انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

قصه های یک دقیقه ای


زن

 
در زندگی به دنبال یک خال

دختر جوانی یک خال روی گونه چپ داشت . هم دختر می دانست با ان خال زیباتر است و هم خال می دانست که

صورت دختر را زیباتر کرده است . یک روز صبح وقتی دختر در ایینه نگاه کرد خال را روی گونه چپش ندید. خال روی گونه

راستش بود . دختر به شک افتاد که ایا قبلا خال طرف راستش بوده یا چپ. روز بعد خال روی چانه دختر بود. دختر

ترسید . روز بعد خال روی نوک بینی بود . دختر بیشتر ترسید بعدروی پیشانی و بعد...

دختر پیش عمه اش رفت وماجرای خال متحرک را تعریف کرد . عمه خندید وگفت پس گرفتار یک خال دمدمی مزاج شده ای

هان ؟ ان یک خال تنوع طلب است و دلش م یخواهد تجربه های تازه به دست بیاورد . ناراحت نباش دختر جان بعضی

ازخال ها هم مثل ادم ها ان قدر جا عوض می کنندتا بالاخره یک جا ارام بگیرند. یک روز صبح وقتی دختر توی ایینه نگاه

کرد خال دمدمی مزاج را ندید . همه جای صورتش را خوب نگاه کرد . حتی پشت گوش ها و داخل لبها را نگاه کرد

اما خال نبود . خال رفته بود . چیزی که عمه به دختر نگفته بود این بود که بعضی از خال ها ی دمدمی مزاج ممکن

است جای مناسبی در صورت افراد پیدا نکنند . وبرای همیشه بروند. بعد از رفتن خال دمدمی مزاج دختر چمدانش را

بست و به دنبالش راه افتاد تا اورا به خانه و زندگیش بر گرداند. عمه در حالی که برای او دست تکان می داد

توی دلش گفت شاید خال ها حق داشته باشند دنبال جاهای تازه و جدید بگردند اما ایا دختر ها هم حق دارند

که خانه و زندگی شان را ول کنند و دنبال یک خال راه بیفتند ؟
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
انچه بیشتر اهمیت دارد چیست

فیلی سفید بالای درخت نخل نشسته بود و کمک می خواست یکی مراپایین بیاورد ! خرگوش صدای اورا شنید و با

تعجب پرسید تو چطور ان بالا رفته ای؟ فیل جواب داد نمی دانم مهم نیست . فکری برای پایین امدنم بکن ! اهو از راه

رسید و وقتی از ماجرا خبر دارشد از فیل پرسید تو چطور ان بالا رفته ای ؟ فیل گفت نمی دانم چه اهمیتی دارد . لطفا

فکری برای پایین امدنم بکنید ! اما خرگوش و اهو درباره ی این که فیل چه طور توانسته است بالای درخت برود حرف

می زدند موشی از انجا رد شد و ژرسید درباره ی چی حرف میزنید ؟

اهو خرگوش " فیل بالای درخت را نشان دادندو ماجرا تعریف کزدند . موش از فیل پرسید تو چطور ان بالا رفته ای؟

فیل که خسته شده بود جواب داد مرا پایین بیاورید چه اهمیتی دارد که ...

بعداز موش زرافه امد و پرسید"تو چطور ان بالا رفته ای

شغال امد و پرسید تو چطور ان بالا رفته ای

سوال شیر و پلنگ و گورکن وروباه وخرو کرم شبتاب و مارمولک هم همین بود .

کم کم هواتاریک شد . دیگر کسی فیل را نمی دید اما صدای او هنوز هم به گوش می رسید مرا بیاورید پایین !

حیوانات با هم حرف می زدند و درباره این که چگونه فیل توانسته است بالای درخت برود بحث می کردند . ناگهان در

تاریکی شب صدای هولناکی به گوش رسید حیوانات ساکت شدند . بعد صدای ناله ای بلندشد خر گفت یکی دارد

ناله می کند . خرگوش گفت اره یکی دارد ناله میکند . یک دسته کرم شبتاب از راه رسید و صحنه روشن شد . همه

فیل را دیدند که روی زمین افتاده وناله می کرد . زرافه پرسید تو ... چطور پایین امدی پایین ؟ اهو پرسید تو چطوری امد

ی پایین ؟ شیر گفت برایم جالب است بدانم تو چطوری امدی پایین
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ارامش از دست رفته یک برکه

برکهای سالها درارامش زندگی کرده بود . در زندگی او نه حادثه خوبی اتفاق افتاده بود نه حادثه تلخی و بد . تا

اینکه سرو کله پسرکی پیدا شد . پسرک روزی دو سه بار پایش را درست روی قلب برکه می گذاشت و رد می شد .

این طور ی هم جسم برکه را اذیت می کرد و هم خلوت و ارامش اورا به هم میزد .

روزی برکه که جانش به لبش رسیده بود به سگ کرم وسنگ وباد و درخت غمش را گفت . سگ گفت گازش بگیر تا دیگر

این طرفها پیدایش نشود .

سنگ گفت این بار که امد غرقش کن ! بادگفت با صدایی وحشتناک بترسانش !

برکه گفت این کارها از من بر نمی اید .

کرم گفت پس راهی نداری جز این که بااو دوست بشوی !

برکه گفت این اخرین چاره است . اما چطور بااو دوست شوم ؟

کرم گفت اولین قدم ان است که هدیه ای به او بدهی !

برکه کلی فکر کرد چه هدیه ایی می تواند به پسرک بدهد . ناگهان به یاد چیزی افتاد که سالها پیش نگه داشته بود

روز بعد وقتی پسرک مثل همیشه ژایش را روی قلب برکه بگذارد و عبور بکند چشمش به چیزی افتاد .روی برکه

چیزی شناور بود. پسرک ان را برداشت و گفت جانمی! یک توپه ! بادش خالی شده ! و شروع به باد کردن توپ کرد.

توپ هر لحظه بزرگتر و قشنگ تر می شد . پسرک توپ را روی زمین انداخت و شروع کرد به بازی . برکه فکر کرد حالا

که سر پسرک گرم شده می تواند دوباره باارامش زندگی کند .

اما منو شما می دانیم که او اشتباه می کرد !

شلپ ! پسر نه یک بار نه دوبار نه صد بار بلکه هزاران بار توپ را شوت کرد وتوی برکه انداخت . همه میداندکه

وحشتناکترین صدا برای برکه ها صدای شلپ است . مگر نه ؟
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
مطمئن باش که هر چیزی سرجای خودش است

فرشته ارزو به زرافه گفت ارزویی بکن

زرافه گفت گردنم خیل دراز و سرم خیلی از زمین دور است .

فرشته ارزو پرسید پس ارزویت این است که گردنت کوتاهتر باشد ؟ زرافه جواب داد نه ارزویم این است که چشم هایم

پایین تر باشد . مثلا روی گردنم . وسط گردنم . بله همین جا خوب است . درست وسط گردن . متشکرم . خداحافظ

فرشته ارزو . بااین چشم ها دیگر مشکلی ندارم . خداحافظ . زرافه با چشمانی که روی گردنش بود در جنگل راه می

رفت و لذت می برد. حالا تمام حیوانات زیر ژایش را می دید .دیگر لاک پشت هارا له نمی کرد . او حتی کرم ها را هم

میدید. با خودش گفت باعث تاسف است که از فرشته نخواستم چشم هایم را ژایین تر بیاورد . دراین صورت مورچه را

می توانستم ببینم . زرافه در همین فکر ها بود که سرش میان شاخه و برگ درختی گیر کرد

تلاش کرد ازاد شود . اما بی فایده بود مصیبتش وقتی بیشتر شدکه شیر گرسنه ای اورا دید و نزدیکش رفت

زرافه فریاد زد وکمک خواست . اما کسی به فکر او نبود . چون همه از سر راه شیر فرار کرده بودند . ناگهان فرشته

ارزو جلوی رویش ظاهر شد و گفت می توانی ارزویی بکنی اخرین ارزو . یا می خواهی از دشیر نجاتت دهم


زرافه گفت نه ارزویم این است که چشمانم سر جایش بر گردد . تا بعداز این درخت ها راببینم و گرفتارشان نشوم.

تو چشمانم را جای اولش بر گردان انوقت خودم می دانم چطور از دست شیر نجات پیدا کنم . فرشته ارزو اورا به

ارزویش رساند.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
وقتی سادگی دروغ را خجالت داد

ماهیگیر قلاب را بهاب انداخت ومنتظر شد . کمی که گذشت نخ قلاب تکان خورد . ماهیگیر قلاب را بالا کشید . یک

ماهی طلایی به قلاب گیر کرده بود . ماهی با التماس ماهیگیر ار نگاه کرد و گفت مرا ازاد کن ماهیگیر . ازادم کن تا

جای گنج ژنها کشتی های غرق شده را به نشانت بدهم .

ماهیگیر خوشحال شد و گفت باشه . ازادت می کنم اما قولت را فراموش نکن . ماهی طلایی تشکر کرد و بعد از ازادی

گفت همین جا بنشین تا من با گنج برگردم . ماهیگیر قبول کرد اما هر چه نشست ماهی طلایی بر نگشت .

چندروز بعد ماهی طلایی بازهم به قلاب ماهیگیر گیر کرد .دوباره به التماس افتاد . ازادم کن کسی جز من جای گنج

های ژنهان را نمی داند خمرههای ژر از طلا . جواهر . قول میدهم جای ان هارا به توبگویم . ماهیگیر دوباره خوشحال

و گفت برو تو ازادی فقط قولت را فراموش نکن . ماهی طلای شاد و سر حال در اب شنا کرد و گفت همین جا بنشین

. تکان نخور تا با گنج بر گردم . و زیر اب نا پدید شد . برای بار سوم ماهی طلایی به قلاب گیر کرد . اما با همان روش

قول و قرارها ازد شد.با چهارم و پنجم ششم یازدهم و بیست و سوم پنجاه و ششم هم ماهی طلای به قلاب افتاد

و هربار باتکرار همان حرف ها و قول و قرارها ازاد می شد . بار هشتادم که ماهی به قلاب افتاد دوباره قول داد که

همین که ازاد شود جای گنج های پنهان را به ماهیگیر نشان دهد ماهیگیر بازهم اورا ازاد کرد . ماهی طلایی که از

حماقت ماهیگیر تعجب کرده بود . گفت اخه ماهیگیر از تو احمق تر هم پیدامی شود چرا هربار حرف ها و قول و قرار

هایم را قبول می کنی . در حالی که می بینی هیچ وقت به قولم عمل نمی کنم .

ماهیگیر خندید و گفت خب هر کسی مشکلی در زندگی دارد . مشکل تو هم این است که فراموش کاری و قولت

را فراموش م یکنی
ماهی طلایی که شرمنده شده بود گفت به خاطر تو هم که شده می روم جای گنج هارا پیدامی کنم تو ارزشش را

داری و زیر اب ناپدید شد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
توری زیبا برای عروس خانم

کلاغ عاشق یک گربه سفید و تپل شد . روزی کلاغ تصمیم نهایی اش را گرفت و از گربه سفید خواستگاری کرد . گربه

کمی ناز کرد و گفت تو مرد خوب وخوش سلیقه ای هستی اما من برای ازدواج با تو یک شرط دارم لباس عروس من

باید خیلی قشنگ و خیره کننده باشد. ایا می توانی چنین لباسی تهیه کنی ؟ کلاغ گفت حتما بهترین لباس رااز هر

جای دنیا که باشد برایت می اورم . و برای تهیه لباس پرواز کرد . رفت و رفت تا به یکجشن عروسی رسید عروس لباس

سفید قشنگی پوشیده بود . کلاغ با خود گفت نامزد من که این را ببیند خوشش نمی اید چون لباس خودش سفیدتر از

این لباس است کلاغ پرواز کرد و رفت . رفت و رفت و بار دیگر به یک جشن عروسی رسیدلباس عروس سفید و زیبا و

بلند بود و ده تا دختر دنباله لباس عروس را گرفته بودند کلاغ به یاد پوست سفید و نرم نامزدش گربه افتاد و با خودش

گفت نه نه لباس عروس خودم قشنگ تر است . تازه ما گربه های خرد سال نداریم تا دنباله ی لباسی را بگیرند.

کلاغ ازاین جشن به ان جشن رفت . اما هیچ لباسی را نپسندید . جشن عروسی بعدی در وسط یک باغ بزرگ برگزار

شد .لباس عروس خانم پف دارو سفید بود . تور سرش هم ژوشید ه از نگین های درخشان بود . کلاغ از لباس عروس

خوشش نیامد . اماتور روی سر اورا پسندید و در خیال خود نامزدش را با ان تور تصور کرد . بعد ناگهان به طرف عروس

پرواز کرد پایین رفت و دریک چشم بر هم زدن با چنگال هایش تور عروس را برداشت . مهمان ها فریاد زدند ان کلاغ

دزد را بگیرید ! کلاغ قار قار کنان گفت من دزد نیستم من فقط یک داماد خوش سلیقه هستم !
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
خر گوشی که یواشکی خندید

دخترکی توی رختخوابش خوابیده بود که پایش به چیزی گرم ونرم خورد جیغ کشید و از رختخواب بیرون پرید خر

گوشی از زیر پتو سر ک کشید و گفت من غیب شده ام . یک شعبده باز خیلی خیلی ماهر مرا جلوی تماشا چی غیب

کرده وتا چند لحظه دیگر دوباره پیش شعبده باز بر می گردم . دخترک که از خرگوشش خوشش امده بود گفت پیش من

بمان دلم می خواهد مال من باشی ! خر گوش گفت امکان نداره منخرگوش شعبده باز هستم که در دنیا لنگه ندارد

تا چند لحظه دیگر او مرا پیش خودش بر می گرداند . دخترک محکم خرگوش رابغل گرفت و گفت انقدر محکم نگهت می

دارم تا شعبده باز نتواند تورا بر گرداند ! خرگوش گفت بی فایده است شعبده باز از دست های تو قوی تر است !

دخترک پیش مادرش رفت وگفت مادر دست مرا محکم بگیر تا شعبده باز نتواند خرگوش را روی صحنه باز گرداند

مادر دست دختر را گرفت . خرگوش گفت فایده ندارد . شعبده باز در کارش خیلی ماهر است .

دخترک به پدرش گفت که دست مادر را بگیرد مادر هم دست دختر را بگیرد و او هم خر گوش را محکم بغل کرد تا

شعبده باز نتواند خر گوش را بر گرداند . پدر دست مادر را گرفت . خرگوش گفت بی فایده است شعبده باز قوی تره

دختر ک به پدرگفت با یک دست دست مادر و با دست دیگر دست مادر بزرگ را بگیرد .....

خر گوش گفت بی فایده است شعبده باز قوی تره !

دخترک به مادر بزرگ گفت با یک دست دست پدر و با دست دیگر دست پدر بزرگ را بگیرد تا ....

خرگوش گفت دیگر بی فایده نیست شما قوی ترید ! من همین جا می مانم هیچ شعبده بازی نمی تواند مرا

ازاینجا تکان بدهد . و به خاطر نقشه ای که برای ماندن پیش دختر کشیده بود . یواشکی خندید
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
سه تاری که ناگهان نواخته شد

این قصه سه تاری است که ناگهان شروع به نواختن کرد . چه کسی اورا می نواخت ؟ سه تار به دیوار اتاق زنی دمدمی

مزاج نصب شده بود .زن هیچ وقت با ان اهنگ نزده بود اصلا ساز زدن بلد نبود . بلکه فقط وفقط به خاطر شکل زیبای سه

تار ان را به اتاقش نصب کرده بود .برای او سه تار یک وسیله ی تزئینی بود . روزی از سه تار صدای خوشایندی اهنگی

برخاست . انگار کسی باان اهنگ می زد اماسه تار سر جای همیشگیش بود . زن ترسیدو شوهرش را خبر کرد . شوهر

مادرش را خبر کرد مادر پدرش را خبر کرد .پدر پسرش را خبر کرد . پسر عمع اش را خبر کرد و خلاصه در یک چشم بهم

زدن خانه پر از ادم شد . هر کسی اظهار نظری می کرد . یکی گفت کار کار روح سر گردان یک موسیقیدان است .

چند نفری جیغ کشیدند و فرار کردند. یکی گفت شاید این سه تار مثل پینو کیواز چوبی جادویی ساخته شده است

دیگری گفت علم پیشرفت کرده حتما کسی دارو یااشعه نامرئی شدن را پیدا کرده و حالا ان ادم نامرئی ساز می زند

مردم میرفتند ومی امدند . کم کم سر وکله عکاسان و فیلمبرداران و مصاحبه کننده های تلویزیونی پیدا شد . زن و

سه تارش داشتند حسابی معروف می شدند که ناگهان سه تار ناپدید شد . زن دادکشید دزد دزدی در روز روشن

دوباره خانه پر شداز ادم پای پلیس به میان کشیده شد تا سارق را پیدا کنند . از نظر پلیس همه مشکوک بودند

ومی توانستند سه تار را دزدیده باشند .

این در حالی بود که سه تار در جنگلی دور دست از شاخه درختی اویزان بود و باد موسیقیدان با دست های نامرئی

هنر مندش بهترین اهنگ ها ار می نواخت .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بالشم کو ؟ اسایشم کو ؟

اقای پ تنها زندگی می کرد . اون نه زن داشت ونه بچه پدر ومادرش هم سالها پیش از دنیا رفته بودند اقای پ از

صبح تا کار شب کار می کرد و تنها دلخوشی اش در زندگی بالش پر قویش بود که حاضر نبود باتمام دنیا عوضش کند

اقای پ ان قدر به بالشش عادت کرده بود که بعضی شبها دچار کابوس می شد ! کابوس از دست دادن بالش .

هر روز که اقای پ از خواب بیدار می شد سر گنده اش بالش را گود کرده بود . اقای پ از دیدن ان گودی لذت می برد و

هیچ وقت ان گودی را پر نمی کرد . شب که می شد به عشق همین گودی به خانه می امد سرش رادرست در گودی

جاسازی می کرد و به خواب خوشی فرو می رفت . یک شب اقای پ که از سر کار بر می گشت خیلی خسته بود .

وقتی به تختش نزدیک شد دید جای بالشش خالیست . بالش پر قو ناپدید شد ه بود . اقای پ همه جارا جستجو کرد

.زیر پتو زیر تخت توی ان یکی اتاق توی کمد بالای کمد . اما بالش پر قو نبود که نبود اقای پ انقدر نگران شد

که حتی توی یخچال را هم نگاه کرد و خب صد البته که زیر فرش ها را هم نگاه کرد .

وقتی اقای پ بالش پر قویش را هیچ جا ندید فکر کرد حتمادزد به خانه اش زده است اما دزد به هیچ چیز دست نزده و

هیچ رد پایی از خودش به جا نگذاشته بود . با خودش گفت نه دزدی در کار نیست اقای پ تانیمه های شب دنبال

بالشش گشت و همه جای خانهرا صد بار زیر رو کرد .

از خستگی سرش را روی تشک بی بالش گذاشت و سعی کرد بخوابد که صدالبته خوابش نبرد و تا صبح از دوری بالش

از این دنده به ان دنده غلتید و غصه خورد . غصه ی از دست دادن بالش و به دنبال ان اسایش...

اقای پ هرگز نفهمیدچه بلایی به سر بالشش امده است . اما من و شما می دانیم که این یکی از کابوس هایی

بود که اقای پ دچارش می شد . کابوس از دست دادن بالش و اسایش
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
پسری که سر باد کلاه گذاشت

باداز کلاه ادم ها متنفر بود می گفت یعنی چه ادم ها یک قابلمه سرشان می گذارند و شق ورق را می روند ؟ البته

منظورش از قابلمه چیزی جز کلاه نبود . به خاطر همین نفرت بود که باد هر وقت به ادم های کلاه دار می رسید بی

معطلی کلاه را از سرشان بر می داشت و به ان دوردورها می برد . جایی که صاحب کلاه هرگز نمی توانست ان را پیدا

کند. روزی پسر بچه ای که بارها دیده بودباد با کلاهها چه میکند کلاه بسیار بسیار بزرگی به سر گذاشت و به خیابان رفت

همه از دیدن کلاه به ان بزرگی خندیدند . اما پسرک ناراحت نشد . اوروی نیمکتی نشست و منتظر باد شد . سر انجام

باد از راه رسید . از سر ادم ها چند تا کلاه برداشت و به پسر ک رسید.

اول از دیدن ان کلاه به ان بزرگی تعجب کرد اما همین که خواست کلاه را از سر او بردارد پسر بچه پیش قدم شد

کلاهش را از سر برداشت و گفت بفرمایید جناب باد این کلاه را برای شماهدیه اورده ام .

باد کمی تعجب کرد ایا باید قابلمه نه کلاه را می پذیرفت ؟!

باد کمی به کلاه بزرگ نگاه کرد باید درست اندازه سرم باشد! و قبول کرد. پس کلاه را گرفت و در حالی که از

خوشحالی قند توی دلش اب می کردند ان را به سر گذاشت . به به چقدر کلاه به او می امد . فقط کسانی که می

توانند بادرا ببینند می فهمند که کلاه چقدر به باد می امد . پسرک این قصه هم باد را می دید . برای همین کلی از

قیافه باد تعریف کرد و گفت هرگز هیچ بادی این قدر اقا منش نبوده است .

حالا باد صاحب یک کلاه شده بود پس چرا باید از کلاه بدش می امد . ان هم کلاه بزرگی که اورا اقامنش کرده بود !
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

قصه های یک دقیقه ای

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA