انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9

حس مبهم عشق


زن

 
با این حرفش خواه ناخواه دلخور شدم وخودم را بی رغبت به حرف شدن با او نشان دادم و نگاهم را به میز جلویم دوختم و گوشم را به شنیدن حرفهای سینا و مسلم در مورد زمین مشخیرالله سپردم.طولی نکشید که صابر وسمیه وسمیرا همزمان از راه رسیدند و با خوشحالی به طرف اتاق پذیرایی آمدند جالب بود که هر سه شان خوشحال بودند!صابر از دیدن من، سمیه از دیدن سینا وسمیرا هم با دیدن چند مهمان!
سمیه که با حضور سینا خوش سر و زبانی اش بیشتر شده بود با تعارف وخوش امد گویی به ظاهر از امدنم به آنجا اظهار خشنودی کرد و چند بار سراغ عمه آذر و سارا را گرفت و مبلی نزدیک سینا انتخاب کرد و هنوز از راه نرسیده مشغول صحبت در مورد کنکور کارشناسی ارشد شد.من که از عصبانیت اگر کاردم می زدند خونم در نمی امد با حرص به گفتگوی خودمانی شان چشم دوختم که صدای صابر را در مبلی که در نزدیکی من نشسته بود شنیدم که از عصمت خانم پرسید:
ـ پس عمه عشرت کو؟
عصمت خانم در حالی که سخت مشغول صحبت با عزیز و مریم خانم بود لابه لای حرفهایش جواب داد:
ـ قرار بود بیاد براش مهمون رسید عروسش و نوه هاش اونجان.
و دوباره سرگرم صحبت با عزیز و مادر سمیه شد.مجددا صدای صابر را از فاصله نزدیک شنیدم که این بار خطاب به من گفت:
ـ خیلی خیلی خوش امدید که اینجا تشریف آوردید اگه می دونستم شیفت بعداز ظهر نمی رفتم.
این دفعه قیافه سینا تماشایی بود! در حالی که سمیه کنار گوشش در مورد کنکور کارشناسی ارشد کذایی وراجی می کرد با اخمهایی درهم تمام حواسش به حرفهای من وصابر بود.برای اینکه در عملی مقابله به مثل لجش را در اورم که گرم صحبت با سمیه بود رو به صابر کردم و مودبانه جواب دادم:
ـ خیلی ممنون شما لطف دارید.
و در ذهنم قیافه سارا را با ابروهای بالا رفته اش در این موقعیت تصور کردم.با جواب مودبانه ام نطقش به طور کامل باز شد و در مورد وضعیت دستگاه های کارخانه که حتی نمی دانستم چه هستند و چگونه کار می کنند شروع به صحبت کرد وحرف را به آب و هوای منطقه کشاند وهمین طور یک روند حرف زد که صدای زنگ پیامک تلفن همراهم از داخل جیب ژاکتم به گوشم رسید و برای فرار از حرفهای صدمن یه غازش بلافاصله با گفتن ببخشید آن را در اوردم و دکمه باز شدن پیامک را زدم.
پیامک سینا بود!بی اختیار نگاهم را به سویش دوختم و با دیدن چشمهای خندانش سرم را پایین انداخم و با دلی لرزان شروع به خواندن کردم.نوشته بود:
»برای اینکه مخت کمی نفس بکشه و زیادی به طرف رو ندی که بهت زل بزنه پاشو به بهانه دست شستن به دستشویی برو و موقع برگشتن جات رو عوض کن.«
بی اختیار لبخندی زدم و برای انکه او هم از رفتار سمج گونه سمیه و عشوه و اداهایش نجات یابد وخیال خودم را راحت کنم بی معطلی در جوابش نوشتم:
»هر وقت تو بلند شدی و به بهانه دستشویی جاتو عوض کردی من هم چنین کاری رو می کنم.«
و بعد به شماره اش ارسال کردم.درحالی که تمام بدنم از هیجان ملتهب شده بود سر به زیر گوشی ام را در جیب ژاکتم گذاشتم ومنتظر واکنشش نشستم.لحظه ای طول نکشید که سینا از جایش بلند شد وبه بهانه شستن دستانش به طرف دستشویی رفت.سرم را بلند کردم و به رفتنش چشم دوختم در حالی که ضربان قلبم در تایید دوست داشتنش به سرعت می زد!برای انکه موقع برگشتن کارش را تلافی شده ببیند بی درنگ از جایم بلند شدم و به طرف سمیه که دل خوشی ازش نداشتم رفتم وکنارش نشستم ودر مورد دوختن کوسنی که روی یکی از مبل ها بود به ناچار سوال کردم.در ابتدا متوجه پکر بودنش به خاطر رفتن سینا شدم ولی برای جلب توجه نکردن به اجبار جوابم را داد و در مورد نحوه دوخت کوسن وسنگ دوزی رویش مختصری توضیح داد در حالی که چشمهای منتظرش به در دستشویی مانده بود!با حرص از این حس وحالش با خشم نگاهش کردم وسرم را به طرف تلویزیونی که با صدای کم روشن بودو جز آقا مسلم وسمیرا کسی بیننده اش نبود چرخاندم.سینا بلافاصله از دستشویی بیرون آمد وبا دیدن تغییر جایم لبخندی کوتاه زد و روی یکی از مبلهای نزدیک صابر نشست.نمی دانم چرا این مهمانی خسته کننده که به جز اعصاب خرد کردن حاصلی برایم نداشت زودترتمام نمی شد تا من از دیدن نگاه های مشتاق سمیه به سینا کمتر عذاب بکشم!
بعد از انکه میز مفصل شام را چیدند و به زور و تعارف مریم خانم و صابر غذایم را نوش جان کردم عزیز که از مسافرت ضربتی خیلی خسته شده بود بدون رودوایسی خمیازه ای کشید و رو به عصمت خانم گفت:
ـ عصمت پاشو که امشب خیلی خوابم میاد.
عصمت خانم که تقریبا همسن وسال عزیز بود ولی با این حال به عزیز عمه می گفت با خوشرویی از جایش بلند شد وگفت:
ـ پس بلند شو عمه که به دخترها گفتم جا رو پهن کنید که عمه رو با خودم میارم و رو به من ادامه داد:
ـ قدم تو هم سر چشم دخترم.
با کمرویی تشکر کردم و رو به عزیز نگاهی انداختم ومنتظر اشاره ای از طرف او شدم که عزیز بلافاصله گفت:
ـ نه این دو تا جوون قراره برن خونه خودمون.
و با این حرف عرق شرم روی پیشانی ام نشاند وضربان قلبم را تند کرد وقبل از آنکه حرفی بزنم عصمت خانم با نگاه مشکوکی به من وسینا بدون ملاحظه گفت:
ـ ولی عمه خوبیت نداره نا سلامتی محرمی گفتن نا محرمی گفتن.
سمیه و صابر که کنجکاو و البته عصبانی و متعصب در کنار بقیه ایستاده و ناظر صحبت هایمان بودندجلوتر امدند وسمیه برای خوش خدمتی و در اصل راحتی خیال خودش رو به من گفت:
ـ سروناز جان تو امشب پیش من بمون و اینجا رو خونه خودت بدون.
و صابر هم برای تکمیل کردن تعارف او رو به سینا ادامه داد:
ـ اگه قابل بدونید امشب من میام پیشتون که احساس تنهایی نکنید.
و قبل از انکه سینا که لبخند از گوشه لبش محو نمی شد جولی بدهد عزیز پیش دستی کرد و جواب داد:
ـ نه از همه تون ممنون می خواستم زودتر از اینها بهتون بگم ولی فرصت پیش نیومد سروناز و سینا خیلی خصوصی و بی سر و صدا عقد محضری کردند و زن و شوهر شدند!
از خجالت حرف عزیز خیس عرق شدم و می خواستم زمین دهان باز می کرد و من را در خودش فرو میبرد! با خبر مسرت بخش و در عین حال تکان دهنده عزیز همه یک لحظه ساکت شدند و فقط آقا مسلم وعصمت خانم واکنش مناسبی نشان دادند و با تبریک و شادباش برایمان آرزوی خوشبختی کردند.صابر وسمیه که رنگ هردویشان پریده بود باناباوری نگاهمان کردند که سمیه کینه توزانه رو به عزیز گفت:
ـ کی این وصلت صورت گرفت که هیچکس نفهمید؟!چرا انقدر یواشکی؟!
مریم خانم که ظاهرش نشان نمی داد که خوشحال است یا ناراحت ادامه داد:
ـ والله اگر زودتر می شنیدیم خوشحال تر هم می شدیم.
سینا که تا ان لحظه سکوت نموده بود با اقتدار و پرجذبه روبه مریم خانم گفت:
ـ برای ملاحظه ی عزای دایی عزت و احترام به اون خدا بیامرز خواستیم که بی سروصدا برگزار بشه انشاءالله به موقعش برای مراسم دعوتتون می کنیم.
صابر یک لحظه با حسرت نگاهم کرد و سرش را پایین انداخت اما همچنان سمیه با غیظ نگاهم می نمود وبا چشمهای کنجکاو وعصبی اش سرتا پایم را برانداز می کرد.نمی دانستم چکار کنم وچه بگویم که عزیز دوباره پیش دستی کرد و رو به من وسینا گفت:
ـ برید خونه اگه صبح نیومدم با ماشین بیاید دم خونه عصمت دنبالم.
پیاده به راه افتادیم و هنوز نگاه حسرت بار و پر از خشم سمیه از نظرم محو نشده بود که سینا جلوی خانه باباابراهیمی ایستاد وکلیدهای خانه را ازجیب کاپشنش بیرون آورد ومشغول امتحان کلیدهای خانه شد.در حالیکه پشت سرش زیر نور کمرنگ تیر چراغ برق ایستاده بودم بی اختیار لبخندی زدم وگفتم:
ـ چه خوب شد تو سرایدار یک مجتمع مسکونی بزرگ نشدی وگرنه از صبح تاشب مشکل کلید داشتی! بهتره یک شماره روی کلیدها بذاری و خلاص.
یک لحظه به سویم برگشت و با لبخندی نگاهم کرد و دوباره مشغول امتحان کلیدها شد وگفت:
ـ تمام لذت قفل بازکردن ها به معطل نگه داشتن اونا پشت دره.وگرنه به قول تو میشه زودی قفل ها روباز کرد وخلاص.
نمی دانم از منظورش چه برداشتی باید می کردم که بی اراده پرسیدم:
ـ منظور؟!
بالاخره قفل در را باز کرد و با نگاه نافذی به سویم لبخندی از گوشه لب زد و گفت:
ـ منظور خاصی نداشتم.
و کمی عقب رفت و با تعارف به داخل خانه به طرفم گفت:
ـ بفرمایید.
با دیدن تعارف بی سابقه اش و از همه مهمتر سیاهی مردمک چشمهایش که در زیر نور سردر خانه برق خاصی می زد یک لحظه تمام ترس و دلهره از تنها بودن با او به جانم افتاد و با نگاه کاونده و در عین حال مضطربی به سوش آهسته گفتم:
ـ نمی شه من برگردم پیش عزیز؟
دوباره نافذ نگاهم کرد و با خنده یک باره سرخوشانه ای جواب داد:
ـ چیه؟! ازم ترسیدی؟!
و با دستی بر شانه ام به سوی در ورودی روانه ام کرد و ادامه داد:
ـ نترس اونقدرها هم که فکر می کنی ترسناک نیستم
و پشت سرم به داخل خانه آمد و در را پشت سرش بست وگفت:
ـ قبل ها شجاع تر بودی!
و با لحن خاصش بیشتر ترس برجانم ریخت!جلوتر از من از دالان گذشت وکلید چراغ های حیاط را زد و یک لحظه ایستاد و به سویم برگشت ودوباره با چشمان خندانی گفت:
ـ چیه سروناز؟!جدی جدی ازم می ترسی؟
آب دهان را فرو دادم وسعی کردم اعتماد به نفسم را به دست اورم و از دالان گذشتم وبه ظاهر خود را بی تفاوت نشان دادم ودر جواب گفتم:
ـ برای چی باید ازت بترسم؟!
با دقت نگاهم کرد و با لبخندی گفت:
ـ نمی دونم از خودت بپرس.
پوزخندی زدم وجلوتر از او به طرف حیاط رفتم وگفتم:
ـ خوشم میاد که در تمام مراحل زندگی همیشه به خودت مطمئنی.
پشت سرم حرکت کرد وآهسته زیر گوشم گفت:
ـ نباید باشم؟!
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
قلبم ایستاد وبی اختیار بند دلم لرزید و دوباره ترس از تنهایی با او در دلم رخنه کرد.خدایا عجب غلطی کردم پاشدم به دنبالش راه افتادم! اگر بلایی برسرم بیاورد چی؟!به قول خودش محرم بودیم ولی من از لحاظ روحی...
ـ اگه از تنهایی در اتاق نمی ترسی برو تو تا من برم حمام یک دوش بگیرم.
بی اختیار اخمهایم را درهم کردم و پرسیدم:
ـ حمام برای چی؟!
یک لحظه به حالاتم نگاه کرد و بلند خندید و سرش را تکان داد و در جوابم گفت:
ـ برای اینکه از صبح تا حالا همراه مش خیرالله زیر افتاب این مزرعه و اون مزرعه رفتم عرق کردم.
از حرف نسنجیده ام سرم را زیر انداختم وبدون انکه زیر نگاه سنگین وخندانش سرم را بلند کنم وبا سینه ای اتش گرفته از شرم به سوی اتاق رفتم.خدایا از این حال پریشانم به تو پناه میبرم.
پالتویم را به جالباسی در پستو آویزان کردم و ژاکت بلندم را روی پیراهن آستین کوتاهم پوشیدم و موهایم را زیر شال مرتب کردم وبه اتاق آمدم و به طرف بخاری کوچک گوشه اتاق رفتم و درجه حرارتش را بیشتر کردم تا اگر از حمام بیرون آمد سرما نخورد.جالب بود با دست پس می زدم و با پا پیش می کشیدم!حالا موقع خوابیدن کجا می خواستیم بخوابیم؟! اتاق های دیگر که بخاری نداشت!
نگاهی به ساعت گوشی تلفن همراهم انداختم ساعت نزدیک دوازده نیمه شب بود.اگر از حمام می امد یک راست می خواست بخوابد.اما کجا؟! خدایا عجب حماقتی کردم از تهران پا شدم اومدم! آخر تو را چه به این کارها؟! خیر سرت داشتی زندگی ات را می کردی تلپی دنبال عزیز پا شدی اومدی که چی؟!که با سینا تنها بخوابی؟!و با این فکر بی اختیار لبم را به دندان گزیدم وکنار بخاری نشستم وبرای هزارمین بار با خودم نجوا کردم:
ـ عجب غلطی کردم! اگر عزیز به عمه آذر و سارا می گفت که من وسینا را امشب تنها گذاشته و پی عصمت خانم رفته چی؟دیگر روی سر بلند کردن جلوی عمه آذر وسارا را داشتم؟!پیش خودشان چه فکری می کردند؟!
از تهاجم افکار گوناگون، مضطرب کنار بخاری نشستم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم.متوجه امدنش به داخل اتاق شدم و قلب مضطرب و پر تلاطمم بی اختیار دوباره ضربانش شدت گرفت.
ـ سروناز چرا نرفتی بخوابی؟
با صدای پر جذبه سینا سرم را از روی زانوهایم بلند کردم وبه سویش نگریستم.در حالی که لباس گرمکن ورزشی پوشیده بود و با حوله موهایش را خشک می کرد با کمی فاصله بالای سرم ایستاده بود وبا دقت نگاهم می کرد.
رویم را به طرف دیگر چرخاندم و با ناراحتی گفتم:
ـ میشه بگی کجا باید بخوابیم؟
لبخندی زد و در حالی که با حوله همچنان موهایش را خشک می کرد حاضر جواب گفت:
ـ روی سر من!
و با دیدن اخمهای در هم کشیده من از گوشه لب خندید و ادامه داد:
ـ این همه رختخواب توی پستو اینکه انقدر عزا گرفتن نداره!
از اینکه خونسرد جواب می داد با حرص وعصبانیت گفتم:
ـ میشه لطف کنی بگی با این همه رختخواب توی کدوم اتاق باید بخوابم؟!
چشمهایش برق خاصی زد که دوباره ترس به جانم انداخت وبا جذبه همیشگی اش کمی نگاهم کرد وگفت:
ـ توی همین اتاق.
خودم را نباختم وچشم در چشم به طرفش نگاه کردم وطلبکار پرسیدم:
ـ اون وقت جنابعالی کدوم اتاق برای خوابیدن تشریف می برید؟
خونسرد وخندان با همان نگاه نافذش بلافاصله گفت:
ـ توی همین اتاق.
از خونسردی اش حرصم گرفت ونتوانستم جلوی زبانم را بگیرم وبی اختیار گفتم:
ـ چطوره یک دست رختخواب هم بیشتر پهن نکنیم؟!
دوباره از گوشه لب خندید وبی درنگ جواب داد:
ـ از نظر من اشکالی نداره!
بی اراده از گستاخی اش خونم به جوش امد وفریاد کشیدم:
ـ اون وقت رودل نمی کنی؟!
دوباره خونسرد لبخندی زد وگفت:
ـ نه نگران رودلم نباش.
نتوانستم تحمل کنم و از جایم بلند شدم و رو به رویش ایستادم وبا خشم داد زدم:
ـ سینا به جان پرهام نصف شبی یا تو رو خفه می کنم یا خودم رو!
حوله را از روی سرش برداشت و دوباره با خنده ای گوشه لبش گفت:
ـ جداً؟!مگه بلدی خودت رو هم خفه کنی؟!
از اینکه در این وقت شب بی خیال از حال و روزمان شوخی اش گل کرده بود با حرص گفتم:
ـ ببین سینا من این موقع شب حوصله شوخی ومسخره بازی ندارم.
دوباره لبخند زد وحاضر جواب گفت:
ـ مگه من دارم؟!
لحن حرفش را طوری گفت که یک لحظه دلم برایش ضعف رفت وسرم را به زیر انداختم و دوباره کنار بخاری نشستم.سنگینی نگاهش را حس کردم که با سرخوشی پرسید:
ـ چی شد حرف حق جواب نداشت؟!
با دلی لبریز از احساسات سرم را روی زانوهایم گذاشتم ودر جوابش سکوت کردم.قلبم از شدت تندی ضربان در حال انفجار بود!متوجه دور شدنش به سمت پستو شدم وکنجکاو سرم را بلند کردم.چند ثانیه نگذشت که یک دست رختخواب از پستو بیرون اورد و با نگاهی به چشمان پریشانم آن را جلوی کنار بخاری پهن کرد و با همان سرخوشی پر جذبه گفت:
ـ این رختخواب تو که از سرما چپیدی توی بخاری تا یک وقت سرما نخوری همین جا بخواب که بهترین جاست.
به تشک وپتوی تمیز و گلدار نگاه کردم وبی اختیار پرسیدم:
ـ پس تو چی؟!
بلند خندید وبا چشمان بانفوذش نگاهم کرد وجواب داد:
ـ تو چرا از وقتی که اومدیم نگران خوابیدن من هستی؟نترس یک جایی پیدا می کنم میخوابم.
از لحنش کمی خیالم راحت شد و به دور شدنش به طرف پستو نگاه کردم.طولی نکشید که دوباره رختخوابی در دست گرفت و از پستو بیرون آمد و در گوشه دیگر اتاق پهن کرد.با اضطراب آب دهام را قورت دادم وگفتم:
ـ مگه تو هم اینجا می خوابی؟
لبخندی زد و پتو را روی تشک مرتب کرد وگفت:
ـ مگه قرار بود جای دیگه ای بخوابم؟!
با عصبانیت از جایم بلند شدم وگفتم:
ـ ببین سینا هر چی من میگم تو یک چیزه دیگه جوابم رو میدی؟! اگه قراره تو توی این اتاق بخوابی من میرم توی پستو می خوابم.
از عصبانیتم کمی اوقاتش تلخ شد و بی درنگ گفت:
ـ لطفا انقدر حساسیت به خرج نده.توی پستو بخوابی که چی بشه؟فرقش یک متر فاصله تا این اتاقه!مثلا می ترسی من نصف شب بهت حمله کنم؟اگه بخواهم نمی تونم توی پستو بیام؟!
سرم داغ شد وبا دلهره داد کشیدم:
ـ تو بی جا می کنی که توی پستو بیای؟
یک لحظه از عصبانیتم خنده اش گرفت وبا نگاه خاصی گفت:
ـ جداً؟!
از نگاهش بند بند تنم لرزید وبا خشم جواب دادم:
ـ آره جداً.
و با غیظ به طرف تشکم رفتم و آنرا برداشتم.
بلافاصله به طرفم آمد و تشک را از دستم گرفت وگفت:
ـ چکار می کنی؟سنگینه.می خواهی کجا بری؟
در حالی که روبه رویم تشک به دست ایستاده بود و به حرکاتم می خندید گوشه تشک را از دستش کشیدم وبا اخمهای درهم گفتم:
ـ میخوام توی پستو بخوابم.
تشک را از دستم گرفت و آن را سرجای اولش پهن کرد و قاطعانه گفت:
ـ همین جا مثل بچه آدم میخوابی و انقدر هم بحث نمی کنی فکر می کنی عقلم نرسید که اگه میشد خودم توی پستو بخوابم؟! اونجا یک اتاق کوچکه که موکت و فرش درست وحسابی نداره روی گلیم یک لایی هم هر کسی بخوابه تا صبح سرما میخوره اگه دوست داری من مبرم اونجا بخوابم و تا صبح از سرما بلرزم باشه من حرفی ندارم.
با آنکه کمی قانع شده بودم ولی برای انکه حرفی زده باشم پرسیدم:
ـ پس چرا اونجا رو فرش نکردید؟
نگاهش حالت شوخی گرفت وبا لبخندی گفت:
ـ ببخشید نمی دونستیم سرکار سرزده تشریف میارید وگرنه زودتر از اینها پستو رو که انباری حساب میشه فرش می کردیم تا خانم اونجا راحت استراحت کنید.
با حرص از شوخی اش طلبکارانه گفتم:
ـ مگه من کلفتم که توی پستو یا به قول تو انباری بخوابم؟!
بلند خندید وبلافاصله گفت:
ـ والله از اون وقت تا حالا داشتی برای خوابیدن توی اونجا سرودست می شکستی!
از لحنش کمی اخمهایم باز شد وکنار تشک جلوی بخاری نشستم وآهسته از روی شرم گفتم:
ـ حالا باید دو تایی مون توی این اتاق بخوابیم؟!
در حالی که همچنان بالای سرم ایستاده بود سنگینی نگاهش را حس کردم که با لبخندی در جوابم گفت:
ـ ظاهرا که چاره دیگه ای نیست.خوشبختانه فاصله تشک هامون دو متره با هرگونه حمله وتهاجمی فرصت کافی برای دفاع داری.
از اینکه باعث تفریحش شده بودم و به راحتی دستم می انداخت حرصم گرفت وبا غیظ سرم را بلند کردم ونگاهش کردم.سیاهی مردمک چشمانش برق خاصی زد و با لبخندی گوشه لبش به طرف تشکش رفت و زیر لب گفت:
ـ دلم برای عزیز بیچاره می سوزه که فکر می کنه شب اینجا چه خبره که مارو تنها گذاشته!
یک لحظه تمام بدنم از شرم آتش گرفت و سرم را به زیر انداختم و بقیه حرفش را شنیدم که گفت:
ـ حالا از دل سوخته سمیه و صابر فقط خدا خبر داره که چقدر حسرت به دل مونده اند!
از این قسمت حرفش خوشم آمد و نتوانستم خودم را کنترل کنم و بی اختیار بلند گفتم:
ـ حقشونه!
قبل از انکه کلید چراغ اتاق را خاموش کند نگاهم کرد و با لبخندی پرسید:
ـ جداً؟!
بدون آنکه نگاهش کنم بلافاصله با شال و ژاکت بلندی که به تن داشتم روی تشک خوابیدم و پتو را روی سرم کشیدم وجواب دادم:
ـ اره جداً.
از زیر پتو صدایش را شنیدم که گفت:
ـ اگه فکر می کنی سردته تا قبل از اینکه چراغ رو خاموش کنم برم پالتو رو برات بیارم؟
متوجه کنایه اش شدم وگوشه پتو را کنار زدم و به طرفش که گرمکن روی پیراهن آستین کوتاهش را در اورده و با شلوار ورزشی راحت آماده برای خوابیدن کنار کلید برق ایستاده بود گفتم:
ـ فعلا که سردم نیست اگه دم دمهای صبح سردم شد صدات می زنم.
با دقت نگاهم کرد و پرسید:
ـ سروناز جداً این طوری می تونی راحت بخوابی؟! تازه کنار بخاری هم هستی حتما دمای بدنت به چهل درجه میرسه.اگه می خواهی بیا جامون رو عوض کنیم.
گوشه پتو را بیشتر کنار زدم و با احساس خوشایند از نگرانی اش بی اختیار لبخند زدم و گفتم:
ـ نه خیر مثل اینکه امشب خواب بی خواب! ای کاش با عزیز رفته بودم که حداقل خونه عصمت خانم یک خواب راحت می کردم.
و دوباره پتو را روی سرم کشیدم.از درز گوشه پتو متوجه خاموش شدن چراغ شدم که گفت:
ـ قدیم ندیم ها رسم بود وقتی کوچکترها جلوی بزرگترها دراز به دراز می خوابیدند یک ببخشیدی یک شب بخیری چیزی می گفتند و عذرخواهی می کردند تا دل طرف خوش باشه ولی حالا دیگه زمونه به طور کل عوض شده!
از اینکه مثل عزیز غر غر می کرد و لحنش هم مانند او شده بود خنده ام گرفت و گوشه پتو را کنار زدمو گفتم:
ـ اون مال قدیم بود حالا دیگه هر کی این حرفها رو بزنه بهش میخندن.
و با نگاهی به سیاهی شب و تاریکی اتاق که فقط شعله های بخاری در ان نمایان بود ادامه دادم:
ـ وای اینجا چقدر تاریکه!
و بی اختیار از هجوم احساسات و تنهایی با او قلبم دوباره به تلاطم افتاد.
صدایش را شنیدم که بلافاصله جواب داد:
ـ بگیر بخواب انقدر بهونه نیار اگه می بینی اتاق انقدر تاریکه به نفعته میتونی شال و اون ژاکت بلندت رو که مثل زره پوش رستم پوشیدی دربیاری و راحت بخوابی.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
در حالی که در اعماق افکار و رویاهایم و از همه مهم تر احساس خوشایندی که از نزدیک بودن با او داشتم دست وپا می زدم نتوانستم جوابی بدهم وسکوت کردم که دوباره صدایش را شنیدم:
ـ سروناز؟خوابت برد؟
باز هم نتوانستم جوابی بدهم وفقط گوشه پتو را بیشتر از صورتم پس زدم که دوباره گفت:
ـ خب خدا رو شکر زنده ای و هنوز خوابت نبرده!
لبخندی زدم و بی اختیار گفتم:
ـ مگه هر کس بخوابه می میره؟!
احساس کردم از این دنده به آن دنده شد و پر ابهت جوابم داد:
ـ خوابیدن یک نوع جدا شدن روح از بدنه و به طریقی مردن حساب میشه.
با خنده ای گفتم:
ـ پس اگه این طوره انسان ها روز چند بار می میرند و زنده میشن.
حس کردم او هم لبخند زد و در جوابم گفت:
ـ در این که شک نکن مطمئن باش اگه از راه خوابیدن نمیرن و زنده نشن از طریق مختلف این اتفاق می افته.
متوجه منظورش نشدم و در تاریکی به سمت او به پهلو خوابیدم و کنجکاو پرسیدم:
ـ منظورت چیه؟!
در حالی که چشمهایم به تاریکی عادت کرده بود دیدم او هم به سمت من به پهلو خوابید وگفت:
ـ منظورم این که بعضی وقت ها ادمها دچار نوعی احساسات میشن که از مردن و زنده شدن هم بدتره!
بی اختیار از جوابش قلبم فرو ریخت و ضربان تندش را از سر گرفت.اگر در آن لحظه از هجوم احساسات در دم جان می باختم کار خاصی نکرده بودم!راست می گفت در بعضی مواقع و در برخی شرایط خاص انسان ها دچار حالاتی می شدند که صد بار مردن و زنده شدن بدتر بود.درست مثل شرایط کنونی خودم!
با شدت گرفتن ضربان قلبم و داغ شدن بدنم بی اراده دستم به سوی شالم رفت و کمی آن را روی سرم عقب کشیدم و زیر گردنم را شل کردم که صدایش را شنیدم که گفت:
ـ گفتم که هوا گرمه!
یک باره به سویش برگشتم و در تاریکی چشمهایم را تیز کردم که حرکات او را ببینم ولی با دقیق ندیدن چیزی بی درنگ پرسیدم:
ـ مگه تو منو می بینی که این طور حرکاتم رو زیر نظر داری؟
با خنده جواب داد:
ـ به دست شما درد نکنه مگه به دیدنم شک داری؟!
و پس از کمی که احساس کردم می خندد ادامه داد:
ـ مثل اینکه یادت رفته جلوی بخاری خوابیدی و نور شعله هایش روی تو افتاده.
با کمی حرص بی درنگ گفتم:
ـ پس چی بود اول می گفتی توی این تاریکی کسی به کسی نیست و شال و ژاکتت رو در بیار؟
از لحنم خنده اش گرفت وگفت:
ـ ولی تو چه شال و لباست رو در بیاری چه در نیاری تا اومدن پدر و مادرت پیش من امانتی و من به خودم اجازه نمی دم که اتفاقی بیفته!حالا هر چه قدر هم محرم باشیم! پس با خیال راحت بگیر بخواب.
و بی اختیار قلبم از سر جایش کنده شد وبا نفسی در سینه حبس شده و در تاریکی اتاق به سویش نگاه کردم.معنی حرفش چه بود؟!یعنی من را دوست نداشت؟!منظورش چه بود که تا آمدن پدر و مادرم امانتم؟!یعنی بعد از امدن انها و دادن امانت دست صاحبش او را به خیر و ما را به سلامت؟!مگر می شد؟!مگر می شد به قول او بعد از این همه مردن و زنده شدن؟!حالا که دیگر حتی در خواب هایم هم رویای با او بودن را می دیدم!
ـ چند دفعه بگم انقدر فکر نکن مغزت سوراخ میشه؟!
با لحن سرخوش وشادمانش بی اختیار اشک درون چشمهایم حلقه زد وبی اعتنا به اینکه در تاریک و روشنای اتاق من را می بیند دست روی صورتم بردم و اشکهایم را پاک کردم.حالا باید چه کار می کردم؟!بعد از اینکه برایم همچون نفس شده بود و اگر برای چند ساعت نمی دیدمش نفس کشیدن را فراموش می کردم؟!خدایا حالا که بعد از آن همه کشمکش و بگو و مگو وابسته اش شده ام ودیگر نمی توانم یک لحظه هم...
ـ سروناز برای چی گریه می کنی؟
بی اختیار با بغض جواب دادم:
ـ برای دل خودم گریه کردن هم اجازه میخواد؟
از جایش بلند شد و به طرفم امد و در حالی که کنار تشکم می نشست زیر لب گفت:
ـ نه خیر مثل اینکه امشب به قول تو خواب بی خواب اگه رفته بودیم خونه عصمت خانم الان یک خواب راحت کرده بودیم.
از اینکه با لحن خاصی ادای من را در می اورد بی اختیار لبخند زدم و بدون انکه دیگر از تنهایی و نزدیک بودن با او بترسم با حسرت نگاهش کردم.با آنکه در تاریک روشنای بخاری درست نمی دیدمش ولی متوجه لبخندی در گوشه لبش شدم که گفت:
ـ قدیم ندیم ها رسم بود وقتی یک بزرگتر جلوی یک کوچکتر که دراز کشیده بود می نشست اون شخص کوچک تر هم به سرعت برق و باد از جایش بلند می شد نه اینکه به صورت طرف زل بزنه و آه بکشه.
باز هم از لحنش لبخند به لبم آمد و بی اختیار بلند شدم و روی تشک نشستم وگفتم:
ـ اون مال زمان قدیم بود حالا دیگه دوره این حرفها گذشته.
و دوباره با حسرت به چشمهایش که در روشنای شعله های بخاری شعله های آن هم زبانه می کشید و برق خاصی بیرون می جهید خیره شدم.او هم به چشمهایم خیره شد و با لبخند خاصی گفت:
ـ خب زیارت قبول بالاخره فهمیدی؟
از حالت خوشحالش لبخندی زدم و پرسیدم:
ـ چی رو؟
با خنده پر جذبه ای گفت:
ـ همون که دنبالش می گشتی و براش اشک می ریختی.
نفسم سنگین شد و با قلبی کوبنده سرم را پایین انداختم و در جواب گفتم:
ـ متوجه منظورت نمیشم.
با سرخوشی گفت:
ـ جداً؟!
یک لحظه به چشمهای مشتاقش نگاه کردم و گفتم:
ـ آره جداً.
دستش را زیر چانه ام برد و کمی سرم را بالا گرفت و با قاطعیت پرسید:
ـ پس چرا گریه می کردی؟
بی اختیار اشک درون چشمهایم جمع شد و نگاهم را پایین گرفتم وجواب دادم:
ـ دلم خواست مگه اشکالی داره؟!
با چشمهای نافذش که در عمق هر چیزی نفوذ می کرد چند لحظه نگاهم کرد وگفت:
ـ می خواهی بدونی بعدش چی میشه؟!
متوجه منظورش شدم و در حالی که ضربان قلبم دوباره شدت گرفته بود برای انکه صدای کر کننده ضربان قلبم را نشنود دستش را از زیر چانه ام برداشتم و کمی صورتم را عقب گرفتم و مثلا بی تفاوت پرسیدم:
ـ بعد چی؟
پوزخندی زد وبی درنگ گفت:
ـ بعد نخودچی!
من هم پوزخندی زدم و برای انکه سعی در اعتراف گرفتنم نداشته باشد بلافاصله گفتم:
ـ اونو که همه می دونند یا عزیز برمی داره باهاش کوفته نخودچی درست می کنه یا با شکر مخلوط میکنه و...
و نگذاشت ادامه دهم وبا لبخندی دوباره دستش را جلو آورد و دستم را گرفت وآهسته گفت:
ـ هنوزم داری طفره میری؟!
با قلبی که از شدت ضربان مثل طبل می زد و با هجوم احساسات خوشایند درونم همانند آتش داغ و گداخته شده بود یک لحظه نگاهش کردم و با دیدن چشمهای تب دارش سرم را به زیر انداختم و مثلا بی خبر از همه جا پرسیدم:
ـ از چی؟!
خندید و با دست دیگری دوباره چانه ام را بالا آورد و با لبخندی گفت:
ـ میخوام بگم نخودچی می ترسم دوباره داستان کوفته نخود چی عزیز رو تعریف کنی.
و پس از کمی مکث ادامه داد:
ـ اگه چند وقت پیش در مورد ازدواج فکر می کردم شاید تو آخرین نفری بودی که در موردت فکر می کردم.دروغ چرا؟!تو خودت هم مطئنا همین نظر رو درباره من داشتی نداشتی؟!
نگاهم را بالا گرفتم و با نفسی در سینه حبس شده نگاهش کردم که ادامه داد:
ـ نه اینکه ازت بدم می اومد نه هیچ وقت ازت بدم نمی اومد ولی همیشه مثل سارا مراقب کارهایت بودم تا تو هم مثل اون از من حرف شنوی داشته باشی اما تو چموش تر از این حرفها بودی و همیشه حرف خودت رو می زدی و رعایت کوچکتری و بزرگتری رو نمی کردی و سارا رو هم با خودت همکلام می ساختی.یک بار از شدت عصبانیت تصمیم داشتم به سختی تنبیهت کنم یادت که هست جریان نم دادن دریچه کولر رو میگم؟! ولی همان لحظه از عمق چشمهایت هم چیز تازه ای کشف کردم نمی دونم شاید یک احساس یا شاید هم برداشت دیگری از یک احساس بود که همون موقع عزیز رسید.از ان لحظه از خداوند بیشتر سپاسگزارم که عزیز رو وسیله ای قرار داد که به اجبار او سر راه همدیگه قرار بگیریم و اگه این طور نمی شد هیچ موقع به زیبایی عشقی که امروز به آن رسیدیم و لذت آن را چشیدیم دست پیدا نمی کردیم.یار در خانه و ما تشنه لبان می گشتیم دقیقا مصداق حال و روز من بود تو رو داشتم و این ور و آن ور دنبال احساس گمشده ام می گشتم.به هر حال می دونم که تو هم به همان حس وحالی که من رسیده ام رسیده ای و منتظری بدونی بعد از اومدن دایی اینها چی میشه.
سرم را دوباره به زیر انداختم تا از جمع شدن اشک شادی در چشمهایم چیزی نفهمد.خدایا یعنی بیدارم؟!یعنی خواب نمی بینم؟! این همان سینای پر جذبه و مغرور و خونسرد همیگشی بود؟!خدایا شکرت که به هر امری توانایی خدایا شکرت که فقط خودت قادر متعالی.
در حالی که همچنان دستم را در دستش گرفته بود و با دست دیگرش چانه ام را دستش را از روی چانه ام بالا آورد و قطره اشکم را از گونه ام پاک کرد و با لبخندی ادامه داد:
ـ با آمدن دایی اینها از اسپانیا تنها کاری که من و تو می کنیم رفتن به محضر برای ثبت عقد رسمی و دائمه.می دونم که برای تو هم هیچ آرزویی مهمتر از این نمی تونه باشه.
با اشتیاق نگاهش کردم و بی اختیار گفتم:
ـ نمی دونم چرا اینقدر به خودت مطمئنی؟!
نتوانست خودش را کنترل کند و دستش را دور بازو و گردنم انداخت و من را در آغوشش فشرد و در گوشم زمزمه کرد:
ـ نباید باشم؟! ولی من در این مونده ام که تو چطور این خبر شوکه آور رو می خواهی به سارا بدی که از یک طرف زمانی زیر آب برادرش رو می زدی و از طرف دیگه حالا می خواهی زن برادرش بشی؟!
با کم رویی سرم را به سینه اش چسباندم و با لبخندی آرام گفتم:
ـ خدا فرزاد رو برای چی آفریده؟برای همین خبر رسانی دیگه.مطمئن باش اگه همین الان بدونه بی کم و کاست و بدون جا انداختن یک دونه واو کف دست سارا میذاره.
خندید و من را بیشتر در آغوشش فشار داد و در حالی که شالم را از روی سرم برمی داشت آهسته زیر گوشم نجوا کرد:
ـ مطمئن باش تا آمدن پدر و مادرت پیش من امانتی پس بیخودی نترس.
لحظه ای خندیدم و سرم را از روی سینه اش برداشتم و در تاریکی اتاق نگاهش کردم و گفتم:
ـ جداً؟!
با چشمان نافذش که همچنان برق خاصی می زد خیره نگاهم کرد و لبخندی زد و در حالی که دوباره در آغوشم می گرفت آهسته در گوشم جواب داد:
ـ آره جداً.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
سرم همچنان روی سینه اش بود و قلبم از شادی و احساس دوست داشتنش تند تند می زد که حس کردم با دستش موهایم را نوازش کرد و گفت:
ـ راستش الان که گفتم مثل سارا مراقب کارهایت بودم نه اینکه فکر کنی مثل سارا نگاهت میکردم نه همیشه برایم طور دیگه ای بودی.اوایل از اینکه همیشه حاضر جواب بودی و هر حرفم را با عصبانیت رد می کردی خوشم نمی اومد ولی کم کم همین حاضر جوابیت برایم جالب شد و در ظاهر عصبانی وخشمگین می شدم و در خفا می خندیدم.این اواخر که واقعا برایم سرگرم کننده شده بودی و یک کاری می کردم که لجت رو درآرم.چون عادت کرده بودم!حتی اگه یادت باشه تو قطار بهت گفتم که می خواهم تنبیهت کنم.یادت هست؟
دوباره سرم را از روی سینه اش بلند کردم و موهای بلند و بازم را که روی صورتم به هم ریخته بود کنار زدم و در تاریکی نگاهش کردم و با به یاد آوردم آن صحنه با پوزخندی گفتم:
ـ می خواستی تنبیهم کنی؟!همون اول که تهدیدم کردی از ترس قدرت نفس کشیدن نداشتم.تهدیدت بوی دیگه ای می داد!
در حالی که همچنان موهایم را نوازش می کرد با خنده پرسید:
ـ چه بویی؟!
سرم را چرخاندم و به شعله های بخاری نگاه کردم و با لبخندی جواب دادم:
ـ بوی حلیم بادمجون!
با فشار سرم را به سینه اش چسباند و با بوسه ای روی موهایم با آرامشی خاص گفت:
ـ همیشه شیفته همین حاضر جوابیت بودم.این همه جواب رو از کجا میاری؟! وقتی توی قطار شنیدم که سارا از قول مامان گفت که توی مراسم عزای دایی عزت مریم خانم تو رو برای صابر خواستگاری کرده واقعا نفهمیدم چه ام شد! اون موقع به راستی احساس می کردم که دوستت دارم و نمی خوام مال شخص دیگه ای بشی.
در حالی که سرم همچنان به سینه اش چسبیده بود با خنده گفتم:
ـ پس چی بود می گفتی از دریچه کولر شروع شد و...
با خنده حرفم را قطع کرد و بلافاصله در جواب گفت:
ـ اون اوج دوست داشتن بود کم کم دوست داشتنت از مدتها قبل شروع شده بود!
خندیدم و آهسته گفتم:
ـ اِ...جداً؟!
خندید و محکم به سینه اش فشارم داد و در گوشم آهسته جواب داد:
ـ آره جداً.
از هیجان نفسم را حبس کردم و با حال و روزی که هیچ گاه تجربه اش را نداشتم نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی پرسیدم:
ـ حالا تکلیف عشاق و خاطرخواهان سفت و سختت چی میشه؟! اگه بفهمند که دنیا دست کیه که خیلی برات بد میشه!
خندید و با صدی پر جذبه اش آرام در گوشم زمزمه کرد:
ـ تو که همه شون رو تار و مار کردی دیگه کسی نمونده که بخواد طلبکاری کنه.
لبخندی زدم و بلافاصله جواب دادم:
ـ یک خرده فکر کن ببین اون گوشه موشه ها دیگه کسی نیست که جا مونده باشه؟
بلند خندید و حلقه بازویش را دور شانه ام تنگ تر کرد و گفت:
ـ نه همه اش همون هایی بودند که فراری شون دادی دیگه هیچکس نمونده.
و کمی مکث کرد و خندید و آهسته زیر گوشم ادامه داد:
ـ البته هنوز یکی مونده که بدجوری از من خوشش میاد هر چی فکر می کنم این یکی رو نمیتونم نادیده بگیرم.
فکرم به سمیه رفت و بی درنگ سرم را از روی سینه و شانه اش بلند کردم و با اخم های درهم پرسیدم:
ـ کی؟!
از یکدفعه واکنش نشان دادنم خنده اش گرفت و چانه ام را بالا داد و در تاریکی سرش را جلوتر اورد و پر جذبه نگاهم کرد و به جای جواب با لبخندی گوشه لبش آهسته گفت:
ـ یعنی تو نمی دونی کیه؟
از اینکه فکرم را خوانده بود و به بازی ام گرفته ناراضی سرم را به طرف بخاری چرخاندم و جواب دادم:
ـ برام فرقی نمی کنه کیه هر کی میخواد باشه.
دوباره چانه ام را در دست گرفت و به سوی خودش چرخاند و با لبخندی تکرار کرد:
ـ هر کی می خواد باشه؟!
یک لحظه به چشمهایش که در تاریکی هم برقش کاملا نمایان بود نگاه کردم وسرم را پایین انداختم وسکوت کردم.چه می توانستم بگویم؟!متوجه منظورش شده بودم.خودم را می گفت.دوباره محکم در آغوشم گرفت و زیر گوشم گفت:
ـ دیدی گفتم بدجوری از من خوشت اومده؟
در حالی که از هجوم احساساتم نفس نفس می زدم با لبخندی میان بازوانش گفتم:
ـ کی گفته؟!
خندید و با نوزاش موهایم جواب داد:
ـ رنگ رخسار نشان می دهد از سر درون!
نتوانستم خنده ام را کنترل کنم و با سرخوشی گفتم:
ـ واقعا این اعتماد به نفس تو حکایتی داره!
موهایم را بوسید و در حالی که همچنان محکم در آغوشم گرفته بود با خنده گفت:
ـ چه حکایتی؟!
از شدت ضربان قلبم نتوانستم جوابی بدهم و سکوت کردم که با صدای پر جذبه ای زیر گوشم گفت:
ـ چی شد حرف حق جواب نداشت؟!
خندیدم و در فضای عطر تنش غرق شدم که شنیدم گفت:
ـ وقتی رفتیم تهران بلافاصله میریم می گردیم دنبال یک خونه خوب نزدیک خونه خودمون که تا دایی اینها اومدند مقدمات کار رو فراهم کنیم.یک روز تاخیر هم عواقب داره!
لبخندی زدم و بی اختیار پرسیدم:
ـ چه عواقبی؟!
دوباره موهایم را بوسه باران کرد و نجوا گونه گفت:
ـ یعنی تو نمی دونی؟!
تمام بدنم از شرم اتش گرفت و در حالی که سرم همچنان به سینه اش چسبیده بود با کم رویی جواب دادم:
ـ یادت باشه که خودت گفتی که تا اومدن بابا اینها امانتم.
خندید و بازویش را محکمتر کرد و با قاطعیت گفت:
ـ تو هم یادت باشه که من و تو همچنان به هم محرمیم!
قلبم فرو ریخت و بی اختیار سرم را بلند کردم و در تاریک و روشنای کم رنگ شعله های بخاری نگاهش کردم.ضربان بلند قلبم بی محابا می کوبید و صدای تپشش از داخل حلقم شنیده می شد.از شدت احساسات و شرم قادر به نفس کشیدن نبودم!
دوباره سرم را به سمت سینه اش کشید و نجوا گونه و خندان گفت:
ـ امانتی ترسو! می دونستی وقتی می ترسی قیافه ات خیلی خواستنی میشه! یادت باشه وقتی برگشتیم تهران انگشتر عزیز رو دستت کنی و پارچه حریرش رو هم بدی خیاطی!
بی اختیار لبخند زدم و گفتم:
ـ پس تو چی؟!خوب شد عزیز اینها رو بهم داد وگرنه تو چی داشتی بهم بدی؟!
بوسه ای روی پیشانی ام زد و با خنده ای گوشه لبش که در روشنایی اندک شعله های بخاری هم نمایان بود گفت:
ـ چشم به موقعش چشم.ولی قبول کن که خاطرات هدیه های عزیز خیلی با ارزش، جالب و تکرار نشدنیه.
خندیدم و زیر نگاه پر از احساسش گفتم:
ـ جداً؟!
دوباره بوسه ای روی پیشانی ام زد)داره کم کم میاد پایین( و آرام در جوابم گفت:
ـ اره جداً.
و محکم تر در آغوشم کشید.در حالی که در آغوش پر مهرش غرق در شادمانی و شور و هیجان بودم زیر لب زمزمه کردم:
ـ خدایا قربان بزرگی ات بروم که به هر امری توانایی.
پایان
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 9 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9 
خاطرات و داستان های ادبی

حس مبهم عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA