انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

خاطره ماندگار


زن

 
در عالم بچگی با اینکه می دانستم آن چیزی که دیدم فقط یک خواب بوده ، ولی نمی دونم چرا به حرف آن زن آن قدر اعتماد داشتم. خواب را برای مامان تعریف کردم. او خندید ، ولی بابا هیچی نگفت. در خلوت خودم بودن اینکه بدانم قبله در خانه ما کدام سمت است با مانتو و شلوار مدرسه نماز می خواندم تا اینکه بعد از حدود یک ماه پام به طرز غیرقابل باوری خوب شد. مامان و بابا به دکترها مراجعه کردند. دکتر دوباره عکس گرفت ، ولی انگار همه چیز به روال اولش برگشته بود. چند ماه بعد خوابم را فراموش کردم و زندگی پوچی که پدر و مادرم و برادرم برایم ساخته بودند پناه بردم. از آن تاریخ ده سال از غفلت ما گذشت. برادرم اردشیر بیست و پنج ساله بود و من بیست ساله. پدر و مادر در تهیه و تدارک مقدمات عروسی برادرم بودند. روزی که اردشیر با کارت های عروسی به خانه آمد را هرگز فراموش نمی کنم. صورتش سفید شده بود و حلقه طوسی رنگی زیر چشمانش نقش بسته بود. هنوز کارتها را روی زمین نگذاشته بود که بینی اش خون افتاد. مامان که فکر می کرد یک خونریزی ساده است دستمالی به اردشیر داد ، ولی خونریزی همراه شد با بی حالی و نهایت بیهوش شدن اردشیر. همان شب اردشیر در بیمارستان بستری شد. انواع و اقسام آزمایش ها و دکترهای متخصص نتوانستند کاری برای او بکنند. درست روزی که عروسی اردشیر بود او به سینه خاک سپرده شد. اردشیر جوان با آن بدن ورزیده در اوج جوانی نتوانست در مقابل سرطان خون دوام بیاره و خیلی زودتر از آن چیزی که فکر می کردیم از میانمان رفت. همان شب خواب عجیبی دیدم. دیدم یم جای بسیار قشنگ و نورانی هستم و دری مقابلم قرار داره. خواستم از آن بگذرم و وارد آنجا بشم ، ولی تا دم در رسیدم در بسته شد. فضای اتاقق تاریک و رعب آور بود. حال بدی داشتم. صداهای عجیبی به گوشم رسید. دلم می خاوست کسی کمکم کند ، ولی هرچه فریاد زدم صدایم به گوش هیچ کس نمی رسید. ناگهان در باز شد. صدای پای کسی را شنیدم ، ولی هیچ کس را نمی دیدم. صدای زنی به من گفت: ما ده سال به تو فرصت دادیم ، ولی تو نسبت به قولی که دادی بی وفایی کردی. حالا باز هم فرصت انتخاب داری. ترجیح می دی در همین فضا باشی یا دلت می خواهد از این در بگذری. با تن عرق کرده از خواب بیدار شدم. آن قدر حالم بد بود که حد نداشت. تا چندین روز بعد از مرگ اردشیر کابوس می دیدم. پدر برای فراموش کردن غم از دست دادن پسرش بیشتر از همیشه به مشروب پناه برده بود. به حدی افراط می داد که بیست و دو روز بعد به اردشیر ملحق شد. مامان به من پیشنهاد کرد برای فراموش کردن وقایع ، به آمریکا نزد خانواده مادری بریم. ولی من ترجیح دادم تنها در ایران بمانم و زندگی جدیدی را شروع کنم. بعد از انحصار وراثت ترتیب کارها را دادم. دلم می خواست از در بگذرم و وارد فضای نورانی بشم. همان روز در یکی از جلسه های مذهبی که در محله مان برگزار شد شرکت کردم. اهل محل با خانوادم آشنا بودند به همین دلیل با تعجب من را نگاه می کردند. پیش زن سخنران رفتم و تمام خواب هایی که در این مدت دیده بودم را برایش تعریف کردم. از شفایی که گرفته بودم حرف زدم و اشک ریختم. هر روز در جلسه ها شرکت کردم و با کتاب هایی که آن زن به من داده بود نماز خواندن را آموختم. شاید تعجب کنی ، برای کسی که فقط در دوران دبستان آموزش نماز را خوانده باشد چیز عجیبی نیست که در بیست سالگی حتا وضو گرفتن را هم بلد نباشد. خلاصه هرچه بود لطف خدا شامل حالم شد ، لطف او نسبت به بنده ای که یک بار دعوتش را نادیده گرفته بود.
« حالا فهمیدی برای چی دارم این قدر بال بال می زنم؟ چون دلم می خواهد تو از آن در بگذری ، چون می دانم الان در چه برزخی زندگی می کنی. کی می گه زن نباید کار کنه ، زن نباید حرف بزنه. پس این همه زن که در اجتماع به مدارج بالای درسی و مذهبی رسیدند کی هستند؟ از کشورهای دیگه آمدند؟ نه خاطره جون ، اینها همه اش اشتباهه. هر زنی می تواند در چهارچوب مذهب در تمام فعالیت های فرهنگی و مذهبی و حتا سیاسی شرکت کنه. اسلام نه افراط را قبول دارد نه تفریط را. صدای یک زن زمانی حرام می تواند حرام باشد که کاری کند که برای مردان تحریک آمیز باشد. بله ، حجاب خوبه و بهتر از آن حجابی است که با چادر باشه ، ولی علت چیه؟ چرا ما بدون مطالعه اصرار داریم حجاب فقط چادره؟ به طور حتم هیچ کدام از شماها هم که در خانواده های مذهبی بزرگ شده اید نمیدانید ، ولی من چون با تحقیق به این سو کشیده شدم برای هر حرفم دلیلی دارم. دلم نمی خواست صرف یک خواب رخ عوض کنم. چادر یکی از اقلام نوزده گانه ضروری جهیزیه حضرت فاطمه بوده و قرآن کریم در آیه 59 سوره احزاب می فرماید: یا اَیُّـها النِّـبی قُل لِاَزواجِکَ و بِـناتِک و نِسـاءِ المؤمِنینَ یُدنیـنَ عَلَیَّـهن مِن جَلایبِهّنَ. ای پیامبر به زنان و دخترانت و به زنان مؤمن خود بگو خود را با جلباب بپوشانند. تفاسیر گوناگون جلباب ردایی است که سرتاسر بدن را از بالا تا پایین بپوشاند و یا پوششی بزرگ تر از روسری که سر و گردن و سینه را بپوشاند. پس نه تنها چادر ، بلکه یک مانتو گشاد و یک روسری یا مقنعه ای که برجستگی های بدن زن را بپوشاند می تونه کار چادر را انجام بده و به معنی جلباب باشه. اگر الان بخواهم در مورد چیزی پرچونگی کنم فکر می کنم معده کوچیکه معده بزرگه را بخوره ، ولی اگر خواستی می تونم چند کتاب در مورد حجاب بهت بدم. بخوان ، اگه سوالی داشتی از خودم بپرس. مطمئن باش هر کدام از ماها کمی می تونیم راهنماییت کنیم.»
انوشه زودتر از بقیه از جا بلند شد و گفت: « خب بچه ها ، بلند شید. باید به سارا کمک کیم تا اسباب سفره را آماده کنه.»
آن روز تا عصر دور هم از دری حرف زدیم. دیگه بعد از ناهار حرفی در مورد بحث های قبل زده نشد. همگی به ظاهر حرف هایم را فراموش کردند.
آن شب خانواده سارا به منزل دایی آمدند. پس از رفتن خانواده ذاکری سارا پیش من آمد. در اتاق را بست و روی تخت کنارم نشست و گفت: « از صحبت های صبح ناراحت نشدی؟ به خدا دلم نمی خواست بحث به ماجرای طلاق تو کشیده بشه.»
دستان سارا را گرفتم و به چشمانش نگاه کردم و گفتم: « چقدر نگرانی. فکر می کنم مامان خیلی سفارشم را کرده. سارا ، دلم می خواهد خودم باشم و خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم. فکر نمی کنم پاک کردن صورت مسئله تغییری در جواب بده. در ضمن دلم می خواهد کتاب هایی را که انوشه گفت بخوانم. اگر می تونی بهش بگو اگه براش زحمتی نیست کتاب ها را برام بیاره.»
« چه زحمتی؟ پنجشنبه برای دعای کمیل و مراسم می ریم سفارت. می گم آنجا بیاره.»
در آن چند روز دوبار با مامان صحبت کردم. هیچی نشده دلش برام تنگ شده بود. این اولین باری نبود که بدون مامان و بابا به مسافرت می رفتم ، ولی فکر کنم مسائل چند ماه اخیر باعث شده بود مامان بیش از گذشته نگران من باشه و دلش برام شور بزنه.
روز پنجشنبه نزدیک غروب به سفارت رفتیم. دوستان سارا هم آمده بودند و انوشه طبق قولی که داده بود چند کتاب برایم آورده بود. کتاب حجاب استاد مطهری ، کتاب زن در آیینه جلال و جمال آیت الله جوادی آملی و چند کتاب دیگر.
آن شب پس از بازگشت به منزل به اتاقم رفتم. کتاب حجاب استاد مطهری را برداشتم و نگاهی به آن انداختم. اسم استاد مطهری من را یاد روز معلم دوران مدرسه انداخت. با اینکه همیشه روز دوازده اردیبهشت یادآور نام استاد مطهری بود ، ولی در واقع فقط یک نام بود . هیچ وقت کتاب های او را مطالعه نکرده بودم. شروع به خواندن کردم. هرچه بیشتر می خواندم میل به دانستن در من بیشتر می شد. چشمانم از خستگی می سوخت ، ولی فکر و ذهنم مشتاق بود. نمی دانستم ساعت چنده ، ولی تا آخر کتاب را یک نفس خواندم. فردای آن روز به خریدرفتیم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
خلاصه بارم خیلی بیشتر از وزن مجاز شد. با اینکه سارا و دایی برای همه سوغاتی خریده بودند، ولی مجبور شدم فقط سوغاتی مامان و بابا را ببرم.
روز آخر خانواده ذاکری خانه دایی بودند. خانم ذاکری برایم یک پارچه کار شده صورتی رنگ خریده بود و یک جعبه منبت کار هند. آن را به سمتم گرفت و گفت:«این هدیه از طرف صالح است. معذرت خواهی کرد و گفت سعی می کنه تا زمان پروازتون خودش را به فرودگاه برسونه.»
جعبه را در دستم گرفتم و درش را باز کردم. یک خودنویس از جنس عاج فیل داخل جعبه بود که روی آن با لاتین اسمم نوشته شده بود. دستی به جعبه کشیدم. کار فوق العاده ای بود.
آن روز سارا سنگ تمام گذاشته بود. تمام غذاهایی که تا آن روز پخته بود و من خوشم آمده بود را درست کرد. بعد از ناهار دوستان سارا هم آمدند. هرکدام برایم هدیه ای گرفته بودند. از اینکه در این مدت دوستان به این خوبی پیدا کرده بودم در پوست خود نمی گنجیدم. انوشه ایمیلش را داد و از من خواست با او در تماس باشم.
ساعت چهار و نیم بعدازظهر بود که به فرودگاه رفتم. خانم ذاکری درست پیش بینی کرده بود. صالح زودتر از ما در فرودگاه بود. بلوز آبی و شلوار سرمه ای پوشیده بود. حالا که قرار بود در مورد او فکر کنم به نظرم قیافه اش مردانه می آمد. جلو آمد. درست هم قد بودیم. نگاهش به زمین بود. دلم می خواست سکوت خفقان آور بینمان را بشکنم به همین خاطر زود گفتم:«از هدیه تان سپاسگزارم، باید به حسن سلیقه تان تبریک بگم.»
لبخندی بر روی لبانش ظاهر شد. مثل پسرهای مدرسه ای که با یک تعریف لپهایشان گل می اندازد شده بود. دستی به سرش کشید و گفت:«خوشحالم پسندید.» بعد مکثی کرد و گفت:«منتظر جوابتون هستم، در تهران می بینمتون.»
احساس کردم با جمله آخر صالح من هم سرخ شده ام. حالا حس او را درک می کردم. سریع خداحافظی کردم و ساک دستی ام را از روی زمین برداشتم و به طرف بقیه رفتم. با یک خداحافظی سریع به سمت در رفتم. حس می کردم تمام صورتم سرخ شده.
وقتی روی صندلی هواپیما نشستم کمی آرام شدم. از کیف دستی ام آینه در آوردم و به خودم نگاه کردم. برخلاف تصورم صورتم رنگ طبیعی داشت. با اینکه از درون داغ بودم، ولی صورتم به ظاهر مثل همیشه بود. بر خلاف دو ماه پیش صورتم پر شده بود. دیگه ردی از افسردگی در چهره ام دیده نمی شد. بعد از خوردن شام راحت خوابیدم و با شنیدن صدای مهماندار که خبر فرود را در فرودگاه مهرآباد می داد احساس کردم چقدر دلم برای خانواده ام تنگ شده است.
بعد از انجام مراحل گمرکی که به نظرم خیلی طولانی آمد به محوطه انتظار رفتم. دنبال مامان و بابا می کشتم که شهاب را جلویم دیدم. چقدر دلم برای او هم تنگ شده بود. با دست بقیه را خبر کرد و بعد چرخ من را گرفت و به طرف در خروجی رفتیم. همه آمده بودند. چقدر خوشحال بودم. مامان من را در آغوش گرفت و چند دقیقه در بغلش گریه کردم. دلیلی برای گریه ام نداشتم.
از راه فرودگاه به اصرار من، با اینکه از نیمه شب هم گذشته بود، به خانه ما رفتیم. سریع چمدانها را باز کردم و سوغاتیها را دادم. همگی از دیدن سوغاتیها و بیشتر از دیدن حال من که خوب شده بود احساس رضایت می کردند.
آن شب تا صبح تا مامان و بابا صحبت کردیم و از سفر خوبم و از مهمان نوازی دایی و سارا و خانواده ذاکری و حتا از پیشنهاد صالح براشون تعریف کردم. مامان و بیشتر از او بابا از دیدن حال من بسیار خوشحال بود. با دیدن ظاهر من و شمایل جدیدم با آن مانتوی گشاد و روسری که مثل سارا دور سرم پیچیده بودم تعجب نکردند. در مورد پیشنهاد صالح هم مثل من معتقد بودند باید بیشتر فکر کنم و بی گدار به آب نزنم.
بعد از چندروز استراحت به دیدن افسانه رفتم. برخلاف چیزی که فکر می کردم به خاطر تأخیر چندماهه ام کارم را از دست داده ام، ولی هنوز کار در انتظارم بود. افسانه و سرشار با روی باز از من استقبال کردند و از دیدن سوغاتیهایشان خوشحال شدند. قرار بر این شد مثل سابق از روز بعد سرکارم بروم.
هر روز از طریق اینترنت با سارا و انوشه در تماس بودم و گاه هفته ای یک بار با تلفن با آنها حرف می زدم. روحیه ام را مثل سابق پیدا کرده بودم. زمستان از راه رسیده بود. نمی دانم چرا، ولی ناخودآگاه به یاد حمید افتادم. دلم می خواست برای یکبار هم که شده دوباره صدای او را بشنوم. شاید داشتم خودم را گول می زدم.
آن روز پنجمین سالگرد عقدمان بود. من و حمید همیشه برای اول تبریک گفتن از هم سبقت می گرفتیم. به سمت گوشی تلفن رفتم، ولی نه، شماره ام روی موبایلش می افتاد. به همین خاطر سریع مانتو پوشیدم و سوار ماشین شدم. همیشه وقتی می خواستم کاری را یواشکی انجام بدم فکر می کردم تمام اشیا و آدمها چشم شده اند و مرا نگاه می کنند. وارد خیابان شریعتی شدم و بعد از چند دقیقه جلوی یک باجه تلفن کارتی نگه داشتم. شماره حمید را که یک شماره رند بود گرفتم. بعد از چند زنگ که برای من اندازه یک قرن گذشت صدایی از آن طرف گوشی شنیدم. قلبم داشت می ایستاد. صدای یک زن جوان بود. صدایی که نه صدای حنانه بود و نه صدای سمانه. یک صدای جدید! گوشی در دستم عرق کرده بود. تلفن را قطع کردم. یعنی چه؟ یعنی حمید زن گرفته بود؟ امکان نداشت. حمید به عشق مان خیانت نمی کرد. شاید شماره اشتباه افتاده بود. دوباره شماره را گرفتم و نگاهی به شماره روی مانیتور انداختم. درست بود. باز صدای آن زن. طاقت نیاوردم. سریع گوشی را سرجایش گذاشتم و به طرف ماشین رفتم. بغضم ترکید. درست روز سالگرد عقدمان... اما نه، دیگر سالگردی نبود. هرچه بود تمام شده بود. حمید حق داشت سریع تصمیم بگیره. دلم می خواست آن دختر را مجسم کنم. دختری که الان در جایگاه من نشسته و داره به حمید عشقش را نثار می کنه. شاید دختری مثل حنانه بود و شاید هم شکل سمانه بود. چرا داشتم در زندگی یک مرد نامحرم فضولی می کردم؟ چرا ذهنم را آن قدر مشغول این افکار کرده بودم؟ تا چند ماه دیگه من هم باید جواب درخواست ازدواج صالح را می دادم. حالا که حمید توانسته در فاصله کمتر از یک سال فردی را جایگزین من کنه، چرا من نتوانم. بهتر بود خیلی سریع و عاقلانه در مورد پیشنهاد صالح تصمیم می گرفتم.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
روزها پشت سر هم سپری میشد هر روز سرکار میرفتم و خودم را برای امتحان کانون وکلا که در مهرماه 81 برگزار میشد آماده میکردم.هر مشکل و ایرادی که داشتم از افسانه میپرسیدم.با مامان و بابا خیلی صحبت
کرده بودم. حالا هر سه می دانستیم جواب من به درخواست صالح مثبت است. دیگه سعی می کردم به حمید فکر نکنم. او برای من یک مرد زن دار بود و فکر کردن به او در شرایطی که چند وقت دیگه خودم هم ازدواج می کردم یک گناه کبیره محسوب می شد.
زمستان و سرما به پایان رسید. بهار که نوید سرزندگی و شادابی بود از راه رسید. هفته دوم خانواده ذاکری به ایران آمدند. قرار بر این بود که سارا و دایی هم در این سفر آنان را همراهی کند، ولی حاملگی سارا باعث لغو این مسافرت شده بود. حرفهای ابتدایی زده شد. قرار عقد و عروسی برای نیمه شعبان گذاشته شد. همان روز آقای ذاکری صیغه محرمیتی بین من و صالح خواند. همه چیز در نهایت سادگی برگزار شد.اقامت صالح در تهران بیشتر از هفت روزنبود. تما آن هفته من و صالح با هم بیرون می رفتیم. حالا که حس می کردم انتخاب درستی کرده ام در پوست خود نمی گنجیدم. صالح خیلی راحت حرف می زد، حتا خیلی راحت از ازدواج قبلش گفت. از اینکه مادیات نگذاشت حورا در کنار او احساس خوشبختی کنه. وقتی دیدم صالح آن قدر راحت از گذشته اش حرف می زنه و فقط آن را یک تجربه در زندگیش می دونه من هم با او درد دل کردم. از گذشته ام و از مسایل و مشکلاتی که با حاج زرگر داشتم گفتم. حرفهایی را که شاید فقط امید سرشار در آن شب دعوا شنیده بود. صالح با دقت به حرفهایم گوش می داد. برایم خیلی جالب بود. با اینکه حورا به عشقشان خیانت کرده بود خیلی راحت از او گذشته بود و در تمام صحبتهایش برایش آرزوی خوشبختی می کرد. وقتی حرفهای من در مورد حاج زرگر تمام شد از من خواست از حاج زرگر بگذرم و خواست برخلاف اشتباهاتی که او ناخواسته در مورد من انجام داده حلالش کنم. حتا گفت بهتره در دلت به جای کینه محبت بکاری. شخصیت صالح خیلی دوست داشتنی بود خیلی راحت مسایل را حلاجی می کرد و به تمامی آدم ها، حتی کسانی که به او ظلم کرده بودند عشق می ورزید. حس می کردم صالح مرد کاملی است.برخلاف جثه کوچک و صورت کم سنش خیلی بزرگ تر و بیشتر از سی سال فکر می کرد.
خانواده ذاکری رفتار محبت آمیزی نسبت به من داشتند. با اینکه مدت اقامت آنها در ایران خیلی کوتاه بود، ولی در همین مدت کوتاه روزهای خوبی برایمان رقم خورد که بودن مامان و بابا آن را کامل تر کرده بود.
در همان چند روز به صالح وابسته شده بودم. حس می کردم گفته ها و حرفهای منطقی او دید من را نسبت به مسایل تغییر داده. صالح بیشتر از یک همسر، حکم یک معلم را داشت. دید او نسبت به مسایل متفاوت از آن چیزی بود که تا آن روز دیده بودم. وقتی با او صحبت می کردم احساس می کردم باید همه را دوست داشته باشم. او همه چیز را دور از دنیا مادی نگاه می کرد و به نظرش مادیات چیزی بود که باعث شکست در نخستین تجربه زندگی اش شده بود. به همین خاطر می خواست از همان اول روی پای خودش باشد.
اواسط اردیبهشت ماه بود که درت ماس تلفنی که با من داشت گفت می خواهد به تهران بیاید و کمی به کارهایش رسیدگی کند و ترتیب انتقال کارها را از دهلی به تهران بدهد، همین طور در فکر خرید یک آپارتمان نقلی و کوچولو است. با وجود اینکه آقای ذاکری مایل بود در خرید آپارتمان کمکش کند، ولی صالح می خواست از همان اول هر چی دارد به قول معروف از عرق جبین خودش باشد. تصمیم داشت در این سفر یک هفته ای ترتیب کارهای عروسی را هم بدهد. می دانستم اهل مادیات نیست و همه چیز را در سادگی می بیند، ولی هنوز شناخت کافی از سلیقه او نداشتم. به همین خاطر وقتی صالح به تهران آمد ترجیح دادم به جای اینکه پیشنهادی بدهم، فقط ناظر باشم. صالح کارهای انتقالی اش به تهرن را انجام داد و وقتی از بابت اینکه از مهرماه دیگه سرکار م یره خیالش راحت شد مشغول گشتن در بنگاههای املاک شد. عاقبت یک آپارتمان نقلی هفتاد و پنج متری در خیابان ظفر پیدا کرد. آپارتمان مورد نظر در طبقه چهارم یک ساختمان هشت واحدی واقع بود. ساختمان نورگیر با یک نقشه زیبا و آشپزخانه اُپن با کابینت های ام.دی.اف و کف سرامیک بود.
وقتی وارد آپارتمان شدیم صالح لبخند زد و همه جای آن را به من نشان داد. گفت: «می دانم خیلی کوچک و جمع و جوره، ولی برای شروع جای خوبیه. البته باز هم به نظر تو بستگی داره.»
کمی فکر کردم. با اینکه خیلی تمیز و قشنگ بود، ولی خیلی کوچک بود. در اتاق پذیرایی آن فقط یک دست مبل راحتی جا می شد، ولی این همان چیزی بود که صالح از همان اول از من خواسته بود. زندگی که خودش آن را بنا کرده باشد، بدون کمک کسی. هنوز در فکر بودم که صالح مقابلم آمد و گفت: «می دانم خاطره، از خانه ویلایی پدرت آوردمت در یک آپارتمان هفتاد و پنج متری و می گم نظرت چیه.»
لبخند زدم و گفتم: «نه. عالیه. مگه ما چند نفریم. دو نفر.»
صالح خندید و با تمام وجود به من لبخند می زد. نگاهی به اطراف و بعد به صورتم انداخت و گفت: «پس تمامه؟»
«آره، عالیه.»
با هم بیرون آمدیم. سرکوچه صالح کلید آپارتمان را به بنگاهی داد و چیزی گفت و خوشحال بیرون آمد. در حالی که به من لبخند می زد گفت: «ترتیب کارها را داده، چون خانه نوسازه و سند دسته اوله برای نقل و انتقال مشکلی نداره. فقط یادت باشه برای شنبه جایی قرار نگذاری، قراره بریم محضر.»
«محضر برای چی؟»
«برای سند خونه دیگه. مگه نگفتی خونه را پسندیدی؟»
«آره، ولی به آمدن من چه احتیاجیه؟»
«خب باید بریم به نام کنیم . سه دانگ به نام من، سه دانگ به نام تو.»
با تعجب صالح را نگاه کردم. فکر نمی کنم حتا یک بار هم در مورد به نام کردن خانه با صالح صحبت کرده باشم. به همین دلیل گفتم: «من لزومی نمی بینم خانه را به نام من کنی.»
صالح صدایش را کلفت کرد و گفت: «خب خاطره خانم، شما نباید صلاح ببینید. مرد خانه صلاح دانسته.»
«ولی...»
«ولی را بگذار کنار. اگر قراره من و تو از این به بعد با هم زندگی کنیم پس باید از همین حالا در همه چیز شریک باشیم. البته چیزهایی که از این به بعد به دست می آوریم. پس خواهش می کنم حرف ماشین را وسط نکش. هر چی هم تو بگی آن ماشین را آقای بدیع خریده. من هم ظرف همین چند روز ترتیب ثبت نام یک پراید را می دهم تا برگشتنم نوبتم شده باشه. پس دیگه بحثی نمی مونه. خب حالا بریم. با آبمیوه چطوری؟»
«خوبه.»
با هم به سمت ماشین رفتیم. سوییچ را به طرف صالح گرفتم و گفتم: «باشه، قبول در مورد این ماشین حرف نمی زنم، پس دست کم تا زمانی که ماشین بخری این به صورت امانت دستمون است.»
صالح سوییچ را گرفت و سوار شد. نگاهی به صورتش انداختم. چقدر دنیای این مرد با مردهایی که تا آن روز دیده بودم متفاوت بود.
در میدان محسنی دور زدیم. صالح نگاهی به مغازه ها انداخت و گفت: «اِ، اینجا لباس عروس فروشی داره. حالا که تا این جا آمدیم می خواهی یک سری به مغازه ها بزنیم؟»
«بد نیست. کمی در وقت صرفه جویی می شه.»
ماشین را در کوچه ای پارک کردیم و با هم به سمت مغازه لباس عروس رفتیم. صالح پشت ویترین ایستاد. لباس عروسی در ویترین بود که آستینهای کوتاه و یقه باز گرد داشت و دور آستینهای آن گلهای ساتن سفید کار شده بود. دامن پفی بزرگی هم داشت. صالح اشاره ای به لباس کرد و با رضایت گفت: «عالیه. حرف نداره. نظرت چیه؟»
نگاهی سرسری به لباس انداختم و گفتم: «ولی صالح، این لباس خیلی ساده است، هیچ کاری نداره.»
صالح لبهایش را جمع کرد و در حالی که قیافه متعجبی به خودش می گرفت گفت: «نه خاطره، نگو تو هم سلیقه شلوغی مثل سارا داری.»
سرم را به طرف لباس چرخاندم و به حرف صالح فکر کردم. یاد روز اولی افتادم که در دهلی سارا و صالح سر آن رومیزی کار شده با هم جر و بحث داشتند. به سمت او برگشتم و گفتم: «نه، من سلیقه شلوغ ندارم، ولی این لباس خیلی ساده است. خب لباس عروس باید کمی مجلل تر باشه.»
«خب در آن صورت همه به جای اینکه به صورتت نگاه کنند به لباست نگاه می کنند. در واقع این لباس که تو رو در نظر همه جذاب می کنه. این جوری لباس نمره می گیره نه تو.»
باز مثل همیشه در مقابل صالح خلع صلاح شدم. حرفهای او منطقی بود. با هم وارد مغازه شدیم. صالح به ویترین اشاره کرد و از زن فروشنده خواست لباس را برایمان بیاره. زن نگاهی به من انداخت و گفت سایزتون چنده؟ چون فقط از این لباس همین یکدونه است.»
«سایزم سی و شش، سی و هشت است.»
زن دوباره نگاهم کرد گفت: «خب، سایز این لباس سی و هشت فرانسه است، ولی اگر مطمئنید این لباس را می خواهید باید بیعانه بگذارید تا لباس را براتون بگذارم کنار. الان نمی تونم ویترین رو بهم بریزم، ولی می تونم ظرف چند روز آینده براتون درش بیارم.»
نگاهی به صالح انداختم. پرسید: «چطوره؟»
«باید توی تنم ببینم. شاید اندازه ام نبود. بعدش فکر می کنی مامان من و تو از اینکه داریم این قدر مستقل عمل می کنیم ناراحت بشوند؟»
صالح مثل همیشه لبخند زد و گفت: «مطمئن باش دعامون هم می کنند که در این هوای گرم مجبور به این ور آن ور آمدن نیستند، ولی باز هم خودت می دونی. اگر خانم دکتر تو زحمت نمی افتند، یک روز هم با ایشون می آییم.»
«این طوری بهتره.»
از فروشنده تشکر کردیم و دوباره به طرف ماشین رفتیم. سوار ماشین که شدیم به صالح رو کردم و گفتم: «مثل اینکه الکی داری منو دور می زنی تا از دادن آبمیوه به من نجات پیدا کنی.»
دستهایش را بالای سرش برد و گفت: « بنده تسلیمم. حالا کجا بریم؟»
«آبمیوه توچال، نرسیده به تجریش.»
«خوبه.»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
نزدیک آبمیوه فروشی که رسیدیم جای پارک نبود. صالح گفت: «حسابی شلوغه کجا پارک کنم؟ همه جا پارک ممنوعه.»
«خب تو بشین تا من برم بگیرم. اگر پلیس آمد برو جلوتر.»
«اما این طوری که نمی شه، تو بیا پشت فرمون من می رم.»
«نه، حالا چه فرقی می کنه؟ به قول خودت من تو نداریم. چی می خوری؟»
«هرچی برای خودت گرفتی برای من هم خوبه می خوام ببینم سلیقه ات تو خوراکی چه جوریه.»
با لبخند از ماشین پیاده شدم. با اینکه هنوز اواخر اردیبهشت بود، ولی هوا خیلی گرم شده بود. دلم می خواست یک آب انار یا آب زرشک بخرم، ولی چون هنوز سلیقه صالح دستم نیامده بود صرف نظر کردم و دو تا موز بستنی سفارش دادم. وقتی به سمت ماشین رفتم صالح سرش را به صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود. از حالتش خنده ام گرفت. چه کسی نشسته بود پشت ماشین که اگر پلیس آمد حرکت کند! شیشه های ماشین بالا بود و در هر دستم هم یک لیوان. با صدای بلند گفتم: «خواب آلود پاشو در را باز کن.»
چند بار صالح را صدا زدم، ولی شاید صدای کولر مانع می شد صدای من به او برسه. چاره ای نبود. لیوان ها را روی سقف ماشین گذاشتم و خودم در را باز کردم. در حالی که لیوان ها را از روی سقف ماشین برمی داشتم نگاهی به او انداختم و گفتم: «چه خواب سنگینی! صالح پاشو... صالح.. اگر این قدر خسته بودی.. صالح. این چه مسخره بازیه.»
بدنم گر گرفته بود. لیوانها را به جوی کنار خیابان پرت کردم و با دستم چندبار او را تکان دادم. با تکان آخر تعادلش به هم خورد و به طرف در ماشین خم شد. نه شوخی نبود، خواب هم نبود. هنوز نفس می کشید، ولی هیچگونه واکنشی از خودش نشان نمی داد. مغزم قفل کرده بود. زمان و مکان را فراموش کرده بود و با فریاد او را صدا کردم. با صدای جیغهای من مردم دورماشین جمع شدند. صالح را از ماشین بیرون آوردند. بیهوش بود و هیچ واکنشی از خود نشان نمی داد. مرد مسنی خودش را بالای سرش رساند و نبضش را گرفت. رو به من که حالا فقط اشک می ریختم کرد و گفت: «شما همسرش هستید؟»
صدا از گلویم خارج نمی شد به علامت تأیید سرم را تکان دادم.
«شوهرت سابقه بیماری داره؟»
مات مونده بودم. من از صالح هیچ چیز نمی دانستم. یعنی صالح غشی بود؟ یا بیماری داشت که از من مخفی کرده بود؟ از شخصیت صالح بعید بود چیزی را از من مخفی کند. پس چه اتفاقی افتاده بود؟
پسر جوانی رو به رویم آمد. دستش را چندبار جلوی صورتم حرکت داد و با لجن لات مابانه ای گفت: «مستی یا خوابی آبجی؟ جواب این بنده خدا رو بده شُوَرِت مشکل بُشکلی داره؟»
حال خودم را می فهمیدم. صدا در گلویم خفه شده بود. زنی چادری به سمتم آمد و رو به پسر کرد و گفت: «چی کارش داری؟ بنده خدا حالش رو نمی فهمه بپر برو از این مغازه نمک بیار. شاید حالش کمی جا بیاد.»
مرد مسنی که بالای سر صالح بود رو به جماعتی که دورمان جمع شده بودند کرد و گفت: «شما دارید چی را نگاه می کنید؟ این بنده خدا بیهوش شده و احتیاج به هوای آزاد داره. اینطوری هوا بهش نمی رسه، بهتر ه متفرق شید.»
زن چادری مقداری نمک به زور وارد دهانم کرد و پشت آن کمی آب بهم داد. صدای آمبولانس به گوشم رسید. نمی دانم کدام خدا خیر داده ای حواسش بود و با اورژانس تماس گرفته بود. مأموران آمبولانس سریع صالح را معاینه کردند.
زن چادری اشاره ای به من کرد و گفت: «پاشو دختر با شوهرت برو ببین کجا می برنش.»
یکی از مأموران هنوز در حال جستجو بود تا بیمارستان خالی پیدا کند. سریع دستم را به طرف کیفم بردم. شاید بابا می توانست کاری بکند. موبایل را درآوردم و شماره بابا را گرفتم. صدای آژیر آمبولانس قطع نمی شد. بابا گوشی را برداشت. صدایم بغض آلود بود. نمی دانم از روی صدای داغونم یا از صدای آژیر آمبولانس متوجه اوضاع شد. بدون سلام و احوالپرسی گفتم: «بابا، یک کاری بکن صالح از حال رفته. بیهوش شده.»
«شما کجایید؟ تصادف کردید؟»
«نه فقط یه کاری بکن.»
«خب...»
دیگه نمی توانستم حرف بزنم. گوشی را به سمت یکی از پرستارها که بالا سر صالح بود گرفتم. بابا مشغول صحبت با او شد. پرستار نام بیمارستان چمران را برد نمی دانم بابا چه گفت که او به سمت همکارش خم شد و گفت: «مسیر عوض شد. بریم بیمارستان آتیه. مریض از آن گردن کلفتهاست. دکتر بدیع جراح بود. او سفارش کرد و گفت خودش ترتیب کارها را در بیمارستان می دهد.»
از خیابان شریعتی تا شهرک غرب برام چند سال گذشت.حال بدی داشتم صالح مثل مرده روی تخت بدون هیچ حرکتی خوابیده بود. انگار هیچ وقت بیدار نبوده. دلم می خواست دلیل این بیهوشی را بدانم. وقتی به بیمارستان آتیه رسیدیم چند پرستار با یک تخت چرخدار به سمت آمبولانس آمدند و صالح را به طبقه سوم بردند. پشت در اتاق ایستادم. تازه متوجه تابلوی اتاق شدم. ای. سی . یو، ولی چرا صالح را اینجا آورده بودند. شاید سکته کرده بود. ولی نه، صالح برای سکته کردن جوان بود.
بابا از اتاق بیرون آمد. انگار چند سال پیر شده بود.. گره ابروهایش سفت شده بود و صورتش لبخند همیشگی را نداشت. به طرف او رفتم.
«بابا چی شده؟ صالح سکته کرده؟»
«نه.»
«پس چی شده؟»
بدون این که جوابم رو بده گفت: «خاطره، صالح از صبح تا حالا مشکلی نداشت؟»
«مشکل؟ نه، فقط کمی سرش درد می کرد.»
«سرش درد می کرد؟»
«اره، صالح میگرن داره. چند ساله که میگرن داره. بعضی وقتها هم از گرما و کم خوابی میگرنش تشدید می کنه.پیش از اینکه بریم در مورد سردردش سوال کردم و گفت که خوبه و اذیتش نمی کنه.»
بابا دستی به موهایش کشید و گفت: «به کسی که زنگ نزدی؟»
«نه.»
«ولی بابا...»
بابا سرش را پایین انداخت و شروع به قدم زدن در راهرو کرد. به طرفش رفتم. هنوز به او نرسیده بودم که صالح را روی یک تخت چرخدار همراه چند پرستار بیرون آوردند.
پدر طرف یکی از پرستارها رفت. او که بابا را خوب می شناخت گفت: «دکتر عرفانی گفتند سریع ام. آر. ای بشه تا جواب بیاد. سطح هوشیاریش مرتب داره پایین تر می آید.»
بابا ضربه ای با کف دست به پیشانی اش زد. من دیگر حال خود را نمی فهمیدم.
«بابا، خواهش می کنم. چی شده؟»
بابا بدون هیچ حرفی به طرف آی سی یو رفت. می خواستم وارد بشم ولی پرستار مانع ورودم شد.
کتاب مفاتیح جلوی رویم باز بود. به ظاهر داشتم دعا می خواندم، ولی خودم هم می دانستم فقط جمله ها و کلمه ها از جلوی چشمانم عبور کرده. هوا تاریک شده بود. ولی نمی دانستم ساعت چنده. نگاهی به راهروی بیمارستان انداختم. همه جا ساکت بود. سرمرا پایین انداختم. صدای قدمهای کسی در راهرو توجهم را جلب کرد سرم را بالا گرفتم بدری جون بود که به سمتم می امد از روی صندلی بلند شدم و به طرفش رفتم بری جون با دیدن من قدمهایش را سریعتر کرد وقتی به یک قدمی اش رسیدم خودم را در بغلش رها کردم انگار دلم میخواست بغض این چند ساعت را یکجا روی سینه بدری جون خالی کنم وقتی دو ساعت پیش مامان امده بود نتوانستم گریه کنم حس میکردم مامان بابا دیگه طاقت دیدن ناراحتی ام را ندارند نمیدانم این اوار جطور بر سرمون خراب شده بود بدری جون ارام از روی روسری چند بار سرم را بوسید و گفت:«خبر جدیدی نشده؟»
سرم را از سینه بدری جون جدا کردم خیلی ارام شده بودم اشکهایم را با پشت دست پاک کردم و گفتم:«نه هنوز در کماست خیلی مسخره است وقتی دکتر عرفانی با دیدن ام .ار .ای گفت یک رگ در مغز خونریزی کرده زیاد تعجب نکردم ولی وقتی گفت این رگ به صورت مادرزادی از بچگی گرفتگی داشته حالا بعد از سی سال خودش را نشان داده در کار خدا ماندم»
بدری جون مرا به طرف صندلی هدایت کرد و گفت:«پس چرا در این مدت عارضه ای نداشته؟»
«نمیدانم برایم عجیبه دلم میخواست هوشیار بود و یک نفر دیگه در این شرایط قرار میگرفت و میدیدم هنوز روی اعتقاداتش پافشاری میکنه یا نه»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
«چه اعتقاداتی؟»
دوباره بغضم ترکید بدری جون دستمالی جلویم گرفت .درحالی که اشکهایم را پاک میکردم گفتم:«در مصلحت خدا چند روز پیش میگفت در کار خدا خیر و مصلحتی است ما چون بنده ایم از فهم ان عاجزیم میگفت خیلی وقتها شرایط مساعد حالمون است و خدا را شاکریم ولی وقتی شرایط تغییر میکنه خدا را بنده نیستیم در حالی که او هیچ وقت جز خیر برای بنده اش نمیخواهد اگر بنده ای شرایط سختی را تجربه میکند شایهد همان لحظه متوجه نشود که خدا در حقش لطف کرده ولی به طور حتم پس از مدتی میفهمه خدا فقط برایش خیر میخواسته حالا از زمانی که دکتر عرفانی گفته فقط دعا کنید دارم فکر میکنم یعنی در این کما و گرفتگی رگ چه خیری میتونه نهفته باشه که من در این شرایط به گفته صالح باید خدا را شاکر باشم؟هان؟بدری جون تو بگو سارا و سحر و مامان و باباش از شنیدن این خبر دق میکنند بیچاره سارا وقتی به انها جواب مثبت دادم خیلی خوشحال شد و مرتب میگفتم بعد از ده سال خیالم از بابت صالح راحت شد همش فکر میکردم با شکستی که خورده یا هیچ وقت ازدواج نمیکنه یا یه دختری که هیچ گونه سنخیتی با او نداره عروسمون میشه ولی حالا که تو جواب مثبت دادی خیال همگی ما از جانب صالح راحت شد همش میگفت به خاطره تو سفیر عشقی بعد از ده سال صالح از انزوا و پیله ای که دور خودش تنیده بود بیرون اومد حالا نمیدونه هنوز خبر نداره که سفیر عشق یکجغد بدشگون بوده که با قدم بدش چیزی جز مصیبت برای خانوادهاش نیاورده»
«بسه خاطره این حرفها چیه میزنی این حرفها جز خرافات چیزی نیست از تو که یک دختر تحصیل کرده ای انتظار نداشتم خوبه دکتر عرانی برات توضیح داد که این مشکل ناشی از یک نارسایی مادرزادیه»
«بله ولی چرا؟چرا این مشکل بعد از این همه سال بعد از اشنایی ما باید خودش را نشان بده یعنی در این هم خیر و مصلحتی است؟»و دیگه طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه
بدری جون دوباره من را در اغوش گرفت و گفت:«خواهش میکنم خاطره باید کمی به خودت مسلط باشی دکتر ها دارند نهایت تلاششون را میکنند به طور حتم حضور پدرت برای رسیدگی مضاعف بی تاثیر نیست تو خیلی خسته شدی بهتره بری خونه و کمی استراحت کنی نگار گفته برای فردا صبح یک وقت برای انرژی درمانی گرفته گفته استادشان گفته از فاصله چندین کیلومتر هم میتوانیم درمان کنیم»
انگار دوباره نوری در دلم دمید اشکهایم را پاک کردم و به چشمان بدری جون خیره شدم «پس هنوز امیدی هست؟»
بدری جون لبخندی پر از مهر به من زد و گفت :«از لطف بیکران خداوند هرگز نباید ناامید بشیم در ضمن شهره گفته خانواده ذاکری فردا صبح پرواز دارند بهتره بری خونه استراحت کنی تا برای فردا اماده باشی»
«ولی اگر خبری بشه...»
«پدرت امشب بیمارستانه مطمئن باش ما را بیخبر نمیگذاره»
در اتاق رییس بیمارستان بودم پدر و اقای ذاکری کنار ایستاده بودند برگه ای سفید روی میز رییس بیمارستان به من دهن کجی میکرد لحظه ای چشمانم را بستم و این چند روز را مرور کردم جلسه انرژی درمانی دعاهای شبانه و توسل به چهارده معصوم و بیتوته در امامزاده صالح و شاهزاده عبدالعظیم حسنی و همه دعاهایی که به من سفارش کرده بودند همیچ کدام نتوانسته بود مصلحتی که خدا برایمان مقدر ساخته بود را تغییر بده دلم میخواست با نذر و نیاز هایی که کرده بودم دست کم وقتی چشمانم را باز میکردم در جایی غیر از اینجا باشم ولی وقتی چشمانم از رطوبت اشک خیس شد با تمام وجود به انچه بر سرم امده بود واقف شدم چشمانم را باز کردم
پدرم که منتظر جواب بود گفت:«خاطره هر لحظه ممکنه قلب هم از کار بیفته»
نگاهی به اقای ذاکری انداختم چشمهایش بارانی بود ولی هنوز محکم ایستاده بود و مانند صالح که همیشه راضی به رضای حق بود تن به این خواست الهی داده بود همه منتظر بودند جواب نهایی را از دهان من بشنوند سرم را به طرف اقای ذاکری چرخاندم زبانم قادر به بیان جواب نبود سرم را به علامت تایید تکان دادم اقای ذاکری سرش را به سمت برگه روی میز چرخاند عرق روی پیشانی اش را پاک کرد بسم الله گفت و برگه را امضا کرد رییس بیمارستان نگاهی به ما انداخت و گفت:«خدا صبرتان بدهد»
چشمانم را دوباره بستم و روی مبل اتاق رییس افتادم داشتم حرفهای صالح را برای خودم مرور میکردم برای هرکار خدا خیر و صلاحی وجود دار حق با صالح بود او با محروم شدن از زندگی به چند نفر دیگر زندگی دوباره بخشیده بود قلب و کلیه و چشمهای صالح به چهار مریض پیوند زده شد و او برای همیشه به جاودانگی رسید حالا با تمام وجود و با گوشت و پوست خود حرفهای صالح را درک میکردم وقتی فاصله بین بودن و نبودن این قدر کوتاه بود وقتی یک نفر در اوج جوانی و در اوج شکوفایی میتواند مهمان خاک بشود پس نباید به هیچ چیز این دنیا دل بست به قول صالح بیاد گذاشت و گذشت تا در ان دنیا شرمنده نبود
مراسم صالح در نهایت روحاینت و سادگی برگزار شد چیزی که خودش به ان معتقد بود برایم جالب بود مهری جون با اینکه عزیزی از دست داده بود بیتابی نمیکرد حتا وقتی من از حال خود خارج میشدم و زاری میکردم ا بود که مرهم روی دلم میگذاشت و مثل صالح میگفت باید راضی بود به رضای خدا بارها دستانش را به سمت اسمان بالا برد و از اینکه فرزندش مانند نامش صالح بوده و با ابرو از دنیا رفته خدا را شکر پشتوانه این همه صبر و رضایتمندی از خواست پروردگار چیزی به جز یک ایمان قوی نبود
16
ان روز های سخت و غمزده خرداد ماه هم تمام شد و صالح با تمام خوبیهایش جزیی از خاطراتم شد خاطره ای که یاداوری ان من را وادار میکرد کمی مثل او فکر کنم و دریچه دیدم را نسبت به مسایل تغییر دهم حالا که با خودم صادق میشوم میبینم نسبت به چند ماه گذشته چقدر پخته شده ام و چقدر به ارامش رسیدم صالح حق داشت به جز خوبی هیچ چیز از ادم به یادگار نمی ماند با اینکه دوران اشنایی ام با او بسیار کوتاه بود ولی دیدگاهیی که در من ایجاد کرد باعق شد پا به دنیایی بگذاردم که سرشار از عشق و محبت بود و کینه و کدورت در ان جایی نداشت حالا میفهمیدم وقتی انسان بتواند به جای اه و نفرین کسی را ببخشید در نهایت خودش هم به ارامش میرسد حالا با تمام وجود معنای بندگی را درک میکردم و نعمت سلامتی را بالاترین هدیه پروردگار میدانستم
خودم را در کار و درس غرق کرده بودم هر روز بیشتر از قبل درس میخواندم و کار میکردم افسانه و سرشار هم مشوقهای خوبی بودند مطمدن بودند من از پس امتحان کانون وکلا بر میایم
تابستان سال هشتاد و یک فصل شلوغی بود مرداد ماه همان سال عروسی نادیا بود نادیا با پرسی دورگه به نام سپر بافری که مادری اتریشی و پدری ایرانی داشت ازدواج کرد مراسم عروسی در خانه اقای گلستانه برگزار میشد هیچ علاقه ای برای شرکت در ان عروسی نداشتم و خدا را شکر با توجه به شرایط هیچ کس هم پافشاری به امدن من نداشت
مامان بعد از برگشتن از عروسی خبر حاملگی نگار را برایم اورد از انیکه شهاب تا چند ماه دیگر پدر میشد احساس خوبی داشتم و از ته دل برای سلامتی نگار و کوچولوی در راهشان دعا کردم مامان گفت دو هفته دیگه نادیا به اتریش سفر میکنه و خانم و اقای گلستانه برای ان شب هم مراسمی تدارک دیده اند و گفته اند مراسم یک دورهمی برای خداحافظی است و بی هیچ سر و صدایی است و دلشون میخواهد تو در ان مراسم شرکت کنی
از اینکه میدیم هنوز برای عده ای مهم هستم و حتا شرایط مهمانی را به خاطر من تغییر میدهند اشک در چشمانم جمع شد به مامان قول دادم در ان مهمانی شرکت کنم ولی دلم میخواست تصمیمی را که در این چند روز گرفته بودم ظرف همان هفته عملی کنم از این غفلت چند روزه هم از خودم شرمنده بودم به همین حاطر به دفتر رفتم و از افسانه خواستم ان روز را به من مرخصی بدهد افسانه مثل یک خواهر لبخند زد و گفت:«خیر است انشاالله مدتها بود از مرخضی خبری نبود هیچ سرت را هم از کتاب و دفتر بیرون نیاوردی برو به سلامت»
با خوشحالی از دفتر بیرون امدم از زمان مرگ صالح به بعد دیگر سوار ماشین نشده بودم و مرتب با تاکسی یا اژانس این طرف و ان طرف میرفتم ولی بعد از چند ماه پس از ان روز کذایی سوار ماشین شدم و به سمت بانک ملی خیابان نیاوران رفتم وقتی از در ماشین پیاده شدم نگاهی به دفترچه حسابم انداختم و از بودن ان در کیفم مطمئن شدم قدم به بانک گذاشتم و خیلی ارام پشت یکی از باجه ها ایسیتادم و مبلغ مورد نیاز که شصت ملیون تومان بود را نوشتم و به متصدی داد
«اگر چک مسافرتی دارید بزرگترین رقم را بدهید»
متصدی با دیدن رقم مورد نظر کمی گیج شده بود گفت:«بهتر نیست در وجه شخص مورد نظر براتون چک رمزدار صادر کنم؟»
«نه اقا»
متصدی دوباره به برگه نگاهی انداخت و ان را ماشین کرد و به سمت رییس شعبه رفت رییس با تعجب نگاهی به برگه انداخت و چیزی گفت دوباره متصدی به طرف من امد و گفت :«ببخشید تشریف بیاورید داخل»
از پشت در چوبی وارد محوطه بانگ شدم رییس بانک به احترام من از جایش بلند شد و گفت :«نوریانی هستم»و با دست به صندلی مقابش اشاره کرد و من نشستم
نگاهی به برگه انداخت و گفت:«خانم بدیع جسارت است میپرسم شما قصد خرید ملک دارید؟میدانید که چک مسافرتی ان هم شصت ملیون تومان حمل کردنش خیلی خطرناکه...چک رمزدار حمل و نقلش راحتتره»
نگاهی به اقای نوریانی انداختم و گفتم:"شما همیشه براتون مهمه که مشتری باری چی پولش را از بانک بیرون میکشه؟نه اقا من قصد خرید ملک ندارم ولی امروز مرخصی گرفتم و باید همین امروز ترتیب کارهایی را که دارم بدهم پس لطف کنید خیلی سریع پول من را حاضر کنید"
"ولی خانم بدیع امروز چک مسافرتی رقم درشت نداریم"
کلافه شده بودم امروز که من رخصی داشتم شرایط با من همراه نبود ولی باید امروز که قدم اور را برداشته بودم تا اخر میرفتم به همین دلیل دوباره ولی با طمانینه گفتم :"بسای رخوب اقای نوریان لطف کنید هرچی دارید بدهید"
رییس بانک سریع چیزی در برگه نوشت و بعد به سمت دیگری رفت و صد تراول پانصد هزار تومانی و پنجاه تراول دویست هزار تومانی مقابلم گذاشت پول ها را شمردم و بعد از گذاشتن انها در کیفم با رییس شعبه خداحافظی کردم و به طرف ماشین رفتم دستم روی کیفم بود و دلهره داشتم ان روز ان قدر پول جابه جا نکرده بودم ولی باید به قولی که بخودم داده بودم عمل میکردم بیست میلیون تومان از این پول را اقای ذاکری بعد از به پایان رسیدن مراسم چهلم صالح داده بود و گفته بود این پولی است که صالح میخواست با ان نصف اپارتمان را به نامت کنه ولی عمرش به دنیا نبود چون قد و نیست پسرم به این کار بوده پس بهتره روح او با این کار شاد بشه با اینکه هیچ گونه تمایلی برای گرفتن ان پول نداشتم و ان را حق خودم نمیدانستم ولی وقتی مهری جون ارواح خاک صالح را قسم داد مجبور به گرفتن ان شدم از همان روز تصمیم به انجام کاری گرفتم که ان روز باید به پایان میرساندمش سی میلیون دیگر پولی بود که حمید به خاطر مهریه و جهزیه به دستم رسانده بود ده میلیون هم حساب شخصی خودم بود
سریع به نشانی که از مریم گرفته بودم نگاهی انداتم خیابان سهروردی شمالی نیسم ساعت بعد به نشانی مورد نظر رسیدم از ماشین پیاده شدم و کیفم را کج روی شانه ام انداختم با اینکه فاصله ماشین تا ورودی موسسه کوتاه بود ولی از ترس ربودن کیفم مسیر به نظرم طولانی امد وارد موسسه شدم کیفم را جابه جا کردم و وراد انجا شدم هوای موسسه به واسطه چند کولر گازی خنک بود کمی به اطراف نگاه کردم نمیدانستم باید کجا بروم از مرد مسنی که روی صندلی نشسته بود سراغ اتاق مورد نظر را گرفتم مرد به راهرو سمت راست اشاره کرد و گفت:«اتاق سوم جناب اقای صفوی»
اتاق شماره سه را پیدا کردم چند ضربه به در زدم و بعد بسم الله گویان وارد اتاق شدم این عادت را از صالح یاد گرفته بودم یک میز مستطیل شکل روبه رویم بود مرد جوانی پشت میز نشسته بود صورتی سفید با ریش انبوده داشت دکمه های پیراهنش را تا انتها بسته بود با ورد من به اتاق سرش را کمی بالا اورد و در جواب سالم من علیک سلامی گفت خیلی سریغ و بدون مقدمه دلیل حضورم را در انجا جویا شد
"اقای صفوی خانم بهارلو شما را به من معرفی کردند"
"خانوم بهارلو؟"
"بله مریم بهارلو...گویا شما با برادرشون دوست هستید"
چهره اقای صفوی باز شد و گفت:"اهان اقا محمد خودمون را میگویید خیلی خوش امدید خب از دست من چه کاری ساخته است؟"
"راستش دلم میخواهد اینجا سه حسا بقرض الحسنه باز کنم البته به نام سه نفر"
اقای صفوی برگه ای از کشوی میزش در اورد و گفت:"بنده در خدمتم اسم هر شخص و مبلغ را بفرمایید"
"بله اقای صالح ذاکری مبلغ پانزد میلیون تومان اقای حمید زرگر مبلغ پانزده میلیون تومان و خاطره بدیع ده میلیون تومان"
اقای صفوی نگاهی به من انداخت و گفت:"یعنی چهل میلیون تومان؟"
"بله"
"پول را برامون حواله میکنید یا میریزید به حساب؟"
"همین الان پرداخت میکنم دلم میخواهد نظارت بر پرداخت این مبلغ با شما باشد"
اقای صفوی برگه ها را پر کرد و مقابل من گذاشت من هم بعد از خواندن برگه ها انها را امضا کردم اقای صفوی یک نسخته از انها را به من داد
"ببخشید میدانم در حوزه اختیاران شما نیست ولی خانم بهارلو به من گفتنند اینجا کمکههای مردمی را برای جهیزیه و سرپرستی ایتام قبول میکنند"
"بله ما اینجا حدود هشت هزار کودک یتیم سادات تحت پوشش داریم مبلغ سرپرستی هر کودک در ماه ده هزار تومان است در مراسم مختلف مثل اعیاد ماه مبارک رمضان شروع مدرسه ها و عید نوروز افراد مبالغی را علاوه بر این میزان بنا بر خواست خودشان هدیه میکنند شما میتوانید مستقیم به کودک تحت سرپرستی در تماس باشید یا اینکه میتوانید ما را امین خودتان بدانید و مبلغ مورد نظر را به حساب بانکی موسسه واریز کندی تا ما عمل کنیم حالا اگر مایل به سرپرستی ایتام هستید بگم از بالا براتون فرم بیاورند که زحمت تا بالا رفتن را نکشید"
نگاهی از سر سپاس به او انداختم "اگر لطف کنید ممنون میشوم"
صفوی با تلفن داخلی با طبقه بالا تماس گرفت و درخواست فرم سرپرست کرد چند دقیقه بعد خانمی چادری با یک پوشه وارد شد و توضیحات کافی به من داد و من سرپرستی سه کودک را پذیرفتم و مبلغ پنج میلیون تومان هم برای کمک به مدرسه سازی و چنج میلیون تومان هم به عنوان کمک هزینه تهیه مسکن برای خانواده های بی سرپرست مستقیم پرداخت کردم اقای صفوی از کمک بیشائبه من تشکر کرد و من در پاسخ تشکر او گفتم که کاری نکرده ام و فقط وکیل این دو نفر هستم
از در موسسه بیرون امدم از باری که روی دوشم برداشته شده بود احساس اسودگی کردم هنوز کارم تمام نشده بود ولی مطمئن بودم تا الان خوب از عهده اش برامده ام سوییچ را در قفل ماشین چرخاندم باید تا پیش از ظهر به مسجد میرفتم با اینکه خیلی وقت بود سوار ماشین نشده بودم ولی با اخرین سرعت به طرف خیابان های جنوبی شهر رانندگی مردم شده بودم خاطره هجده ساله که هیچ ترسی از رانندگی نداشت
هرچقدر هب محله های جنوبی تر نزدیک میشدم مردم با دید دیگری هب من نگاه میکردند شاید برایشان جای تعجب داشت که زنی به سن و سال من با این ماشین اخرین مدل انجا چه کار داره
نگاهی به نشانی انداختم برخلاف دفعه قبل مثل اینکه نمیتواسنتم انجا را راحت پیدا کنم بعد از حدود یک ربع پرس و جو مسجد مورد نظر را پیدا کردم صدای الله اکبر از مناره های مسجد قدیمی به گوشم رسید ماشنی را گوشه دنجی از ان کوچه باریک پارک کردم و چادرم را سرم کرد م باید بعد از نماز پیش اقای تقیان پور میرفتم
از ماشین که پیاده شدم بچه های کوچه را دیدم که با حسرت به ماشین چشم دوخته اند برایم جالب بود شاید بودن این ماشین در ان محله برایشان یک ارزو بود
هواز مرداد ماه کلافه کننده بود ناخوداگاه فکری به ذهنم رسید دلم نمیخواست ثواب نماز جماعت را از دست بدهم ولی با عجله میتوانستم به هر دو هدفم برسم سریع چادرم را جمع کردم که در جوی اب وسط کوچه نمالد و سریع خودم را به بقالی رساندم نگاهی به کوچه انداختم حدود پانزده بچه نه دوازده نفر بودند باری همه شان بستنی و ابمیوه خریدم وب ه طرف بچه ها رفتم انها که تا ان لحظه نزدیک ماشینم بودند با امدن من متفرق شدند به انها اشاره کردم و گفتم:"بچه ها بیایید بستنی"
با تعجب به من نگریستند به طرف یکی از انها رفتم و کیسه بستنی و ابمیوه را به طرفش تعارف کردم
"بیا پسرجون بیا خودت بردار و به دوستانت هم تعارف کن"
پسرک این پا و ان پا کرد و گفت:"نمیشه خانم مادرم گفته از دست غریبه ها هیچ چیز نگیرم"
"مادرت گفته خیرات را هم باید رد کنی؟"
پسرک با ذوق نگاهی به من کرد و گفت:"نه خانم این را نگفته پس این خیراته؟باشه"
با ذوق کیسه را از دستم گرفت و به طرف دوستانش رفت با غبطه به عوالم کودکانه شان نگاه کردم چقدر دنیای شاد و بی ریایی داشتند
با صدای موذن به طرف مسجد دویدم وارد حیاط کوچک شدم و به قسمت زنانه رفتم در انتهای ردیف چهارم ایستادم پس از نماز چند دقیقه کنار ورودی زنانه معطل ایستادم وقتی نماز به پایان رسید به طرف قسمت مردانه رفتم چادرم را روی سرم مرتب کردم
پیرمردی که متوجه حضور من شده بود به طرفم امد و گفت:"دخترم کاری داری؟"
"بله با حاج اقا تقیان پور کار داشتم"
"حاج اقا داره با ان دو تا جوان حرف میزنه صحبتش که تمام شد شما بفرمایید داخل"
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
خیلی ممنون"
کمی ایستادم افتاب روی مغز سرم بود هوا داغ تر شده بود و سر و صورتم خیس عرق خدا را شکر صحبت دو جوان به درازا نکشید و زود او را تنها گذاشتند با رفتن انها پیرمرد اشاره ای به من کرد و من داخل مسجد شدم دوباره چادرم را درست کردمو سعی کردم رویم را محکم تر بگیرم تک سرفه ای کردم و کنار دست اقای تقیان پور روی زمین نشستم سلام کردم میدانستم نباید بنده خدا را سر ظهری معطل کنم به همین دلیل سریع سلام و احوالپرسی کردم و با صدای مسلطی که از اموخته های مادرم بود گفتم:"خدمت رسیدم برای مرمت مسجد اقای بهارلو گفتند شما میتوانید کمکم کنید شنیده ام خیلی سال است که از اشپزخانه مسجد استفاده نمیشود دلم میخواهد انجا را بازسازی کنیم تا به این طریق هم برای مناسبتهای مذهبی برای نذری پختن از انجا استفاده شود و هم در ایام دیگه اشپزخانه را اجاره بدهید و از درامد ان برای کارهای خیر و خود مسجد استفاده کنید"
اقای تقیان پور در حالی که تسبیح تربت خود را در دستش میچرخاند گفت:"دخترم من هم خیلی ساله دلم میخواهد دستی به سر و گوش این مسجد بکشم به قول تو اشپزخانه به خصوص ولی با شرایط اقتضادی که بر اهالی این محل حاکم است تا پولی جمع میشود و تا ما دستی به این مسجد میخواهیم بکشیم یک جای دیگری پیدا میشود و تا ما دستی به این مسجد میخواهیم بکشیم یک جای دیگری پیدا میشود که خرج در ان راه ثواب بیشتری دارد چه میدونم یکهو یک دختر و پسری میخواهند ازدواج کنند ولی لنگ پول رهن خانه هستند یا یکی میخواهد بیمارستان بستری شود خب اهالی ترجیح میدهند ان پول خرج این مصارف شود باید تا حالا فهمیده باشی که در این محل کسی نداریم که بتواند یکجا هزینه تعمیرات را متقبل شود"
دستم را داخل کیفم بردم و ده میلیون تومان باقی مانده از پولی را که از بانک گرفته بودم در اوردم و گفتم:"حاج اقا فکر میکنم با این پول بتوانید کار مرمت مسجد را از همین فردا شروع کنید"بعد یک بسته اسکناس هزار تومانی را هم کنار چکهای مسافرتی گذاشتم و گفتم:"اگه براتون زحمتی نیست دو سری از این قرانهای صد و بیست پار هم برایم به نام مرحوم صالح ذاکری سفارش دهید "
اقای تقیان پور تسبیح به دست دیگرش داد و گفت:"این همه پول؟"
"ده میلیون است فکر میکنم برای شروع کافی باشه"
"برای شروع چیه برای همه کار کافیه خدا غرق نعمتت کنه دختر میدونی با این کارت دل یک محل را شاد کردی خدا برات برسونه ان شالله خداوند هیچ وقت تن سلامت ازت نگیره"
زیر چادر لبخند زدم و گفتم :"میدونم پول را دست امانتدار خوبی سپردم اقای بهارلو خیلی از شما تعریف کردند"
"اختیار دارید خوبی از خودشان است"
در حالی که بلند میشدم از حاج اقا خداحافظی کردم و خیلی سریع از مسجد بیرون امدم بچه ها متفرق شده بودند فقط پسربچه ای که کیسه بستنی ها را به او داده بودم کنار ماشین ایستاده بود وقتی من را دید با ذوق کنارم امد و با صدایی که معلوم بود سعی در کلفت کردنش دارد گفت:"خانم بستی خیراتی خیلی به بچه ها چسبید ما اینجا واستادیم تا هم از طرف برو بچه ها از شما تشکر کنیم و هم اینکه نگذاشتیم خدای نکرده بچه های کوچه پشتی خطی مطی روی این ماشین بکشند"
دستی به سر او کشیدم ولی پسر از این کار من جا خورد و سرش را عقب کشید و گفت:"چی کار میکنی خانم؟مثل اینکه شما نامحرم حالیتون نیست"
متوجه اوضاع شدم این پسرک نه ساله میخواست ادای بزرگتر ها را در بیاورد صدا کلفت کردنش و مواظب ماشین بودنش حاکی از این مسئله بود حق داشت در حالی که دستم را زیر چادر میبردم گفتم:"راست میگی"بعد دستم را داخل کیفم بردم و یک اسکنان هزار تومانی به پسرک دادم اول از گرفتنش خودداری کرد ولی گفتم :"حقته چون مواظب ماشینم بودی خودم دلم خواسته این پول را بهت بدهم"
صورتم از هم باز شد پول را گرفت و با یک خداحافظی سریع در خم کوچه ناپدید شد سوار ماشین شدم هوای ماشین داغ و دم کرده بود با اینکه نایی در بدنم نبود ولی باید کارم را به اتمام میرساندم به همین خاطر بعد از خوردن یک بطری ابمعدنی به طرف بهشت زهرا حرکت کردم از دست فروشهای کنار جاده یک دسته گل مریم سفید و دو دسته گل رز قرمز خریدم و به سمت قطعه بیست و پنح رفتم با دبه ابی که داشتم قبر خاک گرفته صالح را شستشو دادم دور نام او را با گلهایی که خریده بودم پرکردم کتاب مفاتیح را باز کردم و پس از خواندن سوره یاسین روی زمین نشستم و تمام کارهای ان روز را برایش تعریف کردم میدانستم از من راضی است او انقدر بخشنده بود که وقتی از دنیا دل شسته بود و رفتن را به ماندن ترجیح داده بود انقدر با سعادت بود که هنوز چیزهایی برای بخشیدن داشت کلی با صالح حرف زدم دلم میخواست کنارم بود و هنوز مثل یک معلم مرا راهنمایی میکرد ولی بدن مادی او گنجایش این روح بزرگ را نداشت و حق داشت خیلی زود به لقا الله بپیوندد
بالغ بر دو ساعت کنار مزار صالح حرف زدم میدانستم او مثل همیشه گوش میدهد و خیلی جاها مرا راهنمایی میکند ولی گوشهایم قادر به شنیدن صدای او از ماورا نبود پس از حرفها و خواندن سوره تبارک از جا بلند شدم و به طرف ماشین رفتم انگار باری از دوشم برداته شده بود پس از مدتها تمام و کمال از خودم راضی بودم
پس از مدتها قرار وبد ان شب در مهمانی شرکت کنم به مناسبت رفتن نادیا در منزل اقای گلستانه همه جمع بودند مانتو و شلوار مشکی جدیدی خریده بودم از وقتی از هند برگشته بودم و پس از اشنایی با انوشه دیگر در هیچ مهمانی مختلطی بدون مانتو حاضر نشده بودم مامان و بابا حاضر و اماده کنار در منتظر من بودند سریع مانتو را تنم کردم و روسری سفید و مشکی را به مدلی که از سارا اموخته بودم دور سرم بستم نگاهی در اینه به خودم انداختم و بعد هدیه ای را که به عنوان یادگاری برای نادیا خریده بودم و در دست گرفتم و به سمت در رفتم
مامان برخلاف گذشته از هیچ چیز من ایراد نمیگرفت من را در ظاهر جدید پذیرفته بود و میدانست این ظاهر چیزی است که من با تمام وجود به ان معتقد شده ام
پس از نیم ساعت به خانه اقای گلستانه رسیدیم مثل همیشه استقبال گرمی از ما کردند دایی شهروز و خانواده اش زودتر از ما امده وبدند کنار نگار روی صندلی نشستم شهاب برخلاف همیشه ارام بود و به ثول شقایق ژست پدرها را گرفته بود پس از چند دقیقه نادر هم به جمع جوان تر ها پیوست
علیرضا رو به نادر کرد و گفت:"نادر نادیا هم رفت دیگر چه بهانه ای داری؟؟بابا همه ازدواج کردند تو هنوز خیال نداری؟همه ما دیگه دو نفهر شدیم"و در حالی که به شهاب اشاره میکرد گفت:"یا به زودی سه نفر و چهارنفره میشیم بابا کمی دست از سر پول دراوردن بکش و پولهایت را خرج کن تا کی میخواهی مجرد بگردی؟"
نادر لبخند زد و گفت:"من هنوز شریک زندگیم را پیدا نکرده ام"
حس کردم داغ شدم و صورتم گل انداخته یعنی ممکن بود هنوز نادر در فکر ازدواج با من باشه ولی نه فاصله فکری من و نادر حالا خیلی بیشتر از سابق شده بود برای اینکه کسی متوجه حال من نشود مشغول پوست کندن خیاری شدم و نسف ان را به طرف نگار گرفتم و گفتم"بیا بخور تا بچه ات چشماش سبز نشده"
نگار مثل همیشه لبخند نمکینی زد و خیار را از دستم گرفت
ان شب مهمانی دور از سر و صداهایی که همیشه مشغولیت مهمانی های ما بود به پایان رسید و نادیا در میان بدرقه دوستان و فامیل برای همیشه ایران را به مقصد اترییش ترک کرد
بهترین خبری که در روزهای گرم اخر شهریور ماه شنیدم خبر زایمان سارا بود پسری سه کیلو و نیمی که نامش محمد صالح شد اواسط مهرماه هم مامان و بابا همراه دایی شهروز و بدری جون برای دیدن کوچولوی تازه به دینا امده عازم هند شدند در ان بیست روزی که مامان و بابا مسافرت بودند فرصت خیلی خوبی بود که بیشتر به خودم بیایم و بیشتر از سابق درس بخوانم
امتحان کانون وکلا اوایل ابان ماه برگزار میشد افسانه هر روز دلداری ام میداد و میگفت که باید خونسرد باشم مریم برخلاف ان چیزی که از ابتدای دانشجویی فکر میکردیم هدفی را که داشت عوض کرد و ترجیح داد به قول خودم به جای کار پردردسر وکالت و دادن امتحان مشغول کار تدریس بشود به همین دلیل از ابتدای مهمرماه در دانشگاه خودمان به عنوان استادیار مشغول تدریس شد
امتحان کانون در یک روز بارانی ابان ماه برگزار شد حس میکردم از عهده اش خوب برامدم چند روز بعد از امتحان مامان و بابا به ایارن برگشتند کلی از کوچولی تازه به دنیا امده عکس گرفته بودند سارا برای اولین بار بود که با دایی شهروز و بدری جون برخورد میکرد و انها هم کلی از مهمان نوازی خانواده ذاکری و محبت سارا در این مدت تعریف کردند مهری جون کلی سوغاتی برایم فرستاده بود حس میکردم رابطه ای که در همان مدت کوتاه بین من و خانواده ذاکری برقرار شده بود با رفتن صالح هم از بین نرفته انوشه و دیگر دوستان سارا هم هدیه های کوچکی برایم فرستاده بودند که در ان شرایط کلی در تغییر روحیه ام نقش داشت
همانطور که پیش بینی میکردم از عهده امتحان سربلند بیرون امدم و خیلی زود خبر قبولی ام رسید بابا به عنوان کادوی قبولیم ماشین را با یک زانتیای نقره ای عوض کرد و مامان برایم یک لبتاب خرید
دوره کاراموزی هجده ماهه من شروع شد
زمستان هم به پایان رسید و بهار سال 82 از راه رسید این بهار همراه بود با امدن سارا و دایی شایان و محمد صالح شش ماهه به ایران روز هشتم فروردین هم زمان با تولد بیست و شش سالگی من نگار هم زایمان کرد دختر کوچولوی سبزه ای به جمع ما اضافه شد که بهار نام گرفت
روزهای عید ان سال برخلاف سالهای گذشته به دلیل امدن دایی شایان فقط به مهمانی گذشت و هیچ کس به مسافرت نرفت دلم حال و هوای مشهد را کرده بود خیلی دلم میخواست چند روزی را دور از محیط خسته کننده کار به زیارت امام رضا ببروم
در روزهای تعطیلات به خاطر اینکه عید اول ما بود مجبور شدیم در تهران بمانیم ولی روز دوازده فروردین همراه دایی شایان و سارا و محمد صالح به طرف مشهد حرکت کردیم چهارروزی را در مشهد بودیم بهترین روزهای زندگیم حساب شود با اینکه ازدحام جمعیت بیش از تصور ما بود ولی حضور دایی و سارا باعث شده بود جز خوبیهای سفر هیچ چیز را حساب نکنم شانزدهم به تهران برگشتیم و دوباره سرکار و زندگی برگشتیم دایی اول اردیبهشت به هند برگشت ولی سارا که پس از چند سال هب ایارن امده بود مایل بود تا دوماه بعد یعنی تا اولین سالگرد ضالح در ایران باشد
اواخر اردیبهشت خانواده ذاکری برای برگزاری مراسم صالح به ایران امدند نمیتوانستم باور کنم از ان روزهای سخت و غمگین یک سال گذشته است
مراسم صالح در نهایت سادگی برگزار شد دو روز بعد از مراسم مهری جون و سارا و سحر به خانه ما امدند مهری جون یک بسته بزرگ کادوپیچ شده دستش بود
مامان طبق معمول مشغول پذیرایی بود که مهری جون بسته را به طرف من گرفت و گفتم:"خاطره دلم میخواهد بدانی که تو و دخترهایم هیچ فرقی با هم ندارید حس میکنم سه تا دختر دارم البته وظیفه من بود که زودتر از اینها این رخت سیاه را از تنت دربیارم حالا بهتر است همین امروز این لباس را از تنت در بیاری و دستی به سر و صورتت بکشی دنیاست دیگه این عروس و هزار داماد به هیچ کس وفا نکرده بهتر است هرچی تا امروز بوده را فراموش کنی و به فردا فکر کنی دلم نمیخواهد بیشتر از این تو را این شکلی ببینم به روح صالح قسم او هم راضی نیست اگر دوست داری او هم از تو راضی باشه حرف مرا گوش کن"
بلند شدم و مهری جون را بوسیدم و یک دل سیر در بغلش گریه کردم انگار نه انگار که یک زن بیست و شش ساله بودم مثل بچه ای که از گم شدن عروسکش بیتاب شده گریه میکردم
مهری جون سرم را بوسید و گفت:"حالا نمیخواهی هدیه ما را باز کنی؟"
سریع خودم را از سینه مهری جون جدا کردم و به طرف بسته رفتم داخل ان یک پارچه حریر کار شده سفید رنگ بود پارچه هنوز در دستانم بود که مهری جون پارچه را گرفت و روی سرم کشید و گفت:"دستم سبک است امیدوارم لباس بختت را با همین پارچه بدوزی . بخ حق مرتضی علی خوشبخت بشی"
مامان به سمت مهری جون رفت اشک در چشمان او هم جمع شده بود مامان مهری جون را بوسید و از کار قشنگشان سپاسگذاری کرد
دوره کارورزی دوران شیرینی بود با اینکه کارم سختتر از گذشته شده بود ولی لذت میبردم افستانه و سرشار بیشتر به من اعتماد میکردند و گاهی اوقات بعضی از کارهای خارج دختر را به من میسپردند افسانه مدتی بود که با مهندسی سی و هشت ساله نامزد کرده و کمی به خودش مرخص داده بود و پرونده های کمتری را قبول میکر دیگه باید کارهای بزرگتری میکردم تا در همین دوره کارورزی سابقه ای برایم شود اولین پرونده ای که به من ارجاع شد پرونده حضانت دختر کوچکی به نام معصومه بود مادر و پدر دختر یک سال بود از هم جدا شده بودند و حضانت دختر با مادر بود ولی مادر معصومه در شرف ازدواج بود و پدرش درخواست حضانت کرده بود مادر بچه هم نمیتوانست از خیر بچه اش بگذرد چون میگفت پدر بچه معتاد است و دلش نمیخواهد بچه اش زیر دست او بزرگ شود ظاهر پدر معصومه نشان نمیداد معتاد است ولی چون من یک زن بودم دلم برای گریه های مادر و نگاه معصومانه دختر میسوخت که نامش برازنده اش بود بعد از دو ماه دوندگی و جمع کردن مدارک توانستم اعتیاد پدر را ثابت کنم و حضانت معصومه را به مادرش بسپارم ان روز که با موفقیت از دادگاه بیرون امدم از بهترین روزهای زندگیم بود انگار بعد از چند سال نتیجه زحمتهایم را دیدم خدا را شکر میکردم که دراولین کارم موفق شدم ان روز خوشحال و خندان به دفتر رفتم هنوز یک کاراموز بودم و نمیتوانستم بگم یک وکیلم ولی از خودم راضی بودم
افسانه و سرشار وقتی جعبه شیرینی را دستم دیدند تا اخر کار را فهمیدند به قول افسانه یک وکیل باید سرتاپا چشم باشه
ان سال به خاطر لذتی که دوران کارورزی داشت خیلی سریع به پایان رسید سال 83 قرار بود همگی طبق روال گذشته به شمال برویم بابا چند وقتی بود ویلای بزرگی در خزر شهر خریده بود خاله شادی و خانواده گلستانه در ویلای دایی شهروز بودند و عمو عماد هم در ویلای ما قرار بود همه برای سال تحویل که ساعت ده صبح بود خانه ما جمع شوند
شب پیش از سال تحویل من و مامان و فیروزه چون مشغول چیدن وسایلی بودیم که از تهران برای ویلا اورده بودیم با وجود اینکه شب پیش دیر خوابیده بودیم ولی ساعت هفت و نیم از خواب بیدار شدم و مشغول چیدن هفت سین شدم سال پیش به خاطر عزادار بودن هفت سینی در کار نبود یاد چند سال پیش افتادم چه دورانی بود همه در یک ویلا جمع بودیم و من و شقایق و نادیا چه شلوغ بازی برای چیدن سفره در میاوردیم حالا نادیا ان سر دنیا بود و معلوم نبود یادش هست هفت سین بچینه یا نه شقایق و علیرضا هم که به خاطر اینه شقایق ماههای اخر حاملگی را پشت سر میگذاشت مجبور بودند در تهران بمانند من هم...... لبخند روی لبانم خشک شد هنوز در افکار و عوالم خودم غوطه ور بودم که صدای در امد ساعت هشت صبح بود یعنی مهمانان امده اند؟ با صدای دوباره زنگ به سمت در رفتم نگار بود از دیدنش خوشحال شدم ارام سلام کرد و گفت:"همه خوابند؟"
"اره"
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
"پیش خودم گفتم خاطره بیداره اگر هم خواب باشه خواب خرگوشیه که زود بیدار میشه ببینم کاری چیزی دارید ؟دیشب کارهاتون را کردید؟دیشب که این بچه نگذاشت بیام کمکتون تا صبح گریه کرد همه اش تقصیر این شهابه بغلیش کرده تا وقتی خوابه که هیچی ولی وقتی بیداره باید تو بغل یکی باشه حالا هم شکر خدا خوابیده با حال و اوضاعی که داشت فکر نکنم حالا حالا ها بیدار بشه خب خاطره چی کار داری بکنم؟"
"خوب موقعی امدی بهتره بریم با هم سفره هفت سین را بچینیم شنیده بودم خدا حاجت شکم میده ولی مثل اینکه بعضی ازاروزهای کوچولو و بچگانه هم سریع براورده میکنه میدونی خیلی دلم میخواست الان یکی با من بود تا سفره را میچیدم"
"خب خدا را شکر یکجایی به درد این فامیل شوهر خوردیم"
"تو همه جا به درد بخوری"
این صدای مامان بود که وارد اتاق میشد همگی با هم سلام و احوالپرسی کردند پدر و عمو هم امدند و مقابل تلویزین نشستم مامان و فیروزه جون برای درست کردن صبحانه به اشپزخانه رفتند تا ساعت ده که بقیه برای تحویل سال به ما ملحق شدند من و نگار گفتیم و خندیدم نگار به تنهایی جای شقایق و نادیا را پر کرده بود
لحظه تحویل سال همه مشغول دعا بودند من بین مامان و بابا نشسته بودم ناخوداگاه دست هردوشان را گرفتم و از خدا خواستم که پدر و مادرم همیشه صحیح و سلامت باشند بعد از تحویل سال همه مشغول روبوسی و عید مبارکی شدند دایی مشغول دادن دشت لای قران بود که تلفن زنگ زد پشت خط شقایق و علیرضا بودند که سال نو را به همه تبریک گفتند چند لحظه بعد نادیا و سپر زنگ زدند و گفتند با اینکه هنوز اینجا صبح نشده امروز را مرخصی گرفتند تا مراسم سال تحویل را مثل ایران در خانه برگزار کنند گفتند دلشون حال و هوای ایران را کرده و از اینکه در جمع ما نیستند احساس تاسف کردند
خلاصه مراسم سال نو مثل هر سال برگزار شد هنوز تا زمان ناهار خیلی مانده بود قرار بود ناهار را بیرون از منزل بخوریم من تصمیم گرفتم پیش از ناهار کمی پیاده روی کنم دلم برای هوای پاک شمال لک زده بود از در ویلا که بیرون امدم هنوز چند قدمی دور نشده بودم که صدای نادر را شنیدم که من را صدا میزد به سمتش برگشتم
"خاطره اگر مزاحمت نیستم دلم میخواهد کمی باهات صحبت کنم البته اینجا نه اگر موافق باشی ماشین بیرم بریم دریا کنار"
"دریا کنار؟چرا انجا؟شما که هنوز یک ساعت هم نیست از انجا امدید؟
"اخه میدونی دیشب تا ساعت دوزاده دم ساحل بودم و خاطرات چند سال پیش را تنهایی ورزق زدم دلم میخواهد یک بار دیگر اما کنار تو ان خاطرات را مرور کنم"
نمیدانستم چه بگویم سکوت کردم و برخلاف میلم سوال ماشین شدم با هم به سمت دریا کنار حرکت کردیم دلم برای دیدن دریا لک زده بود داشتم به موجهای دریا نگاه میکردم که نادر با دو لبوان چای برگشتن هوا خیلی سرد بود صورتم از سوز هوا کرخ شده بود ولی دلم نمیخواست سردی خوا باعث بشه از دیدن دریا دل بکنم به همین خاطر دکمه های ژاکتم را بستم و دستم را در جیبم بردم و به طرف سنگهایی رفتم که روی هم تلنبار شده بود روی یک تخته سنگ نشستم در سکوت چای را نوشیدیم بدون اینکه هیچ کدام حرفی بزنیم دیگه بدنم به ان هوای سرد عادت کرده بود نادر سرش به طرف دریا بود و با لیوان چایش بازی میکرد نمیدانم چه مدتی بینمون سکوت بود که نادر داوطلب شکستن ان شد
"یاد هفت سال پیش افتادم نوروز هفتاد و شش یادته؟همه روی این تخته سنگها نشسته بودیم...شب چهارشنبه سوری و ماجرای قاشق زنی وای که چه شبی بود جقدر گفتیم و خندیدیم چه جمعی بودیم یک عده دختر و پسر بی درد حالا تمام ان دختر ها و پسرها سرانجام گرفتند و خانواده تشکیل دادند و به زودی هرکدامشان پدر و مادر میشوند ولی من و تو هنوز روی این تخته سنگها نشسته ایم ...میدونی خاطره خیلی وقتها فکر میکنم این بازی سرنوشته شاید قسمت من و تو به هم باشه شاید اگر هشت سال پیش در ان کافی شاپ فرشته حرفی زدم حرفم از روی بچگی و نفهمی بود ولی حالا شرایط فرق کرده دیگه من و تو یک دختر و پسر نیستیم که ندونیم چه میگیم میدونی من همیشه تو را دوست داشتم و برایت احترام قایل بودم وقتی تو به حمید جواب مثبت دادی سعی کردم فراموشت کنم تا حدودی هم موفق شدم ولی هرگز نتوانستم کسی را جایگزین تو کنم وقتی ازحمید طلاق گرفتی گفتم شاید دوباره یاد من بیفتی ولی بعد از مدتی فهمیدم اشتباه کردم وقتی به صالح جواب مثبت دادی این امر بر من مسجل شد و سعی کردم خاطر تو را از ذهنم پاک کنم ولی صالح از دنیا رفت این باور در من رشد کرد که شیاد قسمت من و تو به هم باشه دلم میخواست بعد از شب سال صالح پا جلو بگذارم ولی هرکاری کردم نتوانستم ببین خاطره دوسال فرصت خوبیه که یاد کسی در ذهنت کمرنگ بشه اگر احتیاج داری باز هم فکر کنی منتظر فکرکردنت میمونم به شرطی که مطمئن باشم روی پیشنهاد من فکر میکنی"
"احتیاجی به این چیزها نیست فکر میکنم همون هشت سال پیش جوابم را به تو دادم"
"اما هشت سال از ان زمان گذشته ان موقع ما خیلی متفاوت تر از الان به این مسئله نگاه میکردیم شاید یادت رفته ولی من تک تک جمله های ان روز تو را به خاطر دارم تو به خاطر این به من جواب منفی دادی که فکر میکردی من بچه ام و از روی هوا و هوس بچگانه به تو پیشنهاد دادم خب منطق ان روز تو درست نبود ولی اگه به گفته تو ان موقع من بچه بودم حالا که بزرگ شده ام فکر نمیکنم برای یک مرد سی ساله که در این مدت کار کرده و روی پای خودش ایستاده هوا و هوس مطرح باشه"
اشاره به روسری ام کردم و گفتم:"چرا نادر باز هم داری بچگانه فکر میکنی اگر ان موقع به خاطر سنت به تو جواب منفی دادم الان خیلی چیزها هست که میتونه بین ما مسئله ساز باشه مثل تفاوت ظاهری که ما داریم من به این حجاب اعتقاد پیدا کرده ام ولی تو چی؟دلت میخواد زنت با این شکل و شمایل جایی ظاهر بشه؟من هنوز سنگینی نگاه نزدیک ترین کسانم را روی خودم حس میکنم در ضمن تو درمورد من چه فکری کردی؟؟فکر میکنی دل من گاراژه که هرکسی بوق زد بتونه واردش بشه"
نادر مثل همیشه از حرف من گر گرفت و سرخ شد میتوانستم لرزش چشمانش را حس کنمم شاید حق داشت خیلی تند رفته بودم خودم متوجه شدم برخلاف همیشه خیلی بی ادبانه رفتار کردم به همین دلیل خیلی سریع و ارام گفتم:"باید منو ببخشی خیلی تند رفتم هیچ منظوری از جمله اخرم نداشتم"
"نه تو باید منو ببخشی شاید الان شرایط مناسبی برای پیشنهادم نبود"
"نادر...یادمه به حمید گفته بودی من را مثل یک خواهر دوست داری دلم میخواهد الان هم مثل یک برادر که هیچ وقت نداشتم ب حرفهام گوش کنی میدونی نادر کمی که با خودم صادق میشوم میفهمم دلیل رد تو در ان شرایط نه سن تو بود نه چیز های دیگر همان موقع با اینکه دانشجو بودی شرایطی داشتی که شاید خیلی از دخترها خواهان ازدواج با تو بودند ولی میدونی چون من عاشق حمید بودم نمیتوانستم به هیچ کس دیگری فکر کنم حتا اگر ان شخص شرایط افسانه ای داشت تو دیگه باید این را بهتر از من بدونی که عشق چرا و اگر نداره یعنی در واقع عشق یک درد بی دلیله تو هیچ وقت نمیتونی بگی من عاشق فلان فرد شدم چون این صوریه عشق دلیل نداره و هیچ قلبی جایی برای بیشتر از یک نفر نداره"
"ولی تو به همون قلبت صالح را راه دادی"
"راه دادم ولی هیچ وقت مثل حمید عاشقش نبودم"
نادر خنده ای عصبی کرد و دستی به موهایش کشید در حالی که نگاهش به دریا بود گفت:"یعنی پشت ان همه گریه و بیتابی چیزی جز عشق بوده؟"
"باید حقیقتی را بهت بگم شاید جواب مثبت من در ان شرایط به خاطر این بود که میخواستم به حمید ثابت کنم میتوانم در کمتر از یک سال فکرش را از سرم بیرون کنم و مثل او کسی را جایگزین عشق اولیه ام کنم در واقع جواب مثبت من یک لجبازی بود کمه فقط خودم دلیل ان را میدانستم ولی وقتی با صالح اشنا شدم فهمیدم او بیشتر از یک نامزد یا همسر حکم یک معلم را برایم داشت او عاشق بود اما نه عاشق من عشق چیزی جز یک عشق مجازی نبود او همیشه میگفت برای یکی شدن عشق حقیقی لازمه و ان وقتی حاصل میشه که هر دو با هم عاشق و معشوق حقیقی که جز خدا نیست بشیم اوست که تحت هیچ شرایطی دست رد به سینه عاشقش نمیزنه و چتر حمایتش را از او دریغ نمیکنه شاید به نظرت این حرفها مسخره بیاید ولی صالح که به واقع صالح بود عشق را اینطوری تفسیر میکرد او کسی وبد که باعث شد معنویتهای وجودم که سالیان سال بود به خاطر دید مادی ام خشک شده بود دوباره جوانه بزنه صالح باعث شد تخم کینه ای که از حاج زرگر در سینه داشتم خشک بشه و بفهمم زندگی این دنیا انقدر بی ارزش است که حتا..."
دیگر طاقت حرف زدن نداشتم دلم گرفته بود یاد صالح و حرفهایش دلم را اتش میزد دستم را روی صورتم گرفتم و از ته دل گریه کردم نمیدانم چقدر گریه کردم ولی خیلی سبک شدم دستم را از روی صورتم برداشتم نادر دستمال کاغذی به طرفم گرفت چشمهای نادر هم از اشک خیس بود در حالی که صورتم را پاک میکردم گفتم:"تو باید به من حق بدی که برای از دست دادن چنین ادمی ان قدر بیتابی میکردم خیلی چیزها در همان مدت کم از او اموختم او میتوانست خیلی بیشتر از این فرصت داشته باشه و وجود من را از معنویتهای خودش سیراب کنه ولی لابد خیر و صلاحی بوده خیر و صلاحی که به خاطر بندگیمون از فهم ان عاجزیم نادر به من حق بده که قلب شکسته من که مطلقه یک عشق بیسرانجام و اتش گرفته از فراق یک استاد است دیگه جایی برای ابراز عشق نداشته باشه باید منو ببخشی دلم نمیخواهد این حرف به گوش مامان و بابا برسه ولی من نه الان و نه هیچ وقت دیگه تصمیم ازدواج ندارم دلم نمیخواهد دیگر کسی تیمارگر قلب شکسته و خسته من بشه"بلند شدم و گفتم:"بهتره بیشتر از این دیگران را معطل خودمان نکنیم منتظر ما هستند"
با هم برگشتیم خوشبختانه ان قدر همه سرگرم بودند که کسی متوجه حال خراب من و نادر نشد
هفته دم عید به تهران برگشتیم قرار بود روز هشتم فروردین نگار تولد یک سالگی بهار را جشن بگیرد ان روز به خانه شهاب رفتم مطمئن بودم شقایق هم به خاطر شرایطش نمیتونه کمکی به نگار بکنه تا بعدازظهر ان روز مشغول درست کردن غذا بودیم نگار انقدر گرم و صمیمی برخورد میکردم که بودن در کنار انان برایم لذت بخش بود
مهمانها از ساعت هفت کمکم امدن چیزی حدود چهل نفر میشدند من در تمام مدت مهمانی کمک حال نگار بودم بعد از شام مراسم کیک برگزار شد نگار برای بچه ها کلاه خریده بود انها روی سرشان گذاشت همه دور بهار جمع شده بودند و شلوغ بازی در می اوردند من مسئول عکس انداختن بودم پیش از باز کردن کادوها نگار کیک را به اشپزخانه برد شهاب کیک ساده شکلاتی را روی میز گذاشت من که تا ان موقع از پشت دوربین فیلمرداری به صحنه نگاه میکردم متوجه شهاب شدم که به من اشاره میکردم متعجب شانه بالا انداختم نگار پشت سرم امد و در حالی که کلاه تولدی را روی سرم میگذاشت گفت:"خب حالا نوبت توست"
متعجب به بقیه که نگاهم میکردند و برایم دست میزدند خیره شدم
"نوبت چی؟"
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
شهاب جلویم امد و با شیطنتی که بعد از به دنیا امدن بهار خبری از ان نبود گفت:"تولد جنابعالی دیدی خاطهر خانم هرچی منع کردیم سرمون امد"بعد اهسته در گوشم گفت:"منع سبزگی تو را کردیم زمون که هیچی دخترمون هم سیاه سوخته از اب در امد"بعد با صدای بلند گفت:"از روز هشتم فروردین لجمون میگرفت چون تولد دختر عمه یکی یکدونمون بود خدا چرخاند و چرخاند تا کی تولد دخترمون شد ؟همون هشتم فروردین حالا پاشو بیا سر کیک"
در حالی که با یک دست دوربینرا نگه داشته بودم و با دست دیگه سعی میکردم کلاه را از سرم بردارم گفتم:"شهاب زشته جلوی فامیلهای نگار بده"
شهاب دوباره سرش را نزدیک گوشم اورد و گفت:"فکر کنم تو هم جز ان زنهایی شدی که از برملا شدن سنشون وحشت دارند"
نگار به طرفمون امد من کلاه را روی سر نگار گذاشتم و گفتم:"مرسی نگار که به فکر من بودی ولی خیلی بده"
"چی بده؟نترس به جای سنت علامت سوال خریدم"
با هم به سمت کیک رفتیم نگار و شهاب هردو کلاه تولد گذاشته بودند هر دو کنارم نشستند و بهار را هم بغل کردند همه دست میزدند داشتم از خجالت اب میشدم خدا رو شکر روی کیک شمع عدد سنم نبود والا همه فکر میکردند یک زن بیست و هفت ساله و تولد؟
ان شب خیلی خوش گذشت من هم با یک کیسه پر از هدیه به خانه برگشتم در خانه وقتی انها را دوباره نگاه کردم این حس در من به وجود امد که هنوز برای اطرافیانم مهم هستم
اواخر اردیبهشت دختر قایق و علیرضا هم به دنیا امد دختر کوچولوی سفیدی که اسمش را نیلوفر گذاشتند عمو عماد برای اولین بار و دایی شهاب برای بار دوم پدر بزرگ شدند
روزهای گرم خرداد همراه شد با مراسم عروسی افسانه که در یکی از تالار های به نا تهران برگزار میشد قرار وبد دو روز بعد از مراسم عروسی افسانه همراه همسرش سفری دو هفته ای به اصفهان و شیراز داشته باشند به همین دلیل کارهای دفتر زیادتر میشد و مسئولیت رسیدگی به کارهای ابتدایی چند پرونده به عهده من گذاشته شد در ان مدت فرصتی دست داد که از تجریبیات سرشار استفاده کنم او خالصانه من را راهنمایی میکرد واز گفتن هیچ توضیحی یا کمکی دریغ نمیکرد به قول معروف کسی نبود که فوت کوزه گری را برای خودش نگه دارد تمام ریزه کاریها و لِم کار را به من اموخت در همان دو هفته کلی تجربه پیدا کردم وقتی افسانه بعد از شانزده روز برگشت پیشرفت کار من شگفت زده شد
***
روزها از پی هم میگذشت ان قدر خودم را غرق کار کرده بودم که گذر زمان را حس نمیکردم دوره کاراموزی را پس از هجده ماه به خوبی به پایان رساندم حالا با داشتن پروانه وکالت میتوانستم به ارزوی دیرینه ام جامعه عمل بپوشانم
تصمیم داشتم جایی را اجاره کنم ولی دل کندن از محیط دوستانه دفتر که طی این چند سال در ان احساس راحتی میکردم برایم سخت بود چند روز مرتب در بین اگهیهای روزنامه دنبال مکانی میگشتم که برای دفتر وکالت مناسب باشد روز پنجم دست از پا درازتر سری به دفتر زدم
سرشار به استقبالم امد و گفتم:"خانم بدیع خیلی زودتر از اینها منتظرتون بودم راستش من وافسانه میخواستیم یک پیشنهاد کاری به شما بدهیم البته اگر اجازه بدهید مشاوره افسانه تمام بشه تا خودش پیشنهاد را مطرح کند ممنون میشم"
سرشار برای تلفن زدن به چند نفر دوباره به اتاقش برگشت من هم روی صندلی اتاق انتظار مشغول خواندن روزنامه شدم یک ربع بعد افسانه در حالی که مرد مسنی را بدرقه میکرد بیرون امد بعد از رفتن موکل افسانه سرشار که از سر و صدای بیرون متوجه امدن افسانه شده بود به اتاق انتظار امد افسانه و سرشار هرکدام روی یک صندلی نشستند پس از مدتی که مسایل متفرقه صحبت شد افسانه مکثی کرد و در حالی که نگاهش به من بود گفت:"خاطره چند روزه که پیشنهادی میخواهم بهت بدم ولی گفتم شاید منطقی نباشد ولی امروز که با امید صحبت کردم به این نتیجه رسیدم بهتره ما پیشنهادمان را بدهیم جواب و نظر نهایی با خودت حقیقتش اینه که من و امید هرکدام به صورت مستقل کار میکنیم و موکلهای خودمان را داریم ولی اگر هرکدام ازما به خاطر پرونده ای مشغول باشیم دست رد به سینه هیچ موکلی نمیزدیم مشاوره میگذاریم و قرارداد مینویسیم و خیلی کارهای دیگر که خودت در جریان هستی بنابراین با اینکه به صورت جداگانه کار میکنیم ولی در کنار هم بودنمان این حسن را داره که گاهی از وجود همدیگر باری پیشرفت کارهایمان استفاده میکنیم خلاصه تو باید در این چند سال تمام این چیزها را فهمیده باشی ما فکر کردیم اگر موافق باشی میتوانیم سه نفری با هم جایی را اجاره کنیم راستش سروش از من خاسته وقتی به خانه میرویم دیگه از کار خبری نباشه و پرونده و موکل همه مال دفتر باشه خب با این وضع من باید پرونده کمتری بگیرم ولی اگر بخواهم ارباب رجوع را رد کنم یا نشانی تو را بدهم شاید بنده خدا بره و دیگه پشت سرش را نگاه نکنه اما اگر همگی یکجا باشیم میتوانم بگویم کاردارم ولی همکارم در اتاق بغلی پذیرایی شماست خب نظرت چیه؟البته میتونی چند روزی در این مورد فکر کنی"
لبخند زدم و در حالی که رضایت از تمام صورتم مشخص بود گفتم:"جایی برای فکر کردن نیست این کاری که شما میکنید لطفی یک طرفه است که امیدوارم من ارزشش را داشته باشم"
سرشار که تا ان لحظه ساکت بود گفت:"نه خانم بدیع این چه حرفی است این روش به نفع همه ماست میتوانیم هر مورد را برعهده یک نفر بگذاریم و از زمان مرده هر شخص نهایت استفاده را بکنیم اگر موافق هستید دفتری را که در نظر گرفتم همین امروز ببینیم"
با موافقت افسانه عصر ان روز هر سه به اپارتمانی درخیابان سپهبد قرنی رفتیم سرشار معتقد بود مرکزیت دفتر میتواند خیلی حسن باشد اپارتمان مورد نظر در طبقه پنجم واقع شده بود که دارای یک اتاق ورودی و سه اتاق کار بود من و افسانه دفتر را پسندیدیم و فردای همان روز قرار داد اجاره امضا شد
هفته بعد هم اسباب کشی کردیم برای اتاقم میز خریدم اتاقها خیلی سریع چیده شد و حاضر شد و تابلوهای اسمای براساس حروف الفبا در کنار در ورودی زده شدند براساس همین قرار اسم من در صدر قرار گرفت چند روز بعد اگهی استخدام یک منشی در روزنامه چاپ شد و سرهفته خانم خسروی به جمع ما اضافه شد که مسئولیت رسیدگی به کارهای دفتری و پاسخگویی تلفنها را به عهده گرفت شاید اگرحمایتهای افسانه نبود در همان ابتدای کار ان قدر ارباب رجوع نداشتم خوشبختانه برگ برنده با من بود و بدون هیچ گونه حق کشی در همه دادگاه ها برنده پرونده من بودم با اینکه هر کدام به طور مستقل کار میکردیم ولی خیلی جاها از تجربیات افسانه و گاه سرشار استفاده میکردم
بابا دلش میخواست دفتر کار مستقلی برایم بگیره ولی حالا که میدید بودن کنار افسانه و سرشار به نفع من تمام شده راضی بود
17
اواخر اسفند ماه بود تمام کارها به عبد از تعطیلات نوروز موکول شده بود هر سه ترجیح داده بودیم در ان چند روز باقی مانده سال را به کارهای شخصی بپردازیم
ان روز با اینکه قراری برای رفتن به دفتر نداشتم ولی خیلی زود از خواب بیدار شدم پی از حمامی سریع به بانک رفتم و مبلغ مورد نیازم را گرفتم بعد به سوپرمارکتی در خیابان نیاوران قرار داشت و همیشه از ان خرید میکردم از شب سفارشهایم را داه بودم وقتی به سوپر اقا رضا رسیدم او نگاهی سرزنش بار به من انداخت:"خانم بدیع البته خودتان صاحب اختیارید ولی بهتر نبود وانت میگرفتید این قدر جنس در صندوق شما جا نمیشود اگر هم بخواهیم روی صندلی عقب بگذاریم خب حیف این عروسک نیست کثیف بشه؟"

لبخندی زدم و گفتم:"حاجی نگران نباش اگر هم کثیف شد مایه اش یک کارواشه حالا به بچه ها بگو سریع اجناس را بیاورند باید بروم ان سر شهر"
حاج رضا سریع دو شاگردش را صدا کرد انها هم اجناس را داخل ماشین جا دادند حتا تا روی صندلی جلوی ماشین هم پر از جنس شد به داخل مغازه رفتم و پول جنسها را دادم و بیست هزار تومان هم به عنوان عیدی به دو شاگرد مغازه دادم بعد به طرف محله های جنوبی شهر رفتم
ساعت ده صبح بود که به مسحجد رسیدم حال و هوای کوچه با قبل تفاوت داشت دست فروشی مشغول فروختن ماهی و سبزه بود روی اکثر تراس خانه ها فرشهایی پهن شده بود که معلوم بود برای خانه تکانی عید شسته شده اند انگار سرتاسرکوچه را قلم موی روغنی کشیده بودند همه جا برق میزد به جای گل و لجن در جوی کوچه اب تمیز در جریان بود مثل اینکه شور و هیجان عید به در و دیوار کوچه هم سرایت کرده بود انقدر همه جا تمیز بود که برخلاف همیشه چادرم را راحت رها کردم و دیگر دلهره خیس شدن ان را در جوی پر لجن نداشتم بچه های کوچه دیگر با دیدنم غریبی نمیکردند دورم جمع شدند پسری که حالا میدانستم اسمش یوسف است به طرف امد و گفت:"سلام خانم بدیع"
حالا دیگر میدانستم نباید مثل بچه ها باهاش رفتار کنم به همین خاطر گفتم:"سلام اقا یوسف چه خبر؟چرا مدرسه نرفتید؟"
"مثل اینکه یادتون رفته این هفته ما بعدازظهری هستیم"
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
"خب پس بخت با من یار بوده تا شما را ببینم"و در حالی که دستم را داخل کیفم میبردم چند اسکناس هزار تومانی را به یوسف دادم و گفتم:"برو برای تمام بچه ها خوراکی بخر ولی فاتحه یادتون نره"
یوسف لبخند زد و گفت:"چشم خانم فاتحه برای اقا صالح که رو شاخش است"
پولها را در دستش مچاله کرد و به طرف بقالی دوید با خودم فکر کردم چقدر دنیای یوسف و بچه های این محله یا بچه هایی که تا امروز میشناختم متفاوت است دل این بچه ها با کوچکترین محبتی لبریز از شادی میشد نگاهم هنوز به مغازه بود که یوسف با یک کیسه خوراکی بیرون امد دلم نمیخواست دنیای کودکانه و ذوق خالصانه انها بری چند خوراکی چند تومنی را با حضورم خراب کنم به همین دلیل با قدمهای تند داخل مسجد شدم حالا میدانستم اقای تقیان پور روزهای چهارشنبه از صبح در مسجد است به طرف اتاقی رفتم که به عنوان دفتر از ان استفاده میشد چند ضربه به در زدم حاج اقا خودش در را باز کرد با دیدن من گل لبخند روی لبهایش باز شد و اشاره به صندلی کرد روی صندلی مقابل حاج اقا نشستم و مثل همیشه شروع به دعا خواندن کرد با صدایی پدرانه گفت:"دخترم انشاالله دست به خاکستر بزنی طلا بشه و همیشه خوشبخت باشی و عاقبتت ختم به خیر بشه نمیدونی خانم سادات مرتب دعاگوی توست چند وقت اخیر مرتب سراغت را میگرفت خدا را شکر با عمل لیزری که روی چشمانش انجام شد حالا با عینک میتونه ببینه و انگار جونی دوباره گرفته مرتضی شماره تلفنش را در محله های بالاتر پخش کرده و سفارش پاک کردن و خردکردن سبزی میگیره بادمجان و پیازداغ سرخ میکنه و از این جور کارها خدا را شکر چون پاکی و نجسی حالیته خوب مشتری داره سفارش کرده بود اگر تو امدی این طرفها خبرش کنم حالا بفرستم دنبالش اگر بفهمه امدی ناراحت میشه"
"نه حاج اقا باشه برای بعد الان باید سری به بهشت زهرا برم فردا شب چون شب جمعه است شلوغ میشه بعد از عید سری می ام اینجا و سراغ خانم سادات هم میرم الان راستش یک مقدار برنج و حبوبات و روغن خریدم دلم میخواهد خودتان بین خانواده هایی که میدانید تقسیم کنید"
حاجی سر تکان داد و گفت:"انشاالله خیر ببینی دختر که با این سن کمت اندازه یک دنیا دل داری"
سوییچ را به حاج اقا دادم و گفتم:"اگر زحمتی نیست بگید اقا مرتضی بارها را خالی کند"
مرتضی مرد جوانی بود که همراه زنش به عنوان خادم مسجد در یکی از اتاقهای انجا زندگی میکردند
حاجی گفت:"دخترم نمیدانم چه جوری از طرف خودم و مردم این محله ازت تشکر کنم"
"تشکر لازم نیست حاج اقا این یک وظیفه شرعی است شاید اینجوری بتوانم از خجالت خدای خودم که انقدر در زندگی به من لطف کرده در بیایم و شرمنده اش نباشم میدونید حاج اقا بارها بهتون گفتم اگر من برای کاری اینجا هستم همه را مدیون ان خدا بیامرزم"
"خدا بیامرزتش خدا رحمتش کنه"
"با اجازه"
"برو به سلاکت"
از حاج اقا و مرتضی خداحافظی کردم هنوز از در مسجد بیرون نیامده بودم که خانم سادات در حالی که چادر مشکی اش را به دندان گرفته بود کنار در مسجد مقابلم ظاهر شد وقتی مرا دید چادرش را کنار زد در دستش یک کیسه سبز رنگ بود ان را روی زمین گذاشت و مرا در اغوش گرفت و صورتم را غرق بوسه کرد و گفت:"خدا این یوسف را حفظ کنه اگه این بچه نبود امروز از دیدن روی ماه تو محروم میشدم میدانستم نمیگذاری حاجی بفرسته دنبال من به همین خاطر به این بچه سپرده بودم خبرم کنه خدا را شکر امروز بعد از ظهری بود و تو را دید"
خانم سادات از زیر چادرش کیسه سبز رنگ را بیرون اورد و ان را به من داد و گفت:"برات کمی پیاز داغ و سبزی قورمه سرخ کردم میدونم با کار بیرون حوصله این کارها را نداری"
"نه خانم سادات این کارها چیه؟من راضی به زحمت شما نبودم پس بفرمایید چقدر میشه"
خانم سادات لب گاز گرفت و گفت:"چی شد؟ان روز که امدی و من برای عمل چشم راضی کردی گفتی دخترمی حالا من حق ندارم برای دختر کار کوچیک بکنم؟"
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
حق با او بود نباید محبت او را با پول میخریدم سریع کیسه را از او گرفتم و گفتم:"اینها اندازه یک دنیا برام ارزشه داره امیدوارم خدا سایتون را حفظ کنه"
خانم سادات لبخندی از رضایت زد معلوم بود خوشحال شده بوسیدمش و در اغوش گرفتمش بعد سوار ماشین شدم و به سمت بهشت زهرا حرکت کردم
نوروز 86 همراه مامان و بابا به هند رفتیم مدتی بود دوران ماموریت اقای ذاکری به اتمام رسیده بود وانان به ایران برگشته بودند به همین دلیل دایی شایان و سارا تنها شده بوند و رفتن ما به انجا برایشان تنوع مجسوب میشد محمد صالح دیگه راه میرفت و کلمههایی را به فارسی و انگلیسی به زبان می اورد
دو هفته اقامت ما در دهلی بسیار خاطره انگیز بود انگار این مسافرت دو هفته ای وجودم را سرشار از انرژی کرده بود چون با روحیه مضاعف سرکار برگشتم
اولین خبری که در اولین روز کار شنیدم خبر حاملگی افسانه بود با اینکه از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم حیرت هم کردم مثل اینکه نمیتوانستم باور کنم زنی با موقعیت شغلی افسانه زنی که نه تنها در میان زنها بلکه در حرفه وکالت هم شماره یک بود به این زودی درگیر این مسادل بشه ولی کمی که به این زن چشم ابی نگاه کردم به خاطر اوردم او در سن سی و چهارسالگی حق داشت به مقوله مادری با دیدی پررنگ تر از وکالت نگاه کنه اون موقع بود که فکر کردم شاید اگر شرایط زندگی من هم طبق روال معمول پیش میرفت من هم اینقدر خودم را در کار غرق نمیکردم
اواخر شهریور ماه بود که کم کم افسانه به درخواست همسرش پرونده های کمتری را قبول میکرد فشار کار برای ما بیشتر از قبل شده بود
ان روز سرشار برای انجام کارهای یک پرونده ثبتی رفته بود وافسانه هم دفتر نبود من هم مشغول انجام کارهام بوم که خانم خسروی با چند ضربه در وارد شد و گفت:"ببخشید خانم بدیع اقایی به نام گلستانه گفتند میخواهند فوری خدمت برسند البته وقت قبلی ندارند"
سرم را بلند کردم وگفتم:"اقای گلستانه؟"
"بله نادر گلستانه"
"بله راهنماییشون کن"
خانم خسروی از در بیرون رفت پرونده روی میز را کنار گذاشتم داشتم با خودم فکر میکردم نادر با من چه کار داره که چند ضربه به در خورد و نادر درحالی که دسته گل رز زردی در یک دستش و یک جعبه ای شیرینی در دست دیگرش بود وارد شد جلوی پایش بلند شدم دسته گل را به دستم داد و جعبه شیرینی را همراه هدیه ای که روی ان بود مثابلم گذاشت دست گل در میان کاغذ نارنجی و زرد خیلی قشنگ پیچیده شده بود گلها را داخل گلدان خالی گذاشتم و به طرف میزم رفتم لبخندی به نادر زدم و گفتم:"امیدوارم برای مشاوره اینجا نیامده باشی در هر صورت از دیدنت خوشحالم"
نادر لبخند زد و با چشمان ریزش نگاهی سرتا سر دفتر انداخت و گفت
"دفتر قشنگی داری شنیدم در کارت هم موفقی راستش زودتر از اینها دلم میخواست با گل و و شیرینی برای عرض تبریک بیام ولی نمدونم چرا این فرصت هیچ وقت پیدا نمیشد ولی حالا تو این امدن را به هر دو حساب بگذار هم تبریک هم حساب خداحافظی"
نمیدونم چرا خنده روی لبانم خشک شد و با ترس پرسیدم:"خداحافظی؟"
"اره خدا را شکر کارهایم ردیف شد بعد از این همه مدت دوندگی تونستم ویزای کانادا بگیرم هفته دیگه دوشنبه پرواز دارم البته مامان اینها گفتند یک مهمانی خداحافظی میگیرند تا همه فامیل را ببینم ولی میدونی خاطره دلم میخواست یک بار دیگر ببینمت و یک امانتی که از تو پهلوی من بود را بهت بدهم"
نادر به طرف جعبه روی شیرینی اشاره کرد و گفت:"ببخشید البته رسم نیست امانت را کادو کنند ولی خب چون چند سال مهر و موم نگهش داشته بودم گفتم همینجوری برات بیارم تا تصدیق حرفهایم باشه که امانت حفظ شده"
با تعجب جعبه را برداشتم و کاغذ کادویی که حالا میتوانستم تشخیص بدهم رنگش زرد شده را پاره کردم انگار گذر زمان باعث شده بود کاغذ پوسیده شود چون با اشاره ای پاره شد درون ان جعبه ای اندازه یک ابوم کوچک بود سریع ان را باز کردم حدسم درست بود یک البوم کوچک که داخل ان عکسهای مهمانی قبولی شقایق و عکسهای دسته جمعی مسافرت شمال بود خدایا چقدر از ان زمان میگذشت خمدم را در عکسها میدیدم ولی انگار با ان عکسها غریبه بودم یعنی دنیای من هم اینقدر تغییر کرده بود که این عکسها برایم خاطره شده بود با ورق خوردن اخرین صفحه البوم نگاهم را از روی ان به صورت نادر انداختم خوشبختانه پیش از اینکه چیزی بپرسم نادر خودش شروع به صحبت کرد
"میدونم تعجب میکنی ولی ان زمان انقدر عاشقت بودم که دلم میخواست از تو عکس داشته باشم به همین دلیل عکسها را برای خودم جمع کردم به امید اینکه روزی که با هم زندگی کردیم این البوم را به عنوان یک برگ برنده از صداقت و علاقه ام به نشان بدم ولی وقتی با حمید نامزد کردی فهمیدم دیگر متعلق به من نیستی دلم نمیخواست دیگه با دیدن این عکسها به نزدیک ترین دوستم خیانت کنم به همین خاطر این البوم را کادو کردم تا در روز عروسیت بهت بدم ولی تو مجال این کار را به من ندادی بعد از حمید دیگه این البوم را فراموش کردم چند روز پیش که مشغول جمع اوری وسایلم بودم با این بسته برخورد کردم اول یادم نمیامد چیه و میخواستم کاغذش را پاره کنم که یادم امد چیه دلم خواهد باور کنی که به خاطر ایمانی که به اعتقادات تو داشتم این بسته را باز نکردم حالا امده ام تا این امانت را به صاحبش برگردونم دلم نمیخواهد به خاطر هوای نفسم سراغ این عکسها بروم و پا روی اعتقاد تو بگذارم دلم میخواهد اگر اسمی از خاطره در صفحه ذهنم روشن شد خاطره ای را به یاد بیاورم که الان روبه رویم نشسته"
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 7 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

خاطره ماندگار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA