انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 57 از 76:  « پیشین  1  ...  56  57  58  ...  75  76  پسین »

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )


مرد

 
افـــــــــولــت را نــمی خـــــواهــــم


دوشنبه بیست و نهم خرداد ماه نود وشش : امروز روز تولد عشق نازنینمه .. اونی که دریچه تازه ای از عشق و احساس به روی من گشود .. زندگی فراز و نشیبهایی داره که در آن هر باختی به معنای باختن و هر بردی به معنای بردن نیست . و یک انسان نباید با یک تلنگر از میدان به در بره . میگن انسان موجودی پیچیده و ناشناخته بوده و نمیشه روش حساب باز کرد .. اینو بیشتر آدما میگن ..ولی معتقدن که میشه رو خودشون حساب باز کرد .. خب باز کنین .. هر کس که به این مسئله اعتفاد داره خودش پیش قدم شه واسه خوبی ها .. واسه محبت کردن .. واسه اعتماد دیگران رو جلب کردن .. هیچ کس نمی تونه بهم بگه کی رو دوست داشته باشم و کی رو دوست نداشته باشم . چون انسانها در دوست داشتن و عشق ورزیدن آزادند .. یک ایرانی می تونه با یک امریکایی ازدواج کنه و همین باعث میشه بهش اقامت بدن .پایه و اساس زندگی بر عشق و دوست داشتنه .. عشق و شکیبایی و گذشت .. عشقی که با تپش های تند و تند تر قلب شیرین تر و خواستنی تر میشه .. بار ها و بار ها گفته ام و باز هم خواهم گفت باید آن سوی جسم افرادی رو که دوست داریم ببینیم و یه حس یکی بودن رو داشته باشیم . هر وقت چنین حسی کردیم می تونیم با محبت خالصانه خودمون ..حداقل این آرامش رو به خودمون بدیم که نهایت تلاشمون رو برای به دست آوردن عشقمان کرده ایم و اگر به درستی تلاش کنیم تیرمان به هدف خواهد خورد . آن قدر شلیک خواهیم کرد که بالاخره به هدف بخورد . زندگی فقط برای چند روز و چند ساعت و چند دقیقه نیست . انسان در هر لحظه می تونه تصمیم بزرگی بگیره می تونه آن سوی سرنوشت خودشو هم ببینه . میگن هر انتخابی می تونه یک ریسک باشه .. اما رفتن ما به سوی خوشبختی یک ریسک نیست . یک حقیقت است . این که بدانی برای چه زندگی می کنی .. نیازهای توچیست . زندگی می کنی تا به آرامش برسی .. وقتی که به آرامش رسیدی چه خواهد شد ..آرامش ما را به کجا می رساند ؟ چشمانی که بسته میشود و دیگر به جهانی که در آن هستیم باز نمی گردد .امروز تولد توست عشق نازنین من . تویی که از این آب و خاکی ..نازبانوی خاطرات زندگیم .. فریاد و نیاز قلب منی .نمی خواهم در این روز مقدس از نا آرامی ها بگویم .. و این چندمین سالیه که تولد تو عزیزمو تبریک میگم .. و تو بخت خوش من هستی چون امروز که نیستی بی تو بدیها رهایم نمی کند . هنوز چشمانم در انتظار توست .. این را قلبم از من می خواهد . هنوز هم برای تو می نویسم و از تو می خوانم از تو که باورت داشته ام . دلم می خواهد خسته نباشی .. شاد باشی شاد شاد .. بی تو همه آه و دردم اما امروز درد هایم را به کناری می گذارم از خوشی ها می گویم .. خوشی هایی که در کنار تو تجربه اش کرده ام ..هیچ کس ما را برای باهم بودن و خواستن هم مجبور نکرد عشق در خانه مان را زد بالاخره بازش کردیم ..نسیم حسود روزگار در را بسته است باز هم بازش خواهیم کرد .. دلم می خواهد نگران نباشی ..عشق من این شیشه عمر تو نیست که در دستان توست .. این شیشه غمهاست .. غمهایی که بزرگش کرده ای .. بر زمینش بزن .. بگذار خرده ریزه هایش را ببینم ..و قلب من با شادی تو شاد گردد . امشب ستاره ای دیگر در آسمان خوشی ها درخشیدن گرفته است .. ستاره من ! و من آن سوی ستاره ام را دیده ام ..با آتش درونش سوخته ام .. ستاره من همیشه برای من بتاب .. افولت را نمی خواهم .. دوستت دارم .. هرکه باشی.. هرچه باشی .. ستاره من !.. و تو بخت خوش من خواهی بود و روزی با تمام وجودت این را احساس خواهی کرد .. ای صاحب خانه خوشبختی من ! تولدت مبارک !.. .. ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
نــــــــــازنیــــــــــن کــــــــــوچــــــــــولــــــــــو


غنچه ای می شکفد
وسبزینه ای سرخ می گردد
به رنگ شرم عشق
او را خدا فرستاده است
کوچولو به فرشته ها لبخند می زند
اصلا لبخندش لبخند فرشته هاست
و یک زندگی دیگر
و یک تولدی دیگر
وچه کسی می داند راز پیوند ها را ؟!
کوچولو هیچ نمی داند
انگار که هنوز نیامده است
کوچولو از غم و شادی هیج نمی داند
کوچولو ازفردای بد..
و بدهای فردا هیچ نمی داند
کوچولو بزرگ و بزرگ تر می شود
او دلش خیلی کوچولوست
اما دل بزرگی دارد
به اندازه یک دنیا
دنیایی که خوب ها و بدها
همه را در خود جای می دهد
کوچولو از امروز و فرداها می گذرد
بازهم بزرگ و بزرگ ترمی شود
با خوب و بد آشنا می شود
یک جور خاص و تازه ای عاشق می شود
دلش برای بازی های بچه گانه تنگ می شود
کوچولوی بزرگ می خواهد که ..
بزرگ کوچولو باشد
آخر عشق پاک را دلهای کوچولو بهتر می فهمند
دیگر همه آدمها مهربان نیستند
دیگر همه آدمها نانشان را با او قسمت نمی کنند
حالا او باید برای مادر بزرگ قصه بگوید
کوچولو قلبش می شکند
اما نمی داند دل شکستن چیست
نمی داند چه کار کند !
بزرگ کوچولو نمی خواهد بد باشد
نمی خواهد دل کسی را بشکند
دلش را شکسته اند
اما نمی داند دل شکستن چگونه است
دلش نمی آید دل کسی را بشکند
کوچولو باران را دوست دارد
کوچولو پاییز را دوست دارد
کوچولو جنگل عشق را دوست دارد
کوچولو گاهی با خدا قهر می کند
ولی خدا را هم دوست دارد
حالا کوچولوی دیروز خسته است
حس می کند که احساسی ندارد
تقریبا همه آدمها را یک جور می بیند
دیگر دوست داشتن کسی راباورندارد
نمی داند آخر این جنگل به کجا می رسد
نمی داند فردا چه آشی می خورد !
و نمی داند فردا چه آشی بپزد !
فقط می خواهد سکوت کند ..
گاه فریاد بزند فرارکند
می خواهد از زمان فرار کند
به دیروز برسد کوچولوی دیروزباشد
ولی نمی داند نمی توان از جبر زمان گریخت
حالا کوچولو تنهاست ..خیلی تنهاست
****************
تولدت مبارک نازنین کوچولوی من !
من هم مثل تو یک کوچولو هستم
یادت هست با هم کودکی می کردیم ؟
یادت هست با هم کوچکی می کردیم ؟
دل من هم مثل دل کوچولوی تو گرفته
ازدست آدم بزرگها گله دارم
بدی می کنند و فخر می فروشند
بدی می کنند و طلبکارند
کوچولوی من !تو نمی توانی بد باشی
حتی اگر من بگویم ..حتی اگر دنیا بگوید
تولدت مبارک نازنین کوچولوی من !
بیا تا دو تایی به عقب برگردیم
راه رفتن را راه برگشتن را می دانم
بیا با هم برویم به جنگلهای دور
به آن جایی که نه کینه ای باشد نه دروغی
به آن جایی که به آدم دیکته نگویند
به آن جایی که حیوان بر سر آدم چماق نکوبد
بیا با هم برویم تا با گلها اشتی کنیم
بیا با هم به دنبال پروانه ها برویم
بیا تا مثل آن روز ها برایت از عشق بخوانم
هنگام سحر است و من بیدارم
دستهایم سوی آسمان است
خداهم دستهایش را سوی آسمان دراز کرده
خدا هم برای ما دعا می کند
نازنین کوچولوی من !
خدارا نمی بینیم اما عشقش را می بینیم
خدای عاشق هم عشقش را پنهان نمی کند
بیا تاکودک شویم و مثل بزرگ ها عاشقی کنیم
بیا تا زشتی ها را زیبا کنیم
بیا تا هماغوشی آب و سنگ را ببینیم
ببینیم که چگونه دل سنگ نرم می شود
نازنین من توهدیه خدایی
بیا تا با هم و عاشقانه سوی خدابرویم
و می دانم که تو نازنین کوچولوی من !
جزخوبی هیچ نمی دانی
با من بیا ای همه احساس عاشقانه !
من چگونه رفتن را به تو خواهم گفت
و تو چگونه بودن را به من بگوی
تولدت مبارک ای همه هستی من !
ای شکوه عشق جاودانه !
ای که عشق را می شناسی
زیباتر و بهتر از پروانه ای که دورشمع می گردد
و چشمان سحری من درتولد تو اشک شوق می ریزد
با من بیا ای همه احساس عاشقانه !
تولدت مبارک ای همه هستی من !
دوستت دارم کوچولو !
دوستت دارم نازنین کوچولوی امروز !
حتی اگردنیای جزمن نخواهد .......

ایـــــــــرانی

در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
بــــــــــا نــــگــــــــــاه تــــــــــو

سلام بردختر بیدارآسمان ! سلام بر فخر و غرور ایران و جهان .. سلام بر فریاد نگاهی رساتر از فریاد هزاران زبان ..! سلام بر دختر افسانه های ماندگار !سلام برشکوه زمین و زمان .. هشت سال می گذرد از غروبی که تنهایمان گذاشته ای . هنوز سحر نیامده است تا ببینی که ستارگان سپیده چگونه طلوع می کنند !هنوز آن که فریا د پیروزی سرداده است نمی خواهد بداند که جزشکست و نکبت و آتش دوزخ نصیب دیگری نداشته است . با من از شکوفه ها بگو , از گلهای سرخ بهشت .. با من از طلوع خورشید بهشت بخوان ..آن گاه که خون پاکت جام می بهشت برین گردید تا تو را سبزگرداند . تو از دنیای پستی که به خاطرآن خون انسان و انسانیت را بر زمین می ریزند گریزان گشته ای ..با من از آرامش بعدازطوفان بگو ..بگو خدای بی مرز آن سوی مرزها چگونه است ؟! من هم خدا را می بینم ولی نه آن گونه که تو می بینی . پنجره های بسته را می شکنم تا کسی آنها را برای بار دیگر نبندد انگار صدای ملکوتی ازبهشت خدا می آید.. آسمان آبی را خون گرفته است .. خونی به رنگ خون پاک تو دختر پاک خدا ..و من به تو می نازم و باز هم برای تو می نویسم و باز هم از تو می خوانم .. از ابر های سرخ و بنفش می گویم .. از زمین و آسمان , از پرندگان قاصد صلح و آزادی که صدای فریاد سبز تو را شنیده اند .. و خدا صدا را آفریدو خدا ندا را آفریدو خددا صدای ندارا آفرید.کجایی ندا جان ! تو از دنیا گذشته ای هستی که از دنیا گذشته ای .. تو ندای آزادی مایی .. هیچ ندای آزادی خاموش نمی گردد تا که این که طنین انداز فریاد مردمی شود که از ستم جباران روزگار به ستوه آمده اند . روزی زنجیر های اسارت از هم خواهد گسیخت و گردن دیو دیوسیرت را خواهد فشرد .. آن روز خورشید خونین خواهد خندید.. همان که تصویر خون پاکت را درخویش جای داده بود تا جهان را با خون تو بلرزاند .. نداجان ! توصدای عشقی , تو فریادیک ملتی ..دیو هم روزی خواهد مرد و خواهیم دید که چه نکبتانه خواهد مرد .. جای مرثیه بر مزارش سرود آزادی سرمی دهیم .. و تو از دنیای رفتنی رفته ای ..و این ما هستیم که به تو خواهیم رسید نه آن که تو از ما جداگردیده باشی . مشتها گره خواهد شد و نداهایمان فریاد ..تو با سکوت رفته ای اما با فریاد باز می گردی .. نام تو را از زمین ایران بر آسمان ایران زمین فریاد خواهیم زدتا تارو پود دشمنان وطن را به لرزه درآوریم . هنوز می خورند و می کشند و می برند می دانند ولی نمی خواهند بدانند که سرانجام می میرند . و من هنوز با نگاه تو اوج می گیرم .. با نگاه تو به خواب می روم . با نگاه تو بیدارمی شوم با نگاه تو به فرداها می روم . و امروز آسمان ایران سراسر فریاد است .. فریاد ندا .. نداهایمان فریاد می شود و فریا هایمان ندا . خدا نگه دار دژخیم افیونی , آه ندا دامانت را خواهد گرفت . تا به کی با ستم حکمرانی خواهی کرد ؟ ستونهای پادشاهی تو ای شیطان بزرگ در حال فروپاشیست و این را خون ندا می گوید . امروز ایران یکسره نام ندا را فریاد می زند نام آن که فرشته آزادی شد .. آری ندا جان با نگاه تو اوج می گیریم تا دشمن را از اوج به حضیض رسانیم .. به سقوط , به گوری که برای خود کنده است .. دختر پاک آریا مبارک باد بر تو بهشت سبز و بر بهشت سبز مبارک باد انفس مسیحایی تو... ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
sajad51: sajad51
درود بر تو سجاد جان .. درود بر تو ایرانی وطن پرست .. شادکام باشی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
sajad51: مرسی داری داداش ادامه بده کارت عالیه
چند ساله مشغولم و در مورد ندا که تا حالا تقریبا ده تا پست نوشتم .. البته قبلا داستانهای سکسی هم می نوشتم که گذاشتم کنار ..و متاسفانه به نظر خودم رکوردار نویسندگی و خلق داستانهای سکسی در دنیا باشم که تقریبا همه اش در تالار سکسی لوتی منتشر گردیده امید وارم یک روزی این رکورد رو در نگارش داستانهای عشقی ومتفرقه و موضوعات ادبی و خاطره نویسی و مطالب اجتماعی و مطالب متفرقه دیگه بشکنم .. البته با کیفیت نوشتن شرطه ..تا اون جایی که می دونم سجاد عزیز شما کشف جدید و پدیده لوتی بوده که واقعا در این چند وقتی برای تاپیک های زیادی زحمت کشیده دوستان به اندازه کافی ازشما تشکر کرده من هم دست شما را فشرده تبریک میگم به خاطر این همه تلاش و موفقیت و ذوق و علاقه و ابتکار و تحرک .. پاینده باشی دوست و برادر خوبم .. با احترام : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
دلـــــــــــــــم هـــــــــــــــوای تـــــــــــــــو را دارد



اسیر زمینم .. فراری از زمان
دلم هوای تو را دارد
وقتی که نیمه شب می آید
وقتی که سپیده می آید
وقتی که طلوع می آید
دلم هوای تو را دارد
وقتی چهارچشم عاشق را ..
روبه روی هم می بینم
وپروانه ای را برگل
دلم هوای تو را دارد
وقتی صدای رود را می شنوم
که عاشقانه می رود
اما نمی داند که به کجا می رود
دلم هوای تو را دارد
وقتی نسیم صبحگاهی ..
گونه های داغم را می نوازد
وقتی نارنج نارنجی را ..
بر شاخه های شاد می بینم
دلم هوای تو رادارد
وقتی که پاییز دل انگیز
هستی خویش را به زمستان می دهد
وقتی که دوپرنده عشق را ..
عاشقانه کنارهم می بینم
دلم هوای تو را دارد
وقتی که انگشتم نا امیدانه ..
شماره تو را می گیرد
وقتی که می دانم دیگرنمی آیی
وقتی که می دانم ..
بی نفسهای تو خواهم مرد
دلم هوای تو را دارد
وقتی که با تمام وجودم
ازتو می نویسم ..از تو می گویم
وقتی که امروزسیاه من
راهی به دیروزو فردا ندارد
دلم هوای تو را دارد
وقتی از ابر سیاه آسمان
چون دل من ..باران می بارد
وقتی که قلب سرخ خورشید ..
چون دل من می سوزد
دلم هوای تو رادارد
وقتی جای لبان تو
لبانم را به هم می فشارم
چین بر پیشانی ام می اندازم
تااشک لبریز شده من
برگونه هایم جاری نگردد
و دیگران را نخنداند
دلم هوای تو را دارد
وقتی فریب آدمهای قریب را می بینم
وغربت شکسته دلان شکیبا را
وقتی گنجشککی را درمشتم می گیرم
و احساس می کنم بوی پرش را
ومی شنوم تپش تند دلش را
واو راسوی آسمان می فرستم
دلم هوای تو رادارد
وقتی به جنگل زندگی نگاه می کنم
وقتی آسمان آبی عشق رامی بینم
وقتی رقص چمنها را می بینم
ونسیمی را می بینم که نمی دانم ..
ازکجا می آید و به کجا می رود
دلم هوای تو را دارد
وقتی که امواج عاشق
درهستی ساحل عشق غرق می شود
وقتی که غروب می رود
وقتی که ستارگان می آیند
وقتی که مهتاب.. بیتاب من و توست
دلم هوای تو را دارد
وقتی که مرغ سحرمی خواند
خروس می خواند
وحتی وقتی سگ مهربان هم می خواند
دلم هوای تورادارد
وقتی جامه سردو سپید عروس
برپیکرقله عشق آب می شود
وچشمه ها آواز می خوانند
و بهار می خندد
دلم هوای تو را دارد
وقتی مسافران عشق
بی خیال من و غمهای من
به سرزمین من می آیند
ولبخند پاک آرامش را می بینند
دلم هوای تو را دارد
وقتی که احساس می کنم
هنوزگردباد زمانه
برای پیکرمن نقشه ها دارد
دلم هوای تو را دارد
هرجا لبخندی می بینم
و بوی گلی را می شنوم
آن جا که خار خراشم می دهد
وخون سرخ احساس خود را می بینم
دلم هوای تو را دارد
وقتی که سکوت کوچه ها را می شکنم
وقتی که جای خالی صدایت رامی بینم
وقتی که درخلوت شبانه
اشکهایم راآزادمی کنم
دلم هوای تو رادارد
وقتی هوایی نیست ..نفسی نیست
به خدا ..به لحظاتی که خود خواستی
وبی هیچ زورو تزویروتهدیدی
سوی من آمده بودی
دلم هوای تورادارد
وقتی که آفتاب می آید
وقتی که باران می بارد
زیر نورماه و ستاره و خورشید
درسرزمین پاک خدا
دلم هوای تو رادارد
وقتی که بی تو
ازلحظات می گریزم
وآغوشم را برای مرگی می گشایم ..
که ازمن گریخته است
دلم هوای تو را دارد
آن زمان که دیگرهوایی نباشد
وخاک.. بستروهمبسترمن گردد
و خدا هم برای من گریه کند
بازهم دلم هوای تورا دارد
دلم هوای تو را دارد
دلم هوای تو را دارد

نویسنده : ایــــــــــــــــــــرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
مــــــــــــــــــــرگ مــــــــــــــــــــرده

شنبه سوم تیرماه نود وشش : می رسی به جایی که حتی نوشتن هم برات عذابه ..چون دیگه از همه جا بریده ای .. برات دیگه دروغ و واقعیت فرقی نمی کنه .. دوست داری خیلی چیزایی که می شنوی هم واقعیت باشه هم دروغ ..نمی تونم زیاد بنویسم .حتی به خاکسترمنم رحم نکرد ..مگه گناه من چی بود .. باورکردن آدما ..اعتماد به اونا .. امروز اونی که یادش رفته بود لحظات با هم بودن و تب تند عشق و تپش های لحظات دیدار رو و زندگی منو داغون کرد و دو تا سیمکارتشو خاموش ...جی میل و ایمیلش رو هم حذف کرد و قبلش بهم پیام داد که چند وقت پیش مراسم ازدواجش بوده من دیگه بهش امید وار نباشم ...خب دیگه چه میشه گفت ؟! چه میشه کرد با سرنوشت ؟! یکی می بینی نکبت و بد بختی از در و دیوار واسش می باره و یکی هم غرق در خوشی ها داره خفه میشه .. نه خوشی های این دنیا خوشیه و نه غمهاش غمه .. روزگار به این شکل نمی مونه . بالاخره یه خدایی هم هست که از دلهای ما با خبر باشه . خدایی که تنهامون نذاره ..ولی مدتهاست که صدای منو نمی شنوه .. مدتهاست که یکی یکی داره از داشته هام کم می کنه . بعد از یکصد وشصت وسه روز ..امروز با پیامهای امیدخانوم شارژشدم ..اون منو سورپرایزم کرد . من که خودم اون جوریش مرده بودم . حالا دیگه پلک نیمه بازمو هم بستم . دیگه فرقی نمی کنه آدم بده قصه کی بوده ..مهم این بود که قصه های بد نباید زندگی ما رو بد کنه .. ما باید قصه های بد رو آتیش بزنیم . اصلا نذاریم که اتفاق بیفته . نمی دونم دیگه چی بگم و از چی بنویسم . از بازی روزگار .. از بازیچه شدنها .. از دروغ آدما ... خیلی خسته ام .. خیلی مرده ام .. خیلی صبر کردم .. خیلی سخته آدم هر دقیقه بمیره و زنده بشه به امید اون زندگی که دیگه نمیره . خیلی داغون شدم .. الان چندمین باره که میرم بیرون و میام خونه . عشق من از خدا برام تقاضای آرامش کرد . آدم این قدر با محبت و مهربون ندیده بودم . امید وارم خدا دعات رو قبول کنه !..بنده اگه مقرب درگاه باشه خدا خواسته شو می پذیره .. ولی به نظرم خودت واجب تری عزیزم . دوست ندارم امروز به شب برسه .. از غروب و تاریکی بیشتر نفرت دارم . شایدنیمه شب شرایطش فرق کنه .. ولی حالا حس می کنم که . نمی تونم به غروب برسم . نمی تونم به شب برسم .. نمی تونم به فردا برسم . چرا باید به این جا برسم . خدایا من که ازت پاداش نیکی ها رو نخواستم من که تا می تونستم همراه پدر و همسرم بودم . زور نگفتم خیانت نکردم .. چرا باید این قدر عذاب بکشم ؟ گذشت لحظات رو خیلی سخت حس می کنم ولی متوجه گذشت ایام نیستم .. امروز ازکوچه ها که رد می شدم ازشنیدن صدای کولر تعجب می کردم . باورم نمی شد که تابستون شده باشه . انگار من یه جا وایسادم و منتظرم . .. خدایا تا کی بشینم و منتظر مردن باشم ؟ یعنی راستی راستی منم می تونم یه روزی بمیرم ؟ ولی می دونم که اون از مردن خوشش نمیاد . وقتی نه میدانی هست و نه سلاحی دیگه نمی دونم چه جوری بجنگم ؟! با کی بجنگم ؟ باچی بجنگم ؟ فقط می تونم با خودم بجنگم .. بجنگم که خودمو شکست بدم ؟ به اندازه کافی شکست خوردم و تحقیرشدم . با همه نا امیدی هام بازم در کوره راه خوش خیالانه ای گام بر می داشتم . برام سخته خیلی سخته .. من مستحق این همه عذاب نیستم .. فکر نکنم دیگه بتونم بیام سایت یا مث سابق بیام .. شاید گاه سرکی زدم ولی فکر نمی کنم بیام.. خیلی درهم شکسته ام .. دیگه توانشو ندارم ....ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
ســــــــــلام بــــــــــر فــــــــــطـــر ســـعیــــــــــد

یکشنبه چهارم تیرماه نود وشش : آخرین ساعات ماه مبارک رمضانه .. امسال هم گذشت .. و پشت سرما تصاویری موند به عنوان خاطره که وارد کیسه خاطرات زندگی ما شد. و ما از خاطرات زندگیمون تصاویری روکه مهم تره به یاد میاریم .. راستی امسال از این ماه چی دستگیرمون شد ؟ یه عده که از همون اول برای پایان آن روز شماری می کردند ؟.. ما برای گرسنگان چیکار کردیم برای اونایی که باید یا میشه کمکشون کرد.خود من ده بار تصمیم گرفتم برم یه سری به فرشته های کوچولو بزنم میشه بعدا هم رفت ولی حال و هوای دیگه ای داشت این ماه . ماهی که برام درغربت خانه گذشت . ماهی که فقط یک بار رفتم به میهمانی اونم به خونه مادرم ..و یکی دوبار هم مجلس ترحیم بودم .گذشته از اینها بایدد ببینیم تونستیم تغییر مثبتی بکنیم یا نه؟ تونستیم به خدایی که مماس باماست نزدیک تر بشیم یا نه ؟ ما آدما این روزا داریم از هم فاصله می گیریم ..همه به فکر خودمون هستیم به هر قیمتی که شده می خواهیم گلیم خودمونو از آب بکشیم بیرون .. شاید همیشه همین بوده ولی زور و رقابتی زننده این روزها بد جوری خودنمایی می کنه ..امیدوارم دلهای ما آدما نسبت به هم مهربون تر شه .. بیشتر حس کنیم که دنیا و حس کردن دنیا برای همه ماست . در حال نوشتن جمله قبلی یه سری به تلگرام زدم یک پیام داشتم از دختر دایی ام . گفت انگشت مبارکت رو بذار روی این لینک .. منم این کارو کردم .. ترانه عیدو گذاشته بود گفت دوست دارم اولین نفری باشم که عید رو بهت تبریک میگم منم بهش تبریک گفتم و گفتم تو اولین نفری هستی که من عیدرو بهش تبریک میگم و وقتی نوشتم که جای اونایی که پیشمون نیستن خالیه بی اختیار اشک از چشام جاری شد بابای اونم دو سال پیش مرد حالا هیشکدوممون بابا نداریم .. هنوز نتونستم خودمو پیداکنم ..خدای بزرگ فردا رو بهترین عید می دونه ولی من غمگین غمگینم نمی دونم نوال الزغبی چی داره می خونه ولی همون صداش و آهنگ ترانه مش مسامحه آرومم می کنه اما از غمهام کم نمی کنه . توی دلم یه عالمه حرفه ولی نمیشه این جا زد .. تا همین جاش هم می دونم خیلی ها همراهی ام کردند که دلم نگیره .. قصد دارم داستانی واقعی بنویسم از ماجراهای خودم از مرداد 94 به بعد ..عنوان این داستان اسامی مرد و زنی باشه که با نون شروع میشه . منتها نمی تونم در لوتی منتشرش کنم . مقدمه و قسمت اولشو نوشتم هنوز منتشرش نکردم ..فردا روزیه که خدا در انتهای بهترین ماهش بهمون هدیه داده .. عید هم هدیه خداست . روزی که باید دلهای ما شاد باشه .. و خدا خودش می دونه دل من با اونه .. با همه بدیهام . با همه گناهانم عاشقشم . خدامی دونه هیچوقت به خاطر چیزایی که از دست دادم ازش شکایت نکردم .. آخه دیر یا زود ما باید همه چیزمونو از دست بدیم ولی خیلی چیزا می تونیم به دست بیاریم که با خاک شدن ما خاک نمیشه ..می تونیم مهر و محبت و اخلاقی خوش بکاریم .. اینها سبز میشن پژمرده نمیشن .. خدا این سبزینه ها رو دوست داره . خدا خوشش میاد که یکی همراهیش می کنه ازش اطاعت می کنه آخه اون خوبی ما رو می خواد . بازم عید قشنگ داره از راه می رسه .. خدا هیچ شبی رو مثل شب قدر دوست نداره .. چون ما رو دوست داره ..چون عاشق ماست چون مهربونه ..واسه این که در اون شب حرفاشو به ما پایینی ها اعلام کرد . انگار خدا هم می دونه دنیا بیشتر واسه ما آفریده شده ولی ما ارزش خودمونو نمی دونیم . مغزم داره می پاشه .. گاهی آدم چند تا موضوع رو به عنوان یک واقعیت می شنوه و نمی دونه کدومش درسته ..بازم صد رحمت به این .. اون وقتی که یک به ظاهر واقعیت رو به چند شکل و اتفاق افتاده در چند تاریخ بشنوی دیگه اون واویلاست .. اصلا ممکنه واقعیت هم نباشه . باید به همه چی شک کرد . به راستی چه انگیزه ای وجود داره که ما آدما از راستی فاصله می گیریم ؟ بهتر بخوریم ؟ بهتر بپوشیم ؟ خیلی هامون شاید شرایط زندگی و اقتصادی مون سخت باشه .. خیلی هامون فکر می کنیم زندگی متوسطی داریم .. به هر حال می تونیم خودمونو باهاش وفق بدیم .. چند روزپیش دست تو جیب سوراخ کاپشنم کردم و دوروز بعد هم دوباره این کارو کردم جیب بغلش طوری سوراخ بود دستم به قسمت کمر تمام فضای درونی اون می رسید .. هر دوبار صد و خوردی هزار تومن پولی رو که فراموشش کرده بودم پیداکردم .بار اول متوجه اونی که باردوم پیداکردم نشدم ...یعنی من بدون این پول هم تونستم و می تونم زندگی کنم خدا بازم بهم میده ..فرض کنم اونو پیدا نمی کردم خب زندگی من پیش نمی رفت ؟ گذاشتمش کنار ..خدایا فردا عیده دلم گرفته ..با احساسات من بازی شده ..حالم خیلی بده ولی باید با این حالم بسازم . اون قدیما روز عید فطر هم لباسای نو می پوشیدیم .. یه شلوار جینی خریدم واسه خودم چند ماهه به رنگ آبی.. ترشی انداختم دیگه باید واسه فردا پام کنم . چرا باید این قدر ساده باشم .. آهای دروغگو های دنیا ! کم حافظگی شما به جای خود ولی یه جای کار همچین بیفتین توی هچل که اون جرتقیل هایی که آشغالای ساختمان پلاسکو رو جمع کرد نتونه شما رو بکشه بیرون ..حواستون به پنجه های خدا باشه همچین خفه تون می کنه که اگه بنده های خدا هم گذشت کنن دیگه خدا گذشت نمی کنه ..خدا می گه من چند بار گذشت کنم ای بنده ! تو چند بار از حق خودت می گذری !فکر امت هم باش ..اون وقت این شعر سعدی بی نظیر رو برام مثال می زنه که ترحم بر پلنگ تیز دندان .. ستمکاری بودبر گوسپندان..آهای دروغگو ها ! دست ازشارلاتان بازی بردارید خدا بد حرفی نمی زنه ..گذشت زیادی یعنی ستم ...درحق کسی باید گذشت کرد که لیاقتشو داشته باشه .. گذشت زیادی یعنی حماقت و تجاوز به حقوق دیگران .. یادش به خیر .. یکی دو تا از این عید فطر ها رو در همان روستایی بودم که همون سگ خوشگل نخودی سفید هم اون جا بود .. البته نخودیش بیشتر بود قسمت پایین بدنش بیشتر سفید بود .. یادم نمیره روز فطر از یک محله پاشدیم چند کیلومتر پیاده بریم به یه روستای دیگه بازار برای خرید ... آخه یه بزرگی بود که به همه مون عیدی می داد .. چه غروری بهم دست می داد چه افتخاری می کردم که میون اون همه جمعیت از خاندان فامیلی پیاده رو, اون سگ خودشو به من می مالوند و همراه من میومد و من هم نوازشش می کردم ... نمی خواستم اینو بگم ولی اون حیوون مهر و محبت و وفا رو در من دیده بود و مثل بعضی آدما بهم پشت نمی کردو از یه راه دیگه نمی رفت ..دلم واسه اون سگ و واسه اون روزا خیلی تنگ شده ..عید سعید فطر بر همه شما مبارک باد !... دوستتان دارم : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
نـــــــــــــــه مـــــــــــــــرگ ...نـــــــــــــــه زنـــــــــــــــدگی

دوشنبه پنجم تیرماه نود وشش : امروز عید فطره .. حالم از دو روزپیش خیلی بدتره .. یاد یکی از ساخته هام میفتم : بعضی ها از مرگ خوششون میاد بعضی ها از زندگی ..خدانکنه آدمی به جایی برسه که از هیشکدومشون خوشش نیاد و حالا من درهمچین شرایطی هستم . نمی دونم چیکار کنم .. حالم از بد هم بد تره .. اسیر بی سیاستی ها و ضعف و راست و دروغ ها ی یکی شدم که نمی تونم خودمو جمع کنم .. یکی که رفیق نیمه راهم شده و حالا بی خیال من داره از زندگیش لذت می بره .. بازم یاد یکی دیگه از ساخته هام میفتم .. عشقبازی کن اما با عشق بازی نکن ..من پیرو این عبارت بودم اما یکی بود که با عشق بازی کرد هرچند که ... .* زندگی فراز و نشیب های زیادی داره . حالا که دارم اینا رو می نویسم تمام تنم درد می کنه امروز تا دو قدمی مرگ رفتم یک قدمی شو بیست سال پیش بعد از تزریق پنی سیلین یک و دویست رفته بودم . با همون حال خرابم یکی دو ساعته به چند جا سر زدم .. خونه پدرو پدرزن و آرامگاه و یتیمخونه .. البته فطریه رو به یتیمخونه ندادم اون جا حسابش جدای از فطریه بود .خونه مادرم که بودم یه لحظه ولوشدم قلبم به شدت می زد تمام بدنم دردمی کرد وقتی به قاب عکسی نگاه می کردم که همسر و پدرم کنار هم بودند بیشتر عصبی می شدم به خاطربازی سرنوشت و رفتار زشت یکی ..رنگم پریده بود ..دوست داشتم خودمو از بلندی پرت می کردم و به این فکرمی کردم که یکی بود که می خواست کنار من باشه تنهام نذاره ..ولی رفته سر خونه و زندگیش و تنهام گذاشته..نمی دونم چی شد که نمردم .دنیا برام بی رنگ و بوست ...سر خاک پدر و همسرم ..مخصوصا همسرم تا می تونستم گریه کردم ..بعد از یک ماه خونواده همسر مرحوممو دیدم البته توی خونه شون .. در که باز شد یک سگ اشپیتز کاملا سفید که بعدا فهمیدم دختره اومد به استقبالم ...فعلا مال باجناقمه ..سگو بغلش کردم به چشاش نگاه کردم ..ورجه وورجه زیاد می کردد ..نمی دونم چرا سگو دیدم یاد لیمو شیرین افتادم .. خیلی سگش خوشگل بود . لیمو هم سگ خیلی دوست داره . یاد بحث نجسی پاکی سگ افتادم و منم با عصیان نسبت به این گونه توهین هایی که به سگ میشه همین جور توی بغلم نگهش داشتمو نوازشش کردم ولی حس کردم دیگه نمی تونم یه جا بند شم ..حالتی داشتم که یه بی حسی و بی تفاوتی نسبت به زندگی بود .. زدگی از همه چیز ... نمی دونم شاید کودکی بودکه به مادر نیاز داشت ..مردی بود که قبل از زن من , زنش مرده بود و اونم واسه رسیدن به خواسته اش تلاش کرده بود ..اما قصه دلهای ماچی ؟ قصه دلهای شکسته ..یه جای این داستان می لنگه ..آدم بده داستان فقط و فقط یک نفره ...بعد از خونه مادر زن رفتم پیش بچه های ناز..اونایی که بابا مامان ندارن .. بعضی هاشون دیگه خیلی بزرگ شده بودند . با مسئول اون جا حرف زدم وکارمو انجام دادم و برگشتم . توان هیچ کاری رو ندارم ..یکی که قلبمو هدف گرفته و مطمئنم هنوزهم دست از دسیسه چینی برنداشته برام آرزوی آرامش کرده ...آرامستان شلوغ بود و من درشرایط بد روحی و جسمی مراقب بودم که به زمین نیفتم ...هرکی می رسید یه چیزی تعارف می کرد و من چندد قدم که دور می شدم یه نگاهی به اطراف مینداختم ببینم کسی نگام می کنه یا نه ..خوردنی رو به سبزه ها می سپردم . منم از این عیدای شاد روزایی که بریم به جنگل و کوه و دریا توی زندگیم زیاد داشتم . روزایی که برم گردش , به طبیعت نگاه کنم , به جنگل و گل و گیاه .. گاه آدما احساس می کنند تا ابد زنده اند.. فکر می کنن دنیا فقط مال اوناست . دنیا مال همین زمانه ... هرکی این جوری خونده کورخونده .. زمان و سالها طوری بگذره که حتی نشه چهار تا خاطره تلخ و شیرین رو هم به یاد بیاریم . تا حالا به این فکر می کردم که زندگی برای ساختن خاطراته ..ولی زندگی برای عبورازخاطراته ..خاطراتی که هر لحظه به وجود میان پشت سر ما قرار می گیرن و ما درپی ساختن لحظه و خاطره دیگه ای هستیم . اگه به خاطرات فکر کنیم چه تلخ ! چه شیرین ! به قلب آدم چنگ میندازن .. پس ای آدمی که ادعای انسانیت داری زندگی تولد لحظاته .. مرد باش , جوانمرد باش , لوتی باش .انسان باش . دروغ نگو .. شجاعت داشته باش اگه خطا کردی بگو اشتباه کردی ..نگو اون فعل رو تو نکردی ..خدا می زنه پس گردنت , نفله ات می کنه اگه دروغی رو با دروغ دیگه ای پوشش بدی ..مگه آدما با دروغ به کجا می رسن ؟ دختر شاه پریون میشن که دنیا واسش کف بزنه ؟ از پشت پرده های غیبت و دروغ بیاییم بیرون .. تا زنده هستیم می تونیم آدم بشیم ولی اگه با رفتارهامون قلبی رو شکستیم روح آدمی رو کشتیم که نتونیم جبران کنیم , مسخره بازی ها و مزه انداختن هایی داشتیم که در واقع خودمونو مسخره کردیم و دست انداختیم اون وقت چی ؟ چقدر احساس تنهایی می کنم تمام تنم درد می کنه ..نه می خوام بمیرم نه می خوام زندگی کنم فقط می خوام نباشم فقط می خوام نباشم ... از باجناق تهرونی ام که خونه پدریش آریاشهره در مورد طرشت پرسیدم .. بهم گفت ترمینال تهران پارس رو که پیاده شدی میری سمت راست ایستگاه مترو ..مترو آریا شهرو سوارمیشی ..یه ایستگاه مونده به آخر پیاده میشی ...اسم پارک و خیابونو نمی دونم ولی برام مهم نیست چقدرکرایه ماشین بدم ...ولی خوبیش اینه که دیگه محیط کاملا واسم آشناست .. به باجناق گفتم عروسی یکی ازدوستامه دعوتم کرده حوصله ندارم برم ..گفت برو خیلی خوبه کله ات هوا می خوره . بازم دارم وقتی به آهنگ وقتی که عشق می میرد گوش میدم .. من قبول ندارم که عشق می میرد ..چون اگه قبول می داشتم که دیگه این قدر عذاب نمی کشیدم ولی آهنگ خالیش قشنگه ..ای خدا کسی هم نمی خواد کمکم کنه و منم دست سوی کسی دراز نمی کنم ..نه می خوام بمیرم نه می خوام زندگی کنم فقط می خوام نباشم , فقط می خوام نباشم , فقط می خوام نباشم .... نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
مرد

 
شــــــــــشم تیــــــــــرمــــــــــاه نــــــــــود وشـــــــــش

نمی دونم چرا هنوز در حال و هوای سال نود و پنج هستم .. اصلا ذهنم با عدد نود و شش همخونی نداره .
چند وقتیه حس و حال گوش دادن به ترانه های شا د رو ندارم .نمی دونم منتظر چی هستم؟
آدمها رو مثل سایه هایی می بینم که از جلو چشام رد میشن و گاه بالا و پایین میرن .. یه حس مبهمی از زندگی توی ذهنم نقش بسته . باورم نمیشه یه روزی منم مثل همینا زندگی می کردم همینایی که توی پارکها , توی خیابونا می بینمشون که شادن و دارن زندگیشونو می کنن .. اگرم شاد نباشن سرشون به چیزی گرمه و یه جوری روز رو به شب می رسونن که وقت رسیدگی و سرکشی به غم و غصه هاشونو ندارن . بعضی ها خیلی راحت زندگی می کنن خیلی راحت از خیلی چیزا می گذرن به خیلی چیزا پشت می کنن .. هرروز به چیز تازه و کس تازه ای دل می بندن .
هوا گرم و آفتابیه . با این که ابرایی هم دیده میشه . شرجی هوا هرقدر هم زیاد باشه مثل جنوب نیست . هم دلم برای دریا تنگ شده هم نشده .. بیست دقیقه تا دریا راهه ..ملت بیست ساعت ماشین سواری می کنن تا خوشونو برسونن به دریای بغل دست من ولی من حتی حس و حال انگیزه شو ندارم این بیست دقیقه رو هم برم . رفتن حرفی نیست ولی اسیر خاطرات شدن رو بگو ... سالها و روز هایی که دیگه بر نمی گرده ...تصاویری که توی ذهن آدمه و دیگه پیش روت نیستند .. صداهایی که با گوشات توی ذهنت می شنوی ولی نمی تونی باصاحباش حرف بزنی ... و آدمای زنده ای هم که دیگه نیستند .. اونایی که قرار بود آرامش روحت باشن . کنارت بمونن . بهت قول داده بودن .. حس داده بودن , انگیزه زندگی و ادامه اونو داده بودن ..
خیلی ها بهم میگن اونایی رو که بی مرام ودمدمی مزاج هستند و حال و هواشون هر چند وقت در میون به صورتی می گرده رو فراموش کن برو دنبال کار و زندگیت .. این حرف رو خیلی راحت میشه زد. آدما دروجود هم نیستند که بتونن شرایط هموخوب حس کنن . تمام لحظات زندگی با ارزشن ... حتی زمانی که کار می کنیم برای رسیدن به هدف یا دستمزدی , اونم یک لحظه از زندگیه .اونم ارزشمنده . ما همش داریم برای آینده بر نامه ریزی می کنیم نقشه می چینیم .. اما وقتی به همون آینده رسیدیم و حالش کردیم باز میریم به دنبال آینده ای دیگه ..از اون لحظاتی که درش هستیم می مونیم ..ما فقط به دنبال آینده می دویم آینده ای که هرگز بهش نمی رسیم آینده ای که تا آینده تا ابد برای ما آینده می مونه . ما فقط صاحب اختیار لحظات و حالمون هستیم .
لحظات و روزهایی بود که من یکی رو عاشق تر از خودم می دونستم و اون این طور نشون داده بود .این یعنی باور ارزشها و دلگرمیهایی که ما رو به سمت حال های بعدی مون می کشونه .. نگفتم آینده .. البته روی عادت این آینده رو در آینده باز هم تکرار خواهم کرد .
بعضی وقتا آدم فکر می کنه به اون چیزی که می خواسته رسیده راهشو پیداکرده ولی می فهمه که همه اینا وسیله ای بیش نبوده , مقددمه ای برای رسیددن به اون چیزایی که انسانیت ما رو به کمال برسونه . درسته زندگی فقط عشق و رابطه زن و مرد نیست اما این دو قطب می تونن به هم آرامش بدن امید و انگیزه بدن . زندگی فقط خوردن و خوابیدن و لذتهای شهوانی نیست .که آدم با یک شکست , با یک بی مهری دیدن بگه خب به درک به گورسیاه که نخواست و عقیده اش عوض شد به درک که اون همه دیدارها , گفتارها و نوشتارهامون برای هیچ بود ..زندگی انتخاب یک همراه برای انتخاب خواسته های والاتریه ..خواسته هایی که مارا به خوشبختی برسونه . گاه می بینی یک آدم بیماره حالش خوش نیست چند جور کسالت داره .. یهو سکته می کنه .. این دیگه باعث تعجب نیست ..غیر منتظره نیست ولی اگه یه آدم سالم , آدمی که زمینه هیچ بیماری رو نداشته شرایط زندگیش هم مناسب باشه و سکته کنه خیلی تعجب داره . اون فرد باورش نمیشه ..درسته میون کار انجام شد قرار گرفته ولی می خواد بفهمه چی شده ؟ چرا وقتی همه چی نرماله سیر طبیعی خودشو طی می کنه اون باید بیفته .
ساعت حدود سه بعد از ظهره هنوز از خونه بیرون نرفتم .. معمولا روز که تموم میشه آدم خاطرات روزشو می نویسه ولی واسه من تقریبا همه روزا مثل همه . عشقو باید از درون و به درون نگریست .ولی این روزا بیشتر ماها این کارو نمی کنیم و همینه که شکستمون میده . حتی خیلی ها که فکر می کنند پیروز شدن شکست خورده ای بیش نیستند .. آدمهایی که تحت تاثیر هیجان و هوا و هوسهای خودشون تصمیم می گیرن .
باغچه کوچیک خونه مون چقدر درهم شده ! اصلا بهش آب نمیدم . چند روز پیش بارون اومد ..هنوز گل یاس سفید عمامه ای که همسر مهربونم شاید ده دوازده سال پیش اونو کاشته ریشه داره و گل میده .
حوصله هیچی رو ندارم حتی حسشو ندارم قسمت دوم ماجرای خودمو از مرداد 94 که قسمت اولشو جای دیگه ای منتشرکردم بنویسم عذابم میده که به اون روزا فکر کنم برای دقیق تر نوشتن باید خیلی از نوشته های خودمونو بخونم ..نوشته های روزای خوب و بدو ..خیلی سخته , خیلی سخته دوباره اونا رو خوندن یک خودکشیه .. هرچند حالاشم زنده نیستم . ولی می نویسم تا دنیا بدونه ..نویسنده : ایرانی
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
     
  
صفحه  صفحه 57 از 76:  « پیشین  1  ...  56  57  58  ...  75  76  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دل نوشته ها ( نوشته ایرانی )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA