انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 2:  « پیشین  1  2

tabasom | تبسم (طنز)


زن

 
شروين-چي گفتي؟
چرا من لال شدم؟؟؟سکوووت!
شروين-با تو ام!ميگم چي گفتي؟؟
داره نزديکتر ميشه...يا خدا..
شروين-عوضي ميگم چي گفتي"؟(داد زد)
من-عوضي ننته!(من بلندتر داد زدم)
يدفعه يه طرف صورتم سوخت....منو زد؟؟؟؟به چه حقي اينکارو کرد؟؟؟
داشت حالم از خودم و شروين بهم ميخورد...
امشب رو برام زهرمار کرد...چرا اشکام دارن سرازير ميشن؟با تمام قدرتي که داشتم دستم رو از تو دستش بيرون کشيدم و به سمت باغ دوييدم...
داشتم ديوونه ميشدم...تابحال کسي منو نزده بود...مغزم داشت سوت ميکشيد...
نيم ساعتي ميشد اونجا بودم که بعد تصميم گرفتم برم ام....با اين سرووضع که همه ميفهمن...
.از در پشتي خارج شدم و بسمت ماشينم دوييدم....لوازم آرايشم اونجا بود....رفتم تو ماشين و دوباره چشامو پاک کردم..
خوبه چشمام رنگي نيست وگرنه الان رسواي عالم بودم...
.........تقريبا هيچي از مهموني نفهميدم......
آرامه خيلي خوشگل شده بود...داداش منم...که داداش منه ديگه مثل هميشه خوشتيپ...
اونجوري که بايد نرقصيدم....يعني نميتونستم...همه ي حسم رفته بود...
حالم گرفته شده بود...
يکي کنار گوشم گفت:
-خانوم اصلاني؟
اي کوفت...ترسيدم...
سعيد آريا....
سرم رو که برگردوندم فيس تو فيس شدبم..بابا يکم يرو اونورترررررر....چلمن...
خب بنال ديگه؟؟؟يه پوزخند نشست گوشه ي لبش و گفت:
-زيپ لباستون...
تا آخرشو رفتم......لبمو گاز گرفتم و رفتم دستشويي...زيپش پشتم بود و تا نزديکاي باسنم باز شده بود...من چرا نفهميدم پس؟؟؟
از بس تو هپروتم....
دوباره رفتم سر جام نشستم...
سعيد-خواهر داماد بايد بيشتر ازينا از خودش مايه بذاره !
تو رو سننه؟بزنم لهش کنم آ....حيف که نميتونم...
من-يکم خسته ام!
با تمسخر گفت:
-اوه بله!
زهرررررررمارررررررررررررر رر.....
......
آخر شب بود....بدجورم خوابم گرفته بود....وقتيم خوابم ميگيره بد سگ ميشما....(مثل خودمي!)
با اين کفشهاي پاشنه بلندم پدر پام درومده...
ميخواستيم بريم...داشتم بلند ميشدم برم که....صداي جر خوردن چيزي به گوشم خورد...سرم رو با گيجي برگردوندم....
سمت راست لباسم تا نزديکي هاي رونم جر خورده بود....لعنتي به کجا گير کردي؟!حالا من چجوري برم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مانتومم که تو ماشينه...اوف بدبخت شدم رفت..خدايا يه فرشته ي نجاتي چيزي بفرست ..سرم رو گردوندم...اولين نفري که چشمم بهش خورد سعيد گربه بود.....يعني برم؟
ديگه واينستادم فکر کنم رفتم به سمتش و تقريبا کتش رو از پشت چنگ زدم....
برگشت و با تعجب پشتشو نگاه کرد...سريع گفتم:
-آقاي آريا ميتونيد منو تا ماشينم همراهي کنيد؟؟؟؟؟
واي خدا ببين چجوري نگام ميکنه!!!خوبه تحفه نيستي حالا....
من-لباسم...و اشاره کردم به همون قسمت!!!
دستشو برام دراز کرد....آ قربون آدم چيز فهم....دستشو گرفتم....خودمو کنارش پنهان کرده بودم و از يه گوشه ميرفتيم...
غافل ازينکه شروين پيش خودش چه فکرهايي کرده و چشماش...چشماش داشت منو ميکشت...اون نگاهش....
خير سرم داشتم ميرفتم سوار ماشينم بشم که دنيا گفت:
-تبسم جون....منو شروينم ميتونيم باهات بيايم؟!
آقا من نميخوام...حالا بگم نه بهش برميخوره...ايش!!!
من-آره!
دنيا-آخه شروين ماشين رو نياورده....مامن اينا اهم ديرتر ميام اما ما خسته ايم!!!
اين ميخواد حرص منو دربياره هاااااااااا
حالا شما کجا؟
من-امشب مياي خونه ما؟
دنيا-نه عزيزم!بابام گفت برم خونه تا بيان...ايشالا يدفعه ديگه...
ايشالا...
من-باشه بريم!
آقازاده هم بعد از خداحافظي با بقيه تشيفشونو آوردن...
با خانومش نشست عقب....سعي کردم اصلا نگاشون نکنم...نميدونم چرا ولي حرص ميخوردم...
دنيا هي براش عشوه خرکي ميومد آقا هم باهاش پيش ميرفت...
ها مثلا ميخواي حرص منو دربياري؟؟؟
باشه فعلا بتاز ببينم تا کجا ميتوني بري!!!
دنيا رو رسوندم..آقا هم رفت خانومش رو تا خونه همراهي کنه..انقدر خسته بودم که پلک هام داشت رو هم مي افتاد....
تا شروين بياد رفتم صندلي عقب و ديگه نفهميدم کي خوابم برد...
صبح که بلند شدم چند دقيقه مکان و زمان رو تشخيص ندادم....اما بعد همه چي يادم اومد...من تو ماشين خوابم برده بود اما الان روي تختمم...اما با همون لباسا...حتي يه لنگه کفشم هم پامه!!!!!نکرده کفشمو در بياره....حالا همون که نذاشته تو ماشين بخوابم خيلي...


من-تهمينه!ميدونسي گربه با پسرخاله م دوسته؟؟؟؟
تهمينه-ا واي!!!واقعا؟تو ار کجا فهميدي اونوقت؟!
من-اومده بود عقد برادرم که جنابالي تشريف نياوردين!
تهمين-اه....از دستم دررفته پس...
من-کوفتتتت...منحرف!
تهمين-خب حالا....خوش گذشت؟
من-آره اما با شروين دعوام شد!
تهمين-باز چرا؟
-هيچي بابا گيرهاي الکي ميده!!!
تهمينه-خب گيجي ديگه تو که ميدوني روت غيرت داره چرا اذيتش ميکني؟!!!!!
من-بيخود غيرت داره!!!!بره واسه زنش غيرت داشته باشه!!
تهمين-يعني تو هنوز نفهميدي؟انقدر آي کيوت پايينه؟
من-چيرو بايد ميفهميدم؟
تهمين-خاک تو سرت...يعني اصلا پرت....
من-گمشووووو...درس حرف بزن ببينم؟!
تهمين-ول کن عيزم!!!تو هنوز نيني هستي اين چيزا برات زوده!!!
وااااااااااااااااااااااي.. .
-ايشششششششش!!!
تهمين-ميشششششششششش!
من-درد...
تهمين-همينجا بشين من برم يه جيزي بگيرم کوفت کنيم!!!!!!
...........
اونروز اون گربه اومد و بهم گفت:
-ما جمعه قرار بريم با بچه ها کوه!اگه شما هم بياين خوشحال ميشيم!
قبول نکنم ضايع شه؟؟؟ولي نه بزار برم خوج ميگذره...
-باشه!اگه شد بهتون ميگم!
سعيد-باشه منتظرم!
حالا باش تا بعد...
1هفته ست با شروين حرف نزدم....اونم بدتر از من ميکنه...اصلا ولش...
توي خونه داد زدم:
-تيييييام!اين جمعه ميخوايم با بچه ها بريم کوه تو و آرامه هم بايد باهام بياين!
شروين توي پذيرايي نشسته بود و داشت تي وي نگاه ميکرد...راستش از قصصصد بلند گفتم...
تيام-باشه!!!به آرامه بگم ببينم چي ميگه!!!!
من-باااشه پس منتظرماااااااا...
تيام-باشه جغله...!
***
تيام و آرامه همرام شدن....تيپم حسابي ورزشکاري بود...سوئي شرت و شلوار ورزش م که ست بود آديداس مشکي...
با کتوني هاي لژدار و کوله و....
راه افتاديم....تو ماشين بوديم که آرامه گفت:
-من خيلي وقته کوه نرفتم!
تيام-منم!
من-من که زياد کون نميرفتم ...اما دوس داشتم!!!تنبليم ميشد!
آرامه-بله شما تنبل تشريف دارين!
زدم پشت آرامه و گفتم:
-هوي پرو...حواستو جمع کن من الان خواهرشوهرتم آ!
آرامه-ا تيام نگاش کن!(لوس لوسي گفت)
تيام-من خودمو قاطي مسائل شمانميکنم!!
آرامه-خيلي بدييييييييييي...
تيام لپ آرامه رو کشيد گفت:
-اي جان خانوم منو کسي اذيت کنه با من طرفه هاااااااا
من-ها مثلا ميخواي چيکار کني؟!
تيام-پوزشو به خاک ميمالونم!
شوخي افتاده بود وسط منم که تا تهش ميرم...
من-ها فک کردي گنده لاتي؟!..نه آقاااااااااا
تيام بيني مو کشيد و گفت:
-بيشين سر جات کوچولوووو
من-د نکنننننن!
تا وقتي برسيم با خنده و شوخي گذشت...
وقتي رسيديم...تقريبا از ماشين پريدم بيرون...نه من درست بشو نيستم!!!
براي سعيد اينا دست تکون دادم...اوهو ون چرا انقد اينو تحويل ميگيرم؟ سعيد-سلام بچه ها خوش اومدين!
همگي با هم دست داديم و سلام و عليک و اينا....کم کم را افتاديم....من با دختري بنام نيلان که از اکيپ سعيد اينا بود راه ميرفتم...دختر خوبي به نظر ميومد...
من-نيلان جون چند سالته؟؟
نيلان-24 عزيزم!تو چندي خانوم خوشگله؟؟؟
من-21!
نيلان-پس زياد تفاوت سني نداريم!
من-نه!
به نظرم زياد راه رفته بوديم....البته نظر من که مهم نيس!!!يالاخره يه جا اطراق کرديم و نشستيم...
شروع کرديم خوردن چيزايي که ؟آورده بوديم...گشنم شده بود...
من يه ساندويچ برداشته بودم و داشتم ميخوردم....
هنوز گاز سوم رو نزده بوم که از ديدن شخصي کهجلوم بود لقمه تو گلوم موند!!!به سرفه افتاده بودم بد...نزديک ترين شخص ها بهم سعيد و نيلان بودن...سغيد که دستش قويتر بود ميزد پشتم نيلان هم سعي ميکرد بهم آب بده..
با هرجون کندني بود لقمه از تو گلوم رفت پايين....شروين اينجا چيکار ميکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اومد جلو و گفت:
-سلام به همگي!!!
بعضي از بچه ها که باهاش آشنا بودن شروم کردن به خوش و بش باهااش!
تيام-داداش خب صبح با ما ميومدي!!!چرا اينجوري!؟
شروين-فکر نميکردم جور شه!!!يهويي شد!
آره تو گفتي منم باور کردم....تو نميومدي کي مي اومد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نشست کنار تيام....ا اين چرا داره چپ چپ منو نگاه ميکنه؟؟؟
يکم خودمو نگاه کردم...ا آبرو شررفم رفتتتتت!اول اينکه
يکي از دستام روي پاي گربه مونده بود...از طرفي هم....شالم رفته بود کنار و از گردنم تا نزديکي هاي قفسه سينم باز بود..خب حواسم نبوده عجبا....آروم دستمو از رو پاش برداشتم و شالم رو مرتب کردم....بهم پوزخند زد....شرويييييييييييييين!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
حالا آقا زاده هم به ما ملحق شده و راه مياد...چقدرم با دخترا گرم ميگيره...من چرا دارم حرص ميخورم...اه!
رفتم جلوي ارتفاع وايستادم و شهرو ديدم...چقدر خوشگلههههه....پايين رو نگاه کردم....يکم ترسناکه ها..
يعني اگه بيوفتي بايد به ديار باقي سفر کني!!!
يکم رفتم جلوتر...بچه ها يکم پايينتر بودن...تيام داد زد:
-آجي مراقب باش نيوفتي!بيا عقبتر...
من-نه حواسم هست!!!
آرههه خيلي!بهتره جلوتر نرم وگرنه شوت ميشم پايين..
چقدر دوست دارم يه بار سقوط آزاد رو تجربه کنم!!!اما از دردي که اون لحظه داره وحشت دارم.....پس کلا بي خيال ميشم...
نميدونم چقدر توي فکر بودم که با احساس در رفتن چيزي از زير پام جيغ کشيدم...
افتادم...کمرم که با سنگ برخورد کرد درد طاقت فرسايي داشت....قلت خوردم....داشتم درد رو با تک تک سلول هاي بدنم حس ميکردم...
خيلي زجر آوره....يدفعه متوقف شدم....مانتو م گير کرده بود بهيه شاخه اي که اونجا بود....از ترسم و دردم نميتونستم تکون بخورم...اما ميلرزيدم...مزه ي خون رو تو دهنم حس ميکردم....صدا ها برام گنگ بود....صداي جيغ دختر ها با فرياد هاي پسزها قاطي شده بود....اگه ازين شاخه جدا شم...ديگه کارم تمومه....
تازه يکم مغزم فرمان داد....دستم رو به قطعه سنگي بند کردم...
صداها يکم برام واضحتر شدن...
تيام داشت حنجره شو جر ميداد:
-شروييين مگه عقلتو از دست دادي؟؟؟؟؟؟؟صبر کن تا کمک بياد....ميميري ديوانههههههههههه!
شروين داشت ميومد؟؟؟براي من؟؟؟؟
موقعيتم رو که ديدم متوجه شدم که زيادم تو ديد نيستم..خدا خودت به فريادم برسسسسسسسس....
دستم خسته شده...پاهام بي حس شده...کم کم دارم بيهوش ميشم....
پاي راستم خيلي درد ميکنه...يعني شکسته؟؟؟؟؟
چه حس بدي دارم...حس مرگ...تموم زندگيم جلوي چشمام رژه رفت...گريه م درومده...
ازاسترس تمام بدنم يخ زده...
صداشو شنيدم:
-تبسمممم؟عزيزززز؟
نمينتونم جوابشو بدم...بيحالم...
شروين-تبسم؟لعنتي جواب بدهه
سعي خودمو ميکنم اما تنها صدايي که ازم در مياد يه نعره ي کوتاهه...
شروين-صبر کن دارم ميام...عزيزم صبر کن...
هه..الان که داره از دستم ميده براش عزيز شدم...
دستام داره ول ميشه...خدااا کمکم کن...
به سمتم خيز برداشت...خودت نيوفتي حالا....
چشامو به زور باز نگه داشتم..نه من نميخوام بميرم....
داد رد:
-دستو بده منننننن!
نميتونستم...واقعا نميتونستم...
تقريبا عربده زد:
-ميگم دستتو بده به من....يالا دختر...
تمام قدرتي که برام مونده بود رو جمع کردم و دستم رو دراز کردم سمتش...
دستمو گرفت...داره سعي ميکنه منو بکشه بالا...
حالا دوتايي نيوفتيم...زير پاش در بره ديگه تمومه...واقعا تمومه...
خراشيده شدن پوست دستم رو روي سنگ ها حس ميکنم....دارم کم ميارم....بالاخره منو کشيد تو بغلش...اما من بي حس شدم..از بس درد کشيدم...
شروين-ببين چه بلايي سر صورت خوشگلت آوردي؟؟؟؟تو که منو کشتييييييي....نگفتي اگه چيزيت بشه من ميميرم؟؟؟؟هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اونقدر حالم بد بود که حرفاشو جدي نگيرم....
مثل اينکه آمبولانس اومد...حس کردم که گذاشتنم تو آمبولانس...اما بعدش بيهوش شدم....
فصل12:
چشمامو باز کردم...مامان کنار تختم بود و دستمو توي دستاش گرفته بود..بابا هم داشت با دکتر حرف ميزد..دوباره چشامو بستم...
سرم سنگينه....به دستم سرم وصل شده...دستام خراش برداشته....پام...به سختي يکم تونستم تکونش بدم...اينکه نشکسته جاي شکرش باقي...
صداي دکترو ميشنوم اما چشمامو باز نميکنم:
-خداروشکر آسيب جدي نديده..اما کوفتگي و کبودي رو داره!با 1ماه استراحت ايشالا مثل اولشون ميشن...
خوابم ميومد...دوباره خوابيدم.
***
1هفته از اون ماجرا ميگذره...بهتر شدم اما بدنم کوفته ست...بعضي جاهامم خيلي بد کبود شده..درد کمر و پام خيلي اذيتم ميکنه...
يه زخم روي گونه ي چپم افتاده يه زخم هم روي بينيم...نشکسته شانش آوردم...اما لبم جر خورده...
از فردا بايد برم دانشگاه..از تو خونه موندن خسته شدم...
در زدن...شروين بود با دنيا...شروين زياد بهم سر ميزد..اما حالا دنيا رو هم با خودش آورده...
دنيا-سلا مخانوم کوچولو!
درررررررررد!
من-سلام.
شروين-سلام خانوم عسل!
اي واي تو مگه با من قهر نبودي؟؟؟منم باهات قهر بودما...اما جونم رو نجات داده...بهش مديونم...
دنيا براش چشم و ابرو نازک کرد.....ها چيه حسوديت شده؟؟؟بسووووووز!
من-ميقسي بد نيستم!!!
دنيا بعد از چند دقيقه بلند شد رفت..انگار حوصله ش سر رفته بود..بدرکککککککککک!
شروين اومد کنارم روي تخت دراز کشيد...منو کشيد تو بغلش...سرم رو گذاشت رو سينه ش....نميدونم چرا گر گرفتم....
حس قشنگي بود...حس اينکه تکيه گاه داشته باشي...
سرتو روي سينه ي يه مرد بذاري....
دستشو فرو کرد توي موهام و حرکت داد...
اونيکي دستشم گذاشت روي کمرم و منو بيشتر کشيد تو بغلش...
پيشونيمو نرم بوسيد....گرمم شده بود..
نفس عميقي کشيد و گفت:
-فدات شم خواهري!
همه ي حسم رفت..اين چه حرفي بود آخه...يعني منو به چشم خواهرش ميبينه؟؟؟؟
يکم خودمو ازش دور کردم...چه دليلي داره انقد بهم نزديک بشه...
داشت خوابم ميگرفت...چون هنوز مسکن ميخوردم....
توي خواب و بيداري احساس کردم که رفت..اما پتو رو روم کشيد و رفت...


هنوز لنگان لنگان راه ميرم....اونروز با بدبختب رفتم دانشگاه...بچه ها يجوري نگام ميکنن...يعني انقد عجيب غريب شدم؟؟؟؟!
گربه اومد پيشم و گفت:
-سلام تبسم خانوم!حالتون بهتره؟!
من-مرسي!بد نيستم
سعيد-اميدوارم هرجه زودتر خوب بشين!
من-ميشم!ممنون!
چشمکي برام زد و رفت...وا مردم حالشون بده ها...
خم شده بودم و داشتم بند کتوني مو ميبستم...
تهمينه-ا تبسم تو چرا خم شدي؟؟؟نميگي دورباره کمرت درد ميگيره؟؟
من-نه بابا ديگه اونقدرام اسقاطي نشدم!!!
تهمين-نميگم اسقاطي شدي!کمرت ضرب ديده نبايد بهش فشار بياري!
من-خب حالا...
تهمين-خب حالا نداريم!!!دوستمي عاشقتم نميخوام چيزيت شه!
خنديدم...اما لبن درد گرفت....صورتم هم درد گرفت...اه انگار خنده ه م به ما نيومده....
***
1ماه از اون قضيه گذشته....خيلي بهتر شدم....دارم همون تبسم ميشم!
ديگه با گربه کلاسمون دعوا ندارم..مشکليم ندارم!
تازه خيلي هم با هم خوب شديم طوريکه همو به اسم صدا ميزنيم....
سعيد-تبسم..امشب بيام دنبالت بريم بيرون؟
بزنم تو پرش ضايع بشه؟نه گناه داره..
من-باشه چون تويي!...خنديدم...بلافاصله گفتم:
-حالا کجا؟!
سعيد-حالا ميفهمي!
من-باشه!پس فعلا!
....
صورتم روزيرسازي کردم چون يکم جاي زخم هاش مونده بود...
آرايشم هم مات انجام دادم....اما رژم رو صورتي جيغ زدم.....عاشق رژهاي جيغم...(البته من خيلي علاقه دارما)
مانتومو يه مانتوي قرمز بلند پوشيدم با شلوار جين مشکي...
با شال مشکي.....
يه کيف کوچيک مشکي هم برداشتم...
خوبه ديگه عالي شد....قرار بود بياد در خونمون دنبالم....
برام ميس انداخت يعني که اومده و برم....
داشتم هلک و هلک ميرفتم پايين که شروين جلوم سبز شد و گفت:
-کجا به سلامتي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من-دارم ميرم بيرون!
شروين-اونوقت با کي؟!
باز شروع کرد....
من-يکي از دوستام!
شروين-جنسيت؟
اي بابا...
من-چي؟؟؟؟!
ششروين-ميگم با بي افت يا يکي ديگه؟
ا پس بگو دردت اينه...
خواستم از کنارش رد شم که گفت:
-اول بگو بعد برو!
من-چيرو؟
کلافه شده بود....
من-با دوستم...پسره اما دوس پسرم نيس!
يکم بد نگام کرد..برو کنار بابا..ايش!
شروين-مطمئني؟
-آره!
شروين-پس تا قبل از ساعت10 برگرد!
اوخ چه دستورم ميده...
بزار يکم خرش کنم:
-باشه!حالا ميشه برم؟!
با تعلل رفت کنار....خوبه گذاشت برم....
درو باز کردم...
ماشينش يه مزدا3 مشکي بود...
اومد پايين اما درو برا م باز نکرد...خوبه چون ازين لوس بازيا خوشم نمياد...
نشستم...
من-سلام!
سعيد-سلام خانوم!
به پنجره ي خونمون نگاه کردم....سايه شروين رو ديدم...پسره فوضوللللل!
را افتاد....ماشين يه بوي خوبي ميداد....بوي گرم...دوسش داشتم...
بخاري ماشين روشنه...دستهام گرم شده بود...شيشه ها بخار گرفته بود.....
نم نم داشت بارون ميباريد...
شيشه رو يکم کشيد پايين...
جلوي يه رستوران شيک و پيک نگه داشت...زودتر پياده شدم..عادتمه تا نگه داره يدفعه ميپرم پايين...
پشت سرم راه افتاد....
رفتيم تو...به سمت ميزي که رزرو کرده بود رفتيم....
نشستيم...
روبروم نشست و گفت:
-خب چي ميخوري؟
من-بختياري!
سعيد-منم سلطاني!
گارسون رو صدا زو و سفارش رو با مخلفات بهش داد...
من-خب چي شده امشب منو آوردي بيرون؟
سعيد-مگه بايد چيزي بشه؟!
من-خب نه!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
خنديديم...!چند دقيقه ي بعد شام رو آوردن..شام رو توي سکوت خورديم....
بعد از شام گفت":
-ميخوام رک باهات حرف بزنم!
من-ميشنوم...!
سعيد-با من ازدواج کن!
چييييييييييييي؟
بعد از يه جعبه ي کوچيک قرمز در آورد و گذاشت جلوم...خيلي تعجب کرده بودم...ناراحت هم شده بودم....يعني چي مياد ميگه با من ازدواج کن؟؟؟؟؟؟؟!
صدامو ريز کردم و گفتم:
-چيييييييييييييييييي؟
سعيد-گفتم با من ازدواج کن!!!يا نه شايد منتظر موقعيت بهتري هستي؟؟؟؟؟؟
داره عصبانيم ميکنه ها...پرروووووووو
من-رو چه حسابي اين کارو کردي؟؟؟هان؟(هان رو بلند گفتم که يدفعه همه برگشتن سمتمون)
با خونسردي گفت:
-فکر ميکردم از خدات باشه!
اين بار ديگه نتونستم خودمو کنترل کنم...
بلند شدم و ليوان کنار دستم رو يه نگاه انداختم....تا نصفه پر بود از ليموناد...
نقشه مو اعمال کردم...
ليوانو برداشتم و رفتم جلوتر و خالي کردم روي سرش...همه دهنشون باز مونده بود...
خودشم خشک شده بود از تعجب....
يه پوزخند بهش زدم و بعد کيفمو برداشتم و باقدم هاي بلند از رستوران زدم بيرون....
انقدر از رفتار سعيد ناراحت بودم که نفهميدم چجوري رسيدم خونه...
بلافاصله به سمت اتاقم رفتم....
درو باز کردم...
شروين روي تخت من دراز کشيده بود!تعجب کردم..اون اينجا چيکار ميکنه؟؟؟؟؟
اونم با ديدن من با اون وضعيت تعجب کرد...
من-تو اينجا چيکار ميکني؟
شروين-چي شده؟
باز داغ کردم...دوباره ياد حرفاي سعيد افتادم....داد زدم:
-هيچي!!!تو اينجا چيکار ميکني؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شروين-تبسم چته؟چرا انقدر عصباني هستي؟؟؟؟؟
از رو تختم بلند شد و وايستاد...نميدونم چرا وبي به سمتش يورش بردم و خودمو انداختم تو بغلش و شروع کردم مشت کوبيدن به قفسه سينش...ديوونه شده بودم...اما اون فقط کمرم رو نگه داشته بود اما هيچ عکس العمل ديگه اي نشون نميداد....مهارم نکرد...
انقدر مشتهامو کوبوندم تا خسته شدم...
سرم رو گذاشتم روي شونه ش و زدم زير گريه...وا من چم شده؟؟؟؟؟؟؟؟چرا دارم گريه ميکنم؟
شروين داشت کمرمو ماساژ ميداد...
گفت:
-چي شده خوشگلم؟کي اراحتت کرده؟
من-خسته م!
شروين-خب خستگي گريه نداره که!
منظورمو از خستگي نفهميد...جسمم خسته نبود اين روحم بود که خسته شده بود...
به کمکش روي تختم دراز کشيدم و نفهميدم کي خوابم برد...
***


از اونموقع که بين من و سعيد بحث شده بود ديگه با هم برخوردي نداشتيم....تا اينکه اونروز اومد پيشم:
-تبسم؟
خيلي سرد گفتم:
-بله؟
سعيد-از دستم ناراحتي؟
هه آقا رو باش!الان يه پـ نـ پـ ميخواي ها....
من-مهم نيست!
سعيد-چرا هست!مامانم ميخواد زنگ بزنه!
من-کجا؟
سعيد-خونه تون!يه قرار بزاره براي خواستگاري!
نهههههههههههههه!
من-هر کاري ميخواي بکن اما جواب من منفي!
سعيد-چرا؟
محض عرا...
من-به خودم مربوطه!
سعيد-نه به منم مربوطه!
وااااي داره رو اعصاب من راه ميره هااااااااا....اومدم برم...اما جلوي راهمو گرفته بود...
من-برو کنار!
سعيد-تا جواب منو ندي از جام تکون نميخورم!
پوفي کردم و اومدم جوابش رو بدم که صدايي از پشت سرم منو نجات داد:
-خانوم اصلاني مشکلي پيش اومده؟
واي شروين من قربونت برم الهي!!!!!!!!!
سعيد-پسرعموت اومده نجاتت بده؟
ايييييييييييييييييي....
شروين-آره اومده نجاتش بده!نبينم مزاحمش بشي!
سعيد-ياد ندارم دستور کسي رو گوش داده باشم!
شروين قدم به قدم داشت جلو ميومد...يا علي..
-حالا ياد بگير
دستشو گذاشت رو شونه ي سعيد و گفت:
-شيرفهم شدي؟
اوهو...جذبه!
سعيد-فک کردي ازت ميترسم آقاي مهندس؟!
من که اين وسط نخودم ديگه!
شروين-من فکرهاي بيخود نميکنم!حالا بزن به چاک!
سعيد-فک نکن ترسيدم!
بعد هم يه چشم و ابرو براي ما نازک کرد و رفت!
شروين-چيکارت داشت؟مگه بي افت نبود؟؟؟؟
من-نه!
شروين-پس دروغ گفته بودي؟(موشکافانه نگاهم کرد)
من-آره!
شروين-چرا؟
من-از لج تو!
شروين سرشو به طرفين تکون داد و گفت:
-ديگه اينکارو نکن!
رفت....

مامان-تبسم يه خانومي زنگ زد براي امر خير!
واي نههههههههههه
من-خب؟
مامان-چون بابات ميگه برات زوده بهش گفتم نه!اما خيلي اصرار کرد!!!
من-مامان بگيد نههههههههههه!
مامان-ميگفت همکلاسيته!
من-آره!
مامان-ميدونستي؟؟؟؟؟؟؟
من-آره اما ازش خوشم نمياد!شما هم لطف کنيد تمومش کنيد!
داغ کرده بودم....بلند شدم و رفتم تو اتاقم...آقا نميخوام!زور نيست که!!!!!!!!!
فصل13:
داشتم ميرفتم از شروين سوال بپرسم...اما ايندفعه ديگه در زدم:
-منم بيام تو؟!
-آره..بيا
رفتم تو...بابا خوشتيپ...بابا هيکل...بابا گنده....
يه تيشرت آديداس سفيد جذب پوشيده بود...تيشرتش آستين کوتاه بود و بازوهاش بدجور زده بود بيرون....آستين لباسش داشت ميترکيد....
اه بسه ديگه دختر!!!!!1
شروين-آهاي کجايي؟داري به کي فکر ميکني؟
به تو!!!چيييييييي؟من داشتم به شروين فکر ميکردم؟....خل شدم رفت....
من-نه هيچي همين جام!
شروين-خب چيکار داشتي خانوم؟
کلاسورم رو گذاشتم رو ميزش....صندلي رو برداشتم و گذاشتم کنارش نشستم...
شروع کرد به توضيح دادن....
داشتم گوش ميدادم....فاصله صورت هامون خيلي کم بود....سر من پايين بود و سر شروين بالاتر...
داشت توضيح ميداد که يدفعه ساکت شد...سرم رو آوردم بالا...نگاهامون با هم تلاقي کرد....چيشده؟چرا ما داريم همو نگاه ميکنيم؟
چرا اون داره بدن منو وارسي ميکنه؟؟؟؟اصلا من چي پوشيدم...
تيشرتم آستين کوتاه بود اما روي سينش يکم باز بود....منم که سرم پايين بود....يعني؟؟؟؟؟؟
واي نه...خجالت کشيدم و صاف نشستم....نگاهشو ازم دزديد و گفت:
-خب فهميدي؟
من-اهان!
شروين-ميگم باهوشي ميگي نه1
زدم به بازوش...
-خودتو مسخره کن!
شروين-اينکارو ديگه تو بايد بکني!
من-مگه بيکارم؟!
شروين-بگو مگه ميتونم؟
وااااااااااااااااي!
من-معلومه که ميتونم!
شروين-کم مياري!
من-نميارم!
شروين-باشه ني ني ...
بلند شم پشتمو کردم بهش و خواستم برم....هنوز يه قدم بيشتر برنداشته بودم که به عقب پرت شدم..جيغ زدم....افتادم تو بغل آقا زاده....
لباسمواز پشت گرفته بود و منو کشيده بود عقب...
سرم دقيقا روي شونه ي سمت چپش بود....نفس هاش به گوشم ميخورد....
حالي به حولي شدم....
سعي کردم بلند شم...ولي مگه ميشد؟؟؟
منو سفت گرفته بود!
با پام کوبيدو روي پاش:
شروين-جديدا جفتک هک ميندازي!
من-ولم کن!
شروين-نکنم چي ميشه؟
من-چيزاي خوبي نميشه!
شروين-بيا برو...بيا برو بچه منوتهديد نکن...
ولم کرد....حالا من راحت لم داده بودم و پا نميشدم....
شروين-راحتي؟
بدنم رو کشيدم:
-اوره..
شروين-پاشو بينم...
بلندم کرد خودشم پاشد!
شروين-برو تو اتاقت...
من-نميگفتي هم ميرفتم...
براش شکلکي درآوردم و به سمت اتاقم رفتم....

ادامـه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رمان تبسم (5)


بابا-اين اخر هفته ميريم شمال!
من-واي چه خوب!دلم براي شمال تنگ شدههه!
بابا-الان هواش خوبه!
من-اووم!
بابا-ته تغاري بابا چطوره؟!
من-مرسي از هحوالپرسي هاي شما خوبمممممممم!
بابا-خب خداروشکر!
تلفنش زنگ خورد...چيش هروقت من ميخوام باهاش حرف بزنم گوشيش زنگ ميزنه...
پاشدم رفتم اتاقم و نشستم پاي پي سي...
....
خوشحال بودم که ميريم شمال!!!!اما يه چيزي بود که باعث شده بود خيلي خوجال تر بشم!!!
دنيا با ما نميومد...چون عمه خانومش ميخواست از کانادا بياد و بايد ميموند....بهتر!!!
دو ماشيينه ميرفتيم!منو شروين با بابا اينا..آرامه و تيام هم باهم ديگه...
تو راه تقريبا همشو خواب بودم!!!
هندزفري توي گوشم بود و داشتم آهنگ گوش ميدادم و چشمامو بسته بودم....که يدونه گوشيش از گوشم کشيده شد...باز اين شروين کرم ريخت...گفتم:
-ا...
اون گوششو که کشيده بود رو گذاشت تو گوشش حالام چسيبده به من...بزنمشا...
من-شروين!
کرم شده خداروشکر...
خوابم گرفت...
بيدار که شدم ديدم سرم روي پاهاي شروينه!!!..پاهامم روي صندلي جمع کرده بودم....سرم رو بلند کردم..با گيجي نگاش کردم...
دوباره خواب بر من غلبه کرد...سرم رو دوباره گذاشتم رو پاهاش...چه پاهي پهني!
سفت سفت مثل سنگ...بابا ورزشکار....
دوباره بيدارشدم...نشستم....خميازه کشيدم و گفتم:
-ما کجاييم؟
بابا-ديگه نزديکيم...
به شروين نگاه کردم...سرش تو گوشيش بود و داشت باهاش ور ميرفت...يهويي گوشيو از دستش قاپيدم....روي يکي از عکس هاي خودم و خودش مکث کرده بود...
پرسشگرانه نگاهش کردم......يه لبخند محو زد و بعد سرشو چسبوند به شيشه ماشين...بارون داشت آروم آروم ميباريد...يدفعه دلم گرفت(منم دلم گرفت ياد خاطرات شمالم افتادم.....)
تقريبا رسيده بوديم جلوي ويلامون... ويلاي ما تو رامسر بود....شمال رو دوست دارم...خيلي...
رسيديم..دوباره مثل جت پريدم پايين....بادي که ميومد باعث شده بود موهام تو صورتم پريشون بشه...
همه ريخته بودن تو صورتم اما سعي نميکردم بزنمشون کنار...
تو حال خودم بودم که يدفعه دستي رفت تو موهام!
شروين-خوشت مياد بريزه تو صورتت؟
من-آره!
موهامو تو صورتم پخش و پلا کرد...
گفتم:
-مياي بريم يه دوري بزنيم؟
شروين-چرا نميام!بريم!
تن تند راه ميرفتم...اونم پپشتم ميومد....صداي قدمهاشو ميشنيدم....زمين خيس خيس شده بود...
بارون يکم تند شده بود...
قطره هاي بارون روي پوست صورتم خنکي رو بهم القا ميکرد....حس خوبي بود...
برگشتم سمت شروين و گفتم:
-بدوئيم؟
شروين-به شرطي که دستمو بگيري!
من-باشه!
دستشو گرفتم....مثل بچه ها زير بارون ميدوييدييم...من که لي لي ميکردم....ون وايستاد که دست منم کشيده شد و مجبور شدم واسيتم...
دستم رو ول نکرد....يه قدم به سمتم اومد...
موهاش که خيس شده بود و روي پيشونيش پريشون شده بود جذاب ترش کرده بود....
کوچه خلوت بود....
اومد درست روبرام وايستاد...منم اومدم يکم اذيتش کنم...دستم رو از تو دستش در آوردم و دستهامو زدم به کمرم و مثل طلبکارا روبروش وايستادم....و سرم رو گرفتم بالا تا بتونم خوب ببينمش...
سرش رو يکم به طرفم خم کرد...
بذار ببينم....
بارون خيلي تند شده بود...داشتم ميلرزيدم...
نفسش رو با فشار بيرون داد و نگاهش رو از من گرفت...
اون کت تنش بود اما من به معناي واقعي داشتم ميلرزيدم...اما نه از خودم ضعف نشون نميدم...
گفت:
-داري ميلرزي!سريع دستاشو انداخت دور کمرم...اينجوري گرم ميشي!(با شيطنت نگاهم کرد)
وول خوردم و گفتم:
-سردم نيست!ولم کن!
آرررره جون خودم!
شروين-من ميبينم!داري ميلرزي!لجبازي رو بذار کنار...!
ابروهامو انداختم بالا و گفتم:
-به هيچ وجه!.نووووووووچ!
شروين-پس بريم خونه!
من-نچ!
شروين-پس چي؟
دستاشو از دور کمرم باز کردم و گفتم:
-فعلا دوس دارم همينجا بمونم(داشتم چرت و پرت ميگفتم!)
شروين-من ميخوام برم تو!
من-خب برو!
شروين-در اينصورت تو هم بايد با من بياي!
من-نه ديگه1
شروين-که نه؟!
باز چه نقشه اي کشيده...
من-آر...
هنوز حرفم رو کامل نکرده بودم که ديدم رو هوام...من رو دستاش بودم...ديييوانه!
هميشه از اين زورشون استفاده ميکنن...تقريبا داشت ميدوييد سمت خونه.....پاهامو تکون ميدادم و ميزدمش اما منو نميذاشت پايين...
من گير چه غولي افتادما...
درو با پاش باز کرد.....رفت تو منو جلوي در گذاشت پايين بعد فورا درو بست و پشت من وايستاد و منو هول داد تو خونه....


خواب بودم...داشتم خواب هاي خوبي ميديدم....نميدونم خواب بودم يا نه که احساس کردم لب هاي کسي روي لب هام قرار گرفت.....ا جه خواب شيريني....لباشم چه خوشمزه ست...يعني خوابم؟؟؟؟؟؟؟؟نميدونم چقد گذشته بود که صداي شروينو شنيدم...
شروين-بلندشو ديگه خانوم دونه!
چشمامو باز کردم و گفتم":
-تو چند دقيقه ي پيش اينجا بودي؟
شروين-چ...چي؟
من-تو چند دقيقه ي پيش اينجا بودي؟!
يه لحظه ساکت شد!بعد گفت:
-نه نبودم!
اي دروغگو...يعنيخواب نبودم....اگه نبودم که....
نه اصلا بيخيالش ميشم....
يکي تلپ خودشو پرت کرد رو تخت....نشکست خيلي!با صدايي که از خواب خش دار شده بود گفتم:
-شکونديش!
شروين-عيب نداره!تو رو له نکردم که!
من-نه ميخواي له کن خجالت نکش...
يه دفعه پاشو انداخت روم...داد زدم:
-پاتو بررردار هرکوووول!
شروين-خودت گفتي!
من-من يه غلطي کردم...برش داااااارررررررررر
برشداشت و بلند شد...رفت بيرون منم به خواب عزيزم ادامه دادم....
***
دو روز مثل برق و باد گذشت....اما خيلي خوش گذشت....
تو اين دوروز شروين همش کنارم بود....نميدونم چرا ولي لز لين پسره ي پررو خوشم مياد.....يه چيزي داره که منو به خودش جذب ميکنه...
کاش نميخواست ازدواج کنه....اونوقت خيلي بهتر بودا....
تيام رو به شروين-خونه خريدي؟جدا؟پس شيرينيش کو؟؟؟
با تعجب نگاش کردم....خونه خريده..ميخواد بره؟من دق ميکنممممممممم
شروين-مرسي داداش!بالاخره بايد برم تا کي اين جا بمونم؟!
تيام-خوبه مستقل شدي!منم بايد اين هفته جور کنم!
شروين-تو که بايد خيلي رودتر ميخريدي!
تيام-آره اما تنبلي ميکنم...
نميدونم چرا اما بغض کرده بودم...اما با همون حال گفتم:
-مبارکت باشه!
شروين-مرسي آبجي!
اي کوفت آبجييييييييييييييي..من بميرم بي آبجي بشي!!!البته تقصير خودمه...داره تلافي ميکنه...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
تيام-تبسن!شنيدم ميخواستن بيان خواسنگاري نذاشتي؟
قبل ازيکه من چيزي بگم شروين با چهره اي در هم گفت:
-چي؟خواستگاري؟
تيام سير تا پياز ماجرا رو براش تعريف کرد....بد نگام کرد...ا چته؟
هميشه همينطوريه...پاشد رفت تو اتاقش منم آدم حساب نکرد...پررو...
فصل14:
از وقتي فهميد که ذسعيد ميخواسته بياد خواستگاريم به خودش ميپيچه....با من کم حرف ميزنه...با زبونش نيش ميزنه...
خسته شدم!!
انقدر اذيتم کرده بود که زدم به سيم آخر و کاري رو کردم که نبايد ميکردم!


توي اون چند روزاز بس حالمو گرفته بود و ضدحال زده بود دست به کاري زدم که نبتيد ميزدم...
جديدا روي يه پروژه اي داشت کار ميکرد...طراحي و اينا...خيلي هم روشون حساس بود....به خاطر يه اشکال کوچيک هم کل کارو عوض ميکرد...
کارش آماده شده بود و ميخواست فردا تحويل بده... اما حيف که نميتونه...
نميدونم چرا شايد از عصبانيت خيلي زياد يا دراوردن لجش يا هرچيز ديگه اي ....نمدونم اما زده بود به سرم...ماژيک قرمزم رو از تو وسايلام برداشتم و توي لباسم جاسازي کردم...
صداي شرشر آب نشون به اين بود که توي حموم...پس بهترين وقته....
رفتم تو اتاقش ....دقيقا روي ميز کارش بود....
همه ي نيرومو جمع کردم و رفتم سمتش....
با دست هايي لرزون بازش کردم...يه لحظه دلم به حالش سوخت بخاطر اينکه چقد زحمت کشيده...
اما نه!ماژيکمو در آوردم و درشو باز کردم...يه ضربدر گنده زدم روش...دستهام از استرس زياد عرق کرده بود....قلبم داشت ميومد تو دهنم...
لوله ش کردم و گذاشتم جاي قبليش...بعد هم فلنگو بستم...
توي اتاقم بودم و داشتم توي اينترنت چرخ ميزدم که يدفعه در با صداي بلندي باز شد...
شروين توي چهارچوب در ايستاده بود....از چشماش خون ميباريد...
حتما فهميده چه کاري کردم...داره مياد جلو...تقريبا عربده کشيد:
-به چه حقي اونکارو کردي؟هان؟؟؟؟؟؟؟؟
آب دهنمو قورت دادم...يا خدا خيلي عصباني ميزنه منو شل و پل ميکنه الان...
من-چي چه کاري؟
چنان دادي کشيد که فکر کردم حنجره ش جر خورد...:
-خودت رو نزن به اون راه...ميدونستي چقدر زحمت کشيدم...هان؟
کوفت داد نزن سرم رفت...
پاشدم رفتم جلوش ايستادم و گفتم:
-چرا سر من داد ميزني؟
شروين-باشه...نشونت ميدم.
من-ديگه چيزي هم داري که بخواي نشونم بدي؟
اوه اوه...الانه که از کله ش دود بزنه بيرون...دستهاشو مشت کرده بود تا نزنه تو صورتم
شروين-خودت بايد بکشيش!
من-چي؟
-همين که شنيدي!تا فردا بايد تمومش کني!
داشتم پس ميوفتادم...اون يه ماه روش کار کرده بود تا بشه اين...حالا من تو يه شب چجوري؟؟؟؟غلط کردم اصلا...
من-شتر در خواب بيند پنبه دانه!
شروين-اگه اون شتر من باشم نشونت ميدم کي پنبه دانه ميبينه!
با عصبانيت پاشو رو زمين کوبي و رفت.....در هم محکم پشت سرش بست...
سر کلاس داشتم چرت ميزدم خيلي خوابم ميومد....تهمينه زد پشتم و گفت:
-بسه اون دروازه رو ببند الان بيرونت ميکنه ها!راست ميگفت اگه همينجوري به خميازه کشيدتن ادامه ميدادم بيرونم ميکرد....


-تبسم؟
باز اينه که...اي کوفت!تبسم مرد....
من-بله؟
سعيد-چرا نذاشتي بيايم؟
من-علاقه اي نداشتم!
سعيد-به چي؟
من-به صورت گرفتن اينکار!
سعيد-يعني حتي نميخواستي روش فکر کني؟
من-نه!
سعيد با خونسردي گفت:
-اوکي پس موفق باشي!ما هنوز دوست ميمونيم ديگه؟!
بمير بابا...
منم مثل خودش گفتم:
البته!
بعد هم گورشو گم کرد و رفت...فعلا از دست اين يکي خلاص شدم...
***
از اونموقع هنوز با شروين کشمکش داشتم....اونروز تصميم گرفتم برم ببينم دردش چيه؟
بدون اينکه در بزنم رفتم تو....با شلوارک بدون تيشرت لم داده بود رو تختش...
سعي کردم به اندام خوشتيپش نگاه نکنم تا بتونم حرف بزنم...
رک گفتم:
-تو چته؟مشکلت با من چيه؟
شروين -از حرص خوردنت خوشم مياد!
اي بيشوووووووور....
من-برات متاسفم!
شروين-خودمم براي خودم متاسفم!
من-چرا اونوقت؟
شروين-واسه اينکه با يه بچه کل انداخته بودم!
ديگه داشتم آمپر ميچسبوندم....داره با اعصاب من بازي ميکنه ها...بي اختيار رفتم کنار تختش يه کم به سمتش خم شدم...گفتم:
-خيلي بي مزه اي!
شروين-خب که چي؟!
واي ديگه جوش آوردم...
من-تو...تووو..
شروين-من چي؟
من-خيلي گستاخي!
خنده ش گرفت!اما منهر لحظه داشتم بيشتر قاطي ميکردم...
من-به خودت بخند!
همونجوري بد داشتم نگاش ميکردم که يدفعه دستم رو گرفت و منو کشيد...افتاد مروي تخت کنارش...
به سمتم خم شد...هر لحظه داشت نزديکتر ميشد...اومد جلو....و دماغم گاز گرفت........(اي خااک)
مورمورم شد و تکون خوردممم...دستامو گذاشتم روي سينه ش و هلش دادم...يه سانتم جا به جا نشد....
ميگم هرکوله ها...
شروين-بگو ببخشيد!
من-چرا؟
شروين-تو بگو؟
من-برو بابا....
اومدم از گوشه ي تخت بلند شم که مانع شد....
من-شروين!
شروين-جانم؟(آروم گفت)
اوا چه مهربو شد...آخي....
من-خب من بخاطر رفتارم ازت عذر خواهي ميکنم!آشتي؟
چشماش برق زد...از خدات بود آره؟
شروين-همين جوري که کشکي کشکي نميشه!
من-په چي؟!
شروين-يه چيزي يه کاري.يه حرفي...يجوري خرم کن خب!
اومدم خرش کنم....سرم رو بردم جلو که گونه شو ببوسم که سرشو تکون داد و جاش گوشه ي لبشو بوسيدم.....واي خجل شدم...
اين چرا دارم منو اينجوري نيگا ميکنه!
از برخورد بدن لختش با خودم قيلي ويلي شدم....
شروين-تو بوس نميخواي؟
من-نه مرسي...
شروين-که نميخواي آررررره؟
شروع کرد به بوسيدن س وصورتم...تند...تند!
با دستام بازوهاشو گرفتم و نگاش کردم و گفتم:
-بسه...بسه شروين...
آخرش يه بوس زير گلوم رو کرد وو ئلم کرد...منم تندي پاشدم رفتم اتاقم....
فصل15:
شروين خونه ش رو آماده کرده بود...براي زنش..آينده ش....نميدونم چرا يه لحظه به دنيا حسوديم شد؟؟؟؟
قرار بود بريم خونشو ببينيم...دوست داشتم بدونم سليقه ش چطوره....
را افتاديم...من و آرامه و تيام...
جلوي خونش بوديم...بيرونش که خيلي قشنگ بود..يه خونه ويلايي با نماي خيلي زيباااا...
خوش به حالشوننننننننننن
شروين تو خونه ش منتظرمون بود...مثل هميشه تندي از ماشين پريدم بيرون و رفتم سمت خونه ش...
رفتيم تو....
تيام-به به مبارکت باش داداش!چه کرردي!
آرامه-مبارکت باشه شروين!خونه خوشگلي داري!
من-سلام!
د من چرا مثل ديوونه ها فقط سلام کردم؟؟؟؟؟؟؟؟!خنده ش گرفته بود...گفت:
سلااام خانوووم!
تيام وآرامه رفتن طبقه ي بالا رو ببينن اما من موندم پايين پيش شروين....
گفتم:
-خونه ت خوشگله...مبارکت باشه....اميدوارم با دنيا و بچه هاتون تو اين خونه خوشبخت بشين...
يه کم قيافه ش رفت تو هم...
شروين-اين خونه رو براي عشقم خريدم!
من-نميدونستم انقد عاشق دنيايي!
شروين-منم نگفتم عاشقشم!
واااا..
من-حالا هر کي ميخواد باشه...
اومدم برم بالا رو ببينم که برام زير پا گرفت...
با مخ خوردم زمين....آخه کفشهاي پاشنه 7سانتي پوشيده بودم...
برگشتم و عصباني نگاش کردم...خنديد!
اومد م بلند شم که بخاطر ليز بودن سر خوردم و دوباره افتادم...
اشکم داشت در ميومد...
من-رو يخ بخندي!
پاشد اومد بالا سرم....دستشو به سمتم دراز کرد....دستشو پس زدم.....همونجور نشستم....
سرش رو به طرفين تکون داد و روي زانو جلوي من نشست....
هنوز اون خنده ي مسخره رو لباش بود....
اما من اخمام تو هم بود...
شروين-خب اين کفشارو دربيار تا نيوفتي!
بعد هم دستشو برد سمت پاهام و شروع کرد به در آوردن کفشام.....وااا...من چرا هنگم؟
انگار داشت پامو ناز ميکرد....
من هنوز نشسته بودم...گفت :
-پاشو ديگه!
من-نوچ!
ديدم داره نزديک ميشه....يدفعه يه دستشو انداخت پشت کمرم و منو با خودش بلند کرد...
شروين-حالا برو...ديگه نميوفتي!

شروين به مناسبت خونه جديدش بهمون شيريني نداه بود...قرار بود تو خونه ي خودمون برامون خودش کباب بزنه...
البته دنيا هم که مثل هميشه پيشمون بود....
من عاشق اين بود که کبابارو به قول معروف سيخ بزنم...
رفتم کنارشون و منم باهاشون دست به کار شدم....
برام مهم نبود که دستهام بو بگيره يا هرچيز ديگه اي...
مهم اين بود که دوست داشتم اونکارو انجام بدم...
همه سيخ ها رو زديم و برديم تو حياط....ذغال رو داشتن آماده ميکردن..
تيام-ياد دوران قديم افتادم...
من-منم!خيلي وقته خودمون کباب نزديم!
تيام-بلهههههههه!
دنيا نيومده بود چون خانوم ميترسه دودي بشه...
اما من اصلا به اين چيزا اهميت نميدم...
تازه بوي دود و هم خيلي دوس دارم!!!
تيام رفت تو پيش آرام...
اما من موندم...دوست داشتم کباب شدنشونو ببينم...يکم مشکل دارم من کلا عجيبم!
يه تيشرت آديداس مشکي جذب پوشيده بودم که يقه لامذهبش(!)زيادي باز بود...
با شلوار ستش..
موهامم باز گذاشته بودم....تا پايين کمرم ميرسيد...تقريبا روي باسنم..
دوسشون داشتم.....
چرا شروين داره پايين رو نگاه ميکنه؟اي بابا باز من اين بچه رو اذيت کردم؟؟؟؟؟
پس بذار يکم بيشتر اذيتش کنم...
زفتم جلو و بادبزن رو از دستش قاپيدم و رفتم روبروي شروين جلوي منقل خم شدم و شروع کردم به بادزدن...
بوي کباب اشتهامو بدجور تحريک کرده بود...
زير چشمي نگاهي به شروين کردم...احساس کردم داره ميلرزه...
يعني بخاطر کاري که من کردم يا اينکه سردشه؟؟؟؟؟؟ولي نبايد سردش باشه سويشرت تنشه.....
چند لحظه بعد در حالي که صداش ميلرزيد گفت:
-بسه تبسم برو تو سرده...
آخي حالش بد شده؟؟؟؟؟؟
اونموقع ندادم....
چند دقيقه بعد بادبزن رو بهش دادم و کنارش روي پام نشستم و دستامو گرفتم جلو آتيشش تا گرم بشم...
شروين-پاشو بوي دود ميگيري!
من-دوست دارم بوي دود بگيرم!!!
ديگه از پس من برنيومد و به کارش ادامه داد...
کباب ها که آماده شد رفتيم تو...
شام اونشب خيلي بهم چسبيد!!!!نميدونم چرا؟؟؟؟؟
بعد شام تيام يه آهنگ ملايم گذاشت و بچه هارو بلند کرد تا برقصن...
خودش و آرامه مشغول شدن...
دنيا هم رفت سمت شروين و شروينم ناچار شد که بلند شه...
آهنگ جوري بود که بايد تانگو ميرقصيدي!
تياااااام!
من تنها اينجا نشستم و دارم ناخونامو ميجوم...
بابا اومد سمت من و گفت:
-افتخار ميديد ماتمازل؟
من-با کمال ميللللللللللل...
پاشدم رفتم....با بابام شروع کردم به رقصيدن....
تو بغلش يه آرامش خاصي داشتم...
نگام افتاد به شروين...
دنيا زيرگوشش پچ پچ ميکرد و اونم سر تکون ميداد....
چرا دارم حسودي ميکنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نگاهامون با هم تلاقي کرد...نميدونم چرا ولي تاب نياوردم و نگامو ازش دزديدم....
آهنگ تموم شد...نشستيم...
دنيا بايد ميرفت....شروين از من خواست تا باهاش برم تا دنيا رو برسونن....
تا برسيم توي سکوت سپري شد...
دنيا رو رسونديم....شروين راه افتاد...
چند دقيقه بعد جلوي پارک خلوتي نگه داشت و رو به من گفت:
-پياده شو...
منم که بچه ي خوبيم پياده شدم...
رفت جلوي ماشين وايستاد و تکيه داد به کاپوت....
منم همينکارو کردم...
شروين-تبسم؟
من-بله؟
شروين-مرديم تو يه بار به ما جان نگفتي!!
من-خب جااان؟
شروين-قربونت.......
من-خب حالا چي ميخواستي بگي؟
شروين-آها...راستشو بخواي....تو دوراهيم...نميدونم چيکار کنم..
من-خب من چيکار ميتونم برات بکنم؟
شروين-نميدونم...اصلا ولش کن بريم...
بعد رفت و نشست تو ماشين....منم بعد از چند ثانيه سوار شدم....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل16:
شروين هرازگاهي ميرفت و چنروزي خونه ش ميموند...
اما کاش نميرفت...چون دلم واسش تنگ ميشد...
البته کليد خونشو داشتم...تا هر وقت خواستم برم پيشش....
اونروز مامان غذاي مورد علاقه ي آقازاده...يعني فسنجون درست کرده بود...
و منو اجبار کرده بود که براش بببرم...
منم که کلا آدم پايه و باحالي هستم گفتم باشه ميبرم...!
يه ديدني هم از آقازاده ميکنيم ديگه...هم فال و هم تماشا!
رسيدم جلوي ويلا....ماشينو پارک کردو و ظرف غذا رو برداشتم و رفتم جلوي در....
زنگ نزدم....کليد انداختم و رفتم تو...
رسيه بودم جلوي در اصلي و ميخواستم برم تو که صداهايي مانعم شد:
دنيا-من ديگه خسته شدم!تو اصلا هيچ تمايلي به من نداري!حالا هم که اومدم اينجوري هستي!
جوابي از شروين نشنيدم...
دنيا-ما اينطوري نميتونيم ادامه بديم!با تو ام!فکر کردي من نفهميدم که دوسش داري؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شروين-ساکت شو و برو بيرون!
وا چي شده؟؟؟؟شروين کيو دوس داره؟؟؟؟؟؟؟؟
دنيا-من فقط اين بين يه وسيله بودم؟؟؟؟؟ببين آقاي اصلاني بهتره هرچه زودتر تکليف منو روشن کني!
شروين-فعلا برو بيرون بعدا باهم حرف ميزنيم!!!
دنيا-ميرم!چي فکرکردي؟ديگه يک لحظه هم اينجا نميمونم!!!
صداي تلق تلوق کفش هاشو شنيدم....
به حالت دو رفتم پشت ويلا..
صداي در شنيدم...يعني رفت؟؟؟؟؟؟؟/
آره..رفتم سمت در و همونجوري سرم رو انداختم پايين و رفتم تو...
من-سلام صابخونه!کجايي؟
در اتاقش باز شد...
شروين-اينجام!
من-بيا پايين برات ناهار آوردم...!
شروين-نميخوام خوردم!
من-لوس نکن...مامن داده حتما بايد بخوري!!
صداي پاهاشو شنيدم...داشت ميومد پايين....
من-سللام!
شروين-عليک سلام!حالا چي هست؟
من-فسنجوووووووون!
شروين-خوبه!
غذاشو گرم کردم و براش کشيدم تو ظرف....گذاشتم رو اپن...
شروين-خودتم بخور ديگه!
من-نه خوردم!
شروين-تنهايي بهم نميچسبه که!
رفتم کنارش روي صندلي نشستم و گفتم:
-پس از غذاي خودت بده!
شروين-يعني دهني؟1
من-آره....مگه نميدوني دهني خيلي خوشمزه تره!
خنديد....قاشقشو پر کرد آورد سمت دهنم...خواستم بخورم که کشيد عقب..
من-ا شروين!!!!!!!!!!!!!
قاشقشو دوباره آورد جلو...با شک نگاهش کردم...گفت:
-بخور ديگه دستم خشک شد!
خوردم...هووووم!چه خوشمزه بود!
قاشق بعدي رو خودش خورد...
گفتم:
-بازم ميخوام!
شروين-تو که نميخواستي بخوري!
من-حالا ميخوام!
شروين-پس..(با شيطنت نگام کرد)
باز چه نقشه اي کشيده...
من-پس چي؟
شروين-چشاتو ببند!
من-چررررررررررا؟
شروين-تو ببند!
من-باشه...
چشمامو بستم و دهنمو باز کردم....اثانيه دو ثانيه...پس چي شد؟
يدفعه لب هام بهم دوخته شد!!!
چييييييي؟چشمامو يکم واکردم...شروين چشماشو بسته بود و داشت آروم منو ميبوسيد...منم چشامو بستم....
ازينهمه نزديکي بهش داشتم ديوونه ميشدم....
يه حسي داشتم....يه حس جديد...
من چه مرگم شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
لباشو از رو لبام برداشت و نگام کرد.....من گر گرفته بودم....گرمم شده بود...
صندليم کنار صندليش بود....
منو از روي صندلي بلند کرد و گذاشت روي پاهاش...داشتم از گرما ميسوختم.....
دوباره لب هاشو گذاشت روي لبهام....
ايندفعه دستاشم انداخته بود دور کمرم...
نميدونم چرا ولي....از وسطاش منم همراهيش کردم...
خوشم اومده بود....
در اون لحظه هيچي برام مهم نبود...فقط همون لحظه مهم بود....لحظه اي که برام خيلي شيرين بود....
لباشو از لبام جدا کرد و با شيطنت نگام کرد...
سرشو برد نزديک گردنم و گردنمو بوسيد....اومد بالا و روي چونمو بوسيد...لاله ي گوشمو بوسيد...من هيچ اختياري از خودم نداشتم....
زير گوشم زمزمه وار گفت:
-تبسم...
براي اولين بار از ته دلم گفتم:
-جانم؟
شروين-ميخوام بگم....
من-بگو...
شروين-خيلي ميخوامت....
اين حرفو که زد يجوري شدم....قيلي ويلي.....خوشم اومد...يعني اون منو دوست داره؟
اما من چي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من-چي؟؟
سرش رو بالا آورد و با چشمهاي خمارش نگاهم کرد وگفت:
-ميخوامت...دوست دارم عاشقتم..ديوونتم!!!!!!
باورم نميشد....يعني اون منو دوست داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از طرفي خوشحال بودم و از طرفي هم دچار دوگانگي احساسي شده بودم....
من-پس دنيا چي؟؟؟؟؟؟؟
شروين-بقيه رو ول کن...الان فقط من و تو مهميم...
اما نتونستم بقيه رو ول کنم و همين شد که...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رمان تبسم (قسمت اخر)


اونروز بعد از اون ماجرا رفتم خونه..تو حال خودم نبودم...گيج بودم
از احاس خودم مطمئن نبود....
دوستش داشتم اما نميدونستم چقدر؟
براي همين يه تصميمي گرفتم...
تصميم گرفتم چند روزي برو سفر تا فکر کنم...به دور از همه....با خودم..
نميخواستم شروين بفهمه وگرنه نميذاشت که برم...
به مامان اينا هم گفتم ميرم تا مدتي حال و هوا عوض کنم...اما تنهايي!
و چه جايي بهتر از شمال؟
.....
ماما-خب ديگه سفارش نکنما!خيلي مراقب خودت باش!
من-چشم!
بابا-دخترم آروم رانندگي کن!رسيدي هم حتما زنگ بزن!
من-حتما!
با مامان و بابا روبوسي کردم و راه افتادم....
من سردرگمم....از اين سردرگمي هم بيزارم....
خيلي بده آدم از احساسش مطمئن نباشه...خيلي بد!
حتما شروين از دستم ناراحت ميشه اما....
اين براي هردومون لازمه.....
رسيدم...چقدر دلم تنگ شده بود!ياد خاطراتي که اينجا داشتم افتادم....من با شروين کلي خاطره دارم...نميتونم فراموشششون کنم....
خاطرات قشنگي هم دارم...
اول که رسيدم يه زنگ به مامان اينا زدم و بعد هم گوشيمو خاموش کردم...نميخواستم تو اين چند روز با شروين حرف بزنم.....
انقدر خسته بودم که زود خوابم برد....
صبح که بيدار شدم رفتم تو بالکن...درخت گلابي به چشمم خورد...دوباره همه ي خاطرلت برام زنده شد...
من نميتونم فراموشش کنم...
روز اول به همين منوال گذشت....
تقريبا به نتيجه رسيدم...آره من دوسش دارم..اگه نداشتم که به دنيا حسوديم نميشد...اگه نداشتم دلم اينهمه براش تنگ ميشد...اگه نداشتم ميتونستم فراموشش کنم...اما من نميتونم....
اخلاق هاشو دوس دارم...غيرتشو دوس دارم....همه چيشو دوس دارم....بايد هرچه زودتر برگردم.....
چرا زودتر نفهميدم که دوسش دارم؟؟؟؟حتما بايد ازش دور ميشدم تا بفهمم چقدر دوسش دارم؟؟؟
عاشقشم؟ من عاشقشم؟
آره....عشق يعني نذاري طرفت آسيب ببينه...هميشه کنارش باشي دوسش داشته باشي....عشق يعني علاقه ي شديد قلبي....
توي اين چندروز خيلي بزرگ شدم...
خيلي چيزا رو درک کردم....
خيلي چيزا رو تجربه کردم...
***
رفتم حموم و يه دوش مشتي گرفتم...
اومده بودم بيرون...يه پيراهن کوتاه..تا روي رون نباتي پشت گردني پوشيده بودم و داشتم موهام شونه ميزدم که صداهايي شنيدم!
فکر کردم توهم زدم...براي همين دوباره مشغول شدم..داشتم خودمو توي آينه نگاه ميکردم ...که...
در اتاق بشدت باز شد....دستامو گرفتم جلوي دهنم و جيغ زدم!
از تو آينه چهره ي بيقرار شروين رو ديدم...
عزيزم...اومده اينجا...
برگشتم سمتش...يکم همو نگاه کرديم....خيلي خوشحال شدم...دلم براش يه مورچه شده بود...
دوييدم سمتش...خودمو پرت کردم تو بغلش و از گردنش آويزون شدم..
من-سلام عزيززززم!
با تعجب نگام کرد!چيه به من ابراز عشق نمياد!
شروين-سلام عروسکم!تنهايي اومدي اينجا چيکار؟نگفتي من يه روز تو رو نبينم ميميرم!
من-اومده بودم فکر کنم!
شروين-به چي؟
من-به تو به خودم به احساسم!
شروين-خب به چه نتيجه اي رسيدي؟
سرم رو گرفتم پايين...اومدم يکم اذيتش کنم...
من-ما به درد هم نميخوريم!
يدفعه مثل ژله وا رفت...اي بابا حالا پس نيوفته...
من-شوووخي کردم!سرم رو گرفتم بالا و تو چشماش خيره شدم و گفتم:
-دوسـت داررررم!
بعد هم لبامو محکم گذاشتم رو لباش...
شروين-نميگي ميوفتم ميميرم؟؟؟؟داشتم سکته ميکردم دختر!
من-اگه تو سکته کني من دق ميکنم!
شرين-اين حرفو رو بذار کنار..که..کلي باهات حرف دارم...


بعد هم منو گرفت تو بغلش و رفت سمت تخت....من رو گذاشت رو تخت و خودشم کنارم دراز کشيد...دستشو انداخت زير سرم...گفت:
-بزا از اول اولش بگم...از بچگي دوست داشتم!!البته اونموقع که اين چيزا حاليم نبود اما دوس داشتم باهات بازي کنم و اينا....
چند ساله خيلي بهت کشش دارم..از نوجووني متوجه اين موضوع شده بودم..
من-مخصوصا يک سال اخير!
گوشه ي لبمو گاز گرفت و گفت:
-بزار حرفمو بزنم!
من-بفرمااااااااااا!
شروين-پارسال که واسه ي کار رفتم آلمان ميخواستم فراموشت کنم...اما نميشد....وقتي برگشتم و ديدمت دوباره ديوونه شدم....خيلي سعي کردم سرکوبش کنم اما نشد!
خيلي باهات راحت بودم...شوخي ميکرديم...اما باور کن اگه دوست نداشتم حتي باهات حرفم نميزدم!
اما چيکار کنم....دوست داشتم!خيلي سرتق بودي و همش روي حرف من حرف ميزدي!منم بعضي اوقات واقعا قاطي ميکردنم!!!تلافي ميکردم...
اما هيچوقت نميخواستم ناراحت بشي!!!آخه تو عشقم بودي چطور ميتونستم اذيتت کنم؟؟
وقتي بهم ميگفتي داداشي دوست داشتم کله مو بکوبونم به ديوار....ازينکه منو مثل يه داداش ببيني ميترسيدم!
گذشت و گذشت تا تصميم گرفتم زن بگيرم!!!
اما دنيا از مشکلاتم کم که نکرد...هيچ...بيشترشونم کرد!!!
خسته شده بودم...ازينکه کنارم باشي و مال من نباشي !مثلا اون پسره سعيد....دوست داشتم خفه ش کنم!!اون ميخواست تو رو بدست بياره ام من نميذاشتم!تو فقط و فقط مال خودم بودي!
وقتي که از کوه افتادي انگار منم افتادم....براي همين اومدم نجاتت بدم!اگه تو نبودي پس بودن منم فايده نداشت..!
اونروز وقتي ديدي دنيا داره منو ميبوسه...خب اون ناگهاني اينکارو کرد و تا من به خودم بيام تو سر رسيدي!!!
خلاصه بعد از کلي کلنجار رفتن با خودم فهميدم بدجور دلمو بردي و بدون تو نميتونم زندگي کنم...
اونروز که اومدي خونه م ديگه واقعا اختيارمو از دست دادم و بوسيدمت....
الانم که ميبيني اينجام انقدر به تيام اصرار کردم تا گفت اينجايي!
من-تيام ميدونه!؟
شروين-يچيزايي!
من-خب منم يه حرفايي دارم!
شروين-بگو گلکم.
من-هيچوقت حسي رو که بهت دارم رو نشناخته بودم....
ازينکه باهات کل کل کنم خوشم ميومد....حرصتو در بيارم...واااي نميدوني چقد به دنيا حسوديم ميشد!!!
اما هيچوقت بهش فکرنکرده بودم که چرا اينجوري ميشم؟؟؟؟اين دوروزه انقدر فکرکردم تا يافتم...
شروين-خب حالا اون جمله ي اصلي رو بگو؟
من-کدوم؟
شروين-همون ديگه...
من-اول تو بگو با دنيا چيکار کردي؟
شروين-تموم!
من-يعني چي؟
شروين-يعني به خانواده ها گفتيم ما به درد هم نميخوريم!
من-بعدش؟
شروين-حلقه هارو پس داديم!
من-بعدش؟
شروين-اون رفت خونه شون منم اومد م شمال!
من-بعدش؟
شروين-بعدش اينکه يه بوس بده..
من-بوس دادني نيست گرفتني..
شروين-ا؟
من-اوهوم!
سرشو آورد نزديک صورتم....ميلي متري فاصله داشتيم...زبونشو کشيد رو لبم.....
بعد هم آروم لبشو گذاشت رو لبام....
حالا ميفهمم چقدر دوسش دارم...خيلي!!!!يا همه ي وجودم!!!!


اون شب شروين روي کاناپه خوابيد منم روي تخت...هرچي باشه ديگه اونقد آزاد نيستيم حد و حدودمون رو راحت ميکنيم....
بنظرم اون شب يکي از بهترين شب هاي عمرم بود...با فکرهاي دخترونه ام به خواب رفتم....
صبح با صداي شروين بيدار شدم:
-بلند شو خانومي....بلن شو که بايد بريم.
من-نميخوام خوابم مياد...
شروين-پاشو ديگه!بايد زودتر بريم که کلي کار داريم آ!
من-ميريم حالا ....بزار يکم بخوابم....
خودشم کنارم دراز کشيد...
چشمامو که باز کردم صورت شروين رو روبروم ديدم...چقد خوبه وقتي چشماتو باز ميکني اولين نفري که ببيني عشقت باشه....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
شروين کنارم دراز کشيده بود و دست چپشو انداخته بود پشت کمرم و يه پاشم انداخته بود روي پاهام..
براي اينکه بيدارش کنم لاله ي
گوششو با دستم نوازش کردم....
شروين-نکن سرتق....
من-بلند شو بايد بريم!
شروين-چشم!
بعد هم روي تخت نيمخيز ش و ساعت رو نگاه کرد...
ساعت12 بود...الان راه بيفتيم4 ديگه تهرانيم...
***
کليد انداختم...رفتيم تو...ميخواستم غافلگيرشون کنم....
رفتم تو و بلند گفتم:
-کوجايي صابخونه؟؟؟
مامان زودتر از همه خودشو بهم رسون و منو بغل کرد و گفت:
-خوش اومدي دخترم!
شروين هم اومد تو...
شروين-سلام مامان.
مامان-سلام پسرم!بالاخره تونستي بياريش آره؟
شروين-بله به سختي...
خنديدن...منم خنديدم...خوشحال بودم...نميذاشتم چيزي اين خوشحالي رو از من بگيره...
رفتم تو اتاقم و لباسم رو عوض کردم....
چند دقيقه بعد در باز شد و آقازاده اومد تو....
شروين-تبسم!امشب با عمو حرف ميزنم.
يکم مضطرب شدم....يعني چي ميشه؟
رفتم روبروش وايستادم و دوتا دستام رو گذاشتو رو بازوهاش و گفتم:
-من يکم ميترسم!
شروين دستاشو انداخت دورکمرم و گفت:
-ترس نداره که خوشگلم...نگران نباش درست ميشه...
من-حتما بايد درست بشه!
شروين-عاشق همين کله شقي هاتم!
من-منم عاشق اين بازوهاتم!
خنديدم....اونم يه خنده ي کشدار کرد و گفت:
-فقط بازو هام؟
من-حالا ديگه وارد جزيياتش نشو ديگه...
رو نوک پا بلند شدم و خواشت گونه شو ببوسم که سرشو چرخوند و جاش لبام رفت رو لباش...
خواستم لبامو بردارم که دست راستش رو گذاشت پشت گردنم و شروع کرد به بوسيدن من....
لباشو برداشت و گفت:
-دوست دارم تبسم من!
با تمام عشقي که داشتم نگاهش کردم و گفتم:
-منم دست دارم پسر جون...
فصل17:
توي اتاقم بودم و رژه ميرفتم....شرويت داشت با بابا حرف ميزد...استرس داشتم...راستش ميترسيدم...
اگه قبول نکنه يا نشه....نه حتي نميخوام بهش فکر کنم...
بالاخره بعد از يک ساعت که براي من مثل يه قرن گذشت در اتاقم به صدا دراومد:
من-بله؟
دستهام از استرس عرق کرده بود...
بابا-منم!
واي خدااا...بابائه.....
من-بياين تو!
درو آروم باز کرد و اومد تو....قيافه ش که چيزي رو نشون نميده...
بابا-تبسم ميخوام باهات حرف بزنم!
نشستيم رو کاناپه ...
بابا-ميخوام رک باهات حرف بزنم دخترم!
من-بفرماييد گوش ميدم...
قلبم داشت ميومد تو حلقم...
بابا-شروين تو رو از من خواستگاري کرده!گفت که دوست داره و خوشبختت ميکنه!شروين پسر برادرمه...از خون خودمه....پسر سالمي ميشناسيمش....دوستتم که داره...من مشکلي ندارم فقط بهش گفتم که نظرتو مهمه!
وااااااي بابايي فدات شم...داشتم بال در مياوردم...من که از خدامه.........
من-هرچي شما يگين!
بابا-نه دييگه!من گفتم که نظر خودت مهمه!
ا بابايي ميگه هر چي شما بگين يعني ميخوامش ديگه اي بابا...در اين مواقع سکوت بهتر از هر چيزي...
سرم رو انداختم پايين و سکوت کردم...
بابا-اين سکوتت علامت رضايته ديگه؟
بازم سکوت...
بابا اومد پيشونيمو بوسيد و گفت:
-پس مبارکه...خوشبخت بشين.
الهي فدات شم بابايي...يدونه اي...
***
انقدر کار داشتيم که وقت سرخاروندن نداشتيم....عروسيمون 1 ماه ديگه بود....7عيد...
حلقه هارو گرفته بوديم....حلقه هامون شيک بودن اما ساده بودن.....
اونروز رفته بوديم براي آزمايش خون...
تو آزمايشگاه نشسته بوديم و منم کنار شروين بودم و سرم رو تکيه داده بودم به بازوش...يدفعه يچيزي يادم اومد:
-شروييين؟اونموقع که شمال بوديم تو منو بوسيدي آره؟
شروين-نه!!!خواب ديده بودي!
من-دروغ نگو!
شروين-خودت چي فکرميکني؟
من-من فکر ميکنم که اينکارو کردي!!
شروين-باور کن ديگه تحمل نداشتم...تو خواب هم انقد معصوم شده بودي که اختيارمو از دست دادم!
من-اي کلک...
اسممون رو صدا زدن....راستش يکم از خون دادن ميترسيدم...
خودمو خيلي کنترل کردم که جيغ نزدم...وگرنه آبروم ميرفت....
بعد از اون رفتيم يه مزون براي لباس عروس...
يه لباس بدجور چشممو گرفته بود...همونو پرو کردم...
رنگش نباتي بود...پفش هم به اندازه بود...نه انقدرزياد بود که تو ذوق بزنه...نه اونقدر کم بود که زشت باشه...
از پشت هم دنباله ي 1 متري داشت....
دکلته بود...پارچه ش رو خيلي دوست داشتم خيلي نرم بود...مثل ابريشم...ايتاليايي هم بود...
تقريبا ساده بود...از چيزاي شلوغ بدم مياد....
هميشه ميگي اولين انتخاب بهترينه...پس همونو گرفتم!
فصل18:
مامان-پاشو ديگه...تنبل خانوم مثلا روز عروسيته ها!
آره روز عروسيمه اما من خوابم مياد....
من-فقط 5 دقيقه...
مامان-وقت آرايشگات دير ميشه ها....ببينم تو ميتوني امروز منو دق بدي يا نه؟!
من-پاشدم مادر من...
نيمخيز شدم رو تخت و گفتم:
-سلام!
يدفعه جوگير شدم و جيغ زدم:
-واااي امروز عروسيمهههههههههههههههه....
مثل جت پاشدم رفت وي.سي(دستشويي خودمون)...
آرايشگاه:
زير دست اين آرايشگر من تلف نشم خيلي...هي رنگ و لعاب ميمالونه معلوم نيست داره چيکار ميکنه...
اميدوارم که خوشگل بشم!
بالاخره بعد از کلي کار روي صورتم و موهام....تونستم خودمو ببينم...
خودمو که ديدم براي چند لحظه هنگيدم...اين منم؟وااي انقدر زيبا بودم نميدونستم؟؟؟
آرايش صورتم محو بود ولي خيلي جذابم کرده بود...از سايه دودي مشکي استفاده کرده بود همونجوري که خودم دوست داشتم...
موهامو رنگ نکردم!دوست داشتم همون مشکي مشکي که بود باشه!!!
موهامم شينيون بسته درست کرده بود فقط از سمت راستش يکم از قسمت بلند موهام رو فر کرده بود و ريخته بود رو شونه م...
خوشگل شده بودم....خوشم اومد...
لباسم با آرايشم و موهاي درست شده م جلوه ي خيلي خوبي پيدا کرده بود...
چون قدم به نسبت بلند بود کفشم 5 سانتي بود...
ساعت 1 بود که آقازاده سر رسيد...دوست داشتم ببينم چجوري شده؟...زنگ رو زد...درو براش باز کردن...اومد تو...
آخ فداش شم چه خوشمل شده آقامون...
کت و شلوار آبي نفتي جذبهمراه با پيراهن سفيد و کراوات سورمه اي...موهاشم براش فشن کرده بودن....ازين عجق وجقا نه ها...ازون خوشگلا...
خلاصه خوب تيکه اي شده بوديم...
اومد جلو و از بالا تا پاييم منو از نظرش گذروند...
رفتم جلو وگفتم:
-سلام...
دست راستمو گرفت و يه بوسه نرم روش زد و گفت:
-سلام پرنسسس من...
خجالت کشيدم..آخي بچه مون تا شب هلاک نشه...!
همونطور که دستمو گرفته بود رفتيم بيرون...اي بابا حالا دستور اين فيلمبردار ها شروع شد...
اولش رفتيم آتليه و يه سري عکسامون رو اونجا انداختيم...بعدش هم رفتيم باغ...
ساعت 5بود تقريبا کارامون تموم شده بود...ما مجلس عقد هم داشتيم پس بايد زودتر ميرفتيم...
عروسيمون تو يکي از باغ هاي شروين بود که از عموم بهش ارث رسيده بود...
ساعت6 اونجا بوديم...
ايندفعه ديگه نميتونستم مثل هميشه مثل فرفره از ماشين بپرم پايين....آقازاده درو برام باز کرد و منم سعي کردم در کمال آرامش پياده بشم!...حداقل سعي کردم!
مامان و بابا نفرات اولي بودن که اومدن جلو...پيشوني من و شروين رو بوسيدن...
بعد هم آرامه و تيام و...

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
سرخطبه ي عقد بوديم....عاقد داشت خطبه رو جاري ميکرد...
-دوشيزه ي مکرمه ي محترمه خانم تبسم اصلاني آيا وکيلم در ازاي مهريه معلوم شما را به عقد دائم آقاي شروين اصلاني دربياورم؟وکيلم؟
آرامه-عروس رفته کفش سيندرلايي شو بپوشه...
ا چرا الکي ميگين آخه؟؟؟عروس که اينجا نشسته...
مهريه م 3 کاميون رز قرمز بود با 1000 سکه ي طلا!البته من زياد برام مهم نبود ولي شروين اصرار داشت که 1000تا باشه!
بار دوم هم پرسيدن و گفتن عروس رفته گل بچينه و بالاخره بار سوم رسيد:
-براي بار سوم عرض ميکنم دوشيزه ي مکرمه ي محترمه خانم تبسم اصلاني آيا وکيلم در ازاي مهريه معلوم شما را به عقد دائم آقاي شروين اصلاني دربياورم؟وکيلم؟
ديگه بايد بله رو ميدادم...
من-با اجازه ي پدر و مادرم وساير بزرگتر ها بلـــه.
صداي دست و سوت همه جارو پرکرد....شاباش بود که روي سرمون ميريختن...
***
فکر نميکردم عروسي خودم انقدر بهم خوش بگذره...اما خيللللللللللي خوش گذشت!
منو شروين رفته بوديم وسط و داشتيم ميرقصيديم...تانگو!!!
تنها وسط بوديم و ميرقصيديم....
از تماس دستش با کمرم حالم منقلب ميشد...
اونم بهتر از من نبود...اما اگه کاري ميکرديم آبرومون جلوي همه پرپر...
..........
آخر شب بود...داشتيم به سمت خونه خودمون(ويلاي شروين)شيشه رو کشيده بودم پايين و دستمو برده بودم بيرون براي ماشين هايي که دنبالمون بودن دست تکون ميدادم...صداي آهنگم تا ته زياد کرده بودم...
شروين-دستتو بيار تو..
من-بيخييييييييال...
شروين-از دست توووووووووو...


تا جلوي خونه مارو همراهي کردن...مامانم گريه اش گرفته بود اما بابا فقط پيشونيمو بوسي و به شروين گفت:
-مواظب دخترم باش...
رفتيم تو...نميدونم چرا اما بارون داشت نم نم ميباريد....شيطنتم گل کرده بود...
من-شروين بريم بيرون قدم بزنيم؟
معلوم بود خيلي خسته شت اما بهم جواب رد نداد...
دستشو گرفتم و کشوندمش بيرون...
با اون لباس تند تند راه ميرفتم...خوشحال بوددم...همه چي به خير گذشته بود...دستمو گرفت و منو متوقف کرد:
-ميدوني تا الان چقد جلوي خودمو گرفتم؟؟؟داري ديوونه م ميکني دختر...
اومد نزديکم بشه که خودمو کشيدم عقب...
يکم اذيتش کنم...فقط يکم...
من-ميدونم!!!
شروين-تبسسسسسسم!
دستم رو از تو دستش در آوردم و خودمو کشيدم عقب....
شروين-ميدوني که بگيرمت نميتوني در بري ها..
من-اااااااااااااااااي؟!!!
شروين-آرررررررررررررره!
يه قدم به عقب برداشتم...خوبه کوچه خلوتت خلوت بود...ساعت3 شب کي بيرون آخه..
اومدم بدوئم که منو از پشت گرفت و گفت:
-کجا؟؟؟؟؟؟بودي حالا....
من-بذارم پايين!
شروين-باشه!
يدفعه ولم کرد که نزديک بود بيوفتم...برگشتم و روبروش وايستادم...سرم رو گرفتم بالا و گفتم:
-من چرا تو رو دوس دارم؟؟؟؟
خنديد و گفت:
-خب منم دوست دارم...مشکل کجاس؟
با هم خنديديم...بارون تند شده بود...
اومد جلو و دستاشو انداخت دور کمرم و منو بلند کرد...روي هوا منو چرخوند...ديوونه شده بوديم...
اون شب...توي اون بارون...خاطره انگيز ترين قسمت زندگيم برام رقم خورد...
لبامونو به هم قفل کرديم...ديگه بس بود...هر چي جدايي بود رو برداشتيم...ديگه مال هم شديم...
در حاليکه منو ميبوسيد يه دستشو انداخت زير پاهام و دست ديگه ش هم انداخت زير کمرم و منو برد تو خونه مون...
يکي از بهترين شب هاي زندگيم بود...اونشب در کنار شروين با دنياي دخترونه م خداحافظي کردم و پا به دنياي جديدي گذاشتم...


با اينکه دوسال از عروسيمون ميگذره اما ذره اي از عشقم بهش کم نشده...حتي خيلي بيشترم شده...
چند روز بود دل درد ميگرفتم و حالم خوب نبود...براي همين رفتم آزمايش دادم...
الان جوابش تو دستمه!مثبته!من 2هفته ست که حامله م...اين بچه ثمره ي عشقمونه...براي همين از وقتي فهميدم باردارم يه علاقه ي خاصي به بچه ي توي شکمم پيدا کردم...
شبي که ميخواستم به شروين بگم براش غذاي موردعلاقه ش...يعني فسنجون درست کردم...
وقتي اومد معلوم بود خيلي خسته ست...
اما کاري ميکنم که از تنش در بره!
من-سلللللللللام عزيزم!
گونه مو بوسيد و گفت:
-سلام خانوم گل...
شام رو تو آرامش خوردبم...
بعد شام رفتم کنارش نشستم و گفتم:
-شروين ميخوام يه چيزي بگم؟
شروين-بفرما؟
من-من باردارم!
چند لحظه مات موند....بعد منو که کنارش روي مبل نشسته بودم رو کشيد تو بغلش و گفت:
-بهترين خبري بود که ميتونستي بهم بدي!
من-بابا کوچولو!
شروين-مامان کوچولو...
بعد هم با عشق همديگرو نگاه کرديم و لبامون رومحکم به هم قفل کرديم....
پــايان!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 2 از 2:  « پیشین  1  2 
خاطرات و داستان های ادبی

tabasom | تبسم (طنز)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA