انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 13:  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین »

Scarlett | اسکارلت جلد اول (ادامه داستان بر باد رفته)


مرد

 
نام کتاب : اسکارلت جلد اول(ادامه داستان برباد رفته)
نام نویسنده : الکساندرا ریپلی
ترجمه پرتو اشراق
در ۴۲ قسمت


YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
مرد

 

فصل اول: گمشده در تاریکی


قسمت۱

این مراسم به زودی تمام می شود و من می توانم دوباره به خانه ام بازگردم به تارا.
اسکارلت اوهارا هامیلتون کندی باتلر تنها ایستاد چند قدم دورتر از عزادارانی که در مراسم تدفین ملانی ویلکز حضور داشتند باران می بارید زن ها و مردهای سیاه پوش چتر های سیاه روی سر گرفته بودند زن ها می گریستند و به هم تکیه داده و در چتر و غم شریک بودند.
اسکارلت در چتر و غم با کسی شریک نبود هجوم ناگهانی باد سرد قطره های باران را زیر چتر می برد و بر گردن او می ریخت ولی اسکارلت توجهی نداشت چیزی احساس نمی کرد مصائب زندگی او را بی حس و کرخت کرده بود در مقابل درد می توانست پایداری کند گریه را برای بعد گذاشته بودهمه چیز را از خود رانده بود درد را احساس و فکر را .
کلمات بارها در ذهنش تکرار شده بود کلماتی که به او قول می دادند از درد رهایش کنند و قدرت ادامه ی زندگی به او ببخشند و به بد بختی هایش پایان دهند.
این مراسم به زودی تمام می شود و من می توانم دوباره به خانه ام بازگردم به تارا .
« خاکستر به خاکستر خاک به خاک»
صدای کشیش در بی حسی و کرختی او نفوذ کرد و در ذهنش به حرکت آمد در دل فریاد زد : نه نه ملی ، این گور ملی نیست . این گور برای او خیلی بزرگ است برای جثه ظریف ملانی خیلی بزرگ است استخوان هایش از استخوان های یک پرنده بزرگتر نیست نه او نمی تواند مرده باشد نمی تواند.
سر اسکارلت به یک طرف خم شد به گوری که تازه کنده شده بود خیره ماند تابوتی که از جنس چوب صنوبر درست شده بود می رفت که در قعر گور قرار گیرد .
دور تا دور تابوت را با میخ به بدنه محکم کرده بود صورت اصیل و زیبای ملانی که به شکل یک قلب بود اینک پنهان شده است.
نه نمی توانید ! نباید این کار را بکنید باران می اید نمی توانید او رادر آنجا بگذارید در حالی که باران رویش می بارد سرما می خورد سردش می شود نباید تی این باران سرد تنها باشد نمی توانم نگاه کنم تاب تحمل ندارم باور نمی کنم که رفته باشد مرا دوست دارد حالا که چقدر به او احتیاج دارم تنهایم نمی گذارد.
اسکارلت به کسانی که دور قبر حلقه زده بودند نگاه کرد و خشمی داغ در وجودش دوید. هیچ کدان از اینها آن قدر که من نگرانم نگران نیستند اهمیت نمی دهند هیچ کدام از آنها کمبود او را آن طور که من حس می کنم حس نمی کنند هیچ کس نمی داند که من چقدر او را دوست دارم ولی ملی می داند مگر نه؟ او می داند مطمئنم که می داند .
اگرچه اینها هرگز باور نمی کنند نه خانم مری ودر و نه خانواده های مید وایتینگ یا السینگ نگاهشان کن دور ایندیا ویلکز و اشلی جمع شده اند در لباس های سیاهشان مثل کلاغ هایی می مانند که خیس شده باشد عمه پیتی پات را دلداری می دهند بسیار خوب همه می دانند که او زیاد غر می زند و سر هر چیز کوچکی هیاهو می کند و چشمانش از حدقه بیرون می زند مثلا سر یک تکه نان بیش از حد برشته شده و سوخته باشد هرگز به فکر اینها خطور نخواهد کرد که من هم به دلداری احتیاج دارم من که بیش از همه ی آنها به ملانی نزدیک بودم چنان رفتار می کنند که انگار اصلا اینجا نیستم هیچ کس به من کوچکترین توجهی ندارد حتی اشلی .
او می دانست در این دو روزی که از مرگ ملانی می گذرد من اینجا بودم به من احتیاج داشت تا کارهایش را سر و سامان بدهم همه حتی ایندیا جونز مثل بز به من خیره می شدند و بع بع می کردند :
مراسم تدفین چطور باشه اسکارلت؟ غذای مهمان ها را چه کنیم ؟ تابوت چه می شود ؟ تشییع جنازه چطور؟ مراسم یاد بود را چطور برپا کنیم ؟ روی سنگ قبرش چه بنویسیم؟ آگهی روزنامه را چکار کنیم؟
حالا همه شان به هم تکیه کرده اند و گریه می کنند و شیون سر می دهند خوب من اجازه نمی دهم کسی خودش را به من بچسباند هرگز با اشک هایم آنها را راضی نمی کنم نباید گریه کنم اینجا نه هنوز نه اگر گریه را شروع کنم ممکن است دیگر نتوانم آن راتمام کنم وقتی به تارا برگردم می توانم گریه کنم.
اسکارلت چانه اش را بالا گرفت دندان هایش را بر هم فشرد تا از سرما به هم نخورد تا بغض را از گلویش براند این مراسم به زودی تمام می ود و من می توانم دوباره به تارا بازگردم .
بخش های آزار دهنده ای از زندگی به هم ریخته ی اسکارلت آنجا را گورستان اوکلند آتلانتا و در اطراف او زنده شده بود ستونی از سنگ خارا ستونی خاکستری رنگ که با باران خاکستری شسته شده بود و نشانه ی خاطراتی تیره و تلخ از دنیایی بود که برای همیشه از میان رفته بود دنیای جوانی و بی خیالی او قبل از جنگ این ستون یاد بود ارتش کنفدراسیون جنوب بود نشانه ی افتخار و نشانه ی شهامتی که با بی اعتنایی تمام جنوب را با آن پرچم های درخشان و بر افراشته اش به سوی نابودی برد.
این ستون ایستاده بود تا یاد بی شمار افرادی را که جان باختند زنده کند یاد دوستان کودکی او را شجاعانی را که در روزهای بی خبری - روزهایی که بزرگ ترین مشکل او پوشیدن لباس بلند و گشاد بود.
این ستون به یاد قلب اسکارلت شوهر اولاسکارلت چارلز هامیلتون برادر ملانی بر پا شده بود این ستون سنگی آنجا بود که به خاطر پسران شوهران و پدران عزادارانی که در آن روز بارانی روی آن تپه ی کوچک جمع شده بودند تا ملانی را به خاک بسپارند
گورهای دیگری هم آنجا بودمتعلق به کسانی که در زندگی اسکارلت دخالت داشتند . فرانک کندی شوهر دومش و یک گور کوچک با سنگی که روی آن نوشته بود اوژنی ویکتوریا باتلر .
او را بانی می خواندند کوچک ترین و عزیز ترین فرزند اسکارلت .
زنده ها هم مثل مرده ها دور و برش می پلکیدند ولی او جدا ایستاده بود گویی نیمی از مردم آتلانتا آنجا بودند کلیسا از جمعیت پر شده بود و حالا همه گرداگرد گور بزرگ تاریکی حلقه زده بودند این گور در خاک سرخ رنگ جورجیا کنده شده بود تا پیکر ملانی ویلکز را در خود جای دهد.
صف جلوی عزاداران از کسانی تشکیل شده بود که از همه به ملانی نزدیک تر بودند. سیاه ها و سفید ها همه صورتشان از اشک تر بود به جز اسکارلت .
درشکه ران پیر عمو پیتر به همراه دیلسی و کوکی و همین طور بو پسرک کوچک ملانی که مات و متحیر به اطراف خیره شده بود، زیر چتر سه گوش سیاه رنگی ایستاده بودن.د
نسل سالخورده اتلانتا هم انجا بود با معدود فرزندانشان که بر جای مانده بودند. خانواده های می وایتینگ، مری ودر، السینگ، دختران و دامادهایشان و هیو السینگ پسر زنده خانواده. عمه
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
پیتی پات هامیلتون و برادرش عمو هنری هامیلتون هر دو در غم مرگ برادر زاده شان کینه خانوادگی را فراموش کرده بودند. جوان ترها هم مثل سالخوردگان پیر به نظر می امدند. ایندیا ویلکز خود را در میان مردم پنهان ساخته و با چشمانی غمبار که احساس گناه از ان خوانده می شد، به برادرش اشلی می نگریست. اشلی هم مثل اسکارلت تنها ایستاده بود ولی بدون چتر. کلاه بر سر نداشت و سرمای مرطوب را احساس نمی کرد، نمی توانست حرف های کشیش را باور کند، نمی توانست قبول کند که ان تابوت باریک پایین می رود تا در ان گور سرخ گل الود مدفون گردد.
اشلی، بلند قد، لاغر اندام و رنگ پریده، موهای طلابی و روشنش اکنون خاکستری شده، چهره بی رنگ و محنت کشیده اش مثل نگاه خیره و چشمان خاکستری اش خالی بود. راست ایستاده بود، انگار که احترامات نظامی به جا می اورد. این حالت از زمانی در او باقی مانده بود که به عنوان افسر ارتش کنفدراسیون جنوب،اونیفورم خاکستری می پوشید. بی حرکت بود، گویی احساسی نداشت و چیزی نمی فهمید.
اشلی مرکز و نماد زندگی ویران شده اسکارلت بود، به خاطر عشق او، به شادی هایی که به خودش تعلق داشت پشت پا زده و به شوهرش پشت کرده بود. عشق او را در خود نمی دید و اجازه نمی داد محبت شوهر در دلش بیدار شود، می خواست همیشه اشلی را کنارش داشته باشد. و حالا رت هم رفته بود، تنها نشانه حضورش رایحه گل های طلایی پاییزی بود که به مراسم تدفین فرستاده بود. اسکارلت به تنها دوست خود خیانت کرده بود و عشق و وفاداری سرسختانه او را به هیچ انگاشته بود. حالا ملانی هم رفته، و حتی عشق اسکارلت به اشلی نیز دیگر وجود نداشت. فهمیده بود و چه دیر که دوست داشتن او از مدت ها پیش جای خود را با عادت عوض کرده است.
دیگر اشلی را دوست نداشت و نمی خواست دوست داشت باشد. و حالا که دیگر او را نمی خواست اشلی مال او بود. ارثیه ای که از ملانی بر جای مانده بود. به ملانی قول داده بود مواظب اشلی و پسرش باشد.
اشلی علت اصلی سقوط و ویرانی زندگی او محسوب می شد، و تنها چیزی بود که از ان زندگی ویرانی برایش باقی مانده بود.
اسکارلت جدا و تنها ایستاده بود. میان او و کسانی که در اتلانتا می شناخت فضایی سرد و خاکستری قرار داشت ملانی این فضا را پر می کرد و او را از تنهایی و گوشه نشینی نجات می داد. در زیر چتری که رت می باید عاشقانه او را در میان شانه های پهن خود پناه می داد اینک بادی سرد و مرطوب جریان داشت. سرش را بالا گرفت و یورش باد را بدون اینکه چیزی احساس کند پذیرفت. انچه حس می کرد تنها کلماتی بود که نیرو و امید به او می داد.
این مراسم به زودی تمام می شود و من می توانم دوباره به خانه باز گردم، به تارا. زنی سیاه پوش زیر چتر به دوست خود چسبپده و اهسته زمزمه می کرد:
نیگاش کن، مثل میخ صاف و سخت ایستاده، شنیدم در تمام مدتی که ترتیب مراسم تدفین را می داده حتی یک قطره اشک هم نریخته. همش کار، اسکارلت اینه، قلب نداره.
مصاحبش در جواب گفت: می دونی مردم چی میگن، میگن برای اشلی ویلکز به اندازه کافی قلب داره. فکر می کنی واقعا راسته...
کسانی که در کنارشان ایستاده بودند انها را به سکوت دعوت کردند، گرچه خود نیز همین عقیده را داشتند، همه این طور فکر می کردند. صدای نفرت انگیز برخورد خاک و چوب برخاست، اسکارلت مشت هایش را به هم فشرد. می خواست دست هایش را در گوش هایش فرو برد فریاد بزند، جیغ بزند، حاضر بود هر کاری بکند تا صدای نفرت انگیز ریختن خاک روی تابوت ملانی را نشنود. لبش را به دندان می گزید. نمی خواست فریاد بزند، نمی خواست.
فریادی که سکوت را شکست، فریاد اشلی بود. " ملی... مل. لی ی ی!" و دوباره " مل. لی ی ی." این فریاد کسی بود که درد می کشید. کسی که از تنهایی و ترس پر شده بود.
مثل مردی که تازه کور شده باشد به طرف گور گل الود رفت. با دست هایش چیز کوچک و ارامی را جستجو می کرد که تمام قدرت زندگی اش بود. ولی چیزی نمی یافت مگر رگه های نقره ای رنگی که از اب باران درست شده بود. اسکارلت به دکتر مید، ایندیا و هنری هامیلتون نگاه کرد. چرا انها کاری نمی کنند؟ چرا جلوی او را نمی گیرند؟ باید جلوی او را گرفت!
" مل-لی ی ی..."
به خاطر خدا یک نفر باید کاری بکند الان گردنش می شکند، همه ایستاده اند و فقط نگاه می کنند. می بینند که دارد خودش را به زمین و زمان می زند و به درون گور سقوط می کند ولی کاری نمی کنند.
اسکارلت فریاد زد: اشلی. بسه دیگه اشلی... به سویش دوید روی علف های خیس سر می خورد و به زور پپش می رفت. باد چترش را که به گوشه ای پرتاب کرده بود با خود برد و مسافتی ان طرف تر در دام بوته های صحرایی انداخت. چنگ زد و کمربندش را گرفت، سعی کرد او را از لب گور دور کند و از صدمه نجات بدهد. اشلی مقاومت می کرد.
اسکارلت با تمام توان به او اویخت.." اشلی، بسه دیگه، کافیه. ملی دیگه نمی تونه به توکمک کنه" صدایش درشت و خشن بود، می خواست جلوی اندوه بی سابقه و دیوانه وار اشلی را بگیرد.
اشلی از حرکت باز ایستاد دست هایش را به طرفین رها کرد. به ارامی نالید و بعد در میان بازوان اسکارلت تا شد و فرو افتاد وقتی که دیگر توان اسکارلت از سنگینی بدن او رو به پایان بود دکتر مید و ایندیا به کمکش امدند، زیر پغلش را گرفتند و قاستش را راست کردند. دکتر مید گفت: حالا دیگه برو اسکارلت، از این بیشتر نمی تونستی خراب کاری کنی.
" ولی من..." به چهره هایی که در اطرافش بود نگاه کرد، چشم ها با غیض به او دوخته شده بود. برگشت و در باران دور شد همه راه باز کردند و فاصله گرفتند تا دامن گل الود او لباس انها را کثیف نکند.
نمی خواست مردم بدانند که ترسیده است، نمی خواست به انها اجازه دهد که او را ازار کنند. جسورانه سرش را بالا گرفت و اجازه داد باران به صورت و گردنش بریزد. پشتش را راست نگه داشت و شانه هایش را بالا گرفت تا به دروازه گورستان رسید و از دید عزاداران خارج شد و انگاه به حصار اهنی گورستان چنگ زد. از خستگی سرش گیج می رفت. توان ایستادن روی پاها را نداشت.
الیاس کالسکه ران به سویش دوید. چترش را باز کرد و روی سرش نگه داشت که بی اراده به پایین خم شده پود. اسکارلت بدون توجه به دست هایی که کمکش امده بود به سوی کالسکه رفت و در گوشه ان که با مخمل پوشیده شده بود خرید و خود را در ردایی پشمین پیچید. سرما تا مغز استخوانش ئفوذ کرده بود از انچه کرده بود احساس ترس می کرد. چطور توانسته بود در مقابل ان همه ادم اشلی را خجالت زده کند؟ ولی همین چند شب پیش به ملانی قول داده بود از او به خوبی مواظبت کند، درست همان طور که ملی می کرد؟ راستی چه کار دیگری از او ساخته بود؟ بگذارد که خودش را در گور بیاندازد؟ مجبور بود جلوی او را بگیرد. کالسکه به شدت تکان می خورد، چرخ های بلندش عمیقا در گل فرو رفته بود. اسکارلت زدیک بود به کف کالسکه بیفتد. ارنجش به پنجره اصابت کرد و دردی در بازویش تیر کشید.
این فقط یک درد جسمی بود می توانست تحمل کند ولی درد دیگری بود، دردی ارام، سایه وار، دیرگذر، ماندنی و ناخواسته که طاقتش را نداشت. هنوز نه. اینجا نه. نه تا وقتی که کاملا تنها می شد. مجبور بود به تارا برگردد مجبور بود مامی انجا بود. مامی دست های قهوه ای رنگش را دور او حلقه می کرد، مامی او را در اغوش می گرفت، به سینه خود می فشرد و تمام رنج های کودکی او را از میان می برد. می توانست در اغوش مامی گریه کند، فریاد بزند و دردهایش را بیرون بریزد، می توانستت سرش را روی سینه مامی بگذارد و قلب رنجور خود را با محبت او التیام بخشد. مامی او را در اغوش می گرفت و دوست می داشت، با دردش شریک می شد و کمک می کرد ان را تحمل کند.
اسکارلت گفت: عجله کن الیاس، عجله کن
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
اسکارلت به مستخدمش پانسی دستور داد: کمک کن تا از شر این لباس های خیس راحت بشم. عجله کن. صورتش چون ارواح پریده رنگ بود و همین چشمانش را که تیره رنگ می نمود، روشن تر و ترسناک تر جلوه می داد. " گفتم عجله کن. اگه باعث بشی قطار را از دست بدم، شلاقت می زنم."
شلاق نمی زد، پانسی می دانست که او نمی تواند شلاق بزند. روز های برده داری سر امده است. اسکارلت صاحب او نبود، پانسی می توانست هر وقت که دلش می خواست کارش را رها کند و برود، ولی نگاه سخت و بی قرار اسکارلت او را به شک می انداخت. به نظر می امد اسکارلت هر تصمیمی بگیرد عمل می کند. اسکارلت گفت: آن شال پشمی را هم بردار، هوا سرد تر می شه." به چمدان باز نگاه کرد. لباس های پشمی سیاه، لباس های ابریشمی سیاه، لباس های نخی سیاه، لباس های مخمل سیاه. با این همه لباس سیاه می توانست بقیه زندگی را عزادار بماند. هنوز برای بونی عزادار بود و حالا هم برای ملانی. باید لباسی پیدا کنم که از سیاه سیاه تر باشد. برای اینکه بپوشم و برای خودم عزاداری کنم.
در این مورد فکر نمی کنم. حالا نه دیوانه می شوم اگر حالا به این جور چیزها فکر کنم. می گذارم برای وقتی که به تارا برسم. انجا بهتر می توانم تحمل کنم.
"چیزاتو جمع کن پانسی. الیاس منتظره. نکنه یه وقت یادت بره بازوبند مشکیتو ببندی. اینجا خونه ی عزادارانه."
خیابان هایی که به میدان پنج گوش منتهی می شد به مرداب مبدل شده بود. گالری ها، درشکه ها و کالسکه ها در گل فرو می رفتند. کالسکه ران ها به باران دشنام می دادند و فحش های آبدار به خیابان ها، اسب ها و رانندگان دیگری که سر راهشان سبز می شدند نثار می کردند. خیابان ها از صدای مردم و شلاق هایی که بر گرده اسب ها فرود می امد، پر شده بود.میدان پنج گوش همیشه شلوغ بود. مردم در رفت و امد بودند. یا با هم دعوا می کردند یا بحث می کردند، غرغر می کردند و می خندیدند. میدان پنج گوش محل کشمکش زندگی بود، با فشار و با قدرت اسکارلت میدان پنج گوش شهر آتلانتا را بسیار دوست داشت.
ولی نه آن روز. میدان پنج گوش سر راهش بود. آتلانتا او را به عقب می کشید. من باید به قطار برسم. اگر ان را از دست بدهم حتما می میرم. باید پیش مامی بروم. باید به تارا برسم و گر نه از پا در می ایم. فریاد زد: الیاس اهمیت نمی دم اگه با شلاق اسب ها را بکشی. مهم نیست اگه کسی را زیر بگیری فقط منو به موقع برسون.
اسب هایش قوی ترین اسب ها بودند. راننده اش بهترین و ماهرترین راننده بود. کالسکه اش گران ترین کالسکه ای بود که می شد خرید. دیگر هیچ چیز جلودارش نبود، هیچ چیز.
کمی قبل از حرکت قطار به ایستگاه رسید.
صدای سوت باندی ناگهان برخاست. اسکارلت نفسش را در سینه حبس کرد به صدای حرکت چرخ ها روی خط گوش داد، معنایش این بود که قطار به زودی راه می افتد. دوباره صدای ساییده شدن چرخ ها روی اهن به گوش رسید و باز هم تکرار شد و بعد صدای تق تق و تکان واگن، بالاخره مسافرتش را آغاز کرد.
همه چیز می رفت که به حال عادی باز گردد. او داشت به تارا می رفت. انجا را در نظر مجسم کرد، افتابی و روشن. خانه سفید با جلوه ای درخشان، دره زیبا با بوته های یاسمن که به گل نشسته بود، شکوفه های سفید و مومی.
وقتی قطار از ایستگاه خارج شد بازان تیره و تاری پنجره ای را که کنارش نشسته بود خیس می کرد، ولی چه اهمیتی داشت. وتتی به تارا می رسید اتش اتاق نشیمن در بخاری شعله می کشید و میوه های خشک کاج در ان می سوخت. پرده های اتاق کشیده می شد. باران و تاریکی جهان پشت پنجره ها باقی می ماند. اسکارلت سرش را روی سینه نرم و بزرگ مامی می گذاشت و تمام ان چیز های وحشتناکی را که اتفاق افتاده بود برایش تعریف می کرد. ان وقت می توانست فکر کند. می توانست به همه کارها رسیدگی کند.
جیغ سوت و صدای چرخ ها چرت اسکارلت را پاره کرد. هنوز به جونزبورو نرسیده بودند؟ مدتی چرت زده بود ولی تعجبی نداشت، خیلی خسته بود. در دو شب گذشته یک لحظه هم نتواسته بود بخوابد، حتی مقداری براندی هم خورده بود تا شاید اعصابش کمی ارام شود. نه، اینجا ایستگاه رات ردی بود. هنوز یک ساعت دیگر تا جونزبورو راه داشتند. باران دیگر نمی بارد. حتی گوشه ای از اسمان ابی هم پیدا شده بود. شاید در این لحظه خورشید در تارا می تابید. راه کالسکه روی تارا را در نظر اورد با سروهای بلندی که در طرفین ان قرار داشتند و بعد چمنزار بزرگ و خانه دوست داشتنی بالای تپه را .
اه عمیقی کشید. در تارا خواهرش سوالن اکنون بانوی خانه بود.ها! به نی نی کوچولوی خانه بیشتر شباهت داشت. سوالن هر کاری که می کرد می نالید، این تنها کاری بود که همیشه انجام می داد، وقتی هم که بچه بود دائما غر می زد و ناله می کرد. حالا بچه هم داشت. دختران کوچکی که مثل خودش همیشه نق می زدند.
بچه های اسکارلت هم در تارا بودند. "وید" و" الا". وقتی خبر مرگ ملانی رسید، انها را با پریسی به تارا فرستاد. شاید بهتر بود که انها را با خود به مراسم تدفین می برد. شاید هم این کار باعث می شد ان گربه های پیر اتلانتا بهانه ای برای یاوه سرایی و حرف های مفت پیدا کنند و بگویند چه مادر بی ملاحظه ای بوده است. بگذار هر چه می خواهند بگویند. اگر وید و الا را با خود می برد در این دو روزی که از مرگ ملانی می گذشت نمی توانست از پس انها براید.
مسئله این بود که نمی خواست درباره انها فکر کند. در راه خانه بود به تارا. نزد مامی می رفت، نمی خواست در مورد چیزهایی که ناراحتش می کرد فکر کند. خدا می داند که بدون بردن انها هم به اندازه کافی دردسر داشته ام. حالا خیلی خسته ام... سرش به زیر افتاد و چشمانش بسته شد.
صدای مامور قطار بلند شد "جونزبورو، مادام" اسکارلت از خواب پرید و راست نشست.
" متشکرم." به دنبال پانسی و چمدان ها گشت. زنده زنده پوستش را می کنم اگر به کوپه دیگر رفته باشد.
فقط پنج مایل به تارا مانده. به زودی به خانه می رسم. خانه! در ایستگاه، ویل بنتین شوهر سوالن منتظر بود. از دیدن ویل یکه خورد هر وقت او را می دید چند ثانیه اول برایش تکان دهنده بود.
اسکارلت ویل را بدون ریا دوست داشت و به او احترام می گذاشت. اگر برادری داشت، همان طور که همیشه می خواست، مایل بود درست مثل ویل باشد، ولی نه با پای چوبی و از خانواده ای پست. برایش روشن بود که ویل هیچ وقت جنتلمن نبوده، باز هم روشن بود که از خانواده پایینی برخاسته است. اسکارلت هر وقت از او دور بود این مسئله را فراموشی می کرد .
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 

قسمت2

"ویل"
ویل به طرف اسکارلت راه افتاد. پایش چوبی بود و هنگام حرکت پیچ و تاب مخصوصی می خورد. اسکارلت دست در گردن او انداخت و به گرمی در اغوشش گرفت.
"اوه ویل از دیدنت خوشحالم، چیزی نمانده گریه ام بگیره" ویل بی حرکت و بدون نشان دادن احساس در اغوش او ماند.
"منم از دیدنت خوشحالم. اسکارلت خیلی وقته ندیدمت."
"اره خیلی وقته متاسفانه تقریبا یک سال می شه"
"نزدیک دو سال"
اسکارلت گیج شده بود. واقها این همه طول کشیده بود؟ تعجبی نداشت که زندگی او این طور به هم ریخته بود.هر وقت نیاز داشت تارا به او زندگی نو و نیروی تازه ای داده بود. چطور این همه مدت دوری ان را تحمل کرده بود؟
ویل به پانسی اشاره کرد و به طرف گاری که در خارج ایستگاه قرار داشت رفت: اگه می خواین به تاریکی نخورین بهتره حرکت کنیم. امیدوارم از این گاری ناراحت نشوی اسکارلت. وقتی داشتم به شهر می امدم فکر کردم بهتره یه چیزایی هم بخرم." گاری پر از بار بود.
اسکارلت صادقانه گفت: من اصلا اهمیت نمی دهم. داشت به خانه می رفت. مهم نبود با چه وسیله ای می رود. هرچه که می توانست او را برساند خوب بود.
"پانسی تو برو و روی بارها بشین."
او هم مثل ویل در طول راه ساکت بود. خاطرات گذشته را به یاد می اورد و خودش را با انها تازه می کرد. بارش باران هوا را لطیف کرده بود و حالا گرمای خورشید بعد از ظهر را بر شانه هایش حس می کرد. به نظرش کار درستی کرده بود که به خانه امده بود. تارا جایگاه مقدسی را که نیاز داشت به او می داد و با کمک مامی می توانست دنیای ویران شده ی خود را دوباره بسازد. وقتی وارد جاده اشنای تارا شدند اسکارلت راست نشست. سینه اش را جلو داد و لبخندی بر لبانش نقش بست.
اما هنگامی که خانه در معرض دید قرار گرفت، فریادی از ناامیدی کشید. "ویل چه اتفاقی افتاده؟" تمامی تارا پوشیده از ساقه های مو بود. شاخه های زشتی که برگ های خشک داشت. روپوش چوبی چهار تا از پنجره ها کج شده و دو تای دیگر اصلا روپوش نداشت.
"اتفاقی نیفتاده، به جز تابستان، اسکارلت. تعمیرات خانه را مجبورم خودم زمستان ها انجام بدم. کسی نیست مواظبت کنه. تعمیر پنجره ها را در چند هفته ی اینده شروع می کنم. هنوز که اکتبر نشده."
"اوه ویل اصلا چرا نمی ذاری من پول بدم؟ می تونی کارگر اجیر کنی، کمک بگیری. نگاه کن همه گچ ها ریخته اجرها پیدا شده کاملا از بین رفته."
جواب ویل بدون اراده بود. "عشق و پول هیچ کدام کمکی نمی کنه. اونهایی که اهل کارن سرشون شلوغه. اونایی هم که بیکارن به درد من نمی خورن. خودمون ترتیبشو می دیم. سام گندهه و من. به پول تو هم احتیاجی نیست."
اسکارلت لبش را گزید و حرفی را که می خواست بگوید خورد. قبلا هم با غرور ویل روبه رو شده بود و می دانست که تا چه حد نرم نشدنی است. حق با او بود که می گفت اوردن کارگر خرج اضافی است. یک روکش گچی می توانست مشکل را حل کند. اکنون می توانست مزارع را ببیند، مزارع پشت خانه را که تا دور دست ها ادامه داشت. زمین ها تازه شخم خورده بود. انها را کود داده بودند تا برای کشت بعدی اماده شود. بوی گیج کننده ای به مشام می رسید. زمین قرمز رنگ، گرم و حاصلخیز. به نظر می امد. این قلب و روح تارا بود.
اسکارلت گفت: حق با توست.
در باز شد و اهل خانه در ایوان جمع شدند. سوالن جلوی همه ایستاده بود و کوچک ترین فرزندش را در آغوش داشت، شکمش بالا امده بود و چین های لباس کتانی کهنه اش را صاف کرده بود. شالش پایین افتاده و روی بازوانش قرار داشت. از دور شادی ساختگی اسکارلت را احساس نکرد.
"خدای من، ویل، سوالن دوباره حامله است؟ مثل اینکه مجبورین چند تا اتاق دیگه بسازین."
ویل با دهان بسته خندید. "هنوز داریم برای داشتن یه پسر تلاش می کنیم." برای همسر و سه دخترش دست تکان داد.
اسکارلت هم دست تکان داد. ارزو کرد کاش برای بچه ها چند تا اسباب بازی خریده بود. اوه، خدایا. نگاهشان کن. سوالن اخم کرده بود. نگاه اسکارلت به چهره های دیگر افتاد. دنبال صورت های سیاه می گشت.... پریسی آنجا بود.
وید و الا پشت دامن او پنهان شده بودند. زن سام گندهه دلیله قاشقی دستش بود، معلوم بود که در حال هم زدن غذا بوده... لل ه ی بچه های سفیدپوست تارا هم بود. اسمش چی بود؟ها، بله لوتی.
ولی مامی کجاست؟ اسکارلت به بچه هایش گفت:
سلام عزیزانم، مادر برگشته. بعد به طرف ویل برگشت و دستش را روی بازوی او قرار داد.
"مامی کجاست ویل؟ آن قدر پیر نشده که به استقبال من نیاد." ترس گلوی اسکارلت را فشار می داد.
" تو رختخواب افتاده، مریضه."
اسکارلت از گاری در حال حرکت پایین پرید، پایش لغزید، ولی خودش را نگه داشت و به طرف خانه دوید. "مامی کجاست؟" مخاطب او سوالن بود و به بچه ها که از بازگشتش شادی می کردند توجهی نمی کرد.
" بدتر از این از تو انتظار نداشتم اسکارلت، هیچ فکر کردی چکار داری می کنی؟ پریسی و بچه ها را بی خبر فرستادی اینجا، همان طور که خودت بی خبر از اینجا رفتی، فکر نکردی که من خودم چقدر بدبختی دارم؟ حالا هم که برگشتی اصلا حالیت نیست. این طرز سلام علیکه؟"
اسکارلت دستش را بالا برد. اماده بود تا به خواهرش سیلی بزند. "سوالن، اگر به من نگی مامی کجاست، جیغ می زنم."
پریسی استین اسکارلت را گرفت و کشید. " من می دونم مامی کجاست خانم اسکارلت، می دونم. به شدت مریضه، ما هم اتاق پشت اشپزخانه را براش اماده کردیم، همونی که گوشتای اضافی رو توش اویزون می کردیم. جای خوب و گرمیه. من الان اونجا بودم. خوب نمی تونم بگم همه چی اون جا هس، ولی من یه صندلی براش بردم تا اگه دلش خواست روش بشینه یا اگه کسی به دیدنش اومد جا برای نشستن داشته باشه..."
پریسی همین طور برای خودش حرف می زد. اسکارلت وسط اتاق ایستاده بود، چهارچوب را گرفت که نیفتد.
ان... ان... چیزی که توی تختخواب می دید مامی او نبود. مامی زن چاقی بود. قوی و پرگوشت با پوستی قهوه ای و گرم. تقریبا شش ماه می شد که از اتلانتا برگشته بود، این مدت برای اینکه این طور تحلیل برود کافی نبود. نمی توانست این طور باشد. اسکارلت باور نمی کرد، تحملش را نداشت. این مامی نبود، باور نمی کرد. این موجودی که در بستر خوابیده بود، تیره و چروکیده زیر لحاف وصله دار به زحمت به خود حرکت می داد و انگشتانش روی چین های لحاف به زور تکان می خورد. لرزشی اسکارلت را گرفت.
بعد صدای مامی را شنید. ضعیف و مقطع، صدای دوست داشتنی مامی عزیزش بود. " دخترجون مگه صد دفعه به ات نگفتم وقتی بیرون می روی یه چیزی بنداز رو دوشت، چتر افتابی رو هم بگیر رو سرت... نگفتم، نگفتم..."
" مامی!" اسکارلت کنار تختخواب زانو زد. " مامی، اسکارلت اینجاس، اسکارلت تو، خواهشی می کنم مریض نباش، مامی تحملشو ندارم. تو دیگه نه."
سرش را کنار شانه استخوانی مامی گذاشت و مثل بچه ها زار زار گریه کرد. دست استخوانی مامی به ارامی بر سر اسکارلت قرار گرفت.
" گریه نکن، کوچولو. انقدرها خراب نیست که نشود درستش کرد." اسکارلت با ناله گفت: همه چیز، همه چیز به هم ریخته مامی.
" هیس. حالا فقط یک فنجون بیشتر نمونده می تونی یک سرویس چای خوری دیگه بخری، به همین قشنگی. هنوزم می تونی مهمونی چای بدهی،
مامی قول داده."
اسکارلت خود را عقب کشید، نگران بود، می ترسید. به چهره مامی خیره شد، برق محبت و عشق را در چشمان گود افتاده اش دید، چشمانی که او را نمی دید. با صدای ارامی گفت: نه. نمی توانست تحمل کند. ملانی مرده بود. رت رفته بود و حالا مامی. کسانی را که دوست داشت، ترکش کرده بودند. این خیلی ظالمانه بود
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
با صدای بلند گفت: مامی، مامی به من گوش بده. من اسکارلتم. لبه تخت را گرفت و سعی کرد تکانی بدهد. " به من نگاه کن." التماس می کرد " به من نگاه کن به صورتم. تو منو می شناسی مامی، باید منو بشناسی این منم، اسکارلت."
صدایش ارام بود "خودش این طوری دوست داره اسکارلت و خوشحاله. وقتی دختر کوچکی بود از ساوانا امد تا از مادرت مواظبت کنه اون روزا براش روزهای خوبی بود. قوی بود، درد و رنجی نداشت. کاری نکن که حالا معنی درد را بفهمه. بذار همین جوری که هست باشه."
اسکارلت کوشش کرد خودش را رها کند. "ولی من می خوام منو بشناسه ویل. هرگز به اش نگفتم که وجودش چقدر برام مهمه. باید به اش بگم."
"فرصتشو پیدا می کنی. حالش دائما تغییر می کنه. همه را می شناسه ومی دونه داره می میره. وقتی حالتش تغییر کرد می تونی باهاش حرف بزنی. حالا با من بیا. همه منتظرت هستن. دلیله تو اشپزخانه است صداشو می شنوه، مواظبشه."
اسکارلت اجازه داد که ویل کمکش کند. تمام بدنش بی حس بود حتی قلبش. به ارامی در پی ویل به اتاق نشیمن رفت. سوالن فورا شروع به سرزنش کرد، شکایت می کرد که چرا اسکارلت خانه را رها کرده و بی خبر رفته است. ولی ویل او را ساکت کرد. "اسکارلت خسته است، ضربه بزرگی به اش وارد شده، ناراحته، راحتش بذار. سو..."

به بچه ها گفت:"سلام عزیزانم.بیاین بغل مادر"
صدای خودش را شنید.به نظرش آمد این صدا به شخص دیگری تعلق دارد،ولی خوشحال بود که حد اقل حرف خوبی زده است.
وقتش را اغلب در اتاق مامی و در کنا او می گذراند.امیدش به این بود که در آغوش مامی و در میان بازوان او آرامش میابد و این بازوان جوان وقوی او بود که ییرن سیاه را که رو به مرگ میرفت را در آغوش داشت.وقتش صرف حمام کردن مامی و عوض کردن لباس او میشد.هر وقت نفس کشیدن برایش مشکل میشد،به کمکش می شتافت.با دست خودش قاشق را می گرفت و سوپ گرم یا آبگوشت را به دهان او می گذاشت.اسکارلت همان لالایی هایی که مامی برای او میخواند،زمزمه میکرد.وقتی مامی هذیان میگفت و با مادرش که سالها پیش مرده بود حرف میزد،اسکارلت کلماتی که اغلب مادرش به زبان می آورد تکرار می کرد.
چشمان بی رمق مامی گاهی او را میشناخت و وقتی چهره اسکارلت را که بسیار دوست میداشت را میدید لبخندی لب های خشکش را از هم میگشود.آنوقت با صدای لرزان،اسکارلت را سرزنش می کرد،درست مثل آنوقت ها که اسکالت کودکی بیش نبود"موهایت چه قدر به هم ریخته است.میس اسکارلت،حالا برو برس را بردار وهمانطور که مامی بهت یاد داده صد دفعه به موهایت بکش."یا"نباید با این زیر پیراهن بلند و چرک هر کجا که دلت خواست بری.برو تا کسی تو را ندیده،یه چیز درست و حسابی بپوش."یا"مثل ارواح شدی،رنگت خیلی سفید شده،این دیگه چیه؟پودر زدی؟همین الان برو صورتت را بشور."
اسکارلت قول میداد دستورات مادر را انجام دهد مامی در بی خبری به سر می برد.رهسپار جهانی بود که اسکارلت چیزی از آن نمیدانست،دیگر فرصتی برای اطاعت از دستور های او نداشت.
در تمام روز و هنگام غروب سوالن،لوتی و حتی ویل به کمک اسکارلت می آمدند کنار مامی می ماندند تا او بتواند نیم ساعتی در صندلی راحتی به استراحت بپردازد.اما شبها اسکارلت فقط خودش کار پرستاری را انجام میداد.فیتیله چراغ نفتی را پایین میکشید.کنار مامی مینشست و دست لاغر او را در دست می گرفت.وقتی تمام اهل خانه میخوابیدند،و مامی هم میخوابید فرصت میافت تا گریه کند،اشک هایی که از قلب شکسته اش سرازیر می شد کمی تسکینش میداد.
یک بار نزدیک سحر مامی بیدار شد"برای چی گریه میکنی عزیزم؟مامی پیر دیگه آماده است تا بارش را بر زمین بذاره و در آغوش خداوند استراحت کند.این که این همه جاروجنجال نداره."دستش را از دست های اسکارلت بیرون آوردو سر او راکه در کار بستر فرو افتاده بود نوازش کرد"هیس.بسه دیگه،حالم آنطور که فکر می کنی بد نیست."
اسکارلت با ناله گفت:"معذرت می خوام،نمی تونم جلوی گریه ام رو بگیرم."مامی با انگشتانش گیسوان اسکارلت را از صورتش کنار زد"به مامی پیر بگو بره کوچولوش چشه؟"
اسکارلت به چشمان دوست داشتنی پیر و با تجربه او نگریست و درد عمیقی را که تا بحال نشناخته بود احساس کرد."هر کاری تا بحال کرده ام اشتباه بوده مامی.نمیدانم چطور توانسته ام این همه اشتباه کنم.اصلا نمی فهمم."
-میس اسکارلت،تو کار هایی کردی که مجبور بودی.هیچ کس بیشتر ازآنچه که مجبوره نمی تونه کاری بکنه.خداوند مسئولیت هایی به تو داد و تو آنها را به دوش گرفتی.هیچ کس نمی پرسه که چرا این بار ها رابه دوش تو گذاشتن و تو چه طوری از عهده حمل آنها بر میآیی.هر چه شده،شده خودتو اذیت نکن."
در نور ضعیف اتاق چشمان مامی پر اشک شد و آرام بر هم افتاد و به خواب رفت.
چطور می تونم ناراحت نباشم؟اسکارلت می خواست فریاد بزند.زنگی ام فنا شده.من نمی دانم چه باید بکنم.به رت احتیاج دارم.ولی او رفته.به تو هم احتیاج دارم.توهم داری مرا ترک می کنی.
سرش را بلند کرد،اشکها را از روی گونه هایش زدود وشانه های دردناکش را صاف نگه داشت.زغال سنگ بخاری داشت تمام می شد و سطل خالی بود.مجبور بود دوباره آن را از زغال سنگ پر کندو بخاری را روشن نگه دارد.اتاق داشت سرد می شد و مامی می باست گرم نگه داشته شود.لحاف رنگ و رو رفته را که روی بدن مچاله شده مامی کشیده شده مامی کشیده شده بود مرتب کرد،بعد سطل را برداشت و قدم در تاریکی حیاط سرد گذاشت.با عجله به طرف انبار زغال سنگ رفت.کاش شالش را برداشته بود.
مهتاب نبود،فقط یک هلال باریک نقره ای پشت ابر ها گم میشد.هوا از رطوبت شب سنگین بود و در ددور دستهای آسمان چند ستارهکه از دام ابرها گریخته بودند مثل تکه های ریز یخ می درخشیدند.اسکارلت از سرما می لرزید.تاریکی اطراف هیچ شکلی نداشت و تا بینهایت ادامه یافته بود.کورمال کورمال به وسط حیاط رسید.در تاریکی ساختمان انباری را که باید در همان نزدیکی ها میبود تشخیص نمی داد.هراسی او را در بر گرفت.ناگهان برگشت و دنبال ساختمان سفید خانه که الان از آن بیرون آمده بود گشت.ولی آن هم تاریک و بی شکل بود.هیچ نوری دیده نمی شد.گویی در جهانی خاموش، ناشناخته و سرد گم شده بود.امشب هیچ چیز حرکت نمی کرد.نه برگی از درخت می افتاد و نه پری از بال پرندگان.وحشت بر او مستولی شد،خواست فرار کند.ولی به کجا؟همه جا تاریک بود.
دندانهایش را به فشرد.این دیگر چه دیوانگی بود؟من در خانه هستم،در تارا.به زودی وقتی خورشید بالا بیاید تاریکی سرد از میان خواهد رفت.به زور لبخندی به لب آورد؛طنین صدای غیر عادی او را پراند.
با خود فکر کرد،مردم می گویند همیشه قبل از سحر، تاریک ترین لحظات شب است،مثل این که راست می گویند.من فقط سرگیجه گرفته ام همین.نمی خواهم خود را ببازم ،نباید تسلیم حرف مردم شوم،الان موقع این کار نیست،بخاری زغال می خواهد.یک دستش را بالا گرفت و در تاریکی به سمت جایی که فکر میکرد انبار زغال سنگ کنار انبار هیزم قرار دارد رفت.پایش در گودالی لغزید و به زمین خورد.سطل آهنی صدای بلندی کرد گم شد.تمام اعضای بدنش از ترس می لرزیدند و به او میگفتند تسلیم شود،هر کجا هست بماند،تا سلامتی خود را در جایی که تاریک است و هیچ چیز دیده نمی شود حفظ کند،می خواست همان جا بماند تا صبح شود.ولی مامی چه می شد.او به گرما نیاز داشت،به شعله ی قشنگی که از دریچه طلق دار بخاری دیده میشد احتیاج داشت.
اسکارلت به آهستگی روی زانوهایش نشست و دنبال سطل گشت.مطمئنا تا آن لحظه چنین تاریکی غلیظ و متلاطمی وجود نداشت.با چنین هوای سرد نمناکی،به سختی نفس مس کشید.سطل کجا بود؟ سحرگاه کجا بود؟ انگشتانش به فلزی سرد خورد،همانطور که روی زانو
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
نشسته بود به طرف آن دراز شد و با دو دست طرفین آن را گرفت.روی پاشنه هایش نشست و در نا امیدی سطل را به آغوش فشرد.
آه خدای من.من دارم دور خودم می چرخم.حتی نمی دانم خانه کدام طرف است،انبار کدام طرف.من در شب گم شده ام.دیوانه وار به بالا نگاه کرد به دنبال نور میگشت ولی آسمان سیاه بود.حتی آن ستاره های یخی دور دست هم ناپدید شده بودند.
یک لحظه می خواست فریاد بزند،جیغ بزند و جیغ بزند،تا از اهل خانه یکی بیدار شود و چراغی روشن کند تا او را پیدا کند وبه خانه ببرد.
ولی غرورش اجازه نداد در حیاط پشت خانه خودش که چند قدم با آشپزخانه فاصله نداشت گم شده بود!تا به حال در چنین وضعیت خجالت آوری گرفتار نشده بود.
بند سطل را دور بازویش پیچید و دوباره دستش را بلند کرد.روی زانوهایش در تاریکی حرکت کرد.ممکن بود به چیزی بر خورد کند به دیوار،به خانه،به انبار هیزم،حتی به دیوار چاه و طاقتش را از دست بدهد.می خواست تند تر راه بود .نمیدانست چه تصمیم خطر ناکی گرفته است.ممکن بود دوباره بیفتد و قوزک پایش پیچ بخورد.آن وقت درمانده می شد و مجبور بود منتظر بماند تا یکی او را پیدا کند.مهم نبود که چه می کشد.هر چه می کردبهتر از این بود که بیچاره و درمانده و گمشده بنشیند و کاری نکند.
دیوار کجا بود؟همین جاها باید باشد.احساس کرد که در نیمهئ راه جونزبوورو گم شده است.دوباره ترس برش داشت.اگر تاریکی اطراف ادامه داشته باشد چه؟اگر همین طور دور خودش بگردد و دائما به این طرف و آن طرف بخورد چه؟به خودش گفت:تمامش کن همین حالا تمامش کن.از گلویش صدا های عجیب و غریببیرون می آمد.
با پاهایش می جنگید،نفسش را آرام تر کرد،به خود نهیب زد که آرام بگیرد.با خودش گفت:این اسکارلت اوهارا است.او در تارا بود.قدم به قدم آن جا را بهتر از کف دستش می شناخت.پس چرا نمی توانست یک قدمی خود را ببیند؟می دانست در تارا چه چیز هایی وجود دارد.کاری که باید می کرد پیدا کردن آنها بود.
می خواست این کار را روی دو پایش انجام دهد.نه مثل بچه ها یا سگ ها روی چهار دست و پا.سرش را بالا گرفت و شانه های ظریفش را راست کرد.شکر خدا کسی ندید که او این چنین بر خاک افتاده و یا اینطور آهسته آهسته پیش می رود.هر گز در زندگی به زانو در نیامده بود حتی ارتش شرمن پیر هم نتوانسته بود او را به خاک بیاندازد.هیچ کس و هیچ چیز نمی توانست او را به زانو در آورد مگر این که خودش اجازه میداد و آن وقت اگر به خاک می افتاد سزاوارش بود.از تاریکی وحشت کرده بود،مثل نی نی کوچولو های ترسو!
همین فکر و خیال هاست که مرا زمین می زند،مثل آدمی ترسو که سقوط کرده باشد.از خودش متنفر بود،از اینکه به این چیز ها فکر کرده از خودش بدش آمد این حقارت او را دوباره گرم کرد"دیگر اجازه نمیدهم چنین چیزی دوباره پیش بیاید،هرگز،مهم نیست چه پیش آید.اگر تمام جاده را هم افتام و خیزان بروی راهت فقط می تواند به طرف بالا باشد اگر زندگی ام آشفته شود باید آشفتگی را پاک کنم،هرگز تسلیم نخواهم شد.
سطل زغال سنگ را جلوی خودش نگه داشته بود و با قدم های محکم پیش می رفت.یک مرتبه سطل به چیزی خورد.خنده بلندی کرد،بوی چوب های کاج که تازه بریده شده بود در مشامش نشست. به جلوی انبار هیزم رسیده بود.انبار زغال سنگ درست کنارش قرار داشت.این همان جایی بود که می خواست برود.

دریچه آهنین بخاری بسته شد.آتش زبانه کشید و از سوختن زغال سنگ سر و صدای زیادی به پا شد،مامی در بستر حرکتی کرد.اسکارلت به سرعت به طرف تختخواب دوید تا دوباره لحاف را مرتب کند.اتاق سرد بود.
مامی درد می کشید،با چشمان نیمه باز به اسکارلت نگاه کرد.با ناله ای ضعیف گفت:"صورتت را سیاه کردی،دستهایت را هم همین طور."
اسکارلت گفت:"می دونم.می شورمشان.همین الان."و قبل از این که مامی حرفی بزند پیشانیش را بوسید.
-دوستت دارم مامی.
دردش کاهش یافته بود.داشت می خوابید،گفت:
-لازم نیس چیزی را که خودم خوب می دانم بهم بگی.
اسکارلت با خودش گفت:"چرا،لازمه."می دانست مامی صدایش را نمی شنود ولی با صدای بلندی ادامه داد.نیمی با خودش و نیمی خطاب به مامی"خیلی هم لازمه.من به ملانی نگفتم،به رت هم نگفتم،تا اینکه خیلی دیر شد.هیچ وقت به خودم فرصت ندادم که بدانم آنها را دوست دارم،و همین طور تو را ،حداقل نمی خواهم اشتباهی را که در مورد آنها کردم در مورد تو هم بکنم."
اسکارلت به صورت استخوانی پیرزن در حال مرگ نگاه کرد."دوستت دارم مامی."بعد زمزمه کرد:"اگه تو نبودی که منو دوست داشته باشی،چه به سر من می اومد؟"

پریسی سرش را از لای در توی اتاق مریض کرد. گفت: میس اسکارلت، اقای ویل گفت من بیام پیش مامی بمونم تا شما صبحانه بخورید. دلیله می گه اگه شما این طور به پرستاری مامی ادامه بدین ضعیف می شین. براتون یک تیکه گنده گوشت با آبش گذاشته کنار.
اسکارلت فورا پرسید: آبگوشت مامی چی شد؟ دلیله خودش می دونه که هر روز صبح آبگوشت گرم حاضر کنه.
پریسی در را باز کرد و داخل شد: ایناهاش، من با خودم آوردم. با سینی غذا پیش آمد. ولی مامی که خوابیده میس اسکارلت، نمی خواین تکونش بدین تا بیدار شه آبگوشتشو بخوره؟
"درش را بذار روش باشه، بذارش اون جا کنار بخاری. وقتی برگشتم، خودم به اش می دم."
اسکارلت به شدت احساس گرسنگی کرد. بخاری که از آبگوشت داغ بر می خواست به یادش اورد که خیلی گرسنه است.
با عجله در آشپزخانه دست و صورتش را شست. لباس بلندش هم کثیف شده بود، آن هم باید عوض می شد. تصمیم داشت بعد از صبحانه پیراهن تمیز بپوشد. وقتی اسکارلت به اتاق غذاخوری وارد شد ویل داشت از سر میز بلند می شد. کشاورزان نمی توانستند وقت خودشان را تلف کنند، به خصوص در آن روز گرم و آفتابی که اشعه طلایی خورشید از پنجره دیده می شد.
وید امیدوارانه پرسید: عمو ویل، منم می تونم به شما کمک کنم؟ روی صندلی پرید و به جست و خیز پرداخت. وقتی چشمش به مادرش افتاد بی حرکت ایستاد. مجبور بود سر میز بماند و بهترین احترام را به مادرش بگذارد. پیش از آنکه او بنشیند. به آرامی پیش رفت و صندلی را برایش نگه داشت.


پسر خوش قیافه ای بود. اسکارلت این را فهمیده بود. وید از سنش کمی بزرگ تر نشان می داد، حدود سیزده سال، در حالی که دوازده سال بیشتر نداشت. عجیب نبود که اسکارلت مجبور می شد زود به زود برایش لباس بخرد. رشد او سریع بود و زود بزرگ می شد، سوالن هم این کار را عجیب نمی دانست.
خدایا! لباس وید را چه کنم. رت خودش هرچه لازم است می کند. من اصلاً نی دانم پسرها چه می پوشند یا از کجا باید لباس پسرانه خرید. آستین هایش دیگر جر و واجر شده، احتمالاً باید یک شماره بزرگ تر بخرم، باید عجله کنم. مدرسه باید به زودی شروع شود. اگر تا حالا شروع نشده باشد. من حتی نمی دانم امروز چندم است.
اسکارلت خود را توی صندلی انداخت. وید هنوز آن را نگه داشته بود. امیدوار بود آن چیزهایی را که می خواست بداند از وید بشنود، اما اول باید صبحانه می خورد. آیا ممکن است دهن آدم این قدر آب بیفتد، احساس می کنم که دارم غرغره می کنم. با فکری پرپشان از وید تشکر کرد: متشکرم وید هامپتون. گوشت واقعا عالی بود، کاملا خوب و آبدار به نظر می آمد، تکه ی بزرگ که حسابی سرخ شده بود. دستمال سفره را بدون اینکه باز کند در دامنش گذاشت وکارد و چنگال دست گرفت.
وید با احتیاط گفت: مادر؟
اسکارلت گوشت را برید. هوم؟
"لطفا می شه با عمو ویل به مزرعه بروم؟ "
اسکارلت آداب میز غذاخوری را شکست و با دهان پر حرف زد. گوشت لذیذ بود : بله البته برو.
دست هایش مشغول بریدن تکه ی دیگری بود.
الا فریاد زد: منم میام
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
سوزی دختر سوالن هم گفت: منم همین طور.
وید گفت: شما دعوت شدید؟ رفتن به مزرعه کار مرداس. دخترا تو خونه می مونن.
سوزی به گریه افتاد.
سوالن به اسکارلت گفت: حالا ببین چکار کردی؟
"من؟ این سر و صدا که مال بچه ی من نیست"
اسکارلت از وقتی که به تارا برگشته بود نمی خواست با سوالن دعوا کند ولی عادت های زندگی، قدرت زیادی دارند. انها دعوا را شروع کرده بودند. مثل بچه ها، گویی اصلا نمی خواستند به ان خاتمه دهند.
ولی من نمی خواهم اجازه دهم که این غذای مرا خراب کند، خدا میداند چقدر دلم می خواست دوباره در اینجا غذا بخورم.
اسکارلت در دل با خود حرف می زد و خودش را با مالیدن کره بر روی گوشت و ریختن مقدار زیادی سس در بشقاب خودش سرگرم می کرد. او حتی وقتی وید همراه ویل از اتاق خارج شد سرش را بلند نکرد. گریه الا شروع شد.
سوالن فریاد زد: ساکت بشین. هر دوتاتون .
اسکارلت مقداری آب گوشت روی غذایش ریخت و کاردش را در میان آن فرو کرد.
الا با گریه گفت: اگه عمو رت اینجا بود اجازه می داد منم برم.
اسکارلت با خود گفت: اصلا به این حرف ها گوش نمی دهم. گوش هایم را می بندم و از صبحانه لذت می برم. تکه گوشتی را به دهان گذاشت و مقداری مخلفات دیگر به همراه کمی آب گوشت خورد.
صدای الا کاملا بر اسکارلت تاثیر گذاشت: مادر، مادر، عمو رت کی می یاد به تارا؟
این کلمات به وضوح در مقابل او ادا شده بود و حالا غذایی به آن خوشمزگی در معده اش به خاک اره تبدیل می شد. چه می توانست بگوید. خودش نمی خواست و نمی توانست آن را باور کند. چطور می توانست به سوال الا جواب بدهد. "هیچ وقت" این جواب الا بود؟ با بی میلی به صورت سرخ شده ی دخترش نگاه کرد. الا همه چیز را خراب کرده بود. نمی شد مرا تنها بگذارد. لااقل وقتی دارم صبحانه می خورم؟
الا گیسوان حنایی زنگ و فرفری خود را از پدرش فرانک کندی به ارث برده بود. مثل سیم های مارپیچ زنگ زده دور صورت اشک آلودش را می پوشاند، همیشه از اینکه پریسی موهایش را محکم با نوار می بست ناراضی بود و اغلب تن به این کار نمی داد. هر چقدر هم با آب نرمشان می کرد، باز هم راضی نمیشد. هیکلش هم به سیم شباهت داشت، پوست و استخوان بود. از سوزی بزرگتر بود. تقریبا هفت ساله و در مقایسه با او کوچک تر می نمود. قدش هم یک سر و گردن از سوزی کوتاه تر بود. سوزی هیکل درشت تری داشت و به راحتی می توانست او را آزار بدهد.
اسکارلت با خود فکر کرد تعجبی ندارد که الا سراغ رت را می گیرد. او واقعا الا را دوست دارد، و من ندارم. مرا عصبی می کند همان طور که فرانک می کرد. خیلی سعی کردم، ولی نمی توانم دوستش داشته باشم. در جواب الا گفت: این به بزرگ ترها مربوط است. می روم مامی را ببینم.
الان نمی توانست به رت فکرکند، تحملش را نداشت، می خواست این کار را برای بعد بگذارد، . برای وقتی که آشفته نباشد. غذا دادن به مامی فعلا مهم تر بود - خیلی مهم تر.
"فقط یک قاشق دیگر مامی عزیزم، بخور تا خوشحال بشم."
پیرزن سرش را از مقابل قاشق کنار برد، آهی کشید. "خسته ام"
اسکارلت گفت: می دونم، می دونم. بخواب، دیگه اذیتت نمی کنم. به ظرف غذا که تقریبا هنوز پر بود نگاه کرد. غذای مامی هر روز کمتر و کمتر می شد.
مامی به آرامی گفت: میس الن...
اسکارلت جواب داد: من اینجام، مامی. وقتی مامی او را نمی شناخت، وقتی فکر می کرد دست های نرمی که دست خشک او را نوازش می کنند به مادر اسکارلت تعلق دارد، به شدت ناراحت می شد. نباید از این مساله ناراحت شوم، هر بار که این اتفاق می افتاد اسکارلت همین حرف را به خودش می زد. مادر با همه مهربان بود، یک فرشته بود، یک بانوی تمام عیار بود. باید وقتی مامی مرا با او اشتباه می گیرد خوشحال باشم، باید فکرکنم که دارد برای من دعا می کند. من حسادت می کنم، مامی او را بیشتر از من دوست دارد. گمان کنم برای این حسادتم به جهنم خواهم رفت... مگر اینکه دیگر به جهنم عقیده نداشته باشم... و یا حتی به بهشت
"میس الن..."
"من اینجام مامی"
چشمان پیرش را کمی باز کرد" تو میس الن نیستی."
"من اسکارلتم، اسکارلت خودت"
"میس اسکارلت، من آقای رت را می خوام، می خوام یه چیزی به اش بگم..." اسکارلت لبانش را گزید. من هم او را می خواهم . به آرامی گریه کرد. خیلی زیاد. ولی او رفته مامی. چیزی را که می خواهی نمی توانم به تو بدهم.
دید که مامی تقریبا به حالت بی هوشی افتاد. از این بابت تا حدی خوشحال شد. حداقل مامی دیگر درد نمی کشید. قلبش چنان تیر کشید که گویی چند چاقو
در آن فرو شده است. چقدر به رت احتیاج داشت، به خصوص حالا که حرکت ارام مامی به سوی مرگ تندتر می شد. اگر می توانست بیاید و همان غمی را که من احساس می کنم احساس کند چقدر خوب می شد. رت مامی را دوست داشت و مامی هم او را. رت می گفت هرگز در زندگی تا این حد سعی نکرده توجه کسی را به انداره توجه مامی به خودش جلب کند و هرگز برای عقیده کسی به اندازه عقیده مامی احترام قائل نبوده است. وقتی بفهمد که او مرده، قلبش می شکند و آرزو می کند کاش می توانست با او خداحافظی کند...
اسکارلت سرش را بلند کرد و چشمانش را گشود. نزدیک بود دیوانه شود. به پیرزن دانا نگاه کرد، کوچک و سبک زیر لحاف خوابیده بود. "اوه، مامی عزیزم، متشکرم" نفس بلندی کشید "برای اینکه کمکم کنی پیش تو آمدم. آمدم تا تو دوباره همه چیز را روبه راه کنی، و تو من کنی، همان طور که همیشه کردی."
ویل را در اصطبل یافت که اسب ها را تیمار می کرد. اسکارلت گفت: خوشحالم که اینجا پیدات کردم ویل، می تونم از اسب و درشکه استفاده کنم؟ چشمان سبزش می درخشید، مثل همیشه سرخاب نمالیده بود و گونه هایش درخشش طبیعی خود را داشت. "مجبورم به جونزبورو بروم. مگر اینکه شاید، راستی تو کاری در جونزبورو نداری که مجبور باشی خودت بری، داری؟" در مدتی که منتظر جواب بود نفسش را در سینه حبس کرد.
ویل به آرامی نگاهش کرده، بیشتر از آنچه که اسکارلت فکر می کرد او را می شناخت. "کاری هست که من بتوانم برایت بکنم؟ اگر خواستم به جونزبورو بروم حتما برایت انجام می دهم."
"اوه، ویل تو چقدر خوب و دوست داشتنی هستی. من بهتره اینجا پیش مامی بمونم. می خوام رت بدونه که مامی در چه وضعی است. خیلی سراغشو می گیره. رت هیشه به او علاقه داشت، اگر ازش بی خبر بمونه هیچ وقت خودشو نمی بخشه." با یال اسب بازی می کرد. "اون الان تو چارلزتونه. دنبال کارهای خانوادگی. مادرش بدون مشورت با او آب نمی خوره."
اسکارلت به بالا نگاه کرد. صورت بی تفاوت ویل را دید. بعد نگاهش را از او گرفت. مشغول بافتن یال اسب شد. آن چنان جدی این کار را می کرد که گویی اهمیت حیاتی دارد. "اگر تو بخوای تلگرافی بفرستی، آدرسشو به ات می دم. بهتره از جانب خودت این کار را بکنی ویل. رت می دونه که من چقدر به مامی علاقه دارم. اگر من تلگراف کنم ممکنه فکر کنه دارم مریضیشو بزرگ می کنم. " سرش را بلند کرد و با لبخند زیبایی به ویل گفت: اون فکر می کنه من به اندازه یه سوسک هم احساس ندارم"
ویل می دانست که این بزرگ ترین دروغ است. به آرامی گفت: به نظرم حق با تو باشه، رت باید هرچه زودتر بیاد. من همین الان راه می افتم. با اسب زودتر از کالسکه می رسم.
اسکارلت دست از بافتن برداشت: متشکرم آدرسش تو جیبم است.
ویل گفت: برای شام بر می گردم. زین را از جایش پائین گذاشت، اسکارلت به او کمک کرد. حالا خود را قدرتمند حس می کرد. مطمئن بود که رت خواهد آمد. اگر به محض اینکه تلگراف را دریافت کند راه بیفتد تا دو روز دیگر در تارا خواهد بود.

دو روز گذشت، ولی رت نیامد. سه روز ، چهار روز. پنج روز. باز هم نیامد اسکارلت دیگر به صدای چرخ های کالسکه یا سم اسب سواران توجهی نمی کرد. لباس های ژنده پوشیده بود، به هر صدایی گوش داده بود. ولی اکنون صدای دیگری توجه او را جلب می کرد. صدای نفس های سخت مامی. مامی به خودش فشار می آورد تا نفس بکشد. مثل این بود که بدن نحیف و فرسوده ی او دیگر قدرت به درون کشیدن هوا و پس دادن ان را نداشت. ولی نفس می کشید. هر لحظه چین و چروک گردنش بیشتر و لرزان تر می شد.
سوالن هم به اسکارلت پیوسته بود و در پرستاری و مراقبت از مامی شرکت می کرد. " او مامی من هم هست، اسکارلت." هر دو حسادت و سخت دلی طولانی را کنار گذاشته بودند و احساس می کردند که باید در مراقبت از مامی با هم شریک باشند. هرچه بالش در خانه بود آورده بودند و برای راحتی او در بسترش قرار داده بودند. روی بخاری کتری پر آبی قرار داشت که دائما از آن بخار بلند می شد. روی لب های ترک خورده اش روغن می مالیدند و با قاشق اب در دهانش می ریختند. ولی از رنج و تقلای مامی کاسته نمی شد. با دلسوزی و شفقت به آنها نگاه می کرد. بریده بریده گفت: خودتان را خسته نکنین، فایده ای نداره. کاری نمی تونین بکنین.
اسکارلت انگشتش را روی لب های مامی گذاشت. با التماس گفت: هیس، چیزی نگو، سعی کن نیروتو حفظ کنی.
چرا چرا؟ خداوند را سرزنش می کرد. چرا ان وقت ها سرگردان بود و چیزی نمی دانست نگذاشتی راحت بمیرد؟ چرا حالا که همه چیز را می داند او را اینقدر رنج می دهی؟ در زندگیش با همه مهربان بود. هر کاری می کرد به خاطر دیگران بود
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
نه برای خودش. سزاوار بهتر از اینهاست. دیگر هرگز تا وقتی زنده ام پیش تو سر خم نخواهم کرد.
ولی در کنار بستر مامی نشسته بود و تمام شب برایش انجیل می خواند. در صدایش نشانه ای از درد و در قلبش نشانه ای از کفر نبود. برایش سرودهای روحانی می خواند. وقتی شب فرا می رسید سوالن چراغ را روشن می کرد و در کنار اسکارلت قرار می داد، خودش جای او را می گرفت و به خواندن کتاب مقدس مشغول می شد و بعد دوباره نوبت اسکارلت می شد. و باز هم سوالن، تا وقتی که ویل آمد و او را به اتاق دیگر فرستاد تا کمی استراحت کند. "تو هم همین طور، اسکارلت. برو کمی استراحت کن. من کنار مامی می مونم. بلد نیستم خوب بخونم، ولی تقریبا همه انجیل را از حفظم."
"پس بخوان. نمی توانم مامی را ترک کنم.همین جا پیشش می مونم." روی زمین نشست سرش را به دیوار تکیه داد و گوش هایش را به صدای وحشت آور مرگ سپرد.
وقتی اولین اشعه ی نازک روز به پنجره تابید، صداها ناگهان عوض شد. نفس مامی بلندتر و فاصله ی آنها بیشتر شد. اسکارلت به سرعت از جای بلند شد. ویل از صندلی جست. "می روم سوالن را خبر کنم."
اسکارلت کنار بستر روی صندلی نشست. "نمی خوای دستت را بگیرم مامی؟ اجازه بده دستت را بگیرم."
پیشانی مامی چین افتاد، سعی می کرد صحبت کند. "خیلی... خسته ام."
"می دونم، می دونم. خودت را بیشتر خسته نکن. نباید زیاد حرف بزنی."
"می خوام... منتظر آقای رت... بمونم."
اسکارلت نمی توانست گریه کند. بغض خود را فرو داد.
"نمی خواد نگران باشی، مامی. استراحت کن. اون نتوانست بیاد."
صدای پاهایی را در آشپزخانه شنید. "سوالن و ویل دارند می آیند اینجا، ما همه اینجا پیش تو هستیم. همه دوستت داریم."
سایه ای روی بستر افتاد و مامی لبخند زد.
"اون منو می خواد." صدای رت بود. اسکارلت باور نداشت. سرش را بلند کرد و به او خیره شد. رت به آرامی گفت: یه کمی برو اونورتر، می خوام نزدیک مامی باشم.
اسکارلت ایستاد. نزدیکی او را حس می کرد. اندام درشت، نیرو و مردانگی او را حس می کرد. رت کمی او را آن طرف تر راند وکنار بستر مامی زانو زد.
او آمده بود. همه چیز می رفت که درست شود. اسکارلت هم کنار او زانو زد. شانه هایش بازوی او را لمس کرد، اگر چه قلبش به خاطر مامی شکسته بود ولی احساس خوشحالی می کرد.
رت اینجاست، آمده، بالاخره آمد. چه دیوانه ای بودم که امید آمدنش را از دست دادم.
مامی داشت حرف می زد. "می خوام یه کاری برام بکنین." صدایش قوی بود، گویی در آن لحظه قدرتش را باز یافته بود.
رت گفت: هر چه بخواهی مامی. هرچه بخواهی برات می کنم.
"منو با اون دامن ابریشمی قرمزی که شما به ام دادین دفن کنین. مراقب باشین. می دونم که لوتی چشمش دنبال اونه."
رت خندید. اسکارلت متحیر شد. خنده، آن هم بالای سر کسی که دارد می میرد؟ وقتی به صورت مامی نگاه کرد دید که او هم می خندد، بدون صدا. رت دستش را روی قلبش گذاشت. "قسم می خورم که نذارم لوتی حتی یه نگاه به اش بکنه مامی. مطمئنم که این دامن هم با تو به بهشت میره."
دست مامی به سویش دراز شد، صورتش را به طرف خود کشید و دهانش را به گوش او نزدیک کرد.
"مواظب میس اسکارلت باشین، اون به مراقبت احتیاج داره. من دیگه نمی تونم این کار را بکنم. "
اسکارلت نفسش را نگه داشت.
رت گفت: هرچی تو بخواهی مامی.
"قسم بخور." فرمان مامی ضعیف ولی عبوسانه بود. رت گفت: قسم می خورم.
اسکارلت با ناله ای نفسش را رها کرد. "اوه، مامی، عزیزم، متشکرم."
فریاد زد: مامی...
"صدایت را نمی شنوه اسکارلت، مرده."
دست بزرگ رت به آرامی روی صورت مامی کشیده شد و چشمانش را بست. رت به آرامی گفت: مامی به تنهایی خودش یک دنیا بود که رفت، یک تاریخ بود که به پایان رسید. روحش قرین آرامش باشد.
"آمین" صدای ویل بود که میان در ایستاده بود. رت برگشت. "سلام ویل، سوالن"
سوالن فریاد زد: تا آخرین لحظه برای تو نگران بود اسکارلت. تنها محبوبش تو بودی. و با صدای بلند گریه کرد. ویل او را در بازوانش گرفت. دست بر پشتش گذاشت و اجازه داد همسرش بگرید.
اسکارلت به طرف رت دوید، گفت: دلم خیلی برایت تنگ شده بود رت مچ او را گرفت و پایین آورد.
"نکن اسکارلت، هیچی عوض نشده." صدایش آرام بود. اسکارلت معنی این کار رت را نمی فهمید. "منظورت چیه؟"
رت خود را عقب کشید. "منو وادار نکن دوباره بگم. اسکارلت. خودت خوب می دونی منظورم چیه."
"من نمی دونم. حرفتو باور نمی کنم. .تو نمی تونی منو ترک کنی، واقعا نمی تونی وقتی که دوستت دارم و به شدت به ات احتیاج دارم. اوه رت، این طوری به من نگاه نکن تا کمی آرام بشم. تو به مامی قول دادی."
رت سرش را تکان داد. لبخند کم رنگی روی لب هایش نشست.
"درست مثل بچه هایی اسکارلت. در این سال های طولانی باید منو شناخته باشی، حالا همه چیز را فراموش کردی، چون دلت می خواد که فراموش کنی. دروغ گفتم. دروغ گفتم چون می خواستم این پیرزن عزیز را در آخرین لحظه ی عمرش خوشحال کنم. یادت باشه پیشی کوچولو، من یک رذلم. جنتلمن نیستم."
اسکارلت با هق هق گفت: نرو رت، خواهش می کنم" بعد با دو دست صورتش را پوشاند. اگر دوباره التماس می کرد. هیچ وقت خود را نمی بخشید. به سرعت سرش را برگرداند، نمی توانست رفتن او را ببیند. سوالن با پیروزی به او نگاه می کرد و ویل با ترحم.
سرش را راست نگه داشت وگفت: برمی گرده، همیشه بر می گرده ." و در دل ادامه داد: اگر این را همیشه تکرار کنم، ممکن است باورکنم. شاید حقیقت پیدا کند.
با صدای بلندی گفت" همیشه. بعد نفس بلندی کشید "سوالن ، دامن مامی کجاس، می خوام خودم مراقبت کنم تا اون دفن بشه
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
اسکارلت تا وقتی مامی را شستند و دامن تنش کردند خودش را نگه داشت. ولی وقتی ویل تابوت را آورد، دیگر نتوانست خودش را نگه دارد. لرزشی بزرگ و تشنجی بی سابقه بدنش را گرفت، بدون اینکه حرفی بزند، گریخت.
با خود فکر کرد به هوا احتیاج دارم. می خواهم از این خانه بیرون بروم و از همه دور شوم. گریه ی بچه ها را که از ترس بود از توی آشپزخانه می شنید. دامنش را بالا گرفت و دوید.
هوای صبح تازه و خنک بود. اسکارلت نفس عمیقی کشید . تاریکی هوا را احساس کرد. نسیم ملایمی به گیسوانش می خورد و گردن زیبایش را نوازش می داد. آخرین باری که به گیسوانش بروس کشیده بود کی بود؟ به خاطر نمی اورد. مامی حتما عصبانی می شود.
اوه، انگشتان دست راستش را به دهان برد تا جلوی گریه اش را بگیرد، روی علف های بلند پایین تپه که به رودخانه می رسید سر خورد. بوی درختان کاج به مشامش می خورد و احساس لذت می کرد. انبوهی از برگ های سوزنی زمین را پوشانده بود. صدها سال بود که درختان کاج برگ های خود را فرو می ریختند.
اسکارلت تنها بود. حالا خانه از دیدش پنهان شده بود . ناتوان روی زمین افتاد بعد راست نشست و به درختی تکیه کرد. می خواست فکر کند؛ باید راهی برای نجات زندگی اش از ویرانی باشد. نمی خواست طور دیگری فکر کند.
ولی نمی توانست ذهنش را از پریشانی پاک کند. افکارش دائما متوجه چیزهای مختلفی می شد. گیج و خسته بود. قبلا هم خسته بود، سال ها پیش، خسته تر از امروز. ولی وقتی مجبور شد از آتلانتا خارج شود و از میان خیل سربازان یانکی بگذرد و به تارا بیاید، اجازه نداده بود خستگی او را از پای در آورد، وقتی قحطی آمد او چون مرده ای متحرک ضعیف شد، وقتی آن قدر پنبه می چید که از دست هایش خون می ریخت، وقتی مثل قاطر خودش را به خیش می بست و زمین را شخم می زد، وقتی مجبور بود با تن رنجور در مقابل هر مشکل کوچکی بایستد. باز هم اجازه نمی داد خستگی بر او چیره شود حالا هم نمی خواست تسلیم شود. تسلیم در وجودش نبود.
به دور دست خیره شد. با تمام بدبختی های خود روبرو بود. مرگ ملانی ... مرگ مامی و دوری رت که می گفت ازدواج و زندگی انها مرده است.
این بدتر از همه بود. رت رفته بود. این، آن چیزی بود که می بایست با آن روبه رو می شد. صدای رت در ذهنش زنده شد: هیچی عوض نشده.
نمی توانست حقیقت داشته باشد! ولی حقیقت داشت در پی راهی بود که او را برگرداند. همیشه می توانست هر مردی را که می خواهد به دست اورد و رت هم مردی بود مثل مردهای دیگر، نبود؟
نه، او مثل مردان دیگر نبود و به همین دلیل اسکارلت او را می خواست.
لرزید، و ناگهان ترس بر او چیره شد. اگر این بار شکست بخورد، چه؟ همیشه برده بود، همیشه پیروز شده بود. از هر راهی که ممکن بود. همیشه هر طور که بود هر چه می خواست به دست آورده بود. تا امروز که این طور بود.
بالای سرش مرغی با صدای ناهنجار خواند. اسکارلت به بالا نگاه کرد.
صدای جیغ مرغ را شنید. فریاد زد: برو گم شو، ولم کن.پرنده پرواز کرد. صدای بال های آبی رنگش به گوش رسید.
مجبور بود فکر کند، می خواست آنچه را که رت گفته بود به یاد آورد. نه آن چیزهایی را که امروز صبح گفت یا دیشب که مامی مرد. بلکه خیلی دورتر، آن شب که در آتلانتا خانه را ترک می کرد، چه گفت؟ حرف زد و حرف زد، درباره ی همه چیز. آرام بود و به طرز آزاردهنده ای صبور. این رفتار رت همیشه او را به مرز جنون می رساند ولی رت اصلا اهمیت نمی داد.
ذهنش به دنبال جمله های فراموش شده می گشت، خستگی خود را از یاد برده بود.
بالاخره آنچه را می خواست یافت. بله. بله به خوبی به یاد می اورد. رت پیشنهاد طلاق داده بود و بعد در مقابل اعتراض شدید او به این پیشنهاد، حرفش را زده بود . اسکارلت چشمانش را بست، صدای او را در ذهنش می شنید. "سعی می کنم گاهی سری به تو بزنم تا جلوی دهن مردم را بگیرم" اسکارلت خندید. هنوز پیروز نشده بود، ولی باز هم فرصت داشت. یک فرصت کوچک، کافی است.
از جا بلند شد. برگ های سوزنی کاج را از لباس و گیسوانش تکاند. سر و وضعش آشفته بود. رود گل آلود و زرد رنگ فلینت از عمق دره ای که به جنگل کاج منتهی می شد، می گذشت.
اسکارلت به پایین نگاه کرد و مشتی برگ سوزنی کاج به رودخانه ریخت. برگ ها در پیچش اب ناپدید شدند. با خودش زمزمه کرد : بچرخید، جلو بروید، مثل من، به عقب نگاه نکنید، هر چه باید بشود، می شود، جلو بروید.
به اسمان روشن نگاه کرد. خطی از ابرهای سفید در دل آن دیده می شد. به نظر می آمد پر از باد است، با خود فکر کرد که هوا می رود سردتر بشود. بهتر است امروز بعد از ظهر در مراسم تدفین، لباس گرمی بپوشم.
به طرف خانه برگشت. علفزار سراشیب از باران شب گذشته خیس بود ولی چه اهمیت داشت. باید به خانه بازگردد و کمی به خودش برسد. این را که همیشه باید اراسته به نظر بیاید به مامی مدیون بود. مامی وقتی او را نامرتب می دید داد و فریاد راه می انداخت.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
صفحه  صفحه 1 از 13:  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Scarlett | اسکارلت جلد اول (ادامه داستان بر باد رفته)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA