انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

بوی خون


زن

 
-احمق چرا بیدارم نکردی؟
نیلوفر درحالی که که سریع بساط صبحانه را روی میز آشپزخانه می چید این را گفته بود..
این طور حرف زدن از آن محبت های دوستانه ی مخصوص بین خودشان بود..
شادی لبخند بی جانی زد و گفت:
-زود بخور بریم دانشگاه ...دیر شد..
نیلوفر استکانی چایی جلوی شادی گذاشت و گفت:
-من امروز حال این پسره رو میگیرم...پررو ...پررو....همه کارها را انداخته گردن ما..
شادی خندید و با بدجنسی گفت:
-بگو گردن من...
نیلوفر اعتراض کرد:
-نامرد نشو دیگه...منم تا سه بیدار بودم..
شادی با خستگی و لبخند کمرنگی گفت:
-شوخی کردم بابا...
نیلوفر هم لبخندی زد و گفت:
-یه لقمه صبحونه بخور...دیشبم که نخوابیدی...میمیریا
شادی لقمه ای نان و پنیر خورد..
نیلوفر با شوق گفت:
-آخ جون..این تحقیقو تحویل بدیم،فقط یه امتحان مبانی(مبانی هنر) میمونه بعدش خلاااااااص..بزن قدش...
شادی هم دستش را جلو آورد و دستهایشان را به هم زدند..
بعد شادی گفت:
-نیلو به این پسره حرفی نزن..اصلا دیگه نمیخوام باهاش دهن به دهن بشیم..ولش کن...امروز دیگه از دست اونم خلاص میشیم...
نیلوفر گازی به لقمه اش زد و گفت:
-اینجوری پررو تر میشه..
شادی گفت:
-بیخیال بابا...ما که دیگه کاری باش نداریم
نیلوفر شانه ای بالا انداخت..
-نیلو..من یه دقیقه میخوابم...آماده شدی که بریم صدام کن...
و سرش را روی میز گذاشت و چشمهایش را بست...
نیلوفر با ناراحتی نگاهی به دوستش که خستگی از سر و رویش میبارید کرد و با لحن مهربانی گفت:
- بیدارم میکردی خره...
-چرا هر چی زنگ میزنم جواب نمیدی؟
سهند با بی اعتنایی گفت:
-چیه؟ بگو؟
صدای سعید کمی بالا رفت و گفت:
-بیا پایین دیگه،یه ساعته منو اینجا کاشتی....و بعد با صدای تمسخرآلودی اضافه کرد:
-نکنه داری رفع اشکال میکنی؟
سهند در جواب گفت:
-اومدم
و تماس را قطع کرد.
همان موقع مهران به شانه اش زد و گفت:
-پیمان؟میای یا نه اخر
-نه
-اه ه ه ه ...بابا پایه باش ...خوش میگذره
سهند با لبخند کمرنگی گفت:
-یه وقت دیگه
-کدوم وقت؟تابستون دیگه نمیشه بچه ها را جمع کرد...
تا مهران خواست جواب سهند را بدهد صدای جیغ شادی از آن طرف کلاس بلند شد...
-طالقان....آخ جووووون
و بعدورجه وورجه کنان سمت بهرام رفت و گفت:
-راست میگه بهرام؟؟؟؟؟؟
بهرام با خنده سری تکان داد وگفت:
-آره...اسمتو بنویسم...
مهران داد زد:
-جرات داری اسم شادی را ننویسی بهرام؟
شادی سرش را کج کرد و با لحن بامزه ای گفت:
-اصلا تو دیگه چی میگی فضول خان؟
مهران خندید و به طرف سهند که با اخم آنجا ایستاده بود برگشت...
سهند با خودش فکر کرد...چه راحتن باهمن..شادی...مهران...بابک...هه
سهند با خودش فکر کرد...چه راحتن باهمن..شادی...مهران...بابک...... .........هه
مهران داد زد:
اسم پیمانم بنویس...
سهند خیلی محکم به بهرام که داشت اسمش را وارد می کرد گفت:
-ننویس.من نمیام.
و بعد دستش را به طرف مهران دراز کرد و خیلی مودبانه و درعین حال جدی گفت:
- بدی دیدی این مدت حلال کن داداش...خوشحال شدم..
مهران تعجب زده با او دست داد وگفت:
-قربونت...
سهند به سمت در کلاس رفت و قبل از اینکه خارج بشود گفت:
-بچه ها...همگی خدافظ...
*********
با دیدن پرشیای مشکی سعید به طرفش رفت و داخل ماشین نشست...
-سلام
سعید در حالی که ماشین را روشن می کرد گفت:
-علیک سلام..چیکار میکردی یه ساعت ؟
-هیچی..
سعید نگاهی به سهند که عینک آفتابی اش را میزد انداخت و گفت:
-چند تا بیست گرفتی؟
سهند لبخند محوی زد و گفت:
-گمشو..
سعید جدی شد وگفت:
-مراقبت ها را بیشتر کردیم...ولی به نظر نمیرسه که بخوان تغییرموقعیت بدن...و بعد با لحن شوخی اضافه کرد:
-چقدر الکی الکی رفتی دانشگاه ها..
سهند بدون دادن جواب به سعید به روبرو خیره شده بود...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بوی خون(6)

ظهر زیبا و گرم اولین روزهای تابستان بود...
شادی تاپ سفید و دامنی بلند و نخی صورتی رنگی پوشیده بود و همانطور که به صحبت های مادرش گوش می کرد مشغول مرتب کردن خانه اش بود...
-مامان باور کن تا دوهفته دیگه برمیگردم خونه...
-مادر جان چرا دوهفته دیگه؟بسه دیگه هرچی مزاحم دایی اینات شدی..
شادی با دلخوری گفت:
- من که کاری باهاشون ندارم...
-شادی انقدر با من بحث نکن...
-مامان آخر هفته برنامه طالقانه...بعدشم نمایشگاه داریم..باورکنین نمایشگاه برگزار شه من شبش خونه ام..
مادرش مکثی کرد و شادی سریع ادامه داد:
-آخه کلی تابلو نصفه کاره دارم.. چه کاریه این همه تابلو را بیارم خونه و دوباره برگردونم مادر من؟
همش دو هفته بیشتر نمیشه..
سمیه خانم با نارضایتی جواب داد:
-خیلی خوب مادر...خود دانی..
شادی که خم شده بود تا پوسته ی چیپسی را از زیر کاناپه بیرون بکشد،با شیطنت گفت:
-ولی اگه از اون قرمه سبزی خوشمزه هات درست کنی امشب میام ها..
صدای تیتراژ برنامه "تصویر زندگی" از ان طرف خط می امد
-کار ی نداری مامان؟
شادی باخنده گفت:
-میخوای بری تصویر زندگی ببینی؟؟؟مامان راستی بهت گفتم...
مادرش حرفش را قطع کرد وبا حواس پرتی گفت:
-شب میبینمت مادر..خدافظ..
شادی که میدانست وقت برنامه مورد علاقه مادرش نمیشود با او بیشتر ازاین صحبت کرد خداحافظی کرد...
موهای لخت و خرمایی اش را که روی پیشانی اش ریخته بودند را عقب زد..هوا خیلی گرم شده بود و صورتش گر گرفته بود...
نگاهی به پنکه قدیمی اتاق که با بی جانی بالای سرش می چرخید انداخت و گفت:
خدا رو شکر تابستون برمیگردم خونه

******

در را برای سعید نیمه باز گذاشت و خودش به سمت آشپزخانه رفت...
کمی بعد سعید وارد شد و در حالی که نفس نفس می زد گفت:
-چقدر هوا گرم شده ها پسر..
-سلام..
-علیک
سهند که کنار یخچال ایستاده بود گفت:
-چی میخوری؟
سعید خودش را روی مبل انداخت و با خنده گفت:
-چی داری؟
سهند با کمی مکث گفت:
-آب
سعید خنده کنان سری تکان داد وگفت:
-حداقل همون را بده تا هلاک نشدم..
سهند لیوان به دست از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
-این چند وقت نبودی راحت بودم از دستت...
لیوان را به دستش داد و مقابلش نشست...
سعید کمی از آب را خورد و گفت:
-حالا ناهار میمیونم پیشت که تلافی این چند روز دراد...
سهند با دست چشمهایش را مالید..
سعید پرسید:
-چته؟ چرا انقدر داغونی؟
-دیشب نخوابیدم..
سعید با پوزخند گفت:
-جلو خونه اون کشیک می دادی؟
سهند با سر حرفش را تاکید کرد...
-خستم کردی سهند..
سهند روی مبل لم داده بود و در سکوت نگاهش میکرد
-الان بهت بگم مرده تو این هفته چند بار پلک زده آمارشو داری ولی یه ماهه یه پنج دقیقه نرفتی دیدن پدر و مادرت...حبیب هم که هیچی کلا
من یه هفتست نیستم...یه بار زنگ نزدی ببینی مردم یا زنده..
سهند با لحن بدی گفت:
-تمومش کن سعید..
برخلاف دفع های قبل که سعید کوتاه می آمد این بار با صدای بلندی گفت:
-تمومش نمیکنم برادر من..این چه زندگیه برای خودت ساختی؟
سهند برای تمام کردن بحث به شوخی گفت:
-باز ننه بزرگ شدی..
سعید داد کشید:
-خفه شو سهند..جدی باش..
اخم های سهند در هم رفت..به صورت عصبانی و قرمز دوستش نگاهی انداخت و گفت:
-چی میگی تو؟هیچ معلوم هست چته؟
-اینو من باید ازت بپرسم...
سهند جوابی نداد...سعید دستش را روی پیشانی اش کشید و گفت:
-خستم کردی دیگه
سهند خیلی تلخ جواب داد:
-میتونی بری اگه انقدر ازم خسته ای...
سعید نگاه رنجیده اش را از سهند گرفت...بلند شد و لیوان نیم خورده آبش را برداشت و محکم به دیوار کوبید...لیوان با صدای بدی شکست...
سعید با خشم گفت:
-من مثل حبیب صبرم زیاد نیست.....تو بمون و این زندگی لعنتیی که برا خودت ساختی..من میرم..
سهند از جایش بلند شد...اما سعید بدون اینکه به او فرصت حرف زدن بدهد سریع از خانه خارج شد و در را محکم پشت سرش بست...
سهند بلاتکلیف وسط هال ایستاده بود... دستهایش را به کمرش زد..... سرش را عقب برد و به سقف خیره شد....عصبی بودو نفسهای کوتاه و صدا دارش سکوت خانه را می شکست..
کمی خودش را ارام کرد و به دنبال سعید دوید..
سوزش بدی را در کف پایش احساس کرد...
خم شد و شیشه بزرگی که در پایش فرو رفته بود را بیرون کشید ..زیر لب گفت:
-لعنتی...
پایش از درد منقبض شده بود..
لنگان لنگان کمی آن طرف تر رفت...روی زمین نشست و با خستگی سرش را به دیوار تکیه داد...
آب و خون روی زمین با هم می جنگیدند...

********
در حالی که بطری آب معدنیش را با بیقراری تکان می داد به در بسته ی خانه زل زده بود..
در بطری را باز کرد و کمی آب خورد...با حرص گفت:
-اه...اینم که گرم شده..
بطری را روی صندلی کناری پرت کرد...
با دستش روی فرمان ماشین ضرب گرفت..هجوم افکار مختلف در سرش داشت دیوانه اش می کرد..
با خودش فکر کرد...الان یک هفته از پایان امتحانهای دخترش گذشته...پس چی اون را به این خونه بند کرده...
مطمئنا میدونه که جاش لو رفته...پس این همه دست دست کردن برای چیه؟؟؟؟
سرش را به پشتی صندلی تکیه داد...نگاهش به داشبورد ماشینش بود...داشبورد ماشین و..................لبخند تلخی روی لبهایش نشست...
******************
-سهند...
-هوم؟
-چرا داشبورد ماشینت همیشه قفله؟
سهند به طرفش برگشت و با اخمی مصنوعی گفت:
-چند بار تا حالا خواستی تو داشبورد ماشین من فضولی کنی؟...
سیما لبخند خجولانه ای زد و گفت...
-ببخشید داداش...
سهند با همان جدیت ادامه داد:
-دیگه پاتو از گلیمت درازتر نمیکنی ها...
سیما سرش را به شیشه ی بخار گرفته ی ماشین چسباند و با انگشتش روی آن شکل می کشید...بخاطر باران ترافیک سنگین شده بود...
سهند گفت:
-چیه؟امروز ساکتی؟چه خبر از دانشگات؟
سیما بدون اینکه نگاهش کند با صدای آرامی گفت:
-خبرخاصی نبود
سهند نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-دیر شد..همه کارام مونده..
سیما باز هم جوابی نداد...سهند به چهره خواهرش که غرق فکر بود خیره شد...
سیما متوجه نگاه سنگین سهند شد...به سهند که با اخم عمیقی به او نگاه میکرد سرسری لبخندی زد و سریع سرش را سمت پنجره ی باران خورده ی ماشین چرخاند..
سهند اما بیخیال نشد و همچنان مشکوکانه به سیما زل زده بود...
سیما برای عوض کردن جو با شیطنت خاصی گفت:
- نمیگی توی داشبوردت چی داری؟بگو دیگه...بگو..بگو
***************
سرش را به شیشه ماشین تکیه داد و چند لحظه چشمهایش را از خستگی بست...
با کلافگی دستی در موهایش کشید و آن ها را به هم ریخت...آرام چشمهایش را باز کرد...با دیدن کسی که جلوی در ایستاده بود سریع سرجایش صاف نشست....
با خودش فکر کرد...
نه...نه...نه...امکان نداره ..این؟؟؟؟؟؟مگه میشه من متوجهش نشده باشم؟؟؟؟؟
کم کم نفسهایش تند شد...احساس خشم و نفرت عجیبی به قلبش چنگ انداخت....سریع به گوشی اش که روی صندلی کناری افتاده بود چنگ انداخت...
کمی برای گرفتن شماره مکث کرد...اما عاقبت دلش را به دریا زد و دکمه تماس را زد....
با چهارمین بوق جواب داد:
-بله؟
سهند نفس نفس زنان گفت:
-سعید کجایی؟باید ببینمت؟
سعید که گویی بینشان اتفاقی نیافتاده با لحن مهربانی جواب داد:
-چیزی شده؟خوبی داداش؟
سهند همانطور که با نفرت به شادی که حالا داشت وارد خانه می شد نگاه می کرد گفت:
-دفترتی؟
-آره
-من الان میام اونجا
-چی شده سهند؟
سهند با صدایی که از زور عصبانیت خش دار شده بود گفت:
-میگم بهت....
تماس را قطع کرد ...گوشی را در دستش محکم فشار میداد...با خشم زمزمه کرد:
-تبریک میگم خانوم توسلی....خیلی خوب بازی رو بلدی.......................................... ........

*************************
-آروم باش پسر...هنوز چیزی معلوم نیست...
سهند داد کشید:
-میگم خودم دیدم که رفت توی اون خونه..
-خب..خب شاید با دختره قرار داشته..مگه همکلاسیش نیست؟
سهند تنها با خشم نگاهش کرد...
مدتی بعد سعید با خنده گفت:
-بیخیال بابا سهند...این دختره که من دیدم شوته شوته...این مال این حرفا نیست..
سهند با نفرت گفت:
-چون حرفه ایه...
سعید دوباره جدی شد و گفت:
-تا سه روز دیگه اطلاعاتشو برات در میارم...
سهند مشتش را روی میز کوبید و گفت:
-سه روز دیگه؟پس فردا ....سعید...نهایتش پس فردا..
سعید سری تکان داد و گفت:
-خیلی خوب..باشه.. باشه...
-غذا خوردی؟
سهند جواب داد:
-نه...من سرم داره میترکه...میرم خونه بخوابم یکم..
-بشین بگم برات غذا بیارن بعد برو..
-نه..نمیخورم..
به طرف در رفت...سعید هم به دنبالش رفت...
سهند رو به سعید گفت:
-حواستون بهش باشه...یه ثانیه هم گمش نکنید..من دو ساعت میخوابم برمیگردم..باشه؟
سعید به چشمهایی سرخ و بی قرار دوستش خیره شد و گفت:
-باشه داداش...حواسم هست..
سهند دستش را روی شانه سعید گذاشت و آرام گفت:
-ممنون سعید..............................به خاطر همه چیز..

سعید دستش را روی دست سهند که بر شانه اش بود گذاشت .........

*******
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
سهند با اخمی عمیق به عکس شادی در صفحه ی لپ تاپش زل زده بود...
دیگر بعد از گذشت چند هفته خطوط صورت دخترک را حفظ بود...
صورتی بیضی شکل و ظریف...موهای خرمایی و لخت...بینی معمولی...لبهایی باریک و در آخر....چشمهایی کشیده ...
چشمهایی که...
با این که سعید و باقی دوستهاش بهش اطمینان داده بودند که از شادی مورد مشکوکی ندیدند اما حرف هیچ کس را قبول نکرده بود و خودش شخصا زندگی شادی را زیر نظر گرفته بود...
صدای گوشی اش بلند شد... بدون اینکه نگاهش را از عکس دختر بردارد جواب داد:
-بله؟
-سهند...پاشو بیا دفتر...الان..
سهند سریع ایستاد و با صدای بلندی پرسید:
-چی شده؟
سعید کمی مکث کرد..سهند داد کشید:
-حرف بزن..
سعید با صدایی که نگرانی در آن موج میزد جواب داد:
-سوژه پرید..
سهند که گویی به گوشهایش اعتماد نداشت با لبخند کجی گفت:
-تو چی گفتی؟
-شاکری در رفته..
سهند با صدای خش داری گفت:
-خودش فقط..
سعید حرفش را قطع کرد و گفت:
-خودش و زن بچش..

سهند با تمام قدرتش موبایل را به طرف دیوار پرت کرد...

******
ماشینش را در اولین جایی که دید پارک کرد..با قدمهایی سریع خودش رابه در سبز رنگ قدیمی رساند...
با شنیدن صداهایی از پشت در بیخیال زنگ زدن شد و با دستش محکم به در فلزی ضربه زد...
صدای شادی از پشت دربلند شد:
-اومدم فاطمه...
بعد از چند لحظه در را باز کرد و با دیدن سهند پشت در جاخورد و بی حرکت ایستاد..
سهند با نفرت نگاهش کرد و آرام زمزمه کرد:
-کجان؟
شادی فقط مات و مبهوت نگاهش میکرد...سهند نگاهش را از قیافه ی رنگ پریده شادی گرفت و به جعبه های پشت سرش که در پله های راهرو چیده شده بودند دوخت...
با خشمی که هرلحظه بیشتر می شد سیلی محکمی به شادی زد و این بار فریاد کشید:
-کجان.؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟..
شادی با چشمهایی اشکی و صدایی که از ترس می لرزید گفت:
-من..نمیدونم...من..
سهند با حالتی عصبی پرسید:
-این جعبه ها چیه...کجا داشتی میرفتی؟ها؟قراره بعدا خودتو بهشون برسونی نه؟
-شادی گوشه ی دیوار راهرو کز کرده بود و با وحشت به رفتارهای غیرطبیعیه سهند نگاه می کرد..
سهند درحالی که به سمتش میرفت گفت:
-مونا شاکری را میشناسی دیگه؟
شادی با تکان سر حرفش را تایید کرد....
سهند چشمهایش را ریز کرد و گفت:
-خب کجا رفتن؟
شادی با گیجی گفت:
-رفتن؟...کجا..چی شده؟..من..
سهند با حرص گفت:
-خودتو به نفهمی نزن..فقط این هفته سه بار خونه اونها بودی...همه آمار رفت و آمداتو دارم...
شادی کاملا گیج شده بود و با لبهایی که از شدت بغض می لرزیدند به سهند نگاه میکرد..
سهند با لحنی کاملا جدی گفت:
-حرف بزن تا همین جا خفت نکردم...من وقت ندارم..
شادی خودش را بیشتر به کنج دیوار فشرد..سهند نگاه بی احساسی به او انداخت و روی اولین پله نشست...
شادی که فرصت را مناسب می دید بدون معطلی در را باز کرد و خودش را در کوچه انداخت...
سهند با حرص بلند شد ... سریع به دنبالش در کوچه رفت و پسری هجده نوزده ساله را دید که با لذت و نگاه کثیفی به شادی که با پاهایی برهنه و تنها با تاپ و شلوار به کوچه دویده بود، خیره شده
شادی با دیدن سهند که دم در ایستاده بود خودش را کمی به پسر نزدیکتر کرد..
سهند نگاهی به پسر که لبخند چندش اوری روی لبهایش نشسته بود کرد و به سمتش هجوم برد...
در زمان کوتاهی صورت پسر غرق خون بود...شادی با همان پاهای برهنه کمی در کوچه دوید تا کسی را برای کمک بیاورد...نگاهی به عقب انداخت...سهند بی رحمانه پسر را زیر مشت و لگد گرفته بود....پسرخودش را روی زمین جمع کرده بود و دستهایش را جلوی صورتش نگه داشته بود..
شادی متوجه شد سهند در حال خودش نیست ...سریع مسیر رفته را برگشت و با دو دستش محکم دست سهند را چسبید...سهند او را محکم به کناری پرت کرد..
شادی با وجود دردی که در مچ دستش پیچیده بود سریع بلند شد و دوباره دستش را گرفت...
در همان حال با صدای بلندی گفت:
-پیمان....بسه...کشتیش...به خدا داری میکشیش..
سهند لگد دیگری به پسر زد...
شادی با صورتی خیس از گریه و باالتماس گفت:
-بسه پیمان..بس کن..
باز هم لگدی دیگر...سهند دیگر به هیچ چیز توجهی نداشت و فقط ضربه میزد..
شادی خودش را جلوی پسر انداخت...سهند نفس نفس زنان با صورتی عرق کرده و خونی نگاهش میکرد..
قبل از اینکه دوباره به سمت پسر خیز بردارد شادی بازویش را گرفت..
همان موقع مرد میانسالی که از انجا عبور میکرد خودش را به آنها رساند و به کمک پسر که بیحال روی زمین افتاده بود رفت..
شادی متوجه دستهای مشت کرده سهند که دوباره آماه ی حمله بودند شد...سریع با دستهای کوچکش دست سهند را گرفت...با نگرانی گفت:
-داری میکشیش.....و با گریه ادامه داد:
-بس کن............
نگاه خشمگین سهند همچنان روی پسر بود...
شادی با صدایی آرام و دلنشین صدایش زد:
-پیمان...
سهند که انگار از دنیای دیگری برگشته بود نگاه گنگش را از پسر گرفت و به او دوخت...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بدون هیچ حرفی به چشمهای اشکی شادی نگاه میکرد...چشمهایی که با این برق اشک خیلی متفاوت از عکس درون لپ تاپش به نظر میرسید...
کم کم دستهای مشت کرده اش باز شد...
...مردی که بالای سر پسر بود به سمت سهند آمد و داد کشید:
-مرتیکه وحشی...چه بلایی سر بچه ی مردم اوردی؟
سهند سریع، دوباره،حالت تدافعی گرفت و به سمت مرد خیز برداشت...اما قبل از اینکه حرکتی بکند شادی خودش را جلوی او انداخت و گفت:
-بس کن آقا..دنبال شری؟
مرد با لحن بدی گفت:
-کوری؟نمیبینی شازدت چه بلایی سر پسر مردم آورده..
شادی در دلش گفت :آقا...تو کوری ....تو کوری که نمیبینی این مرد الان در حال خودش نیست..این مرد الان هرکاری فکرکنی از دستش برمیاد..
شادی با صدای بغض داری گفت:
-آقا...بگذار تموم بشه..
مرد سری تکان داد و در حالی که به اورژانش زنگ میزد رو به سهند گفت:
-حییوون وحشی..
شادی سریع به سمت سهند چرخید و با نگاهش از او خواست ساکت باشد.
سهند نگاه بی قرارش را بین آنها می چرخاند...دستهایش می لرزیدند و حتی یادش نمی آمد چرا دستهایش خونی است..
شادی که با دیدن حال عجیبش نگران شد.. دستش را کشید و او را به کناری برد ..
آرام گفت:
-پیمان منو نگاه کن..
سهند با چشمهایی سرخ و بیقرار نگاهش کرد...
شادی دستهایش را بلند کرد و روی صورت سهند گذاشت و سرش را از سمت مردمی که از سروصدا به کوچه آمده بودند به سمت خودش برگرداند..
در حالی که مستقیم به چشمهای سهند نگاه میکرد ،زمزمه وار گفت:
-پیمان...همه چی تموم شد..........
-آروم باش...
سهند دیگر بعد از گذشت چند هفته خطوط صورت دخترک را حفظ بود...
صورتی بیضی شکل و ظریف...موهای خرمایی و لخت...بینی معمولی...لبهایی باریک و در آخر....چشمهایی کشیده ...
چشمهایی که...سهند با اخمی عمیق به عکس شادی در صفحه ی لپ تاپش زل زده بود...
دیگر بعد از گذشت چند هفته خطوط صورت دخترک را حفظ بود...
صورتی بیضی شکل و ظریف...موهای خرمایی و لخت...بینی معمولی...لبهایی باریک و در آخر....چشمهایی کشیده ...
چشمهایی که...
با این که سعید و باقی دوستهاش بهش اطمینان داده بودند که از شادی مورد مشکوکی ندیدند اما حرف هیچ کس را قبول نکرده بود و خودش شخصا زندگی شادی را زیر نظر گرفته بود...
صدای گوشی اش بلند شد... بدون اینکه نگاهش را از عکس دختر بردارد جواب داد:
-بله؟
-سهند...پاشو بیا دفتر...الان..
سهند سریع ایستاد و با صدای بلندی پرسید:
-چی شده؟
سعید کمی مکث کرد..سهند داد کشید:
-حرف بزن..
سعید با صدایی که نگرانی در آن موج میزد جواب داد:
-سوژه پرید..
سهند که گویی به گوشهایش اعتماد نداشت با لبخند کجی گفت:
-تو چی گفتی؟
-شاکری در رفته..
سهند با صدای خش داری گفت:
-خودش فقط..
سعید حرفش را قطع کرد و گفت:
-خودش و زن بچش..

سهند با تمام قدرتش موبایل را به طرف دیوار پرت کرد...

******
ماشینش را در اولین جایی که دید پارک کرد..با قدمهایی سریع خودش رابه در سبز رنگ قدیمی رساند...
با شنیدن صداهایی از پشت در بیخیال زنگ زدن شد و با دستش محکم به در فلزی ضربه زد...
صدای شادی از پشت دربلند شد:
-اومدم فاطمه...
بعد از چند لحظه در را باز کرد و با دیدن سهند پشت در جاخورد و بی حرکت ایستاد..
سهند با نفرت نگاهش کرد و آرام زمزمه کرد:
-کجان؟
شادی فقط مات و مبهوت نگاهش میکرد...سهند نگاهش را از قیافه ی رنگ پریده شادی گرفت و به جعبه های پشت سرش که در پله های راهرو چیده شده بودند دوخت...
با خشمی که هرلحظه بیشتر می شد سیلی محکمی به شادی زد و این بار فریاد کشید:
-کجان.؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟..
شادی با چشمهایی اشکی و صدایی که از ترس می لرزید گفت:
-من..نمیدونم...من..
سهند با حالتی عصبی پرسید:
-این جعبه ها چیه...کجا داشتی میرفتی؟ها؟قراره بعدا خودتو بهشون برسونی نه؟
-شادی گوشه ی دیوار راهرو کز کرده بود و با وحشت به رفتارهای غیرطبیعیه سهند نگاه می کرد..
سهند درحالی که به سمتش میرفت گفت:
-مونا شاکری را میشناسی دیگه؟
شادی با تکان سر حرفش را تایید کرد....
سهند چشمهایش را ریز کرد و گفت:
-خب کجا رفتن؟
شادی با گیجی گفت:
-رفتن؟...کجا..چی شده؟..من..
سهند با حرص گفت:
-خودتو به نفهمی نزن..فقط این هفته سه بار خونه اونها بودی...همه آمار رفت و آمداتو دارم...
شادی کاملا گیج شده بود و با لبهایی که از شدت بغض می لرزیدند به سهند نگاه میکرد..
سهند با لحنی کاملا جدی گفت:
-حرف بزن تا همین جا خفت نکردم...من وقت ندارم..
شادی خودش را بیشتر به کنج دیوار فشرد..سهند نگاه بی احساسی به او انداخت و روی اولین پله نشست...
شادی که فرصت را مناسب می دید بدون معطلی در را باز کرد و خودش را در کوچه انداخت...
سهند با حرص بلند شد ... سریع به دنبالش در کوچه رفت و پسری هجده نوزده ساله را دید که با لذت و نگاه کثیفی به شادی که با پاهایی برهنه و تنها با تاپ و شلوار به کوچه دویده بود، خیره شده
شادی با دیدن سهند که دم در ایستاده بود خودش را کمی به پسر نزدیکتر کرد..
سهند نگاهی به پسر که لبخند چندش اوری روی لبهایش نشسته بود کرد و به سمتش هجوم برد...
در زمان کوتاهی صورت پسر غرق خون بود...شادی با همان پاهای برهنه کمی در کوچه دوید تا کسی را برای کمک بیاورد...نگاهی به عقب انداخت...سهند بی رحمانه پسر را زیر مشت و لگد گرفته بود....پسرخودش را روی زمین جمع کرده بود و دستهایش را جلوی صورتش نگه داشته بود..
شادی متوجه شد سهند در حال خودش نیست ...سریع مسیر رفته را برگشت و با دو دستش محکم دست سهند را چسبید...سهند او را محکم به کناری پرت کرد..
شادی با وجود دردی که در مچ دستش پیچیده بود سریع بلند شد و دوباره دستش را گرفت...
در همان حال با صدای بلندی گفت:
-پیمان....بسه...کشتیش...به خدا داری میکشیش..
سهند لگد دیگری به پسر زد...
شادی با صورتی خیس از گریه و باالتماس گفت:
-بسه پیمان..بس کن..
باز هم لگدی دیگر...سهند دیگر به هیچ چیز توجهی نداشت و فقط ضربه میزد..
شادی خودش را جلوی پسر انداخت...سهند نفس نفس زنان با صورتی عرق کرده و خونی نگاهش میکرد..
قبل از اینکه دوباره به سمت پسر خیز بردارد شادی بازویش را گرفت..
همان موقع مرد میانسالی که از انجا عبور میکرد خودش را به آنها رساند و به کمک پسر که بیحال روی زمین افتاده بود رفت..
شادی متوجه دستهای مشت کرده سهند که دوباره آماه ی حمله بودند شد...سریع با دستهای کوچکش دست سهند را گرفت...با نگرانی گفت:
-داری میکشیش.....و با گریه ادامه داد:
-بس کن............
نگاه خشمگین سهند همچنان روی پسر بود...
شادی با صدایی آرام و دلنشین صدایش زد:
-پیمان...
سهند که انگار از دنیای دیگری برگشته بود نگاه گنگش را از پسر گرفت و به او دوخت...
بدون هیچ حرفی به چشمهای اشکی شادی نگاه میکرد...چشمهایی که با این برق اشک خیلی متفاوت از عکس درون لپ تاپش به نظر میرسید...
کم کم دستهای مشت کرده اش باز شد...
...مردی که بالای سر پسر بود به سمت سهند آمد و داد کشید:
-مرتیکه وحشی...چه بلایی سر بچه ی مردم اوردی؟
سهند سریع، دوباره،حالت تدافعی گرفت و به سمت مرد خیز برداشت...اما قبل از اینکه حرکتی بکند شادی خودش را جلوی او انداخت و گفت:
-بس کن آقا..دنبال شری؟
مرد با لحن بدی گفت:
-کوری؟نمیبینی شازدت چه بلایی سر پسر مردم آورده..
شادی در دلش گفت :آقا...تو کوری ....تو کوری که نمیبینی این مرد الان در حال خودش نیست..این مرد الان هرکاری فکرکنی از دستش برمیاد..
شادی با صدای بغض داری گفت:
-آقا...بگذار تموم بشه..
مرد سری تکان داد و در حالی که به اورژانش زنگ میزد رو به سهند گفت:
-حییوون وحشی..
شادی سریع به سمت سهند چرخید و با نگاهش از او خواست ساکت باشد.
سهند نگاه بی قرارش را بین آنها می چرخاند...دستهایش می لرزیدند و حتی یادش نمی آمد چرا دستهایش خونی است..
شادی که با دیدن حال عجیبش نگران شد.. دستش را کشید و او را به کناری برد ..
آرام گفت:
-پیمان منو نگاه کن..
سهند با چشمهایی سرخ و بیقرار نگاهش کرد...
شادی دستهایش را بلند کرد و روی صورت سهند گذاشت و سرش را از سمت مردمی که از سروصدا به کوچه آمده بودند به سمت خودش برگرداند..
در حالی که مستقیم به چشمهای سهند نگاه میکرد ،زمزمه وار گفت:
-پیمان...همه چی تموم شد..........
-آروم باش...
سهند دیگر بعد از گذشت چند هفته خطوط صورت دخترک را حفظ بود...
صورتی بیضی شکل و ظریف...موهای خرمایی و لخت...بینی معمولی...لبهایی باریک و در آخر....چشمهایی کشیده ...
چشمهایی که...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بوی خون(7)
-نمیخوای بری رو تختت دراز بکشی داداش؟


سهند با صدای ضعیفی گفت:نه...همین جا خوبه...


سعید به اتاق خواب رفت و برای سهند که روی کاناپه دراز کشیده بود ملحفه آورد ...


نگاهی به صورت خسته ی سهند انداخت و گفت:


-چیکارکردی پسر؟


سهند همانطور که دراز کشیده بود به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود و جوابی نداد...


سعید نگاه نگرانش را از او گرفت و به آشپزخانه رفت...


در یخچال را باز کرد...هیچ چیز درست و حسابی برای خوردن نداشت...در یخچال را محکم بست همان جا روی زمین نشست و به در یخچال تکیه داد...


با خودش گفت:


-خدایا...چیکار کنم..چیکار کنم...


دستی به بینیش کشید و خودش را جمع و جور کرد....بلند شد و ناراحتیش را پشت لبخند و لحن شوخش پنهان کرد:


-این یخچالت تار عنکبوت بسته ....چی میخوری برات بگیرم؟


...............


-بابا باید یه چیزی بخوری که برای کتک کاری جون داشته باشی یا نه؟


-بابای این پسره ازت میخواد شکایت بکنه ها......


سعید با دیدن نگاه مات سهند به همان ناکجاآباد ناخواسته بغض کرده بود..با صدای گرفته و ضعیفی گفت:


-سهند،داداش چی میخوری؟


با بیحالی رو بروی سهند روی زمین زانو زد...دستش را پشت سر سهند برد و پیشانی اش را به پیشانی او چسباند...


زمزمه وار گفت:


-چیکار داری میکنی با خودت؟


......................


سعید که دیگر طاقت هوای گرفته ی خانه را نداشت سریع بلند شد و از خانه بیرون رفت...


کسی در راه پله های تاریک اشکش را نمیدید.....
*********شادی تیکه ای از جوجه کباب را در دهانش گذاشت و گفت:
-امممممممم....عاااشقتمممممم تابستون
مهناز گفت:
-سیخونک نزن شادی...برای ناهرا کم میاد..
محبوبه برای هزارمین بار از صبح گفت:
-بچه ها بیاین از این جا بریم..اگه صاحب باغ راضی نباشه ..
مهناز حرفش را قطع کرد و گفت:
-محبوبه جان...قربونت بشم من...اینجا اگه صاحاب داشت که انقدر بی درو پیکر نبود که...
بعد با لحنی که حرصی شده بود گفت:
-بگذار این ناهاره رو کوفت کنیم...چشم...میریم..میریم..

محبوبه دیگر حرفی نزد ولی از قیافه اش معلوم بود ناراضی است..
شادی از روی زیرانداز بلند شد...توپش را برداشت و همانطور که کفشهایش را می پوشیید گفت:
-از صبح تا حالا همش نشستیم داریم میخوریم..کی میاد وسطی؟
****
ساعتی بعد همه نفس نفس زنان روی زیرانداز ولو شدند...شادی که هنوز لبخند روی لبش بود گفت:
-خیلی حال داد...یه دور دیگه بازی کنیم؟
مهناز گفت:
-نه..بذار بعد ناهار
شادی غرغرکنان گفت:
-بعدناهار دیگه نمیاین بازی...میدونم
و روسریش را از سرش در اورد...
محبوبه خیلی جدی تذکر داد...
-روسریتو سرت کن شادی..اینجا کنار جادست..هرکی رد شه میبینتت.
شادی کنار جوی باریکی که از باغ می گذشت زانو زد...دستهایش را خیس کرد و روی گردنش کشید...
با خستگی گفت:
-کسی اینجا رو نمیبینه..
شادی نمیدانست که تنها کمی آن طرف تر سهند محو تلالو گوشواره هایش زیر نور آفتاب شده...
*****************سمند پشت سرشان در حالی که بوق ممتد می زد خودش را به کنار ماشین آنها رساند....مرد میانسالی که پشتش نشسته بود با عصبانیت حرف هایی میزد اما نیلوفر بدون اینکه نگاهی به او بیاندازد گفت:
-میگفتی عزیزم...
شادی درحالی که با گوشواره اش بازی میکرد جواب داد:
-قرار بود یه بسته کتابامو بگذارم پیش فاطمه..گفته بودعصری میاد تحویل میگیره..منم همینجوری درو باز کردم دیدم این پسره پیمان پشت دره..
-اینو که گفتی ..میگم چرا زد تو صورتت؟
-نمیدونم نیلو.. ولی همش میگفت بگو مونا کجاست؟
نیلوفر کمی فکر کرد و گفت:
-منظورت شاکریه؟
شادی با هیجان سرش را تکان داد و گفت:
-اوهوم...فکر کنم این پیمان خاطرخواهش شده...
نیلوفر گفت:
-راست میگیا...دیده بودم تو حیاط دانشکده دور و برش می پلکه...
همان موقع ماشین در دست انداز افتاد و تکان بدی خورد....شادی در حالی که سعی میکرد نگرانیش را مخفی کند گفت:
-نیلوفر...قبلا تو جاده رانندگی کردی؟
نیلوفر خیلی راحت جواب داد:
-نه..همین یه ماه پیش گواهی نامه گرفتما..
شادی لبهایش را بهم فشرد...صاف سرجایش نشست و کمربندش را بست....
نیلوفر عصبانی گفت:
-عاشق شده که شده...به ما چه..غلط کرده که روتو دست بلند کرده..حسابشو میرسم..تو هم غلط کردی که نپرسیده ،در خونتو باز کردی...
شادی دلخور گفت:
-خب فکرکردم فاطمست..
نیلوفر چشم غره ای به او رفت و گفت:
-حالا چی بهش گفتی ؟
-هیچی...من نمیدونم مونا کجا رفته.....از روزی که نمایشگاه تموم شد دیگه ندیدمش ..گوشیش هم همش خاموشه
-میدونستی هم نباید میگفتی...باورکن فکر کنم بخاط این پسره خطشو عوض کرده..
شادی کمی فکر کرد و گفت:
-راست میگیا...ولی من انقدر ترسیده بودم که نگو...فقط دویدم تو کوچه..بعدشم که میدونی..
-باورکن این پسره قاطیه ،شادی..
تصویر چشمهای بیقرار و ترسیده ی سهند در ذهنش جان گرفت...هرچه جمعیت بیشتر می شد بیشتر حالت تدافعی میگرفت..
شادی آهی کشید و گفت:
-نمیدونم..ولی حالش خیلی بد بود...خوب شد دوستش زود اومد دنبالش بردش...می خواست بازم کتک کاری کنه..
-ازت معذرت خواهی نکرد؟
شادی چشمهایش را گرد کرد و گفت:
-دلت خوشه؟نمیدونی چه جهنمی شده بود که؟من یه ربع بعدش تازه فهمیدم با تاپ اومدم وسط کوچه!
-خب بعدش که میتونست معذرت خواهی کنه..اون دختره سرکارش گذاشته ،کتکش را به تو میزنه...پررو
-ول کن نیلو...اصلا دلم نمیخواد دیگه ببینمش...تابستون که کرجم خیالم راحته ولی..میترسم باز که برمیگردم دانشگاه..
نیلوفر خیلی جدی گفت:
-اصلا نترس...یه بار دیگه غلط زیادی کرد یا به بابات یا داییت میگی جوابشو میدن...تو پرروش کردی که پا میشه میاد دم خونت میزنه تو گوشت..
شادی سرش را تکان داد و گفت:
-اره ...از این به بعد اگه بخواد اذیتم کنه به دایی میگم..
نیلوفر که دید شادی در فکر رفته به شانه اش زد و گفت:
-حالا بیخیال...تابستون را بچسب...امروز خیلی حال دادها..
شادی باهیجان گفت:
-آره..فقط حیف تعدادمون کم بود..
-آخه یه دفعه ای شد...واسه هفته دیگه یه برنامه درست و حسابی میریزیم با بچه های کلاس میریم..
-بابا اونها که ازتهران نمیان کرج..
-یکی از باغهای بین راه قرار میگذاریم..
بار دیگر صدای بوق ماشینهای پشتی شادی را از جا پراند..


******************
سهند عصبانی و دست به سینه در ماشینش نشسته بود و به شادی که آن طرف خیابان یک لنگه پا ایستاده بود و با دوستش حرف میزد نگاه میکرد....
شال شادی از روی شانه اش سرخورد و گردنش پیدا شد...
سهند عصبی نگاهش را به جای دیگری دوخت و دستی به صورتش کشید..
دوباره به سمتشان چرخید..
حالا دسته ای از موهای خوشرنگش هم روی شانه اش ریخته بودند و شادی انگار هیچ عجله ای برای درست کردن شالش نداشت..
سهند سرش را روی فرمان گذاشت........................................ ........................
کمی که آرام تر شد سرش را بالا آورد ولی شادی و دوستش نبودند!
سریع ماشین را روشن کرد و درحالی که با دقت خیابان را در نظر گرفته به جلو میرفت..کمی بعد شادی و دوستش را دید که به سمت خانه می روند...
با رضایت سری تکان داد..
وقتی به داخل کوچه پیچید ماسکی روی صورتش زد و کلاهش را کمی پایین کشید..
با خودش فکر کرد:
ماسک هم نزنم اتفاقی نمی افته...این دوتا انگار تو یه دنیای دیگن...
شادی همانطور که دوستش برایش حرف میزد سرتکان میداد و از گیاه های باغچه ی دم دستش برگ میکند..
سهند با حرص گفت:
-بسته دیگه...دوساعته بیرونی...بروخونه...
خواست نگاهی به ساعت مچیش بندازد که نگاهش به دستهای شادی افتاد....
لاک قرمز !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
سهند با عصبانیت زمزمه کرد:
-حیف که...
بالاخره شادی از دوستش خداحافظی کرد و به سمت خانه دوید...
سهند صبرکرد تا در را برایش باز شد و به داخل خانه رفت...
همانطور که نگاهش به در بسته خانه بود ماسک را از روی صورتش برداشت و گفت:
-امروز خیلی اذیتم کردی شادی خانوم
***********************سهند..(صدای عبور ماشین ها از جاده)...بگو آمبولانس بیاد.....برادرش؟......به حبیب بگو.......چی شده؟..سهند..(صدای آمبولانس)...آدرسو دقیق بگین..(صدای پچ پچ مردم)..سهند...نفس نمیکشه...داداش...اونجاست...(صد ای نفس های خش دار سیما)..دیر کرده...سهند...سهند...سهند...سهن د................................................ .................................................. ............
چشمهای سهند باز شدند.............عرق کرده بود و گلویش خشک خشک...
نگاه وحشتزدش به سقف بود ...
گلویش از خشکی می سوخت اما جانی برای بلند شدن از تخت نداشت...
انگار محکوم بود که همان جا دراز بکشد و به سقف بالای سرش زل بزند...
قلبش هنوز هم تند میزد...بعد از چند دقیقه کمی در جایش جابجا شد و زبانش را روی لبهای خشکش کشید...
با اینکه خسته بود اما دیگر دلش نمیخواست بخوابد...میترسید باز هم کابوس به سراغش بیاید..هرچند...با تلخی پیش خودش فکر کرد...
من که کل زندگیم کابوسه................
نگاهش به پنجره اتاقش افتاد... هوا گرگ ومیش بود...باز هم یه صبح دیگه ...یه روز دیگه...
همانطور که نگاهش به پنجره اتاقش بود دردلش گفت:
یه روز دیگه...یه روز دیگه...
یه روز دیگه برای چی؟
برم دنبال شاکری؟...چند ساعت کار کنم که حقوقم قطع نشه...برم پیش سعید ...یه ساندویچ بدمزه ی دیگه بخورم...شایدم نخورم..بعدش سعید بزنگه...برم از تو ماشین شادی را ببینم...بعد خسته میشم..میام خونه...شبه..
یه روز دیگه برای چی؟
..........
برای کی.....................
صدای آلارم موبایلش بلند شد.مثل هروز...دقیق...6:00 am
از تختش پایین آمد...مثل هرروز....
رفت تا روزی را شب کرده باشد...
*********سعید پرونده ای را مقابلش گذاشت و گفت:
-باز رفته بودی دنبال اون دختره؟
سهند جا خورد ولی ظاهرش را حفظ کرد و با بی تفاوتی گفت:
-جاسوسی منو میکنی؟
سعید همانطور که روی برگه زیر دستش چیزهایی می نوشت گفت:
-یه مدت برو مرخصی
-چی؟
سعید نیم نگاهی به او انداخت و دوباره مشغول نوشتن شد..
-برات لازمه..
سهند با لحن تمسخر آمیزی گفت:
-من مرخصی نمیخوام..مرسی
سعید برگه را به سمتش هل داد و خیلی خشک گفت:
-پیشنهاد ندادم...تو میری مرخصی..
سهند با عصبانیت برگه مرخصی اش را پس زد و گفت:
-گفتم که لازم ندارم
سعید هم خیلی خشن جواب داد:
-این مرخصی برای تو نیست..برای اینه که بری و بذاری ماموریتو تموم کنیم..
سهند تکیه اش را از صندلی گرفت و گفت:
-ماموریت مرز..

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
سعید وسط حرفش پرید و با صدای بلندی گفت:
-لو رفته..
سهند اخمهایش را درهم کشید و گفت:
-امکان نداره..من..همه چیز رو بررسی کرده بودم..هیچ درزی نبود..
سعید بلند شد...به طرف سهند امد و دستهایش را روی شانه های او گذاشت ..با صدای آرامی گفت:
-من ترتیبشو میدم..تو برو....هفته ی دیگه منتظرتم..
سهند نگاهش را به سمت دیگری چرخاند..باورش نمیشد...چطور توانسته بود انقدر خراب کاری کند..
سعید سرجایش برگشت و خودش را مشغول برگه هایش نشان داد...
سهند بدون هیچ حرفی سویچ ماشینش را از روی میز برداشت و تا به خودش بیاید در جاده کرج بود....
***********-این مغازه چی داره که انقدر میری سراغش؟
این را سهند وقتی گفت که برای سومین بار در هفته شادی را جلوی یک مغازه اسباب بازی فروشی دیده بود...
کیف پولش را برداشت و از ماشین پیاده شد...در ماشین را قفل کرد و به سمت شادی که آن طرف خیابان ایستاده بود رفت...
شادی چنان محو عروسک ها بود که متوجه او نشد...سهند کنارش ایستاد و گفت:
-سلام
شادی از ترس تکانی خورد و با گیجی به او نگاه کرد..سهند که وضع شادی را دید گفت:
-من این طرف ها یه کاری داشتم،شما را دیدم گفتم بیام یه سلامی بدم.. و بع از مکثی گفت:
خوب هستید؟خوش میگذره تابستون؟
شادی فقط توانست با صدای ضعیفی بگوید:
-بله
سهند لبخندی زد و در حالی که با سرش به عروسک ها اشاره میکرد به شوخی گفت:
-هنوزم عروسک بازی می کنید؟
شادی که حالا کمی از لبخند سهند آرامش گرفته بود جواب داد:
-نه
سهند فقط چندبار سرش را تکان داد..شادی سکوت کرده بود و منتظر بود تا سهند خداحافظی کند..
سهند در حالی که به شیشه مغازه نگاه میکرد گفت:
-بابت اون روز متاسفم..یه سوتفاهم بود..
صحنه های آن روز در چشم شادی جان گرفت...
داد...سیلی...مشت...همسایه ها...ناله های پسر..پلیس..
زبانش را روی لبش کشید و گفت:
-بله..سوتفاهم شده بوده..
سهند باز هم سکوت کرده بود..شادی کلافه از این وضعیت لبخند مسخره ای تحویل سهند داد و دوباره به عروسک ها خیره شد..
-دنبال چی میگردین اینجا؟
-آقای کلاه سبز
سهند نتوانست خودش را کنترل کند و با صدای نسبتا بلندی گفت:
-چی چی؟
شادی صبورانه جواب داد:
-آقای کلاه سبز ........
و به عروسک قدیمی که در گوشه ای بود اشاره کرد...
سهند نگاه بی تفاوتی به عروسک انداخت و گفت:
-خب چرا نمیگیریش؟
شادی با لحن غمگینی گفت:
-گرونه..
سهند ابروهایش را بالا برد و گفت:
-این که داغونه...چرا باید گرون باشه؟
شادی با اخم به سمتش برگشت و تند تند گفت:
-این خیلی عروسک خاصیه...صاحب این مغازه 40 ساله پیش اینو ساخته...آخرین عروسک دست سازشه..
سخنرانی پرشور شادی تغییری در سهند نداد..
شادی با دلخوری ادامه داد:
-چند روزه گذاشته برای فروش...من نمیخوام دست کسی بیافته...کلی باهاش خاطره دارم از بچگی...
و اضافه کرد:
-آخه خونمون همین نزدیکهای این مغازست..
سهند لبخندی زد و گفت:
-من نمیدونستم...پس اهل کرجید؟
شادی با یادآوری خاطره های بدی که سهند در خانه تهرانش برایش ساخته بود نگاه بدبینانه ای به او کرد و گفت:
-چرا میپرسین؟
سهند لبخند عمیقی زد که باعث گیجی شادی شد و گفت:
-هیچی....خوشحال شدم دیدمتون خانوم..خدانگهدار..
شادی زمزمه وار جواب داد:
-خدافظ
سهند با قدمهای بلندی به سمت ماشینش رفت و شادی را با آقای کلاه سبزش تنها گذاشت....
******************سهند کلید را چرخاند و وارد خانه شد...مریم خانوم که در آشپزخانه بود با شنیدن صدای در به هال سرک کشید و با دیدن پسرش که به هال آمده بود با شوق به سمتش رفت...
-الهی قربونت برم مادر...کجا بودی؟
سهند خندید و گفت:
-سلام..خدا نکنه..
مریم خانوم سنهد را که بعد از دو ماه به خانه آمده بود، بامحبت به اغوش کشید..
شانه های پسرش را بوسید...دستش را گرفت و او را روی مبل نشاند..درحالی که از شدت شوق و هیجان صدایش کمی بالا رفته بود گفت:
-چه خبر مادر جان؟بشین برات چایی بیارم..
-دستت درد نکنه
مریم خانم به آشپزخانه برگشت ...همانطور که استکان را پر می کرد گفت:
-خیلی خوشحالم کردی مادر ..
سهند از این همه محبت مادرش خجالت زده بود...از اینکه بعد از دو ماه بی خبری یک سر به او زده بود و او اینطور تشکر میکرد................
استکان چایی را مقابلش گذاشت...نگاه دقیقی به صورت سهند انداخت و با غصه گفت:
-بمیرم برات...چقدر لاغر شدی مادر
سهند به شوخی گفت:
-مامان عادت داری هروقت منو دیدی اینو میگیا..
مادرش لبخند کمرنگی زد...تند تند بین آشپزخانه و هال در رفت و آمد بود و میز جلوی سهند را پر از خوراکی میکرد..
سهند به اعتراض گفت:
-مامان یه دقیقه بشین ببینمت..
مریم خانوم سریع ایستاد و با نگرانی گفت:
-میخوای بری؟
سهند بادیدن ترس مادرش به خودش فحش داد...
به صورت خسته ی مادرش لبخندی زد و گفت:
-نه..امشب اینجام..
صورت مریم خانوم از شادی درخشید..
-چی دوست داری برا شام درست کنم؟
-هرچی بذاری خوبه...مامان من خستم..میرم بخوابم
به اتاقی که فقط یک تخت و چند قفسه کتابخانه داشت رفت..خودش را روی تخت انداخت و چشمهایش را بست..
مریم خانوم بالای سرش آمد و ملحفه ای رویش کشید..
آرام گفت:
-کولر روشنه...میچای
پیشانی سهند را طولانی بوسید و آرام از اتاق خارج شد...
سهند چشمهایش را بست و بعد از مدتها در اتاقی که بوی مادرش در آن پیچیده بود، به خوابی آرام و بدون کابوس فرو رفت..
*************سهند با شنیدن صدای بلند خنده که از هال می آمد،بیدار شد..
از تاریکی اتاق معلوم بود که شب شده است..از سر رضایت لبخندی زد...تمام خستگی این مدت از تنش بیرون امده بود...
دوباره صدای بلند خنده از هال............
گوشهایش را تیز کرد تا صداها را بشناسد..
-بله...خودش است...سعید...
در اتاق را باز کرد و با صدای بلند گفت:
-مامان کی گفت اینو دعوت کنی؟یه روز خواستم از دستش نفس راحت بکشم..
همان لحظه چشمش به پدرش افتاد که روی مبل نشسته بود و با لبخند کمرنگی نگاهش می کرد
سریع گفت:
-سلام بابا...شما اومدین؟
-سلام بابا...بیا بشین
سهند کنار پدرش نشست و رو به سعید گفت:
-شامم هستی دیگه؟
مریم خانومی استکانی چایی جلوی سهند گذاشت و با اخم گفت:
-سهند زشته...این چه طرز حرف زدنه؟
و بعد طوری که فقط سهند بشنود گفت:
-ناراحت میشه
سهند نگاهی به سعید که با بیخیالی سیب گاز می زد انداخت و با صدای بلند گفت:
-خدا از دهنت بشنوه این ناراحت شه
مریم خانوم لبش را گزید و روی صندلیش نشست..
سعید رو به مریم خانوم که خجالت زده به نظر می رسید گفت:
-بیخیال خاله..من به اخلاق گند این عادت دارم
سهند لبخندی زد و در حالی که استکان چایش را به لب نزدیک میکرد پرسید:
-چه خبرا بابا
مریم خانوم تذکر داد:
-نخور مادر...داغه..همین الان ریختم..
سهند استکان را روی میز گذاشت...
حاج محمد گقت:
-خبرا دست شماست..ماکه همش خونه ایم ،خبری نداریم..
سعید با دهانی پر از میوه گفت:
-ولی من یه خبر دست اول دارم..
و وقتی همه نگاه ها به سمتش چرخید ادامه داد:
-سهند عاشق شده
چند لحظه هال ساکت شد...
مریم خانوم مژه ای زد و با صدای لرزانی گفت:
-آره مادر؟
سهند چشم غره ای به سعید رفت و گفت:
-نه بابا..این برا خودش یه حرفی میزنه
مریم خانوم بی توجه به جواب سهند با لبخند محوی پرسید:
-دختر کیه؟چیکارست؟
قبل از اینکه سهند جوابی بدهد سعید با همان لبخند عجیبش گفت:
-جاسوس!
باز هم نفس ها در سینه حبس شد..
مریم خانوم نگاه ترسیده اش را بین سهند و سعید می چرخاند..
عاقبت سهند خیلی جدی و با صدای بلندی گفت:
-بس کن دیگه سعید
این بار مریم خانوم رو به سعید گفت:
-چی گفتی پسرم؟جاسوسه؟چی گفتی؟
-نمیدونم خاله..از سهند بپرس...هرچی باشه صبح تا شب دنبال دخترس...بهتر میدونه
سهند زیر نگاه خیره ی پدر و مادرش گفت:
-توی یکی از پرونده هام یه مورد مشکوک بود...که حالا هم حل شده
و رو به سعید با طعنه گفت:
-جاسوس هم نبود
سعید که انگار ان شب قصد جان سهند را کرده بود، گفت:
-ا؟ نیست؟ پس چرا باز صبح دنبالش بودی؟
سهند جوابی نداد و با اخم عمیقی به بخارهای استکان چایش خیره شده بود..
سعید بیخیال گفت:
-خاله شام چی داریم؟مردم از گشنگی؟
مریم خانوم بلند شد و درحالی که به آشپزخانه میرفت گفت:
-قیمه..الان میرم سفره را می اندازم پسرم..
-دستت درد نکنه..
شام در بین نگاه های گاه و بیگاه پدر سهند،چهره شاد مریم خانوم و وراجی های سعید خورده شد..
بعد از شام سعید رفت ...سهند ماند و
دل امیدوار پدرش ... نگاه های مشتاق مادرش و استکان چای سرد شده ی روی میز
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بوی خون(8)

-اینم که کثیفه...اه
با حرص تی شرت در دستش را روی تختش پرت کرد و زمزمه وار گفت:
-چی بپوشم؟
کمی بعد با کلافگی گفت:
-چی دارم که بپوشم؟همشون کثیفن
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت...10:30am
با خودش فکر کرد که الان شادی باید سرکلاس زبانش باشد..
چنگی به موهایش زد و مرتب زیر لب تکرار می کرد:
-چی بپوشم؟چی بپوشم؟چی بپوشم؟
کمی بعد لباسی که حبیب برایش از مشهد خریده بود یادش آمد..سریع به سمت کمدش رفت...بعد از به هم ریختن چند شلوار و بلیز آن را زیر لباسهایش پیدا کرد..هنوز حتی از کیسه درش نیاورده بود..
لباس را روی صندلی کنار گذاشت..
با یک حرکت لباسهای کثیفی که روی تخت ریخته بود را بغل کرد و با خوشحالی و سوت زنان به آشپزخانه رفت..
لباسها را به زور درون لباس شویی چپاند و بعد از ریختن ناشیانه پودر،روشنش کرد..
با خودش گفت:
-لباسشویی تعجب کرده ...و قاه قاه به حرف خودش خندید..
با شنیدن صدای زنگ گوشی به سمت اتاق برگشت... عاقبت بین وسایل های روی میز گوشی را پیدا کرد..
-بله؟
-سلام..کجایی سهند؟چرا نمیای دفتر؟
سهند درحالی که یک دستی تی شرت جدیدش را از کیسه بیرون می کشید جواب داد:
-من عصر میام..الان کار دارم..
سعید با لحنی جدی گفت:
-سهند...ببخشد بابت اون شب..من اشتباه کردم..نباید به مامانت اینا میگفتم..
سهند خنده کوتاهی کرد و گفت:
-هرچند یه کتک حسابی پیشم داری ولی بدم نشد..نمیدونستم چطوری بهشون بگم..
سعید با همان لحن خشک جواب داد:
-الکی امیدوارشون نکن..
سهند مارک لباس را کند و گفت:
-نه..به مامان گفتم هنوز معلوم نیس..یکم ازشادی براش گفتم..به نظرم خوشش..
سعید حرفش را قطع کرد و با صدای بلندی گفت:
-تموم کن بابا..دختره با کسیه..
سهند خنده کوتاهی کرد و گفت:
-چی گفتی؟
سعید بیتفاوت گفت:
-این همه دنبالش رفتی اون پسره دیلاق را ندیدی؟اون با کسیه..
سهند با صدای خش داری گفت:
-ببین سعید اگه داری بازم از این شوخی های..
سعید باز هم وسط حرفش آمد و گفت:
-به نظرت من الان خیلی شوخ میام؟
سهند فکر کرد...و با تمام تلخی پذیرفت که شوخی نیست..سعید را میشناخت...شوخی و جدیش را میشناخت..
-پاشو بیا دفتر..کلی کار داریم...این پسره رسولی هم..
سهند تماس را قطع کرد...تی شرت به دست وسط اتاق خشکش زده بود..
صدای لباسشویی که روی دور تند رفته بود، از آشپزخانه، طعنه میزد..

*****************
سهند با سرعتی دیوانه وار در جاده می راند...
برای ماشین جلویی نوربالا زد.......
با خودش فکر کرد:
-چطور تا الان متوجهش نشده بودم؟؟؟؟؟؟؟چطور انقدر احمق بودم...
سرش را چندبار به پشتی صندلی زد...
-مگه میشه؟مگه میشه؟؟؟؟؟من پشه بال بزنه دور و برم میفهمم....چطور اون پسره ی...دیلاق را ندیدم..
اتفاقات چندساعت پیش را به یاد اورد..
شادی همراه پسر بلند قد و خوش قیافه ای...صدای خنده های بلندشان...شیطنت های شادی...شوقی که هنگام صدا زدن اسم پسر رداشت:امیر.....
با تمام توانش نعره کشید:
-لعنتییییییییییییییییییییی یی
از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود....باز هم نور بالا زد...
صدای بوق ماشین های کناری بلند شد....
پایش را بیشتر روی گاز فشار داد...
صدای موبایلش بلند شد...سرسری نگاهی به آن انداخت...حبیب..........
نگاهش را به جاده دوخت........گوشی همچنان زنگ میخورد...یرخلاف دفغه های قبل جواب داد...صدای گرم حبیب در ماشین پخش شد:
-الو؟...آقا سهند...
سهند نفس عمیقی کشید و جواب داد:
-سلام حبیب جان
حبیب با صدایی که خوشحالی در آن موج میزد گفت:
-سلام آقا سهند....خوب هستید؟
سهند فرمان را محکم فشار داد و باصدایی که سعی میکرد عادی باشد جواب داد:
-مرسی.. خوبم..
حبیب بعد از مکثی با صدایی آرام پرسید:
-مطمئن؟
سهند با صدایی که از زور بغض خشدار شده بود جواب داد:
-نه
****************
ساعتی بعد سهند در خانه حبیب بود...
حبیب با سینی شربت به هال آمد و درهمان حال گفت:
-خیلی خوش اومدی
سهند لبخند بی جانی زد ...شربتش را برداشت و یکسره خورد..
حبیب از روی مبل بلند شد..سهند سریع گفت:
-کجا؟
-برم شربت بیارم برات..
-نمیخواد..بشین..من میخوام برم زود...
-اخه اینجو...
سهند با خستگی گفت:
-حبیب..بشین انقدر تعارف نکن..
حبیب دوبار سرجایش نشست...هیچ کدام حرفی نمیزدند...سهند با یخ های ته لیوان بازی میکرد..
بعد از مدتی سهند خودش سکوت را شکست...با لبخند کجی گفت:
-فکر کردم زندگی جهنیم داره عوض میشه...پوزخندی زد و ادامه داد:
-فکر میکردم اون منو میبینه...
خنده کوتاهی کرد و گفت:
-اونم منو ندید..
حبیب از حرفهای بی سر و ته سهند گیج شده بود..اما با این حال سکوت کرده بود و فقط گوش میداد
سهند انگار که با خودش حرف می زد:
-خب حقم داره....زدم تو صورت دختره..حق داره دیگه نه؟
چنگی به موهایش زد و گفت:

-ناهار چی داریم؟!

*******************

حبیب در حالی که برای خودش کمی آب می ریخت رو به سهند گفت:


-پرونده "شیرازی" به کجا رسید؟


سهند:


-خیلی عقبی بابا...اون که یه ماهه بسته شده..


حبیب سرش را پایین انداخت، کمی با غذایش بازی کرد و گفت:


-آخرین باری که دیدمت تازه این پرونده رو قبول کرده بودی


سهند متوجه دلخوری حبیب از خودش بود اما حرفی نزد....


حبیب نگاهی به سهند که با بیخیالی غذا می خورد کرد و گفت:


-میخوای دست رو دست بگذاری تا دختره از چنگت بره؟


سهند آرام گفت:


-بیخیال


و قاشقی غذا در دهانش گذاشت...


حبیب:


-پس فردا که یه بچه بغلش بود دیگه پشیمونی سودی نداره ها...


سهند با عصبانیت قاشقش را در بشقاب پرت کرد و به پشتی صندلی تکیه داد


حبیب بی اعتنا به او ادامه داد:


-تو هنوز اول راهی..چرا جا زدی؟


سهند باز هم جوابی نداد..
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 


حبیب کمی به طرفش متمایل شد و با مهربانی گفت:


-برادر من...تو میخوایش..خودت هم میدونی...من هیچ وقت ندیده بودم دختری برات مهم باشه...


سهند با صدای بلندی گفت:


-مهم بود...نیست.....دیگه نیست...


حبیب با لبخند محوی گفت:


-اگه منم مثل تو زود میدان را ترک می کردم که هیچ وقت سیما زنم نمی شد..


سهند با اخم نگاهش کرد و گفت:


-چه ربطی به سیما داره؟


-خب من هم برای به دست آوردن سیما بی رقیب نبودم..


-سهند با کلافگی گفت:


-چی میگی؟


-عظیمی را یادته؟ هم کلاسی سیما؟


سهند کمی فکر کرد و گفت:


-نه...


-اون قد بلنده کلاسشون..همون که خیلی هیکلی بود...


سهند که تازه اورا به یاد آورده بود گفت:


-خب؟


-اون سیما را میخواست


سهند با بهت گفت:


-چی؟؟؟؟؟؟؟؟


حبیب با بیتفاوتی گفت:


-از همون ترم اول...


سهند حرفش را قطع کرد و گفت:


-الکی حرف نزن...من سیما آب میخورد میدونستم..


-عشقشم خیلی تند بود


سهند دستش را به علامت "برو بابا" تکان داد و پوزخند زد...


حبیب پشت سرهم و با صدای نسبتا بلندی گفت:


-اون عاشق سیما بود...سیما هم میخواستش...ولی من کم نیاوردم...هرجور بودم عشقمو به سیما نشون دادم...خیلی سخت بود خیلی...ولی من کوتاه نیومدم تا وقتی که زن خودم شد..


سهند با قاشق روی میز ضربه میزد...


حبیب بلند شد...دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت:


-خوب فکر کن سهند....


**************************
سهند کمی سرش را از شیشه ی ماشین بیرون آورد و داد زد:

-شادیییی

-اما صدایش در هیاهوی خیابان گم شد...

همانطور که ماشین را پا به پای شادی جلو می برد، دوباره داد زد:

-شادی

و حس کرد چقدر صدا زدن اسمش را دوست دارد..............

اینبار شادی ایستاد و سرش را در اطراف برای پیدا کردن منبع صدا چرخاند...

-شادی ...منم

شادی با نگاهی متعجب آرام خودش را به ماشین سهند نزدیک کرد و گفت:


-سلام آقای محسنی...اتفاقی افتاده؟


و فکر کرد که از کی برای او " شادی " شده؟

سهند پرانرژی گفت:
-سلام..کجا میرفتی؟ بیا بالا میرسونمت
شادی لبخند محجوبانه ای زد و گفت:
-نه ممنون..خودم میرم..
سهند اصرار کرد:
-بیا بالا ..میرسونمت..
شادی که از رفتارهای عجیب سهند می ترسید گفت:
-ممنون....گفتم که خودم میرم..خدافظ.
و دوباره در پیاده رو به راه افتاد..
سهند ماشین را به حرکت درآورد و همانطور که کنارش حرکت می کرد گفت:
-سوار شو...کارت دارم
شادی که اینبار واقعا ترسیده بود بدون هیچ جوابی سرعتش را بیشتر کرد..
- شادی خانوم ...بیا بشین گفتم
و بوق کوتاهی زد..
شادی مستقیم به روبرویش نگاه می کرد و تند تند راه می رفت...
دوباره صدای بوق...
شادی که از شدت نگرانی، عصبی شده بود به سمتش برگشت و با صدایی که سعی می کرد نلرزد گفت:
-مزاحم نشین آقا
سهند به جای اینکه عصبانی شو به حالت تدافعی شادی که برایش خیلی بامزه به نظر می رسید، لبخند زد..
شادی با نفرت رویش را برگرداند...
سهند که حالا کمی کلافه شده بود نگاهی به اطراف انداخت و وقتی خیابان نسبتا خلوت شد خودش را به شادی رساند...سریع از ماشین پیاده شد و شادی را در یک حرکت در ماشین پرت کرد...

شادی جیغ خفه ای کشید...سهند که دید توجه مردم دارد به آنها جلب می شود سریع ماشین را به حرکت درآورد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بوی خون(9)

-ولم کننننننننننننن
سهند با صدایی که سعی می کرد پایین نگه دارد گفت:
-چرا اینقدر جیغ میزنی دختر؟یه دقیقه آروم بگیر
شادی بی توجه به او با مشت به در ماشین می کوبید
-باز کن درو....
در یک لحظه های تمام فکرهای منفی دنیا به سرش هجوم آورد...با ترس و التهاب گفت:
-میدونستم...از همون اولش میدونستم...معلوم بود مشکوکی...
کمی به طرف سهند چرخید و درحالی که نگاهش را مرتب می دزدید ادامه داد:
--شاید قاتلی...آره...آره...از اونها که جسد زنها رو تیکه تیکه میکنه هر تیکشو می اندازه یه جا...آره..
و بعد انگار خودش از حرفهای خودش ترسید و باعث شد که جیغ دیگری بکشد...
سهند با لبخند به حرکات او نگاه می کرد و در اخر هم با صدای بلندی خندید..
شادی لب ورچید و گفت:
-از این سادیسمی ها که از شکنجه لذت میبرن...
این بار سهند دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و تا چند دقیقه بی توجه به شادی که حالا گریه میکرد، می خندید...
کمی بعد با دیدن اشک های شادی با لحن مهربانی پرسید:
-چرا گریه میکنی دختر؟
شادی با صدای ضعیفی گفت:
-از من چی میخوای؟
سهند کمی فکر کرد ...واقعا چرا شادی را دزدید؟...که به او بگوید دوستش دارد؟....واقعا راه رمانتیک تری نبود؟
عاقبت با بیتفاوتی مخصوص به خودش جواب داد:
-میخوام بدونی من خیلی میخوامت....
شادی انقدر متعجب شد که گریه اش بند آمد...
سهند با همان لحن قبلی گفت:
-دور اون پسره رو هم خط میکشی..
شادی کاملا به سمتش چرخیده بود و با چشمهایی که از تعجب درشت شده بودند به او نگاه می کرد..
چند دقیقه بعد سهند ماشین را متوقف کرد و گفت:
-حالا برو خونت خانوم کوچولو...
شادی با گیجی نگاهی به اطرافش انداخت و متوجه شد که جلوی خانه هستد..
نگاهی دیگری به سهند انداخت...با تردید دستش را به سمت دستگیره برد..این بار در باز بود...سریع پیاده شد و با به طرف خانه دوید..
سهند همانطور که به داخل رفتن شادی نگاه می کرد به سعید زنگ زد.......
-بله؟
سهند با لحن پرافتخاری گفت:
-تموم شد سعید...بهش گفتم دوستش دارم و نمیخوام با اون پسره باشه..
سعید خندید و گفت:
-نه بابا ..خوشم اومد...تو هم آره؟ ...پس آب نبود وگرنه شناگر ماهری هستی...حالا تعریف کن ببینم چه جوری مخش رو زدی؟
و وقتی سهند تمام ماجرا را مفصل تعریف کرد سعید فقط توانست بگوید:
-گند زدی!

********

-بابا این پسره دیوونست...
نیلوفر با حرص گفت:
-پسره ی مسخره...چقدر بهت گفتم بهش رو نده
شادی با دلخوری گفت:
-من که یه ماهه کرجم..کاری باهاش ندارم اصلا
نیلوفر کمی مکث کرد...شادی لبش را گاز میگرفت و منتظر بود تا نیلوفر نظرش را راجع به رفتارهای عجیب و غریب سهند بدهد..
-شادی این پسره خیلی خطرناکه..
شادی با نگرانی گفت:
-آره خودمم خیلی ترسیدم..
-نگاه ...نگاه..پسره ی عوضی..همین یه ماه پیش با اون دختره شاکری بود حالا اومده سراغ تو..
شادی هینی کشید و گفت:
-راست میگیییی...با شاکری بود...پسره ی هوس باز..
و دوباره از روی حرص مشغول کندن پوست لبش شد...
نیلوفر من من کنان گفت:
-میگم شادی..مگه تو با کسی هستی که این پسره بهت اینجوری گفته؟
-نه ...تو که منو میشناسی دیوونه..
نیلوفر گفت:
- پس منظورش چی بوده؟
-چه بدونم...
-این چند وقت جای خاصی نمیرفتی؟
-نه بابا..همش خونم ..چی بشه که برم بیرون یکم بگردم..
اما بعد از مکث کوتاهی گفت:
-امیر...نیلوفر...امیرو میگه فکر کنم..
-امیر؟...پسرداییتو میگی؟
-آره..چند هفتس اومده خونه ی ما
-وا....چرا؟
-کارآموزی داره...یه کارخونه که نزدیک کرجه داره میره..سختش بود هی بره تهران و برگرده...موند خونه ی ما..
-ببینم..رابطتتون در چه حده؟نکنه خواستگارته؟
شادی بلند خندید
نیلوفر:
-گوشی را بگیر اون ور...کرم کردی
-بابا امیر بچس...همش 19 سالشه...تازه اینا به کنار،مثل داداشمه..
-جدی؟سنش بیشتر از این حرفا میزنه..
شادی دوباره خندید و گفت:
-فقط قد کشیده...عقلش بچس..
نیلوفر با جدیت گفت:
-حالا میخوای چیکار کنی شادی ؟

-نمیدونم..ولی بازم بخواد دنبالم راه بیافته حتما به بابا میگمش..
نیلوفر دوباره گفت:
-پسره ی هوس باز میبینی؟ ...هر ماه یه دوست دختر عوض میکنه...
شادی با آه کوتاهی حرفش را تایید کرد.

**************
سهند یک بار دیگر کلتش را چک کرد و آن را کنار باقی تجهیزاتش روی میز انداخت..
سعید گفت:
-من همراهت میام سهند
سهند با قاطعیت جواب داد:
-تو همین جا میمونی
-چرا؟ که بشم بادیگارده اون دختره؟
سهند ساک کوچکی را از کمدش بیرون آورد ......با اخم غلیظی به او نگاه کرد و جوابی نداد..
-یک ماه میخوای بگذاری و بری؟احمق تا برگردی اون دختره اسمت هم یادش رفته
سهند در سکوت مشغول جمع کردن وسایلش بود..
-فکرکردی یه جمله به دختره گفتی دوستش داری دیگه تمومه؟تا تو بیای اون رفته با یک...
سهند حرش را قطع کرد و با لحن محکمی گفت:
-اون دختر مال منه.
-یه زن را هیچ وقت نمیتونی با زور داشته باشی..اینو بفهم
سهند ساکش را برداشت و از اتاق خارج شد..
سعید پشت سرش راه افتاد و با صدایی که تمسخر در آن موج می زد گفت:
-تو اصلا اون دختره برات اهمیت داره؟
سهند سریع به سمتش برگشت و دادکشید:
-بس کن...تو که میدونی این ماموریت چقدر برام مهمه...تو که میدونی..
-حتی مهمتر از اون دختر؟
سهند درحالی که از شدت عصبانیت نفس نفس می زد جواب داد:
-آره..حتی مهمتر از اون..
بعد ساکش را روی زمین انداخت و مشغول پوشیدن کفشهایش شد..
سعید کفشهایش را به پا کرد و جلوتر از او،از خانه بیرون زد..عصبانی از سهند،پله ها را سریع پایین میرفت..
چند لحظه ی بعد صدای سهند در راهرو پیچید:

-مواظبش باش ......

*************
-فرمانده دستور چیه؟
سهند جواب داد:
-تا فردا صبر میکنیم..اما فعلا خوب موقعیت را زیر نظر داشته باشید..
-بله قربان..
سهند با خستگی دستی به صورتش کشید..گرما طاقت فرسا بود و کارها تمامی نداشت، آن قدر که بعضی روزها حتی فراموش میکرد چیزی بخورد..با قدمهایی کوتاه خودش را به چادرش رساند...
در بین این هیاهو ، دلش به همین لحظه ها خوش بود...لحظه هایی که خلوتی پیدا می کرد تا سراغی از شادی بگیرد..
موبایلش را برداشت و شماره ی سعید را گرفت...با اولین بوق جواب داد..
-سهند بیا منو از دست این دختر نجات بده...
سهند به آرامی خندید و گفت:
-چی شده باز؟
-الو...صدات نمیاد..
سهند با صدای بلندتری گفت:
-می گم چی شده؟
-هیچی..یه ساعته با این دختره دوستش، دم یه اسباب بازی فروشی بودن..الانم رفتن یه مغازه cd فروشی
سهند لبخند زد...
-وای سهند این دختره کیه دیگه...........چه cd هم گرفته...
سهند سریع اخم کرد و گفت:
-چی؟ چه جورcd هست مگه؟
-کلاه قرمزی 91!
سهند با صدای بلندی خندید..
سعید با حرص گفت:
-بخند...بخند...بایدهم بخندی...یه بچه ی شیطون رو گذاشتی دست من و خودت رفتی..یعنی حاضرم صد تا ماموریت شبانه برم ولی دیگه مراقب این الف بچه نباشم..
سهند خندید و گفت:
-جبران می کنم..
-الو...چی میگی؟صدات نمیاد..
سهند داد کشید:
-میگم،جبران میکنم
-الووو...نمیشنوم...زنگ بزن به خودش اصلا..دیوونه شدم..
و تماس قطع شد..
-سهند موبایل را در دستش چرخاند و گفت:

-چرا به خودش زنگ نزنم واقعا؟

***********
سمیه خانوم در آشپزخانه مشغول درست کردن سالاد برای ناهار بود و با لذت به صدای خنده های شاد دخترها که در هال بودند گوش می کرد..
-گفتم یا نگفتم؟ گفتم یااااا نگفتممم؟ گفتم یااااااااااااااااااااااا نگفتم؟
شادی تقریبا از خنده روی کاناپه ولو شده بود...
نیلوفر با لبخند به حرکات دوستش نگاه می کرد...شادی دوباره سرجایش صاف نشست و بند تاپش را که روی بازویش افتاده بود درست کرد...
-آیی مرجی...آقای مرجی...میگم...من کوچیک بودم بچه ی خوبی بودم؟
صدای زنگ موبایل شادی از اتاق بلند شد...
نیلوفر:
-شادی...موبایلت..
شادی تمام حواسش به برنامه بود...نیلوفر تشر زد:
-شادی..موبایلت کشت خودشو
شادی در حالی که به سمت اتاقش می رفت گفت:
-پس نبین تا من بیام ها..
وبعد با عجله و بدون اینکه به شماره نگاهی بیاندازد جواب داد:
-الو
سهند سکوت کرده بود و با لذت به صدای نفس های آرام شادی گوش می کرد..این بار شادی با کلافگی گفت:
-الو...صدام میاد؟ الو...
سهند جواب داد:
-سلام
شادی با شنیدن صدای سهند خشکش زد...
سهند گفت:
-داشتی فیلم نگاه میکردی عزیزم؟
شادی با وحشت به اطرافش نگاه کرد...انتظار داشت سهند در پشت کمدش قایم شده باشد!
-عزیزم...اونجا دوربین نداره..نگرد..
این بار دهانش نیمه باز ماند و نفسهایش از شدت ترس سریعتر شد...
سهند با ملایمت گفت:
-قربون صدای نفسات برم
شادی میخواست تماس را قطع کند که بازهم سهند غافلگیرش کرد:
-دوستت،نیلوفرم اومده پیشت؟خوش میگذره حسابی.نه؟
شادی خواست حرفی بزند اما صدایی از گلویش خارج نمی شد...
صدای خنده ی آرام سهند از پشت خط می آمد..
-چیه؟چرا حرف نمیزنی؟زبونتو موش خورده خانوم کوچولو؟
شادی دست عرق کرده اش را روی گلویش گذاشت و من من کنان گفت:
-تو....از کجا میدونی...تو؟
سهند آرام گفت:
-من باید برم عزیزم دیگه...کار دارم..مواظب خودت باش...جمعه برمیگردم..

شادی با شنیدن صدای بوق ،چشمهایش را بست و پیشانی اش را به دیوار چسباند.

************
نیمه شب بود....شادی در تختش دراز کشیده بود و به سقف نگاه می کرد..
برای هزارمین بار تمام اتفاقهایی که بین او و سهند رخ داده بود را مرور کرده بود، اما هر دفعه بدتر گیج می شد...
از بار اولی که او را با دستهایی خونی دیده بود.... دانشگاه!.....و الان که نقش یک عاشق را بازی میکرد....
هرچه که بود...هرکسی که بود...تنها برای شادی در یک کلمه خلاصه می شد.ترس!
چشمهای نیمه باز شادی کم کم بسته شدند و بعد از چندین ساعت فکرو خیال،بالاخره خوابش برد...
********************
سهند با خستگی خودش را به تخته سنگ بزرگی رساند و رویش نشست...
مطمئن بود انگشتهایش در آن پوتین ها تاول زد ه است اما در حالت آماده باش بودند و نمی توانست به پاهایش استراحت بدهد..
دو روز بود که در انتظار سوژه کمین گرفته بودند اما خبری از آن ها نبود....کم کم این فکر به جانش افتاده بود که ماموریت لو رفته و آنها از مسیر دیگری فرار کرده اند...
اگر این طور می شد....خدایا....حتی نمیتوانست به این موضوع فکر کند...
سرش را به عقب برد و به آسمان پرستاره ی کویر خیره شد...
فکر کرد..شبهای کویر آن چنان با آرامش در آغوشت می کشند که گرمای طاقت فرسا و سختی های روزش را از یاد می بری....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
به ساعتش نگاهی انداخت... 3:15نیمه شب...
خسته بود...آن قدر که آرزو داشت فقط نیم ساعت بتواند چشمهایش را روی هم بگذارد..اما..نه..
با خودش گفت...
-الان شادی کوچولوم خوابیده...
و از این فکر لبخندی بر لبهایش نشست...
دوباره نگاهش در آسمان غرق شد...آسمان کویر.......پر از ستاره...پر از عمق...
جیب لباسش را باز کرد و با احتیاط سنجاق طلایی رنگ را از آن بیرون آورد.
***************
-داداش..
-هوم؟
-چرا...چرا زن نمیگیری؟
سهند آن چنان اخمی کرد که سیما با ترس گفت:
-آخه...چیزه...من...یعنی ...مامان گفت..دختر زهرا خانومو برات انتخاب کرده..چرا گفتی نه داداش؟
سهند نگاهی به دست روغنی اش انداخت و گفت:
-اون پارچه رو بده...
سیما سریع پارچه را دستش داد...سهند کمی دستهایش را پاک کرد و دوباره روی ماشین خم شد..
سیما با ملایمت گفت:
-دختر خوبیه داداش...من میشناسمش...بزنم به تخته خیلی هم خوشگله...
سهند که دیگر از دست سیما کلافه شده بود دست از کار کشید و با صدای بلند و لحن تندی گفت:
-بسه دیگه...مثل این خاله زنکا حرف میزنی..من هروقت خودم بخوام زن میگیرم..تو نمیخواد فکر زن دادن من باشی بچه..برو خونه..
سیما نگاه رنجیده اش را از او گرفت و با سرعت از پله های حیاط بالا رفت و خودش را در خانه پرت کرد...
سهند کلافه از ناراحتی خواهرش زمزمه کرد:
-زن چیه..ولم کنید دیگه..
***************
سهند با چشمهایی خیس به سنجاق که زیر نور ماه برق خاصی داشت نگاه میکرد...با انگشتش روی آن را نوازش کرد و گفت:

-....میشناسمش... دختر خوبیه آبجی.

****************
شادی بار دیگر نگاه نگرانش را به ساعت دیواری انداخت...با حالتی عصبی موهایش را پشت گوشش برد و از روی کاناپه بلند شد....
صدای سهند یک لحظه از ذهنش بیرون نمی رفت:من باید برم عزیزم دیگه...کار دارم..مواظب خودت باش...جمعه برمیگردم..
و امروز همان جمعه بود!
شادی بی هدف دور خودش در هال می چرخید و گه گاهی هم از پنجره ی هال نگاهی به کوچه می انداخت...
مادر شادی با تعجب گفت:
-خوبی شادی؟
شادی لبخند مصنوعیی زد و سریع گفت:
-آره..آره
و برای این که خودش را بیشتر از این تابلو نکند به اتاقش پناه برد...
در اتاق را بست و به آن تکیه داد...چند نفس عمیق کشید ...با خودش گفت:
-خب حالا چیکار کنم؟؟؟
نگاهش به کتابخانه اش افتاد..بدون معطلی به سمت آن رفت و شروع به مرتب کردن آن کرد..
این طوری بهتر بود....حداقل کمتر فکر و خیال میکرد....اما بعد از چند دقیقه وقتی دید این کار هم فایده ای ندارد،دست از آن کشید و کتاب در دستش را روی تخت پرت کرد......
کمد لباسهایش را باز کرد و بدون دقت یک دست شلوار و مانتو از آن بیرون کشید...لباسها را عجله ای به تن کرد...کلیپسش را از روی میزش برداشت و همانطور که سعی میکرد موهای لختش را ببندد داد زد:
-مامان من دارم میرم بیرون...
سمیه خانوم که داشت روزنامه می خواند، نگاهی به او که حاضر و آماده دم در ایستاده بود کرد و گفت:
-کجا میری؟ ساعت هشته...الان شب میشه
شادی گره ی روسریش را بست و گفت:
-جایی نمیرم...یکم دلم گرفته...تا پارک سرخیابون میرم...زود میام
-آخه مادر اصلا معلوم هست تو چت شده امروز؟
شادی که دیگر کلافه شده بود با ناراحتی گفت:
-هیچی مامان..زود میام ..باشه؟خدافظ
سمیه خانوم نگاه ناراضیی به او انداخت و گفت:
-خدافظ...زود برگردیا..
شادی کفش های عروسکیش را به پا کرد و سریع از پله ها پایین رفت...
بی هدف در خیابان راه میرفت ... وقتی خودش را در شلوغی کوچه و خیابان دید کمی احساس بهتری پیدا میکرد..

***************
هوا دیگر کاملا تاریک شده بود که شادی تصمیم گرفت به خانه برگردد...


سر راه باز هم به مغازه ی اسباب بازی فروشی رفت و مطمئن شد که آقای کلاه سبز هنوز فروخته نشده است..


هنوز چند قدمی داخل کوچه نرفته بود که سهند را جلوی در خانه دید...


پاهایش از حرکت ایستاد ..


مثل مسخ شده ها به سهند که با قدمهای بلندی به سمتش می آمد، زل زده بود....حتی پلک هم نمیزد...


سهند هنوز چند قدمی با او فاصله داشت..با این حال با صدای بلندی پرسید:


- کجا بودی تا این وقت شب؟


شادی با خشم به او خیره شد و با صدای ضعیفی گفت:


-به شما هیچ ربطی نداره...چرا دست از سر من برنمیدارید؟


سهند بدون توجه به حرفهای او با صدای بلندتری گفت:


-گفتم کجا بودی؟...........نمیشنوی؟


شادی که عصبی شده بود به اطرافش نگاهی انداخت...این احمق بدون توجه به آبروی او داشت در کوچه داد می کشید...


سریع برگشت و با قدمهای تندی به طرف کوچه ی باریک و کم رفت و آمد کناری رفت...


سهند هم به دنبالش راه افتاد و با خشونت گفت:


-کجا سرتو انداختی داری میری باز؟


شادی جوابی نداد و قدمهایش را تندتر کرد...حالا دیگر به کوچه ی کناری رسیده بود و خیالش کمی راحتتر شده بود..


سهند که دیگر تحمل نداشت بازویش را محکم گرفت و او را آرام به دیوار آجری پشت سرش کوباند ...


شادی با این حرکت سهند دیگرمنفجر شد و داد زد:


-ولم کن...چی میخوای از جونم؟


سهند هم عصبانیتر از او جواب داد:


-خسته و کوفته به عشق تو یه راست از فرودگاه اومدم سراغت، میبینم خانوم آخر شبی رفتن گردش..


شادی سرش را به سمت دیگری چرخاند و با پوزخند تکرار کرد:


-به عشق تو..


سهند از حرف شادی جا خورد و با عصبانیت دستهایش را به کمرش زد..


شادی سعی کرد او را که جلویش ایستاده بود کنار بزند...سهند با داد گفت:


-شادی من خستم...خیلیم خستم...حوصله بچه بازی ندارم..یه کلام گفتم کجا بودی..جواب می خوام


شادی اما جوابی نداد و به پشت سر او نگاه می کرد...سهند با اخم برگشت و با پسر جوانی که پشتشان برای شادی چشمک می زد، به جنون رسید...


خواست به سمت پسر حمله کند که شادی دو دستی مچش را محکم گرفت ..


سهند غرید :


-ولم کن..


شادی رو به پسر گفت:


-برو دیگه..


سهند از این طرفداری شادی عصبانیتر شد...با یک حرکت مچ دستش را رها کرد و به طرف پسر دوید...پسر هم که ترسیده بود شروع به دویدن کرد...


شادی هم پشت سرشان راه افتاد و داد زد:


-تمومش کن پیمان


سهند با خشم به سمتش برگشت و فریاد کشید:


-به من نگو پیمان...من سهندم.
**************شادی ناباورانه زیر لب زمزمه کرد: سهند....
سهند با چند قدم خودش را به او رساند، کمی رویش خم شد و در حالی که در چشمهایش خیره شده بود گفت:
-میدونم هیچ خاطره ی خوبی ازمن نداری...میدونم حتی منو نمیشناسی...ولی فقط می خوام اینو بدونی....
من دوست دارم.
شادی با پاهایی لرزان چند قدم به عقب رفت...
سهند با کلافگی نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
-چرا از من فرار می کنی؟
شادی فقط با چشمهایی وحشتزده به او خیره شده بود و حرفی نمیزد..
سهند دوباره عصبانی شد و با لحن پرجذبه ای گفت:
-باشه برو ..فرار کن باز...ولی اینو تو گوشت فرو کن شادی ...آخرش مال خودمی...مال خودم
سکوت و تاریکی کوچه ی تنگ ترس شادی را بیشتر کرده بود...خواست حرفی بزند اما انگار صدایش را گم کرده بود..
چند لحظه ی دیگر به چشمهای سهند که در تاریکی برق خاصی داشتند نگاه کرد و بعد به سمت خانه دوید.
*******************
سهند کمی از نوشابه اش خورد و گفت:
-دیگه نمیدونم چی کار کنم سعید...همش ازم فرار می کنه
سعید کمی روی میز به سمتش خم شد و گفت:
- حق داره سهند...اون از تو ترسیده ...میفهمی؟
-خب من دیگه باید چیکار کنم..رفتم بهش گفتم دوستش دارم دیگه..
-د آخه برادر من...باز هم بد وقتی را انتخاب کردی...وسط بحث، یه دفعه گفتی دوستت دارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سهند با حرص گفت:
-خب پس کی بهش بگم؟اون حتی جواب زنگ و اس ام اس منو نمیده...چه برسه باهام بیاد بیرون..
-عجولی سهند خان...عجول...
سهند با صدای بلندی گفت:
-من کم آوردم....من جلوی اون بچه کم اوردم..
با این حرف سهند افرادی که در میزهای کناری بودند به سمت آنها برگشتند...
سعید با لبخند گفت:
-آبرومون را بردی..جنبه رستوران اومدن نداری..
سهند جوابی نداد و با چنگال با باقی مانده ی سالادش بازی میکرد..
سعید با همان لبخند گفت:
-من میدونم چه کار باید بکنی..
سهند سرش را بالا آورد و منتظر به لبهای او چشم دوخت...
سعید به پشتی صندلی اش تکیه داد و گفت:
-قدم اول: به چیزهایی که اون اهمیت میده، اهمیت بده.
*************
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

بوی خون


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA