انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

بوی خون


زن

 
بوی خون(14)

شادی شمرده شمرده گفت:
-از سر راه من برو کنار
سهند هم با خونسردی جواب داد:
-تا به حرفام گوش ندی نمیرم..
شادی نگاهی به اطراف انداخت...کمی جلوتر رفت و با عصبانیت گفت:
-تو به من قول دادی...گفتی باهات بیام بیرون و بازم جوابم نه باشه، میری
-هنوزم سر حرفم هستم
شادی از عصبانیت منفجر شد و گفت:
-دیوونم کردی..از اون شبی که اومدیم خونتون تا الان نذاشتی یه نفس بکشم..هرجا میرم دنبالمی...تابستونم رفت..ازش هیچی نفهمیدم.
سهند با طلبکاری گفت:
-بذارم هر روز خودت هی بری تهران بیای کرج...و با پوزخند ادامه داد:
-عمرا
شادی هم با کلافگی گفت:
-من سه ساله این مسیرمه...تو چی میگی؟
-اون موقع من نبودم
شادی هم با لبخند کجی گفت:
- الان هستی؟
سهند با ملایمت گفت:
-بابت این دو هفته معذرت میخوام..باور کن ماموریت مهمی بود...نمیشد نرم
شادی از کنارش رد شد و گفت:
-لازم نیست برای من توضیح بدی
و بدون اینکه به سهند فرصت حرف زدن بدهد، موبایلش را برداشت و شماره گرفت:
-سلام دایی
-بله من رسیدم
-نه هنوز، منتظرم بارها را بیارن، یه کم به خونه سر و سامون بدم ..
-نه برمیگردم کرج
-نه آخه.مزاحم نمیشم
-باشه چشم.مرسی
-حتما.خدافظ
گوشی را قطع کرد و رو به سهند که جلویش ایستاده بود گفت:
-میشه بری کنار؟ میخوام درو باز کنم
سهند آرام کنار رفت و شادی در خانه اش را باز کرد...چقدر دلش برای اینجا تنگ شده بود..
سهند هم پشت سرش وارد شد..
شادی پیشانی اش را خاراند و با عصبانیت گفت:
-کی اجازه داد شما بیای تو؟
سهند بدون جواب از کنارش رد شد و از پله ها بالا رفت!
شادی نفس عمیقی کشید و سعی کرد به اعصابش مسلط باشد..
از پله ها بالا رفت و در خانه ی کوچکش را باز کرد و داخل شد..تصمیم گرفت سهند را تا حد ممکن نادیده بگیرد..اینجوری کمتر اعصابش خورد می شد...
اول به سمت پرده ها رفت و آنها را کنار کشید..همیشه از تاریکی خانه بدش می آمد...از کنار سهند که روی مبل نشسته بود گذشت و به سمت آشپزخانه رفت...
قوری کثیفش را شست و روی گاز گذاشت تا به کارگرها چایی بدهد..
سهند پرسید:
-اینجا که همه چی هست..پس این وانت برای چیه
شادی همانطور که با دستمال گرد روی اپن را میگرفت جواب داد:
-یه سری وسیله های شخصیم و لوازم دانشگام
سهند سری تکان داد و گفت:
-سختت نیست اینجا تنهایی زندگی میکنی؟
-سال اول چرا...خیلی سختم بود...الان دیگه عادت کردم..تازه داییم اینها هم همین خیابون پایینی هستن
-اینجا برای خودته؟
شادی خندید و گفت:
-کاش بود.برای داییه
صدای زنگ در بلند شد..
شادی با خوشحالی گفت:

-بارها رسید
در یک سینی کوچک، دو استکان چای و یک بسته نصفه ی بیسکوییت به هال آمد..
سینی را روی میز گذاشت و به سهند گفت:
-خیلی خسته شدی..دستت درد نکنه..
سهند لبخندی زد و گفت:
-حالا من نبودم چطوری میخواستی این همه جعبه رو بیاری بالا؟
شادی گازی به بیسکوییتش زد و گفت:
-قرار بود امروز جعبه ها رو پله ها بچینم، فردا با دوستام بیایم ببریم بالا
سهند با اخم گفت:
-آها..یعنی قرار بود خودت تنهایی با دو تا کارگر مرد سر و کله بزنی
شادی با بیحوصلگی گفت:
-بابا میدونست تو باهام میای..وگرنه خودش میومد
سهند یکسره چاییش را خورد و گفت:
-پاشو ببرمت خونه، باید برم اداره..کارهام مونده
شادی با خستگی سرش را به مبل تکیه داد و گفت:
-نه..امشب میرم خونه دایی.فردا باید برم دانشگاه انتخاب واحد دارم، مگه دیوونم برم کرج دوباره برگردم تهران؟
سهند با بداخلاقی گفت:
-همون داییت که دو تا پسر داره دیگه
شادی با قیافه ای درهم استکان ها را جمع کرد و همانطور که به آشپزخانه می رفت گفت:
-میدونی چیه..از همین اخلاقات بدم میاد..از این گیرای الکیت
سهند عصبی گفت:
-شادی..تمومش کن.نمیخوام بری اونجا.فردا اصلا خودم میام دنبالت میبرمت دانشگاه
و بعد با پوزخند گفت:
-هرچی باشه منم یه ترم اونجا دانشجو بودم..نترس..ادرسشو بلدم
شادی در حالی که استکان ها را می شست داد زد:
- اصلا انتخاب واحد بهونس.اینترنتیم میشه.میخوام اینجا بمونم یه کم با دوستام باشم.هفته دیگه مهر شده..میخوام حداقل این دو روز آخرو برم خوش بگذرونم
و بلندتر گفت:
-میفهمی ..فقط دو روز
و دوباره مشغول شستن ظرفها شست که صدای سهند از جا پراندش
-مگه من تو خونه حبست کردم که اینجوری میگی؟
شادی با ترس به او که دقیقا پشت سرش ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
-چرا بی صدا میای ترسیدم؟
سهند با دلخوری گفت:
-جواب منو بده
شادی با دست کفیش کمی شالش را کنار زد وگفت:
-حبسم نکردی..ولی هرجا میرفتم یا دنبالم بودی یا میدونستی ..همه تلفنهامو بی اجازه گوش میدی..
بعد با خشم به سمت سهند برگشت و گفت:
-مثلا همین دوهفته پیش میخواستم برم تور کاشان..چی به بابام گفتی که اجازه نداد
سهند لبخند بدجنسی زد و گفت:
-حرفامون مردونه بود..
شادی شیر آب را باز کرد و گفت:

-برو اینجا الکی واینستا.من باهات هیچ جا نمیام!
-شادی خانوم...با من حرف نمیزنی
شادی با حرص نگاهش کرد و دوباره رویش را برگرداند..
سهند خندید و گفت:
-ببین من بخاطر تو از کارم زدم تو این ترافیک دارم میرسونمت خونه
شادی زیر لب گفت:
-مجبور نبودی
سهند در حالی که دنده را عوض میکرد گفت:
-قهر نباش حالا..فردا میام دنبالت دوباره میارمت تهران..
شادی سریع لبخند زد و گفت:
-راست میگی؟
سهند با لذت به صورت خندان شادی نگاهی انداخت و گفت:
-آره راست میگم
بعد از سکوتی طولانی شادی پرسید:
-کجا بودی این دوهفته؟
سهند از اینکه شادی به او کمی توجه نشون داده بود، ذوق کرد با این حال با همان خونسردی همیشگیش جواب داد:
-ماموریت
-اینو که میدونم..کجا رفتی ..چیکار کردی؟
سهند در یک خیابان فرعی پیچید و گفت:
-قبلا هم بهت گفتم عزیزم..من راجع به کارم دوست ندارم باتو حرف بزنم.به روحیه تو نمیخوره
شادی با اخم گفت:
-چطور من آب بخورم باید به تو گزارش بدم؟
سهند بلند خندید و گفت:
-چون زوره!
قبل از اینکه صدای جیغ شادی بلند شود، گوشی سهند زنگ خورد
-بله؟
-بهههههه..سلام مامان خانوم گلم
-مرسی...
-باشه چشم
-اتفاقا الان دارم میرسونمش خونشون
-بیا با خودش حرف بزن مامان.گوشی دستت
شادی با حرکات دست و صورت اشاره کرد که حرف نمیزند..اما سهند گوشی را روی داشبورد گذاشت و شادی در رو دز واسی جواب داد
-سلام
-ممنون..لطف دارین
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-بله..دیگه دانشگام داره شروع میشه..اومده بودم تهران وسایلام را بیارم
-نه این چه حرفیه
-مزاحم نمیشم حاج خانوم
-آخ..بابا اینا..
-نه..من میگم مزاحم شما نشم
-چشم..چشم ..ممنونم..خداحافظ
گوشی را قطع کرد و با عصبانیت رو به سهند که آروم میخندید گفت:
-فردا ناهار مامانت دعوتم کرد.دیگه فردا هم با دوستام نمیتونم برم بیرون...بهت گفتم فقط دو روز....فقط دوروز..بذار به حال خودم باشم.
سهند همچنان میخندید.

شادی هم در اوج عصبانیت ازخنده او به خنده افتاد......
اول مهر بود.......هرچند هوا کمی خنک تر شده بود اما شهر هنوز حال و هوای پاییزی نداشت...
شادی هیجان زده و خوشحال داشت آماده میشد...هرچند مطمئن بود هیچ کدام از کلاسهایش تشکیل نمیشوند اما بخاطر بودن کنار دوستانش هم که شده بود، میخواست به تهران برگردد..
مانتوی آبی رنگ ساده اش را با یک شلوار جین مشکی پوشید...... موهای خوش حالتش را سریع شانه زد و فرق وسط باز کرد..مقنعه اش را هم سرش کرد و به هال رفت..
رو به مادرش گفت:
-مامان جون من دیگه برم
مادرش با نگرانی گفت:
-مادر آخه چرا انقدر زود..مگه آقا سهند نگفت میاد دنبالت؟
شادی لبخند زد وبه دروغ گفت:
-نه مامان...دیشب زنگ زد گفت کاری براش پیش اومده نمیاد دنبالم..
و قبل از اینکه قیافه ی ذوق زده اش نقشه اش را لو بدهد سریع به سمت در رفت و مشغول پوشیدن کفش های سرمه ایش شد..
-از بابات خدافظی نمیکنی
-دیشب خدافظی کردم..نمیخوام بیدارش کنم..
مریم خانوم قرآنی که در دستش بود را بالا آورد..شادی قرآن را بوسید و از زیرش رد شد...
مادرش را محکم بغل کرد و گفت:
-برام دعا کن مامان..خدافظ
سمیه خانوم با لبخند گفت:
-برو مادر ..خدا پشت و پناهت..
************************
شادی به محض اینکه در تاکسی را بست نفس راحتی کشید...
چشمهایش را بست و با لذت قیافه ی ضایع شده ی سهند را وقتی میفهمد او خودش تهران رفته، تصور کرد..
هرچند از دروغی که به مادرش گفته بود ناراحت بود اما...واقعا دوست نداشت روز اولی با سهند به دانشگاه برود!
ساعتی بعد صدای خنده ی دخترها در حیاط دانشگاه بلند بود...
محبوبه کمی چادرش را جلو کشید و گفت:
-بچه ها زشته..آرومتر..همه دارن نگامون میکنن
شادی که بخاطر گول زدن سهند حسابی سرحال بود محکم پشت محبوبه کوبید و با خنده گفت:
-بیخیال بابا..خوش باش
و دوباره قهقه زد...
مهناز با هیجان گفت:
-بچه ها ببینین کی اینجاست
و با دست به گوشه ای اشاره کرد..
شادی برگشت و با دیدن نیلوفر که با لبخند به سمتشان می رفت،جیغ کشید و گفت:
-نیلووو
و با دو خودش را به او رساند و بغلش کرد..
نیلوفر کمی تعادلش را از دست داد و در حالی که تکان تکان میخورد گفت:
-بذار برسم...بعد شروع کن
شادی یکبار دیگر گونه اش را بوسید
نیلوفر چشمهایش را ریز کرد و گفت:
-چیه؟خیلی خوشحالی
شادی با صدای آرامی گفت:
-صبح سهند را پیچوندم خودم اومدم
-اوو..پس بگو...
و دو تایی باهم به سمت بقیه بچه ها رفتن ..
بعد از اینکه با کلی جیغ و داد از نیلوفر استقبال کردند مهناز گفت:
-بچه ها احساس لات های سر کوچه رو دارم....خودمونیم...چقدر جلف شدیما امروز..
و همگی زیر خنده زدند
چند نفری که از کنارشان رد می شدند با تعجب نگاهشان کردند و سر تکان دادند
نیلوفر ادای سیبیل تاب دادن را درآورد و با لحن خاصی گفت:
-بذار همه روز اولی دستشون بیاد دانش (دانشگاه) دست کیه آبجی...
دوباره صدای خنده هایشان به هوا رفت..
یک دفعه خنده ی مهناز قطع شد و گفت:
-اووه ..اوه ..صاحابش اومد..
شادی همانطور که میخندید برگشت و به پشت سرش نگاه کرد...وقی نگاهش در نگاه عصبانی سهند قفل شد،خنده اش را خورد و سریع گفت:

-سلام!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
سلام!
بقیه ی دخترها هم به ترتیب سلام دادند...سهند نگاه خشمگینی به آنها انداخت و آرام گفت:
-سلام
و رو به شادی گفت:
-بیا کارت دارم
و خودش جلوتر به سمت در دانشگاه رفت...
مهناز دستش را زیر گلویش گذاشت و به حالت بریدن چند بار تکان داد..
شادی نفس عمیقی کشید و رو به نیلوفر گفت:
-حالا بیا و درستش کن
نیلوفر زیر لب جواب داد:
-زود برو...داره نگاه میکنه..
شادی چشمهایش را لحظه ای بست و بعد به دنبال سهند دوید..
سهند بالاخره در کوچه ی کناری دانشگاه ایستاد ...شادی به او رسید و برای اینکه دست پیش بگیرد با بیتفاوتی گفت:
-چی کارم داری؟ زود بگو الان باید برم سر کلاس
سهند طوری نگاهش کرد که شادی تصمیم گرفت سکوت کند!
سهند با لحن خشکی گفت:
-مگه من دیشب نگفته بودم که خودم میبرمت دانشگاه...حتی به مادرت هم گفته بودم..
-آخه من..
سهند حرفش را قطع کرد..در چشمهایش زل زد و گفت:
-گفته بودم یا نه؟
شادی نگاهی به آسمان انداخت ...دستهایش را بالا برد و با لبخند گفت:
- خیلی خب...قبول...گفته بودی..ولی من همون دیشبم گفتم نمیخوام
سهند مشکوک شد و گفت:
-چرا اون وقت؟ نکنه میخوای کسی تو رو با من نبینه..
شادی کوتاه خندید و گفت:
-میدونی...فکر میکنم بخاطر شغلته...به همه چیز الکی شک میکنی..بابا..آخه خودتو بگذار جای من..من دانشجوی سال آخرم!دوست ندارم منو مثل بچه اول دبستانیا ببرن و بیارن...دوست داشتم خودم بیام
سهند چشم غره ای به او رفت و حرفی نزد..نگاه عمیقی به شادی انداخت ... از اینکه لباسهایش مناسب بود، راضی بود..اما این را به شادی نگفت...
در عوض با همان عصبانیت غرید:
-صدای هر و کرتون کل دانشگاه را برداشته...خجالت نمیکشی خانم سال آخری!
و سال آخریش را با طعنه گفت...
شادی که لج کرده بود ،لبخند زد و گفت:
-نه..اتفاقا خیلی هم خوش گذشت..
-که خوش گذشت..آره؟
شادی با خونسردی گفت:
-اوهوم.خیلی
سهند هم لبخند زد و گفت:
-منتظر تنبیه من باش، عزیزم
و بدون اینکه به شادی اجازه ی حرف زدن بدهد سوار ماشینش شد و رفت..
شادی چند لحظه ای مات و مبهوت در کوچه ماند...
مدام جمله ی سهند در ذهنش تکرار میشد...منتظر تنبیه من باش، عزیزم.................
می دانست سهند اهل الکی حرف زدن نیست و تنبیهش را عملی میکند..با اعصابی خورد پایش را به دیوار روبرویش کوبید و دوباره به دانشگاه و پیش دوستانش برگشت...
همانطور که پیش بینی کرده بودند، کلاس تشکیل نشد....همگی روی چمن های محوطه ی دانشگاه نشسته بودند و حرف میزدند..
و البته دوباره صدای خنده هایشان بلند بود..این بین، تنها شادی بود که برخلاف قهقه های صبحش، فقط لبخند میزد..
وقتی مهناز داشت خاطره ی امتحان رانندگیش را با آب و تاب و خنده تعریف میکرد، نیلوفر یواشکی به شادی علامت داد" چی شده؟"
شادی لبخندی زد و سرش را به علامت "هیچی" تکان داد..
نیلوفر که قانع نشده بود بلند شد و گفت:
-بچه ها میخوام برم بوفه؟ چی میخورین بگیرم براتون؟
و بعد از اینکه همه در خواست هایشان را گفتن رو به شادی گفت:
-شادی...تو هم بیا کمکم..من تنهایی نمیتونم بیارم
شادی بلند شد...خاکهای پشت مانتویش را تکاند و گفت:
-باشه بریم..
وقتی که به بوفه رسیدند نیلوفر گفت:
-حالا تعریف کن چی شد صبح؟
شادی خندید و گفت:
-بیخیال نیلو..بیا زود خوراکی ها را بگیریم بریم..بچه ها منتظرن
نیلوفر دست به سینه به دیواری تکیه داد و گفت:
-شادی..این پسره ی دیوونه چی بهت که اینطوری به هم ریختی
شادی با صدای آرامی گفت:
-هیچی بابا...گیر داد چرا خودت اومدی و چرا بلند میخندیو و این حرفا..
شادی اخم کرد و گفت:
-پسره ی هوس باز آشغال..ازش بدم میاد
-هوس باز نیست نیلو..بهش فحش نده
نیلوفر تکیه اش را از دیوار گرفت و انگار که شادی حرف بدی زده باشد، بلند گفت:
-چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو چی گفتی؟
شادی زبانش را روی لبش کشید و گفت:
-گفتم بهش فحش نده
نیلوفر با تمسخر گفت:
-چرا اون وقت؟..نه کی خیلی آدم خو..
و بعد انگار که متوجه چیزی شده باشد با بهت گفت:
-تو دوستش داری..
شادی سریع نگاهش را دزدید..
نیلوفر با بهت و لبخند گفت:
-اوه خدای من...تو دوستش داری..آره...چطور نفهمیدم
شادی لبخندی زد و با خجالت به دوستش نگاه کرد..
نیلوفر سریع بغلش کرد و گفت:
-چرا زودتر نگفتی
شادی حرف را عوض کرد و گفت:
-بچه ها منتظرن..
و آرام دم گوشش گفت:
-نمیخوام کسی بدونه نیلو
بعد آرام خودش را از نیلوفر جدا کرد و رو به مسئول بوفه گفت:
-سلام... سه تا شیرکاکائو لطفا...با .................................................. ........
****************************
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بوی خون(15)

ساعت دو بعد از ظهر بود...مهناز و محبوبه یک ساعتی بود که رفته بودند..اما نیلوفر و شادی انقدر باهم حرف داشتند که تصمیم گرفته بودند بازهم در دانشگاه بمانند..
نیلوفر :
-من خیلی گشنمه شادی..تو چی؟
-آره منم..بیا بریم سلف ناهار بخوریم
-حالت خوبه؟ بریم سلف؟ ساعت از دو گذشته..غذای سلف تمومه بابا
شادی کش و قوسی آمد و گفت:
-جدی؟..چه زود گذشت..پس پاشو بریم بیرون
نیلوفر بلند شد و گفت:
-بریم همین فست فود خیابون پایینی؟..تازه باز شده
-آره بریم...اتفاقا هوس پیتزا کردم
وقتی از دانشگاه خارج شدند شادی به دنبال ماشین سهند نگاهی به اطراف انداخت...اما امروز خبری از سهند نبود..حتی در حد یک اس ام اس..نفسش را با ناراحتی بیرون داد
-شادی؟ چرا تو فکری؟ بیا دیگه
شادی لبخندی به دوستش زد و با انرژی گفت:
-بریم!
*******************
نیلوفر زیر لب گفت:
-بدبخت شدیم!
شادی با لبخند گفت:
-چرا؟
نیلوفر منوی غذا را به دست شادی داد و گفت:
-یه نگاه به قیمتهاش بنداز میفهمی
شادی با دیدن قیمتها، سوت کشید...رو به نیلوفر که با قیافه ای درهم نگاهش میکرد،با خنده گفت:
-بیخیال بابا! یه پیتزا میگیریم با هم میخوریم
نیلوفر غرغر کنان گفت:
-من با یه پیتزا سیر نمیشم
شادی منو را بست و گفت:
-سیب زمینی هم میگیریم..خوبه؟
نیلوفر با لبخند عمیقی موافقت کرد
وقتی سفارششان را آوردند نیلوفر ذوق رده گفت:
-اووم..قیافش که خیلی خوبه
شادی کمی از نوشابه اش خورد و گفت:
-بخور تا از دست نرفتی..
نیلوفر گازی به پیتزایش زد و بی مقدمه پرسید:
-خب دیوونه تو که دستش داری چرا بله را نمیدی که هم خودتو راحت کنی هم اون بیچاره رو؟
شادی کمی با سیب زمینی که در دستش بود بازی کرد..نفس عمیقی کشید و گفت:
-تو متوجه نیستی نیلو
-خب تو بگو متوجه بشم!
شادی لبخند غمگینی زد و گفت:
-اون بهم علاقشو نشون نمیده
نیلوفر شانه ای بالا انداخت و گفت:
-خب اینکه میگی روت غیرت داره و مواظبته یعنی بهت علاقه داره
شادی غذایش را پس زد و کلافه گفت:
-میدونم دوستم داره نیلو..ولی یه دیواری بین ما هست..میدونی چی میگم؟
نیلوفر سرش را به معنی نفهمیدن تکان داد
شادی دستهایش را روی میز گذاشت و گفت:
-منظورم سهنده...اون یه دیوار دورش خودش کشیده ........نمیدونم چرا..ولی خودش نیست...من این سهندی که تو میبینی را دوست ندارم..من ..من..
و با صدای گرفته ای ادامه داد:
-من اون سهندی که خودم شناختم را دوست دارم...
نیلوفر دستش را روی دست شادی گذاشت و گفت:
-خب حالا ...
شادی حرفش را قطع کرد و گفت:
-حالا نوبت سهنده
**************************
حبیب از پشت عینکش نگاهی به سهند انداخت و گفت:
-چی میخوری؟
سهند با خستگی چشمهایش را مالید و گفت:
-هیچی..فقط زود بریم..خیلی خستم
همان لحظه چند ضربه به در خورده شد..
حبیب گفت:
-بفرمایید
دختری وارد اتاق شد و گفت:
-آقای دکتر.. یه خانومی اومدن..من گفتم شما دارید میرید ولی ..
قبل از اینکه حرف منشی تمام بشود زنی که بچه ای چند ماهه در آغوشش بود به داخل اتاق سرک کشید و گفت:
-آقای دکتر خواهش میکنم..
حبیب رو به منشی اش گفت:
-شما بفرمایید..مساله ای نیست..
و رو به زن که با نگرانی به او نگاه میکرد لبخند زد و گفت:
-مشکل چیه
-آقای دکتر..بچم ناخوشه..
حبیب به تخت اشاه کرد و گفت:
-بخوابونش اونجا
زن با لبخند سری تکان داد و بچه را روی تخت گذاشت...
حبیب بالای سر کودک رفت و او را چک کرد..
بچه آرام بود و هر از گاهی دست و پا میزد..
حبیب گفت:
-خانوم بچه که مشکلی نداره
زن دستش را روی پیشانی کودکش گذاشت و گفت:
-داغ نیست آقای دکتر؟بچم تب داره
حبیب نگاهی به بچه که با لبخند نگاهش میکرد انداخت و گفت:
-نه ..کاملا طبیعیه..
و انگشتش را آرام به بینی کودک زد که باعث شد او خنده ی زیبایی بکند..
سهند که محو بازی های نوزاد شده بود، از صدای خنده ی او ناخواسته لبخند زد..
زن با من من گفت:
-چشماش چی..چشماش چپ نیست یکم؟
حبیب با تعجب به او نگاه کرد
زن موهای طلاییش را که بیرون آمده بود به زیر روسری برد و گفت:
-آخه میدونین..دیروز همسایه پایینیمون گفت که به نظرش چشم بچم انحراف داره
حبیب بچه را که بیتابی میکرد بغل کرد و گفت:
-خانوم بچه ی اولته نه؟
زن با لبخند گفت:
-بله
-ببینید خانوم..به نظرم شما روی کودکتون حساسیت الکی دارید..بچتون کاملا سالمه..انقدر نگرانی بی مورده واقعا
زن کودکش را از حبیب گرفت و گفت:
-ممنونم آقای دکتر..ولی دست خودم نبود..دلم شور زد
حبیب هم با صدای آرامی جواب داد:
-خواهش میکنم..
بعد از خداحافظی از او ، کیفش را برداشت و رو به سهند گفت:
-پاشو بریم
سهند با خنده گفت:
-به نظرم خودش مشکل داشت نه بچش
حبیب با اخم گفت:
-اینطوری حرف نزن..نگران بچشه خب
...قبل از اینکه از در خارج بشوند حبیب به سمت سهند برگشت و گفت:
-کاش یکم از اون بچه یاد بگیری
سهند خندید ..کف دستش را نشان داد و گفت:
-از اون نیم وجبی چی باید یاد بگیرم؟؟؟؟؟؟؟
حبیب جدی نگاهش کرد و گفت:

-یکم بیخیال بودن.....خندیدن..

سعید رو به سهند که به میز نزدیک می شد گفت:
-بشینین یه دقیقه..اومده بودیم خودتون را ببینیم..همش تو آشپزخانه اید
سهند روی صندلیش نشست و گفت:
-مسخره.....نوشابه، کوکا سفارش دادم...میخورید که..
سعید خندید و گفت:
-همچین گفتی مهمونی که فکر کردم تو خونت یه سفره انداختی از این سر تا اون سر..
سهند لبخند زد و گفت:
-حالا بده اوردمت جای به این باحالی دارم بهت شام بدم
سعید خندید و گفت:
-حالا کی پلوی عروسیتو میخوریم؟
سهند در حالی که با فاکتور در دستش بازی میکرد جواب داد:
-دیگه نمیدونم.. کم میارم بعضی وقتها
حبیب گفت:
-ولی سهند..از من میشنوی همین روزهاست که بله رو میگیری ...خیلی نرم تر شده
سهند به اتفاقات این چند وقت فکر کرد..حبیب راست میگفت..شادی خیلی منعطف تر شده بود..هرچند هنوز هم به حرفهایش گوش نمیکرد اما میدانست که حداقل کمی برایش مهم شده..
سعید گفت:
-خانوادش چی؟ ..اونا موافقن؟
-ظاهرن که موافقن..هرچند باباش کلی با شغلم مشکل داشت..چند بارم اومد اداره..
سعید با بهت گفت:
-اومد اداره؟ببین من یه ماه ماموریت بودم، چه اتفاق هایی که نیافتاده
-باباش گفت اگه شادی موافق باشه دیگه حرفی نداره..ولی میدونم ته دلش میخواد که شادی نه بگه
سعید گفت:
-مردم از گشنگی..چقدرطولش میدن تا غذا رو بیارن
و کمی نان خورد..
حبیب با ملایمت گفت:
-نگران نباش بابا..یه مدت دیگه بهش وقت بده ...من مطمئنم که قبولت میکنه
سهند سرش را پایین انداخت و با حرص گفت:
-بدبختی منم همینه که دیگه فرصتی ندارم...باباش گفت اگه تا آخر همین ماه باز هم شادی قبول نکنه، دیگه حق ندارم طرفش برم..
سعید با دهان پر گفت:
-همین ماه؟؟؟؟یعنی ...یعنی..تا دو هفته دیگه؟
سهند چنگی به موهایش زد و گفت:
-دارم دیوونه میشم..همه زندگیم رو هواست..اون از کارم اینم از زندگیم.
با آمدن غذاها حرفش نصفه ماند..
سعید با ولع مشغول خوردن شد...
اما حبیب با جدیت به سهند نگاه کرد و گفت:
-هرچی قسمت باشه همون میشه..نگران نباش پسر
شادی در ایستگاه اتوبوس نشسته بود و با نگاهی مات به مردمی که با عجله سوار و پیاده می شدن نگاه می کرد...از صبح زود از خانه اش بیرون زده بود و بیخیال کلاس هایش به خیابان ها زده بود....
گاهی با تاکسی گاهی با اتوبوس و حتی پیاده خیابان های شهر را از بالا تا پایین گز کرده بود...
نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد...
در حالی که سعی میکرد چادر را روی سرش نگه داره وارد حرم شد سلام داد...با اینکه اهل کرج بودن ولی از بچگی با مادرش زیاد به امام زاده صالح میومید..............این مکان همیشه براش ارامش خاصی داشت...
بعد از زیارت آروم گوشه ای نشست و چادرش را روی پاهاش انداخت..
همیشه هرجا که زیارت میرفت عادت داشت گوشه ای بشینه یا توی صحن راه بره و فکر کنه....
گوشیش زنگ خورد....
این بار سهند بود....
از صبح هرکی بهش زنگ زده بود جواب نداده بود...خیلی به این تنهایی احتیاج داشت.........
وقتی از حرم اومد بیرون هوا دیگه تاریک شده بود...
چادر را به مسئول چادرها تحویل داد و بیرون امد....
برعکس پریشونی که وقت اومدن به حرم داشت حالا در دلش آرامش خاصی حس میکرد و لبخند یه لحظه از لبهاش نمی رفت..
گوشیش را که روی سایلنت گذاشته بود از کیفش بیرون آورد..
21 میس کال....18مسیج..تا اومد مسیج اول را بخونه شماره ی سهند روی صفحه گوشیش افتاد...
این بار سریع جواب داد..
-بله..
صدای نفس نفس زدن های سهند می اومد...
شادی دوباره گفت:
-بله..
این بار صدای گرفته ی سهند به گوشش رسید
-الو؟..الو شادی؟
شادی با همان لبخند گفت:
-بله..میشنوم..بگو
این بار سهند منفجر شد:
-کجایی تو از صبح؟
شادی وسط داد و فریاد های سهند آمد و گفت:
-میشه بیای دنبالم؟من تجریشم..
سهند دوباره داد کشید:
-چرا از صبح هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی
شادی نفس عمیقی کشید و گفت:

-من منتظرتم.زود بیا ( و قطع کرد)
شادی که دیگر حوصله اش سر رفته بود با شنیدن صدای زنگ موبایلش با ذوق از جایش پرید...
-بله؟
-کجایی؟ من رسیدم
شادی نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
من توی این پارک کوچیکم...رو بروی این آموزشگاه زبانه..
سهند نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
-دیدمت..
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
و ماشین را جلوی شادی برد..
شادی جلو رفت و گفت:
-سلام..
سهند چشم غره ای به قیافه ی خندان او رفت و گفت:
-سلام..بیا بشین
شادی هیجان زده گفت:
-نه..تو بیا پایین تو این پارکه بشینیم..میخوام باهات حرف بزنم
سهند نگاهی به اطراف انداخت و با بداخلاقی گفت:
-اینجا پارک ممنوعه..بشین میریم یه جای دیگه
شادی باشه ای گفت و سریع سوار شد..
سهند در حالی که راهنما میزد گفت:
-گشنته؟ میخوای بریم شام؟
شادی گفت:
-آره..چه جورم ...ناهارم نخوردم..
و وقتی سهند برگشت و با اخم نگاهش کرد توضیح داد:
-خب آخه خیلی پول برنداشته بودم..کارت اعتباریمم خونه جامونده بود..
سهند با حرص گفت:
-میشه بگی از صبح کجا بودی؟
و بلندتر داد زد:
-میدونی چقدر نگرانت شده بودم..رفتم دانشگاه..آتلیه..تو فکر نمیکنی که..
شادی حرفش را قطع کرد و با نگاهی مظلومانه گفت:
-باور کن به این تنهایی احتیاج داشتم..
سهند با خشم نگاهش را از او گرفت و دیگر حرفی نزد..اما صدای نفسهای بلندش نشان میداد هنوز هم عصبانی است..
کمی بعد شادی گفت:
-لطفا بعد از اون چراغ نگه دار ..اینجا یه جا میشناسم بریم شام..خیلی عالیه..
*****************
سهند نگاهی به در و دیوار های کاشی شده و سقف پر ترک مغازه انداخت و زیرلب گفت:
-اینجا چیش عاللللیهه؟
شادی لبخند ملایمی زد و گفت:
-حالا بیا بشین..بهت میگم..
سهند با اکراه روی صندلی های بلند پشت شیشه نشست...
نور چراغ های پشت شیشه که چشمک زنان " اغذیه فروشی گلرخ" را نشان میدادند، در صورتشان می افتاد....
شادی هیجان زده گفت:
-چی میخوری؟بندری های اینجا معرکس
سهند با بیتفاوتی جواب داد:
-مغزو ترجیح میدم
شادی با قیافه ای درهم سرش را تکان داد
سهند خندید و گفت:
- چیه؟
شادی شکلکی در آورد و گفت:
-بدم میاد
*********************
سهند احساس کرده بود که امشب چیزی در شادی فرق کرده...
با اینکه تک تک لحظات ان شب در کنار شادی و خنده هایش ، مثل یک خواب شیرین می ماند اما حسی او را میترساند...
مدام این فکر که شادی میخواهد امشب با او برای همیشه از او خداحافظی کند عذابش میداد...میدانست که اگر شادی این بار هم او را نخواهد، برای همیشه از دستش میدهد..
از پشت شیشه نگاهی به خیابان شلوغ انداخت...
الان در کنار شادی شاید برایش همین خیابان شلوغ زیباترین صحنه ی دنیا بود..اما میدانست بدون شادی باز هم این خیابان، همان خیابانهای شلوغی میشوند که او را به سرگیجه و خستگی میکشانند...
بغضی را که راه گلویش را بسته بود پشت سرفه ای مخفی کرد و گفت:
-شادی..میخوای چیزی به من بگی
شادی با لبخند گفت:
-آره..حالا غذاتو بخور بعد میگم
سهند ساندویچ نصفه اش را کنار گذاشت و جدی گفت:
-حرفتو بزن
و نگاهش را از شادی دزدید..
اما قبل از اینکه شادی جوابش را بدهد گفت:
-این بار قول میدم هر تصمیمی بگیری عمل کنم..ولی..
اما بغض نگذاشت که باقی حرفهایش را بزند..
شادی که حالا کمی خجالت زده و دستپاچه بود من من کنان گفت:
-من نمیدونم چه جوری بهت..
سهند که دیگر تحمل شنیدن نداشت سرش را تکان داد و گفت:
-فهمیدم..فهمیدم..
و قبل از اینکه در جمع اشکهایش بریزد از صندلیش پایین آمد تا زودتر برود..
شادی با بهت صدایش زد:
-سهند..
سهند با چشمهای اشکیش نگاهش کرد و با لبخند گفت:
-جانم؟..ایرادی نداره خانومم...من..دیگه مزاحمت نمیشم..باور کن..
شادی هم که کم کم داشت از صدای گرفته ی سهند بغض میکرد آرام گفت:
-من منظورم این نبود...
سهند شک زده نگاهش کرد...
وقتی شادی به آرامی به رویش لبخند زد، بلند خندید...شادی هم...
هر دو در حالی که چشمهای خیسشان برق میزد،آرام می خندیدند...

نور چراغ های پشت شیشه که چشمک زنان " اغذیه فروشی گلرخ" را نشان میداد، به بزمشان نور می پاشید...
شادی لب پنجره ی خانه ی کوچکش نشسته بود و به دیروز و فرداهایش فکر می کرد...
دستش را روی جلوی صورتش گرفت و به حلقه ی ظریفش خیره شد....نفس عمیقی کشید و پیشانی اش را پنجره چسباند..
پسرجوانی از کوچه رد می شد..با خودش فکر کرد" یعنی این هم کسی را دوست داره؟"
آن روز با اینکه سه کلاس مهم داشت دانشگاه نرفته بود...انقدر این چند روز همه چیز سریع اتفاق افتاده بود که...
پاهایش را روی شکمش جمع کرد..
با انگشتش حلقه را تاب داد...
حتی دستهایش هنوز به این حلقه ی ظریف عادت نکرده بودند چه برسد به خودش...
قرار شده بود که جشن نامزدی نگیرند چون سهند میخواست تا چند ماه دیگر عروسی را بگیرد و او را به خانه اش ببرد..
شادی احساس میکرد درون رودخانه ی زندگیش افتاده و با سرعت همراه آن میرود..
شاید برای همین آن روز را در خانه مانده بود...
میخواست در این رودخانه ی شلوغ، سنگی پیدا کند که بتواند روی آن بایستد .........
به خودش مرخصی داده بود تا به دور از محیط شلوغ بیرون و در امنیت خانه ی کوچکش چند لحظه بایستد تا ببیند اصلا کجاست؟..
اضطراب داشت....پشت این حلقه با تمام سادگیش هزار معنی و مسئولیت و فکر و خیال خوابیده بود و شادی نمیدانست که چه میشود..
نگاهی به خانه ی به هم ریخته اش کرد...با خودش گفت" من هنوز از پس کارای خودمم برنیومدم"...
شغل سهند هم که بحثی جدا بود و شادی میدانست با آن شغل خطرناک زندگی نرمالی نخواهد داشت...
هرچند که تا الان همه چیز آرام بود..
هرچند که این حلقه ی بدون نگین خیلی ساده به نظر میرسید.....
با صدای زنگ تلفن به خودش آمد..از لب پنجره پایین پرید و به شماره نگاه کرد....سهند بود...
لبخند زد..شاید نمیدونست فردا چی میشه ..شاید از خودش میترسید...یا شایدهای دیگه..
اما از یه چیز مطمئن بود و زمزمه وار گفت:

-عاشق این بداخلاق پشت خطم!
شادی لبخندی زد و جواب داد:
-بله؟
صدای عصبی و کلافه سهند به گوشش رسید:
-الو؟شادی کجایی تو؟مگه دانشگاه نداشتی
شادی در دلش خندید و گفت:
-اول سلام بداخلاق..بعدشم حوصله نداشتم نرفتم..
سهند منفجر شد:
-خب چرا اون موبایلتو جواب نمیدی..اااااااه
شادی دلخور شد و گفت:
-خب بابا ..حالا مگه چی شده؟
سهند گفت:
-تازه میگی چی شده؟ یه ساعته اینجا دم در دانشگات معطلم...
و غرغرکنان ادامه داد:
-تازه گشنمم هست..
شادی کوتاه خندید و گفت:
-اوه..بگو پس...از دانشگاه تا خونه ی من که راهی نیست سهند..بیا اینجا میریم ناهار
سهند با شوخی گفت:
-پس تو به چه دردی میخوری؟یه چیزی بپز دیگه
شادی خنده اش را کنترل کرد و گفت:
-برا من کوبیده بگیر..بای بای..
سهند مردانه خندید و گفت:
-بچه پرو..فعلا
شادی سریع گوشی را قطع کرد و مشغول جمع کردن بساط نقاشی اش شد...دلش نمیخواست قبل از تمام شدن نقاشی اش آن را به سهند نشان بدهد...
تابلو را با احتیاط بالای کمدش جا داد و به هال برگشت..
دستش را به کمرش زد و با افسردگی آه کشید...انقدر به هم ریخته بود که انگار بمب آنجا منفجر شده...
از دانشگاه تا اینجا با ماشین پنج دقیقه هم راه نبود..آرزو کرد که سهند در رستوران معطل شود تا به کارهایش برسد...
نگاهی هم به خودش انداخت...تاپی ساده با دامن بلند بنفش تا مچ پاهایش..بد نبود..
کمی برق لب زد و روی موهایش را سر سری شانه کشید..
به هال برگشت و بدو بدو هر چیزی که بدستش می آمد را مرتب میکرد...
میدانست سهند این وضع را ببیند باز هم تیکه بارانش میکند...
با صدای زنگ انگار سوت پایان بازی زده شد...شادی در را باز کرد و برای بار آخر نگاهی به هال انداخت...آن هم بد نشده بود..
سهند که حالا به جلوی در رسیده بود،سلام کرد..شادی هم با لبخند جوابش را داد و کیسه غذاها را از دستش گرفت..
سهند خندید و گفت:
-چرا انقدر نفس نفس میزنی؟صورتتم سرخه
شادی سعی کرد عادی باشد و گفت:
-جدی؟..
سهند در را بست و با صدای آرامی گفت:
-آره...خیلی هم خوشگل شدی
شادی خجالت زده نگاهش را دزدید...
سهند روی صورتش خم شد...شادی هیجان زده نفس نفس میزد اما خودش ا عقب نکشید..سهند انگشتش را روی صورت شادی کشید و سر آن را را که سبز شده بود جلوی چشمهای شادی آورد و گفت:
-قبلنا سرخاب بود...الان سبز مده؟
شادی که فهمید سهند سرکارش گذاشته دلخور به آشپزخانه رفت...غذاها را روی اپن گذاشت ..
شیر آب را باز کرد و با حرص صورتش را شست..
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
اصلا نفهمیده بود که بود صورتش رنگی شده..
سهند از پشت بغلش کرد اما شادی خودش را از بغل او بیرون کشید...سهند دوباره به زور بغلش کرد ...سرش را بوسید و گفت:
-شوخی کردم..قهر نباش
شادی عادی جواب داد:
-برو بشین برات چایی بیارم
-چایی نمیخوام..خیلی گشنمه...
شادی بدون حرف زیرانداز و سفره را در هال پهن کرد..
دوباره برگشت و سطل ماست و دو لیوان هم آورد ..
وقتی سفره کامل شد رو به سهند که صورتش را میشست گفت:
-سهند بیا..
هر دو انقدر گشنه بودند که بدون حرف مشغول شدند...
شادی گفت:
-آخی...تازه فهمیدم چقدر گشنم بود..دستت درد نکنه
-تو که نصفه خوردی
-آخه خیلی زیاد بود..بقیش را شب میخورم
سهند وقتی تا آخرین قاشق غذا و ماستش را خورد بلند شد و گفت:
-مهر بهم میدی؟
شادی لبخندی زد و سریع جانمازش را بدستش داد..
سهند به اتاق شادی رفت و در را بست...شادی که میدانست سهند دوست دارد موقع نماز خلوت کند،او را به حال خودش گذاشت و مشغول جمع کردن سفره شد..
کار سفره تمام شد اما سهند هنوز از اتاق بیرون نیامده بود..شادی آرام از لای در نیمه باز داخل شد ..
سهند روی تختش خوابیده بود و ساعدش را روی پیشانی اش گذاشته بود....
شادی با صدای آرامی گفت:
-سهند چایی گذاشتم...مگه نمیخوای برگردی اداره؟
سهند با صدای بمی جواب داد:
-خیلی خستم..یه ساعت میخوابم بیدارم کن..
شادی دلخور لبهایش را جلو داد...دلش میخواست با او حرف بزند...اما وقتی خستگی او را دید آرام از اتاق بیرون رفت و در را بست..
کتابی که تازه شروع کرده بود را برداشت و خودش را روی کاناپه انداخت...
انقدر فضای خانه ساکت و آرام بود که خودش هم به خواب رفت...
کمی بعد سهند از خواب پرید...نگاهی به ساعتش انداخت...
هنوز یک ساعت نشده بود اما دیگر خوابش هم نمیبرد...از اتاق بیرون زد و چشمش به شادی افتاد که روی کاناپه خوابش برده...
لبخندی زد و به آشپزخانه رفت...برای خودش چایی ریخت و زیر کتری را خاموش کرد..
همانطور که چایش را میخورد به شادی که موهایش روی صورش ریخته بودند نگاه میکرد...
آفتابی که روی کاناپه افتاده بود پوست سفید و موهای روشنش را درخشان نشان میداد..
سویچش را برداشت ..کنار شادی زانو زد و آرام پیشانی اش را بوسید و بلند شد..
شادی که بیدار شده بود آرام گفت:
-نرو
سهند با خنده به طرفش برگش و گفت:
-اینجوری میخواستی منو بیدار کنی؟
شادی جوابش را نداد...دستهایش را دور گردن سهند حلقه کرد ...صورتش را در گردن او فرو کرد و با صدای آرامی دوباره گفت:
-نرو
سهند او را در آغوشش کشید..سرش را چند بار بوسید و او را دوباره خواباند..
دستش را گرفت و با ملایمت گفت:
-خودمم میخوام بمونم ولی دیرم میشه عزیزم..چاره ای ندارم
شادی چشمهای بسته اش را باز نکرد...دست سهند را فشار داد و با ناراحتی گفت:
-باشه.مواظب خودت باش
سهند لبخند زد..چشمهایش را بست و پشت دست کوچکش را با لذت بوسید و آرام از خانه بیرون رفت..
شادی قبل از اینکه دوباره به خواب برود صدای سهند را شنید که میگفت:

-شادی من درو از پشت قفل میکنم.خدافظ.
-آخ جوووووووووووووووووووون
دوباره ورجه وورجه کرد و جیغ خفه ای کشید:
-آخ جون.آخ جون.آخ جون
نیلوفر خیره نگاهش کرد و شادی توضیح داد:
-آخه اصلا حوصله ی این کلاسه رو نداشتم ....
محبوبه گفت:
-اه..بیخودی این همه راه اومدم..خب خبر میدادن کنسله
الناز بیحوصله گفت:
-یه دفعه ای شده مثل اینکه
نیلوفر نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-محبوبه پایه باش دیگه....الان تازه ساعت ده و نیمه...میریم میگردیم،ناهاره رو میزنیم و میریم خونه
محبوبه:
-خب بریم ناهار..ولی آخه دربند چرا؟
شادی به بازوی محبوبه زد و گفت:
-میدونی دربند تو پاییز چقدر قشنگه؟
- این همه راه بریم برا یه ناهار؟
الناز :
-با ماشین من میریم دیگه...الان میخوای بری خونه چیکار خب؟
قبل از محبوبه شادی گفت:
-محبوبه میاد
و بازویش را به طرف در کشاند..
نیلوفر با شوخی گفت:
-تو نمیخوای از آقاتون اجازه بگیری اول؟
شادی با بی حواسی گفت:
-ها؟نه بابا....سر کار الان و جیغ کشید:
-بیاااین دیگه!
**********************
شادی سرش را روی شانه ی نیلوفر گذاشت و چشمهایش را بست....چهار نفری روی تخت رستورانی نشسته بودند...هوا خنک و ابری بود و درختان قرمز ونارنجی غوغا میکردند..
نیلوفر گفت:
-بد نگذره؟
شادی لبخند محوی زد و گفت:
-عالی بود، حیف که دوربین نیاوردیم فقط
محبوبه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-بچه ها دو شد..بریم؟
شادی با همان چشمهای بسته جواب داد:
-فکر کن تازه الان باید کارگاهمون تموم میشد
الناز پکی به قلیان زد و گفت:
-اینم دیگه جون نداره...بچه ها من سردمه شما چی؟
نیلوفر:
-آره..اینجا خیلی سرد شده..
گوشی شادی در جیب ژاکتش لرزید...بی حال آن رادراورد ...سهند بود..
در حالی که هنوز به نیلوفر تکیه داده بود جواب داد:
-سلام
سهند با لحن مهربانی گفت:
-سلام عزیزم...کجایی؟
شادی ذوق زده گفت:
-دربند!
و قبل از اینکه بگوید جایت خالی، داد سهند او را پراند:
-مگه صبح نگفتی میری دانشگاه،اونجا چه غلطی میکنی؟
شادی اخمهایش را درهم کشید و گفت:
-خب استادنیومد کلاس کنسل شد
-سهند بدتر داد کشید:
-اون وقت برای خودت پاشدی رفتی دربند؟
شادی کم کم داشت بغض میکرد ..با اینکه دوستانش وانمود میکردند که حواسشان به او نیست ولی صدای داد سهند انقدر بلند بود که بشنوند...کفشهایش را کج و کوله پوشید و کمی از انها فاصله گرفت
-چرا جواب نمیدی؟
شادی با صدایی که کمی میلرزید گفت:
-خب دوستام اومدن منم ..
صدای سعید از پشت خط می آمد:
-سهند بیا اینو ببین..
سهند عصبی گفت:
-من باید برم.تا نیم ساعت دیگه خونتی.رسیدی از شماره ی خونه به من زنگ میزنی.(و قطع کرد)
شادی کفشهایش را درست پوشید و با چهره ای گرفته رو به الناز گفت:
-میشه برگردیم؟
-آره دیگه ..بریم..
در راه برگشت همه سعی کردند عادی رفتار کنند و دوباره انقدر حرف زدن و شوخی کردند که شادی سرحال شد....الناز صدای آهنگ ماشین را بالا برد و شروع به قر دادن کرد....
محبوبه با تشر گفت:
-زشته..سنگین باش
و نیلوفر گفت:
-خفه شیدمیخوام بخوابم
و شادی فکر کرد چقدر عاشق این جمع خل و چل دوستانش هست...
**************
تا به خانه رسید به سمت تلفن دوید و شماره ی سهند را گرفت..
با اولین بوق جواب داد:
-بله؟
شادی از لحن خشکش دلش گرفت و کوتاه گفت:
-سلام..من رسیدم...
-باشه..من غروب میام پیشت.خدافظ.
شادی گوشی را گذاشت...مقنعه اش را از سرش کشید و سعی کرد فراموش کند که چقدر لحن سهند....
آه کوتاهی کشید
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بوی خون(16)

-خیلی خب اونجوری نگاه نکن..
سهند هیچ تغییری در حالتش نداد..
در حالی که دستهایش را روی دو دسته ی مبل گذاشته بود نگاه خیره اش را به شادی که روی مبل مقابلش نشسته بود، دوخته بود
شادی پاهای ظریفش را بالا کشید و چهار زانو نشست...غرغر کنان گفت:
-مگه بازجوییه؟
زیر نگاه سنگین سهند معذب بود و مدام وول میخورد
سرش را کج کرد که باعث شد موهای بلندش تاب بخورند..با صدای آرامی گفت:
-بابا من که همه چیو تعریف کردم.. استاد نیمومده بود بعدش الناز گفت بریم ناهار دربند..بعدم زود اومدم خونه دیگه
سهند تنها یکبار پلک زد..
شادی خودش را محکم به پشتی مبل کوبید و گفت:
-خب چرا هیچی نمیگی؟من دیگه نمیدونم چی بگم؟حداقل یه آره، نه بگو بفهمم چی میخوای آخه
سهند ماهرانه لبخندش را خورد..
شادی نفس عمیقی کشید و گفت:
-خب معذرت میخوام بدون اجازت رفتم.. آخه فکر کردم سرکاری..مزاحمت نشم هی زنگ بزنم..
باز هم شادی بود و نگاه بیروح سهند..
شادی گفت:
-نخیر...این ول کن نیست
...................
-معذرت دیگه
سهند نفسش را بیرون داد و خشن گفت:
-هرچند بهانه هاتو قبول ندارم این بارو بیخیال میشم..یه قرارم باید بگذاری دوستتاتو ببینم چه جورین
شادی از اینکه بالاخره سهند به حرف آمده بود ذوق کرد و گفت:
-میشه من بیام اون ور؟
و به مبل بزرگی که سهند روی آن لم داده بود اشاره کرد..
سهند با جدیت گفت:
-نخیر
شادی دوباره پکر شد و دست به سینه سرجایش نشست...انگار سهند سر صلح نداشت و فعلا مرزها بسته بود!
سهند بدون اینکه لحظه ای نگاه سنگینش را از روی او بردارد در دل قربان صدقه ی او میرفت...
تی شرت و شلوارک صورتی کمرنگی به تن داشت و موهایش آزادانه روی شانه هایش ریخته بود..
سهند که دیگر دلش نمیامد او را بیشتر اذیت کند لبخندی زد و گفت:
-حالا چطور بود؟
شادی سرش را بالا آورد..وقتی لبخند کمرنگ سهند را دید، شیر شد و خودش را روی مبل انداخت...دو زانو مقابلش نشست و با هیجان همه چیز را تعریف کرد...
کمی بعد وقتی شادی روی پاهایش نشسته بود اصلا یادش نمی آمد این دشمن فسقلی چطور به جبهه اش نفوذ کرده بود .................

نیلوفر به بازوی شادی زد و گفت:
-کجایی؟زود غذاتو بخور بریم یه ذره خیر سرمون درس بخونیم
شادی کمی با غذایش بازی کرد و گفت:
-اه...مگه مدرسه هست که هنوز مهرتموم نشده امتحان داره میگیره..
نیلوفر شانه ای بالا انداخت و گفت:
-زو د بخور بریم...چند تا از بچه ها میخوان یه دور خلاصه رو باهم بخونن
شادی قاشقش را ول کرد و گفت:
-دوست ندارم...قرمه سبزی های سلف خوشمزه نیست...
نیلوفر لبخندی زد و بدجنسانه گفت:
-وقتی هر روز با سهند میری بیرون رستوران غذاهای خوب خوب میخوری معلومه که این غذاها بهت مزه نمیده
شادی با بهت گفت:
-چی میگی تو برا خودت؟!!باورت میشه سه روزه ندیدمش حتی؟همش سر کارشه
-اوه..اوه..نزن حالا..چه دل پری داشتی..هنوز هیچی نشده پشیمون شدی؟
شادی با لبخند کمرنگی گفت:
-دیوونه!...اتفاقا سهند خیلی خوبه ولی...
نیلوفر خیره نگاهش کرد و گفت:
-ولییییی؟
شادی به نقطه ی نامعلومی خیره شد و زمزمه وار گفت:
-حس میکنم یه چیزی این وسط ها درست نیست..
********************
سهند با صورتی قرمز داد کشید:
-پس تو اونجا چه غلطی میکردی یاسر؟
یاسر اخم کرد و گفت:
-سهند ما تقریبا ردش را زدیم فقط..
سهند حرفش را قطع کرد و با لحن تمسخرآمیزی داد زد:
-فقط...فقط...
و بلندتر غرید:
-بازهم فقط..
سعید به یاسر اشاره کرد که جدی نگیرد..
سهند دوباره روی صندلیش نشست و دستهای لرزانش را به صورتش کشید...
سریع ولی قاطع گفت:
-کار شماها نیست...خودم میرم دنبالش
یاسر گفت:
-سهند من بهت قول میدم تا دو ماه دیگه گرفتیمش..
سهند با لحن بدی جواب داد:
-تو اگه میخواستی کاری کنی تا الان کرده بودی
این بار یاسر با صورتی برافروخته از جایش بلند شد و از اتاق سهند بیرون زد..
سعید که میدانست سهند دیگر تصمیمش را گرفته و منصرف نمیشود، گفت:
-منم باهات میام..
سهند که کمی آرامتر شده بود با سر تایید کرد و گفت:
-فقط نمیدونم چه جوری شادی را راضی کنم؟
-دو مااااااه؟
این شادی بود که با صدای بلند داد زده بود...
سهند سرش را کمی جلو برد و گفت:
-آرومتر باش شادی جان..زشته نگاه میکنن
شادی با ناراحتی گفت:
-برام مهم نیست..
سهند گازی به پیتزایش زد و گفت:
-غذاتو بخور حالا..
شادی بغض کرده فقط نگاهش کرد ...
سهند پیتزای در دستش را روی بشقاب پرت کرد و گفت:
-باور کن منم نمیخواستم اینجوری بشه..ولی مجبورم..این ماموریت فقط کار خودمه
-این ماموریت چیه که انقدر برات مهم شده؟
-همون پرونده ی شاکری
شادی با دستهایش موهایش را پشت گوش فرستاد و حرفی نزد...طبق معمول شالش در حال افتادن بود ولی سهند میدانست که شادی در موقعیتی نیست که نصیحت بشود..
نفس کلافه ای کشید و گفت:
-اگه دیگه نمیخوری بریم..
شادی بدون حرف بلند شد و جلوتر از او از در بیرون رفت..به در ماشین تکیه داد و در حالی که منتظر سهند بود به زوج هایی که در فست فود نشسته بودند نگاه میکرد..
در یک میز دو نفره پشت شیشه دختر و پسر جوانی نشسته بودند که یک لحظه خنده از لبهایشان نمیرفت...
سهند که تازه به کنار او رسیده بود رد نگاهش را دنبال کرد و آن دو را دید...
از نگاه غمزده ی شادی به آنها همه چیز را خواند..رو به شادی که اصلا متوجه او هم نشده بود با لحن خشنی گفت:
-بشین بریم دیگه...وایسادی چی رو نگاه میکنی؟
شادی فقط چند لحظه نگاهش کرد و آرام سوار شد...
سهند ماشین را روشن کرد و به سرعت از آنجا دور شد...
حق را به شادی میداد و در واقع از خودش عصبانی بود...نگاه خیره شادی به آن زوج بدجور آزارش داده بود..
کمی بعد با صدای بمی گفت:
-شادی جان درکم کن..
شادی سرش را به سمت او برگرداند و گفت:
-تو چرا منو درک نمکنی سهند؟ هنوز دو هفته از نامزدیمون نگذشته میخوای دو ماه منو بگذاری و بری؟
سهند دیگر حرفی نزد...میدانست که نمیتواند هیچ جوره دل شادی را به دست آورد...
جلوی در خانه ی شادی ایستاد و ماشین را خاموش کرد...
نیمه شب بود و کوچه در در تاریکی وسکوت ...
سهند نگاهش را به جلو دوخت و آرام گفت:
-من فردا صبح زود باید برم...سعیدو تهران نگه داشتم..اگه کاری داشتی به او بگو..سپردم هواتو داشته باشه
شادی به سمتش چرخید و با بغض گفت:
-تو از قبل تصمیمتو گرفته بودی؟نه؟
و اشکهایش به صورتش ریخت...
سهند در حالی که نگاهش را میدزدید سکوت کرد..
شادی که دیگر تحمل نداشت زیر لب خداحافظی کرد و سریع پیاده شد...
بدون اینکه دوباره به سهند نگاه کند داخل خانه شد و در را بست..

دستش را روی دهانش گذاشت و با صدای بلند گریه کرد...از همان لحظه هم میتوانست دلتنگیش برای سهند را حس کند!
-چرا نمیخوری مادر؟نکنه دوست نداری؟
شادی سریع لبخندی زد و گفت:
-میخورم..خیلیم خوشمزس
و قاشقی از زرشک پلو در دهانش گذاشت...
آن روز مادر سهند او را برای ناهار دعوت کرده بود و با وجود اینکه دلش نمیخواست برود،قبول کرده بود....هرچند با آنها رابطه ی خوبی داشت اما در نبود سهند کمی معذب بود...
مریم خانوم با ملایمت گفت:
-این پسره ی بیمعرفت که به ما یه زنگ نزده تا حالا..حالش خوبه؟
شادی نگاهش را دزدید و با صدای غمگینی گفت:
-به من هم زنگ نزده..
حاج محمد که متوجه ناراحتی شادی شده بود گفت:
-حتما نتونسته..تازه یه هفتست رفته ..
شادی سریع گفت:
-شش روز
و حتی اگر میخواستند میتوانست ساعت و دقیقه اش را هم بگوید..
حاج محمد گفت:
-دخترم باید سهندو ببخشی..اگه پرونده ی هرکی غیر از شاکری بود مطمئنم نمیرفت..خودت میدونی که این پرونده چقدر براش مهمه.
شادی صادقانه گفت:
-نه راستش..سهند به من گفته که هیچ وقت از کارش باهام صحبت نمیکنه.. این پرونده راجع به چی هست؟
پدر و مادر سهند نگاهی با هم رد و بدل کردند که شادی از آن سر در نیاورد..
حاج محمد ظاهرش را حفظ کرد و گفت:
- یه باند مواد مخدر....
شادی که جدیدا خیلی بیحوصله بود دیگر دنباله ی بحث را نگرفت...
کمی با سالادش بازی کرد و در آخر گفت:
-ممنونم..خیلی خوشمزه بود..
مریم خانوم با مهربانی جواب داد:
-نوش جان مادر...تو که چیزی نخوردی..
شادی لبخندی زد و ظرفها را جمع کرد تا به آشپزخانه ببرد..
مریم خاونم سریع دستش را گرفت و گفت:
-تو برو بشین...نمیخواد دست بزنی
شادی در حالی که ظرف مرغ را به آشپزخانه میبرد گفت:
-من اینجوری راحتترم..
مریم خانوم هم بشقاب ها را برداشت و دنبالش به آشپزخانه رفت..
بعد از اینکه کار جمع کردن ظرفها تمام شد، مریم خانوم سینی برداشت و مشغول ریختن چایی از سماور روی گاز شد..
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بلیز بافتنی با دامن مشکی پوشیده بود...موهای کوتاه و طلاییش که صورت دوست داشتنیش را قاب گرفته بودند سنش را کمتر از آنی که مادر سهند باشند نشان میداد...
شادی در حالی که به صورت مریم خانوم خیره شده بود با لحنی بچگانه گفت:
-شما خیلی خوشگلی!
مریم خانوم خنده ی ریزی کرد و گفت:
-چشات قشنگ میبینه دخترم..
شادی زمزمه کرد ..دخترم..
اصلا از اینکه مادر سهند را مریم خانوم صدا میکرد راضی نبود..برای همین از فرصت استفاده کرد و گفت:
-میشه من شما را مامان صدا کنم..؟
مریم خانوم با این حرف سریع سرش را بالا گرفت که باعث شد کمی آب جوش روی دستش بریزد..استکان را روی میز گذاشت و دستش را زیر شیر آب گرفت..
شادی که دستپاچه شده بود با نگرانی گفت:
-چی شد؟... یخ بیارم؟..
مریم خانوم نگاهی به دستش انداخت و گفت:
-نه..خوبه..
شادی که بی اختیار بغض کرده بود گفت:
-حرف بدی زدم؟
مریم خانوم چند لحظه نگاهش کرد...بعد محکم او را در آغوش کشید و گفت:
-نه ...نه....دخترم..نه

و شادی نمیدانست که چقدر برای او شیرین بود که دوباره مامان دختری باشد.....

مریم خانوم اشکهایش را پاک کرد و با صدای لرزانی گفت:
-خیلی خوشحالم..
و دوباره شادی را بغل کرد...
شادی هم که از گریه های مریم خانوم بغض کرده بود حرفی نزد و در آغوشش ماند...
کمی بعد مریم خانوم خنده کوتاهی کرد و گفت:
-چایی ها سرد شد..برم عوض کنم..
همان موقع حاج محمد از در آشپزخانه گفت:
-من میرم یکم استراحت کنم
مریم خانوم سریع گفت:
-چایی گذاشتم..یه استکان بخور بعد بخواب
حاج محمد عینکش را برداشت ... چشمهایش را مالید و آهسته گفت:
-نه نمیخورم..ببخشید شادی جان..
شادی لبخندی زد و گفت:
-خواهش میکنم..راحت باشید..
مریم خانوم دو استکان چایی برای خودشان ریخت و روی میز کوچک آشپزخانه گذاشت..
شادی پشت میز نشست و گفت:
-دستتون درد نکنه
مریم خانوم با لبخند عمیقی گفت:
-نوش جون مادر
شادی میتوانست احساس کند که چقدر به او نزدیکتر شده...حالا از اینکه به اینجا آمده بود خوشحال بود..انگار آنجا میشد سهند را حس کرد و کمتر دلتنگش باشد..
مریم خانوم انگار که چیزی به یادش امده باشد با ذوق گفت:
-راستی دیروز خانوم اصلانی را دیدم..خانوم اصلانی را که میشناسی؟
شادی لبخندی زد و گفت:
-نه
-همسایه بالاییمونه..گفت یه جای خوب میشناسه برا لباس عروس...آشنا داره
شادی دستی به گردنش کشید و با خنده گفت:
-الان زود نیست؟
-نه مادر جون..چرا زود باشه؟مگه چند ماه مونده؟ بعدا کارها میمونه روهم هی باید بدوییم
شادی که انگار فراموش کرده بود تا چند ماه دیگر باید به خانه ی خودش برود، دوباره اضطراب گرفت و گفت:
-راست میگین..خیلی کار دارم..
-حالا ولی فکر کردم بهتره بذاریم سهندم باشه..نظر بده
شادی سری تکان داد و گفت:
-باشه..
وقتی شادی چاییش را خورد مریم خانوم گفت:
-میخوای بری اتاق سهند یکم استراحت کنی؟
شادی با تعجب گفت:
-اتاق سهند؟
مریم خانوم گفت:
-آره...یه وقتایی که میاد خونه ما میره تو اون اتاق
شادی پرسید:
-راستی چرا سهند با شما زندگی نمیکنه..
مریم خانوم با حسرت گفت:
-از وقتی بچم سیما...
آهی کشید و حرفش را خورد..
-از اون به بعد ما خونه قدیمیمون را که از سیما باهاش خاطره داشتیم فروختیم و اومدیم اینجا..سهند هم مستقل شد..من راضی نبودم ولی دیگه نتونستم جلوشو بگیرم
شادی فقط توانست بگوید:
-خدا بیامرزه..
مریم خانوم با لبخندی تلخ گفت:
-برو استراحت کن عزیزم
و شادی در دلش آرزو کرد کاش مادر سهند بیشتر دعوتش کند تا بتواند کمی از دلتنگیهایش را با اتاقی که سهند در آن بوده قسمت کند...
از دانشگاه بیرون آمد...هوا گرفته و ابری بود....دستهایش را در جیب ژاکتش فرو کرده بود و آرام آرام در پیاده روی خیابان راه میرفت...به کوچه ی باریک کنار دانشگاه که رسید بی اختیار ایستاد..
به یاد اول مهر افتاد که با سهند در اینجا بود... فکر کرد که چقدر هم که داد داد میکرد و غر میزد ...
خنده اش گرفت...با خودش گفت "انقدر بداخلاقی سهند که تو همه ی خاطراتمون داری داد میزنی"
قطره ی آبی روی صورتش چکید...کم کم داشت باران میگرفت..
دوباره با قدمهای بی جانی به راه افتاد...مدام با خودش فکر میکرد که چرا حتی یکبار هم از او سراغی نگرفته...بعضی وقتها نگران میشد و بعضی وقتها هم عصبانی...و بعضی وقتها که نه................هر لحظه دلتنگ . ..
این مدت انقدر به دوستهایش دروغ تحویل داده بود که از خودش بدش می آمد ...
هیچ کدام از دوستهایش نباید شغل سهند را میدانستند...برای همین هم شادی هرروز داستانی میبافت و اگر سوال میکردند به آنها تحویل میداد........بیشتر از هر وقتی احساس تنهایی میکرد...با خودش فکر کرد که شاید اگر خواهر سهند زنده بود میتوانست همدم و دوست خوبی برایش باشد...
حالا باران شدید شده بود....
در آن خیابان شلوغ تنها قطره های باران بودند که از راز اشکهای گرم شادی باخبر می شدند..
*********************
تن ماهی را روی برنج ریخت..بشقابش را برداشت و به هال رفت....تلویزیون را روشن کرد تا سکوت خانه اش را بشکند...
با شنیدن صدای زنگ موبایلش سریع بشقابش را روی میز گذاشت و به اتاقش دوید...
با شوق و نفس نفس زنان گوشی را برداشت اما با دیدن اسم "مهتاب" دوباره همان بغض لعنتی به گلویش آمد...
حوصله ی صحبت کردن با کسی را نداشت...گوشی اش را برداشت و به هال برگشت...
قاشقی غذا در دهانش گذاشت و سعی کرد بخورد..
دوباره بشقابش را کنار گذاشت و موبایلش را برداشت...در لیستش دنبال شماره ی سعید که سهند برایش گذاشته بود،گشت..هرچند کمی خجالت میکشید که به او زنگ بزند اما این بار انقدر آشفته بود که نمیتوانست زنگ نزند...
بعد از چند بوق جواب داد..
-سلام آقا سعید
سعید با صدایی متعجب گفت:
-سلام.ببخشید شما؟
شادی با خجالت گفت:
-من شادی هستم..نامز..
سعید حرفش را قطع کرد و گفت:
-بله..سلام شادی خانوم..خوب هستید؟
-ممنونم..
سعید با شنیدن صدای گرفته ی شادی جدی گفت:
-مشکلی پیش اومده؟
شادی نفس عمیقی کشید و گفت:
-آقا سعید، من الان سه هفتس از سهند بیخبرم...دیگه دارم نگرانش میشم
-نگرانش نباشین..حالش خوبه
شادی با تعجب گفت:
-مگه با شما تماس داره؟
-بله خب..ما تیممون در جریان ماموریته...خدا رو شکر خوب پیش رفته تا اینجا...
شادی بریده بریده گفت:
-پس چرا..چرا با من یا خانوادش تماس نمیگیره؟
سعید که متوجه رنجش شادی شده بود سریع گفت:
-نه..نه..اشتباه نکنید..اونها اصلا در شرایطی نیستن که بتونن تماس داشته باشن..ما هم به صورت رمزی و با با شرایط خاص باهاشون ارتباط میگیریم..
شادی با صدای گرفته ای گفت:
-پس حالش خوبه؟
-بله..بله..خیالتون راحت باشه..
--ممنونم..ببیخشد مزاحم شما شدم.خدافظ
-خواهش میکنم.مراحمید.خدانگهدار.
گوشی را روی مبل انداخت و کنار پنجره رفت...سرش را به شیشه چسباند و به ماه در آسمان خیره شد...
با خودش گفت"یعنی اونم انقدر دلش تنگه؟"

***********************************
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بوی خون(17)

سهندخسته و به دور از گروه در لبه ی دره ای نشسته بود و فکر می کرد...
صدایی او را به خودش آورد..
-تو فکری جوون
حاج یوسف بود...فرمانده ی تیم و البته استادش که سهند همیشه احترام خاصی به او میگذاشت...
سهند لبخندی زد و گفت:
-نگرانم حاجی ...اون زن و بچش را فراری داده..این بار اگه از این مرز رد بشه برای همیشه از دستمون پریده..دیگه چیزی نیست که پابندش کنه
حاج یوسف دستش را روی شانه ی سهند گذاشت و گفت:
-امیدت به اون بالایی باشه...
و با دستش به آسمان پرستاره ی شب اشاره کرد..
و ادامه داد:
-میدونم تو بیشتر از باند دنبال شاکری هستی..ولی یادت نره که شاکری از اون مهره درشتاس..راحت دم به تله نمیده
-میدونم..ولی با این پایینترها میتونیم بهش برسیم...
حاج یوسف در حالی که به آسمان خیره شده بود گفت:
-برگرد سهند..
سهند با تعجب پرسید:
-چرا حاجی؟
-حاج یوسف بدون اینکه نگاهش را از آسمان بگیرد گفت:
-چون دلت اینجا نیست..با مسئولیت من برگرد.....اینها با من
سهند محکم گفت:
-نه..نمیتونم..
-چرا؟ ما رو در حد این مهره کوچیکها هم نمدونی؟
-اختیار داری حاجی..ولی برمم دل آروم نمگیره..
حاج یوسف در حالی که میخندید بلند شد و گفت:
-مگه الان دلت آروم داره؟سهند تو زیر دست خودم بزرگ شدی...من از چشمات همه چی رو میخونم..
سهند با لبخند سرش را پایین انداخت و حرفی نزد..
حق با استادش بود ولی نمیتوانست برگردد...
وقتی حاج یوسف دور شد از جیب پیراهنش گل سر طلایی را بیرون آورد..
آن را بوسید و محکم در مشتش گرفت...
نه...نمیتوانست برگردد
شادی با خستگی قلم موهایش را کنار گذاشت...اصلا از نقاشی اش راضی نبود...باخودش فکر کرد بهتر است از اول آن را بکشد...
دستهایش را شست و آبی به سر و صورتش زد...
هنوز لباس کارش را از تنش درنیاورده بود که موبایلش زنگ خورد..
با دیدن شماره ی سعید سریع جواب داد
-سلام
-سلام شادی خانوم خوب هستین؟
-ممنون.اتفاقی افتاده؟
سعید بیتوجه به حرف شادی پرسید؟
-کلاستون تموم شده؟
شادی با بهت گفت:
-بله..چطور..
من پایین دم در منتظرتونم...
شادی که حالا نگران شده بود گفت:
-چی شده آقا سعید..
-راستش....راستش سهند برگشته..
شادی با رنگی پریده گفت:
-پس..پس چرا خبر نداد..چرا خودش نیومده دنبالم..
سعید بعد از مکثی طولانی گفت:
-حقیقتش...سهند زخمی شده ولی نگران نباشید الان حالش خوبه و مرخص شده
شادی که احساس میکد دنیا دارد دور سرش می چرخد فقط توانست بگوید:
-الان میام..
سریع لباس کارش را گوشه ای پرت کرد..کیفش را برداشت و بدون اینکه به دوستانش خبر بدهد از دانشگاه بیرون زد...
سعید را فقط یکبار دیده بود اما قیافه اش را به خوبی به یاد می آورد...سهند همیشه بهش میگفت سعید و حبیب برادرهای منن...
بعد از سلامی کوتاه با سعید فوری سوار شد..
سعید ماشین را روشن کرد ...با دیدن قیافه ی رنگ پریده ی شادی گفت:
-شادی خانوم نگران نباشین...حالش خوبه خوبه...بردنش خونه ی پدرش
شادی که از شدت فشار عصبی سردرد گرفته بود جوابی نداد..
دوباره سعید گفت:
-اگه اجازه بدید برم براتون یه آب میوه ای چیزی بخرم..حالتون اصلا خوب نیست..
شادی با صدای لرزانی گفت:
-نه..نه..فقط برید..تا خودش را نبینم آروم نمیشم..
سعید نفس عمیقی کشید و گفت:
-مثلا من اومده بودم که شما را آماده کنم، بدتر حالتون را خراب کردم..
شادی که نمیخواست جلوی سعید گریه کند سکوت کرد و به خیابان خیره شد...
*****************
وقتی سعید داخل کوچه پیچید دستهای یخ زده ی شادی به لرزش افتاد...در خانه باز بود و چند نفری از آن خارج می شوند..
روی آسفالت خونی بود و معلوم بود قربونی کردند....
سعید با دیدن چشمهای بی قرار شادی به خودش لعنت فرستاد که انقدر بد به او خبر داده..
تا سعید ایستاد، شادی در را باز کرد و به خانه دوید...
خانه شلوغ بود...جمعیتی که به نظر همکاران سهند می آمدند در حال خداحافظی بودند..
شادی در بین جمعبت دنبال چهره ی آشنایی میگشت..
با دیدن پدر سهند به سمتش رفت و با چشمهای اشکی گفت:
-بابا..سهند..
حاج محمد لبخند ارامش بخشی زد و گفت:
-حالش خوبه شادی جان فقط مدام خوابه بخاطر داروهاش..تو اتاقشه الان..
شادی بی توجه به جمعیت به سمت اتاق رفت...با دستهایی لرزان در را باز کرد
سهند خواب بود...ساق یکی از پاهایش و بازوی راستش باند پیچی شده بود...
شادی کنار تختش به زانو افتاد و با صدای خفه ای گفت:
-سهند..
سهند با بیحالی چشمهایش را باز کرد ...با دیدن شادی لبخند زیبایی زد و دست سالمش را به طرف او گرفت..
شادی سریع دستش را گرفت و در حالی که اشکهایش تند تند روی صورتش می ریخت مرتب تکرار میکرد:
-کجا بودی؟ کجا بودی؟
سهند زبانش را روی لبهای خشکیده اش کشید و با صدای گرفته ای گفت:
-بیا جلوتر ببینم..
شادی صورتش را به بازوی او چسباند..
سهند سرش را خم کرد و او را بوسید...
شادی که حالا کمی آرام گرفته بود چشمهایش را بست
سهند انگشتهای کوچکش را در دست گرفت و با خنده ی کوتاهی گفت:
-بازم که دستات رنگیه فنچول..
شادی به گریه افتاد...

تازه میفهمید چقدر دلش برای این صدای بم تنگ شده!

سهند محکم گفت:
-شادی تو بیرون باش..
شادی دست به سینه به دیوار اتاق تکیه داد و گفت:
-میخوام پیشت باشم
سهند عصبانی گفت:
-دوباره حالت بد میشه زخمارو ببینی..برو بیرون گفتم..
شادی خواست جوابش را بدهد که دکتر سهند گفت:
-لطفا چند دقیقه بیرون باش دخترم..
شادی چشم غره ای به سهند رفت و به اجبار از اتاق خارج شد...
بار اولی که زخمهای سهند را دیده بود، تا حد مرگ ترسیده بود...
زخم پایش خیلی شدید نبود اما بازویش....
هرچقدر از سهند پرسیده بود که چه اتفاقی افتاده سهند با شوخی و خنده گولش میزد و جواب نمیداد...
فقط وفتی که پدر و مادرش به عیادتش آمده بودند کوتاه گفته بود که در یک درگیری چاقو خورده است..
شادی به آشپزخانه رفت و رو به مریم خانوم گفت:
-دکتر بیرونم کرد..
مریم خانوم در حالی که در کمپوتی را باز میکرد گفت:
-بهتر...پانسمان عوض کردن که دیدن نداره مادر جون..حالت بد میشه
-شما حالتون بد نمیشه؟
مریم خانوم آهی کشید و گفت:
-بچمه..طاقت ندارم یه خار تو پاش بره..ولی خب..یه جورایی هم عادت کردم
شادی که آشکارا جا خورده بود با بهت گفت:
-عادت؟
-شغلشون اینجوریه...به جای زخمهای بدنش دقت نکردی؟
شادی در فکر غرق شد..جای زخم...جای زخم...یک شکستگی روی پیشانی اش...چند جای بخیه روی پای چپش..نه...
انگار تازه داشت میفهمید که آن کلتی که در داشبورد دیده بود، چه معنیی میدهد...
با صدای مریم خانوم که سینی به دست جلویش ایستاده بود به خودش آمد..
-شادی جان این کمپوت را برای سهند میبری؟
شادی لبخند بی جانی زد و سینی را گرفت
وقتی داخل اتاق شد، دکتر داشت وسایلهایش را جمع میکرد..
کمی بعد از آنها خدافظی کرد و بیرون رفت..
شادی کاسه ی کمپوت را به دست سهند داد و با صدای آرامی گفت:
-بخور
سهند خندید وگفت:
-خوبه فرستادمت بیرون...بازم که رنگت پریده..چی شده؟
شادی سعی کرد لبخند بزند...اما واقعا از حرفهای مریم خانوم شوکه شده بود...میتوانست ادعا کند که این مدت اگر بیشتر از سهند رنج نکشیده باشد،کمتر هم نکشیده..
یعنی بازهم قرار بود کسی جای بوسه هایی که بر بدن عزیزترینش میزد را بدرد؟؟؟؟؟...
نفس کوتاهی کشید و گفت:
-خوبم..
و دوباره به سهند گفت:
-بخور دیگه..
سهند قاشقی در دهانش گذاشت..
چشمهای شادی با دیدن گیلاس های درشت و براق درون کاسه برق زد..
سهند به خنده افتاد و گفت:
-فسقلی..
و قاشقی پر از گیلاس را جلوی صورت شادی آورد..
شادی گیلاس ها رو خورد و گفت:
-چقدر خوشمزس..
و دوباره منتظر به سهند نگاه کرد..
سهند کاسه را به شادی داد و گفت:
-بخور عزیزم..بقیش مال تو
شادی بدون تعارف ظرف را از دست سهند قاپید...کنار تخت روی زمین نشست و مشغول خوردن شد..
سهند آرام دراز کشید و با تفریح به شادی نگاه میکرد..
شادی دست از خوردن برداشت و با عذاب وجدان از اینکه حق مریض را میخورد گفت:
-میخوای؟
سهند با لبخند گفت:
-نه عزیزم..بخور..
شادی دوباره با لبخند شروع به خوردن کرد..
همان لحظه در باز شد ...مریم خانوم بود که رو به سهند میگفت:
-کمپوتتو خوردی سهند جان؟
و وقتی که نگاهش به صورت خندان سهند و کاسه ی در دست شادی افتاد همه چیز را فهمید...با خنده سری تکان داد و بیرون رفت..
شادی ریز خندید..همانطور قاشق به دست به سهند گفت:
-آبروم رفت؟
سهند نگاهی به صورت خجالت زده و قرمز شادی کرد و گفت:
-خیلی میخوامت دختر
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
شادی لبش را از لبهای سهند جدا کرد و گفت:
-زود میام
سهند ناراضی نگاهش کرد...قبل از اینکه شادی فرصت کند بلند شود، با دست سالمش محکم نگهش داشت و دوباره او را بوسید..شادی با خنده سرش را عقب کشید و گفت:
-سهند دیگه به کلاسم نمیرسم
سهند جدی گفت:
-بهتر..
شادی با اخم مصنوعی کوله اش را برداشت و گفت
-خدافظ
اما قبل از اینکه پایش را از اتاق بیرون بگذارد که دوباره صدای سهند بلند شد..
-شادی
شادی نفس عمیقی کشید و به سمتش چرخید:
-دیگه چیه؟
سهند که دیگر بهانه ای برای بیشتر نگه داشتن شادی پیدا نمیکرد با کلافگی گفت:
-ژاکتتو بپوش..سرده
شادی پوفی کرد و گفت:
-چشم..چشم..حالا میشه برم؟
سهند ناراضی گفت:
-باشه..مواظب باش.خدافظ
شادی چشمی گفت و بیرون رفت...سریع از پدر و مادر سهند هم خدافظی کرد و از خانه بیرون رفت...
کلاسش پنج دقیقه ی دیگر شروع میشد و او هنوز اینجا بود...بهرحال تاخیر بهتر بود تا بازهم غیبت بخورد...
اگر سهند نیم ساعت معطلش نمیکرد الان در دانشگاه بود..با خودش فکر کرد از وقتی که زخمی شده مثل بچه ها بهانه گیری میکند...آرام با خودش خندید و دستش را برای اولین تاکسی بلند کرد.
**********************
بعد از ظهر سرکلاس تاریخ بود که برایش مسیج آمد..سهند بود..
"کی میای خونه؟"
شادی جواب داد:
"شاید برم خونه ی خودم، روم نمیشه بازم بیام اونجا"
در تمام سه روزی که سهند در خانه ی پدر و مادرش بود شادی مدام به او سر میزد و با اصرارهای مریم خانوم ناهار و شام هم مانده بود...
"من منتظرتم"
شادی در حالی که سعی میکرد خودش را از چشم استاد مخفی کند برایش تند تند نوشت:
"باشه عزیزم.میام.الان سرکلاسم"
با گفتن سرکلاسم میخواست به سهند بفهماند که دیگر نمیتواند مسیج بدهد..
استاد تاریخشان پیرمرد سختگیری بود و اگر متوجه میشد فورا از کلاس بیرونش میکرد..
چند دقیقه ی بعد دوباره صفحه ی روشن موبایل خبر از مسیج جدیدی میداد..
"نه.حالم خوبه"
و قبل از اینکه شادی جوابی بدهد مسیج دیگری آمد
"ببخشید اشتباه فرستادم برای تو"
شادی مطمئن بود که سهند مسیجی را اشتباه نمیفرستد و میخوهد باز هم با او اس ام اس بازی کند......و برایش مسیج زد
"دکترت اومد پانسمانت را عوض کنه؟"
به ثانیه نکشید جوابش آمد..
شادی در دلش به این سهند مغرور و بهانه گیر مریضش خندید...

*******************

شادی رژ سرخی زد و لبهایش را چند بار به هم مالید....سریع رژ را توی کیفش پرت کرد و گفت:
-نیلو من میخوام برم..
نیلوفر با تعجب گفت:
-کجا دوباره؟
شادی من من کنان گفت:
-سهند یکم مریض شده..دارم میرم پیشش
نیلوفر در حالی که مقنعه اش را جلوی آیینه دستشویی مرتب میکرد گفت:
-شادی غیبتهات خیلی داره زیاد میشه ها..حالا بگذار بعد کلاس برو..
شادی سریع گفت:
-نه..هنوز یه جلسه جا دارم..میبینمت..
و برای نیلوفر بوسی فرستاد
نیلوفر هم با اینکه ناراضی بود دیگر مخالفتی نکرد و خداحافظی کرد.
شادی خوشحال از اینکه با زودتر رفتنش میتواند سهند را غافلگیر کند، با قدمهایی تند راه میرفت...
صدای رعد و برق آمد..
با خودش گفت"حالا تو این بارون چه جوری تاکسی گیر بیارم؟"
****************
با دستهایی که از سرما میلرزید زنگ در را فشار داد..
صدای گرم مریم خانوم در گوشش پیچید:
-کیه؟
-منم مامان
-بیاتو عزیزم
در باز شد و شادی از پله ها بالا دوید..
به مریم خانوم که دم در منتظرش ایستاده بود سلام داد
مریم خانوم با لبخند گفت:
-سلام.خیس آب شدی که دختر...
شادی سریع کفشش را درآورد و داخل شد..
نگاهی به هال انداخت..حاج محمد نبود..
مریم خانوم که متوجه نگاه شادی شده بود گفت:
-رفته بیرون مادر..بشین برات چایی بیارم
شادی با کمی خجالت پرسید:
-میشه برم پیش سهند؟ بیداره؟
مریم خانوم با لبخند عمیقی گفت:
-آره قربونت برم برو..
و بعد صدایش را پایینتر آورد و گفت:
-تا تو میری انقدر بداخلاقی میکنه که باباشم که انقدر صبوره کلافه میشه ..
شادی که خجالت کشیده بود لبخندی زد و بدون حرف به سمت اتاق سهند رفت..
بدون اینکه در بزند وارد شد و با شوق گفت:
-سلااااااااام
سهند که معلوم بود حسابی جاخورده گفت:
-سلام.تو اینجا چیکار میکنی
شادی با خنده ای بدجنسانه گفت:
-کلاسو پیچوندم...
و بعد مقنعه ی خیسش را از سرش درآورد..
همان موقع مریم خانوم ضربه ای به در زد و گفت:
-شادی جان بیا چایی
شادی سینی را از او گرفت و گفت:
-ممنونم.زحمت کشید.
مریم خانوم حوله ی کوچکی هم به دستش داد و گفت:
-خواهش میکنم..این حوله هم نو..بگیر موهاتو خشک کن میترسم سرما بخوری
شادی باز هم تشکر کرد..وقتی مریم خانوم رفت گیره ی موهایش را باز کرد و در حالی که آب موهایش را میگرفت رو به سهند گفت:
-نمیدونی چه بارونی گرفت..
سهند با لبخند به شادی گفت:
-بیا اینجا عزیزم
شادی کنار تختش رفت..
سهند با لبخند عجیبی دستور داد:
-نزدیکتر
شادی ابروهایش را بالا برد و صورتش را نزدیک کرد..وقتی لبهای داغ سهند روی لبهایش نشست ناخودآگاه چشمهایش بسته شد...
هنوزچند لحظه ای نگذشته بود که سهند لب پایینش را محکم گاز گرفت و جیغش را با بوسه ی محکم دیگری خفه کرد..
شادی سرش را عقب کشید..درحالی که چشمهایش از درد اشکی شده بودند غرغرکنان گفت:
-چیکار میکنی دیوونه؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

بوی خون


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA