انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

شبهاي تنهايي


مرد

 
قسمت هفدهم
با فرا رسیدن تعطیلات تابستان ، بهنام و بنفشه سراپا شور واشتياق و تحرك بودند . امتحانات آخر ترم با موفقيت به پايان رسيد و بهنامفارغ التحصيل شد . تا دو هفته ي ديگر ازدواج مي كردند و سپس براي گذراندنيك ماه عسل حسابي به تركيه و يونان ني رفتند . آن شب در ساعت هشت بهمن بهتهران مي آمد تا در جشن ازدواج پسر بزرگش شركت كند . دقيقا بعد از يك سالدوري از تهران و حالا كه باز مي گشت بسيار دلتنگ بهرام بود ، اما بهرامهنوز هم تمايلي براي ديدن او نداشت و نسبت به او حتي يك درجه نيز مهربانتر نشده بود .
ياس نگاهي به ساعت انداخت كه هفت و نيم را نشان مي دادو در حالي كه مي دانست نخواهد توانست نظر او را عوض كند به آشپزخانه رفت .بهنام ساعتي پيش با او تماس گرفته بود و خواسته بود كه به اتفاق بهفرودگاه بروند ، ولي او از اين كار سر باز زده و صريحا گفته بود كه تمايليبه ديدن او ندارد . ياس اين رفتارش را هيچ نپسنديده بود ، اما مي دانست كهنبايد دخالت كند . هنوز آزردگي بهرام را در چند ماه پيش به خاطر داشت و بههيچ عنوان نمي خواست آن اتفاق دوباره تكرار شود . بهرام داشت روزنامه ميخواند . او باز هم طاقت نياورد و با تلاشي مجدد پرسيد : بهرام ما نمي ريمفرودگاه ؟
بهرام بدون آن كه سر بلند كند گفت : نه.
- دلت براي پدرت تنگ نشده ؟
- دل اونم براي من تنگ نمي شه . دل به دل راه داره .
- از كجا مي دوني ؟
بهرام اين بار به سوي او چرخيد و گفت : ياس تمومش كن .
اين جمله را محكم ادا كرد و ياس رد دلش ترس عميقي رااحساس كرد . از آن روزي كه راجع به بهمن با هم بحث كرده بودند ، ياس گاهياوقات از بهرام مي ترسيد . نه مثل بقيه زنان كه از رفتار تند يك مرد ميترسند ، بلكه او از رنجش بهرام مي ترسيد . نبايد يك بار ديگر او را ميآزرد ، اين بار ممكن بود كه او را براي هميشه از دست بدهد و مسلما هيچگاهخواهان روي داد چنين حادثه اي نبود.
بهمن ابتدا ليلا و بعد بهنام و بنفشه را يك به يك درآغوش كشيد و غرق در بوسه شان كرد ، اما باز هم خبري از بهرام نبود .انتظار داشت لالقل در اينجا به استقبالش بيايد ، اما اكنون پي مي برد كهپسرش چقدر از پدر دلگير است . وقتي از فرودگاه خارج شدند ، او در غباتومبيل در كنار ليلا جاي گرفت و آرام از او پرسيد :
- پسرم چه كار مي كنه ؟
ليلا تبسمي كرد و گفت : بلند پروازي ، مثل هميشه
- با وجو بلندپروازي بي نهايتش ، عاقل هم هست ، درست مثل مادرش .
- بهرام هميشه منو ياد رويا مي اندازه .
- اون مهربونه بود ، هيچ وقت از كسي نمي رنجيد .
- بهرامم مهربونه ، اما تو بايد بهش حق بدي .
- دلم براش تنگ شده ليلا ، چرا ازم متنفره ؟
در صدايش غمي بزرگ نهفته بود . ليلا آرام دست برادر رافشرد و گفت : آدم نمي تونه خيلي ساده حوادث دوران كودكيشو فراموش كنه .اون هر وقت اسمي از تو مي شنوه ياد گذشته ها مي افته ، تو بايد تلاش زياديبكني تا بتوني نظرشو عوض كني ، اما با اين روش هيچ وقت به جايي نمي رسي .
- كجا مي تونم پيداش كنم ؟
- بايد پيش ياس باشه .
بهمن رو به بهنام گفت : بهنام منو جلوي آپارتمان ياس پياده كن .
بهنام با تعجب گفت : پدر !
بنفشه نيز از شدت حيرت سر به عقب برگرداند .
مي خوام بهرامو ببينم .
- ولي پدر .....
- ولي چي ؟
- اون نمي خواد شما رو ببينه .
- مهم نيس . من مي خوام پسرمو ببينم .
بهنام سر به عقب برگرداند و گفت : اون بهتون محل نمي ذاره پدر .
- عيبي نداره ، منو ببر اونجا ، بعد خودتون برين خونه .
بهنام از ليلا ياري طلبيد و گفت : عمه شما يه چيزي بهش بگين . من نمي خوام با هم دربيفتن .
- چاره اي نيست بهنام . بلاخره بايد با هم رو به رو بشن و حرفاشونو بزنن .
اين بار بهنام چاره اي جز اطاعت نيافت . وقتي در برابرآپارتمان ياس توقف كرد ، اتومبيل بهرام نيز در آنجا پارك شده بود . رو بهبهمن گفت : منم باهتون ميام .
او با مخالفت سر جنباند و گفت : نه احتياجي نيست .
- پس اينجا منتظرتون مي مونيم .
- نه بهنام شما برين ، خودم ميام .
بهنام شانه اي بالا انداخت و گفت : هر طور كه ميلتونه .
بهمن تشكر كرد و پياده شد . بهنام خيال داشت در همان جا منتظر بماند ، اما ليلا گفت : راه بيفتد بهنام .
و او باز هم مجبود به اطاعت شد .
ياس در آشپزخانه مشغول بود و بهرام اكنون نيم ساعت ميشد كه به علت خستگي شديد در تمرين خوابيده بود . با بلند شدن صداي زنگ دراز خواب پريد ، اما ياس زودتر از او براي گشودن در اقدام كرد و ازديدن فردي كه در مقابلش قرار گرفته بود سخت متعجب شد . با آن كه هرگز اورا نديده بود ، اما مي شناختش . عكس هايش را ديده بود . لحظاتي به طولانجاميد . تا توانست حواسش را جمع كند و در حالي كه هنوز بهت زده بود سلامكرد . بهمن لبخندي زد و گفت : سلام . تو ياسي ، نه ؟
دختر به علامت تصديق سري تكان داد . بهرام از داخل اتاق خواب پرسيد : كيه ياس ؟
صدايش را بهمن نيز شنيد . ياس پاسخ نداد و به بهمن گفت : بفرماييد داخل . خوش اومدين .
و خود را كنار كشيد . بهمن وارد شد و نظري به اطرافشانداخت و به روي دختر لبخندي زد . احساس كرد پا به درون يك گلخانه ي پر گلو گياه گذاشته است .
بهرام كجاست ؟
- خوابيده بود ، اما فكر كنم كه بيدار شده .
بهرام وارد اتاق نشيمن شد . وقتي صدايش را شنيده بودفكر كرده بود كه اشتباه كرده است ، اما اكنون با كمال تعجب او را در آنجامي ديد . وقتي ياس با تعلل هر دو را ديد گفت :بفرمايين پدر .
و يك صندلي براي او از پشت ميز بيرون كشيد . بهمن باتشكر از دختر در آنجا نشست و ياس براي آوردن شربت به آشپزخانه رفت ، امابهرام هنوز آنجا ايستاده و به بهمن خيره شده بود .
- حالت خوبه بهرام ؟
- براي چي اومدي اينجا ؟
صدايش خشك و عاري از احساس بود . ياس هيچگاه او رااينگونه نديده بود . هميشه در صدايش مهرباني و عطوفت موج مي زد ، امااكنون به نظر مي رسيد كه بي احساس ترين مرد دنيا شده است .
- دختر قشنگيه ، خيلي هم مهربونه .
ياس نيز اين جمله ي قشنگ را شنيد اما بهرام هيچ عكسالعملي از خود نشان نداد . اين مرد برايش بيگانه بود . دوباره سكوت برقرارشد و لحظاتي بعد بهرام دوباره گفت : براي چي اومدي اينجا ؟
- اومدم تو رو ببينم .
- خيلي زود يادت افتاده .
و پوزخندي زد . ياس با ليوان شربت از آشپزخانه خارج شدو بهرام نگاه عاري از احساسي به او كرد كه دلش ريخت . باز هم ياد چند ماهپيش افتاد ، اما اينبار وضع فرق مي كرد . هم اكنون بهمن در آپارتمانشنشسته و ميهمانش بود و او نمي توانست نسبت به اين مرد بي تفاوت باشد .اختلاف بين هر دو هرچه كه بود به خودشان مربوط بود و نبايد در رفتار اواثري مي گذاشت . ليوان شربت را مقابل او روي ميز گذاشت و گفت : بفرمايين .
بهمن باز هم به رويش لبخند زد و گفت : متشكرم دختر .
اين دختر به فرشته ها بيشتر شبيه بود و عجيب نبود كه بهرام عاشقش شده و زندگي را در او خلاصه كرده بود
- خوشحالم كه تو رو مي بينم .
- منم همينطور .
- بهنام و بنفشه و ليلا خيلي از تو تعريف مي كنن .
- همه شون در حق من بي نهايت لطف دارن . اونا از شما هم خيلي تعريف مي كنن .
ياس سعي داشت بنحوي حال و هوا را تغيير دهد تا بهرامنيز با گذشت زمان كمي آرامتر شود ، اما او با بي حوصلگي گفت : پدر نبايدميومدي اينجا . چرا اين كارو كردي ؟
بهمن از قبل انتظار چنين برخوردي را از او داشت با اين حال پرسيد : تو با همه ي مهمونات اينطور برخورد مي كني ؟
- اينجا خانه ي من نيست ، آپارتمان ياسه و تو نبايدميومدي اينجا . ياس به او نگريست و با ملامت گفت : بهرام ! كسي با پدرشاينطور صحبت نمي كنه .
و رو به بهمن افزود : من به جاي او معذرت مي خوام ، امروز كمي خسته اس.
بهمن با قدر داني نگاهش كرد بيچاره سعي داشت آتش بين آندو را سرد كند . اما نمي دانست كه اين آتش شعله ور با اين چيزا سرد نميشود و بهرام عصباني تر از آن بود كه به نظر او اهميت دهد .
- مي خوام با تو صحبت كنم بهرام .
- ما حرفي براي گفتن نداريم .
شايد تو نداشته باشي ، اما من دارم .
بهرام فرياد زد : چه حرفي ؟ تو كي با من حرف زدي كه اين دفعه ي دوم باشه ؟
- اگه تا حالا حرف نزده ام ، اما امروز مي خوام اين كار رو بكنم .
- من گوشي براي شنيدن حرف هاي تو ندارم .
- ما مي تونيم با صحبت كردن مشكلمون را برطرف كنيم .
مشكل من تويي ، تويي كه هيچ وقت نخواستي وجودمو بپذيريو كمي به من اهميت بدي . مشكل من اينه كه نمي خوام با تو رو به رو بشم ،اما تو دست از سرم بر نمي داري . فكر مي كنم كه خودت بدوني راه حل اينمشكل چيه .
ياس با حيرت به او نگريست . چقدر گستاخ شده بود .
- من مي خوام گذشته رو جبران كنم بهرام .
- من اون روزا پدر مي خواستم ، ولي امروز بود و نبودت در زندگي من تاثيري نداره . خواهش مي كنم دست از سرم بردار .
بهمن از شنيدن اين سخن متعجب و آزرده شد و ياس سختهيجانزده و غمگين . نگاهي به او كرد و دلش به حال او سوخت . هر چه باشد اوپدر بهرام است و اين برخورد شايسته ي يك فرزند و حق يك پدر نيست . سرزنشكنان گفت : بهرام ! خواهش مي كنم كمي رعايت كن . تو پسرشي ، توي خونه ياون زندگي مي كني ، با پول اون .
بهرام بدون درنگ گفت : عيبي نداره ، اونا رو هم مي تونهاز من بگيره . بدون خونه و اتومبيل آخرين سيستم هم ميشه زندگي كرد . بالاتر از سياهي كه رنگي نيست . همين جا زندگيمونو شروع مي كنيم . من يه كارپيدا مي كنم . چند ماه بعد هم يه آپارتمان بزرگ تر اجاره مي كنيم . خدابزرگه . هيچ وقت منو تنها نذاشته .
بهمن بيشتر در خود فرو رفت . هيچگاه در مورد چيز هاييكه در اختيار پسرانش قرار داده بود بر سر آنها منتي نگذاشته بود و توقعينداشت . شنيدن اين سخنان دلش را بيشتر ريش كرد .
- خيلي چيزا هست كه تو نمي دوني .
- اون چيز هايي رو كه بايد بدونم مي دونم .
- تو هيچي نمي دوني بهرام .
- مي دونم پدر ، مي دونم كه فرزند نا خواسته ي شما بودم، مي دونم كه مادر بعد از تولد من مريض شد ، مي دونم كه هيچ وقت دوستمنداشتي . ، همه ي اينارو حفظم پدر ، بيشتر از هزار بار اينا رو به من گفتي.
بهمن از جا برخاست و به او نزديك شد و گفت : اينقدر با من نامهربون نباش .من فرصت مي خوام تا همه چيزو جبران كنم .
- مي توني مادرو زنده كني ؟
و نگاه جسورش را به او دوخت .
من باعث مرگ رويا نبودم بهرام .
بهرام نگاهش را از او گرفت و با لحن گزنده اي گفت : راست مي گي . من موجب مرگ او بودم حق داري ازم متنفر باشي .
بهمن دست روي شانه ي او گذاشت و با ملايمت گفت : تو همنبودي ، تقديرش اين بود ، اما من اينطور فكر مي كردم ، تو رو بد قدم ميدونستم .
بهرام بدون آنكه دوباره نگاهش كند گفت فرياد زد : حالا واسه اقرار كردن خيلي ديره ، واسه جبران كردن هم ديره .
سپس صدايش را پايين آورد و با لحني منزجر ، اما درمانده گفت : تنهام بذار پدر ، ديگه نمي خوام عذاب بكشم .
بهمن دريافت كه هرگز نخواهد توانست دلش را به دستبياورد و دستش را از روي شانه ي او برداشت . اشك در چشمانش حلقه زده بود .نگاهي به ياس انداخت . مختصر و غمگين جدال پدر و پسر را تماشا مي كرد .بهمن به سويش رفت و زمزمه كرد : بهرام مرد خوش شانسيه كه تو رو داره ،مواظبش باش ، اميدوارم خوشبخت بشين .
ياس چون او را مهيّاي رفتن مي ديد گفت : بمونين پدر ، اون عصبيه ، يه كم ديگه آروم مي شه .
بهمن تبسمي كرد و گفت : نه ديگه موندنم لزومي نداره .
و به سوي در رفت . ياس به ناچار او را بدرقه كرد . شانههاي مرد مي لرزيد و او مي دانست كه اكنون در دلش چه غوغايي برپاست . وقتيبهمن در راه پله ناپديد شد ، ياس به آپارتمان برگشت . بهرام روي كاناپهنشسته بود و زانوهايش را بغل زده بود . انتظار داشت ياس به سراغش برود ،اما او اين كار را نكرد و يك راست به اتاق خواب رفت و در را پشت سرش محكمبه هم كوبيد . از او رنجيده بود . بهمن هرچقدر هم كه گناهكار بود ، مستحقچنين برخوردي نبود . بهرام در را گشود و با ديدن صورت گريان او به سويشرفت و پرسيد : چي شده ؟
- از من مي پرسي ؟ اون پدرت بود چرا باهاش اين طور رفتار كردي ؟ از خجالت آب شدم بهرام ، نمي تونستم توي چشماش نگاه كنم .
بهرام سعي كرد او را در آغوش بگيرد ، اما ياس فرياد زد : به من دست نزن ازت بيزارم .
و چند قدم به عقب تر رفت . بهرام سر جايش ايستاد و باكوشش در توجيه كارش گفت : اون هيچ وقت منو نمي خواست . نمي تونم گذشته روفراموش كنم .
- درست نبود پيش من اون حرفا رو بهش بزني . احساساتشوجريحه دار كردي . فكر مي كردم فقط پشت سرش نامهربوني . فكر مي كردم وقتيباهاش رو به رو بشي مثل هر پسري با پدرت رفتار مي كني ، اما تو اونو خردكردي . نديدي توي چشماش چه غمي نشسته بود . خيلي سنگدلي بهرام ، خيلي ازخودت متشكري . نمي خوام با آدمي مثل من تو زندگي كنم . يه پدر هرچقدرم بدباشه بازم يه پدره ، اما تو ... تو حتي نذاشتي حرفهايي كه به خاطرش آمدهبود اينجا بزنه .
بي نهايت از او دلگير بود . ديگر مهم نبود بعد از اينبحث چه اتفاقي روي ميداد . بهرام رفتار مناسبي با پدرش نداشت و او نميتوانست نسبت به اين قضيه بي تفاوت باشد .

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  ویرایش شده توسط: LionDesign   
مرد

 
قسمت هجدهم
او نمی توانست خود را نسبت به این قضیه بی تفاوت نشان دهد .
- یاس اون هیچ وقت برای من پدری نکردتا من بفهمم پدر یعنی چی .
- خیلی بی انصافی . به خدا خیلی قدر نشناسی .پدر بودنیعنی چی ؟ حتما باید نوازشت می کرد تا بفهمی اون پدره ؟ بیست و سه سال ازتو حمایت کرده لعنتی . خرج زندگی و دانشگاهت رو داده . می تونست رهات کنه،اون وقت می دونی چه بلایی سرت می اومد ؟ مي دوني اگه دستت رو نگرفته بودچي مي شد ؟ بايد تو خيابونا سرگردون مي شدي . ممكن بود يه دزد از آب درآيي يا يه معتاد نه دانشجوي مهندسي متروشيمي .
عنوان رشته تحصيلي اش را مخصوصا با كنايه بيان كرد .بهرام نگاهش كرد ، اما هيچ نگفت . در اينجا حق با ياس بود ، اما گذشته ياو فقط به اين مورد ختم نمي شد . باز هم به او نزديك شد و دستش را گرفت وگفت : من روزاي بدي داشتم ياس ، نمي تونم هيچ كدومشو فراموش كنم.
- اون پدرته ، نمي توني چشماتو به روي واقعيت ببندي.بايد بهش فرصت بدي . اون تو رو دوست داره بهرام . يه پدر هيچ وقت نميتونه بچه اش رو به حال خودش رها كنه . اون در ظاهر تو رو نمي خواسته ، وليبه تمام وظايفش عمل كرده . اون هميشه تو رو تامين كرده . شايدم فشارمشكلات زدگي باعث مي شد كه اونم به يكي ديگه فشار بياره .
- اما من يه بچه بودم ، گناهي مرتكب نشده بودم كه ....
چشمان او نيز پر از اشك شده بودند . در اين لحظات به دلجويي دختر نياز داشت اما او همچنان مبارزه مي كرد .
- ياس من فقط تو رو دارم ، با من اينطوري حرف نزن . من به مهربونيت احتياج دارم .
- اما اونم به تو احتياج داره اونم فقط تو و بهناموداره . مقام پدر و مادر خيلي بالاس بهرام . باهاش اينطوري برخورد نكن يهروزي اين بلا سر خودت مياد . نبايد پدرتو برنجوني .
بهرام هيچ نگفت . روي تخت نشست و سرش را به زير انداخت . ياس دست روي شانه اش گذاشت و گفت : گناه داره بهرام اين كارو نكن .
- من هيچ وقت نمي تونم با بچه ي خودم چنين رفتاري داشته باشم .
- پس با پدرتم اين معامله رو نكن .
- چه كار بايد بكنم ؟
- يه كمي شهامت به خرج بده . اگر دلگيري عيبي نداره ، اما اين رفتارو از خودت نشون نده .
در كنارش نشست و چون او را متفكر و سر به زير ديد افزود : پاشو بريم اونجا . دلش شكسته بهرام . اين لحظات براش مرگ آوره .
- منم از اين لحظات مرگ آور داشته ام .
- ديگه از گذشته حرف نزن خواهش مي كنم .
- ياس فراموش كردن گذشته ها خيلي سخته .
و نگاه حق به جانبش را به او دوخت .
- مي دونم كه فراموش نمي شه ، اما اگر سعي كني مي توني نسبت به اون خاطرات بي تفاوت باشي .
دستش را گرفت و با التماس گفت : خواهش مي كنم پاشو .
- كار درستيه كه وقتي دلم صاف نيست بريم پيشش؟
- فقط سعي كن خوشحالش كني .
و چون او را ساكت ديد با اشتياق گفت : مي ريم ؟
بهرام با تريد نگاهش كرد و پس از كمي مكث گفت : به خاطر تو اين كار رو مي كنم ياس .
ياس با قدرشناسي نگاهش كرد و گفت : ممنونم .
و از او خواست كه لباس بپوشد .
* * *
ليلا قدم به كتابخانه گذاشت و بهمن را در خود فرو رفتهو غمگين ديد . از وقتي كه از آپارتمان ياس برگشته بود همين حال را داشت .به در تكيه داد و گفت : بهمن مي خوايم شام بخوريم .
- ميل ندارم شما شامتون رو بخورين .
ليلا به او نزديك شد وگفت : نمي خواي بگي چي بينتون گذشت ؟
- مهم نيس .
- چرا هست چون تو رو اينطور آشفته كرده .
بهمن به او نگاه كرد و گفت : بهرام هيچ وقت منو نميبخشه . مي دوني ؟ وجود من در زندگي اش هيچ اهميتي نداره . خيلي دردناكه .خيلي سخته . من با اشتباهات گذشته ام اون رو از دست داده ام . ديگه راهبازگشتي نيست.
ليلا كنارش نشست و پرسيد : حاضر نشد باهات حرف بزنه ؟
- كاش مي تونستم اينطوري دلش رو به دست بيارم . رويا مرده .... حالا بهرام هم اينطوري داره از دستم مي ره .
- ياس چي ؟ اونو ديدي ؟
دختر مهربونيه . بهرام به يكي مثل خودش نياز داشت . اين دختر خوشبختش مي كنه .
- دختر با درك و با شعوريه .
- مي دونم طفلك همه تلاششو كرد تا بيم ما صلح ايجاد كنه .
- بازم سعي كن بهمن . نبايد از پسرت بگذري .
- همين تصميمو دارم .
در همين حين بهنام وارد كتابخانه شد و گفت : پدر مهمون داريم .
ليلا به جاي او پرسيد : كيه ؟
- بهرام و ياس .
بهمن با حيرت نگاهش كرد و او ادامه داد :
- اومدن شما رو ببينن . حتم دارم كه ياس بهرامو راضي كرده .
ليلا از جا برخاست و گفت : مهم نيست چطور راضي شده .
و رو به بهمن كرد و ادامه داد : پاشو منتظرش نذار .
وقتي آن سه وارد سالن شدند ، بهرام و ياس از جابرخاستند . ابتدا ياس سلام كرد و سپس بهرام . ليلا پاسخ هر دو را داد و گفت : خوش اومدين بچه ها .
باز هم ابتدا ياس به سراغ بهمن رفت و مقابلش ايستاد و گفت : سلام پدر ، معذرت مي خوايم كه باعث رنجشتون شديم .
بهمن تبسمي كرد و گفت : سلام دخترم احتياجي به عذرخواهي نيست ، ممنونم كه بهرامو آوردي .
و بعد او را رها كرد و به سوي بهرام رفت . بهرام سرش را به زير انداخت و گفت : خيلي تند رفتم پدر .
دلش مي خواست بگويد اما گذشته هيچ گاه فراموش نخواهد شد، ولي از به زبان آوردن اين جمله خودداري كرد . در طول مسير ياس بار ها ازاو خواهش كرده بود كه رفتار مناسبي داشته باشد . دستش را به سوي او گرفت وبهمن با اشتياق آن را فشرد . سپس با شادماني او را در آغوش كشيد و زمزمهكرد : ممنونم بهرام ، ممنونم كه اومدي .
بهرام نيز نجوا كنان پاسخ داد : شايد يه روزي بتونم دوستت داشته باشم ، اما حالا .... مي فهمي پدر ؟
- مي فهمم . دوستت دارم بهرام ، سعي كن باور كني .
- سعي مي كنم .
اما هنوز دلش مملو از كينه بود . آغوشش را گرم و پدرانهنمي ديد ، اما مي دانست كه ا همه سعيش را مي كند و شايد هم روزي موفق بهعوض كردن نظر پسرش مي شد .
شام را دور هم خوردند و بيشتر راجع به عروسي بهنام وبنفشه صحبت كردند . پس از آن نيز هنگامي كه دو پسر براي تماشاي فوتبال بهتلوزيون چسبيده بودند ،ليا در حال گوش دادن به راديو گلدوزي مي كرد و بهمنهم با دختر ها گرم گرفته بود . همپاي بنفشه با ياس حرف مي زد و دوستش ميداشت . اين دختر فوق العاده بود و در همان نگاه اول نظرش را جلب كرده بود. زيبا ، باوقار و خوش صحبت بود و مهرباني و بي ريايي اش باعث اطمينانخاطر مي شد . بهرام بر خلاف بهنام كه وجود سايرن را ناديده گرفته و حواسشفقط در پي بازي بود ، هيچ توجهي به آن نداشت . اما تمام حواسش متوجه يبهمن و دختر ها بود نگاهشان نمي كرد ، اما گوشهايش را تيز كرده بود .آنهاحرف مي زدند و مي خنديدند و ياس بسيار هيجانزده بود . نمي توانست ملامتشكند ، اين دختر كه با پدرش مشكلي نداشت ، پس حق داشت با او گرم بگيرد . اوبقدري مهربان و خوش قلب بود كه نمي توانست به كسي كم محلي كند يا وجودش راناديده بگيرد . به حالش غبطه مي خورد . اي كاش مي توانست مثل او باشد وبديها را خيلي زود فراموش كند . اي كاش مي توانست كمي از خوش قلبي او رابدزدد، اما افسوس كه اين عمل غير ممكن بود و بهمن برايش حكم يه گناهكار راداشت كه با لطف ياس موقتا بخشيده شده بود ، اما هيچ تضميني براي ادامه ياين الت ظارها مسالمت آميز در او وجود نداشت .
پس از تمام شدن مسابقه ي فوتبال ، بهمن رو به او كرد وگفت : مي خوام برم خونه تو هم با من بيا . بهرام با تعجب سري تكان دادوگفت : من ؟
- مي خوام يه خورده با هم حرف بزنيم ، حودمون تنهايي .
بهرام گفت : اما.....
ولي جمله اي نيافت . ميل نداشت با او تنها باشد و ليكنمي دانست كه ناچار است خواسته ي او را بپزيرد . تنها به خاطر ياس و رضايتاو . نمي خواست به خاطر مشكلات خودش اين دختر احساساتي را برنجاند و شاهداشكهايش باشد . نگاهي به او كرد و بعد رو به بهمن گفت : بسيار خوب منآماده ام .
و او را با اين جمله خوشحال كرد .
وقتي به خانه خودشان رفتند ، بهرام براي درست كردن قهوهوارد آشپزخانه شد . بهمن نگاهي به اطرافش انداخت و بعد به اتاق خودش رفت .باز هم دلش گرفت . يكي ديگر از دلايلي كه موجب مي شد او كمتر به اين خانهبيايد وجود خاطرات بسياري بود كه در طول سالهاي زندگي مشتركش با رويا بهذهن سپرده بود و ياد آوريشان غمگينش ميكرد. پس از تغيير لباس و پوشيدنروبدوشامبرش به اتاق نشيمن بازگشت و در انتظار بهرام در مبلي فرو رفت .دقايقي بعد بهرام همراه با دو فنجان قهوه از آشپزخانه خارج شد . يكي رادرمقابل بهمن روي ميز گذاشت و در برابر تشكرش لبخندي خشك و مصنوعي به لبآورد . دلش نمي خواست در مقابل و بنشيند . ، به همين دليل به كنار پنجرهرفت و روي يك صندلي نشست . بهم نگاهي به او انداخت و پرسيد : سال بعد درستتموم مي شه ؟ بهرام بدون اين كه نگاهش كند پاسخ داد : بله .
تنها يك سال تا تحقق آرزويش باقي مانده بود . رشتهپترشيمي را به اين دليل برگزيده بود كه پس از فارغ التحصيلي براي پدرش كارنكند و از او انتقام بگيرد .
- مي خوام به تو پيشنهاد كار بدم بهرام .
اين بار بهرام چشمان گستاخش را به او دوخت و پرسيد : پيشنهاد كار ؟
بهمن به علامت تصديق سري جنباند و گفت : آره ، مي خوام توي شركت خودم كار كني ، البته اگر موافقي ؟
- من موافق نيستم .
- چرا ؟
- نمي خوام بيام اهواز ، دوست دارم همين جا زندگي كنم .
- نيازي نيست كه بياي اهواز همين جا مي توني براي من كار كني .
- پدر ! من مي خوام مستقل باشم . نمي خوام تحت نفوذ تو قرار بگيرم . ترجيح مي دم با كس ديگه اي كار كنم .
- يعني كار كردن با يه شركت ديگه برايت استقلال مياره ،اما اگر با من كار كني آزاديت را از دست مي دي ؟
بهرام با صداي بلند تر و گستاخ تر از قبل جواب داد : نمي خوام با تو كار كنم مي فهمي ؟ با تو راحت نيستم .
بهمن از اين پاسخ رنجيد ، با اين حال در ادامه ي تلاشش براي متقاعد كردن او پرسيد : يعني ترجيح مي دي با رقباي من كار كني ؟
بهرام با كلافگي جواب داد : آخه تو كه هنوز كار منو نديدي ، شايدم به سودت باشه .
- بحث سود و زيان نيست بهرام . اين درسته كه من يه شركتداشته باشم و پسرم ترجيح بده با رقبا كار كنه ؟ فكر مي كني ديگران دنبالعلت اين امر نمي گردن ؟
- علتشو بايد در رفتار خودت جست و جو كني . رفتار امروز من برمي گرده به رفتار گذشته ي تو .
بهمن با دلشكستگي گفت : بهرام من مي خوام گذشته روجبران كنم . تو بايد به من فرصت بدي . من بهترين شرايط رو برات فراهم ميكنم ، بهترين تسهيلاتو برات ميارم ، قول مي دم . به من اطمينان كن بهرام .
بهرام فرياد زد : همه چيز با ماديات جبران نمي شه . توخودتو بين پولات غرق كردي ، فكر مي كني همه چيز با پول درست مي شه . هروقت مي خواي خودتو توجيه كني با پول خفه مون مي كني . با مادرمم همينرفتارو داشتي .
و بعد سرش را به زير انداخت و زمزمه كنان گفت : خيلي سنگدلي پدر . هنوز هم تغيير نكردي .
بهمن از جا برخاست و به او نزديك شد و گفت : من تو رودوست دارم بهرام . مي خوام بهترين عمل ممكن رو در حقت انجام بدم ، اما نميدونم چي تو رو راضي ميكنه . خودت به من بگو بايد چه كار كنم .
- تو از علايق بچه هات آگاهي نداري . تو حتي نمي دوني چي براشون ارزش داره .
- حق با توئه بهرام . من در گذشته كوتاهي كردم ، امابراي جبران گذشته يكي بايد كمكم كنه . تو بايد به من بگي چي مي خواي .خودت بايد كمك كني تا بهتر بشناسمت .
او با بي توجهي سري جنباند و گفت : احتياجي نيس پدر . حالا ديگه بدون شناخت همديگه هم مي تونيم زندگي كنيم .
بهمن دست روي شانه اش گذاشت و گفت : زندگي من دو تاپسرامن ، اونجا وقتي با جون و دل كار مي كنم همه ش به فكر شما دوتام ،وقتي سرم رو مي ذارم روي بالش بازم به شما دو تا فكر مي كنم.
دروغ ميگي ..... دروغ ميگي. پدري كه عاشق بچه هاشه يهسال تموم اونا رو به حال خودشون رها نمي كنه . پدري كه عاشق بچه هاشه كارو از هر چيزي مهمتر نمي دونه .
اينبار لحنش دردمند بود . بهمن براي توجيه خودش گفت : اما من مرتب تماس مي گرفتم . تو حاضر نبودي با من صحبت كني .
- مي تونستي ظرف دو روز بيايي و بري . هيچ وقت دلت برامون تنگ نشد ؟
من يه سال كاري و پر مشغله داشتم . سه تا پروژه رو بهمرحله ي بهره برداري رسوندم . نيومدنم سبب نمي شه كه تو فكر كني هيچ وقتدلتنگتون نمي شدم . تو هم هيچ وقت سراغ منو نگرفتي . يعني تو هم دلتنگ مننمي شدي ؟
- نه نمي شدم . من هيچ وقت به تو فكر نمي كنم . هيچ وقت .
- اما تو پسر مني . به همين سادگي از كنار اين موضوع مي گذري ؟
بهرام لرزش دستان او را كه شانه هايش را مي فشردند حس مي كرد ، اما باز هم دلش به رحم نيامد و دوباره فرياد زد :
- ه من پسرت نيستم . تو هيچ وقت منو نخواستي . منناخواسته بودم پدر . هيچ وقت بحثاتو با مادر فراموش نمي كنم . از ياد نميبرم كه چطور سرزنشش مي كرد و منو عامل بدبختيات مي دونستي . تو اون روزارو فراموش كرده اي ؟
- فراموش نكردم پسرم ، اما دارم اعتراف مي كنم كه اشتباه كرده ام پسرم . تو بايد من ببخشي .... بايد به من فرصت بدي .
بهرام سر به زير انداخت و گفت : نمي تونم .... نمي تونم ، منو به حال خودم بذار ، اين قدر منو آزار نده .
بهمن كوشش كرد كه او را مجاب كند و گفت :
نمي خوام تو رو آزار بدم بهرام . ، مي خوام به يه نحوي به تو بفهمونم كه دوستت دارم و براه مهمي .
بهرام از جا برخاست ، به چشمان پر از غم او نگاه كرد وگفت : بذار تناه باشم ، بذار جوري كه دوست دارم زندگي كنم ، همونطور كهخودم مي خوام .
بهمن به ناچار آهي كشيد و گفت : باشه هر كاري كه دوست داري بكن ، اما لااقل روي پيشنهادم فكر كن .
- بسيار خوب . حالا ديگه بهتره بري بگيري بخوابي ، حتماخيلي خسته شدي .چقدر اين جمله را حزن آلود و غريبانه بيان كرد . بهرامبشدت تحت تاثير قرار گرفت. انگار كه او متحمل بزرگترين شكست زندگي اش شدهو سپس از ديدن يك سوسوي كوچك كمي آرام گرفته بود . به او نگاه كرد و گفت :پدر ! گاهي وقتا ......
اما نتوانست آنچه را كه در دل دارد بر زبان بياورد . ميخواست بگويد كه گاهي وقتا تو رو براي خودم پدر مي بينم و دوستت دارم . اماهنوز براي بيان اين جمله زود بود . هنوز هونز فلبش با او آنقدر صاف نشدهبود كه بتواند چنين جمله اي را به زبان بياورد . سرش را به زير انداخت وگفت : شب بخير .
و بودن لحظه اي تعمل به اتاقش رفت ، اما حال خوبي نداشت. احساسي آميخته از نفرت و عشق و دلسوزي گريبانگيرش شده بود و او را ميآزرد . احساسي بيگانه ، اما شديد و تاثير گذار .
* * *
يك بار ديگر سرش را از پشت پيشخوان آشپزخانه بيرون آورد و گفت : بهرام امروز بايد بري كت و شلائارت را پرو كني .
اما او باز هم نشيند . بقدري در افكارش غرق بود كه ازمحيط اطرافش چيزي نمي فهميد . ياس اين بار با صدايي بلند تر همراه با كميعصبانيت گفت : بهرام . اين بار او سرش را به عقب چرخاند و گفت : بله ؟
- معلوم هست كجايي ؟
- پيش تو .
و به زور تبسم كرد . ياس با عصبانيت از آشپزخانه خارج شد و مقابل او ايستاد و گفت : اين پنجمين باره كه صدات مي كنم .
بهرام به علامت تسليم دست هايش را بلند كرد و گفت : معذرت مي خوام هواسم به تلوزيون بود .
ياس بيشتر به جوش آمد . چرا دروغ مي گفت ؟ چرا اينقدر آشفته اس ؟
- حواست به تلوزيون نبود بهرام . داشتي يه جاي ديگه سير مي كردي .
- گفتم كه معذرت مي خوام عصباني نشو .
- عصباني نيستم نگرانتم . چي به سرت اومده ؟
بهرام به علامت هيچ سري تكان داد . خودش هم هنوز نمي دانست كه چي شده است و چه بايد بكند . نمي خواست فكر او را نيز مشغول كند .
- تو مي خواستي چيزي به من بگي ؟
ياس در كنارش نشست و گفت : مهم نيس .
وبعد با نگراني بيشتر گفت : به چي فكر مي كني بهرام ؟
-پدر .
- اتفاقي افتاده ؟ ديشب بين شما چي گذشت ؟
- اون به من پيشنهاد كار داد .
- پشنهاد كار ؟
- مي خواست بعد از فارق التحصيلي براي شركتش كار كنم .
- تو پيشنهادشو قبول نكردي ؟اكنون دگير به اندازه اي اورا مي شناخت كه مي توانست برخوردش با پدرش را نيز حدس بزند . بهرام بهعلامت تصديق سر تكان داد .
- برخوردم خيلي بي رحمانه بود ، دلشو شكوندم .
- حالا پشيموني ؟
- هنوزم قادر نيستم دوستش داشته باشم ، اما قبول دارم كه خيلي تند رفتم و اين كارم اشتباه بود .
نمي خواي براش كاري كني ؟
- وقتي بچه بودم دلم مي خواست زود تر بزرگ بشم و كتكشبزنم . بزرگ تر كه شدم تصميم گرفتم در رشته اي درس بخونم كه مربوط به كارشباشه . مي خواستم ازش انتقام بگيرم ، اما حالا كه به مرحله ي اجرا رسيدهام توان انجام اين كار رو در خود نمي بينم . اون يه مرده و غرور داره .تمام ديشبو به اين موضوع فكر مي كردم ، به اينكه خودم هيچ وقت نمي تونمخرد شدن غرورم رو ببينم و كاري نكنم ، به اين كه اونم مثل من غرور داره وشايدم بيشتر . هرچه باشه اون پدرمه ، نمي تونم خرد شدنش رو در برابر رقباشببينم .
ياس لبخندي زد و گفت : خوشحالم كه به اين نتيجه رسيدي .
- گاهي وقتا دوستش دارم ياس . اما اكثر مواقع ازشبيزارم . شايدم اونقدرا كه من فكر ميكنم بد نباشه ، اما من هميشه ازش يهغول ساخته ام ، يه سنگ بي احساس .
- تو بايد به خودت فرصت بدي . بايد درباره اش بيشتر فكر كني . بايد به اونم فرصت بدي بهرام .
- حرفي كه ديشب زدي خيلي منو تحت تاثير قرار داد . وقتيفكر مي كنم كه ممكنه يه روزي هم بچه ي خودم چنين رفتاري با من داشته باشهديوانه مي شم . حالا كه خودمو جاي اون مي ذارم مي بينم قدرت تحملشو ندارم. ديشب فهميدم كه اون چقدر عذاب مي كشه ، اما نتونستم هيچي بهش بگم . حتينتونستم بگم كه گاهي وقتا دوستش دارم ، اما مطمئنم كه خوشحال مي شد ، امااين كار رو نكردم .
نفس عميقي كشيد و به ياس نگاه كرد و گفت : كاش مي تونستم مثل تو باشم . كاش مي تونستم بدي ها رو فراموش كنم و مثل تو خوش قلب باشم .
ياس دستش را با احساس فشرد و گفت : مي توني بهرام تو ميتوني اونو ببخشي . اين چيزي نيست كه بخواي براش عزا بگيري ، تو فقط يه كمينسبت به پدرت حساسي و اگر سعي كني مي توني اين مشكل رو برطرف كني .
- تو منبع اطمينان بخشي هستي ياس . خوشحالم كه تو رو دارم .
و با قدر شناسي نگاهش كرد . حالا كمي سبك شده بود . حرفزدن با اين دختر هميشه باعث آرامشش مي شد . او خود را موظف به دانستنمشكلات او مي كرد و با حوصله ي بيسار به حرف هاي او گوش مي داد.
- حالا در مورد كار چه تصميمي داري ؟ پيشنهادشو قبول مي كني ؟
- فكر مي كنم ، اما بهتره تا عروسي بهنام و بنفشه در اين مورد فكر كنم . بعد از عروس راجع به اين مسئله با او صحبت مي كنم .
. خوبه خوشحالم بهرام . امروز بايد بري كت و شلوارتو پرو كني .
ولبخندي زد و پرسيد : اين بار حواست به من هست ؟
و او را خنداند بهرام از جا برخاست و گفت : البته عزيزم. تا شام تو آماده بشه منم مي رم و بر مي گردم. ودر پي اين حرف خانه راترك كرد .
* * *
بهنام با دلخوري تصنعي به بهرام نگاه كرد و گفت : آخه من دامادم يا تو؟
و با اين حرف سايرين را خنداند . بهرام كت و شلوار مشكيبه تن داشت كه جذابيت ويژه اي به او بخشيده بود . حتي عروس و داماد نيز بهبرازندگي او اعتراف مي كردند . بهمن كه امروز بهرام را نسبت به روز هايقبل با خود مهربان تر مي ديد به وجود اين پسر يگانه و بي نقصش افتخار ميكرد . بنفشه در لباس عروس فوق العاده به نظر مي آمد . در ادا مه ي حرفبهنام گفت : اگر ياسم لباس سفيد پوشيده بود همه فكر مي كردن شما دو تاعروس و دامادين .
ياس لبخندي زد و بنفشه را در آغوش كشيد و گفت : بس كن عزيزم هردوتنو فوق العاده اين . به اين موضوع شكنكن .
خودش كت زنانه خوش دوختي به تن داشت كه رنگ آبي ماليمشمشان از ذوق و لطافت او مي داد . بهرام اين رنگ را بر گزيده و مطمئن بودكه سايرين نيز در اين لباس ، رويايي و شور آفرين تصورش مي كنند . آندو زودتر از ديگر ميزبانان به باشگاه آمده بودند تا به مهمانان خوش آمد بگويند واكنون در آستانه ي در ورود عروس و داماد به سالن ، از آنها نيز استقبال ميكردند . بهرام نيز با خوشرويي برادر را بوسيد و چشمكي زد و گفت : تو همامروز خوشگل شدي و لي به خودت نگير .
بهمن به شيطنت او لبخند زد و بهرام خطاب به او ادامه داد : تو هم خشگل شدي پدر . جوون شدي .
بهمن از ته دل خوشحال بود . خدايا امروز چه روز خوبيبود . آرزو مي كرد كه اي كاش بهرام او را براي هميشه بخشيده باشد . پس ازخوشامد گويي عروس و داماد به ميهمانانشان رقص و پايكوبي از سر گرفته شد .مهمانان بسياري در اين جشن حضور داشتند . اقوام ليلا و بهمن ، اقوام پدريبنفشه دوستان بهنام و بهرام و همچنين بسياري از همكاران بهمن و دوستانليلا كه ياس تا به حال هيچ يك را نديده بود و در اين جشن با آنان آشنا شد. تمام حاضرين در يك نگاه او را پسنديده بودند و در دل بهرام را به خاطرچنين انتخاب نكويي مي ستودند . آن شب آندو به زوجي بي مثال معروف شده وستاره هاي مجلس شده بودند . به نظر مي رسيد وجود آن دو ، شكوه عروس دامادرا تحت تاثير قرار مي دادند .
ياس به ستوني تكيه داده بود تا نفسي تازه كند و در همانحال به جمع مشتاقان اين جشن چشم دوخته بود كه بهرام به او نزديك شد و شاخهاي ميخك به دستش داد و پرسيد : خسته شدي ؟
ياس به ريش لبخني زد و سر ي تكان داد : خوشحالم كه به آرزوشون رسيدند .
- تا تحقق آرزوي من و تو هم فقط يه سال باقي مونده .
- تحملش خيلي سخته بهرام . گاهي اوقات مي ترسم .
از چي ؟
- از اين كه يك اتفاق نا گوار پيش بياد .
بهرام لبخندي زد و با اطمينان گفت : عشق و ايمان ما جلوي هر اتفاق شومي را مي گيره . نگران نباش ياس . خدا با ماست .
- مي دونم . مي بيني چقدر خوشحالن ؟
و با نگاهش به بنفشه و بهنام اشاره كرد كه در حال نجوابا يكديگر بودند . بهرام سري جنباند و گفت : آره ، اونا از بچگي عاش همبودند . بايد خوشحال باشن .
- بهرام ! .... دوستت دارم خيلي زياد .
- مي دونم عزيزم .
و دتستش را به گرمي فشرد .
-دلم مي خواست اينو امشب بهت بگم . همه يه جوري نگات مي كنن ، خوشحالم كه فقط .... به من تعلق داري .
منم خوشحالم كه تو رو دارم . همه شون به وجد اومدن ياساز نگاه بزرگ تر ها تحسين مي باره و از نگاه دختر ها حسرت . پسر ها هم بهمن غبطه مي خورن . به خاطر بي نظير بودن تو .
- خوشحالم كه مي تونم تو رو راضي كنم.
- من و تو فقط واسه ي هم خلق شديم . به اين موضوع شك نكن .
مطمئنم بهرام .
بهمن از پشت سر دستهايش را روي شانه هايشان گذاشت و گفت : هردو تونو دوست دارم .
آندو به سوي چرخيدند و با نگاه مهربان و بي ريايش مواجه شدند .
ياس لبخندي زد و گفت : تبريك مي گم پدر .
بهرام نيز ادامه داد : منم همينطور .
امشب او محبوب تر و مهربان تر از هر زمان ديگري بود وبهمن اين را خوب س مي كرد . لبخندي زد و گفت : حالا آرزوم اينه كه شما دوتا ازدواج كنين و خيالم از بابت پسرام راحت بشه .
بهرام با شيطنت گفت : نكنه مي خوامي از شرمون راحت بشي و به فكر سر و سامان دادن خودت باشي ؟
بهمن به همراه آن دو خنديد و به شوخي دستي به گونه ي او زد و با اخمي تصنعي گفت : ديوونه ! اين كارا ديگه از من گذشته .
و سپس افزود : بهنام و بنفشه مي خوان با شما عكس بگيرن .
و آنها را به سوي عروس و داماد هدايت كرد ، در حالي كهاز صميم قلب خهوشحال بود و به وجود هر چهارتايشان افتخار مي كرد جشنعروسي بهنام و بنفشه طبق برنامه ريزي از پيش تعيين شده ، عالي و با شكوه وبدن هيچ نقصي برگزار شد و روز بعد

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  ویرایش شده توسط: LionDesign   
مرد

 
قسمت نوزدهم
سر و صدایی که در طبقه ی اول ایجاد شده بود موجب شد یاس ازجا برخیزد . کتاب دعایی را که در دست داشت روی میز گذاشت ، نگاهي به ساعتانداخت كه يك و نيم بامداد را نشان مي داد و با اين انديشه كه سرانجام آقاسلمان به خانه باز گشته است ، اتاق مادر را ترك كرد . يك هفته پيش او بههمراه بهرام به شيراز آمده بود و امشب بهرام براي اجراي آخرين برنامه باگروه سرمستان به كارزون رفته بود . آقا سلمان و خانوا ده اش نيز براي شركتدر جشن نامزدي خواهر زاده ي بهجت خانم به اقليد رفته بودند و پيرمرد قولداده بود كه حداكثر تا ساعت ده خودش را به خانه مي رساند تا ياس تنهانباشد ، زيرا بهرام نمي توانست زود تر از ساعت دوي بامداد در خانه باشد .
تا ساعت يك و نيم هنوز از او خبري نشده بود و ياستقريبا دست از اميد شسته بود وليكن با شنيدن سر و صداي اندكي كه در طبقه ياول به راه افتاده بود انگاشت كه او بازگشته و در پي چيزي در آشپزخانهاست. بدون هيچ عجله اي از پله ها سرازير شد و در همان حين پرسيد : آقاسلمان شماييد ؟
اما ناگهان در ميان پله متوجه سه مرد غريبه شد كه بهچهره هايشان نقاب زده بودند . از شدت ترس نفسش بند آمد . سارقين نيز باشنيدن صداي او متوجهش شدند و براي لحظاتي به يكديگر خيره ماندند ، اما پساز مدت اندكي ياس با درك واقعه و احساس خطر تصميم گرفت از آنجا بگريزد وبلافاصله نيز شروع به دويدن در راه پله كرد تا از طريق پله هاي اضطراري درطبقه ي دوم خودش را به بيرون ساختمان برساند ، اما يكي از آن سه كه بهدختر نزديك تر بود در پي اش دويد و فرياد زد : وايسا ! .... لعنتيوايسا!ياس بدون توجه به حرف او به سوي كتاب خانه دويد . مرد بلند قامت كههر لحظه به او نزديك تر مي شد چاقويي از زير پيراهنش بيرون كشيد و دوبارهفرياد زد : وايسا دختر كاريت ندارم . گفتم وايسا .
ياس خودش را به داخل كتابخانه انداخت ، اما قبل از اينكه موفق شود در را قفل كند ، سارق وارد شد و چاقويش را در مقابل صورت اوگرفت . ياس در حالي كه از شدت وحشت رنگ صورش مثل گچ سفيد شده بود عقب عقبرفت و خودش را به ديوار چسباند . مرد به سويش رفت و چاقو را به صورت اونزديك تر كرد .
- تو كي هستي ؟
- اينجا ... اينجا خونه ي منه ، تو كي هستي ؟
و آب دهانش را به سختي فرو داد .
راه بيفت ، بي سر و صدا .
و با اشاره دستش در خروجي را به او نشان داد . ياس چارهاي جز اطاعت نديد و طبقخواسته ي او عمل كرد . هر دو دوباره به طبقه ي اولبازگشتند . فرد مسلح به دو نفر ديگر اشاره كرد كه به كارشان ادامه دهند وياس را به گوشه اي از سال برد . در حالي كه چاقويش را يك لحظه از مقابلصورت رنگ پريده ي دختر دور نمي كرد با عصبانيت خطاب به يكي از دو همدستشگفت : تو كه گفتي دختره تهرونه ، پس اينجا چي كار مي كنه عوضي ؟
فرد مخاطبش شانه اي بالا انداخت و گفت : من ...من نمي دونم كي برگشته مطمئنم تا هفته ي پيش تهران بود .
ياس با وحشت به مكالمات آن دو گوش مي كرد و نفر سوم هنوز مشغول جمع آوري اشيا بود .
- حالا باهاش چي كار كنيم ؟
- تو برو بالا ، فكر مي كنم اونجا هم چيزايي باشه . ز.د باشين معطلش نكنين !
نفر سوم كه كمي وحشت زده به نظر مي رسيد ، دست از جست وجو برداشت و گفت : بياين بريم ولش كنين . اون كه مارو نمي شناسه همينقدمكافيه .
نفر اول خطاب به او غريد : خفه شو تو كارتو بكن .
و با دست به اطرافش نگريست تا هيچ شي با ارزشي از نظرش مخفي نماد .
- اون تابلو رو هم بردار ، خيلي بالاش گيرمون مياد .
- اسي!اين يكي هم قشنگه ها ! اما حيف خيلي بزرگه .
- حرومزاده اسم منو نبر . چقدر تو نفهم و بيشعوري !... اونم وردار ، يه جوري آبش مي كنيم .
ياس وحشت زده و بي صدا تماشايشان مي كرد و مي ديد كهچگونه اموال خانه اش را غارت مي كنند و از همه مهم تر تابلو هاي نقاشيمادرش را ، اما هيچ كاري از دستش برنمي آمد . حتي فرياد زدن و كمك خواستننيز فايده اي نداشت ، زيرا هرگز صدايش از آن خانه بيرون نمي رفت تا كسي آنرا بشنود و به ياري اش بشتابد
- اونو بدش به من دختر .
درخشش انگشتر گرانقيمتي كه در دست ياس بود چشم فرد مسلح را گرفته بود .
- زود باش درش بيار ، زودباش .
ياس با وحشت دستش را به پشت برد و گفت : نه ... نه نمي دمش ، از خونه ي من برين بيرون ، برين گمشيد .
حلقه ي عروسيته ؟
ياس پاسخي به پرسش نداد و با زاري گفت : از اينجا برين . من ... من به كسي چيزي نمي گم ، برين ديگه . الان شوهرم مياد .
مهاجم دست او را گرفت و با خشونت فرياد زد : گفتم اينو در بيار زدباش .
اما ياس به هيچ وجه نمي خواست انگشتر را به او بدهد و شروع به تقلا كرد .
- مگه از جونت سير شدي ؟ درش بيار .
و خودش سعي كرد انگشتر را از دست او بيرون بكشد . ياسشروع به گريستن كرد و با التماس گفت : تو رو خدا از اينجا برين .... برينديوونه ها .
قلبش به شدت مي تپيد و به سختي نفس مي كشيد . فرد مهاجمنيز فشار بسياري روي دستش وارد مي آورد و حتي تهديد مي كرد كه انگشتش راقطع خواهد كرد . در همين حال در ورودي گشوده شد و بهرام نفس زنان خودش رابه دريون سالن انداخت . صداي فرياد ياس را در باغ شنيده بود و بي درنگ بهياري اش آمده بود . از ديدن اين منظره و مردي كه ياس را با چاقو تهديد ميكرد برق از سرش پريد چي شده ياس شما كي هستين ؟
تلاش بسياري كرد تا بر اعصابش مسلط باشد و گامي به سويشان بداشت و يكي از آن دو گفت : همون جا وايسا ، جلوتر نيا !
و خودش آرام آرام به او نزديك شد . بهرام به ياس نگاه كرد و گفت : حالت خوبه ؟
او با تكان دادن سرش پاسخ مثبت داد ، در حاليكه به شدتمي لرزيد و آرزو كرد كاش بهرام سر نرسيده بود . شايد در اين حال آنها زودتر و بودن هيچ مزاحمتي خانه را ترك مي كردند . بهرام خطاب به مردي كه چاقودر دست داشت گفت : اونو ولش كن چه كارش داري ؟
فردي كه در مقابل او ايستاده بود با گستاخي گفت : به تو چه ! اصلا آقا كي باشن ؟
بهرام حكم توي دهانش كوبيد و فرياد زد : به تو ربطي نداره .
و در همان حال كه او به خود مي پيچيد با فرزي نقابش رااز سرش بيرون كشيد . خون از دهان بيني مرد جاري شده بود ، با اين حال بهسوي بهرام حمله ور شد و غريد : اصلا كار خوبي نكردي بدبخت ! تاوان مي دي .
و مشت محكمي به شكم بهرام زد . بهرام بدون توجه به درديكه از دريافت مشت محكم مهاجم عايدش شده بود با او گلاويز شد . در همين حيننفر سوم در حالي كه جعبه جواهرات مادر ياس و چند شي عتيقه را در دست داشتاز پله ها پايين آمد ، اما با ديدن صحنه ي درگيري دوستش و آن مرد غريبه بهسويش رفت تا به كمك هم حساب مرد ناشناس را برسند .
نفر اول كه نوز ياس را در اختيار داشت فرياد گشيد :
تمومش كنين وگرنه دختره رو مي كشم .
و با اين جمله بهرام را متوجه ي خود ساخت . آن دو رارها كرد و به سوي ياس رفت يكي از آن دو نفري كه با او زد و خورد كرده بودبازويش را گرفت و گفت : كجا ؟
و او را متوقف ساخت . ياس با تعرض گفت : به اون كاري نداشته باشين ، هر چي مي خواين بردارين و برين ، خواهش مي كنم راحتش بذارين .
فرد مسلح با عصبانيت جواب داد : حالا ؟ حالا كه صورت اونو ديدين ؟
- ما به كسي چيزي نمي گيم ، به نفع خودتونه كه برين .
- خانم جون ديگه خيلي دير شده .
بهرام با لگدي به پاي مردي كه بازويش را چسبيده بود زدو او را از خودش جدا كرد . مرد مسلح دوباره فرياد زد : نشنيدي چي گفتم ؟مي خواي زنتو بكشم . ؟
بهرام با همان لحن پاسخ داد : هر كاري دوست داري بكن .
و بدون معتلي به سوي او حمله ور شد . مرد مسلح نيز بهجانب او خيز برداشت و چاقو را به طرف شكم او كشيد . بهرام با چالاكي تغييرمكان داد و چاقو با سرع بع ديوار فرو رفت و گير كرد . بهرام با روحيه يبيشتري دوباره به او حمله ور شد و چند مشت و لگد محكم نثارش كرد . ياس هيچگاه فكر نمي كرد كه او تا اين اندازه قوي باشد و چنين دل و جراتي داشتهباش . دو نفر ديگر هم به ياري دوستشان شتافتند . بهرام مرد بلند قامت رانقش بر زمين كرد و در حالي كه با دو نفر بعدي در گير مي شد فرياد زد :
ياس فرار كن ....... برو بيرون .
با مشت محكمي پاسخ يكي از آن دو را داد و راه نفر سومرا سد كرد . ياس از جايش تكان نخورد . اگر چه كمكي از دستش برنمي آمد ،اماغ نمي توانست بهرام را در اين مهلكه تنها بگذارد . مشت محكمي كه نفرسوم به بيني بهرام زد باعث شد او بر زمين بيفتد ، اما بدون لحظه اي درنگدوباره از جا جهيد و مرد را به گوشه اي پرتاب كرد . دو نفر اول كه نفسيتازه كرده بودند از جا بلند شدند و به سراغش آمدند . بيچاره بهرام اگناردر فقفس شير هاي وحشي به مبارزه مي پرداخت . دوباره يكي از آن دو را نقشبر زمين كرد ، اما وقتي به دومي حمله ور شد چشمش باز هم به ياس افتاد وفرياد زد : ديوونه برو ! مگه با تو نيستم ؟
دو نفر از اين غفلت چند ثانيه استفاده كردند و سرش رابه ديوار زدند . فرياد بهرام به هوا بر خاست ، ولي هنوز سرپا بود . سرشدوران افتاده بود و خون بي محابا از آن جاري بود . ناگهان ياس متوجه يمردي كه بهرام نقابش را برداشته بود شد . مجسمه ي سنگيني را به دست گرفتهبود و از پشت به سوي بهرام مي دويد . با وحشت فرياد زد :
بهرام ... بهرام مواظب باش .
رمقي در بهرام باقي نمانده بود . با كوشش و تقلايبسيار ، خودش را حركت داد ، اما توان لازم براي جابه جا شدن را نداشت وقبل از اين كه به پشت سر بچرخد مجسمه با شدت به پهلويش خورد و دوباره اورا به نعره كشيدن وا داشت. شدت ضربه به قدري بود كه او را بي حال كرد .ضربه ي دوم دردناك تر بود و به پهلوي ديگرش اصابت رد . حالا سراپايش خونآلود شده بود . ياس جرات نداشت نزديك شود . يكي از سارقين با وحشت بهبهرام كه نقش بر زمين شده بود نگريست و رو به همدستش كه نوز مجسمه را دردست داشت گفت : چي كار كردي لامذهب؟ اون مرده . فرار كنين .... فرار كنين
و خودش زود تر از سايرين فرار كرد . نفر دوم نيز دست ضارب را گرفت و گفت : بيا احمق ولش كن .
و او را دنبال خود كشاند . ياس وحشتزده و بي قرار بهبهرام نزديك شد و شانه اش را تكان داد و گفت : بهرام ... بهرام تو رو خداچشماتو باز كن . چه بلايي سرت آمده ؟ بهرام .... بلند شو !....بهرام!..... بهرام.....
اما هيچ پاسخي نشنيد ، حتي يك ناله ي كوچك كه نشان ازاميدواري باشد . در حالي كه بي محابا مي نگريست به سراغ تلفن رفت و شمارهي اورژانس و گرفت .
* * *
ساعت نزديك ۸ صبح بود و ياس با بي قراري در سالنبيمارستان قدم مي زد كه بهنام از راه رسيد . ساعاتي قبل به كمك ماموريناورژانس بهرام به بيمارستان انتقال داده شده بود . مامورين پليس پس ازاطلاع يافتن از جريان توسط مسئولين بيمارستان ، به آنجا آمدند و سوالاتياز ياس پرسيدند . ياس به سوالاتشان پاسخ داد و چهره ي مردي را كه نقابش رابرداشته بود ، براي آنان تشريح كرد . مامورين قول دادند در اسرع وقتسارقين را شناسايي و دستگير كنند . اما اين موضوع براي ياس هيچ اهميتينداشت و تنها مي خواست بهرام زنده بماند. بلافاصله به بهنام تلفن كرد و اونيز سريعا خود را به بيمارستان رساند.به سوي ياس در انتهاي سالن رفت و ازديدن چهره ي رنگ باخته و پريشانش پي به وخامت اوضاع برد .
- سلام بهنام .
و سرش را به زير انداخت و ادامه داد : متاسفم .
- حالش چطوره ياس ؟
- نمي دونم ... پهلوهاش بدجوري آسيب ديده اند ، به سرش هم ضربه ي سختي وارد شده .
دو باره سيل اشك راه گونه هايش را فرا گرفت . اگر او رااز دست مي داد چه مي شد ؟ خودش را مقصر مي دانست . شايد اگر انگشترش را بهآنها داده بود و براي كمك خواستن بيرون مي رفت اكنون بهرام در اين وضعيتبحراني با مرگ و زندگي دست و پا نمي زد .
..... همه ش تقصير من بود ، اگه منو نداشت ، اگه من نبودم اين اتفاق براش نمي افتاد .
- آروم باش ياس ...... آروم باش .
و به سوي مسئول بخش رفت تا حال بهرام را از او بپرسد .توضيحات اوليه ي او ، كمي آرامش ساخت ، اما وقتي در ادامه حرفهايش گفت كهبايد در اسرع وقت كليه اي برايش تهيه كنند بهنام باز هم بي قرار و نگرانشد . به هر ترتيبي كه بود فعلا بهرام رو از مرگ نات داده بودند ، اما اگرموفق به يافتن كليه نمي شدند .....
هنگامي كه به نزد ياس برگشت او با وحشت و بي صبري گفت : زنده مي مونه؟
بهنام كه نمي خواست او را بيش از اين آشفته تر كند گفت : معلومه كه زنده مي مونه.
و از او خواست كه جريان رو برايش شرح دهد . ياس تمامآنچه را كه در طول شب گذشته اتفاق افتاده بود براي او شرح داد و در تماممدت بي وقفه گريست .
- آقا سلمان و بهجت خانم كجا بودند ؟
- رفته بودند اقليد ... جشن نامزدي خواهر زاده ي بهجت خانم . آقا سلمان گفته بود كه ساعت ده برمي گرده اما نيومد .
ازشون خبري نشد ؟
- نه .
- چرا با بهرام نرفتي كازرون ؟ چرا تنها موندي خونه ؟
ياس سر به زير انداخت و گفت : سالگرد مادرم بود .
و چشمانش را روي هم فشرد . بهنام دستي به شانه ي او زد و زمزمه كرد : خودتو ناراحت نكن . خدا بزرگه .
- اي كاش منو به جاي اون مي زدند . طفلكي بهرام ، يه تنه باهاشون در افتاده بود و منم تماشاشون مي كردم .
- اون زنده ميمونه ياس . اين قدر خودتو آزار نده . مي خوام برم پيش دكترش تو هم مياي ؟
ياس به علامت تصديق سر تكان داد و هر دو به راه افتادند .

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  ویرایش شده توسط: LionDesign   
مرد

 
قسمت بیستم
بسختی چشم گشود . سرش بشدت درد می کرد و در گرمای کشنده ایمی سوخت . نگاهی به اطرافش انداخت ، اما فقط بهنام را بالا سرش ديد . پسياس ..... ؟ مدتي طول كشيد تا تمام آن اتفاقات در ذهنش جان گرفتند . آياآنها آسيبي به او رسانده بودند ؟ از اين انديشه قلبش به درد آمد و نفسزنان گفت : ياس .... ياس !
به نظر خودش فرياد زد ، اما صدايش به زحمت و كم رمق ازحلقش خارج شد . بهنام كه متوجه شده بود لبخندي زد و دست هايش را فشرد وپرسيد : حالت خوبه بهرام ؟
او نتوانست پاسخي به سوالش بدهد . نفس نفس مي زد و عرقسرو رويش را پوشانده بود . پهلو ها سرش دردي گيج كننده داشتند ، اما ازدست دادن ياس از همه ي اينها دردناك تر بود . دوباره لبهايش را تكان داد وبه سختي گفت : ياس!
- اون همينجاست بهرام ، تو رو آورده بيمارستان .
صدايش گرم و اطمينان بخش بود و كلمات را شمرده بيان ميكرد ليكن نمي توانست بهرام را آرام كند . بايد خودش او را مي ديد تا باورمي كرد . نفس عميقي كشيد و گفت : مي خوام ببينمش .
- اون اينجاس بهرام ، بهتره الان بخوابي .
بگو بياد ... بگو .... بياد اينجا .
بهنام با درك حالش سري جنباند و گفت : باشه .
و از اتاق خارج شد . لحظاتي بعد او ياس را در آستانه يدر ديد . نفسي از آسودگي خيال كشيد و لبخندي بر لب آورد . ياس به او نزديكشد و با دلواپسي پرسيد : حالت خوبه بهرام ؟
اشك در چشمانش برق مي زد . بهرام سري تكان داد و دوباره چشمهايش را روي هم گذاشت .
- معذرت مي خوام بهرام .
او باز هم تبسم كرد . نبايد اجازه مي داد كه دختر احساسگناه كند . همين كه او را سالم در كنار خودش مي دي براي او كافي بود وآرامش مي كرد .
- خيلي درد داري ؟
بهرام به حالت منفي سري جنباند .
- ممكن بود جونتو از دست بدي .
اكنون اشك پهناي صورتش را پوشانده بود . بهرام با تلاش نفس گيري گفت : براي من ... فقط.....تو....تومهمي .....
- وقتي تو نباشي من به چه دردي مي خورم ؟
حالا...حالا...كه هستم ، حالم ... خوبه ياس ،گ....گريه نكن .
اما آنقدر ها هم كه خودش فكر مي كرد حالش خوب نبود .كليه ي چپش به كل از بين رفته بود و كليه ي راستش نيز بشدت آسيب ديده بودو به پيوند كليه احتياج داشت . گروه خوني بهنام به او نمي خورد و ياس نيزنمي توانست در اين مورد كمكي به او كند . ياس درحالي كه به هق هق افتادهبود گفت : تو به خاطر من هر دو كليه ات را از دست دادي ، اما من حتي نميتونم يه دونه از كليه هامو بدم به تو .
بهرام باز هم شروع به تقلا كرد و گفت : اگه ... اگه مي تونستي هم .... من .... من نمي ذاشتم .... اين كارو بكني .
ياس سرش را بلند كرد و نگاه بي قرارش را به او دوخت و با نگراني گفت : مي دوني اگر كسي پيدا نشه به تو كليه بده چه اتفاقي مي افته ؟
بهرام كمي مكث كرد ، بدون شك مي دانست كه چه اتفاقي رويخواهد داد ، اما از اين بابت هيچ ناراحت نبود . او كاري كرده بود كه بايدانجام مي داد . لبخندي زد و براي آرامش او گفت : پيدا ميشه ياس ....بلاخره .... يكي .... يكي پيدا ميشه .
- اگه باليي سرذت بياد ، اگه كسي حاضر نشه كه ... من نمي تونم خودمو ببخشم.
- هيچ ... هيچي نميشه .... ديوونه . خدا .... خدا كمك مي كنه .
بهنام به آنان نزديك شد و رو به ياس گفت : بهرام به آرامش احتياج داره . انقدر ناراحتي نكن .
ياس كه بيش از اين تاب تحمل چنين منظره اي را نداشت ،از آنها فاصله گرفت و اتاق را ترك كرد . بهرام با بي قراري به برادر نگاهكرد و گفت : بايد ... بايد يه كاري مي كردم ، نبايد ... نبايد دست ....دست روي دست ..... مي ذاشتم .
بهنام دستش را فشرد و گفت : مي فهمم ، كار تو درست بود بهرام ، اما به اونم حق بده ، نگرانته .
- نمي .... نمي خوام ..... احساس گناه كنه .
- طبيعيه بايد حالت خوب بشه تا اونم آروم بگيره . پهلوهات درد مي كنن؟
بهرام به علامت تصديق سري تكان داد و گفت : يكي ... يكي ....پيدا ميشه ... مگه نه ؟
و از شدت درد ناليد .
- البته كه پيدا مي شه . اونا اسم تو رو توي ليست خارج از نوبت گذاشتن . مطمئنم كه يكي پيدا ميشه . به چيزي احتياج نداري ؟

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  ویرایش شده توسط: LionDesign   
مرد

 
قسمت بیست و یک

- خواب .... خواب .
- اونا بهت مسکن تزریق می کنن و راحت می خوابی .
و با اشاره ی او پرستاری به آنها نزدیک شد .
یاس روی نیمکتی نشسته بود و در دنیای دیگری سیر می کرد که بهنام به او نزدیک شد و گفت : تو برو خونه ُ من اینجا هستم .
- برم خونه ؟ چطوری ؟
- از دست تو کاری بر نمیاد . برو خونه و یه کم استراحت کن .
- می خوام پیش بهرام باشم اینجا راحت ترم .
بهنام کنار او نشست و گفت : بسیار خوب هر طور راحتی .
یاس با آشفتگی پرسید : اگه کسی پیدا نشه چی ؟ من ... بدون بهرام ....؟
اما نتوانست حرفش را تمام کند و دستهایش را روی شقیقه هایش گذاشت که به شدت درد می کرد .
- ما همه ی تلاشمون رو می کنیم یاس و حتما یه نفرو پیدا می کنیم .
- ای کاش خودم می تونستم کاری کنم . چرا اون باید برای من از جونش مایه بذاره، اما من نتونم کاری براش انجام بدم ؟
- همین قدر که به فکرش هستی کافیه . بهرام به تو افتخار می کنه .
- موجب شدم که خطر مرگ تهدیدش کنه. کدوم عاشقی این کاررو می کنه ؟ اگه می رفتم بیرون ... اگه حرفشو گوش می کردم .... خدایا منببخش .
- تو باید اعصابتو کنترل کنی . بهرام احتیاج داره تو رو آروم ببینه . تو باید اعتماد به نفستو زیاد کنی، می فهمی ؟
ياس سرش را جنباند و هيچ چيز ديگري نگفت .
* * *
دقايقي از نيمه شب گذشته بود و ليلا روي كاناپه خوابشبرده بود كه صداي زنگ تلفن برخاست . بنفشه كه منتظر تلفن بهنام بود ،بلافاصله گوشي را برداشت تا صداي تلفن مادر را بيدار نكند .
- الو .
- سلام عروس قشنگم حالت چطوره ؟
بهمن پشت خط بود دو هفته پس از بازگشت پسر بزرگ و عروسشاز ماه عسل ، او تازه فرصت كرده بود تا زنگي بزند و حالشان را بپرسد .بنفشه آهي كشيد و خودش را روي مبل انداخت .
- سلام دايي جون حالتون چطوره ؟
- متشكرم . تو چطوري دايي ؟ حالت خوبه ؟
- خوبم خيلي ممنون .
- بهنام چطوره ؟ ليلا ؟
- اونا هم خوبن ، سلام مي رسونن .
- خوابيده بودي بنفشه ؟
نه دايي ، بيدار بودم .
- معذرت مي خوام دير وقت زنگ زدم ، همين الان رسيدم خونه .
- كار خوبي كردين ، خوشحالم كه صداتون رو مي شنوم .
بهمن به لحن صداي او مشكوك شد و پرسيد : طوري شده بنفشه ؟ تو از چيزي ناراحتي ؟
- نه مگه قراره طوري شده باشه ؟
- نمي دونم ... پس چرا صدات اينقدر غمگينه ؟ بهرام و ياس چطورن ؟
- رفته ان شيراز .
- بهشون سلام برسون . بهنام و ليلا بيدارن ؟
- مادر خوابيده اما بهنام رفته شيراز .
بهمن با تعجب گفت : شيراز ؟ تو رو نبرده ؟
- نه ، يه ... يه كاري پيش اومد كه مجبور شد سريعا خودشو برسونه اونجا .
بهمن با ترديد بيشتري پرسيد : چه كاري ؟ واسه بهرام و ياس اتفاقي افتاده ؟ هان ؟ بهنام براي چي رفته اونجا ؟
- دايي بهمن اون ... اون بايد مي رفت بيمارستان .
بهمن با تعجب بسياري پرسيد : بيمارستان ؟ براي چي ؟
نگراني بلافاصله سروپايش را گرفت . آيا اتفاقي براي ياس و بهرام افتاده بود ؟
- به خاطر بهرام ، حالش كمي بد بود .
- بهرام ؟ چه بلايي سر پسر من اومده ؟
- با چند نفر درگير شده بود . الان حالش بهتره .
- با كي ؟ چرا ؟ كتكش زدن ؟ حالش خيلي بده ؟ آسيب ديده ؟
پشت سر هم سوال مي كرد و صدايش از شدت ترس و نگراني مي لرزيد .
چند نفر شبانه براي دزدي رفته بودن خونه ي ياس ، اونمخونه تنها بوده . بهرام اجرا داشته و مستخدم خونه هم رفته بود عروسي ،ماشينش خراب ميشه و نمي تونه شب برگرده خونه . وقتي بهرام سر مي رسه دزدااونجا بودن ، باهاشون درگير مي شه اما نمي تونه يه تنه در برابرشون مقاومتكنه .
- خداي من ! چه بلايي سرش اومده ؟ بهنام به شما تلفن كرده ؟
- آره ، نزديك ظهر بود كه زنگ زد گفت كليه هاي بهرامآسيب ديده ان ، به يه كليه احتياج داره ، بايد يكيو پيدا كنيم كه بهش كليهبده .
- خيلي درد مي كشه ؟
با دلسوزي بينهايتي اين سوال را پرسيد و بنفشه بشدت متاثر شد .
- من ... من نمي دونم ، خودتون مي دونين كه كليه چه عضو حساسيه .
- بيچاره بهرام من ! ياس چطوره ؟ براي اونكه اتفاقي نيفتاده ؟
نه ، اما بهنام مي گفت خيلي ناراحتي مي كنه ، خودشو گناهكار مي دونه .
- دختر بينوا حتما خيلي عذاب مي كشه . من با اولين پرواز خودمو مي رسونم شيراز .
خوبه . وجود شما بعه اون روحيه مي ده ، هرچي باشه شما پدرشين .
- ميرم .... خيلي زود .
شك داشتكه وجودش براي بهرام ارزش داشته باشد ، با اين حال او كار مهمتري داشت .
- دايي بهمن ! داري گريه مي كني ؟
- من پسرمو دوست دارم بنفشه ، نمي خوام حتي يه تار مو از سرش كم بشه . هردوشون براي من عزيزن .
- مي فهمم دايي جون ، الان بهتره استراحت كنين .
- فكر مي كني الان بذارن با بهرام حرف بزنم ؟
- فكر نمي كنم دايي جون ، حتما يه جوري مي خوابوننش ، مي دونين اگه بيدار بشه درد مي كشه .
- حق با توئه . كاري نداري عزيزم ؟
- نه ، مواظب خودتون باشين .
- به ليلا سلام برسون ، خداحافظ .
- خداحافظ .
* * *
قبل از ساعت ۸ بهمن در بيمارستان بود . با اولين پروازصبح خود را به شيراز رسانده و يكراست به بيمارستان آمده بود . ياس را درسالن ديد كه گوشه نيكتي كز كرده بود و در فكر فرو رفته بود . در كنارشنشست و آرام صدايش كرد . ياس سرش را بلند كرد و در كمال حيرت بهمن را دركنار خود ديد .
- حالت خوبه ؟
بهمن در برابر حيرت او اين سوال را پرسيد ، اما با يكنگاه حال پريشان او را دريافت . . بغض كرده و بي قرار بود و با تلنگري بهگريه مي افتاد . ياس با شرمساري سر به زير انداخت و گفت :سلام پدر .
- سلام دخترم . تنهايي ؟
- بهنام يه ساعت پيش رفت ، دنبال كسي مي گرده كه بتونه يه كليه به بهنام بده .
و بي اختيار به گريه افتاد . او باعث شده بود كهپسر اين پدر دلسوز كه خود را في الفور از اهواز به شيراز رسانده بود درمرض مرگ قرار بگيرد و از اين بابت شرمنده بود .
- متاسفم پدر ، منو ببخشين كه نتونستم به درد پسرتون بخورم .
- احتياجي به عذر خواهي نيست. درسته كه بهرام پسرشه ونگرانشم ، اما خوشحالم كه به عنوان يه مرد به وظيفه اش عمل كرده . تونبايد خودتو ناراحت كني . الان خوابيده ؟
ياس به علامت تصديق سري جنباند و او گفت :منو ببر پيشش .
هردو از جا برخاستند و به اتاقي كه بهرام در آن بستريبود رفتند . بهمن نگاهي به چهره ي رنگ باخته ي پسرش كرد كه غرق در خواببود و صورتش را بوسيد يك بار يكي از عزيز ترين موجودات زندگي اش را ازطدست داده بود و اين بار نبايد به هيچ قيمتي اجازه مي داد كه چنين اتفاقيتكرار شود .
- من ميرم پيش دكترش تو همين جا مي موني ؟
- بله پدر ، ممكنه بيدار بشه .
بهمن تشكر كرد و دستي به شانه ي عذروسش زد و اتاق را ترك كرد .
نيم ساعت پس از اين كه بهمن اتاق را ترك كرد ، بهنام از راه رسيد و با ديدن ياس در كنار بهرام پرسيد : بيدار نشده ؟
ياس به علامت منفي سري تكان داد و پرسيد : پدرتو ديدي ؟
بهنام با تعجب گفت : پدر ؟
ياس دوباره سري جنباند و گفت : اون اومده اينجا ، رفت پيش دكتر بهرام .
- راست مي گي ياس ؟
- خيلي نگران بود ، فكر كنم بنفشه خبرش كرده .
- تو پيش بهرام بمون .
و خودش دوباره اتاق را ترك كرد و نزد دكتر بهرام رفت .دكتر با ديدن او لبخندي از سر رضايت زد و گفت : آقاي ايماني مثل اين كهمشكل برادرتون داره برطرف مي شه . گروه خوني پدر و برادرتون يكيه . ظاهراپدرتون براي انجام اين عمل مشكلي ندارن .
- پدرم ؟ اون الان كجاست ؟
- الان داره آزمايش مي ده . اگه مورد خاصي وجود نداشته باشه ، مي تونيم فردا بعد از ظهر عمل پيوند رو انجام بديم .
بهنام با هيجان و ناباوري پرسيد : خودش اينو خواست ؟
- البته . هر پدري براي بچه اش اين كار رو مي كنه ، مگه نه ؟
- بله .... بله حق با شماست . نتيجه ي آزمايشش كي مشخص مي شه ؟
- امشب .
- متشكرم دكتر ، خيلي خوشحالم كردين .
- منم خوشحالم . دعا كنين .
- مي تونم برم پيش پدرم؟
- بله ، ايرادي نداره .
بهنام با خوشحالي زايد الوصفي دكتر را ترك كرد و برايديدار از پدر كه فرشته ي نجات بهرام بود به آزمايشگاه رفت . از اين كهخودش به فكر نيفتاده بود تا بهمن را خبر كند خنده اش گرفته بود . دعا كردكه همه چيز به خوبي پيش برود .
تا ساعت ده آن شب دقايق به كندي و اضطراب سپري شدند .ياس ، بهنام و بهمن يك لحظه آرام و قرار نداشتند و در انتظار دريافت جوابآزمايش بهمن بي تابي مي كردند . هر سه سردرگم و دستپاچه بودند . تنها كاريكه مي توانستند در آن لحظات انجام دهند پيگيري حال بهرام بود .فراموشكردند ناهار بخورندو از شدت اضطراب دلشوره هيچ كدام گرسنه نبودند .با همحرف نمي زدند و هر يك در دل دعا مي كرد جوابي را كه آرزو دارد بشنود .سرانجام پس از پايان گرفتن آن انتظار كشنده و طاقت فرسا ، دكتر به سراغبهمن آمد و از او خواست كه براي انجام عمل بعد از ظهر روز بعد آماده شود وبا اين خبر هر سه ي آنها را به هيجان آورد . بهمن بستري شد و همه ي مقدماتبراي عمل روز بعد مهيا شد . ياس و بهنام نيز به اصرا بهمن و دكتر به خانهبرگشتند تا كمي استراحت كنند و براي روز بعد سر حال باشند . صبح روز بعدآن دو پس از صرف صبحانه ي مفصلي كه بهجت خانم برايشان ترتيب داده بود ومجبورشان كرد كه تا آخر آن را بخورند راهي بيمارستان شدند و آقا سلمان نيزآنها را همراهي كرد. بهمن بسيار سرحال و قبراق بود و حتي با شوخي و خندهسر به سر آنها مي گذاشت تا كمي روحيه شان را تقويت كند ، اما بهرام هنوزبا تزريق مسكن و خواب آور از تحمل درد رها مي شد . راس ساعت يك بعد از ظهر، ابتدا بهمن را به اتاق عمل بردند تا كليه چپش را بردارند و سپس عملپيوند در پهلوي چپ بهرام انجام گرفت . كاري كه در حدود پنج ساعت وقت برد ،اما سرانجام ديدن لبخند جراح پس از خروج از اتاق عمل و چهره ي آرام وبيهوش بهرام ، خيال همه را آسوده ساخت و خوشحالشان كرد .

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  ویرایش شده توسط: LionDesign   
مرد

 
قسمت بیست و دوم
سه ساعت بعد بهرام به هوش آمد . بهمن نیز ساعتی پیش به هوشآمده بود . به بهرام گفتند که شخصی کلیه اش را به او اهدا کرده ُ امانگفتند که آن شخص کسی جز بهمن نیست .او از بهنام و یاس خواسته بود که دراین باره حرفی به بهرام نزنند و البته آن دو نیز برای چند روز سکوت کردند،ولي با مخفي ماندن اين موضوع براي هميشه مخالف بودند و تصميم گرفتند دراولين فرصت به محض بهبودي نسبي بهرام ، جريان را به اطلاع او برسانند .پنج روز پس از انجام عمل پيوند در حاليكه بهرام و بهمن در اتاقهاي جداگانهبستري بودند و هر دو حال مساعدي داشتند ، بهنام و ياس تصميم گرفتند موضوعرا به اطلاع بهرام برسانند و اين وظيفه به ياس محول شد .
هواي گرم و طاقت فرساي آن روز ، بل وزش نسيمي خنك ،رفته رفته به عصري دلپذير تبديل مي شد كه ياس با چند قوطي آب ميوه قدم بهاتاق بهرام گذاشت . بهرام با ديدن آب ميوه ها ، به شوخي ابرو هايش را درهم كشيد . ياس لبخند زنان به او نزديك شد و گفت : باز كه داري مثل بچه هارفتار مي كني .
- ديگه خسته شدم از بس آب ميوه خوردم . مي دوني ؟ دلم واسه ي يه ماكاروني خوشمزه با يه عالمه سس و خيارشور لك زده .
ياس قوطي آب انگور را به دستش داد و با مهرباني گفت :به محض اين كه از قرنطينه در آي بيرون ، اولين غذايي كه برات درست مي كنمماكارونيه ... با يه عالمه سس و خيارشور . باشه عزيزم ؟
بهرام خنديد و او پرسيد : چيه به حرف من اعتماد نداري ؟
- ياس! ... مثل بچه ها با من رفتار نكن .
- مادرم هميشه مي گفت آدم مريض مثل بچه هاس . بايد مثلبچه بهش رسيدگي بشه . عزيزم من نمي خوام در موردت كوتاهي كنم ، بلاييكه به سر تو آمد همه ش تقصير من بود ، پس بهم حق بده كه نگرانت باشم .حساسيت به خرج بدم .
- تو هيچ تقصيري نداشتي لعنتي ، اينو چند بار بايد بهت بگم ؟ و قوطي آب ميوه اش را روي ميز گذاشت .
- خواهش مي كنم لج نكن ، من تسليمم ، هر چي كه تو بگي درسته ، هوم ؟
- حالا اين شد يه چيزي .
و با رضايت لبخند زد .
- بهرامو امروز دزدارو گرفتن .
- تو مي شناسيشون ؟
- نه اما اونجور كه پليسه مي گفت خاله ي يكيشون تو كوچهي ما زندگي مي كنه . طرف به طور غير مستقيم اطلاعاتي از خاله اش در باره يخانواده ي من مي گيره و مي فهمه كه آقا سلمان و بهجت خانم قراره برن اقليد. به همراه دو تا از دوستاش نقشه ي دزدي رو مي كشه . بعدشم كه خودت ميدوني .
- خوشحالم كه موفق نشدن .
- منم همينطور و خوشحالم كه تو هم الان سالمي و در كنار من .
- ياس كسي كه به من كليه داد هنوزم توي بيمارستانه ؟
- آره .
- حالش چطوره ؟
- خوبه ، مثل تو .
- تو اونو ديدي ؟
- آره خيلي مهربونه.
- اگه مهربون نبود كه اين كار رو نمي كرد . ازش پرسيدي كه چرا اين كار رو كرده و هيچي نخواسته ؟
- آره .
چي گفت ؟
- به خاطر دلش اين كار رو كرده .
- من مي خوام ببينمش . مي خوام خودم ازش بپرسم . ميذارن الان ببينمش ؟
- تو فعلا بايد بخوابي اما اون مي تونه بياد ديدن تو .
- ميشه ازش خواهش كني بياد ؟
- البته ، اما تو مطمئني كه دلت مي خواد ببينيش ؟
- معلومه كه دلم مي خواد ، اون جونمو نجات داده ، بايد ازش تشكر كنم .
ياس با دقت به او نگريست و با لحن تاثير گذاري گفت : بهرام اون كسي نيست كه تو پيش خودت مجسم مي گني .
- چرا ؟
- شايد انتظارشو نداشته باشي .
بهرام با سردرگمي پرسيد : منظورت چيه ؟ يعني من اونو مي شناسم ؟
ياس به علامت تصديق سري تكان داد و بهرام با كنجكاوي گفت : هي عمه و بنفشه كه ... اونا كه اين كار رو نكردن ؟
- نه ما حتي نذاشتيم اونا بيان شيراز .
- از دوستامه ؟
ياس باز هم سري جنباند .
- كي اين كار رو كرده ؟ بگو ديگه .
بيش از اين نمي توانست صبور باشد و فكرش را نيز نمي كرد . ياس در حالي كه چشم از او بر نمي داشت گفت : پدرت .
چشمان بهرام از شدت تعجب گرد شدند و نمي توانست آنچه راكه مي شنود باور كند . ياس دستش را با ملاطفت فشرد و گفت : بعد از اين كهجريان رو از بنفشه شنيد ، با اولين پرواز اومد شيراز .
بهرام با ناباوري پرسيد : اون ... اون به من كليه داده ؟
ياس چشمانش را روي هم فشرد . اشك در چشمان پسر حلقه زد. بهمن او را از مرگ نجات داده بود . چقدر باورنكردني . چه فداكاري بزرگي .
- خودش ... خودش پيشنهاد داد ؟
-پيشنهاد نداد ، مصمم به انجام اين كار بود .
- الان حالش چطوره ؟
- خوبه ، خيلي خوبه .
- كجاس ؟
- اتاق بغلي .
- پس چرا نياوردنش پيش من ؟ چرا ؟
- خودش اين طور خواست ، فكر مي كرد شايد دوست نداشته باشي ....
بهرام حرف او را قطع كرد و گفت : ياس اون جونمو نجاتداده ، يه عضو از بدنش رو به من داده ، در تمام اين پنج روز درباره اش فكركردم ، اما نمي دونستم اون پدرمه ، حالا ديگه بهش مديونم .
- وظيفه پدريشو انجام داده . حالا مي فهمي كه چقدربرايش مهمي ؟ مي فهمي يه پدر چه كار هايي براي بچه اش انجام مي ده ؟ بهرامرويش را از او برگرداند و صورتش را در بالش فرو برد و به سختي اشك ريخت .
- چطوري توي صورتش نگاه كنم ؟
- اون فقط راحتي تو رو مي خواد بهرام .
- كاش اين كار رو نمي كرد ، حالا تا عمر دارم بايد ازش خجالت بكشم .
ياس شانه ي او را گرفت و گفت : اينطور نيست عزيزم . اون مثل هر پدري عاشق بچه شه و همه سعيشو كرده تا تو راحت باشي .
- اون براي من از جونش مايه گذاشت .
- مثل تو كه به خاطر من اين كار رو كردي .
مي خواست با اين مقايسه به ارزش معنوي اين كار اشارهكند و اينكه احساس بهمن در اين لحظات مثل احساسي است كه او يك هفته پيشداشته است . بهرام دوباره رويش را به سوي او چرخاند و گفت :
- مي خوام ببينمش ياس ! همين الان .
- بسيار خب ، من صداش مي كنم .
و به رويش لبخند زد . بهرام بشدت هيجان زده بود و دردرونش غوغاي عجيبي احساس مي كرد . ياس از اتاق خارج شد و دقايقي بعد بالبخند گرمي داخل اتاق شد و سپس سه پرستار بهمن را با تخت سيار به اتاقبهرام منتقل كردند . دكتر فعلا هر گونه حركتي را براي آندو منع كرده بود وتا دستور او بايد هر دو روي تخت مي ماندند . نگاه پدر و پسر در هم تلاقيكرد . هر دو اشك مي ريختند . بهمن را روي تخت ديگر در اتاق جاي داده بودند.فاصله ي تخت هايشان از يكديگر كمتر از يك متر بود . بهمن از پرستار تشكرو كرد و دوباره به پسرش نگاه كرد ، اما او در آن لحظه سرش را به زيرانداخته بود و قدرت نگاه كردن به چشمان پدر را نداشت . از ياد آوري نگاهگستاخش به او خجالت مي كشيد . ياس ترجيح داد در اين لحظات آن دو را تنهابگذارد و همراه پرستارها اتاق را ترك كرد . بهرام از رفتن او كمي ترسيد .وجودش مثل تكيه گاهي بود كه دانش آموز كلاس اولي از همراه بودن با مادرشدر خود احساس مي كند . با اين حال به رفتن او اعتراض نكرد . شايد هم دراين لحظات تنهايي بهتر بود . بهمن سكوت را شكست و گفت : حالت خوبه بهرام ؟
بهرام با حركت سر به او پاسخ مثبت داد ، اما سرش همچنانزير بود . بهمن حالش را درك مي كرد ، اما اصلا دوست نداشت پسرش چنيناحساسي داشته باشد . كاري كه او انجام داده به در نظر خودش فقط وظيفه بودو كوششي براي تلافي گذشته ها .
- خوشحالم .
كوشش بسياري كرد تا چيز ديگري به جمله اش اضافه كند ،اما حرف زدن در اين لحظات واقعا مشكل بود . يك بار ديگر سكوت بر قرار شد ولحظاتي بعد جمله اي كوتاه بيان شد ، اين بار بهرام بود .
- دوستت دارم پدر .
سرش را بالا گرفته بود و حالا به چشمان مرطوب او نگاهمي كرد . بهمن لبخندي بر لب آورد . خدا مي دانست كه در اين لحظات چقدرخوشحال بود . چند سال انتظار كشيده بود تا اين جمله را از بان او بفهمد واكنون در يكي از زيبا ترين لحظات زندگيش بهرام او را به وجد آورده بود .
- منم تو رو دوست دارم پسرم . دلم مي خواد باور كني .
و دست چپش را به سوي او دراز كرد . بهرام نيز دست راستشرا به سوي او گرفت و دستش را به گرمي فشرد و گفت : باور مي كنم پدر ...باور مي كنم ...... تو منو به زندگي برگردوندي ، متشكرم .
- تويي كه به من زندگي دوباره دادي . قسم خورده بودم كه براي راضي كردن تو هر كاري كه از دستم بربياد انجام بدم .
- تو سخت ترين كار رو انجام دادي خيلي به تو مديونم پدر .
- نه بهرام ، وظيفه ي هر پدريه كه از جون براي پسرشمايه بذاره . من بايد خيلي سال قبل تر اين كارو مي كردم . اميدوارم كه منوبخشيده باشي .
بهرام دستش را بيشتر و گرم تر فشرد و يك بار ديگر تكرار كرد : دوستت دارم پدر . خيلي زياد .
بهمن نفس عميقي از روي سبكبالي كشيد ، اما همچنان به او چشم داشت و نگاهش مي كرد . در اين لحظات چقددر كودكانه و معصوم مي نمود .
- پدر .
- جونم .
- مي خوام براي تو كار كنم ، بعد از فارق التحصيلي . قبولم مي كني ؟
البته . به يكي مثل تو احتياج دارم .
- خوشحالم .
و بعد لبخندي زد و دوباره گفت : پدر .
- بله .
- مي دوني ؟ اونقدرا هم كه فكر مي كردم وحشتناك نيستي .
وبعد خنديد و گفت : فقط يه كمي وحشتناكي .
و نگاه پر شيطنتش را به او دوخت . همان بهرام شاد وشنگول سابق شده بود و درد را به كلي از ياد برده بود . بهمن نيز خنديد وسيب سرخي را كه در دست داشت برايش پرتاب كرد . بهرام سيب را در هوا ربود وگاز بزرگي به آن زد و گفت : متشكرم پدر خيلي گشنه ام بود .
- نوش جانت .
بهرام باز هم او را صدا كرد . هنوز يك سوال ديگر ماندهبود . هميشه به اين موضوع با حسرت مي انديشيد ، اما اكنون از اينكه ميتوانست آن را مطرح كند خوشحال بود . به نظر مي آمد امشب مي خواهد تمامسوال هايش را بپرسد .
- بگو جانم .
- چطور با مادرم آشنا شدي ؟
- با رويا ؟
- آره ، ياس جريان آشنايي پدر و مادرش رو براي من تعريفكرده ، اما من در مورد شما چيزي نمي دونستم تا برايش تعريف كنم . حالا ميخوام بدونم ، البته اگر از ياد آوري آنها ناراحت نمي شي .
- نه پسرم برات مي گم .
- متشكرم .
- مادرت پزشك بود . در اولين سالي كه من به اهواز رفتهبودمد باهاش آشنا شدم ، اونم براي گذروندن دوره ي طرحش آمده بود اهواز .من گرما زده شدم و بردنم پيش رويا . به آب و هواي اونجا عادت نداشتم .همون دفعه ي اول كه ديدمش عاشقش شدم و ديگه هم دست از سرش برنداشتم. . بعدها فهميدم كه اون هم به من علاقمند شده و خب بعدش ازدواج كرديم ، به همينسادگي .
بهرام لبخندي زد و گفت : چقدر خوب .
قصه ي آنها شبيه به قصه ي او و ياس بود . او نيز درنگاه اول عاشق ياس شده بود ، او نيز پس از آن دست از سرش برنداشته بود ،او نيز بعد ها دريافته بود كه ياس هم به او علاقه دارد و حالا اميدوار بودكه با هم ازدواج كنند .
- پدر ! دلت براش تنگ نمي شه .
- خيلي وقتا ، اما ديگه به اين دلتنگي عادت كردم .
لحن صدايش محزون و درد آلود بود و بهرام بهرام براي اولين بار دل به حالش سوزاند .
چه وقتايي خيلي زياد يادش مي آفتي .
- وقتي به صورت تو نگاه مي كنم . تو خيلي شبيه اونيبهرام . وقتي اون مرد من خوشحال شدم كه تو رو دارم . تازه اون موقع بود كهفهميدم چه اشتبايي مرتكب شده ام . حالا هر وقت توي چشمات نگاه مي كنم اونو به خودم نزديك تر مي بينم .
اكنون نيز به او چشم دوخته بود و اشك مي ريخت . بهرام با درك حالش ، دستش را فشرد و گفت : معذرت مي خوام پدر ناراحتت كردم .
- نه خوشحالم كه اينارو بهت گفتم .
- منم خوشحالم .
- چيزاي ديگه اي هم هست .
- بگو پدر .
- من رفتار خوبي با رويا نداشتم ، خيلي اذيتش كردم ،بخصوص بعد از تولد تو ، اما هميشه دوستش داشتم . خودشم اينو مي دونست ، بااين حال مي دونم كه از زندگيمون راضي نبود . ازت مي خوام تو اين كار رونكني . به ياس خيلي توجه كن ، جوري كه فكر كنه ازدواج با تو غلط نبوده واحساس خوشبختي بكنه . اينارو به بهنام هم گفتم .
- متشكرم پدر . حرفات توي گوشم مي مونه .
- خوبه ، از اين بابت خوشحالم .
در همين هنگام ياس و بهنام وارد اتاق شدند . بهنام با ديدن براد و پدرش در كنار هم بينهايت خوشحال و احساس رضايت كرد .
دو هفته بعد پدر و پسر را از بيمارستان مرخص كردند و يكروز بعد نيز همگي به تهران امدند . بهرام پس از چند روز استراحت در اولينفرصتي كه به درست آورد به سراغ استاد شهريار و آقاي تهراني رفت ، امانگراني اش بيمورد بود . آنها نيز چون گذشته در غيابش امور را پيش مي بردندو طبق برنامه تا روز تولد ياس همه چيز مهيا بود . بهمن نيز چند روزي را درتهران به استراحت پرداخت و سپس به اهواز بازگشت ، اما در طي همين مدت اندك، پدر و پسرها به اندازه ي بيست سال با هم حرف زدند و از يكديگر دانستند .اكنون بهمن خوب مي دانست كه پسر هايش به چه چيز هايي علاقه دارند و آنهانيز دريافته بودند كه او چه چيز ها و كارهايي را مي پسندد.

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  ویرایش شده توسط: LionDesign   
مرد

 
قسمت بیست و سوم
هنوز دقایقی تا ساعت شش صبح باقی مانده بود که بهرام را دررا گشود و پا به آپارتمان گذاشت. همانطور که حدس می زد او غرق در خواب بود. شب گذشته او را به همراه خود به استودیو برده بود تا ضبط اولین اشعارشرا که رویش آهنگ گذاشته شده بود ببیند . کار ضبط تا ساعت یک بعد از نیمهشب به طول انجامید و وقتی او را به آپارتمانش رساند ساعت دو بامداد بود .
از اتاق نشیمن گذشت و وارد اتاق خواب شد . او را آرام ومعصومانه،غرق خواب دید . دیشب به او بسیار خوش گذشته و در حین حال خیلی همخسته شده بود بطوری که در راه خانه چرت می زد ، اما بهرام شب گذشته اصلانتوانسته بود بخوابد . اشتیاق فراوانی که برای امروز داشت باعث شده بود کهتمام روح و وجودش درگیر این قضیه باشد و حتی خواب را نیز از چشمانش برباید. روی لبه ی تخت نشست و آرام گفت :خانم کوچولو بیدار شو .
یاس از خواب پرید و چهره ی خندان بهرام را رو به رویشدید . برای لحظه ای گیج و منگ نگاهش کرد، اما وقتی دریافت که او كاملاهوشيار است آرام گرفت .
- سلام
- سلام عزيزم تو كه منو ترسوندي .
و به رويش لبخند زد . بهرام او را در بر گرفت و با ملاطفت زير گوشش زمزمه كرد : تولدت مبارك .
ياس با هيجان و ناباوري گفت : خداي من ! بهرام ... تو ... تو فوق العاده ترين مرد دنيايي ، نمي دوني چقدر دوست دارم .
حسابي به وجد آمده بود و بهرام از تماشاي چنين حالتي در او لذت مي برد .
- مي دونم كوچولو . خوبم مي دونم .
- ممنونم كه هيچ وقت منو از ياد نمي بري .
- هيچ وقت قادر به انجام اين كار نمي شم ، آخه تو كه منو ديوونه كردي دختر .
- معلومه عزيزم چون كله ي صبحي اومدي اينجا و منو از خواب پروندي .
- هنوز خسته اي ؟
- ديدن تو منو سر ذوق مياره بهرام .... سرحالم مي كنه .
قشنگ و لطيف اين جمله را بيان كرد و بهرام اطمينان داشتكه او صادقانه و بي ريا سخن مي گويد . با قدر شناسي نگاهش كرد و با لحنيآمرانه اما توام با مهرباني گفت : تا يه دوش بگيري و لباس بپوشي منمصبحانه رو آماده مي كنم ، امروز خيلي كار داريم پرنسس .
سپس از جا برخاست و به سوي در رفت . ياس در حالي كهنگاهش را به سوي پنجره دوخته بود از نسيم خنكي كه به درون مي وزيد احساسيفرحبخش و دل انگيزي در خود ايجاد مي كرد پرسيد : چه آشي برام پختي عزيزم ؟
بهرام به سويش چرخيد . لبخندي زد و گفت : خوشمزه ترينآش دنيا رو برات پخته ام ، بايد از اين جا در آي بيرون تا ببيني اطرافت چهخبره .
ياس از رختخواب بيرون آمد و گفت : بسيار خوب من تسليمم .
و او با احساس و رضايت كامل از اتاق خارج شد .
وقتي ياس پا به آشپزخانه گذاشت ، بهرام با چشماني پرغرور و تحسين براندازش كرد. پيراهن كشمير زردي را كه او دو هفته ي پيشبرايش خريده بود به تن كرده و موهايش را چون هميشه آزاد و رها روي شانههايش ريخته بود . در نظر بهرام او خورشيدي تابان شده بود كه لبريز از گرميو آرامش زندگي بود . دختر به رويش كه هنوز هم همانطور پر غرور تماشايش ميكرد لبخندي زد و پشت ميز نشست .
- امروز از هميشه قشنگ تر شدي ياس .
- امروز بيست ساله مي شم . احساس تكامل مي كنم . منخيلي زود به چيزايي كه مي خواستم رسيدم . تحصيل ... يه زندگي آروم و ازهمه مهمتر ... تو . وجودت منو به زندگي دلگرم مي كنه .
هر دو از خوشبختيشان اطمينان داشتند و از اين بابت بهزندگي قشنگشان مي باليدند . به عشقي كه پايان ناپذير و ابدي مي نمود و هيچدستي توان فرو نشاندن آتش سوزانش را نداشت .
- من هميشه سعي كرده ام باعث آرامش تو باشم ، سعي كردهام جاي چيزايي رو كه نداري برات پر كنم . نمي دونم موفق شده ام يا نه ،اما قسم مي خورم كه هميشه همه ي تلاشمو كرده ام . - مي دونم بهرام تو خيليبيشتر از توانت براي من فداكاري كرده اي ، من همه ي خوشبختيمو مديون توهستم ، بدون تو هيچ وقت قادر به ادامه ي زندگي نيستم .
احساسي عجيب مثل شوق يك پرنده براي پرواز درونش را پر كرده بد و موجب سبكبالي و آرامشش مي شد . چرا نباشد ؟
او شوق و زندگي و آرامش را تواما در اختيار داشت و تماماينها در وجود بهرام خلاصه مي شد . اين مرد جاي پدر ، مادر و تمام چيز هايخوب دنيا را برايش پر كرده بود و به او نشاط ، اميد و آسودگي خيال ارزانيمي داشت . او به راستي معنوي واقعي خوشبختي رو خب درك مي كرد .
- ياس بازم تولدت مبارك . دوستت دارم با تمام وجودم .
دلش مملو از احساس بود . اما جمله اي بهتر از اين نيافت. تا غوغاي درونش را به او نشان دهد . براي ياس نيز قشنگ تر و پرمعنا تراز اين جمله چيزي نبود .(( دوستت دارم با تمام وجودم )) خود به تنهايي دربرگيرنده ي معناي تمام حرف هاي عاشقانه ي عالم بود و تاثير گذارتر از هرسخن ديگري بود .
- امروز منو كجا مي بري ؟
هيجان زايدالوصفي تمام وجودش را فرا گرفته بود احاس كودكي را داشت كه قول سفررا به او داده بودند .
- خيلي زود مي فهمي ياس . يه خورده صبور باش .
و دو فنجان چاي ريخت . صبحانه ي مفصلي خوردند و قبل ازساعت هفت خانه را ترك كردند . هواي خنك و پاك صبح روي هر دو تاثير مثبتگذاشته بود . وقتي به مقصد رسيدند بهرام از اتومبيل پياده شد و در مقابلرا نيز براي خروج باز كرد . ياس نگاهي به اطرافش انداخت و آنگها در پي اوبه سوي نگار خانه اي كه در مقابلش مي ديد به راه افتاد . سال گذشته استادشهريار در همين نگارخانه نمايشگاهي از آثارش به پا كرده بود و او و بنفشهاز آن بازديد كرده بودند ، اما بهرام براي چه او را به اينجا آورده بود ؟آن هم در ساعت هفت صبح ؟ نگاهي به چهره ي آرام و خونسرد او كرد و گفت :عزيزم كار ما اينجا چيه ؟ آخه كدوم آدم عاقلي سر صبح مياد اينجور جاها ؟
بهرام به رويش لبخندي زد و گفت : من كه گفته بودم تو منو ديوونه كردي .
و متعاقب آن زنگ در را فشرد . ياس هنوز هم با تعجبنگاهش مي كرد ، اما چه بايد مي گفت ؟ او هميشه به اين گونه كارهاي عجيبدست مي زد . شايد استاد شهريار نمايشگاه تازه اي بر پا كرده بود و او بااطلاع از علاقه اش به استاد شهريار مي خواست او را خوشحال كند ، ولي احساسكرد اين دليل قانع كننده اي نيست . فرصت بيشتري براي تفكر نيافت و باگشوده شدن در ، بهرام او را به داخل كشيد . سلام و گفتگويي با سريدار كرد، گويي كه از قبل همديگر را مي شناختند ، و سپس دختر را به دنبال خود كشيد. در بزرگ و دو لنگه اي را كه دربرابر رويشان قرار داشت گشود و هر دو واردسالن بزرگ نگارخانه شدند. ياس نگاهي به اطرافش انداخت . از ديدن آنچه كهدر برابر رويش قرار داشت كم مانده بود بيهوش شود . جلو تر رفت ، همه شكارهاي خودش بودند ، تمام آنها با سليقه قاب و بر ديوارهاي نگارخانهآويزان شده بودند . حتي خوابش را هم نمي توانست ببيند . پس اصرار بهرام.... خدايا او چه كرده بود ؟ نگاهش را به سوي او برگرداند . چه گرم ومهربان نگاهش مي كرد . لبخند فاتحانه اي بر لب داشت و از اين كه او رامتحير كرده بود احساس غرور مي كرد .
- بهرام ! .... چطوري اين كار رو كردي ؟
جوي باريكي از اشك گونه هايش را مي پيمود . چگونه بايد از او تشكر مي كرد ؟
- تولدت مبارك ياس . هديه ي كوچولوي منو بپذير .
دختر هنوز هم گيج و منگ بود . اين مرد چقدر متواضع وآرام است . آيا هديه اي بزرگ تر و پربها تر از اين هم وجود داشت ؟ به سويدويد و خودش را در آغوش او انداخت و گفت : چقدر تو مهربوني بهرام ، چقدرتو خوبي .
و مثل بچه ها گريه كرد . بهرام او را در آغوشش فشرد و زمزمه كرد : گريه نكن عزيزم ، مي خواي جلوي مهمونات با چشمان سرخ ظاهر بشي ؟
ياس با تعجب سر بلند كرد و گفت : مهمون ؟
بهرام با خونسردي سري تكان داد و گفت : امروز نمايشگاهتافتتاح مي شه . خب كلي مهمون داريم . وخودش اشك هاي او را از روي صورتشپاك كرد .
- بهرام بايد از تو تشكر كنم ؟
- احتياجي به اين كار نيس دختر خوب ، فقط براي هميشه كنارم بمون .
ياس با چشمان پر احساسش به او نگريست و زمزمه كرد : تو فوق العاده اي بهرام .
- متشكرم از لطف تو .
و بعد دوباره دستش را گرفت و گفت : بيا .
و او را به دنبال خود كشاند . در انتهاي سالن ميز بزرگيقرار داشت كه تمام وسايل لازم براي پذيرايي از مهمانان رويش چيده شده بود. بهرام كيف چرم زنانه اي از روي ميز برداشت و آن را به سوي ياس گرفت وگفت : يه هديه ي كوچولوي ديگر است .
- تو بي نهايت مهربوني بهرام .
و كيف را از او گرفت . نگاهي دقيق به آن انداخت . اينهديه هاي لوكس خبر از خوش سليقگي بهرام مي دادند . لبخندي زد و گفت : توامروز منو حسابي شرمنده كردي .
- نمي خواي بازش كني ؟
ياس سري جنباند و كيف را گشود . كتابي توجهش را جلب كردو آن را به دست گرفت . مجموعه ي شعد (( گل ياس )) ، شاعر : ياس رهنما ))اينها كلماتي بودند كه روي جلو كتاب نوشته شده بودند .گيج و مبهوت كتاب راورق زد . باز هم شعر هاي خودش را ديد ، اين بار در صفحات اين كتاب . آياحقيقتا او بيدار بود ؟ با چشماني پر سوال و پر سپاس به او نگريست . باز همبي محابا اشك مي ريخت .
- بهرام تو ديگه كي هستي ؟
خوشت اومد ؟
بهرام با اين سوال او را كه غرق در حيرت بود متوجه خودساخت. با ناباوري و هيجان زايدالوصفي چند بار سرش را تكان داد و گفت :ديگهدارم سكته مي كنم بهرام ، من لياقت اين همه خوبي رو ندارم .
- من كه كاري نكردم كوچولو ، همه ش نتيجه ي تلاش خودته ، شعراي خودت ... خط خودت .... هنر خودته عزيزم .
- منو حسابي ذوق زده كردي بهرام . چطور ازت قدر داني كنم ؟ چطوري جبران كنم ؟
- هيجان خنده ي تو واسه ي من كافيه جونم . من فقط خوشحالي تو رو مي خوام .
ياس با صميميت و صداقت گفت : اينو بدون كه به اندازه ي همه ي دنيا خوشحالم كردي ، اينو بدون كه بينهايت دوستت دارم .
- ممنونم فرشته ي كوچولوي قشنگم .
ياس كتاب را به سينه فشرد و گفت : دلم مي خواست يه روزي اگه شعرامو چاپ كردم تقديمشون كنم به تو .
خب تو بازم شعر مي گي ، مگه نه ؟ كتاب دومتو مي توني هديه كني به من ، چطوره ؟
- عاليه قول مي دم اين كار رو بكنم .
- عاليه بي صبرانه منتظر آن روز هستم .
- چطوري اين كار رو كردي بهرام ؟
- استاد شهريار كمكم كرد و همين طور آقاي تهراني ناشر كتاباي مهتاب .
ياس آهي از سر حيرت كشيد و گفت : تو خيلي زرنگي عزيزم بهت افتخار مي كنم .
- منم به وجود دختر هنرمندي مثل تو افتخار مي كنم . حالا بهتره صورتت رو بشوري . ساعت هشت و نيم همه شون مي ريزن اينجا .
ياس لبخندي زد و به علامت اطاعت سري تكان داد ، اما قبلاز رفتن به سوي دستشويي ، نگاه پر سپاس ديگري به او تحويل داد و گفت :دوستت دارم ، متشكرم خيلي زياد .
و آنگاه از او دور شد .
ليلا و بهنام و بنفشه اولين نفراتي بودند كه بهنگارخانه آمدند . بنفشه با هيجان ياس را در آغوش كشيد و به او تبريك گفت .آنها نيز حسابي غافلگير شده بودند . بهرام تنها شش ساعت پيش و در ساعت دويبامداد به آنها تلفن كرده و از خواب بيدارشان كرده بود ، اما با شنيدن اينخبر ناراحتي را از ياد برده و به وجد آمدند . استاد شهريار ، آقاي تهرانيو مهتاب دومين دسته از مهمانان بودند كه هر سه با هم رسيدند . آنها در اينراه كمك بسياري به بهرام كرده بودند و نقش مستقيمي در برپايي نمايشگاهداشتند و ياس از اين لحاظ خود را مديون آنان مي ديد . هر سه به او تبريكگفتند و ياس از نزديك با آقاي تهراني آشنا شد . او متذكر شد كه در هميننگارخانه غرفه اي را براي فروش كتابش در نظر گرفته اند و با اين خبر اوبيش از پيش به هيجان آورد .
امروز تمام عالم جمع شده بودند كه او را ذوق زده كنند واو از اين بابت امروز را روز شانس ناميد دقايقي ديگر ساير مهمانان يكي پساز ديگري از راه رسيدند و در عرض يك ساعت ، سالن مملو از جمعيت شد .دوستانش در دانشگاه ، اعضاي گروه موسيقي سرمستان كه توسط بهرام به اين جشندعوت شده بودند و خيلي از همكاران و دوستان بهنام ، ليلا و بنفشه خودشاناز دعوت آنان بي خبر بودند . چند استاد برجسته در زمينه شعر و خوشنويسينيز به دعوت استاد شهريار ، مهمانان ويژه روز افتتاح را تشكيل دادند . طبقبرنامه ي از پيش تنظيم شده ابتدا استاد شهريار شروع به صحبت كرد و در ضمنمعرفي ياس به ميهمانان از استعدادش در زيمنه ي خوشنويسي و راجع به كارهايشسخن گفت . سپس آقاي تهراني درباره ي چاپ اشعار او صحبت كرد و همچنين توضيحداد كه كتاب به پيشنهاد بهرام و تحت تاثير يكي از اشعار ياس كه در وصف گلياس سروده شده بود به همين عنوان به نام خود ياس نامگذاري شده است . درپايان ني ز خود ياس پشت تريبون قرار گرفت و ضمن تشكر از دوستش و بخصوصهمسرش بهرام كه در اين راه زحمت بسياري كشيده بودند اظهار اميدواري كرد كهكارهايش مورد قبول بازديدكنندگان قرار گيرد . بنفشه ، بهنام و بهرامپذيرايي از مهمانان را بر عهده داشتند و اين كار را به نحو احسن انجامدادند و ياس در تمام طول مدت برگزاري جشن هيجان زده و شرمنده ي لطف تمامدوستان بود .
از همان روز ، نمايشگاه براي بازديد عموم بازگشايي شد .تا پايان روز دوم تعداد بازديدكنندگان اندك بود ، اما از صبح روز سوم طبقپيشبيني استاد شهريار ناگهان اين مقدار به تعداد قابل ملاحظه اي افزايشيافت و نگارخانه روز هاي شلوغي را به خود ديد . آثار ياس خيلي زودموردتوجه قرار گرفت و استقبال بسياري از آنها به عمل آمد .
در اين بين كتاب اشعارش فروش فوق العاده اي داشت ،آنچنان كه پايان دهه ي اول هر پنج هزار نسخه به فروش رفت و آقاي تهرانيتصميم به چاپ مجدد گرفت . در همين حين خبرنگاري از يك هفته نامه هنري بهسراغ ياس آمد و در اين مورد با او مصاحبه كرد . مصاحبه اش مورد توجه عمومقرار گرفت ، بطوري كه در روز هاي بعد خبرنگاران و عكاسان بيساري ازروزنامه ها و هفته نامه هاي مختلف به نگارخانه آمدند و به تهيه ي عكس وخبر از ياس پرداختند و از بازديدكنندگان نيز در اين باره نظر خواهي كردند. اكثر قريب به انها از نحوه ي برپايي نمايشگاه راضي بودند و آثار ياس رادر سطح بالايي ارزيابي مي كردند ، اما يك مورد بسياري را ناراحت كرده بودو ان اينكه اكثر بازديدكنندگان تمايل داشتند تابلو هاي ياس را خريداريكنند اما او با مخالفت بسيار اعالام كرده بود كه اين تابلوها هديه اي بهشوهرش به مناسبت تولد اوست . البته بهرام با او صحبت كرد و گفت اگر فروشتابلو هايش را موفقيتش موثر است ، او با كمايل ميل حاضر است از حقش بگذرد، اما ياس پيشنهاد او را نپذيرفت . فروش كتابهايش فوقالعاده بود و اونيازي به فروش تابلوهايش نمي ديد و نمي خواست هديه اي را كه مي دانست چقدربراي بهرام عزيز و گرانبهاست از او باز پس گيرد .
استقبال خوبي كه از آثارش به عمل آمد موجب شد تا درپايان سه هفته اي برپايي اين نمايشگاه ، نگار خانه ي ديگري در يك نقطه يديگر از شهر ، از همين آثار نمايشگاه مجددي برپا كند ، چون همچنان افرادبسياري از ديدن كار هاي ياس لذت مي بردند و انها را مي پسنديدند ، بخصوصكه اشعارش نيز اكنون در دست مردم بود و همه را تحت تاثير سادگي و شيواييبيان شاعر جوان خود قرار داده بود . اين نمايشگاه نيز بيست روز برپا بود ودر طي اين مدت تلاشي همه جانبه را در تجديد چاپ اشعار ياس به كار برد و يكچاپخانه ي بزرگ را به ياري طلبيد ، چنانكه در برپايي سومين نمايشگاه درشهر ري ، ده هزار نسخه ي ديگر از كاتب ياس را به بازار عرضه كرد اكنون اوبه يك چهره ي محبوب و مشهور بدل شده بود و در عرض دو ماه موفقيت بي نظيريرا كسب كرده بود . راديو ، تلوزيون و جرايد مختلف درب تهيه ي خبر و مصاحبهبا او رقابت مي كردند و هر يك سعي مي كردند تا با طرح سوالات نو ، توجهعموم را به سوي خود جلب كنند و به تعداد طرفدارانشان بيفزايند ، بخصوص كهياس دختري فوق العاده جوان و زيبا بود و همين خصيصه باعث شد بسياري علاوهبر توجه به هنر او ، علاقه ي ويژه اي نيز به خود او نشان دهند و مايل بهدانستن جزئيات زندگي اش شوند كه البته ياس با اين مسئله با احتياط برخوردمي كرد و مراقب بود كه ايم موضوع به زندگي خصوصي و روابط او و بهرام لطمهاي وارد نسازد و روابطشان را تحت تاثير قرار ندهد .
در ابتدا اين مسائل هيچ تاثيري در روند زندگي اونداشتند و بهرام را نيز به هيچ عنوان ناراحت نمي كردند بلكه او از كسبشهرت ياس بسيار خوشحال بود و آن را حق مسلم او مي دانست ، اما موضوعي كهروزي يكي از خبرنگاران مطرح كرد و بعدا نيز به ديگر خبرنگاران و رسانه هايمختلف سرايت كرد موجب نگراني بيش از حد بهرام شد . آن خبرنگار به ياسپيشنهاد كرده بود كه شانس خود را در سينما امتحان كند و خودش مطمئن بود كهاو با زيبايي چشمگير و قابل ستايشش خيلي زود به يك ستاره ي بزرگ در عالمسينما تبديل خواهد شد و پس از آن خبرنگاران ديگر دنباله ي اين موضوع راگرفتند و بحثي مفصل در اين باره در جرايد به راه افتاد . يكي عنوان مي كردكه او مي تواند هنرپيشه خوبي باشد ، يكي ديگر مي گفت كه او حتي مي تواندتحت تعليم قرار گرفته و در زمينه آواز نيز موفقيتهايي كسب كند و نفر بعديعقيده داشت مجري شدن برنامه هاي تلوزيوني مناسبترين كار براي اوست . تحتتاثير اين وقايع حتي چند كارگردان و تهيه كننده نيز به سراغ ياس رفتند وبا او در اين زمينه صحبت كردند كه البته ياس با قاطعيت تمام پيشنهاداتشانرا رد و اعلام مي كرد كه خوشنويسي و شعر برايش كافي هستند ، اما اصرار هاو پيشنهادات كوچك و بزرگ همچنان ادامه داشتند و بهرام مي ترسيد كه اوسرانجام نرم شود و يكي از اين پيشنهاد را بپذيرد .

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  ویرایش شده توسط: LionDesign   
مرد

 
قسمت بیست و چهارم

اكنون سه ماه از برپايي اولين نمايشگاه گذشتهوچند مرتبه ديگر نيز در نگارخانه هاي مختلف آثارش به معرض نمايش گذاشتهبودند و البته در اين چندين كار ديگر نيز به كار هاي قبلي اش اضافه كردهبود . نمايشگاه پانزده روزه اش در كرج تازه به پايان رسيده بود و او بعلتخستگي زياد در طول اين سه ماه استاد شهريار از او خواسته بود كه براي مدتياز برپايي نمايشگاه جديد صرف نظر كند . در طي اين مدت بسيار رياضت كشيدهبود . در كنار حضور نگارخانه هاي مختلف به دانشگاه نيز مي رفت و همچنينمجبور بود در مصاحبه هاي مختلف شركت كند . خوشنويسي را با جديت بيشتريادامه مي داد و در همان حين مجبور بود در آموزشگاه نيز تدريس كند و شعرهاي تازه اي بسرايد . البته در مورد آخر زياد به خودش سخت نمي گرفت ومعتقد بود كه شعر گفتن به حس و حال و هوايي احتاج دارد كه حتما بايد بهسراغش بيايد و در سرودن او را ياري كند . به هر حال به استراحت نياز شديديداشت ، بخصوص كه درك كرده بود در اين مدت به بهرام سخت گذشته است . او دراين اواخر علاقه اي به همراهي با او نشان نمي داد و بيشتر سعي مي كردتماشاگر باشد . ازاتفاقاتي كه در طي اين مدت رخ داده بود راضي نبود .اگرچه ياس هميشه سر به زير و متين بود و در برابر خبرنگاران ديگر و افراديكه به سراغش مي آمدند رفتاري مناسب و برخوردي قاطع داشت ، اما بهرام احساسمي كرد كه همه سعي دارند ياس را از او بگيرند . آنها مي خواستند ياس برايهمه باشد ، اما او اين دختر را براي خودش مي خواست و نمي توانست چنينبرنامه هايي را تحمل كند .
آن روز صبح با هم صبحانه خوردند ، اما بهراممثل اكثر اوقات در اين اواخر آرام و سرد بود و بيشتر در افكار خودش غرق ميشد . پس از صرف صبحانه نيز خيلي سريع آشپزخانه را ترك كرد و به اتاق خوابياس رفت . امروز هيچ كدام در دانشگاه كلاس نداشتند ، اما بهرام شب قبل درورامين به اجراي برنامه پرداخته بود و خيلي دير وقت به تهران بازگشته بود. همين بهانه ي خوبي براي تظاهر كردن به خستگي بود ، اما بيشتر به ايندليل از او مي گريخت كه ديگر حالش از شنيدن سوالات خبرنگاران و پيشنهاداتكارگردانان و تهيه كنندگان به هم مي خورد . در طول سه ماه گذشته همه شدرباره ي اين لعنتي ها شنيده بود و كمتر راجع به خودشان حرف زده بودند.احساس مي كرد آينده ي زندگي شان در خطر است و ديگر قادر به ادامه ي اينوضيت نيست . روي تخت افتاد و رو به پنجره به تماشاي بارون و ملايم قشنگيكه مي باريد مشغول شدمثل هميشه رايحه ي ياس ديوانه اش مي كرد ، اما اينروز ها فاصله ي بسياري در بينشان ايجاد شده بود ، اگرچه ياس اينگونه نميانديشيد و تمام سعيش را مي كرد تا بهرام را راضي نگه دارد ، اما مشغلههايش زياد شده بودند و گاهي اوقات خودش نيز كلافه مي شد و دوست داشت سرشرا به ديوار بكوبد ، بخصوص در اين اواخر دلخوري و ناراحتي بهرام را خوبدرك و استراحت موقتي را از استاد شهريار طلب كرده بود، اما اكنوندرآشپزخانه داشت ظروف را مي شست ، در حين انديشيدن به اين موضوع تصميمگرفت كه حتي اگر شده به خاطر بهرام ديگر هيچ نمايشگاهي بر پا نكند و بهسوالات هيچ خبرنگاري جواب ندهد . حالا كه در آرامش خانه اش به اين مسائلبا عقل بيشتري مي انديشد اوضاع نه تنها هيچ تاثيرمثبتي در زندگي اش نداشتهاند بلكه او را خسته كرده و باعث ايجاد فاصله اي بين او و بهرام شده اند .
از اين نتيجه گيري دلش گرفت و بهتر دريافت كهبهرام در اين مدت چه زجري كشيده و مجبور به تحمل چه شرايط ناگواري بودهاست ، اگرچه او هيچگاه گله و شكايتي نكرده بود . پس از اتمام كارش درآشپزخانه به اتاق خوابش رفت . امروز بايد از او دلجويي مي كرد . چند ضربهبه در زد و بدون آنكه منتظر پاسخي باشد وارد اتاق شد . بهرام با ديدن اوسرش را از روي بالش برداشت و به رويش لبخند زد وليكن ياس خوب مي دانست كهاين لبخند با لبخند هايي كه در گذشته به رويش مي زد تفاوت دارد . صندليميز تحريرش را به كنار پنجرهكشيد و نشست و گفت : بهرام ! حس مي كنم كهلازمه در مورد بعضي مسائل با هم صحبت كنيم .
بهرام سري جنباند و بدون هيچ حرفي از تختپايين آمد . روي يك صندلي چرمي كه آنرا مدتي پيش بنفشه به ياس هديه كرده .لنگه اش را نيز براي خودش خريده بود نشست و به او چشم دوخت . ياس سر بهزير انداخت و دستهايش را در يكديگر قلاب كرد و گفت :من احساس مي كنم كه تواز اين موضوع اصلا راضي نيستي . البته من همه سعيمو كرده ام تا بهروابطمون لطمه اي وارد نشه ، اما حس مي كنم كه بينمون فاصله ايجاد شده ومطمئنم تو هم همين اعتقاد رو داري . به همين دليل مي خوام ازت معذرت بخوامو هيچ تعمدي در كار نبود و من مثل هميشه حتي هزار بار بيشتر از گذشتهدوستت دارم . براي اثبات اين ادعا حاظرم قيد هر نمايشگاه و مصاحبه اي روبزنم . من نمي تونم چيزي رو بيشتر از تو دوست داشته باشم بهرام . براي مندر زندگي تو اصلي و بقيه ي موارد در درجه ي دوم اهميت قرار دارن . كافيبود در اين مدت لب تر مي كردي ، اون وقت همه چيز رو رها مي كردم . متاسفمكه خيلي دير فهميدم تو چقدر زجر مي كشي . اميدوارم منو ببخشي . قول مي دمهمه چيز رو جبران كنم .
- ياس . من با برپايي نمايشگاه وفعاليت تو در اين زمينه مخالف نيستم ، اما اين خبرنگاران و كارگردانهايلعنتي كاري مي كنن كه از آينده مون بترسم . الان تو در كنارمي ، اما من ازد.و سال ديگه مي ترسم . از اين كه بلاخره موفق بشن تو رو از من بگيرن . ميدونم كه اگه پا به عالم سينما بذاري چه فاجعه اي در انتظار زندگيمونه .اينجور شغلا به گونه اي هستند كه بايد زندگي فرديتو فداي شغلت كني تا مردمازت راضي باشن و من نمي خوام چنين سرنوشتي در انتظارمون باشه . ياس منهميشه به تو احتياج دارم . در تمام اين مدت سعي كرده ام شرايط موجودو تحملكنم ، اما حالا ديگه از انجام اين كار عاجزم . با وجود اين كارگردانها وتهيه كنندگان ، با وجود اين پيشنهاد هاي مختلف كه هر كدومشون لرزه بهوجودم ميندازه ، نمي تونم آروم بگيرم و دم نزنم ، مي فهمي ؟
- ياس نتاثر از چنين سخناني ، درحاليكه خود را سزاوار هر سرزنشي مي ديد ناليد : بهرام ... بهرام من هيچوقتبه جدايي فكر نمي كنم . من هميشه بيشتر از هر چيز ديگه اي به زندگيم با توفكر مي كنم . در هر حال و اوضاعي ، تو براي من مهمترين چيز هستي . من همهي پيشنهاد ها رو رد كردم چون نه تنها هيچ علاقه اي بهشون ندارم بلكه دردرجه ي اول به تو فكر مي كنم . من همه ي تلاشمو كرد تا كوتاهي نكنم . من... من طاقت جدايي از تو ندارم بهرام .
بهرام دست هاي او را گرفت و جواب داد :ميدونم عزيزم ، من به تو ايمان دارم و تلاشي هم كه براي بقاي روابطمون ميكني غافل نيستم ، اما از اونا مي ترسم . يه انسان مگه تا چه اندازه ميتونه مقاومت كنه ؟ مي ترسم يه روزي تو رو به زانو در بيارن .
و بعد نگاه بي قرارش را به او دوخت تا دختردريابد تا چه اندازه از آينده مي ترسد . ياس با درك حال او سري جنباند وگفت : به تو قول مي دم كه چنين اتفاقي نيفته . سينما يا هر كوفت ديگه اينمي تونه منو از تو جدا كنه. قول مي دم كه از امروز با هيچكدومشون مصاحبهنكنم و به پيشنهاداتشون گوش ندم بهرام من فقط رضايت تو رو مي خوام و برايعملي شدن اين خواسته هر كاري انجام مي دم . قسم مي خورم كه در اين راه ازجونم مايه بذارم . من ... من حتي يه لحظه هم نمي تونم وجودتو در زندگيناديده بگيرم و به چيز ديگه اي فكر كنم . از امروز همونجوري كه دوست داريزندگي مي كنم . من تو رو از خيلي وقت پيش مرد زندگي ام مي دونم و برخلافميل تو هم هيچ كاري انجام نمي دم. دوست دارم يه فرصت ديگه به من بدي تابهت ثابت كنم كه چقدر زندگي با تو برام ارزش داره .
بهرام آفتاب لبخندي گرم و مهربان را بر رويچهره ي پژمرده ي او تاباند و گفت : تو اين موضوع رو در گذشته به من ثابتكردي ، فقط دلم مي خواد درك كني كه من بدون تو داغون مي شم . بدون تو هيچو بيخودم ياس .
- درك مي كنم بهرام ، از امروز همونياسي مي شم كه تو دوست داري . به من اطمينان كن ، هيچي نمي تونه بين مافاصله ايجاد كنه .
- اميدوارم .
* * * *
پس از اتمام كلاس در ساعت شش ، ياس به دفتراستاد شهريار رفت تا با او صحبت كند . استاد با ديدن او به رويش لبخند زدو با اشاره به مبلي دعوت كرد كه بشيند . ياس در مقابلش نشست و تشكر كرد .
- حالت چطوره ؟
- خسته ام . در طي اين مدت فشار زيادي رو تحمل كرده ام .
- البته حق داري و مطمئنم چند روز استراحت حالتو جا مياره . خب مشهور شدن اين دردسر ها رو داره .
- اما من هيچ علاقه اي به مشهور شدن ندارم . از اولشم نداشتم .
- به هر حال الان يه آدم شناخته شده اي ، ديگران ازت توقعاتي دارند .
- من مجبور نيستم هر انتظاري رو برآورده كنم . در درجه ي اول زندگي خودم مهمه . اينطور نيس ؟
- البته حق با توئه ياس .....سپسدستهايش را در هم گره كرد و گفت : قراره كاراتو ببيرم اصفهان ، يهنمايشگاه ده روزه اونجا به پا مي كنيم و بعدشم دو هفته توي شيراز ، به نظرتو چطوره ؟
- فرقي نمي كنه . من همه ي كاراروميسپرم به شما . از امروز شما وكيل من در اين زمينه هستين . من فقط مينويسم و در صورت امكان شعر مي گم ، فقط همين و نه چيز ديگه اي . درضمن ازامروز ديگه با هيچ خبرنگاري مصاحبه نمي كنم و با هيچ كارگردان و تهيهكننده اي هم حرف نمي زنم . فكر كنم لازمه اين چيزارو به شما بگم .
- اينا خواسته ي خودتن يا بهرام ؟ اون تو رو مجبور به انجام چنين كاري كرده ؟ اين كارا به خاطر بهرامه ؟
او نيز مدتي پيش متوجه ي دگرگوني بهرام شدهبود ، اما براي او مهمتر از بهرام ، ياس و پيشرفتش بود . ياس با صدايبلندتري گفت : نه استاد به خاطر بهرام نيس ، به خاطر خودمه . به خاطرزندگيم ، به خاطر آينده ام ، به خاطر زندگي اي كه قراره با بهرام داشتهباشم ، زندگي مشتركي كه هنوز شروع نشده در معرض تهديده .
چرا بايد زندگي آنده تون تهديد بشه ؟ توبازيگر سينما ، مجري و يا هر چيز ديگه اي كه باشي بازم ياسي ، بازم همسربهرامي ، اين موضوعات تغييراتي در اصل قضيه به وجود نمياره .
- مياره استاد ، خيلي هم مياره . مناگه به چنين حرف هايي رو بيارم مجبورم كه خواسته ي مردم رو به خواسته يخودم و بهرام ارجحيت بدم ، اون وقت زندگيمون تحت الشعاع مارم قرار مي گيرهو ما نمي خوايم كه چنين اتفاقي بيفته .
- ياس ! توقع بهرام از تو زياده ،داره تو رو محدود مي كنه . تو دختري هستي كه در تمام زمينه ها استعدادداري و بايد از همه ش استفاده كني . تو نبايد به خاطر بهرام از اون چيزاييكه حقته بگذري . بهرام تنها مردي نيست كه بتونه دوستت داشته باشه و توبايد از بينشون اوني رو انتخاب كني كه دركت كنه و موجب محدود شدنت نشه.
ياس با عصبانيت فرياد زد : اما من فقط بهرامومي خوام ، براي من در زندگي اون از همه چيز مهمتره ، از شعر و خط و هرزمينه ي ديگري . اون شوهر منه . من اونو بيشتر از همهي دنيا و حاضر نيستمبه خاطر اين مسائل كم اهميت از دستش بدم .
- اما بهرام جلوي پيشرفتتو مي گيره . بعد ها باهاش مشكل پيدا مي كني .
- نه ، ما با هم مشكل پيدا نمي كنيم، چون واقعا عاشق همديگه ايم . بهرام هيچ وقت جلوي پيشرفت منو نمي گيره .اون بود كه براي برپايي نمايشگاه تلاش كرد و باعث چاپ اشعارم شد . اگهمخالف پيشرفتم بود هيچ وقت چنين كاري نمي كرد . اون پيشرفت رو تا اندازهاي معقول مي دونه كه به زندگيمون لطمه اي نزنه . خودمم چنين نظري دارم .پس چرا بايد بذارم ديگران زندگيمو خراب كنن؟
- اما تو نبايد از كنار اين همهاستعدادي كه داري به توجه بگذري . تو دختر قشنگي هستي و اين فاكتور كمكبزرگي به مطرح شدنت مي كنه .
- من نمي خوام مطرح باشم ، تا همينجابرام كافيه استاد . اين چند ماه مرا خوب آگاه كرد . من زندگي آروم چند ماهگذشته مو مي خوام و بهرامو كه از هر چيز ديگه اي برام بهتره . از شما همخواهش مي كنم كه حالمو درك كنين و خودتون اداره ي امورو به دست بگيرين .
استاد چون او را مصمم ديد سري جنباند وگفت : بسيار خب ، حالا كه واقعا اينطور مي خواي و بهرام از هر چيز ديگه ايبرات مهمتره ، من طبق خواسته ي تو عمل مي كنم . به زندگي خودت برس و نگرانچيزي هم نباش .
ياس با شنيدن اين حرف ها نفس آسوده اي كشيد و از او تشكر كرد .
در روز هاي آينده اوضاع آنطور كه ياس و بهراممي خواستند تغيير كرد و از آن فشار عجيب و سنگين تا حدي راحت شدند . ياساعلام كرد كه با هيچ خبرنگاري مصاحبه نمي كند و فعاليت هنري اش را فقط ازطريق خوشنويسي و سرودن شعر ، آن هم دور از هياهو و در آرامشي كه برايزندگي شخصي او لازم است ، ادامه مي دهد . پس از اين مصاحبه بسياري ازهياهو ها فروكش كردند ، البته باز بعضي ها بودند كه نمي خواستند از اينموضوع دست بكشند و گاه و بيگاه با درج مطالب كذب در جرايد سر و صدا راه ميانداختند. مثلا مي نوشتند كه خانوم رهنما بلاخره پيشنهاد كارگرداني راپذيرفت و يا اينكه شايد در آينده اي نزديك ياس را بعنوان هنرپيشه در صحنهي تئاتر بر سر صحنه ببينند و موضوعاتي از اين قبيل او را بسيار ناراحت ميكرد ، اما بهرام معتقد بود كه نبايد نسبت به اين شايعات حساسيت نشان دهندو بايد به آنها توجهي نكنند تا با پيش گرفتن اين راه ، پس از مدتي اوضاعآرام گيرد .
يك ماه بعد نيز با اينگونه موارد گذشت ، اماياس و بهرام توانستند باز هم آرامش خيال گذشته را بازيابند و همان دودلداده اي باشند كه زمين و زمان قادر به جدا كردنشان نبود. پيش آمدن اينجريان ، جدا از تمام مسائلي كه به همراه داشت تجربه ي مفيدي بود تا قدريكديگر را بيشتر بدانند وتمام سعي و تلاششان اين باشد كه هيچ كس و هيچ چيزقادر نباشد بين آنها فاصله اندازد .

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  
مرد

 
قسمت بیست وپنجم
در آن روز خسته كننده ، ياس تك و تنها در آپارتمانش نشستهبود و سعي داشت خودش را با موسيقي سرگرم كند . امروز كلاس نداشت و بهرامنيز همراه گروه سرمستان در سفري پنج روزه به همدان رفته بود ، از اين روياس روز كسل كننده اي را در پيش رو داشت كه هنوز نيمي از آن نگذشته بود ،اما ناگهان صداي تلفن بلند شد . با بهرام براي ساعت هشت شب قرار گذاشتهبود و مي دانست كه او پشت خط نيست ، اما با اين حس كه شايد بنفشه باشد ازجا برخاست و پس از برداشتن گوشي گفت : الو .
- ياس . تويي ؟
صدا غريب و ناشناس بود و به تشخيص ياس متعلق به مردي با بيش از پنجاه سال سن بود . با تعجب پرسيد : شما ؟
- عمو هوشنگتو نمي شناسي ؟
مرد با لجن ملايم و مهربان اين سوال را پرسيد و ياس ازشدت تعجب بر زمين ميخكوب شد . عمو هوشنگ ؟ پنج سال از آخرين باري كه او راديده بود مي گذشت . سه ماه قبل از مرگ پدر ، او به همراه پسرش رامين كه درآن زمان بيست و دو سال سن داشت به ايران آمده و مدتي در شيراز ميهمانشانبود ، اما از آن پس ديگر هرگز از او خبري نشده بود . از شنيدن نام و صداياو خوشحال شد و كمي هم ترسيد . از پسر عمويش رامين و حرفهايي كه در انزمان بين عمو و پدرش رد و بدل شده بود واهمه داشت ، اما در اين لحظات ،خوشحالي جاي ترس را گرفت . پس از مدتها آشنا و قوم و خويشي يافته بود واين موضوع بسيار مهم بود . لحظاتي به طول انجاميد تا توانست بر خود مسلطشود . آنگاه با هيجان گفت : عمو هوشنگ نمي تونم باور كنم.
- حالت خوبه دخترم ؟
- خوبم . شما چطورين عمو ؟
- متشكرم . خوشحالم كه تو زنده هستي . ما فكر مي كرديمكه تو هم ۵ سال پيش همراه فرامرز توي اون حادثه كشته شدي . چرا با من تماسنگرفتي ؟
- اين كار رو كردم ، اما آدرستون عوض شده بود . گفتن كه از نيويورك رفتين لس آنجلس ، هيچ شماره اي ازتون نداشتم .
اشك مي ريخت و به ياد ۵ سال پيش افتاده بود . در آن روزها پس از مرگ پدر كاملا تنها شده بود و هيچ آشنايي جز بهجت خانوم و آقاسلمان در اطرافش نبود تا تسلايش دهد . به ياد آورد كه چقدر زحمت كشيده بودتا عمو هوشنگ با او تماس بگيرد ، اما پس از گذشت چند ماه دست از اميد شستهو انتظار را بي فايده ديده بود .
- من نمي دونستم كه تو زنده اي وگرنه حتما سراغتو مي گرفتم .خيلي تنهايي كشيدي نه ؟
ياس سعي كرد با آرام نشان دادن خود از ناراحتياو جلوگيري كند و به همين دليل گفت : مهم نيس عمو جون . اون روزا ديگهگذشته . حالا از كجا متوجه شده ايد كه من زنده ام ؟
- ما مشترك چند تا از روزنامه هاي ايرانيم .مصاحبه هاتوخونديم . اولش مطمئن نبودم كه خودت باشي . اما وقتي توي يكي از روزنامه هاخوندم كه توي شيراز به دنيا اومدي و پدر و مادرتو از دست دادي ، مطمئن شدمكه اين دختر معروف كسي جز ياس نيست. حالا از اين بابت خيلي خوشحالم ياس ،بهت افتخار مي كنم .
- متشكرم عمو .
- پيدا كردنت خيلي سخت بود . با هر كس كه تماس گرفتمگفتن كه تو علاقه اي به صحبت با ديگران نداري و ديگه با جرايد مصاحبه نميكني . چند بار با شيراز تماس گرفتم ، اونجا شمارتون عوض شده بود . بلاخرهنسخه اي از كتابتو پيدا كردم و با ناشرت تماس گرفتم . به اون گفتم كه توبرادرزاده ي مني و ۵ سال ازت بي خبرم . اون شماره ي آپارتمانت را به منداد .
- خيلي ممنونم عمو هوشنگ . متشكرم كه براي پيدا كردن من اين همه زحمت كشيدين .
- من كاري نكردم عزيزم . در برابر ۵ سال قصوري كه دربرابر خواسته ي فرامرز كرده بودم ، حاضر بودم دست به هر كاري بزنم تا خبرياز تو بدست بيارم . خوشحالم كه تونستم تنها يادگار برادرم رو پيدا كنم.
صدايش چه گرم و مهربان بود و ياس را به ياد پدر مي انداخت .
- دلم براتو تنگ شده عمو هوشنگ .
- دل منم برات تنگ شده ، اما بزودي همديگر رو مي بينيم .
ياس با هيجان پرسيد : راست ميگين ؟
- البته دخترم . ما ديشب از لس آنجلش اومديم فرانكفورت . امشبم ساعت نه به وقت ايران مي رسيم تهران .
- خوشحالم عمو جن ، خيلي خوشحالم . حتما ميام فرودگاه .
- بي صبرانه منتظر ديدنت هستيم ، فعلا خداحافظ عزيزم .
- خداحافظ .
وقتي گوشي را سرجايش گذاشت ، نفس عميقي كشيد و به اينموضوع انديشيد كه عمو هوشنگ پس از گذشت ۵ سال چه شكلي شده و امشب چهتغييراتي را در او مشاهده خواهد كرد . حالتي دوگانه ، آميخته با ترس وهيجان سراپايش را فرا گرفته بود . عمو هوشنگ را دست داشت . او هميشهمهربان بود و دختر را به وجد مي آورد اما به همان اندازه از رامين ميترسيد و از او منزجر بود . در دوران كودكي هيچگاه با هم تفاهم نداشتند وبزرگتر هم كه شدند اين حالت ادامه يافت . اكنون نمي دانست پس از گذشت ۵سال مي تواند با او كنار بيايد يا نه ، ولي بيشتر ، از ديدار مجدد هوشنگخوشحال بود . هنوز دقايقي تا ساعت ۸ باقي بود كه بهرام به او تلفن كرد .
- سلام ياس حالت خوبه ؟
- سلام عزيزم . تو چطوري ؟
خوب خوب . بهتر از اين نميشه .
- از قرار معلوم برنامه ها مرتبه ، نه ؟
- آره اما مثل هميشه دلم زود برات تنگ شده .
- منم همينطور . بهرام يه اتفاقي افتاده .
لحنش گرم و آرام بود ، اما بهرام با تعجب پرسيد : اتفاق ؟ طوري شده ياس ؟
- يه اتفاق خوب ! عمو هوشنگ پيدا شده . با من تماس گرفت . مياد ايران . خيلي خوشحالم .
بهرام نيز از شنيدن اين خبر خوشحال شد . ياس قبلا راجعبه هوشنگ با او صحبت كرده و گفته بود كه او تنها قوم و خويش اوست ، امامدتهاست كه هيچ خبري از او ندارد .
- مي دوني چطوري منو پيدا كرده ؟
- چطوري ؟
- چند تا از مصاحبه هامو خونده . فكر مي كردم كه منهمراه پدر توي اون سانحه هوايي كشته شده ام ، اما از طريق اون مصاحبه هافهميده كه زنده ام . بايد از تو تشكر كنم بهرام . اين تو بودي كه به فكربرپايي نمايشگاه افتادي و من عمومو پيدا كرده ام . خيلي مديونتم .
- بس كن دختر جون . اينا همه اش تقديره . دوباره بهت تبريك مي گم .
- مرسي عزيزم . مي خواستم بگم كه ممكنه برم خونه عمو هوشنگ . اگه زنگ زدي و خونه نبودم نگران نشو .
- باشه اميدوارم خوش بگذره .
بازم متشكرم . برنامه تون هنوز شروع نشده ؟
- ساعت نه شروع ميشه . دلم مي خواست قبل از برنامه صداتو بشنوم . مراقب خودت باش .
- تو هم همينطور ، اونجا سرده .
چشم عزيزم ، فعلا خداحافظ .
- خداحافظ .
راس ساعت نه هواپيماي فرانكفورت - تهران در فرودگاهمهرآباد به زمين نشست و عمو هوشنگ و رامين وارد ايران شدند . ياس با بيقراري و كنجكاوي در بين مسافرين آنها را جستجو مي كرد . مي ترسيد كه پس از۵ سال نتواند آنها را بشناسد ، اما همين كه چشمش به هوشنگ افتاد او راشناخت و برايش دستي تكان داد . دقايقي بعد وقتي در برابر يكديگر قرارگرفتند ، هوشنگ بي درنگ او را در آغوش كشيد و هر دو به گريه افتادند .
- خيلي خوشحالم عمو هوشنگ ، خوشحالم كه دوباره مي بينمتون .
هوشنگ بازوي او را درميان دستهاي مهربان و پدرانه اشگرفت و گفت : منم خوشحالم دختر خوبم ، خوشحالم كه پيدات كردم . و بعد بهچشمان معصومش خيره شد و گفت : چقدر بزرگ شدي ياس .
به نظرش بيست برابر خوشگل تر از ۵ سال گذشته شده بود .زيبا ، خانم و رويايي ، اما ياس احساس كرد او نسبت به ۵ سال گذشته پير ترو شكسته تر شده است . مو هاي سفيد سري زياد شده و مثل پيرمرد ها شده بود .دوباره دستي به سرش كشيد و پرسيد : حالت چطوره ؟
- خوبم عمو جون .
هوشنگ به رامين كه كنارش اسيتاده بود اشاره كرد و گفت : رامينه ، فراموشش كه نكردي ؟
ياس لبخندي زد و گفت : الته كه نه .
وسپس به او خوشامد گفت . رامين تمايل داشت كه خوش بششانگرمتر از اين باشد ، اما ياس علاقه اي به اين كار نشان نداد و با احتياطخود را عقب كشيد . هيچگاه اين پسر را دوست نداشت . براي او بوكس و فيلمهاي وسترن از هر چيز ديگري مهم تر بودند و ياس هميشه او را فاقد احساس وعاطفه مي دانست. در گذشته هر چه از او ديده بود خشونت و بي تفاوتي بود وامروز نيز با گذشت ۵ سال از آن ايام ، احساس مي كرد كه در او هيچ چيز عوضنشده است . رامين تبسمي كرد و در حالي كه از ديدن او به هيجان آمده بودگفت : تو خيلي خوشگل شدي ياس ، خيلي قشنگ تر از گذشته .
ياس سرش را زير انداخت و گفت : لطف داري .
اما نمي توانست به صدق گفته ي او ايمان داشته باشد .
تا هنگامي كه به آپارتمان هوشنگ برسند ، او درباره يوضعيت زندگي برادرزاده اش سوالاتي كرد و ياس توضيح داد كه در طول ۵ سالگذشته چه مي كرده و اكنون در كجا زندگي مي كند و به چه كاري مشغول است .هوشنگ قبلا با سرايدار آپارتمانش تماس گرفته و بازگشتشان را به ايران بهاو اطلاع داده بود ، از اين رو وسايل پذيرايي در خانه اش مهيا بود . هوشنگو رامين دوش گرفتند و بعد هر سه با هم شام خوردند . سپس در اتاق نشيمننشستند و مشغول گفتگو شدند . هوشنگ گفت : ياس مي خوام تو رو با خودم ببرمآمريكا .
ياس با شنيدن اين جمله احساس كرد قلبش از حركت ايستاد . با حيرت به او نگاه كرد و پرسيد : آمريكا ؟
هوشنگ به علامت تصديق سري تكان داد و گفت : دوست دارم با هم زندگي كينم . نمي خوام تنها باشي .
- اما عمو جون من ايرانو دوست دارم ، مي خوام همينجا بمونم .
- دست بردار ياس . اينجا چيزي نيست كه نتوني ازش دل بكني .
- اما من اينجا به دنيا آمده ام ، نمي تونم از ايران دل بكنم ، از شيراز ، از تموم خطراتي كه دارم ، از خونه مون .
و در دل افزود : از بهرام .
هوشنگ دست دور گردن او انداخت و گفت : دختر قشنگم اينچيزا براي تو زندگي نمي شه . توي لس آنجلس من بهترين زندگي رو برات فراهممي كنم .
- اما من همين حالاشم زندگي خوبي دارم .
- پس رامين چه ميشه ؟ اون به خاطر تو آمده ايران .
ياس با تعجب پرسيد : رامين ؟
و با هراس او را نگريست . از اين پسر متنفر بود و نمي توانست دوستش داشته باشد .
هوشنگ گفت : يه روزي قرار بود با هم ازدواج كنين . يادت رفته ؟
ياس دوباره پرسيد : ازدواج ؟
و با ناباوري به او چشم دوخت . اكنون نفسش به سختي بالا مي آمد و صدايش آشكارا مي لرزيد .
- در سفر آخري كه اومدم ايران ، من و فرامرز راجع بهاين موضوع با هم صحبت كرديم ، من تو رو ازش خواستگاري كردم . سپس باقاطعيت افزود : با هم مي ريم آمريكا و تو با رامين ازدواج مي كني ، پيشخودم كه باشي خيالم راحته .
- اما پدرم هيچوقت منو وادار به انجام كاري مي كرد .
- اون به من قول داد ياس . تو رامينو دوست نداري ؟
من اينجارو دوست دارم ، وطن خودمو ... خونه ي خودمو . و بي اختيار به گريه افتاد .
- دختر خوبم ، ما نمي توينم اينجا بمونيم . بايد برگرديم آمريكا ، همه زندگيمون اونجاست .
- ولي من مي خوام بمونم .
- تو بايد با من بياي ياس ، فرامرز به من گفته بود كهاگه اتفاقي برايش افتاد سرپرستيتو به من واگذار مي كنه ، گفت اينو تويوصيتنامه اش نوشته . اين كار رو كرده مگه نه ؟
اين كار رو كرده بود . در وصيتنامه اش از هوشنگ خواستهبود كه چون يك پدر مراقب دخترش باشد و او را تنها نگذارد . ياس بناچارسرتكان داد ، اما از درون در حال انفجار بود . چطور مي توانست بهرام رارها كند و به جدا از او زندگي كند ؟
- بسيار خب ياس ، بنابراين تو با ما مياي آمريكا .
- نه عمو جون ، خواهش مي كنم بذارين همين جا بمونم .
- رامين براي من كمك بزرگيه ، بايد حتما با من برگرده .
- قولي كه پدرم به شما داده نمي تونه اونو وادار كنه كه با من ازدواج كنه .
و بعد به او چشم دوخت و اميدوار بود كه رامين حرفش را تاييد كند ، اما او لبخندي زد و گفت :ياس من تورو دوست دارم .
از همان هنگام كه در فرودگاه با او مواجه شده بود و اززيبايي فوق العاده اش به وجد آمده بود و به اين موضوع مي انديشيد كه زندگيبا او نيز خالي از لطف نيست . اگر چه نيت او از ازدواج با اين دختر چيزديگري بود وليكن براي مدتي موقتي ريستن با او مي توانست شيرين و لذتبخشباشد . حال كه اين دختر پل رسيدن او به سعادت بود چه اشكالي داشت كه فداشود و او نيز مدتي خوش باشد ؟ فايده ي ديگر سر گرفتن اين ازدواج براي اوجمع شدن ثروت هوشنگ و فرامرز در يكجا بود و او نمي توانست از اين موضوعچشم پوشي كند .
- ازدواج با تو براي من افتخار بزرگيه ياس . از تو تقاضا مي كنم كه خواهش من و پدر رو بپذيري .
ياس از شدت خشم دندان هايش را به هم ساييد . چرا دروغمي گويد ؟ در گذشته هيچ وقت دوستش نداشت . هميشه به او حسادت مي كرد . امااكنون سعي داشت خود را عاشق نشان دهد . اينها به خاطر چيست ؟
هوشنگ گفت : من روي قول پدرت حساب كردم ، وقتي فهميدمزنده اي سعي كردم پيدايت كنم و بلافاصله اومدم سراغت . حالا تو جوابمواينطور مي دي ؟
ياس سر به زير انداخت و گفت : نه عمو جون اما ....
- ديگه اما نداره . طبق قولي كه فرامرز داده تو بايد بارامين ازدواج كني و همراه ما بياي آمريكا . از امروز من سرپرستت هستم واجاره نمي دم كه اينجا بموني .
ياس با نااميدي به او نگريست . چگونه مي توانست فرماناو را بپذيرد در حالي كه بهرام را در زندگيش داشت ؟ با دلش چه بايد مي كردبا زندگي آرامي كه در اينجا داشت ؟ از بهرام چگونه دل مي كند ؟ براي اينكار چه توضيحي براي او داشت ؟ اصلا آيا قادر به تحمل چنين اوضاعي بود ؟آيا تعهداتش را در قبال بهرام به زير پا مي نهاد ؟ چگونه مي توانست بامردي كه دوستش نداشت زندگ كند ؟ با مردي كه هيچگاه او را درك نكرده بود وهميشه عقايدي مختلف عقايد او داشته است ؟
- عمو حون ، شما دارين مون وادار به انجام اين عمل ميكنين . من دوست ندارم ايرانو ترك كنم ، خواهش مي كنم من رو به حال خودمبگذاريد .
- به حال خودت؟ به اميد كي ؟يه دختر تنها رو به امون كي بذارم ؟
ياس صدايش را بالاتر برد و گفت : من ۵ سال تنها زندگيكرده ام ، در تمام اين سال ها كجا بودين ؟ چه مي دونين من چه كشيدم ؟ حالابعد از تحمل اون همه سختي اومدين و ميگين سرپرستم هستين ؟
هوشنگ دستان لرزان او را فشرد و گفت : من نمي دونستم كهتو زنده اي . مطمئن باش در غير اين صورت نمي ذاشتم سختي بكشي ، اما هنوزمدير نشده . تو به تكيه گاه احتياج داري ، مگه نه ؟
- من تكيه گاه دارم عمو جون ، بهرام از من حمايت مي كنه .
هوشنگ با تعجب پرسيد : بهرام ؟ اون كيه ؟
رامين نيز با حيرت به دهان او چشم دوخت تا پاسخي يشنود .
قراره با هم ازدواج كنيم . اون مرد خوبيه عمو جون ، منو خوشبخت مي كنه .
هوشنگ با عصبانيت فرياد زد : نه ياس ، من به تو چنيناجازه اي نمي دم . حق نداري كه با اون مرد ازدواج كني بلكه همراه ما ميايآمريكا و زن رامين مي شي .
ياس با التماس گفت : ولي من بهرامو دوست دارم ، اون نامزدمه ، من مي خوام باهاش زندگي كنم .

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  
مرد

 
قسمت بیست و ششم
- ولی من بهرامو دوست دارم ، اون نامزدمه ، مي خوام باهاش زندگي كنم.
- حرفشم نزن یاس،من نمی تونم آينده ي تو رو فداياحساسات خام حونيت كنم . به هم زدن نامزدي كه كاري نداره . حتي اگه ازدواجهم كرده بودين من طلاقتو مي گرفتم . تو اينجا نابود ميشي، اما پيش من ازبهترين امكانات بهره مي بري .
- من به امكانات احتياج ندارم عمو جون ، مي خوام همينجا زندگي كنم . در كنار مردي كه واقعا بهش علاقمندم و اونم منو دوست داره .
- فرامرز مثل تو فريب خورد . عاشق مينا شد . پيش مانموند . شايد اگه اين كار رو كرده بود الان زنده بود و با خوشبختي كاملزندگي مي كرد .
- اما اون خوشبخت بود . پدرم در همه حال احساس سعادت مي كرد . اون و مادر عاشق هم بودند ، هر دو از زندگيشون راضي بودند .
- ولي هر دو از بين رفتن . مادرت حاضر نشد براي مداوا بياد پيش ما .
- دكترا ازش قطع اميد كرده بودن ، ديگه فايده اي نداشت. من اون روزا رو خوب به خاطر دارم ، پدر پدر همه تلاششو كرد اما تقديرمادر اين بود .
-پدرت چي ؟
- اون اتفاق توي آمريكا هم مي تونست بيفته ، مهم اينهكه هردوشون تا لحظه ي مرگ احساس خوشبختي مي كردن . منم مي خوام مثل اوناباشم ، مي خوام مثل پدر و ماد زندگي كنم . اين تقاضاي زيادي نيس عمو جون .
- نه ياس من نمي ذارم تو اينجا تباه بشي . با خودم مي برمت آمريكا . به محض اين كه مداركت آماده بشه . اين حرف آخرمه .
- اما بهرام چي ميشه ؟ تعهدات من در قبال اون ؟ قول و قراري كه باهاش گذاشتم ؟
اين سوال رو با انده بسيار بيان كرد . هوشنگ بي توجه بهناراحتي اون پاسخ داد : توي دنيا زياد مي افته كه نامزدي دو نفر بهم ميخوره . شما دوتا هم خيلي راحت از هم جدا ميشين .
ياس با عصبانيت پرسيد : مي دونين چه بلايي سرش مياد؟ ميدونين اون چه آدم حساسيه ؟ مي دونين كه خالصانه برادر زاده تون رو دوستداره و كناره گيري من ممكنه نابودش كنه ؟
هوشنگ با لاقيدي شانه اي بالا انداخت و گفت : اين پسر براي من اهميتي نداره .
- اما براي من مهمه ، چون دوستش دارم .
- بهتره فكرشو از سرت بيرون كني ، به خاطر آينده ي خودت فراموشش كن .....
سپس از جا برخاست و در حين اين كه اتاق را ترك مي كردافزود : من نتونستم در برابر فرامرز مقاومت كنم ، اما نمي خوام تو رو هماز دست بدم . بهتره كه از همين حالا به فكر جمع كردن وسايلت باشي .
وبدون اينكه منتظر پاسخ بماند از در بيرون رفت . ياس بانااميدي صورتش را با دستانش پوشاند . به هق هق افتاده بود و بدنش آشكارامي لرزيد .
پدر ! چرا اين كار رو كردي ؟ گناه من چيست ؟ بهرام چهخواهد شد ؟ با قلب خودم چه كنم ؟ چگونه از بهرام دل بكنم ؟ بر سر او چهخواهد آمد ؟ پس از اين چگونه زندگي خواهد كرد ؟ من چگونه خواهم زيست ؟چگونه با رامين كنار بيايم ؟ با مردي كه دوستش ندارم ؟
اين سوالات بي جواب ديوانه اش مي كرد . بيچاره خودش ،بيچاره بهرام . رامين نزديكش شد و با لحن ملايمي گفت : ياس من تو روخوشبخت مي كنم ، بهت قول مي دم .
ياس نگاه بي قرار و ملتمسش را به او دوخت و گفت : من به دنياي تو تعلق ندارم رامين ، خواهش مي كنم دركم كن .
- وقتي بياي اونجا متوجه ميشي كه اشتباه فكر كردي . منو تو مي تونيم در كنار پدر زندگي آرومو شروع كنيم. بعد ها مي فهمي كه منبه اون بدي ها هم كه تو فكر مي كني نيستم .
قلب ياس از جا كنده شد . بهرام چه عكس العملي نشان مي داد ؟ اگر مي فهميد كه كسي قصد دارد آنها را از هم جدا كند چه مي كرد ؟
آيا به راستي راهي براي مقابله وجود نداشت ؟ هوشنگسرپرست او بود و از طرفي پدرش به او قول داده بود كه دخترش با پسر اوازدواج كند . آيا بايد از كنار قول پدر بي توجه مي گذشت ؟ آيا در اين صورتروح پدر عذاب نمي كشيد ؟ خدايا چه بايد مي كرد ؟ عقلش راه به جايي نمي بردو تصوير چهره ي عاشق بهرام يك لحظه از مقابل چشمانش كنار نمي رفت ؟رامين باز هم قصد داشت حرف بزند ، اما ياس با درك اين موضوع از جا برخاستو پرسيد : من كجا بايد بخوابم خيلي خسته ام .
و رامين به ناچار او را به اتاقي هدايت كرد .
تا صبح يك لحظه چشم بر هم ننهاد و اشك يك دم از چشمانش دور نشد .بيچاره بهرام حتما در اين لحظات به او مي انديشيد ، اما آيا به راستي همهچيز بينشان به پايان رسيده بود ؟ آيا بايد به همين سادگي تسليم ميشد ؟ آياهيچ راهي براي مقابله نبود . كاش زمين دهان باز مي كرد و او را مي بلعيد .چگونه بايد جريان را براي بهرام شرح مي داد و در چشمانش نگاه مي كرد ؟خدايا ! مرا تا رسيدن صبح بكش و خلاصم كن . اين بزرگتري و تنها آرزويي بودكه در اين لحظاتسخت و نفسگير داشت ، اما چنين نشد و روزگار حكم روياروييبا حوادث را داد .
آفتاب ملايم صبح از پنجره به درون مي تابيد ، اما او ميلي براي بيرونآمدن از بستر نداشت . در گشوده و هوشنگ وارد شد . آرامتر از شب قبل به نظرمي رسيد . به او نزديك شد . ياس سرش را از روي بالش برداشت و روي تخت نشست. قطره هاي گرم اشك دوباره از لابه لاي مژه هايش روي گونه هايش مي چكيدند.هوشنگ كنارش روي لبه تخت نشست و به آرامي گفت : ياس ! من تو رو مثل دخترمدوست دارم ، خوشبختي تو رو مي خوام . حرفمو باور مي كني ؟
- بله عمو جون .
فشار بسياري به خود آورد تا توانست اين جمله ي كوتاه را بيان كند ، امابه راستي او سعادتش را مي خواست ؟ آيا خوشبختي او در خارج از ايران تضمينميشد ؟ هوشنگ لخندي زد و گفت : پس به من اعتماد كن . فرامرز تو رو به منسرپرده . اون به من اعتماد داشت ياس . دلم مي خواد تو هم در اين مورد مثلاون فكر كني .
- مي ترسم عموجون .
هوشنگ او را در آغوش كشيد و موهايش را بوسيد و گفت : نترس عزيزم . من هيچ وقت نمي ذارم كه بهت سخت بگذره .
- لااقل بذار تا تموم شدن درسم اينجا بمونم .
- برات انتقالي مي گيرم . تو از نظر زبان هيچ اشكالي نداري ، مگه نه ؟
در دوران كودكي ۴ سال به اتفاق پدر و مادرش در آمريكا زيسته بود و از نظر زبان مشكلي نداشت .
- بله اما اگه بيام آمريكا راه بازگشتي ندارم . بذارين الاقل اين دوسال رو اينجا بمونم . در برابر بقيه ي زندگيم مدت زيادي نيست عمو جونخواهش مي كنم .
بسيار خب عزيزم ، بسيار خوب اما بهتره كه ديگه رابطه ات رو با اون پسره قطع كني، فراموشش كن .
- وقتي كه بخوام با شما بيام لس آنجلس و همسر رامين بشم چطوريباهاش ارتباط داشته باشم ؟ازدواج با رامين به منزله ي تموم شدن گذشته هاست.
سرش را روي شانه ي هونگ گذاشت و با صداي بلند تري گريست. از خودش متنفربود . احساس كرد روحش دارد از بدنش جدا مي شود ، روحي كه تنها به بهرامتتعلق داشت و هيچ مرد ديگري قادر به تحاصبش نبود.احساس كرد قلبش را از سينهبيرون آورده و آن را در زير پايش له كرده است . چقدر بي انصاف بود . چگونهمي توانست با خودش و بهرام چنين معامله اي بكند . چگونه مي توانست به همينراحتي از روز هاي خوب گذشته دست بكشد ؟
اما مي دانست كه چاره ي ديگري ندارد . آنها او را به زور مي برند و اوو بهرام چاره اي جز تسليم نداشتند . روزگار چه بازي هاي رنگارنگي دارد .پدر با يك اشتباه او را به چنين ملهكه اي كشانده بود و او نيز با ادامه يااين راه اشتباه به خودش و بهرام ظلم مي كرد .
گريه نكن . دختر خوبم ، آينده ي تو نشون مي ده كه راه درست رو انتخاب كردي .
ياس هيچ نگفت و او ادامه داد ـ ما تا سه هفته ي ديگه بر مي گرديمآمريكا ، در طي اين دو سال مرتب باهات تماس مي گرم . و بهت سر مي زنم ،نگران چيزي نباش .
- متشكرم .
- من امروز مي رم اصفهان ، از اونجا بايد برم شيراز . چند تا ملك هستكه بايد بفروشمشون . كارم دو هفته اي طول ميشه ، اما رامين مي مونه تهران، مي توني همين جا بموني .
- نه ، بهتره برم آپارتمان خودم . كتاباي درسي و سايل كارم اونجاست .
- باشه ، به رامين مي گم بهت سر بزنه ، هر چيز احتياج داشتي به اون بگو .
- چشم ، خيالتون راحت باشه.
هوشنگ لبخندي از سر رضايت زد و از جا برخاست .

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

شبهاي تنهايي


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA