انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

غزل و آریا


زن

 
فصل نهم
آنروز آریا کلاس نداشت، صبحانه را خورده بود ودر اطاق خودش جلوی سه پایه نشسته بود.
- نه، نمی شه! حتی یه موضوع ساده هم توی ذهنم نمیاد!
یک ساعتی سعی کرده بود. نه تنها از الهام خبری نبود که حتی یک تمرین معمولی هم از آب نیامده بود.
- انگار قلم مو برای خودش کار می کنه! هر چی خواسته کشیده!
درست می گفت. بجای یک تابلو، چیزی مثل نقاشی بچه ها جلوی چشمش بود! قلم مو را زمین گذاشت و به فکر فرو رفت، فکری که چند روزی بود ذهنش را آشفته بود:
- یعنی این حرفا راسته؟
بدون آنکه خودش بخواهد. اتفاقات این چند روزه پشت سرهم جلوی چشمش می آمد. درچند روز گذشته کلاسشان یک غایب داشت. همان روز اول مرتضی گفته بود:
- انگار خانم ونوس دیگه ما رو قابل نمی دونن؟! کلاسو سرافراز نمی کنن؟!
بهار زیر جلکی خندیده بود و سری تکان داده بود. آریا جواب نداده بود. مرتضی خودش متوجه بود، هر وقت می دید آریا به شوخیهای او توجه نمی کند، موضوع را درز می گرفت.
و بالاخره روز دوم هم غزل نیامد. دو روزی که چهار روز شد! چند تایی از بچه ها که دلواپس شده بودند، به سراغ شیدا رفتند:
- تو خبر نداری خانم صدر کجان؟
- راستی شما نمی دونین چرا خانم صدر نیومده ن؟ طوری شده، اتفاقی افتاده؟
شیدا هم بی خبر بود! یعنی خودش اینطور گفته بود. شاید هم راست نمی گفت، البته آریا خودش نرسیده بود، سوال و جواب آنها را شنیده بود. از همان روز اول نگران شده بود. روز به روز ناراحت تر می شد! روز سوم بود که مرتضی گفت:
- باز بگو برات فرقی نمی کنه! بگو برات بی تفاوته! پس این منم که اینجوری به هول و ولا افتاده م ویه انگشت زیر چشمام گود شده؟ پسر پیداست که ناراحتی، اونوقت باز...
آریا با عصبانیت حرفش را قطع کرده بود:
- دس از سرم وردار. می فهمی؟ ناراحتم که هستم. به کسی مربوط نیس!
- از ما گفتن بود. خود دانید. گفتم شاید کمکی، چیزی بخوای.
- نه خیر، نمی خوام!
اما خواسته بود. وقتی که دیگر هر کس یک حرفی می زد! شایعاتی پر از طعنه و متلک:
- می خواد ازدواج کنه، بره خارج! بره فرنگستون!
- ترک تحصیل کرده، با خانواده می رن ینگه دنیا!
- والا راوی گفته رفته ن سفر! به اورپا، جزایر هاوائی یا دست کم همین دور و برا مثه دبی و کیش و قشم!
دیگر آریا نمی توانست بی تفاوت بماند، خودش را راضی کرده بود که از بهار بخواهد در صورت امکان از شیدا بپرسد. البته سعی کرده بود با بهار بی تفاوت صحبت کند:
- بالاخره همکلاسیم، شاید یه اتفاقی براش افتاده باشه.
- بهار با طعنه جواب داده بود:
- هیچ اتفاقی براش نیفتاده! حتماً خوششه! رفته سفر! کسی هم از نظر انسانی نگران نباشه!
آریا بدون هیچ حرفی رفته بود. عصبانی شده بود اما کاری از دست عصبانیت بر نمی آمد وحالا اول صبحی دوبار فکر غزل رهایش نمی کرد:
- نه خیر! امروز روز کار نیست. باید....
هنوز حرفش را تمام نکرده بود که صدای مادرش راشنید:
- آریا جان، میشه یه تک پا بیای اینجا؟
آریا بلند شد ودرحالی که به طرف آشپزخانه می رفت با صدای بلند گفت:
- بله که می شه!
مهرانگیز خانم که درآشپزخانه پشت میز نشسته بود با دیدن آریا گفت:
- قربون قدت، من امروز کلاس ندارم. می شه کاری بکنی که یه امروز و از خونه بیرون نرم؟
- ای بچشم. شما امر بفرمائین.
آریا داشت دستهایش را می شست که بقیه ی حرفهای مادرش را شنید:
- بخدا خسته شدم از این خرید کردن! همه ی مکافاتش یه طرف، لباس پوشیدنشم یه طرف! زیر هم روی هم، اونم توی این هوای.......
آریا حرف مادرش را قطع کرد:
- گفتم که، درخدمتم مامان. شما امر بفرمائین. چی می خواین؟
- نوشته م مادر، به گیره ی آشپزخونه س.
یادداشتهایشان را به گیره ای می زدند که روی دیوار آشپزخانه نصب شده بود.گیرهه ای که درحکم حافظه ی خانواده بود! پدرش می گفت:
- بخدا این مخ دیگه پر شده! جا نداره! برای همین همه چی یادم می ره!
- اشتباه گفتی کیوان جان، اصلاً در یاد نمی مونه که از یاد بره!
جواب مادرش طنزآمیز بود اما پدر ومادرش راست می گفتند. واقعاً بعضی کارها را فراموش می کردند. برای همین یادداشت می کردند. از کارهای روزانه گرفته ، تا پیغام هایی که برای همدیگر می گذاشتند. تماماً یکجا جمع می شد. هر سه نفرشان هم می دانستند یادداشت ها کجاست:
- به گیره ی روی دیوار آشپزخانه!
به خاطر همین هم همیشه وقتی وارد خانه می شدند، یا از خانه برون می رفتند، حتماً به گیره ی آشپزخانه نگاه می کردند. استاد سپهر همیشه به شوخی می گفت:
- من موقع ورود به خونه اول به این گیره ی یادداشتها سلام می کنم! می خوام ببینم مهری وآریا برام پیغوم گذاشتن یا نه! موقع رفتن از خونه هم با همین گیره خداحافظی می کنم! آخه اینجا نوشته که چه کاری باید انجام بدم، نوبت کوم قبضه که پرداخت کنم....
استاد سپهر به شوخی می گفت اما راست می گفت. حتی قبضهای آب وبرق و تلفن را هم به گیره ی یادداشتها می زدند. وحالا آریا جلوی گیره ی ایستاده بود:
- مامان می خواستین چند قلم جنس دیگه م بنویسین، فکر نمی کنین کم باشه؟
مهرانگیز خانم که متوجه ی طعنه ی آریا شده بود با خنده گفت:
- نه مادر. همینا کافیه. بعنی همینها رو احتیاج داشتیم، زود هم راه بیفت که اون زردچوبه و گوه رو می خام، برای ناهار ظهر.....
آریا یادداشت را برداشت و زمز مه کنان به راه افتاد:
- باشه. قسمت ما هم امروز این بود دیگه! باشه، می خرم.
وآهسته تر زمزمه کرد:
-(در کف شیر خونخواره ای غیرتسلیم ورضا کوچاره ای)؟!
مهرانگیز خانم که زمزمه های آریا را شنیده بود، با خنده گفت:
- باشه، دستت درد نکنه! حالا دیگه ما شدیم شیر نر خونخواره؟!
آریا درحالی که از هال بیرون می رفت جواب داد:
- شوخی می کردم. باشما نبودم. شما شیر هستین اما نه شیر نر خونخواره!
- نشنید که مادرش به شوخی گفت: صبر کن برگردی، من میدونم و تو! یه شیر نر خوانخاره نشونت بدم...
آریا به لیست روی کاغذ نگاه می کرد که پدرش دم درهال به او رسید. او که از اطاق خودش درطبقه دوم می آمد، شاد وسرحال وارد هال شد. استاد سپهر که آریا را درخواندن یادداشت دید، با خنده گفت:
- خب می بینم که یادداشت خرید دستته! دوباره مادرت خرید یه هفته شو جمع کرده وانداخته گردن یکی از رجال خونه!
صدای مهرانگیز خانم از آشپزخانه بلند شد:
- مواظب حرف زدنت باش! یه وقت بچه مو از راه بدر نکنی که با من طرفی! خودتم زود باش بیا صبحونه تو بخور که کلی کار دارم.
استاد سپهر که دستانش را بالا گرفته بودگفت:
- من تسلیمم اصلاً بیخود یه چیزی گفتم. زود باش مرد، هرچی مادرت گفته بخر وبرگرد. یادتم باشه که حق همیشه با خانمهاست!
هرسه خندیدند وآریا با شادی از خانه خارج شد، می اندیشید:
- چقدر خوبه فضای خونه شاد باشه! چقدر دوستشون دارم!
آریا به خودش راست می گفت. او پدرومادرش را از صمیم قلب دوست می داشت. از زمانی که دست چپ وراستش را شناخت، آنها را می دید که حتی لحظه های استراحتشان هم به کار ومطالعه و تحقیق می گذرد. لبخندی برلبش نشست. یادش به حرف خودش افتاد. چند سال پیش به آنها گفته بود:
- بالاخره معلوم شد از کی دیگه شما مدرسه نمی رین؟ با این کاراتون شما ثابت کردین زگهواره تا گور دانش بجوی درست درسته! کاش می شد یه جوری درسهاتونو می خوندین تا دیگه قبول شین و مدرسه نرین!
آریا وقتی بچه بود از خدا می خواست پدرومادرش مدرسه نروند و پیشش بمانند. حتی خودش هم مدرسه اما حالا او بزرگ شده بود وآرزوهای دیگری داشت. دلش می خواست می توانست زودتر درسش را تمام کند ویک نقاش معروف بشود. نقاشی با تابلوهای گران قیمت!
- با اولین نمایشگاهی که بذارم اول از همه ماشینشونو عوض می کنم. دیگه بسه شونه! باید یه ماشین نوتر وبهتر داشته باشند. بعد یه خونه ی بزرگتر، بعدشم یه ویلا توی شمال!
بی اراده لبخند زد. می دانست که نشدنی است اما او آرزو داشت:
- آرزو که برجوانان عیب نیست، هست؟ اما از شوخی گذشته باید سعی کنم یه کاری براشون بکنم، خدایا....
آریا می فهمید که بعضی ازآرزوها حتی با تلاشی شبانه روزی برآورده نمی شود!
تنها خداست که می تواند انسان را به این خواسته های دست نیافتنی برساند.
- وای منو باش! کجا دارم می رم؟ حواسو باش!
آریا برگشت. داشت مسیر هر روزه اش را می رفت. مسیر هر روزه تا ایستگاه اتوبوس برای رفتن به دانشگاه!
راهی میدان کوچکی شد که نزدیکیهای خانه شان بود. مغازه های این میدان نیازهای ضروری خانه های اطراف را تا مین می کردند. به ترتیب لیست شروع به خرید کرد.
- این دفعه انصافاً زیاد نبود. دست مهرانگیز خانم درد نکنه.
وقتی آخرین خریدش را انجام داد، تصمیم گرفت از پارکی درهمان نزدیکی به خانه برگردد. البته پارک که نبود، یک زمین سه گوش با درختهای قدیمی بود که شهرداری آن را گل کاری و چمن کرده بود. چندتائی نیمکت هم کنار باغچه ها گذاشته بود که بیشتر وقتها بازنشسته های محل روی آنها می نشستند. آریا از فضای آنجا خوشش می آمد. همیشه سعی می کرد ازآنجا بگذرد. کنار این پارک یک کتابفروشی و یک خرازی بود. آریا از کنار اولین نیمکت می گذشت که اسم یک کتاب به گوشش خورد. یکی از آنها که مرد جا افتاده ای بود می گفت:
- اون ترجمه ش بدرد نمی خوره. همین کتابفروشی بغل پارک یه چاپ دیگه شو آورده، اونم با ترچمه ی آقای...
آریا با خودش گفت:
- اینام حرف پدر منو می زنن؟!
چند شب پیش بود که پدرش از همین ترجمه ی جدید می گفت. بعد از شام بود و دور هم نشسته بودند:
- حیف که گیر نمی آد. اون تر جمه ی قبلی کار یه مترجم تازه کار بود! کار ترجمه در اصل یه نوع آفرینش دوباره س. فقط دونستن زبان کافی نیست، باید کتاب خونده باشی، اهل ادب باشی، سبک داشته باشی ودست آخر یه عمر کار کرده باشی، استخوون خرد کرده باشی تا بتونی یه ترجمه ی بی عیب و نقص و امین تحویل مردم بدی!
آریا بقیه ی صحبت پدرو مادرش را نشنیده بود اما حالا که می فهمید همین کتابخانه ترجمه موردنظر پدرش را دارد، تثمیم گرفت آنرا برای پدرش بخرد. کتابفروش پیر بود و گوشهایش خوب نمی شنید. ولی طوری رفتار می کرد که انگار می شنود اما متوجه ی موضوع نمی شود! حاضر نبود بگوید نمی شنود! آریا مجبور شد داد بزند! بالاخره کتابفروش متوجه ی منظور آریا شد وبا صدای بلند گفت:
- خب اینو از اول می گفتی!
- منکه گفتم، اول هم همینو گفتم!
پیرمرد که باز هم متوجه ی جواب آریا نشده بود حرف خودش را ادامه داد:
- معلوم نیست این کتاب چی داره که همه دنبالشن! برو پسرم، توی اون قفسه ی روبروئیه. قربون دستت خودت ورش دار بیار اینجا.
آریا کتاب را برداشت اما طاقت نیاورد که جواب کتابفروش را ندهد:
- می دونین پدر جان من این کتابو نخوندم. اما می دونم که یه رمانه! رمان هم از زندگی و عشق و حیات آدمها حرف می زنه. مفاهیمی که ارزشهای اصلی زندگین!
- کدوم عشق؟ سالهاست دیگه عشق ارزش نیست پسرم، آقای حقیقی شما کتاب( پله پله تا ملاقات خدا) را دارین؟
صدا ملیح بود، ملیح وگوشنواز! هم خود صدا زیبا بود، هم واژها زیبا ادا می شدند، فروشنده ی پیر یعنی آقای حقیقی همینطور نگاه می کرد. صدا را درست نشنیده بود. آریا اما طنین صدای ذهن خودش راشنید:
- چه صدای زیبایی! جاندار وملیح! پخته ومهربان!
صدا براستی مثل نوازش بود، گوش را نوازش می کرد! چه لطافتی! از لحظه ی شنیدن صدا برای آریا زمان ایستاد! محو زیبایی صدا شده بود که شنید:
- اشتباه می کنم؟
دیگر باید جواب می داد. غرق شدن در احساس لذت از این صدا بس بود. برگشت وبه زن گفت:
- نه نه، من نگفتم اشتباه می کنین. میدونین، من فکر می کنم... یعنی می دونین....
دستپاچه شده بود! نمی فهمید چه می گوید! با لکنت جمله اش را تمام کرد:
- می دونین پدرم می گه هدف آفرینش عشق و مهر ورزیدن بوده، محبت کردن.....
زن حرف آریا را قطع کرد:
- اما منظور من آدمای این دوره س! حرف من از این روزگار بود، دنیایی که می بینیم....
آریا جواب داده بود اما نمی شنید که او چه می گوید! خودش بیش از صدایش آریا را مبهوت کرده بود! قدش بلند نبود اما همین هم برای او عیب محسوب نمی شد. اندامش متناسب بود اما درنظر اول این چهره اش بود که بیننده را جذب می کرد. چشمان درشت قهوه ای با مژه های بلند و ایروهای کمانی در صورت گردش جلوه ای خاص داشت. آریا احساس می کرد این چهره را می شناسد! برای او خیای آشنا بود! لبهایش با دماغ ظریفش متناسب بود. سفیدی صورتش توی ذوق نمی زد.
- خدایا چقدر آشناست!
صورت متعجب آریا زن را به خنده انداخت:
- چیه پسرم؟ خیلی تعجب کردی؟ مگه چی دیدی؟
زن با گفتن این جمله نگاهی به سرتا پای خودش انداخت. یک مانتوی شکلاتی پوشیده بود با روسری کرم. شاید بیش از پنجاه سال سن داشت اما جوان مانده بود! با صورتی بدون چروک. آریا به روشنی سایه یک غم را در این چهره ی زیبا می دید. آریا در تمام زندگیش با چنین صحنه ای برخورد نکرده بود. این زن آنقدر برای او آشنا بود که گوئی یک عمر با او زندگی کرده بود وهمین فکر برای او راهگشا شد. بله، درست می دید! خودش بود! خود خودش! وهمین کشف تعجب اورا صد چندان کرد! دیگر واقعاً زبانش گرفته بود! بجای جواب با حالتی ذوق زده فقط تکرار می کرد:
- شما....شما....شما خانم شیفته این؟! درسته خانم شیفته! وای خدای من!
- چه خبره؟ چرا اینقدر دستپاچه شدی؟ آره خودمم، شیفته. خب که چی؟
- که چی؟! شما می دونین... آخ خدا، اگه پدرم اینجا بود....
- پدرت؟
- بله خانم شیفته اون عاشق صدای شماست! خیلی دلش می خواد یکی از شعرهاشو با صدای شما بشنوه! از اولین صفحه هایی که خوندین داره تا همه ی نوارهاتون!
آریا آنقدر تند و هیجان زده صحبت می کرد که به خانم شیفته فرصتی برای اظهارنظر نمی داد. فروشنده هم بخاطر سنگینی گوشش حرفهای آنها را نمی شنید، با یک لبخند به آن دو نگاه می کرد.
- بله خانم شیفته، پدرم می گه هیچ خواننده ای مثه شما نمی تونه احساس شعر رو به شنونده منتقل کنه. میگه شما طوری می خونین که انگار خودتون شاعر اون شعرا بودین!
- پدرتون لطف داره آقای....
- سپهر خانم شیفته! آریا سپهر! پدرم شاعره، یعنی هم شاعره هم درس میده، توی دانشگاه، مادرم....
ودیگر خودش هم نفهمید که دارد چه می گوید! تند وتند حرف می زد. اصلاً متوجه گذشته زمان نبود، انگار تمام زندگیش را تعریف کرده بود! یک وقت متوجه شد که دارد می گوید:
- گفتم که نقاشی می کنم، یک پرتره از شما کشیدم م که به پدرم هدیه کردم. نمیدونین چقدر خوشحال شد! کاش شما اون تابلورو می دیدین، خود شماست اما سی سال جوونتر!
خانم شیفته لبخندی زد وگفت:
- جلوی گذر عمرو نمیش ه گرفت پسرم. همینه دیگه، آدم یه روز جوونه، یه روز دیگه پیر می شه.
آریا حرف خانم شیفته را قطع کرد:
- نه شما پیر نمی شین... یعنی پیر نشدین... می دونین صادقانه می گم، غیر از اون غمی که توی چشماتونه....
این بار خانم شیفته حرف آریا را برید و گفت:
- عجب! عجب! پس تو اونو دیدی؟
بعد از گفتن این چند کلمه لحنش عوض شد! با صدائی گرفته و لحنی غمگین گفت:
- غم تنهایی وبی همزبونی آدمو پیر می کنه! کی دیگه به فکر منه؟! تو هم بخاطر حرفای پدرت....
آریا طاقت نیاورد ساکت بماند، گفت:
- نه، من خودمم عاشق صداتونم! شما ماه می خونین!
آریا با تمام وجودش گفت شما ماه می خونین و همین لحن، حال خانم شیفته را عوض کرد، با مهربانی و صمیمیت تمام گفت:
- متشکرم. تو به آدم شور و هیجان می دی! بذار بگم... تو جای پر منی! منو یاد جوونی خودم می اندازی! این شور وهیجان، این صداقت... وای که چقدر جوونی خوبه!
معلوم نبود کجا را نگاه می کند. آریا احساس می کرد که خانم شیفته با افسوس و نومیدی صحبت می کند. دلش نامد حرف اورا قطع کند. منتظر ماند. خانم شیفته ناگهان حالتی شاد به خود گرفت وگفت:
- منو ببخش پسرم. بعضی وقتا این حال بهم دست می ده.
- اشکالی نداره، طوری نیست!
خانم شیفته به خنده افتاد. آریا نفهمید او برای چه مب خندد! با خودش گفت شاید حرف خنده داری زده م! اما خانم شیفته مهلت فکر کردن به او نداد، همانطور خندان گفت:
- وای از دست شما جوونا!
چقدر مهربان بود این زن! و چه آرامشی داشت! آریا می اندیشید که دراین چند لحظه با وجود حرفها و حالات متفاوتش چقدر آرام بوده است!
- درست مثل پدرم!
آریا حس می کرد آرامش خانم شیفته مثل پدر خودش همیشگی است. یعنی در وجودشان جا افتاده. خانم شیفته با صدائی مهربان اورا به خود آورد:
- کجا ها می ری پسرم؟ انگار تو هم مثه من می ری یه جاهای دیگه...
- داشتم به شنا فکر می کردم. شما نمی دونین تو این سالها چقدر حرف وحدیث را جع به شما شنیدم! خانم شیفته از ایران رفته، خانم شیفته ازدواج کرده، خانم شیفته...
- خب دیگه، مردم برای هم حرف درست می کنن، عیب نداره....
- اما نه برای هر کسی! شما... شما یکی از بهترین خواننده هاشون بودین، یعنی هستین!
آریا حس کرد که حرف اشتبلهی زده، سعی کرد درستش کند اما خانم شیفته نگذاشت:
- درست می گی، بوده م! آدما همینطورن! از دل بود هر آنکه از دیده برفت!
آریا با عجله گفت:
- نه خانم شیفته، اصلاً هم اینطوری نیست، برای ما...
- برای شما شاید! آخه اینطوری که توی این دوسه دقیقه فهمیدم، تو با بقیه فرق می کنی! می دونی داشتم به چی فکر می کردم؟
     
  ویرایش شده توسط: shirin2520   
زن

 
- نه؟
- به جوونی خودم! تو درست عین خود منی! مثل..... مثل پسرم!
- شما لطف دارین.
- نه جدی می گم.
و آریا از فرصت استفاده کرد. حتی فکر کرد دارد سوء استفاده می کند! اما حرفش را زد:
- پس می شه من بازم شما رو ببینم؟ یعنی... یعنی منظورم اینه. که دلم می خواد اون نقاشی ای که از صورت شما کسیدم رو ببینین، یعنی بهتون هدیه نکم.
خانم شیفته با خنده ای ملیح حرفش را قطع کرد:
- تو که گفتی اونو به پدرت هدیه کردی؟
آریا نمی دانست چه بگوید. خانم شیفته راست می گفت اما آریا نمی توانست این فرصت را از دست بدهد، فوراً جواب داد:
- ازش اجازه می گیرم. تازه اون پرتره یکی از تابلوهاست، من چند تا تابلو از شما کشیدم، اجازه می دین؟
آریا این جمله را با تمام وجودش گفت و شنید:
- تو یه جئری پرسیدی، که نمی شه بهت جواب رد داد! باشه. من امروز عصر وقت آزاد دارم. ساعت پنج بیا. اینم آدرسم.
از کیفش یک دفتر یادداشت بیرون آورد و به سرعت آدرس را نوشت و داد دست آریا.
آریا واقعاً نمی دانست با چه زبانی تشکر کند:
- متشکرم... متشکرم....
دنبال یک جمله برای تشکر می گشت که خانم شیفته گفت:
- تشکر نداره عزیزم. فقط یادت باشه این آدرس فقط برای خودته، به هیچکس نده! به پدر و مادر سلام برسون. خداحافظ؟
خداحافظ را مثل بقیه مردم نگفت، به صورت سئوالی گفت. مثل آنکه اجازه بگیرد یا بپرسد که موافقی خداحافظی کنیم وآریا جوابش را داد. خداحافظ را محکم اما آهسته گفت:
- خداحافظ.
خانم ششیفته رفته بود و آریا همانطور سر جایش خشک شده بود. شاید اگر فروشنده حرف نزده بود، همینطور می ماند. آقای حقیقی گفت:
- آقا.. آقا... خانم شیفته رفت، شمام چقدر حرف زدین!
صدایش بلند بود اما چون فکر می کرد آریا نشنیده، بلندتر ادامه داد:
- آقا... آهای جوون، با توام.
آریا به طرف او برگشت:
- عذر می خوام، منو ببخشین. قیمت این کتاب چقدره؟
پرسید و از خودش خنده اش گرفت. قیمت پشت جلد نوشته شده بود! پول کتاب را داد و خداحافظی کرد. اول آهسته راه می رفت. هنوز از شوک دیدار با خانم شیفته بیرون نیامده بود. زیر لب زمزمه می کرد و با خودش حرف می زد:
- واقعاً که چه شخصیت جالبی! پدر حق داشت از فهم شعر اون حرف می زد! باید شعرای پدر رو براش ببرم، حتماً پدر خوشحال می شه! چقدر همه چیزو خوب می فهمید! چه مهربون بود! وای کی باورش می شه من خانم شیفته رو دیدم؟!
وقتی به اینجا رسد صداش بلند تر شد. انگار می خواست به خودش اطمینان بدهد که درست می گوید، این اتفاق واقعاً افتاده، او با خانم شیفته آشنا شده!
- وای اگه بابا و مامان بشنوند!
وبا این فکر ناگهان راه رفتنش عوض شد. تندتر شد. حتی حالت دویدن پیدا کرد، اما زود جلوی خودش را گرفت:
- زشته پسر! آهسته تر برو! مردم فکر می کنند دیوونه شدی! با دوتا سبد خرید داری می دوی مرد؟
خودش خنده اش گرفت اما باز هم تند راه می رفت. آریا خوشحال بود، خیلی خوشحال بود. وباهمین حال در خانه را باز کرد و وارد شد. صدای پدرش را شنید:
- می خواستی حالا هم نیای! رفتی سفر قندهار؟ بابا بجنب مادرت منتظره!
آریا فریاد زد:
- اومدم، اومدم.
و با لحنی شاد و شعر گونه ادامه داد:
- پدر خانم شیفته، پدر خانم شیفته!
منتظر عکس العمل پدرو مادرش بود.استاد سپهر ابروها را درهم کشید وگفت:
- یعنی چی؟
- یعنی خانم شیفته، یعنی خانم شیفته پدر!
مهرانگیز با اخم به او که دم در هال ایستاده بود نگاه کرد وگفت:
- بیا تو ببینم، چیه هی ذکر گرفتی: پدر خانم شیفته، پدر خانم شیفته؟!
آریا مخصوصاً با خنده جواب داد:
- یعنی پدر خانم شیفته، پدر خانم شیفته!
هر دو خنده شان گرفت، هم پدر و هم مادرش! این بار پدرش گفت:
- یعنی چه پدر خانم شیفته؟
آریا سبدها را زمین گذاشت و دستش را مثل میکروفن جلوی دهانش گرفت:
- به اطلاع آقایان و خانمهای محترم می رساند که اینجانب آقای آریا سپهر دعوت شده ام که امروز ساعت پنج بعدازظهر برای صرف عصرانه به منزل خانم شیفته خواننده معروف و محبوب دل استاد کیوان سپهر تشریف ببرم . همین!
هر دو نگاهش می کردند. مات مونده بودند! مهرانگیز خانم سکوت را شکست:
- دیوونه شدی؟ تو که اهل این حرفا نبودی! اهل عاشق خواننده شدن و نمیدونم عکس هنرمند جمع کردن و اینجور کارا! اینا کار دختر پسرای چهرده پونزده ساله س. تو که ماشاء الله....
آریا حرف مادرش را قطع کرد وگفت:
- این از اون حرفا نیست. مادر! من دیدمش! خودش دعوتم کرد! رفته بودم توی کتابفروشی که این کتابو برای پدر بخرم ( کتاب را از روی یکی از سبدها برداشت و نشان داد) اونجا باهاش آشنا شدم!
- خانم شیفته که اینجا نیست، یعنی معلوم نیست کجاست! از انقلاب به بعد معلوم نشد کجاست!
آریا درجواب پدرش گفت:
- اینجاست! بخدا راست می گم، خونه ش یه خیابون پائین تره. اصلاً برین از خودش بپرسین! ببینین این آدرسش با خط خودش!
کاغذ را به طرف پدرش گرفت اما او گفت:
- اشتباه کردی عزیزم، شبیه اون بوده، اونکه حالا دیگه...
مهرانگیز خانم حرف شوهرش را قطع کرد:
- شصت سالی داره کیوان، نه؟
استاد سپهر فکری کرد و درجواب همسرش گفت:
- نه، اونقدارام نیست! اما فکر کنم، پنجاه را شیرین داشته باشه. شنیدم ازدواج کرده، همان اوائل، و ختنه دار شده. خانه دار ، والسلام.
- اولاً که اینجوریام نیست. این خانم شیفته ای که من دیدم، سی... نه چهل...نه، پنجاه سالی داشت.
- عرض نکردم!
- صبر کنین پدر، بابا خودشه، خود خودش. نمی دونین چقدر حرف زدیم، از شما، مامان، شعراتون، همه چیز، باور کنید.
دیگر آقای سپهر هم تحت تاثیر قرار گرفته بود. نمی توانست بی تفاوت باشد. بلند شد آمد روبروی آریا ایستاد، دستش را گذاشت روی دسته صندلی، سرش را جلو آورد وپرسید:
- جان پدر؟
- به جان شما!
استاد سپهر با شادی فریاد زد:
- هوراه....
اما مهرانگیز خانم با لحنی سرزنش بار حرف شوهرش را قطع کرد:
- دست بردار مرد! اون بچه بود، به تو چی بگم؟
- خانوم، جون منو قسم می خوره! می گه خودشه!
این بار مهرانگیز خانم از آریا پرسید:
- پدرت راست میگه؟ تواونو...؟جدی؟ خودش بود؟
- آره مامان. به پیر، به پیغمبر! اصلاً عصر بیاین با هم بریم. شما هم بیاین.
- اونکه حتماً میایم!
وآریا که ناگهان پشیمان شده بود، گفت:
- چی می گین پدر؟ کجا میاین؟ فقط منو دعئت کرده! البته با شعرای شما و تابلوهای خودم! همان پرتره هائی که از او کشیده م.
مهرانگیز خانم که حالا خودش هم به موضوع علاقه مند شده بود به آریا گفت:
- اما یکی از اونارو که به پدرت هدیه کردی؟
- عیب نداره عزیزم. خانوم گلم، ببره. اگه خود خانم شیفته باشه که چیزی نیست براش،درمقابل صداش....
- پدر، اون قراره فقط ببینه! همین! تابلوها مال شماست. البته اگه اجازه بدین اون یکی رو هدیه کنم.
- اصلاً مل اونه. هدیه می کنم بهش. تو نمیدونی چقدر دلم می خواست با اون ملاقات کنم.
وناگهان متوجه ی اخم رقیق مهرانگیز خانم شد وادامه داد:
- البته هم من وهم مامانت هر دو می خواستیم، آخ اگه یکی از شعرای منو زمان شد:
- امروز نهار غذای مخصوص سرآشپز داریم. زرشک پلو با مرغ و سیر ترشی!
وناگهان متوجه نکته ای شد وبا دلخوری ادامه داد:
- اما سیر که نمی شه خورد، با اون بوی دهن! نه یه چیز دیگه، صبر کنین ببینم. صبر کردند ودیدند! زرشک پلو با مرغ تبدیل به ته چین مرغ شد وترشی انبه جای سیر ترشی را گرفت.
- کیوان! کیوان جان!
- بله خانوم.
- یادت باشه از اون شعر درد آدمات هم یه پرینت بگیری.
- می گیرم، از همه ش می گیرم.
- اون شعری که برای من گفتی، موقع نامزدی....
- یادمه خانم، یادمه.
آریا می ترسید که پدر بخواهد همه ی شعرهایش را بفرستد، اما ترسش بیجا بود....
     
  
زن

 
فصل دهم
- سلام خانم. سلام. من هستم. آریا. ساعت پنجه!
خنده خانم شیفته درآیفون پیچید:
- میدونم عزیزم. میدونم ساعت پنجه. بفرمائین بالا.
درساختمان باز شد. آریا تازه به فکر افتاد:
- راستی کدوم طبق س؟ منکه نپرسیدم!
برگشت و روس شاسی های زنگ را نگاه کرد وفهمید.
- طبقه ی پنجمه. آخرین طبقه. اما این آپارتمان که معمولیه! به اون نمیاد! یعنی... یعنی... نکنه..
آریا برای یک لحظه شک کرد که نکند خود خانم شیفته نباشد! آخر آپارتمانی که آریا داشت به طرفش می رفت، خیلی آنچنانی نبود!
- حتماً آسانسورش خرابه و گرنه چراغش روشن بود!
آریا پشت درآپارتمان بود. زنگ زد. ودرباز شد. خانم شیفته در چهار چوب درایستاده بود. زیباتر از انکه بشود تصور کرد! زیبا اما یک زیبایی روحانی! چیزی دراو بود که انگار از زمین بالاترش می بر!
آریا اندیشید:
- نمی شه به اون مثه یه زن نیگا کرد!
درذهنش کمی مکث کرد واندیشید:
- چه بهتر!
همه فکرهایش یک ثانیه طول نکشید!
- سلام!
- سلام عزیزم. بفرمائین.
زیر بغلهای آریا پر بود از تابلو و دفتر. البته بیشتر تابلو. دفتر که فقط یکی بود. آنها را گذاشت کنار هال. هال و پذیرایی یکی بود.
- می بخشی که خونه یه کمی بهم ریخته است.
- خواهش می کنم.
آریا متوجه شد که عذرخواهی خانم شیفته بیشتر به خاطر کوچکی خانه است نه بهم ریختگی اش. باید به او می فهماند که فهمیده است:
- خانم شیفته، اندازه و قدر آدما به اندازه ی خونه شون نیست!
- عالیه، عالیه، حقا که پسر یک شاعری! اندازه ظریف و... چی بگم... اندیشه ای ظریف و با معرفت!
آریا از دهانش پرید:
- وای شما هم مثل پدر از معرفت گفتید؟ منظورتان....
- درست فهمیدی! همان معرفت! آگاهی ناب!
باورش نمی شد که این حرفها از دهان یک خواننده خارج می شود عیبی هم نداشت. آریا در دلش خندید و با خودش گفت:
- بگذار همه ی خواننده های شهر عارف باشند، یا اصلاً همه عارف های شهر خواننده! چه غم؟! مهم اینه که به این خوبی باشند و مرا هم دوست داشته باشند!
- بفرمائین آقای سپهر. درست گفتم آقای سپهر؟
- بله خانم، آریا سپهر.
- خب، بفرمائین بنشینین.
نشستند. آریا از دیدن او سیر نمی شد، اما خجالت می کشید خیره نگاه کند. سرش را زیر انداخت.
- چرا سرتو زیر انداختی پسرم؟ خجالت می کشی؟ از من؟
سرخ شده بود. حالا خجالت کشید:
- نه، نه همینطوری....
- عیب نداره. فکر می کنم بعد از یک عمر خوندن وسروکله زدن با هنرمندا اینو فهمیده باشم که هنرمندا با اثرشون حرف می زنن. همونطوری که من با خوندنم حرف می زنم. حتماً توهم با نقاشی هات....
حرفش راقطع کرد. سکوتش مثل سؤال بود:
- نه؟
- والا چی بگم! شاید من توی نقاشی مثه بچه ای هستم که تازه زبون باز کرده، هنوز نمی تونه درست حف بزنه.
خانم شیفته با یم لبخند زیرکانه گفت:
- حالا حتماً منهم باید بگم شکسته نفسی میکنی؟
آریا درحالی که می خندیدفغ گفت:
- شما که نگفتید...
و بعد اولین تابلو را ازبقیه که کنار صندلیش گذاشته بود، برداشت. روزنامه ی لفافش را پاره کرد وتابلو را داد دست خانم شیفته. پرتره خود خانم شیفته بود! البته خانم شیفته ای جوانتر، ده بیست سال جوانتر!
خانم شیفته تابلو را که با هر دو دست گرفته بود، عقب تر برد. آرنجهایش صاف شدند. با دستهای کشیده تابلو را گرفته بود.
- وای....
کلماتش مفهوم نبودند. حالا آریا داشت براحتی نگاهش می کرد. اما نمی فهمید چه می گوید.
- خدای من!
چشمهانش گشاد و نفسش تندتر شده بود. لبهایش از هم باز شده بود، شکل گفتن( آه) را به خود گرفته بود، چند بار پلک زد. انگار داشت جلوی خودش را می گرفت تا.... ولی جاری شدند. قطره های اشک از گوشه ی چشم ها به روی گونه ها لغزیدند. ودیگر پی دار فرو ریختند! بارش اشکها بی صدا بود اما او نتوانست خودش را کنترل کند. گریه آرام هق هق شد.... ناگهان بلند شد و تابلو را روی میز گذاشت.
- چی شد خانم شیفته؟ طوری شده؟ چی شده خانم شیفته؟
آریا دستپاچه شده بود. صدای هق هق با ریزش آب قاطی شدو آریا مات و مبهوت بجا مانده بود!
- شاید یه چیزی توی تابلو بوده که براش....
بلند گفت و بلند شد ایستاد. رفت جائی که تا چند لحظه قبل خانم شیفته نشسته بود. از بالا به تابلو نگاه کرد:
- نه اینکه... اینکه چیز غیرعادی نداره...
آنقدر درفکر پیدا کردن نکته ای خاص توی تابلو بود که متوجه آمدنش نشد. صورتش راشسته بود. با آرایش ملایمی سعی کرده بود صورتش را طبیعی جلوه بدهد. شاید هم جوانتر!
- عذر می خوام آقای سپهر. ببخشیدآریا، واقعاً عذر می خوام.
- برای چی عذر خواهی می کنبد؟
از اینکه نتونستم خودمو کنترل کنم. بفرمائین بنشینین آقای سپهر. نه بذارین بگم آریا. این بهتره! نه پسرم؟
آریا درحالی که می نشست بدون فکر گفت:
- بله، بله بهتره.
- وای منو باش! بجای پذذیرایی، اینجا نشسته م دارم آبغوره می گیرم؟!
چند دقیقه بعد با دو فنجان چای برگشت:
- نمیدونی آریا جان بامن چه کردی؟! این خود منه! خود خود من! کسی که این سالها را تحمل نکرده بود! دراوج شهرت و محبوبیت....
وبعد سردرد دلش باز شد:
- من روی خوشی رو ندیدم! شاید همه فکرکنن خوشبخت بودم، اما نبودم! در عین شهرت هم خوشبخت نبودم! هیچوقت! شاید همین چهار سال اخیر بهترین دوران زندگی من باشد! سالهایی که به آرامش رسیدم، به معرفت! میدونی من بچه دار نمی شم. یعنی نشدم. معالجه کردم، آمریک اورپا، اما نشد. خدا نمی خواس. من....
- خب اینکه عیب نیست.
- درسته، اما برای سالها فکر منو مشغول کرده بود. بخاطر همین از شوهرم جدا شدم. قبل از انقلاب و حال که تنها زندگی می کنم.
شاید دوساعت تمام از خودش گفت.
- میدونی آریا جان، تا چهار پنج سال قبل معنی خوشبختی رو نمیدونستم. تا اینکه با او آشنا شدم.
- با کی؟
- با یه انسان! یه آدم به تمام معنا! کسی که معنی زندگی و خوشبختی و آرامش رو به من فهموند. اسمش مهم نیست، فرض کن استاد! فرض کن( دن خوان) من! تو نوشته های ( کارلوس کاستاندا) را خوندی؟
- والا فقط یکی شو. پدر همه ی کتابهاشو داره . خیلی م بهش علاقه داره.
- خب پس می فهمی چی می گم. یه استاد روحانی که به من آرامش داد. وازاون به بعد راحت شدم. فهمیدم خوشبختی یعنی عشق ورزیدن! یعنی محبت کردن به همه ! به آدمها، حیوونها، سنگها، گلا، همه و همه!
- اوهوم!
خندید وگفت:
- اگه اونروزام بود، حالا تو اینجا ننشسته بودی! اصلاً باهات حرف نزده بودم! از اون به بعد بو که هرچی آقای حقیقی کتابفروش گوشاش نشنید، حرفمو تکرار کردم، ناراحت نشدم، حوصله کردم! با آقای حقیقی و بقیه ی آقاهای حققی بهنوان یک انسان برخورد کردم، از اون به بعد بو که حسن آقای میوه فروش برام کم از ( مارلون براندو) نبود! تازه فهمیدم چه صفایی داره این آدم! اصلاً همه ی آدما.
- آریا از خودش گفت، از پدر ومادرش، از خواسته هاش، از اون چیزایی که نداشت و دلش می خواست داشته باشه و یک وقت متوجه شد که انگار دیگری حرفی برای گفتن ندارد.
- وای چه تابلو های قشنگی! یک از یک قشنگ تر!
- اون اولی رو، همونی که....
با خنده گفت:
- با دیدنش گریه کردم؟

- آره، همونو به پدر هدیه کردهم. یعنی برای اون کشیدم وحالا پدر به شما تقدیم کرده. برای همین دوتا نوشته داره! به قول پدر دوتا تقدیم نومچه!
- جالبه! تقدیم نومچه! چقدر دلم میخواد با پدرتون آشنا بشم. حیف که...
- حتماً. پدر که از خدا میخواد. اما ببخشین. شما گفتین اما حیف؟
- نه، ولش کن پسرم. میدونی تازگیها سعی می کنم کمتر با آدما بجوشم. آخه دوستشون دارم و... تونمیدونی جدائی چه سخته... هر آشنائی برای من یه جدائی رو مجسم می کنه! اما خب پدر شما که...
و آریا یک دوست جدید پیدا کرده بود. علاقه اش به خانم شیفته تعریف کردنی نبود. هفته ای دوروز عصرها به خانه ی خانم شیفته می رفت. دوسه ساعتی آنجا بود، عصرانه می خورد و به خانه برمی گشت.
آریا علاقه ی خاصی به خانم شیفته پیدا کرده بود. اما علاقه ی خانم شیفته به او علاقه ی یک زن به یک مرد نبود، درست مثل فرزندش اورا دوست می داشت اما درعین حال آریا حس می کرد که دروجود خانم شیفته یک حس وجود دارد که می خواهد اورا مال خودش کند. نه بعنوان یک مرد یا یک همسر، نه، این عنوانها رانداشت. فقط آریا حس می کرد که خانم شیفته دلش می خواهد آریا مال او باشد! با خودش فکر می کرد:
- شاید به خاطر اینکه بچه نداره، دلش می خواد من مثه پسرش باشم.
اما می دید که رفتارش مثل رفتار یک مادر نیست، درست مثل رفتار یک دوست با دوستش بود اما دوستی که می خواهد این دوست فقط مال او باشد، نه مال هیچ کس دیگر!
- انگار داره نسبت به من احساس مالکیت پیدا می کنه! حتی انگار به مادر وپدر هم حسودی می کنه! تقصیر نداره، تنهاس، دلش می خواد من مال اون باشم.
این فکرها ذهن آریا را بخودش مشغول می کرد اما به مجرد دیدن خانم شیفته از یادش می رفت. درآن لحظه ها خانم شیفته برایش درد دل می کرد و آریا باور نمی کرد که یک انسان می تواند اینقدر زجر بکشد و باز هم سرپا بایستد.
- تو نمیدونی که من چه کشیدم! اون سالا من مال خودم نبودم، مال همه بودم غیر از خودم!
- آخه چرا خانم شیفته؟
- والا حالا که فکر می کنم، خودمم به خودم می گم چرا؟ اما اون روزا نه فرصت داشتم این سؤالو از خودم بکنم، نه اگه سؤال می کردم، براش جوابی داشتم! با هزار تا نخ به هزار جابسته شده بودم! از یه طرف قرادادهائی که با کاباره ها داشتم، اسیرم می کرد. از یه طرف هم تلویزیون ازم استفاده که نه، سوء استفاده می کرد، اونوقت بیشتر از همه ی اینها فرهنگ وهنر بود که انگاری خودشو صاحب ما می دونست!
آریا حرف خانم شیفته را قطع کرد و با ناراحتی گفت:
- خب به حرفشون گوش نمی دادین!
- مگه می شد؟ وقتی از طرف فرهنگ و هنر تلفن می زدن و می گفتن امشب فلان مهمان خارجی در فلان ضیافت تشریف دارن و شما باید برنامه اجرا کنین، یا فلان مقام در فلان جا میخوان برنامه ی شما را ببینن، یا حتی شب درفلان شهر ساحلی مهمانی فلان کسک برگزار می شه، ساعت فلان ماشین میاد دنبالتون، مگه می شد گفت نه!
- خب راس می گین.
- تازه اینا خوباش بود! یه مسئول بخاطر یه برنامه تلویزیونی یا یه دونه شوی جوون پسند هزار تا سوء استفاده از آدم می کرد! تازه بدتر از همش، کاباره ها بود! باور کن وقتی یادم می یاد، گریه م می گیره. می شینم برای خودم یه شیکم سیر گریه می کنم. خنده داره، هان؟ یه شیکم سیر؟
- درسته، یه شیکم سیر رو برای خوردن بکار می برن.
- خواستم بخندی. آخه همه ش از ناراحتی ها گفتم. حال تو رو هم خراب کردم. دیگه بسه...
- نه بگین. می خوام بدونم.
آریا با شنیدن این حرفها بیشتر به او علاقه پیدا می کرد. به زنی که ایستاده بود. در برابر تمام این فشارها ایستاده بود و حالا یک شخصیت استثنایی بود! یک انسان به تمام معنا! انسانی که به معرفت رسیده بود! به دانائی، به خرد ناب! این تعریف ها را پدرش کرده بود. آنهم وقتی آریا از خانم شیفته و کارهایش صحبت کرده بود.
- ببین پسرم، این چیزایی که تو می گی، فقط از دست یک انسان برمی آد! این محبت و عشقی که تو می گی، فقط دردل انسان با معرفت پیدا می شه! کسی که به معرفت رسیده باشه! به دانایی... به خرد ناب...
و حالا آریا می فهمید که وجود این زن درکوره ی حوادث چه آتشها که ندیده است!
- بازم بگین خانم شیفته، دلم می خواد بدونم.
- آره عزیزم، کاباره های دنیای خاص خودشونو داشتن، دنیای شبهای تهران! دنیای لاتها و بزن بهادرها! دنیای تازه بدوران رسیده ها و پولدارها! دنیایی که توش هزار اتفاق می افتاد اما جامعه حتی خبر هم نمی شد! قراردادها ظاهراً خیلی خوب بود اما صاحب کاباره برای هر قراردادی که با یه هنرمند می بست. هزار جور شرط و قرار می گذاشت. شاید پیشاپیش هزار نوع سوء استفاده می کرد. چک می گرفتند، سفته می گرفتند. تازه رقابت بین کاباره ها هم بود! وای که چی بگم! خود اون لاتی که به اصطلاح درهر کاباره مسئول نظم بود، برای خودش شاهی می کرد! پیش می اومد که به خواننده یا رقاصه ی کاباره هزار جور زور می گفت اما خب دیگه حالا گذشته، چایی تو بخور
     
  
زن

 
فصل یازدهم
زنده باد آریا خان خودمون. چطوری مرد بزرگ؟
- قربانت مرتضی جان.
- خدمت نمی رسیم استاد؟
- دست بردار مرتضی، ماکه هرروز توی دانشکده با همیم.
- آهان ، حالا اومدی توی ایستگاه وایستادی توی صف، منتظر اتوبوسی که منظور، بنده باشه!
- اینا چیه می گی؟ می بخشی ها، کاش می شد بگم شر وور!
- بله دیگه، حالا حرفای ما شده شروور! منظور من اوقات حضرتعالی درخارج از دانشگاه بود که قبلاً بخاطر لطف شما به بنده هم عنایت می شد، حالا دیگه نمی شه!
- آهان!
- بله، آهاهاهان! یادتون اومد؟ اون حشره ی حقیری که اون گوشه ی جنوب شرقی زیر پاشنه ی کفش پای چپتونه، بنده هستم که دارم وزوز می کنم!
- دست وردار مرتضی!
- کی از وز وز حرف می زنه؟
اینرا بهار که آخرین جمله را شنیده بود، با لبخند پرسید، مرتضی به طرف او برگشت و گفت:
- به به بهار خانوم! چی فرمودین؟
- نفرمودم. گفتم. قضیه وزوز چیه؟
- هیچی به صدای انگیزش موجود مبارکی که کار بدش هم شیرین است وزوز گویند! از نظر هنری می شود گفت صوتی شیرین یا وزوزانه ای شیرین...
بهار خندان شروع به راه رفتن کرد. درحالی که عقب عقب می رفت،گفت:
- ترو بخدا بسه آقای صادق! کاری نکن که دیگه عسل از گلوم پایین نره! خدانگهدار تا کلاس عصر.
- اینم از هم باندی عزیز، خانم بهار ابدی. راستی که بهار ابدی است ربیعی بی خزان و شتا!
- دست بردار مرتضی! امروز از روی کدوم دنده پاشدی؟
- دنده عقب! اشتباه نشه، این اطراف قزوینی و قمشه ای نباشه یه وقت؟ بهتره بگویم دنده سه!
- امان از دست تو که هر چی بگم یه چیزی می گی!
- شوخی تعطیل! تو کجایی پسر؟ اوقات بیکاری رو با کی و کجا می گذرونی؟ زود زود بگو ببینم.
- خدانگهدار آقای صادق. به قول خانم بهار ابدی تا کلاس عصر.
- نه آریا، جون من صبر کن.
دست آریا را گرفت و همراه او به راه افتاد.
- نیستی؟! مشغولیت تازه پیدا کردی؟
- چون باور نمی کنی، نمی گم.
- من باور مطلقم. توبگو.
- تو چند تا ازنوار از شیفته داری؟
- همه شو. هرچی تا حالا خونده، دارم.
- خب، من با خودش آشنا شدم!
قیافه مرتضی دیدنی بود:
- جدی نمی گی؟
- جدی می گم، جدی جدی!
- باید منو بهش معرفی کنی.
- این یکی رو شرمنده م.
- خواهش می کنم، دیگه خواهش کردم. بگو باشه.
مرتضی ول نمی کرد. دیگر هر روز اولین حرفش شده بود سؤال درمورد نظر خانم شفته! بجای سلام می پرسید: قبول کرد؟ قبول کرد منو ببینه؟ هرچند آریا با خانم شیفته صحبت کرده بود وگفته بود که خانم شیفته گفته بعداً؛ مرتضی ول نمی کرد! مرتب نق می زد.
- خانم ابدی، بیخودی می گه! نمی گم دروغ می گه، آریا اهل دروغ و داراغ نیست اما اینقدر باهاش آشنا نیست که بتونه منو آشنه کنه! تقصیر هم نداره. درست می گم؟
- آریا جان؟ یه... ببخشینا، یه خالی بستی، توش موندی، بگو آره و کار تموم.
و آریا جواب می داد:
- باشه، هرچی که تو بگی، همون درسته. بس می کنی؟
. بس نمی کرد! دوست بود، رفیق بود اما فکر می کرد:
- یا این آریای ما چاخانی کرده و حالا کم آورده، یا اگرم راست بگه، اونقدرا باهاش صمیمی نیس!
حرف این آشنایی توی کلاس هم پیچید و مثل بقیه خبرها مدتی تازه بود اما بعد تازگی اش را از دست داد. به هر حال نگاه غزل را یکی دو روز آتشین کرد. آنهم درست زمانی که تازه با کمک شیدا به زندگی معمولی اش برگشته بود. تازه آن عصیان روحی را پشت سر گذاشته بود که عادل قضیه را مطرح کرد. البته با کنایه:
- خبرداری طرف تازگیها چیکار کرده؟
و خودش بی آنکه منتظر جواب شود، ادامه داده بود:
- توی دهن بچه ها انداخته که با خانم شیفته دوسته، با خانم شیفته!
- به ما چه؟ یعنی به من چه؟
بی تفاوت گذشته بود اما نه در باطن! حال خودش را نمی فهمید.
اما شیدا زود ته و توی قضیه را درآورد:
- بابا اینجوریام نیست. یه روز خانم شیفته رو توی یه کتاب فروشی دیده، سلام علیک کرده. همین همین! نشون به اون نشونی که مرتضی صادق رفیق جون جونیش اول فکر می کرده راستی راستی باهاش دوست شده، از آریا میخواد که برای اونم یه ملاقاتی ترتیب بده اما بعد می فهمه که خیر، از این خبرا نیس! همین و همین! روزی هزار نفر تو خیابون با خواننده ها و هنر پیشه ها سلام وعلیک می کنن، اونم یکیش!
- تو اینا رو از کجا فهمیدی؟ توی کتاب فروشی بودی؟
- نه خیر، عضو بلند مرتبه باندشون ابراز فرمودند، خانم بهار ابدی. برای ابد بیشتر از این تکذیب فرمودند! حالا خبر تأیید شده هست؟ غزل لبخند زد وگفت:
- چه جورم. اگه بهار گفته باشه، درسته. چون حدس می زنم خودش هم توی قضیه ذینفعه.
- ای دختر بلا! فکر می کردم فقط خودم فهمیدم.
غزل درحالی که وارد کریدور دانشکده می شد، قضیه را ختم کرده بود که:
- آره فقط خواجه حافظ شیرازی نمیدونست که اونم فهمید.
ودیگر از آن آتش دو روزه در نگاه غزل خبری نبود. آرام شد. حتی چنر روز بعد در راهروی خانه آریا با او برخورد کرده بود، بعد از سلام وعلیک، بدون اینکه اصلاً قصدی داشته باشد. ناگهان پرسید بود:
- عذر می خوام آقای سپهر، شما جزوه ی دکتر بهنام رو دارین؟
- بله دارم. چطور مگه؟
- هیچی می خواستم اگه ممکنه یکی دو روز ازتون قرض بگیرم.
- اشکالی نداره. الان میارم خدمتتون.
آورده بود. هر چند مهرانگیز خانم هم از ساختمان بیرون آمده بود و به اصرار برای خوردن چایی دعوتش کرده بود اما او جزوه را گرفته بود و خداحافظی کرده بود.
- این چه غلطی بود کردم من؟ من که این جزوه را دارم؟!
خودش هم نمی فهمید! تا رسیدن به خانه شان به خودش فحش داد. هر چند رفتار آریا این بار مغرورانه نبود و خوب رفتار کرده بود اما باز هم از دست خودش جری بود:
- خب دختره ی پرو، خوب خودتو خراب کردی؟ خوب شد نگفت شما که اون جزوه رو دارین؟ خودم دیدم! هان کنفت می کرد، حالت جا می اومد؟ اصلاً از کجا یهو اسم دکتر بهنام یادت اومد؟ اصلاً اگر می خواستی باهاش حرف بزنی، یه بهانه ی دیگه می تراشیدی! یه بهانه ی درست و حسابی! یه بهانه ی که می شد صدقه ی سرش نیم ساعتی گپ بزنی! دختره ی لگوری همینت مونده بود که بگی آریا جون جزوه بهانه س، می شه با من حرف بزنی؟ خاک برسرت! بی عرضه احمق! دختره ی خیابونی...
ده تایی بوق بیخودی زده بود، باید راننده بیگناه جر وبحث کرده بود که چرا جلوی اون پیچیده، بیچاره هاج و واج مونده بود:
- خانم اون پیچیده جلوی شما؟
- واقعاً که! مردا همشون همینطورن!
کم مانده بود دق دلی اش را سر هر جنس مذکری خالی کند! از فروشنده سوپر سر کوچه شان گرفته، تا مارمولک نری که همیشه ی خدا روی دیوار خانه شان نزدیک داربست مو به او زل می زد.
- به لعنت خدا نمی ارزی غزل! گند زدی با اون حرف زدنت! جزوه ی دکتر بهنام رو دارین؟
ادای حرف زدن خودش رادرمی آورد! غزل آنقدر از دست خودش عصبانی بود که فردای آنروز جزوه ی آریا را با عصبانیت و بدون تشکر پسش داد!
آریا صادقانه پرسید:
- اما هنوز یه روزم نشده! چطوری خوندین؟ یا یادداشت....
- زیراکس کردم آقای سپهر.
آریا مبهوت سرجایش مانده بود. وقتی بخود آمد که داشت به خودش بد و بیراه می گفت:
- حقته پسر! اگر این قدر خام توی دلش نرفته بودی، اینجوری مسخره ت نمی کرد! جزوه راگرفته، دو قورت ونیمش هم باقیه! بدون تشکر پس آورده! با این قیافه... استغفرالله! با صد هزار من عسل نمی شد خوردش!
- کیو نمی شد خوردش آریا؟
جواب شادکام را با عصبانیت داد. شادکام از پسرای خوب کلاسشون بود:
- سیاره ی زحل رو!
عجب! دستت درد نکنه!
- قابلی نداشت!
گفت و بدون آنکه منتظر جواب بماند/ف رفت! شادکام مات ومبهوت ایستاد و به رفتن آریا نگاه کرد....
تمام حوادث یکباره و پشت سرهم اتفاق افتادند، جوری که خانم شیفته نتوانست هیچ عکس العملی نشان بدهد، با آنکه دربطن حادثه بود، درست مثل یک تماشاچی رفتار می کرد. نمی فهمید که آخر چرا؟
- چرا هرچی بدبختی یه سر من می آد؟! هر چی سنگه مال پای لنگه؟!
مدتی بود که با آریا آشنا شده بود. آنروز آریا موقع رفتن این پا وآن پا می کرد. شیفته حس کرد که آریا می خواهد یک چیزی بگوید، اما نمی تواند. اندیشید:
- شاید خجالت می کشد، رویش نمی شود بگوید، باید خودم شروع کنم، و صدایش کرد:
- آریا جان صیر کن ببینم...
- بله خانم شیفته؟
- انگار یه چیزی می خوای به من بگی اما دست دست می کنی، نمی گی. قضیه چیه؟
- هیچی... والا...
- خب، دیگه فهمیدم که حتماً یه چیزی می خوای بگی، بگو.
- میدونین آخه.... باور کنین خجالت می کشم، من خودم زیادیم، اونوقت...
خانم شیفته جوری با نگاه منتظر مانده بود که آریا نتوانست ادامه ندهد:
- هیچی پدرم خواسته شما را ملاقات کنه، می خواست اگر ممکنه....
صدای خنده ی شیفته بلند شد:
- وای که هموز بچه ای! آخه پسر خوب، من که از اول گفتم دلم می خواد با پدرت آشنا بشم، من افتخار می کنم که با استاد آشنا بشم... ببینم ناقلا نکنه خودت حسادت می کنی و....
- نه به خدا... اما... خجالت می کشیدم بگم.
- خب دیگه بسه، هر وقت که پدرت خواستند، تشریف بیارن، فقط قبلش یه تلفن بزنند....
وپس از یک مکث کوتاه ادامه داد:
- اصلاً می خوای دعوتشون کنم؟ آره بدنیست. برای فردا شب، برای شام از پدر و مادرت دعوت کن بیان اینجا.
آریا تشکر کرد ورفت. سر از پا نمی شناخت.
- مامان.... بابا دعوت شدید، فردا شب منزل خانم شیفته!
- جدی می گی؟
صدای استاد سپهر بود که با خوشحالی بلند شده بود و به طرف آریا می آمد:
- شوخی نمی کنی پدرجان؟
- نه بابا، چه شوخی ای، خودش دعوت کرده.
مهرانگیز خانم هم خوشحال شده بود:
- خب چی می پوشین؟ باید بهترین لباساتونو...
- خانم دسنت بردارین! این چه حرفیه؟
مهرانگیز خانم که حرفش قطع شده بود و تازه با آن مخالفت هم شده بود، با ابروهای درهم به شوهرش گفت:
- بیخود مخالفت نکن، باید به بهترین شکل ممکن ظاهر بشیم. فهمیدی؟ تواون کت و شلوار سورمه ای.... نه مشکی تو می پوشی، منم، منم....
- اون لباس شب قرمزی که...
- تو دوس داری؟ نه؟ همونکه مال دوران عقدمون بود؟ وای که از دست تو مرد من دیوونه می شم، همیشه ی خدا موقع مهمونی تو فقط همون لباسو می بینی. نخیر خودم انتخاب می کنم. مت و دامن مشکی مو می پوشم. آره خیلی هم خوبه.. آریا هم که...
- مامان ترو خدا اجازه بدین من راحت باشم.
- اما نه فردا شب، خودت که می ری هر جور دلت می خواد لباس بپوش، اما با ما که میری نه، باید مرتب لباس بپوشی کت و شلوار...
اسم کت و شلوار آریا را عاصی می کرد! او از کت و شلوار خوشش نمی آمد! انگار خودشو اسیر حس می کرد، بیشتر دوست داشت بلوز و شلوار آنهم جین یا اسپرت بپوشد، اما می دانست که غیر ممکن است بتواند با مادرش مخالفت کند! پس ساکت و آرام گوش داد. مادر که داشت در ذهنش کت و شلوارهای آریا را مرور می کرد، ناگهان با خوشحالی درست مثل کاشفی که کشف مهمی کرده باشد فریاد زد:
- راه راه سرمه ای! همان خوبست.
و بالاخره فردا شب رسید. آماده شدند. لباسها رسمی بود. مهرانگیز خانم آرایش کرده بود اما خیلی ملیح و اندک. اصلاً از رنگهای داغ و تند استفاده نکرده بود، نه رژ لب و نه رژگونه، یک آرایش ملایم.....
- ماشاالله می بینی مادرت چقدر زیبا شده! هنوزم دود از کنده بلند می شه، ماشاالله به زن خودم، خب حالا کادو چی می بریم خانم؟ شما چی آماده کردین؟
- من چیزی نخریدم، یه سوزنی ترمه ی قدیمی داشتم براش می برم، شما چی آقا؟
- خب پس منهم عرض کنم که کادو را آماده کردم. دوتا از غزلهامو دادم به یکی از دوستان، از اساتید خوشنویسی، با خط خوش نوشته....
آریا با خنده حرف پدر را قطع کرد:
- پس فقط این منم که مرتب دست خالی میرم اونجا؟!
- خب تو دیگه از دوستان محرمی ، یار غاری!
با خنده و خوشحالی راهی شدند و عاقبت انتظار استاد سپهر و خانم ربیعی به سرآمد! خانم شیفته دررا باز کرد:
- به به استاد و خانمشون، بفرمایین، بفرمایین، بیاتو آریا جون.
- سلام، سلام عرض شد خانم!
استاد سپهر با لکنت سلام کرد، مهرانگیز خانم کمتر از شوهرش دستپاچه شد:
- سلام خانم شیفته.
- سلام، سلام بفرمایین.
ونشستند، آن شب خانم شیفته هم درست مثل مهرانگیز خانم آرایش ملایمی داشت. هردو زن با سنینی تقریباً نزدیک به هم، با وقار و زیبا به نظر می آمدند، صحبت ها گرم بود و از همه جا! اما این استاد سپهر بود که بیشتر میدان داری می کرد...
     
  ویرایش شده توسط: shirin2520   
زن

 
- کیوان جان، ممکنه خواهش کنم اجازه بدی خانم شیفته هم دوکلوم حرف بزنند؟
همه ازاین حرف مهرانگیز خانم به خنده افتادند، اما استاد کیوان از رو نرفت وگفت:
- ایشون، خانم حرفاشونو با ترانه هاشون می زنن، اینه که بنده...
خانم شیفته هم حرف استاد را برید:
- شما هم که با شعراتون، ماشاالله کم حرف نزده اید...
مهرانگیز خانم با خوشحالی حرف خانم شیفته را ادامه داد:
- همینو بگین خانم! همینو بگین! اونوقت همه می گن ما زنها زیاد حرف می زنیم! قربون دهنتون! بجا گفتین!
آریا شوخ و شنگ قال قضیه را کند:
- قرار نشد شما زنها پدر منو تنها گیر بیارین و...
- وای چه دفاعی هم می کنه!
- آخه دربرابر اتحاد دختران حوا آدمها مجبورند به هم کمک کنند.
خانم شیفته نگذاشت استاد حرفش را تمام کند با خنده گفت:
- نه دیگه قرار نبود با ایهام ادبی به زن جماعت توهین کنید، کاری نکنید که....
شب خوبی بود، شام ساده اما خوشمزه بود. دستپخت خود خانم شیفته بود، بعد از شام بحث شروع شد. از هنر شروع کردند و به شعر وترانه رسیدند، و عاقبت عرفان موضوع صحبت شد. آخرهای شب به سختی از صحبت می کندند.
- بسیار شب خوبی بود خانم شیفته! بخاطر همه چیز ممنون. واقعاً از پذیرایی تون متشکریم.
وبعد از آن شب استاد سپهر هم همراه آریا با خانم شیفته ملاقات کرد، و آهسته آهسته خودش به تنهایی از خانم شیفته دیدار می کرد.
- خانم شیفته نکنه پدرمن مزاحم شما باشه؟ آخه توی همین هفته دوبار مزاحم شما شده.
- کی گفته استاد مزاحم من هستند؟ من از خدا می خوام به حرفای ایشون گوش کنم.
خانم شیفته هنوز آخرین کلمات را ادا نکرده بود که سایه ی اخم رادرچهره ی آریا دید.
- وای پسر گل من حسوده؟! تو به پدرت حسادت می کنی؟ مگه تو جای خودتو نمی دونی؟ آریا جان جای تو در دل من یک جای سواست! هیچکس نمی تونه جای تورو بگیره، تو آریای منی، ببین پسرم، وقتی تو بامنی، من درصداقت غوطه می خورم، انگار دوباره جوون می شم، جوونی خودمو درتو می بینم، احساس می کنم نقاشی های تو همون ترانه های من هستند، باور می کنی که هر تابلوی تو یکی از ترانه های منو بیادم می یاره؟
- نه نمی دونستم!
شیفته آهی کشید وادامه داد:
- اینکه می گم تو برای من یک چیز خاصی هستی، برای اینه که... رک بگم، نه مثه یه یه مرد به تو نگاه می کنم. نه مثه پسرم، چون اونوقت احساس پیری می کنم، تو جوونی من هستی! برای همین دلم می خواهد همیشه کنارم باشی. پسر من باشی.
- آخه....
- آخه نداره. وقتی پیش منی، من احساس جوونی می کنم، دیگه از من گذشته که عشق رو بصورت مادی تصور کنم. عشق برای من یعنی محبت کردن، محبت کردن و محبت دیدن، اما به تو احتیاج دارم، تو جوونی منی!
- میدونم خانم شیفته، اما....
- اما چی؟ داشتیم درمورد پدرت حرف می زدیم. پدرت با من همراه وهم حاله! ما هر دو یک راه داریم. راه معرفت! برای همین هم حرفهای مشترک داریم. متوجه شدی؟
- بله می فهمم.
استاد سپهر هفته ای چند بار از خانم شیفته دیدن می کرد. آریا پیش خودش فکر می کرد پدرش حداکثر دوبار درهفته به دیدن خانم شیفته می آید، تازه آن دوبار راهم نمی دانست چه روزهائی است. او فقط به برنامه ی خودش عمل می کرد واز این آشنایی لذت می برد.
خانم شیفته اما آن آدم قبلی نبود! آشنایی با آریا و خانواده اش زندگی آرام اورا آشفته کرده بود. درست مثل آنکه سنگی رادریک مرداب راکد انداخته باشند، با خودش می گفت:
- داشتم برای خودم زندگیمو می کردم. هر چی که بود، بالاخره یه زندگی بود. یه زندگی معمولی! هر چی بود آروم بود. من دیگه اصلاً حال و حوصله ی شلوغی اون زندگی رو ندارم. فقط آرامش می خوام! آرامش! هرچی مبارزه کردم بسه، مگه برای زنده بودن، آدم چی می خواد؟
واقعاً خسته شده بود. این را همان روزهای بعد از انقلاب فهمیده بود! وقتی که سنگهایش را با خودش واکنده بود:
- مگه من چی دارم؟ یه عمر تلاش کردم، بااین بجنگ، با اون بجنگ، مواظب فلانی باش، مواظب بهمانی باش، اون رقیبته، این می خواد گولت بزنه، این حقتو می خوره، اون بهت کلک می زنه، اون می خواد معروف بشه، این می خواد تواز نظرها بیفتی، وای که چقدر برای این زندگی مبارزه کردم! که چی؟ چه فرقی با بقیه دارم؟ چی گیرم اومده؟ غیر از یه سقف که زیرش زندگی کنم؟ غیر از یه زندگی معمولی؟!
شیفته از زندگی هنری آنروزهایش خسته شده بود. او دنبال آرامش می گشت،دنبال یک زندگی معمولی. برای همین هم از انقلاب استفاده کرد! انقلاب برای او یک فرصت بود! فرصتی که بی هیچ دغدغه ای به یک گوشه پناه ببرد و معمولی زندگی کند. درست مثل بقیه ی مردم! آسوده و آرام! گوئی هیچوقت او آن زندگی سرشار از هیجان را نداشته، اما حالا دوباره تحریک شده بود. شاید اگر مثل بقیه مردم صاحب فرزند و خانواده بود حالا اینجوری نمی شد/1 دوباره حس می کرد کمبود دارد.
- این آریا مثه پسرم می مونه، پسری که آرزوشو داشتم. مثه جوونیهای خودم!
و ناگهان به خودش می توپید:
- چند بار گفتی؟ چند بار می خوای بگی اون مثه پسرته، مثه جوونیهاته، هان؟ چند بار؟ که چی بشه؟ با خودت روراست باش! به خودت بگو که چی می خوای و دیگه تمام! تو دلت می خواد هم آریا را داشته باشی، هم اون زندگی پرهیجان رو! شاید بخوای دوباره معروف باشی، مثه جوونیهات...
تشویقهای که آریا و پدرش از او کرده بودند، اورا دوباره به یاد صدایش انداخته بود، صدائی که هنوز زیبا بود!
- یعنی صدام هنوز همونطوره؟!
درتمام این سالها او برای خودش زمزمه می کرد، یعنی خواندن را رها نکرده بود. وقتی در آشپزخانه مشغول کار بود، زیر لب ترانه هایی را که خوانده بود زمزمه می کرد اما حالا صدارا بلند تر می کرد، یکی از شعرهای استاد سپهر را شروع می کرد و با یک آهنگ می خواند. وقتی آهنگ به دلش نمی چسبید، آهنگ را عوض می کرد ویک وقت متوجه می شد که ترانه ای جدید متولد شده! آهنگی جدید در حال خوانده شدن است! آهنگی که مثل یک فرزند جدید به دلش می نشیند!
- عجیبه! صدام همون قدرت گذشته رو داره!
میل به خواندن مثل آتشی در زیر خاکستر پنهان شده بود اما یک آشنایی تازه داشت این خاکستر را کنار می زد! نه این میل نبود، یک عشق عمیق بود، عشق به خواندن! عشقی که نمی شد فراموشش کرد! لبخندی برلبهای شیفته نشست:
- راست گفتن ها! عشق پیری گر بجنبد سر به رسوائی زند! چقدر دلم می خواد دوباره بخونم! اونم نه توی آشپزخانه و با صدای آهسته!
برای او این حال عجیب بود. او سالها قبل این حال را پشت سر گذاشته بود. چرا دوباره می خواست بخواند؟! آیا وسوسه ی دوباره تحریکش نمی کرد؟!
- نه اصلاً! به خودم که دیگه دروغ نمی گم! نمی خوام هیشکی منو بشناسه!
شیفته اول با خودش می جنگید اما بعد شروع به فکر کردن کرد و عاقبت علت این تغییر حال را فهمید:
- درسته تشویق آریا و پدر ومادرش تحریکم کرد، شعرای استاد سپهر هم دوباره سرحالم آورد! اما منکه بچه نبودم، یعنی بچه نیستم! بعد از اینهمه سال تنهایی و فکر، هیچکدوم از اینا نمی تونست اینجوری منو سر شوق بیاره!
او درست فهمیده بود، علت اصلی چیز دیگری بود. آشنایی او با زندگی آریا حسی را دراو تحریک کرده بود:
- فرض می کنم اون بچه ی خودم، گیرم لیسانسش رو هم بگیره، کارچی؟ تابلوهاش هنوز خامه، نقاشیهاش نمی تونه زندگیشو تأمین کنه!
او فهمیده بود که آریا عاشق است. هر چند آریا حرفی نمی زد اما خانم شیفته پخته تر از آن بود که نفهمد. او می فهمید و می دانست که با اوضاع مالی استاد سپهر، نمی شود برای آریا کاری کرد! تازه قضیه را خیلی گسترده تر از این می دید:
- تازه این یکی از جوونائیه که این وضعو دارن! کاش می تونستم کمکشون کنم، به همه شون! نه فقط به آریا، که به همه ی جوونای مثه اون! یا استاد سپهر، چرا نباید خونه وماشین داشته باشه؟ چرا نباید بتونم به اونا کمک کنم؟
یاد استاد سپهر خیال اورا به جاهای دیگری برد. به سرای سالمندان و جاهایی مثل اون! تصور ناتوان و بیمار بودن یک انسان باعث می شد که او به بیمارانی فکر کند که برای درمان بیماریشان نیاز به پول دارند!
- چرا نباید من به اونا کمک کنم؟ به همه شون! به همه ی اونایی که احتیاج دارند! چرا من اونقدر پول ندارم که به همه کمک کنم؟
فکر پول داشتن وکمک کردن همیشه در ذهن خانم شیفته بود اما حالا رهایش نمی کرد. از آن گذشته، با هر بار دیدن آریا علاقه اش به او بیش تر می شد. در خیال اورا فرزند خودش می دید!
- پسرم نیست که نباشه! جوونی خودم که هست. همونطور آرزومند و با استعداد و هنرمند!

دیگر داشت تصمیم خودش را می گرفت:
- باید دوباره شروع کنم. اگه دوباره بخونم میتونم همه ی کارایی روکه دلم می خواد بکنم.اما... اما چطوری شروع کنم؟
خانم شیفته می دانست که در جاهای دیگر دنیا طرفداران زیادی دارد،می دانست که اینجا نمی تواند بخوابد. پس باید دنبال راهی می گشت که بتواند در جاهایدیگر دنیا برنامه اجرا کند. این فکر ذهن اورا اشغال کرده بود. هر بار که آریا ویاخانواده ی اورا می دیف در این تصمیم راسخ تر می شد. حتی به چندتایی از دوستان قدیمشهم گفته بود:
- می خوام یه شروع دوباره داشته باشم،به قول فروغ تولدیدیگر!
آن روز هم با همین فکر بیدار شد. تازه صبحانه راخورده بود که صدایزنگ تلفن بلند شد:
- الو بفرمایین
- منزل خانم شیفته؟

- بله بفرمایین.
- خودتون هستین خانم شیفته؟
- بله،شما؟
- من دادفر هستم.
شیفته دادفر رامی شناخت. دادفر یکی از هنرمندان خوب کشور بود. سالها در زمینه ی موسیقی وتهیه نوارهای موسیقی فعالیت کرده بود.
- می تونم شما رو ببینم خانم شیفته؟
- البته که می تونید، کی وقت دارید؟
وبه صحبت نشسته بودند ... .
- ببینید خانم شیفته ، من مدتهاست به این موضوع فکر میکنم که حیفصدای شماست که بگوش مردم نرسد.
- خب چیکارش می شه کرد؟ زندگی است دیگه، حالا قراره که مانخونیم.
- اما خارج ازکشور که می تونید بخونید؟
- حرفشم نزنین! اگه می خواستم برم خارج ازکشور بخونم که بلد بودم،منم مثه بقیه ازیه راهی خارج می شدم، من نمی خوام.
- اگر برین برنامه اجرا کنین وبرگردین چطور؟
به این موضوع فکر نکرده بود، واقعا ایده آل بود، اگر می توانستدرخارج از کشور چند برنامه اجرا کند اما بازهم به اینجا برگردد، اینجا که خاک محبوباوست، نورعلی نور می شد! با خوشحالی جواب داد:
- بی نظیره! اما آخه چطوری؟ من که با پاسپورت هم ندارم!
دادفر به فکر فرو رفت:
- فکر اینجا رو نکرده بودم، من فقط با چند تا از دوستام که به هنرعلاقه مندند صحبت کرده بودم، که بتونیم کاری کنیم که شما چند تا برنامه درخارج ازکشور اجرا کنین وبرگردین، می دونستیم که می خواین برگردین، لطف کردند، دوستانم بهمن محبت کردند وگفتند کمکمون می کنن اما حالا...
- این ازمشکلات بزرگ منه، نداشتن پاسپورت!
آقای دادفر از جا بلند شد، در حالی که می خواست برود گفت!
- من فکر می کنم وباشما تماس می گیرم.
وفردای آنروز تماس گرفته بود:
- فقط یک راه برای گرفتن پاسپورت وجود داره، بعنوان همسر من می شهبراتون پاسپورت بگیرم... اگر موافق باشین، البته فقط برای انجام کارمون، نه هیچ چیزدیگه ای، فکر کنین وتا فردا جواب بدین. وشیفته فکر کرد:
- خدا داره کمکم می کنه، کی می دونه؟ شاید اینطوری بشه به هزارانآدم محتاج کمک کرد. به آرزوم هم می رسم، فقط باید آریا راببرم، اگر خودش خواست آریاراهم می برم. وجواب داد. جواب مثبت!
- آقای دادفر موافقم، فقط ممکنه یکی از دوستای من که یه پسر بیستساله است بامن بیاد، ممکنه؟
- چرانباشه؟ خب اون جداگانه پاسپورت می گیره ومی آد اما بعدا. اگهموافقین شروع می کنم، شاید تا چند روز دیگه همه چیز آماده بشه.
- منم آماده ام، ازهمین حالا، راستی بازهم متشکرم
     
  
زن

 
فصل ۱۲
آریا جان سلام وخداحافظ
باور کن اونقدراتفاقی پیش اومد که فرصت نشد باتو خداحافظی کنم. درهر صورت تابلوهاتو با خودم بردم. این موقعیت خیلی اتفاقی فراهم شد، من دارم می رماروپا، شایدم آمریکا. باهات تماس می گیرم، منو ببخش بی خداحافظی رفتم، خصوصا ازپدرت عذرخواهی کن، که ندندمشون، اگر خدا بخواد بعدا،انشاالله . خب، خدانگهدار. همیشه به یادت هستم، باهات تماس می گیرم. منتظرم باش، باشه؟
شیفته

آریا باورش نمی شد! به همین سادگی؟! هنوز سه ماه بیشتر از آشنائی شان نمی گذشت.
- رفت! بی خداحافظی، با یه یادداشت تلگرافی!
- اشکالی نداره پسرم، نوشته که اتفاقی بوده.
- اینو نگین مادر، یعنی نمی شد یه تلفن بزنه؟
- حتماً نمی شده که نزده، وگرنه بهت بدهکار که نبود...
- مامان شما هم که بله....
- خب سرم، راست می گم، اگر دوستت نداشت که این یادداشت را اونجوری برات نمی فرستاد، با دست همسایه اش، س حتماً فرصت نداشته باهات تماس بگیره، باورکن...
- آره، مادرت راست می گه، بعداً بهت ثابت می شه...
وثابت شد، درست یک ماه از رفتش گذشته بود، یک شب ساعت یازده بود که تماس گرفت:
- وای شمائین...
- آره عزیزم، پدر و مادر خوبن؟
- خوب خوب، چی شد؟ شما یکباره....
حرف آریا را قطع کرد که:
- یک بار باید مفصل برات تعریف کنم، تلفنی، من الان آلمانم، فردا قراره برم آمریکا، از اونجا باهات تماس می گیریم، وقتی رسیدم آمریکا خبر رفتن من اعلام می شه، خواستم بدونی....
صدائی به فارسی صدایش می زد:
- خانم شیفته، خانم شیفته، تشریف نمی آرین؟
- آریا جان من دیگه باید برم، به مبابا و مامان سلام برسون، خدانگهدار.... تا بعد...
خداحافظ...
و همه چیز همانطور شد که او گفته بود، چند روز بعد رسانه ها از او گفتند، از او که نه تنها در موسیقی اصیل ایرانی استاد بود، بلکه موسیقی پاپ را هم استادانه می خواند. کنسرت هایش، کنسرت هایی که بعد از سالها سکوت اجرا می کرد، با آن همه طرفدار پر وپا قرص غوغا به پا کرد. آریا از طریق رسانه ها قضیه را پی گیری می کرد. شیفته به قولش عمل کرد. از آمریکا تلفن زد. دمدمه های صبح بود که تلفن زنگ زد. خودش گوشی را برداشت، بیدار شده بود برای درس خواندن، هنوز دو سه صفحه بیش تر نخوانده بود که تلفن زنگ زد:
- الو، منزل استاد سپهر؟
- بله، بفرمایین.
- آریا خودتی؟
آریا صدا را شناخت، فریاد زد:
- شمائین خانم شیفته؟ سلام! سلام!
- سلام عزیزم، حالت چطوره؟ بی سنگ صبورت چه می کنی؟
- وای، از این یکی نپرسید که داغونم.
- فکر نکن فقط تو سنگ صبورتو از دست دادی، منم بی سنگ صبور شدم. آخه فقط تو از غصه هات و آرزوهات نمی گفتی، منم برای تو درد ودل می کردم...
حرف خانم شیفته را قطع کرد:
- چطور دلتون اومد اینطوری برین؟ بیخبر، بدون خداحافظی؟
- باور کن مجبور شدم، چاره ای نداشتم، بعد از مدتها رفتنم ممکن شد، میدونی یکی از دوستان پاسپورت منو آورد، خیلی حرف دارم برات، معلوم شد قبلاً هم می شده من پاسپورت بگیرم، مشکلی نداشته ام. بیخود منو ترسوندن، می شده بگیرم، البته بعنوان همسر در پاسپورت شوهر. در هر صورت دوستم کمکم کرد، ویزا هم گرفته بود، باید می رفتم...
- خب، اونجا چطوره؟ موفق بودین؟ من خیلی خبرها شنیدم.
- موفقیت که نگو شعرهای پدرت اینجا غوغا به پا کرده برات یه خبر دارم.
- چه خبری؟
- ببین من اینجا هم دست و دلم باز شده، هم دلم برای تو تنگ شده، دلت می خوای بیای اینجا؟
- من؟ اونجا؟
- خب آره، مگه اشکالی داره؟
- والا اشکالی که نه... اما، اما... آخه...
آریا به تته پته افتاد. دعوت خیلی ناگهانی بود. شوکه اش کرد، از طرفی درخواب هم نمی دید و از طرفی اینجا وابستگی ها... نمی دانست چه بگوید، شیفته نجاتش داد:
- ببین عزیزم من بهت فرصت می دم، فکرکن، با پدر وماد هم مشورت بکن. من فردا شب تلفن می زنم، جواب می گیرم. نه، فردا زوده، پس فردا. منتظر باش، راستی حواسم به اختلاف ساعتها نبود، ببین، من حالا قبل از برنامه تلفن زدم، فردا نه، پس فردا، درست سه ساعت بعد از حالا زنگ می زنم. حالا اونجا ساعت چنده؟


- پنج ونیمه....
- خب، پس فردا، ساعت هشت ونیم صبح بهت زنگ می زنم، خوبه؟
- خوبه.
- به استاد سلام برسون، به مادرهم. راستی به پدر بگو می خوام یکی از اون شعذایی رو که برای من گفتن بخونم، موافقند یا نه؟ ازشون بپرس.
- موافقم، بیشتر پدر خوشحال می شه...
خنده خانم شیفته حرفش را قطع کرد، درحالی که جلوی خنده اش را می گرفت، گفت:
- نگفتم نظر خودتو بگو، از استاد بپرس. ببین چی می گی؟ باشه.
- چشم...
- قربان چشمت عزیزم، ببین پسرم منو صدا می کنن، باید برم... خداحافظ، باشه؟
- باشه.
- بگو خداحافظ، مواظب خودت باش.
- باشه، می گم خداحافظ.
آریا شوکه شده بود، اتفاق باعث شده بود او به آرزوهایش نزدیک شود، یک روز خرید کردن برای مادرش داشت زندگی اورا عوض می کرد، از جاپرید، نمی دانست چطور خوشحالی اش را نشان بدهد.
می خواست فریاد بزند، می خواست بگوید:
- خدایا متشکرم! چقدر من خوشبختم...
اما هنوز داد وفریاد راه نینداخته بود که جلوی خودش را گرفت:
- وای منو باش، دارم همه رو بیدار می کنم، اصلاً یکی بگه معلوم هست تو می خوای چیکار کنی؟
انگار آسمان به زمین آمد، یکهو وارفت.
- اصلاً من می تونم برم؟ یعنی می خوام که...
داشت به آرزو هایش نزدیک می شد، آنقدر نزدیک که فقط باید دست دراز می کرد و دیگر همه چیز توی دستش بود، اما ناگهان دنیایی از فکر و خیال به مغزش هجوم آورد:
- منکه بدون پدر ومادر نمی تونم تنهایی برم، بدون اونا... نه، تازه، نه، اونم هست. اگر اونو نبینم... توی آمریکا که دیگه اون نیست!
مانده بود! واقعاً نمیدانست چکار کند. ناگهان مشکلات عملی کار در ذهنش شکل گرفت:
- کلاسم رو چیکار کنم؟ دانشگاهمو؟ اصلاً منکه سربازی نرفته م. چطور پاسپورت بگیرم؟ خب حالا که سربازی را می فروشند؛ اونو می شه خرید، با پول می شه سربازیمو بخرم و معافی بگیرم، مثه خیلیها، بعدشم پاسپورت و بعدشم بلیط و اونوقت...
- د برو.
بادست ادای پرواز هواپیما را درآورد و با دهان صدایش را، اما وسط پرواز دستش خشک شد، همینطور ماند:
- اما من اصلاً میخوام برم؟ بدون پدر؟ بدون مادر؟ بدون اون؟ بدون دوستهام، بدون مرتضی... نه نمی شه.... تازه از همه گذشته، من بدون اون می تونم برم؟!
آریا براستی برسر دوراهی گیر کرده بود، تا کی باید بخاطر عاطفه هایش از خویشها و نعمتهای بزرگ زندگی دست بکشد؟ با خودش جنگ داشت انگار!
- نه، این اشتباهه، بعد برمی گردم، پدر ومادر رو می برم، یا اصلاً پول می فرستم بیان اونجا، اونوهم... خب بالاخره یکی پیدا می شه جابی اونو بگیره دیگه، تازه، خانم شیفته هم... علاقه ی من به اون که....
مبارزه ی واقعی بین دل وعقلش درگرفته بود و او ساکت نظاره گر حرفهای آن دو بود. دلش حرفهایی داشت و عقلش دلایلی، عقلش خواسته های معقول داشت و دلش عاطفه و محبت و عشق.
- کی گفته که من نباید به اون چیزائی که حقمه برسم؟ هان؟ حالام که بخت بهم رو کرده و می خواد منو به آرزوهام برسونه، میخوام بهش پشت پا بزنم؟ چه خبره، دلم به چند تا آدم بند شده؟ بهشون علاقه داره؟ گور پدر علاقه، کی گفته من یه عمر با بدبختی و نداری بسوزم و بسازم؟ کدوم آدم عاقلی گفته من باید پا بذارم روی این هدیه خدایی؟
اینها را می گفت، اما دلش حرف دیگری می زد. وعاقبت طاقت نیاورد، بیدارشان کرد:
- چیه پدر جان اول صبحی؟ خبری شده؟
- مادرجان، پدرت دیروقت خوابیده، برای چی بیدارش کردی؟
وگفت، به آنها که همه کسش بودند، گفت. جواب می خواست از آنها، کمک می خواست.
- عصر بهت می گیم، تا عصر مهلت بده.
لباس پوشید و رفت دانشکده، باید مرتضی را می دید!
دوستی که همیشه دوستیش را ثابت کرده بود. حتی وقتی آریا دربرآوردن یک خواسته ی کوچک او آنقدر دل دل کرد تا مرغ از قفس پرید! فردای روزی که آریا یادداشت خداحافظی خانم شیفته دستش رسید، مرتضی به او تلفن زد:
- سلام آقا مرده!
- سلام. این دیگه چه جور سلام کردنه؟
- این نوع جدیدشه! باور کن آخرین مدله! بهترین در نوع خودش! دارای پروانه ی ایزو دوهزار و ده!
آریا خنده اش گرفته بود. با آنکه ناراحت بود، طرز صحبت کردن مرتضی به خنده اش انداخت. جوری راجع به سلام کردنش حرف می زد که انگار گوینده ی رادیو تلویزیون از یک مارک جدید یخچال تبلیغ می کند! نگذاشت ادامه بدهد:
- وای که تو چی هستی مرتضی؟
- من چی هستم؟ نذاشتی توضیح بدم چرا اینجوری سلام کردم. تو هم خیلی آقایی، هم خیلی مردی! برای همین گفتم آقا مرده! اونقدر امروز و فردا کردی تا رفت! تو که حتماً بیشتر از من خبرداری، ( آهی کشید و ادامه داد) عیب نداره، ما یه خواهش کوچیک ازت کردیم، باشه، طوری نیست!
مرتضی بیش از اندازه دلگیر بود. آریا با لحنی مهربان گفت:
- مرتضی؟
- جان مرتضی.
- تو ازمن تا حالا دروغ شنیدی؟
- نه.
- خب پس بدون که گفتم. هردفعه گفتم. ولی خانم شیفته همیشه می گفت بعداً!
می گفت خودم دعوتش می کنم، چیکار باید می کردم؟
- هیچی مرد. ولش کن. خب، که رفت؟ هان؟ همین؟!
آریا گفت. همه اش را. چهار پنج روزی می شد مرتضی را ندیده بود. همه ی اتفاقات این چند روزه را گزارش کرد و دست آخر نامه ی خداحافظی را خواند، نامه که نبود، یک یادداشت بود! مرتضی ساکت و آرام گوش کرد. وقتی آریا ساکت شد؛ پرسید:
- تو خودت می دونی چی می خوای؟ جواب نده، دلم می خواد فقط گوش بدی. تو به خانم صدر علاقه نداری، قبول. تو غزلو دوست نداری، قبول. حالا فرض می کنیم، فرض محال که محال نیست، فرض می کنیم تو عاشق غزل بودی، اونوقت چیکار می کردی؟ کاری به پدر ومادر و درس و کلاس ندارم، فقط غزل، اگه مجبور بودی. بین غزل و خانم شیفته انتخاب کنی، چیکار می کردی؟
- آخه حالاکه...
- گفتم به من جواب نده. خودت فکر کن. هرکاری که اونوقت می کردی؛ حالا بکن. یعنی فرض کن عاشق غزل بودی و می خواستی بری، چیکار می کردی؟ همون کارو بکن!!
آریا دیگر دراین رابطه با مرتضی صحبت نکرده بود و حالا می خواست دوباره با او حرف بزند. نظر اورا بپرسد. دعوت تلفنی خانم شیفته را به اوگفت.
- مرتضی من به نظر تو احتیاج دارم. رک بگو، رک و روراست!
- دمت گرم، به این میگن شانس، پسر تو اسمت( شانس پسر شانس دار) بوده نه آریای سپهر.
- شوخی رو بذار کنار، حداقل حالا.
- خب باشه، چه شوخی چه جدی، برو. البته بشرطی که پدر ومادرت راضی باشن، تو که غیر از اونا به کسی وابستگی نداری. می دونم که غیر از اونا به کسی علاقه نداری!
وداشت، داشت و نمی دانست، هر چند می دانست!
مرتضی مخصوصاً اینطوری جواب داد، آریا تا عصر منتظر ماند، منتظر حرفهای پدر ومادرش.
- ببین پسرم، من ومادرت فکر کردیم، کلی فکر کردیم، باهم بحث کردیم، تو سرو کله ی هم زدیم وعاقبت به این نتیجه رسیدیم که.... بهتره مادرت بگه، تو بگو مهری جان.
- همیشه کارای سخت مال زنهاست، باشه عزیزم، من می گم.
مادرش نشست، در ظاهر اصلاً حساس و رقیقالقلب نبود، اما حالا با چشمهای سرخ داشت حرف می زد، معلوم بود کلی گریه کرده.
- ببین آریا جان...
بغض کرده بود، صدایش می لرزید.
- می شه اول یه دل سیر گریه کنی بعد حرف بزنی عزیزم؟
- کیوان چرا نمی ذاری حرفمو بزنم؟
- بابا بزن، کی گفت نزن؟
- ببین آریا جون، ما به این نتیجه رسیدیم که تو باید خودت تصمیم بگیری، فکر مارو نکن، یعنی من و پدرت نمی خوایم مانع پیشرفت تو بشیم، خودت تصمیم بگیر، همین.
- همین؟
- خب بله پسر جان، می خواستی یه سخنرانی سه ساعته بکنیم؟
استاد سپهر می خواست شوخ نشان بدهد، اما نمی توانست. مثل اینکه قبلاً با هم قرار گذاشته بودند، زن وشوهر هر دو از خانه رفتند.
- ما بعد از شام برمی گردیم.
آنشب گذشت، فردا هم همینطور وآریا هنوز تصمیم نگرفته بود. آریا تا حالا مجبور نشده بود انتخاب کند، هنوز نمی دانست که چقدر به پدر ومادرش علاقه مند است، تازه نمی دانست که غیر از این علاقه، علاقه ی دیگری هم در جانش خانه کرده، که بیرون کردنی نیست... غزل!
- نه نمی تونم... نه من نمی تونم. بدون غزل هرگز. اصلاً..
وعاقبت تصمیمش را گرفت.
- نمی روم!
شاید چند ساعتی بیشتر به تلفن خانم شیفته نمانده بود.
     
  
زن

 
- چرا همه چی باهم جور نمی شه؟
اندیشید:
- باید تکلیف خودمو با خودم روشن کنم! ببینم چی داره جلوی منو می گیره؟پدر ومادرم یا دانشگاه و بچه ها یا اینجا... یا...
چشمانش رابست. نه هیچکدام از اینها نبودند! فقط وجود غزل بود که مانع رفتن او می شد!

- خدای من چرا تا حالا نمی فهمیدم؟
یادش آمد که هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می شود، به اولین چیزی که فکر می کند، غزل است! اینکه آیا امروز دانشگاه می رود یا نه؟ کلاس دارند یا نه؟ اگر داشته باشند، با خوشحالی از رختخواب بیرون می آید اما وای که کلاس نداشته باشند!
- خدایا امروز چیکار کنم؟
فکراینکه ممکن است امروز غزل برای شعر به خانه شان بیاید . آریا احساس کند که او دراطاق بالا نشسته و دارد با پدرش حرف می زند، شادش می کرد!
- پس اینهمه وقت من اینهارو نمی فهمیدم؟!
یاد مهربانیهای خانم شیفته و نگاه مهربانش دوباره به فکرش برد:
- پس جای خانم شیفته کجاس؟ کجای دل من؟
داشت قاطی می کرد اما با مشخص شدن جای غزل در دلش، جای خانم شیفته هم برایش روشن شد:
- اون برای من مثه یک استاده، مثه یه خواهر، یه مادر.... اما نه، مثه یه دوست! آره یه دوست!
آریا خوشحال شد. متوجه شد که آدمی می تواند دوست بدارد، خیلی ها را. اما آنها دوستان او هستند و فقط یک نفر است که آدم بیش از این حرفها دوستش دارد! بعنوان نیمه ی دیگر وجودش! بعنوان معشوق، همسر با یک دوست یکتا!
- وای خدای من غزل اون نیمه ی منه! من فقط با اونه که کامل می شم! بدون اون هیچم!
وتصمیم گرفت:
- من اینجا رو دوست دارم، من همه چیزو توی اینجا می خواستم، توی شهر خودم، کشور خودم، با خانواده ی خودم، با غزل خودم. آره از همه مهمتر با غزل خودم!
اصلاً متوجه نبود که غزل را مال خودش دانسته....
آرام اشک می ریخت، می خواست نه بگوید، به یک شانس، یک امکان!
- کاش می شد، همینجا، کنار ونایی که دوستشون دارم، به آرزوها، می رسیدم اما حیف که نمی شه... نه نمی شه...
وجواب داد:
- نه....!!!
خانم شیفته باور نمی کرد! خیلی زود تلفن را قطع کرد. انگار ناراحت شد، گوئی اصلاً انتظار این جواب را نداشت! باورش نمی دش که آریا از همه چیز بگذرد! خداحافظی کرد اما انگار پشیمان شد.
- ببین آریا جان، از پهلوی تلفن تکون نخور، من یه ساعت دیگه بهت تلفن می زنم.
یک ساعت که نه، یک سال گذشت. سه بار زنگ تلفن به صدا درآمد. بار اول با پدر کار داشتند که آریا گفت منزل نیستند، زنگ دومی با خودش کار داشتند، شهریار بود، یکی از همکلاسیها، که گفت بعد بهش زنگ می زنه و سومی دوست مادر بود که دست به سرش کرد، ثانیه ها هر کدام یک کوه وزن داشتند و عاقبت زنگ زد، این بار خودش بود، درست رأس ساعت!
- سلام آریا جان.
چه تلخ بود سلامش، آریا با هیجان جواب داد:
- سلام خانم شیفته، امیدوارم ناراحتتون نکرده باشم...
- اگر بگم نکردی، دروغ گفتم، اما من خیلی فکر کردم. ببین، انگار قسمت نیست درتمام زندگی من، هیچوقت خواسته های من با اون کسی که دلم می خواد جوربشه!
- ببین...
- گوش کن آریا، تو فقط گوش کن.
- چشم!
- ببین، این دفعه تصمیم گرفتم به خودم فرصت بدم، هر چند معلوم نیست نتیجه چی می شه، اما قبل از هر چیز که من مطمئنم پای یه زن درمیونه، برای همین حاضر نیستی بیای! حالا یا این علاقه تو به اون زن برای من نگفتی، یا اونکه تا حالا این علاقه رو نمی شناختی، درهرصورت...
- ببینید خانم....
- نه آریا، تو ببین، من بیخود حرف نمی زنم، این حرفا نتیجه یه عمر زندگیه.
تلخ بود حرفهای خانم شیفته، خیلی تلخ:
- آره می گفتم، شاید پیشنهاد من اون علاقه را برای تورو کرده، درهر صورت من دویست هزار دلار برات می فرستم، یعنی فرستادم، توی همین یه ساعت ترتیبشو دادم، من اینجا به یک نفر تلفن زدم قرار شد دویست هزار دلار بهش بدم و اون به یکی از فامیلاش زنگ بزنه تا پول را برای تو بیاره، به ریال، درست به قیمت روز، حالا خوب گوش کن، وقتی اون آقا اومد باهم برین توی یه بانک به نام خودت یه حساب باز کن تا اون آقا پول را به حساب تو بریزه، وقتی پول به حساب تو رفت به من زنگ بزن، حتماً سعی کن با این پول همه ی اون چیزایی را که دوست داشتی تهیه کنی، فقط هیچکس نفهمه کارمنه، راستی اگه کم اومد، زنگ بزن تا باز هم برات بفرستم، ضمناً هفت هشت ده روز دیگه میخوام یه مقدار پول برات بفرستم تا خودت، گوش می کنی...
- بله.
- آره، تا خودت با انتخاب خودت به یه خونه ی سالمندان و به یتیم خونه کمک کنی، بگو مال خودته، فهمیدی؟ وقتی فرستادم می گم چقدرشو خودت برداری و چقدرش رو به اسم خودت به خونه ی سالمندان و چند جای دیگه کمک کنی، فهمیدی؟
- اوهوم... بله...
- خب، حالا شماره تلفن منو یادداشت کن و دیگه خداحافظ. دیگه تو تماس بگیر، پدر و مادر رو سلام برسون، مواظب خودت باش، خدانگهدار. به استاد بگو مواظب خودش باشه.
گوشی تلفن مثل یک کوه سنگین شده بود. گوشی را گذاشت، و دیگر طاقت نیاورد، اشک می جوشید، دوید به طرف اتاقش
     
  
زن

 
فصل سیزدهم
- مرتضی، مرتضی!
- چیه بابا؟ مگه تازه از ده اومدی؟ چیه اینقدر داد می زنی؟ بابا دیگه شهری شدی! یاد بگیر. زنگ آیفون رو که می زنند، خوب گوش می کنند. متوجه شدی؟ آروم. مثه بچه ی آدم می ایستن. وقتی یه بنده خدایی پیدا شد و لطف کرد پرسید کیه، بازم مثه ی بچه ی آدم می ایستن. وقتی یه بنده خدایی پیدا شد و لطف کرد پرسید کیه، بازم مثه ی بچه ی آدم جواب می دن که من... مثلاً نوکرتان آریا هستم. آقا مرتضی تشریف دارن؟

آریا سرحال بود. ایستاده بود و همینطور به حرفهای مرتضی گوش می داد. لبخند گوشه ی لبش بود و با هر جمله ی مرتضی سرتکان می داد. و به او نگاه می کرد. عاقبت طاقت نیاورد و حرف او را قطع کرد:
- ببینم اگه من تا فردا همینطوری که ایستادم، بایستم و گوش بدم، تو چرند بهم می بافی نه؟
- دست درد نکنه! حالا دیگه درفشانی های ما چرند شد؟ حیف، حیف که قدرآدمو نمی دونید!
- بابا من که می دونم! اگه نمیدونستم که دنبالت نمی اومدم. حالا راه بیفت بریم.
- کجا؟
- یک جاهای خوب خوب.
مرتضی که متوجه ی حال خوش آریا شده بود، گفت:
- که اینطور! پس رفیق ماهم می تونه سرحال باشه؟ خب تموم شد، طرف ازت خواستگاری کرد؟ بالاخره بلیتت برنده شد! یا نه ببخشید اون دوستای جدیدی که پیدا کردین، حالتونو خوش کردن؟
- بزن بریم. غیر از اولی، بقیه ش.
- جون من؟
- جون تو؟
- یعنی حتی بلیتت هم برده؟
- چه جورهم!
- قبول. هر چند هنوز چهارشنبه نشده، اما خب ما می تونیم هر چیزی رو قبول کنیم. اصلاً حسن مادر همینه. فقط...
- فقط چی؟
- هیچی، این نوکرمون پیش پای تو پول قرض می خواست. هر چی تو جیبام بود، بهش دادم. اینه که حاجیت می تونه فقط به اندازه ی یه صدی کارسازی کنه. اینم چسبیده بوده ته جیب جلیقه ی زیری و گرنه داده بودم به راننده مون...
- دیگه اشتباه نکن. طرف ما نوکرمون گاهی وقتا راننده مونم هست!
قاه قاه خنده آریا بلندشد.
- وای که تو درنمی مونی! باید می رفتی رشته ی بازیگری! اشتباهی عوضی اومدی رشته ی نقاشی...
- باورکن میخوام نقاشی یاد بگیرم که همه رو رنگ کنم! تو رو... خودمو...
- بابا مخم سوت کشید! دست برمی داری یا نه؟
هر چند آریا عصبانیتی ساختگی داد زد اما یک نفر شنید و با تعجب به طرف آنها برگشت. مرتضی دست آریا را گرفت و گفت:
- طرف باور کرد. فکر کرد کلاهمون رفته تو هم. تا طرف نیومده از هم جدامون کنه و دعوا رو بخوابونه، بزن بریم. اما اول بگو کجا؟


- این شد یه حرفی. که عرض کردین کجا می خوایم بریم؟
مرتضی متوجه ی شوخی آریا شده بود و از ته دل بخاطر این تغییر حال آریا خوشحال بود اما دلش نمی آمد شوخی اورا بی جواب بگذارد:
- ببین با وجود اونکه خوشحالم تو این چند وقته درکلاس ارزشمند آقای مرتضی صادق یکی دو کلمه یادگرفتی و مرحله ی آمادگی رو با موفقیت تمام گذروندی و می تونی وارد کلاس اول دبستان درس زندگی بشی...
آریا حرفش را برید و بی طاقت پرسید:
- تموم نشد؟
- نه خیر تموم نشد، شاگردم تو حرف اوساش نمی پره! یعنی موقع اظهار فضولات یک فیزیکدان برجسته ی اتمی، یه بچه هنرستانی نمیاد از قانون نیوتن حرف بزنه! اما حرف قبلی ام یادم نرفته. با وجود اونکه درسات خوب شده و می خوامت، طاقت نمی آرم جوابتو ندم، می فهمی طاقت نمی آرم! بنده فرمودم؛ عرض نکردم!
آریا که قاه قاه می خندید با خنده گفت:
- اینهمه حرف برای یک کلمه؟ خب از اول می گفتی فرمودم!
- آهان درست عرض کردی، حالا عرض کن کجا می خوایم بریم.
آریا که هنوز می خندید دستش را گرفت و به راه افتاد.
- یادته همیشه می گفتی من بچه مو جای بد نمی برم؟ حالا امروز نوبت منه که بگم. من مرتضی کوچولو را جای بد نمی برم.
مرتضی لبخند زد. واقعاً ازشادی دوستش خوشحال بود. دستش را از دست آریا درآورد و گفت:
- از شوخی گذشته خوشحالم کردی. هرجایی که دلت بخواد میام. همین که مثل همیشه مجبور نیستم با دیدن صورت اخموت کفاره بدم، جای شکر داره.
- زدی ها؟! باشه. تو بگو، هر چی می خوای بگو، فقط بیا.
- آخه کجا؟
آریا ایستاد. نگاهی به صورت مرتضی کرد وگفت:
- باورت می شه که بتونم به آرزوهام برسم؟!
اشکی که در چشمهای آریا جمع شده بود دل مرتضی را لرزاند. نمی دانست چه بگوید. هیچوقت آریا را اینطوری ندیده بود. اول شوخی کرده و خندیده بود. و حالا یکباره با نگاه مهربانش اورا دگرگون کرده بود. نگاههی که خیس بود. مرتضی سرش را زیر انداخت. نمی دانست چه جوابی بدهد! او آریا را می شناخت، با احساسات و آرزوهای او آشنا بود. فقط گفت:
- هر چی تو بگی من باور می کنم.
دوباره به راه افتادند. این بار ساکت و آرام بودند. مرتضی منتظر بود تا آریا حرفش را بزند.
- تاکسی، تاکسی، دربست! پارک ملت.
مرتضی تعجب کرد اما تا آمد پرس وجو کند، آریا دستش را گرفت و سوار تاکسی شد.
- برای چی پارک ملت؟ چرا دربست؟ میدونی چقدر می گیره؟
آریا درحالی که به پشتی صندلی تکیه می داد با لحنی مطمئن جواب داد:
- به پول فکر نکن مرد. می خوایم تو پارک قدم بزنیم. بده که یه بارم به جای اتوبوس با تاکسی دربست بریم؟
- نه، خیلی م خوبه! خدا امروز آخر و عاقبت مارو بخیر کنه!
مرتضی تا وقتی که از تاکسی پیاده شدند و به طرف پارک راه افتادند، حرفی نزد.آریا هم ساکت بود تا آنکه وارد پارک شدند. آنوقت مرتضی به حرف آمد:
- موضوع چیه؟
- صبر داشته باش، مگه هفت ماهه به دنیا اومدی؟
مرتضی علاوه برشوخی پرحوصله هم بود. اما اهسته آهسته داشت عصبانی می شد:
- پسر تو مارو گرفتی؟ اگه حرفی داری خب بزن! این جیمز باند بازیها چیه درآوردی؟ نه به اون خنده های اول کارت؛ نه به اون.... الله اکبر!
مرتضی می خواست از چشمهای پراز اشک آریا بگوید اما دلش نیامد. ساکت شد.
- اگه تو هم جای من بودی نمی دونستی چطوری شروع کنی! فکر کردم بیایم یه جای خلوت قدم بزنیم وصحبت کنیم. تو میدونی من چه حالی دارم؟ آخه من که تا حالا چند بار میلیونر نشدم!!
مرتضی که آریا را می شناخت ومی دانست اهل دروغ گفتن و لاف زدن نیست؛ با شنیدن آخرین جمله او دهانش باز ماند:
- گفتی میلیونر؟!
آریا که با گفتن موضوع باری از روی دوشش برداشته بود، نفس راحتی کشید و سرش را به علامت تأیید تکان داد.
- یعنی میلیونر راستی راستی؟!
- آره. این قیلفه رو هم به خودت نگیر که خنده م می گیره. چرا دهنت باز مونده؟
مرتضی به طور غیرارادی دستش را به طرف دهانش برد. انگار می خواست ببیند واقعاً دهنش باز است یا نه! حرکتی که آریا را به خنده انداخت. آریا با دست به مرتضی اشاره می کرد و می خندید:
- اینو نیگا؟
خنده ی آریا به مرتضی هم سرایت کرد. از آن بهت اولیه بیرون آمد وشروع به خندیدن کرد. دوباره طبع شوخش به کمکش آمد:
- منو باش! می خواستم ببینم راستس راستی دهنم باز مونده یا نه!
خنده گویی مسری است، هر دو می خندیدند. آریا ادای مرتضی را در می آورد و می خندید. دست آریا که بالا می رفت دوباره خنده شان شروع می شد.
- وای که چقدر خندیدم! دیگه بسه. خیلی وقت بود یه دهن سیر نخندیده بودم. دیگه حق نداری ادا دربیاری. دستتو نبر بالا، نبر.
نیم ساعتی می شد که روی چمن ها نشسته بودند. هرچه به آن حالت نمی شد گفت نشستن! روی چمن ها ولو شده بودند.
- خب حالا دوباره بگو. ازاول و شمرده. من درست نفهمیدم.
- گفتم که، بلیطم برنده شد! بیشترشو خودت می دونی. یادته وقتی خانم شیفته از ایران رفت، خیلی دلش می خواست من باهاش برم، وقتی نرفتم... خوب دیگه... بهم تلفن زد، اونجا خیلی ازش استقبال کرده بودن، بیشتر از این حرفا! هم آمریک، هم اورپا. بعنی همه جا! خلاصه زنگ زد و گفت می خواد یه مقدار پول برام بفرسته، منکخ نمی دونستم اینقدره! بعدهم اسم یه جاهایی روگفت و معلوم کرد به هرجا چقدر کمک کنم.
- به کجاها؟
- سرای سالمندان وکودکان بی سرپرست، انجمن حمایت از سرطانی ها و چند جای دیگه. میدونی می خواست شناخته نشه. می گفت بگو از طرف یه ناشناسه!
گفتم.فقط یه کم روشن ترش کردم، گفتم ازطرف یه بانوی ناشناس...
- فرقی نمی کنه. خدای صدای شکستن گردوها رو می شنوه. میدونه کی داده. اونه که باید بدونه که میدونه.
- توی این چند روزه من همه ی کارائی که گفته بودکردم. فقط مونده پول خودم! مرتضی من نمی دونم چیکارکنم! یعنی نه اینکه ندونم، خیلی هم خوب می دونم! اما خب اونقدر فکرتو مغزمه که نمی دونم کدومش درسته! یعنی دلم یه چیزایی رو می خواد اما عقلم یه چیزایی دیگه رو! تازه بعضی وقتا فکر میکنم این پول حق من نیست! من درحد خودم یه چیزایی دارم، کسایی هستند که حتی اینارو هم ندارن، اونا ازمن محتاج ترند، آخه...
مرتضی با عجله گفت:
- میون حرفت شیکر! صبرکن ترمز! مگه نگفتی اون کمکهایی که گفته؛ کردی؟
- آره.
- خب پس وظیفه تو انجام دادی. این پول مال خودته. میدونی توی این دنیا چقدرآدم هست که درحد تو نیست؟ تو میتونی به همه ی اونا برسی؟ خب معل.مه که نه! پس یه کار بکن که هم خدا خوشش بیاد، هم بنده! منظورم بنده خداس، نه بنده یعنی من! هر چند اگه یه کار بکنی که این بنده هم خوشش بیاد، بدنیست! یعنی پولارو بدی به من و خودتو راحت کنی! چیه این همه خودتو اذیت می کنی؟ من شخصاً کمکت می کنم، از اینهمه غصه راحتت می کنم.
آریا با خنده گفت:
- دست شما درد نکنه. اینجارو دیگه لازم نیست کمک کنی.
- ازما گفتن بود، حالا....
- باز رفتی توی شوخی و این حرفا؟ یه کم درست به حرفام گوش بده. نمیذاری که همه ی حرفامو بزنم؟
- خب بفرما، این گوشهای من، اینم حضرتعالی.
مرتضی با دست دردهنش را گرفت. آریا خندان ادامه داد:
- داشتم می گفتم، یه چیزیایی به مغزم رسیده، یعنی یه طرح دارم، یه برنامه! میدونی خیلی بهش فکر کردم، یه طرحه که نفعش به خیلیها می رسه. متهی تو باید کمک کنی، حاضری؟
- بله چه جورهم! منتهی به شرطی که یه طرح درست و حسابی باشه، مثلاً اینجوری نباشه که یه شرکت بزنیم من مدیر عاملش باشم و یه عالمه آدم استخدام کنیم که به این بنده خئا نفع برسه، اونوقت همه رو راه بندازیم که هرکدوم از هر راهی که می تونن یه جوری به ونوس نزدیک شن و تبلیغ بکنن، بگن بخدا آریا بچه ی ماهیه، تروبخدا دوستش داشته باش و...
مرتضی جمله های آخرش را درحال فرار می گفت، از وقتی که به کلمه ی ونوس رسید، از آریا فاصله گرفت و آریا هم که متوجه شد، دنبالش کرد. مرتضی درحال فرار حرفش را کامل می کرد و آریا داد می زد:
- مگه دستم بهت نرسه!
ومرتضی می گفت:
- اشتباه کردم، بابا غلط دادم، طرح غلط دادم، ببخش.
وعاقبت آریا به او رسید. هردو روی چمن ها غلتیدند. آریا که هر دو گوش اورا گرفته بود، می گفت:
- دیگه از این حرفا می زنی؟ بگو که...
- باشه، باشه. هر چی تو بگی. دیگه فقط جدی، جدی جدی! قبول.
آریا دیگر آن شوق اولیه را نداشت. مرتضی کلی حرف زد تا عاقبت توانست اورا سرحال بیاورد. آریا نه مثل اول، منتها بازهم با علاقه ادامه داد:
- یادت باشه که قول دادی کمک کنی، قبول؟
- آخه اول بگو چه کاری؟
- واقعاً که؟! یعنی منف آریای سپهر از تو می خوام که توی یه کار عوضی به من کمک کنی؟
- معذرت می خوام، قبول دیگه، برو.
- مابا هم شریک می شیم. پول از من و کار از تو! دلم می خواد یه کار بکنیم که با رشته مون ارتباط داشته باشه. یه چیزی مثه اموزشکده یا آموزشگاه! یه آتلیه هنری، جایی که هم بشه توش آموزش داد، هم بشه کلاس کنکور گذاشت اونم توی رشته های نقاشی و مجسمه سازی و عکاسی و اینجور چیزا... فکر همه چیز شو کردم.

برای آموزش می شه از بچه های دانشکده مخصوصاً ترم بالایی ها استفاده کرد، هم به چیزی برای اونا می ماسه، هم بچه های دیپلمه که وضع مالی درستی ندارن می تونن با هزینه ی کم کلاس کنکور برن.
-کلاس کنکور گذاشتن مجوز می خواد، فکرشو کردی؟ به ماها نمی دن ها!
- آره، از پدرم کمک می گیریم. می گیم آموزشگاه مال بچه هاس، مجوزش از پدرم، کار و سرمایه از بچه ها! پدرم هم اگه خواست کارگاه شعر و داستان راه بندازه. خلاصه اینطوری همه به یه نوایی می رسن. توهم مدیر و همه کاره ش قبوله؟
مرتضی کمی سکوت کرد و بعد دستش را جلو آورد و با خوشحالی گفت:
- بزن قدش.
محکم با هم دست می دادند که مرتضی دستش راکشید وگفت:
- این میونه به تو چی میرسه؟
- خب من با تو شریکم، نصف و نصف! اگه یه روزی به سود رسید، سود می برم. تا اونروز هم به بچه های دانشکده و پشت کنکوریها و پدرم و تو سود می رسه. تازه اونجایی که می خریم مال منه، اگه موفق بشم میدونی چی می شه؟
- آره چی میشه! فقط یه چیزی؟
آریا با تعجب پرسید:
- چی؟
- این که می خوای خونواده ت نفهمن، برام یه کم همچین بفهمی نفهمی سنگینه! میدونی...
آریا نگذاشت حرف مرتضی تمام بشود:
- من دلم می خواد وقتی اونا بفهمن که همه ی اون چیزایی که دلم می خواد براشون تهیه کرده باشم.
- خب این یه چیزی، قبول.
مرتضی با آنکه می فهمید آریا جلوی خواسته های دلش را گرفته و حالا که به پول رسیده بجای عیش و نوش و خریده اون چیزایی که آرزوشو داشته، داره آموزشگاه درست می کنه، حرفی نمی زد. منتظر قبود خود آریا شروع کند. میدانست که عاقبت آریا به حرف می آید اما حالا باید دنبال کار آموزشگاه را می گرفتند.
- می دونی چند روزه داریم این بنگاه اون بنگاه می ریم؟
مرتضی در جواب آریا گفت:
- آره می دونم، سه هفته س. میدونم که بعد از چند ساعت کلاس خسته ای و باز هم راه میفتی دنبال آموزشگاه. اما صبر داشته باش، ما باید اون جایی رو که دلمون می خواد پیدا کنیم. می فهمی؟ جایی که قراره گیرمون بیاد!
وآن جا را پیدا کردند! باورشان نمی شد که یک چنین جایی با این قیمت پیداکنند!
- مرتضی جون اینجا همونجایی که می خواستیم! یه جای هنری عالی!
مرتضی آهسته درگوش آریا گفت:
-تو حرف نزن. نشون نده که خیلی خوشحالی. اصلاً بگو نپسندیده ای، می فهمی؟ بذار قیمتو نبره بالا.
خانه ای که پیدا کرده بودند یک خانه ی قدیمی بود. به شیوه ی اواخر عهد قاجار ساخته شده بود. دوطبق بود اما طبق ی اول بیش از ده اطاق داشت با یک سالن بزرگ. یک ایوان گچ کاری شده و چند ستون زیبا ساختمان را به حیاط متصل می کرد. حیاطی بزرگ با درختهای چنار وکبوده! درختهایی کهن درباغچه هایی رهاشده! هر چند هنوز بوی یاس امین الدوله حیاط را پر کرده بود. آجر فرش حیاط جابه جا خراب شده بود. رنگ دیوارها طبله کرده بود. درهای چوبی جابه جا خراب شده بودند. یک پله کان پهن طبقه ی اول را به طبقه ی دوم وصل می کرد. هردو طبقه سرویس داشت. منتها طبقه ی بالا اطل=اق کم داشت. دو اطاق خواب همراه بایک سالن و یک تراس بزرگ بعلاوه سرویس و آشپزخانه طبقه ی بالا را تشکیل می دادند.
آریا می شنید که مرتضی به بنگاه دار می گوید:
- آقا این که خونه نیس، خرابه س! کلی پول می خواد که خرابش کنی. تازه یه عالمه باید خرج کنی تا این آوارها را ببری بیرون! تازه، چطوری ببری بیرون؟ از این کوچه که کامیون توش نمیاد، چطوری باید آوار بیرون برد، هان؟ نه آقا، نمی ارزه. کلی خرج داره!
بنگاه دار با زبان چرب و نرمش جواب می داد:
- خب ماهم اینارو می دونیمف صاحباش هم می دونن، برای همینه که ازون می فروشن! تازه توی دعوای ورثه افتاده که این قیمتشه!
- نه، نمی ارزه!
با هر حرف مرتضی دل آریا می لرزید. می ترسید که آنجا را از دست بدهنداما مرتضی وارد بود. نه تنها آنجا را از دست ندادند که با قیمتی بسیار ارزان تر از قیمت اصلی خریدند وبالاخره وقتی تمام کارهای اداری انجام شد و از محضر بیرون آمدند.
مرتضی لبخند زد:
- مبارکه. بفرما اینم خونه! حالا باید شروع کنیم. باید جواز تعمیر بگیریم و شروع کنیم.
- باید از بچه های دانشکده کمک بگیریم . از اونایی که قراره توش کار کنن.
مرتضی حرف آریا را ادامه داد:
- آره باید همه رو به کار بگیری. می خوای بریم یقه ی خلق الله رو بگیرم بیاریم؟ مرد حسابی خودمون باید کار کنیم!
- منظورم طرح ونقشه بود، متوجه نشدی؟
مرتضی خندید و گفت:
- چرا، می خواستم سر به سرت بذارم. حالا بزن بریم. راستی به بچه های دانشکده بگو اینجا مال یکی از دوستهای پدرته.
- می ترسم آخرش خراب کنیم، به هر کدوم یه چیزی بگیم.
- تو نترس. اون با من. تا اون زمان تمام کارا درست شده.
کار تعمیر شروع شد.
- ببین آریا جان اول باید هر جا گچ کاریها طبله کرده تعمیر کنیم. آجر فرش حیاط تعمیر می خواد، کف ساختمان باید کاملاً سرامیک بشه. درهای چوبی خراب عوض بشن اما قابل تعمیرا بمونن، بعدش...
آریا خیال مرتضی را راحت کرد:
- ببین هرکاری لازمه بکن. همش با خودت. نگران پول هم نباش.
مدتها بود پدرو مادر آریا نگران شده بودند. اکثر مواقع آریا خانه نبود، هربار هم به بهانه ای. آن شب استاد سپهر می خواست با همسرش صحبت کند. چند روزی بود با خودش کلنجار می رفت. می ترسید نگرانی مهرانگیز خانم بیشتر شود. تازه شام خورده بودند که استاد سپهر را روشن کرد و گفت:
- خانم می شه یه کم بیای کنار من بشینی؟ از صبح تا شب کار بس نیست؟
مهرانگیز خانم که با ابروهای به هم فشرده مشغول شستن ظرفهای شام بود، کارش را نیمه تمام گذاشت. ظرفهای آب نکشیده را در ظرفشویی گذاشت و دستهایش را خشک کرد:
- اومدم. خودمم می خواستم باهات صحبت کنم. فقط بذار دو تا چای بریزم وبیام.
- دستت درد نکنه.
مهرانگیز خانم سینی چای را روی میز گذاشت. با آنکه ناراحت بود، سعی می کرد خودش را آرام و معمولی نشان بدهد. با مهربانی استکان چای را جلوی شوهرش گذاشت:
- بیا چائی تو بخور.
صدای آه مهرانگیز خانم اندک تردید استاد سپهر را از بین برد. آرام شروع کرد:
- ببین عزیزم من حال ترو درک می کنم. منم نگرانم. هرچند میدونم تو مادری و بیشتر از من دلواپسی...
مهرانگیز خانم حرف شوهرش را قطع کرد:
- میشه دلواپس نبود؟
- قبول دارم اما آریا پسر عاقلیه. فقط نمی دونم چی شده! چه اتفاقی افتاده؟! نظر تو چیه؟ تو چی فکر می کنی؟
- هر چی فکر می کنم عقلم به هیچ جا قد نمی ده! تا حالا هر خبری می شد آریا اول به ما می گفت. من نمی دونم چی شده که هیچی نمی گه. فقط آخرشب میاد و خسته می افته و باز روز از نو روزی از نو! خسته هست، اما ناراحت نیست! نمی فهمم.
استاد سپهر بی هوا گفت:
- حدس نمی زنی پای غزل درمیون باشه؟
- نه فکر نمی کنم. آخه ناراحت نیست. حتی گاهی فکر می کنم خوشحال هم هست. اصلاً سر در نمی آرم!
صدای در هر دوشان را نتعجب کرد. مهرانگیز با نگاهی پرسشگر گفت:
     
  
زن

 
- یعنی چه؟! امشب زود اومد؟
- خب چه بهتر. موافقی همین امشب ازش بپرسم.
مهرانگیز خانم باسر جئاب مثبت داد و از جا بلند شد. صدای آریا از همان دم در هال بلند شد:
- سلام برهمه. چی شده همه جا ساکته؟! کجائین شما؟
- سلام! ما اینجاییم مادر، توی آشپزخونه.
آریا که به طرف اطاقش می رفت با خوشحالی گفت:
- الان لباس عوض می کنم و میام پیشتون.
هنوز آریا سرمیز ننشسته بود که مهرانگیز خانم از جا بلند شد:
- شام که نخوردی مادر؟ بشین برات بکشم.
آریا درحالی که از خجالت سرخ شده بود گفت:
- عذر می خوام مامان. من شام... یعنی شام خورده م. میدونین گرسنه م بود، بخاطر همین..
مهرانگیز خانم حرف آریا را قطع کرد و درهمانحال که سر میز می نشست گفت:
- میدونی چند شبه شام بیرون می خوری؟ یعنی دراصل فقط برای صبحونه خونه ای.
استاد سپهر نگذاشن مهرانگیز خانم ادامه بدهد. درحالی که سعی می کرد خودش را کنترل کند، رو به اریا گفت:
- قضیه چیه؟! تو میدونی من و مادرت تو این چند روزه چه حالی داشتیم؟
آریا قصد داشت قضیه آموزشگاه را برای پدر و مادرش توضیح بدهد. اصلاً برای همین آن شب زودتر به خانه برگشته بود. نگرانی انها کار را برای آریا راحت کرد:
- میدونین فقط مسئله کار درمیونه!
- کار! کدوم کار؟
- مایه آموزشگاه درست کردیم! یعنی من نه، چندتایی از بچه ها. من و مرتضی هم هستیم. قراره هم آموزش طراحی و نقاشی و مجسمه سازی داشته باشیم وهم کلاس کنکور هنر...
مهرانگیز خانم که با شنیدن هرکلمه خاطرش آسوده تر می شد طاقت نیاورد و میان حرف او پرید:
- جدی می گی؟ اما کلاس کنکور با کدام مجوز؟ اصلاً با کدوم سرمایه، کجا؟
صحبتهای آریا نیم ساعتی طول کشید. همه ی کارهایی را که انجام داده بودند با آب وتاب تعریف کرد.

فقط نگفت که آموزشگاه مال اوست. بقیه حرفهایش عین واقع بودند. استاد سپهر که دیگر خیالش راحت شده بود با خنده گفت:
- باشه من براتون مجوز می گیرم. فقط به نظر من چون ادبیات هم با هنر رابطه ی نزدیکی داره....
صدای خنده ی مهرانگیز خانم بلند شد:
- حتماً یه کلاس آموزش شعر و داستان هم بگذارند، همینو می خواستی بگی؟
- اولاً که کلاس نه، بگو کارگاه شعر یا داستان! درکلاس فقط آموزش تئوریک داده میشه اما در کارگاه شعر یا داستان بصورت عملی کار می شه. حالا متوجه شدین خانم؟
- بله متوجه شدم، خوب هم متوجه شدم! اما اگه قرار برکارگاه به میون اومده اما فیزیک وشیمی از قدیم به کارگاه و آزمایشگاه احتیاج داشته، پس باید اونجا یه آزمایشگاه شیمی هم بذارن چون...
آریا که واقعاً شوکه شده بود وسط حرف مادرش پرید وبا لحنی ملنمسانه گفت:
- نه مادر تروبخدا ادامه ندین! نکنه واقعاً بخواین پیشنهاد آزمایشگاه شیمی هم...
این بار صدای خنده مهرانگیز خانم درآشپزخانه پیچید:
- ای بچه ساده ی ساده! حقا که خوش باوری! شوخی کردم مامان، شوخی می کنم.
آریا نفسی از سر آسودگی کشید و زیر لب گفت:
- خداراشکر
- اما من شوخی نکردم آریا جان!
- میدونم پدر، شما تاج سرماهستین. من از طرف همه ی بچه ها خواهش می کنم که شما لطف کنین و کارگاه شعر آموزشگاه مارو تأسیس کنین.
مهرانگیز خانم خیلی سرحال بود. او که انتظار شنیدن خبرهای ناراحت کننده داشت حالا بیش از حد خوشحال شده بود وهمین خوشحالی شوخ طبعش کرده بود:
- ای کلک! تو رو من می شناسم، بچه می! زودباش بگو کی اینارو یادت داده؟ این چاخانها کارتو نیست، میدونم که برای مجوز به پدرت احتیاج دارین، کی یادت داده اینجوری هندونه زیر بغل پدرت بذاری؟
- خب معلومه، آقا مرتضی! مقام مدیریت آموزشگاه!
این حرف استاد سپهر همه را به خنده انداخت. خنده ای که ادامه یافت. آریا از دیدن شادی پدر ومادرش خوشحال بود. نه تنها آن شب که تا چند روز بعد هم شادتر کار می کرد. هر چند در روز چندین بار کار را رها می کرد و به گوشه ای پناه می برد. به گوشه ای تنها که با خودش خلوت کند. دراین لحظه ها بی آنکه بخواهد به دانشگاه می رفت. با پای خیال به کلاسشان می رفت. به جایی که غزل را دیده بود، در برابر چشمانش زنده می شد. آریا نمی دانست با او چکند! با این دختری که نمی دانست دوستش دارد یا ازاو بدش می آید! هر چند به خوبی می دانست...
کار دکوراسیون آموزشگاه تمام شده بود. فقط برای طبقه ی دوم هنوز تصمیمی نگرفته بودند. هروقت آریا حرف طبقه دوم را به میان می آورد، مرتضی می گفت:
- فعلاً که تعمیر شده، همین کافیه تا بعد. برای دکوراسیونش بعداً تصمیم می گیریم.
با آماده شدن آموزشگاه دیگر خیال آریا از این بابت راحت شد. به کار مرتضی اطمینان داشت. مخصوصاً که حالا پدرش هم وارد میدان شده بود.
- خب اینم از این کار. حالا فقط خودم باقی می مونم! خودم و اون چیزایی که یه عمر آرزوشونو داشته م!
آریا جوان بود، جوانی با هزاران آرزو. از لحظه ای که خانم شیفته درمورد پول با او صحبت کرد، صدها فکر به مغزش راه پیدا کرد. می خواست منطقی عمل کند مگر می شد؟!
- چیکار کنم؟ آخه کدوم کار درسته؟
مانده بود! از طرفی عقل و منطق به او دستور می داد واز طرف دیگر هوسها و ارزوها تحریکش می کردند:
- منکه دست روی دلم گذاشتم و اول ازهمه آموزشگاه رو براه کردم! پس دیگه حق دارم به فکر خودم باشم! حقمه، آره این حق منه که از امکاناتی که دارم استفاده کنم! چرا نباید من ماشین داشته باشم؟
اما فوراً یاد پدر ومادر شرمنده اش می کرد.
- آخه چطوری من یه ماشین عالی سواربشم و پدر ومادرم همون ماشین عهد بوق رو داشته باشن؟
مسئله فقط ماشین نبود، آریا آرزومند داشتن یک خانه ی بزرگ درشمال شهر بود. خانه ای که بشود درباغچه ی حیاطش زیباترین گلها را کاشت.
- نه، نمیشه! اولاً که حالا پولشو ندارم اما اگه داشته باشم هم، نمی تونم بخرم! آخه چطوری می تونم توی اون خونه زندگی کنم وقتی که می بینم خیلی از بچه های دانشکده چند تا چند تا توی یه اطاق فسقلی اونم کجا، توی کوچه پسکوچه های جنوب شهر زندگی می کنند؟! نه نمی تونم اما آخه دلم... دلمو چیکار کنم؟! مگه من از بعشی کمترم؟ از اون عادل لق لقو یا...
پیش از اینها آریا آسوده بود. درست که آرزوی داشتن خیلی چیزها گاهی وقتها دلش را می سوزاند اما همیشگی نبود. فقط گاهی وقتها بود. بیشتر اوقات خیالی آسوده داشت. راحت می خوابید. اما حالا؟!
- راست گفتن ها! آدمای پولدار یه خواب راحت ندارن!
خنده اش گرفت! از همین حالا خودش را جزء پولدارها به حساب می آورد!
- آخه این چندرقاز هم شد پول؟! منو باش!
سعی می کرد فکر نکند اما نمی توانست و عاقبت مثل همیشه رفت سراغ مرتضی.
- ببین مرتضی، من...
- هان تو چی؟ بفرما حضرت(راک فلر)!
- بابا دست وردار توهم، یه بار شد مثه بچه آدم به حرف من گوش کنی؟
مرتضی درحالیکه می خندید با دو دست گوشهایش را گرفت و گفت:
- بفرما، اینم گوشهای این بنده ی حقیر.
هر دو خنده شان گرفت، همیشه حرفهای ممرتضی آرامش می کرد، یعنی اول او شوخی می کرد و اریا اعتراض و بعد از چند بار یکی به دو کردن، آریا فراموش می کرد برای چه به سراغ مرتضی آمده! همراه با او می خندید وبعد از کلی حرفهای روزمره تازه یادش می آمد که برای چه به سراغ مرتضی آمده!
- هی پسر منو باش! اومده بودم برات درددل کنم! می خواستم باهات مشورت کنم، اصلاً یادم رفت!
- خب حالا که یادت اومد بگو. مشاور شما درخدمت حاضر است قربان.
- دیگه با حرفای تو حواسم پرت نمی شه، ببین مرتضی من باید چیکار کنم؟
- چی چی رو چیکار کنی؟
- خواسته های دلمو ! به حرف دلم گوش کنم یا عقلم؟
مرتضی درحالیکه قاخ قاه می خندید و از شدت خنده با دست به رانهایش می کوبید گفت:
- اهان حالا فهمیدم!پس بالاخره به حرف اومدی! عجب!
- منظورت چیه؟ چرا می خندی؟
- هیچی، منظورم همینی یه که گفتی! از همون اول منتظرش بودم! تعجب می کردم که چرا رو نمی کنی! دیگه داشتم با خودم فکر می کردم که خیر، آریا آدم نیست! ناراحت نشو یعنی فرشته است! بی وسوسه هوسهاش!
- خب؟!
- هیچی دیگه، بگ.
آریا گفت. شاید یک ساعتی طول کشید. همینطور حرف می زد. مرتضی ساکت و آرام گوش می کرد.
- خب تموم شد؟
آریا که با گفتن حرفهایش احساس آرامش می کرد، جواب داد:
- آره توم شد. های راحت شدم. داشتم دیوانه می شدم!
- این طبیعی یه. باورت می شه توی این مدت منم همین فکرها رو می کردم؟
- توهم؟
- اره منم! البته نه برای خودم، برای تو، یعنی به جای تو، با این تفاوت که من به نتیجه هم رسیدم.
آریا که متعجب شده بود با شنیدن جمله ی آخر مرتضی با صدای بلند فریاد زد:
- جدی می گی؟
- آره. چرا داد می زنی؟من همه چیزو برات حل کردم. حالا مزد من چی میشه؟
- ا تو هم؟ شد یه بار شوخی نکنی؟ زود باش بگو، زود باش.
- من از حانب تو قول یه ناهار و یه شیرینی به خودم می دم، اونوقت می گم.قبوله؟
- قبوله، یه شامم روش.اصلاً پول این هفته ی کوپنهای غذات با من، دیگه بگو.
- نه نشد! منظورم ساچمه پلو و لاستیک کباب نبود! یه غذای درست و حسلبی.
- باشه، بگو.
- هیچی. مسئله خیلی ساده س! تو میتونی هم صاحب خونه بشی، هم صاحب ماشین، هم صاحب آموزشگاه! فعلاً هم کسی بونبره!
آریا که دیگر بی طاقت شده بود، حرفش را قطع کرد:
- چطوری؟
- آهان، چطوریش خیلی ساده س. وقتی بگم خودت تعجب می کنی چطوری به فکر خودت نرسیده. ببین طبق ی دوم آموزشگاه رو برمی داری برای خودت مبله می کنی، میشه یه آپارتمان شیک وهنری و خوب، ماشینم یه دونه دوو یا پژو تمیز اما مدل چند سال پیش می خری اوجش به هفت هشت تومن....
آریا دوباره حرفش را برید:
- کجا بذارمش؟
- تو چقدر خنگی؟ خب توی حیاط آموزشگاه! یه گوشه سایبون ایرانیتی می زنیم. یا اصلاً بذارش اون گوشه زبر داربست مو، یه چادر هم بکش روش والسلام! اینجوری هم صاحب ماشین شدی، یعنی به حرف دل جوونت گوش کردی، هم صاحب خونه و هم صاحب آموزشگاه! چطوره؟
- خوبه. فقط می شه بگی به پدرم چی می گیم؟ می گیم این ماشین مال کیه؟
- تو چقدرساده ای! پدرت خیلی که بیاد، هفته ای یه روز میاد، اونم برای کلاسش. تازه اون چیکار به کار ماشین مردم داره؟ میگیم مال یکی ار بچه هاس! از اون گذشته تا ابد نمی خوای قایم کنی؟ درسته؟
آریا ذوق زده شده بود. پرید و مرتضی را بغل کرد. همانطور که می بوسیدش می گفت:
- تو حرف نداری! تو بهترین مشاور دنیایی! نه، بهترین رفیق دنیایی، تو...
مرتضی در حالیکه می خندید آریا را به عقب هل داد:
- هی چه خبرته؟ بابا خیسم کردی! تمون صورتمو تف مالی کردی بچه!
- ای بی تربیت! حیف من که تو رو می بوسم، حیف!
هردو می خندیدند. آریا دیگر راحت شده بود. راحت راحت و فردای آن روز چند بنگاه فروش اتومبیل مجبور شدند ساعتها با دو جوان که قصد خرید اتومبیل داشتند سروکله بزنند. مرتضی آریا را مجبور کرده بود ساکت بماند و دخالتی درکار خرید نداشته باشد.

- ببین مرد، تو اینا رو نمی شناسی! نمی تونی باهاشون سر وکله بزنی. میدونی من نه پدرم بنگاهی بوده نه خودم اما بیشتر از تو توی مردم بودم. چطوری بگم من پدرم کاسبه، پس من هم یه بچه کاسبم. درصورتیکه پدر ومادر تو یه عمر تدریس کردن و حقوق گرفتن، اونا هیچ بویی از کاسبی نبردن! تو هم همینطور. بخاطر همین می گم دخالت نکنی. اینا همه شون یه ماشین دارن که نوی نوه، تا حالا دست یه خانم دکتر بوده که فقط از خونه تا مطب راه رفته، فقط چند هزار تا کار کرده، از اون گذشته نونم توشه...
هر دو باهم خندیدند. آریا درحالی که از خنده روده پر می شد گفت:
- معلوم نیست چند تا خانم دکتر توی این مملکت ماشین نوی تمیز شونو فروختن!
- خب برای همین می گم فقط گوش کن و حرف نزن تا اون ماشینی رو که دوست داری برات بخرم.
وعده ی مرتضی به این زودی عملی نشد. یک هفته طول کشید تا آریا صاحب یک« اپل کورزای» مدل بالا شد. درست که مدل چهر سال قبل بود اما واقعاً تمیز بود.
- دستت درد نکنه مرتضی. این همونیه که من می خواستم.
- تازه هفت چوب بیشتر بالاش ندادیم.
آریا درحالی که ادای ناراحت شدن درمی آورد، اخمهایش را درهم کشید و گفت:
- یک هفته با بنگاه دارها حرف زدی یادت رفت دانشجویی؟ هفت چوب یعنی چه، بگو هفت میلیون تومان پول ناقابل!
- خب باشه، هر چب تو بگی. حالا سوار شو بریم آموزشگاه پارکش کنیم و جنابعالی با خیال راحت برین پیش پدر و مادرتون که حتماً دوباره ناراحتن، حق هم دارن. از کی تا حالا باید بچه اینقدر از خونه بیرون بمونه!
- دست بردار توهم. دیگه من چهارده سالمه! بزرگ شدم!
هر دو می دانستند که حق با مرتضاست. پدر ومادر آریا، مخصوصاً مادرش عمری به دیدن روزانه آریا عادت کرده بودند و حالا مدتی بود که برنامه ی آریا بهم خورده بود.
- مادرجان امشب یه کم زودتر بخواب. صبح هم صدات نمی کنم تا یه کم بیشتر بخوابی. میدونی چقدر کمبود خواب داری!
مهرانگیز خانم می خواست پسرش بیشتر استراحت کند اما نشد! خودش صبح زود آریا را بلند کرد:
- آریا... آریا جان... مادر پاشو، پاشو پسرم
آریا با شنیدن صدای مادر غلتی زد و لای پلکهایش را باز کرد. نگاهی به ساعت انداخت و زمزمه کرد:
- اینکه پنج صبحه! چرا نمیذارن بخوابم؟! خودش داره صدام می کنه، اونوقت دیشب می گفت بخواب!
-دوباره پلکها را بست اما صدای مادر نگذاشت:
- مادرجان پاشو، تلفنه.
آریا می خواست داد بزند: خب باشه، تلفن باشه؛ اما شنید:
- از راه دوره مادر، خانم شیفته!
که از جا پرید و با عجله خودش را به تلفن رساند. با یک دست دکمه های پیراهنش را می بست و با دست دیگر گوشی را نگه داشته بود:
- سلام خانم شیفته، سلام. حالتون چطوره؟
صدای مهربان و زیبای خانم شیفته گوشش را نوازش کرد. صدا سرشار از مهر بود، مهری صادقانه:
- سلام عزیزم، حالت چطوره پسرم، خوبی؟
- ممنون، ممنون.
آریا مثل اولین باری که این صدا را شنیده بود، دچار هیجان شد. انگار غیر از کلمه ی ممنون کلمه ی دیگری به ذهنش نمی رسید، خانم شیفته ادامه داد:
- پیداست که از خواب بیدارت کردم. منو ببخش. اینجا آدم وقتی میخواد زنگ بزنه شب و روز رو قاطی می کنه.
- اشکالی نداره! شما خوب هستین؟ راحتین؟ منکه نمیدونم چطوری تشکر کنم!
آریا می خواست برای بار چندم از لطف او تشکر کند اما نمی توانست. یعنی فعلاً جلوی مادرش نمی شد از پول حرف بزند. پس از جانب دیگران تشکر کرد.
- خانم شیفتخ نمیدونین چه دلائی رو شاد کردین! همونطوری که گفته بودین عمل کردم.
- دستت درد نکنه آریا جون. راستی خیلی دلم برات تنگ شده. برای اون حرف زدن صادقانه ت. اما باید اول از کارامون حرف بزنم. یادته می گفتی از طرفای چالوس و نوشهر خوشت میاد؟
- اونکه...
- گوش کن. حالا حرف نزن و گوش کن. من یه مقدار پول دیگه برات فرستادم. احساس آریا گفتنی نبود. از طرفی خجالت می کشید و از طرف دیگر خوشحال بود. نمی دانست چه بگوید! خانم شیفته هم که گوئی از انور دنیا این حال او را حس می کرد، نمی گذاشت او حرف بزند:
- ببین آریا جون فردا برو پیش همون آقای اسماعیلی و بگیر. دلم می خواد یه خونه ی قشنگ اونجاها بخری.
- منکه نمی تونم تشکر کنم. اما همونطور که گفتم باید بصورت وام...
خانم شیفته نگذاشت ادامه بدهد:
- باشه هرجور که تو بخوای. فعلاً بگیر و اونطوری که دلت می خواد خرج کن تا بعد، راستی داشت یادم می رفت، خیلی از اون کارت خوشم اومد.« ای میلت» هم رسیده. عکس اون خونه رو دیدم، منظورم آموزشگاه، عالی بود. فکرت حرف نداشت!
آریا به مجرد خریدن خانه به خانم شیفته تلفن زده بود. هم تلفن آموزشگاه را داده بود و هم همه ی کارها را برایش توضیح داده بود. یک عکس هم از خانه گرفته بود و برای او با « ای میل» فرستاده بود.
- گوش می کنی پسرم؟
- بله خانم شیفته، خوشحالم که خوشتون اومده.
- آره که خوشم اومد. نیم ساعت قبل هم به همونجا زنگ زدم، کسی گوشی رو برنداشت. متوجه شدم که خونه ای. گفتم تا نرفتی دانشگاه باهات صحبت کنم.
- شما به من لطف دارین.
مهرانگیز خانم از داخل اطاق خوابشان داد زد:
- سلام منو برسون. سلام من و پدرتو. بگو براشون آرزوی موفقیت می کنیم.
آریا خندید و توی گوشی گفت:
- خودتون که شنیدین خانم شیفته؟
- اره عزیزم. سلام منم برسون. حالا از خودت بگو. از درسات، از دانشکده، راستی وضع تابلوهات درچه حاله؟ چیزی کشیدی؟
- راستش نه. یعنی نشده. اونقدر کار داشتم که نگو. دیگه از این به بعد.. شما از خودتون بگین. خوبین؟ راضی هستین؟ چیکار می کنین؟از برنامه هاتون بگین، از کارای جدید...
ودیگر این خانه شیفته بود که از آنجا می گفت.از برنامه هایی که خیلی خوب استقبال شده بود، موفقیت او استثنایی بود اما سالها تنها بودن باعث شده بود از شلوغی زیاد خوشش نیاید.
- باور کن خسته شدم! از بس برنامه اجرا کردم! کاش اینجا بودی و می دیدی.
خانم شیفته درد دل می کرد. از برنامه هایی می گفت که برای مردم اجرا کرده، برنامه هایی که دلش می خواسته رایگان باشد اما نشده بود:
- حتی نتونستم قیمت بلیط ها رو کم کنم! باورت نمی شه اجرای یه برنامه چه خرجهایی داشته باشه! نمیدونی پول مردم تو جیب چه کسایی میره، خواننده و اعضای ارکستر توش گمن! کرایه سالن، پول تبلیغ، هزینه امنیت محل، هزینه ی مأمورای حفاظت، سهم مدیر برنامه و صد جای دیگه! هیچ کاری هم از دست من بر نمیاد.
اما آخر صحبت به خوشی تمام شد. خانم شیفته با محبت خداحافظی کرد وآریا با خوشحالی گوشی را گذاشت. لبخندی برلب داشت، امروز چه روز خوبی بود! آریا از خوشحالی داشت پر در می آورد:
- وای خدای من یعنی میشه من صاحب یه ویلا بشم؟ عصرها تو هوای بارونی شمال بشینم روی چمن های حیاط، پشت سرم جنگلهای سرسبز و جلوی روم دریا... وای خدا چه تابلویی می شه! چه چیزایی می شه کشید! وقتی درسم تموم شد، آخرین امتحانی رو که دادم؛ کی زنم می رم اونجا. چند ماه تموم فقط خودم و خودم... اما... راستی چطوری...
صورت شادش درهم رفت، با خودش زمزمه کرد:
- نه من نمی ذارم، اصلاً بعد از چهار سال جون کندن تازه... نه این انصاف نیست!
اصولاً شادیهای آریا دوام زیادی نداشت. هر وقت که خوشحال می شد، یاد او سراغش می آمد! احساس می کرد بدون او هیچ شادی ای کامل نیست. هرچند نمی خواست قبول کند اما غزل برای او همه چیز بود. غزل مکمل بودنش بود. اما این بار یاد غزل نبود که گرفتارش می کرد. فکر دیگری شادی اش را گرفته بود. فکری که رهایش نکرد تا دست بکار شد. آریا می خواست لحظه هایش مال خودش باشد، مخصوصاً بعد از فارغ التحصیلی!
- باید شروع کنم. گور پدر سه چهار میلیون تومان! نازه اگه قبل از گرفتن لیسانس دنبالشو بگیرم، کمترم میشه. شاید یک میلیون و نیم!
     
  
زن

 
آریا دست بکار شد و بعد از دوسه روز با خوشحالی سراغ مرتضی رفت. مرتضی باورش نمی شد:
- تو خدمت سربازیتو خریدی؟
- آره پسر، همه ی کاراشو انجام دادم.پول هم به حساب ریختم. فقط مونده یه دوره ی کوچولو که هیچ کاریش نمی شه کرد، باید رفت!
مرتضی با تعجب پرسید:
- دوره ی کوچولو؟
- آره، بجای دوسال سربازی باید یه مدت دوره ی اموزشی ببینم. شاید یکماه، شاید یکماه و نیم. دقیق نمی دونم. درهر صورت اونم تابستون می رم. دیگه تموم شد. سربازی آقای سپهر خریده شد!
- مبارک باشه. ولی از کجا به این فکر رسیدی؟
- بعداً بهت می گم. وقتی باهم رفتیم سفر، آخه قراره یه سفر کوچولو بریم. اما علت اصلی شو حالا دریک کلام می گم. می خواستم بعد از دانشگاه آزاد باشم!
مرتضی متفکرانه حرفش را قطع کرد:
- این یکی از فتیده هاشه! هیچ فکر کردی می تونی برای ادامه تحصیل بری خارج؟ دیگه میتونی پاسپورت هم بگیری.
- بابا کی به فکر پاسپورت و خارج و این جور حرفا بود؟!
- میدونم شما فقط به فکر یک نفرید! همه ای این کارها رو هم بخاطر همون یک نفر انجام می دید!
- مرتضی!
- می دونم، باید دراین مورد حرف نزنم. اما واقعیت همینه، حالا تو هر چی می خوای بگو!
آریا می خواست حرف را درز بگیرد. او براستی نمی خواست درمورد غزل صحبت کنند. دلش می خواست اورا ببیند. او را ببیند که چطور طرح می زند. وقتی غزل جلویش سه پایه کار می کرد حالت اندیشمندی به خودش می گرفت که آریا ازآن خیلی خوشش می آمد. آریا می خواست خودش را به دانشگاه برساند تا غزل را ببیند. اما قبل از آن باید موضوع ویلا را به مرتضی می گفت.
- جدی می گی پسر؟
- آره که جدی می گم. خود خانم شیفته بهم گفت. پولشم رسید و از آقای اسماعیلی گرفتم. همش چک تضمینی! فقط منتظر توام، هر وقت بخوای راه می افتیم.
مرتضی با خوشحالی گفت:
- هر وقت بخوای میریم. هر چه زودتر بهتر!
و با خنده اضافه کرد:
- دوباره باید استاد سپهر و خانمشان منتظر آریا بمانند تا از اردو برگردد! بازم یه اردوی دیگه!
- باشه، بتازون. هراسبی می تونی بتازون. هی متلک بگو. بالاخره اونروز می رسه که همه چیزو بهشون بگم و از دست تو راحت شم.

- حالا کو تا اونروز. فعلاً باید بنده زنگ بزنم و برای اردو رفتن اجازه تو بگیرم.
- پس زودتر بزن...
آن روز صبح آریا و مرتضی برنامه ریخته بودند که به طرف شمال حرکت کنند. قرار بود آریا ماشینش را از آموزشگاه بردارد و به خانه ی مرتضی برود اما آریا تلفنی برنامه را کمی عوض کرد:
- ببین تو برو دانشکده، من اونجا میام سراغت. اونجا سوارت می کنم و راه می افتیم. اینجوری بهتره. میدونی از نظر راه و ترافیک برای من بهتره.
- بله میدونم برای تو بهتره. کورشه اون کاسبی که مشتریشو نشناسه! باشه، من میرم دانشکده بیا سراغم، میگم میخوای دم در دانشکده منتظرت بمونم.
- نه نه، توی دانشکده پیدات می کنم. بیرون منتظر نمون.

خنده های مرتضی آریا را هم بخنده انداخت. مرتضی می خندید، به آریا می خندید که به مرتضی و خودش هم دروغ می گفت! او می دانست آریا برای چه می خواهد اول سری به دانشکده بزند. مثل همیشه آریا هم به خنده افتاد و خداحافظی کرد. می خواست زود به دانشگاه برسد. ماشین را یک خیابان پایین تر از دانشگاه پارک کرد و پیاده به طرف دانشگاه رفت. وقتی وارد محوطه شد بهار را دید که روی نیمکتی زیر درختها نشسته.
- عجب فکر نمی کردم بهار امروز دانشکده باشه! حتماً اونم مثه غزل واحد عملی نقاشی دیواری رو گرفته!

چند قدمی با او فاصله داشت که بهار از جا بلند شد:

- سلام. شما کجا اینجا کجا؟

هنوز آریا جواب سلامش را نداده بود که بهار حرفش را اصلاح کرد:

- منظورم اینه که امروز چرا اومدی؟ تو که درس نقاشی دیواری رو نگرفته بودی؟

آریا با دستپاچگی جواب داد:
- آره میدونی یه کاری داشتم، توی دبیر خانه، در رابطه با همون کار آموزشگاهمونه، تو چی؟
- هیچی، بیکار بودم، اومدم دانشکده. گفتم شماها رو ببینم، یه گپی بزنیم...

آریا حرفش را قطع کرد:

- نمیدونی چقدر سرم شلوغه! با مرتضی هم اینجا قرار دارم. باید بریم دنبال یه کاری، اگه دیدیش بگو همینجا باشه تا من بیام. خب دیگه... من باید برم، فعلاً خداحافظ.

صورت بهار درهم رفت. برخورد آریا ناراحتش کرد! هیچ فکر نمی کرد آریا چنین برخوردی با او بکند!

- منو باش؟ به امید چه کسایی روزم رو خراب کردم و اومدم دانشگاه!

آریا به طرف ساختمان کارگاهها رفت. او ندید که بهار با چه شتابی از دانشگاه بیرون می رود. آریا با خودش فکر می کرد:

- باید یه جوری برم اونجا که اتفاقی باشه. یعنی همین هم هست! من که کاری با کسی ندارم! یه سری به بچه ها می زنم و می رم بیرون. تا اونوقت هم حتماً مرتضی اومده.

چندتایی از بچه ها مشغول کار بودند. کارگاه نقاشی خلوت بود. غزل کنار یک قطعه گچی یک متری ایستاده بود و مشغول کار روی آن بود. چند تار گیسوی نافرمان از زیر مقنعه بیرون زده بودند و مزاحم کارش بودند. روی پیشانی اش ریخته بودند. با دستی پر از لکهای رنگ موها را کنار زد. قلم مو را زمین گذاشت و کمی عقب رفت. داشت به کارش نگاه می کرد. آریا متوجه نبود که دم درایستاده و محو حرکات غزل شده، با نگاهش کوچکترین حرکت او را دنبال می کرد.

- خدایا چقدر این موجود زیباست! اون خودش یه نقاشی یه!

غزل دوباره مشغول کار شد. قلم مو درظرف رنگ فرو می رفت و روی گچ نقش آفرینی می کرد. دستان غزل ماهرانه کار می کردند و او هیچ متوجه اطرافش نبود.

- اینجا چیکار می کنی آریا؟

شادکام بود. دست تمیزش را روی شانه ی آریا گذاشت و ادامه داد:

- تعارف نکنین، بفرمائین کار! تو که تنگار این درسو نگرفته بودی؟

آریا که از این غافلگیری دستپاچه شده بود، با عجله جواب داد:

- هیچی، دنبال مرتضی می گشتم. گفتم شاید اینجا باشه، که نبود. داشتم کار بچه ها رو نیگا می کردم. خب دیگه باید برم. آره باید...

- اتفاقاً مرتضی هم سراغ تو رو می گرفت. همین حالا که از محوطه رد می شدم دیدمش.
- دستت درد نکنه با این خبرت. پس فعلاً خداحافظ.
آریا با عجله راه افتاد. او قبل از سفر غزل را دیده بود. برای همین هم به دانشکده آمده بود. حالا هر طور می خواهد بشود!
- طوری که نمی شود. فقط ممکنست بعضی ها فکر کنند من برای دیدن کسی اومدم!
- خب فکر کنند. خودم که می دونم برای دیدن مرتضی اومدم، باهاش قرار داشتم.

با خودش جر وبحث می کرد. خودش می گفت و خودش هم جواب خودش را می داد. اصلاً متوجه نبود که ممکنست بعضی از فکر هایش را با صدای بلند ادا کند. با نگاه دنبال مرتضی می گشت. وسط محوطه بود که دستهای مرتضی را روی شانه هایش حس کرد:
- ایست! چی داری می گی با خودت؟
مرتضی بود که از عقب شانه های آریا را گرفته بود و سعی می کرد ادای حرف زدن آریا را دربیاورد آخرین جمله ی آریا را تکرار کرد:

- باهاش قرار داشتم!! فکراتو هیچوقت به زبون نیار مرد! تو با من قرار داشتی، منم اینجام.
آریا به طرف مرتضی برگشت:
- هان چیه؟ چی می گی تو؟
- من ؟ من هیچی! فقط پشت سرت راه می رفتم و حرفاتو می شنیدم!
آریا نگذاشت حرف مرتضی تمام شود:
- چی می گفتم؟!
- هیچی، نترش! حرف مهمی نمی زدی. اصلاً ولش کن. زود باش بریم که هوا داره گرم می شه. تا خنکه راه بیفتیم.
جاده ی چالوس همان جاده ی همیشگی بود. با پیچ و واپیچ های کوهستانی و هوای دلچسب ارتفاعات. به سیاه بیشه که رسیدند، باران نرم نرم باریدن گرفت. مرتضی که از همان لحظه ی راه افتادن شروع کرد! می گفت و می خندید. هر چند می خواست نشان بدهد که قیافه ی گرفته آریا برایش مهم نیست اما عاقبت خسته شد:
- تو دیگه چه آدمی هستی؟ تو هم شدی همسفر؟
آریا هنوز در فضای کارگاه نقاشی بود، وزن هوای آن سالن روی دلش سنگینی می کرد. بیشتر سعی می کرد جواب مرتضی را با چند کلمه ی کوتاه بدهد. طوری که او ناراحت نشود اما مرتضی دست بردار نبود:
- تو با زبونت رانندگی می کنی؟ از قدیم گفته ن اگه می خوای یکی رو بشناسی یا باهاش همسایه شو یا همسفر! منکه چند ساله توی کلاس همسایه ی توام، کلی ام باهات سفر کردم. تعجبه چیطوری هنوز نشناختمت و بازم تحملت می کنم! بابا تو دیگه کی هستی؟!
- مرتضی جان، عزیزم، دلم گرفته! گناه کرده م؟!
- که اینطور؟ آقا دلشون گرفته! باید توی دانشکده می موندی تا دلت واشه. می فهمی، حالام یا می خندی یا اینکه کاری باهات می کنم که با هم بریم ته دره!
مرتضی شروع کرد به قلقک دادن آریا. طوری که با تکان دادن دستهای آریا به پیچ و تاب می افتاد:
- نکن، نکن پسر، بابا میگم نکن، تصادف کی کنیم ها... نکن.... هاهاها.
ودیگر آریا به خنده افتاد، خنده ای که با اداهای مرتضی ادامه پیدا کرد. طوری که تا رسیدن به چالوس قطع نشد. مرتضی می گفت و او می خندید.
- حالا بد شد خندیدی؟ نگفتم بخند تا حالت جا بیاد. ببین دنیا همینه. اگه بخندی اونم باهات می خندهف اگه نخندی اونوقت بهت می خنده، فهمیدی؟
- نه!
- خب دیگه اون برمی گرده به درجه هوشت.
آریا لبخند زنان گفت:
- وای از تو که چنته ت خالی نمی شه، حالا بگو کجا بریم؟
- یه هتل بود بین چالوس و نوشهر. اسمش یادم رفته اما دیواراش پر از موچسب بود. چند سال پیش دوسه روز با بچه ها اونجا بودیم، جای بدی نبود. بریم اونجا یه دوش بگیریم و استراحتکی بکنیم. عصر می ریم سراغ بنگاهها.
همان کار را هم کردند. منتها به جای یه دوش گرفتن و یک ساعت استراحت کردن، سه روز ماندگار شدند! به همه ی بنگاهها سر زده بودند اما جائی که مطابق میلشان باشد، پیدا نکرده بودند. مرتضی می گفت:
- اونجائی رو که ما می پسندیم؛ مارو نمی پسنده. اونجایی که ما رو می پسنده، ما نمی پسندیمش!! چه میشه کرد!
منظورش این بود که ویلاهای مورد پسند آریاست که قدرت خریدش را ندارد اما جاهایی را که می تواند بخرد نمی پسندد! آریا مجبور شد به پدر و مادرش زنگ بزند. مهرانگیز خانم نگران بود:
- مادر این اردو که قرار بود چهل و هشت ساعته باشه؟!
- درسته مادر، خیلی خوش گذشت، خواهش کردیم تمدیدش کنند! از سهمیه ی دانشکده های دیگه استفاده کردیم. شما دلواپس نباشین/ هر وقت قرار شد برگردیم، زنگ می زنم.
مهرانگیز خانم بدون آنکه به حرفهای آریا گوش کند؛ با لحنی که دلواپسی از آن می بارید گفت:
- پدرت می گه آخه چند روز تمدیدش کردند؟
و آریا مجبور شد بگوید:
- دو روز مادر!بگین دو روز تمدید شد، یعنی شد چهار روزه. فردا عصر حرکت می کنیم.
حرفی بود که زده بود. مرتضی که کمتر ناراحت می شد، با عصبانیت گفت:
- آخه مرد حسابی تو از کجا می دونستی اردو فردا عصر تموم میشه؟ اگه تموم نشد چی؟ من با کلی مکافات اینو دیدم، اونو دیدم تا درسهای این چند روزه رو غایب نخوریم، حالا دست از پا درازتر برگردیم؟ خب می گفتی... می گفتی...


- چی می گفتم هان؟ تو بودی چی می گفتی؟
- می گفتم تا ویلا نخریم اردو تموم نمی شه!

و خودش قبل از آریا شروع به خندیدن کرد.

- دیدی آقا مرتضی؟ دیدی عصبانی شدن و اینجور حرفها به تو نمیاد؟ طاقت نیاوردی دو دقیقه قیافه ی عصبانی بگیری؟! خراب کردی مرد، خراب!
- باشه. حالا پاشو یه کاری بکنیم. شاید بشه این دسته گلی رو که به آب دادی از آب بگیریم!
دوباره به بنگاههایی سر زدند که قبلاً سر زده بودند. مرتضی خسته از این پرس و جو گفت:
- بابا شمال ایران که فقط چالوس و نوشهر نیست! چرا بند کردی به اینجا؟ خب اینجا نشد یه جای دیگه!
- نه من از بچگی اینجا رو دوست داشتم. همیشه آرزو داشتم اینجاها....
مرتضی درماشین را محکم بست و گفت:
- پس شما که یه همچین جاهایی رو می خواستین، قبل از همه یه موبایل بی قابلیت می خریدی که اینقدر مجبور نشیم به بنگاهها سر بزنیم! هر چی می گن آقا شماره تلفن بدین، اگه ملک دلخواه شما رو پیدا کردیم بهتون زنگ می زنیم، ما جواب می دیم خودمون بهتون سر می زنیم
     
  
صفحه  صفحه 2 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

غزل و آریا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA