انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 4:  1  2  3  4  پسین »

Kajal | كژال


زن

 


کژال
نویسنده : ماندانا معينى
۱۳ فصل

خلاصه رمان :

ﭘﺮﻭﺍﺯﻩ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺑﻠﻮﻍ ﭘﺪﺭ ﻭ
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﻧﺰﺩ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻋﻤﻮﯾﺶ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍتماﻡ ﺗﺤﺼﯿﻼﺕ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﺭﺷﺘﻪ ﭘﺰﺷﮑﯽ ، ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻥ ﻃﺮﺡ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺘﺎﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ .
ﻭﯼ ﺍﺯ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﻧﺎﻑ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﭘﺴﺮ
ﻋﻤﻮﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﭘﯿﺶ آﻥ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ .
ﺑﺎ ﺍﻭﺭﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﯼ ﺍﺯ ﺩﻩ ﺩﯾﮕﺮ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ ﺑﺎ ﺍﻭ ، ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﻮﺳﻂ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺭﺑﻮﺩﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺩﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺷﺮﻑ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ آﻧﻬﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺸﻨﺪ ﻭ ﻧﻌﺶ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻩ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺍﻧﻨﺪ .
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺟﺴﺪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮐﺎﻣﻼ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﺍﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺩﻋﺎ
ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﻔﺖ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺩﺭ ﺑﺨﺎﺭﯼ ﺍﺗﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .
ﺍﻣﺎ ﮐﮋﺍﻝ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﻗﻮﻝ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺯﺍﯼ ﺑﯿﺴﺖ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﻪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺩﺍﺩﻩ ﺿﻤﻦ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﭘﻨﺎﻩ ﺍﻭﺭﺩﻥ ﺑﻪ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﻓﺎﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ آﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﻃﻮﯾﻠﻪ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺑﻨﺰﯾﻦ آﺗﺶ ﺯﺩﻩ ﺳﺖ .
ﮐﮋﺍﻝ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺍﺯﻩ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﺍﺳﻠﺤﻪ ﺑﺪﻫﺪ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺑﻪ ﮐﻮﻩ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ .
ﺩﺭ آﻥ ﺩﻩ ﺯﻧﯽ ﻣﻘﺘﺪﺭ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺧﺎن باﻧﻮ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺯﻥ ﺧﺎﻥ
ﺑﻮﺩﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯﻩ ﻋﻼﻗﻪ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﮔﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻗﺼﺮ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺍﻭ ﮐﻪ ﺩﺭﻗﻠﻌﻪ ﺍﯼ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﻭﺩ .
ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﭘﺴﺮﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻌﺮﯾﻔﻬﺎﯼ
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻋﺎﺷﻖ ﭘﺮﻭﺍﺯﻩ ﺷﺪﻩ و ...

کلمات کلیدی :

رمان کژال , ماندانا معینی , رمان , رمان ماندانا معینی , مؤدب پور , ماندانا , معينى
Signature
     
  
زن

 
کژال ۱
» گاهی وقتها خیلی دلم می گیره ! نه اینکه مثلا پاییز باشه و بارون بیاد! یا اینکه مثلا عصر جمعه باشه و هیچ کاری هم برای انجام دادن نداشته باشم !نه! هیچکدوم از اینا نیست!من نه یه دختر رویایی هستم و نه یه دختر نازک نارنجی از اون موقعی که خودمو شناختم با مسئولیت بزرگ شدم!همیشه هم وظایفی رو انجام دادم که دخترای خیلی بزرگتر از خودم اصلا نمی دونستن چیه!
وقتی دوازده سالم بود ، مادرم در اثر سرطان فوت کرد و مسئولیت خونه افتاد گردن من! باید غذا می پختم و خونه رو نظافت میکردم و کم بیش هم خرید به عهده من بود !هرچند که پدرم کمکم میکرد اما اون بالاخره مرد بود و هرچه قدرم که سعی میکرد نمیتوانست مثل یه زن مسئولیت خونه داری رو قبول کنه و انجام بده!
پدرم مرد خیلی خوبی بود اما متاسفانه بی فکر! یعنی اصلا فکر آینده نبود! درست برعکس عموم ! هرچقدر عموم پول جمع کن و حسابگر بود، پدرم دست به باد! البته نه اینکه پولهاشو در راه بد خرج کنه .اما من یادم نمی آد که هیچوقت پدرم یه پس انداز قابل قبول داشته باشه! همیشه خونه ما پر بود از شکلات و میوه و شیرینی و آجیل و چی و چی و چی ! رخت و لباس مونم همیشه خوب بود! مسافرت هر تابستون و عیدمونم هیچوقت ترک نشد! هفته ای یه بار شب شام بیرونم همینطور! برای همین هم پدرم هیچوقت نمی تونست پس انداز داشته باشه هرچند که کارش بد نبود و حقوق خوبی می گرفت اما بدون بازنشستگی!
شغل پدرم آزاد بود ! تاجر و کاسب این چیزا نبود اما یه جوری خودشو به شغل آزاد وصل کرده بود! هیچ موقع هم از کارش برای من حرف نمی زد اما می دونستم که دلالی میکنه !شایدم همین پول دلالی بود که هیچوقت برامون برکت نکرد و نموند! همینطور که پدرم نموند!
تقریبا سه چهار سال بعد از فوت مادرم، یه روز بهم خبر دادن پدرم تو بازار سکته کرده و تا رسوندنش بیمارستان، دیگه دیر شده بوده ! بدبختی اینکه حتی برای مراسم کفن و دفن و ناهار و این چیزام اندوخته ای نداشتیم !یعنی همیشه همینطور بود! هروقت که خرجی چیزی برامون پیش می اومد ، پدرم از عموم قرض میکرد و یه دنیا سرزنش رو اگه چه به حق هم بود به جونش می خرید! بعد از یه مدت هم قرضش رو ادا میکرد اما همیشه سرزنش های عموم بود!
شاید تو دوران نوجوانی وجوونی بخاطر این رفتار عموم ازش ناراحت می شدم اما وقتی بزرگتر شدم فهمیدم که تمام حرفاش حقیقت داشته!
در هر صورت پدرم اگر چه ولخرج بود اما خوب بود و بعد از مادرم، همه دنیا و امیدش من بودم! تا وقتی که سرکار بود که بود اما بعدش همیشه با دست پر و رویی خوش می اومد خونه و همراهش صدتا پاکت و کیسه نایلون و پرتقال و شادی و موز و خوشحالی و شکلات و دلخوشی و گوشت و خنده و شیرینی و امید و نون و مهربونی رو می آورد خونه!
پدرم هرچی که بود و هرچقدرم که عموم ازش ناراحت بود اما من دوستش داشتم چون همیشه بهم اعتماد به نفس می داد! برای همین هم تونستم تو دانشگاه سراسری ، رشته پزشکی قبول بشم!همه این اعتماد به نفس رو از پدرم داشتم و وقتی تو پونزده شونزده سالگی از دستش دادم، تبدیل به یه دختر وامونده و ذلیل نشدم و با استقامت زندگی رو ادامه دادم .
چون از خودمون خونه نداشتیم ، بالاجبار بعد از فوت پدرم، عموم سرپرستی ام رو به عهده گرفت و با اونا زندگی کردم .عموم خیلی خوب بود البته غیر از مواقعی که از دست پدرم عصبانی می شد و از جلوی من بد می گفت و همیشه هم آخرش گریه اش می گرفت! اونم پدرم را دوست داشت!
خونه عمو اینا مال خودشون بود و با زن و پسرش ، یه زندگی منطقی رو پیش می بردن! تو خونه عموم اینا هر چیزی برنامه داشت!خوردن، خوابیدن، تلویزیون دیدن، درس خوندن، بیرون رفتن،.....خلاصه همه چی!درست بر خلاف خونه ما! برای همین هم اون چند سالی که با عموم اینا زندگی کردم خیلی چیزا به من یاد داد!
و حالا زمانی رسیده بود که برای گذروندن طرحم باید ازشون جدا می شدم و این جدایی باعث شده بود که فکر عموم مشغول بشه! نمی دونست باید چیکار کنه! از یه طرف من مجبور بودم که طرحم رو تو یه روستای دور بگذرونم و از یه طرف دلش راضی نمی شد که منو تنها ول کنه تو جایی که نمیشناسه! کسی رو هم نداشت که دنبال من بفرسته که اونجا مواظبم باشه .می دیدمش که چقدر زجر می کشه و از یه طرف خوشحال! ناراحت برای اینکه بعد از چند سال زندگی باهاشون و ازشون محبت دیدن، باید برای مدتی ازشون جدا بشم و خوشحال بخاطر خسرو!
خسرو پسر عموم بود ! از من یک سال بزرگتر بود! قیافه اش بد نبود یعنی می شد گفت که خوش قیافه و قد بلند و خوش تیپه اما از خلق و خوش خوشم نمی اومد! این پسر همیشه فکر میکرد که به من بدهکاره! نمی دونم چرا همیشه خودشو بخاطر مردن پدر و مادرم مسئول حس میکرد ! همیشه فکر میکرد باید به من محبت کنه ! شاید بخاطر تلقینات عموم اینا بود و شاید هم بخاطر قلب مهربون خودش بود! اما این کارش برای من درد آور شده بود !خودش یه پسر مرتب و منظم و موفق بود!همیشه یا شاگرد اول یا شاگرد دوم!همیشه مسئول! همیشه مواظب! همیشه با ادب! منم زیاد از این اخلاقش خوشم نمی اومد!
خسرو اینقدر منظم بود که اگه کسی وارد اتاقش می شد فکر میکرد هر روز یه خدمتکار اونجا رو به دقت نظافت می کنه!تمام رخت و لباسش همیشه اتو شده و تاکرده تو کمدش بود! کفشاش همیشه واکس خورده! کتاباش همیشه مرتب تو کتابخونه چیده شده! رختخوابش همیشه آنکادر شده!خودش همیشه آراسته ! هیچوقت هیچکاری یادش نمی رفت!هیچ وقت سر هیچ قرار دیر نمیکرد!
خسرو حتی جوراباشم اتو می زد!
گاهی وقتا انقدر از دستش لجم می گرفت که دلم میخواست برم تو اتاقش و همه چیز رو بهم بریزم! هر چند می دونستم که بمحض رسیدن در عرض چند دقیقه همه چی بر میگرده سرجاش!
تا اونجا که می تونست سعی میکرد که کمتر بخنده !شوخی کم میکرد! تا اونموقع هم یادم نمی اومد که حتی یه بار هم با من دعوا کرده باشه یا سرم داد زده باشه! حتی یه دفعه که تو دوران دبیرستان از یه درس نمره کم آورده بودمو خسرو باهام تقویتی کار میکرد، برای این که سربسرش بذارم، یه مسئله رو هی غلط حل کردم!شاید ده بار! هر چی بهم یاد می داد بازم من مخصوصا غلط حل میکردم! می دونین عکس العملش چی بود؟
فقط گفت:
» وقتی ده بار یک چیزی رو یاد نگرفتی، باید حتما برای یازدهمین بار امتحانش کنی!«
یعنی در واقع منو از رو برد و با خجالت مسئله رو درست حل کردم!
زن عموم خیلی خانم بود و مثل مادر به من می رسید .در واقع تو خونه عموم اینا هیچ مشکلی نداشتم جز....!
این جز همون قول و قرار های اشتباه بود که همیشه بین پسر عمو و دختر عمو یا پسر دایی و دختر عمه یا هر جور دیگه اش رد و بدل می شد و وقتی اونا خیلی کوچیک هستن، بزرگتراشون برای همدیگه عقدشون میکردن!در واقع یه نوع عقد کردن بود حالا فقط لفظی!
پدر و عموم یه همچین کاری کرده بودن و بقول خودشون ناف منو برای خسرو بریده بودن!
شاید اگه این مسئله در میون نبود از خسرو خیلی هم خوشم می اومد.اما وجود چنین قول و قراری همیشه آزارم می داد!
دلم میخواست که با فکر راحت و آزادی،شوهرم رو خودم انتخاب میکردم اما حالا دیگه نمی شد! جدا از قول و قرار که میشد با کمی روشن بینی زیرش زد، خودمو مدیونشون می دونستم! اگر اونا نبودن توی پونزده شونزده سالگی نمی دونم چه بلایی سرم می اومد و یا چه آینده ای در انتظارم بود! بدون خونه و زندگی و پول!
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
در هر صورت زمانی رسیده بود که باید برای گذروندن طرحم به یه روستای خیلی دور.....و اون طرفا که خودم هنوز درست نمی دونستم کجاست می رفتم .این مسئله خسرو رو هم ناراحت کرده بود! احساس میکردم که خیلی دلش میخواد در اینمورد باهام صحبت کنه اما خسرو خوددارتر از این حرفا بود! ایده هاش رو هم می دونستم چه جوریه! همیشه بطرف مقابلش اعتماد به نفس می داد!جوری با آدم برخورد میکرد که به آدم احساس بودن دست می داد!هر وقت که مثلا ازش راهنمایی می خواستم طوری عمل میکرد که دست آخر حس میکردم که خودم به اون نتیجه رسیدم و بهترین راه حل به فکر خودم رسیده! از این اخلاقش واقعا لذت می بردم! شاید اگر این قرار و عهد اجباری در میون نبود، خسرو کسی بود که من برای همسری انتخابش میکردم!
راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم!یعنی اسمم رو بگم !
من پروازه هستم.معنی پروازه هم یعنی آتیشی که ایرانیان باستان تو شب عروسی، جلوی پای عروس روشن میکردن! یه معنی دیگه اش هم ورق طلاس اما معنی اصلیش همون آتیشه!
اینم یه چیز دیگه از اخلاق پدرم بود! دوست داشت که از اسامی ایرانی برای دخترش استفاده کنه! در هر صورت من پروازه هستم!
اونروز که فهمیدم چه روستایی رو برای من در نظر گرفتن، همراه دوستم لیلا که قرار بود یه جا نزدیک کاشان طرحش رو بگذرونه، داشتیم برمی گشتیم طرف خونه ما .لیلا صمیمی ترین دوستم بود .دختر خوشگلی نبود اما خیلی مهربون و بانمک! همیشه هم می گفت که دلش میخواد شبیه من باشه! حالا یا تعریف از خود حسابش می کنین یا نه اما من طبق گفته دوستام و به استناد رجوع خواستگارهای نسبتا زیاد و پلکیدن پسرای دانشکده دور و ورم، دختر قشنگی بودم! البته خودم این موضوع رو می دونستم و خیلی هم ازش لذت می برم اما همیشه وقتی کسی ازم تعریف میکرد ، با گفتن جملات چشم شما منو قشنگ می بینه و شما لطف دارید و این چیزا، اظهار فروتنی میکردم!
خلاصه اونروز داشتیم با لیلا قدم زنون می اومدیم طرف خونه ما و با همدیگه حرف می زدیم«
- پروازه ! تو از اینکه تنهایی برای طرحت بری نمی ترسی؟!
- ترس برای چی؟
- خب بالاخره یه دختر! تنها! تو یه جای غریب!
- اونجاهایی که ماها رو می فرستن امنیت کامل برقراره!
- منم خیلی دلم میخواست مثل تو می تونستم تنها برم اما پدر و مادرم اجازه نمی دن! مادرم از یه هفته پیش داره بار سفر می بنده!
- من مجبورم تنها برم ! تو شانس آوردی که مادرت باهات می آد!
- ولی تنهایی یه مزه دیگه ای داره! هیجان انگیزه! رویایی یه!
- شایدم خطرناک!
- مگه نمی گی اونجاها امنیت داره!
- شوخی کردم
- بهم اونجا زنگ می زنی؟
- حتما .تو هم بهم زنگ بزن!
- مگه موبایل گرفتی؟!
- نه!خسرو موبایلش رو گذاشته برای من!
- خیلی هوات رو داره!
- بدبختی منم همینه
- چرا؟
- خیلی مدیونشم
- فکر کنم طرحت تموم بشه و عروسی راه افتاده
برگشتم نگاهش کردم که گفت:
- مگه خسرو چه عیب داره؟!
- مشکل سر اینه که خسرو هیچ عیبی نداره
- خب پس چی؟
- همین عیب نداشتن خودش یه نوع عیبه!
- داری بهانه گیری می کنی!
- نه! اصلا
- پس دیگه چی؟
- نداشتن حق انتخاب! من مجبورم خسرو رو انتخاب کنم! یعنی حق گزینش فقط از بین یه نفر! یعنی اجبار! شاید خسرو بین صدتا پسر تک باشه اما چون حق انتخاب ندارم پس می شه اجبار!تحمیل!
- در هر صورت خسرو یک شانسه که بهت رو کرده! مواظب باش از دستش ندی !
- بخاطر جبران زحماتشون هم که شده مجبورم همسریش رو قبول کنم
- خب! تو از اینجا می ری خونه؟
- آره
- فکر نکنم تا چند وقت بتونیم همدیگر رو ببینیم
- مرخصی که داریم
- من تا اونجا که بشه نمیخوام ازش استفاده کنم
- چرا؟
- باید به اونجا عادت کنم
- خوش بحالت! من دارم دق میکنم.فکرشم می کنم که باید از تهران برم، دیوونه می شم!
- سوگندی رو که خوردی یادت نره
- این سوگند هام دیگه آبکی شده! برو ببین اکثر دکترا، بساز بفروش شدن!
» رسیدیم به جایی که باید از همدیگه جدا می شدیم. یه لحظه هر دو ایستادیم و به همدیگه نگاه کردیم و بعد یه مرتبه پریدیم بغل هم! هر دومون زدیم زیر گریه و بعدش ازش خداحافظی کردم و تند راه افتادم طرف خونه! می دونستم لیلا هنوز همونجا ایستاده و داره منو نگاه می کنه اما تند راه می رفتم و حتی یه بارم برنگشتم نگاهش کنم! می ترسیدم دوباره گریه ام بگیره«
سر یه خیابون سوار تاکسی شدم و نیم ساعت بعد رسیدم دم خونه و رفتم تو. زن عموم داشت یه چیزایی رو برام بسته بندی میکرد و می ذاشت تو یه ساک دستی .سبزی خشک و لوبیا و باقالی و نبات و برنج و این چیزا .ازش تشکر کردم و رفتم تو اتاقم و چمدونم رو بستم.از دو سه شب قبلش همه چیزها رو جمع وجور کرده بودم . چیزایی رو که نمی خواستم ، داده بودم به دوستام و یا گذاشته بودم دم در و بقیه رو که همون لباسام و کتابام بود، همه رو جمع کرده بودم . شاید تمام وسایلم شده بود دوتا چمدون! وقتی کارم تموم شد و برگشتم به اتاق نگاه کردم، دیگه هیچ اثری از یه دختر بیست و چهار پنج ساله توش نبود! شاید اگه خونه خودمون بود هزارتا چیز تو اتاقم جا می ذاشتم اما نمی دونم چرا احساس میکردم که باید مثل یه مستاجر اونجا رو تخلیه کنم! احساس میکردم باید این اتاق خالی خالی بشه که بعد از من بدنش به یه نفر دیگه!
شروع کردم به نظافت اتاق و یه ساعت بعد اونجا پاک پاک شد . بدون حتی یه یادگاری از من! اینطوری بهتر بود.به دلم افتاده بود که قرار نیست دیگه برگردم اینجا . حالا چرا، نمی دونم!
اونشب یه جو عجیب تو خونه حکمفرما بود! تقریبا هیچکس با هیچکس حرف نمی زد و فقط با کلمات یا جملات کوتاه مسائل مهم رو به همدیگه می گفتن. انتظارش رو نداشتم .بعد از هفت هشت سال، این مهمون ناخونده که ناچاراً باید تحملش میکردن داشت از اون خونه می رفت . پس نباید کسی از این مسئله ناراحت باشه! شایدم داشتن ظاهر سازی میکردن .شایدم بهم عادت کرده بودن. خب بالاخره ، آدم بعد از اینهمه سال به هر چیزی عادت می کنه! ولی می دونستم که ناراحتی شون همون شب یا حداکثر فردا شبه ! بعدش دیگه هموشون یه نفس راحت می کشن! البته تو دلم از همه شون ممنون بودم! ممنون و مدیون ! تحمل یه نفر اضافه برای اینهمه سال خیلی سخته! مخصوصا برای زن عموم ! خودمو می ذاشتم جای اون . یه مرتبه یه دختر بزرگ رو بیارن دم خونه آدم و بگن از این به بعد شما دوتا بچه دارین.
بیچاره حتی یه بارم اعتراض نکرد .حتی چهره اش هم هیچ اثری از ناراحتی ندیدم ! اگر مثلا عروس شون بودم خب باید تحملم میکردن اما.........!
بالاخره فعلا که همه چیز تموم شده ! تا بعد خدا بزرگه ! نباید ذهنم رو به این چیزا مشغول میکردم !تو این مسئله نه من مقصر بودم و نه اونا !همون کلمه مهمون ناخونده رو به اضافه کلمه ناچار که باهم جمع کنیم می شدم من!
در هر صورت اتاق پاک و تمیز و بدون یک یادگاری شد و بعد از خوردن یه شام تقریبا در سکوت و با یه شب بخیر ، رفتم تو اتاقم و بدون مرور خاطرات این چند سال، خوابیدم . روز قبلش رفته بودم ترمینال برای بلیت . هر روز یکی دوتا اتوبوس از اونجا حرکت میکرد و می رفت اون طرفا که باید از همونجا، حالا با هر وسیله خودمو به اون روستا می رسوندم .البته بلیت رو همون روز می دادن و منم گذاشته بودم که همون فردا که رسیدم ترمینال بلیت بگیرم و اگرم احیانا نبود با سواری می رفتم .
اونشب دروغ نگفته باشم یه چیز تو سرم بود! یه آرزو ! یه خواست! یه گله گی! یا هرچیز دیگه بشه اسمش رو گذاشت .هرچند که همه اش سعی میکردم که به اینم فکر نکنم اما نمی شد ! این یکی دیگه دست خودم نبود .دلم میخواست پدر و مادرم بودن! دلم میخواست شاهد موفقیتم بودن! دلم میخواست این مادرم بود که چمدونم رو می بست و حاضر میکرد و خودشم آماده می شد برای اینکه با من بیاد به اون روستا که تنها نباشم! مثل لیلا! مثل صدتا ، هزار تا دختر دیگه!
*****
ساعت شیش صبح بود که بیدار شدم و همونجا لباسمو پوشیدم و از اتاق دویدم بیرون .زن عموم صبحونه رو آماده کرده بود و همه هم بیدار بودن .حتما برای خداحافظی .برام جالب بود .یه احترام! یا نشون دادن اینکه برام ارزش قائلن !
بعد از خوردن صبحونه ، می دونستم که حتما عموم منو تا ترمینال می رسونه.برای همین رفتم پیش زن عموم و تا خواست که بغلم کنه، زود دستش رو ماچ کردم !
جا خورد و تند دستش رو کشید که گفتم :
- زن عمو! بخاطر همه چی ممنونم! می دونم براتون سخت بود اما منم بی گناه بودم! بازم ممنون!
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
» بغلم کرد شاید مثل یه مادر و گریه کرد .بازم مثل یه مادر ! و یه جمله! اتاقت رو همیشه برات نگه می دارم «
و شاید این جمله هم یه پیام قشنگ با خصوصیت عواطف ایرانی بود! یه پیام زیبا مثل پیام یه مادر!
وقتی داشتم دوتا چمدونم رو از تو اتاق می آوردم بیرون، خسرو مثل همیشه آروم اومد جلو و بدون سوال و حرف یا پرسیدن اینکه ازش کمک میخوام یا نه، چمدونها رو از دستم گرفت و برد گذاشت صندوق عقب ماشین ! بازم از دستش حرص میخوردم.حالا وقتش بود که از اون خونه جدا شم! از دیوارش! از سقفش ! از اتاقاش، از فضاش و از همه چیش، خلاصه از هفت هشت سال زندگی ، با یه نگاه به همه جا.
وقتی رفتم تو حیاط و ماشین رو خسرو از خونه برد بیرون، تازه متوجه شدم که قراره خسروم ام باهامون بیاد .برام فرقی نداشت .رفتم عقب ماشین نشستم وحرکت کردیم .از پشت داشتم نگاهش میکردم .چهار شونه بود و خوش اندام.موهای قهوه ای سیر که همه شون رو می زد بالا . همیشه هم وقتی به این صورت تو ماشین می نشستیم ، قبلش ازم عذرخواهی میکرد.
یه خرده بعد متوجه شدم که انگار قرار نیست بریم ترمینال! وقتی از عموم پرسیدم ، فهمیدم که میخوان خودشون منو تا اون روستا برسونن! مونده بودم چی بگم . راستش تو اون لحظه خوشحال بودم! آخه واقعا سخت بود که یه دختر جوون تنهایی بره به یه همچین جایی! برای شاید آخرین بارم، وظایف و مسئولیت هاشونو به نحو عالی انجام دادن . شروع کردم به اصرار که خودم برم اما عموم فقط با یه حرکت دست بهم فهموند که اصرار بی فایده س! خسرو که هیچ، همونجور پشت فرمون نشسته بود و بدون حرف رانندگی میکرد! می دونستم بقیه حرفام بی اثره و اونا این تصمیم رو از قبل گرفتن! پس ساکت شدم .راه طولانی بود و خسته کننده .جالب این که هیچکدوم یه کلمه حرف نمی زدیم و فقط صدای رادیوی ماشین بود با پارازیت هاش! حالا چه جوری این راه رو تحمل کردم، بماند ! هرچند که اون بیچاره هام همین حال رو داشتن .مخصوصا خسرو که رانندگی میکرد .
یه خرده از ظهر گذشته بود که جلو یه رستوران ایستادیم و ناهار خوردیم و دوباره حرکت کردیم .دیگه از اون به بعدش رو تا ساعت شیش بعدازظهر نفهمیدم! نمی دونم چطور خوابم برد ! اونم چه خوابی! اصلا نمی تونستم چشمامو باز کنم .فقط یه موقع متوجه شدم که عموم صدام می کنه ! زود پریدم و با حالت اضطراب پرسیدم:
- کجاییم؟
- آروم باش عمو! رسیدیم!
تند از ماشین پیاده شدم .هوا تاریک شده بود .تو یه جایی مثل میدون ده بودیم . همه اهالی ده جمع شده بودن اونجا! اولش یه آن فکر کردم که اومدن استقبال من اما بعدا فهمیدم که موضوع چیز دیگه س.گویا مشغول انجام یه مراسمی بودن!برام خیلی جالب بود . یعنی جالب و عجیب بود!
یه عده پسر جوون با تفنگ رو اسب بودن و از اینطرف میدون می تاختن اونطرف! همونجور که سوار اسب بودن، گاه گداری ام تیراندازی میکردن! البته نه به طرف کسی .هوایی تیراندازی میکردن و یه چیزی مثل مشعل هم تو دستشون! وسط میدون هم یه جائی به ارتفاع دو سه متر علف ریخته بودن و کمی اونطرف ترش یه چیزی مثل یه کلبه با چوب درست کرده بود .دور میدون هم پر بود از اهالی ده! حدودا شصت هفتاد نفری می شدن . درست وسط میدونم یه جا یه چیزی شبیه یه مبل قشنگ و بزرگ گذاشته بودن و یه زن روش نشسته بود که تا چشمش به ماها افتاد یه چیزی به یه مرد پیر گفت که اونم یه نگاه به ما کرد و اومد طرفمون و وقتی رسید ، سلام کرد و ازمون پرسید که کی هستیم .عموم گفت که من پزشکم و اون آقا که فهمیدم کداخداس. خیلی بهمون احترام گذاشت و ازمون خواست که دنبالش بریم .همونجور که اون جلو می رفت و ماهام دنبالش، داشتم اون مراسم رو نگاه میکردم!برام خیلی ماجرا جالب شده بود اما با اشاره عموم دوباره حرکت کردیم .
کدخدا منتظرمون بود . با اینکه خیلی دلم میخواست همونجا بمونم و بقیه این مراسم رو ببینم اما مجبوری دنبال کدخدا رفتم . خسرو هم همینطور! اونم انگار بدش نمی اومد همونجا بایسته و اون مراسم رو تماشا کنه!
از میدون ده رد شدیم و رفتیم تو یه کوچه باریک .همه جا تاریک تاریک بود طوری که بسختی جلوی پامون رو می دیدیم، یه جا نزدیک بود بخورم زمین که خسرو زود بازوم رو گرفت ! کدخدام متوجه شد و با یه لهجه مخصوص و قشنگ گفت:
- ببخشید مهمونا! حواسم نبود فانوس ور دارم نه اینکه خودمون آشنای اینجاییم و چشم بسته راه ها رو می ریم! فکر می کنیم همه هم همینطورن! الان می رسیم. یه خونه خرابه همین جا هس که قابل شما رو نداره ! امشب رو قدم رو چشم ما بذارین!
عموم ازش تشکر کرد و یه خرد بعد رسیدیم .یه خونه دو طبقه بود .البته یه خونه روستایی دو طبقه، از گِل و خشت و تیر چوبی ! هنوز اصالت ده و روستا حفظ شده بود! هوا بوی سبزه و چوب جنگل می داد! یه بوی آشنا ! یه عطر آشنا!
سرمو بلند کردم و آسمون رو نگاه کردم. پر بود از ستاره ، انقدرم به زمین نزدیک بود که انگار اگر دستم رو دراز می کردم میخورد بهشون . تو اون تاریکی مثل شمع، روشن خاموش می شدن و انقدر تصویر قشنگی ساخته بودن که دلم نمی اومد سرمو بیارم پایین!
کدخدا از چند تا پله سنگی رفت بالا و یه در چوبی رو هول داد و رفت تو . ماهام آروم دنبالش رفتیم اما جلوی در، عموم یه خرده معطل کرد که کدخدا وقت داشته باشه اهالی خونه رو خبر کنه اما کدخدا از تو صدامون زد و گفت:
- قدم بذاریم رو چشمم! ملاحظه نکنین!هیچ کس خونه نیس ! بفرمایین!
)) بعدش خودش با یه فانوس اومد جلو در و دوباره تعارف کرد .ماهام رفتیم تو و کدخدا در رو پشت سرمون بست و خودش جلو جلو راه افتاد و از چند تا پله رفت بالا و ماهام پشت سرش رفتیم .طبقه بالا خونه ، یه اتاق بیست متری بود که دوتا فرش دوازده متری خرسک توش پهن بود و کناره هاش رو خوابونده بودن به دیوار .یه نفس عمیقی کشیدم و بوی پشم گوسفند می اومد! دور تا دور اتاقم رو زمین پتو پهن شده بود و چند تام پشتی رو به دیوار تکیه داده بودن! در واقع طبقه بالا فقط همین یه اتاق بود با یه در پهن و عریض ! ((
کدخدا زود گیوه ها شو در آورد رفت تو و به ما فهموند که یعنی ماهام باید کفشهامونو در بیاریم .
اول عموم و بعد من و بعدش خسرو کفشامونو در آوردیم و رفتیم تو که خودش رفت طاقچه و از جیبش یه کبریت در آورد و یه چراغ نفتی رو روشن کرد و همونجور که حبابش رو می ذاشت سر جاش گفت :
- روم سیاه! تا مراسم تموم نشه نباید چراغ روشن کنیم!
بعدش همچین خندید که تمام دندونهای زرد و سیاه شده اش از دود سیگار معلوم شد و گفت :
- هرچند که اگه مراسمم نباشه هفته ای دو سه روز برق نیس!
بعد تعارفمون کرد بشینیم و خودش از اتاق رفت بیرون و گیوه هاش رو پوشید و از پله ها رفت پایین . نور فانوس سایه اش رو انداخت به دیوار که هرچی از پله ها پایین تر می رفت ، سایه ش درازتر می شد و خیلی ترسناک !همونجور که ایستاده بودم از پنجره بیرون رو نگاه کردم. همه خونه ها تاریک تاریک بود و خالی! مثل شهر ارواح ! انگار همه مردم ده رفته بودن برای اون مراسم ! حتما چیز مهمی بود با اینکه از زور بیکاری و نداشتن سرگرمی ، اینجور مراسم براشون بهترین تفریح و سرگرمی بود.
گرفتم یه جا نشستم که یه خرد بازم سایه کدخدا افتاد به دیوار پله ها و بعدش کوتاه و کوتاه تر شد و کله کدخدا معلوم! تو دستش یه کوزه بود و چندتا کاسه ، بازم جلو اتاق گیوه هاش رو در آورد و وارد شد و گفت :
- باید ببخشین ضعیفه تو میدونه و منم بلد نیستم پذیرایی کنم . علی الحساب گلوتونو تازه کنین تا اونم برگرده .
کوزه رو با کاسه ها گذاشت جلوی ما و خودشم نشست یه گوشه .عموم ازش تشکر کرد اما هیچکدوم دست به کوزه نبردیم که خودش دو لا شد و کوزه رو برداشت برش گردوند تو یه کاسه و یه مایع سفید رنگ کاسه رو پر کرد که خندید و گفت :
- شیره ! شیر تازه . فکر نکنم تو شهر یه همچین چیزی گیر بیاد
بعد دوباره خندید و دو تا کاسه دیگه رو هم پر کرد و هل داد جلو ما و گفت :
- نوش جان کنین! بی تعارف .
عموم و خسرو دوباره تشکر کردن و برداشتن اما من هنوز دو دل بودم .راستش خیلی می ترسیدم .همه ش چشمم به اینور و اونور بود که نکنه تو اون اتاق نیمه تاریک، یه مرتبه عقربی ، رطیلی چیزی یه جامو نیش بزنه !
داشتم زیر چشمی بغلم رو نگاه میکردم که یه مرتبه متوجه شدم دست کدخدا با یه کاسه اومد جلو صورتم ! یه دفعه سرم رو کشیدم عقب که کدخدا از همون خنده ها کرد و گفت :
- بفرما خانم دکتر !نوش جان کنین ! خیلی خوشمزه س آ.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
مجبوری کاسه رو از دستش گرفتم .یه لحظه مکث کردم اما یه آن به خودم گفتم من که باید دو سال اینجا باشم و از این چیزا بخورم .پس بذار از همین جا شروع کنم که هنوز نرسیده، کسی از دستم ناراحت نشه و بهش بَر نخوره.آخه زشت بود که دست میزبان رو رد کنی .کاسه رو گرفتم و یه تشکر آروم کردم و یه ذره ازش خوردم .خیلی خوشمزه بود .اصلا با اون شیری که تا حالا خورده بودم فرق داشت . دوباره کاسه رو بردم جلو دهنم و ایندفعه همه ش رو خوردم که کدخدا یه خنده دیگه بهم کرد و همونجور که برمی گشت سرجاش گفت:
- گوارا وجود
منم یه لبخند بهش زدم که عموم گفت:
- این چه مراسمیه ؟ شما کی هستین؟
کدخدا یه پاش رو جمع کرد تو سینه ش و گفت :
- من کدخدا ملکم . غلام شما .اینم یه رسم قدیمیه .هر سال تو این شب یه آتیشی روشن می کنیم و مردم جمع می شن تو میدون .الان تموم می شه .
دوباره صدای تیر اومد. دوتا پشت سرهم!
بازم کدخدا خندید و گفت :
- الان تموم می شه
در هر صورت مجبور بودیم که صبر کنیم.صبر با نور کم و بوی پشم گوسفند و پای کدخدا ! خیلی رمانتیک بود .
- ببخشید ! دخترتونن خانم دکتر؟
- برادر زاده ! دختر برادرم ن!
- زنده باشن .گوشش صدا کنه آقای دکتر قبلی رو ! خیلی زحمت ما رو کشید .
انتظار داشتم که بلافاصله بگه خدا بیامرز رو عقرب زد مرد چون از دور و ور و بالای سرم همه ش صدای خرت خرت میاومد! چشمم به در و دیوار بود و گوشم به حرفای کدخدا که دوباره خندید و گفت:
- خانم دکتر الان خوب دکتری بلدن ؟یعنی دکتر دکترن؟
- اگه دکتر نبودن که دولت نمی فرستادشون اینجا کدخدا!
- باید ببخشین! آخه ما تا حالا خانم دکتر ندیدیم. یعنی راستش ما تازه یه ساله که درمونگاه دار شدیم ! اون یه سالم یه آقا دکتر اومده اینجا!
- نه! خیالتون راحت باشه! خانم دکتر کارش رو خوب بلده .
- البته ! صد البته!
- حالا درمونگاه کجا هس ؟
- همین نزدیکی ! فردا صبح به امید خدا، بی حرف پیش نشونتون می دم ! راحت کنین ترو خدا، پاتونو دراز کنین.
صبر ما تا یه ساعت طول کشید ! یعنی تا مراسم تموم بشه و اهالی برگردن خونه و چراغا روشن بشه ، یه ساعتی طول کشید اما با تموم شدن مراسم و برگشتن زنِ کدخدا، خونه یه حال و هوای دیگه ای پیدا کرد ! چایی تازه دم و نون تازه و سبزی و پنیر و یه سفره گلدار قشنگ و یه کاسه بزرگ کله جوش با کشک عالیِ دهات و چند تا تخم مرغ محلی که توی روغن حیوانی شکسته شده بود! مکمل همه اینها یه تنگ دوغ بی نظیر !
خلاصه یه ساعت بعد از شام، چند دست رختخواب کشیده شد طبقه بالا و من یه طرف و عموم و خسرو یه طرف دیگه، تا صبح راحت خوابیدیم !
اونجا که ما بودیم در واقع خونه اصلی کدخدا نبود!خونه اونطرف حیاط بود و اینجارو برای پذیرایی از مهمونایی مثل ما درست کرده بودن که گاه و بیگاه و شب و نصفه شب وارد ده می شدن . در هر صورت که برای من عالی بود. مخصوصا خواب آخرش! تو تهران معمولا ساعت 12 میخوابیدم اما اونشب ساعت حدود ده بود که رفتم تو رختخواب و بخاطر خستگی راه، تا چشامو بستم و خوابم برد و صبحم هنوز هوا گرگ و میش بود که با صدای خروس های ده از خواب بیدار شدم . یعنی چشمامو باز کردم اما درست نمی دونستم که کجا هستم! خنکی عالی هوا، بوی خوبی که از پنجره می زد تو ، صدای قشنگ خروس ها، همه و همه یه حال و هوای عجیبی تو آدم ایجاد میکرد!
با بیدار شدن ماها ، سر وکله کدخدام با چند تا یاالله پیدا شد و پشت سرش سفره گلدار دیشبی و یه صبحونه عالی محلی با چایی و نون تازه و پنیر و سرشیر و عسل . می دونستم که اگه اینطوری پیش بره، روزی یک کیلو اضافه وزن پیدا می کنم!
خلاصه بعد از صبحونه ، با کدخدا راه افتادیم طرف درمونگاه و همونجور که از تو کوچه پس کوچه های خاکی اما با صفای ده رَد می شدیم ، اهالی، یعنی بیشتر زن ها و دخترها ده از لای در نگاه مون میکردن! بعضی هاشون که جسورتر بودن ، از تو خونه می اومدن بیرون و با تعجب چشم می دوختن به من! شاید براشون جالب بود که یه زن و یا دختر رو دیدن که از مَرد و شوهر خودش باسوادتره!
همونجور که از کنار دیوار باغ ها رد می شدیم و از بوی شکوفه ها و گلها گیج بودم، متوجه شدم که کم کم پسرهای ده هم دنبالمون راه افتادن! فرق اینا با زن ها و دخترهاشون این بود که شجاع تر بودن و می اومدن جلو و سلام می کردن و بعدش با یه فاصله، پشت سرمون راه می افتادن!
یه خرده بعد رسیدیم به یه محوطه باز که درمانگاه اونجا بود .یه ساختمون آجری نو ساز با یه حیاط نسبتا بزرگ و یه تابلو جلوی در که به همه نشون می داد که اینجا درمانگاهه و یه جای دولتی و تحت حمایت دولت که ناخودآگاه ترس و در نتیجه احترام رو تو مردم ایجاد میکرد!
کلید پیش کدخدا بود و در رو باز کرد و خودش رفت کنار و منتظر شد تا من برم تو .منم صبر کردم تا اول عموم بره تو و بعدش من و خسرو و آخر از همه کدخدا. پسرای ده هم که کم کم مردهاشونم باهاشون قاطی شده بودن، همون جلوی در حیاط ایستادن .
داخل ساختمون بد نبود .دوتا اتاق با یه دستشویی که قسمت درمانگاه رو تشکیل می داد و پشتش یه ساختمون مجزا، اونم با یه اتاق و یه دستشویی و یه سالن کمی بزرگتر از اتاق و حمام و آشپزخونه .همه تمیز و تازه رنگ شده.فقط کف اتاق و سالن موزاییک بود.
عموم به خسرو گفت که بره ماشین رو بیاره و خسرو هم از خونه رفت بیرون که دیدم چند نفر دارن یه چیزایی رو می آرن تو! برگشتم طرف کدخدا که بازم مثل دیشب خندید و گفت :
- دارن واسه تون قالی می آرن . هفته پیش دادم همه شون رو تمیز تمیز شستن و سینه آفتاب پهن شون کردن!
- دست شما درد نکنه اما خودمون آورده بودیم!
- اختیار دارین !خانم دکتر مهمون ما هستن ! ناسلامتی اومدن کمک ما ! ما چه آدمایی باشیم که حق نون و نمک رو بجا نیاریم؟
بعد به اون چند نفر اشاره کرد که فرش ها رو بیارن تو که یه مرتبه چندتا پسر دیگه هم به هوا کمک کردن دوئیدن جلو و همون دم در خونه کفشاشونو یعنی گیوه ها شون رو در آوردن و سر فرش ها رو گرفتن و آوردن تو و در عرض چند ثانیه ، سالن و اتاق خواب فرش شد! بعدش همه شون همونجور ایستاده بودن و به من نگاه میکردن که با اشاره کدخدا ، مجبوری از خونه رفتن بیرون .یه خرده بعدم خسرو از اونطرف که راه ماشین رو بود ، با ماشین رسید و چمدونهامو از تو صندوق عقب در آورد و آورد تو خونه .تقریبا همه چیر آماده بود .کدخدام رفت که برام رختخواب بیاره . منم دوباره شروع کردم خونه رو سرکشی کردن.تو آشپزخونه ش یه سکو بود که یه چراغ فتیله ای نفتی ، احتمالا برای آشپزی و چند تا کابینت فلزی و یه میز کوچیک با دوتا صندلی بود. یه یخچال هفت فوت هم یه گوشه ش بود .حمام همه کاشی .یه گوشه سالن هم یه بخاری نفتی . پرده هام همه شسته شده . خلاصه تقریبا همه وسایل رو برای یه زندگی ساده داشت .کمی بعد دوباره کدخدا اومد و ایندفعه م با چند نفر کمک! یه بخاری نفتی دستی و یه تلویزیون 14 اینچ و رختخواب و یه تخت و چند تا مبل راحتی و میز و یه خرده خرت و پرت دیگه . وقتی همه رو گذاشتن تو حیاط کدخدا گفت :
- اینا رو برده بودیم خونه که گم و گور نشن .خانم دکتر هر چیز دیگه هم که لازم دارن بگن تا براشون بیاریم .
ازش تشکر کردم که یه خرده این پا اون پا کرد و بعدش رفت و همه رو هم با خودش برد .موندیم من و عموم و خسرو که هر دو ناراحت ایستاده بودن و یه لحظه به من و یه لحظه به خونه نگاه میکردن . کمی که گذشت عموم گفت:
- خب عمو جون انگار همه چی جور شد!
- خیلی ممنون عموجون که زحمت کشیدین این همه راه رو اومدین
- این حرفا چیه؟
بعد دوباره یه نگاه به دور و برش کرد و گفت:
- بهتر نبود جای پزشکی، مهندسی می خوندی؟!
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
کژال ۲
بهش خندیدم که گفت :
- حالا باید یه دلم اونجا باشه و یه دلم اینجا!
این رو گفت و یه مرتبه منو بغل کرد و سرم رو بوسید و تند رفت طرف ماشین و همونجور که می رفت خسرو رو صدا کرد. خسروام یه قدم اومد جلوی من و یه نگاه بهم کرد و گفت :
- اگه کاری داشتی فقط یه تلفن بزن خونه .سریع خودمو می رسونم
بعد دستش رو آورد جلو که باهاش دست دادم و همونجور که دستم رو تو دستش نگه داشته بود گفت:
- می دونم قوی تر از اینها هستی که تنهایی بخواد ناراحتت کنه ! هرچند با این همه آدمی که من دیدم تنها نمی مونی! هر کمکی که به این مردم بکنی یادشون نمی ره و قدر می دونن!
بعدش دستم رو ول کرد و زیر لب خداحافظی کرد و رفت طرف ماشین و سوار شد .منم دنبالشون رفتم .وقتی که ماشین رو روشن کرد دیدم که اشک تو چشمای عموم پر شد! دل خودم گرفت اما چاره نبود . لحظه آخر عموم گفت:
- کاشکی نمی ذاشتم پزشکی بخونی!
و با یک نگاه غمگینِ خسرو، ماشین حرکت کرد و رفت! حرف عموم بوی عشق و دلتنگی می داد ! دلتنگی برای من!با همین فکر و یه احساس خوب برگشتم تو خونه .یه ساعت طول کشید تا سه تا دونه مبل راحتی و میز و تختخواب و بقیه چیزها رو یکی یکی بردم تو و با سلیقه چیدم .البته یه چیزایی کم داشتم که با خودم گفتم می رم شهر و تهیه می کنم اما رو هم رفته خونه سر و سامون گرفت! مهم این بود که یه مهمون با محبت پذیرفته بشه
از خونه اومدم بیرون و رفتم تو حیاط .واقعا قشنگ بود .هم حیاط اینطرف و هم حیاط اونطرف !چندتا درخت قشنگ ، باغچه تازه سبز شده .گلهای بنفشه .درخت مو که تقریبا نصف دیوارها رو با برگهای کوچیک و خوش رنگش پوشونده بود!خلاصه حیاط خیلی باصفایی داشت .یعنی تمام ده همینطور بود . قشنگ و سبز و خرم .برگشتم تو خونه و رفتم سر آبگرمکن یکی قبلا توش رو پر از نفت کرده بود .منم روشنش کردم و نیمساعت بعد آب گرم شد .در خونه رو قفل کردم و رفتم حمام .خستگی از تنم اومد بیرون. روحیه ام یه جور دیگه شده بود!لباسامو پوشیدم که دیدم یکی در می زنه.کدخدا بود با یه عالمه خجالت و عذرخواهی! روپوشم رو پوشیدم و روسری ام رو سرم کردم و در رو باز کردم که بازم سیل کلمات پوزش سرازیر شد و بعدش گفت:
- شما رو خان بانو دعوت گرفته!
- خان بانو کیه کدخدا؟
- خان بانو، خان بانوئه دیگه
- یعنی چی؟!
- زمینای زراعتی مال خان بانوئه
- یعنی خان این ده؟ یعنی هنوز شما خان دارین ؟
- خان بانو داریم! هم زمینای زراعتی این ده و هم دوتا ده بغلی مال خان بانوئه ! شما رو امروز ناهار وعده گرفته!
- خونه شون کجا هست؟
- قلعه! همون قلعه اون بالا ، از اینجا معلوم نیس !پشت باغ های اونطرفی یه!
- خان بانو تو قلعه زندگی می کنن؟
- ها! قلعه اربابی ، نزدیک ظهر می آم دنبالتون
- حالا باید ببینم می تونم بیام یا نه
- نه نه !حتما باید برین!
انگار این دعوت یه اجبارم همراهش داشت برای همین هم سرم رو تکون دادم و کدخدام خداحافظی کرد و رفت! باور نمیکردم که هنوز خان و خان بازی جایی باشه !حتما این خان بانوام یه نماد از روزگار گذشته بود!راستش بَدم نمی اومد برم و اون قلعه ای رو که کدخدا می گفت ببینم !حداقل یه بازدید از آثار تاریخی بود!سرم رو خشک کردم و لباسامو عوض کردم و آماده شدم تا کدخدا بیاد .دیگه نزدیک ظهر بود و نمی رسیدم که یه سرکشی به درمانگاه بکنم و موکولش کردم به عصر .احتمالم نمی دادم که فعلا کسی تو ده مریض بشه.تازه باید می دیدم که چه داروهایی تو قفسه های درمانگاه هست!تو همین فکرا بودم که از بیرون، اول صدای سرفه و بعد یا الله یا الله کدخدا رو شنیدم .منتظر نشدم که در بزنه و خودم در رو باز کردم و رفتم بیرون که کدخدا سلام کرد و گفت :
- حاضر شدین؟
- آماده ام!
- اسب سواری بلدین ؟
- برای چی؟!
- خب براتون اسب فرستادن!
بعد با دستش جلوی در رو نشون داد که دیدم دوتا اسب ، یکی سیاه و یکی م قهوه ای جلوی در بسته شدن به نرده ها! یه خرده بهشون نگاه کردم که کدخدا گفت:
- اگرم یاد ندارین عیبی نداره!خان بانو گفتن براتون کالسکه می فرستن.
دوباره یه نگاه به اسب ها کردم .او قهوه ایه ، هم یه زین ساده روش بود و هم مشخص بود که از نژاد خوبی نیست اما اون یکی علاوه بر قد و قامت قشنگش، روش یه زین با میخ های درشت و قشنگ داشت و کناره هاش همه تزیین شده بود که احتمالا با نقهر روش کار کرده بودن!یال گردنش رو هم بافته بودن ، هرچند که از نژاد اسب سررشته نداشتم اما شنیده بودم که اسب های اصیل همیشه دمشون رو بالای می گیرن که این یکی هم همینطور بود ! یه مرتبه هوس کردم که سوارش بشم ! برای همین به کدخدا گفتم:
- نه ، لازم نیست. همین خوبه سوارش که شدم کم کم یاد می گیرم
بعد راه افتادم طرفش و کدخدا دنبالم اومد و تا رسیدم نزدیکش انگار فهمید چه خیالی دارم برای همین هم دو قدم رفت عقب و شیهه کشید !خیلی ترسیدم اما به روم نیاوردم که کداخدا گفت:
- بی پیر اسبه ها! سه چهار تومن قیمت شه!
- سه چهار چی؟
- میلیون ! سه چهار میلیون !
- سه چهار میلیون تومن قیمت این اسبه؟
- پس چی خانم دکتر .از آدم بیشتر سرش می شه ! اگه من اینجا نباشم نمی تونین تا دو قدمی ش برین جلو
برگشتم یه نگاه دیگه بهش کردم ! راست می گفت !واقعا قشنگ بود . همچین سرش رو با افتخار و غرور گرفته بود بالا که انگار براش ننگ بود یکی مثل من نزدیکش بره چه برسه به اینکه اجازه بده سوارش بشم !راستش هر لحظه ممکن بود که رو دو تاپاش بلند بشه و با دستاش بزنه تو سرم! برای همین جلوتر نرفتم که کدخدا گفت:
- های خوشگل خانم ! عروسک ! خانم دکترمون رو اذیت نکنی ها! خان بانو عصبانی می شه!
بعد رفت جلو و یه خرده نازش کرد و گفت:
- اسمش عروسکه! بفرمایین سوار بشین! دیگه شیطونی نمی کنه ،
- از کجا می دونی کدخدا؟
- باهاش حرف زدم دیگه ! همین الان
- یعنی با همین چند جمله رام شد؟
- رام بود ، رام هس ، از آدم بیشتر می فهمه .خان بانو خیلی بهتون احترام گذاشته که عروسک رو براتون فرستاده ! بفرمایین جلو
آروم رفتم جلو که دیدم با اینکه افسارش آزاده اما هیچ حرکتی نمی کنه ! پامو گذاشتم تو رکاب و لبه زین رو گرفتم و سوارش شدم اما دل تو دلم نبود، هر آن منتظر بودم که یه حرکت بکنه و منو بندازه زمین اما از جاش تکون نخورد که کدخدا گفت:
- دهنه رو هر طرف بدین می ره اون ور . یهخرده که بکشین میخکوب می شه اما کم بکشین آ، دهنش زخم می شه، با پشت پاتونم به کوچیک بزنین زیر شیکمش ، راه می افته ، خودش جاده رو بلده ، ولش کنین رفته .
بعد خودشم سوار اون یکی اسب شد و آروم حرکت کرد. منم با پشت پام یه فشار کوچیک به شکم عروسک آوردم و دهنه ش رو آزاد کردم که دنبال اسب کدخدا راه افتاد . از اون بالا ارتفاع زیادتر بنظرم می اومد هرچند که یه چیزی حدود دو متر ارتفاع خود عروسک بود ! کوچه اول و دوم رو آروم رفتیم .ترسم کم کم داشت می ریخت که کدخدا تندش کرد و اسبش به حالت یورتمه در اومد و عرسک هم دنبالش ! دوباره ترسیدم اما یه خرده بعد عادت کردم که یه مرتبه عروسک رفت بغل اسب کدخدا و خواست ازش رد بشه ! اومدم دهنه ش رو بکشم که کدخدا گفت:
- ولش کنین خانم دکتر، عادت نداره عقب بمونه .این باید حتما جلو بره
فکر نمیکردم که این مسایل تو اسب هام باشه .حسادت و حس برتری! واقعا عجیب بود .کدخدا راست می گفت وقتی عروسک از اسب کدخدا زد جلو، آرومتر شد و به همون حالت یورتمه رفت .کم کم داشت خوشم می اومد ! یه حس خوبی بهم دست داده بود! از کنار دیوار باغها رد می شدیم و می تونستم توش رو ببینم ! همه سبز و پر درخت ! بوی شکوفه درختها همه جا رو پر کرده بود، عروسک همچین می رفت که فکر میکردم دارم پرواز می کنم .
همونجور که از باغها رد می شدیم ، رسیدیم نزدیک میدون ده! با صدای پای اسب، یکی یکی در خونه ها باز می شد و اهالی از توشون می اومدن بیرون! زن و مرد و دختر و پسر و بچه ها .همه ساکت فقط منو نگاه میکردن . منم راست و محکم نشسته بودم رو عروسک و انگار که چندین ساله اسب سوارم .عروسک هم همچین باوقار یورتمه می رفت مثل اینکه داره یه فاتح رو از وسط شهر شکست خورده رد می کنه
از میدون ده رد شدیم و چند تا کوچه و باغ دیگه رو پشت سر گذاشتیم و رسیدیم بیرون ده که کدخدا با دستش بالای یه تپه نسبتا بلند رو نشون داد . سرمو کمی برگردوندم که دیدم راستی راستی یه قلعه اون بالاست .یه قلعه خیلی بزرگ و قشنگ ! هم آثار باستانی بود و هم محکم و قابل سکونت .دیواری بلند که چهار تا برج کوچیک چهار طرفش بود .باورم نمی شد که یه همچین چیزی وجود داشته باشه .تا اونجا که از این فاصله می تونستم ببینم ، از یه نوع سنگ سیاه ساخته شده بود و همه جاش ، چه بیرون چه داخلش پر بود از درخت!
اونجایی که ما داشتیم می رفتیم ، خاکی بود و هر دو طرفش مزرعه گندم اما کمی که رفتیم جلو و رسیدیم به دامنه تپه ، همه جا سبز بود و روی زمین یه چیزی مثل چمن !دیگه از اونجا به بعد وقتی حرکت میکردیم خاک از روی زمین بلند نمی شد! انگار عروسک هم از اینکه زیر پاش جای خاک ، چمنه ، خوشش اومده بود و هی سرش رو بالا و پایین می برد ، شاید هم چون نزدیک خونه ش رسیده بود اینکار رو میکرد . بقدری حرکاتش قشنگ بود که کدخدا شروع کرد به خندیدن و گفت:
- بی پیر بازیش گرفته
راه کمی سربالایی شد و کم کم از دور صدای آب می اومد . مثل صدای یه رودخونه
- کدخدا صدای چیه؟
- رودخونه! یه رودخونه خوب از بغل قلعه رد می شه و می ره
- می آد تو ده؟
- نه، از همین جا می ره بغل گندم کاریا
- کدخدا اسم خان بانو چیه؟
- همون خان بانو
- راستی راستی همه این جاها مال خان بانوئه؟
- اینجاها و دوتا آبادی دیگه
برام دیگه واقعا جالب شده بود ، جالب و عجیب! همونجور که از تپه می رفتیم بالا ، قلعه رو نگاه میکردم ، یه جور خاصی بود ، یه جور رمز و راز توش بود . ساکت و متین اون بالا نشسته بود.اکثر دیوارهاش زیر پیچک ها پنهان شده بود و همین هم یه صلابت عجیب بهش می داد!
کم کم نزدیکش شدیم لاله بودن و یه قسمت دیگه انگار گندم زار بود و بقیه ش چمن ! یعنی یه نوع گیاه شبیه چمن .ولی همینجوری که نگاه میکردی همه جا سبز و خرم بود .بعد از یه مسافت خیلی زیادم جنگل شروع می شد که درختاش از این فاصله خیلی کوچیک بنظر می اومد .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
دیگه خیلی با قلعه نزدیک شده بودیم بطوریکه دو نفری رو که جلوی در بزرگش با دوتا تفنگ رو شونه هاشون ایستاده بودن کاملا می تونستم تشخیص بدم .ماجرا انگار واقعی واقعی بود .اینجا یه ده خیلی سرسبز بود با یه خانِ مالک .درست مثل قدیم .هیچ شوخی ای هم در کار نبود و اینطور که بنظر می اومد خان بانو خیلی هم با شکوه و جلال اونجا زندگی میکرد .
تقریبا رسیده بودیم که کدخدا آروم گفت :
- تفنگچیان همه شون خان بانو رو دوستدارن و براش جون می دن .هر کدوم یه جور مدیون شن، همه مون مدیون شیم . اما زنه ها ، شیر زن از صدتا مرد مردتره
تفنگچی ها وقتی ماها رو دیدن، در قلعه رو باز کردن و ماهام همونجور با اسب رفتیم تو قلعه .وقتی از کنارشون رد می شدم ، آروم سرشون رو برام به حالت سلام و احترام آوردن پایین که منم با سر جوابشون رو دادم و از در قلعه رد شدیم .
قلعه یه چیزی حدود شاید هفت هشت هزار متر زمین بود و جلوی در دوتا ساختمون قلعه حدودا دویست متر فاصله بود .دور تا دور درختای بزرگ گردو بود که با وزش باد یه حرکت آروم قشنگ داشتن . قسمت به قسمت هم باغچه های خیلی قشنگ بود با انواع و اقسام گل ها ! یه جام وسط محوطه قلعه درست جلوی ساختمون یه استخر خیلی خیلی بزرگ بود و دور تا دورش درخت که احتمالا همه درختای میوه بود. دو طرف اون راهی هم که داشتیم می رفتیم تا به ساختمون برسیم شمشادای خیلی بلند کاشته بودن ! معلوم بود که خان بانو خیلی به گل و گیاه و طبیعت علاقه داره چون هر درخت و بوته ای رو که اونجا می دیدم همه سرسبز . سرزنده بودن .
بالاخره رسیدیم جلوی ساختمون که ده پونزده تا پله میخورد و می رفت بالا تو یه تراس خیلی خیلی بزرگ! یعنی اینطوری بگم، درست مثل این فیلم های انگلیسی که مثلا یه قصر یه لرد رو نشون می دن. جلوی پله ها یه تفنگچی دیگه منتظر بود که تا رسیدیم جلوش یه سلام کرد و دهنه عروسک رو گرفت که من زود پیاده شدم و رفتم جلوش و گردنش رو ناز کردم که بازم انگار از رو سرخوشی یه شیهه کشید و سرش رو چند بار بالا و پایین برد! خیلی ازش خوشم اومده بود!کدخدام از اسبش پیاده شد و دهنه ش رو داد به اون تفنگچی و منتظر ایستاد تا من ناز و نوازش عروسک رو تموم کنم و بعدش دو تایی از پله ها رفتیم بالا و از تراس بزرگ رد شدیم و کدخدا یه در چوبی منبت کاری شده رو که ارتفاعش یه متر و نیم از قد من بلندتر بود باز کرد و اول من و بعدشم خودش رفتیم تو که چی دیدم؟!
هرچی بیرون قلعه حالت باستانی خودش رو حفظ کرده بود، داخل قلعه خودش رو با روز تطبیق داده بود! شیک و مدرن ! همین تضاد، یه همنشینی خیلی قشنگی به بیرون و توی قلعه ایجاد کرده بود!
ورودی ساختمان یه سالن خیلی خیلی بزرگ بود که انتهاش دو ردیف پله داشت که طبقه پایین رو به طبقه بالا وصل میکرد و وسط این پله ها یه آسانسور خیلی قشنگ با در آهنی بود که به صورت نرده های قدیمی ساخته بودنش! کف همه جا سرامیک مشکی بود . از اینسرامیک های بزرگ که همه م برق می زد.هرجا رو هم که نگاه میکرد پر بود از گلدونهای گلهای ریشه ای مثل برگ انجیری و کاج مطبق و چند نوع گیاه قشنگ دیگه که اسمش رو نمی دونستم.درست وسط سالن یه چیزی شبیه پاسیو بود که توش درخت نارنج و پرتقال و لیمو ترش کاشته بودن. درست مثل یهباغچه وسط سالن .سقف بالای این باغچه م خیلی خیلی بلند بود تا زیر سقف با پرده های خیلی خیلی شیک . روی پله هایی م که انتهای سالن بود کناره های سورمه ای خوش رنگی رو پیچکرده بودن.همونجور که داشتم سالن رو نگاه میکردم، از یه طرف یه دختر خوشگل با لباس خدمتکارا اومد جلومون و سلام کرد و ازم خواست که دنبالش برم .کدخدا م همونجا ایستاده بود و به من نگاه میکرد. فهمیدم که قرار نیست اونم بیاد.برای همین م دنبال اون خدمتکار راه افتادم که رفتیم یه طرف سالن و یه در منبت کاری شده دو لنگه بزرگ رو باز کرد وخودش کنار ایستاد !حسابی گیج شده بودم . در واقع این جا یه قصر بود .از در رفتم تو .انگار سالن اصلی اینجا بودکه رو همون سرامیک های سیاه و براق ، به فاصله چند متر چند متر از همدیگه قالیچه های ابریشم خیلی قشنگ و ظریف و گرون قیمت پهن شده بود! هرگوشه این سالن م که می دیدی ، یه دست مبل شیک چیده شده بود ، دور تا دورم مجسمه بود ، مجسمه انسان و حیوان . همه از سنگ مرمر با رنگهای مختلف ، اصلا نمی تونستم چیزایی رو که می بینم باور کنم ، مات شده بودم به اینهمه چیز قشنگ .چلچراغ هایی اونجا به سقف آویزان بود که نمی شد براش ارزشی تعیین کرد ، ویترین هایی که توش پر بود از ظروف های طلا و نقره . تابلوهایی به دیوار بود که احتمالا قیمت هر کدوم برابر یه قیمت آپارتمان تو شهر بود شاید اگر تو همون لحظه یکی از چهارتا مجسمه ای که شکل سگ بودن و داشتم بهشون نگاه میکردم ، پلک نمی زد ، ساعت ها تو حالت بهت می موندم .یه مرتبه عرق سرد نشست به تنم .در واقع اون چهارتا ، مجسمه نبودن . چهار تا سگ دوبرمن سیاه و بزرگ همونجوری رو دوتا پاشون نشسته بودن و بی حرکت داشتن منو نگاه میکردن . یعنی مواظبم بودن ، کوچکترین حرکتم رو زیر نظر داشتن .از ترس نفسم بند اومد که اون دختر بلافاصله گفت :
نترسین ، با شما کاری ندان .
اما مگه می شد نترسی ؟ هرکدام همونجور که نشسته بودن و با نگاه بدون احساس مواظبم بودن که جرات نداشتم از جام تکون بخورم .بالاخره هر جور بودم عزمم رو جزم کردم و بطرف بالای سالن که دختره داشت می رفت حرکت کردم . راستش اونم از ترسم بود .نمی خواستم با این سگها تنها بمونم برای همین زود دنبال خدمتکار حرکت کردم ! بالای سالن یه شومینه بود که من می تونستم بصورت ایستاده برم توش .حدودا دو متر عرضش بود و همی قدرم ارتفاعش .جلوشم چندتا مبل استیل سلطنتی بود که من فقط پشت شون رو می دیدم ! بدبختی این بود که همونجور داشتیم می رفتیم ، سگهام آروم و بدون صدا داشتن دنبالمون می اومدن! دلم میخواست می تونستم همون لحظه از اونجا فرار کنم .شنیده بودم که دوبرمن خطرناکترین نوع سگه . هر کدوم یه قلاده به گردنشون بود که یه چیزایی مثل میخ ازش زده بودن بیرون .بالاخره رسیدیم به انتهای سالن که اون دختره ایستاد و گفت:
- خانم دکتر تشریف آوردن خان بانو
نفهمیدم داره با کی حرف می زنه که یه مرتبه از رو یکی از مبل ها که پشتش به من بود یه خانم بلد شد . یه زن حدود شصت ساله ، لاغر و بلند قد ، با موهای سیاه و سفید بلند که ریخته بود پشتشو تا نزدیک کمرش می رسید ، بدون روسری! یه شلوار مشکی پوشیده بود که پایین ش رو کرده بود تو چکمه ای، یه پیرهن ساتن قرمز خوشرنگم تنش بود که انداخته بود رو شلوار و یه کمربند قشنگ هم روش بسته بود .آروم از جاش بلند شد و چرخید طرف من و یه نگاه به من کرد و اومد جلو و همونجور که دستش رو طرفم دراز کرد و گفت:
- خوش آمدین خانم دکتر جوون و خوشگل!
بهش سلام کردم که گفت:
- شنیده بودم که دختر زیبایی هستین اما گذاشته بودم پای تعریفهایی که این مردای چشم چرون از هر دختر شهری و جوونی می کنن ، اما حالا می بینم که اینطور نبوده و شما واقعا زیبایین
باهاش دست دادم و ازش تشکر کردم.صورتش و حرکات و رفتارش طوری بود که آدم رو بلافاصله جذب میکرد!بی اختیار بهش خندیدم که اونم بهم خندید وهمونجور که دستم تو دستش بود، بردم طرف یکی از مبلها و روش نشوند و خودشم رفت روی مبل کناری نشست و به اون خدمتکار اشاره کرد که بلافاصله رفت!تو همین موقع سگها اومدن و درست به فاصله دو متری من، جلوم نشستن و همونجور سرد و بی روح منو نگاه میکردن ! بلافاصله خان بانو متوجه ترسم شد و گفت:
- اصلا نترسین ! این سگها در عین حال که بسیار وحشی هستن، رام و تربیت شده ن! برای من مثل یه گارد می مونن !
بعد یه اشاره بهشون کرد که از جلوی من رفتن کنار و ازم فاصله گرفتن! باورم نمی شد که انقدر چیز فهم باشن که با یه اشاره، دستور صاحب شون رو انجام بدن .خلاصه یه نفس راحت کشیدم که خان بانو گفت:
- وقتی شنیدم یه پزشک خانم رو قراره بفرستن اینجا خیلی خوشحال شدم! چطور بود سفرتون؟
- ممنون!خوب بود
- موقع ورود، دیدمتون.گویا عمو و پسرعموتونم همراه تون بودن؟
- اومده بودن که خیالشون راحت بشه
- خب حق م داشتن ! نباید خانم دکتر خوشگلی مثل شما رو تو یه ده غریب تنها رها کرد
- ممنون ، شما لطف دارین
- چه مدت طرحتون طول می کشه؟
- احتمالا دو سال
- عالیه ، می تونیم از وجودتون خیلی بهره ببریم !مردم باید خوشحال باشن که زنها و دخترهای کشورمون اینقدر پیشرفت کردن
- ممنون
تو همین موقع همون دختره با یه خدمتکار دیگه اومدن و برامون چای و شیرینی آوردن .یه سینی که توش دو تا قوری و چهارتا فنجون خیلی شیک بود .از اون چینی های قدیمی سینی رو یکی شون گذاشت رو میز و اون یکی شروع کرد برامون چایی ریختن و بعدش ازم پرسید که چایی رو با شیر میخورم یا نه که گفتم نه و اونم فنجون رو داد دستم و ظرف شیرینی رو بهم تعارف کرد! یه شیرینی ای که تا حالا ندیده بودم ، یه دونه برداشتم که خان بانو گفت:
- شیرینی محلی اینجاست ، خیلی خوشمزه س
ازش تشکر کردم و شیرینی رو گذاشتم تو یه زیر دستی که خدمتکارا بعد از اینکه برای خان بانوام چایی ریختن، رفتن. کمی از فنجونم خوردم ، معرکه بود . می تونم بگم که تا اون موقع یه همچین چایی خوش طعم و عطری نخورده بودم برای همین گفتم:
- چه چایی عالی ای! خیلی خوش طعمه
- نوش جونت عزیزم
- ممنون .قصر خیلی قشنگی دارین .مثل قصرهای تو فیلمهاست . خیلی هم با سلیقه تزیین شده .از گل و گیاه و درختایی که اینجا دیدم حدس زدم که باید به طبیعت خیلی علاقه داشته باشین
- ممنون عزیزم !درست حدس زدی .من عاشق طبیعتم .برای همین هم اینجام و فقط گاه گداری می رم تهران .طاقت شلوغی و ازدحام رو ندارم .مخصوصا اون هوای آلوده رو
- و واقعا حیفه که آدم یه جایی مثل اینجا رو ول کنه و بره تو شهر زندگی کنه
- خب اینجام یه مشکلاتی داره !یعنی باید عاشق باشی تا بتونی اینجور جاها دوام بیاری .راستی خونه ت وضعش چطوره
- بد نیست ، بالاخره باید ساخت
- چیزایی که فرستادم برات کدخدا آورد؟
- اون وسایل رو شما فرستادین؟
- آره عزیزم .گفتم فعلا اونا رو برات بیارن تا بعدش هر چی لازم داشتی خودت بگی
- خیلی ممنون! فکر میکردم اون وسایل رو اهالی دادن
- می گم بیان برات ماهواره هم بذارن
- نه ، خیلی ممنون . راضی به زحمت شما نیستیم
- راستش میخواستم ازت بخوام که بیای و اینجا زندگی کنی ! یعنی البته اجبارت نمی کنم اما..........
- مشکلی اینجا هست؟
- مشکل که نه اما بالاخره هرجایی مثل اینجاها که از مرکز کمی دوره مسایلی هم داره
- بخاطر امنیت من می گین ؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
- تقریبا، چایی ات رو بخور سرد نشه
بعد زیر دستی هم رو برداشت و شیرینی ای که توش بود بهم تعارف کرد و گفت:
- این مردا بمحض اینکه یه اسب زیر پاشون می بینن و یه تفنگ تو دستشون ، هوس یاغیگری می کنن و می زنن به کوه ! خیال می کنن هر کی تفنگ داشت و اسب، اینجه ممده
- مگه اینجاها هم یاغی هست؟
- هر جا که کوه هست، کوه نشینم هست
- یعنی ممکنه.........
- نه! ذهنت رو به این مسایل نده ! امنیت هم داریم !منم هستم .خیالت راحت باشه اما می گم که بقول معروف گوشی دستت بیاد . اینجا یه عده اشرار زدن به کوه ، گاه گداری ام شبونه می آن تو بعضی از ده های اطراف و چپاول می کنن و گاهی هم اگه مثلا یه زن یا دختری گیرشون بیاد می دزدن و می برن کوه
مات بهش نگاه کردم ، باورم نمی شد . خودش متوجه شد و گفت:
- تو دلت رو خالی نمی کنم اما اگر شبی نصف شبی، آدم غریبه ای اومد و مثلاخواست که به بهانه مریض و این چیزا با خودش ببردت ، نرو ! در رو هم روش باز نکن .

- چطور تا حالا دستگیرشون نکردن؟
- چند بار مامورای انتظامی درگیر شدن اما همیشه تا مامورا می آن و اونا فرار می کنن . خط مرزم طولانیه . نمیشه هم که برای هر ده کوچیک یه پاسگاه درست کرد .مواقعی که زیادی شلوغ می کنن یه حمله مامورای انتظامی بهشون می کنن و تار و مار می شن اما چند وقت بعد دوباره همدیگر رو پیدا می کنن.حالا نگران مباش اونا به این چندتا ده کاری ندارن ! تفنگچی های ما خیلی دلاورن
کمی از چایم را خوردم و شیرینی رو گذاشتم تو دهنم ! عالی بود .
- خیلی خوشمزه س
- یکی از خانمای ده درستشون می کنه
- واقعا عالیه
تو همین موقع صدای در سالن اومد و بعدش صدای پا و بعدش یکی از تفنگچی ها اومد جلو و گفت:
- خان بانو پسره حاضره
خان بانو تکیه ش رو از مبل برداشت و چرخید طرف تفنگچی و یه سری بهش تکون داد که اونم یه تعظیم کوتاه کرد و رفت . وقتی تنها شدیم خان بانو گفت:
- دلش رو داری که یه چیزی ببینی ؟
سرم رو تکون دادم که از جاش بلند شد و دستش رو دراز کرد طرف من و گفت:
- بد نیست که کم کم با جو اینجا آشنا بشی
دستم رو دادم به دستش و از جام بلند شدم که ما دوتایی حرکت کردیم . بلافاصله اون چهارتا سگ هم راه افتادن و اومدن جلوی ما و مثل چهارتا محافظ به فاصله یه متری مون حرکت کردن
یه طرف این سالن ، مثل سالن بیرون ، پنجره های قدی و بلند بود تا طاق! خان بانو رفت طرف یکیشون و بازش کرد و بلافاصله سگها دشت و جنگل و کوه ها دید داشت . .جلوی ساختمونم مثل اون طرف یه تراس بزرگ بود و پایین ش یه محوطه بزرگ!وقتی رفتیم تو تراس ، دیدم که چندتا تفنگچی یه پسر جوون ، حدود بیست و دو سه ساله رو طناب پیچ کردن و نگهداشتن! تا پسره خان بانو رو دید یه حرکتی کرد که مثلا بیاد جلو اما اون چهارتا سگ یه مرتبه حالت حمله به خودشون گرفتن که پسره در جا خشکش زد و بعدش همونجور که چشمش به سگها بود با حالت التماس گفت:
- خان بانو غلط کردم ، توبه! توبه! دیگه از اینکارا نمی کنم . ترو خدا ببخشین ! غلط کردم
خان بانو یه نگاه بهش کرد و بعدش به یکی از تفنگچی ها اشاره کرد که اونم یه داد زد و از اونطرف ساختمون دوتا تفنگچی دیگه با یه چوب کلفت که دو سرش طناب بسته شده بود و یه چیزی مثل ترکه چرمی اومدن!
بلافاصله تفنگچی ها پسره رو از رو زمین بلند کردن و دراز خوابوندنش و اونای دیگه کفش و جورابش رو در آوردن و پاهاش رو بستن به اون چوب کلفت ! تازه فهمیدم که میخوان فلکش کنن! برگشتم و با تعجب به خان بانو نگاه کردم که یه سری بهم تکون داد و یه قدم رفت جلو و به اون پسره گفت:
- مگه اینجا زندگیت جور نبود!
پسره هم که دیگه گریه اش گرفته بود، با حالت التماس گفت:
- بود!بود
- برای چی زدی به کوه و قاطی اون اوباش شدی؟
- خریت!غلط کردم! غلط کردم
و خان بانو یه اشاره به اون تفنگچی که ترکه دستش بود کرد و یواش، طوریکه پسره نبینه ، با انگشتاش عدد چهار رو نشونش داد اما بلند گفت:
- ده تا به این پاش ده تا به اون پاش می زنی !
بعد دست منو گرفت و برگشتیم تو ساختمون .سگهام دنبالمون اومدن و خان بانو پنجره رو بست و همون پشت ایستاد!
از اون پشتم می تونستیم صحنه رو ببینیم! تفنگچی یه رفت جلو و با اون ترکه چرمی دو تا به پای پسره زد و دوتام به پای دیگه ش که فریاد پسره رفت هوا! بعدش برگشت طرف پنجره که خان بانو بهش اشاره کرد که یعنی کافیه و تفنگچی ام چندتا دیگه با ترکه محکم زد به زمین و چوب فلک! طوری هم می زد که به پای پسره نخوره!وقتی کار تموم شد پسره رو از جاش بلند کردن و بردن .همون تفنگچی ام اومد تو تراس جلو پنجره که خان بانو در رو باز کرد و بهش گفت:
- پاش رو اگه زخم شد، مرهم بذارین ! هیچ کس ام نباید بفهمه فلک شده، دو سه روزم اینجا نگهش دارین تا خوب خوب بشه. نمیخوام جلو زنش و اهالی ده بشکنه . بعدش یه پولی بهش بدینو راهی ش کنین سرخونه و زندگیش . زمین شم بدین دستش دوباره روش کار کنه .
بعد دوباره در رو بست و با همدیگه برگشتیم طرف شومینه.بیرون یه خرده سرد بود و آتیش شومینه می چسبید .تا نشستیم خود خان بانو برام یه چایی دیگه ریخت که گفتم:
- فکر نمیکردم هنوزم از چوب و فلک استفاده بشه
- چاره نبود .اگه تحویلش می دادیم به پاسگاه، جرمش خیلی سنگین تر بود .حتما زندانی می شد اما اگر می رفت زندان، بدتر از قبل می اومد بیرون. اینطوری، هم زهر چشم ازش گرفتیم و تنبیه ش کردیم و هم سر عقل می آد که برگرده پیش زن و بچه ش و مزرعه ش! درسته که دوتا ترکه خورد کف پاش اما این براش مثل داروئه برای بیمار ، جوونه و جاهل.گول چند تا از اون اوباش رو خورد و زد زیر کوه خبرش رو داشتم کشیک خونه ش رو می کشیدم میدونستم پولش که تموم بشه می آد طرف ده و می ره که از زنش پول بگیره .فقط یه خرده دیر رسیدیم و چون زنش بهش پول نداده موهای زنش رو چیده .این تنبیه برای هر دو جرمش بود .
بعد برگشت طرف من و بهم نگاه کرد و خندید و گفت:
- من سنگدل نیستم .براش لازم بود بهش یه مزرعه خوب داده بودم و خرجش رو که ازش در می آورد هیچ، پس اندازم میکرد اما بالاخره جوونی یه دیگه.نبایدم زیادی سخت گرفت چون نتیجه معکوس می ده
بعد سرش رو برگردوند طرف شومینه و گفت:
- خودم یاد روزی افتادم که خیلی سال پیش پدرم رو جلوی روی ما بستن به فلک
بعد دوباره منو نگاه کرد و گفت:
- البته مسئله اون با این زمین تا آسمون فرق میکرد
- برای چی این کار رو با پدرتون کرد؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
کژال ۳
- داستانش طولانیه .اینجوری بود دیگه
- راستی اون مراسم دیشبی چی بود؟
- یه رسم قدیمی یه ، هرسال این موقع برقرارش می کنن
- باید رسم جالبی باشه ، اون پسرای سوار کار
- هر رسم و رسومی برای خودش منشاء و فلسفه ای داشته که خیلی هاشون بعد از گذشت چند سال فراموش شده و فقط رسم و رسومش بجا مونده
- درسته! حالا این چه فلسفه ای داشته؟
- از عروسک خوشت اومد؟
- عالیه! چه اسب قشنگی.ممنون که اونو برام فرستاده بودین
- راحت سوارش شدی؟
- تا کدخدا باهاش حرف نزده بود، نه.اما بعدش خیلی آروم شد
- حیوانات محبت رو خیلی زودتر از آدما درک می کنن
بعد دستش رو دراز کرد طرف سگها که یه مرتبه چهارتایی اومدن طرفش و تا رسیدن جلوش، هرچهارتایی نشستن و سرهاشونو گذاشتن رو پای خان بانو.اونم نازشون کرد. واقعا صحنه دیدنی ای بود
اون روز ناهار رو همونجا خوردم و چه ناهاری! کبک، بلدرچین یه نوع خورشت محلی که با گوشت قرقاول درست می شد و یکی دو تا غذای دیگه .واقعا عالی بود.می شد به جرات گفت یه پذیرایی شاهانه
حدود ساعت سه با کدخدا، سوار بر عروسک برگشتیم به ده و جلوی در خونه پیاده شدم و کدخدا اسب رو برگردوند.منم رفتم تو خونه و گرفتم خوابیدم و دو سه ساعت بعد دوباره با صدای کدخدا از خواب پریدم .کدخدا بیرون خونه داشت صدام میکرد .تند روپوشم رو پوشیدم و رفتم بیرون که دیدم یه کامیون جلو نرده های حیاط ایستاده و چند نفر دارن چیز از توش خالی می کنن .
یخچال، تلویزیون ، ضبط صوت ، دارو ، تخت بیمار .خلاصه وسایل یه خونه کامل رو از تو کامیون داشتن می آوردن پایین
کدخدا وقتی منو دید که دارم مات به اون چیزا نگاه می کنم گفت:
- خان بانو همون موقع که فهمیدن شما یه دکتر خانم هستین اینا رو از شهر سفارش دادن ، قبلی ها دیگه کهنه شدن.خان بانو گفتن برای شما همه رو نو کنیم .صبح زود بچه ها رو فرستادن شهر.
نمی دونستم چی جواب بدم . کدخدام منتظر جواب من نشد و برگشت پیش کارگرها و شروع کردن به آوردن وسایل توی خونه. زود رفتم تو و چند تا تیکه لباسم رو جمع و جور کردم که کارگرها یا الله یا الله گویا اومدن تو و یخچال و مبل قدیمی ها رو بردن بیرون .جاش جدیدی ها رو آوردن تو
یه ساعت بعد وسایل خونه همه نو نو شد.بعدش رفتن سراغ درمانگاه و وسایل اونجا رو بردن تو. منم شروع کردم به چیدن داروها و وسایل پزشکی تو قفسه ها و تقریبا یه ساعت بعد اونجام تکمیل شد و آماده ویزیت مردم .کار که تموم شد ازشون تشکر کردم وخواستم به کارگرها یه انعامی بدم که هیچکدوم ازم نگرفتن و گفتن که همه رو خان بانو حساب کرده .واقعا که عجب زنی بود . اگه هر دَه تا دِه و روستای ما یه همچین خان و خان بانویی داشت همه جا آبادِ آباد می شد .
خلاصه کارگرها سوار کامیون شدن و رفتن و کدخدام بعد از کمی سفارش و اینکه خیالم از هر بابت راحت باشه، خداحافظی کرد و رفت .منم برگشتم تو خونه که موبایل زنگ زد .زود جواب دادم.می دونستم احتمالا از تهرانه .درستم حدس زده بودم عموم بود. میخواست خیالش از بابت من راحت بشه .کمی باهاش حرف زدم و بعدش خداحافظی کردم .هنوز یه خرده کار تو خونه بود که باید انجامش می دادم . باز کردن کارتن هایی که هنوز نمی دونستم چیه ، رفتم سرشون و بازشون کردم .این دیگه خیلی جالب بود خان بانو هیچ چیزی رو فراموش نکرده بود .واقعا عاشق این شده بود .چایی ، برنج ، لوبیا ، عدس ، ماش ، باقالی و .......از هیچی کم نذاشته بود .گویا مرغ و گوشتم از تو قلعه برایم فرستاده بود چون همه یخ زده بودن .با خودم فکر کردم که حداقل تا یکماه احتیاج به هیچی ندارم با خوشحالی از اینکه یه نفر هست که اینجا می تونم رو کمک و مساعدتش حساب کنم همه چیزها رو تو قفسه ها و کابینت ها جا دادم!
اگرچه اون روز خیلی خسته شده بودم اما شروع خیلی خیلی خوبی برام بود .حفاظ در رو بستم و قفلش کردم .در خونه رو هم همینطور .پرده ها رو کشیدم .ساعت تقریبا هشت شب بود .دیگه کاری نداشتم .فقط گرسنه ام بود اما حوصله غذا درست کردن نداشتم ؛ دوتا تخم مرغ نیمرو کردم و خوردم و رفتم تو رختخواب.اولین شبی که تنها ، دور از خانواده باید سرکنم هم احساس استقلال میکردم و هم احساس ترس.
از بیرون ده صدای پارس سگ ها و زوزه گرگ می اومد . نزدیکتر، صدای جغد . و نزدیک نزدیک، صدای راه رفتن روی برگ ها .راستش خیلی ترسیده بودم اما به خودم قوت قلب دادم و چشمامو بستم و خوابم برد .خوشبختانه انقدر خسته بودم که زود خوابم برد اما نصف شب با صدای زوزه گرگ از خواب پریدم .صدا خیلی نزدیک بود شاید از فاصله پنجاه شصت متری می اومد .بلند شدم و در رو امتحان کردم .محکم بسته شده بود .هم خودش هم حفاظ بیرونش .پنجره هام همه حفاظ داشت. کمی خیالم راحت شد اما هنوز می ترسیدم .یه مرتبه صدای سگهای ده از اونطرف خونه بلند شد و یه خرده بعدش همه شون حمله کردن اینطرف .از پشت پنجره می دیدمشون .شاید حدود ده تا یا بیشتر بودن اونا، صدای زوزه گرگ ها قطع شد .یه احساس خوب بهم دست داد.احساس حمایت .خدا رو شکر که سگهای ده هشیار بودن دوباره رفتم خوابیدم و یه خواب خوب. هوا انقدر عالی و پر اکسیژن بود که آدم احساس سبکی میکرد .اصلا قابل مقایسه با تهران نبود .بقدری آدم راحت می خوابید که یاد بچه گی هاش می افتاد.بدون قرص خواب یا چیز دیگه
ساعت حدود پنج صبح بود که صدای بع بع گوسفندها بلند شد . برام خیلی جالب بود .صدای بع بع گوسفندها و صدای خوندن خروسهای ده .
واقعا تو یه ده بودم آرامش عجیبی رو تو خودم حس کردم.چشمامو بستم و به این صداها گوش دادم .صدای پای گوسفند ها که خیلی زیاد بودن می اومد که دارن از جلوی حیاط رد می شن و چندتا سگ هم گاه گداری پارس می کنن و با پارس شون به گوسفندها می فهمونن که حرکت کنن و مرتب برن جلو .بلند شدم و پنجره رو باز کردم .یه عطر عجیبی تو هوا بود. یه بوی خوش .یه عطر اشنا .بویی که کاملا می شناختمش اما نمی دونستم چیه .دوباره برگشتم تو تختخوابم و خوابیدم و تا ساعت هفت صبح خوابهای خیلی قشنگی دیدم .ساعت هفت دیگه وقت بیداری بود .از جام بلند شدم و یه چایی دم کردم و بعد از خوردن صبحونه ، لباسامو پوشیدم از خونه رفتم درمانگاه .اونجا همه چیز مرتب بود و کاری برای انجام دادن نبود .شروع کردم به خوندن یه کتاب پزشکی که با خودم از تهران آورده بودم. وقت بسیار مناسبی بود برای اینکه هم دانش خودم رو بالا ببرم و هم احتمالا کمی آمادگی برای گزینش تخصصی پیدا کنم .شاید نیم ساعت نگذشته بود که از بیرون سر و صدا اومد . صدای جیغ کشیدن چندتا زن و دختر . سرم رو بلند کردم که دیدم یه مرتبه یه عده زن و مرد در حالیکه یکی از مردها دخترش رو بغل گرفته بود اومدن تو حیاط درمانگاه . زن ها داشتن می زدن تو سرشون و گریه میکردن .زود از جام بلند شدم و پریدم در رو باز کردم که همگی ریختن تو .با اشاره تخت رو به همون مرد نشون دادم و اونم مریض رو خوابوندش که زود شروع کردم به معاینه ش.علائم مسمومیت کاملا مشخص بود .بلافاصله یه حدسی زدم .حالا دست تنها چطور می تونم کارم رو انجام بدم ؟ اینام که فقط دارن گریه می کنن و تو سر و کله خودشون می زنن نگاه کردم و دیدم بین شون یه دختر شونزد هیفده ساله م هست که اونم داره گریه می کنه اما مثل بقیه خود آزاری نمی کنه .زود بهش اشاره کردم و گفتم:
- شما بمون تو درمانگاه، بقیه هم برن بیرون
یه مرتبه صدای اعتراض شون بلند شد که بلافاصله سرشون داد کشیدم و گفتم:
- اگه غیر از اونی که من گفتم کس دیگه ای اینجا بمونه به مریض تون دست نمی زنم . پس زود برین بیرون
فهمیدم چه حالی دارن اما صلاح نبود در شرایطی که احتمالا یه دختر جوون اقدام به خودکشی کرده ، خانواده اش مسئله رو بفهمن!مخصوصا پدر و برادرش .با چیزهایی که از تعصبات روستایی شنیده بودم احتمال داشت که با فهمیدن این موضوع یه مرتبه پدر یا برادر متعصب همونجا کار دختر بیچاره رو تموم کنه بالاخره همه جز همون دختر با دلخوری و عصبانیت از درمانگاه رفتن بیرون و منم در رو قفل کردم و زود به دختره گفتم:
- اسم تو چیه؟
- گلرنگ
- کی ش هستی؟
- خواهرش
- بگو ببینم چندتا قرص خورده؟
یه لحظه جاخورد و بعد گفت:
- نمی دونم! زیاد
- چه قرصهایی بوده؟ حتما بغلش جلدهای خالی افتاده بوده
- دیازپام ، دیازپام 10
- چندتا؟
- سه بسته ! چهار بسته
- کی خورده؟
- دیشب نه، نزدیک صبح
خدا رو شکر زیاد ازش نگذشته بود و با امکانات اونجا می شد کمکش کرد .زود وسایل رو در آوردم و با کمک گلرنگ شروع کردم به شست شوی معده اش.بدبختانه هنوز هشیار بود و مقاومت میکرد اما هرجوری بود کارمون رو کردیم.
یکساعت بعد اولین جمله رو گفت:
" ترو خدا به کسی نگین"
و این شاید به این معنی بود که نمیخواست نجات پیدا کنه و وقتی فهمید دیگه قرص های توی معده اش بی اثر شده ، با حالت ناامیدی این کلمات رو گفت .
از گلرنگ پرسیدم که کسی می دونه خواهرش اقدام به خودکشی کرده یا نه که گفت تا الان هیچکس نمی دونه. بهش سفارش کردم که فعلا چیزی به کسی نگه و بعدش درِ در مانگاه رو باز کردم و اجازه دادم که خانواده اش بیان ! بازم با یه حمله ، همه شون ریختن تو و وقتی دیدن که چشمای دخترشون بازه، انگار خدا دنیا رو بهشون داد . منم با این خوشحالی مزدم رو دریافت کردم .اما می دونستم که در شرایط من ، وظیفه م تنها نجات جسم بیمارم نیست با چندتا اصطلاح پزشکی که هر آدم معمولی رو گیج میکرد به پدر خانواده توضیح دادم که اونم قبول کرد و تو ذهنش یه مسمومیت جا افتاد و کمی بعد خواستن که دخترشون رو با خودشون ببرن اما نذاشتم و گفتم که باید یه مدت دیگه اونجا بمونه اما خطر دیگه رفع شده .اونام با چشمای قدرشناس ازم خداحافظی کردن و رفتن .
موندیم اونجا من و گلرنگ و خواهرش . وقتی خیالم راحت شد که دیگه تنهایم، گلرنگ رو فرستادم تو اتاق بغل که دفترم بود و شروع کردم با اون دختر صحبت کردن.
- اسمت چیه؟
خیلی آروم و با ضعف و خستگی گفت:
- گلرخ
- چند سالته؟
- هیجده سال
- دیپلم گرفتی؟
- پارسال
- ادامه تحصیل ندادی؟
- بابام نذاشت
- چرا اینکار رو کردی؟
ساکت شد .حدس دومم رو به زبون آوردم.
- حامله شدی یا اینکه.......?!
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
زد زیر گریه .این بار حدسم درست بود.گذاشتم کمی گریه کنه و بعد که آروم شد گفتم:
- حامله که نیستی ؟ فقط........
سرش رو تکون داد که گفتم:
- چرا؟
- بابام .میخواستن به زور شوهرم بده ، میخواست منو بده به کسی که ازش بدم می اومد
- یعنی این کاری که کردی کار درستی بوده؟
- نمی دونم
- اونطرف کی هست؟
- از ده خودمون نیست
- حالا میخوای چیکار کنی ؟می آد خواستگاریت؟
- گفته می آم اما اگرم بیاد نمی شه
- چرا؟
- بابام و دادشام می کشنش
- چرا؟
- با اون ده خوب نیستیم
- پس چرا اینکار رو کردی؟ چرا اجازه دادی کار به اینجا برسه؟
- میخواین بهشون بگین؟

فقط نگاهش کردم .نمی دونستم چی باید بهش بگم .واقعا نمی دونستم چه تصمیمی باید بگیرم .وضعیت شهر با ده فرق میکرد، روحیات آدماشم باهم فرق میکرد .ممکن بود برای خودمم دردسر درست بشه . ممکن بود بازم خودکشی کنه و اینبار موفق بشه .واقعا نمی دونستم چیکار باید بکنم .برای همین گفتم.
- فعلا نه، خواهرت می دونه ؟
- فکر می کنه بخاطر رشید این کار رو کردم ، ترو خدا چیزی بهشون نگین.خودم یه کاری می کنم
- یه خودکشی دیگه؟
- نه، نه بخدا
- پس چی؟
- وادارش میکنم بیاد جلو .چند ساله که پام نشسته
- اگه نیومد چی؟
- می آد ، حتما می آد
یه خورده فکر کردم و بعدش گفتم :
- ببین ، من مسئولیت دارم .باید گزارش بنویسم .باید.....
- ترو خدا بهشون نگین
- اگر دوباره اینکار رو کردی چی؟
- دیگه نمی کنم ، فقط شما چند روز به من وقت بدین . دو روز ، ترو خدا ، جون اون کسی که دوست دارین ، شمام مثل من یه دخترین ، حتما می فهمین من چی می گم
- ولی من اینکارهایی که تو کردی نمی کنم
- اشتباه کردم ، خودم درستش می کنم ، ترو خدا
واقعا نمی دونستم چی بگم ، گلرنگ رو صدا کردم و بهش گفتم :
- می دونی که خواهرت چیکار کرده ، اگر من به پدرت بگم معلوم نیست چه عکس العملی نشون بده ، تو باید مواظب خواهرت باشی ، نباید یه لحظه هم تنهاش بذاری ، فهمیدی؟
سرش رو تکون داد .کمی خیالم راحت شد .به گلرخ گفتم که فعلا استراحت کنه و خودم از درمانگاه اومدم بیرون و اینطرف و اونطرف رو نگاه کردم .تو کوچه چندتا پسر بچه داشتن بازی میکردن!خیلی کوچولو بودن .رفتم جلوشون که یه مرتبه بازیشون رو قطع کردن و همه جلوم دست به سینه ایستادن.یکی شون رو که از همه بزرگتر بود صدا کردم و که دوئید جلو و سلام کرد.جوابش رو دادم و یه دستی به سرش کشیدم که خندید .
بهش گفتم:
- می تونی بری کدخدا رو برایم پیدا کنی؟
بلند گفت:
- بله خانم!
- پس زود برو بهش بگو خانم دکتر باهاش کار داره ، برو عزیزم .
تا اینو گفتم مثل برق دوید و رفت .منم برگشتم تو درمانگاه و یه سر به گلرخ زدم و رفتم تو دفترم و سرم رو با خوندن کتاب گرم کردم که شاید حدود نیمساعت بعد از پنجره کدخدا رو که دیدم که با اسب رسید .زود از دفتر رفتم بیرون. نباید جلو اون دخترا با کدخدا حرف می زدم .تازه از اسبش پیاده شده بود که رسیدم بهش .زود سلام کرد و گفت:
- فرمایشی بود خانم دکتر؟
- باید خان بانو رو ببینم ، خیلی مهمه
- اسب بیارم سوار شین بریم؟
- نه ، نمی تونم اینجا رو ول کنم ، مریض دارم .
یه فکری کرد و گفت:
- می رم به خان بانو می گم
- خان بانو تلفن داره؟
- داره
- شماره اش چنده؟!
از تو جیبش یه تیکه کاغذ مچاله شده کثیف رو در آورد و بازش کرد و شروع کرد یکی یکی شماره ها رو برام خوندن .رفتم از تو دفتر، کاغذ و مداد آوردم و یادداشت کردم و با تشکر ازش خداحافظی کردم و برگشتم تو درمانگاه
و صبر کردم تا کدخدا سوار اسبش بشه
و بره.کمی بعد دوباره یه سر به گلرخ زدم و وقتی دیدم حالش خوبه و فقط خواب ناشی از مصرف قرص ها براش مونده، از درمانگاه اومدم بیرون و رفتم تو خونه و در رو قفل کردم و شماره رو گرفتم که یه دختر خانم تلفن رو برداشت .حدس زدم باید خدمتکار باشه .ازش خواستم که خان بانو رو صدا کنه که یه خرده مکث کرد و بعدش صدای خان بانو رو تشخیص دادم.
- سلام خان بانو
- سلام عزیزم، طوری شده؟
- من نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم
- اگه از این حرفا بزنی ، ناراحت می شم
- در هر صورت واقعا ممنونم
- خودت خوبی؟
- ممنون ، خوبم
یه لحظه ساکت شدم و بعد آروم گفتم:
- به کمکتون احتیاج دارم ، یکی از دخترهای آبادی اقدام به خودکشی کرده
- کی؟
- یه دختری به اسم گلرخ ، یه خواهرم داره به اسم گلرنگ
- گلرخ خودکشی کرده؟
- بعله
- اون که گفتن مسموم شده و الانم حالش خوبه، گفتن خانم دکتر خوبش کرد.
- حالش الان خوبه ، اون جریان مسمومیت هم من بهشون گفتم؛ یعنی ترسیدم اگه بگم دست به خودکشی زده، پدرش و برادرش همونجا کار گلرخ رو آسون کنن
- عجب، حتما بخاطر رشید اینکار رو کرده ، عجب دیوانه ایه
- یه چیز دیگه هم هست
ساکت شد که گفتم:
- گویا اتفاقی که نباید بیفته، افتاده
فقط گوش کرد که گفتم:
- الو ، خانم بانو
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 1 از 4:  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Kajal | كژال


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA