انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

فرشته من


مرد

 
به طرفم اومد و کنارم نشست:به به ببین کی اینجاست..چطوری عزیزم؟..اهوی گریزپای من..بالاخره پیدات کردم..خیلی وقته منتظرتم.. شاید به خاطر اینکه الان خیالم راحت بود زن پرهام هستم و اون نمی تونه هیچ غلطی بکنه و اینکه عقده ی این همه بدبختی که ازجانب پارسا کشیدم رو دلم مونده بود که باعث شد کمی شجاع بشم .. داد زدم:خفه شو عوضی..هر چی می کشم به خاطر وجود نحس تو.. توی زندگیمه..از کدوم قبرستونی پیدات شد و اومدی تو زندگیه من؟..تو یه اشغالی که.. کشیده ی محکمی که خوابوند زیر گوشم باعث شد نتونم حرفمو ادامه بدم و گوشه ی لبم پاره بشه..احساس می کردم سرم داره گیج میره. تعجب کرده بودم که چرا پرهام هیچی نمیگه..انگار نه انگار که من زنشم واون عوضی داره منو می زنه.. پارسا داد زد :نه مثل اینکه تو این مدت زبونتو خوب تقویت کردی..فکر نمی کردم دختر اروم وساده ای که اونشب دیدم اینطور پرخاشگرباشه و زبون درازی کنه.. بی توجه به کشیده ای که خورده بودم تقریبا با صدای بلندی سرش داد زدم :زبونه من برای امثال تو همیشه همین قدره..به خاطر تو من الان به این روز افتادم..دربه در شدم..چی از جون من می خوای کثافت؟.. چونمو با دستش گرفت و صورتشو به صورتم نزدیک کرد..هرم نفساش می خورد توصورتم..چندشم شده بود..نگاهشو دوخت توی چشمامو وبا لحن پر از هوسی گفت :خودتو می خوام عزیزم..من با تو خیلی کارا دارم.. هنوز چونم توی دستش بود..زیر چشمی به پرهام نگاه کردم..چشماشو بسته بود وفکش منقبض شده بود و می لرزید..پس چرا کاری نمی کرد؟چیزی نمی گفت؟.. رو به پارسا غریدم:این همه دختر..چرا من؟..مگه قحطی دختر اومده؟..برو سروقته یکی دیگه..تورو خدا دست از سرم بردار.. خندید وچونمو بیشتر فشار داد..دردم گرفته بود..از زور درد ابروهامو کشیدم تو هم.. پارسا :نه عزیزم..من فقط تو رو می خوام..می دونی چرا؟من اگر چشمم یه چیزی رو بگیره تا به دستش نیارم ول کنش نیستم.حتی اگر مجبور بشم تا پای جونم میرم تا به دستش بیارم..تو برای من تکی.. صورتشو اورد جلو ..خدایا نه..نه.. سرشو کشید عقب.. کاری نکرد..وای خدا .. گفت :نه..الان زوده..میذارم به وقتش..اون موقع برام جذابیتش بیشتره.. چونمو ول کرد واز جاش بلند شد..به طرف پرهام رفت..پرهام چشماشو باز کرد وبا اخم غلیظی زل زد تو چشمای پارسا.. پارسا پوزخند زد وگفت :من با تو کاری ندارم..یعنی طرف حسابم تو نیستی..یکی دیگه ست..خودش می دونه چطور از خجالتت در بیاد.. خنده ی بلند و وحشتناکی کرد وبه طرف در رفت.. جلوی در ایستاد ورو به پرهام گفت :منتظر برادرت باش اقای دکتر..امشب اینجا مهمونیه..خوشحال باش.. با خنده از در رفت بیرون و درو پشت سرش بست..خدایا چقدر من بدبختم..حالا که داشتم طعم عشق رو می چشیدم..حالا که مال پرهام شده بودم چرا باید این اتفاقات بیافته؟ چرا من یه روز خوش ندارم؟.. پرهام خودشو کشید رو زمین واومد کنارم ..اصلا نگاش نمی کردم.. با نگرانی گفت :حالت خوبه؟.. وای چقدر رو داشت..اون موقع که نیاز داشتم ازم دفاع کنه هیچ کاری نکرده بود حالا اومده احوال پرسی.. جوابشو ندادم و با اخم رومو برگردوندم.. دستمو اوردم جلو به گوشه ی لبم دست کشیدم..همون موقع یه دست دیگه نشست روی لبام..با تعجب سرمو برگردوندم و به پرهام نگاه کردم..دستش باز بود؟.. لبخند زد وگفت :چیه تعجب کردی؟..گره ی طناب رو شل کرده بودی..همون موقع که اون مرتیکه حواسش نبود تونستم دستمو باز کنم.. با دلخوری نگاش کردم..خواستم سرمو برگردونم که دستشو گذاشت زیر چونمو و سرمو برگردوند سمت خودش..با لبخند نگام می کرد.. خدایا با این لبخند چقدر جذاب میشه.. داشتم نگاش می کردم که گفت :ازم دلخوری درسته؟..ولی من برای این کارم دلیل داشتم.. با تعجب زل زدم تو چشماشو گفتم :چه دلیلی؟..اون عوضی داشت.. انگشتشو گذاشت رو لبامو گفت :می دونم..نمی خواد تکرار کنی..همون موقع هم به اندازه ی کافی حرص خوردم..می دونی چرا در مقابل کاراش هیچی نگفتم؟چون نمی خواستم تحریکش کنم..اون هنوز نمی دونه من و تو زن و شوهریم..اگر می فهمید چیزی بین ماست مطمئنا برخورد بدی می کرد..اگر من عکس العمل نشون می دادم اون بدتر رفتار می کرد..نمی خواستم تحریکش کنم..حالا فهمیدی دلیل سکوتم چی بود؟.. تمومه مدت بهش خیره شده بودم..وقتی خوب فکر می کردم می دیدم درست میگه..اون اگر کاری می کرد یا حرفی می زد مطمئنا پارسا بیشتر تحریک می شد و وضع بدتر می شد.. به روم لبخند زد که من هم با لبخند جوابشو دادم.. ادامه دارد... هومن همه چیز را برای خانم بزرگ و بقیه توضیح داد..نسرین خانم با شنیدن حرف های هومن غش کرد و خانم بزرگ هم رنگش پریده بود..ویدا با دست نسرین خانم را باد می زد..هومن هم با خانم بزرگ حرف می زد و سعی در ارام کردن او داشت.. بالاخره انقدر برایشان توضیح داد ودلیل اورد تا توانست راضیشان کند که سرقرار با ادمرباها برود.. منتظر توی سالن نشسته بودند که موبایل هومن زنگ خورد..شماره ناشناس بود.. -الو.. ناشناس با لحن خشنی گفت :پولا رو جور کردی؟ هومن نفس عمیقی کشید وگفت:اره پولا حاضره..کجا باید بیام؟.. ناشناس :خوبه..بیا به این ادرسی که بهت میگم..فقط یادت باشه اگر کلک تو کارت باشه وبخوای پای پلیسا رو بکشی وسط هیچ وقت برادرتو نمی بینی..شنیدی؟ هومن با عصبانیت دستش را مشت کرد: خیلی خب ادرس بده.. ناشناس: (...)راس ساعت 6.. تلفن قطع شد..هومن موبایلش را پایین اورد و با خشم به ان خیره شد.. خانم بزرگ با نگرانی گفت :چی شد هومن؟.. هومن از جایش بلند شد وگفت :باید برم سرقرار.. ویدا با ترس از جایش بلند شد وگفت :نه توروخدا..نرو.اگر بلایی سرت بیارن چی؟.. هومن با لبخند نگاهش کرد وگفت :نترس ..من با سرگرد پناهی صحبت کردم و کارایی که اون بهم گفته رو هم انجام دادم..احتیاط می کنم.. رو به جمع کرد واز همه خداحافظی کرد..خانم بزرگ و نسرین خانم و ویدا..هر 3 با چشمان پر از اشک نگاهش کردند و زیر لب جوابش را دادند.. هومن رفت تو باغ..ویدا طاقت نیاورد ودنبالش رفت.. ویداصدایش زد :هومن..صبر کن. هومن سرجایش ایستاد و ارام به طرف او برگشت.. ویدا رو به رویش ایستاد و با چشمان نمناکش زل زد تو چشمای هومن و گفت:مواظب خودت باش..اگر اجازه می دادی منم باهات می اومدم. هومن اخم کمرنگی کرد وگفت:عمرا اجازه بدم .این کار خطرناکه ویدا.. ویدا با اعتراض گفت:فقط برای من خطر داره؟..پس تو چی؟.. هومن لبخند زد و نزدیکش شد..دستش را بالا اورد و روی گونه ی ویدا گذاشت..ویدا فقط نگاهش می کرد و سکوت کرده بود.. هومن :عمه مهناز بهت احتیاج داره ..نمی تونی تنهاش بذاری..می دونی که قلبش ناراحته .. مطمئن باش من امشب بر می گردم. ویدا بغض کرده بود..قطره اشکی روی صورتش چکید..منتظر بود هومن یه حرفی بزند و اگر هنوز دوستش دارد به زبان بیاورد..خیلی دوست داشت خودش پیش قدم شود وجبران اشتباه گذشته را بکند..ندایی در قلبش می گفت شاید دیگه نتونی ببینیش پس بهش بگو..ولی هر بار با سماجت ندا را نادیده می گرفت و می گفت نه اون بر می گرده من مطمئنم..ولی..ولی اگر برنگشت چی؟.. این افکار مزاحم باعث شد به گریه بیافتد..اشک بی محابا از چشمانش جاری شد..سرش را پایین انداخت..هومن دستش را زیر چانه ی او گذاشت وسرش را بلند کرد.. مات و مبهوت نگاهش کرد وگفت:ویدا چت شده؟..چرا گریه می کنی؟.. ویدا با هق هق گفت:هومن..توروخدا مواظب خودت باش.. هومن که طاقت دیدن اشک های ویدا را نداشت و به خوبی می دانست دلیل ان اشک ها چیست با لحن ارامی گفت:به یه شرط بهت قول میدم مواظب خودم باشم وگرنه نمی تونم بهت قولی بدم.. ویدا با دست اشک هایش را پاک کرد وبا صدای گرفته ای گفت:چه قولی؟..باشه بگو.. هومن در چشمان او خیره شد وبا لحن ارامی گفت:بهم بگو..دوستم داری؟.. ویدا بهت زده نگاهش کرد..باروش نمی شد.. هومن که راز ان نگاه را به خوبی خوانده بود..دستش را دور کمر ویدا حلقه کرد واو را در اغوش کشید..ویدا هنوز متعجب بود..سرش را روی سینه ی هومن گذاشت.. هومن کنار گوشش زمزمه وار گفت:ویدا..نمی خوای جوابمو بدی؟..بهم بگو که..دوستم داری یا نه؟.. ویدا بغضش را خورد ودستانش را دور کمر هومن محکم حلقه کرد.. سرش را به سینه ی او فشرد وگفت:دوستت دارم.. هومن ارام او را از خودش جدا کرد و نگاهش کرد..ویدا زیر ان نگاه طاقت نیاورد وسرش را پایین انداخت.. هومن با لبخند گفت:تو چشمام نگاه کن و اون جمله ای که الان گفتی رو یه بار دیگه تکرار کن.. ویدا سرش را بلند کرد..قلبش بیش از پیش بی قراری می کرد.. نگاه عاشقش را در چشمان هومن دوخت و گفت:من..دوستت دارم. هومن با لبخند نگاهش کرد وناگهان او را محکم در اغوش کشید:عزیزدلم..خیلی دوستت دارم..خیلی. ویدا محکم او را به خود فشرد ودرحالی که از زور هیجان می لرزید گفت:پس بهم قول بده مواظب خودت هستی.. باشه؟ هومن سرخوش او را از خود جدا کرد و گفت:تو الان هر امری کنی من برات انجام میدم..بهت قول میدم عزیزم.قول میدم. ویدا لبخند زد..هومن سرش را پایین اورد.. ویدا با تعجب نگاهش کرد..هومن نگاهش را به چشمان او دوخته بود ارام نگاهش را سر داد روی لبهای ویدا..کمرش را محکم چسبیده بود و به خود می فشرد..قلب ویدا محکم خود را به سینه ش می کوبید..درست زمانی که هومن خواست لبهایش را روی لبهای ویدا بگذارد ویدا انگشتش را روی لبانه او گذاشت. .هومن با تعجب نگاهش کرد..ویدا لبخند شیطنت امیزی زد وگفت:هر وقت به قولت عمل کردی ..باشه؟.. هومن لبخند بزرگی زد وسرش را کشید عقب وگفت:ای شیطون..اینجوری می خوای محکم کاری کنی که من حتما به قولم عمل کنم اره؟.. ویدا خندید وگفت:افرین..همینه.. هومن خندید وسرش را تکان داد :باشه من تسلیم..هر چی شما امر کنی..خب دیگه من باید برم..مواظب خودت و عمه مهناز باش .. ویدا با لحنی غمگین گفت:باشه.. هومن با نوک انگشته اشاره ش به بینی او زد وگفت:خداحافظ.. ویدا لبخند ماتی زد وگفت:قولت یادت نره..خدانگهدار. هومن سرش را تکان داد وبه طرف در رفت.. ویدا تا لحظه ی اخر که هومن از در خارج شد نگاهش به او بود.. با بسته شدن در چشمانش را بست.. زیر لب زمزمه کرد:منتظرت می مونم هومن..توروخدا زود برگرد.. ******* هومن به ساعتش نگاه کرد..عقربه های ساعت نشان می داد که هران سروکله ی ادم رباها پیدا می شود.. به اطرافش نگاه کرد..تا چشم کار می کرد بیابان بود..نقطه ی دورافتاده ای خارج از شهر..سرگرد پناهی گفته بود 2 تا از مامورای ما تعقیبت می کنند ولی اثری ازانها نبود..بدون شک یک جایی که دید نداشته باشد مخفی شده بودند. یک ماشین مدل بالای مشکی از دور نمایان شد..جلوی پای هومن ترمز کرد ودو مرد قوی هیکل در حالی که در دستانشان اسلحه بود از ماشین پیاده شدند.. هومن با اخم نگاهشان کرد و کیف را به طرفشان گرفت وگفت:بیاید اینم پول..برادرم و فرشته کجان؟.. یکی از مردها نزدیکش شد وکیف را از او گرفت و اون یکی مرد هم درست پشت هومن قرار گرفت..هومن تمام حرکات انها را زیر نظر داشت.. کیف را پرت کرد تو ماشین وجلوی هومن ایستاد:افرین..خیلی حرف گوش کنی اقای مهندس.. هومن داد زد:به جای گفتن این اراجیف بگو برادرم وفرشته کجان؟..پولا رو که گرفتید.. اون مرد بلند زد زیر خنده وگفت:پول؟..هه..جناب مهندس از پول باارزش ترش اینجا هست .. به طرف هومن رفت وبا خشونت داد زد :برو تو ماشین..زود باش. هومن با تعجب ولی در حالی که هنوز اخم به پیشانی داشت گفت:ولی قراره ما این نبود..قرار بود پولا رو بگیرید وبرادره منو ازاد کنید..مگه غیر از اینه؟ اون مرد غرید:خفه شو.. زیاد داری حرف می زنی..اینجا من میگم که کی چه کار می کنه..برو بالا تا مجبورت نکردم. هومن با عصبانیت داد زد:عوضی..هیچ غلطی نمی تونی بکنی.. اون مرد با خشم به طرفش خیز برداشت که هومن هم جاخالی داد واز پشت گردنش را گرفت و با ارنجش به پشت کمرش زد..صدای ناله ی مرد بلند شد .. خواست گردنش را بشکند که سردی اسلحه را روی گردنش حس کرد:از جات جم بخوری با یه شلیک فرستادمت اون دنیا..ولش کن. هومن هیچ حرکتی نکرد.. داد زد:بهت گفتم ولش کن.. هومن ارام دستش را از دور گردن ان مرد برداشت..تا هومن خواست برگردد با اسلحه محکم به پشت گردنش زد و او هم بیهوش افتاد روی زمین.. هومن را بردن تو ماشین..همان موقع یک ماشین دیگر درست کنار ماشینشان ایستاد.. دو نفر که هم تیپ و قیافه ی خودشان بودند از ماشین پیاده شدند.. همان مردی که هومن را بیهوش کرده بود گفت:چی شد؟.. -قربان یه ماشین که ظاهرا سرنشینانش پلیس بودن زیر پل مخفی شده بودند که دست به سرشون کردیم..فکر کنم یکیشون هم زخمی شد.. -خوبه..مطمئنید فقط همونا بودن؟ -بله قربان.. سرش را تکان داد وگفت:بسیار خب..حرکت کن.یکیتون هم ماشینشو بیاره. ماشین ها پشت سر هم حرکت کردند و از ان محل دور شدند
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل چهاردهم

کامبیز به 4نفراز افرادش اشاره کرد.. به طرف پرهام و هومن رفتند و انها را بلند کردند..هر دو تقلا می کردند ولی دستانشان را محکم گرفته بودند..ان دو را به اتاقی بردند..

فرشته با ترس و نگرانی به در اتاق خیره شده بود..احساس تنهایی می کرد و از پارسا و نگاه ان مرد می ترسید.

پرهام و هومن را روی صندلی نشاندند و پاهایشان را بستند..در اتاق باز شد وکامبیز در حالی که لبخند شیطانی به لب داشت وارد شد..

رو به افرادش گفت:شماها بیرون باشید وتا صداتون نکردم حق داخل شدن ندارید..فهمیدید چی گفتم؟

هر 4 نفر اطاعت کردند و از در خارج شدند..

در حالی که هنوز همان لبخند را بر لب داشت به طرف میزی که گوشه ی اتاق بود رفت و کشویش را باز کرد..

یک سرنگ..یک چاقو..و یک اسلحه از ان بیرون اورد و روی میز گذاشت..

تمام مدت پرهام و هومن با خشم به او نگاه می کردند..

هومن داد زد:عوضی برای چی ما رو گرفتی اوردی اینجا؟..چی از جونه ما میخوای؟همون مادرت زندگیمونو سیاه کرد وباعث مرگ پدر ومادر وخواهر وخواهرزاده م شد بس نبود که حالا تو سر و کلت پیدا شده؟..

کامبیز پوزخند زد وبه طرفش رفت...دستانش را دو طرف صندلی هومن گذاشت و صورتش را جلو برد با خشم گفت :نه..اینا هم برای شماها کم بوده..شماها حق مادر منو ازش دزدیدید..اواره ی کوچه و خیابوناش کردید..پدر تو باعث مرگ مادر من شد..می بینی؟منم کم دلیل برای نابودیتون ندارم..

دستش را برداشت و با خوشحالی داد زد:حالا وقت انتقامه..انتقام از اون کسایی که برای کشتنشون تمامه این مدت لحظه شماری می کردم..

پرهام با خشم غرید:مردن مادر تو بعد از مرگ پدر ومادر ما بود..پس مرگش هیچ ربطی به ما نداشته..اون زن با حیله وارد زندگی پدر ما شد و برای نابودیمون هم همه کاری کرد..این ماییم که باید انتقام بگیریم..از تو که پدر ومادرمونو کشتی از تو که مادرت باعث مرگ خواهر وخواهرزاده م شد..هه..تازه اومدی واسه انتقام؟..انتقام از چی عوضی؟..

کامبیز به طرف پرهام رفت ومحکم توی صورتش زد..صورت پرهام به طرف راست چرخید..

کامبیزداد زد:ساکت شو اشغال..

پرهام دستانش را از پشت مشت کرد و سعی کرد خودش را کنترل کند..هومن با نگرانی به پرهام خیره شد..می دانست که اگر پرهام عصبانی شود هیچ کس جلودارش نیست و از این می ترسید که پرهام نتواند خودش را کنترل کند وکامبیز بلایی سر او بیاورد..

کامبیز جلوی میز ایستاد وبا همان لبخند شیطانی گفت:خب خب..این مرحله رو به خودتون واگذار می کنم..دوست دارین چطوری بمیرین؟..

سرنگ را گرفت بالا :با یه سرنگ پر از هوا..یا با چاقو و یا شاید هم..

اسلحه را به طرفشان گرفت وگفت: به نظر من اسلحه بهترین گزینه ست درسته؟..ولی خب..

به طرفشان رفت و در حالی که دور صندلیشان می چرخید ادامه داد :من منصفانه عمل می کنم..هر کدوم رو که خودتون بخواین..من با همون کارتونو تموم می کنم..

بلند خندید وپشت صندلی هومن ایستاد و اروم صورتش را پایین اورد ..

زیر گوش هومن گفت:قول میدم زیاد دردتون نیاد و خیلی اروم برین اون دنیا...

به طرف پرهام رفت و زد رو شونه ش و ادامه داد :پدر ومادر عزیزتون اونجا انتظارتونو می کشن..نباید بیشتر ازاین منتظرشون بذارید..

با صدای بلند زد زیر خنده و جلوی انها ایستاد :خب..بگید دیگه..کدوماش؟..

پرهام با خشم لبهایش را به هم فشرد ودر حالی که از چشمانش خشم وعصبانیت کاملا پیدا بود داد زد :قسم می خورم که خودم بکشمت..زنده ت نمیذارم عوضی..

کامبیز ابروشو انداخت بالا و با خنده گفت:تو؟..هه..نگو اقای دکتر به گروه خونیت نمیاد..

جلوش زانو زد و ادامه داد :دوست دارین بدونین چطوری پدر ومادرتونو کشتم؟..واقعا لذت بخش بود..

لبخند بدی زد وبه هومن نگاه کرد..

هومن با خشم گفت:تو یه حرومزاده ای .. یه ادمه رذل و اشغال که از بدبخت کردنه دیگران هیچ ابایی نداره..

کامبیز از جایش بلند شد وگفت:نه مثل اینکه خوب منو شناختی..خوبه..

یک صندلی کشید جلو و روی ان نشست وبه ان دو خیره شد..

کامبیز: قبل از کشتنتون می خوام یه داستان براتون تعریف کنم..

زیبا تو یه خانواده ی خیلی پولدار به دنیا اومد ..تا اینکه پدرش ورشکست میشه و به گفته ی خودش باعث این ورشکستگی هم کسی نبوده جز جمشید بزرگ نیا ..پدربزرگ شماها..پدر زیبا سکته می کنه و قبل از مرگش به زیبا میگه که اگر اون با ثروت زیادش و اعتبار بی حد و اندازه ش تو تجارت از من جلو نمی افتاد هیچ وقت این اتفاق برام نمی افتاد..زیبا در کمال زیبایی مغرور هم بوده ونمی تونسته ببینه پدرش به این روز افتاده..بعد از مرگ پدرش حس انتقام در اون بیشتر میشه..تا اینکه تصمیم می گیره وارد خانواده ی بزرگ نیا بشه وازشون انتقام بگیره..اون سعی می کنه به مهرداد پسر بزرگ نیا نزدیک بشه و اونو عاشق خودش بکنه تا سر فرصت نقشه شو اجرا بکنه که همینطور هم میشه ولی زیبا هم واقعا عاشقش میشه..

مهرداد میره خارج برای ادامه تحصیل..تو این مدت زیبا تصمیم می گیره عشق مهرداد رو از بین ببره..به پدر مهرداد نزدیک میشه میخواد نابودش بکنه..بالاخره موفق میشه وجمشید بزرگ نیا شیفته ی زیبا میشه.. ولی مادر مهرداد زن زرنگی بوده و از همه چیز مطلع میشه اما دیگه دیر شده بود و جمشید به دام زیبا افتاده بود..

هر روز جنگ و دعوا بین زن وشوهر ادامه داشته..جمشید همسرشو از خونه بیرون می کنه و می خواد زیبا رو به همسری بگیره..همسر جمشید ساکت نمیشینه..اون هم از یه خانواده ی ثروتمند بوده وبا کمک چند نفر دست زیبا رو ..رو می کنه..

جمشید زیبا رو میندازه بیرون وهمسرش بر می گرده ولی دیگه همسرش هیچ وقت نمی تونه بهش اعتماد بکنه..جمشید هم توقعی ازش نداشته فقط تنها درخواستش این بوده که پسرشون چیزی از این موضوع نفهمه واون هم قبول می کنه و به مهرداد میگن که زیبا یه زن بدکاره ست واز خونه انداختیمش بیرون..زیبا تو این مدت یه معشوقه داشته..از اون باردار میشه..می خواسته بگه جمشید همچین کاری رو کرده ولی با ازمایش مشخص میشه اینطور نیست.

.معشوقه ش تو یه تصادف می میره و وقتی مهرداد بر می گرده زیبا با دیدن خوشبختی این خانواده کینه ش بیشتر میشه می خواد به مهرداد نزدیک بشه ولی مهرداد دیگه ازش متنفر شده..مهرداد ازدواج می کنه وصاحب بچه میشه ولی تمومه این مدت زیبا داشته کینه وحس انتقامی که تو دلش داشته رو تقویت می کرده تا به موقعش ارامش این خانواده رو بگیره..

رو به هومن با خشم ادامه داد :زیبا تورو دزدید و اوردت پایین شهر و تو مثل یه بچه ی بدبخت بزرگ شدی..ولی باز به اینجا ختم نشد وپدرت پیدات کرد..اینبار نوبت خواهرت بود..قصد زیبا کشتنش نبود فقط می خواست به پدرت نشون بده که می تونه ولی اون کسی که از طرف زیبا اجیر شده بود خواهرتون رو می کشه و بچه ش هم ناخواسته این وسط کشته میشه..این برای زیبا مهم نبود اون فقط به فکر انتقام بوده..ولی با همه ی این ها اون خانواده هنوز محکم پابرجا بود..یه پسر دکتر..یکی دیگه مهندس..خانواده هم در کنار هم..

اینبار هومن رو می دزده و عذابه روحی وجسمیش میده..هومن معتاد میشه و به خانواده بر می گرده ولی ترکش میدن و اون دوباره به درسش ادامه میده..زیبا وقتی می بینه با هیچ کدوم از این کارا نمی تونه این خانواده رو ویران کنه تصمیم می گیره زن و شوهر رو بکشه..جنون پیدا کرده بود و هیچ چیز براش مهم نبوده..به پسرش میگه این کارو براش انجام بده..توی تمامه این کارها چه کشته شدن دختر مهرداد و چه اعتیاد هومن.. پسر زیبا وبرادرش همراهش بودن..

هومن وپرهام از زور خشم به خود می لرزیدند..چشمان پرهام سرخ شده بود و تمام سعیش را می کرد که خودش را کنترل کند..

هومن با یاداوری گذشته و کابوس های شبانه ش از زور خشم وعصبانیت فکش منقبض شده بود و با چشمان سرخ شده به کامبیز خیره شده بود..

کامبیز خنده ی وحشتناکی کرد وگفت:از اینجا به بعدش ماجرا جذاب تر هم میشه..مهرداد و زنش تصمیم به مسافرت می گیرن..حال زنش خوب نبوده وبرای تغییر اب و هوا میخوان برن شمال..من خیلی وقت بود که منتظر چنین لحظه ای بودم..براش لحظه شماری می کردم..تو راه برگشت 2 تا از افرادمو اجیر کردم که کارشونو بسازه..شب بارونی..خیابون لغزنده..دیگه از این بهتر نمی شد..همه چیز دست به دست هم داده بود برای اون اتفاق..تصادف بدی کردن..خودم بالا سرشون بودم..مهرداد تا لحظه ی اخر به من خیره شده بود...خودم دیدم..جون دادنشون رو دیدم..

خنده ی بلندی کرد ورو به ان دو ادامه داد :ماشینی که بهشون زده بود رو انداختم ته دره..همه چیز طبق نقشه انجام شد..بالاخره شر مهرداد از زندگی زیبا کنده شد..ولی بعد از چند ماه زیبا مرد..اون سرطان گرفته بود و مرگ اون هم تقصیر خانواده ی بزرگ نیاست..اگر اونها نبودن و باعث عذاب مادرم نمی شدن مادر من هم بیمار نمی شد ونمی مرد..

از جاش بلند شد وداد زد:حالا من اینجام..پسر زیبا..خودم با دستای خودم تنها بازمانده های بزرگ نیا رو از بین می برم..شما دوتا تنها وارث جمشید بزرگ نیا هستید..اگر شماها هم نابود بشین دیگه خانواده ی بزرگ نیا برای همیشه از بین میره..

اسلحه را برداشت وبه طرف ان دو نشانه گرفت وفریاد زد :اگه شما هم بمیرین دیگه همه چیز تموم میشه..شما دوتا باید کشته بشید..باید..

جنون امیز خندید و ادامه داد :حالا که حق انتخاب رو رد می کنید خودم دست به کار میشم..نفری یه گلوله کافیه..

به سرش اشاره کرد وادامه داد :اینجا..همینجا کارتونو می سازه..

اسلحه را به طرف هومن گرفت وگفت:از تو شروع می کنم..

هومن چشمانش را بسته بود..پرهام نگاهش کرد و با خشم صورتش را برگرداند وبه کامبیز نگاه کرد..

تمام حواس کامبیز به هومن بود..جلو رفت واسلحه را روی سر هومن گذاشت..

کامبیز: اماده باش اقای مهندس..پدر ومادرت منتظرت هستن..

پرهام با دیدن این صحنه دیگر طاقت نیاورد واز جایش بلند شد وبا فریاد صندلی را بلند کرد وبه طرف کامبیز حمله کرد..

کامبیز اسلحه را به طرف پرهام گرفت و شلیک کرد..

*******

از زور ترس به خودم می لرزیدم..تا لحظه ی اخر نگام رو پرهام بود..وقتی می خواست وارد اتاق بشه یه لحظه برگشت ونگام کرد..توی نگاهش نگرانی موج می زد..می دونستم نگران منه..ولی من بیشتر نگران اونا بودم..از اون ادما می ترسیدم..می ترسیدم بلایی سرشون بیارن..

کامبیز هم بعد از چند لحظه رفت تو اتاق..

پارسا از جاش بلند شد وبا لبخند بدی نگام کرد وبه طرفم اومد..

با یه حرکت زیر بازومو گرفت وبلندم کرد و گفت:بلند شو خوشگله من..چیه؟نگرانه شوهرتی؟..نمی خواد نگرانش باشی..بهت قول میدم به بهترین نحو ازش پذیرایی بشه..

بلند و ترسناک خندید..وقتی می خواست بگه شوهرت با مسخرگی اینو می گفت..انگار این چیزا اصلا براش مهم نبود..یعنی باورش نشده که من زن پرهام هستم؟..

سرشو اورد جلو زیر گوشم گفت:من با این حرفا خام نمیشم کوچولو..با این دروغات نمی تونی سر پارسا رو شیره بمالی..

نفساش که می خورد به گوشم حالمو بد می کرد..سرتاپام می لرزید..دستاشو انداخت دور شونه م ..منو محکم گرفته بود ..تقلا می کردم ولی نمی تونستم از دستش خلاص بشم..

به طرف یکی از اتاقا رفت وبا لحن سرخوشی گفت:بیا عزیزم..من هم بلدم ازت پذیرایی کنم..ولی قول میدم پذیرایی که من ازت می کنم از اون پسره لذت بخش تر باشه..

به گریه افتاده بودم..خدایا چی در انتظارمه؟..پارسا میخواد با من چکار کنه؟..

خودمو کشیدم عقب و با لحن التماس امیزی گفتم:نه ...تورخدا دست از سرم بردار..با من چکار داری؟..

پارسا بدون هیچ حرفی فقط می خندید..

منوبرد تو اتاق ودرو هم بست..

پرتم کرد رو زمین..

ادامه دارد...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
خودمو کشیدم عقب وبا چشمای پر از اشکم بهش زل زده بودم..به طرفم اومد که جیغ کشیدم و رفتم عقب..پشتم چسبید به دیوار..وای خدا به دادم برس..

داد زدم :تو رو خدا کاری با من نداشته باش..من شوهر دارم چرا نمی خوای باور کنی؟..

با خشونت دستمو گرفت وبلندم کرد و دستاشو دورم حلقه کرد و زل زد تو چشمام..دهنش بوی تند الکل می داد..خدایا همینو کم داشتم..مثل اینکه مشروب خورده بود ومست کرده بود..

از زور ترس داشتم سکته می کردم..بدنم یخ بسته بود ومی لرزیدم..

منو به خودش فشار داد وبا خشم گفت:چون داری دروغ میگی..فکرکردی اینجوری می تونی از دستم فرار کنی؟من به راحتی با پول تونستم دهن پدرتو ببندم تو رو هم به روش خودم رام می کنم..دیگه هر چی باهات راه اومدم بسه..

پرتم کرد رو تخت که جیغ کشیدم و داد زدم:نه ..توروخدا ولم کن..به ارواح خاک مادرم من زن پرهام هستم..به خدا دارم راست میگم..

اومد رو تخت و در حالی که بهم خیره شده بود و لبخند چندش اوری هم رو لباش بود گفت:باشه عزیزم..من باور کردم..ولی من می خوام کار خودمو بکنم..برام مهم نیست که اون پسره شوهرته یا نه..

بلند زد زیر خنده و ادامه داد :نگران این موضوع نیستم عزیزم..چون کامبیز کارشو خوب بلده و تا اخر شب دخله به اصطلاح شوهرتو میاره..

به طرفم خیز برداشت ومنو کشید تو بغلش..جیغ می زدم و با دستام به سرو صورتش چنگ می زدم..

ولی اون مست بود وبلند بلند می خندید ..گفت: از فردا تو ماله منی..دیگه بهانه ای نداری عزیزم..اسون به دستت نیاوردم که همینجوری بذارم بری..

منو خوابوند رو تخت ..با هق هق گفتم:تو یه اشغالی..تو که زن وبچه داری پس دست از سرم بردار..

با صدای وحشتناکی زد زیر خنده وگفت:زن وبچه؟..کی همچین مزخرفاتی رو بهت گفته؟..من تورو در قبال پول به دست اوردم عزیزم..کم خرجت نکردم..اون پدر پول پرست ونامادری طماعت کلی از کنارم سود کردن..

دستشو کشید رو صورتمو و ادامه داد :می بینی خوشگلم؟..من برای به دست اوردنت حاضرم همه ی داراییمو هم بدم اگر زن وبچه هم داشتم فدات می کردم..تو ماله منی..ماله من..

خودشو پرت کرد روم..داشتم خفه می شدم..توی اون موقعیت نمی تونستم به حرفاش فکر کنم..تمامه فکر وذهنم پیش ابرویی بود که داشت ازم می رفت..به اینکه پارسا می خواد باهام چکار کنه؟..

با دستام به بازوش چنگ زدم ولی اون هر دوتا دستامو گرفت وبرد بالای سرمو تو دستاش قفل کرد..نمی تونستم کاری بکنم..هیکلش سنگین بود..سرشو فرو کرده بود تو موهامو ونفسای تندش می خورد به گردنم و حالمو بیش از پیش بد می کرد..

با تمام نیروم جیغ کشیدم و گفتم:تو یه حیوونی عوضی..ازت متنفرم..ولم کن..

دستشو برد بالا و محکم خوابوند تو صورتم :خفه شو..اگه اروم نگیری با خشونت باهات رفتار می کنم..اونجوری ممکنه برات گرون تموم بشه..پس ساکت شو..

سرم داشت گیج می رفت..احساس کردم داره دکمه هامو باز میکنه..چشمامو باز کردمودستامو گذاشتم رو دستاش و مانعش شدم :نکن عوضی..چرا دست از سرم بر نمی داری؟..

دستمو محکم پس زد ومانتومو کشید..همه ی دکمه هام کنده شد..با دستام جلوی بدنمو گرفته بودم..با خشونت دستامو پس زد وبا لذت به بدنم نگاه کرد..از چشماش هوس وشهوت می بارید..

دست وپام یخ بسته بود..می دونستم تا چند دقیقه ی دیگه همه چیزمو توسط پارسا از دست میدم..تو دلم قسم خوردم که اگر پاکیمو از دست دادم خودمو بکشم..

خدایا الان پرهام در چه حاله؟..داره چکار می کنه؟..پارسا دستامو محکم گرفت وصورتشو اورد جلو..

*******

گلوله از کنار پرهام گذشت.. پرهام صندلی رو به طرف کامبیز پرت کرد..صندلی را تو هوا گرفت وبهش برخورد نکرد..ولی اسلحه ش روی زمین افتاد..هومن از جاش بلند شد وبا مشت محکم زد تو شکم کامبیز ..کامبیز از زور درد خم شد وشکمش را چسبید..

در همین موقع که هومن با او در گیر بود پرهام پاهایش را باز کرد و به طرف کامبیز رفت..او را برگرداند ویقه ش را گرفت و هلش داد و او را به دیوار چسباند.

هومن پاهای خود را باز کرد واسلحه را از روی زمین برداشت و به طرف کامبیز نشانه گرفت..

پرهام با خشم غرید: اشغاله عوضی با همین دستای خودم می کشمت..

کامبیز پوزخند زد وگفت: هه..به همین خیال باش..تازه اگر بتونی منو هم بکشی باز جون سالم از این عمارت به در نمی برین..

پرهام محکم زد تو شکم کامبیز وپرتش کرد رو زمین..کامبیز با درد ناله کرد ومچاله شد..پرهام روی کمرش زانو زد واز پشت موهای او را گرفت وکشید وسرش را بلند کرد ..

با حرص داد زد: کثافته عوضی..من حاضرم بمیرم ولی جونه تو رو بگیرم..انتقام خواهرم وخواهر زاده م..انتقام پدر ومادرم وتمومه بدبختیایی که توی این همه سال کشیدیمو ازت می گیرم..مادرت تقاص پس داد تو هم باید پس بدی عوضی..

سرش را محکم به زمین کوبید..کامبیز از زور درد فریاد زد..گوشه ی پیشانیش شکست وخون جاری شد..

پرهام بلندش کرد..از سرش خون می رفت ولی همچنان نگاهش پر از کینه بود..

با لحن نیش داری گفت: بکش..من هیچ ترسی ندارم..منو از مرگ نترسون اقای دکتر..می دونی چیه؟بذار یه چیزی بگم تا خیلی بهتر از اینا حرص بخوری..می دونی الان خانم خوشگله ت در چه حاله؟..

پرهام با عصبانیت مشت محکمی توی صورتش زد وگفت:خفه شو..اگر بلایی سرش بیاد هیچ کدومتونو زنده نمی ذارم..

کامبیز با درد خندید وگفت: نترس اقای دکتر بهش بد نمی گذره..پارسا خوب باهاش تا می کنه..حتما تا الان کارو تموم کرده..

پرهام چاقوی روی میز را برداشت وبرد بالا :بگو کجا بردنش؟..بگو تا با همین چاقو تیکه تیکه ت نکردم..بگو..

کامبیز با لبخند شیطانی نگاهش کرد و چیزی نگفت..پرهام دستش را بالا برد و همین که خواست پایین بیاورد..

هومن داد زد:نه پرهام..اینکارو نکن..اون همینو می خواد.

پرهام با چشمان سرخ شده از خشم به هومن نگاه کرد..

هومن :باید بریم دنبال فرشته..نباید معطل کنیم.. زودباش.

پرهام نگاهش را چرخواند وبه کامبیز نگاه کرد..دسته ی چاقو را در دست فشرد و بعد از چند لحظه او را روی زمین پرت کرد..

کامبیز همچنان با لبخند نگاهش می کرد..پرهام او را چرخواند وضربه ی محکمی پشت گردنش زد..کامبیز بیهوش روی زمین افتاد..

هومن به طرف او رفت و به کمک پرهام اورا روی صندلی نشاندند وبا طناب بستند..

وقتی کارشان تمام شد..پرهام به طرف همان میز رفت ودر کشو را باز کرد..چند اسلحه و چاقو داخل کشو بود..یکی از اسلحه ها را برداشت واز پر بودن ان مطمئن شد..

رو به هومن گفت:شانس اوردیم اسلحه ش صداخفه کن داشت وگرنه تا الان همه ی افرادش ریخته بودن اینجا..با یه چیزی دهنشو ببند..ممکنه بهوش بیاد وسر وصدا کنه..

هومن سرش را تکان داد وبه طرف کامبیز رفت..گوشه ی پیراهن او را پاره کرد وبا ان دهانش را بست..

پرهام ارام در اتاق را باز کرد وبه بیرون سرک کشید..کسی تو سالن نبود..به هومن اشاره کرد وهر دو ازاتاق بیرون رفتند..

پرهام :من جلو میرم تو هم پشت سرم بیا..مراقب باش..

هومن سرش را تکان داد..پرهام نگاهی به سالن انداخت..2 نفر روی صندلی نشسته بودند وبا هم گپ می زدند ولی اثری از فرشته وپارسا نبود..

ارام از کنار دیوار گذشت و وارد راهرو شد..چند تا در انجا بود که ارام یک به یک انها را باز کرد..ولی همه ی انها خالی بودند..

صدای جیغ شنید..

رو به هومن گفت:تو هم شنیدی؟..صدای جیغ اومد..

هومن :نه من که چیزی نشنیدم..

همان موقع صدا واضح تر به گوش رسید..هر دو به هم نگاه کردن..

هومن به انتهای راهرو اشاره کرد وگفت:انگار صدا از اونجا بود..

پرهام بی معطلی به همان سمت رفت هومن هم پشت سرش رفت..یکی از ان مرد ها از توی یکی از اتاقا اومد بیرون وبه انها نگاه کرد..تا اسلحه ش را اورد بالا پرهام بهش شلیک کرد..ان مرد را به داخل اتاق پرت کردند ودر را بستند..

صدای جیغ همچنان به گوش می رسید..پرهام به همان سمت دوید..پشت در ایستاد..صدای فرشته می امد که اسم پرهام را صدا می زد وکمک می خواست..

هومن :صدا از توی همین اتاق میاد..بازش کن..

پرهام دستگیره را گرفت وکشید ولی در باز نشد..با اسلحه نشانه گرفت وشلیک کرد..قفل در شکسته شد..

رو به هومن گفت:تو هوای بیرونو داشته باش..

هومن :باشه..مراقب باش..

پرهام با پا به در ضربه زد وارد اتاق شد..

از صحنه ای که دید بدنش به لرزه افتاد..

فرشته زیر دست وپای پارسا تقلا می کرد وجیغ می کشید..پارسا هم برای بوسیدن او صورتش را جلو برده بود..

*******

صورتشو اورد جلو..خواستم برای اخرین بار شانسمو امتحان کنم..داشت شونمو می بوسید.جوری وانمود کردم که فکر کنه دارم لذت می برم..هر وقت منو می بوسید اه می کشیدم..

سرشو بلند کرد وبا چشمای خمارش نگام کرد..من هم فقط زل زدم بهش لباشو اورد جلو گذاشت رو گونه م..احساس کردم دستامو شل کرده..اروم کشیدمشون بیرون ودور کمرش حلقه کردم..انگار بیشتر مشتاق شد چون با هیجان به کارش ادامه داد..

هه..ذوق مرگ شده بود..

همه جای صورتمو می بوسید ولی هر وقت می خواست لبامو ببوسه اروم صورتمو بر می گردوندم..

مرتیکه ی عوضی..

اروم هلش دادم رو تخت ونشستم رو پاهاش..چشمامو خمار کردم و نگاش کردم..فقط تا حدی رفتار می کردم که باورش بشه دارم لذت می برم..

دستاشو کشید به بازوم..هنوز مانتوم تنم بود..یه گلدون کریستال بالای سرش بود..همینه..با همین کارش ساخته ست..

خودمو کشیدم بالا و رو صورتش خم شدم..دستامو بردم بالا وگلدونو گرفتم تو دستام وهمین که بردم بالا و خواستم صورتمو بکشم عقب دستمو تو هوا گرفت..

با پوزخند نگام کرد وگفت :درسته مستم..ولی حواسم سرجاشه خوشگله..

با اینکه ترسیده بودم ولی بازم کم نیاوردم وبا زانو کوبیدم زیر شکمش..از در ناله ی بلندی کرد وداد زد..سریع از روش اومدم پایین ..رفتم سمت در ولی هر چی دستگیره رو بالا پایین می کردم بی فایده بود و در باز نمی شد..

یه دفعه موهام از پشت کشیده شد..جیغ کشیدم..

منو محکم گرفت وپرتم کرد رو تخت :کجا عزیزم..من که هنوز کارم باهات تموم نشده..

صورتش هنوز از درد مچاله بود ولی به هیچ وجه دست از سرم بر نمی داشت..لبه های مانتومو گرفت واز هم بازکرد و خودشو کشید روم..صورتشو اورد جلو و خواست لبامو ببوسه ولی تقلا می کردم ونمی ذاشتم..دیگه شانسی نداشتم..قلبم داشت از سینه م می زد بیرون..

فقط جیغ می کشیدم و گریه می کردم..

-ولم کن کثافته حیوون..پرهام..پرهام ..خدایا کمکم کن..

یه دفعه در با صدای بلندی باز شد و وقتی سرمو چرخوندم دیدم پرهام با چشمای گشاد شده از تعجب جلوی در وایساده و داره نگام می کنه..تا پارسا خواست سرشو بچرخونه پرهام به طرفش حمله کرد وبا پا زد تو پهلوش..پارسا افتاد کنارم..

سریع از جام بلند شدم ودر حالی که لبه های مانتومو با دست محکم گرفته بودم وجلوم جمعش کرده بودم رفتم پشت پرهام وایسادم..

پرهام با خشم داد زد و رفت سمت پارسا یقه شو گرفتو کشیدش بالا..

پارسا حسابی مست بود وبا چشمای خمار به پرهام زل زده بود..پرهام مشت محکمی زد تو صورتش وباهاش درگیر شد و توی درگیری بیهوشش کرد ..

از بیرون صدای تیراندازی می اومد..یعنی چه خبر بود؟..

همون موقع من برگشتم سمت در که با دیدن هومن جیغ بلندی کشیدم..

-پرهام..

پرهام برگشت ونگام کرد..نگاه منو دنبال کرد وبه هومن زل زد..

هومن غرق خون افتاده بود رو زمین وچشماشو بسته بود..

پرهام با دیدن هومن با وحشت داد زد:هومن..

کنارش زانو زد:هومن..هومن..

مرتب صداش می کرد ولی هومن چشماشو بسته بود..پرهام با یه حرکت از رو زمین بلندش کرد ..

رو به من داد زد :پشت سر من بیا..مواظب باش..

سرمو تکون دادمو در حالی که چشم از هومن بر نمی داشتم گفتم:باشه..

توی راهرو چشمم افتاد به یکی از همون ادما که تیر خورده بود وافتاده بود رو زمین..انگار یکی بهش شلیک کرده بود..

از بیرون صدای تیراندازی می اومد پشت سر پرهام حرکت کردم..تو قسمت سالن هیچ کس نبود از در زدیم بیرون و وارد باغ شدیم..بهت زده به رو به رومون نگاه کردیم..

ماشینای پلیس و پلیسا و تیراندازی و افراد پارسا وکامبیز که داشتن به طرفشون شلیک می کردند..مات ومبهوت وایساده بودمو نگاه می کردم که پرهام دستمو کشید:به چی نگاه می کنی؟..زود باش ..باید از اینجا بریم..

دیدم داره میره پشت باغ..دیوار انتهایی باغ خیلی کوتاه بود..ولی پرهام نمی تونست درحالی که هومن پشتش بود ازاونجا بیاد بالا..

رو به من گفت:تو برو بالا..برو پیش پلیسا وکمک بیار.. زود باش..

به حرفش گوش کردمو از دیوار رفتم بالا و پریدم اونور..بدون معطلی به طرف در باغ دویدم..ماشینای پلیس جلوش ایستاده بودن وچندتا مامور هم اونجا بودن..با شنیدن صدای پام سرشونو برگردون..

نفس نفس می زدم..جلوشون وایسادمو گفتم:بیاید کمک..پشت باغ نیاز به کمک داریم..

همون موقع یه مرد تقریبا سی وچند ساله از دراومد بیرون و پشت سرش هم چند نفر دستبند به دست اومدن بیرون..

به مامورا اشاره کرد که اونا رو ببرن داخل ماشین..نگاهش به من افتاد ..

با تعجب گفت:شما کی هستید؟..

با لحن التماس امیزی گفتم:توروخدا یکیتون بیاد کمک..پرهام و هومن پشت باغ گیر افتادن..هومن تیرخورده حالش خوب نیست.. تورو خدا کمک کنید..

اون مرد رو به مامورا گفت:همینجا منتظر باشید تا برگردم..هر اتفاقی افتاد با بی سیم بهم گزارش بدید..

مامورا اطاعت کردن..شروع کردم به دویدن اون مرد هم دنبالم اومد..

*******

هومن رو با امبولانس بردن ..من و پرهام و سرگرد پناهی هم پشتش سر امبولانس بودیم..هنوز نمی دونستم پلیسا چطور سر رسیدن..سرگرد پناهی بهمون گفت که توی اداره همه چیزو برامون توضیح میده..

هومن رو سریع منتقلش کردن اتاق عمل..سرگرد پناهی برگشت اگاهی و من و پرهام منتظر چشم به در اتاق دوخته بودیم..از همونجا یه روپوش گیر اوردم وپوشیدم..دکمه های مانتوم کنده شده بود ونمی تونستم باهاش راحت باشم..هیچ جوری هم حاضر نبودم از کنار پرهام جم بخورم..

پرهام کلافه وسردرگم طول راهرو رو طی می کرد واه می کشید..می تونستم درکش کنم..هومن برادرش بود واینکه برادرشو تو یه همچین وضعیتی ببینه براش سخت بود..بالاخره بعد از چند ساعت دکتر از اتاق اومد بیرون..

من وپرهام به طرفش رفتیم..

پرهام :چی شد اقای دکتر؟..حال برادرم چطوره؟..

دکتر به پرهام نگاه کرد وگفت:برادرتون حالش اصلا خوب نیست..خون زیادی ازش رفته..ما تمومه تلاشمون رو کردیم..این که زنده بمونه یا نه..

شونه شو انداخت بالا وادامه داد :بستگی به علائم حیاتی بیمار داره..الان خیلی پایینه..معلوم نیست کی بهوش میاد..شاید 1 ساعت دیگه شاید هم..فقط می تونم بگم براش دعا کنید.

بعد هم بدون هیچ حرفی با قدم های بلند از کنارمون رد شد..بهت زده به پرهام نگاه کردم..چشماش سرخ شده بود..معلوم بود خیلی داره جلوی خودشو می گیره تا اشکش در نیاد..

سرشو چسبید وروی صندلی نشست..من هم فقط سکوت کرده بودم ونگاش می کردم..از اینکه هومن حالش خوب نبود وتو یه همچین وضعیتی گیر افتاده اشکم در اومده بود..واقعا مثل برادرم دوستش داشتم..وقتی یاد شیطنتاش وسر به سر گذاشتناش می افتادم بیشتر دلم براش می سوخت..

هومن رو در حالی که روی برانکارد گذاشته بودنش از اتاق اوردن بیرون..من وپرهام دنبالش رفتیم..

پرهام رو به خانم پرستار گفت:کجا می برینش؟..

پرستار :بخش مراقبت های ویژه..

*******

پرهام به خانم بزرگ و ویدا و نسرین خانم هم اطلاع داد ..اونا هم سریع خودشونو رسوندن..حال خانم بزرگ ونسرین خانم اصلا خوب نبود..ویدا هم رنگش پریده بود ونگاهش پر از اشک بود..خانم بزرگ حالش بد شد وهمونجا بهش سرم وصل کردن..هیچ کس حق ورود به اتاق رو نداشت..

همراه ویدا رفتیم تو محوطه..ویدا اروم اشک می ریخت..بغلش کردم وگفتم:اروم باش عزیزم..

ویدا با هق هق گفت :نمی تونم فرشته..چرا اینجوری شد؟چرا حالا که به عشقمون اعتراف کردیم این اتفاقا افتاد؟..

چیزی نگفتم وپشتشو نوازش کردم..

ویدا :هیچ وقت نگاه اخرشو فراموش نمی کنم فرشته..وقتی از در باغ رفت بیرون قلبم بیشتر بی قراری می کرد..

اشکامو پاک کردم وگفتم:فقط براش دعا کن ویدا..من مطمئنم اون خوب میشه..

*******

سرگرد پناهی رو به پرهام گفت:من تو لباس هومن ردیاب و فرستنده کار گذاشتم..و دوتا از مامورامو هم دنبالش فرستاده بودم..ولی ظاهرا اون ادما خیلی حرفه ای بودن ..با وجود احتیاطی که بچه ها کرده بودن باز هم پیداشون کردن واین وسط یکی از مامورای من هم زخمی شد..وقتی می فهمن پلیسا تعقیبشون کردن هومن رو می گردن..ساعت و کمربندشو که ما توی اون ها فرستنده کار گذاشته بودیم وازش می گیرن..ولی سومین فرستنده رو گیر نمیارن..اونو تو لباس هومن گذاشته بودم..طبق همون فرستنده ما تونستیم ردتون رو پیدا کنیم ولی یه جایی خارج از شهر بود که چند ساعتی تا اونجا راه بود..برای همین دیر وارد عمل شدیم..الان هم کامبیز وپارسا ودارو دسته ش رو دستگیر کردیم..کامبیز سابقه داره و همراه پارسا تو کار قاچاق عتیقه هستن..البته کامبیز اوایل تو کار قاچاق مواد مخدر بود ولی وقتی گیر افتاد و جون سالم به در برد رفت سمت عتیقه جات..ولی پارسا هر دوتا کارو انجام میده..اونا همنیجوری هم جرمشون سنگینه وای به حال الان که ادم ربایی هم کردن..

پرهام :قراره چی به سرشون بیاد؟..

سرگرد:با این پرونده ی درخشانشون..بی برو برگرد اعدام میشن..راستی پرهام یه سوال ازت دارم..

پرهام نگاهش کرد وگفت:چه سوالی؟..

سرگرد:اون دختری که باهاتون بود..رابطه ت با اون چیه؟..چرا اونو گرفته بودن؟..

پرهام نفس عمیقی کشید وسکوت کرد..بعد از چند لحظه رو به سرگرد پناهی همه چیز را توضیح داد..

وقتی حرف هایش تمام شد..سرگرد متعجب گفت:یعنی شماها اون دخترو اوردید تو خونتونو حالا هم داری میگی زنته؟..

پرهام سرش را تکان داد..

سرگرد :اخه این چه کاری بود که تو کردی پرهام؟من فکر می کردم تو خیلی فرق می کنی..درضمن اون دختر پدر داره می تونه از دستتون شکایت کنه..

پرهام اخم کرد وگفت:چرا شکایت؟..

سرگرد نفسش را بیرون داد وگفت:چون بدون اجازه ی پدر دختر رو عقد کردی..چون دخترشو این همه مدت پیش خودت نگه داشتی..بازم بگم؟..

پرهام با لحن جدی گفت:اون دختر از دست همین پارسا فرار کرده بود..به ما پناه اورد..اون این مدت پیش من نبود پیش خانم بزرگ بود..خانم بزرگ در جریان همه چیز هست..اینکه عقد کنیم هم برای این بود که اگر گیر پارسا افتاد اون نتونه کاری بکنه ..چون فرشته الان دیگه متاهله..واینکه به اجازه ی پدرش نیاز داشتیم هم کاملا قانونی انجام شد خود خانم بزرگ در جریانه..

سرگرد چشمانش را ریز کرد وگفت :اینها بهانه ی خوبی نیستن پرهام..تو هم در جریان قانونی بودن عقدتون هستی؟..

پرهام نگاهش کرد واروم سرش را تکان داد:اره..

سرگرد:که اینطور..میشه دلیلشو بگی؟..

پرهام همه چیز را گفت.

سرگرد با تعجب نگاهش کرد وگفت:خیلی جالبه..اینجوریشو ندیده بودم..

پرهام سرش را تکان داد وگفت:حالا باز هم به نظرت من کار خلاف انجام دادم؟..

سرگرد کمی فکر کرد وگفت:اگر اینایی که تو میگی راست باشه نه..هیچ کار خلافی انجام ندادی..

پرهام چیزی نگفت و تنها نگاهش کرد..

*******

هومن بعد از 2 روز علائم حیاتیش نرمال شد..اون هم یه معجزه بود..هنوز هم تو شوک بودم..چون هومن برای مدت 5 دقیقه میشه گفت علائمش کاملا قطع شد..حتی با شوک هم بر نگشت..پرهام با خشونت رو به دکتر داد می زد که بهش شک بده..تا اینکه دکتر مجبور شد اینکارو بکنه..تو اون لحظه منم از پرهام ترسیدم چه برسه به دکتر..

با شک دومی که دکتر به هومن داد قلبش به کار افتاد..انگار دنیا رو به ما داده بودند..

تو این مدت ویدا درست مثل ادمای افسرده شده بود..یه گوشه می نشست وگریه می کرد..

ولی حالا همه خوشحال بودن..

*******

پرهام ماشینو نگه داشت..هومن اروم پیاده شد..من و ویدا هم از ماشین اومدیم بیرون..

نسرین خانم اسپند به دست اومد جلو ودور سر هومن چرخوند..خانم بزرگ با لبخند به ما نگاه می کرد..جلوی پای هومن گوسفند قربونی کردن..

هومن با دیدن این همه استقبال خندید وگفت :خدا از این لطفا زیاد بهم بکنه..چه تحویلی می گیرن..بابا دمه همتون گرم..

خندیدیم..پرهام با لبخند نگاش کرد وگفت:بذار برسی بعد شروع کن..

هومن نگاش کرد ابرشو انداخت بالا وگفت :مگه هنوز نرسیدیم؟..

پرهام خندید و نگاش کرد..

خانم بزرگ با لبخند گفت:بیاید تو بعد شروع کنید به کل کل کردن..

هومن با لبخند رو به خانم بزرگ گفت:ای به چشم..من چاکر خانمی خودم هم هستم..احوال شریف..

خانم بزرگ با نگاه مهربونش به هومن و پرهام خیره شد وگفت:خدا هردوتون رو حفظ کنه..

هومن و پرهام با لبخند نگاش کردن..

همه به سمت در رفتیم وخواستیم بریم تو که صدای اشنایی به گوشم رسید..

-فرشته..

سرجام خشکم زد..خدایا این صدا..

تمام توانمو جمع کردم و برگشتم..خودش بود..خواب نمی دیدم..

زمزمه کردم :بابا..

ادامه دارد...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
بابا اخماش تو هم بود وبا خشم نگام می کرد..به طرفم اومد که ناخداگاه رفتم عقب..پشتم خورد به یکی که وقتی برگشتم دیدم پرهام پشتم وایساده..نگاهمو برگردوندم.. بابام رو به روم بود..نمی دونم چرا انقدر از نگاه بابا ترسیدم..نگاهش جور خاصی بود..تا به حال اینطور ندیده بودمش..

بابا داد زد:تو اینجا چه غلطی می کنی؟..

با تته پته گفتم:من..من اینجا..

داد زد:خفه شو دختره ی خودسر..با ابروی من بازی می کنی اره؟..نشونت میدم..

دستشو برد بالا که بزنه تو صورتم ولی دستش تو هوا موند..سرمو چرخوندم..پرهام دستشو محکم گرفته بود..

بابا با حرص به پرهام نگاه کرد..من هم با نگرانی به دوتاشون نگاه می کردم..پرهام اخماش حسابی تو هم بود وفکش منقبض شده بود..

زیر لب غرید :به چه جراتی رو زن من دست بلند می کنی اقای مهندس سپهر تهرانی؟..

با دهان باز به پرهام نگاه کردم..اسم بابای منو از کجا می دونه؟..

بابا دستشو کشید وبا تعجب گفت:زنه تو؟..تو کی هستی؟..

پرهام فقط نگاش کرد..

خانم بزرگ گفت:بیاید بریم داخل..جلوی در و همسایه خوبیت نداره..

خودش جلو رفت ..

*******

توی سالن نشسته بودیم..بابام هنوز نگاه پر از خشمش به من بود..پرهام درست کنارم نشسته بود و با اخم زل زده بود به بابام....

بابا رو به پرهام غرید :تو کی هستی که میگی فرشته زنته؟..

پرهام با لحن جدی گفت:من شوهرشم..پرهام بزرگ نیا..به جا میارید اقای مهندس؟..اسم بزرگ نیا برات اشنا نیست؟..

بابا با دهان باز نگاش کرد..بهت زده زمزمه کرد:تو..تو پسر مهردادی؟..مهرداد بزرگ نیا؟..

پرهام فقط با پوزخند نگاش کرد..هیچ سر در نمی اوردم ..اینجا چه خبر بود؟..

بابا از بهت در اومد و یهو داد زد :هر کی میخوای باش..به من هیچ ربطی نداره..من فقط اومدم اینجا دخترمو با خودم ببرم..هیچ شکایتی هم ازتون ندارم..

هومن با پوزخند گفت:نه تورو خدا بیا شکایت هم بکن راحت شو..چرا انقدر ازخودگذشتگی اخه؟..واقعا از شما بعیده اقای مهندس؟..

با تعجب به هومن نگاه کردم..اینا چشون شده؟..چرا با بابام اینجوری حرف می زدن؟..

بابا با خشم نگاش کرد وچیزی نگفت..یه دفعه از جاش بلند شد وبه طرف من امد..

بی هوا دستمو گرفت وغرید:بلند شو بریم..زودباش..

پرهام با خشم داد زد :فرشته هیچ کجا نمیاد..تو حق نداری زن منو با خودت ببری..شنیدی؟..دستتو بکش..

بابا دستمو کشید و بلندم کرد :مگه بهت نمیگم بلندشو؟..اینا یه مشت دیوونه هستن..هه..زنه تو؟..خواب نما شدی اقای دکتر..

دیگه داشتم شاخ در می اوردم..بابا پرهامو از کجا می شناخت..ای خداااااااا اینجا چه خبر بود؟..

دستمو از تو دست بابا کشیدم بیرونو داد زدم :توروخدا یکی به من بگه اینجا چه خبره؟گیج شدم..شماها مگه همدیگرو می شناسید؟..

پرهام و هومن و بابا با خشم به هم نگاه کردن..

هومن با پوزخند گفت:اره خیلی خوب هم می شناسیمش..چرا براش نمیگی مهندس تهرانی؟..براش تعریف کن..

بابا داد زد:خفه شو..هیچ کدومتون حق ندارید چیزی به فرشته بگین..فهمیدید؟..

پرهام داد زد:چرا؟..چرا نباید بدونه؟..بذار بدونه باباش کیه..بذار همه چیزو همه کسو بشناسه..چرا نمی خوای چیزی بدونه؟..

خانم بزرگ داد زد:همه تون ساکت شید..این خونه حرمت داره..اگر نمی تونید حرمتشو نگه دارید برین بیرون..

همه سکوت کرده بودن..توی سرم هزاران هزار سوال بود که برای هیچ کدومشون جوابی نداشتم..بزرگترین سوالم هم این بود که بابا از کجا پرهام و هومن رو می شناسه؟..

خانم بزرگ:بشینید ومشکلتونو بدون جنگ و دعوا حل کنید..وگرنه از اینجا برین..

پرهام و هومن نشستن..بابا یه نگاه به جمع کرد و با حرص رو به روم نشست..

خانم بزرگ رو به بابا گفت:تا کی میخوای پنهون کنی؟بذار بدونه..فرشته دیگه بچه نیست..بذار پدرشو بشناسه..بذار خانواده ی واقعیشو بشناسه..

بابا خواست حرف بزنه که خانم بزرگ گفت:هیچی نگو ..بسه دیگه..

رو به من گفت:عزیزم من همه چیزو برات میگم..می دونم سردرگمی..باید هر چه زودتر از همه چیز مطلع بشی..

گیج و منگ نگاش کردم که گفت:تو فرزند واقعی پدرت نیستی..یعنی سپهر تهرانی پدر واقعی تو نیست..

با شنیدن این حرف قلبم یه لحظه از حرکت وایساد..خدایا چی می شنوم؟..من ..اخه این حرفا یعنی چی؟..

بغضم گرفته بود..خانم بزرگ ادامه داد :پدر واقعی تو زنده ست ولی مادرت نه..

سرم داشت گیج می رفت..تمام توانمو جمع کردمو با بغض گفتم:پدر..پدرواقعیم..کیه؟..

خانم بزرگ :مهران..دکتر مهران سماوات..شوهر مریم خواهر شوهرمهناز دخترم..

کلمه به کلمه حرفای خانم بزرگ رو تو ذهنم باز کرد..گفت شوهر خواهر شوهر مهناز..مادر ویدا..با چیزی که تو ذهنم اومد چشمام گرد شد...

بهت زده گفتم:یعنی شروین...برادره منه؟..

خانم بزرگ لبخند زد وگفت:نه عزیزم..اون پسر مریمه نه مهران..شروین پسر مهران نیست وبا تو نسبتی نداره..

سالها پیش وقتی تو هنوز به دنیا نیومده بودی3 تا دوست بودن ..مهران....شهاب و سپهر..مهران پدر تو وسپهر هم همین کسی که به عنوان پدر می شناسیش..واما شهاب..اون شوهر سابق مریم وپدر شروین بود..ولی همون سال ها تو یه تصادف مرد و زنش با دوتا بچه بیوه شد..شروین وسارا..سارا تو مشهد گم میشه ..هیچ اثری ازش نبوده..از این طرف مریم افسردگی می گیره..مهران دکتر روانشناس بوده و اونو تحت معالجه قرار میده..حال مریم خوب میشه..

مهران زن وبچه داشته..تو تازه چند روز بود که به دنیا اومده بودی..یه شب این 2 تا دوست تصمیم می گیرن برن مسافرت شمال..اون هم با خانواده..سپهر زن داشته ولی بچه دار نمی شده واز این بابت زنش بیمار بوده..مهران همراه زن وبچه ش وسپهر هم با زنش میرن سفر ولی تو راه تصادف می کنند..همون شب فرشته گم میشه..هیچ اصری از بچه نیست..مهران همسرشو از دست میده..ولی حال سپهر و زنش خوب بوده..مهران به خاطر گم شدن بچه ی 1 ماهه ش و مرگ همسرش کمرش می شکنه وطاقت این همه غم رو نداشته..از اون تصادف به بعد سپهرو زنش میرن تو یه شهر دیگه وهیچ خبری ازشون نمیشه..و دیگه هیچی..دیگه هیچ کس ازشون خبر نداشته..

مهران روز به روز افسرده تر می شده..تو این مدت مریم کمکش می کنه تا جبران زحمتاشو کرده باشه..1 سال می گذره وحال روحی مهران بهتر میشه ولی شکسته شده بوده.. از مریم درخواست ازدواج می کنه مریم قبول نمی کرده..ولی انقدر مهران اصرار می کنه تا اینکه قبول می کنه..مریم درد دوری از بچه ش سارا رو داشته و مهران هم به همین درد دچار بوده..هر دو عزیزانشونو از دست دادن و همدیگرو درک می کردند..سالها می گذره و می گذره ..تا اینکه سارا پیدا میشه اون هم از طریق پرهام که به سارا علاقه مند میشه..

به اینجاش که رسید به پرهام نگاه کردم..سرشو انداخته بود پایین وسکوت کرده بود..

خانم بزرگ :سارا پیدا میشه و حالا کار به این ندارم که تو این مدت چطور زندگی کرده وچه جور بزرگ شده بوده..اصل ماجرا مهمتره..تا اینکه فرشته ناخواسته وارد خانواده ی بزرگ نیا میشه..از دست پدرش سپهر فرار می کنه و به خانواده ی بزرگ نیا پناه میاره..همه ی این اتفاقات ناخواسته بوده وسرنوشت اینچنین می خواسته..من همسر مهران رو دیده بودم وقتی فرشته رو دیدم به نظرم اشنا اومد ولی نمی دونستم کجا دیدمش..یه روز هومن بهم گفت که قیافه ی فرشته براش اشناست ولی هر چی فکر می کنه یادش نمیاد اونو کجا دیده ..اون چشمان سبز واون صورت زیبا منو یاد شبنم مادرش انداخت..درسته.. اونجا بود که شک کردم وتهو توشو در اوردم..وفهمیدم فرشته دختر سپهر تهرانیه..ولی سپهر و زنش که بچه دار نمی شدن؟!..این باعث تعجبم شده بود..به کمک وکیلم تونستم بفهمم هویت واقعی فرشته چیه؟..فهمیدم فرشته همون دختر گم شده ی مهران هست و سپهر پدرش نیست..مهران رو در جریان گذاشتم..می خواست بیاد تا فرشته رو ببینه ولی نذاشتم..الان زود بود..اون روز که رفته بودید کوه مهران هم اومده بود واز دور فرشته رو دیده بود..باورش نمی شد که فرشته انقدر شبیه مادرش باشه..

رو به من با لبخند گفت:عزیزم حالا فهمیدی چطور به صورت قانونی تونستی با اجازه ی پدرت به عقد پرهام در بیای؟..من از طریق وکیلم همه ی کارا رو انجام دادم..سختی زیاد داشت وثابت کردنش مشکل بود ولی بالاخره تونستم واینکارو کردم..نیازی به اجازه ی سپهر نداشتی چون پدر واقعیت زنده بود..من از مهران اجازه گرفتم..

مات و مبهوت مونده بودم..اصلا نمی تونستم باور کنم..خب یه دفعه یکی بیاد بهت بگه تو دختر بابات نیستی واین همه مدت هویتت یه چیز دیگه بوده چه احساسی پیدا می کنی؟..من هم گیج و منگ تو جام نشسته بودم و به خانم بزرگ نگاه می کردم..

رو به خانم بزرگ گفتم :خب پس..بابا و پرهام و هومن همدیگرو از کجا می شناسن؟..

خانم بزرگ لبخند زد وبه پرهام اشاره کرد:چرا از پرهام نمی پرسی؟..اون همه چیزو برات میگه..

سرمو بلند کردم ونگاش کردم..به من خیره شده بود ولبخند کمرنگی رو لباش بود..

با تعجب گفتم:نکنه تو هم این وسط یه نسبتی با من داری؟اره؟..

با این حرفم سریع اخم کرد ولبخندشو خورد..زیر لب زمزمه کرد:عمرا......

ای بابا باز این شروع کرد..

عاشق این اخم کردنش بودم..اصلا تموم جذابیتش به این غرور و اخمش بود..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
زن

 
ولي من كامل اينو خوندم ها ااااا اونجا هم يه همچين رماني گذاشته شده بود
رفتي...
بعضيا بهش ميگن قسمت... اما من تازگيا بهش ميگم..."به درك"!!!
     
  
مرد

 
فصل پانزدهم

پرهام با دیدن هومن با وحشت داد زد:هومن..

کنارش زانو زد:هومن..هومن..

مرتب صداش می کرد ولی هومن چشماشو بسته بود..پرهام با یه حرکت از رو زمین بلندش کرد ..

رو به من داد زد :پشت سر من بیا..مواظب باش..

سرمو تکون دادمو در حالی که چشم از هومن بر نمی داشتم گفتم:باشه..

توی راهرو چشمم افتاد به یکی از همون ادما که تیر خورده بود وافتاده بود رو زمین..انگار یکی بهش شلیک کرده بود..

از بیرون صدای تیراندازی می اومد پشت سر پرهام حرکت کردم..تو قسمت سالن هیچ کس نبود از در زدیم بیرون و وارد باغ شدیم..بهت زده به رو به رومون نگاه کردیم..

ماشینای پلیس و پلیسا و تیراندازی و افراد پارسا وکامبیز که داشتن به طرفشون شلیک می کردند..مات ومبهوت وایساده بودمو نگاه می کردم که پرهام دستمو کشید:به چی نگاه می کنی؟..زود باش ..باید از اینجا بریم..

دیدم داره میره پشت باغ..دیوار انتهایی باغ خیلی کوتاه بود..ولی پرهام نمی تونست درحالی که هومن پشتش بود ازاونجا بیاد بالا..

رو به من گفت:تو برو بالا..برو پیش پلیسا وکمک بیار.. زود باش..

به حرفش گوش کردمو از دیوار رفتم بالا و پریدم اونور..بدون معطلی به طرف در باغ دویدم..ماشینای پلیس جلوش ایستاده بودن وچندتا مامور هم اونجا بودن..با شنیدن صدای پام سرشونو برگردون..

نفس نفس می زدم..جلوشون وایسادمو گفتم:بیاید کمک..پشت باغ نیاز به کمک داریم..

همون موقع یه مرد تقریبا سی وچند ساله از دراومد بیرون و پشت سرش هم چند نفر دستبند به دست اومدن بیرون..

به مامورا اشاره کرد که اونا رو ببرن داخل ماشین..نگاهش به من افتاد ..

با تعجب گفت:شما کی هستید؟..

با لحن التماس امیزی گفتم:توروخدا یکیتون بیاد کمک..پرهام و هومن پشت باغ گیر افتادن..هومن تیرخورده حالش خوب نیست.. تورو خدا کمک کنید..

اون مرد رو به مامورا گفت:همینجا منتظر باشید تا برگردم..هر اتفاقی افتاد با بی سیم بهم گزارش بدید..

مامورا اطاعت کردن..شروع کردم به دویدن اون مرد هم دنبالم اومد..

*******

هومن رو با امبولانس بردن ..من و پرهام و سرگرد پناهی هم پشتش سر امبولانس بودیم..هنوز نمی دونستم پلیسا چطور سر رسیدن..سرگرد پناهی بهمون گفت که توی اداره همه چیزو برامون توضیح میده..

هومن رو سریع منتقلش کردن اتاق عمل..سرگرد پناهی برگشت اگاهی و من و پرهام منتظر چشم به در اتاق دوخته بودیم..از همونجا یه روپوش گیر اوردم وپوشیدم..دکمه های مانتوم کنده شده بود ونمی تونستم باهاش راحت باشم..هیچ جوری هم حاضر نبودم از کنار پرهام جم بخورم..

پرهام کلافه وسردرگم طول راهرو رو طی می کرد واه می کشید..می تونستم درکش کنم..هومن برادرش بود واینکه برادرشو تو یه همچین وضعیتی ببینه براش سخت بود..بالاخره بعد از چند ساعت دکتر از اتاق اومد بیرون..

من وپرهام به طرفش رفتیم..

پرهام :چی شد اقای دکتر؟..حال برادرم چطوره؟..

دکتر به پرهام نگاه کرد وگفت:برادرتون حالش اصلا خوب نیست..خون زیادی ازش رفته..ما تمومه تلاشمون رو کردیم..این که زنده بمونه یا نه..

شونه شو انداخت بالا وادامه داد :بستگی به علائم حیاتی بیمار داره..الان خیلی پایینه..معلوم نیست کی بهوش میاد..شاید 1 ساعت دیگه شاید هم..فقط می تونم بگم براش دعا کنید.

بعد هم بدون هیچ حرفی با قدم های بلند از کنارمون رد شد..بهت زده به پرهام نگاه کردم..چشماش سرخ شده بود..معلوم بود خیلی داره جلوی خودشو می گیره تا اشکش در نیاد..

سرشو چسبید وروی صندلی نشست..من هم فقط سکوت کرده بودم ونگاش می کردم..از اینکه هومن حالش خوب نبود وتو یه همچین وضعیتی گیر افتاده اشکم در اومده بود..واقعا مثل برادرم دوستش داشتم..وقتی یاد شیطنتاش وسر به سر گذاشتناش می افتادم بیشتر دلم براش می سوخت..

هومن رو در حالی که روی برانکارد گذاشته بودنش از اتاق اوردن بیرون..من وپرهام دنبالش رفتیم..

پرهام رو به خانم پرستار گفت:کجا می برینش؟..

پرستار :بخش مراقبت های ویژه..

*******

پرهام به خانم بزرگ و ویدا و نسرین خانم هم اطلاع داد ..اونا هم سریع خودشونو رسوندن..حال خانم بزرگ ونسرین خانم اصلا خوب نبود..ویدا هم رنگش پریده بود ونگاهش پر از اشک بود..خانم بزرگ حالش بد شد وهمونجا بهش سرم وصل کردن..هیچ کس حق ورود به اتاق رو نداشت..

همراه ویدا رفتیم تو محوطه..ویدا اروم اشک می ریخت..بغلش کردم وگفتم:اروم باش عزیزم..

ویدا با هق هق گفت :نمی تونم فرشته..چرا اینجوری شد؟چرا حالا که به عشقمون اعتراف کردیم این اتفاقا افتاد؟..

چیزی نگفتم وپشتشو نوازش کردم..

ویدا :هیچ وقت نگاه اخرشو فراموش نمی کنم فرشته..وقتی از در باغ رفت بیرون قلبم بیشتر بی قراری می کرد..

اشکامو پاک کردم وگفتم:فقط براش دعا کن ویدا..من مطمئنم اون خوب میشه..

*******

سرگرد پناهی رو به پرهام گفت:من تو لباس هومن ردیاب و فرستنده کار گذاشتم..و دوتا از مامورامو هم دنبالش فرستاده بودم..ولی ظاهرا اون ادما خیلی حرفه ای بودن ..با وجود احتیاطی که بچه ها کرده بودن باز هم پیداشون کردن واین وسط یکی از مامورای من هم زخمی شد..وقتی می فهمن پلیسا تعقیبشون کردن هومن رو می گردن..ساعت و کمربندشو که ما توی اون ها فرستنده کار گذاشته بودیم وازش می گیرن..ولی سومین فرستنده رو گیر نمیارن..اونو تو لباس هومن گذاشته بودم..طبق همون فرستنده ما تونستیم ردتون رو پیدا کنیم ولی یه جایی خارج از شهر بود که چند ساعتی تا اونجا راه بود..برای همین دیر وارد عمل شدیم..الان هم کامبیز وپارسا ودارو دسته ش رو دستگیر کردیم..کامبیز سابقه داره و همراه پارسا تو کار قاچاق عتیقه هستن..البته کامبیز اوایل تو کار قاچاق مواد مخدر بود ولی وقتی گیر افتاد و جون سالم به در برد رفت سمت عتیقه جات..ولی پارسا هر دوتا کارو انجام میده..اونا همنیجوری هم جرمشون سنگینه وای به حال الان که ادم ربایی هم کردن..

پرهام :قراره چی به سرشون بیاد؟..

سرگرد:با این پرونده ی درخشانشون..بی برو برگرد اعدام میشن..راستی پرهام یه سوال ازت دارم..

پرهام نگاهش کرد وگفت:چه سوالی؟..

سرگرد:اون دختری که باهاتون بود..رابطه ت با اون چیه؟..چرا اونو گرفته بودن؟..

پرهام نفس عمیقی کشید وسکوت کرد..بعد از چند لحظه رو به سرگرد پناهی همه چیز را توضیح داد..

وقتی حرف هایش تمام شد..سرگرد متعجب گفت:یعنی شماها اون دخترو اوردید تو خونتونو حالا هم داری میگی زنته؟..

پرهام سرش را تکان داد..

سرگرد :اخه این چه کاری بود که تو کردی پرهام؟من فکر می کردم تو خیلی فرق می کنی..درضمن اون دختر پدر داره می تونه از دستتون شکایت کنه..

پرهام اخم کرد وگفت:چرا شکایت؟..

سرگرد نفسش را بیرون داد وگفت:چون بدون اجازه ی پدر دختر رو عقد کردی..چون دخترشو این همه مدت پیش خودت نگه داشتی..بازم بگم؟..

پرهام با لحن جدی گفت:اون دختر از دست همین پارسا فرار کرده بود..به ما پناه اورد..اون این مدت پیش من نبود پیش خانم بزرگ بود..خانم بزرگ در جریان همه چیز هست..اینکه عقد کنیم هم برای این بود که اگر گیر پارسا افتاد اون نتونه کاری بکنه ..چون فرشته الان دیگه متاهله..واینکه به اجازه ی پدرش نیاز داشتیم هم کاملا قانونی انجام شد خود خانم بزرگ در جریانه..

سرگرد چشمانش را ریز کرد وگفت :اینها بهانه ی خوبی نیستن پرهام..تو هم در جریان قانونی بودن عقدتون هستی؟..

پرهام نگاهش کرد واروم سرش را تکان داد:اره..

سرگرد:که اینطور..میشه دلیلشو بگی؟..

پرهام همه چیز را گفت.

سرگرد با تعجب نگاهش کرد وگفت:خیلی جالبه..اینجوریشو ندیده بودم..

پرهام سرش را تکان داد وگفت:حالا باز هم به نظرت من کار خلاف انجام دادم؟..

سرگرد کمی فکر کرد وگفت:اگر اینایی که تو میگی راست باشه نه..هیچ کار خلافی انجام ندادی..

پرهام چیزی نگفت و تنها نگاهش کرد..

*******

هومن بعد از 2 روز علائم حیاتیش نرمال شد..اون هم یه معجزه بود..هنوز هم تو شوک بودم..چون هومن برای مدت 5 دقیقه میشه گفت علائمش کاملا قطع شد..حتی با شوک هم بر نگشت..پرهام با خشونت رو به دکتر داد می زد که بهش شک بده..تا اینکه دکتر مجبور شد اینکارو بکنه..تو اون لحظه منم از پرهام ترسیدم چه برسه به دکتر..

با شک دومی که دکتر به هومن داد قلبش به کار افتاد..انگار دنیا رو به ما داده بودند..

تو این مدت ویدا درست مثل ادمای افسرده شده بود..یه گوشه می نشست وگریه می کرد..

ولی حالا همه خوشحال بودن..

*******

پرهام ماشینو نگه داشت..هومن اروم پیاده شد..من و ویدا هم از ماشین اومدیم بیرون..

نسرین خانم اسپند به دست اومد جلو ودور سر هومن چرخوند..خانم بزرگ با لبخند به ما نگاه می کرد..جلوی پای هومن گوسفند قربونی کردن..

هومن با دیدن این همه استقبال خندید وگفت :خدا از این لطفا زیاد بهم بکنه..چه تحویلی می گیرن..بابا دمه همتون گرم..

خندیدیم..پرهام با لبخند نگاش کرد وگفت:بذار برسی بعد شروع کن..

هومن نگاش کرد ابرشو انداخت بالا وگفت :مگه هنوز نرسیدیم؟..

پرهام خندید و نگاش کرد..

خانم بزرگ با لبخند گفت:بیاید تو بعد شروع کنید به کل کل کردن..

هومن با لبخند رو به خانم بزرگ گفت:ای به چشم..من چاکر خانمی خودم هم هستم..احوال شریف..

خانم بزرگ با نگاه مهربونش به هومن و پرهام خیره شد وگفت:خدا هردوتون رو حفظ کنه..

هومن و پرهام با لبخند نگاش کردن..

همه به سمت در رفتیم وخواستیم بریم تو که صدای اشنایی به گوشم رسید..

-فرشته..

سرجام خشکم زد..خدایا این صدا..

تمام توانمو جمع کردم و برگشتم..خودش بود..خواب نمی دیدم..

زمزمه کردم :بابا..

ادامه دارد...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
yass66: ولي من كامل اينو خوندم ها ااااا اونجا هم يه همچين رماني گذاشته شده بود
خب این که عجیب نیست
منم این رمانو از یه سایت دیگه گرفتم
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
بابا اخماش تو هم بود وبا خشم نگام می کرد..به طرفم اومد که ناخداگاه رفتم عقب..پشتم خورد به یکی که وقتی برگشتم دیدم پرهام پشتم وایساده..نگاهمو برگردوندم.. بابام رو به روم بود..نمی دونم چرا انقدر از نگاه بابا ترسیدم..نگاهش جور خاصی بود..تا به حال اینطور ندیده بودمش..

بابا داد زد:تو اینجا چه غلطی می کنی؟..

با تته پته گفتم:من..من اینجا..

داد زد:خفه شو دختره ی خودسر..با ابروی من بازی می کنی اره؟..نشونت میدم..

دستشو برد بالا که بزنه تو صورتم ولی دستش تو هوا موند..سرمو چرخوندم..پرهام دستشو محکم گرفته بود..

بابا با حرص به پرهام نگاه کرد..من هم با نگرانی به دوتاشون نگاه می کردم..پرهام اخماش حسابی تو هم بود وفکش منقبض شده بود..

زیر لب غرید :به چه جراتی رو زن من دست بلند می کنی اقای مهندس سپهر تهرانی؟..

با دهان باز به پرهام نگاه کردم..اسم بابای منو از کجا می دونه؟..

بابا دستشو کشید وبا تعجب گفت:زنه تو؟..تو کی هستی؟..

پرهام فقط نگاش کرد..

خانم بزرگ گفت:بیاید بریم داخل..جلوی در و همسایه خوبیت نداره..

خودش جلو رفت ..

*******

توی سالن نشسته بودیم..بابام هنوز نگاه پر از خشمش به من بود..پرهام درست کنارم نشسته بود و با اخم زل زده بود به بابام....

بابا رو به پرهام غرید :تو کی هستی که میگی فرشته زنته؟..

پرهام با لحن جدی گفت:من شوهرشم..پرهام بزرگ نیا..به جا میارید اقای مهندس؟..اسم بزرگ نیا برات اشنا نیست؟..

بابا با دهان باز نگاش کرد..بهت زده زمزمه کرد:تو..تو پسر مهردادی؟..مهرداد بزرگ نیا؟..

پرهام فقط با پوزخند نگاش کرد..هیچ سر در نمی اوردم ..اینجا چه خبر بود؟..

بابا از بهت در اومد و یهو داد زد :هر کی میخوای باش..به من هیچ ربطی نداره..من فقط اومدم اینجا دخترمو با خودم ببرم..هیچ شکایتی هم ازتون ندارم..

هومن با پوزخند گفت:نه تورو خدا بیا شکایت هم بکن راحت شو..چرا انقدر ازخودگذشتگی اخه؟..واقعا از شما بعیده اقای مهندس؟..

با تعجب به هومن نگاه کردم..اینا چشون شده؟..چرا با بابام اینجوری حرف می زدن؟..

بابا با خشم نگاش کرد وچیزی نگفت..یه دفعه از جاش بلند شد وبه طرف من امد..

بی هوا دستمو گرفت وغرید:بلند شو بریم..زودباش..

پرهام با خشم داد زد :فرشته هیچ کجا نمیاد..تو حق نداری زن منو با خودت ببری..شنیدی؟..دستتو بکش..

بابا دستمو کشید و بلندم کرد :مگه بهت نمیگم بلندشو؟..اینا یه مشت دیوونه هستن..هه..زنه تو؟..خواب نما شدی اقای دکتر..

دیگه داشتم شاخ در می اوردم..بابا پرهامو از کجا می شناخت..ای خداااااااا اینجا چه خبر بود؟..

دستمو از تو دست بابا کشیدم بیرونو داد زدم :توروخدا یکی به من بگه اینجا چه خبره؟گیج شدم..شماها مگه همدیگرو می شناسید؟..

پرهام و هومن و بابا با خشم به هم نگاه کردن..

هومن با پوزخند گفت:اره خیلی خوب هم می شناسیمش..چرا براش نمیگی مهندس تهرانی؟..براش تعریف کن..

بابا داد زد:خفه شو..هیچ کدومتون حق ندارید چیزی به فرشته بگین..فهمیدید؟..

پرهام داد زد:چرا؟..چرا نباید بدونه؟..بذار بدونه باباش کیه..بذار همه چیزو همه کسو بشناسه..چرا نمی خوای چیزی بدونه؟..

خانم بزرگ داد زد:همه تون ساکت شید..این خونه حرمت داره..اگر نمی تونید حرمتشو نگه دارید برین بیرون..

همه سکوت کرده بودن..توی سرم هزاران هزار سوال بود که برای هیچ کدومشون جوابی نداشتم..بزرگترین سوالم هم این بود که بابا از کجا پرهام و هومن رو می شناسه؟..

خانم بزرگ:بشینید ومشکلتونو بدون جنگ و دعوا حل کنید..وگرنه از اینجا برین..

پرهام و هومن نشستن..بابا یه نگاه به جمع کرد و با حرص رو به روم نشست..

خانم بزرگ رو به بابا گفت:تا کی میخوای پنهون کنی؟بذار بدونه..فرشته دیگه بچه نیست..بذار پدرشو بشناسه..بذار خانواده ی واقعیشو بشناسه..

بابا خواست حرف بزنه که خانم بزرگ گفت:هیچی نگو ..بسه دیگه..

رو به من گفت:عزیزم من همه چیزو برات میگم..می دونم سردرگمی..باید هر چه زودتر از همه چیز مطلع بشی..

گیج و منگ نگاش کردم که گفت:تو فرزند واقعی پدرت نیستی..یعنی سپهر تهرانی پدر واقعی تو نیست..

با شنیدن این حرف قلبم یه لحظه از حرکت وایساد..خدایا چی می شنوم؟..من ..اخه این حرفا یعنی چی؟..

بغضم گرفته بود..خانم بزرگ ادامه داد :پدر واقعی تو زنده ست ولی مادرت نه..

سرم داشت گیج می رفت..تمام توانمو جمع کردمو با بغض گفتم:پدر..پدرواقعیم..کیه؟..

خانم بزرگ :مهران..دکتر مهران سماوات..شوهر مریم خواهر شوهرمهناز دخترم..

کلمه به کلمه حرفای خانم بزرگ رو تو ذهنم باز کرد..گفت شوهر خواهر شوهر مهناز..مادر ویدا..با چیزی که تو ذهنم اومد چشمام گرد شد...

بهت زده گفتم:یعنی شروین...برادره منه؟..

خانم بزرگ لبخند زد وگفت:نه عزیزم..اون پسر مریمه نه مهران..شروین پسر مهران نیست وبا تو نسبتی نداره..

سالها پیش وقتی تو هنوز به دنیا نیومده بودی3 تا دوست بودن ..مهران....شهاب و سپهر..مهران پدر تو وسپهر هم همین کسی که به عنوان پدر می شناسیش..واما شهاب..اون شوهر سابق مریم وپدر شروین بود..ولی همون سال ها تو یه تصادف مرد و زنش با دوتا بچه بیوه شد..شروین وسارا..سارا تو مشهد گم میشه ..هیچ اثری ازش نبوده..از این طرف مریم افسردگی می گیره..مهران دکتر روانشناس بوده و اونو تحت معالجه قرار میده..حال مریم خوب میشه..

مهران زن وبچه داشته..تو تازه چند روز بود که به دنیا اومده بودی..یه شب این 2 تا دوست تصمیم می گیرن برن مسافرت شمال..اون هم با خانواده..سپهر زن داشته ولی بچه دار نمی شده واز این بابت زنش بیمار بوده..مهران همراه زن وبچه ش وسپهر هم با زنش میرن سفر ولی تو راه تصادف می کنند..همون شب فرشته گم میشه..هیچ اصری از بچه نیست..مهران همسرشو از دست میده..ولی حال سپهر و زنش خوب بوده..مهران به خاطر گم شدن بچه ی 1 ماهه ش و مرگ همسرش کمرش می شکنه وطاقت این همه غم رو نداشته..از اون تصادف به بعد سپهرو زنش میرن تو یه شهر دیگه وهیچ خبری ازشون نمیشه..و دیگه هیچی..دیگه هیچ کس ازشون خبر نداشته..

مهران روز به روز افسرده تر می شده..تو این مدت مریم کمکش می کنه تا جبران زحمتاشو کرده باشه..1 سال می گذره وحال روحی مهران بهتر میشه ولی شکسته شده بوده.. از مریم درخواست ازدواج می کنه مریم قبول نمی کرده..ولی انقدر مهران اصرار می کنه تا اینکه قبول می کنه..مریم درد دوری از بچه ش سارا رو داشته و مهران هم به همین درد دچار بوده..هر دو عزیزانشونو از دست دادن و همدیگرو درک می کردند..سالها می گذره و می گذره ..تا اینکه سارا پیدا میشه اون هم از طریق پرهام که به سارا علاقه مند میشه..

به اینجاش که رسید به پرهام نگاه کردم..سرشو انداخته بود پایین وسکوت کرده بود..

خانم بزرگ :سارا پیدا میشه و حالا کار به این ندارم که تو این مدت چطور زندگی کرده وچه جور بزرگ شده بوده..اصل ماجرا مهمتره..تا اینکه فرشته ناخواسته وارد خانواده ی بزرگ نیا میشه..از دست پدرش سپهر فرار می کنه و به خانواده ی بزرگ نیا پناه میاره..همه ی این اتفاقات ناخواسته بوده وسرنوشت اینچنین می خواسته..من همسر مهران رو دیده بودم وقتی فرشته رو دیدم به نظرم اشنا اومد ولی نمی دونستم کجا دیدمش..یه روز هومن بهم گفت که قیافه ی فرشته براش اشناست ولی هر چی فکر می کنه یادش نمیاد اونو کجا دیده ..اون چشمان سبز واون صورت زیبا منو یاد شبنم مادرش انداخت..درسته.. اونجا بود که شک کردم وتهو توشو در اوردم..وفهمیدم فرشته دختر سپهر تهرانیه..ولی سپهر و زنش که بچه دار نمی شدن؟!..این باعث تعجبم شده بود..به کمک وکیلم تونستم بفهمم هویت واقعی فرشته چیه؟..فهمیدم فرشته همون دختر گم شده ی مهران هست و سپهر پدرش نیست..مهران رو در جریان گذاشتم..می خواست بیاد تا فرشته رو ببینه ولی نذاشتم..الان زود بود..اون روز که رفته بودید کوه مهران هم اومده بود واز دور فرشته رو دیده بود..باورش نمی شد که فرشته انقدر شبیه مادرش باشه..

رو به من با لبخند گفت:عزیزم حالا فهمیدی چطور به صورت قانونی تونستی با اجازه ی پدرت به عقد پرهام در بیای؟..من از طریق وکیلم همه ی کارا رو انجام دادم..سختی زیاد داشت وثابت کردنش مشکل بود ولی بالاخره تونستم واینکارو کردم..نیازی به اجازه ی سپهر نداشتی چون پدر واقعیت زنده بود..من از مهران اجازه گرفتم..

مات و مبهوت مونده بودم..اصلا نمی تونستم باور کنم..خب یه دفعه یکی بیاد بهت بگه تو دختر بابات نیستی واین همه مدت هویتت یه چیز دیگه بوده چه احساسی پیدا می کنی؟..من هم گیج و منگ تو جام نشسته بودم و به خانم بزرگ نگاه می کردم..

رو به خانم بزرگ گفتم :خب پس..بابا و پرهام و هومن همدیگرو از کجا می شناسن؟..

خانم بزرگ لبخند زد وبه پرهام اشاره کرد:چرا از پرهام نمی پرسی؟..اون همه چیزو برات میگه..

سرمو بلند کردم ونگاش کردم..به من خیره شده بود ولبخند کمرنگی رو لباش بود..

با تعجب گفتم:نکنه تو هم این وسط یه نسبتی با من داری؟اره؟..

با این حرفم سریع اخم کرد ولبخندشو خورد..زیر لب زمزمه کرد:عمرا......

ای بابا باز این شروع کرد..

عاشق این اخم کردنش بودم..اصلا تموم جذابیتش به این غرور و اخمش بود..

پرهام نگاهی به همه انداخت و گفت:پدر من سال ها پیش درست چند ماه قبل از مرگش با مهندس تهرانی شریک میشه ..اونها با هم رابطه ی صمیمی تری پیدا می کنند ولی فقط در حد همون شرکت و کارخونه بوده نه بیشتر..پدر من یه چندتا کتاب خطی داشته که یادگار خانوادگیمون بوده این کتاب ها نیاز به صحافی داشتند وباید ترمیم می شدند..یه روز تو شرکت بحثش پیش میاد که مهندس تهرانی به پدرم میگه من یه نفرو می شناسم که از اشناهامه و می تونه اینکارو برات بکنه..بابا میگه مورد اعتماد هست یا نه؟که مهندس هم تاییدش می کنه..

پدرم کتاب هارو در اختیار مهندس میذاره چون بهش اعتماد کرده بوده..ولی بعد از مدتی مهندس به پدرم میگه که اون مرد ناپدید شده واثری از کتابا نیست..پدرم خیلی ناراحت میشه..اون کتابا علاوه بر ارزش معنوی که برای پدرم داشته ارزش مادیش هم زیاد بوده برای همین همیشه احتیاط می کرد ولی اینبار به مهندس اعتماد کرده بود واینطور شد..

پدرم به پلیس گزارش میده اونا هم گفتند پی گیری می کنند..از مهندس هم بازجویی کردند ولی بی فایده بود و هیچ اثری هم از اون مرد پیدا نکردند..یه روز من اتفاقی به شرکت پدرم رفتم..اتاق پدرم ومهندس درست کنار هم بود..وقتی خواستم برم تو اتاق از توی اتاق مهندس صدای گفتگو شنیدم..خواستم توجه نکنم ولی وقتی اسم کتاب های خطی به گوشم خورد کنجکاو شدم ببینم موضوع چیه..درسته..کتابها رو مهندس برداشته بود وبه دروغ به پدرم گفته بود اونا رو دزدیدند..

سریع رفتم تو اتاق وبهش گفتم اون کتابارو برگردونه ولی اون اصلا به روی خودش نیاورد..درست همون موقع که من می خواستم به پدرم بگم موضوع چیه اونها تصادف کردند وفوت شدند..دیگه درگیر کارهای فوت پدرم شدم واین موضوع برام کمرنگ تر شد..زمان زیادی گذشت و دوباره پی گیر شدم..اون موقع برام یه سری مشکلات پیش اومده بود ودرگیره اون بودم برای همین دیرتر اقدام کردم..

اینبار هومن رو هم در جریان گذاشتم بارها به مهندس تذکردادم که اون کتابا رو برگردونه ولی به هیچ وجه گوش نکرد..بهش گفتم از دستت شکایت می کنم گفت من کاری نکردم که بترسم..کلا هر دفعه می زد زیرش وانکارش می کرد..تا اینکه هومن یه پیشنهاد داد.....

پرهام سکوت کوتاهی کرد..همه چشم به اون دوخته بودیم ببینیم اخر این ماجرا به کجا کشیده شده؟..

پرهام :هومن پیشنهاد داد که یه شب بریم واون کتابا رو از تو خونه ش برداریم..من به کل این پیشنهادو رد کردم وگفتم اولا ما نمی دونیم اون کتابا رو تو خونه مخفی کرده یا نه ..دوما اینکه بدون اجازه بریم تو خونه ی طرف اسمش دزدیه وممکنه گیر بیافتیم..ولی هومن اصرار داشت که اینکارو بکنیم..می گفت اون کتابا یادگار خانوادگیه ماست ونباید بذاریم دست اون نامرد بمونه که اون هم بعد پولش کنه و دیگه اون موقع دستمون هیچ وقت بهش نمی رسه..

بالاخره مجبور شدم قبول کنم..می دونستم کارمون درست نیست ولی با این حال چاره ی دیگه ای نداشتیم..البته اینو هم بگم من یه بار رفته بودم اگاهی وشکایت تنظیم کرده بودم ولی اخرش این اقا جوری رفتار کرد که مجبور شدم برم شکایتمو پس بگیرم..خیلی وارد بود حتی پلیسا هم نتونستند ازش مدرک گیر بیارن..پس فقط می موند همین یه راه..ما 3 بار به اون خونه رفتیم تا تونستیم اون کتابا رو پیدا کنیم..1 شب وقتی خانواده ی تهرانی رفته بودند مهمونی..1 شب وقتی رفته بودن مسافرت..و شب سوم هم همون شبی بود که......

روشو کرد سمت منو و در حالی که زل زده بود تو چشمام گفت:تو منو دیدی..اومده بودی تو اشپزخونه که متوجه من شدی....اتفاقا همون موقع من کتابا رو پیدا کرده بودم وداشتم از در می رفتم بیرون که تو از اتاقت اومدی بیرون من هم تو اشپزخونه مخفی شده بودم..وقتی بیهوش شدی منم رفتم..هومن تو حیاط مراقب بود..

چشمام از زورتعجب اندازه ی نعلبکی شده بودن..همیشه پیش خودم می گفتم اون دزده کی بود که اون شب اومده بود خونه ی ما و منو بیهوش کرد حالا فهمیده بودم اون دزد کسی نبوده جز پرهام..این یکی رو دیگه نمی تونستم باور کنم..

یه دفعه یه چیزی به ذهنم رسید ..رو به خانم بزرگ گفتم :هومن از کجا مادر منو دیده بوده که قیافه ی من براش اشنا بود؟..

خانم بزرگ لبخند زد وگفت:عزیزم اون مادرت رو ندیده ..یه بار عکسشو خونه ی ویداشون دیده بود..ظاهرا یه روز مریم زن مهران میاد اونجا و ویدا میگه خیلی دوست داره عکس زن اول مهران رو ببینه مریم هم میگه اینبار با خودش میاره تا اونو ببینه..مریم اون موقع هم که شبنم زنده بود رابطه ی خیلی خوبی باهاش داشت..مثل خواهر دوستش داشت..ظاهرا اون روز هومن هم اونجا بوده و اون عکس رو یه نظر وقتی دست ویدا بوده می بینه ولی بیشتر از همه زمانی شک می کنه که تورو جلوی خونه تون می بینه..وقتی پرهام و هومن برای برداشتن کتابا می خواستن بیان تو خونه..ولی خب اون دور بوده و کامل نتونسته صورتتو ببینه و اینجوری براش اشنا میای..تا اینکه هومن وپرهام میان تو خونه و کتابا رو بر می دارن..

اروم سرمو تکون دادم..

یه دفعه بابا با عصبانیت رو به پرهام و هومن گفت : شماها حق نداشتید بدون اجازه ی من وارد خونه م بشید..همین الان هم می تونم از دستتون شکایت کنم..

پرهام با خشم و لحن کاملا جدی داد زد:مگه اون موقع که فرشته رو دزدیدی از پدرش اجازه گرفتی که من برای پس گرفتن یادگار خانوادگیمون باید می اومدم ازت اجازه می گرفتم؟..

بابا سکوت کرده بود وبا خشم به پرهام نگاه می کرد..انگار جوابی نداشت که بده..

بابا رو به من گفت:این چیزا برای من مهم نیست فرشته هنوز هم دختره منه..من برای اون کم زحمت نکشیدم..درسته دختر واقعیم نبود ولی کمتر از بچه ی خودم بهش توجه نکردم..

خانم بزرگ گفت:درسته..تو براش زحمت کشیدی ولی کسی مجبورت نکرده بود بدزدیش..این حرفو زمانی باید بزنی که فرشته یه بچه ی سر راهی باشه واون موقع تو می تونی بگی براش زحمت کشیدی وخیلی کارا انجام دادی..ولی تو اونو از خانواده ش دزدیدی..این با اون چیزی که تو میگی فرق می کنه..فرشته خانواده داره..پدرش هنوز زنده ست..از یه خانواده ی بی شخصیت هم نیست..الان هم 20 سالشه ومی تونه برای خودش تصمیم بگیره..تصمیم با فرشته ست که به کی بگه پدر وبا کی بمونه..

همه ی نگاه ها به طرف من برگشت..نگاه مستقیم بابا روی من بود..

نیم نگاهی به همه انداختم و رو به بابا گفتم:من هنوزم شما رو پدر خودم می دونم و از اینکه توی این همه سال برام زحمت کشیدید واقعا ممنونم..الان واقعا گیج شدم..با این همه اتفاق که برام افتاده سرگردونم..هنوزم باورم نمیشه من این همه سال هویتم یه چیز دیگه بوده وخانواده م یه کسای دیگه بودن..ولی شما رو هیچ وقت نمی تونم فراموش کنم..به هر حال این همه سال نقش پدرمو داشتید ومن بهتون می گفتم پدر..نمی تونم فراموشتون کنم..هرگز..ولی..

به همه نگاه کردمو و ادامه دادم :می خوام از این به بعد پیش پدر واقعیم باشم..میخوام جبران این همه سال رو که ازش دور بودم واون منو در کنارش نداشته رو بکنم..

همه سکوت کرده بودن..بابا سرشو انداخته بود پایین وچیزی نمی گفت..

تا اینکه خانم بزرگ رو به بابا گفت:خب این هم از تصمیم فرشته..من امشب زنگ می زنم مهران بیاد اینجا و دخترشو ببینه..تو هم می تونی..

بابا از جاش بلند شد وگفت: نه..من دیگه اینجا جایی ندارم..من میرم..نمی خوام چشمم تو چشم مهران بیافته و شرمنده ش بشم..

به طرف در رفت که از جام بلند شدم و صداش کردم :بابا.....

اروم برگشت و نگام کرد..با اخم گفت:دیگه چرا به من میگی بابا؟..من که پدرت نیستم..

اروم وبی صدا گریه می کردم..با صدای گرفته ای گفتم:درسته که پدر واقعیم نیستین ولی من هنوزم شما رو مثل پدرم دوست دارم..هیچ وقت محبتاتون رو فراموش نمی کنم..هیچ وقت اون روزهای خوشی که در کنار شما و مامان داشتم رو فراموش نمی کنم..و از اینکه این مدت رنجوندمتون وناراحتتون کردم متاسفم..فقط همین.

نگاهش نمناک شده بود..اروم سرشو تکون داد وگفت:منو بیشتر از این شرمنده نکن دختر..من در حقت بد کردم..حلالم کن..خداحافظ.

با قدم های بلند از در رفت بیرون..

دستمو گرفتم جلوی دهنم..بدون اینکه برگردم وبه بقیه نگاه کنم به طرف اتاقم دویدم ورفتم تو ودرو بستم..

روی تخت نشستم وصورتمو گرفتم تو دستام..تموم خاطرات گذشته اومده بودن جلوی چشمامو اذیتم می کردند..وقتی مامان زنده بود رفتار بابا با الان زمین تا اسمون فرق می کرد..واقعا خوشبخت بودیم ولی وقتی شراره وارد زندگیمون شد خوشبختیمون هم از بین رفت..

روی تخت دراز کشیدم..بی صدا اشک می ریختم..دلم خیلی پر بود..از همه چیز واز همه کس..از سرنوشت که چه بازی هایی با من کرد..از پدرم که منو از خانواده م جدا کرد که الان به این روز افتادم..حتی از پرهام که شوهر دائمی من نیست واز روی اجبار باهام ازدواج کرده اون هم موقت..

خدایا اون موقع که داشتی شانس رو بین بنده هات تقسیم می کردی من کدوم گوری بودم؟..خوب به منم یه کوچولو شانس می دادی تا به این روز نیافتم..اگه بابا منو نمی دزدید اینجوری نمی شد..ولی نمی تونم ازاون هم دلگیر باشم..اه..دارم دیوونه میشم..

انقدرگریه کردم وروتختی رو چنگ زدم که نفهمیدم کی چشمام گرم شد وخوابم برد..

*******

حس کردم یکی داره صورتمو نوازش می کنه..اولش فکرکردم دارم خواب می بینم ولی وقتی هوشیارتر شدم دیدم نه خواب نیست واقعیته..

یه ضرب تو جام نشستم..وای خدا..

با تعجب زل زده بودم به پرهام..همچین دستشو کشید انگار می خوام گازش بگیرم..

با اخم گفت:چته تو؟..

بهت زده گفتم :تو بودی داشتی رو صورتم دست می کشیدی؟..

اخماش باز شد وگفت:نه......

مشکوک نگاش کردم وگفتم:نه؟..پس کی بود؟..

ابروشو انداخت بالا وگفت:حتما خواب دیدی..

هنوز مشکوک نگاش می کردم..مطمئن بودم خودش بود..خودم دیدم سریع دستشو کشید عقب..حالا داشت می زد زیرش..

نگاش کردم وگفتم:تو اینجا چکار می کنی؟..

جدی گفت:اومدم تو اتاق زنم موردی داره؟..

کلافه نگاش کردم وگفتم:میشه انقدر به من نگی زنم زنم؟..من که زن دائمی تو نیستم..چند وقت دیگه مدتش تموم میشه و منو بخیر و شما رو به سلامت..پس انقدر روی این موضوع تاکید نکن..

اخم غلیظی کرد وگفت:من هم از خدام نیست تو زن دائمی من باشی..اینکه بهت میگم زنم برای اینه که توی این مدت کوتاه چه بخوای چه نخوای همسرمی ومن نمی تونم اینو ندید بگیرم..

پوزخند زدمو گفتم:میشه ازت خواهش کنم ندید بگیری؟..اخه دیگه کم کم داره میره رو اعصابم..

بهم توپید:مثلا عصبی بشی چکار می خوای بکنی؟..

زل زدم تو چشماشو گفتم: هه..مگه همه مثل تو هستن که تو عصبانیت یه کاری بکنن؟..منم روش خودمو دارم..پس بهتره انقدر به من گیر بیخود ندی و هی زنم زنم نکنی..چون اینا همه ش توهمه..فهمیدی؟..

نمی دونم چرا باهاش اینجوری برخورد می کردم..ولی از یه چیز مطمئن بودم..دیگه خسته شده بودم..از این بلاتکلیفی خسته شده بودم..بس بود دیگه هر چی کوتاه می اومدم وهیچی نمی گفتم اونم بیشتر دور بر می داشت..دیگه در برابرش کوتاه نمیام..درسته عاشقشم ولی اینکه بخوام خودمو کوچیک کنم هم برام گرون تموم می شد..

دیگه اخم نکرده بود به جاش با تعجب نگام می کرد..

باورش نمی شد اینجوری بهش بپرم..هه..دیگه کوتاه نمیام..یا عاشقم میشی و اینو به زبون میاری ودست از غرورت بر می داری یا کلا بی خیال من میشی ومی کشی کنار .. من که عروسکش نبودم که هر طور بخواد باهام بازی کنه..

من هم ادمم و احساس دارمم..ولی احساسم داشت دست این ادم مغرور نادیده گرفته می شد..پس نباید کوتاه می اومدم..

کمی اومد جلو ولی من از جام جم نخوردم..چون مطمئن بودم اگر عکس العملی نشون بدم اون بدتر می کنه..فقط با اخم زل زده بودم تو چشماش..

هیچ اخمی رو صورتش نبود ولی نگاهش کاملا جدی بود..درست کنارم نشست..

تو چشمام خیره شد وبا لحن خاصی گفت:چشمات وقتی عصبانی میشی وحشی تر میشه..یه سبز وحشی که نمونه شو هیچ جا ندیدم..

تعجب کرده بودم ولی به روم نیاوردم..همین طور زل زده بودم بهش..قلبم هم تو سینه م تند تند می زد..دیگه کم مونده بود بپره بیرون..

با همون لحن ادامه داد :بهت پیشنهاد می کنم هیچ وقت به هیچ مردی اینجوری زل نزنی..چون..معلوم نیست بعد چی پیش بیاد..

از جاش بلند شد وبدون اینکه نگام کنه از اتاق رفت بیرون..

منم مات و مبهوت به در خیره شده بودم..

ادامه دارد...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
خانم بزرگ به بابام یا همون مهران زنگ زده بود که امشب بیاد اینجا..دل تو دلم نبود که بدونم چی میشه..

حس می کردم پرهام مرتب دنبال فرصته تا باهام حرف بزنه..اخه چندبار رفتم تو اشپزخونه دیدم اونم بلند شد دنبالم اومد ولی من کاملا بهش بی توجه بودم.. اونم این رو خوب فهمیده بود..

با شنیدن زنگ در از جام پریدم..وای خدا یعنی خودشه؟..اروم وقرار نداشتم ودست وپام از زور استرس می لرزید..

تا اینکه..

با باز شدن در همه ی نگاه ها چرخید سمت در..قامت مردی حدودا 50 ساله..قدبلند وبسیار شیک پوش تو درگاه در نمایان شد..

یعنی..این مرد پدره منه؟..نگاه سرگردونش روی ما چرخید تا اینکه رو من ثابت موند..بهت زده نگام کرد منم مات و مبهوت زل زده بودم بهش..با قدم های بلند اومد سمتم..ناخداگاه رفتم عقب..وسط سالن ایستاد..هر دو تو چشم هم خیره شده بودیم..همه سکوت کرده بودن..قلبم داشت از جاش کنده می شد..

چشمام پر از اشک شده بود..قدرت هیچ کاری رو نداشتم نه حرف زدن نه حتی حرکت کردن..فقط نگام روی اون بود..نگاهی که گویای هزاران حرف که تو دلم بود..اشک نشسته بود تو چشمای مشکیش و نگاهش سرگردون بود..

زمزمه وار گفت:دخترم..عزیزم..

با یه خیز به طرفم اومد ومحکم بغلم کرد..ولی من نمی تونستم هیچ کاری بکنم..ذهنم قفل شده بود..

منو به خودش فشرد وزیر گوشم گفت:عزیزبابا..بالاخره پیدات کردم..دخترم..

صداش گرفته بود واز لرزش شونه هاش فهمیدم داره گریه می کنه..صورت من هم خیس از اشک بود..اروم و بی صدا گریه می کردم..

بالاخره به خودم اومدم وزمزمه وار زیر لب گفتم:ب..بابا..

منو از خودش جدا کرد..با بغض گفت:جان بابا..عزیزدلم..کجا بودی تو دخترم؟..کمرم شکست باباجان..چرا این همه مدت تنهام گذاشتی؟..چرا دخترم؟..

انگار اصلا متوجه اطرافش نبود وچشماش فقط منو می دید..اروم دستشو گذاشت رو سینه ش و اه کشید..

پرهام سریع اومد سمتشو زیر بغلشو گرفت ونشوندش رو مبل..با نگرانی نگاش کردم..

پرهام :اقای سماوات حالتون خوبه؟..

اروم سرشو تکون داد و زیرلب گفت:خوبم پسرم..خوبم..

چشماش بسته بود..بازشون کرد ونگاه مهربونشو به من دوخت..

لبخند زدم که اون هم با لبخند جوابم رو داد..

*******

همگی توی سالن نشسته بودیم..حال بابا بهتر شده بود و داشت از خاطرات اون زمانش واینکه چطور گم شده بودم می گفت..همه ی اون چیزایی رو که خانم بزرگ برامون گفته بود بعلاوه ی دوستی واعتمادی که به سپهر داشته..

بابا رو به من با لبخند گفت:از امشب میای خونه ی من دخترم..یعنی خونه ی خودت.. اونجا تمام و کمال متعلق به خودته..دوست دارم این عمر باقی مونده رو در کنار تو بگذرونم..میخوام دخترمو درکنارم داشته باشم..

لبخند زدم و سکوت کردم..همون موقع پرهام از جاش بلند شد و رو به من گفت:فرشته چند لحظه بیا ..

با تعجب نگاش کردم..خیلی جدی بود..از جام بلند شدم ودنبالش رفتم..

پرهام رو به همه عذرخواهی کرد و گفت تا چند دقیقه ی دیگه بر می گردیم..

داشت می رفت سمت اتاقم..درو نگه داشت تا من برم تو..هر دو وارد اتاق شدیم و درو بست..روی تخت نشستم..اون هم روی صندلی رو به روم نشست..

جدی نگاش کردم وگفتم:چیزی می خواستی بگی؟..

سرشو تکون داد وگفت:اره..

-خیلی خب بگو..

کلافه نگام کرد..سرشو انداخت پایین وتو موهاش دست کشید..

بعد از چند لحظه سرشو بلند کرد وگفت:تو واقعا می خوای بری خونه ی پدرت زندگی کنی؟..

با تعجب گفتم:معلومه..پس کجا برم؟..قبلا هم گفتم می خوام از این به بعد با پدر واقعیم زندگی کنم..

پرهام :اخه چرا؟..

بیشتر از قبل تعجب کردم:منظورت چیه؟..خب این حقه منه که از این به بعد با پدر واقعیم باشم..اون سالها منو در کنارش نداشته ومن هم ازش دور بودم..درسته هیچ وقت نمی دونستم سپهر پدرم نیست ولی حالا که فهمیدم می خوام در کنار پدرم باشم..به هیچ وجه حاضر نیستم با وجود شراره دوباره برگردم تو اون خونه..

پرهام کلافه از جاش بلند شد وگفت:من هم نگفتم برگردی تو اون خونه..منظور من یه چیز دیگه ست..

دست به سینه نگاش کردم وبا لحن جدی گفتم:میشه دقیقا بگی منظورت چه چیزه دیگه ست؟..

نگام کرد وچیزی نگفت..

ابرومو انداختم بالا وگفتم:پس چی شد؟..بگو دیگه..منتظرم..

پرهام نگام کرد وگفت :من شوهرت هستم یا نه؟..

شونه مو انداختم بالا وگفتم:در این یه مورد اصلا از من سوال نکن که خودم هم نمی دونم تکلیفم چیه...

چشماشو ریز کرد وگفت:یعنی چی که نمی دونی تکلیفت چیه؟..دارم ازت می پرسم تو شرایط فعلی تو زنه قانونی من هستی یا نه؟..

سرمو تکون دادم وگفتم:ظاهرا که اینطوره..

دستشو تکون داد وگفت:خیلی خب..منم همینو میگم..پس تو زنه منی و منم بهت میگم که نمیخوام بری خونه ی پدرت زندگی کنی..

گیج و منگ نگاش کردم..این چی داره میگه؟..

-معلوم هست چی داری میگی؟..یعنی چی که من نباید برم خونه ی پدرم زندگی کنم؟..

با لحن جدی گفت:همین که گفتم..من شوهرتم و بهت میگم که با وجود شروین صلاح نیست بری توی اون خونه ..همینجا می مونی..

با چشمای گشاد شده نگاش کردم..

اهاااااااااااان..پس بگو دردش چیه..به خاطر شروین داره اینقدر حرص می خوره..یه دفعه یه فکری زد به سرم..این میشه نقطه ضعفش..بهترین راه برای به حرف اوردن پرهام..البته اگر حرفی برای گفتن داشته باشه..که مطمئنم داره ولی از بس مغروره به روی خودش نمیاره..

اصلا به روی خودم نیاوردم وگفتم:ولی من کاری به شروین ندارم من میرم خونه ی پدرم وبا اون زندگی می کنم..

با حرص گفت:ولی شروین هم داره توی اون خونه زندگی می کنه..من این اجازه رو بهت نمیدم..

دیگه داشت پررو می شدااااااا..

از جام بلند شدم وجلوش وایسادم :کسی هم به اجازه ی تو نیاز نداره..من پدر دارم اون می تونه برام تصمیم بگیره..

پوزخند زد وگفت:هه..قابل توجه شما که منم شوهرتم واجازه ت دسته منه..

با مسخرگی گفتم:هه شوهر؟..نگو توروخدا خنده م می گیره..چه خیال خامی..پس بذار روشنت کنم ..من اگر پیشنهاد دادم این ازدواج صوری انجام بشه تمامش به خاطر وجود پارسا تو زندگیم بود که خداروشکر شرش کم شد پس دیگه لازم نیست این صیغه ی محرمیت بین ما باشه..همونطور که خودت می خواستی از هم جدا میشیم..می دونم که از خداته چون کاملا در جریان نفرتت از زن ها هستم..پس بیا یه کاری کن ..همین فردا بریم واین عقد رو باطل کنیم..شما رو بخیر و مارو به سلامت..

ابرومو انداختم بالا وادامه دادم :چطوره؟..بهترین پیشنهاد و دادم درسته؟..خیلی خوشحالی؟..اره دیگه شر یه دختر مزاحم از تو زندگیت کنده میشه..این که عالیه..

نفس نفس می زدم..از بس تند حرف زده بودم..

تو چشمام خیره شده بود ومات و مبهوت نگام می کرد..دهانش باز مونده بود..هه..انگار توقع این حرفا رو از جانب من نداشت..

خب باید چکار می کردم؟بهش می گفتم تورو خدا بیا منو به عقد خودت در بیار تا بشم زن دائمیت؟..در حالی که هی داره بهم زخم زبون می زنه؟..پس منم کوتاه نمیام و جوری رفتار می کنم که فکر نکنه خبریه..بالاخره اون هم باید دست از این غروره بیجاش برداره ..اینجوری که نیمشه..

به خودش اومد و اخم کمرنگی نشست رو پیشونیش..همون اخم همیشگی که من عاشقش بودم..من هم همونطور جدی زل زده بودم بهش و تکون نمی خوردم..

یه دفعه دستشو اورد بالا و چونمو محکم گرفت تو دستشو فشار داد..چشمام از تعجب گرد شد..وای خدا باز چش شد؟..

منو هل داد و چسبوندم به دیوار..اخ کمرم خورد شد..هیچی نمی گفتم وفقط زل زده بودم تو چشمای عسلی و جذابش که الان از زور خشم سرخ شده بودن..

نزدیکم وایساد و در حالی که چونمو فشار می داد با خشم گفت:که اینطور..پس می خوای باطلش کنی اره؟..انگار فکر همه جاشو هم کردی...

تقریبا با صدای بلندی ادامه داد :فکرکردی دختر جون..عقد رو باطل کنم که بری زن اون پسره ی عوضی بشی؟..عمرا بذارم دستش بهت برسه..تو میدونی من از شروین خوشم نمیاد و داری به وسیله ی اون عذابم میدی درسته؟..ولی کور خوندی..شده باشه عقد دائمت می کنم ولی نمیذارم دست اون عوضی بهت برسه..شنیدی چی گفتم؟..

پوزخند زدمو گفتم:هه چه خوش خیال..فکر کردی..عمرا اگه زن دائمی تو بشم..حاضرم تا اخر عمرم ازدواج نکنم ولی زن تو هم نمیشم..با یه دیوونه که ملکه ی ذهنش نفرته به زناست..هرگز همچین اشتباهی رو نمی کنم اقای دکتر..

چونمو بیشتر فشارداد..وای خدا چونم خورد شد..

با خشم غرید :ولی چه بخوای چه نخوای باید این ادم دیوونه رو تحمل کنی..اون هم در کنارت.. فهمیدی؟..

دوست داشتم بیشتر حرصش بدم :ولی من با دیوونه ها هیچ کاری ندارم..تا ادمای عاقل اطرافم هستند چرا بیام سمت توی دیوونه؟..

دستشو اورد پایین ومحکم دوتا بازوهام وگرفت وفشارم داد به دیوار..ای دستم..این تا همه ی تن و بدن منو خورد وخاکشیر نکنه ول کن نیست..خب عزیز من اگه منو دوست داری یه کلام بگو و راحتمون کن دیگه چرا انقدر من و خودتو حرص میدی؟..اگرهم دوستم نداری که خدا اون روز رو نیاره بازم بهم بگو و تکلیفمو روشن کن..

صورتشو اورد جلو و زمزمه وار ولی با حرص گفت: همین الان که از اتاق رفتیم بیرون به پدرت میگی باهاش نمیری واینجا میمونی..فهمیدی؟..انقدر هم با اعصاب من بازی نکن..

با لجبازی گفتم: مثلا اگر بازی کنم چی میشه؟..

پوزخند زد وگفت:مطمئن باش اتفاقای خوبی نمیافته..

منم پوزخند زدم وگفتم: منو بیخود نترسون..من اینکارو نمی کنم..

با لحن محکمی گفت:می کنی..

-نمی کنم..اصلا..

پرهام :می کنی..چون من میگم..

-نمی کنم..اونم به خاطر اینکه تو میگی..

پرهام :اتفاقا چون من میگم می کنی..

-عمرا اگر بکنم..حالا ببین..

پرهام :ولی من مطمئنم اینکارو می کنی..

خواستم مخالفت کنم که نتونستم..اخه..

لبای پرهام نشسته بود رو لبام..سرجام خشک شده بودم..قدرت هیچ کاری رو نداشتم..انگار بهم شوک وارد کرده بودن..چشمام از زور تعجب گشاد شده بود ولی اون چشماش بسته بود و اروم منو می بوسید..تمام سعیم رو کردم که هیچ کاری نکنم..حسابی تحریک شده بودم که منم دستامو حلقه کنم دور گردنش و همراهیش کنم..خداییش سخت بود..ولی خیلی خودمو کنترل کردم..

اروم و نرم لبامو می بوسید ..دستاشو کشید رو بازومو دست راستشو اورد بالا وشال روی سرمو کشید..شال از روی موهام افتاد رو شونه م..دستشو کرد تو موهامو سرمو کشید جلو..لباشو به لبام فشارداد ..گرمی لباش داشت دیوونه م می کرد..واقعا جذبش شده بودم..

دست چپش رو حلقه کرد دور کمرمو منو به خودش فشرد..محکتر از قبل منو می بوسید..انقدر نرم و زیبا اینکارو انجام می داد که دیگه داشتم اختیارمو از دست می دادم ..چشمام خمار شده بود..برای اینکه تابلو نشم بسته بودمشون..نمی خواستم پی به احساسم ببره..دوست داشتم اون پیش قدم باشه..اگر من خودمو در اختیارش بذارم اون هم امکان داره از این طریق اذیتم کنه..پس اینجوری بهتر بود..شاید اینجوری می تونستم اونو به اعتراف وادار کنم..

دستامو مشت کرده بودم تا یه وقت اختیارمو از دست ندم و نندازم دور گردنش..به خودم می لرزیدم..این دیگه دست خودم نبود..

لباشو به لبام می کشید ومنو می بوسید ومن از نرمی وگرمی لباش داشتم اتیش می گرفتم..منو چسبوند به دیوار وهنوز هم دستش دور کمرم حلقه بود..

اروم لباشو از رو لبام برداشت..چشمامو باز نکردم که رسوا بشم..گرمی نفسهاشو زیر گوشم احساس کردم..

زمزمه وار در حالی که صداش لرزش خاصی داشت گفت:تو اینجا می مونی..من مطمئنم..

اروم روی لاله ی گوشمو بوسید وبعد یه دفعه ولم کرد و با قدم های بلند از اتاق زد بیرون..

اروم چشمامو باز کردم و بی حال سر خوردم و کنار دیوار نشستم..مغزم قفل شده بود..به هیچ وجه باورم نمی شد پرهام تا چند لحظه قبل اینجا بود و داشت منو می بوسید ..احساس رو به راحتی می شد تو بوسه هاش حس کرد..نوازش هاش یه جور خاصی بود..

یعنی باور کنم ؟..پرهام منو دوست داره؟..اگر دوست نداشت که اینجوری عکس العمل نشون نمی داد...خیلی راحت می گفت میریم وعقد رو باطل می کنیم ولی اون اینو نگفت..

خدایا باید چی رو باور کنم؟..سردرگمم..بالاخره منو دوست داره یا نه؟..چکار کنم تا اینو بفهمم؟..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
زن

 
خب بايد بامنبعش بگي اصل اين رمان مال سايت نودوهشتياست
رفتي...
بعضيا بهش ميگن قسمت... اما من تازگيا بهش ميگم..."به درك"!!!
     
  
صفحه  صفحه 8 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

فرشته من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA