انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

يك اس ام اس


مرد

 

یک اس ام اس (2)

_" خوب بخوابی ولی این دور از ادبه که جواب sms آدمو ندی. من با اینکه خواب بودم جوابتو دادم.اصلاً دیگه مهم نیست شب خوش.
مهران:"شرمنده شارژ گوشیم تموم شده بود الان گذاشتم شارژ شه تو هم خوب بخوابی ولی من تا یک بیدارم خوابم نمی گیره."
_" از اون همهsms فقط آخری رو دیدی؟ خب بگو دوست ندارم جواب بدم. این که راحت تر از طفره رفتنه. ولی دیگه مهم نیست. خوشم نمیاد نادیده گرفته بشم."
ناراحت شده بودم. می خواستم اونم بفهمه که ناراحتم.همیشه از بی توجهی بدم میومد. آخه خودم به همه توجه می کنم. واسه همین دوست ندارم کسی بهم بی توجه باشه.
مهران:" به خدا نمی دونم چرا همه پاک شده بود. گوشیمو روشن کردم فقط یکی اومده بود که جواب دادم حالا بپرس جواب میدم."
_" نمی خواد برو به کارت برس مزاحمت نمی شم."
مهران:" یعنی برم گمشم دیگه. باشه فقط درک می کردی خوب بود."
یعنی چی این پسره چرا این طوری بود. داشتم ناز می کردم فکرکرده دارم فحش می دم. اصلاًچش بود من که همچین چیزی نگفته بودم از خودش در میاورد. چقدرIQ بود.
_" من گفتم برو بخواب چرا حرف تو دهنم میزاری؟ الان sms مودوباره می فرستم. چهزودرنجی هستی."
مهرام:"منتظرم."
Sms رو دوباره فرستادم و منتظر جوابش شدم.
مهران:" خب جای من که نیستی."
_"آره نیستم تو که می تونی مشورت کنی.در ضمن وقت کردیآخرشم بخون آقای مهران."
مهران:" چشم حتماً می خونم سؤال کردم نزدیک 700 میلیون ساختش هزینه داره ولی من حسابم 200 بیشتر نیست."
_" تو می خوای چی کار کنی؟ به نظر من که می دونم اصلاً برات مهم نیست این کارت اشتباه. از طریق sms نمی تونم بگم چرا.الان می گی به تو چه. پس فضولی بسه."
مهران:" آخه چه فضولی اگه دوست نداری خب sms نده."
_" وای تو چقدر زود ناراحت میشی. یه sms تا آخر نخوندی بعداً اینو میگی. آخه چند تا sms بفرستم تا منظورمو کامل برسونم؟ من که بی خیال خواب شدم."
مهران:" باشه شرمنده که مزاحم خوابت شدم.بهتره بخوابی فردا با هم صحبت می کنیم."
_" خواهش می کنم. من دارم درس می خونم تو بخواب که صبح تو راهی. مواضب باش و با دقت رانندگی کن.سفر خوش. موفق باشید."
مهران:" من خوابم نمیاد بیدارم. ولی تو درستو بخون."
منم دیگه بی خیال sms شدم. مهران باید می خوابید تا فردا خواب نمونه. یکم درس خوندم و بعد گرفتم خوابیدم. فکر کنم ساعتو عوض کرده بودم واسه ساعت 4 صبح.وقتیم زنگ زد تحویلش نگرفتم. خاموش کردمو گرفتم خوابیدم. من چقدر پرو بودم آخه. از رو هم نمی رم که. ساعت 6:24ً صبح دیدم مهران sms داد.
مهران:"سالها توی زندگیم گشتم و گشتم دنبال نیمه گم شدم میگشتم و اما قصه ی دلم وقتی شیرین شد، مثل گل شد، اومدی تو سرنوشتم. از همون شب قشنگ آشنایی که گذاشتی دست توی دستم گرفتم، هنوزم اما شب و روز با تو هستم. با تو هستم، گل افشون کن، گل افشون کن. نکنیعشقتو پنهون، شب شادی و شوره برقص و گل برافشون."
_" سلام.نرفتی هنوز؟ من هنوز خوابممیاد. دیگه غلط می کنم تو فرجهها درس نخونم. دفعه ی آخرم بود."
مهران:" سلام من تو راهم تا 7 می رسم. خیلی تنبلی خواب آلو."
_"وقتی رسیدی به مقصد sms بزن. در حین رانندگی هم نه sms بخون نه sms بزن. خوبه گفتم مراقب باش. عجب بچه ی حرف گوش کنی هستی تو."
مهران:" من عادت دارم نگران نباش."
کفرم در اومده بود. عادت داشت یعنی همیشه همین کارو می کرد. درتعجب بودم که این پسره چه جوری تا حالا سالم مونده. عجب بچه ی تخسی بود. دیگه این جوریشو ندیده بودم. استثنا بود. پشت رلو sms بازی مثل اینکه بگی در حین رانندگی آشپزی کن. هم تصادف می کنی هم غذات می سوزه.
بلند شدم حاضر شدم. صبحانه هم نخوردم. با بابا رفتم دانشگاه. دیروز باز به دوستم گفتم زود بیاد درس بخونیم البته این یکی دیگه از دوستام بود بین ما 4 تا دوست صمیمی فقط 2 نفر این درسو گرفته بودن.درست مثل روز قبل یک ساعت حرف زدیم بعد رفتیم سراغ درس. انصافاً بیشتر از دیروز خوندم اما بازم یکمی از درسم موند. اتفاقاً توی امتحان بیشتر از این قسمت که نخونده بودم سؤال اومد. سر امتحان یه چیزایی نوشتم که فکر می کنم استاد موقع تصحیح ورقه ام کلی خندیده باشه. نصف چیزایی که نوشتم از خودم در آوردم. مثلاً یه سؤال داشت که اصلاٌ نمی دونستم چیه همین جوری از روی اسمش چرتو پرت نوشتم.
ساعت 11 تا 12 و 1 هر کار کردم sms هام فرستاده نمی شد. سیستمدوباره مشکل پیدا کرده بود. نمی تونستم به هیچ کس sms بدم. اعصابم خورد شده بود. بعد ازامتحان هر چی سعی کردم با sms به مهران خبر امتحانمو بدم نشد. می خواستم با دوستام برم خرید. آخه تولدم بود و بابام گفته بودبرو هر چی می خوای بخر. به شهر که رسیدیم قرار بود جزوه ی یکی دیگه از دوستامو بهش بدم.وقتی اومد توی هوای سرد فقط یه مانتو پوشیده بود و زودی اومدهبود منم طفلکی رو با همون لباس کم بردمش بیرون. توی راه وقتی دیدم هر کاری میکنم sms هام نمی رسه گفتم بزنگم لااقل بهش بگم که سیستم خرابه. نه که بچه زود رنج بوده گفتم ناراحت میشه تحویلش نگیرفتم. اماهر کاری میکردم یعنی هر چی زنگ می زدم گوشیش جواب نمی داد. یعنی بوق می خورد ولی کسی برنمیداشت. خلاصه یکم بی خیال شدم. رفتم یه هدیه از طرف باباهه و مامانه برای خودم خریدم و از همون ور رفتیم یه عطر فروشی و یکی از دوشتام یه عطر گرفت. دیگه داشتیم بر می گشتیم خونه که مامانم زنگ زد و گفت که از همون طرف برم خونه ی دائیم چون شام اونجا دعوت بودیم، نمی خواستم با ماشین برم چون زود میرسیدم. از طرفی داشت نم نم بارون می یومد منم که عاشق بارون بودم می خواستم زیر بارون قدم بزنم. داشتیم با دوستام بر می گشتیم خونه که دیدم گوشیم داره زنگ می خوره، یه نگاه به گوشیم کردم دیدم مهران. اما تا جواب دادم قطع شد. فکر کردم بازیش گرفته یعنی فکر کرده بود من این همه زنگ زدم Miss Call بوده؟ عجب IQ بود. خلاصه داشتیم می رفتیم و جلوی مغازه هایی که خوشمون میومد وای میستادیمو نگاه می کردیم. دوباره گوشیم زنگ زد.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
این دفعه وقتی گوشی رو ورداشتم دیگه قطع نکرد. سلام کرد. جوابشو دادم. گفت: شما سوگند هستید.گفتم آره. بعد گفتم ببخشید که از صبح کلی مزاحمتونشدم. فقط می خواستم بگم که ازصبح هر چی sms می زنم هیچ کدومشون فرستاده نمی شه. فکر کنم خطا خرابه. یه وقت فکر نکنید که من نخواستم sms بدم.
مهران:آره خطا خرابه آخه منم هر جیمی فرستم نمی ره. الان یه sms برای شما دادم که فرستاده نشده.
گفتم: نگران شدم اما هر چی زنگ زدم گوشی رو بر نمی داشتید گفتم نکنه اتفاقی افتاده باشه.
مهران: نه آخه سرما خوردم حالم خوب نیست. خوابیده بودم. گوشیمبالا بود. فهمیدم که داره زنگ میخورده اما نای بلند شدن نداشتم. تا اینکه گفتم برم ببینم کیه کهاینقدر زنگ زده شاید کار مهمی داشته باشه دیدم شمایید.
گفتم: خدا بد نده. کاملاً از صداتون پیداست که سرما خوردید.اونجا هوا سرده؟ اینجا که داره بارون میاد. منم کلی دارم کیف می کنم. من از بارون خیلی خوشم میاد.
مهران: زیر بارون راه می رید خوبه که دوست دارید ولی سرما خوردن بعدشم دوست دارید؟
گفتم:بارون بدون سرما خوردن که مزه نداره. همه ی لطفش به سرمائیه که می خورید.
تا اینو گفتم شروع کردم به سرفهکردن. خندش گرفت گفت: بفرمائید اینم بازم میگید دوسش دارید.
گفتم: آره بازم دوسش دارم. این سرفه هام مال الانم نیست مال پنج ،شش ماه قبله که دو ساعت زیر بارون راه رفتم. از اون موقع بر طرف نشده هنوز گه گاه بهم سرمی زنه. نکنه شما هم زیر بارون راه رفتید که این جوری سرما خوردید؟
مهران: نه من زیر بارون راه نرفتمولی چند شب پیش یه چند ساعتیتوی هوای سرد که سوزم داشت ایستاده بودم. منتظرکسی بودم. گفته بود اگه خواستم خودمو بکشم خبرش کنم اونم میاد. اما بعدگفت پشیمون شدم.
فهمیده بودم. منظورش به من بود. داشت متلک می گفت. خندم گرفته بود. بهش گفتم: آخه من نه ، شما بگید. من یه دختر ساهعت 9 شب شال و کلاه کنم از جلوی ننه باباهه رد بشم بگم ببخشید شما از جاتون تکون نخورید من می خوام برم بیرون با یکی قرار دارم می خوام برم خودمو بکشم. اونوقت به نظر شما اونا می ذاشتن من از در خونه پامو بیرون بزارم. باباهه با کمال لطف و محبت می گفت عزیزم لازم نیست تو این وقت شب بری بیرون اونم با یه پسرغریبه بری خودتو بکشی بیرون نرفته من خودم تو رو میکشم تا زحمتت کمتر بشه. تازه گناهم نمی کنی واسم خودکشی هم روش نیست. این بهتره.
آخه من چه جوری میومدم بیرون خودمو بکشم.شما بگید. تازه من از مردن صرفه نظر کردم. کلی کار هست که می خوام انجام بدمشون که اگه بمیرم نمی شه.
مهران: کار بسیار خوبی می کنید.منم از مردن پشیمون شدم می خوام برم واسه بچه های یتیم یه کاری بکنم.
گفتم: خوبه. واقعاً خوشحال شدم. ولی اگه قراره همه چیز تونو بدیدبه اونا خودتون چی کار می کنید؟ خودتون کجا زندگی می کنید؟
مهران: خوب منم پیش اونا. دولت یه اتاق بهم میده منم با اونا زندگی می کنم.
داشت می خندید. منم خندم گرفته بود. گفتم: یعنی شما می شید سرایدار اونا. خوبه این همه درس خوندید بشید سرایدار. واقعاً عالیه.
یکی از دوستام داشت خداحافظی میکرد دیگه از ما جدا می شد. باید ماشین می کرفت.
گفتم چند لحظه گوشی. خداحافظیکردمو دوباره گوشی رو ورداشتم گفتم: ببخشید دوستم داشت خداحافظی می کرد ببخشید معطل شدید.
مهران: خواهش می کنم. الان شما تنهائید؟ دارید میرید خونه؟
گفتم: نه تنها نیستم یکی از دوستام همراهمه. خونه هم نمی رم دارم میرم خونه ی دائیم. اخه شام دعوتیم. منم از فرصت استفاده کردمو دارم راهمو دور می کنم تا بیشتر زیر بارون باشم. دوستم همش جیغ میکشه میگه سوگند لااقل از گوشه رد شو که بارون کمتر بهت بخوره. مثل دیونه ها از وسط پیاده رو رد میشی مردم فکر می کنن خلی. سر تا پات خیس شده. ولی کی به حرفش اهمیت میده. بارونو عشقه. خندش گرفته بود. دیگه رسیده بودیم به یه جایی که قول خودم چون میخواستم میون بر بزنم باید از توی این کوچه رد می شدم. از دوستام خداحافظی کردم. دیگه تنها شده بودم. همون جور که با تلفن حرف می زدم راهم می رفتم. به خیال خودم راه رو بلد بودم اما نمی دونم چرا یه جا که باید مستقیم میرفتم جلوی را هم یه ساختمون بود. منم گفتم یه کم به راست بعد مستقیم میرم اما یکم راست رفتنم خیلی طول کشید هیچ کوچه ای نبود که من بپیچمو راه اصلیمو برم. یه دفعه گفتم: وای گم شدم.
مهران: چی؟ اتفاقی افتاده؟ گفتید گم شدم؟
خجالت کشیدم.آخه آدم توی شهر خودش گم میشه.روم نمی شد بگم آره. اما چی کار می کردم.ضایع بود. حرفمو شنیده بود. از طرفی شاید می دونست که من الان کجام. اگرم نمی گفتم وقتی که از کسی آدرس می پرسیدم می فهمید.
گفتم: آره، مثل اینکه گم شدم.نمی دونم کجام یا کجا دارم میرم. نمی دونم چی شد. داشتم درست می رفتم اما یه هو از اینجا سر در آوردم.
گفت: از کجا آمدید و کجا می خواید برید؟
گفتم: از کوچه ی روبروی خیابون...اومدم تو.باید مستقیم می رفتم اما راه نداشت منم اومدم راستکه بعد بپیچم اما نمی دونم این راسته چرا تموم نمی شه.
مهران:نباید می یومدید راست. باید می رفتید چپ.حالا اشکال نداره.همین راهو اونقدر برید تا برسید به آخرش. من بهتون میگم کجا برید.
منم همون کارو کردم. رفتم تا رسیدم به اخرش یه دوراهی بود یکی راست و یکی چپ.
گفتم: حالا چی؟ من اصلاً اینجاها رو نمی شناسم.اصلاً کجا هستم.
مهران: رسیدید به دو راهی؟ گفتم: آره
مهران: خوب سمت چپتون یه پتوفروشی داره.سمت راستتون یه سوپر مواد غذایی.
یه نگاه به سمت چپ و راستم کردم دیدم آره واقعاً همین مغازه ها هستن اونجا. با دهنی که از تعجب یه متر باز مونده بود.گفتم: آره می بینمشون.
گفت:خوب از سمت چپ برید میرسید به یه دوراهی که باید از سمت راست برید. سر دوراهی دو تا مغازه بقالی داره. این راهو مستقیم برید. می رسید به یه جایی که یه تاکسی تلفنی داره از اون رد می شید. می رسید به یه دو راهی. سمت راست می خوره به...سمت چپ می خوره به همون خیابونی که شما می خواید.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
من که اصلاً نمی تونستم جلوی تعجبمو بگیرم. حتی نمی تونستم دهنمو ببندم که هنوز بازمونده بود.همچین صحبت می کرد که آدمشک می کرد. انگار کنارم داشت راه می رفت. انگار نه انگار که الان توی یه شهر دیگه بود. شهری که یه 5،6 ساعتی با اونجایی که من بودم فاصله داشت.
گفتم: همچین حرف می زنید و خوب آدرس کوچه ها و مغازه ها رو می دید که انگار همین جایید.
همران:آره.من پشت سرتم.
همچین ترسیدم که ناخودآگاه برگشتم پشتمو نگاه کردم. کوچه تاریک تاریک بود. هیچ کسیم جز من توش نبود. ترس برم داشت. گفتم: نگید این جوری می ترسم.
مهران: حقم دارید.این جایی که شما هستید خیلی خطرناکه من موندم چرا تا حالا کسی بهتون گیر نداده.
داشت تو دلمو خالی می کرد. از ترس دیگه داشتم می دوییدم. وقتی به دو راهی آخر رسیدم از اونجا به بعدش برام آشنا بود. همچین ذوقی کرده بودم که نگو. گفتم:آخ جون پیداش کردم. دیگه اینجاها رو بلدم.
مهران: خسته نباشید.رسوندمت به خیابون اصلی تازه می گی اینجاها رو بلدم.آفرین بر شما. شما در اینمسابقه نفر اول شدید.
خندم گرفته بود و داشتم بلند بلند می خندیدم.از طرفی موش آب کشیده شدم.
گفتم: فکر نمی کنم زن داییم توی خونه راهم بده. از سر و روم آب می چکه. میگه اگه بیای توی خونه همه جارو خیس می کنی.خیسی به پوست تنم هم رسیده. دارم یخ می کنم. راستی تو چه جوری اینجاها رو اینقدر خوب بلدی.مگه خونتون کجاست؟
مهران: من کل شهر رو خوب بلدم. از این خیابون اگه بپیچید سمت راست و مستقیم برید...
خلاصه قشنگ منو رسوند تا توی کوچشون و اسم کوچشونم گفت.
گفتم: خوب اگه اسم آپارتمان و طبقتون رو بگید من زنگ خونتونم می زنم. می تونی در رو واکنی.
مهران: بیای توی کوچه از هر کسی که بپرسی اسم منو می دونهوآدرس خونم بهت میده. تو هموز خونه ی داییت اینا نرسیدی؟
_:نه هنوز نرسیدم. ببخشید حسابی انداختمتون تو زحمت. کلی هم خرج تلفن رو دستتون مونده.شرمندم.
مهران: نه بابا اگه الان می خواستید برگردید خونه من باهاتون حرف می زدم تا دم خونه برسید. اصلاً مسئله ای نیست من خیلی خوشحال شدم باهاتون حرف زدم. الانم تا دم خونه ی داییتون همراهیتون می کنم.
_:"منم همینطور.مرسی."
خلاصه نا دم خونه دائیم باهام حرف زد و منو کلی شرمنده کرد. یه چیزاییم در مورد خودش گفت. مثلاً فهمیدم.مدیریت خونده و یه شرکت پخش دارو داره که مرکزش تهرانه اما اینجا هم یه شعبه داره و خودش مدیر اونجاست. البته نه کاملاً آخه همش توی خونهچپیده. مامان و بابا و یه خواهر و برادرش توی تصادفی که توی جاده ی تهران بوده فوت می کنن. اون چون همراهشون نبود زندهمی مونه. یه بارم موقع شنا تویدریا غرق شده که بعد از 24 ساعت نیمه جون میاد به ساحل و زنده می مونه و خیلی چیزهای دیگه.
دم خونه دائیم اینا ازش تشکر و عذر خواهی کردم و گفتم امید وارم شب بهتون خوش بگذره.آخهقرار بود با یکی از دوستاش شام برن فرح زاد. اونم تشکر کرد و گفت مرسی ولی فکر نکنم خوش بگذره آخه اصلاً حوصله ندارم و رفتنم زوریه.
خداحافظی کردمو رفتم خونه ی دائیم. اونقدر خیس شده بودم که تا رسیدم اونجا یه ست لباس گرفتمو لباسامو عوض کردم.من که اصلاً سرمایی نبودم خودمو چسبوندم به بخاری و خوابیدم. موقع شام بیدارم کردن اونقدر خسته بودم و سردم بود که نای غذا خوردنم نداشتم. فقط زودی غذا خوردم و یه کمک کردم تا زود تر بریم خونه. کلی بی خوابی داشتم که می خواستم جبران کنم.
فردا صبح برای مهران یه sms تشکر می زدم تا دوباره ازش تشکر کنم.
صبح ساعت 9:40ً براش sms زدم وگفتم:سلام. خوبی؟ می خواستم دوباره تشکر کنم واقعاً زحمت دادم. نمی دونم چه طوری جبران کنم. به موقع رسیدم یکم دیگه تو این کوچه ها میموندم مقتول می شدم.
هرچی صبر کردم دیدم جواب نداد.زنگیدم دیدم گوشیش خاموشه. گفتم این همیشه روزا خوابه شبا بیداره پس چه جوری میره سرکار. ولش کردم و رفتم سر درسم.یکم درس خوندم و ناهار خوردم. ساعت 4براش sms زدم و گفتم: سلام خوبید؟مثل اینکه دیشب خیلی خوش گذشته بهت. خوشحالم که دوستایی داری که با اونا خوشحال میشی. دیدی زندگی زیادم بد نیست. خوش بگذره.
عجیب بود بازم جواب sms منو نداد. نگران شدم. از طرفی گفتم شاید خیلی خوشه که نمی تونه جواب منو بده. یه کم صبر کردم. اما نزدیک ساعت 7 دیگه منفجر شدم. دوباره sms دادم.
گفتم: یعنی سرتون اینقدر شلوغ که sms کوتاه هم نمی تونید بدید؟؟؟ من دیگه مزاحمتون نمی شدم. ببخشید بای.
گوشیمو گذاشتم پائین و رفتم سردرسم. یه ده، دوازده دقیقه بعد برامsms اومد مهران بود.
مهران: سلام عزیزم. عیدت مبارک.مثل اینکه من باید شاکی باشم نه تو؟ دیشب حالم خیلی بد بود. نتونستم از خونه بیرون برم تا صبح پرستار مراقبم بود. دیشب خیلی منتظر موندم ولی مثل اینکه شما سرتون شلوغ بود. گفتم حتماً پیش خونواده هستید که نمیتونید sms بدید حتی کوتاه. من جرأت نمی کردم sms بدم.
خیلی خجالت کشیدم. ناراحتم شدم. اصلاً یادم رفته بود که روز عیده. حتی بهش تبریک هم نگفتم.نگران هم شده بودم. می خواستم با sms حالشو بپرسم اما گفتم بهتره زنگ بزنم ببینم الانچه طوره. زنگ زدم. بعد از چند تا بوق گوشی رو برداشت. گفتم: سلام.
مهران: سلام خوبید؟
_" مرسی من خوبم شما خوبید؟ دیشب حالتون بد شد؟من نمی دونستم. چرا جرأت نکردی sms بدی من گفتم با دوستت بیرونی خوب نیست sms بدم مزاحمتون بشم.
مهران:آره بابا حالم بد شد. تا صبح تو رختخواب بودم. اینقدر گفتی خوش بگذره، خوش بگذره که مریض شدم افتادم توی خونه.
_" به خدا چشمم شور نیست. اصلاً هم منظوری نداشتم. گفتم خوش بگذره یعنی برید روحیتون باز بشه نه این که حالتون بدتر بشه."
مهران:شوخی کردم. من که نگفتم چشمت شوره. منم تا صبح حالم خوب شد.منم راه افتادم بیام خونه یعنی بیام اونجا. دیگه حوصله ی تهرانو نداشتم.
_"جدی الان بهترید؟ راه افتادید؟ منگفتم چند روز اونجا می مونید. الان کجائید که اینقدر شلوغه؟"
مهران: یه جایی وایسادم شام بخورم. از گشنگی دارم میمیرم. دیروز تا حالا چیزی نخوردم. راستی تو زنگ زدی آره؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
تعجب کردم یعنی چی تو زنگ زدی.پس مامانم زنگ زد؟
_"آره من زنگ زدم چه طور مگه؟"
مهران: هیچی قطع کن من زنگ می زنم.پول موبایلت زیاد میشه."
_" نه یعنی چی.اشکال نداره. این جوری زشته. من زنگ زدم حالتو بپرسم. بعد قطع کنم تو زنگ بزنی؟"
مهران:" چیش زشته. تو یه دختر دانشجو با کلی خرج باباهه پول از کجا بیاره این همه. تازه پول موبایلم بده. قطع کن من یه چیزی می خورم برات زنگ می زنم.باشه؟"
_"باشه.منم باید غذا درست کنم.پس غذا تو خوردی بزنگ باشه؟"
مهران: باشه پس فعلاً. خداحافظ." _" خداحافظ."
داشتم غذا درست می کردم که smsداد.
مهران:" نسوزی. مواظب باش آخه آشپزی کار هر کسی نیست."
_" نه یکم بلدم. می تونم یه غذای سوخته درست کنم. قابل خوردنه. موقع غذا حرف نزن میپره تو گلوت."
مهران:داری چی درست می کنی؟ من که غذا هه رو از اینجا می بینم حسودیم میشه آخه دارم تخم مرغ آبپز می خورم"
_" دارم مرغ درست می کنم. با گوجه و سیب زمینی سرخ کرده وسالاد و مخلفات. الهی، دلم سوخت برات اما باعث
می شه زود خوب بشی. بخورش شاکی هم نباش."
غذامو درست کرده بودم. البته تقریباً. که اون زنگ زد. درست یادمنیست که در مورد چی حرف زدیم. اما کلی حرف بود. حدود یکی دوساعت حرف. از هر دری حرف زدیم. از خونوادش از. از شرکتش. از کارش. از دوستاش. من از خودم گفتم. این که دنیا به آخر نرسیده. تو باید جای خونوادتم زندگی کنی.اونا همه ی امیدشون به توئه.
همچنین فهمیدم بچه ی فراموش کاریه.آخه وسط حرفا گفت یه جوک بگم. گفتم بگو. گفت یادم رفته.خندم گرفت یه ثانیه هم تو ذهنش نبود. گفتم چه زود یادت رفت. گفت من ین جوریم به بچه ها که میگم یه جوک بگو سریع میگی بگو اما می دونی کهمن یادم نیست. خلاصه بعد از کلی حرف زدن خداحافظی کردیم آخه دیگه مامانم اینا پیداشون می شد و باید شام می خوردیم. گوشیمروی سکوت بود.منم رفتم از اتاق بیرون. بعد از شام که اومدم تویاتاقم دیدم سه تا sms برام اومده که همشون مهران بودن.
مهران:" یه جوک بگم؟"
مهران:" جواب ندادی یادم رفت."
مهران:" جواب نده اشکالی نداره. حتماً سرت شلوغه خوش باشی."
_" تلافی می کنی؟ ببخشید تو اتاق نبودم. مامانم اینا اومده بودن وداشتن به خواهرم زنگ می زدن. اگه جوکت یادت نرفته بگو. زودتر تا فراموش نکردی باز."
دیدم جواب نمیده گفتم حتماً ناراحت شده. یهsms متنی براش فرستادم تا مثلاً از دلش در بیارم اما تحویل نگرفت. گفتم خوب هروقت بخواد خودش sms میده. حسابی تو فکر بودم. اصلاً از ذهنم خارج نمی شد. همش بهش فکر می کردم. شب وقتی می خواستم بخوابم براش یه sms دادم.
_" می دونم خونوادتو خیلی دوست داشتی. من نمی تونم کاری بکنم. محبت اونا چیز دیگه ایه. ولی خوشحال میشم منو به خواهری بقبولی تا کمکت کنم.
گرفتم خوابیدم. فکر نمی کردم جوابمو بده. از این sms منظوری نداشتم. فقط فکر کردم اگه جایخواهرش باشم می تونه باهام راحت تر باشه و من بیشتر می تونم بهش کمک کنم. یه ساعت بعد جوابمو داد. خیلی ناراحت و عصبانی بود جا خوردم.
مهران:" من از تو خواستم که خواهرم باشی؟ ولی اینو بدون من نه پدر می خوام، نه مادر، نه برادر و نه حتی خواهر. من فقط کسی رو می خواستم که منو فقط به خاطر خودم بخواد منو درک کنه دوستی می خواستم که اگر روزی به صفر رسیدم منو تنها نذاره تو زمانی که خوشم باهام خوش باشهوقتی به مشکلی می خورم نگه برو بمیر من تو زندگیم فقط باکسانی برخورد دارم که راضی بهمرگم هستن تا....ولی محتاج دوستم.دوستی که قدر این دوستی رو بدونه و واسش ارزش قائل بشه. نهکس دیگه."
_" اگه منو قبول داشته باشی من هستم. نمی دونم می تونم کمکت کنم یا نه اما قول میدم تو شادیات شاد و تو غمات باهاتگریه کنم."
مهران:" تو فقط تو شادیام شادباش منم سعی می کنم که غما مو بروز ندم تا تو همیشه بخندی نه اینکه گریه کنی."
_" اگه قراره فقط شاد باشم کههستن خیلی ها که تو شادیات باهاتن من میخوام تو غماتم باشم سعی میکنم کاری نکنم که اشکت درآد فقط بخند."
مهران:" مطمئن باش تا الان نذاشتم کسی اشکمو ببینه و دوست ندارم که تو هم ناراحت بشی می خوام همیشه خوشحال باشی."
_" می خوام سنگ صبورت باشم تا هر چی تو دلت هست بگی قول می دم فقط گوش بدم تا سبک بشی من می دونم چه جوری غصه ها مو فراموش کنم.بی خیالمن."
جواب دادنش یک ساعت طول کشید. اما وقتی جواب داد خیلی عجیب بود.
مهران:"چی شده از داداشی ناراحتیکه جواب نمی دی گفتم به خاطرت خودت بهتره. اگه تو دلت جای دیگس و بهم نگفتی تا بتونم در حقت برادری کنم. نمی خواستم ناراحتت کنم چون خواسته ی خودت بود که خواهرم باشی. باید اول بهم می گفتی تااینکه خودم منظورتو بفهمم. می خوام مژگان صدات کنم.اسم خواهرمه که انگار دوباره زنده شده.خوشحالم که منو تنها نمی زاری ومنو از اشتباهم آگاه کردی مرسی مژگان."
_" من ناراحت نشدم فقط فکر کردم که تو کلی دوست داری که بهت کمک کنن شاید اگر خواهرت باشم باهام راحت تر باشی نه چیز دیگه. اگه فکر میکنی که به عنوان یه دوست می تونم کمکت کنم من حرفی ندارم. می خوام تو راحت باشی. می فهمی منظورمو. تو اسم واقعیمو یادت هست؟"
مهران:" نه آخه اسمای زیادی گفتی.سپند،هستی، سوگند، کدومشون؟"
_" تو فکر میکنی کدومشون باشه؟ می خوام حدس بزنی تا هوشتو بسنجم.آفرین پسر خوب جواب درست جایزه داره."
مهران:" این سؤال کردن یعنی گزینه چهارم هم داره؟ یعنی هیچکدام؟"
_" نه بابا.اصلاً حدس زنه خوبی نیستی خودم میگم. سوگند بود. ولی تو هر چی دوست داری می تونی صدام کنی. دوست داری مژگان باشم؟"
مهران:" نمی دونم ولی یه حسی بهم میگه حدسم درست بود. گیج شدم اصلاً من همون شما صدات می کنم. راستی رسیدم به شهر."
_" رسیدن بخیر. دوش بگیر بعد راحت بخواب. فقط میشه منو به اسم صدا کنی؟ من به عمرم اینقدررسمی حرف نزدم. لطفاً شما صدام نکن."

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
نمیدونم sms من نمی رسید بهش یا اونقدر خسته بود که تا رسید خونه خوابش برد چون دیگه جوابمونداد. منم گرفتم خوابیدم. فردا صبح ساعت 10:20ً براش sms زدم و گفتم:
_"آقای مهران حالتون خوبه؟ نمی دونم sms هام نمی رسه یا شما وقت ندارید یا خوابیدید یا مریضید. از دیشب 10 تا sms زدم اما جواب ندادید نگران شدم.
منتظر بودم جوابمو بده اما جوابیکه برام رسید مثل برق گرفتتم. ت. جام خشک شدم.
_" سلام. این خط واگذار شده."
از تعجب دهنم شده بود یک متر یعنی چی چه جوری. من دیشب با مهران حرف زدم. باورم نمی شد.یعنی بی خبر و یه دفعه. مگهمیشه.
_" ببخشید میشه بپرسم از کی؟ تا دیشب که واگذار نشده بود."
_" ساعت 9:30ً."
خیلی یه دفعه و ناگهانی بود. نمی فهمیدم چی شده ولی یه فکر اومد تو ذهنم یعنی همش بازی بود؟ اگر بازی نبود میتونست بهم خبربده.چندان براشمشکل نبود. اون کی بیدار شده بود خطشم فروخته بود. یه دفعه کجا رفت. اصلاً سر در نمی آوردم. یعنی اومده بود که فقط اذیت کنه و بره. اعصابم خورد شده بود. کلی فکر عجیب و غریب توذهنم بود. اینقدر فکر بود که نمی خواستم به هیچ کدومشون حتی نگاهی بکنم هر کدوم به تنهایی باعث سر دردم میشد. گوشیمو گذاشتم روی سکوت و گذاشتمش توی اتاقم. در اتاقمو بستم و از اتاق اومدم بیرون و شروعکردم به درس خوندن. سعی می کردم که اصلاً سمت اتاقم نرم تابه گوشیم نگاه نکنم. باورم نمی شد که مهران بی خبر رفته باشه. اما یه جورایی با خودم تکرار می کردم که این یه بازی مسخره بود.
خودمو مشغول کردم. تا اینکه بابام اینا اومدن و ناهار خوردیم. بعد ناهار همه می خواستن بخوابن منم رفتم تو اتاقم. روی تخت دراز کشیدم و مشغول درس خوندم شدم.
وسط درسم از اتاق بیرون که آب بخورم و بیام یکم طول کشید وقت برگشتنم دیدم 2 تا مسیج دارم. نگاه کردم یه شماره مال خط تهران به نظر خیلی آشنا بودیکم فکر کردم دیدم بله خودشو مهران بود. یادم اومد یه باربا همین خط بهم زنگ زده بود البتهتا گفتم بفرمائید قطع کرد فقطمی خواست مطمئن بشه که من دخترم.
مهران: چی شده خیلی وقتت پره که نمی تونی جواب بدی؟ مرسی.
جواب دادم البته با شک هم فکر می کردم خودشه هم شک داشتم واسه همین گفتم:
_" سلام داشتم درس می خوندم. ببخشید شما؟"
اما جواب نداد.یکم صبر کردم.باشک گفتم:"آقای مهران شمائید؟ از دستتون شاکی بودم. باید به من می گفتید که می خواید خط تونو واگذار کنید. کلی نگرانتون شدم."
مهران:" یعنی جواب هر sms رو میدید و غذرخواهی می کنی حتی اگهنشناسی من که خوشم نمی یاد اینطوری باشی. اول می پرسن شما؟بعد اگه اشنا بود جواب میدن و عذرخواهی می کنن خانم محترم."
_" ببینم مگه sms اولم نرسید کهگفتم شما؟ اصلاً من نمی فهمم یعنی چی؟ دارید اذیت می کنید؟ok. من جوابتونو نمی دم دیگه."
مهران:" اول عذر خواهی کردی بعد گفتی شما.این جوری می خواستی تو غم ها و خوشی ها باهامشریک شید. خوب هر جور راحتید دیگهsms نمی دم که نتونی جواببدی. معذرت میخوام که تا الان مزاحمت بودم. امیدوارم به هرچی می خواهی برسی."
_" چرا اذیت میکنید. می دونید چقدرنگرانتون شدم. از sms دومتون فهمیدم که شمائید. در ضمن یکبار با این شماره زنگ زده بودید."
_" اگه دیگه نمی خواید sms بدیدبگید این که دیگه بهانه اوردن نداره. گفتید غم ها تونو بهم نمیگید تا ناراحت نشم اما حالا به خاطر نگرانیم دارید سرزنشم میکنید. فکرمی کردم منو به عنوان خواهرتون یا یه دوست یا هرچی دیگه قبول دارید اما... کاش میتونستید درک کنید. متأسفم."
_" واقعاً که می تونستی جواب بدی کار سختی نبود.برای خودم متأسف شدم. فکر نمی کردم این جوری باشی اینقدر سنگدل. دیگه مزاحمت نمی شم. راحت باش."
خیلی بهم بر خورده بود. سه تاsms داده بودم اما جوابمو نداد حتی یه خداحافظی هم نکرد منو نادیده گرفته بود. خیلی ناراحت شدم. گفتم دیگه بهش sms نمی دم. اما خودش sms داد.
مهران:" خیلی بی معرفتی که این حرفو می زنی.مگه من غیر تو کسی رو دارم که بخوام براش ناز کنم یا اینکه نخوام باهاش حرف بزنم. ولی من این طور دوستندارم که بخوای به خاطر من نگران بشی یا ناراحتت کنم اگه می بینی تا الان ناراحتت کردم منو ببخش.مگه تو چه گناهی کردی که بخوای به خاطرم نگران بشی نمی خوام به مشکلاتت اضافه کنم سعی میکنم خودم حل کنم.آخه تو درس داری پس منتظر می مونم تا امتحانات تموم بشه. این طوری به درستم لطمه میزنه. ممنونم که به فکرمبودی پش تا بعد امتحانا بای. قول بده درساتو خوب بخونی."
_"یعنی چی تا بعد امتحانا بای. من درسمو میخونم نگران من نباش.ازت بی خبر باشم بدتره نمی تونم حواسمو جم درس کنم. می فهمی؟"
مهران:"آخه همیشه نگران میشی من تحمل ندارم."
_" مهم نیست من این جوری راحت ترم. واسه نگرانیم راه هست میتونی منو بی خبر نزاری. هر وقت بهم احتیاج داشتی پیشت باشم."
مهران:" می خوام ببینم تا چهره ای که تجسم می کنم از نزدیک ببینم."
_"صدای من با قیافم خیلی فرق میکنه.ترجیح میدم یه صدا بمونم چون تأثیرش بیشتره. ولی هر جور دوست داری. من حرفی ندارم."
مهران:" چیه مگه خیلی خوشگلی که از قیافت تعریف میکنی؟"
_" اتفاقاً قیافم معمولیه. قیافه خیلی برات مهمه؟"
مهران:" خوبه قیافت معمولیه. من که قیافم مسخرست. اگه ببینی فکر کنم سکته کنی می خوای واست تجسم کنم؟ کپل،کچل، بیریخت.لنگو یه چشمم جاش خالیه دماغ دراز لب افتاده و باد کرده یه پا دراز یه پا کوتاه یه دست کج تازه یه شصتم ندارم. بسه یا بازم بگم فکر می کنم تا الان سکته کرده باشی دیگه نیازی به دیدن نیست درسته؟"
خیلی برام جالب بود. کنجکاوی داشت خفم می کرد. نمی دونستم چه شکلیه اما فکر می کردم دارهچاخان میکنه یعنی تابلو بود. داشتم از خنده میمردم.
_" نه تازه جالب شده باید خیلی باحال باشی خوشم اومد. در ضمن قیافه اصلاً مهم نیست آدم با قیافش که زندگی نمی کنه. اخلاق و اعتماد مهمه."
مهران:" درسته الان این حرفو می زنی بعد نظرت عوض میشه اگه یکی بیاد خواستگاریت اول به قیافش نگاه میکنی اونجاست که معرفت و صادق بودن معنی نداره می فهمی اینا همش حرفه."

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_" مرد نباید خوشکل باشه که. باید خوش تیپ، شیطون و شر باشه. ما یه استاد داریم اما اینقدر شیطون و بامزست. تازه مگه توبا کامیون تصادف کردی؟"
مهران:" نه افتادم تو جوب."
_" در ضمن آدم قیافرو میتونه درست کنه اما لهجه و غذا خوردن وادب و نمی شه کاریش کرد. منم تجربه ی تو جوب افتادن رو دارم اونم زیاد."
مهران:" پس مثل اینکه بدتر از منی اخه یه بار افتادم تو جوب."
مهران:" در ضمن مرد میتونه قیافرودرست کنه یعنی مثل دخترا بماله؟"
_" ول کن بابا من که گفتم قیافهمهم نیست. باید بگم من ادم فضولیم واسه اینم که شده حتماً میام تا ببینمت.البته ببخشید."
مهران:" بشین درستو بخون مگه امتحان نداری. اینقدر دنبال قیافه نباش. قیافه هر شخصی واسه خودش ارزش داره همین که زندس بهترین نعمته حالا هر شکلی می خواد باشه."
_" ok.موافقم. حرفت کاملاًمتینه منم که همین رو گفتم . مزاحمت نمیشم. برو به کارت برس مرسی. فعلاً."
این sms دادن ها تا حدود سه طول کشید. بعد رفتم سر درسم. یه دو ساعت و نیم که درس خوندم واسه استراحترفتم چایی بخورم و یکم با مامانم حرف بزنم. بعدش دوباره اومدم روی درسام. یه دفعه دیدم کهمهران sms داد.
مهران:"ماشالله چه تلاشی! مگه نگفتم درس بخون گرفتی خوابیدی.آخرین حتماًموفق میشی."
تعجب کردم. یعنی چی خوابیده، منکه بیدارم اصلاً اون از کجا فهمیده که من خوابم؟
_" کی گفته که من خوابم رفتم چایی بخورم. یکم پیش مامانم نشستم تنها بود. استراحت کردم.حالا اومدم دوباره شروع کنم. یعنی استراحتم نکنم؟؟؟"
مهران:" ببخشید چرا میزنی. خواب بودم، خواب دیدم که تو خوابیدی درس نمی خونی یهو از خواب پریدم تا از خواب ناز بیدارت کنم."
_" وای ببخشید که حتی نمی زارمبخوابی شرمنده. حالا از دستم خواب راحتم نداری. خیلی معذرت می خوام. متأسفم.منو میبخشی؟"
مهران:"کاری نکردی. من باید از تو تشکر کنم که بیدارم کردی چون باید برم بیرون نزدیک بودخواب بمونم. شرمندم که نمیزارم راحت باشی."
_" خواهش می کنم. من این جوری راحتم. مشکلی ندارم. خوش بگذره بهت مرسی که یادم بودی."
نشستم درسمو خوندم تا ساعت 11 بعد گفتم بخوابم فردا برم دانشگاه بقیشو بخونم. گفتم قبل از خواب یکم شیطنت کنم بد نیست، واسه همین یه sms به مهران دادم تا بهش شب بخیر بگم.
_" سلام داداشی خوبی؟ من مثل یهدختر خوب درسمو خوندم و تقریباً تموم کردم می خواستم بخوابم گفتم به داداشم شب بخیر بگم."
گرفتم خوابیدم اما یه نیم ساعت بعد مهران sms زد.
مهران:"گفتم مثل 2 دوست خوب همدیگرو درک کنیم. بازم که گفتی داداش؟ ببین قبل از اینکه بخوایم به دوستیمون ادامه بدیم باید یه چیزو بدونم.یعنی تا الان با هیچ پسری نبودی؟ و الان چه طور؟ آخه به این نتیجه رسیدم که با گفتن داداش احساس میکنم می خوای چیزی بهم بگی البته مهم نیست میدونم منظورت چیه. خوب من که هنوز ندیدمت یا اینکه جسارت نکردم عاشقت بشم پس از چی میترسی؟ اگه میبینی سختته از بابت من خیالت راحت."
_" تو گفتی من مژگانم! من همیشه آرزوی یه داداش بزرگتر ازخودم و داشتم من آخر نفهمیدم چی تو میشم. خواهر،دوست،...من گیج شدم.تو بگو بهم."
مهران:" می دونم که داری از روی اجبار یا قولی که دادی، داری روش وا یمیستی ولی این اجبار نیاز نیست من اصلاً ناراحت نمی شم. نگفتی مثل اینکه ازت سؤالی کردم."
_" اگه منظورت اینه که تا حالا با کسی دوست بودم.آره یه بار که یه ماهم نشد. هیچ وقت اعتقادیبه این چیزا نداشتم. اون یه بارم از روی کنجکاوی بود. اما چون از آدمایی که حرفشون با عملشون فرق داره بدم میاد زود تموم شد. اگه میگم داداش واسه اینه که نمیدونم باید چی باشم. مژگان، شما،یا خودم؟"
مهران:" خودت کدومو دوست داری؟"
_" نمی خوام مژگان باشم. دوستندارم شما صدام کنی. می خوام خودم باشم.سوگند دانشجوی مهندسی کامپیوتر،ترم پنج. دختری شیطون و شر؟"
مهران:"میتونی سوگند باشی.میتونی دانشجوی مهندسی کامپیوتر و ترم پنج باشی. ولی دوست ندارم شیطون و شر باشی. نه شرمنده."
_" چرا؟ یکم شیطنت مثبت که اشکالی نداره. اگه من نباشم دوستام غمباد میگیرن.وقتی دپرسن با شیطونی من حالشون جا میاد. یکم شیطون باشم؟"
مهران:" این نظر شخصی منه. تو میتونی هر جور می خوای باشی منکه نباید بگم چی کار باید بکنی مگه من فضولم. شما راحتباش و به حرفای من اصلاً توجهینکن. من آخه گاهی اوقات توقع بی جایی دارم که شاید ناراحت بشی و بگی به تو چه. پس هر کاری دوست داری بکن تو که برده ی من نیستی ."
یعنی چی؟ چه زود بهش برمی خورد. حرفشم یکم توهین آمیز بود. بی ادب.
_" من چی صدات کنم؟ داداش،شماآقای مهران، چی صدات کنم؟ راستی تو متولد ماه شهریوری؟ در ضمن حرف آخرت در مورد برده زشت بود."
متولدین شهریور معمولاً آدم شناس های خوبی بودن مهرانم تقریباً خوب حدس می زد و یکم آدم شناس بود. ما از این ماه یه چند تایی تو خونواده داشتیم. این سؤالم همین جوری پرسیدم.
مهران:"صدام کن عزیزم. ضمناً معذرت می خوام اگه ناراحتت کردم بابت آخرین حرفم. می خوام بخوابم آخه صبح ساعت 3 باید برم تهران اگه دیگه جواب ندادم شرمنده. شب بخیر سوگند.آرام بخوابی. از دور می بوسمت."
نمی فهمیدم این چرا هی میاد و هیمیره. مهران که این جوری تمام عمرشو توی راهه.پس چه زندگی ایه که این داره.گرفتم خوابیدم. فردا صبح رفتم دانشگاه. ساعت 10:5 امتحان داشتم. رفتم یکم با بچه ها رفع اشکال کردیم و رفتیم سر جلسه. امتحان بدی نبود. اما زیادم راضی نبودم. یه کوچولو سخت بود. منتظر موندم تا بقیه هم امتحانشونوبدن و بیان بیرون بعد همه با هم برگشتیم خونه. گرفتم خوابیدم که بعد بیدارشم درس بخونم. فکر کردم که شب باید بیدار بمونم چون در طول ترم اصلاً این درسو نخونده بودم.یه درس عمومی بود.استادشم سرکلاس بیشتر صحبتهای دیگه می کرد تا درس دادن. ساعت 3 مامانم بیدارم کرد گفت دارم میرم بیرون.گفتم باشه. خواستم دوباره بخوابم دیدم دیگه خواب از سرم پریده. از دست مهران شاکی بودم.یعنی چی؟ اگه من sms نمی دادم اونم حالمو نمی پرسید. یه sms دادم که ازش گله کنم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_" سلام حال شماد.یعنی رفتی مسافرت باید همه رو فراموش کنی؟ زنگیدن پیش کش یه sms که میتونستی بدی.من sms ندم تو هم نمیدی دیگه؟"
مهران:" سلام من که نمی دونم تو چه موقعیتی قرار داری که sms بدم یا بزنگم. اما تو چه طور هر وقت که بیکار میشی یاد ما می کنی من باهات قهرم."
واقعاً که دست پیش گرفته بود که پس نیوفته. حرف خودمو به خودم پس می داد. داشت می نداخت گردن خودم.عجب بچه ای بود این مهران.
_" نه خیرم من همش یادتم اما تو sms نمی دی. Sms دادن که موقعیت نداره من الان موقعیتم عالیه.می تونم هم sms بدم هم بحرفم. قهرم نکنی.ok؟"
مهران:" باید فکر کنم"
بچه پرو داشت ناز می کرد.عجبا. از دخترام بیشتر ناز می کرد اما من نمی خواستم نازشو بکشم یعنی چی؟ چه معنی میده پسر ناز کنه اونم اینقدر.
_" روش فکر کردی خبرم کن. فعلاً."
مهران:" باشه آشتی ولی اجازه بدهیه دوش بگیرم بعد بهت می زنگم باید یه چیزی بهت بگم ok؟"
یعنی مهران چی کارم داشت؟ چی می خواست بهم بگه؟ هنوز از جام بلند نشده بودم و تو رختخواب بودم. حسش نبود پاشم.همش وول می خوردم و پهلو به پبلو میشدم. تو فکر بودم که دیدم زنگ زده. چه زود هنوز یه ربع هم نشده بود. چه زود دوش گرفت.گوشی رو برداشتم.
_" سلام خوبی. چه زود دوش گرفتی.چه سرعتی.عافیت باشه."
مهران:" سلام مرسی.دوش نگرفتم دیدم آب سرده گفتم صبر کنم تا گرم بشه. تو این فرصتم به تو زنگ بزنم که گله نکنی. امتحان چه طور بود؟"
_"بد نبود. خوشحالم که تموم شد فقط همین. راشتی چی کارم داشتی؟ زود بگو که خیلی کنجکاوم."
مهران: خوب می گمچقدر عجله داری. گفتم بهت بگم که بعداً نگی مهران بد بود به مننگفت.مثل عوض کردن خط موبایلم."
_" طوری شده؟ اتفاقی افتاده؟"
مهران:" نه نگران نشو چیزی نشده فقط من اینجا یه دوست دارم که امروز رفته بودم خونشون. اینا قرار بود برن دبی. مامانش کلی اصرار کرد و بعد رفت برام بلیت گرفت که منم همراهشون برم. منم اصلاً دوست نداشتم که برم اما چون مامانه اصرار کرد بلیطم گرفت برام مجبور شدم قبول کنم. الانم sms دادن که شب شام میریم بیرون. قراره بیان دنبالم.آخه ماشینم دست اوناست. دست ایمان دوستمه. می خواستم بهت بگم که فردا صبح ساعت 3 بیلیط داریم.گفتم بدونی بهتره."
یه جوری شدم. نمیدونم خوشحال شده بودم که می خواد بره. تو این مدت یه احساسی بهش پیدا کرده بود. یه احساسی که نمی دونم چی بود اما دلم نمیخواست این قدر ازم دور بشه. درسته که من ندیده بودمش اما همین که می دونستم تو یه شهر یا یه کشوریم خوب بود اما حالا...بغض کرده بودم اما نمی خواستم بفهمه. آروم گفتم: کی بر می گردید؟
مهران:" اینا که برنامشون تا عیده. می رن بعد عید بر می گردن اما من حوصله ندارم. نه حوصله ی اینا رو نه حوصله ی اونجا رو. من برم فوقش یه ماه بمونمو اونم زیادش. میرم اینا رو قال میزارممیام."
خندم گرفته بود یعنی چی اینا رو جا میذارم. در میرم میام. گفتم: زشته بابا. اگه دوست نداری نرو ولی وقتی میری سعی کن بهت خوش بگذره. اینا چند نفرن؟
مهران:" ایمان و مامانشو چهار تا خواهراش."
دهنم باز مونده بود. چهار تا خواهر؟ خدا بیشترشون کنه. از یه طرف حس فضولیم گل کرده بود از یه طرف دیگه همچین خوشم نیومده بود که ایمان چهار تا خواهر داشت. مهرانم قرار بود با چهار تا دختر جوون بره مسافرت اونم تو خونه ی اونا. از یه طرف دیگش نمی خواستم به روم بیارمکه حساس شدم. واسه همین با شیطنت گفتم: چهار تا، خوبه، ببینم خواهراش چند سالشونه؟ اسمشون چیه؟ چه شکلین؟ خوشگلن؟ دیونه قراره با چهار تا دختر بری مسافرت یه ماه خوش بگذرونی می گی دوست ندارم. از بس خلی.
مهران:" برو بابا اصلاً خوشم نمی یاد ازشون عتیقه ها. 26،24،21،19 سالشونه اسماشونم المیرا،الیزا،الهه، آلاله هست. کوچیکا قیافشون بهتر از بقیست یعنی خوشگلن الهه و آلاله رو میگم. دلم نمی خواد با این عتیقه ها برم."
تو دلم خیلی خوشحال شدم که به اینا نیگه عتیقه. کلی ذوق کردم که ازشون خوشش نمی یاد. اما گفته بود دو تای آخری خوشگلن.خوب چرا چشمش اونا رو نگرفته تاالان. خوب هرکسی که بود لااقل از اینکه با اینا بره مسافرت خوشحال می شد یعنی نرمالش این بود اما مهران چرا این جوری نبود برام عجیب بود. بهش گفتم: مهران یکم داری ببو بازی درمیاری.آخه موقعیت به این خوبی بابا ننه هه راضی داداشه راضی خودشون دارن به زور می برنت. فکر میکنم مامانه واست خیالاتی داشته باشه.تا یکی از دختراشو بهت نندازه ول بکنت نیست.
مهران داشت میترکید از خنده. گفت:" نه بابا اینا خیلی راحتن برام مثل خواهرامن. جوریه که من می رم اونجا با همه دست می دمو روبوسی می کنم. این جوریام نیست.
_" خره، تو به اونا میگی خواهر اونا که به تو نمی گن برادر، مگه مغز خر خوردن. پسر به این خوبی جوون،خوشگل،خوش قیافه،پولدار، تحصیلات خوب دیگهچی میخوان؟"
داشتم اینا رو میگفتمو مهران می خندید که یه دفعه یاد یه چیزی افتادم.
_" راستی این چیزا چی بود تو sms گفته بودی؟ یه پام کوتاست یه پام بلند،کچل و خپل و قد کوتاه یه چشم ندارم، دستمم کجه یعنی تودزدی؟"
دیگه داشت قهقهه می زد فکر کنم نشسته بود روی زمین و شکمشو گرفته بود آخه از زور خنده نمی تونست جوابمو بده. خنده هاش که تموم شد با یه صدا که هنوز توش خنده بود گفت: بابا آدم خوش تیپ که از خودش تعریف نمی کنه. نمی گه من خوشگلم،خوش تیپم، الم، بلم، یه چیزی میگه که اگه یارو دیدشو خوشش نیومد نگه از خودت تعریف بی خودی کردی. هر چند تا حالا نشده کسی پیدا بشه بگه بدم یعنی همه میگن که خوشگل و خوشتیپیم. من حاضرم هر چی که دارمو از دست بدم ولی خوشتیپ و خوشگل بمونم.
با یه حالتی که نشون بدم همچین زیادی داره تعریف میکنه گفتم: چه از خود راضی. تو که این قدر تعریف داری پس چه طور تا حالا رو زمین موندی؟ چه جوریاست که غرت نزذن؟
مهران:" خب سعیشونم کردن من تحویل نگرفتم. باور کن شده دارم تو خیابون با ماشین میرم این دخترا شمارشونو از شیشه ميندازن تو ماشین."

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_"خوب، تو چی کار میکنی؟"
مهران:" هیچی منم همشون و جمع میکنم باهاشون خلال دندون درستمی کنم.کی اینارو تحویل میگیره آخه. من اصلاً خوشم نمی یاد."
کفری شده بودم. بیشتر از دست این دخترای جلف و جول یعنی چی؟ همه جا پسرا ناز دخترا رو میکشن حالا دخترا میان به پسره شماره میدن. همچین حرصم گرفته بود که نگو. از مهرانم که این قدر از خودش راضی بود حرصم گرفته بود. از طرفی اولین پسری بود کهبه دختر جماعت بی توجه بود جالب بود. با دهنی که از تعجبباز مونده بود گفتم: مهران تو خیلی ببویی. اونم نه ببوی معمولی ببو گلابی هستی. بابا یهنیگاه به دخترا بکن شاید از یکیشون خوشت اومد خواستی باهاش دوست بشی. چرا"IQ" بازیدر میاری. پسر جماعت و دختر تحویل نگرفتن نوبره ، والله."
داشت می خندید اما نمی دونم یه دفعه چی شد که گفت: سوگند من 2 دقیقه دیگه برات زنگ می زنم فعلاً. بعداً سریع گوشی رو قطع کرد. اصلاً نزاشت من یک کلمه حرف بزنم. حتی نتونستم بگم باشه چه برسه به اینکه ببینم چی شده. به مدت 15 دقیقه با دهن باز به گوشی نگاه می کردم هنوز در شوک به سر می بردم که دوباره زنگ زد. گوشی رو برداشتم نمی دونستم چی بگم فقط گفتم: سلام
مهران:" علیک سلام. روزی چند دفعهسلام میکنی؟"
_" هر دفعه که یکی رو ببینم بهش سلام می کنم. تو یه دفعه چت شد؟ چرا قطع کردی؟"
مهران:" هیچی... راستی ایمان اینا sms دادن گفتن میایم دنبالت شام بریم بیرون."
_" خوبه. یعنی الان باید حاظر بشی؟ پس چرا زنگ زدی. یه دفعه حاضر میشدی دیگه."
مهران:" حالا وقت هست. حاضر میشم. چیه ناراحتی بهت زنگ زدم.می خوای قطع کنم؟"
_" نه من ناراحت نیستم. میترسم دیرت بشه."
یه بیست دقیقه با هم حرف زدیم. بعدش رفت حاضر بشه گفت: حاضر شدم برات زنگ میزنم. منم گفتم: باشه، منتظرم.یکم طول کشید. براش sms زدم گفتم: خوبه،خوبه. تو از این دخترا خوشت نمی یومد دیگه؟ خوبه معنی خوش نیومدنم فهمیدیم. کاملاً پیداست.مهران دارم از فضولی میمیرم میخوام صدای دخترا رو بشنوم میشه؟
نمیدونم با گوشیش چی کار می کرد که نمی تونستی براش زنگ بزنی. میگفت اصلاً همچین شماره ای توی شبکه موجود نیست. داشتم از فضولی میمردم. تنها کاریم که می تونستم بکنم این بود که براش sms بدم. دو دقیقه که گذشت یه sms دیگه بهش دادم و گفتم: تو با گوشیت چی کار می کنی که موجود نمی باشی آخه من نمی تونم بگیرمت.
_" آقای مهران میشه گوشیت رو درست کنی؟ لطفاً که دسترسی بهتون امکان پذیر باشه. من هنوز دارم از فضولی میمیرم. میشه صدای دوستانتونو بشنوم.لطفاً."
_" هنوز نرفتی داری منو فراموش میکنی و جواب sms هامو نمی دی.مطمئن نیستم بعد یه ماه اصلاً یادت باشم. جای بسی شگفتیه که تو خاطرت بمونم."
این چند تاsms و پشت سر هم در عوض پنج دقیقه فرستادم. دو دقیقهاز sms آخرم گذشته بود که دیدم زنگ زد. سلام و علیک کردیمو گفتم: چه عجب شما گوشیتونو یه نگاه کردید. واقعاً که این جوری قول دادی که فراموشم نکنی؟
مهران:" تو راه بودم. نتونستم جوابتو بدم. ایمانم تنها اومده داریممیریم دنبال عتیقه ها. "
دهنم باز مونده بود گفتم: مهران،بی ادب جلوی داداشه به خواهراش می گی عتیقه؟
مهران:" بابا ایمانم خودش می دونه که اونا عتیقن. مشکلی نیست."
یکم با هم حرف زدیم بعد به ایمان گفت یه جا نگه داره تا از یه مغازه یه چیزی بخره. ایمان نگه داشت. پیاده شد و گفت/ک ببخشید.این ایمان یکم فضوله نمی خواستم جلوش حرف بزنم.خبشاید این آخرین صحبتهایی باشه که با هم میکنیم.الان خداحافظی میکنیم بعد دوباره حرف می زنیم موافقی؟ شاید نتونم دیگه خداحافظی کنم."
اینو که گفت یه جوری شدم. یه دفعه دلم گرفت. یه احساس بدی بهم دست داد، انگار یه عزیزم داشت ازم جدا میشد. برای خودمم عجیب بود. چرا یه همچین احساسی دارم.
گفتم:" مهران می خوام بهت سفارش کنم پس خوب گوش کن و تا حرفم تموم نشد جواب نده. باشه؟ آفرین. "مواظب خودت باش داری از خیابون رد میشی این ور و اونور رتو نگاه کن. نبینم فکر مردن تو سرت باشه ها.رفتی اونجاقلیون نکش با بچه ها خوش باش. نکنه زیادی با این دخترا گرمبگیری ها خوشم نمی یاد منو فراموش میکنی. نبینم همش تو خونه کز کنی و جایی نری. برو بیرون. برو بازار. با بچه ها باش. سعی کن بهت خوش بگذره. سعی کن به هیچ جیز بدی فکر نکنی. سعی کن فقطچیزای خوب وشاد و دوست داشتنی بیاد تو ذهنت." خوب به حرفام گوش کردی؟ باید به همهشون عمل کنی باشه؟" اینارو تند تند وپشت سر هم گفتم.
مهران:" چه تند تند و جالب سفارش میکنی. سعی میکنم خوش بگذره اما چه خوشی به چیزای خوب فکر میکنم مثلاً به بوسهی خداحافظی."
شوکه شدم. بوسه ی خداحافظی؟ کدوم بوسه؟ ما در این باره حرفینزده بودیم. اصلاً چرا باید می بوسیدمش مگه اون منو... نمی فهمم معمولاً آدم به کسایی که دوستشون داره میگه منو ببوس. یعنی اون منو دوست داشت؟ درست نمی فهمیدم موضوع چیه داشتم فکر میکردم که مهران صدام کرد.
مهران:" سوگند؟ نمی خوای برایخداحافظی منو ببوسی؟ شاید این سفر اخرم باشه و دیگه من ونبینی؟"
مهران چی میگفت یعنی واقعاً داشت می رفت که دیگه برنگرده. من چی؟ من کجای این بازی بودم؟ به حرفش فکر کردم. می بوسمش. اونقدر دوسش داشتم که بخوام ببوسمش. حتی اگه پیشم بود هم می بوسیدمش.نمی دونم چرا؟ اما یه احساس خاصی بهش داشتم وقتی فکر میکردم ممکنه بره و دیگه برنگرده غم عالم می نشست توی دلم.
مهران:" سوگند؟جوابمو ندادی؟ منو میبوسی؟"
_"آره، می بوسمت. فقط باید قول بدی که خیلی مواظب خودت باشی.ok؟"
مهران:" باشه.منتظرم."
از پشت گوشی یه ماچ براش فرستادم. اما گفت نشنیدم. مجبور شدم دوباره ماچش کنم. همون موقع یه ماشینی رد شد.مهران گفت: تو نگاه میکنی می بینی هر وقت ماشینی، موتوری چیزی رد میشه می بوسی که نفهمم؟ من اصلاً متوجه نشدم.
_" من که اونجا نیستم ماشینا رو ببینم که، یه بار دیگه میبوسمت اما اگه نفهمیدی دیگه نمی تونم برات کاری بکنم. یادت باشه.
برای بار سوم بوسیدمش. نه ماشینی رد شد و نه موتوری. کاملاً واضح و بلند بوسیدمش.
مهران ساکت بود و چیزی نمی گفت.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_"این یکی دیگه بهت رسید. کاملاً پیداست.سعی کن به این فکر کنی. البته اگه خوشحالت میکنه یا برات مهمه."
حدود نیم ساعتی با هم حرف زدیم وسطش گفت ایمان پررو منو گذاشت و رفت. یکم منتظرش موندبعدش گفت به نظرم ایمان هم منوجا گذاشته هم خواهرش اینا رو حتماً رفته دختر بازی. اونم با اون ماشین که زیر پاشه.
خلاصه بعد نیم ساعت به زور ازش خداحافظی کردم. دلم نمی یومد ازش جداشم هر چند که فقط ازش یه صدا می شناختم اما همین صدا شده بود صدای وجودم. هیچ وقت فکر نمی کردم که کسی این قدر زود و فقط با یه صدا بتونه روم این همه اثر کنه.همیشه میدونستم که من آدمی نیستم که عاشق قیافه و پول طرف بشم. منهمیشه میگفتم اون چیزی که منو به طرف خودش میکشونه صدا وصداقت و شخصیت طرفه. همیشه معتقد بودم هر کسی با هر قیافه ایم که باشه بعد یه مدت برا آدم معمولی میشه ادم به قیافه عادت میکنه اما این صدا و شخصیتهکه همیشه تو ذهن آدم باقی میمونه. نمیدونم چرا اینقدر زود حرفاشو باور کردم. چرا فکر می کردم اگه بره دیگه برنمی گرده. بهش گفته بودم: مهران فکرمی کنم دلم برات تنگ بشه.
گفت:فکر نکن مطمئن باش.
از کجا اینقدر مطمئن بود؟ یعنی خودش فهمیده بود که برام مهم شده و همش تو ذهنمه. نمی دونم.فردا امتحان داشتم اما هیچی نخونده بودم. اصلاً هم نمی تونستم بخونم تو مغزم نمی رفت.همه ی حواسم پیش مهران بود. ازش خواستم اگه میشه قبل از پروازش یهsms بهم بده تا من بدونم که داره میره. دست و دلم بههیچ کاری نمی رفت. فکرم مشغول بود. اعصابم خورد شده بود. تابلو ناراحت بودم.گفتم بهتره بخوابم تا یکم آروم بشم.می دونستم که بخوابم فردا صبحبیدار میشم وقتی که مهران رفته. چشمامو بسنم. یه ساعتی طول کشید تا خوابم برد. اما چه خواب آشفته ای.
ساعت1:15ً بود که با صدای smsاز خواب بیدار شدم. مهران بود. دو کلمه گفته بود.
مهران:"خوابیدی سوگند؟"
_" سلام خوبی؟ واسه تو بیدارم. تو خوابت نمی یومد مگه؟"
مهران گفته بود که خستست. فکر کرده بودم که تا الان خوابیده باشه. اما چرا بیدار بود؟ جوابمو داد اما چه جوابی.چشمام قد یه بیست و پنج تومنی شده بود.دهنم یه متر باز مونده بود.نفسم بند اومده بود. به تتهپته افتادم. دلم هری ریخت پائین. نمی تونستم درست فکر کنم.
مهران:" دوست دارم"
داشتم شاخ در میاوردم. یعنی باید باور کنم؟ اون که میگفت به هیچ دختری محل نمی ذاشت چه طور یهدفعه به این نتیجه رسیده بود. اگه من فکر میکردم که دوسش دارم فرق میکرد. همه میگن دخترا احساساتی هستن اما اون یه پسر بود. یعنی باید باور کنم؟...
_" مرسی.چقدر زود.مطمئنی که احساستو درست درک کردی؟ با بچه ها خوش گذشت؟"
مهران:" نه آخه نرفتم. وقتی ایمان منو پیاده کرد منم از فرصت استفاده کردم تنها رفتم یه جایی که پیدام نکنن.هنوز ندیدمشون فقطsms دادم ساعت 3 خودمو میرسونم. البته در مورد تو مگه دوست داشن گناهه؟"
_"نوچ گناه نیست. ببینم بعد یه ماه نظرت عوض نمیشه؟ تو کی به این نتیجه رسیدی؟ میزاشتی برگردی بعد بگی.تودست به قال گذاشتنت ظاهراً حرف نداره آره؟"
جمله ی آخرمو اصلاٌ همین جوری گفتم منظورم قال گذاشتن ایمان اینابود نه خودم اما او بد گرفت و ناراحت شد.
مهران:" خوشم نیومد. دیگه باهات کاری ندارم. این دوست داشتنم با خودم میبرم و سعی میکنم با خودم نیارم."
_"چه لوس. واقعاً که. عجب بچه ای هستی. این چه حرفی بود زدی؟ ناراحت شدم.نمی شه برات ناز کرد."
_" مثلاً تو داری میری و من ناراحتم. بعد انتظار داری حتی خودمو شیرین و نازم نکنم. عجب بچه ی مشکلی هستی.ok دیگه هیچی نمیگم. تو همیشه ناراحت میشی."
مهران:"آه همین ناز یعنی نمی تونستم قبل از رفتن واست ناز کنم خوب نازیدم دیگه. ماچ،ماچ."
_" ا..یعنی تو هم داشتی ناز می کردی؟ چقدر فکرامون نزدیکه. من که نازتو کشیدم ولی بدون دختر 14 ساله کمتر ناز میکنه. البته تو فرق داری آقا مهران."
مهران:به نظرت راجع به دوست داشتن زود تصمیم گرفتم؟"
_" نمی دونم تو چی فکر میکنی؟ مهران کی باید حرکت کنی؟ در ضمن مطمئنم وقتی یه حرفی رو زدی حتماً روش فکر کردی. میشه یه چیزی بپرسم؟"
مهران: بپرس منم تو راهم دارم میرم فرودگاه."
_" تو تا حالا به کسی گفتی که دوسش داری؟ اگه آره به چند نفر؟"البته با این اخلاقی که من تا حالا دیدم بعیده ولی تو جوابمو بده."
_" مهران قبل از اینکه بری بگم خیلی خیلی مواظب خودت باش. سعی کن بهت خوش بگذره. تولدتم ار الان مبارک الهی 100 ساله بشی."
مهران:" برای اولین بار به یه دختر این حرفو زدم. اونم فقط تویی. نمی دونم چرا ولی خب دوست دارم مگه تو نداری؟ ولی عاشقت نشدم و این عاقبتیه که ازش می ترسم."
_" نترس چون فکر میکنم الهیه عشق من مرده. من منتظر میمونم برگردی 21 بهمن منتظرم. منم بچه ی خوبی میشم. درسمو میخونم. شیطونی تعطیل."
مهران: مرسی. فقط یه چیز ازت میخوام. اخه همینه که دلم گرفته امشب باید پیش خونوادم بودم. نه اینجا می دونم هنوز منتظرم هستن بهشون بگو که من امشب به خاطرشون رفتم بهشت زهرا«س» تا به یاد همه بخصوص اونا باشم اگه ممکنه هر چهارشنبه به یادشون فاتحه بفرست و دو رکعت نماز برای شادی روحشون بخون اگه امکان داره آخه بهشون نزدیکتری."
نمی دونم یه دفعه به خودم اومدم دیدم صورتم خیس از اشکه نمی دونم کی به گریه افتادم اما حالا داشتم هق هق می کردم نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. دلم می خواست الان پیش مهران بودمو مثل یه مادر بغلش می کردم و بهش می گفتم عزیزم ناراحت نباش من پیشتم. تو هیچ وقت تنها نیستی. من همیشه باهاتم حتی اگه تو نخوای.
_" حتماً. اگه بهم بگی مزارشون کجاست همین فردا میرم سر خاکشون. اگه امکانش هست بگو لطفاً .وگرنه میرم همه قبر ها رو میگردم."
یکم صبر کردم اما جوابمو نداد.
_" ناراحت نشو. دوست نداری نمیرم می خواستم تو این یک ماه تنها نباشن. می خوام دم سفر خوش حال باشی و بخندی. خیالت راحت باشه.ok؟"
اینا رو میگفتم اما خودم داشتم زار می زدم و نمی تونستم آروم بشم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
مهران:" نیازی نیست همه قبر ها رو بگردی. آخه نزدیک شهرن نه آرامگاه داخل شهر. ما داریم میریم داخل سالن. نمی دونم چرا پاهام داره میلرزه نمی تونم درست قدم بردارم احساس می کنم این سفر برگشتی نداره آخه هر وقت که دلم راضی نیست یک اتفاق بدی میفته.میترسم."
می خواستم آرومش کنم. اما چه جوری. دلم داشت آتیش میگرفت جیگرم پاره پاره شده بود. غم تمام عالم تو دلم بود. مثل سیل از چشمام بیرون میومد. به یاد ندارم تو عمرم این جوری گریه کرده باشم.اونم برای کسی که حتی ندیدمش. برای خودمم عجیب بود که چه زود این قدر برام مهم وبا ارزش شده بود. نمی دونم چه جوری. یا چی کار باید می کردم.اصلاً دست خودم نبود براش نوشتم:
_" نترس عزیزم من دعا میکنم. به امید خدا به سلامتی میری و بر میگردی. من منتظرتم."
نمی خواستم بهش بگم عزیزم امادست خودم نبود. انگاری اونی که sms می داد من نبودم.
_" مهران اگه تونستی وقتی رسیدی خبرم کن.نگرانم بیخبرم نذاری منو. میمیرم از دل شوره.
مهران:" دوست ندارم منتظرم باشی و نگران آخه اگه برنگشتم می دونی چی به سرت میاد؟ من نمی خوام ناراحت بشی اصلاً فکر کن که این همون شبی که من sms دادم باشه؟ پس فکر کن که به اونsms جواب ندادی واصلاً منو نمی شناسی.ok؟ اگه برگشتم خب ولی اگه نیومدم نمی خوام به هیچ چیز فکر کنی.انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده. قول؟
داشتم اشک می ریختم و جوابشو می دادم. دلم می خواست که یه نیرویی داشتم و جلوشونو می گرفتم تا نره. نمی خواستم از پیشم بره مطمئن نبودم دیگه حتی یه sms ازش بهم برسه.
_" نمی تونم. اتفاقی افتاده. من نمی تونم نگران نباشم. اگه اونجا حالت خوب باشه من خوشحال میشم. ولی تورو خدا مواظب خودت باش. دلم تنگ میشه."
مهران: باشه توهم همین طور.همه دارن صدام می کنن اخه وقت پروازه. شاید آخرین sms باشه که می زنم. درساتو بخون حتماً.دلم می خواد در آخرین لحظه حرفی که تو دلت بوده و بهم نگفتی بگی زود. خداحافظ. سوگند درس یادت نره. با چهارشنبه ها میبوسمت به تعداد موهای سرت بای..."
_" بای مهران می خوام همیشه یادت باشه که اینجا یه دوست داری که آرزوش خوشبختی توستو فکر می کنم که دوست دارم. مواظب باش. سعی کن منو هیچ وقت فراموش نکنی از راه دور میبوسمت.بای مهران. بای."
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم. سرمو گذاشتم روی بالشت و زار زدم. جوری گریه می کردم که خودمم تعجب کردم انگار یکی از کس و کارام زبونم لال فوت کرده. اما دست خودم نبود نمی تونستم آروم بشم. مهران رفته بود و شاید هیچ وقت بر نمی گشت. هیچ وقت.
یک ساعت، یک ساعت و نیم گریه کردم تا خوابم برد. نفهمیدم کی خوابیدم اما دو ساعت بعد مامانم بیدارم کرد که برم دانشگاه. رفتم دست و صورتمو بشورم وقتی تو آینه به خودم نگاه کردم دیدم ای وای چشام پفکرده و تابلوه که گریه کردم. صورتمو تو حوله پنهون کردم و به هوای اینکه دارم صورتمو خشک می کنم رفتم تو اتاقم. حاضر که شدم عینکمو گذاشتم چشمم وقتی عینک چشمم باشه زیاد توجه نمی کنن و نمی فهمن که چشمام پف کرده.
رفتم دانشگاه. تا امتحان شروع بشه یه چیزایی خوندم. تا ظهر وقت داشتم جالب بود این امتحانو با این که نخونده بودم شدم 5/18 خوب بود.امتحان ظهر بود. امتحان ظهر بود. نزدیک ظهر یکی یکی دوستام پیداشون شد. کم و بیش در جریان قضیه ی مهران بودن. سعی کردم زیاد نگاهشون نکنم. اما خب کاملاً با روزای دیگه فرق کرده بودم. نمی خندیدم. حرف نمی زدم. وقتی چیزیمی پرسیدن با یه جواب آره یا نه تمومش می کردم. یکی از دوستام دستمو کشید و برد یه گوشه. بهم گفت: سوگند تو امروز چت شده؟ نگو خوبم که تابلوئه دروغ می گی. حالا بگو چی شده. چشمات چرا پف کرده؟ طوری شده؟
نتونستم جلوی خودمو بگیرم. ردم زیر گریه. این اشکا از صبح باهام بود. اما سعی کردمو جلوشو بگیرم.اما دیگه نمی تونستم.داشتم دق می کردم. طفلکی مهسا دوستم با دهنی باز داشت نگاه می کرد. نمی دونست چی کار کنه. آخه هیچ وقت ندیده بود که گریه کنم.همیشه من بقیه رو دلداری می دادم. همیشه وقتی اونا ناراحت میشدن میومدن پیش من. شاید هیچ وقت فکر مکی کرد منم می تونم گریه کنم.سرمو گذاشتم رو دلشو زار زدم.بغلم کرد و نازم کرد. می خواست آرومم کنهاما چه جوری نمی دونست.
مهسا: سوگند ترو خدا گریه نکن. بگو چی شده آخه ؟ تو که هیچ وقت گریه نمی کردی؟ کسی طوریش شده؟ مامانت خوبه؟ بابات خوبه؟ جون به سر شدم دختر بگو چی شده؟
_" مهسا، مهران رفت. رفت و شاید هیچ وقت برنگرده. موقع رفتن همچین حرف میزد که انگار امیدینداشت برگرده. اگه او بره و دیگه نیاد چی کار کنم؟ چه جوری فراموشش کنم؟ مهسا دلم می خواستمی تونستم جلوشو بگیرم. اما چه جوری؟ دیشب گفت دوستم داره. اما کاش نمی گفت. اگه نمی دونستم شاید تحمل کردنش برام راحت تر بود.اگه فکر می کردم که احساسم یک طرفست شاید آروم تر بودم. اما حالا..."
فقط اشک می ریختم.اونم بی صدا. اصلاً برام مهم نبود که اینجا دانشگاست و یه وقت یکی میبینه و زشته. می خواستم خالی بشم. کاردیگه ای از دستم بر نمی یومد. مهسا همون جور بغلم کرده بود وحرف میزد تا شاید بتونه آرومم
کنه. اما آرامش کجا بود؟ چند وقتی که ازم دور شده بود و پیداش نبود. یکم گریه کردم. بعد به خودم اومدم. مهران هم تنها بود اما هیچ وقت به کسی نگفت.هیچ وقت گریه نکرد.پیش هیچ کس. هیچ کس اشکاشو ندید. منم نباید بزارم هیچ کس اشکامو ببینه. چون هیچ کس درک نمی کنه. هیچ کس نمی فهمه. از نظر دوستام این خیلی مسخرست که من برای رفتن کسی گریه کنم که حتی یک کلمه از حرفاشم باورکردنی نیست. کسی که ممکنه که منو بشناسه و بخواد این جوری اذیتم کنه. از نظر دوستام ارتباط منو مهران مسخره بود. یه بازی بود. اما من اهمیت نمی دادم.بلند شدم. اشکامو پاک کردم و یه لبخند زدم. گفتم: پاشو مهسا، پاشو باید بریم سر جلسه. من که هیچی بلد نیستم. خدا کنه آسون باشه. مهسا دهنش باز مونده بود.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  ویرایش شده توسط: rezassi7   
صفحه  صفحه 2 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

يك اس ام اس


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA