انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

فرشته من


مرد

 
اهل خودکشی هم نبودم و اونو گناه بزرگی می دونستم..وگرنه تا الان صددفعه خودمو از این زندگیه نکبتی خلاص کرده بودم..ولی خب...می دونستم بعد از اینکه خودکشی کردم چیز بهتری توی اون دنیا انتظارمو نمی کشه بنابراین کار به جایی نمی بردم...پس حتی بهش فکر هم نمی کنم. باید این موضوع رو با شیدا در میون بذارم.. اون حتما می تونه کمک بکنه... ******* به صورتم توی اینه نگاه کردم بدون رودربایسی باید می گفتم که خیلی زیبا شده بودم...سایه ی سبزو نقره ای و تیره ای که پشت چشمام کشیده شده بود به زیبایی به رنگ چشمام می اومد..لبای سرخم روی پوست سفیدم چون گل سرخی می درخشید...در کل حرف نداشت ولی دلمو چکار می کردم که پر از غم و غصه بود؟نگران اینده ام بودم... امروز وقتی که ارایشگر داشت صورت وموهای شراره رو درست می کرد وقت رو غنیمت شمردم و همه چیزو برای شیدا تعریف کرده بودم اون هم گفته بود همه چیزو بسپرم به اون و... خودش میدونه چکار بکنه... توی اون لحظه ذهنم هیچ راهی رو بهتر از فرار نمی دونست...یعنی چاره ی دیگه ای نداشتم. حتم داشتم اینبار اگر مخالفت کنم پدرم بی برو برگرد منو می کشه... پس چکار می تونستم بکنم؟جز اینکه یه جوری خودمو از این گرفتاری خلاص کنم؟اون راه هم راهی جز فرار نبود... لباسم از روی شونه برهنه بود و روی قسمت سینه اش پر از سنگ دوزی های زیبا و درخشان بود...حالتش زیبا و چشم گیر بود ولی هیچ کدوم ازاینا برام جذاب نبود... بعد از تموم شدن کار ارایشگر یکی از شاگرداش گفت که داماد اومده دنبال عروس...شنلمو تنم کردم و کلاهش رو تا می تونستم کشیدم جلو تا نتونه صورتمو ببینه... با کمک شیدا از در رفتم بیرون نمی تونستم صورتشو ببینم فقط دسته گل رو گرفت جلوم که منم ازش گرفتم ولی تشکر نکردم... حس کردم دستمو از روی شنل گرفت و خواست کمکم بکنه تا سوار ماشین بشم که من هم اروم دستمو کشیدم و خودم نشستم تو ماشین ودر رو هم بستم...هیچ دوست نداشتم باهاش تنها باشم ولی چاره ای هم نبود... شیدا با هزارجور کلک و بهانه اومد توی ماشین ما نشست ازاین کارش خوشم اومد اینجوری لااقل پارسا هم نمی تونست کاری بکنه یا حرفی بزنه.. تا خود باغ همگی سکوت کردیم و من هم فقط به دسته گلم خیره شده بودم. بالاخره رسیدیم به باغ... از ماشین پیاده شدیم ومن با فاصله از پارسا ایستادم و در میان هلهله ی مهمونا و تبریکاتشون رفتیم توی باغ... سفره ی عقد به زیبایی چیده شده بود ولی من تنها با بی تفاوتی نگاهش کردم...هیچ چیزی توی اون شب به نظرم زیبا و جذاب نمی اومد...هیچ چیز... روی صندلی هامون نشستیم...کمی کلاه شنلمو دادم بالا تا بتونم شیدا رو ببینم..دیدم با لیوان شربت اومد بالا سرم ایستاد... پارسا مشغول سلام و علیک با مهمونا بود...شیدا وقتی کسی حواسش نبود لیوانو اورد جلو وبه اندازه ی چند قطره ریخت رو کفش و پایینه دامنم... بعد الکی دستشو گرفت جلوی دهنشو گفت:وای خدا مرگم بده..ببخشید فرشته جون اصلا حواسم نبود...شربت اوردم بخوری جیگرت حال بیاد ولی ریخت رو لباست.. پارسا توجهش به ما جلب شد...شیدا دستمو گرفت و گفت:بلند شو بریم تمیزش کنم... پارسا دستمو گرفت وگفت:لازم نیست ... اشکالی نداره...الان عاقد میاد. شیدا با لبخند نگاش کرد وگفت:برای شما مشکلی نیست اقا داماد...ولی عروس خانم تا اخر شب میخواد با این لباس جلوی مهمونا مانور بده....برای اون که مهمه....درضمن ما تا 5 دقیقه ی دیگه اینجاییم..خیالتون راحت. بعد دستمو گرفت وگفت:بیا فرشته جون..بیا بریم خودم سه سوته تمیزش می کنم... سریع از جام بلند شدم و همراه شیدا رفتم... با هم رفتیم تو یکی از اتاقا که طبقه ی پایین بود. ادامه دارد... روی تختی که توی اتاق بود نشستم.مجلس عقد توی خونمون برگزارمی شد وبعد هم قرار بود بریم سالن... شیدا پنجره رو باز کرد و به بیرون نگاه کرد و بعد برگشت به طرفم وگفت:باید از اینجا بری بیرون می تونی؟ با ناامیدی به لباسم نگاه کردمو و گفتم:با این لباس؟مگه میشه؟ اومد طرفم ودستمو گرفت و بلندم کرد:بلند شو...وقت نیست لباستو عوض کنی ممکنه سر وکلشون پیدا بشه...باید یه کاریش بکنی دیگه. از تو جیب مانتوش یه کلید در اورد و با یه کاغذ گذاشت توی دستم... گفت:بیا عزیزم..این کلید خونه ی مادربزرگمه...این کاغذ هم ادرس خونشه..اگر وقتی از اینجا رفتی تونستی یه ماشین بگیری ودربستی بری اونجا منم خودمو می رسونم بهت...به خاطر اینکه خانواده ات نتونند مدتی پیدام کنند میرم خونه ی مادربزرگم..تلفنی شرایطت رو برای بابام و مادربزرگم گفتم و اونا هم حرفی نداشتند... با نگرانی بغلش کردم وگفتم:شیدا اگر اتفاقی برات بیافته چی؟من نمی تونم این ریسکو بکنم..چون با فرار کردنم برای تو بد میشه. با مهربونی منو ازاغوشش جدا کرد ودر حالی که اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:فرشته نگرانه من نباش...گفتم که.. منم همین امشب میام پیشت...درضمن... موبایلشو از تو جیبش در اورد وگرفت طرفم...بیا اینو هم با خودت ببر امشب که اومدم خونه ی مادربزرگم ازت می گیرم..فعلا پیشت باشه بهتره.راستی مدارکت همراته؟... سرمو تکون دادم و گفتم:اره...صبح زود از تو گاوصندق بابا برداشتمشون...یه مقدار پول هم برداشتم..تو کیفمه... -خوبه...برو...عجله کن...فقط فرشته خیلی مواظب خودت باش... از این همه مهربونی وخوبیش اشک به چشمام نشست..در جواب این همه خوبی چی داشتم که بگم؟ اروم گونهشو بوسیدم وگفتم:فدات بشم خواهری...خیلی گلی...واقعا ازت ممنونم. به شوخی دستشو کشید به لپشو گفت:اه اه لازم نکرده کاری بکنی ببین چطوری لپمو سرخ کردیا...برو دیگه الان میانا... لبخند زدم... رفتم کنار پنجره و نگاهی به بیرون انداختم..فاصله اش زیاد نبود شاید 3 متر ولی همین هم برای من با این لباس کلی بود..کفشامو از پام در اوردم و گرفتم دستم. شیدا گفت:وایسا کمکت کنم. دستمو گرفت وکمک کرد بشینم لبه پنجره. بهش نگاه کردم و گفتم:مواظب خودت باش شیدا...اینو بدون که خیلی دوستت دارم..خیلی.باز هم ازت ممنونم..برای تمومه خوبی هات. لبخند زد وگفت:برو فرشته...تو هم مواظب خودت باش...من هم خیلی دوستت دارم مثله خواهرم می مونی...برو خدانگهدارت باشه... -خداحافظ... سرشو تکون داد و من هم اروم از پنجره اویزون شدم و با یه حرکت پریدم پایین...خداروشکر اتفاقی نیافتاد...ولی یه کم پای راستم درد گرفت که چیز مهمی نبود. کفشامو پام کردم و سرمو بلند کردم که دیدم شیدا کنار پنجره ایستاده... اروم گفت:الان مهمونا به خاطر اینکه عاقد اومده توی مهمونخونه جمع شدن و کسی توی حیاط نیست پس می تونی راحت فرار کنی...اگر با هم بریم ممکنه پیدامون بکنند.من یه جوری دست به سرشون می کنم تو برو......برو...معطل نکن... دستمو براش تکون دادم و به طرف در دویدم...هیچ کس تو حیاط نبود ولی توی خونه سر وصدا زیاد بود... از در رفتم بیرون..کلاه شنلمو کشیدم روی سرم ودامن بلند لباسمو گرفتم دستمو به طرف خیابون دویدم...کفشام اذیتم می کردند ولی چاره ای نبود...هر کس از کنارم رد می شد با تعجب و عده ای هم با پوزخند نگام می کردند ولی من بی توجه فقط می دویدم... نزدیک به 10 دقیقه بود که داشتم می دویدم که رسیدم به یه تاکسی تلفنی... رو به صاحب اونجا درحالی که نفس نفس می زدم گفتم:ببخشید اقا...یه ماشین می خواستم.. طرف که یه پیرمرد حدودا 50 ساله بود با موهای کاملا سفید با تعجب زل زد بهم و مشکوک نگام کرد:ماشین نداریم دختر جون...تو با این سرو وضع اینجا چکار می کنی دخترم؟خوبیت نداره... مجبور بودم دروغ بگم چون حس کردم بهم مشکوک شده با ناله گفتم:پدرجان نمی تونم...مادرم توی بیمارستان بستریه الان بهم گفتن که تصادف بدی کرده تورو خدا اگر ماشین دارید بهم بدید دلم داره مثل سیر وسرکه می جوشه..نگرانم...توروخدا کمکم کنید. پیرمرد که معلوم بود تحت تاثیر حرفام قرار گرفته گفت:باشه باباجون..نگران نباش انشاالله که خیره...بیا بشین تا نیم ساعت دیگه ماشین میاد...الان نداریم.. وای خدا تا نیم ساعت دیگه؟..اینجوری امکان داشت پیدام کنند..نمی تونستم همچین ریسکی رو بکنم... -نه پدر جان...من تا اون موقع دق می کنم..ممنونم....خودم یه کاریش می کنم.. دیگه بهش مهلت حرف زدن ندادم و دویدم....فقط می دویدم..نمی دونستم به کجا فقط یه حسی بهم می گفت فرشته بدو...نباید بذاری پیدات کنند... چون مطمئن بودم اینبار پدرم دیگه بهم رحم نمی کنه خوبه خوبش این بود که منوبده به پارسا و بدش هم این بود که اینباردیگه بهم رحم نکنه و یه راست بفرستم اون دنیا... ******* هومن رو به پرهام گفت:اخه خدایش حیف این عروسک نیست که بدیمش دسته فرهود؟داغونش می کنه. پرهام نگاهش را از خیابان گرفت ومثله همیشه با نگاه جدیش در جواب برادرش گفت:چقدر غرغر می کنی هومن...یه شب میدیم دستش ناسلامتی امشب شب عروسیشه... هومن برگشت و کاملا رو به پرهام نشست:د اخه من میدونم اون فرهود چه خونه خراب کنیه...نه یعنی ماشین خراب کنیه...من مطمئنم تا فردا جسد ماشینوهم تحویلم نمیده... پرهام با کلافگی گفت:بسه دیگه هومن..پس چرا قبول کردی ماشینتو بهش بدی ؟ هومن دستشو گذاشت لبه پنجره ی ماشینوگفت:اخه خیر سرش دوستمه...تو رودروایسی موندم دیگه... پرهام نگاهش کرد وگفت:پس کمتر غرغر کن..خودت قبول کردی. پس دیگه این حرفا واسه چیه؟ با حرص گفت:پیچ پیچیه برادره من...ارپیچیه عزیزه من...نخود چیه داداشه من...لئوناردوداوینچیه خدابیامرزه..

ادامه دارد...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
همه کسه من...اخه من چی میگم تو چی میگی؟...بابا من به کی بگم ماشینه نازنین 300 میلیونیمو نمی خوام بدم دسته فرهود که چی اقا امشب بشینه پشتش و جلو عروس خانمش پز بده و فردا لاششو تحویلم بده؟...مگه اون سری یادت نیست؟گفت هومن ماشینتو بهم قرض بده میخوام با نامزدم برم مسافرت...منم اخر رفاقت قبول کردم اقا ماشینو برداشت برد 1 هفته بعد اسکلت ماشینو اورد تحویلم داد. وقتی هم بهش میگم این چیه ؟میگه خب ماشینته دیگه..میگم این همونیه که من بهت دادم؟پس بدنش کو؟میگه جون هومن تصادف کردم شدید فقط خدا خواست من و نازی زنده موندیم.ولی خب ماشینت له شد باز هم خدا خیرت بده ماشینت خیلی محکم بود وگرنه ما به جاش له و لورده می شدیم......من هم هاج و واج وایساده بودم نگاش می کردم و تو دلم برای تمومه فک و فامیل و رفتگان و بازماندگانش صلوات می فرستادم...اخه من چی بگم پرهام؟ پرهام تمام مدت در سکوت به گلایه های هومن گوش می داد و لبخند می زد... گفت:هر چی عوض داره گله نداره. اون بار هم تو لپ تاپشو قرض کردی تا فقط واسه 5 دقیقه باهاش کارتو انجام بدی زدی همه ی اطلاعاتشو پاک کردی... نگاهش کرد وگفت:یادت رفته برادر من؟... هومن نیم نگاهی بهش انداخت و گفت:نخیر یادم نرفته...لازم هم نیست یادم بندازی...از قصد که نکردم..دستم خورد به یه دکمه و همه اش پاک شد... پرهام گفت:اره خب...تو که راست میگی...کیه که دروغ میگه..تو میدونی؟ هومن گفت:نه من از کجا بدونم؟ولی اونی که راست میگه رو می شناسم دقیقا کنارت نشسته...خوب ببین.. پرهام لبخند کوچیکی زد و سرش را تکان داد... فصل سوم نزدیک به نیم ساعت بود که فقط داشتم می دویدم...دیگه نا نداشتم....سرجام وایسادم ودامن لباسمو ول کردم روی پام و خم شدم... قفسه ی سینه ام درد گرفته بود..از بس نفس نفس زده بودم دهانم خشک شده بود.... صاف وایسادم و دستمو گذاشتم روی سینه ام...به اطرافم نگاه کردم...رو به روم یه سربالایی کم شیب بود که دور تا دورش هم درخت بود و هم خونه و خیلی خیلی هم خلوت بود... یاد خونه ی مادربزرگ شیدا افتادم توی دستامو نگاه کردم ولی اثری از کاغذی که ادرس روش یادداشت شده بود نبود...توی کیف دستیه سفید و کوچیکمو نگاه کردم ولی ادرس اونجا هم نبود... وای یعنی گمش کرده بودم؟حالا باید چکار می کردم؟بدون ادرس کجا برم؟.. همین طورداشتم با نگرانی با خودم حرف می زدم که از پشت صدایی شنیدم..برگشتم. وااای خدا...از ترس چشمام گرد شد و عقب عقب رفتم...3 تا مرد قد بلند که لبخندای زشت و شیطانی روی لباشون بود.. یکیشون گفت:به به بچه ها ببینید امشب خدا چه حوری برامون فرستاده...ای جانمی... هر سه تاشون اومدن جلو که من هم با بی رمقی و وحشت به عقب برگشتم تا از دستشون فرار کنم ولی اونا دوره ام کردند. تیپاشون عجق وجق بود...از تیپ و قیافهشون می شد فهمید که ادمای درستی نیستند...از زور ترس داشتم سکته می کردم.کوچه هم خلوته خلوت بود... خواستم جیغ بکشم که با داد اولم یکیشون اومد جلو و از پشت بغلم کرد وجلوی دهنمو گرفت..داشتم قبض روح می شدم... کنار گوشم با لحن چندش اوری گفت:انقدر جیک جیک نکن خوشگله...امشب ماله مایی...مگه میذاریم به همین راحتی از پیشمون بری؟.. دست کثیفشو از روی شنل کشید به بازوم و هی قربون صدقه ام می رفت .گریه ام گرفته بود ولی نمی خواستم جلوشون ضعیف به نظر برسم..اونجوری زودتر به هدفشون می رسیدند... شروع کردم به دست وپا زدن...لگد محکمی به ساق پاش زدم که اونم با ناله ای از درد ولم کرد وپاشو چسبید.. من هم داد زدم:کمک..توروخدا یکی کمکم کنه. رو به اونا گفتم:برید گمشید اشغالا..چی از جونم می خواید؟ یکی دیگشون از توی جیبش یه چاقو در اورد و اومد طرفم...اشک صورتمو خیس کرده بود عقب عقب رفتم که اون یکی از پشت منو گرفت و اولین کاری که کرد جلوی دهانمو محکم گرفت تا جیغ نکشم..اونی که چاقو دستش بود اومد جلو و با لبخند زشتی توی چشمام زل زد... جلوم وایساد و دستموگرفت و کشید سمت خودش...شنل از روی دستم کنار رفت...شونه ی برهنه ام افتاد بیرون..بی صدا جیغ می کشیدم و ناله می کردم..اون مرد هم با بدجنسیه تمام چاقوشو توی دستاش تکون داد و اورد سمت شونه ام...صورتشو به شونه ام نزدیک کرد ودر حالی که بو می کشید چشماشو بست و گفت:اوممم چه پوست لطیفی هم داری خوشگله من...ولی حیف که باید یه کوچولو روشو برات نقاشی کنم...مثله اینکه با زبون خوش رامه ما نمیشی پس باید جور دیگه ای حالیت کنم... چاقوشو اورد جلو از ترس داشتم می لرزیدم...تیزیه چاقو رو روی بازوم و شونه ام حس کردم...درد و سوزش بدی توی شونه ام پیچید...بلند جیغ کشیدم ولی چون جلوی دهانمو گرفته بود صدام توی گلوم خفه شد و هق هقم بیشتر شد... اون مرد خودشو کشید کنار تو صورتم خیره شد و نگاه بدی بهم کرد وگفت:حالا خوشگل تر شدی عزیزم...این چندتا خراش برات درس عبرتی میشه که دیگه دست رد به سینه ی شهرام و دارو دسته اش نزنی.. به دوستاش اشاره کرد و گفت:بچه ها بیاریدش تو ماشین... اونا هم داشتن منو به زور می بردن به طرف ماشینشون که از پشته سر صدای کشیده شدن لاستیکای ماشینی رو شنیدم...همه برگشتن و عقبو نگاه کردن... به نظرم ماشین عروس بود اخه با گل و ربان تزیین شده بود...کم کم داشتم روی دستای اون مرد بیهوش می شدم.. درهای جلوی ماشین باز شد و دو تا مرد جوون ازش اومدن پایین و اومدن جلوی ماشین وایسادن...چون توی تاریکی بودند صورتاشونو نمی دیدم. اونی که منو گرفته بود اروم ولم کرد واز پشت دستامو محکم گرفت ...اونی که با چاقو زخمیم کرد رفت جلوی من ایستاد و به اونا نگاه کرد.. با زور کمی که برام مونده بود می خواستم دستامو از توی دستای اون مرد در بیارم ولی هیچ جوری ولم نمی کرد... برگشتم سمتش و هلش دادم عقب ولی باز ولم نکرد و خواست بزنه توی صورتم که سرمو برگردونمو دستشو گاز گرفتم که اون هم با ناله دستامو ول کرد. منم دامن لباسمو گرفتم بالا و دویدم به طرف اون دوتا..نمی دونم چرا ولی احساسم می گفت می تونم بهشون اعتماد کنم... ******* ماشین توی سرازیری افتاده بود که صدای جیغ دختری رو شنیدند...هومن به پرهام اشاره کرد که سرعتشو کم کنه... پرهام سرعت ماشینو کم کرد و رو به هومن گفت:تو هم شنیدی؟ هومن سرش را تکان داد و گفت:اره...انگار صدای جیغ بود...ارومتر برو.. -باشه... کمی جلوتر دختری را دیدند که لباس عروس به تن داشت و سه نفر که از ظاهرشان می شد به راحتی فهمید اراذل و اوباش هستند داشتند او را به زور به طرف ماشینشان می بردند... هومن گفت:نگه دار پرهام... پرهام با جدیت گفت:ولش کن..برامون دردسر میشه. هومن نگاهش کرد وگفت:دقیقا توی این موقعیت اینو از کجات گفتی برادر من؟...یه دخترو دارن می دزدند تو به فکر دردسرشی؟...بپر پایین ... پرهام کلافه نگاش کرد وگفت:باز تو شدی سوپرمن و منم جورکشه تو؟... هومن در ماشینو باز کرد وگفت:پیاده شو امشب یه نمه دلم هوس کتک کاری کرده بود خداروشکر جور شد...داشتم عقده ای می شدم جون پرهام..یه 6 ماهی هست باشگاه نرفتیم. پرهام نفسش را با فوت بیرون داد و سرش را تکان داد:از دسته تو هومن... او هم بعد از هومن پیاده شد و هر دو جلوی ماشین ایستادند... ان 3 نفر هم همراه فرشته روبرویشان ایستاده بودند که فرشته بعد از گاز گرفتن دست اون مرد به طرف پرهام و هومن دوید... همان مردی که او را با چاقو زخمی کرده بود هم پشت سرش دوید ولی فرشته سریع پشت پرهام مخفی شد و با هق هق بازوی او را چسبید...از زور ترس نمی توانست حرف بزند ... فقط می لرزید و گریه می کرد. پرهام با اخم برگشت به طرف همون مردی که چاقو دستش بود وداد زد:شماها با این خانم چکار دارید؟ اون مرد که اسمش شهرام بود پوزخند زد وگفت:به تو چه؟زنمه...حالا که فهمیدی راهتو بکش برو.. هومن با اخم گفت:ااااا نه بابا...از کی تا حالا دامادا با تیپ اراذل و اوباش عروسشونو می برن خونشون؟لابد تازه مد شده ما بی خبریم.راستی اقایون هم ساقدوشاتن؟ و به دوستانه او اشاره کرد و خندید.... شهرام خنده ی زشتی کرد وگفت:این فضولی ها به شما نیومده اقا خوش تیپه...حالا هم برید پی کارتون بچه سوسولا و تو کار مردم هم دخالت نکنید. بعد رو به فرشته گفت:عزیزم بیا اینجا دیگه مزاحم اقایون نشو... فرشته با ترس بیشتر بازوی پرهام را فشار داد وگفت:خفه شو عوضی...کی گفته تو شوهر منی؟... رو به ان دو گفت:به خدا اینا مزاحمم شدند...می خواستن منو به زور سوار ماشینشون بکنند...تورو خدا کمکم کنید... التماس امیز توی چشمای پرهام و هومن خیره شد... شهرام چاقویش را توی دستانش تکان داد و گفت: دیگه داری زیادی زر زر می کنی...یه کاری نکن همینجا نفله ات کنم. هومن به طرفش حمله کرد که پرهام دستش را گرفت وگفت:نه هومن..صبر کن. هومن سرجایش ایستاد و حرکتی نکرد.پرهام رفت جلو و با اخم غلیظ و لحن جدی و خشکی که مختص به خودش بود گفت:یا همین الان می زنید به چاک یا کاری می کنم که دیگه تا اخرعمرتون نتونید قدم از قدم بردارید... شهرام و دارو دسته اش بلند زدند زیر خنده ... شهرام گفت:بچه سوسول داری مارو تهدید می کنی؟...هنوز از مادرزاده نشده جوجه... باز خنده ی زشتی کرد که پرهام با خشم دستش را مشت کرد و غرید:بسیار خب...من بهتون مهلت دادم که برید و گورتونو گم کنید ولی خودتون نخواستید...حالا دیگه هر بلایی سرتون بیاد پای خودتونه... به هومن اشاره کرد و هر دو به طرف ماشین رفتند. پرهام در ماشین را باز کرد و رو به فرشته گفت:خانم شما بنشینید تو ماشین و به هیچ عنوان هم از ماشین پیاده نشید.. فرشته نگاه مرددی به او انداخت و کلاه شنلش را پایین تر کشید و شنلش را روی شانه اش مرتب کرد.. دستش به شدت می سوخت و قسمتی از لباسش هم خونی شده بود.با بی حالی روی صندلی نشست و پرهام هم در ماشین را بست... هومن و پرهام هر دو کت هایشان را از تن در اوردند و از پنجره ی ماشین به داخل انداختند و رو به ان سه نفر ایستادند... ادامه دارد... اونی که در ماشین رو برام باز کرد همراه اون یکی هر دو کت هاشونو انداختن تو ماشینو رفتن جلوی اون 3 نفر اوباش وایسادن.. هر دو قدبلند بودند و هیکل خوبی هم داشتند.فقط می دونستم اسم یکیشون هومنه ولی اسمه اون یکی رو نمی دونستم چیه. یکی ازاون اراذل همونی که اسمش شهرام بود با چاقوش به طرف هومن حمله کرد که اون هم دستشو تو هوا گرفت و یه چرخ زد ودستشو پیچوند و نقشه زمینش کرد و با زانو نشست روی سینه اش و چندبار با مشت کوبید تو صورتش. به خاطر خونی که ازم رفته بود چشمام سیاهی می رفت و چشمام اروم اروم داشت بسته می شد.حالم اصلا خوب نبود...اروم چشمامو باز وبسته کردم... اون یکی که اسمشو نمی دونستم خیلی ماهرانه به اون دوتا ضربه می زد و باهاشون درگیر شده بود یکی ازاون قلدورا از پشت بازوهاشو محکم گرفت و اونی که تا چند لحظه قبل داشت ازش کتک می خورد روبه روش وایساد و با لبخند زشتی نگاش کرد... هر چی تقلا می کرد نمی تونست خودشو خلاص کنه...مرتیکه ی عوضی با حرص چند تا مشت زد توی شکمش که اون هم خم شد و اون اشغال هم تا خواست با زانوش بزنه توی صورتش که هومن از پشت گرفتش و دستشو پیچوند...و با زانوش زد توی کمرش که اون عوضی هم یه داد بلند زد و افتاد رو زمین. اونی که همراه هومن بود هم با ارنجش زد توی شکم طرف و برگشت و دستشو مشت کرد و محکم زد توی گردنش که اون هم نقش زمین شد.... شهرام یه نگاه به دوتاشون کرد معلوم بود از اون دوتا قلدورتره وقتی دید اوضاع خوب نیست پا به فرار گذاشت... تمام مدت با ترس و وحشت به جداله بین اون 5 نفر نگاه می کردم..احساس ضعف می کردم..دیگه حالی برام نمونده بود... چشمام یواش یواش بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم... ******* پرهام نوک انگشتش را به گوشه ی لبش کشید... هومن گفت:لبت پاره شده...لباسامونم فقط به درد دوره گردا می خوره...همه اش جرواجر شده...انگار وسط یه گله سگ افتادیم و اونا هم تا تونستند ازمون استقبال کردن...با این حال عروسی بی عروسی برادر من.. نفس راحتی کشید وادامه داد:اخییییییییش قربونه خدا برم این موقعیتو برامون جور کرد لااقل به نفعه منو ماشین نازنینم شد... پرهام لبخند زد که با احساس درد و سوزش گوشه ی لبش اخم ملایمی کرد و گفت:خیر سرت مهندسه این مملکتی...اخه چرا انقدر دنبال شر و دردسری؟... هومن اخماشو جمع کرد و به پرهام نگاه کرد. بعد صورتشو برگردوند و در حالی که به گوشه گوشه ی پیراهنه پاره پوره شده اش نگاه می کرد گفت:بی خیال داداش.مثلا تو که دکتری بچه ی ارومی هستی؟..اینکه امشب جونه اون دخترو نجات دادیم کجاش شر بود؟ پرهام گفت:نه اون که شر نبود...به نظرم کارمون هم خیلی درست بود ولی اینکه تا دو تا قلدور می بینی کتت رو می کنی ومیافتی جلو رو میگم... هومن خنده ی کوتاه کرد وگفت:نه اینکه تو هم وایسادی کنارو مثله بچه مثبتا منو نگاه می کردی...کی بود رفته بود جلوشونو واسشون سخنرانی می کرد؟اوه اوه خدایش چه تهدیدی هم کردیا...به جای اونا من گرخیدم داداش... زد زیر خنده که یهو خنده از روی لباش محو شد... پرهام که با لبخند کوچیکی نگاهش می کرد گفت:چی شد گشنه ات بود خنده اتو خوردی؟ هومن با کف دست زد به پیشونیشو گفت:وااااای من و تو اینجا وایسادیم داریم چرت و پرت تحویله هم میدیم اونوقت اون دختره بدبخت تو ماشینه....ای بابا اخه چرا از اون غافل شدیم؟ پرهام با شنیدن این حرف با نگرانی به داخل ماشین نگاه کرد...اثری از فرشته نبود... پرهام گفت:فکرکنم رفته....توی ماشین نیست. با زدن این حرف به هومن نگاه کرد.هومن هم به او نگاهی انداخت و هر دو به طرف ماشین دویدند.. هومن روی صندلی عقب را نگاه کرد و با نگرانی رو به پرهام گفت:پرهام دختره بیهوش افتاده رو صندلی...لباساش هم خونیه...چکار کنیم؟ پرهام در ماشین را باز کرد و خودش را داخل کشید و دست فرشته را در دست گرفت و نبضش را گرفت... روبه هومن گفت:هومن اون جاکلیدیتو که چراغ قوه داره رو بده..زود باش. هومن جاکلیدیش را در اورد و به پرهام داد ... چراغ را روشن کرد و روی چشمان فرشته انداخت و اروم پلکش را از هم باز کرد و نور چراغ را روی چشمش چرخاند... هومن گفت:زنده است؟... پرهام از ماشین بیرون امد و گفت:اره...ولی حالش اصلا خوب نیست...حسابی ضعف کرده...تو با فرهود تماس بگیر و بگو مشکلی پیش اومده و میریم خونه بعد من ماشینو میدم به یکی براش ببره...باید هر چه زودتر بریم خونه...اون حالش خوب نیست... هومن سرش را تکان داد و گفت:باشه...الان بهش زنگ می زنم. هر دو داخل ماشین نشستند...پرهام پشت فرمان نشست و پایش را روی گاز فشرد و هومن هم با فرهود تماس گرفت و گفت که مشکلی برایشان پیش امده و ماشین را برایش می فرستد... وقتی قطع کرد با اخم به پرهام نگاه کرد... پرهام گفت:چیه؟چرا دمقی؟ هومن به روبه رویش نگاه کرد وگفت:دلم برای ماشینم می سوزه...برای یه لحظه خوشحال شدم که دیگه امشب در امانه ولی شانسو می بینی توروخدا؟... پرهام گفت:تا تو باشی دیگه ماشینتو به کسی قرض ندی... هومن با حرص گفت:من دیگه غلط بکنم از این غلطا بکنم... پرهام به هومن که زیر لب به خودش لعنت می فرستاد و حرص می خورد نگاه کرد و خندید... ولی هومن نگاه خطرناکی به او انداخت که خنده از روی لبان پرهام محو شد.. پرهام در حالی که به جاده خیره شده بود گفت:خیلی خب ماشینتو که به من ندادی اینجوری نگام می کنی....برو یقه ی فرهودو بچسب... هومن گفت:اونم به موقعش...اگر ماشینمو همین جوری که بهش میدم تحویلم نده بدجور حالشو می گیرم..فقط بشینو تماشا کن..بیخودی که اسمم مهندس هومن بزرگ نیا نیست داداش دکی پرهام بزرگ نیا جان... پرهام خندید و سرش را تکان داد و چیزی نگفت... ادامه دارد...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
پرهام ماشین را جلوی خونه نگه داشت... هومن پیاده شد و به طرف در رفت و بازش کرد. با دست اشاره کرد تا ارام وارد شود... پرهام ماشین را گوشه ای از حیاط پارک کرد و از ان پیاده شد... هومن در را بست و به طرفش دوید... کته هومن را به دستش داد وگفت:تو برو تو و زودتر به نسرین خانم سفارش بکن...می شناسیش که...راستی یه زنگ هم به فرشاد بزن بگو بیاد ماشینو ببره بده به فرهود... هومن کت را تنش کرد وگفت:باشه فقط صبر کن اینو درست و حسابی تنم کنم که نسرین خانم لباسه تیکه پارمو نبینه که اگر ببینه درصده سکته کردنش خیلی بالاست... رفت توی خونه و پرهام هم کته خود را به تن کرد و در عقب ماشین را باز کرد و خم شد...نیم تنه اش داخل ماشین بود...دست فرشته را گرفت و دور گردنش انداخت و یک دستش را دور کمر فرشته حلقه کرد و او را از ماشین بیرون اورد و روی دست بلندش کرد و رفت تو خونه... هومن داشت برای نسرین خانم توضیح می داد که نسرین خانم با دیدن پرهام هراسان جلو امد و در حالی که با دستش به روی دست دیگرش می زد گفت:وای خدا مرگم بده اقا..چی شده؟این کیه؟ بعد محکمتر زد توی صورتش و گفت:واااااای پناه بر خدا شماها رفتید عروسی دیگه چرا عروسو با خودتون اوردید؟...نکنه دزدیدینش؟...ای خدا... هومن زد زیر خنده و گفت:اره هنوز نرفته اولین کاری که کردیم عروسو از بین جمعیت کش رفتیم و پرهام انداخت رو کلشو نشوندیمش تو ماشین..وسط راه هی دست و پا می زد منم با چاقو زدمش که این بنده خدا هم فکر کنم جان به جان افرین تسلیم کرد اخه شدت ضربه خیلی زیاد بود واسه همین لباسش خونیه...بعد پرهام گفت بریم خونه یه چند تا لباس و مدارکمونو برداریم و فرار کنیم..قراره یه مدت بریم ویلای لواسون که یه وقت اگه پلیسا افتادن دنبالمون یه جا مخفی بشیم...شما هم اگر جونتو دوست داری با ما بیا چون شوهرش ازاون گردن کلفتاست که عمرا بذاره کسی از دستش در بره... نسرین خانم به گریه افتاد و با ترس گفت:خدایا این چه سرنوشتی بود نصیبه من کردی؟...اینا که بچه های سربه راهی بودن فقط هومن از اول شر و شیطون بود...اونم که داشت کم کم راه راستو یاد می گرفت چرا اینجوری شد خدا... بعد رو به پرهام که سرش را پایین انداخته بود و می خندید گفت:تو چرا سرتو انداختی پایین؟اره دیگه مادر از شرم و حیاته..من میدونم تو کاری نکردی هر چی هست زیره سره این مارمولکه...هومن خدا ازت نگذره چرا زنه مردمو اوردی تو خونه؟...چرا دزدیدیش؟..این دیگه چه کاریه پسر؟ابرومون رفت...روحه حاج اقا وعطیه خانم اون دنیا داره عذاب می کشه...پرهام تو چرا جلوشو نگرفتی؟ هومن به زور جلوی خنده اش را گرفت و گفت:اخه شما که واسه ما زن نمی گیری ما هم مجبور شدیم اینو بدزدیم.....درضمن من مارمولکم یا این اب زیره کاه؟نبودی ببینی چطوری یه تنه دامادو می زد..دامادم ازاون گردن کلفتا بودا...خیلی هم بد دهن بود مرتیکه لبو...دیگه کور از خدا چی می خواد؟این دختره لباس عروس هم که تنش بودو هی و حاضر.. ما هم دیدیم اینجوریه سریع رو هوا زدیمش. نسرین خانم زد توی صورته خودش و گفت:خدایا اخره زمون شده..ببین چیا که نمی شنوم؟..زنه مردمو دزدیدی تازه میخوای باهاش ازدواج هم بکنی؟پسر شرم و حیا هم خوب چیزیه..اینا چیه به هم می بافی؟... پرهام که دیگه طاقتش تمام شده بود سرش را بلند کرد و با لبخند گفت:نسرین خانم چرا شلوغش کردی؟این دختر با همین لباس توی خیابون چند نفر مزاحمش شده بودند و می خواستن بدزدنش که منو هومن نجاتش دادیم و بعد هم دیدیم لباسش خونی شده و بیهوشه ظاهرا زخمیش کردن.هومن داره باهاتون شوخی می کنه چرا جدی گرفتید؟مگه اینو نمی شناسید؟.الان هم اگر نرید کنار تا من اینو نبرم توی اتاقو معاینه اش نکنم امکان داره بمیره...گفته باشم. نسرین خانم نگاه مشکوکی به هومن انداخت که بی خیال وایساده بود و پرهامو نگاه می کرد و بعد به پرهام نگاه کرد و گفت:داری راست میگی مادر؟...یعنی اینو ندزدیدنش؟ پرهام خنده ی کوتاهی کرد و نالید:ای وای...نه به خدا نسرین خانم...توروخدا بذارید معاینه اش کنم..بیچاره حالش اصلا خوب نیست. نسرین خانم جلو امد و کلاه فرشته را از روی سرش کامل برداشت....صورته زیبای فرشته توی نور نمایان شد...هر سه نگاهشان به روی صورت او افتاد..هیچ یک نمی توانستند نگاه از او بردارند.... نسرین خانم لبخند زد وگفت:الهی قربونش بشم..چقدر هم خوشگله مادر...ماشاالله... هومن تک سرفه ای کرد که پرهام به خودش امد و نگاهش را از روی صورته فرشته برگرفت. هومن گفت:اره خوشگله ولی اگه نذارید پرهام به کارش برسه این خوشگلیش خدایی نکرده قسمته خاک میشه... نسرین خانم با اخم نگاهش کرد وگفت:خدا نکنه مادر..زبونتو گاز بگیر. این دختر مثله فرشته هاست..چطور دلت میاد؟.. رو به پرهام گفت:ببرش توی اتاق.. منم میرم کیفه پزشکیتو میارم مادر..برو... پرهام به طرفه اتاق رفت و هومن در را برایش باز کرد...پرهام فرشته را روی تخت خواباند و کنارش ایستاد...با دست اروم توی صورتش زد... -خانم...صدامو می شنوید؟...خانم... هومن گفت:مگه نمی بینی بیهوشه دکی؟... پرهام صاف ایستاد و گفت:میدونم جنابه مهندس...منتها بعضی مواقع چنین موردایی عکس العمل نشون میدن ولی این حالش اصلا خوب نیست...مطمئنا فشارش حسابی افتاده... رو به هومن گفت:برو یه لیوان اب قند بیار... هومن گفت:مگه نمی خوای بهش سرم بزنی؟دیگه اب قند میخواد چکار؟ پرهام گفت:من دکترم یا تو؟...هرکاری میگمو بکن انقدر هم غرغر نکن..برو دیگه...به نسرین خانم هم بگو توی اتاق نیاد خودت کیفمو بیار..میدونی که بیاد حواسمو پرت می کنه...زود باش دیگه... هومن در حالی که به صورته فرشته نگاه می کرد به طرف در رفت و بعد نگاهی به پرهام انداخت و گفت:باشه بابا چرا می زنی؟...الان میرم... از اتاق خارج شد... پرهام کنار فرشته نشست .سعی می کرد به صورتش نگاه نکند...دستش را جلو برد و بند شنل فرشته را باز کرد.با دیدن زخم های روی شانه اش اخمهایش را درهم کشید و زیر لب گفت:لعنتیا..ببین با این بنده خدا چکار کردن... شنل را از تنش خارج کرد...شانه های عریانه فرشته کاملا نمایان شد ...پرهام ارام دستش را روی زخمهایش کشید که صورت فرشته از درد جمع شد... پرهام نگاهش کرد... دستش را پیش برد و اروم به صورتش ضربه زد و گفت:خانم.. صدامو می شنوید؟می تونید چشماتونو باز کنید؟ ولی فرشته حرکتی نکرد تنها زیر لب چیزهایی را زمزمه می کرد.. پرهام سرش را جلوتر برد ولی واضح نمی شنید...سرش را خم کرد و گوشش را نزدیک دهانه او برد... فرشته با ناله زمزمه می کرد:نه...من نمی خوام زنش بشم...منو نکش...نه...تو رو خدا...نه... دیگه چیزی نگفت... پرهام از همان فاصله با تعجب نگاهش کرد که در اتاق باز شد وهومن در حالی که یک لیوان اب قند و کیف پزشکیه پرهام را در دست داشت وارد اتاق شد و با تعجب به پرهام نگاه کرد...

ادامه دارد...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
Alijigartala

ادامه بده داداش موفق باشــــــــــــــــــــی
هله
     
  
مرد

 
فصل سوم

پرهام با دیدن هومن سریع کنار کشید و مشغوله کارش شد... هومن با شیطنت نگاهش از روی صورته فرشته به صورت پرهام کشیده شد و لبخند شیطنت امیزی روی لبانش نشست... پرهام حواسش به او نبود و مشغول معاینه ی فرشته بود... هومن لبخندش را جمع کرد و اخم غلیظی روی پیشانی نشاند و کنار پرهام ایستاد... کیفش را روی تخت گذاشت و لیوان اب قند را روی میز کنار تخت کوبید... پرهام با تعجب سرش را بلند کرد و وقتی نگاهش به هومن افتاد گفت:چته تو؟...چرا اینجوری اخم کردی؟ هومن طلبکارانه نگاهش کرد ویک تای ابرویش را بلا انداخت وگفت:پس بفرمایید باید چطوری اخم بکنم؟داشتی چکار می کردی داداش دکی همیشه سربه زیر؟ پرهام از توی کیفش گوشی و فشارسنجش را در اورد و در حالی که دستگاهه فشارسنج را دور دسته فرشته می بست گفت:هیچ کاری...داشت یه چیزایی زیر لب می گفت ولی صداش خیلی اروم بود... منم گوشمو بردم جلو تا بهتر بشنوم...همین... بعد سرش را بلند کرد وادامه داد:فکره بد نکن داداشه من...البته میدونم ذهنت زیادی خرابه ولی خب.. منو که می شناسی؟... هومن به زور لبخندش را جمع کرد وروی صندلی نشست..و گفت:اره خوب می شناسمت که میگم داشتی چکار می کردی دیگه....حالا جونه هومن چکار می کردی؟نگو داشتی حرفاشو می شنیدی که اگه اینو بگی اونوقت مجبورم صدات کنم پری جون... پرهام که به این اسم حساس بود گفت:تو چرا حرفه حساب تو گوشت نمیره؟...میگم داشتم حرفاشو گوش می دادم...مثلا داشتم چکار می کردم که تو مشکوکی؟ هومن از جایش بلند شد و در حالی که به سمته در می رفت گفت:خیلی خوب پری جون...ولی من که میدونم داشتی یه کارایی صورت می دادی من جفت پا پریدم وسطه حالت و کارت... پرهام گوشی را از روی گوشش برداشت و به طرفش نیم خیز شد که هومن هم با خنده ی بلندی در اتاق را باز کرد و از اتاق رفت بیرون و در را محکم بست... پرهام سرش را تکان داد و در حالی که لبخند به روی لبانش بود گفت:تو ادم بشو نیستی... رو به فرشته چرخید و فشارش را گرفت...فشارش پایین بود سرم را به دستش وصل کرد و با پنبه ی اغشته به الکل زخمهای فرشته را شست شو داد. تمام مدت فرشته از درد ناله می کرد و در همون حال اشک می ریخت و کلماته نامفهومی را زمزمه می کرد... پرهام زخمش را پانسمان کرد و لیوان اب قند را از روی میز برداشت و قاشق را در ان چرخواند...قاشق چای خوری را به لبانه فرشته نزدیک کرد و چند قطره شربته قند در دهانش ریخت...این کار را چند بار تکرار کرد... لیوان را روی میز گذاشت و با دستمال دوره دهانش را پاک کرد.دستش ارام از حرکت ایستاد..نگاهش روی لبانه او خیره مانده بود...لبانی به رنگه گل... فرشته ارام ارام چشمانش را باز کرد..پرهام سریع نگاهش را بر گرفت و اینبار به چشمانه فرشته نگاه کرد... پرهام گفت:خانم...حالتون خوبه؟... ******* با احساسه یه مایع شیرینی توی دهانم... اروم چشمامو باز کردم...احساسه سرگیجه داشتم دستمو اوردم بالا و گذاشتم روی سرم... یه صدایی که میخورد مردونه باشه گفت:خانم...حالتون خوبه؟... چشمامو کامل باز کردم و دستمو از روی سرم برداشتم...سرمو چرخوندم سمته صدا یه مرده جوون درست کنارم نشسته بود... منگ نگاهش کردم و با صدای گرفته ای گفتم:شما...شما کی هستید اقا؟ همون موقع در اتاق باز شد و یه مرده جوونه دیگه اومد توی اتاق و با تعجب نگام کرد وگفت:اااااااااا بهوش اومدی؟... گنگ نگاهش کردم..به نظرم اشنا بود...اینا دیگه کی بودن؟اصلا من کجام؟ همون مردی که کنارم نشسته بود لبخند ملایمی زد وگفت:شما ما رو نمی شناسید خانم؟من پرهام و این هم برادرم هومن هست...ما همونایی هستیم که امشب شما رو از دسته اون اراذل نجات دادیم..یادتون اومد؟ نگاهمو ازش گرفتم و به هومن نگاه کردم... دوباره به پرهام نگاه کردمو و گفتم:اره...یه چیزایی یادم اومد...درسته.. اون دو تا مرد شما بودید؟ هومن خندید وگفت:نه اون دو تا خانم ما بودیم...اونی که چادر سرش بود داداشیم بود اونی که مانتو کوتاه تنش بود و خیلی هم قر و قمیش می اومد من بودم..یادته با کفشه پاشنه بلندم چطوری زدم تو سره اون مرتیکه ی گردن کلفت؟... از حرفاش چیزی سر در نمی اوردم ولی از چیزایی که می گفت خنده ام گرفته بود و لبخنده کوچیکی نشست روی لبام... دیدم همین طوری به من خیره شدن.... نیم نگاهی به خودم انداختم.... از زور شرم سرخ شدم...وای خدا چرا شونه هام لخته؟..من که شنل تنم بود... با اون دستم که ازاد بود و بهش سرم وصل نبود لبه ی شنلمو گرفتم و انداختم روی خودم.. رو به هر دوتاشون با اخم گفتم:به چی نگاه می کنید؟تا اونجایی که یادم بود من شنلم تنم بوده پس چرا از تنم درش اوردید؟... پرهام نگاهشو گرفت وهومن من من کنان گفت:به خدا کاره من نبوده...این کرده..تازه من زود سر رسیدم وگرنه این پرهام داشت یه کارایی صورت... پرهام با ارنج زد به پای هومن که کنارش وایساده بود وگفت:خفه هومن...چی داری میگی تو؟ بعد با اخم رو به من گفت:خانم سوتفاهم نشه لطفا.. من کاری به شما نداشتم...من خودم پزشک هستم و شنلتونو در اوردم تا زخماتونو پانسمان کنم...قصد دیگه ای نداشتم... مشکوک نگاشون کردم و به پرهام گفتم:گفتید دکترین؟دکتره چی؟ هومن سریع گفت:دکتره دیوونه ها... با تعجب به پرهام نگاه کردم که پرهام هم بدجور به هومن نگاه کرد که اونم گفت:نه یعنی دکتره اطفاله... پرهام نگاهشو نگرفت که هومن با ناله گفت:چیه خب؟...چرا اینجوری نگاه می کنی؟بابا من غلط کردم اصلا داداشه من دامپزشکه...حرفیه خانم؟...تو چکار به رشته ی نابه پزشکیه این داری؟ من خودم هم که داداشش هستم ازش نمی پرسم...... از حرفاش نمی دونستم بزنم زیره خنده یا حرص بخورم...پرهام با لبخنده ماتی رو به من گفت:من متخصصه مغز و اعصاب هستم... هومن خندید وگفت:اره دیگه...میگم یه جورایی با دیوونه ها سرو کار داره...اونایی که از این نظر(به سرش اشاره کرد وگفت:مشکل دارنو میارن پیشه داداشه من...اینم سه سوته اب روغنشونو عوض می کنه اونا هم از روزه اولشون سرحال تر میشن...میگی نه؟همین نسرین خانم...بنده خدا اولش که اینجوری نبود؟از صبح تا شب ابغوره می گرفت کار به جایی رسیده بود که من میخواستم برم با کارخونه ی ابغوره گیری قرارداد ببندم...ولی خدا داداشمو حفظ کنه کاری کرد که نسرین خانم دیگه سالی یه بار هم اشکش در نمیاد...به زووووور چی بشههههههه ما یه قطره اشک به صورتش ببنیم که اونم واسه گرد و خاک و الودگیه هوای تهرانه...زیاد نمیشه جدی گرفتش... خنده ام گرفته بود..پسره خیلی بامزه ای بود ... بهش گفتم:نسرین خانم کیه؟ خندید وگفت:موشه ازمایشگاهیه پرهامه..بعد باهاش اشنا میشی... پرهام با خنده گفت:پسر تو چقدر حرف می زنی؟کم چرت و پرت بگو...بریم بیرون تا ایشون هم کمی استراحت کنند... بعد رو به من گفت:به نسرین خانم می سپرم براتون لباس تهیه کنه...شما استراحت کنید...بعد یه سری توضیحات هست که باید به ما بدید..باشه؟ سرمو تکون دادم و گفتم:باشه...ممنون..درضمن الان حالم خیلی بهتره... -خوبه... پرهام از کنارم بلند شد و سرمو قطع کرد و از دستم درش اورد و بعد از اینکه سفارشاته لازمو بهم کرد از اتاق رفتن بیرون... وقتی تنها شدم یاده بدبختیم افتادم...حالا من به اینا چی بگم؟ قیافه هاشون اومد جلوی چشمم..پرهام چشمای عسلی تیره و موهای قهوه ای تیره و پوست روشنی داشت ولب و دهان و بینی متناسبی هم داشت و قدشم بلند بود... هومن هم خیلی شبیهش بود...چشمای قهوه ای روشن و موهای قهوه ای رنگ که از تیرگی به مشکی میزد و فقط رنگ پوستش با پرهام متفاوت بود هومن رنگه پوستش گندمی بود اون هم مثله پرهام قد بلند بود ولی به نظرم پرهام کمی قدش بلندتر بود... هر دوتاشون خیلی جذاب بودند... مخصوصا پرهام... ادامه دارد... فصل چهارم پرهام و هومن از اتاق بیرون امدند... هومن گفت:پرهااااااام...؟ پرهام نگاهش کرد وگفت:بلههههههه... -میگمااااااا... -بگوااااااا... هومن با اخم نگاش کرد وگفت:داری منو مسخره می کنی؟ پرهام خندید و به طرف اشپزخونه رفت که بین راه هومن بازویش را گرفت.. پرهام با تعجب نگاهش کرد وگفت:چیه؟...چته تو؟... هومن خندید و گفت:پرهام دیدیش چه خوشگله؟... پرهام ابروشو انداخت بالا و گفت:کی؟... هومن زد به بازوشو گفت:مامان بزرگو میگم دیگه... پرهام اخم کرد وگفت:مسخره..صدبار گفتم با خانم بزرگ شوخی نکن و اینجوری هم درموردش حرف نزن... هومن با اخم سرش را برگرداند وگفت:خیلی خوب بابا...حالا که اون نیست تو شدی وکیل مدافعش؟...درضمن منظورم اون دختره بود ...دیدیش چه خوشگل بود؟ پرهام دست به سینه رو به روش وایساد و گفت:اره دیدم...که چی؟... -چشماشم دیدی؟ -اره... -به نظرت اشنا نیست؟ پرهام کمی فکرکرد وگفت:نه...چطور؟می شناسیش؟ هومن متفکرانه نگاهش کرد وگفت:نه..ولی به نظرم اشنا میاد...انگار یه جایی دیدمش...اما کجا...(شونهشو انداخت بالا و گفت:نمی دونم. پرهام سرش را تکان داد و گفت:ولش کن..طبق معمول توهم زدی..بیا بریم با نسرین خانم کار دارم... خودش زودتر رفت تو اشپزخانه ولی هومن بی توجه به او هنوز به چشم ها و صورته فرشته فکر می کرد ولی به نتیجه ای نمی رسید... ******* خودمو کشیدم بالا تا روی تخت بشینم...شونهم درد می کرد صورتم از درد جمع شده بود بالاخره توی جام نشستم و تازه تونستم اطرافمو درست و حسابی ببینم.... اتاقه نسبتا بزرگی بود...گوشه ی اتاق سمته راستم یه قفسه ی کوچیکه کتاب بود و کنارش هم میز کامپیوتربود که روش هم یه لپ تاپه سفید بود.رنگه پرده ها ابی ملایم بود و دیوارها هم به رنگه سفید و ابیه روشن بود.. تختی هم که من روش خوابیده بودم دو نفره بود...یه قابه عکس هم روی میزه کناره تخت بود که توش عکسه یه زنه جوون ویه نوزاد بود که اون زن نوزاد رو تو بغلش گرفته بود و توی دوربین لبخند می زد... زیاد در موردش کنجکاوی نکردم... یه دفعه یاده کیف دستیه کوچیکم افتادم...به دستم نگاه کردمو نفس راحتی کشیدم...کیفم به بندش یه زنجیره زخیم اویزون بود که من اونو به صورته دستبند دوره دستم بسته بودم و به همین خاطر باز نشده بود...ولی چطور پرهام و هومن پیداش نکرده بودن؟... درشو باز کردم..خداروشکر هیچی ازش کم نشده بود...یاده شیدا افتادم...ای خدا یعنی الان در چه حاله؟..باید بهش زنگ بزنم... گوشیشو از تو کیفم در اوردم..روحالته سکوت بود و تقریبا 47 تا تماسه بی پاسخه روی صفحه اش نشون می داد که شیدا خیلی نگرانمه ... خواستم شمارشو بگیرم که در اتاق باز شد و یه خانمه نسبتا مسن وارد اتاق شد... تو یه دستش یه پلاستیکه دسته داره مشکی بود و تو یه دسته دیگه اش یه لیوان اب میوه... با لبخنده مهربونی به طرفم اومد و با ناله کنارم روی تخت نشست. در حالی که پاهاشو با یه دستش می مالید لیوانه اب میوه رو به طرفم گرفت و گفت:بیا دخترجون..این اب میوه روبخور یه کم جون بگیری... با لبخند لیوانو ازش گرفتم و گفتم:ممنونم مادرجان...چرا زحمت کشیدید؟ لبخندش پررنگتر شد و گفت:اینجا همه منو نسرین خانم صدا می زنند..تو هم راحت باش گلکم... با تعجب نگاهش کردم و گفتم:پس..پس شما نسرین خانم هستید؟ سرشو تکون داد و گفت:اره مادر...چرا تعجب کردی؟ من من کنان و خجالت زده گفتم:اخه..اخه من...من فکر کردم شما..نه یعنی نسرین خانم .... خندید و گفت:بگو مادر...خجالت نکش... سرمو انداختم پایین و گفتم:اخه...توروخدا ببخشید اقا هومن اینجوری گفتن..من فکر کردم نسرین خانم ...یه موشه ازمایشگاهیه.. نسرین خانم اول با تعجب نگام کرد و بعد یه دفعه زد زیره خنده و حالا بخند کی نخند... همین طور که داشت اشکاشو پاک می کرد گفت:امان از دسته این بچه...اشکال نداره مادر من هومنو می شناسم...به من و داداشش که می رسه نمیدونی چه اتیشی می سوزونه..همهش سربه سرمون میذاره ولی جلوی غریبه ها نمیشه با یه من عسل هم خوردش..از بس جدی وبداخلاقه...ولی نمیدونم چطور شده که جلوی تو همین اوله بسم الله این حرفو زده.. لبخند زدمو نگاش کردم... دستشو اورد جلو با مهربونی کشید به صورتم .. بعد یه نگاه به سرتا پام کرد و توی چشمام خیره شد وگفت:ماشاالله..هزار الله و اکبر...مثله ماه میمونی مادر...اسمت چیه؟ خجالت زده لبخند زدمو و گفتم:ممنونم...اسمم...فرشته است. خندیدو سرشو تکون داد و گفت:میدونستم...اسمت خیلی به خودت میاد...

ادامه دارد...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  ویرایش شده توسط: Alijigartala   
مرد

 
mereng: ادامه بده داداش موفق باشــــــــــــــــــــی
قربونت
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
درست مثله فرشته هایی...از همون اول که دیدمت اینو به هومن و پرهامم گفتم. از این حرفش بیشتر شرمم شد و سرمو دیگه بلند نکردم... نسرین خانم گفت:سرتو بلند کن مادر...قربونه شرم و حیات برم... بعد پلاستیکی که کنارم بود رو برداشت و به طرفم گرفت و گفت:بیا مادر..این لباسا رو بپوش...لباسای خانم کوچیک بوده...می تونی بپوشیشون.. بعد از جاش بلند شد و گفت:من برم ببینم پسرا به چیزی احتیاج دارن یا نه...بازم میام پیشت...بهتره استراحت کنی... -باشه..واقعا ازتون ممنونم..شبتون بخیر نسرین خانم. همونطور که به طرفه در می رفت دستشو تو هوا تکون داد وگفت:شبه تو هم بخیر مادر.... بعد از اتاق بیرون رفت و درو بست... به این فکر می کردم که خانم کوچیک دیگه کیه؟...نکنه همین زنه تو عکسه؟... با بی تفاوتی شونهمو انداختم بالا...به من که ربطی نداشت..بی خیال. لباسا رو از توی پلاستیک در اوردم...یه شلوار جین سفید و یه پیراهنه ابی تیره و یه شاله سفید و یه صندله ابی و سفید بود... رفتم جلوی اینه ایستادم... یقه ی لباسم کمی خونی شده بود...دستمو بردم پشتم و به سختی دستمو به زیپش رسوندم و بازش کردم..لباسه سنگینه عروسیم افتاد رو زمین...با حرص و خشم با پام پرتش کردم کنار... دستمو بردم سمته تاجم و به هر بدبختی بود بازش کردم..البته بماند که به خاطره کشیده شدنش موها و سرم چقدر درد گرفت...پرتش کردم رو میز... وقتی نگام به خودم توی اینه افتاد زدم زیره خنده....موهام به طرزه فجیهی به هم ریخته بود و سیخ سیخ رو هوا وایساده بود..درست مثله این بود که انگشتمو کرده باشم تو پریزه برق... به یه حمومه حسابی احتیاج داشتم ولی به خاطره زخمام نمی تونستم...ولی سرمو باید یه جوری می شستم..اینجوری نمی تونستم بخوابم... دوتا در توی اتاق بود که وقتی یکیشو باز کردم دیدم دستشوییه و یکی دیگه اش هم حموم بود... ایوووووول...با ذوق همچین نگاش کردم که انگار دو دستی همون موقع دنیا رو بهم دادن... با اون پانسمانا سختم بود و همه اش سعی می کردم اب روش نره...سرمو به بدبختی شستمو و اومدم بیرون.....لباسایی که نسرین خانم برام اورده بود رو تنم کردم...به نظرم یه کوچولو برام بزرگ بود ولی خب چه میشه کرد همین هم از سرم زیاد بود...قده پیراهن تا زیره باسنم می رسید و بدن نما نبود...اتفاقا اینجوری راحت تر بودم... با خستگی خودمو پرت کردم رو تخت و پتو رو کشیدم رو خودم... به کل یادم رفت به شیدا زنگ بزنم... تا لحظه ی اخرکه چشمام بسته بشه به این فکر می کردم که چه توضیحی به پرهام و هومن بدم تا برام مشکلی به وجود نیاد؟... اروم اروم چشمام بسته شد و به خواب رفتم... ادامه دارد... پرهام در حالی که صورتش را با حوله خشک می کرد وارد اشپزخانه شد.. هومن و نسرین خانم مشغول خوردنه صبحانه بودند. پرهام لبخند زد و در حالی که پشت میز می نشست گفت:سلام به همگی...صبحتون بخیر... نسرین خانم لبخند مهربانی به رویش زد و گفت:سلام مادر...صبحه تو هم بخیر..دیشب خوب خوابیدی؟ پرهام در حالی که چایش را هم می زد سرش را به ارامی تکان داد :بله...اولش خوابم نمی برد ولی بعد دیگه نفهمیدم کجا رفتم.. هومن گفت:اولا سلام و صبح بخیر خدمته برادره عزیزتر از جانم...دوما اون کتک کاری که من و تو دیشب کردیم هر کسه دیگه ای هم که جای ما بود تا خوده صبح عینه خرس می خوابید...منم دیشب مثله تو بودم منتها با این تفاوت که من هنوز 3 ثانیه مونده بود سرم برسه به بالشتم نفهمیدم کجاها رفتم.. بازم خوبه تو اولش رو حالته استند بای بودی من چی بگم پس... پرهام خندید و چیزی نگفت... نسرین خانم رو به پرهام گفت:پرهام جان پسرم با این دختره طفله معصوم میخوای چکار کنی؟ پرهام سرش را بلند کرد و نگاهه کوتاهی به نسرین خانم و هومن که با کنجکاوی به پرهام خیره شده بود انداخت... -ما که چیزی از اون نمیدونیم..به احتماله زیاد برش می گردونم به خانواده اش..به هر حال بی کس وکار که نیست... هومن سریع گفت:اگه باشه چی؟ پرهام نگاهش کرد:هومن اون دختر رو ما دیشب با لباسه عروس در حالی که افتاده بود دسته یه مشت ادمه لات و بی سروپا پیدا کردیم درسته؟ هومن جواب داد:خب اره... پرهام گفت:دقت کن من چی گفتم...اون دیشب با لباسه عروس بوده..بنابراین احتمالا یا شوهر داره یا... نسرین خانم و هومن همزمان گفتند:یا چی؟ پرهام نگاهشان کرد:یا اینکه اون از مجلسه عروسیش فرار کرده... نسرین خانم اروم زد به صورتش و گفت:وای خدا مرگم بده..چی میگی مادر؟..یعنی چی؟... هومن خنده ی کوتاهی کرد وگفت:یعنی عروس فراریه... پرهام متفکرانه نگاهش کرد:اگر باشه چی؟..نمیشه به راحتی ازش گذشت...باید یه توضیحی داشته باشه... هومن سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد:درسته..منم باهات موافقم..پس بریم ازش بپرسیم... خواست از جایش بلند شود که پرهام دستش را گرفت:صبر کن ببینم..کجا میری؟ هومن روی صندلی نشست وگفت:پاشو بریم ازش بپرسیم دیگه... پرهام لبخند زد وگفت:بشین سره جات.چقدر هولی.دیوونه شدی؟اون الان خوابه همین جوری میخوای بری ازش چی بپرسی؟ با شنیدن صدای دراتاق همه نگاهشان به ان سمت کشیده شد... ******* زیر نگاهشون داشتم از شرم اب می شدم... پرهام با دیدنم یه نگاه به سرتاپام انداخت و با اخم سرشو برگردوند... ولی هومن و نسرین خانم همونطور بهم خیره شده بودند. رفتم جلو وسلام کردم و صبح بخیر گفتم... هومن سرشو انداخت پایین و همزمان اونو پرهام جوابمو دادن...منتها پرهام اروم و زیرلبی ولی هومن بلند و سرحال. نسرین خانم از جاش بلند شد و اومد به طرفم و گفت:سلام دخترم...صبحت بخیر..بیا صبحانه بخور.. بعد دستمو گرفت و منو برد طرفه صندلی.... همین که نشستم پرهام و هومن از جاشون بلند شدن...با تعجب نگاهشون کردم.. اینا چرا اینجوری می کنن؟.. پرهام گفت:ممنونم نسرین خانم...فعلا... و از اشپزخونه رفت بیرون..بدونه اینکه حتی یه نیم نگاهی به من بندازه... از این کارش هیچ خوشم نیومد...ولی هومن با لبخند نگام کرد و رو به نسرین خانم گفت:نسرین خانم از مهمونمون به خوبی پذیرایی کنیدا...به جونه پرهام اگر کار نداشتم این زحمتو نمینداختم گردنتون...خودم در بست نوکرش نه یعنی نوکرتون بودم...من برم به کارام برسم...به قوله پرهام...فعلا... بعد سریع از اشپزخونه رفت بیرون... نسرین خانم یه فنجون چای گذاشت جلومو گفت:بخور مادر...این پسر کارش شیطنته...فقط جلوی من و برادرش اینجوریه..البته توی مهمونیایی که همه خودی باشن هم از این کارا می کنه ولی نمی دونم چطور شده جلوی تو که غریبه ای هم دست از شیطنتش بر نمی داره...چاییتو بخور تا از دهن نیافتاده... لبخند زدمو گفتم:ممنونم نسرین خانم..شما خیلی مهربونید... با مهربونی به صورتم دست کشید وگفت:الهی قربونت برم مادر...راستی این لباسا چقدر بهت میاد..یه لحظه انگار خانم کوچیک جلوم ظاهر شد...اونم قد و قواره اش درست مثله تو بود... بعد اهه غمگینی کشید و سکوت کرد... خیلی دوست داشتم بدونم خانم کوچیک کیه؟... ولی می ترسیدم با پرسیدنه این سوال فکر کنند که دختره فضولی هستم..پس بی خیالش شدم و پیشه خودم گفتم:ولش کن..این که اون کی بوده و ایا توی این خونه زندگی می کرده یا نه به من چه ربطی داره؟ ولی راستش خیلی دوست داشتم بدونم... دروغ چرا کلا کنجکاو بودم..دسته خودم هم نبود. ******* بعد از خوردنه صبحونه نسرین خانم بهم گفت که پرهام میخواد با من حرف بزنه... از زوره ترس و استرس سر تا پام می لرزید.. با راهنماییه نسرین خانم رفتم اون طرفه سالن که به یه راهروی بزرگ ختم می شد دو تا در کناره هم بود که نسرین خانم دره سمته راست رو نشونم داد و گفت که اتاقه پرهام اونجاست... تشکرکردم و به همون سمت رفتم.. پشته در ایستادم و چند تا نفسه عمیق کشیدم... تو دلم گفتم:چته فرشته؟نمی خواد بخوردت که...نترس..اروم باش..نفس عمیق بکش.افرین... ولی بازم چیزی از استرسم کم نشد.. با دستای یخ زده و لرزونم چند تا تقه به در زدم که با شنیدن صداش انگار حالم بدتر شد... دیگه داشتم پس می افتادم..که... در اتاق باز شد و نگام افتاد تو نگاهش... ادامه دارد... همون طور که داشتم نگاش می کردم از جلوی در کنار رفت و با دست به داخل اشاره کرد:بفرمایید تو... زیره لب یه ببخشید گفتم و وارده اتاق شدم... بلاتکلیف کناره دیوار ایستاده بودم که به صندلی اشاره کرد وگفت:لطفا بنشینید... نشستم....اون هم درست روبه روی من روی صندلی نشست و بدونه اینکه نگام بکنه یه روزنامه از روی میز برداشت و مشغوله مطالعه شد.. وااااااا این گفت بیام اینجا تا روزنامه خوندنشو تماشا کنم؟ هنوز از استرسم کم نشده بود...یه نگاه به اطرافم انداختم...این اتاق هم یه جورایی شبیه به همون اتاقی بود که من توش بودم منتها رنگه پرده ها سبزه ملایم بود و دیوارش هم یه درجه تیره تر از رنگه پرده ها رنگ امیزی شده بود...توی این اتاق هم یه قفسه کتاب و یه میزه کامپیوتر گوشه ی اتاق بود و یه تخته یه نفره هم این طرفه اتاق درست سمته راسته من بود و رو به روش هم یه اینه ی قدی بود... با شنیدن صداش نگام چرخید روی صورتش که متفکرانه به من خیره شده بود... روزنامه رو گرفته بود پایین و نگام می کرد... وقتی نگاهه من رو روی خودش دید روزنامه رو جمع کرد و گذاشت روی میز... -فکر میکنم به زودی خانوادهتون یه اطلاعیه با عنوانه عروسه فراری توی روزنامه بدن... پوزخند زد و نگام کرد... احساس می کردم داره مسخره ام می کنه... اخم کردم و گفتم:نه اونا هیچ اطلاعیه ای نمیدن...مطمئن باشید... یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت:جدا؟چطور؟ بعد انگار که یه چیزی یادش افتاده باشه لباشو جمع کرد وگفت:درضمن فکر می کنم بهتره یه توضیحی در مورده دیشب به من بدید...به هر حال من و برادرم دیشب شما رو توی وضعیته خوبی پیدا نکردیم..بنابراین این حقمونه که بخوایم بدونیم شما کی هستید و چرا اون موقع از شب توی خیابون با اون سر و وضع ظاهر شده بودید...اصلا اونجا چکار می کردید؟...مخصوصا...با اون لباسا... تمامه مدت سرمو انداخته بودم پایین و با گوشه ی شالم بازی می کردم..دوست نداشتم توضیحی بدم ولی خب یه جورایی مدیونشون بودم.. اونا دیشب جونه منو نجات داده بودند و من هم نمی تونستم این کارشونو نادیده بگیرم..... حرفایی که می خواستم بهش بزنمو توی ذهنم بهشون نظم دادم و سرمو بلند کردم و در حالی که صدام کمی لرزش داشت گفتم:اسمم فرشته است و دیشب هم شبه عروسیم بود ولی من قبل از خونده شدنه خطبه ی عقد فرار کردم...چون نامادریم می خواست منو مجبور بکنه که با یه پیرمردی که تقریبا 22 سال ازم بزرگتر بود و زن و بچه داشت ازدواج کنم..اون هم فقط به خاطره پول...من خیلی سعی کردم که جلوی این ازدواج رو بگیرم ولی نشد...اون منو توی اتاقم زندونی کرده بود ومن هیچ راهی نداشتم جز قبوله خواستشون...ولی ...ولی قبل از عقد فرار کردم چون هیچ جوری نمی خواستم این بدبختی و حقارتو به جون بخرم...من نمی خواستم فدای مال و ثروته اون پیرمرد بشم و خودمو قربانیه حرص و طمعه نامادریم بکنم...من اینو نمی خواستم...برای همین...به...کمکه دوستم تونستم فرار کنم...ولی گیره اون ادمای از خدا بی خبر افتادم و بعدش هم که دیگه خودتون می دونید... از اینکه اسمی از پدرم نبرده بودم عذاب وجدان داشتم ولی چاره ای نداشتم..می دونستم که اگر بگم پشته تمومه این قضایا پدرمه و من به خواسته ی اون باید تن به این ازدواج می دادم حتما بی برو برگرد منو می برد تحویل بابام می داد و می گفت:اون پدرته و هر حرفی هم بزنه به حق میگه و تو باید گوش کنی...چون بدتو نمی خواد.... مجبور بودم فعلا حقیقتو نگم...تا حدودی هم همهشو راست گفتم فقط اسمی از پدرم نبرده بودم.. نگاهش کردم...دستاشو توی هم قلاب کرده بود وگذاشته بود زیره چونهشو خیره شده بود به من... زیره نگاهش از زوره شرم داشتم اب می شدم..اخه نگاش یه جوره خاص بود..
ادامه دارد...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
انگار می تونست درونه ادما رو هم ببینه...می ترسیدم بهم شک بکنه و برم گردونه..ولی نه..نباید خودمو

می باختم.. نفس عمیقی کشید وگفت:بسیار خب...ظاهرا حرفاتون می تونه یه جورایی با حقیقت جور در بیاد...

ولی هنوز نتونستید اعتمادمو جلب کنید..نمی دونم چرا...ولی... به صندلیش تکیه داد و حق به جانب گفت:

احساس می کنم تمامه حقیقتو به من نگفتید... و اینجوری به نفعتون نیست چون..من مجبور میشم زنگ بزنم

به پلیس تا اونا بیانو به وظیفشون عمل کنند... برنده نگام کرد وگفت:شما اینو میخوای؟ دو تا حس گریبان گیرم شده

بود.. یکیش ترس بود و دیگری خشم... می ترسیدم واقعا اینکارو بکنه و به پلیس زنگ بزنه واز طرفی هم حسابی از

دستش عصبانی بودم... در حالی که سعی می کردم صدام کمترین لرزشو داشته باشه با اخمه غلیظی نگاهش

کردم وگفتم:اولا شما حق ندارید با من اینطور حرف بزنید...دوما مجرم که نگرفتید حرف از پلیس و مامور

می زنید..سوما من که تمامه حقایقو بهتون گفتم ظاهرا شما نمی خواید حرفامو باور کنید...که اصلا مسئله ی مهمی

هم نیست...من همین الان از اینجا میرم تا دیگه بیشتر از این مزاحمتون نشم... سریع از جام بلند شدم وبه طرفه در

رفتم.. دستم روی دستگیره ی در بود که با صدای جدی و بلندی گفت:صبر کن... ادامه دارد... به طرفش

برگشتم..درست توی چند قدمیه من ایستاده بود و خیلی جدی و سرد نگاهم می کرد... دست به سینه وایساد و

گفت:پدرتون زنده هستن؟ سریع نگاهش کردم...تمامه سعیمو کردم که هول نشم...ت ک سرفه ای کردم وبه صدام

غم دادم وگفتم:نمی دونم... لحنش تغییری نکرد ولی با چشمای عسلیش متعجب نگام کرد و گفت:یعنی چی که

نمی دونید؟...میشه بیشتر توضیح بدید؟ سرمو انداختم پایین و گفتم:پدرم بعد از فوته مادرم با نامادریم ازدواج کرد

ولی بعد از مدتی یه دفعه ناپدید شد...خیلی جاها رو دنبالش کشتیم و به همه جا سر زدیم ولی اثری از پدرم پیدا

نکردیم...برای همین نمی دونم که مرده یا زنده هست...من با نامادریم زندگی می کنم. از اینکه داشتم این حرفا رو

تحویلش می دادم عذابه وجدان داشتم ولی خداجون خودت شاهدی که مجبورم وگرنه من غلط بکنم بخوام این چرت و

پرتا رو تحویلش بدم...اصلا دوست نداشتم در مورده پدرم اینجوری حرف بزنم ولی مجبور بودم... دیدم ساکته و حرفی

نمی زنه..اروم سرمو بلند کردم... لبخنده کجی گوشه ی لباش بود و همونطور دست به سینه جلوم وایساده بود...

گفت:چه جالب...مگه پدرتون بچه ی 2 ساله بودن که یه دفعه گم بشن و دیگه هم پیداشون نشه؟... مشکوک نگام

کرد وبا پوزخند ادامه داد:چرا نمی خواید حقیقتو بگید؟چی رو دارید مخفی می کنید؟...نکنه...نکنه از اون دخترایی

هستی که...تعدادشون توی این شهر فراوونه و از این راه به راحتی پول در میارن؟...لابد این هم روشه کارتونه درسته؟

نخیررررررمثله اینکه زیادی کوتاه اومدم این یارو بدجور دور ورداشته ...یه دستمو زدم به کمرم وانگشته اشاره ی اون

یکی دستمم به نشونه ی تهدید گرفتم جلوشو همین طور که تکونش می دادم با خشم و عصبانیت بهش توپیدم:اولا

شما حق ندارید در مورده پدره من اینطور حرف بزنید..دوما ظاهرا شما هیچ جوری نمی خواید حرفای منو باور

کنید...اصلا منه دیوونه رو بگو که اینجا وایسادمو دارم مثله مجرما سین جیم پس میدم... با صدای تقریبا بلندی

گفتم:اقای محترم شما و برادرتون دیشب جونه منو نجات دادید درست.انکارش نمی کنم و واقعا هم ازتون

ممنونم...ولی فکر نکنید چون این کارو در حقم کردید پس من اینجا وایمیسم تا شما هرچی دلتون میخواد بارم

کنید...درضمن اینو هم یادتون باشه که من از اوناش که فکر می کنید نیستم..اگر هم چیزی از خودم بهتون گفتم

فقط به خاطر این بوده که فکر می کردم شعورتون انقدر میرسه که بفهمید من توی اون لباس و اون موقع از شب مرض

نداشتم که از خونه فرار کنم پس لابد یه دلیله محکم واسه این کارم داشتم...چرا انقدر منفی بافید؟...لطفا خودتونو

اصلاح کنید اقا و به دیگران تهمته ناروا نزنید... اشک توی چشمام حلقه بسته بود و به خاطره اینکه تند تند حرف زده

بودم نفس نفس می زدم.. اون هم مات و مبهوت وایساده بود و نگام می کرد.. حسه پشیمونی رو توی چشماش

می خوندم وقبل از اینکه چیزی بگه از اتاق اومدم بیرون و رفتم توی همون اتاقی که دیشب اونجا بودم... نشستم روی

تخت و با حرص با انگشتام بازی می کردم و زیره لب به پرهام بد وبیراه می گفتم... پسره ی عوضی.فکر کرده بود من

یه دختره هرجایی هستم.....خیلی پررو بود..خیلی... ******* پرهام مات و مبهوت به در بسته ی اتاقش نگاه

می کرد و قدرت هیچ حرکتی را نداشت... بعد از چند لحظه به خودش امد و روی صندلی اش نشست و انگشتانه

کشیده و مردانه اش را لابه لای موهایش فرو برد و سرش را در دست گرفت و فشرد... با کلافگی دستش را به صورتش

کشید... همان موقع در اتاق باز شد... پرهام سریع از جایش بلند و به طرفه در برگشت ولی با دیدنه هومن در درگاه

در مایوسانه نگاهش کرد و چیزی نگفت... هومن گفت:چیه مگه عزرائیل دیدی؟...توقع نداشتی من بیام تو؟اخه با

دیدنه من مثله لاستیکه ماشین پنچر شدی... پرهام با همان حالته کلافه روی صندلی نشست و گفت:نه چیزی

نیست... هومن در را بست و به طرفش رفت و رو به رویش همان جایی که فرشته چند دقیقه قبل نشسته بود

نشست... -باهاش حرف زدی؟...چی شد؟... پرهام سرش را تکان داد و تمامه حرفایی که بینشان رد و بدل شده بود

را برای هومن تعریف کرد... هومن با اخم گفت:د اخه برادره من دیگه چرا اون حرافا رو بهش زدی؟والا اگه این حرفای

خوشگلو پرمعنا رو به من زده بودی همینجا خوب می شستمت بعد می دادم نسرین خانم بندازدت رو بند توی حیاط

تا خشک بشی... پرهام با کلافگی از جایش بلند شد و کنار پنجره رفت و گفت:میدونم..میدونم..زیاده روی کردم..ولی

خب نمی تونستم حرفاشو باور کنم...نمی دونم چرا ولی یه حسی بهم میگه داره دروغ میگه... هومن گفت:خب

دروغ بگه..چرا راست و دروغه حرفاش برات مهمه؟ پرهام به طرفش برگشت وگفت:تو حالت خوبه؟..د اخه تو که

میدونی من چقدر از دروغ و ادمه دروغگو بیزارم...وقتی حس کردم که داره بهم دروغ میگه دیگه کنترلی روی حرفام

نداشتم و اون جملاته مضخرفو تحویلش دادم..میدونم کارم درست نبوده ولی اونم باید راستشو به من می گفت...

هومن گفت:از کجا معلوم داشته دروغ می گفته؟اصلا چرا باید راستشو به تو بگه؟مگه تو کیه اون میشی؟پرهام چرا

قبول نداری؟من و تو براش یه غریبه محسوب میشیم چرا چنین توقعی ازش داری؟..تا همینجا که اینا رو بهت گفته باید

ممنونش هم باشی... پرهام نگاه پشیمانش را به او دوخت و گفت:حرفاتو قبول دارم..عجولانه تصمیم گرفتم و حرف

زدم...حالا هم نمی دونم باید چکار کنم؟ هومن خندید وگفت:این که پرسیدن نداره..اقایون اینجور مواقع چکار

می کنن؟... هر دو با هم گفتن:منت کشی............. هومن با خنده گفت:افرین داداشی..خوشم میاد گیراییت

مثله خودم اینجور مواقع بالاست..برو معطلش نکن... پرهام با لبخند گفت:جنابه مهندس...حالا من مثلا برمو ازش

معذرت هم بخوام...اون که میخواد بره اینکاره من چه فایده داره؟... هومن جدی نگاهش کرد وگفت:پرهام...تو واقعا

میخوای بذاری اون دختر بره و تک و تنها اواره ی خیابونا بشه؟ من و تو که بهتر میدونیم بیرون از این خونه چقدر گرگ

کمین کردن و به محضه اینکه این دخترو ببینن بی برو برگرد شکارش می کنند مگه از همچین طعمه ای می گذرن؟...

تو اینومیخوای؟... پرهام با تردید نگاهش کرد وگفت:هومن منظورت چیه؟..امیدوارم نخوای بگی که اونو اینجا نگهش

داریم. هومن نیم نگاهی به او انداخت وگفت:نه...نمیگم برای همیشه..فعلا مدتی اینجا باشه تا ببنیم چی

میشه..بالاخره خودش می دونه میخواد چکار بکنه دیگه...بذار خودش تصمیم بگیره... پرهام کمی فکر کرد و بعد رو

به هومن گفت:فکره بدی هم نیست...ولی باید ببینیم خودش چی میخواد ... هومن از جایش بلند شد و کناره پرهام

ایستاد و با دستش به کمر پرهام زد و گفت:برو دکی جون...برو منتشو بکش و بعدش هم ببین نظرش چیه؟...فعلا

اینجا میمونه یا میخواد بره؟... پرهام لبخنده کمرنگی زد وگفت:باشه...ولی عمرا برم منت کشی..یه معذرت خواهیه

ساده می کنم خواست می بخشه نخواست هم خب نبخشه زورش که نمی کنم... هومن یه دونه محکم زد پشتشو

گفت:الحق که پری جونه خودمی...این غروره بیخودت منو کشته... بعد از زدن این حرف به طرفه در دوید که پرهام هم

افتاد دنبالش ولی هومن سریع از اتاق بیرون رفت و پرهام هم با خنده وسط اتاق ایستاد... داد زد:د اخه تو ادم بشو

نیستی نه؟ در باز شد و هومن سرش را داخل کرد و گفت:نه....دکی جون...خیلییییییی دوست داشتم منم اونجا

بودمو صورتتو وقتی که داشتی عذرخواهی می کردی رو ببینم..از این کارا به منم یاد بده.به هر حال تجربه ی اولته

خوب جواب میده... شاگردیتو می کنم... پرهام گلدونه روی میز را برداشت و خواست به طرفش پرت کند که هومن با

خنده سرش را دزدید و در را بست... پرهام گلدان را سرجایش گذاشت و در دل گفت:خدایا این دیگه چه جورشه ؟...ای

کاش اون حرفا رو بهش نمی زدم تا الان هم مجبور نباشم غرورمو زیره پام بذارمو برم از اون بچه عذرخواهی کنم...

چند بار به سمته در رفت باز برگشت.. دو دل بود... تا به حال طی این 30 سالی که از خدا عمر گرفته بود نشده بود که

از دختری معذرت خواهی کند وحالا مجبور بود به خاطره یک دختره تازه وارد که هیچ شناختی هم رویش نداشت

غرورش را نادیده بگیرد... بالاخره با یک تصمیمه انی در را باز کرد و به طرفه اتاقی که فرشته در ان بود رفت..

بین راه ایستاد ...

-خب چه جوری برم ازش معذرت بخوام؟...اصلا بی خیالش بشم بهتر نیست؟...به دراتاقه فرشته نگاه کرد وبرگشت و

وارد اتاقش شد.هنوز دو دل بود و بین عذابه وجدان وغرورش گیر کرده بود تا اینکه نگاهش به کیف پزشکیش افتاد.

کمی فکرکرد...-اره..همینه...به این بهانه میرم پیشش...کیف را برداشت ولی دوباره گفت:خب من برم بهش بگم

چی؟بگم اومدم پانسمانتو عوض کنم؟..اونوقت اونم میگه مگه دیشب اینکارو نکردی؟به این زودی میخوای عوضش

کنی؟....با کلافگی روی صندلی نشست و کیف را روی پایش گذاشت...-ای بابا...حالا چکار کنم؟اصلا ولش کن...هر

چی خواست بگه من دکترم یا اون؟...من کاره خودمو می کنم...از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت..پشته در اتاق

ایستاد و نفس عمیقی کشید و تقه ای به در زد...با شنیدنه صدای گرفته ی فرشته که گفت:بفرمایید...در را باز کرد و

وارده اتاق شد...*******همونطور که داشتم از دست پرهام حرص می خوردم یه دفعه یاده شیدا افتادم...محکم زدم

تو صورتم:واااااااااااای خدایا چرا تو این موقعیت اونو فراموش کردم؟بنده خدا تا الان سکته نکرده باشهخیلیه...کیفمو که

گذاشته بودم زیر تخت برداشتم و گوشیه شیدا رو از توش دراوردم..شماره ی خونشونو گرفتم ولی کسی جواب نمی

داد انقدر قطع و وصل کردم و شماره رو گرفتم تا اینکه صدایمادرشو از پشته خط شنیدم...-الو...-الو..سلام سهیلا

خانم..من فرشته هستم..خوبید؟-سلام دخترم...ممنونم تو چطوری؟الان کجایی دخترم؟حالت خوبه؟-ممنونم...من

جام خوبه سهیلا خانم...از اینکه به فکرم هستید ممنونم.-قربونت بشم عزیزم..خدا از اون نامادریه ظالمت

نگذره...میدونم از وقتی وارده زندگیه تو و پدرت شد روز بهروز بیشتر بهت سختی می داد...ولی ناامید نباش..خدا جای

حق نشسته...با بغض گفتم:بله شما درست میگید...منم امیدم به خداست...-انشاالله همه چیز درست میشه

دخترم...جات امنه؟مشکلی نداری؟راستی این شماره ی شیدا نیست؟لبخند ماتی زدمو و گفتم:ممنون من

خوبم...بله درسته گوشیش دست منه میخواستم بهش برگردونم...خونه است؟-نه دخترم...خونه ی

مادربزرگشه...شماره ی اونجا رو داری؟-نه ندارم...اگر لطف کنید ممنون میشم...

ادامه دارد ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
-یادداشت کن دخترم...شماره رو نوشتم و گفتم:مرسی سهیلا خانم...-خواهش می کنم عزیزم...فقط یه

چیزی...همون شب پدرت و نامادریت و همون مردی که قرار بود باهاش ازدواجبکنی اومدن دمه خونه ی ما و نمی

دونی چقدر ابروریزی کردند...ولی هر طور بود امیر شوهرم بهشون فهموندکه تو اینجا نیستی و ما ازت خبر

نداریم...فردای اون شب شیدا از خونه ی مادربزرگش زنگ زد و گفت کهمادربزرگ حالش بد شده و داره می بردش

بیمارستان..ما هم رفتیم اونجا.. من شیدا رو فرستادم خونه برای یهکاری که ظاهرا پدرت جلوی خونه شیدا رو می

بینه و بهش می توپه که تو دختره منو فراری داری و ازش خبرداری.. شیدا هم میگه که دیشب حاله مادربزرگش بد

شده و اون برای همین خیلی زود خودشو رسونده اونجا پدرتهم باورش نمیشه و با شیدا میاد بیمارستان و وقتی

می فهمه حرفاش درست بوده میره...الان هم مادربزرگ رومرخص کردنو الان خونهش هست و شیدا و شوهرم

پیشش هستن... با تاسف گفتم:واقعا شرمنده ام سهیلا خانم...به خاطره رفتاره خانواده ام من شرمنده ام...

از طرفه اونا از شما معذرت میخوام...-نه دخترم این حرفا چیه؟..اونا هم معلومه خیلی نگرانتن...مخصوصا پدرت...

بهتر نیست برگردی؟-نمی تونم برگردم...چون برگشتنم مساویه با اینکه یا به دسته پدرم کشته بشم که میدونم

اینکارو می کنه چون فرارکردنه من براش ننگه...یا اینکه منو به عقده اقای پارسا در بیاره که من حاضرم بمیمرم ولی

زنه اون پیرمرد کهزن و بچه هم داره نشم...سهیلا خانم اه کشید وگفت:نمیدونم مادر...خودت بهتر میدونی...به هر

حال این زندگیه تو هست و کسی حقه دخالتنداره...امیدوارم همیشه سلامت باشی و خوشبخت بشی...تقدیر

نوشته شده ما همه وسیله ایم...-درسته..ازتون ممنونم...-مواظبه خودت باش دخترم...به خدا

می سپرمت..-حتما...خدا میدونه که مثله مادرم دوستتون دارم امیدوارم هر چی خاکه اونه عمره شما باشه...

-فدات بشم عزیزم...دختره خوب ومهربونی مثله تو واقعا حیفه که بیافته دسته اون پیرمرد..خوشبختی

لیاقتته...-ممنونم...به همه سلام برسونید..خدانگهدار.-حتما گلم...خداحافظ.گوشی رو قطع کردم..تو دلم گفتم:

خوش به حال شیدا که چنین پدر ومادری داره...بغض گلومو گرفته بود...یاده بدبختیام افتادم...پس اونا دنبالم

هستن...خدایا خودت کمکم کن...باید چکار کنم؟...دستامو گذاشتم رو صورتمو و زدم زیره گریه...دلم پر از غصه بود...

پر ازغم..پر از نگرانی و هراس...نمی دونستم باید چکار کنم...خدایا خودت یه راهی جلوم بذار...با شنیدن صدای در

دستمو از روی صورتم برداشتم و یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و تند تنداشکامو پاک کردم...در همون

حال گفتم:بفرمایید....در اتاق باز شد و پرهام در حالیکه کیفش دستش بود اومد تو اتاق..اخم کرده بود ولی وقتی

نگاهش به چشمای اشکیم افتاد با تعجب نگام کرد...-چیزی شده؟به طرفم اومد و روی صندلیه کناره تخت

نشست...سرمو انداختم پایین... هم از دستش عصبانی بودم و هم از بی پناهیم دلم حسابی پر بود...همه اش

جمع شده بود توی دلمو دوست داشتم یه جوری سره یکی خالی کنم که از شانسه این اقا... دلم می خواستسره

پرهام خالی کنم.سرمو بلند کردم و بهش توپیدم:فکر نمی کنم به شما ربطی داشته باشه...خیلی خونسرد کیفشو

گذاشت روی پاهاش و دستاشو گذاشت روی کیفش و بهم نگاه کردم...گفت:نه ...خب ربط که نداره ولی از اونجایی

که من پزشکت هستم این سوال جایزه که ازت بپرسم...دیگه رسمی حرف نمی زد ولی همچین صمیمی هم

نبود...با همون لحن گفتم:شما دکتره منی؟میشه بگید از کی تا حالا و کی گفته؟در کیفشو باز کرد و گفت:از دیشب

تا حالا و خودم میگم.بعد وسایل پانسمانو از توی کیفش در اورد و گذاشت رو میز...با اخم گفتم:ولی من حالم خوبه

نه احتیاج به دکتر دارم نه هر کسه دیگه...فقط میخوام هر چه زودتر از اینجا برم.داشت بسته ی باندو باز می کرد که

دستش از حرکت ایستاد و نگام کرد:میخوای بری؟...کجا؟...توی چشماش نگاه کردمو گفتم:هر جا ولی غیر از

اینجا...پوزخند زد و از جاش بلند شد و اومد کنارم نشست...یه کم رفتم بالاتر نشستم و خودمو جمع

کردم...گفت:اهان...پس جاهای دیگه حتی خونه ی اون اوباش بهتر از اینجاست اره؟...هر جا به از اینجا...درسته؟

نگامو ازش گرفتم و سکوت کردم...چسب و باندو برداشت و اومد نزدیکتر...باز خودمو کشیدم عقب...گفت:چرا جواب

نمیدی؟...میخوای بری؟...با صدای ارومی گفتم:اره میخوام برم...اومد نزدیکتر باز من رفتم عقب تر که کمرم خورد به

بالای تخت...ولی هنوز بهش نگاه نمی کردم..گفت:باشه برو...اینبار سرمو بلند کردم و با تعجب نگاهش کردم..اونم

اومد درست نزدیکه من نشست و قیچی طبی رو برداشت و گفت:چیه؟چرا تعجب کردی؟مگه نمیخوای بری؟باشه

برو...فقط بذار اول پانسمانتو عوض کنم..بعد هر جا خواستی می تونی بری...نمی دونم چرا بغضم گرفته بود...اه..این

بغضه لعنتی دیگه چی بود که به گلوم چنگ میزد؟...احساسه بی پناهی می کردم...خدایا چقدر من بدبختم...ولی

خب خودم خواستم برم...تقصیره اونا چیه؟...دستشو برد سمته یقه ام که منم دستامو گذاشتم روی سینه ام...

نگام کرد وگفت:مگه نمی خوای بری؟ اه لعنتی..حالا هی اینو میگه...سرمو تکون دادم.. گفت:خیلی خب..پس

بذار باندو عوض کنم بعد برو..مطمئن باش کسی هم جلوتو نمی گیره... مشکوک نگاهش کردم وگفتم:شما که تازه

پانسمانش کردید فکرکنم هنوز زود باشه بخواید عوضش کنید... نگام کرد وگفت:زخمت اگر زود به زود پانسمانش عوض

بشه زودتر هم خوب میشه...حالا دراز بکش... با پرخاش گفتم:نمیخواد...همین جوری راحت ترم... با جدیت اخم کرد

وگفت:من کاری به راحتی یا ناراحتیت ندارم..من کاره خودمو می کنم پس دراز بکش... با شک نگاهش کردم ولی اون

خیلی جدی نگام می کرد...چاره ای نداشتم...بنابراین به حرفش گوش کردم و اروم روی تخت دراز کشیدم.. -بسیار

خب..حالا دکمه هاتو باز کن... گنگ نگاش کردم وگفتم:چی؟...اخه چرا؟ لبخنده نصفه نیمه ای زد وگفت:نمیدونم

خودت چی فکر می کنی؟... تازه یادم افتاد چی گفتم...ای وای فرشته از دسته تو...این خودش شکارچیه سوژه

هست تو هم تند تند سوتی بده دستش... اخم کمرنگی روی پیشونیم نشوندم و رومو ازش برگردوندم... -بازش می

کنی یا بازش کنم؟... سریع نگاهش کردم:نخیر..خودم بلدم..لازم نکرده... 1 دکمه رو باز کردم...ولی یقه ام کامل باز

نمی شد تا بتونه پانسمان رو عوض کنه.. گفت:یکی دیگه هم باز کن... با شک و تردید نگاهش کردم..راستش اگر تا

دوتای دیگه باز می کردم سینه ام کامل معلوم می شد..درسته دکتره ولی من روم نمی شد... 1 دکمه ی دیگه باز

کردم...خدا رو شکر انقدر باز شد که اون بتونه کارشو انجام بده...اونم دیگه چیزی نگفت. دستکش دستش کرد و

یقهمو باز کرد بعد با قیچی اروم اروم باند رو قیچی کرد...نگاهه خیره اش روی زخمام بود ولی من مرتب مسیره نگامو

منحرف می کردم تا یه وقت روی صورتش ثابت نمونه... ولی با حسه سوزشی که روی شونه ام احساس کردم جیغ

خفیفی کشیدم و ناخداگاه با دستام موچ دستشو گرفتم... -ای..ای...چکار می کنی؟...خیلی می سوزه... ولی اون

همچنان مشغوله کارش بود گفت:اروم باش...دارم با محلول شست شوش میدم اینجوری زخمت زودتر خوب میشه...

با ناله توی صورتش نگاه کردم و گفتم:تو رو خدا اروم تر....خیلی می سوزه...وای.... -الان تموم میشه صبر کن... هنوز

متوجه نشده بودم که با دستام دارم موچ دستشو فشار میدم...وقتی داشت با باند روی زخممو می بست تازه

متوجه دستام شدم... فکرکردم متوجه نشده اخه تمامه مدت حواسش به کارش بود...بدونه اینکه ضایع بازی در بیارم

دستامو برداشتم.... همین که دستمو برداشتم نگاهه عسلیشو دوخت توی چشمامو لبخند زد... صورتمو برگردوندم

اون هم چسبه روی باندو زد و دستشو کشید عقب... دستکششو در اورد و گفت:خیلی خب تموم شد... روی تخت

نشستم و دکمه ی لباسمو بستم:ممنون... هنوز همون لبخند روی لباش بود:قابلی نداشت....حالا می تونی

بری...ولی قبلش یه چیزی می خواستم بگم... منتظر نگاهش کردم... لوازمشو گذاشت توی کیفش و رفت روی

صندلی نشست...دستاشو توی هم گره کرد و خیلی جدی نگام کرد... -اول میخواستم بابت رفتارم و حرفایی که

زدم...ازتون بخوام به دل نگیرید چون با قصد و قرض اون حرفا رو نزدم...دوم اینکه...من حرفاتونو باور کردم و میخواستم

بهتون بگم که اگر...فعلا جایی رو ندارید..می تونید اینجا بمونید...ولی تا زمانی که تصمیمتونو بگیرید... به هر حال

خودتون تصمیم گیرنده هستید که بمونید یا برید...بیرون از اینجا اگر سرپناهی نداشته باشید برای دختره جوانی چون

شما هیچ مناسب نیست و من پیشنهاد می کنم تا وقتی تصمیمتونو نگرفتید که بر می گردید پیش خانوادهتون یا

قصده دیگه ای دارید اینجا بمونید...و برای راحتیتون هم می تونید توی همین اتاق بمونید...این اتاق... با حسرت

نگاهش را دور تا دوره اتاق چرخوند و گفت:برای من پر از خاطره است... بعد انگار که به خودش اومده باشه باز رنگ

نگاهش جدی شد وگفت:به هر حال خودتون می دونید...من شما رو مجبور به کاری نمی کنم... داشتم به حرفاش

فکر می کردم...پر بی راه هم نمی گفت...ولی من می خواستم برم پیشه شیدا... ولی اون که مادربزرگش مریضه و

خودش هم درگیره اونه و نمی تونه پیشه من باشه... پس چکار کنم؟.. نگاهش کردم..منتظر چشم به من دوخته

بود... گفتم:میخوام روی این پیشنهاد فکر کنم...اشکالی که نداره؟ ابروشو انداخت بالا و گفت:نه...چه اشکالی؟...من

تا شب ازتون جواب میخوام...باشه؟ سرمو تکون دادم و گفتم:باشه... از جاش بلند شد وکیفشو برداشت و به سمته

در رفت... قبل از اینکه از اتاق بره بیرون گفت:به هر چی احتیاج داشتی به نسرین خانم بگو...فعلا... سرموبه نشانه ی

تایید تکون دادم و اون هم از اتاق رفت بیرون... ******* شماره ای که سهیلا خانم بهم داده بود رو گرفتم.. بعد از

چندتا بوق صدای شیدا رو از اونور خط شنیدم.. -الو بفرمایید... -الو سلام شیدا منم فرشته... شیدا با صدای بلندی

گفت:فرشته تویی؟کجایی تو دختر؟میدونی چقدر نگرانت شده بودم؟... -شرمنده ام خواهری...به خدا نتونستم..قضیه

اش مفصله... -بگو می شنوم..چی شده؟کجایی؟حالت خوبه؟ براش همه چیزو تعریف کردم وقتی حرفامو شنید

گفت:حالا میخوای چکار کنی؟...ظاهرا مامانم همه چیزو بهت گفته...اونا دنبالتن...باباتو که می شناسی؟

-میدونم..خودم هم خیلی نگرانم... -میای اینجا؟... -نه نمی تونم... -چرا؟ -به دودلیل...اول اینکه مادربزرگت الان

حالش خوب نیست و حضوره من مزاحمت ایجاد می کنه...دوم اینکه پدرم حتما خونه ی مادربزرگت رو هم پیدا می کنه

و اونجا هم میاد.... -چه مزاحمتی عزیزم؟میدونی که مادربزرگم چقدر دوستت داره؟ولی خب...با دلیله دومت

موافقم...حالا میخوای چکار کنی؟ -نمیدونم...دو راه بیشتر ندارم..یا اینکه برگردم که این هم غیره ممکنه چون نه

میخوام بمیرم و نه زنه اون پیرمرد بشم...و راهه دوم هم اینه که...فعلا همین جا بمونم. شیدا کمی سکوت کرد

وگفت:فرشته تو چطوری می تونی به اونا اطمینان کنی؟به هر حال اونا غریبه هستن و تو هم

نمی شناسیشون..درسته بهت کمک کردن ولی تو که شناختی روی اونا نداری...تو خوشگلی و اونجا هم دو تا مرده جوون

زندگی می کنه فکر نکنم اینم کاره درستی باشه... -میدونم شیدا..به خدا دلیله دودلیم هم همینه...نمی تونم با

وجوده اون دوتا اینجا بمونم....ولی چاره ی دیگه ای هم مگه دارم؟.. به شوخی گفتم:درضمن اونا هم خوشگلن ...پس

باید بیشتر مواظبه خودشون باشن و از من بترسن؟ شیدا خندید وگفت:نه ولی اگه خوشگلن پس تو باید ازشون

بترسی چون اینجور پسرا خوشگل پسندن... با نگرانی ادامه داد:فرشته حالا که میخوای اونجا بمونی پس خیلی

مواظبه خودت باش...با من هم در تماس باش..باور کن نگرانتم.. -میدونم عزیزم..در اینکه تو خیلی مهربونی و

همیشه هوامو داشتی شکی نیست...باشه...ممنونم که به فکرمی... -من همیشه به فکرت هستم..تو منوفراموش

نکنی؟... -نه خواهری...شیدا که فراموش شدنی نیست... -ممنونم...پس باز هم سفارش نکنم...خیلی خیلی مواظبه

خودت باش وسعی کن با اون دوتا هم تنها نباشی...بیشتر برو پیشه همون خانم که گفتی اسمش نسرین خانمه...

خندیدمو گفتم:باشه مامان بزرگ... اون هم خندید و گفت:اره به خدا یه لحظه همچین حسی بهم دست داد..حسه

مامان بزرگا رو.. -خیلی گلی...کاری نداری؟... -نه عزیزم...پس با من در تماس باش..خدا نگهدار.. -باشه شیدا

جون...خداحافظ. گوشی رو قطع کردم و به فکر فرو رفتم... از اینجا به بعدو باید چکار کنم؟ شیدا راست می گفت با

وجوده پرهام و هومن من خیلی سخت می تونم اینجا بمونم... به هر حال کاره درستی نبود...باید یه فکری هم برای این موضوع می کردم...

ادامه دارد...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  ویرایش شده توسط: Alijigartala   
مرد

 
فصل چهارم

سر میز شام بودیم..پرهام و هومن هم اونطرفه میز با فاصله از من نشسته بودن و شامشونو می خوردن..

نسرین خانم کنارم نشسته بود و مرتب تو بشقابم غذا می ریخت و می گفت:بخور مادر یه کم جون بگیری....همه

اش دوپاره استخونی...اینجوری که نیمشه..بخور مادر...

هم خجالت می کشیدم و هم از اینکه پرهام بخواد ازم چیزی بپرسه و جواب بخواد استرس داشتم...

خدایش نمی دونستم باید چکار کنم تو دلم خد ارو صدا می کردمو ازش کمک می خواستم...

من زودتر از همه کشیدم کنار وبعد از من نسرین خانم و بعد پرهام و هومن...

خواستم به نسرین خانم توی جمع کردن ظرفا کمک کنم ولی مگه میذاشت؟اخرش هم حریفش نشدم و نشستم سره

جام...

پرهام دستاشو گذاشت رو میز و اول یه نگاه به هومن کرد و بعد رو به من گفت:فرشته خانم...فکراتونو کردید؟

داشتم با انگشتام بازی می کردم که با زدنه این حرف از جانبه پرهام سرمو بلند کردم و نگاهش کردم...

کمی مکث کردم و در اخر گفتم:بله...

هومن گفت:نتیجه؟...

بهش نگاه کردم..صورتش کاملا جدی بود ولی نگاهش...

گفتم:خب من...می دونید؟..من..چطور بگم؟...

پرهام گفت:تردید دارید؟

دستامو گذاشتم روی میزو بهشون خیره شدم وسرمو تکون دادم...

هومن گفت:چرا؟..تردیدتون از چیه؟...

نگاهه کوتاهی بهش انداختم و به پرهام نگاه کردم...اون هم خیلی جدی دستاشو روی میز توی هم گره کرده بود و

منتظر نگام می کرد...

دوباره به هومن نگاه کردم وگفتم:من...من یه دخترم و اخه...چطوری بگم؟...اینجا...

یه دفعه پرهام کلاممو برید وگفت:بله درسته..من درکتون می کنم...میدونم چی میخوای بگی...تو اینجا معذبی و اون

هم به خاطره حضوره من و هومنه درسته؟

هاج و واج نگاهش کردم..چه زود می گیره هاااااااا...افرین...خدا هر چی میخوای بهت بده کارمو راحت

کردی..نمی دونستم باید چطوری اینو بهشون بگم تا ناراحت نشن...

هومن با تعجب گفت:فرشته خانم..پرهام درست میگه؟یعنی شما به خاطره ما اینجا معذب هستید؟

با شرمندگی نگاهش کردم...اون برعکسه پرهام به نظرم اخلاقش بهتر بود و هیچ حس بدی هم نسبت بهش

نداشتم..نمی دونم چرا...

گفتم:بله درسته..ولی نه به اون منظور که چون شما و اقا پرهام توی این خونه هستید من مجبورم کنار بیام..من از

اینجا میرم..اینجوری مزاحمتون هم نمیشم..

همه سکوت کردن..حتی نسرین خانم هم ظرفا روتوی سینک ول کرد و اومد کنارم نشست...

دستشو گذاشت روی دستمو گفت:دخترم این چه حرفیه؟..باور کن این دوتا مثله پسرای خودم هستند فقط هومن

گاهی شیطنت می کنه ولی هیچی توی دلش نیست...دلش پاکه...حرفاشو به دل نگیر..

توی دلم پوزخند زدمو گفتم:من از هومن و حرفاش گله ای ندارم برعکس از این اخلاقش خیلی هم خوشم میاد ولی

از دسته پرهام حرصی هستم با این اخلاقه خشک و سردش...کلا از حضوره پسرا معذب بودم..چکار کنم؟دسته

خودم نبود دیگه..به هر حال این کار درست نبود که من با اونا توی این خونه بمونم...وای نه هیچ جوری تو کتم

نمی رفت...

فقط تونستم در جوابه نسرین خانم لبخند بزنم و سرمو بندازم پایین..چی بهش می گفتم؟خودم هم نمی دونم...

هومن خندید وگفت:دست شما درد نکنه نسرین خانم...حالا فرشته خانم فکر میکنن من از اوناشم..

نسرین خانم هاج و واج نگاهش کرد گفت:از کدوماش مادر؟من که چیزی نگفتم؟

هومن گفت:بی خیال نسرین خانم...ولی با نیمه ی دومه حرفت موافقم...

رو به من ادامه داد:به جونه پرهام نه به مرگش من انقدر مهربون و دل پاکم که نگو...میگی نه از نسرین خانم

بپرس..اون که دروغ نمیگه...

لبخند زدمو ومستقیم نگاهش کردم..یه کم توی چشمام زل زد و نمیدونم چی شد که لبخند از روی لباش کم کم محو

شد و بعد اروم از جاش بلند شد و با صدای گرفته ای گفت:با اجازه ی همگی..من برم اتاقم یه کم کار دارم...

دیگه نگام نکرد و سریع رفت توی اتاقش...

نسرین خانم به پرهام نگاه کرد وگفت:وا مادر..من که حرفی نزدم انگار بچه ام ناراحت شد ...

پرهام لبخنده ماتی زد و گفت:نه نسرین خانم..اون از حرف شما ناراحت نشد..می شناسیدش که...ازهیچ کدوم از

کاراش نمیشه سر دراورد...فعلا کاریش نداشته باشید..بعد خودم باهاش حرف می زنم.

-باشه مادر..به هر حال شما جوونا حرفه همو بهتر می فهمید.

من هم از این کاره هومن تعجب کرده بودم چرا وقتی به چشمام نگاه کرد حالتش عوض شد؟...یعنی از چیزه

دیگه ای ناراحت شد یا من ناراحتش کردم؟ولی من که چیزی نگفتم؟...ای بابا...

پرهام صدام کرد که با یه تکون به خودم اومدم...

-بله..

پرهام مشکوک نگام کرد وگفت:حالتون خوبه؟...

سرمو تکون دادمو نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:بله.من خوبم..ببخشید متوجه نشدم چیزی گفتید؟

پرهام گفت:شما از اینجا میرید...

بهت زده نگاهش کردم..یعنی داشت بیرونم می کرد؟..

پرهام ادامه داد:من شما رو می برم به یه جای امن...جایی که می تونید تا هر وقت خواستید اونجا بمونید.

این چی داره میگه؟...وای خدا میخواد منو کجا ببره؟ اصلا من چطوری بهش اعتماد کنم؟

من من کنان در حالی که از این حرفش متعجب بودم گفتم:شما ..یعنی...اخه چی دارید میگید؟منو کجا می برید؟

پرهام کی به جلو خم شد و چشمای عسلیشو کمی ریز کرد و گفت:مگه نمی خوای فعلا یه سرپناه داشته باشی تا

دسته نامادریت بهت نرسه؟

-خب..چرا...همینو میخوام..ولی چطوری؟

به پشتی صندلیش تکیه داد وگفت:اونو بعد می فهمی..من شما رو می برم جایی که هیچ پسره جوونی اونجا نیست و

شما می تونی مدتی رو اونجا بگذرونی تا بعد تصمیمتو بگیری.فردا صبح حرکت می کنیم.

بعد از زدن این حرف از جاش بلند شد و نگاهی جدی ولی خاص وخیلی جذاب بهم انداخت و گفت:مسیرمون

طولانی نیست..درضمن می تونید به من اعتماد کنید..مطمئن باشید قصدم اون چیزی نست که شما دارید بهش فکر

می کنید...شب خوش..فعلا...

رو به نسرین خانم گفت:از بابت شام ممنونم نسرین خانم..شبتون بخیر...

نسرین خانم از جاش بلند شد و در حالی که ظرفای باقی مونده رو از روی میز جمع می کرد گفت:نوش جانت

پسرم...شبت بخیر..

پرهام نگاهه کوتاهی بهم انداخت و بعد پشتشو کرد به منو رفت سمته اتاقه هومن...

ولی من هنوز داشتم به اون نگاهه مغرور که پر از معنا بود فکر می کردم لحنش یه جوره خاصی بود...

وای خدا..یعنی از کجا فهمید من دارم به چی فکر می کنم؟

یه دستمو کشیدم به صورتم...یعنی انقدر ضایع بازی در اوردم؟نکنه قیافه ام زیادی تابلو شده؟..

یاده حرفاش افتادم..یعنی میخواد منو کجا ببره؟...خدا به خیر کنه...

فقط نمیدونم چرا به همین راحتی دارم بهشون اعتماد می کنم؟یعنی دلیله این کارم از چیه؟..

ادامه دارد...

پرهام تقه ای به در اتاق هومن زد...در را باز کرد و وارد اتاقش شد..

هومن کلافه دستهایش را لابه لای موهایش فرو برده بود و سرش را در دست گرفته بود و روی تختش نشسته

بود...

با ورود پرهام سرش را بلند کرد...

پرهام نگاهش کرد ولی هیچ تغییری در صورتش ایجاد نشد..

کنار هومن نشست و نفس عمیقی کشید.

به روبه رو خیره شد وگفت:باز یادش افتادی؟تا کی میخوای بهش فکرکنی؟

هومن پوزخندی زد و کلافه از روی تخت بلند شد...

دستانش را به هم زد وگفت:د اخه چطوری؟تو بگو پرهام...الان چندسال می گذره ولی هر وقت یادش میافتم قلبم

اتیش می گیره..اون مرد ولی بهمون خیانت کرد..اون خائن بود...خدایا اخه من چی بگم؟...

پرهام با اخم گفت:باز تو یه جفت چشمه سبز دیدی یادش افتادی؟...د اخه نمیگی این وسط فقط خودتو نابود

می کنی؟چرا عاقلانه تصمیم نمی گیری؟...

هومن با خشم محکم روی میز زد وگفت:نمی تونم..نمیشه...اون لعنتی با اینکه مرده ولی بازم دست از سرم بر

نمیداره..هر شب کابوس می بینم ولی درد و غمامو میذارم توی دلم وبه کسی نمیگم...هر شب با ترس از خواب

می پرم ونمیدونی وقتی می فهمم همه اش خواب بوده چقدر خوشحال میشم و به خاطش هزاران بار خدارو شکر

می کنم که همه اش خوابه...

اون شیطان بود پرهام تو که باهام بودی تو که میدیدش تو که دیده بودی با من چکار کرد؟...وقتی یادم می افته به

خاطرش معتاد شدم وقتی یادم می افته به خاطرش همه تحقیرم کردن...اقاجون چقدر از دستم حرص می خورد

مامان عطیه هر شب و روز نفرینش می کرد واز دستش حرص می خورد و میدید جگر گوشه اش داره جلوش پر

پر میشه و نمی تونست کاری بکنه...

هومن بغض کرده بود پرهام سرش را پایین انداخته بود و چیزی برای گفتن نداشت...

هومن اشک هایش را قبل از اینکه روی صورتش جاری شوند با دستش پاک کرد وبا بغض غلیظی گفت:من

همه ی اینا رو میدیدم...متوجه ی همه چیز بودم..ولی خودمو زده بودم به بی خیالی...اون زن با زندیگه من و

اقا جون و مامان عطیه وتو و همه ی اعضای خانواده ام بازی کرد...باعث شد اقاجون سکته کنه...اون یه زنه دیو

سیرت بود...به خاطرش..به خاطرش عزیزترین کسمو خدا ازم گرفت...

اشکهایش بی اراده روی صوتش جاری شدند..هیچ تلاشی برای پاک کردنشان نکرد و ادامه داد:وقتی به این دختر

نگاه می کنم معصومیتو توی صورتش می بینم...ولی چشماش برام اشناست..رنگه سبزه چشماش از جنسه اونایی

که دیدم نبوده و نیست..اون خاصه..احساسم میگه فرشته ...چطور بگم؟...اونی که ما فکر می کنیم

نیست...اون...نمی دونم چی بگم..نمی دونم پرهام...کلافه ام..

سرش را بلند کرد وگفت:خدایا..دردمو میذارم توی دلمو دم نمیزنم..ولی خودت شاهد بودی که با بدبختی تونستم از

چنگاله اعتیاد خودمو نجات بدم...مگه چند سالم بود؟19 سال....وقتی به زندگی برگشتم درسمو ادامه دادم...شدم یه

هومنه دیگه..اون هومنو کشتموشدم این...ولی حالا..بازهم..با اینکه مرده ولی باز کابوساش دست از سرم

بر نمیداره...اون مادر نبود...اون مادره من نبود...اون زن دیو سیرت بود...سیمین مادره من نبود پرهام اون زن

مادرم نبود...اون زن نابودم کرد..اون مادرم نبود..نبود...

به هق هق افتاده بود..پرهام بغلش کرد و در حالی که صدایش از زوره بغض می لرزید اروم زد پشته هومنو

گفت:اروم باش پسر...خیره سرت مردی..من همه ی اینا رو میدونم..باید بتونی باهاشون کنار بیای...اون رفته اون

دیگه توی زندگیت نیست..اره اون مادرت نبود...پس اروم باش..

هومن سرش را بلند کرد و در چشمانه پرهام خیره شد و گفت:من و تو از یه خونیم..برادرای خونی هستیم...همو

می فهمیم ولی اون زن....

پرهام گفت:ولش کن هومن....من اون هومنی رو میخوام که همیشه شاد بود و سربه سره اینو اون میذاشت...اون

هومن نه این...

هومن پوزخندی زد واز جایش بلند شد...

اشکهایش را پاک کرد و گفت:میدونم...ولی من دردای خودمو دارم پرهام...چکار کنم؟دسته خودم نیست..از وقتی

این دخترو دیدم حالم دگرگون شده...نمیدونم چرا ولی یه احساسی دارم...نه ..نه...

سریع به پرهام که مشکوک نگاهش می کرد نگاه کرد وگفت:نه اونی که تو فکر میکنی نیست پرهام...احساسم از

روی علاقه نیست..ولی نمیدونم چیه...یه حسی میگه اون دختر...توی زندگیم نقش داره..یه نقشه مهم...مسخره

است نه؟...لابد خل شدم..نمیدونم...

پرهام در سکوت نگاهش کرد و چیزی نگفت...ذهنش درگیره حرفهای هومن بود...

*******

امروز قرار بود هومن و پرهام منو ببرن اونجایی که دیشب پرهام درموردش بهم گفته بود...نمیدونم چرا بی دلیل

می ترسیدم...

توی ماشین نشسته بودیم...پرهام جلو بود و هومن هم رانندگی می کرد...نمیدونم چرا اخم کرده بود....پرهام هم

ساکت بیرونو نگاه می کرد..منم از زوره بیکاری به سقف ماشین نگاه می کردم وگاهی هم از پنجره اطرافمو نگاه

می کردم...

هومن اینه رو روی صورتم میزون کرد وگفت:چرا رنگت پریده؟...

پرهام با شنیدن این حرف برگشت سمتم و نگاهه خیرشو دوخت توی صورتم...نمیدونم چرا داغ شدم...اخه هم

هومن نگام می کرد هم پرهام...

گفتم:فکر نکنم..من که چیزیم نیست...

هومن لبخنده کجی زد و گفت:می ترسی؟...

سعی کردم صدام نلرزه:نه..از چی باید بترسم؟

هومن نیم نگاهی به پرهام انداخت و لبخند زد و باز مشغوله رانندگیش شد. در همون حال گفت:از

اینکه...اینجا..توی این ماشین...تنها..با دوتا پسره غریبه...که دارن می برنت ناکجا اباد...اوه اوه...راستشو بخوای

منم بودم می ترسیدم.

با اخم نگاهش کردم..راستش از درون داشتم از ترس پس میافتادما با شنیدن حرفاش حالم بدتر هم شده بود ولی

همه ی سعیمو کردم که به روم نیارم...

جوابشو ندادم ولی با اخم از توی اینه به چشمای قهوه ایه روشنش نگاه کردم اون هم تا اخمامو دید خندید وگفت:حالا

اخم نکن فرشته خانم...نترس من و پرهام از کبریت هم بی خطرتریم...داریم می بریمت یه جای خوب...وقتی

ببینیش ...یه دست مریزاد هم به ما دوتا میگی...

گیج و منگ نگاهش کردم:کی رو ببینم؟...

ابروشو انداخت بالا و گفت:دیگه دیگه...

پرهام با لبخند دوباره برگشت سمتم وگفت:نگران نباش...الان دیگه می رسیم..مطمئنم از اونجا خوشت میاد.

بهش توپیدم:من نگران نیستم...چرا اینطور فکر می کنید؟

پرهام لبخندش تبدیل به پوزخند شد وگفت:اینطور فکر نمی کنم از حرکاتت به راحتی میشه فهمید ..

نگاهی به هومن انداخت که هومن هم چشمکی بهش زد و هر دو با هم گفتن:رنگه رخساره خبر میدهد از سره

درون...

هومن خندید وگفت:بله خانم...رنگت پریده اینو که نمی تونی انکار کنی...ناسلامتی درجواره دکتره این مملکت

هستیم..اونم کارشو خیلی خوب بلده...یه نگاه بندازه تا تهشو می خونه...

از دسته هر دوتاشون حرصم گرفته بود شدیدددددددد...

اگه به من بود و می تونستم یه دستمو فرو می کردم تو موهای هومن و یه دسته دیگموهم فرو می کردم تو موهای

پرهامو کله هاشونو محکم می کوبوندم به هم...

منو تنها گیر اورده بودن و گذاشته بودنم سرکار...

نمی دونم چرا ولی دوست داشتم حالشونو بگیرم..

ادامه دارد...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
صفحه  صفحه 2 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

فرشته من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA