انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 51 از 66:  « پیشین  1  ...  50  51  52  ...  65  66  پسین »

Novel | داستان های دنباله دار


زن

 
داستان کوتاه "بازگشت" نوشته‌ی آزاده فخری

قسمت اول

ر ابتدا چیز مهمی ‌به نظر نمی‌رسید. به هر حال پوست هر كسی خشك می‌شود، به هر دلیلی. زیر چانه‌اش را هم نگاه كرد، نرم بود. پس حتماً سرما زده بود چون فقط پوست گردی صورتش خشك شده بود، مثل وقتی كه اسكی می‌رفت. كرم مرطوب‌كننده را به صورتش مالید و موضوع را فراموش كرد.
♦♦♦♦♦♦♦
صبح فردا وقتی در دستشویی آب به صورتش زد، به محض تماس سرانگشتانش با صورتش حس كرد هنوز صورتش خشك است. نرم و با احتیاط حوله را روی صورتش فشار داد و باز كرم به صورتش مالید.
صبح روز سوم فكر كرد از كرم خوبی استفاده نمی‌كند، بالای میز توالت زنش رفت و از كرم مرطوب كننده او زد. چه بوی زنانه‌ای داشت، حتماً در شركت، همكارها سر به سرش می‌گذاشتند.
♦♦♦♦♦♦♦
روز چهارم، جمعه بود. می‌خواست قبل از حمام ریشش را بزند ولی پوستش دردناك شده بود. دید كه كمی هم تیره شده است. زنش با نیشخند گفت: به خاطر كرم‌هایی است كه استفاده كرده، باید در حمام به صورتش لیف بكشد تا سلول‌های مرده پوست صورتش تمیز شود و بریزد. در حمام مرد با ترس و لرز لیف به صورتش كشید ولی آنطور كه فكر می‌كرد درد نداشت. در آینه به خودش نگاه كرد، هیچ تغییری نكرده بود. وقتی از حمام در آمد زنش توصیه كرد دفعه بعد به صورتش كیسه بكشد! مرد فقط خندید.
♦♦♦♦♦♦♦
شنبه همكارانش گفتند بهتر است از هیچ كرمی ‌استفاده نكند چون معمولاً بدتر می‌شود. بالاخره آن روز بعدازظهر به دكتر پوست مراجعه كرد، تمام مراجعین خانم بودند و از نظر مرد هیچ احتیاجی به دكتر نداشتند چون پوست دست و صورت‌شان در نهایت لطافت و زیبایی به نظر می‌آمد! وقتی نوبت به او رسید آقای دكتر كه انتظار ورود یك زن جوان و زیبای دیگر را داشت كمی ‌تعجب كرد. با بی‌حوصلگی ذره‌بینی برداشت، نگاهی سرسری ‌كرد و نسخه‌ای نوشت.
♦♦♦♦♦♦♦
داروها تركیبی بود و تا دو روز دیگر آماده می‌شد. مرد با نگرانی و بدون اینكه چیزی به صورتش بزند از جلوی آینه كنار رفت و با بی‌میلی رهسپار محل كار خود شد. در آنجا دست و دلش به كار نمی‌رفت. چند بار به دستشویی اداره رفت تا مطمئن شود كه صورتش بدتر نشده، در آنجا فهمید كه پوست دست‌هایش هم خیلی خشك شده است. جایی برای شوخی و بذله‌گویی باقی نمانده بود، همكارانش با قول انجام كارهای عقب مانده او را تشویق به رفتن از اداره و پیگیری بیماری‌اش كردند.
♦♦♦♦♦♦♦
دكتر جدید پیرمردی با تجربه بود. این بار زنش هم همراهش بود. تا دكتر گفت ممكن است قارچ باشد، خانم، خودش را كنار كشید و مرد دلش شكست. پوست صورتش كه زمانی مثل هلو سرخ و سفید بود حالا كاملاً تیره شده بود و به قهوه‌ای می‌زد و پوست دست‌هایش هم در حال طی همان مراحل بود. بدون اینكه داروی قبلی را تحویل گرفته باشد نسخه‌ی دوم را به داروخانه تحویل داد.
در ماشین زنش ساكت بود. شب پتو و بالش‌ها را از روی تخت جمع كرد و در هال روی كاناپه جای گرم و نرمی ‌برای شوهرش درست كرد و وقتی می‌رفت بخوابد از دور بوسه‌ای برایش فرستاد. مرد با خودش فكر كرد: «خیال می‌كند خیلی محتاجم» و در حالیكه از رفتار زنش دلشكسته بود به یاد مریم افتاد، خیلی وقت بود خبری از او نداشت، خواست به او تلفن كند ولی فكر كرد اگر او بخواهد ببیندش چه كار باید بكند؟ منصرف شد و به خواب رفت.
صبح وقتی بیدار شد و خود را مثل غریبه‌ها در‌ هال یافت تصمیم عجیبی گرفت، چون واقعاً احتیاج داشت كسی برایش دل بسوزاند. آن روز به جای آنكه به اداره برود مستقیم به در خانه مریم رفت. زن غریبه‌ای كه قیافه‌ی مستأصلی داشت در را به رویش باز كرد، با دیدگانی از حدقه در آمده به مرد خیره شد، مثل اینكه زنی شوهرش را در جایی كه انتظار ندارد ببیند.
به مرد گفت: مریم را می‌خواهید؟
مرد سرش را تكان داد و با تردید پا به درون گذاشت.
می‌ترسید مبادا مریم را گرفته باشند و خودش هم گرفتار شود. زن جلوی او به راه افتاد و بدون آنكه سرش را برگرداند گفت: «مریم طبقه‌ی بالا در اتاق خواب است» و رفت پی كارش. مرد پشت در ایستاده بود و افكار تلخی ذهنش را پر كرده بود. در را باز كرد و از همان لای در دید كه روی تخت یك بوزینه خوابیده است.
♦♦♦♦♦♦♦
هوا سرد بود و به همین دلیل پارك خیلی خلوت بود. نشسته بود و در حالیكه ذره ذره‌ی تنش در حال انجماد بود فقط یك تصویر در برابر چشمش تكرار می‌شد: بوزینه‌ای كه روی تخت خوابیده بود. آیا این عاقبت او هم بود؟ به آخرین باری كه مریم را دیده بود فكر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد و اینكه در بدن سفید و گرمش هیچ اثری از بیماری نبود ولی حالا مطمئن بود كه بیماری را از مریم گرفته است. پس زنش حق داشت كه او را از خودش جدا كند. گرچه دیر این‌ كار را كرده بود. شاید تا حالا زنش هم دچار شده باشد و باز از خود می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پرسید: عاقبتم چه می‌شود؟ وقتی بوزینه شدم كجا بروم؟ خانواده‌ام مسلماً از من فرار خواهند كرد. پس بهتر است كه از همین حالا دیگر برنگردم. اما كجا بروم؟
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
قسمت دوم
بغضی در گلویش ورم كرده بود. لب‌هایش آویزان بود و قیافه او را برای تك رهگذرانی كه از برابرش می‌گذشتند مضحك‌تر جلوه می‌داد. مردم او را به شكل حاجی فیروز می‌دیدند. مردی كه فقط گردی صورتش سیاه بود با لب‌های قرمز و چشم‌های سفید. فقط یك راه داشت. دوباره به خانه مریم برگشت. زن غریبه پس از اینكه او را راه داد پرسید: چرا رفتی؟ و چرا دوباره برگشتی؟
مرد در حالیكه پوست دست‌هایش را وارسی می‌كرد با خجالت گفت: از عاقبتم ترسیدم رفتم، از عاقبتم ترسیدم برگشتم. بعد پرسید: مریم چرا زمین‌گیر شده است؟
زن غریبه جواب داد: نمی‌دانم. از اول بیماری‌اش من اینجا بودم، مشكلی نداشت. تازه بوزینه شده بود كه خودش را از بالكن بالا پرت كرد توی حیاط، ولی واضح است كه آدم از این فاصله نمی‌میرد (مرد با خودش فكر كرد: یعنی می‌‌‌‌‌ گوید كه من باید از جای بلندتری بپرم؟!) اگر بدانم از او پرستاری می‌‌كنی فردا صبح از اینجا می‌‌روم... مرد پرسید: تو كی هستی؟ زن ادامه داد: ... و فقط در یك صورت دوباره بر می‌گردم. مرد می‌دانست منظور زن چیست. بعد زن چادر سرش كرد، رفت حیاط و روی موزاییك‌های یخ زده به نماز ایستاد. مرد ایستاده بود و پنهانی نگاه می‌كرد. زن مثل درختی بود كه در باد خم و راست می‌شد.
مرد رفت بالا پیش مریم. آن جانوری كه جای مریم خوابیده بود بیدار بود و مثل جغد در تاریكی پلك می‌زد. مرد جرأت نمی‌كرد از آستانه در جلوتر برود. بوزینه با دیدن او جیغ‌های كوتاهی كشید و دست و پا زد. مرد ترسید و دوان دوان از پله‌ها پایین آمد. همان پای پله‌ها نشست تا زن از حیاط آمد. پرسید: می‌مانی؟ مرد گفت: خیلی وحشتناك است! زن غریبه گفت: تو هم خیلی شبیه او شده‌ای، مثل این است كه از خودت فرار می‌‌‌كنی. من فردا صبح می‌‌روم مگر اینكه...
مرد در حالیكه از جای بر می‌خاست گفت: فكر نمی‌كنم این بیماری مسری باشد نه؟!
و در همین حال آینه‌ی روی دیوار را برداشت و پرت كرد روی موزاییك‌ها.
♦♦♦♦♦♦♦
مرد ترسش ریخته بود. بوزینه كاملاً بی‌آزار بود و از حضور او بسیار راضی و خوشحال می‌نمود. مرد قبل از اینكه كاملاً بوزینه شود خانه را با غذا پر كرد بعد در را از پشت قفل كرد و كلیدش را از بالای دیوار پرت كرد بیرون چون به نظرش مرگ از بوزینه بودن بهتر بود. در ساعات تنهایی لبه‌ی تخت می‌نشست، بوزینه خیره به او نگاه می‌كرد و او هم فكر می‌كرد، به زندگی‌اش، به خانواده‌اش، به كارهایی كه كرده بود و كارهایی كه نكرده بود. بعد از چند روز وضو گرفت و روی موزاییك‌هایی كه پر از خرده شیشه بود به نماز ایستاد، چرا كه در خانه یك وجب زمین پاك نبود.
♦♦♦♦♦♦♦
سه روز بود كه غذا تمام شده بود در این سه روز مرد آب می‌خورد و به بوزینه هم آب می‌داد ولی بوزینه صبح آن روز دیگر حركتی نمی‌كرد، شاید نیمه شب مرده بود. مرد نا نداشت برای ادای نماز صبح برخیزد، پای تخت دراز كشید و در همان وضع نمازش را خواند، همینطوری هم كلی انرژی از او تلف شد. طبق عادت دست به صورتش كشید. زیر انگشتانش چیز تازه‌ای حس كرد. حس كرد ترك‌هایی روی پوستش ایجاده شده. با دقت به پوست خشن و زمخت دست‌هایش نگاه كرد، روی آن هم ترك‌هایی ایجاد شده بود و از زیرش قرمز تندی دیده می‌شد. از بی‌حالی خوابش برد، وقتی دوباره چشمش را باز كرد حس گذشت زمان را از دست داده بود. دستانش لزج بود، دید كه از ترك‌های پوستش مایع سیاه‌رنگ و غلیظی تراوش می‌كند. دوباره از هوش رفت بی‌آنكه بداند چه بر سرش می‌آید. مرد در احتضار بود.
خانه مثل گور مردگان بی‌جنبش و تاریك بود. پوست بوزینه روی تخت خشكیده و شكل زنده خود را از دست داده بود ولی چیزی درون آن می‌جنبید و دنبال راهی به بیرون می‌گشت. وقتی زن از پوست درآمد، اولین چیزی كه دید مردی بود كه مانند مجسمه‌های زیر خاكی، پوستی خشك و ترك خورده داشت و روی زمین مچاله شده بود. قدری آب آورد و میان لب‌های خشكیده‌ی مرد ریخت و بعد تصمیم گرفت او را تنها بگذارد تا دگردیسی خود را كامل كند. زن پوست خشكیده و متعفن خودش را از روی تخت جمع كرد و دور ریخت. با خونسردی تمام حمام كرد، چادر به سر كرد و از خانه بیرون رفت.
مرد در تنهایی كه سرنوشت همه‌ی مردگان است باقی ماند. بعد از خروج از آن قیر لزج، پوستش خشكید و چون ترك داشت تكه‌تكه جدا شد و مرد با چهره‌ای تازه پا به حمام گذاشت. در آب گرم خوابید و با حوصله تكه‌های باقیمانده پوست قبلی را از تن جدا كرد. خیلی دلش می‌خواست بداند چه شكلی شده است ولی آینه نداشت و حوضی هم نبود كه در آب آن خود را بنگرد. سراغ لباس‌هایش رفت، قیرگون و چسبناك بود و نمی‌شد از آن استفاده كرد. با جلد تازه‌ی خود لخت و عریان در میان اتاق ایستاده بود كه در زدند، پارچه‌ای به خود پیچید و در را باز كرد، زن غریبه كه حالا آشنا بود به درون آمد. مرد پرسید: من در را قفل كرده بودم؟! زن گفت: من خبر ندارم، مریم آمد پیش من...
- راستی؟
- بله، و ما فكر كردیم تو به این‌ها احتیاج داری؟
و بقچه ای پیش پای مرد انداخت.
-‌ مریم چطور شده؟
- لباس‌ها را بپوش و برو پی زندگی‌ات ... و دیگر برنگرد.
- من برنمی‌گردم، از تو متشكرم.
- چرا؟
- نمی‌دانم. تو كی هستی؟
- من كسی نیستم. زود برگرد نزد خانواده‌ات
- می‌ترسم برگردم و كسی مرا نشناسد، چه وقت گذشته؟
- یك روز تمام یا یك روز دیگر...
- خداحافظ
- خداحافظ ■

پایان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بدو بیروت، بدو
محمد طلوعی

قسمت اول

ما روی ابرهای پنبه‌ای در تعقیبِ ظلمت بودیم. الان که سه‌روز است توی هتل منتظرم می‌گویم ما، آن‌موقع هنوز نمی‌دانستم مایی در کار است، تنها نشسته بودم روی صندلیِ‌ای، ردیف ۲۱، روی بالِ ایرباس ۳۲۰ و به ابرها نگاه می‌کردم. البته جز همان سه‌باری که دیدمش هم جمعی در ما نشد. خورشید از پشتِ‌سرمان می‌تابید و هواپیمای ایران‌ایرِ تهران-‌‌بیروت در راه‌گشاییِ خورشید پیش‌می‌رفت. ما طلایه‌دار نبودیم، ذخیره‌ی لشکرِ خورشید، مطمئن از پیروزیِ نور بر ظلمت، فقط تاریکی را که رنگ شنگرف به ابرهای دور می‌زد تعقیب می‌کردیم. بارِ اولی که دیدمش همه‌چیز همین‌قدر شاعرانه بود، بعد انگار حلقه‌ی دومِ فیلم را آپارات‌چی اشتباه گذاشته باشد، یک بی‌مووی ایتالیایی شروع شد. صدای زنگ و بعد خلبان آمد که اگر کسی دکتر است خودش را به مهمان‌دار معر‌فی کند. من از پنجره بیرون را تماشا می‌کردم و ردِ بنفشِ خورشید را بر ابرهای پشتِ سرمان می‌دیدم. وقتی برای بارِ دوم صدای مهمان‌دار آمد و کسی از جایش بلند نشد، انگشتم را لای کتابم گذاشتم و دکمه‌ی بالاسرم را فشار دادم با آمادگی ذهنی این‌که به پیرمردی صدودوساله‌، غرقِ استفراغ، تنفسِ دهان‌به‌دهان بدهم. مهمان‌دار که بالای سرم آمد پرسید: «شما پزشکید؟»

گفتم: «نه ولی دوره‌های امداد و کمک‌های اولیه دیدم، دکتر هم که توی هواپیما نیست، کاچی بعضِ ‌هیچیه.»

مهمان‌دار گیج، ضرب‌المثلم را توی آن هیر و ویر نگرفت و حتی لبخند نزد، گفت: «همراه من بیا.»

تا از کنار مردِ خوابِ کنارم و زنش که چشم‌هایش را بسته بود و امن‌یُجیب می‌خواند پا شوم، تمام چیزهایی که از کمک‌های اولیه بلد بودم مرور کردم، احتمال سکته‌ی مغزی، احتمالِ گرفتگی عضلانی،احتمال بی‌هوشی ناشی از ارتفاع. از ‌ردیفِ یازده که منوچهری آن‌جا نشسته بود گذشتم. اگر سربرمی‌گرداندنم حتما چشم‌های بیرون‌زده‌ی منوچهری را می‌دیدم اما برنگشتم، تا آخر هم که ابرو می‌آمد و گردن می‌کشید، یک‌جوری رفتار کردم انگار نمی‌بینمش. قرارمان هم همین‌ بود. قرار بود ما هم را نشناسیم. وقتی بالاسر دختر رسیدم نشستم کفِ هواپیما. چندثانیه ‌نمی‌توانستم چیزی بگویم. دختری که تکیه داده بود به صندلی چرمی آبی، چشم‌هایش را بسته بود و از تکیدگی صورتش می‌شد گفت سال‌هاست مرده. سی‌ساله بود و می‌توانست بیست‌وچندسال هم از مردنش گذشته باشد. مثلا ‌وقت تاب‌خوردن توی پارک افتاده باشد و سرش خورده باشد به گوشه‌ی سیمانی جدول، یا وقتی از درِ دانشگاه بیرون می‌آمده با ماشین حمل زباله تصادف کرده باشد یا خودش را وقتِ بازی با بچه‌اش به مردن‌ زده و بازی‌اش را آن‌قدر ادامه‌داده تا اشک بچه درآمده.‌ قیافه‌اش همه‌چیز را همین‌طور قایم می‌کرد حتی مثل فکر توی سرِ کسی نبود که سعی می‌کند قایمش کند، نه خطی گوشه‌ی چشم‌ها داشت، نه خالی پشت لب، نه حتی تاج ابرویش تابه‌تا بود. آدم وقتی به این‌جور آدم‌ها نگاه می‌کند از هرجور گزارش نوشتن متنفر می‌شود، هیچ‌جور شناسه‌ای ندارند که آدم بنویسد. فقط می‌شود گفت زن، حدود سی‌ساله. لب‌هایش آرام لرزید و دندان‌هایش به‌هم ‌خورد، انگار لرز کرده باشد. به مهمان‌دار گفتم پتو بیاورد و به مسافرهای کنار دختر گفتم بروند یک جای دیگری بنشیند. دو زنِ میان‌سال با اکراه بلند شدند و توی راه به مهمان‌دار غُر زدند. دسته‌های بین صندلی‌ها را خواباندم، روی یکی از دسته‌ها لکه‌ی خون بود.

نمی‌دانم این جزئیات را بعد از گزارش دربیاورم یا نه ولی تا منوچهری بیاید یک‌چیزهایی را باید بنویسم. اگر بود می‌گفت چی‌ها را ننویسم که بعد پای خودم گیر نباشد اما سه‌روز است پیدایش نیست. تلفنش را هم جواب نمی‌دهد. زنگ‌ زده‌ام ناهارم را بیاورند توی اتاق ولی هنوز نیاورده‌اند، رسپشنِ خوش‌خنده‌‌ی هتل که موهایش را ماشین‌می‌زند، دیگر قلقم دستش آمده. خدمت‌کارها را نمی‌فرستد اتاق را تمیز کنند، حواسش به غذا هست و سگ را هم برده توی پارکینگ برایش جا درست‌کرده. برایش استخوان تشویقی گرفته و مجبورش می‌کند روی دوپا بایستد و استخوان را از دستش بگیرد، دیروز توی پارکینگ دیدم که با سگ تمرینِ دست‌دادن می‌کند. تا مرا دید دهانش تا بناگوش بازشد و گفت: «ببینید سگ‌تان چی یادگرفته.»

گفتم: «اگه دوست داری می‌تونی ببریش خونه.»

گفت در خانه نمی‌تواند سگ نگه‌دارد و اسمش هم شریف است. اسمش را خیلی بی‌ربط گفت، بین‌ حرف‌هایش راجع به پانسیونِ سگ‌ها که قبلا آن‌جا کار می‌کرد. زنش از سگ‌ها متنفر است، احتمالا از کارش متنفر بوده اما نمی‌توانسته بگوید. زنش می‌گوید همان چندوقتی که با سگ‌ها سر کرده بس است. سرش را خاراند و همان دستش را دراز کرد و با سگ دست داد. گفت این‌جوری سگ بوی آدم را می‌فهمد، یک چیزی هم صدایش می‌کرد که اسمِ سگ نبود، صدایش می‌کرد «تناح» اما سگ با اسم عوضی هم دستش را جلو می‌آورد و دست می‌داد. گفتم: «اسمش یه چیزِ دیگه است.»

انگشت‌هایش را برد نزدیک دماغِ عقابی‌اش و بو کرد، گفت: «سگا براشون فرق نمی‌کنه چی صداشون کنی، مهم اینه استخون دستِ کیه.»

همین ‌جمله مثل برق توی سرم چرخید. من استخوان را گرفته بودم. یعنی از همان اول که دختر را دیدم استخوان را گرفته بودم، هرچه فکر کردم دختر را در فرودگاه ندیده بودم. نه توی صفِ مهر کردنِ پاسپورت نه وقت تحویل بار. به دختر گفتم پاهایش را دراز کند و پتو را کشیدم رویش. کبودی بزرگی کف دست راست دختر بود. آن‌موقع نمی‌دانستم چی این طوری‌اش کرده، برای این‌که دکتری‌ام رسمی شود، پرسیدم: «سابقه‌ی بیماری قلبی دارید؟»

دختر چشم‌هایش را باز کرد، چشم‌هایش از چرمِ صندلی‌های ایران‌ایر آبی‌تر بود، یک جور آبیِ غیرانسانی، بعدها می‌توانستم بگویم شبیه وقتی از لای ابرها به دریای مدیترانه آفتاب بتابد و در ساحل باران ببارد اما آن‌وقت چیزی به‌نظرم نمی‌آمد. دختر سرتکان داد که نه. گفتم: «باردارید؟»

دختر با ته‌مانده‌ی صدایش گفت: «نه.»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
قسمت دوم
جرات نمی‌کردم نبضش را بگیرم، سوال دیگری نداشتم. این‌ لرز و تنفسِ نامرتب و حالِ غثیان که در دختر بود فقط علایم مصرف مخدر بود، مثلا اُوردُز کوکائین. به مهمان‌دار گفتم لیوان آب ولرم بیاورد و توی ذهنم بود بروم از کوله‌ام مولتی‌ویتامین بیاورم بدهم به دختر. داروی بی‌ضرر دادن از لحاظ ذهنی به بیمار کمک می‌کند، آن‌موقع نمی‌دانستم مرضش با این چیزها درمان نمی‌شود. زیر سرش بالش گذاشتم و لیوان آب ولرم را جرعه‌جرعه به خوردش ‌دادم، ‌اسمش را پرسیدم و گفت آناهید. فکر کردم کلمه‌هایش را توی جرعه‌های آب‌ نشنیده‌ام، گفتم: «آناهیدِ مخفف آناهیتا؟»

گفت: «آناهید خالی.» و صلیبِ توی گردنش را دیدم. نپرسیدم ارمنی هستی یا نه، لیوان را جلوی دهانش گرفتم و جرعه‌ای دیگر آب خورد. دستش را گرفت جلوی صورتم و بی‌رمق گفت: «اولین کاری که همه می‌کنن بهم تنفس مصنوعی می‌دن.»

طاقتِ باز نگه‌داشتن چشم‌هایش را نداشت و دائم می‌افتادند روی‌هم. پتو را رویش کشیدم و خوابید. یعنی چشم‌هایش را بست و دیگر باز نکرد. نیم‌ساعتی کنارش نشستم و به بالا و پایین رفتنِ نامنظمِ پتو نگاه کردم. از همه‌ی نشانه‌های حیات فقط گاهی نفس می‌کشید. به مهمان‌دار دروغکی گفتم دیگر خطری نیست و رفتم سرجایم نشستم. وسوسه‌ی بردن لیوان و پاکت استفراغ و ظرف غذای هواپیما توی سرم می‌گشت. منوچهری هیچ‌وقت چیزی در هواپیما نمی‌خورد و همه‌ی چیزهایی که می‌دادند، از آب‌میوه و نمک‌ بسته‌بندی تا بالش و پتوی هواپیما را برای من و بچه‌های شرکت سوغات می‌آورد، یک‌باری حتی جلیقه‌ی نجات زیر صندلی را آورد. معلوم نشد چطور ردیابِ جلیقه‌ی نجات را ازکار انداخته که سرِ گیت صدا ندهد. کسی در بیروت منتظرم نبود، دلیلی نبود چیزی برای کسی ببرم. در هتل ریتس دو سوئیت مجزا برای من و منوچهری رزرو کرده بودند. باید باهم ‌کار می‌کردیم اما قرار نبود آشنایی بدهیم، فقط شماره‌ی موبایلِ هم را داشتیم. این‌ را که در بیروت چه می‌کردیم احتیاجی نیست بنویسم، پوستش این است که رفته بودم از مسابقه‌ی ماراتنِ بیروت گزارش بگیرم. قبلش یک مسابقه‌ی ده‌هزار متر و یک نیمه‌ماراتن هم برگزار می‌شد. قصد داشتم توی یکی از این دوهای استقامتِ‌ قبل از ماراتن بدوم، برای همین هر روز می‌رفتم در مسیر کناره‌‌ی ساحل می‌دویدم. بار بعدی که دیدمش توی راه سربالایی بود که به صخره‌های روشه می‌رسید.

شماره‌ی رسپشن را گرفتم و به شریف گفتم اگر تا حالا غذایم را حاضر نکرده‌اند، دیگر نفرستد، می‌روم بیرون چیزی می‌خورم و رفتم سمت کالج آمریکایی بیروت. خیلی بعید بود آناهید را آن‌جا ببینم، بیشتر منتظر منوچهری بودم. در رستوارنِ ارزانی فتوش و پنیر سفارش دادم و از پنجره دختر و پسری را می‌دیدم که توی کلونادِ دانشگاه سیگار می‌کشند. پسر دود را از گوشه‌ی لب می‌‌داد بیرون و گردنش را جوری کج گرفته بود که نرمه‌ی گوشش می‌خورد به شانه‌اش. دختر دستش را حلقه‌کرده بود دور خودش. روی سالاد، روغن‌زیتونِ زیاد ریختم و پنیر را باچنگال توی روغن له کردم. دستم به گزارش نوشتن نمی‌رفت، ماجراهای این دوهفته را یاد می‌آوردم تا طعم چیزهایی را که سال‌ها زیر زبانم نیامده بود مزمزه کنم. طعمِ آب‌غوره‌ی در آفتاب مانده وقتی روی بریده‌های خیار می‌ریزی، طعم زرشک‌تازه و انارِ دان و گلپر، طعمِ روزی که قلبِ آدم بتپد و آدم تپیدنش را بفهمد. قبل از این‌که به آناهید برسم سرعتم را کم کرده بودم. عرق کرده بودم، از دور بدون این‌که بدانم اوست هم می‌شناختمش. انگار از جورِ ایستادنش شناخته بودمش، با این‌که قبلا هیچ‌وقت سرپا ندیده بودمش. دو زن ایستاده بودند در پیاده‌رو و یکی کاغذی دست داشت که رویش انگلیسی نوشته بود «مسیح می‌آید» و یکی دیگر نوشته‌ای که می‌گفت «خشم خدا زمین را پاک می‌کند» زن‌ها بسیار شبیه هم بودند، مادر و دختر انگار، یا دونفر که آن‌قدر به چیزِ مشترکی فکر کرده‌اند شبیه هم شده‌اند. آناهید کنارِ این دو زن با پیراهن گل‌دارِ بلندی ایستاده بود. دو برگه مقوا توی دستش بود، روی یکی نوشته بود «کِی» و روی یکی «کجا». بعضی وقت‌ها کنارِ زنِ جوان‌تر می‌ایستاد که نوشته‌اش را می‌کرد«کی مسیح می‌آید» و گاهی کنارِ زنِ پیر که نوشته‌اش می‌شد «خشم خدا کجا را پاک می‌کند» سرخوشانه این کار را می‌کرد. برعکسِ آن مادر و دختر که عبوس ایستاده بودند و سعی می‌کردند آناهید را ندید بگیرند.

نادیده گرفتنِ آناهید اما از عهده‌ی من برنمی‌آمد. کنارِ زن‌ها ایستادم و عینکِ آفتابی‌ام را برداشتم. سربازی لبنانی بالای برجک چوبی رو به دریا نشسته بود، تفنگِ اِم‌ شانزدهش را مثل بچه توی بغل گرفته بود و سیگار می‌کشید. رفتم کنار آناهید ایستادم. نشناخت، پابه‌پا کردم تا به‌خاطر بیاورد. فکر کردم خودش را به ناآشنایی زده یا دوست ندارد آدمی را که در آن حالِ خراب دیده بودش، یاد بیاورد. مجبور شدم سلام کنم ولی این کار را جورِ آشنایی کردم یعنی جای سلام گفتم: «بارو.» و لابد چیزی را به خاطرش آورد، گفت: «باری لوئیس.»

اولِ صبح بود. اول صبح در بیروت یعنی یازده صبح به بعد، باری لوئیس یعنی صبح‌به‌خیر. یعنی آناهید خیلی زود با زندگی در بیروت هماهنگ شده بود یا اولین‌بارش نبود و عادت‌های زندگی در بیروت را می‌‌دانست. گفتم: «من همونی‌ام که تو هواپیما اومدم بالاسرتون.»

تعجب نکرد، فقط کجا را برداشت و رفت کنارِ زنِ مسن‌تر ایستاد، گفت: «یعنی باز تو هواپیما حالم بد شده؟» مجبور شدم دنبالش بروم: «حتی یادت نمی‌مونه؟»

«همه دلشون می‌خواد ناجی باشن.» وقتی این را می‌‌‌‌‌گفت جوری خندید که زنِ جوان چپ‌چپ نگاهش کرد. گفتم: «نشون به اون نشون که زنِ کنار‌ت یه دست‌بند از این طلاها که با چرم می‌بندن، دستش بود.»

دست‌نوشته‌هایش را که با ماژیک سبز روی مقوا نوشته بود زیر بغل زد و آمد کنارم ایستاد، یک جوری انگار راه برویم و کِی را داد به من. گفت: «می‌خوام یه‌کم قانون‌شکنی کنم، این رو دستت می‌گیری؟»

پیاده راه افتادیم در خط ِساحلیِ بیروت، با دو نوشته‌ی کی و کجا. قرار شد هر هزار‌قدم کجا را بدهد دست من و کی را خودش بیاورد، بعد جایمان را عوض کنیم. قدم‌شمار نداشتیم، یک جایی همین‌جوری می‌گفت: «دیگه هزار قدم کِی بودی بسه، جات رو عوض کن.» و من واقعا کاغذم را عوض می‌کردم و به آدم‌های متعجبی که از کنارمان می‌گذشتند لبخند می‌زدم. بخشی از این مایی که ساخته‌ام در همین پیاده‌روی درست شد، اعتراف کردم دکتر نیستم و برای قهرمان‌بازی و خودشیرینی آمده‌ام بالای سرش و او بین کی و کجا بودن‌مان داستانش را تعریف کرد. وقتی شش‌ساله بوده مننژیت گرفته. پدرومادرش نذر کرده‌اند اگر زنده بماند بسپارندش به صومعه‌ی گغارت. زنده مانده و پدرومادرش از هجده‌سالگی فرستاده‌اندش به صومعه. گفتم: «همیشه فکر می‌کردم هیجان‌طلبانه‌ترین کارِ جهان اینه که آدم بره تو یه دیری، صومعه‌ای، خانقاهی درِ دنیا رو روی خودش ببنده.»

«از بیرون همین‌جوری به نظر می‌‌آد.»

اولش خوب بوده، کیف می‌کرده وقتی از پنجره‌ی صومعه‌ جبل را دمِ غروب می‌دیده، ریحان‌هایی که خودش کاشته صبح‌ها می‌چیده یا پای پیاده راه می‌افتاده برود صیدانا شمع روشن کند ولی دیگر خسته شده. توی صومعه اینترنت ندارند، تلفن آنتن نمی‌دهد، نمی‌شود زمستان خودش را گرم کند، نمی‌شود برود دبنهامز برای خودش شال و کلاه بخرد، اگر چیزی بخواهد باید خودش ببافد. در صومعه‌شان هرکسی چیزی بخواهد خودش باید درست کند، درخواست ممنوع است، مهم‌ترین فضیلت این است که چیزی نخواهی ولی اگر خواستی دیگری را برای برآوردنش اجیر نکنی. زندگی این‌جوری عذاب است.

«نمی‌شه به کسی گفت‌ لطفا یه چای برام بیار؟»

زندگی بدون این‌که از کسی چیزی بخواهی مثل مردن است، فقط مرده‌ها دیگر خواسته‌ای ندارند. باران توی ساحل شروع شد و خورشید وسط دریا می‌تابید. تا قبلش مثل هر روز آسمان بیروت حالی بین خنده و گریه داشت، آسمانی صاف با خورشیدی درخشان، بعد ابر و ابر و ابر تا جایی که انگار همین حالا باران می‌بارد و دوباره خورشید می‌آمد اما این‌دفعه واقعا باران بارید. دویدیم. دویدیم تا به جایی برسیم که سقف داشته باشد، انگشت‌های دستش توی هوا تاب می‌خورد، فکر کردم اگر دستِ آناهید را بگیرم مثل آدم‌های توی خواب به هزاران ذره تقسیم می‌شود یا مثل شن‌ریزه‌های توی ساعت شنی می‌ریزد و کف خیابان محو می‌شود.

پایان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
داستان کوتاه "قرارداد شیطانی" نوشته‌ی فاطمه بیرانوند

قسمت اول

خواهرم که روی زمین ولو شده بود گفت: داداشی! فکر نمی‌کنی آخرش ما از گرسنگی بمیریم؟
آه سردی کشیدم و گفتم: به قول مامان هر چه قسمت باشد همان می‌شود.
شهر کوچک ما، تنها پنج خانواده پولدار داشت و هر کدام از این خانواده‌ها نیز برای خود یک کارخانه زده بود و مردم تهی دست شهر را به بیگاری کشیده بودند.
آهسته بلند شدم. کفش‌هام را توک پا انداختم و کشان‌کشان از خانه زدم بیرون. توی کوچه و خیابان‌ها شروع کردم به آرام‌آرام راه‌ رفتن. دیگر مثل سابق نای تندتند راه رفتن را نداشتم. هیچ وقت فکر نمی‌کردم، شهر قحطی زده شود. ولی قحطی زدگی نبود. پرداخت نشدن دستمزد کارگران بیچاره، شهر را شبیه شهرهای قحطی زده کرده بود. آن پنج کارخانه‌دار حقه باز با کارگرها قراردادی شیطانی امضا کرده بودند که اگر کارخانه ها سود ندهند آن‌ها می‌توانند از دادن دستمزد خودداری کنند.
همیشه اینجاها می‌گویند، تا حالا که کسی از گرسنگی نمرده. ولی انگار عکس این قضیه داشت اتفاق می‌افتاد. همه گرسنه‌شان بود، البته به جز پولدارها، که تا خرخره می‌خوردند. گرسنه‌هایی که ماه‌ها بود دستمزدشان پرداخت نشده بود و منتظر سوددهی کارخانه‌ها، بیشترشان برای پر کردن شکم‌شان گیاهان وحشی می‌خوردند.
تصمیم گرفتم من هم مثل آن‌ها بروم بیرون شهر و مقداری گیاه وحشی بچینم و بخورم. سرم گیج می‌رفت و شکمم چسبیده بود به کمرم. دشت جلو چشمانم پدیدار شد. بی‌حال افتادم روی مقداری گیاه. گیاهان را از ساقه کندم و چپاندم توی دهان. به سختی جویدمشان. دراز کشیدم.
جلو خانه‌ی یکی از ثروتمندان شهر بودم. همانی که رییس پدرم بود. از لای میله‌های در حیاطش دیدم كه یك مرغ سوخاری را جلوی سگ نگهبانش گذاشته. سگه حتی به غذا نگاه هم نمی‌کرد. رفتم بالای در و پریدم توی حیاط. انگار معجزه شده بود. سگ پارس نکرد. یواشکی رفتم جلو و مرغ سوخاری را از جلوش برداشتم. باز پارس نکرد. دوباره رفتم بالای در و پریدم توی خیابان. شروع کردم به خوردن مرغ.
صدای بلندی از خواب پراندم. کف سبزی از دهانم ریخته بود. دست کشیدم روی لب‌هام، بعد مالاندم به شلوارم. کمی آن طرف‌تر یک چیز سیاه رنگ توجهم را به خود جلب کرد. رفتم جلو و بهش دست زدم. داغ بود. منتظر شدم تا خنک شود. یک چیز سیاه رنگ و سوراخ سوراخ. انگار فقط آن یک تکه ازش مانده بود. بقیه‌اش پودر و پخش زمین شده بود. بعد به ذهنم رسید که شاید یک شهاب سنگ باشد. پس صدای آن بود که از خواب بیدارم کرد. شهاب سنگ لعنتی! نگذاشت مرغ را تا آخر بخورم. ای کاش خواب نبود. یک مرغ توی بغلم افتاد. قلبم از جا کنده شد. دقیقاً همان شکلی بود که توی خواب دیده بودم. به این طرف و آن طرف نگاه کردم. هیچ کس نبود. خورشید داشت غروب می‌کرد. گفتم شاید مثل فیلم چارلی چاپلین از گرسنگی است که همچین چیزی را می‌بینم. چشمانم را مالاندم و دوباره نگاه کردم. یک ران ازش کندم و با دندان‌هایم گاز زدم. خیلی خوشمزه بود. به خوردن ادامه دادم. یاد خانواده‌ام افتادم. دلم نیامد که بدون آن‌ها بخورم. شهاب سنگ را که دیگر خنک شده بود توی جیبم گذاشتم و مرغ به دست رفتم به طرف خانه. از کنار هر کس که رد می‌شدم جوری به مرغ توی دستم نگاه می‌کرد که ناچار تکه‌ای از آن را بهش می‌دادم. وقتی رسیدم خانه چیزی از مرغ نمانده بود. مثلاً می‌خواستم خانواده را سورپریز کنم، ولی نشد.
مادر سفره انداخت و گفت: بیایید بشینید سر سفره.
پدر بی حال خودش را کشاند جلو سفره. مثل همیشه نان خالی. ای کاش مرغی بود تا می‌دادم بهشان با نان می‌خوردند. مرغی افتاد توی بغلم. قلبم از جا کنده شد. همه به مرغ توی بغلم زل زده بودند. خواهرم که داشت نان سق می زد گفت: این چی بود؟ از کجا آمد؟
مرغ را انداختم توی سفره و گفتم: مرغ است دیگر. بخورید نوش جانتان. تازگی‌ها جادوگر شده‌ام.
همه با چشمان گرد شده زل زدند به مرغ و بعد شروع کردند به خوردنش. یاد مطلبی افتادم که توی یک مجله خوانده بودم. زمانی که پول داشتیم مجله می‌خریدم. مجله‌ها را که می‌خواندیم مادر می‌گذاشت داخل زیرزمین. توی آن مجله درباره‌ی خاصیت شهاب سنگ‌ها نوشته بود. نوشته بود که بعضی از شهاب سنگ‌ها جادویی هستند. فکر کنم این مرغ‌ها کار همین شهاب سنگ است. زیاد مطمئن نیستم، بهتر است بروم و مطلب توی مجله را حتماً بخوانم. کلید در زیرزمین توی یك كیسه سبز كوچك مخملی، آویزان به یک میخ بود. دهانه کیسه را از هم باز کردم. به جز كلید یك سورمه‌دان نقره‌ای خالی هم داخل كیسه بود. مادر دیگر پول نداشت سرمه بخرد بریزد توش. گفتم: مادر این سرمه‌دان نقره‌ای را داشته‌اید و نفروخته‌اید؟
مادر که یک بال مرغ را گاز می زد گفت: یادگاری مادربزرگ! چطور دلت می‌آید؟
سورمه‌دان نقره‌ای را دوباره تو كیسه‌ی سبز کوچک مخملی گذاشتم و به میخ آویزان کردم. یادگاری مادربزرگ؟ سرمه‌دان عتیقه. پول خوبی می‌کرد اگر می‌فروختش. چه مادر بی‌رحمی! حداقل خوراک یک ماهمان جور بود. از پله‌ها پایین آمدم. از داخل حیاط کثیف که مادر از زور گرسنگی نشُسته بودش گذشتم و رسیدم به در زیرزمین. یعنی واقعاً این یک شهاب سنگ جادویی بود؟
قلبم تند‌تند می‌زد. كلید را انداختم به قفل و چرخاندمش. آرام در را باز كردم. صدای جیرجیر بازشدن در بلند شد. بوی نم و ماندگی به دماغم هجوم آورد. زیرزمین تاریك بود. دو پنجره‌ی آن با حلبی پوشانده شده بود.
كلید برق را زدم. کی حال دارد مجله را پیدا کند، وای خدا! مجله‌ای افتاد تو بغلم. قلبم از جا کنده شد. بازش کردم. دقیقاً همان صفحه‌ای بود که دنبالش می‌گشتم. شهاب سنگ جادویی: مردی که یک شهاب سنگ پیدا کرده است ادعا می‌کند که هر آرزویی داشته باشد شهاب سنگ برایش برآورده می‌کند.
شهاب سنگ را از جیبم کشیدم بیرون و بهش دقیق شدم. یک سنگ سیاه سوراخ سوراخ. هیچ تیزی‌ای نداشت. نرم نرم بود. باید حتماً درست و حسابی امتحانش می‌کردم تا یقین حاصل می‌کردم. با خودم فکر کردم که چه خواسته‌ای از شهاب سنگ داشته باشم. یاد آن آدم‌هایی افتادم که بین راه بهشان تکه‌هایی از مرغم داده بودم. آرزو کردم که شهاب سنگ به اندازه تمام خانواده‌های گرسنه‌ی شهر مرغ بدهد. یک عالمه مرغ توی پلاستیک ریخت جلو پام. قلبم از جا کنده شد. لبخند زدم. فکر کردم بهتر است از مادر و پدر و خواهرم کمک بگیرم و مرغ‌ها را بینشان تقسیم کنم. مرغ‌ها را از زیرزمین آوردم بیرون و ریختم توی حیاط.
مادر داشت سفره را جمع می‌کرد گفتم: مقداری مرغ توی حیاط هست بیایید ببریم بین این گرسنه‌ها پخش کنیم.
پدر گفت: از کجا آوردی؟
- گفتم که! جادوگر شده‌ام. خودتان که شاهد بودید.
خواهرم دوید جلو و با نگاه به مرغ‌ها گفت: وای، چه قدر مرغ!
مادر گفت: یعنی چی جادوگر شدم؟
گفتم: شوخی کردم. حالا بیایید ببریم بدهیم به این بیچاره‌ها.
خواهر چند کیسه سیاه زباله آورد. هر کدام شماری مرغ توی کیسه ریختیم و انداختیم رو کولمان و خانه به خانه آن‌ها را دادیم به مردم بینوا. خیلی از مردم، وقتی كه شنیدند داریم مرغ می‌دهیم به گرسنه‌ها، به در خانه‌مان سرازیر شدند و این جوری كارمان راحت‌تر شد. دیگر داشتند می‌رفتند که دیدم آن آقاپولداره، رییس پدرم آمد خرم را چسبید و گفت: این همه مرغ را یك شبه از كجا آوردی؟!
گفتم: به تو چه ربطی دارد، کارخانه دار ورشکسته!
چهره در هم کشید و رفت.
به خاطر این همه كاری كه كرده بودم، بدجوری احساس خستگی می‌كردم. با خودم فكر كردم، كه اگر بخواهم، تا آخر عمر، از شهاب سنگ مرغ بگیرم بدهم به گرسنه‌ها، از نفس می‌افتم و دیگر وقت رسیدن به زندگی‌ام را نخواهم داشت. حالا که سیر بودم تازه یادم افتاده بود چیزی به نام زندگی هم وجود دارد. شاید هم این آدم‌ها ازم می‌خواستند كه غذاهای جورواجوری بهشان بدهم، آنوقت مرا با یك گارسون عوضی می‌گرفتند. برای همین تصمیم گرفتم به جای اینكه از شهاب سنگ غذا بخواهم، این‌بار پول بخواهم و بین آن بیچاره‌ها پخش کنم. اینطوری كارم هم راحت‌تر می‌شد.
داشتم می‌رفتم داخل زیرزمین كه دیدم در حیاط را می‌زنند. برگشتم كه بروم در را باز كنم دیدم كلاغی، دارد روی تیر چراغ برق قارقار می‌كند.
در را باز كردم. همان آقا پولداره بود، ولی این بار دو تا مأمور هم باهاش بود. گفت: خودش است. همین است كه مرغ های مرا دزدیده، داده به این بیكاره‌های مفت خور.
قبل از اینكه حرفی بزنم یا كاری كنم، دیدم به دست‌هام دستبند زده شد. مادرم و خواهرم بر سر و سینه زنان آمدند بیرون. مادرم گفت: مگر پسر من چکار کرده؟ خیر از زندگیت نبینی. حقوق او و پدرش را ندادی حالا هم آمدی که کجا ببریش نمک به حرام!
- پسر تو همه‌ی مرغ‌های مرا دزدیده. می‌فهمید، پسرت دزد است.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
قسمت دوم

دهان مادرم باز ماند و دیگر حرفش نیامد. مأمورها کشان‌کشان انداختندم تو ماشین.
گفتم: من بی‌گناهم.
آن مرد گفت: پس این همه مرغ از كجا آوردی، دادی به آن مفت خورها؟ تو دزدی! تو دزدی! لعنتی تو همه مرغ‌هایی که برای مهمانی خریده بودم دزدیدی!
- من هیچ مرغی از تو ندزدیدم.
- این را فردا توی دادگاه ثابت کن.
توی کلانتری تفتیش بدنی شدم. به جز شهاب سنگ هیچی باهام نبود.
مأمور شهاب سنگ را با دقت نگاه کرد: این چیست دیگر؟
آرزو کردم که حواسش پرت شود. نمی‌خواستم شهاب سنگ را از دست بدهم. یکی صداش کرد و من هم سریع شهاب سنگ را گذاشتم تو جیب.
انداختندم توی بازداشتگاه. تاریک و نمور بود. صدایی گرفته به گوشم رسید: جرمت چیست داداش؟
- هیچی بابا، بهم انگ دزدی زدند.
- هه! دزدی؟
دراز کشیدم. دست‌‌هایم را تو بغلم زدم و پاهایم را جمع کردم. آه کشیدم. یک آه سرد. یعنی فردا توی دادگاه چه خواهد شد؟ آیا آن‌ها باورشان می‌شود که آن کار جادوی شهاب سنگ بوده؟
دستی تکانم می‌داد. بیدار شدم. نگهبان از آن سوی میله‌ها گفت: آهای آقا دزده پاشو، ملاقاتی داری.
چشمانم را مالاندم. قی چشمانم از زیر مفاصل انگشتان سبابه‌ام ریخت پایین. چند بار پلک زدم و بعد بلند شدم. خواهرم آن سوی میله‌ها بود، سرش را به این سو و آن سو تکان می‌داد:
- نه داداش من دزد نیست. من که باور نمی‌کنم. حتی اگر هم دزدی کرده باشد، خوب کرده. آن کلاه بردار حقش همین است.
- خودت را اینقدر ناراحت نکن.
- مادر خیلی از دستت عصبانی است. گفت ما حتی اگر از گرسنگی هم بمیریم حق نداریم دزدی کنیم پدر هم گفت که بمیری به نام نمانی به ننگ.
- بهشان بگو که حتماً بیایند دادگاه و اثبات بی‌گناهی مرا ببینند. من بی‌گناهم.
- مطمئنم.
خواهرم رفت.
- نگهبان من دستشویی دارم.
نگهبان دستبندی زد به دست‌هام. در را برام باز کرد. همراهم آمد تا دم دستشویی. بوی گند دستشویی داشت خفه‌ام می‌کرد. با یقه‌ی پیراهنم دماغم را کیپ گرفتم. کارم را سریع انجام دادم و جانم را از آن همه کثافت در بردم.
دوباره آمدم به آن سوی میله‌ها. تنم را انداختم گوشه‌ای. دو بازداشتی دیگر آنجا بودند. چنگ زدم توی موهایم و آه کشیدم.
عقربه‌های ساعت کلانتری روی نه و نیم بودند که دو مأمور آمدند، مرا بردند دادگاه. تو راه آن دو مأمور، همچین با اخم و تخم بهم نگاه می‌كردند، انگار كه ارث باباشان را خورده بودم. باید جادوی شهاب سنگ را به قاضی و آن آقا پولداره نشان می‌دادم.
تو راهرو دادگاه، خواهرم با لبخند آمد طرفم: نمی‌دانی با چه دردسری پدر و مادر را راضی کردم.
مادرم گفت: خدا کند راست گفته باشی و گرنه، قبل از اینكه قاضی حكم بدهد، خودم خفه‌ات می‌كنم.
پدرم گفت: امیدوارم تو همان پسری باشی كه کلی بابت تربیت کردنش زحمت کشیدم.
گفتم: بله من هم امیدوارم همان باشم پدر!
آقا پولداره هم با ابروهای در هم گره خورده آمد داخل. رگ پیشانی‌اش زده بود بیرون. سر کچلش برق می‌زد.
قاضی گفت: آیا تو مرغ‌های این آقا را دزدیده‌ای و داده‌ای به مردم؟
- نه آقای قاضی! من فقط یک شهاب سنگ جادویی دارم.
دست کردم توی جیب و شهاب سنگ را در آوردم: خوب نگاه کنید. هر چه بخواهم بهم می‌دهد.
- شهاب سنگ جادویی دیگر چیست پسرجان؟ این هم شد مدرک؟ مگر دادگاه مچل توست؟
- چرا عجله می کنید؟ فقط خوب نگاه کنید.
رو کردم به شهاب سنگ: یک مرغ می‌خواهم.
یک مرغ جلوی پام افتاد. همه از ترس یکه خوردیم.
آقا پولداره كه اصلا باورش نشده بود، بدو بدو آمد سمت شهاب سنگ: تو كلك زدی. این مرغ از قبل توی آستینت بوده، فکر کردی می‌توانی با شعبده بازی سر همه را شیره بمالی؟
- باشد. تو چیزی بگو تا من آن را از شهاب سنگ بخواهم.
اگر راست می‌گویی، این بار به جای مرغ، گردنبند طلایی زنم که گم شده ازش بخواه؟
- باشد! شهاب سنگ! همین که این مرد گفت.
وقتی گردنبندی افتاد تو مشت آن آقا پولداره، از ترس یکه خورد و نزدیك بود از تعجب، چشم‌هاش از حدقه در بیایند. بعد با دهانی باز بهش زل زد.
قاضی گفت: شورش را درآورده‌اید. مدرک تو یک تکه سنگ جادویی است؟
آقا پولداره گفت: آقای قاضی شکایتم را پس می‌گیرم. خودم تاوان دادگاه را می‌پردازم، این پسر را آزاد کنید.
قاضی، حكم به بی‌گناهی من داد. پدر و مادرم با خوشحالی به طرفم آمدند و مرا بوسیدند.
ناگهان آقا پولداره زبان باز کرد و گفت: این گردنبند، دقیقا همان گردنبند زنم است. دو ماهی طلایی. این چطور امكان دارد؟ این گردنبند به جان زنم بسته بود. یادگاری مادر خدابیامرزش بود. چند وقتی بود گم شده بود، به خاطر گم شدنش، زمین و زمان را به هم دوخته بود، حالا هم از فرط غم و غصه مریض شده افتاده رو تخت، از جاش بلند نمی‌شود.
آقا پولداره در برابرم زانو زد، لبه‌ی پیراهنم را گرفت و گریه کنان گفت: خواهش می‌كنم این گردنبند را بده به من. من مطمئنم كه این گردنبند زنم است، ولی خودم هم نمی‌دانم كه چطور، سر از شهاب سنگ تو درآورده. اصلاً... اصلاً... من آن را ازت می‌خرم. جان همسرم از هر چیزی توی این دنیا، برایم مهمتر است.
دست كرد توی جیبش، یک عالمه پول داد دستم. فکر کنم از ارزش گردنبند بیشتر بود. من که حتی اگر پول‌ها را بهم نداده بود هم بهش می‌دادمش: گردنبند باشد مال شما.
این را که گفتم مثل یك بچه، خوشحال و خندان از دادگاه رفت بیرون.
پول را دادم مادرم تا با پدرم برود بازار باهاش مقداری خوراکی بخرند. بعد با خواهرم برگشتیم خانه. تصمیم گرفتم فكری كه روز قبل توی سرم بود را عملی کنم. برای همین دویدم رفتم زیرزمین تا دور از چشم خواهرم این‌بار از شهاب سنگ تقاضای پول كنم. ولی شهاب سنگ كار نكرد. فكر كردم شاید به این خاطر است كه دقیقاً آمار بی‌پول‌های شهر را ندارم و میزان پول درخواستی‌ام را مشخص نكرده‌ام. برای همین از خانه زدم بیرون، تا آمار كامل کارگران بی‌نوایی که هنوز دستمزدهای‌شان پرداخت نشده بود را به دست بیاورم. توی راه دوباره چشمم افتاد به کلاغی. شاید همان کلاغ دیروزی بود. فضله‌اش را تلپی انداخت روی پیراهنم. اه! کلاغ نادان! دست کشیدم روی کثیف کاری کلاغ و آن را ساییدم به دیوار خانه‌ای. فكری به كله‌ام زد. چرا از شهاب سنگ آمارشان را نگیرم؟ چرا بی‌خودی خودم را توی دردسر بیندازم؟ دوباره رفتم توی زیرزمین و از شهاب سنگ آمار را خواستم. خیلی زود چیزی تلپی افتاد جلوی پام. باز هم یکه خوردم. معلوم نبود کی به این چیز عادت می‌کردم، که اینقدر نترسم. پنج لیست از پنج کارخانه. بعد از شهاب سنگ خواستم که طبق آن لیست همه دستمزد معوقه کارگرها را بدهد بهم. باز هم یکه خوردم. وای چقدر پول!
گفتم بروم دفتر روزنامه و آگهی بدهم: همه کارگران پنج کارخانه ورشکسته شهر، بیایند همانجایی که دیروز مرغ پخش می‌شد.
در حیاط را که باز کردم، چلیک چلیک دوربین عکاسی و نورفلاش بود که چشمم را می‌زد و زنان و مردان میکروفون به دست و دوربین سر شانه بودند که می‌گفتند:
- می‌شود درباره شهاب سنگ جادویی به ما بگویی؟
- می‌شود آن را به ما نشان دهی؟
- شما هم اکنون رو آنتن شبکه ما هستید.
همه‌ی میکروفون‌ها به سمت من نشانه رفتند. میکروفون‌های شبیه بستنی، فکری به کله‌ام زد، گفتم: قابل توجه تمام کارگران پنج کارخانه ورشکسته شهر. خواهش می‌کنم همراه با کارت شناسایی‌تان بیایید همینجا تا این بار دستمزدهای پرداخت نشده‌تان را بهتان بپردازم.
دوباره میکروفون‌ها رفت سمت دهان گزارشگران:
- شما درباره شهاب سنگ جادویی چیزی نگفتید.
- من خیلی کار دارم خواهش می‌کنم از اینجا بروید.
به سرعت خودم را ازشان واکندم و در را پشت سرم محکم بستم. نفس راحتی کشیدم. خواهرم روی سکو چندک زده بود: کلی معروف شده‌ای برای خودت.
چند تقه به در حیاط خورد.
- کی هستی؟
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
قسمت سوم
- ماییم! کارگرهای پنج کارخانه ورشکسته!
در را که باز کردم، دیدم کارگرها همه کارت شناسایی به دست، دم در خانه‌مان صف كشیده‌اند. گزارشگران هم داشتند ازشان گزارش تهیه می‌کردند. رفتم زیرزمین و بسته‌های پول را آوردم بالا. بعد طبق آماری که داشتم، یکی یکی صدای‌شان زدم و با بررسی کارت شناسایی پول را دادم بهشان. گزارشگران هم چسبیده به من داشتند از کارم فیلم می‌گرفتند. پدر و مادرم داشتند می‌آمدند. دسته سبزی‌ها از زنبیل مادر بیرون زده بود. پدر کارت شناسایی‌اش را بیرون آورد و تو صف ایستاد. مادر رفت تو خانه.
دستمزد آخرین نفر را که دادم، تندی قبل از آنکه گزارشگران متوجه شوند جانم را انداختم تو حیاط و در را بستم. کوفتگی خوابیدن روی کف سرد بازداشتگاه هنوز توی تنم بود. بوی غذای مادرم کوچه را برداشته بود. صدای قار و قور شکمم کلافه‌ام کرده بود. رفتم تو آشپزخانه و به غذا ناخنک زدم. مادر تندی غذا را برام کشید تو بشقاب. تا خرخره خوردم، جوری که دیگر نای نفس کشیدن نداشتم. بالشی انداختم کف هال، پتو را کشیدم تا گردنم و تخت گرفتم خوابیدم.
یك كلاغ، سورمه‌دان نقره‌ای مادر را، با نوكش گرفته بود و پرواز می‌کرد. گذاشته بودم دنبال کلاغ. اگر مادر می‌فهمید چه کار می‌کرد؟ نکند مثل زن آن آقا پولداره مریض شود. مادرم از خواب بیدارم كرد. وای همه‌اش خواب بود. چه خوب!
این دفعه آن یکی پولدارها با هم آمده‌اند، مامور آورده‌اند بگیرندت.
- اه... امان از دست این‌ها كه ول كن نیستند. خواب خوش را از ما گرفته‌اند.
رفتم دم در. مادر و خواهر دویدند دنبالم. چهار کارخانه‌دار ورشکسته و دو مأمور. گره در ابرو انداختم. گزارشگران هم گویی رفته بودند. اصلاً حال و حوصله توضیح دادن بهشان را نداشتم. بعد دیدم آن آقا پولداره صاحبکار من و پدرم داشت با لبی خندان می‌آمد طرف ما. او با دیدن همپالگی‌هاش گفت:
- شماها اینجا چکار می کنید؟
یکی شان گفت: درست تو روزی که پول‌های ما غیب‌شان زده، این آقا ورداشته کلی پول داده به آن کارگرها. به نظرت این چه معنی‌ای می تواند بدهد؟
آقا پولداره همه ماجرای شهاب سنگ جادویی را براشان تعریف کرد.
یکی دیگر گفت:
- ای بابا! من گنجشگ رنگ می‌کنم جای قناری می‌فروشم، بعد بیام از این پسر گول بخورم. شهاب سنگ جادویی دیگر چه کوفت زهرماری است. شاید همه حرف او را باور کنند ولی من یکی که باور نمی‌کنم.
مشت‌هایم را گره کردم و بردم بالا که بکوبم تو دهانش. نیرویی از طرف شهاب سنگ دوید تو دستم و توی هوا خشک شد. همه با دهان باز به دست خشک شده‌ام نگاه می‌کردند. دستم را با فشار آوردم پایین. دوباره نرم شد. همه حرکت نیرو را دیدند. دست کردم تو جیب شلوارم و شهاب سنگ را درآوردم. چشم‌های همه روی شهاب سنگ زوم شد.
آن مرد آب دهانش را قورت داد و گفت:
- آقا چرا عصبانی می‌شوی؟ باشد من هم مثل بقیه باور می‌کنم.
آن چهارتا که رفتند، آقا پولداره گفت: واقعاً نمی‌دانم چجوری ازتان تشکر کنم. همسرم با دیدن گردنبند از تختش آمده بیرون. حالا هم مرا فرستاده که برای شام مهمانت کنم.
- خیلی خسته ام. حوصله ندارم.
- خواهش می کنم بیایید.
- پسرم درست نیست که دعوت کسی را رد کنی. برو.
- باشد مادر.
آقا پولداره مرا به سوی ماشینش راهنمایی کرد. ماشین مشکی‌اش از تمیزی برق می‌زد. از خم کوچه که گذشتیم دنده را عوض کرد و گفت: واقعاً متأسفم که اینطور فکری راجع بهت کرده بودم. سپردم به مأموران کلانتری بگردند دنبال دزد مرغ‌ها. آمدند انگشت نگاری کردند، ولی هیچ اثر انگشتی پیدا نکردند.
در حیاط به رویمان باز شد. سگ نگهبان دقیقاً همان شکلی را داشت که توی خواب دیده بودم. یک سگ خال خالی گنده. همسرش وقتی فهمید من كی‌ام، با چهره‌ای خندان آمد استقبالم: خوش آمدید پسرم!
دخترش با چهره‌ای غمگین داشت خودش را با یك بادبزن خیلی قشنگ كه نظیرش را به عمرم ندیده بودم باد می‌زد. خودم را انداختم توی مبل. آقا پولداره گفت: زود باش آن شهاب سنگ جادویی را از جیبت دربیار و چند تا از آرزوهای ما را برآورده کن.
- واقعاً حوصله اش را ندارم.
عجب آدم پررویی بود. مگر آرزوی برآورده نشده‌ای هم برایش مانده بود؟
چهره آقا پولداره از هم وا رفت: خوب حالا اینقدر بی‌حوصله نباشید. من برای خودم چیزی نمی‌خواهم. برای این دختر غمگینم می‌گویم که الان پنج سال است نخندیده. هر چه پول بخواهید بهتان می‌دهم.
دختر غمگین اخم‌هایش توی هم رفت و دستش از تکان دادن بادبزن ایستاد: پدر مگر غمگین بودن چه عیبی دارد؟ من دوست دارم همینجور غمگین بمانم.
همسر آقا پولداره گفت: ولی دخترم غم همه نیرو و توانت را از چنگت در آورده.
- توان و نیرو را می‌خواهم چکار؟ من که کلی نوکر و کلفت دارم که کارهام را برام انجام می‌دهند.
وقت شام بود و شكمم داشت از گرسنگی به هم پیچ می‌خورد. همسر آقای پولدار به نوکر، کلفت‌هاش دستور داد كه هر چه زودتر میز غذا را بچینند. همگی با هم رفتیم سر میز غذا. چند جور غذا روی میز بود. راستش فقط تو فیلم‌ها همچین سفره رنگینی دیده بودم. ولی به روی خودم نیاوردم و در كمال آرامش شروع كردم به غذا خوردن. از هر ظرفی لقمه‌ای برمی‌داشتم، ببینم كدام یكی‌شان از همه خوشمزه‌ترند تا ازش بخورم.
نگاهم بی‌اختیار رفت روی دختر غمگین. زل زده بود بهم: ببخشید، فکر کنم انگار نگران چیزی هستید.
آه کشید: از اینکه همسفره یک گدا هستم حالم به هم می‌خورد!
از سر میز بلند شد.
مادرش گفت: این چی بود که گفتی؟ این مرد صاحب شهاب سنگی جادویی است، چیزی که قد همه ثروت فامیلت می‌ارزد. بعدش هم مگر به تو یاد نداده‌ام كه به مهمان احترام بگذاری و به احترامش تا آخر سر میز باشی؟ بنشین سر جات!
دختر غمگین با تلخی دوباره نشست سر جاش. از این همه غمی که از چهره‌اش می بارید دلم برایش سوخت و رو به پدرش گفتم: فکر کنم لازم شد از شهاب سنگ بخواهم غم دخترتان را درمان کند.
خون دوید توی صورت دختر غمگین: من از اینکه غمگینم خیلی هم لذت می‌برم. نمی‌خواهم با آن شهاب سنگ پیزوریت برام کاری کنی.
بعد با خشم به مادرش نگاهی انداخت و از جایش بلند شد و رفت.
مادرش آه کشید: واقعاً متأسفم. غمگین است دیگر، کاریش نمی‌شود کرد. ببخشیدش به غم و اندوهش.

من هم كه دیگر سیر شده بودم، گفتم: اگر اجازه می‌دهید، دیگر از خدمتتان مرخص شوم؟
آقا پولداره هرچی اصرار كرد، نپذیرفتم كه بمانم و برگشتم خانه. تو راه مدام، به این فكر می‌كردم كه مگر می‌شود كسی خواهان غم و اندوه باشد و از آن لذت هم ببرد؟! لابد، همچین آدم‌هایی هم وجود دارند، اصلاً به من چه؟ من فقط می‌توانم به آدم‌هایی كه مثل خودم هستند و مثل خودم فكر می‌كنند كمك كنم. آدم‌هایی كه از زمین تا آسمان با من متفاوت‌اند را كه دیگر نمی‌توانم كاریشان بكنم. بگذار كه تو لذت غم و اندوهش غرق شود.
شب كه خوابیدم دوباره همان كلاغ را دیدم، كه سرمه‌دان نقره‌ای مادرم، تو دهانش همچنان می‌رفت و من هم همچنان، دنبالش می‌كردم، تا آن را از دهانش بكشم بیرون و برش گردانم سر جاش.
تقریباً تا لنگ ظهر خوابیدم و بدون آنكه سرمه‌دان نقره‌ای را از كلاغ پس بگیرم، از خواب بیدار شدم. پا شدم آبی خنك به صورتم زدم و توی روشویی فین کردم.
از خانه زدم بیرون. دیدم كه شهر، حالا كه همه مردمش پولدار شده‌اند، رنگ و رویی تازه به خودش گرفته. همه بشاش و خندان بودند. بازار مانند گذشته شلوغ شده بود. بسیاری از فروشگاه‌هایی که بسته شده بودند دوباره باز شده بودند. بوی میوه و سبزی تازه توی بازار پیچیده بود. از کنار یک ساندویچی گذشتم. بویی که از آن می‌زد بیرون گرسنه‌ام کرد. رفتم تو و یک ساندویچ گرفتم و تو راه شروع کردم به خوردنش. از دیدن آن همه چهره‌ی خندان، احساس لذت می‌كردم و تقریباً آن دختر غمگین دیشبی را فراموش كرده بودم كه قارقار كلاغی، روی یكی از درخت‌های پارك، توجهم را به خودش جلب كرد. دختر غمگین هم روی یكی از نیمكت‌های پارك، نشسته بود و توی غم و اندوه خودش غرق لذت بود. دو بادیگارد پشت دختر ایستاده بودند. آخرین لقمه‌ی ساندویچ را گاز زدم و دستانم را به هم مالیدم تا خورده نان‌ها را بتکانم.
وسوسه شدم کمی سر به سرش بگذارم. دوست داشتم تلافی دیشب را سرش در بیاورم. رفتم نزدیکش. سرم را به علامت سلام رو به بادیگاردها تکان دادم. آن‌ها هم که دیشب مرا دیده بودند واکنشی نشان ندادند. نشستم روی نیمکت: هی!
- شما از كی اینجایید؟ من اصلاً متوجهتان نشدم.
- همین الان. زیاد نیست كه نشستم... امیدوارم كه همچنان از غمتان لذت ببرید.
- من هم امیدوارم كه همچنان، بر شادی‌هاتان اضافه شود، و از لذت آن همه شادی بمیرید.
خندیدم.
- چه جواهرات زیبایی دارید! به عمرم جواهراتی به این زیبایی ندیده بودم. این‌ها را از كجا گرفته‌اید؟ مطمئنم تو این شهر همچین جواهراتی گیر نمی‌آید.
- معلوم است كه گیر نمی‌آید. در هیچ جای دنیا هم گیر نمی‌آید. این جواهرات، نسل به نسل از مادربزرگ‌هام بهم رسیده‌اند و در هیچ جایی، نظیرشان پیدا نمی‌شود. تو فكر می‌كنی، اگر نظیرشان پیدا می‌شد، من باز هم از این‌ها استفاده می‌كردم؟ هرگز. من هر چی كه دارم باید تك باشد و كسی مثل آن را نداشته باشد. خانواده‌مان هم طراح لباس مخصوص دارد. همه لباس‌های من نظیرشان بر تن هیچ کسی پیدا نمی‌شود.
از این همه غروری كه داشت، خیلی لذت می‌بردم. همیشه آدم‌های مغرور را تحسین می‌كردم، ولی یك فكر شیطنت بار به ذهنم، خطور كرد: می‌خواهم یك چیز جالب نشانتان بدهم. فردا همین موقع، می‌آیید ببینید؟
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
قسمت چهارم

سرش را به علامت قبول تکان داد. از فکر اینکه فردا چه حالی خواهد شد کیفور شدم.
فردا با صندوقچه‌ای در بغل رفتم پیشش. درست روی همان نیمكت، به همان حالت دیروزی، با چهره‌ای خسته، غرق در غم و اندوه نشسته بود. بادی گاردها هم حسابی مواظبش بودند. كلاغ دیروزی هم، بالا سرش رو درخت بود و همچنان قارقار می‌كرد. برای اینكه از فكر درش بیاورم، با صدای بلند بهش سلام دادم.
تکان شدیدی خورد: چرا اینقدر دیر كردید؟ الان درست یك دقیقه است كه منتظرت هستم.
- یعنی یك دقیقه تأخیر خیلی زیاد است؟
- حالا دیگر بیشتر از این لفتش نده. زود باش آن چیز جالب را بهم نشان بده. دیشب از بس هیجان داشتم، خوابم نبرد.
- كاملا معلوم است كه بی‌خوابی كشیده‌اید.
بعد آهسته رو نیمكت نشستم در صندوقچه را باز کردم، گرفتم جلو دماغش: اینجا را نگاه کنید!
دختر غمگین یكی یكی جواهرات داخل صندوقچه را كشید بیرون: این امكان ندارد. مادرم همیشه می‌گفت لنگه‌ی جواهرات من وجود ندارد. این‌ها را از كجا آورده‌ای؟ آه... جواهرهای بدرد نخور من.
دستبندش را درآورد، پرت كرد آن طرف.
من و كلاغ روی درخت، با هم به سمت جواهر شلیك شدیم. قبل از كلاغ دستم رسید به جواهر و آن را آوردم.
- چرا این كار را كردید؟ نزدیك بود كه كلاغه آن را بدزدد.
- این جواهرات دیگر به هیچ دردی نمی خورند.
- دختر! این جواهراتی كه من به تو نشان دادم وجود ندارند. من تو را دچار توهم كردم. دیشب كه از شهاب سنگ خواستم، لنگه‌ی جواهراتت را به من بدهد تا حال تو را بگیرم، فهمیدم كه لنگه‌ی این جواهرات وجود ندارد، چون شهاب سنگ هیچ عكس‌العملی نشان نداد. برای همین از شهاب سنگ خواستم، كه تو دچار توهم شوی و چیزی مثل جواهراتت را داخل این صندوقچه ببینی.
دختر غمگین شروع كرد به قهقهه زدن. آنقدر خندید كه از خنده بیهوش شد و افتاد روی زمین. من و بادی‌گاردها به سرعت رساندیمش بیمارستان. به دكتر اورژانس قضیه را گفتم. بادیگاردها خانواده‌اش را خبر كردند.
پدر و مادرش با چهره‌هایی در هم آمدند تو.
- وای دخترم! دخترم!
- دختر یکی یکدانه ام! دختر یکی یکدانه ام از دست رفت.
دکتر گفت: یک شوک ناگهانی به دخترتان وارد شده.
یکی از بادی‌گاردها دماغش را بالا کشید: همه‌اش زیر سر این پسره است. کاری کرد که دخترتان قهقهه زد. بعد هم بی‌هوش شد.
مادرش گفت: دختر من از پانزده سالگی نخندیده. مگر باهاش چکار کردی که قهقهه زده؟
من فقط باهاش یک شوخی کوچولو کردم، همین!
دکتر گفت: یعنی چند سال است نخندیده؟
آن دو با هم گفتند: پنج سال.
- كه اینطور! جسم او به غم و اندوه عادت كرده بوده، و او می بایست برای خندیدن، از لبخند شروع می‌كرده، نه از قهقهه.
بعد رو کرد به من:
پسر! چون تو باعث این قهقهه بوده‌ای، اگر آن دختر بمیرد تو مقصری و باید مجازات شوی.
به چهره وارفته پدر و مادر دختر غمگین خیره شدم. بعد رو كردم به دكتر: نه دكتر. من همین الان داروی علاج آن دختر را می‌آورم. اصلا چرا از همان اول به فكرم نرسید، كه خودم معالجه‌اش کنم و نیاورمش پیش دکتر بی‌عرضه‌ای مثل شما.
این را گفتم و به سرعت برق رفتم توی دستشویی تا دور از چشم همه از شهاب‌سنگ داروی درمان دختر را بخواهم. سرمی افتاد تو دستم. یکه خوردم. فکر می‌کردم شاید شهاب‌سنگ هیچی بهم ندهد. نزدیک بود با این شهاب‌سنگ کار دست خودم بدهم و قلبم از کار بیفتد. سرم در دست رفتم اتاق دختر غمگین. دختر غمگین همچنان روی تخت بود. دو لوله توی دماغش بود. یک مانیتور وضعیت قلبش را نشان می‌داد. بلد نبودم که سرم را بهش وصل کنم. دکمه‌ی اخطار پرستار را فشار دادم. پرستاری آمد. سرم را گرفتم طرفش: این همان داروی درد این دختر است. زود باشید وصلش کنید بهش.
پرستار سرم را گرفت. چند لحظه نگذشت پرستار با دكتر و پدر و مادر دختر غمگین، به آن اتاق هجوم آوردند. دكتر گفت: تو از كجا این سرم را گیر آورده‌ای؟ همین چند لحظه پیش با همكلاسی‌ام تماس گرفتم بهم گفت از این سرم فقط یكی داشته‌اند و آن هم غیبش زده. خیلی ناامید شده بودم. بگو از كجا آن را آورده‌ای؟
آقا پولداره گفت: دكتر به تو چه ربطی دارد، آن سرم از كجا آمده؟ زود باش آن را وصل كن به بدن دخترم. حالا دیگر اگر دیر بجنبی و اتفاقی برای دخترم بیفتد تو مقصری. زود باش دیگر.
دكتر كه هنوز هاج و واج بود، سرم را داد به پرستار تا به بدن دختر غمگین وصلش كند. پرستار سرم قبلی را از توی آن‌ژوکت بیرون کشید و این یکی سرم را توی آن‌ژوکت فرو کرد.
به دیوار تکیه داده بودم و مدام قطرات سرم را نگاه می‌کردم که ببینم کی تمام می‌شود. آقا پولداره طول و عرض اتاق را می‌رفت و می‌آمد. زنش لبه‌ی تخت نشسته بود و دست دخترش را نوازش می‌کرد. دختر چشم‌هایش را باز کرد: مادر...
- دخترم!
همه رفتیم پیشش. داشت لبخند می‌زد. دیگر غمگین نبود.
- اینجا کجاست؟
- بیمارستان است دخترم.
سرم که تمام شد، پرستار آن‌ژوکت را از ساعد دختر بیرون کشید. دختر از تخت پایین آمد. گفتم: به نظرتان الان كه یك دختر شاد هستی بیشتر لذت می‌بری یا آن‌وقت كه غمگین بودی؟
- نمی‌دانم. چونكه هیچی از احساس قبلی‌ام یادم نیست. فقط یادم است كه پنج سال بود نخندیده بودم، ولی احساسش را یادم رفته.
آقا پولداره و خانمش از من تشكر كردند.
تو راه برگشت به یاد خوابی افتادم كه چند شب بود پشت سر هم می‌دیدمش. برق یک چاقو مرا از افکارم بیرون کشید. هیکل گنده‌ای آن را گرفته بود و یک لاغر مردنی هم باهاش بود:
- زودی آن شهاب سنگ جادویی را رد می‌کنی بیاید یا بدهم به این رفیقم نفله‌ات کند؟
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- من غلط بکنم شهاب‌سنگ را به شما ندهم.
بعد دست کردم تو جیبم که شهاب سنگ را در بیاورم که دیدم مردی تفنگ به دست از پشت سر آن دو دارد می‌آید. خوشحال شدم. فرشته نجاتم آمد. دستم را دوباره دادم داخل.
مرد تفنگ به دست گفت:
- آن چاقو را بنداز گنده بک.
گنده بک و دوستش به پشت سرشان نگاه کردند و مرد تفنگ به دست را که دیدند دستانشان را بردن بالا. گنده بک همانطور که دستش را بالا می برد چاقو را انداخت زمین.
مرد تفنگ به دست رو کرد به من که لبخندی به پهنای صورت زده بودم: نیشت را ببند. زود آن شهاب‌سنگ را رد کن بیاید.
لبخندم محو شد. دوباره دستم را کردم تو جیبم و شهاب سنگ را بیرون آوردم. دستم را دراز کردم ولی مرد تفنگ به دست برای گرفتن شهاب‌سنگ هیچ تلاشی از خودش نشان نمی‌داد.
گفتم: بیا بگیرش. ایناهاش.
یارو انگار سنگ شده بود چسبیده بود به زمین. ترس برم داشت. شهاب‌سنگ را چپاندم تو جیبم. آن دو مرد تندی دستانشان را پایین آوردند. گنده بک دست برد و تندی چاقویش را برداشت، دوباره گذاشت رو گردنم. شهاب سنگ را دراز کردم طرفش. او هم سنگ شد و تکان نخورد. دوستش هم. به دو از آنجا دور شدم. از ترسم حتی به پشت سرم هم نگاه نکردم. یک نفس تا خانه دویدم. وقتی رسیدم خانه دستانم به حدی می لرزید که نمی‌توانستم کلید را درست و حسابی به در بیندازم. برای همین در زدم. خواهرم در را باز کرد:
- چی شده؟ چرا نفس نفس می زنی.
تندی در را پشت سرم بستم. انگار که آن سه نفر هنوز هم دنبالم بودند. باورم نمی‌شد که به این آسانی توانسته بودم بدون اینکه شهاب‌سنگ را بهشان بدهم از دست‌شان در بروم. بیشتر از اینکه از آن چاقو و تفنگ ترسیده باشم، از سنگ شدنشان ترسیده بودم. یعنی آن‌ها تا ابد به آن شکل باقی می‌ماندند؟
مادر داشت تو آشپزخانه سبزی پاك می‌كرد. دوباره به یاد خوابم افتادم. سورمه‌دان نقره‌ای را از داخل كیسه‌ی سبز درآوردم و رفتم نشستم روی پله‌های داخل حیاط. یك لحظه سورمه‌دان از دستم كه خیلی عرق كرده بود، سر خورد و افتاد پایین پله‌ها. تا خواستم بروم بردارمش، كلاغی كه روی تیر برق توی كوچه بود به سرعت آمد و آن را با نوكش برداشت و گریخت.
گفتم: به جهنم كه بردیش كلاغ دزد.
شهاب سنگ را از جیبم بیرون آوردم و ازش خواستم هر چی آن كلاغ دزدیده به من بدهد تا برگردانم به صاحبان‌شان. دوباره یکه خوردم و چشمانم از تعجب گرد شدند. یك عالمه شیء براق جلو پام افتاد.
پا شدم که هم بروم سروقت آن سه نفر ببینم آیا هنوز به شکل سنگ مانده‌اند یا نه؟ و هم بروم به دفتر روزنامه و آگهی‌ای با این مضمون بدهم بهشان: «هر كسی که كلاغ، اشیاء براقش را دزدیده بیاید به خانه صاحب شهاب‌سنگ جادویی». اول رفتم سر وقت آن سه تا. دیدم اثری از کسی آنجا نیست. درباره کلاغ هم پشیمان شدم و نرفتم دفتر روزنامه. دلم خیلی برای كلاغ بیچاره سوخت. وقتی می‌آمدم خانه، دوباره آن را روی تیر چراغ برق دیدم. یك قارقار غمگینی سر داده بود. دلم بیشتر سوخت و با عجله از شهاب‌سنگ خواستم که اشیاء را برگرداند سرجای‌شان. رفتم خانه. مادر به خواهرم گفت:
- برو آن سرمه دان را بیاور می‌خواهم این سرمه را بریزم توش.
پیش از اینکه لب باز کنم و قضیه را لو بدهم دیدم خواهرم کیسه سبز کوچک مخملی را باز کرد و سرمه‌دان را از توش درآورد. ■

پایان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
شناس نامه/نویسنده ناتاشا محرم زاده/برگزیده اول جشنواره کشوری حوزه ی هنری

قسمت اول

کمرش را سفت سفت بغل کردم. او همانطور ایستاده بود و به شیشه مغازه ی خیاطی نگاه می کرد و دستهای قشنگش را می کشید روی موهایم. بعد حس کردم که، سرش را آورد پایین تا موهایم را ببوسد، اما این کار را نکرد. عوضش داشت پاپیون کمربند پیراهنم را باز می کرد و دوباره می بست.
بعد مادام آمد دم در مغازه و من هم دستهایم را باز کردم و رفتم کنار. خاله مارا رفت توی مغازه و گرفت نشست روی صندلی مخملی اتاق برش که یک ذره لق هم بود. مادام هم کج کجی و دست به کمر رفت توی همان اتاق، نشست پشت میز و شروع کرد به تا کردن پارچه ها و کاغذهای اندازه ها را هم، گذاشت توی تای پارچه ها .

. من هم نشستم لای در.صندلی خاله مارا روبه رویم بود.یک ماه بود ندیده بودمش.یعنی درست و حسابی ندیده بودم. نگذاشته بودند ببینمش. دیشبش خوابش را دیده بودم که توی قایق نشسته بود و یک کلاه آفتابی سفید و آبی سرش بود و می خندید و برای من که توی ساحل شن بازی می کردم دست تکان می داد . توی خواب هم خیلی خوشگل بود .
من هم قوطی دگمه ها را ریختم توی سینی و گشتم دنبال دگمه قرمزه ی خودم که شبیه اردک بود.
خاله مارا خیلی یواش گفت: « اومدم واسه خداحافظی.»
شاید اگر مادام یک ذره مهربان تر بود،من اینقدر بدبخت نمی شدم و خاله نمی گذاشت و نمی رفت. به مادام نگاه کردم. یک سیگار از قوطی اش برداشت و کبریت زد : «پس خودتو آلا خون والا خون می کنی ها؟نمی مونی تا وضع این بچه معلوم شه؟ » و بعدش هم افتاد به سرفه . خاله مارا بلند شد و از پارچ یک لیوان آب برداشت و داد دست مادام . سرفه ی مادام بند نمی آمد. دکتر گفته : دیگرنباید سیگار بکشد اما او اصلا انگار نه انگار.
خاله مارا گفت: «آخرش خودتونو می کشین.»
مادام هم گفت : «خدا رو شکر ! وقتی بمیرم تو اینجا نیستی حرف پشت سرت بمونه منو دق دادی.» و یک جور بدی خندید و باز سرفه کرد.
بعد گفت: « حالا که اومدی، یک کم دست بجنبون وانستا اینجا و بر وبر منو تماشا نکن؛ که انگار هیچوقت اینجا نبودی. اون پارچه ی حاج خانوم رو از کنار دستت بده من. سرم را بلند کردم و زیر زیرکی دیدم که خاله مارا بلند شد و رفت پارچه زر زری را برداشت و اندازه اش را از لایش در آورد و دو لا پهن کرد روی میز. مادام سیگارش را انداخت توی لیوان آب و اندازه ها را خواند. خاله مارا نشست همانجا.او به هزار تا دلیل بهترین خاله ی دنیاست؛ صورت صاف و قشنگش حتی یک دانه جوش هم ندارد. موهایش همانطور از اصل رنگ عسل است و خدای من دستهایش! می خواهم بگویم انگشتهایش آنقدر بلند و خوشگلند که به درد این می خورد، بگذاریشان دو طرف شامپو اًوه و خیلی قشنگ، مثل توی تلویزیون بگویی: « اًوه در دست تو.»
مادام الگوی آستین را گذاشت روی تای پارچه و گفت : «حالا کجا می خواین برین؟ »
هر چند اصلا با مزه نبود اما همینطوری دگمه های درشت مانتویی را جدا کرده بودم و گذاشته بودم دور هم. شده بود، عین گل. خاله مارا جواب نداد. فقط خندید . معلوم بود نمی خواهد جواب بدهد. من که بچه بودم، می فهمیدم .اما مادام دوباره پرسید : «تبریز؟ اصفهان ؟ یا شاید هم راه کج کنی بری مشهد، ها؟»
من بلند گفتم : «خاله! قبل این که بری؛ بیام ببینم،گوشواره هامو تو آرایشگاه جا گذاشتم یا نه؟
- چرا که نه؟ خوشگلم!
به مادام نگاه کردم . هیچ چیز نگفت . یک ماه بود که اجازه نداشتم، بروم خانه ی خاله مارا اما امروز فرق می کرد. خاله داشت می رفت و می دانستم که مادام آنقدر بی رحم نیست که باز هم اجازه ندهد.راستش مادام آدم بدی نیست.من بی خودی بعضی وقتها اذیتش می کنم. بعضی روزها که زیاد کارتون تماشا می کنم، یعنی بیشتر شنبه ها که کزت و جودی آبوت و زنان کوچک را هی پشت هم می دهد و من ناچارم صدایش را تا آخر بالا بیاورم و کیف کنم و بدبختانه همه اش هم صدای مادام در می آید یا وقتهایی که کلم پلو داریم و من خوب غذا نمی خورم یا هرچی ....دلم می خواهد کارهای سخت، سخت بکنم. مثلا اگر بگویند: « برو خرده پارچه ها را از روی زمین بردار؛ بریزتوی سطل.» من بر می دارم، همه خرده ها را جمع می کنم؛ جارو می کشم ؛ سطل را خالی می کنم؛ زباله را می برم، می گذارم کنار تیر برق؛ صندلی ها را مرتب، به فاصله یک کاشی می چینم کنار دیوار، سر قلابی رخت آویزها را به یک طرف مرتب می کنم؛ پارچه ی مخمل کف اتاق پرو را بر می دارم، می برم توی ظرف شویی؛ مایع دستشویی اوه می ریزم رویش و تا زورم می رسد چنگ می زنم ... با دستهای کفی ام عرق پیشانی ام را پاک می کنم و خسته کوفته فکر می کنم که مادام چقدر سختگیر است و من چقدر باید صبرکنم، تا مثل کزت یک آقای ژان والژانی بیاید و مرا با خودش ببرد . حتی یک روز فکر کردم که واقعا ژان والژان را دیده ام.همان روز بود که من و خاله مارا با ماری و رزا رفته بودیم مرداب، قایق سواری .ماری و رزا دو قلو اند ولی برخلاف دو قلوهایی که قبلا دیده ام خیلی پیرند و نباید بهشان زیاد شیرینی تعارف کرد و خاله مارا می گوید: « با اینکه خیلی خوشگلند، اما مریضند و ما باید حواسمان باشد؛ توی قهو ه شان شکر نریزیم.» بله دیگر، ما رفته بودیم لب دریا و به یکی از آقاها گفته بودیم ما را ببرد توی مرداب .چون هوا سرد بود حسابی خودمان را دور شال گردن هامان، پیچیده بودیم .وقتی برگشتیم حسابی دماغمان قرمز شده بود و خوب یادم هست که ماری چقدر می ترسید تا از قایق که تکان تکان می خورد و این ور, آن ور، می شد پیاده شود و آقاهه دستش را گرفت. خاله مارا اما، آرام پایش را گذاشت لبه ی قایق و از بس پاهای خوشگلش بلند است؛ یک قدم کوچولو برداشت و فوری جلیقه نجاتش را هم در آورد و داد دست آن آقا. من با دستکش دماغم را گرم می کردم که خاله گفت: «بهتر است برویم و توی خانه ی او یک قهوه ی حسابی بخوریم و گرم شویم.» این شد که ؛ همگی رفتیم سوپری آقا مراد یک عالم شکلات و کالباس و ماست موسیر وپسته خریدیم و آقا مراد یکی از آن جکهای بی مزه اش را تعریف کرد و همه خندیدیم و بعدش یکی از آن آب نبات چوبی های گرد وگنده را که رنگارنگند و مثل چشم آدم کارتونی های گیج می مانند، مجانی داد به من. می دانست آب نبات گیج دوست دارم به نظر من هیچ بچه ای توی دنیا نیست که آب نبات گیج دوست نداشته باشد.بعد خاله ها اجازه دادند که من پلاستیک وسایل را بیاورم. یعنی چاره ای نداشتند آنقدر زر زدم تا گذاشتند .این طوری دیگر یک جوراهایی مطمئن بودم که همین الان است سر و کله آقای ژان والژان پیدا شود و ساک را از دستم بگیرد. خاله مارا وسط راه می رفت یک دستش را انداخته بود، دور بازوی رزا و یکی را هم دور بازوی ماری و شق و رق راه می رفت ویک کمربند خوشگل هم دور پالتو اش بسته بود. گاهی بر می گشت اخم می کرد و می گفت: « بسه دیگه بذار من بیارمشون.» و من هم، که داشتم خیلی کیف می کردم، نچ می کردم و ساک را یک جوری می گرفتم بالا، که یعنی انگار نه انگار دستم دارد از جا در می رود. بعد خاله بر می گشت و یک چیزی به ماری یا رزا می گفت و هر سه می زدند زیر خنده. همین موقع ها بود که یکهو، یکی آمد گفت : «سلام خانوم کوچولو! » منظورش من بودم چون خانوم کوچولوی دیگری آن اطراف نبود. .سرم را آوردم بالا و دیدم چه می بینی! یارو خود خود ژان والژان است گیرم یک کم پیرتر.
ساک را از دستم گرفت و من هم گذاشتم برایم بیاورد .خاله یک آن برگشت. گمانم او هم از دیدن آقای ژان والژان یکه خورد. گفت:« شما چرا ؟»و آمد ساک را از دست آقاهه بگیرد که آن آقا هم ساک را برد عقب و گفت:«باعث افتخارمه خانوم.»
با خودم گفتم چقدر قشنگ! خوب است همه آقاها اینطوری حرف بزنند! آدم کیف می کند.اصلا خوب نیست ،مثل آقا مراد از آن جک های بی مزه برای خانومها تعریف کنند؟ فکر کنم خاله مارا هم همینطوری فکر کرد که رفت کنار . رزا هم حتما خوشش آمد و در گوش ماری همین را گفت. رزا گفت:«آقای عمید، شما هم بیاین منزل مارا ، قراره یه قهوه ی داغ بخوریم. تو این هوا می چسبه. »
این شد که فهمیدم؛جز من ، همه این آقا رامی شناسند. راه که افتادیم؛ خاله مارا گفت: اگر بخواهم، می توانم بروم پیش مادام. گفتم: « نه.» همانطور که دستش روی شانه ام بود و به آقای عمید که کنار رزا راه می رفت، نگاه می کرد؛گفت اگر می خواهم می توانم بروم هر چقدر دلم می خواهد توی مغازه اسباب بازی فروشی خاله لیلا بمانم، چون خاله لیلا خیلی خصوصی به خاله مارا گفته است که حسابی دلش برایم تنگ شده. گفتم : «نه.» و تندی دویدم سمت آقاهه و دستش را گرفتم . وای چه دست گرم وگنده و خش خش داری داشت! وقتی رسیدیم طبقه ی دوم،آقا ساک را به من داد و گفت: اگر دلم بخواهد می توانم بروم منزل او چیزی هدیه بگیرم که مخصوص دخترهای خوب است.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
قسمت دوم
و اینجوری شد که من فهمیدم؛ در روبه روی واحد خاله مارا ، در خانه ی آقای عمید است. با خاله بای بای کردم و رفتیم تو و دیدم؛ چه می بینی دختر! عجب خانه ای ! همه جایش پر از کتاب بود حتی روی میز آشپزخانه . هر چقدر خانه ی خاله پر از آینه بود و خانه مادام پر از پارچه ؛خانه آن آقا پر از کتاب بود. گفت آنجا کنار شومینه روی صندلی بنشینم تا ببیند چه برایم دارد . بعد رفت همانطور شق ورق جلوی کتابخانه اش ایستاد و نگاه کرد. گفتم تنهایی زندگی می کنین؟ یعنی می خوام بگم بچه ای، چیزی ندارین؟
که دیدم، نه! این بابا مثل این که اصلا، اهل حرف زدنی چیزی نیست. و بهتر بود پیش خاله می ماندم و برای آن خاله های دیگر قهوه ی بی شکر درست می کردم . بعدش هم می توانستم فنجانها را بگیرم جلوی صورتم تا بخارش بهم بخورد و حسابی کیف کنم. بعد گفتم بهتر است کتاب را بگیرم و بزنم به چاک . بعد باز هم که حرف نزد، یک کم به پاها و یک ذره هم به موهای خاکستری اش نگاه کردم . یکهو برگشت و گفت: « اینهم کتاب شما.» و یک کتاب قدیمی برداشت و گرفت طرفم . کتابه بوی خوبی می داد ولی ورق که زدم دیدم هیچ عکسی مکسی ندارد. بعد فکر کردم قیافه ام حالت خوبی ندارد وبهتر است بگویم :«وای چه قشنگ! » و ذوق کنم.
او خندید و پرسید: « می توانم بخوانم یا نه؟ فکر نکنم سوالش خیلی مودبانه بود. یعنی آن موقع اینطور فکر کردم. ولی مجبور بودم راستش را بگویم.گفتم: «راستش هنوز مدرسه نرفته ام، اما هر چه باشد چند ماه دیگر می روم واین خودش خوب است. قراراست برایم شورا بگذارند...»
او گفت اگر شکلات بخواهم می توانم یکی از روی میز بردارم. من هم مثل خانومها نشستم عقب خواستم یک پایم را بیندازم روی آن یکی پا که دیدم پاهایم به زمین نمی رسد وتازه بدتر از آن دستم هم به شکلاتها نمی رسد . این شد که یک کم آمدم جلوتر؛ پاهایم را انداختم روی هم ، خرده نخی را که به جوراب شلواری سفیدم چسبیده بود برداشتم و جوری که او فکر نکند شکلات نخورده ام ، یکی برداشتم و گفتم: « مرسی.» اما بازش نکردم.
بعد او دستهایش را مالید به هم و گفت: خیلی مهم نیست و من می توانم بعضی بعد از ظهرها بروم پیشش و او برایم کتاب بخواند . گفتم: «باعث افتخارم است.
و فکر کنم ، جای درستی هم, گفتم.چون خیلی خوشش آمد و نخندید. بعد نشست رو به رویم روی مبل و پاهایش را انداخت روی هم و آن چیزی را که بعدها فهمیدم بهش می گویند پیپ از کنار دستش برداشت و پر کرد و گفت: « حالا بگو ببینم این قضیه شورا چیه؟»
من هم ،همه حقیقت های زندگی ام را بهش گفتم.؛ برایش تعریف کردم که، خاله مارا خاله ی من نیست. گفت:« عجب!» گفتم: ولی خیلی می آیم پیش خاله مارا و اگر او تنهاست می توانم هر وقت می آیم آنجا یک سری هم به او بزنم که نیم ساعتی بشینیم و گپ بزنیم و او هم از تنهایی در بیاید.
بالاخره خندید. حالا از چه ؟ خدا می داند. چقدر هم خوشگل و مهربان شد! همان وقت بود که گفتم : «عمو ژان خوبه؟»
گفت : «چی؟»
گفتم:عمو ژان .این که اسمش را بگذارم عمو ژان خوب است ؟ خوشش می آید؟ این بار بلند تر خندید و گفت عالیست. ولی تعجب می کند اگر به من اجازه دهند به دیدن یک مرد غریبه بیاید . خندیدم که؛ انگار شما مال این محل نیستید اینجا همه با من زود فامیل می شوند. من هیچ بابا یا مامان یا خاله یا عموی واقعی ای ندارم . چند سال پیش توی یک شب کریسمس من را توی یک جعبه ی کلوچه، کنار پای رقصنده ها ، پیدا کردند وچون شب کریسمس بود هیچ کی دلش نیامد مرا اذیت کند .این است که مادام می گوید: خیلی خوب بزرگ شده ام و همه دوستم دارند. ولی در حال حاضر پیش مادام زندگی می کنم و می توانم اگر بخواهم فامیل های تازه هم پیدا کنم چون من یک نشانه ام و جایم روی زمین امن است.
فکر کنم، او یک کم غصه اش شده بود .پرسید یعنی چه؟
گفتم : خاله مارا می گوید من یک نشانه از طرف خدا هستم و هیچ کس نمی تواند مرا اذیت کند. این است که جایم امن است.
بعدش یادم نیست دیگر به هم چه گفتیم . من خداحافظی کردم و آمدم بیرون. خانه ی خاله مارا.خیلی حیف شده بود همه قهو ه شان را خورده بودند رزا داشت برای خاله، فال می گرفت .توی فنجانش دردسر افتاده بود. آن وقت بود که یاد دردسر شورا افتادم و یادم آمد، برای عمو ژان درد دل نکرده ام.

حالا خاله مارا داشت مرا می برد که گوشواره هایم را پیدا کنم. اما من که گوشواره هایم توی جیب پیراهنم بود، خیلی خوشحال نبودم که دروغ گفته ام و ته دلم می گفتم: « ببین آدم را مجبور به چه کارهای بدی می کنند !» خاله ، مثل همیشه، دستهایم را محکم گرفته بود و می کشید . پرسیدم: خاله! مادام پولت رو داد؟ گفت: نه
گفتم : «چرا؟»
گفت لازم نیست من خودم را قاطی کارهای بزرگترها کنم.
گفتم: باید می داد تو یک عالم روی لباس عروس خاله ی به اون زشتی منجوق دوخته بودی. خودم دیدم.
- اینطوری حرف نزن جونم .عیبه.
- زشت نیست؟خب هست دیگه،با اون دماغ گنده اش! حالاچرا پولو نداد؟
- خب حتما یادش رفته .
- نه یادش نرفته خودم با دو تا چشمهای خودم دیدم که اون خاله ی ...حالا هرچی... پول لباس رو آورد. صد هزار تومن بود .فکرش را بکن تو می تونستی با یک ذره اش برای خودت یک شونه ی نو بخری . موهای تو اینقدر قشنگند! اینقدر قشنگند، که باید خوشگل ترین شونه های دنیا رو بهشون بزنی. چرا همه با تو بد شدند؟ تو چه کار بدی کردی خاله؟
- بعضی ها اینطوری اند معنیش این نیست که بدند.
گفتم چند روز پیش دیدم ماری و رزا رفتند آرایشگاه روبه روی خیاطی. دیگه پیش تو نمی یان؟
- نه.
- چرا؟
خاله تند تند می رفت و دستم را حسابی می کشید و من مجبور بودم تقریبا دنبالش بدوم.فکر کردم حرفم را نشنیده برای همین دو باره پرسیدم: «چرا آن خاله پول لباس را آورد ولی پول آرایشگاه را نیاورد؟»

که یک دفعه خاله مارا همان جا روی پل ایستاد. پشتش درست به کشتی میرزا کوچک خان بود .باد می آمد و لای پاهایم یک کم یخ کرده بود. خاله دو تا دستش را گذاشت روی شانه های من و گفت: «دوست ندارم اینطوری حرف بزنی. می تونی بیای از سرو کول صندلی ها بالا بری .همه ماتیک های آرایشگاه رو برداری و روی آینه، نقاشی کنی. ..»
حتی گفت: می توانم هر چقدر خواستم توی خانه آتش بسوزانم و منجوق ها را بردارم و دور خانه مورچه ها را تزیین کنم که خوشحال شوند.می توانم موقع شیرینی پختن به هر چه دلم خواست ناخنک بزنم، اما نمی تونم راجع به این چیزها حرف بزنم . بعد گفت که آدمها قدرت انتخاب دارند.
فکر کنم؛ این قدرت انتخاب را از عمو ژان یاد گرفته بود. چون یک روز که من پیش عمو ژان بودم و مشقهای آ ی با کلاهم را نشانش می دادم.یکهو عمو برگشت گفت:« می دونی اگه فکرشو بکنی می بینی خیلی هم بد نیست که، تو بابا و مامان واقعی نداری»
خندیدم:« اووووو شما هنوز به این چیزها فکر می کنید؟ من که هیچ غصه نمی خورم . خاله لیلا -یک خاله ای هست که اسباب بازی فروشی دارد و بچه اش هم نمی شود- یک روز به مادام می گفت که مطمئنه، اگه به مدرسه برم، غصه ام می شه. اما مادام گفت: به این دختره، یعنی من ، یاد داده م واسه حرف های صد تا یک غاز مردم ، تره هم خرد نکنه.»راستش را بگویم خیلی نفهمیدم یعنی چه . ولی می دانم که حق با مادام است و من این طوری ام.»
عمو دستی به موهایم کشید و گفت: « این که آدم قدرت انتخاب داشته باشه تا خاله ها و عموهاشو خودش انتخاب کنه خیلی هم بد نیست.» بعد خندید که: « اگه خوب نگاه کنی، می بینی، همه این شانس رو ندارن.»
من هم خندیدم. عجب شکل و ترکیب قشنگی داشت؛ این قدرت انتخاب! ولی یک ساعت بعد، وسط قصه خواندن عمو حواسم رفت یک جای دیگرو یکهو گفتم :« اما این که می گید خیلی هم آسون نیست ها.»
عمو راست به من نگاه کرد. گفتم:« قدرت انتخاب رو می گم دردسر بزرگیه. مثلا من به این کوچیکی، یک ماه دیگه شورا دارم و فکر می کنم ، اصلا عادلانه نیست.»
- تو آخرش نگفتی قصه این شورا چیه کوچولو.
- خودم هم خیلی خوب نمی دونم. اما مادام میگه یک سری از آدم بزرگها می یان و منو می نشونند یک جایی و یک کم سوال می پرسند. ولی فکر نکنم یک کم بپرسند. چون آدم بزرگها معمولا خیلی سوال می پرسند و بیشتر هم، سوالهای سخت می پرسند. نمی دونم ولی خاله مارا می گه: این کار برای اینکه بتونن برام شناسنامه بگیرن و بفرستنم مدرسه لازمه.
عمو خیلی تعجب کرد. آمد درست رو به روی من، روی زمین نشست : «مگه تو هنوز شناسنامه نداری کوچولو ؟ »
گمانم باز غصه اش شده بود . اصلا نمی دانم، این عمو چرا از این چیزهای بی اهمیت اینقدر غصه اش می شود.گفتم : «خیلی مهم نیست و لازم نیست او خودش را ناراحت کند. فقط چیزی که هست؛ من باید تا یک ماه دیگر، خیلی فکر کنم، ببینم، چی بیشتر دوست دارم؟»
- آخه می دونی؟من خیلی از روزه ی کله گنجشکی، کیف می کنم . دوست دارم بعد از اذان ظهر بدوم، برم مغازه آقا مراد و یک آب نبات گیج بگیرم.بعد هم غروب که شد یک جوری بهانه جور کنم، برم مغازه ی خاله لیلا و یک عالم شله زرد و نون پنیرو چایی شیرین بخورم. آخ من می میرم برای شله زرد .درست اندازه کیکهای شب کریسمس خاله مارا خوشمزه است.
- وتو باید فکر کنی و بگی کدوم رو بیشتر دوست داری؟شله زرد رو یا کیکهای کریسمس رو؟ خب این که خیلی سخته، نشونه کوچولو.
بعد عمو بلند شد رفت توی آشپزخانه، تا یک کم آب پرتقال برای جفتمان درست کند.من هم دنبالش رفتم و نشستم پشت میز آشپزخانه و به چهار خانه های پیراهن آلبالویی اش، نگاه کردم.گفتم : «واسه همین میگم که قدرت انتخاب خیلی هم آسون نیست. »
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 51 از 66:  « پیشین  1  ...  50  51  52  ...  65  66  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Novel | داستان های دنباله دار

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA