انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 13:  « پیشین  1  ...  8  9  10  11  12  13  پسین »

معشوقه آخر


مرد

 
اسناد و مدارکی برای زیر سوال بردن او پیدا کرده اند که به رویت شاه رسیده مدارکی که باعث شده تا او را متهم به سوء استفاده یا بی کفایتی نمایند.چون شاه سر از حساب و کتاب در نمی آورد لابد هر آنچه را دیده و شنیده پذیرفته و بی شک الان هم در وضعیتی است که هیچ توضیحی او را قانع نمیکند.با این حدسیات دوستمحمدخان شک نداشت که اگر خیلی خوش اقبال باشد و شاه فرمان قتل او را صادر نکند بطور یقین اموال و داراییهایش را مصادره خواهد کرد و او را به زندان خواهد انداخت.
دوستمحمدخان در حالیکه با این افکار آزاردهنده دست و پنجه نرم میکرد آنقدر غرق در فکر بود که نفهمید کی به کاخ گلستان رسید با توقف کالسکه فراشی که پای عمارت اختصاصی ایستاده بود پیش دوید و در را گشود.عزیز السلطان که پیدا بود در عمارت انتظار او را میکشید تا چشمش به او افتاد با دست اشاره کرد عجله کند.
چند لحظه بعد صدای اعتمادالحرم در تالاری که دوستمحمدخان انتظار میکشید طنین انداخت:قلبه عالم به سلامت باشند طبق فرمان مبارک دوستمحمدخان معیرالممالک اجازه شرفیابی میخواهند.
شاه با همان لباس خواب و شبکلاه بر سر پشت در ایستاده بود.با صدای سلام دوستمحمدخان رویش را برگرداند و سرتکان داد.
دوستمحمدخان که از حالت نگاه و برخورد شاه کم مانده بود قالب تهی کند تعظیمی کرد و گفت:جان نثار آماده خدمتگزاری و اجرای اوامر ملوکانه هستم.
شاه که رو به پنجره ایستاده بود با نیم نگاهی به او اشاره کرد نزدیکتر برود.
دوستمحمدخان با دیدن چهره شاه که اثری از خشم در آن دیده نمیشد کمی خاطرش اسوده شد.با گامهای لرزان جلو رفت و برای احترام خم شد و پشت دست شاه را بوسید و خواست چیزی بگوید که شاه گفت:معیر مگر بودجه ای که برای مخارج مقبره فروغ السلطنه اختصاص داده بودیم هزینه نمیشود؟
دوستمحمدخان در حالیکه با خود می اندیشید باید چه پاسخی به شاه بدهد من من کنان گفت:خیر اعلیحضرت.
ناگهان لحن شاه تند و خشن شد:من اجازه چنین کاری را بتو دادم؟
دوستمحمدخان احساس میکرد در تنگنای بدی گیر کرده ناگهان فکری بخاطرش رسید.برای رهایی از مخمصه ای که در آن گرفتار آمده بود یک آن با خود اندیشید که همه تقصیرها را به گردن صدر اعظم بیندازد.برای همین در پاسخ گفت:" حقیقتش جناب امین السلطان آن را حذف کرده."
همان دم صدای شاه مثل رعد در تالار پیچید. "امین السلطان بیجا کرده. غلط کرده سرخود دستور حذف مخارج مقبره فروغ السلطان را داده است."
معیر که از حالت نگاه شاه سخت دست و پایش را گم کرده بود و از آنجایی که می ترسید با چنین پاسخی باعث ریختن خون امین السلطان شود فوری درصدد رفع و رجوع بر آمد وگفت :"باید به عرض اعلیحضرت برسانم هدف صدر اعظم از این اقدام صرفه جویی بوده است. همانطور که مستحضرید دولت وجوه کلانی به دولت روس و ... "
شاه با عصبانیت حرف اورا قطع کرد ."مزخرف نگو... خوب گ.ش بده ببین چه می گویم. همین فردا،صبح صحر،تمام کارهایت را می گذاری کنار و به شهر ری می روی. در اسرع وقت دوباره سوروسات مقبره فروغ السلطنه را دایر می کنی. همانطور که امر کرده بودیم باید در تمام مدت شبانه روز دونفر قاری کنار مزار فروغ السلطنه حضور داشته باشند و برای آمرزش روحش قرآن بخوانند. به علاوه اینکه آبدارخانه باید دوباره دایر شود واز هرکس که برای فاتحه خوانی می آید با خرما و قهوه پذیرایی شود... مفهوم شد؟"
دوستنمحمد خان که انتظار برخورد بسیار تند وخشن تر از این را داشت حتی در بدو ورود به کاخ دست از جان شسته بود، وقتی آرامش شاه را دید و مطمئن شد علت احضارش تنها همین بوده برای خوشایند شاه با لحن چاپلوسانه ای گفت :"اطاعت می کنم. اوامر همایونی مطاع است وهمین فردا تا پیش از ظهر اجرا خواهد شد.از ذات اقدس همایونی استدعا دارم اگر از جانب حقیر و جناب صدراعظم در جهت خدمتگزاری قصوری سرزده عفو بفرمایید."
شاه که پیدا بود حرفی برای گفتن دارد،بی آنکه به آنچه می شنود پاسخی بدهد آهسته خطاب به دوستمحمد خان گفت:" ساعتی پیش خواب فروغ السلطنه را دیدم. رؤیای غم انگیزی بود... فروغ السلطنه را دیدم که چراغ خاموشی در دست داشت و در تاریکی دنبال من می گشت .از دیدن او پس از مدتها خوشحال شدم... شتابان به طرفش رفتم. همین که مرا دید رویش را برگرداند و با لحن گلایه آمیزی گفت :عشق و وفایت همین بود.هرگز باور نمی کردم به این زودی مرا به فراموشی بسپاری و آرامگاهم را چنین تاریک و متروک بگذاری.
خواستم توضیح بدهم که دیدم محزون و ناامید رویش را بر گرداند و از نظرم ناپدید شد. وحشتزده از خواب پریدم." بغضی را که راه گلوی شاه را گرفته بود دیگر به او اجازه نداد بیش از این ادامه بدهد.برای آنکه دوستمحمدخان برق اشک را در نگاهش نبیند به عمد پشتش را به او کرد و پس از لحظه ای مکث گفت:" مرخصی... می توانی بروی.زودتر کارهایی که از تو خواستم به انجام برسان.فقط برای هیچکس، حتی همسرت توضیح نده برای چه احضارت کرده بودیم."
"خاطر مبارک آسوده باشد.بنده حرفی نمی زنم."
دوستمحمدخان این را گفت و پس از تعظیمی از در خارج شد و شاه را در عالم خودش تنها گذاشت.
*******
"دیدی نواب علیه پیش بینی ام درست از آب درآمد."
ملکه مادر درحالیکه به قلیانش پک می زد به تصدیق سر تکان داد وخطاب به مادام حاج عباس گفت: "بله،فقط خدا کند این یکی مثل فروغ السلطنه تمام توجه اعلیحضرت را به خود اختصاص ندهد."
مادام حاج عباس در خالی که با بادبزن زیبایی خودش را باد می زد لبخند زدو گفت :"فروغ السلطنه زنی استثنایی بود شازده."
نواب علیه باز باز هم سر تکان داد. "درست می گویی، از انصاف نگذریم برخلاف دیگر خانمها که همه به دنبال امتیازاتی از اعلیحضرت برای خود یا بستگانشان هستند او برای خودش هیچ نخواست، اما این دختره هنوز از راه نرسیده از اعلیحضرت درخواست کرده لقب فروغ السلطنه را به او اختصاص دهد... نمی دانی چه ورپریده ای است!"
مادام حاج عباس همانطور که می شنید از سر تعجب ابرویش را بالا داد و پرسید :"اعلیحضرت هم موافقت کرده اند؟"
نواب علیه به قلیان پک زد و به علامت منفی ابروهای وسمه کشیده اش را بالا داد. " خیر... در پاسخ درخواست او عنوان کرده اند که فروغ السلطنه یعنی کسی که باعث روشنی زندگی شاه است، درحالی که آن چراغ خاموش شده... در عوض به او لقب خانم باشی داده اند."
مادام لبخند زد. "این لقب که خیلی زیباست. به گمانم به زبان شما می شود کسی که از سایرین خانم تر است."
نواب علیه سرتکان داد ."بله،درست می گویی، اما میدانی مادام از بس هووهایش در گوشش خوانده اند که اگر بتوانی لقب فروغ السلطنه را از اعلیحضرت کسب کنی تمام توجهی که ایشان نسبت به او داشته اند متوجه تو می شود این درخواست را کرده. لابد با خودش گفته حالا که به دلیل شباهت به فروغ السلطنه مورد عنایت واقع شده ام لقب اورا هم به خود اختصاص می دهم."
مادام لبخند زد و گفت :" شما خیلی خوب مسائل را تحلیل می کنید. راستی از امینه اقدس چه خبر؟"
"همانطور است که بود. روز به روز وضع بینایی اش بدتر می شود.از دکتر شنیدم به زودی قرار است به امر اعلیحضرت برای معالجه اورا بفرستند وینه. بیچاره در این وضعیت باید سرکوفتهای هووهایش را هم تحمل کند."
مادام از سر تعجب پرسید :" این ماجرا چه ربطی به او دارد؟"
نواب علیه با خنده گفت :"آخر او هم در ماجرای خانم باشی به نحوی دست داشته. همین که شصتش خبردار شده اعلیحضرت چنین قصدی دارند خودش پیشقدم شده و رفته خواستگاری. حالا هم که باشی را آورده به عمارت خودش و دارد اورا آموزش می دهد."
مادام همانطور که گوش می داد با نگاهی توأم با حیرت پس از لحضه ای مکث گفت: "جای تعجب دارد!"
نواب علیه با معنا لبخند زد." اگر کمی فکر می بینی هیچ هم عجیب نیست. برای زنی که می داند شوهرش به
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
=====
     
  
مرد

 
واسطه جاذبه ظاهری هیچ کششی نسبت به او ندارد نگهداری از دختر زیبا و طنازی مثل باشی تنها راهی است که می تواند موقعیت خودش را نزد اعلیحضرت حفظ کند. قبل از باشی فاطمه السلطان را هم به همین منظور به عمارت خودش آورده. او هم خیلی زیباست و هم اطواری."
مادام همانطور که گوش می داد به فکر فرو رفت وگفت :" حکایت امینه اقدس شما مثل مادام دوپاری ما است. لابد در تاریخ فرانسه خوانده اید. او هم به دلیل آنکه در جوانی مسلول شد برای اینکه از چشم لویی شانزدهم نیفتد همین کار ار کرد.باغ گوزن درست کرد و در آن باغ دختران جوان پاریس را به شاه معرفی می کرد.مادام زنی خوشگل و هنرمند بود، برخلاف امینه اقدس که از اولش هم از زیبایی ظاهری برخوردار نبود."
نواب علیه سر تکان داد و گفت:" در هر صورت که خداوندگار عالم عیش و راحتی را برای امینه اقدس و برادرزاده الکنش تمام کرده. خودش که از این مأموریت راضی است، زیرا تربیت دختر قشنگی مثل باشی، آن هم دختری که منظور نظر اعلیحضرت است، وسیله خوبی است که اعلیحضرت را دم به ساعت به عمارت او بکشاند."
صحبتهای نواب علیه که به اینجا رسید پس از لختی تأمل از مادام پرسید: "راستی تازگی باشی را دیده ای؟"
مادام به علامت منفی سر تکان داد وگفت :"خیر،چطور؟"
نواب علیه گفت: "از وقتی به اینجا آمده با روز اول زمین تا آسمان فرق کرده. انگار هرروز که می گذرد چاق ترو خوشگل تر و طنازتر از گذشته می شود... باید هم بشود. دختره دهاتی که تا دیروز از روی زمین توت خشکیده جمع می کرد امروز به آنجا رسیده که اعلیحضرت جواهراتی به ارزش بیست هزارتومان به او اعطا کرده اند. اسبی را که خودشان بر آن سوار می شوند به او بخشیده اند و به اقل بیگه سفارش کرده صبح به صبح بدن خانم را با شیر و صابون معطر فرنگی بشوید و حوله آمیخته به گلاب کاشان خشک کند. هفته ای سه روز هم دو نفر مشاطه روی موهای خانم کار می کنند... تا جاییکه به گوشم رسیده خانم تا لب تر کند هرچه میل داشته باشد،از لباس گرفته تا عطر و سرخاب فرنگی وچیزهای دیگر برایش از مغازه مادام بیلو و مغازه کنتوار و دیگر مغازه های فرنگی طهران تهیه می شود. همه اینها به کنار، برخورد اعلیحضرت با اوست. روزی صدبار می فرمایند وقتی باشی به من نگاه می کند انگار فروغ السلطنه را می بینیم. باورم نمی شود که سبحان تفضل معجزه فرموده و فروغ السلطنه را دوباره از زیر خروارها خاک سرد زنده کرده و به من بازگردانده. مرتب این شعر سعدی را برایش می خوانند: قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی....
باور کن من یکی هربار که می شنوم حسودی ام می شود."
مادام از شنیدن آخرین جمله نواب علیه خنده اش گرفته بود درحالیکه سعی می کرد لبخندب را که برگوشه لبش پیدا شده بود پنهان کند با تعجب پرسید :" شما دیگر چرا؟"
نواب علیه آهی کشید و پاسخ داد :" دلیلش این است که من احساس می کنم باشی به خاطر شباهتش به فروغ السلطنه روح اعلیحضرت را تسخیر کرده. بنده با هر کس که بخواهد بین من و فرزند تاجدارم فاصله بیندازد میانه ای ندارم."
مادام لبخند زد وبا لحن کشداری گفت:"نگران نباشید. این یکی هم مثل بقیه خانمها مدت زمانی که بگذرد از نظر مبارک همایونی چون قطره اشکی می افتد."
نواب علیه به چشمان مادام خیره شد و گفت :" تو راجع به فروغ السلطنه هم همین را می گفتی، اما دیدی که حدست درست از آب در نیامد."
"چه بگویم!"
نواب علیه لبخندی زد و به فنجان قهوه ای که پیش روی مادام روی میز بود اشاره کرد و گفت :" نمی خواهد چیزی بگویی، قهوه ات را بخور سرد شد."
خانمهایی که با منیرالسلطنه، مادر شاهزاده کامران میرزا، روابط نزدیکتری داشتند آن روز برای دیدن او به عمارتش آمده بودند. با آنکه می دانستند نباید حرفهای محرمانه بزنند چون امکان داشت از میان آنان یکی خبرچینی کند، با این حال دل را به دریا زده تا عقده های دلشان را باز کنند.
"شنیده ام اعلیحضرت به دختر باغبان باشی لقب خانم باشی داده است."
بله، من هم شنیده ام. اینطور که پیداست هرکس شکل فروغ السلطنه باشد اقبال اورا هم پیدا می کند. مگر خواهرانش نبودند، هردو به واسطه شباهت به او سفیدبخت شدند. خواهر کوچکترش که لقب ندیم السلطنه گرفته... بیا و ببین برای خودش چه برو و بیایی دارد. هنوز هیچی نشده دخترش هزارتا خواستگار دارد، حتی امام جمعه هم اورا می خواهد.آن یکی خواهرش که همسر جعفرقلی خان هدایت شد هم سفیدبخت بود،فقط بد آورد و اجل مهلتش نداد."
یکی از خانمها نفس عمیقی کشید و گفت :" اینها همش کار قسمت است. ما که شاهزاده و صاحب پدر و مادر بودیم اینطور محروم و مطرود شدیم، آن وقت امثال این دختر بی اصل و نصب که تا دیروز خرمهره به گردنش می آویخت باید خانم تر از همه شود."
منیرالسلطنه از آنچه می شنید از کوره در رفت. " این حرفها یعنی چه؟ قسمت کدام است؟ من یکی که همه اینها را از چشم اعلیحضرت می بینم. دختره پاپتی این قدر به موقعیت خودش اطمینان دارد که به بهانه اینکه فک و فامیلهای دهاتی اش چغلی مرا به او برده اند حکم کرده هزار درخت ملک تازه ام را در ازگل دارم بکنند و دور بریزند."
چشمان سرمه کشیده خانمها از آنچه می شنیدند گرد شد و به طرف منیرالسلطنه چرخیدند. یکی از خانمها همانطور که گوش می داد با صدای بی نهایت آهسته ای که تنها خانم کنار دستی اش می توانست بشنود از او پرسید :" می دانی برای چه ازگلیها از دستش به باشی شکایت کرده اند؟ "
خانمی که کنار دست او نشسته بود بی صدا پوزخند زد و گفت :" سر آب.پارک امیریه و فرمانیه کمش است می خواست به بهانه غرس درختانی که در دو طرف نهر ازگل بوده درصدد تصرف نهر اصلی برآید که کل ازگل را آبیاری می کرده... دهاتیها به موقع خبردار شده اند."
صدای دختر سالار باعث شد هردو سکوت کنند. او با صدایی که حسادت فروخفته بر نازکی آن سنگینی می کرد خیلی بلند گفت :"اینطور که پیداست فاطمه خانم جدید فاطمه خانم قدیم (منظور انیس الدوله است) را کنار زده. اگر بزند و یک پسر آورد که دیگر از فروغ السلطنه هم محبوب تر می شود."
عفت السلطنه هم طاقت نیاورد و زودتر از بقیه با نگرانی پرسید:" مگر حامله است؟"
دختر سالار سر تکان داد و چون دید هووهایش منتظر توضیح بیشتر او هستند گفت :" بله، دیروز از اقل بیگه خانم شنیدم. تازه خبر ندارید این دومین بار است که حامله شده. آنطور که اقل بیگه برایم گفت چندوقت پیش از این یک بار حامله شده، اما در سفر فراهان به خاطر تکانهای شدید کالسکه سقط کرده، بچه اش هم پسر بوده."
یکی از خانمها که تا آن لحظه سکوت کرده بود زیرلب زمزمه کرد :" خدا لعنت کند امینه اقدس با این ماری که در آستین برایمان پروراند."
پیش از آنکه کسی حرفی بزند دختر سالار گفت:" خدا لعنتش کرده. دیگر بدتر از اینکه به خاطر تجویز اشتباه معتمد اطبا که جوهر بلادن به چشمش ریخت دارد کور می شود. اقل بیگه که خیلی از دستش شاکی بود. می گفت روزی چندبار بی خود و بی جهت سرش دادو فریاد راه می اندازد یا به پروپای خانم باشی می پیچد."
این بار ماهوش خانم پرسید:" با او دیگر چرا؟ نگهداری از دختر باغبان باشی در عمارتش که تا به حال برایش بد نشده. هیچ خبر ندارید که به خاطر همین خوش خدمتی اش به اعلیحضرت بود که قبله عالم موافقت کردند اخترالدوله، دختر عزیز کرده اش را دودستی تقدیم برادرزاده ننرو زشتش کنند. تازه قرار است عمارت عمه شان، قمرالسلطنه را خریداری و به اخترالدوله ببخشند. تازه قرار است خانم را برای مداوای چشمش بفرستند وینه."
خانم شیرازی کوچیکه در تأیید صحبتهای ماهوش خانم سرتکان داد و گفت:" من هم شنیده ام... از کنار باشی خوب به نان و نوا رسیده، آن وقت چشم دیدنش را ندارد. ماه سلطان خانم می گفت یکی از بزرگترین آرزوهای خانم باشی دریافت لقب فروغ السلطنه است. تا به حال چندین بار برای دریافت این لقب به اعلیحضرت رو انداخته وهربار اعلیحضرت خواستند موافقت کنند امینه اقدس شلوغ بازی در آورده و
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
=====
     
  
مرد

 
نگذاشته."
عفت السلطنه هم که از شنیدن خبر حاملگی خانم باشی حال طبیعی نداشت با چهره ای که از فرط ناراحتی سرخ و برافروخته به نظر می رسید با حرص وسط حرف او پرید وگفت :" چه جالب. به نقطه ضعف خوبی اشاره کردی."
منیرالسلطنه که نزدیکتر از دیگران به عفت السلطنه نشسته بود زودتر از بقیه از سر کنجکاوی پرسید :" چطور؟"
عفت السلطنه بادی به غبغب انداخت و گفت :" ما میتوانیم با استفاده از همین نقطه ضعف، خانم باشی را از چشم قبله عالم بیندازیم واِلا باید بنشینیم و منتظر باشیم تا باز همان حکایتهای گذشته تکرار شود."
این بار قدرت السلطنه به نمایندگی دیگر خانمها پرسید:" یعنی چطوری؟"
عفت السلطنه با معنا لبخند زد. " یک نقشه بسیار جالب درسر دارم که می خواهم آن را در روز جشن اعلیحضرت اجرا کنم تا دل همه تان خنک شود... الان نمی گویم."
خانمها بی آنکه دیگر در این باره چیزی بپرسند به یکدیگر نگاه کردند و لبخند زدند.
*******
آن روز همین که عفت السلطنه پا به عمارت امینه اقدس گذاشت خانم باشی را تنها دید و شروع کرد قربان صدقه رفتن.
"هزارماشاالله، من که هوویت هستم نباید ازت تعریف کنم، اما می کنم. قدرتی خدا خیلی زیبایی."
خانم باشی غافل از آنکه هوویش با نقشه قبلی به دیدارش آمده، متواضعانه لبخند زد.
"ای خواهر، خوشگلی تنها به چه درد می خورد؟"
عفت السلطنه که در صدد اجرای نقشه ای بود به عنوان مقدمه گفت:" اِ... یعنی می گویی به درد نمی خورد! انگاری یادت رفته به واسطه همین خوشگلی است که هنوز هیچی نشده همه خانمهای سوگلی را کنار زده ای."
خانم باشی که پیدا بود دل پری دارد آه کشید " اگر اعلیحضرت مرا به خاطر خودم می خواستند حرف شما درست بود، اما ایشان مرا فقط به خاطر شباهتم به فروغ السلطنه خواسته اند. هنوز هم که هنوز است شبی نیست که اعلیحضرت به عمارت آن خدابیامرز سر نزنند واِلا خوابشان نمی برد."
عفت السلطنه که زمینه را برای طرح نقشه اش مناسب دید لبخند زد و گفت :" خب مگر بد است؟ در عوض آنهمه امتیازاتی که متعلق به فروغ السلطنه بود حالا برای شما می شود." و پس از مکث کوتاهی و برای آنکه خانم باشی به موقعیت خود مغرور نشود فوری افزود:" البته این را قبول دارم که احساس خوشایندی نیست که آدم را به خاطر دیگری دوست داشته باشند. هرزنی دلش میخواهد به خاطر خودش عزیزو محترم باشد، اما خب باید این نکته را هم در نظر داشته باشی که اعلیحضرت یک مرد معمولی نیست. تا به حال از هر نوع زنی از سفید، سبزه و حتی سیاه داشته. تنها زنی که اسیر احساساتش شده همان فروغ السلطنه است."
خانم باشی همانطور که گوش می داد تحت تأثیر صحبتهای هوویش به نکته ای رسید.
"طوری حرف می زنید گویا اعلیحضرت هیچ علاقه و دلبستگی سرشان نمی شود."
عفت السلطنه با تظاهر به اینکه نگرانی چیزی را دارد به سمت چپ و راستش نگاه کرد و باصدای بسیار آهسته ای گفت :" درست منظورم همین است. شاید تعجب کنی، اما بدان که تو هنوز تازه واردی و خیلی چیزهارا نمی دانی."
عفت السلطنه این را گفت و چون دید خانم باشی هاج و واج نگاهش می کند برای گواه حرفش شاهد آورد.
"نمونه اش این همه خانم تیره بخت اندرون که هرکدامشان روزگاری بزای خود صنمی بوده اند. خیلی از آنها بدون آنکه روابط زناشویی قابل توجهی با اعلیحضرت داشته باشند سال تا سال می گذرد بدون آنکه توجهی بهشان بشود، اما چه می توانند بکنند؟ به همین امینه اقدس نگاه کن. تازه این خیلی عزیز است، کسی است که برای اعلیحضرت آن قدر ارزش داشته که اورا فرستاده اند وینه. خیال می کنی بیچاره از اول این سروشکلش بود. باور کن همین مقدار توجه هم از سر ترحم است نه عشق و علاقه... شاید هم به خاطر خدماتی است که به اعلیحضرت کرده. خیال می کنی برای یک زن خیلی آسان است با دست خودش برای خودش هوو بیاورد. می دانی چرا خودش پیشقدم شد بیاید خواستگاری شما؟ برای آنکه می دانست چه بخواهد چه نخواهد اعلیحضرت قصد انجام این کار را دارند. خواست اینطوری امتیاز این خوشخدمتی را نصیب خودش کند. برای همین هم از من می شنوی بهتر آن است توقعت را پایین بیاوری و تا می توانی از این موهبت خدادادی که نصیبت شده بهره ببری... قول می دهم اگر خوب فن دلبری را بلد باشی ظرف مدت کوتاهی بعید نیست اعلیحضرت خاطره فروغ السلطنه را فراموش کند و انگار نه انگار چنین کسی در زندگی اش بوده. همیشه یادت باشد نباید از خوشگلیت مغرور شوی. مردی با موقعیت اعلیحضرت می تواند به راحتی آب خوردن حوری و پری را هم بدست آورد."
خانم باشی که پیدا بود سخت تحت تأثیر نفوذ کلام عفت السلطنه قرار گرفته گفت :" شما درست می گویید، اما نمی دانم چه باید بکنم؟"
عفت السلطنه که فرصت را برای گفتن نقشه ای که در سرش طرح کرده بود مناسب دید با لبخند به زانوی خانم باشی کوبید و گفت :" غصه نخور، خودم راهش را یادت می دهم."
خانم باشی در حالی که به دهان عفت السلطنه چشم دوخته بود با لحن مشتاقی گفت :" هرکاری بگویید می کنم."
عفت السلطنه با تظاهر به اینکه دارد فکر می کند لحظه ای به چراغ لًنتر آویخته از سقف خیره ماند و پس از قدری تأمل پرسید :" ببینم با هنر سوزن دوزی آشنایی داری؟"
خانم باشی بی آنکه بداند عفت السلطنه چه درسر دارد به تصدیق سر تکان داد. "بله، چطور؟"
عفت السلطنه لبخند زد.
"فکر جالبی به ذهنم رسیده. بیست روز دیگر جشن میلاد اعلیحضرت است. خوب است در این مدت تا فرصت داری لقب فروغ السلطنه را پشت یکی از نیمتنه هایت سوزن دوزی کنی و آن را در مراسم جشن بپوشی. به این ترتیب اعلیحضرت در مقابل یک عمل انجام شده قرار خواهند گرفت و بی شک با دادن این لقب به تو موافقت خواهند کرد."
خانم باشی همانطور که با ساده دلی گوش می داد و از آنجایی که هنوز از محیط پرتزویر و توطئه های اندرون خبر نداشت کثل بچه ها از آنچه شنید ذوق کرد و صورت عفت السلطنه را بوسید.
چراغهای پایه دار عمارت خورشید را مثل روز روشن کرده بود و همه خانمها غرق در بزک دورتادور تالار نشسته بودند. شاه در لباس رسمی در صدر مجلس کنار نواب علیه نشسته بود. به قدری سرگرم صحبت با خانم بزرگهای ایل قاجار بود که متوجه ورود خانم باشی نشد. خانم باشی درحالی که قلبش از شدت هیجان به تپش افتاده بود با نگاهش دنبال عفت السلطنه گشت. گوشه ای از تالاررا که روبروی جایگاه شاه بود برای نشستن انتخاب کرد و نشست. چند دقیقه بعد با ورود انیس الدوله مجلس حالت رسمی پیدا کرد. انیس الدوله درحالی که پیراهن بسیار زیبایی از جنس مخمل زرشکی به تن داشت و نیم تاج زیبای الماس نشانی برسر گذاشته بود به اشاره شاه مشغول نواختن پیانو شد. نواب علیه طبق عادت معمول هرسال شعری را به مناسبت میلاد شاه سروده بود همراه با آن دکلمه کرد، سپس دسته سرورالملوک دست به کار شدند. سرور خودش سنتور می نواخت و دخترکان زیبایی که همراهش بودند با زدن داریه و دف اورا همراهی می کردند. از این سو به آن سوی تالار می رفتند و دست خانمی را می گرفتند و او را به همراهی در رقص وا می داشتند. چون خانمها مایل بودند در حضور شاه خودی نشان دهند و موردتوجه قرار بگیرند بدون هیچ مقاومتی از جا بلند می شدند.
شاه پس از مدتها افسردگی آن روز حال و روحیه بهتری پیدا کرده بود، با دیدن قدم شاد که در گوشه تالار به تماشا ایستاده بود، با اشاره دست دستور به رقصیدن داد. قدم شاد که پیش از این نیز بارها در مراسم مختلف به امر شاه هنرنمایی کرده بود و همیشه انعامهای قابل ملاحظه ای دریافت نموده بود، با دیدن اشاره شاه وارد معرکه شد. از آنجایی که قدم شاد پوست بینهایت تیره ای داشت و خیلی موزون و زیبا می رقصید در بین خانمهای سفید پوست که دوروبرش مشغول هنرنمایی بودند نظیر نداشت. قدم شاد به چابکی دختری نوجوان دور می چرخید و با طنازی از این سوی تالار به آن سوی دیگر می رفت و باز به جای قبلی باز می گشت. در
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
=====
     
  
مرد

 
یکی از چرخشهایش وقتی برای چندمین بار مقابل جایگاه شاه روی پنجه پا بلند شد و چرخشی آرام کرد شاه دستی در جیب جلیقه ماهوتی اش کرد و یک امپریال طلا بیرون آورد و بالای سر تکان داد. همه حاضران در مجلس از دیدن این صحنه متوجه شدند که آن سکه انعام قدم شاد است. قدم شاد با حرکاتی موزون به سمت شاه رفت و پس از گرفتن انعام نشست. با نشستن قدم شاد پیش از آنکه فرصت از دست برود عفت السلطنه خودش پیشقدم شد و از جا برخواست ودرحالیکه با حرکات تندو ناموزون بدن چاقش را پیچ و تاب می داد به طرف خانم باشی رفت و دست اورا گرفت وبا اصرار و اشاره دست اورا به رقصیدن واداشت. با بلند شدن خانم باشی این امکان بوجود آمد تا همه خانمهایی که تا آن لحظه عنوان گلدوزی شده فروغ السلطنه را بر نیمتنه خانم باشی ندیده بودند آن را ببینند.همه به جز شاه که حتی موقع دادن انعام هم متوجه موضوع نشد. با نشستن خانم باشی رفت و آمد خانمهایی که عفت السلطنه طبق نقشه از پیش طراحی شده آنها را تیر کرده بود شروع شد. خانمها که متوجه شده بودند شاه عنوان گلدوزی شده نیمتنه خانم باشی را ندیده و از آنجایی که همه با هم همدست شده بودند یکی یکی از جا برخاستند و به عمد با حرکاتی که جلب نظر شاه را کند جلو می آمدند و به خانم باشی برای کسب عنوان فروغ السلطنه تبریک می گفتند. این رفتار خانمها جلب نظر شاه را کرد. همانطور که با کنجکاوی توأم با تعجب به این صحنه می نگریست برای آنکه علت را دریابد با اشاره انگشت خانم باشی را نزد خود فرا خواند. خانم باشی بی خبر از آنچه در انتظارش است خوشحال از جا برخاست ،تعظیمی کرد و جلو رفت.پیش از آنکه کسی حرفی بزند یک آن چشم شاه به عنوان گلدوزی شده بر نیمتنه خانم باشی افتاد. با دقت به آن نگریست و ناگهان صدایش با تغیر بلند شد.خطاب به خانم باشی و با لحن بسیار تند وبدی گفت :" چه کسی به تو اجازه داده چنین غلطی بکنی؟"
خانم باشی همانطور که مثل صاعقه زده ها خشکش زده بود خواست تا در توجیه کارش حرفی بزند و عذر بخواهد که بار دیگر صدای شاه با عصبانیت بلند شد. خطاب به خانم باشی با تغیر گفت :" زود برو بیرون. اگر خواستی برگردی این نیمتنه را از تنت بیرون بیاور."
چه آنهایی که از ماجرا خبر داشتند و چه کسانی که نمی دانستند قضیه از چه قرار است و تصور می کردند شاه لقب فروغ السلطنه را به خانم باشی بخشیده و تا آن لحظه از حسادت خون خونشان را می خورد از آنچه دیدند به اوج شادمانی رسیدند.
خانم باشی که هرگز انتظار چنین برخوردی را از جانب شاه نداشت و تازه متوجه شده بود از هووهایش رو دست خورده، از اینکه در جمع خانمها به بدترین نحو ممکن تحقیر شده بود دیگر نتوانست بر اعصاب خودش مسلط بماند و بغضش ترکید. درحالی که صدای هق هق گریه اش بلند شده بود به حالت قهر و با شتاب مجلس را ترک کرد.
انیس الدوله که دید شاه سخت عصبانی است برای آنکه مجلس را به حالت عادی برگرداند با اشاره به خاتون شرنده، رقاص معروف، از او خواست از جا بلند شود. با بلند شدن خاتون شرنده باز دیگر صدای سنتور همراه با صدای داریه وضرب بلند شد. این بار اولین کسی که بعد از خاتون شرنده از جا برخاست عفت السلطنه بود که دست شیرازی کوچیکه را گرفت وبا او شروع به رقصیدن کرد.
انیس الدوله درحالی که در فکر بود به او نگریست و به طور واضح خوشحالی او را دید و به خوبی حس کرد علتش چیست. انیس الدوله تنها کسی بود که دلش به حال خانم باشی سوخته بود. پس از قدری تماشا سرش را نزدیک گوش شاه برد و به نجوا گفت :" سرورم، جسارت است، اما حق نبود در حضور جمع طفلک را سکه یک پول کنید، او تقصیری نداشت. شک ندارم از سر دشمنی کار یادش داده بودند."
شاه که کمی آرام شده بود و از کارش پشیمان، با نگاهی اندیشناک و عمیق به چهره انیس الدوله زل زد و گفت :" حق با توست... اما باور کن وقتی اسم فروغ السلطنه را دیدیم حال خودمان را نفهمیدیم."
شاه این را گفت و شلیل درشتی را که انیس الدوله با دست خودش برایش پوست گرفته بود به دهان گذاشت.
هوا دیگر روشن شده بود، اما ماما پلور هنوز هم بالای سر خانم باشی بود و اورا که از فرط تأثر اشک می ریخت دلداری می داد.
" خانم به این قشنگی و جوانی که نباید با خودش اینطور کند!"
خانم باشی بی آنکه گوشش به حرفهای او باشد همانطور که به پهنای صورتش اشک می ریخت پرسید :" بچه ام پسر بود یا دختر؟"
ماما پلور از جواب دادن طفره رفت و گفت :" حالا دیگر دختر با پسر فرقی نمی کند."
"اما برای من فرق می کند."
ماما پلور که دید چاره ای جز گفتن ندارد راضی شد حقیقت را بگوید.
" خوب پسر بود،مثل دفعه قبلی."
بار دیگر صدای گریه خانم باشی اتاق را پر کرد. همانطور که اشک می ریخت با گریه گفت :" هم دفعه قبلی و هم اینبار این اعلیحضرت بودند که باعث این بدبختی شدند. دفعه قبل چقدر گفتم حالم خوب نیست و نمی توانم بیایم، اما باز اصرار کردند، به خاطر تکانهای کالسکه آن بلا سرم آمد. این بار هم با این بلایی که سرم آوردند باعث شدند من هول کنم. خیلی وحشت کرده بودم."
ماما پلور که صلاح نمی دانست حرفی بزند دیگر ماندن را جایز ندانست. پیش از رفتن باز هم سفارش کرد .
"علیامخدره ،سفارشهایی را که به شما کردم رعایت کنید. طرفهای غروب باز به شما سر میزنم."
این را گفت و از در خارج شد و خانم باشی را در عالم اندوه و تنهایی خودش تنها گذاشت.
خانم باشی در تمام مدتی که روی تخت افتاده بود و اشک می ریخت می توانست حدس بزند که هووهایش به خاطر تحقیر او و این اتفاق چه جشنی گرفته اند، حتی خانم باشی می توانست حدس بزند حالا که او روی تخت افتاده و در حسرت از دست دادن بچه اش متأسف است آنان چه مضمونهایی پشت سرش کوک کرده اند. انگاری صدایشان را می شنید.
- خوشم آمد ،دختره غربتی خوب بال و پرش چیده شد. شک ندارم مه پس از این گستاخی بزرگ دیگر اعلیحضرت به او نگاه هم نمی کنند.
-اگر من جای خانم باشی بودم و قبله عالم جلوی جمع اینطور مرا تحقیر کرده بود خودم را می کشتم.
خانم باشی غرق در این اندیشه های آزاردهنده آنقدر اشک ریخت که نفهمید کی خوابش برد.
دیگر داشت ظهر می شد که از صدای باز و بسته شدن در و بعد صدای شاه که با آغابهرام خواجه حرف می زد بیدار شد.
خانم باشی که روی تخت افتاده بود با شنیدن صدای شاه باز داغ دلش تازه شد و بی آنکه به حضور او اعتنا کند باز گریه را شروع کرد. شاه که خبر داشت چه بلایی به سر خانم باشی آمده است و از آنجایی که خود را مسبب این پیش آمد می دانست سعی کرد با ناز و نوازش سوگلی محبوبش را دلجویی کند.برای همین هم لب تخت نشست و در حالی که با مهربانی بر گیسوان خانم باشی که نسبت به او بی تفاوت بود دست می کشید خواند :
"دستم بگیر کز غم ایام خسته ام."
وچون دید خانم باشی واکنشی از خود نشان نمی دهد مصرع دوم را در دل زمزمه کرد وبر زبان نیاورد.
"نازم بکش که عاشق و دل شکسته ام."
لحضه ای در سکوت گذشت. شاه که دید خانم باشی مثل سنگ نسبت به او بی تفاوت است بار دیگر به حرف آمد و پرسید :" باشی... با من قهر کرده ای؟"
خانم باشی که تا آن لحظه در سکوت می گریست، عاقبت مهر سکوت را که بر لبانش نشانده بود شکست. درحالیکه اشک بین کلامش می دوید، بی آنکه رویش را برگرداند تلخ و سوزناک گفت:" با آنچه برسرم آوردید چه انتظاری دارید؟"
شاه که پیدا بود نمی خواهد هیچ گناهی را گردن بگیرد با لحن حق به جانبی گفت :"قبول داری کارت اشتباه بود؟ هیچ کا خوبی نکردی عملی را که می دانی برخلاف میل و خواسته من است انجام دادی."
خانم باشی باز با گریه گفت:" برفرض هم که اینطور باشد. چه اشکالی داشت جلوی جمعی که چشم دیدنم را نداشتند تحملم می کردید و وقتی تنها می شدیم به خودم تذکر می دادید. راستی که از شما انتظار نداشتم."
خانم باشی بدون آنکه ترسی از آینده داشته باشد و اینکه چه اتفاقی خواهد افتاد چنان جسورانه حرف زد که
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
=====
     
  
مرد

 
زبان شاه بسته شد. شاه درحالیکه از آنچه پیش آمده بود خودش هم متأسف بود و در دل حق را به او می داد بار دیگر درصدد توجیه اشتباه خود برآمد و گفت :" به تو حق
می دهم که از دستمان ناراحت نباشی ، اما این را بدان که خشم گرفتن ما به ابراز علاقه است . نشانگر این واقعیت است که نسبت به تو توجه داریم . والا در آن مجلس خانمهای دیگری هم بودند که حرکاتشان باب میلمان نبود . نمونه اش عفت السلطنه با آن شلنگ و تخته انداختن مفتضحش ، ولی خودت که دیدی نگاهشان نمی کردیم . اگر به تو ایراد می گیریم برای آن است که از صمیم قلب دوستت داریم .»
شاه این را گفت و دستی در جیب جلیقه اش کرد و انگشتری بسیار زیبا که نگین درشت الماسی بر آن می درخشید بیرون آورد و آن را به سمت خانم باشی گرفت . خانم باشی همان طور که اشک می ریخت نیم نگاهی به انگشتر انداخت و بدون هیچ واکنشی باز آرام آرام به گریستن ادامه داد .
شاه که دید خانم باشی نسبت به انگشتر توجهی نشان نمی دهد و از آنجایی که بیش از آن حوصله ناز کشیدن نداشت مصلحت اقتضا می کرد که بیش از آن خودش را کوچک نکند . انگشتری را بر روی تخت کنار دست خانم باشی گذاشت و از جا برخاست . بار دیگر خانم باشی را در دنیایی از غم و اندوه و بی کسی تنها گذاشت .
شب از نیمه گذشته بود و ماه چون نگین الماس درشتی در پهنه آسمان می درخشید . خانم باشی در حالی که محزون به ماه خیره شده بود در عالم خودش عمارت عزیزیه را تصور می کرد که آن شب غرق در جشن و سرور مراسم عروسی عزیزالسلطان و اخترالدوله بود . آن شب همه در این جشن شرکت داشتند ، همه جز خانم باشی و امینه اقدس که تازه از سفر وینه بازگشته بود . او علاوه بر اینکه بینایی اش را از دست داده بود دچار سکته هم شده بود . خانم باشی به خاطر کدورتی که از شاه داشت آن شب به بهانه پرستاری از امینه اقدس در خانه مانده بود تا چشم در چشم شاه نشود .
خانم باشی همان طور که در عالم خودش بود از صدای فاطمه سلطان ، هوویش ، که با او در عمارت امینه اقدس زندگی می کرد به خود آمد .
« ا... باشی تو هنوز بیداری ؟ »
خانم باشی به همان حال که نشسته بود بر گشت و با دیدن فاطمه سلطان اندوهگین لبخند زد . « مگر می توانم بخوابم .»
فاطمه سلطان همان طور که به خانم باشی نگاه می کرد پرسید : « نکند باز حال امینه اقدس بد شده .»
خانم باشی لبخندی از سر تاثر زد و گفت : « بد ؟ بیچاره دیوانه شده . نمی دانید از سر شب تا همین یک ربع پیش چه می کرد .»
خانم باشی این را گفت و چون دید فاطمه سلطان در انتظار توضیح بیشتر به او خیره نگاه می کند ادامه داد : « از سر شب همه اش اقل بیگه را صدا می زد . آخر ناچار شدم آغا بهرام را فرستادم دنبالش .»
فاطمه سلطان چینی به ابروهای کمانی اش انداخت و از سر تعجب پرسید : « با اقل بیگه چه کار داشت ؟ »
« چه می دانم ... به گفته خودش می خواست از او حلالیت بطلبد و از بد رفتاریهایی که در حقش کرده بود عذر خواهی کند ... انگار آن مدتی که زیر دستش اینجا کار می کرده خیلی اذیتش می کرده .»
فاطمه سلطان همان طور که گوش می داد پرسید : « اقل بیگه آمد ؟ »
خانم باشی سر تکان داد . « بله . » این را گفت و بی مقدمه شروع به خندیدن کرد.
فاطمه سلطان در حالی که با تعجب به او خیره شده بود برای آنکه سر از احوال خانم باشی در آورد از او پرسید : « باشی ، هیچ معلوم است به چه می خندی ؟»
خانم باشی همان طور که می خندید گفت : « به حرفهایی که امینه اقدس به اقل بیگه می زد . آخر نمی دانی چه می گفت . به او می گفت خواب دیده است که به زودی از شاه حامله می شود و فرزند پسری به دنیا خواهد آورد که دنیا را فتح خواهد کرد . از او خواست نام پسرش را نورسردار بگذارد . از همان وقت که اقل بیگه از اینجا رفت متکایی را بغل گرفت و به من گفت این نورسردار است . از من خواست متکا را قنداق کنم .»
فاطمه سلطان همان طور که می شنید خنده اش گرفت و گفت : « پس راستی راستی دیوانه شده ؟»
خانم باشی که هنوز هم دل پری از شاه داشت مثل آنکه با یادآوری نکته ای حال و هوایش عوض شده باشد یکبار خنده از لبش محو شد و آهی کشید . گفت :« همین طور است . چند روز پیش ، قبل از آنکه دچار سکته شود به من گفت ای کاش رختشور بودم و زن شاه نبودم و چشمهایم می دید .»
خانم باشی این را گفت و پس از لختی تامل از فاطمه سلطان پرسید : « راستی از عروسی چه خبر ؟»
فاطمه سلطان ابروهایش را لنگه به لنگه بالا انداخت و با لبخند گفت : « خیلی خبرها بود . عزیزالسلطان به عوض آنکه بیاید دنبال عروس ، خودش به عزیزیه رفته بود . بیچاره مادر عروس که دید همه دارند حرف می زنند دل به دریا زد و به اعلیحضرت گفت : « قربان جسارت است که این عرایض را به سمع مبارک می رسانم ، همه می گویند اخترالدوله ، دختر قبله عالم است ، نه کنیز ... همین طور هم هست . می فرمودید عزیزالسلطان برای جلوگیری از حرفهای مردم و شایعادت نامربوطی که می گویند برای ظاهر سازی هم که شده تا دم در الماسیه به استقبال برود .»
صحبتهای فاطمه سلطان که به اینجا رسید خانم باشی از سر کنجکاوی تاب نیاورد و پرسید : « اعلیحضرت چه گفتند ؟ »
« هیچی ، فقط عصبانی شدند و عصایشان را چنان پرت کردند که بیچاره از ترس بیهوش شد . برای همین هم اخترالدوله را به اتفاق دایه اش سوار کالسکه کردند . توی راه نمی دانی چه خبر بود ... مسیر از اینجا تا عزیزیه را چراغانی و آب پاشی کرده بودند . دنباله کالسکه عروس سه فیل حرکت می کرد که روی سر هر کدام از آنها یک لاله بسته بودند . دنبال فیلها هم غلام بچه ها می دویدند . در طول مسیر عبدالله خان ؛ رئیس نظمیه ، مرتب این طرف و آن طرف می رفت که مبادا مردم شلوغ نکنند . جلوی کالسکه عروس هم دو نفر از خواجه ها ، هر کدام طبق روی سرشان بود که روی آن منقلهای آتش گذاشته بودند . غلام بچه ها مرتب در آنها اسپند و کندر دود می کردند . وقتی به عزیزیه رسیدیم و اخترالدوله متوجه شد مادرش نیامده طفلکی خیلی ناراحت شد ، برای همین هم انیس الدوله به جای مادرش او را با خودش به داخل عزیزیه برد تا اعلیحضرت عروس و داماد را با هم دست به دست بدهند . تا همین یک ساعت پیش که من آنجا بودم هنوز هم بزن و بکوب ادامه داشت . مردها توی باغ جمع شده بودند ، خانمها نیز در اتاقهای عزیزیه پخش بودند . در هر اتاق دسته ای مطرب می زدند و می خواندند . ای کاش آمده بودی ، خیلی جایت خالی بود .»
خانم باشی که پیدا بود تحت تاثیر توضیحات هوویش در دل حسرت می خورد آنچه را او دیده است از دست داده در جواب آهی کشید و گفت : « هیچ هم جای من خالی نبود . اگر خالی بود اعلیحضرت کسی را می فرستاد دنبالم .»
فاطمه سلطان همان طور که به خانم باشی خیره شده بود پشت چشمی نازک کرد و گفت : « باشی ، خودمانیم ها ... تو بیش از حد توقع و نازک نارنجی هستی . امشب عروسی عزیزالسلطان بود و اعلیحضرت خیلی گرفتاری داشتند .»
خانم باشی که بغض گلویش را گرفته بود آهسته گفت : « نقل گرفتاری یک چیز ، بی اعتنایی یک چیز دیگر است .»
خانم باشی این را گفت و چشمهایش پر از اشک شد . فاطمه سلطان همان طور که به خانم باشی نگاه می کرد دلش به احوال او سوخت و سعی کرد تا با علت یابی دلخوری خانم باشی به نحوی او را آرام کند . برای همین گفت : « دوستانه حرفی بزنم بدت نمی آید ؟»
خانم باشی همان طور که با پشت دست قطره درشت اشکی را از که از گوشه چشمانش سرازیر شده بود پاک می کرد سر تکان داد و گفت : « نه ، بگو » لحظه ای سکوت حکمفرما شد که فاطمه سلطان آن را شکست . با لحن دوستانه ای خطاب به خانم باشی گفت : « قبول کن که خودت هم اشتباه کردی . نباید گول سر و زبان عفت السلطنه را می خوردی . غلط نکنم او به نمایندگی از طرف عده ای که چشم دیدنت را نداشتند نقشه اش این بود که به این نحو تو را از چشم اعلیحضرت بیندازند و موفق هم شد .»
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
=====
     
  
مرد

 
خانم باشی که از شنیدن حرفهای فاطمه سلطان داغ دلش تازه شده بود گفت : « تو هر چه می خواهی بگو ... حتی اگر من مقصر باشم مستحق نبودم چنین برخوردی با من بشود .»
فاطمه سلطان که دید خانم باشی با این منطق آرام نمی شود رک و پوست کنده گفت : « حالا کاریست که شده ، اما بدان مردی با موقعیت اعلیحضرت که حاضر نیست از مادر خودش حرف بشنود ، چه برسد به منت کشی . نمونه اش همین شکوه السلطنه بدبخت .»
خانم باشی که پیدا بود از اتفاقی که برای شکوه السلطنه افتاده بی اطلاع است با همان صدای بغض آلود پرسید : « مگر برای شکوه السلطنه چه اتفاقی افتاده ؟ »
فاطمه سلطان با ناراحتی پاسخ داد : « دم غروب فوت کرد ... اما قرار نیست تا صبح کسی با خبر شود .»
خانم باشی که از شنیدن خبر فوت شکوه السلطنه خشکش زده بود مات و مبهوت پرسید : « اعلیحضرت خبر دارند ؟
فاطمه سلطان با معنا پوزخند زد : « پس چی ؟ اما به خاطر آنکه بساط عروسی عزیزالسلطان به هم نریزد اجازه ندادند خبر اعلام شود . تا جایی که خبر دارم اعلیحضرت حاضر نشدند امشب برای لحظه ای هم که شده بالای سر جنازه شریک چندین و چند ساله خود حاضر شوند ، آن وقت تو توقع داری به پایت بیفتد .»
فاطمه سلطان این را گفت و ساکت به خانم باشی چشم دوخت که باز اشکش جاری شده بود . ادامه داد : « من به حکم آنکه هوویت هستم نباید این حرف را بزنم ، اما به عنوان یک خواهر دوستانه می گویم اگر وضع بر همین روال پیش برود رو روز دیگر می بینی مثل یک قاب دستمال کهنه کنار گذاشته شده ای .»
فاطمه سلطان این را گفت و چون دید خانم باشی با چشمانی اشک آلود به گوشه ای خیره مانده ، برای آنکه او را از آن حال و هوا بیرون بیاورد گفت : « حالا نمی خواهد زیاد فکرش را بکنی . راستی یک خبر تازه . قرار است من از فردا نواختن سنتور را از مادام حاج عباس فرا بگیرم .»
پیش از آنکه خانم باشی حرفی بزند آغا بهرام در آستانه در ظاهر شد . آمده بود خبر بدهد باز امینه اقدس حالش به هم خورده است . پیش از آنکه خانم باشی از در خارج شود فاطمه سلطان جلوی او را گرفت و گفت : « باشی ، گوش بده ببین چه می گویم ... اطمینان دارم اگر امینه اقدس طوری بشود اقل بیگه را به جای او می فرستند . حواست باشد اگر چنین اتفاقی افتاد من و تو نباید چنین اجازه ای بدهیم ، فهمیدی ؟ »
خانم باشی که چشم دیدن اقل بیگه را نداست بی آنکه حرفی بزند به توافق سر تکان داد .
یکی از همان روزهایی که هنوز میانه خانم باشی و شاه شکر آب بود امینه اقدس که به علت دوبار سکته مغزی علاوه بر نابینایی فلج هم شده بود چنان بد احوال شد که دیگر امیدی به بهبودی او نمی رفت . در همان حال از شاه خواست تا او را برای آخرین بار به زیارت امام رضا به مشهد بفرستد . شاه با تقاضای او موافقت کرد و به صدر اعظم فرمان داد جزو همراهان امینه اقدس به مشهد برود . بین راه حال امینه اقدس رو به وخامت گذاشت و امین السلطان از عماد اطبا و فخر الطبا که جزو پزشکان حاذق و صاحب نام به حساب می آمدند خواست تا هر کاری از دستشان بر می آید برای نجات امینه اقدس انجام دهند . به تجویز فخر اطبا بی رحمانه آجری بسیار داغ را به کف پای امینه اقدس چسبانده و یک کلاه نمدی را نیز داغ کرده سرش گذاشتند . امینه اقدس نیم ساعت بعد در گذشت . ناچار جنازه را به تهران بر گرداندند و به دستور شاه او را به شهر ری منتقل و در جوار بارگاه حضرت عبدالعظیم به خاک سپردند . برایش مجلس ترحیم مفصلی در مسجد سلطانی برگزار گردید و چند روز پس از مرگ امینه اقدس رسیدگی به ارثیه او آغاز شد . امینه اقدس حدود سیصد هزار تومان وجه نقد و کلی ملک و املاک داشت که چون فرزندی نداشت همه نصیب برادر زاده اش عزیز السلطان شد .
دو هفته بعد ، همان طور که فاطمه سلطان پیش بینی کرده بود اقل بیگه خانم ، کنیز ترکمان و همسر صیغه ای شاه را به جانشینی امینه اقدس به آنجا فرستادند ، اما خانم باشی و فاطمه سلطان که در این باره با هم به توافق رسیده بودند با همدستی یکدیگر با هیاهو دعوا او را از عمارت بیرون انداختند .
این اتفاق تا مدتها نقل محفل خانمها در اندرون بود . مسئولیت تریاک و آب گرم صبح ، همین طور صابون و مسواک شاه را که تا آن روز با اقل بیگه ، جانشین امینه اقدس در خوابگاه بود به انیس الدوله دادند .
مرگ امینه اقدس که از ماهها پیش انتظار می رفت به دلیل تنفر خانمها از عزیز السلطان خیلی زود ، حتی پیش از برگزاری مراسم چهلم فراموش گردید .
حدود پنجاه روز از مرگ امینه اقدس می گذشت ، اما سردی که بر روابط شاه و خانم باشی حاکم بود ادامه داشت . سر انجام خانم باشی که خودش از این وضعیت نگران شده بود به فکر پیشقدم شدن برای آشتی افتاد ، اما از آنجا که غرورش به او اجازه نمی داد به ملاقات شاه برود تصمیم گرفت مثل سایر خانمها مورد توجه در مراسم حمام شاه که هر بامداد در گرمابه مخصوص اجرا می شد شرکت کند بلکه در این وضعیت تغییری پیش آید و نظر شاه نسبت به او برگردد و اوضاع مثل سابق شود .
حمام خصوص قبله عالم در انتهای دالانی تنگ و تاریک واقع بود . رخت کن آن شامل شاه نشین و صحنه و سکوهای مرمرین زیبایی بود . هنگامی که شاه از حمام بیرون می آمد خانمهای سوگلی دور می ایستادند ، اما کارهای سر حمام از رخت کندن و پوشاندن و غیره با اقل بیگه خانم بود . هر روز شاه پیراهن و زیر شلواری نویی در بر می کرد و پیراهن و زیر شلواری روز پیش را به اقل بیگه خانم تحوبل می داد . او به جز این مسئولیت ریاست قهوه خانه مخصوص را هم داشت . روی یکی از سکوها سماور و بساط صبحانه ، فنجانهای چینی ساخت کارخانه سور را می نهاد ، اما پذیرایی از شاه سر سفره با انیس الدوله بود . همیشه ناشتایی در میان گفتگو و شوخیهای شاه با سوگلیهای محبوبش صرف می شد . در عرض این مدت همه خانمها باید می ایستادند . تنها کسی که حق نشستن سر سفره را داشت انیس الدوله بود که برای شاه از بساط مفصلی که روی میز پایه کوتاه چیده شده بود لقمه می گرفت . به جز این عده همیشه دو تن از پیشخدمتهای مخصوص نیز در گرمابه حاضر می شدند ، شاه پلنگ خان و حاج حیدر خامه تراش . کار شاه پلنگ خان مشت و مال دادن شاه در حمام بود و کار حاج حیدر خامه تراش اصلاح سر و صورت او . حاج حیدر خامه تراش نخستین کسی بود که پس از آمدن خانمها در گرمابه حاضر می شد و آخرین نفری بود که پس از نظافت آنجا را ترک می کرد .
آن روز این مراسم با آداب و مناسک همیشگی برگزار گردید ، با این تفاوت که شاه جواب سلام خانم باشی را داد ، اما انگار نه انگار که او هم حضور دارد . همه توجهش به دیگر خانمها بود ، حتی موقع صرف بستنی . شاه عادت داشت بستنی را از همان ظرف خودش که میان یخ گذاشته می شد بخورد . مرتب سر به سر خانمها می گذاشت و با آنان شوخی می کرد . شاه پیش از ترک حمام دستمال خود را به طرف خانمی می انداخت که قرار بود آن شب را با او بگذراند . خانمی که دستمال را به طرف او می انداخت باید خودش را برای آن شب آماده می کرد . رسم بر این بود یک ساعت پس از شاه از خوابگاه بیرون می آمد و به عمارت خودش می رفت . صبح هم محض آنکه معلوم شود شب در خدمت شاه بوده از اتاق بیرون نمی آمد و تا غروب در عمارتش می ماند .
آن روز شاه وقت ترک حمام دستمال خود را به طرف انیس الدوله انداخت و این برای خانم باشی که تمام اوقات شاه را به خود معطوف می داشت و هر شب را در خوابگاه با او می گذراند دیوانه کننده بود . خانم باشی از اینکه دید شاه بدجوری روی دنده لج افتاده و دیگر حاضر نیست ناز او را بکشد و عشوه هایش را بخرد سخت نگران شد و ترسید اگر این وضعیت ادامه داشته باشد هووهایش که چشم دیدن او را نداشتند و با دادن آن پیشنهاد توانستند او را از چشم شاه بیندازند باز هم از فرصت پیش آمده استفاده کنند و بیشتر او را از چشم شاه بیندازند که دیگر حاضر نشود اسمی از او بیاورد .
خانم باشی به این نتیجه رسیده بود خودش در این ماجرا بی تقصیر نبوده و نمی بایست فریب عفت السلطنه را می خورده و پایش را از گلیمش درازتر می کرده . برای آنکه آب رفته را به جوی بازگرداند کارش شده بود فکر کردن به اینکه باید چه کند . هر چه دنبال راه چاره ای می گشت چیزی به خاطرش نمی رسید . تا عاقبت اتفاقی باعث شد راهی برای جلب نظر شاه به نظرش برسد .
آن روز طرفهای ظهر بود که مادر و خواهر خانم باشی پس از مدتها برای دیدن او با آنجا آمدند . خانم باشی که مدت زمان زیادی بود مادر و خواهر کوچکش ، ماه رخسار را ندیده بود در این مدت ، به خصوص پس از مرگ امینه اقدس و رفتن فاطمه السلطان به عمارت دیگر سخت احساس غربت و تنهای می کرد . از آمدن آن
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
=====
     
  
مرد

 
دو خیلی خوشحال شد و با اصرار فراوان آن دو را برای ناهار نگه داشت . دیگر کم کم هوا داشت رنگ عصر به خود می گرفت که مادر خانم باشی از جا برخاست و از او خواست تا خواهرش ماه رخسار را که توی حیاط مریم خانمی با دخترهای همسن و سال خودش سرگرم بازی گرگم به هوا بود صدا بزند . خانم باشی در پی اطاعت امر مادرش چارقدش را سر انداخت و راهی حیاط مریم خانمی شد . چند بار از دور ماه رخسار را صدا زد .
ماه رخسار به قدری سرگرم بازی بود که متوجه حضور او نشد . خانم باشی همان طور که از دور صحنه بازی ماه رخسار و دخترها را تماشا می کرد فکری مثل برق از خاطرش گذشت .
خانم باشی یک بار از زبان امینه اقدس ، هووی تازه در گذشته اش ، شنیده بود که هر بار شاه به دلیلی روابطش با او به سردی می گذاشته ، برای جلب نظر شاه و برای آنکه بتواند خارج از نوبت با شاه ملاقات داشته باشد به عناین مختلف عده ای دختر جوان و زیبا را در عمارتش پذیرایی می کرده و این امر باعث می شد شاه برای دیدن آن دختران هم که شده وقت و بی وقت به دیدارش بیاید .
خانم باشی که برای بر سر مهر آوردن دوباره شاه هیچ راه چاره دیگری به فکرش نمی رسید از ترس خطر احتمالی که تهدیدش می کرد یک آن با خود تصمیم گرفت از این ترفند استفاده کند . با این فکر فوری به عمارتش بر گشت و از مادرش که برای بازگشت به اقدسیه آماده شده بود با اصرار خواهش خواست تا به او اجازه دهد ماه رخسار را چند روزی به عنوان میهمان نگه دارد .
مادر خانم باشی غافل از آنکه دخترش چه نقشه ای در سر دارد قبول نمی کرد . تعارف می کرد که وجود ماه رخسار باعث زحمت و دردسرش خواهد شد ، اما بعد وقتی دید خانم باشی خیلی اصرار دارد برای آنکه دل او را شاد کند دیگر حرفی نزد و به خانم باشی اجازه داد چند روزی خواهرش را در اندرون نزد خود نگه دارد .
آن روز هنوز پای همسر باغبان باشی به میدان ارگ نرسیده بود که خانم باشی با عجله خواهرش را صدا زد . همین که دور و برشان خلوت شد طبق نقشه ای که در ذهن داشت تعلیمات لازم را به او داد .
« ماه رخسار ، دلت می خواهد همیشه اینجا نزد من بمانی ؟ »
ماه رخسار غافل از همه جا با معصومیت کودکانه ای لبخند زد و به سادگی پاسخ داد : « بله ، خیلی دلم می خواهد . اینجا خیلی قسنگ تر از باغ اقدسیه است . مثل قصر شاه پریان می ماند .»
خانم باشی در حالی که از آنچه می شنید خوشحال شده بود گفت : « حالا که این طور است باید خوب گوشهایت را باز کنی و به آنچه می گویم عمل کنی .»
ماه رخسار شادمان از اینکه می شنید می تواند آنجا بماند ذوق زده پرسید : « باید چه کار کنم ؟ »
خانم باشی با تظاهر به اینکه فکرش مشغول است ، پس از قدری تامل گفت : « خوب ... باید کاری کنی که مورد توجه اعلیحضرت قرار بگیری . » وقتی دید ماه رخسار با تعجبی آمیخته با استفهام هاج و واج به دهان او خیره شده توضیح داد : « آخر می دانی ، این قصر و همه این عمارتهایی که در اینجاست متعلق به اعلیحضرت است . برای همین باید دم اعلیحضرت را ببینی . هر وقت ایشان را دیدی تا می توانی شیرین زبانی کن .»
ماه رخسار که از حرفهای خواهرش سر در نمی آورد ، در حالی که به نظر می رسید کمی گیج شده با کنجکاوی پرسید : « باید چه بگویم ؟ »
خانم باشی در حالی که در ذهنش دنبال کلمه های مناسب و ساده ای می کشت تا در ذهن ماه رخسار جا بیندازد با لحنی آرام و شمرده گفت : « مثلاً هر وقت اعلیحضرت را دیدی به او باید بگویی عزیزم ، خسته نباشید ... یا اینکه من خیلی دلم می خواهد همیشه شما را ببینم ... یا بگو دلم نمی خواهد هیچ وقت از اینجا بروم . خلاصه از این شیرین زبانیها بکن تا خودت را در دل اعلیحضرت جا کنی . »
ماه رخسار که درست متوجه منظور خواهرش نشده بود با معصومیت کودکانه ای پرسید : « اگر خودم را در دل اعلیحضرت جا کنم چه می شود ؟ »
خانم باشی برای آنکه ماه رخسار زبان او را بهتر بفهمد و برای آنکه او را به همکاری با خود تشویق کند گفت : « خوب آن وقت امکان دارد اعلیحضرت خیلی کارها برایت بکند ... شاید همه عروسکهای قشنگی را که از سفر فرنگستان با خود سوغات آورده اند بدهند به تو ، یا هر چیز دیگری که خودت بخواهی .»
خانم باشی سرگرم توضیح دادن به ماه رخسار بود که از قاب پنجره چشمش به شاه افتاد که کنار حوض سرگرم صحبت با آقا کریم مقنی بود . روی آب چند قوی سفید مشغول شنا بودند . آقا کریم هم آن روز برای تعمیر فواره های آب نما که بازی آب را خوب نمایش نمی داد به آنجا آمده بود .
خانم باشی همان طور که از دور به این صحنه می نگریست دستپاچه به ماه رخسار که هنوز نمی دانست در این بازی چه نقشی دارد ، در حالی که وسوسه داشتن عروسکهای قشنگ فرنگی هیجانزده اش کرده بود سر تکان داد و همان طور با چابکی کودکانه ای دوان دوان از آنجا رفت و خودش را به شاه رساند . پس از قدری پرسه زدن در آن اطراف با تمام شدن صحبت شاه با آقا کریم جلو رفت و همان طور که خواهرش به او آموزش داده بود کار خود را شروع کرد .
خانم باشی کنار پنجره بلند ارسی دار تالار ایستاده بود و از آن فاصله شاهد گفتگوی ماه رخسار و شاه بود . از حال و هوای شاه و خنده هایی که با ماه رخسار می کرد متوجه شد که در اجرای نقشه اش موفق شده ، به خصوص وقتی دید ماه رخسار دست شاه را گرفت و با اصرار او را به سوی عمارت آورد . خانم باشی شادمان از اینکه در کار خود موفق شده ، پیش از آنکه آن دو داخل شوند با عجله خودش را به آینه رساند و برای رویارویی با شاه خودش را آماده کرد .
انتظار خانم باشی چندان طول نکشید . چند دقیقه بعد در تالار گشوده شد و ماه رخسار که هنوز از آداب و رسوم دربار آشنایی نداشت جلوتر از شاه وارد شد . ماه رخسار همین که چشمش به خانم باشی افتاد دست خود را گشود . گفت : « خواهر جان ، ببین اعلیحضرت به من چه داده اند .»
خانم باشی نگاهی به سکه های زردی انداخت که کف دست سفید و تپل ماه رخسار می درخشید . لحظه ای به فکر فرو رفت . روزی سه بسته از این مسکوکها طلا را کنار میز شاه می گذاشتند . در یک بسته چهل پنج هزاری زرد ، در بسته دیگر پنجاه دو هزاری زرد و در بسته سوم پانزده اشرفی بود که شاه برای دادن انعام آنها را در کیف زنجیری زرین خود می ریخت . تا پیش از این بیشتر اوقات شاه پس از دادن انعامهای روزانه آنچه باقی مانده بود را به خانم باشی می سپرد و او آنها را در کیف بزرگ چرمی ذخیره می کرد تا پایان سال به حضور بیاورد ، اما از وقتی میانه شاه با او شکرآب شده بود این برنامه روال خود را از دست داده بود . خانم باشی همان طور که در این افکار سیر می کرد از صدای سرفه شاه به خود آمد . او که پی بهانه ای برای آشتی با شاه می گشت طوری وانمود کرد که شاه را ندیده است ، اما با صدایی که شاه بشنود خطاب به ماه رخسار گفت : « از اعلیحضرت تشکر کردی ؟ »
ماه رخسار با لبخندی نمکین که گوشه لبهای تپلش را چال می انداخت خندید و گفت : « بله ... » و در حالی که به پشت سر خانم باشی اشاره می کرد گفت : « اعلیحضرت خودشان اینجا هستند .»
خانم باشی که از ابتدا نیز متوجه حضور شاه بود با صدایی بلند و تشریفاتی به عنوان خیر مقدم و خوش آمد به شاه گفت : « چه عجب از این طرفها ، هیچ معلوم است سرورم کجا هستند که من از پرتو سایه مبارکشان خارج شده ام ؟! »
کلام لطیف و عاشقانه خانم باشی بر دل شاه نشست و بی اختیار یاد شیرین زبانیهای جیران افتاد . شاه که خود نیز پی بهانه ای برای آشتی با خانم باشی می گشت همین حرف را مستمسک قرار داد و در حالی که خود را سر سنگین نشان می داد بی آنکه چیزی بگوید با تانی داخل شد و روی صندلی نشست و طلبکارانه به خانم باشی چشم دوخت .
آن روز بی آنکه حرفی از گذشته بر زبان بیاورد از هر امکانی برای پذیرایی از شاه بهره گرفت . خانم باشی احساس می کرد نقشه اش برای نزدیک شدن به شاه موثر بوده روزهای بعد نیز برای آنکه دوباره شاه را وادارد که به آنجا بیاید باز هم آموزشهای لازم را به ماه رخسار داد و از او خواست هر وقت شاه را می بیند تا می تواند شیرین زبانی کند و خودش را در دل شاه جا کند .
از آنجایی که ماه رخسار خود استعدادی ذاتی برای این کار داشت و از طرفی در مقابل شیرین زبانیهایش هدیه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
=====
     
  
مرد

 
مسواک شاه را که تا آن روز با اقل بیگه ، جانشین امینه اقدس در خوابگاه بود به انیس الدوله دادند .
مرگ امینه اقدس که از ماهها پیش انتظار می رفت به دلیل تنفر خانمها از عزیز السلطان خیلی زود ، حتی پیش از برگزاری مراسم چهلم فراموش گردید .
حدود پنجاه روز از مرگ امینه اقدس می گذشت ، اما سردی که بر روابط شاه و خانم باشی حاکم بود ادامه داشت . سر انجام خانم باشی که خودش از این وضعیت نگران شده بود به فکر پیشقدم شدن برای آشتی افتاد ، اما از آنجا که غرورش به او اجازه نمی داد به ملاقات شاه برود تصمیم گرفت مثل سایر خانمها مورد توجه در مراسم حمام شاه که هر بامداد در گرمابه مخصوص اجرا می شد شرکت کند بلکه در این وضعیت تغییری پیش آید و نظر شاه نسبت به او برگردد و اوضاع مثل سابق شود .
حمام خصوص قبله عالم در انتهای دالانی تنگ و تاریک واقع بود . رخت کن آن شامل شاه نشین و صحنه و سکوهای مرمرین زیبایی بود . هنگامی که شاه از حمام بیرون می آمد خانمهای سوگلی دور می ایستادند ، اما کارهای سر حمام از رخت کندن و پوشاندن و غیره با اقل بیگه خانم بود . هر روز شاه پیراهن و زیر شلواری نویی در بر می کرد و پیراهن و زیر شلواری روز پیش را به اقل بیگه خانم تحوبل می داد . او به جز این مسئولیت ریاست قهوه خانه مخصوص را هم داشت . روی یکی از سکوها سماور و بساط صبحانه ، فنجانهای چینی ساخت کارخانه سور را می نهاد ، اما پذیرایی از شاه سر سفره با انیس الدوله بود . همیشه ناشتایی در میان گفتگو و شوخیهای شاه با سوگلیهای محبوبش صرف می شد . در عرض این مدت همه خانمها باید می ایستادند . تنها کسی که حق نشستن سر سفره را داشت انیس الدوله بود که برای شاه از بساط مفصلی که روی میز پایه کوتاه چیده شده بود لقمه می گرفت . به جز این عده همیشه دو تن از پیشخدمتهای مخصوص نیز در گرمابه حاضر می شدند ، شاه پلنگ خان و حاج حیدر خامه تراش . کار شاه پلنگ خان مشت و مال دادن شاه در حمام بود و کار حاج حیدر خامه تراش اصلاح سر و صورت او . حاج حیدر خامه تراش نخستین کسی بود که پس از آمدن خانمها در گرمابه حاضر می شد و آخرین نفری بود که پس از نظافت آنجا را ترک می کرد .
آن روز این مراسم با آداب و مناسک همیشگی برگزار گردید ، با این تفاوت که شاه جواب سلام خانم باشی را داد ، اما انگار نه انگار که او هم حضور دارد . همه توجهش به دیگر خانمها بود ، حتی موقع صرف بستنی . شاه عادت داشت بستنی را از همان ظرف خودش که میان یخ گذاشته می شد بخورد . مرتب سر به سر خانمها می گذاشت و با آنان شوخی می کرد . شاه پیش از ترک حمام دستمال خود را به طرف خانمی می انداخت که قرار بود آن شب را با او بگذراند . خانمی که دستمال را به طرف او می انداخت باید خودش را برای آن شب آماده می کرد . رسم بر این بود یک ساعت پس از شاه از خوابگاه بیرون می آمد و به عمارت خودش می رفت . صبح هم محض آنکه معلوم شود شب در خدمت شاه بوده از اتاق بیرون نمی آمد و تا غروب در عمارتش می ماند .
آن روز شاه وقت ترک حمام دستمال خود را به طرف انیس الدوله انداخت و این برای خانم باشی که تمام اوقات شاه را به خود معطوف می داشت و هر شب را در خوابگاه با او می گذراند دیوانه کننده بود . خانم باشی از اینکه دید شاه بدجوری روی دنده لج افتاده و دیگر حاضر نیست ناز او را بکشد و عشوه هایش را بخرد سخت نگران شد و ترسید اگر این وضعیت ادامه داشته باشد هووهایش که چشم دیدن او را نداشتند و با دادن آن پیشنهاد توانستند او را از چشم شاه بیندازند باز هم از فرصت پیش آمده استفاده کنند و بیشتر او را از چشم شاه بیندازند که دیگر حاضر نشود اسمی از او بیاورد .
خانم باشی به این نتیجه رسیده بود خودش در این ماجرا بی تقصیر نبوده و نمی بایست فریب عفت السلطنه را می خورده و پایش را از گلیمش درازتر می کرده . برای آنکه آب رفته را به جوی بازگرداند کارش شده بود فکر کردن به اینکه باید چه کند . هر چه دنبال راه چاره ای می گشت چیزی به خاطرش نمی رسید . تا عاقبت اتفاقی باعث شد راهی برای جلب نظر شاه به نظرش برسد .
آن روز طرفهای ظهر بود که مادر و خواهر خانم باشی پس از مدتها برای دیدن او با آنجا آمدند . خانم باشی که مدت زمان زیادی بود مادر و خواهر کوچکش ، ماه رخسار را ندیده بود در این مدت ، به خصوص پس از مرگ امینه اقدس و رفتن فاطمه السلطان به عمارت دیگر سخت احساس غربت و تنهای می کرد . از آمدن آن های قابل توجهی از شاه می گرفت هر بار که او را می دید با بهره گیری از حرفهای شیرین و زیبایی ظاهری و عشوه های لطیف دخترانه کاری می کرد تا شاه چند ساعت هوس رفتن به سرش نزند و همان جا در عمارت خانم باشی بماند . مثلاً به محض دیدن شاه خودش را در آغوش او می انداخت و انگشتهایش را در دستهای او گره می کرد و خودش را لوس می کرد .
خانم باشی از این وضعیت راضی بود و از اینکه هر روز شاه را می بیند دلش خوش بود ، به خصوص اینکه هنوز یک ماه از این برنامه نگذشته بود که یک عمارت اختصاصی با مبلهای بسیار گرانبها در اختیارش گذاشته شد .

پایان قسمت ۱۰
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
=====
     
  
مرد

 
قسمت ۱۱
« باشی جان ، بی کار بودی با دست خودت برای خودت رقیب تراشیدی ؟ »
باشی که پیدا بود درست متوجه مقصود فاطمه سلطان نشده یا فهمیده و نمی خواهد باور کند خودش را به آن راه زد و پرسید : « چطور ؟ »
فاطمه سلطان با معنا لبخند زد . « یعنی خودت متوجه نیستی اعلیحضرت محض خاطر ماه رخسار است که دم به ساعت اینجاست ؟ »
خانم باشی همان طور که می شنید ترس گریبانش را گرفت . « تو هم چه حرفها می زنی ، ماه رخسار هنوز بچه است . اگر می بینید خودش را در دل اعلیحضرت جا کرده به خاطر حرکات و شیطنتهای کودکانه اش است . »
فاطمه سلطان قری به سر گردنش داد و پوزخند زد : « د همین دیگر ... راستی که ساده هستی باشی جان . اگر ساده نبودی که از عفت السلطنه رو دست نمی خوردی . این هم مال اینکه حالا می گویی ماه رخسار بچه است . هیچ فکر کرده ای ماه رخسار به واسطه همین بچگی آب و رنگ بیشتری از خودت دارد ؟ »
خانم باشی باز هم با خوشباوری به نوع دیگری حرف خودش را تکرار کرد . « این امکان ندارد اعلیحضرت نسبت به ماه رخسار نظر داشته باشند . هر چه باشد ماه رخسار خواهر من است ، حتی بابیها هم با خواهر زنشان ازدواج نمی کنند ! »
فاطمه سلطان از سر تاسف سر تکان داد و گفت : « خوب ماه رخسار خواهرت باشد ، یک جوری حرف می زنی که انگار نمی شود .»
این را گفت و چون دید خانم باشی با ناباوری به او چشم دوخته در حالی که سعی می کرد به صحبتهایش لفت و لعاب بیشتری بدهد گفت : « مگر عایشه و لیلی خانم خودمان با هم خواهر نیستند ؟ »
خانم باشی همان طور که می شنید چشمانش از تعجب گشاد شد . آهسته پرسید . « آن دو تا با هم خواهرند ؟! راست می گویید ؟ من تا به حال خبر نداشتم ، اما مگر می شود ؟! »
« حالا می بینی که شده . این دو تا خواهر دختران محمد خان یوشی فیروزکوهی هستند . می خواهی بدانی چطور شد که پایشان به دربار باز شد ؟ »
خانم باشی همان طور که گیج و مات و مبهوت به دهان فاطمه سلطان چشم دوخته بود به تصدیق سر تکان داد . « بله ، برایم تعریف کنید .»
فاطمه سلطان به قدری که خانم باشی را به شنیدن مشتاق تر کند سکوت کرد و گفت : « اعلیحضرت شبی در جریان یکی از سفرهای معمولی خودشان به مازندران در جنگل گم شدند . از شدت باران و سرما به خانه محمد خان یوشی پناه بردند . این عایشه خانم و لیلی خانم را همان شب می بینند و نظرشان هر دو را می گیرد ، به خصوص لیلی خانم را ، اما ترجیح می دهند اول از عایشه خانم خواستگاری کنند . خلاصه سرت را درد نیاورم ، عایشه خانم را برای خودشان عقد می کنند و با خود به تهران می آورند . طولی نمی کشد که لیلی خانم برای دیدن خواهرش به اندرون سر می زند و مورد توجه شاه قرار می گیرد و باز همان قصه کهنه تجدید می شود و میل ملوکانه بر این قرار می گیرد که لیلی خانم را عقد کنند ، ما چون مشکل شرع مانع از این کار است اعلیحضرت به فکر چاره می افتد و با یکی دو نفر در این باره به گفتگو می نشیند و عاقبت به این نتیجه می رسند که ازدواج با دو خواهر به صورت منقطع اشکالی ندارد ، به شرط اینکه در دوران ازدواج موقت با یکی از دو خواهر ، خواهر دیگر مطلقه شده باشد . »
خانم باشی همان طور که گوش می داد متوجه نکته ای شد . سر تکان داد و گفت : « حالا فهمیدم ... پس برای همین است که هر وقت عایشه خانم در اندرون است ، لیلی خانم غیبش می زند . »
فاطمه سلطان لبخند زد . « درست فهمیدی ، در طول ماههایی که عایشه خانم صیغه شاه شود دیگری به املاک خانوادگی خود در یوش می رود و بر عکس . آخر می دانی اعلیحضرت میرزا عبدالله خان ، برادرشان را به مقام حکمرانی مازندران منصوب کرده ... در مازندران برای خودشان دم و دستگاهی دارند . در این میان به عایشه خانم ظلم شده ، بیچاره از بس اشک ریخته دیگر چشمهایش سو ندارد . »
خانم باشی که تا آن لحظه غرق حیرت سرا پا گوش بود با دلواپسی پرسید : « حالا می گویی من چه کنم ؟ »
« هیچی ، تا دیر نشده در موقعیتی مناسب ماه رخسار را به خانه پدرت برگردان . »
خانم باشی که پیدا بود هنوز هم تحت تاثیر حرفهای ماه سلطان غرق در فکر است به توافق سر تکان داد .
شاه مثل اکثر مواقع سر زده وارد عمارت خانم باشی می شد ، آن روز عصر هم بی اطلاع داخل شد . همین که چشمش به خانم باشی افتاد که برای استقبال آمده بود گفت : « به عمارت خورشید می رفتم . گفتم سر راه از محبوبه ام سراغی بگیرم . »
خانم باشی که پیدا بود حرف شاه به دلش نشسته با لبخندی شیرین پاسخ داد : « اعلیحضرت همیشه نسبت به این کمینه لطف دارند . »
شاه که با چشمانش دنبال ماه رخسار می گشت هنوز ننشسته سراغ او را گرفت . « ماه رخسار را نمی بینم ! »
خانم باشی که شری را از سرش باز کرده بود آسوده خاطر لبخند زد . « فرستادمش اقدسیه ، باید ببخشید . مدتی اینجا مانده بود. »
شاه که پیدا بود از رفتن ماه رخسار ناخرسند است با ناراحتی گفت : « پای او روی سر کسی نبود ، می گذاشتی چند صباحی ... یعنی تا هر وقت خودش دلش خواست اینجا بماند . » و چون دید خانم باشی با حالت عجیبی نگاهش می کند فوری گفت : « این طوری خودت هم تنها نبودی . »
خانم باشی از آنچه شنید دلش لرزید و متوجه شد دلرباییهای ماه رخسار کار دستش داده . برای اینکه مطمئن شود دیگر پرده پوشی را جایز ندانست و آنچه در دلش بود را سر بسته بر زبان آورد . « فرمایش شما صحیح است ، اما متاسفانه از وقتی ماه رخسار آمده حرف و حدیثهای نامربوطی بر زبان خانمها افتاده . »
شاه که معلوم بود مقصود خانم باشی را فهمیده خودش را به آن راه زد و در حالی که حالت چهره اش عوض شده بود یک ابروی خود را بالا برد و پرسید : « مثلاً چه حرف و حدیثهایی ؟ »
خانم باشی که از تغییر روحیه شاه خیلی دست و پایش را گم کرده بود با صدای بغض آلودی پاسخ داد : « خانمها گوشه و کنایه می زنند که اظهار لطفهای اخیر سرورم به این کمینه واقعی نیست و اگر سری به اینجا می زنید و احوالی می گیرید بهانه اش دیدار خواهرم ماه رخسار و حرف زدن با اوست . »
شاه با حالتی بر افروخته و با تغیر پاسخ داد : « اول اینکه هر کس چنین حرفی زده غلط بی جا کرده . در ضمن توجه داشتم مردی به سن و سال من به دختری مثل ماه رخسار امر عجیبی نیست . هر چه باشد ماه رخسار جای دختر من است . »
خانم باشی که قصد داشت خیلی زود شر ماه رخسار را از سرش باز کند رک و پوست کنده گفت : « من متوجه این موضوع هستم ، اما متاسفانه دیگران عادت کرده اند حرف مفت بزنند . نشنیده اید که می گویند در دروازه را می شود بست ، اما دهان مردم را نه ؟ »
شاه که دید خانم باشی نگران موقعیت خودش است بدش نیامد برای زهر چشم گرفتن از سوگلی مغرورش هم که شده از موقعیت به دست آمده کمال استفاده را ببرد . برای همین بی هیچ ملاحظه ای خیلی راحت گفت : « از من می شنوی خیال خودت را راحت کن و دفعه بعد اگر کسی در این باره فضولی کرد بزن توی دهنش و با صراحت بگو که اعلیحضرت قصد دارند با ماه رخسار ازدواج کنند و تو هم مخالفتی با این موضوع نداری . »
بیرون آمدن چنین حرفی از دهان شاه حکم دیگ سربی مذابی را داشت که سر خانم باشی ریخته باشند . او که توقع شنیدن چنین حرفی را از دهان شاه نداشت بی اختیار به یاد حکایت عایشه و لیلی خانم افتاد.از دلش گذشت که تا چیزی نباشد مردم نگویند چیزی ها.با این حال برای آنکه مقصود شاه را از بیان این حرف دریابد به آمد خودش را به آن را زد و گفت:-متوجه مقصودتان نمیشم.شاه که دلش نمیآمد محبوبهای مثل خانم باشی را به واسطه ی شباهت به جیران عزیزش از خود برنجاند وقتی دید خانم باشی خیلی هراسان شده و در صدد رفع و رجوع حرفی که زده بود برآمد و گفت:
-چه شده؟حسابی رنگ و روت پریده.نترس جانم،من این حرف را زدم تا میزان علاقه آات را به خودم بسنجم.نترس جانم،شوخی کردم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
=====
     
  
مرد

 
شاه این را گفت و دیگر درنگ را جایز ندانست.با نگاهی به ساعت زنجیرداری که همیشه در جیبش بود از جا برخاست.فقط برای آنکه حرفی زده باشد توضیح داد:
-دیگر باید بروم.صدرعظم در عمارت خورشید منتظر است.قرار است راجع به غله و گوشت با چند نفر مشورت کنیم.رو به خانم باشی این را گفت و راه افتاد و او را در دنیایی از بهت و ناباوری در عالم خود تنها گذشت.
فصل 31
خانم باشی هنوز روی همان صندلی که نشسته بود به همان حال خشکش زده و غرق در عالم خودش بود.او به این نکته رسیده بود که پس از این،با توجه به آنچه که از زبان شاه شنیده است نمیبأیستی از او توقع مهر و عاطفه داشته باشد.با بلند شدن صدایی تلنگری که به در خورد رشته ی افکارش از هم گسست.سرور خان خواجه شاه بود.
پس از آنکه از خانم باشی اجازه ی ورود خواست تعظیم کرد و گفت:
اعلیحضرت سلام رساندند.امر فرمودند که فردا صبح بعد از نماز علیامخدره جزو اولین دسته در رکاب همایونی حاضر باشند.از آنجایی که خانم باشی هنوز به حال و هوای خودش نبود.از آنچه شنید دستگیرش شد که شاه به عمد سرور خان خواجه را به آنجا فرستاده تا واکنش او را در برابر واقعه ی پیش از ظهر غیر مستقیم ارزیابی کند.
خانم باشی بی آنکه چندان اهمیتی به این مساله بدهد از آنجایی که دلش از دست شاه پر بود با بی ایتنانی به سرور خان خواجه پاسخ داد:
-از قول بنده خدمت اعلاحضرت سلام برسانید و بگویید حالم برای آمدن مساعد نیست.اگر ممکن است مرا از عمدا به سرخه ی حضار معذور بدارند.
سرور خان خواجه بی آنکه حرفی بزند سرش را به علامت اطاعت فرو آورد پس از تعظیم از در خارج شد.ساعتی دیگر سکوت بر فضا حکم فرما شد که تیک تاک ساعت کمدی گوشه ی تالار آن را میشکست.
خانم باشی احساس بدی داشت و دقیقههای کسالت بار و آزار دهندهای را سپری میکرد.همانطور که با غرور جریحه دار شوا و قلبی در هم شکسته غرق در فکر نشسته بود بار دیگر از صدایی تلنگری که به در خورد به خود آمد.خانم باشی به خیال اینکه باز هم سرور خان،خواجه بلند قد قبله عالم است که پیغامی آورده است به عمد جواب نداد،غافل از آنکه شخصی که پشت در ایستاده شخص شاه است.
نیرویی مرموز شاه را وادار میکرد در برابر خانم باشی کوتاه بیاید.وقتی که پاسخی نشنید به تصور آنکه خانم باشی در خواب است آهسته در را باز کرد و داخل شد.تا چشمش به خانم باشی افتاد گفت:
-ِِ تو بیداری؟...پس چرا جواب ندادی؟خانم باشی که از حضور سرزده ی شاه غافلگیر شده بود خواست پاسخی بدهد که او با لحنی صمیمانه و خودمانی دوباره گفت:
-فردا که به سرخه حصار میایی، نه؟
خانم باشی با لحنی سرد و لحنی بی تفاوت و رسمی پاسخ داد:
-خیر سرورم،سرم درد میکند.حوصله ی آمدن به سرخه حصار را ندارم.
شاه با آنکه پاسخ خانم باشی را از دهان سرور خان شنیده بود و متوجه شده بود که از دستش رنجیده است،به عمد خودش را به آن راه زد و با ظاهری متعجب و نگران،در حالی که یک ابرو ی خود را بالا داده بود پرسید:
-برای چه؟
خانم باشی به عوض دادن پاسخ ترجیح داد حرفی نزد و سکوت کند.شاه که دید خانم باشی بغض کرده و چیزی نمیگوید،پس از لختی سکوت برای دلجویی از سوگلی محبوبش خندید و گفت:
-حالا فهمیدم شما زنها،شوخی سرتان نمیشود.
شاه این را گفت و در چشمان خانم باشی نگریست که حالا غرق اشک شده بود.بی اختیار از شباهت چشمان خانم باشی به فروغ السلطنه دلش به درد آمد.برای همین با لحنی که سعی میکرد مهربان تر باشد گفت:
-میدانی باشی،تو خیلی خوبی و از هر حیث سر آمد خانمهای اندرونی هستی....اما یک اشکال بزرگ داری.اشکالت این است که خیلی زود باوری و اندیشههای مخرب دیگران روی تو تأثیر گذار است.هر کس هر چیزی در گوشت میخاند زود باور میکنی.
خانم باشی در حالی که با چشمان خیس از اشک سرش را پائین انداخته بود دیگر پرده پوشی را جایز ندانست و با لحن گله آمیزی گفت:
-ممکن است من زود باور باشم،اما از قدیم گفتند تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیز ها.
این را گفت و دیگر نتوانست خودداری کند و صدای هق هق گریه ش بلند شد.شاه در برابر ناراحتی او بی ارادهای لحظهای موقعیت خود را فراموش کرد و به زانو درامد.با لحنی حق به جانب گفت:
-اگر منظورت به آن حرف است که باید بدانی ما آن را به عمد زادیم تا میزان علاقه ات را نسبت به خود بدانیم و بفهمیم که دوستمان داری یا نه؟وللا به آن خدایی که این تاج را به ما عنایت فرموده سرسوزنی به ماه رخسار فکر نکرده بودیم،چه برسد که نظر خاصی نسبت به او داشته باشیم.
شاه این را گفت و لحظه در پی تاثیر حرفش به صورت خیس از اشک خانم باشی چشم دوخت.وقتی دید حرفی نمیزند با ملاطفت با دست راستش اشکهای او را از روی صورتش پاک میکرد و ادامه داد:
-از اشکهات متوجه هستیم که ما در قلبت جا داریم و ما را با کسی تقسیم کنی.
برای همین هم قاطع شعر زیبایی را که شب گذشته با الهام از تو سروده ایم برایت میخوانیم تا بدانی این محبت یک طرفه نیست.
شاه این را گفت و بی آنکه منتظر واکنش خانم باشی شود سر او را روی شانه ش گذشت و با صدای اهنگینی در گوشش زمزمه کرد:
-از ازل خوب سرشتند ملایک گلِ تو
لیک که صد حیف که از سنگ برآمد دلِ تو
همه جایی و ندانیم کجاییای دوست ره نبردند
حریفانِ تو بر منزل تو
دل عشاق به دیدار نکوی تو خوش است
ره ندارند به جاییی به جز محفل تو
هر کجا را کنیای دوست! همه مشتاقان
همچو مجنون بدوند از عقب محمل تو
گر تو را تنگ در آغوش نگیرم یک دم
چه بود حاصل ما و چه بود حاصل تو
مشکلی پیش من افتاد زکه لعل لبِ دوست
کفّ مشک است نگردد حل این مشکل تو
با تمام شدن شعر گریه خانم باشی کم کم فرو نشست.شاه که دید در کار خود موفق شده به بهانه ی قرار با صدرعظم از خانم باشی جدا شد.اما پیش از عمارت او برود در میان چارچوب در ایستاد و تاکید کرد:-فردا صبح زود برای رفتن به سرخه حصار آماده باش.به اعتماد و الحرام سپردم در کالسکه ی اختصاصی در التزام باشی..
شاه این را گفت و از آنجا رفت.
خانم باشی جلوی چادر شاهی ایستاده بود که پرچم شیر و خورشید در بالای آن در اهتزار بود و محزون به گوشهای خیره مانده بود.از صدای علی اصغر خان امین السلطان اتابک اعظم،سرد عزم ایران،به خود آمد.جناب صدر اعظم که پیدا بود برای دیدار و گفتگو با شاه آمده تا چشمش به خانم باشی افتاد خاطره ی نخستین برخوردش با او در ذهنش جان گرفت.
با لبخند تعظیم کرد و گفت:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
=====
     
  
صفحه  صفحه 9 از 13:  « پیشین  1  ...  8  9  10  11  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

معشوقه آخر


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA