انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

panty benty | پانتی بنتی


مرد

 
فصل ۱۰

از هیکل خم شده فرام به روی پاهاش ، متوجه شد ، قصدش ، خوندن نمازه ... تند و بی سوال ، پرید توی اتاق خواب مهمان ، جا نماز اطلسی و مهر ... تسبیح دون درشت شاه مقصودی و انگشتر عقیق پدرش رو ، که همیشه تو جا نماز مردونه بود ... بعلاوه عطر خوش بوی عود با بوی ملایمی که پانتی با وسواس از بین عودهای تند ، انتخاب کرده بود رو ، وسط اتاق میهمان ، رو به قبله ، پهن کرد ... آروم و بی صدا از اتاق خارج شد ... به آشپزخونه پناه برد و تند و تند سرگرم آماده کردن بقیه مخلفات شام فرام شد ... میز رو توی پذیرایی ، چید ...
تازه فرصت کرد کنار غزاله و بچه ها بشینه ... : « خوب غزاله جون ، چه خبرا ، خیلی خوش اومدین ... چطور یدفعه و بی مقدمه ؟! »
غزاله لبخندی به لب نشوند ... فاتیما رو از زیر سینه سمت راستش ، بیرون کشید و به زیر سینه سمت چپش فرستاد : « راستش ، فرام ، یه کار تحقیقاتی داره ... باید یه مدتی رو اینجا بمونیم ... »
قلب پانتی ، هری پایین ریخت ... : « خوب به سلامتی ... بچه ها چی ؟ »
غزاله به فراهت نگاهی انداخت : « قراره فراهت ، برای دانشگاه ، تهران رو انتخاب کنه و همینجا شانسش رو امتحان کنه ... برای فارد هم ، فرام مطمئنه که تهران ، گزینه مناسب تریه از اصفهان ... اونجا هم که بل کل غریبیم ... میخواد مستاجر واحدمون رو بلند کنه تا خودمون از واحدمون استفاده کنیم ... »
پانتی ضرب آهنگ تند قلبش رو ، با فشار دادن مشت به زیر سینه چپش ، کنترل کرد ... بازم لبخندی تصنعی زد : « و مطب ؟! »
« همون ساختمونی که مال خودشونه ... بالاخره فرهاد هم دیر یا زود میاد ... میگه بهتره که تا قبل از اومدن فرهاد ، ملک رو ، بعنوان یه ساختمون پزشکی معرفی کنه تا وقتی فرهاد میاد ، جا افتاده باشه ... »
پانتی فکر کرد که ، معده اش گنجایش نگه داشتن سوپ اسپانیایی با بشقاب دریایی اون رستوران معروف بین المللی رو نداره ... آبِ چرخون و معلق تو دهنش رو که هی میرفت و هی میومد و هی میخواست بالا بیاد ... با بقیه محتویات معده اش ، به زور کنترل کرد ... لبخندش رو روی لب فیکس کرد ... نباید ترس به دلش راه میداد ... بالاخره تا فرام ، بیاد و زور بزنه و فقط بتونه مستاجر واحدشون رو دک کنه و یه دستی به سر و گوش اون واحد بکشه ، صد درصد ، ویزای تحصیلیش ، رسیده بود ... خوشبینانه که فکر کنی ، مسائل هم در سایه ی این خوشبینی ، راحت تر ، حل میشن ...
شاید فرهاد میخواست بیاد ، شاید در این مورد با فرام صحبت کرده بود ... پانتی که داخل آدم نبود ... چشمی دور گردوند ... فارد ، به نظر پسر سر به راه و آرومی میومد ... فاتیما خیلی تپل شده بود ... آخرین باری که دیده بودش ، تازه وارد سه ماهگی شده بود ... و الان ، نزدیک نه یا ده ماه داشت ... تپل بود ... سفید ... با چالهایی روی گونه و پشت دستاش ... دلش ضعف رفت ... همیشه آروزی داشتن گوهری مث فاتیما رو ، توی ته مه های قلبش ، حس میکرد ... رضا هم ، ماشالا بزرگ شده بود ... تپل و سفید و تو دل برو ... رفتارش خیلی بیش از سن و سالش ، مردونه بود ... یه جورایی ، پانتی رو به یاد طاها حسین می انداخت ... رفیق روزگار تنهایی و بچگیش ... خشن ، دوست داشتنی ، کله شق ... تنبل ، بی ادب ، حاضر جواب و محبوب یدو ...
یدو برای طاها ، دوچرخه خریده بود ... توی حیاط عمه زبیده ... فقط و فقط برای روزهایی که طاها مهمون خونه عمه زبیده بود ... تازگیها ، طاها ، دور از چشمها ، حسی برتر از حس مرد سالاری عام داشت ... یه جور هم سلیقگی و تله پاتی بین علایقش و علایق پانتی حس میکرد ... گاهی هم ، وقتی یدو مث همیشه بهش میگفت ، درس بخون تا بنتی رو بت بدم ، در کمال تعجب ، به این نتیجه میرسید که بهتر درس میخونه و تند تر سعی میکنه به اندازه معیار یدو ، بزرگ بشه ...
گاهی ، به محض اینکه عمه زبیده ، تو چرت بعد از ظهر می افتاد ، طاها ، پانتی رو ترک دوچرخه سوار میکرد و از اون حس لذت بخشی که در تاب خودن با دوچرخه ، میبرد ، سهمی هم برای پانتی قائل میشد ... گاهی ، خوردنیهایی که یدو یواشکی از توی جیب دشداشه ، در میاورد و تو دست طاها میچپوند ، در کمال امتنان ، از خوردنشون چشم پوشی میکرد و صبر میکرد تا فرصتی پیش بیاد و همراه پانتی ، توی لذت خوردنشون سهیم بشه ... پانتی این طاهای لجباز یه دنده لوس ولی پر محبت رو دوست داشت ... طاها هم تو ناخودآگاهش ، متوجه برتر پنداری یدو ، از طاها ، نسبت به پانتی شده بود و این خوشایندش نبود ... گاهی ، با همون عقل کم سن و سالش ، سعی میکرد ، این فاصله ها رو ، کمتر کنه ... لابد تو ته مه هاش ، پانتی رو دوست داشت ... حالا با چه حسی و حتی شاید با چه القا و تلقینی ، ولی لابد دوستش داشت ... دیگه اونقدرا به پر و پاچش نمیپیچید و برای لوس شدن و امتیاز گرفتن ، از یدو ، راپورت پانتی رو به یدو نمیداد ... بهرحال ، طاها مرد شده بود ... سنت شده بود ... تو مجالس ، مردونه ، کنار یدو و پدرش مینشست ... نوه ارشد یدو بود ... پانتی که حساب نبود ... پس یه سال برتری سنی پانتی هم ، مهم نبود ... گاهی ، پانتی این سر حیاط ، طاها اون سر حیاط ، ولی رد لبخندی شیرین رو روی لبهای طاهای کله شق اخمو میدید ... گاهی ، وقتی از نزدیک تر ، به این لبخند دقیق میشد ، چال رو لپهای اون مرد آینده ، که احساس بزرگی و مردی ، تو رگ و پی اش قل قل میخورد ، میدید و خوشش میومد ... گاهی دوست داشت ، انگشت سبابه اش رو توی اون چال عمیق ، هول بده ...
دستش رو دراز کرد ... توی چال عمیق روی گونه رضا ، هول داد ... رضا ، خجالت کشید و سرشو به زیر انداخت ... پانتی با لبخندی پرسید : « سومت تموم ؟ »
رضا ، سرش رو از تو گردنش بلند کرد : « بله ، پانتی خانوم »
پانتی خندید : « به من نگو پانتی خانوم ، من زن عموتم ... »
فرام ، در حالیکه آستینهای بلوزش رو تا میزد ، به پانتی خیره شد و پوزخندی واضح ، زد ... پانتی عرق کرد ... خیس شد ... سر به زیر انداخت ... ناخنهای از ته چیده شده اش رو ، توی مشت فشرد ... سینی پر از استکان کمر باریک رو ، از روی زمین بلند کرد و همونطور سر به زیر ، سرازیر شد تو آشپزخونه ...
غذای گرم مونده فرام رو از توی گرم کن بیرون کشید ... تند تند ، با مخلفاتی که آماده کرده بود ، دورش رو تزئین کرد ... فراهت ، از چارچوب داخل شد ... همراه هم ، البته غرق در سکوت پر اضطراب ، غذا رو ، روی میز پذیرایی ، برای فرام سرو کردن ... به زور و اجبار ، بشقابی پر از میگو های سوخاری شده ، دست رضا داد ... بازم لبخندی به قیافه ای که اونو یاد طاها می انداخت ، زد ...
یه نگاه تند دور تا دور میز انداخت و وقتی مطمئن شد کم و کسری نیست ، برای آماده کردن جای خواب میهمانها ، راهی اتاق ها شد ... توی اتاق میهمان ، تخت یه نفره ای بود ... برای رضا آماده اش کرد ... فرام ، عادت داشت روی زمین بخوابه ... رختخوابی تمیز و خوش خواب ، با روکش نرم و پنبه های پُر ... که فرام عادت داشت بهش ، روی زمین ، پهن کرد ... کولر رو برای مطبوع بودن هوا ، روی رختخواب ، تنظیم کرد ... تشک یه نفره و سبکی هم برای فاتیما کوچولو ، کنار رختخواب ، پهن کرد ...
جای فارد رو توی اتاق کار ، پهن کرد ... چقد میمونن و چه خاکی تو سر باید بریزه اش رو ، برای بعد گذاشت ... برگشت ... آماده به خدمت کنار میز ، ایستاد ... فرام در حال خلال کردن دندونهاش بود ... گلوشو صاف کرد : « خدا زیادش کنه ... » همین هم برای پانتی جای شکر داشت ... شربت تگری شده آب لیمو رو از توی یخچال بیرون کشید و برای فرام ، با یه لیوان کریستال خوش تراش ، گوشه میز ، کنار دستش ، قرار داد ... باید منتظر میموند تا فرام برای شستن دستهاش بلند شه ، بعد میز رو جمع کنه ... این درس رو خوب از بر بود : تا وقتی میهمان سر سفره است ، نباید دست به ترکیب سفره زد و بشقاب رو از جلوی میهمان برداشت ...
خود پسندی بود ؟ نبود ... جزئی از آداب و رسوم بود ... بد یا خوب ، ولی بود ... خدمت به مردها ، تا کمر دولا شدن ، پشت در مستراب ایستادن ، آفتابه لگن گرفتن ... به تک تک سلیقه های شخص مهم و بزرگی مث فرام ، دقت کردن ، احترام قائل شدن ... خیلی بزرگ پنداشتن ، عادی بود ... با گیجی فکر کرد : اگه الان ، جای فرام ، یکی مث امیر محتشم ثباتی ، روی این میز نشسته بود ، پانتی ، چه میکرد ؟ دولا راست میشد ؟ منتظر میشد بره مستراح بعد میز رو جمع کنه ؟ بجای تشکر بلند و بالا ، اگه جمله ای مث « خدا زیاد کنه » تحویلش میداد ، اونوقت چی ؟ خنده اش گرفت ... لابد هر چی رو میز بود رو روی سرش آوار میکرد ...
بیچاره میشو ... تو اتاق زندانی شده بود ... خوشبختانه ، فرام عادت نداشت تو اتاقها بچرخه ... ولی دلهره اینکه بچه ها بیان و میشو رو تو اتاق ببینن و با آب و تاب جلو فرام ازش تعریف کنن ، دست از سرش بر نمیداشت ...
از اونجا که تخت خودش دو نفره بود ، میتونست با فراهت روی تخت بخوابه ... فراهت رو دوست داشت ... دختر حنین ( مهربون ) و تو دل برویی بود ... برعکس قد بلند و اندام کشیده فارد که دو سالی از فراهت کوچیکتر بود ، فراهت ، اندامی ریز و ظریف داشت ... دقیقا مث اندام غزاله ... فارد رو هم دوست داشت ... اونو یه جورایی یاد پوری عزیز خودش مینداخت ... سه چهار سالی از پوری بزرگتر بود ، ولی ماشالا پوریا ، از قد و اندام ، هیچ کم و کسری از فارد نداشت ... شاید اگه اونهمه سختی نکشیده بود و اونهمه داروهای جور واجور استفاده نکرده بود ، همین الان هم از قد ، نسبت به فارد سر تر بود ... لابد اگه پوری بفهمه فارد اومده اینجا بمونه ، قند تو دلش آب میشد ...
بالاخره ، فرام از روی میز کنده شد ... پانتی ، به سرعت به کمک فراهت ، روی میز رو تمیز و مرتب کرد ... باز چای ریخت و باز منتظر موند ...
بطرز اعجاب انگیزی ، دو روز بی حادثه ، پشت سر گذاشته بود ... تو این دو روز ، خدا رو شکر کنتاکتی با فرام ، نداشت ... میشو رو ، یه خورده بعد از کله سحر ، که فرام از خونه بیرون زده بود ، کت بسته سوار آژانس کرده بود و برای شاران فرستاده بود ... کلی هم بالا پایین خودش رو یکی کرده بود ، جر داده بود ، به شاران التماس کرده بود ، تا یه موقع با اون قیافه غلط انداز تر از پانتی ، یهو و بی هوا ، پا نشه بیاد اونجا ... آخر هفته رو مث بچه آدم ، متین و موقر تو خونه بست نشسته بود و پا از در آپارتمان ، اونور تر نذاشته بود ...
آپارتمان فرام ، دقیقا ، یه طبقه بالاتر از واحد پانتی بود ... مستاجر اون ، که یکی از پزشکای رفیق فرام بود ، خیلی زود ، جل و پلاسش رو جمع کرد و رفت ... مث اینکه از قبل هماهنگی شده بود و بار و بندیلش آماده و بسته شده بود ... و این ، از خاصیت وجود فرام بود ...
فرام ، مدیریت خیلی قوی ای داشت ... قصد انجام یه کاری رو که میکرد ، قبلش خوب سبک و سنگینش میکرد ... برنامه ریزی میکرد ... هماهنگی میکرد ، و بعد انجام میداد ... شاید برای همین بود که ، فرهاد ، قبل از اینکه پانتی ، پا به دانشگاه بذاره ، تمام و کمال ، وکالت سندش رو ، به فرام داده بود ... و الان ، زیر و روی پانتی ، دست فرام بود ... مسئولیتش ... اجازه اش ... زندگی کردنش ... نفس کشیدنش و حتی جون کندنش ...
فرام وکالت تام الاختیار داشت ... فرام میتونست با یه امضاء ، هر چی بند و بست به دور پای پانتی بسته شده بود رو ، باز کنه ... فرام میتونست ، کشون کشون ، خِر کشش کنه و حتی از موهای سرش ، روی زمین بکشش تا وسط نخلستون ...
فرام میتونست زنده زنده چالش کنه ... فرام میتونست ، اول آب بش بده و بعد سرش رو گوش تا گوش ، از بیخ ببره ... فرام میتونست ، لب تشنه ، ذبحش کنه ... فرام میتونست ، نجابت به خرج بده ، فرهنگ به خرج بده ... لوطی گری در بیاره ، دو دو تا چارتا کنه ، و بذاره پانتی نفس بکشه ... فرام میتونست ، یدو بشه ...
تنها کاری که فرام نمیتونست و اجازه اش رو نداشت ، با پانتی بکنه ، فقط یه همخوابگی بود و بس ... فرام فقط نمیتونست رو پانتی بیفته و با پانتی معاشقه کنه ... و صد البته ، اگه نامرد بود و کثیف و فاسد ، لابد از این یکی کار هم ، دریغ نمیکرد ... جای فرهاد رو پر میکرد و به وکالت از فرهاد ، و به جای فرهاد ، جسم پانتی رو به گه میکشید ... فرام ، هر چی بود ، ولی مرد بود ... قابل احترام بود ... بی حرمتی نمیکرد ... حرمت نمیشکست ... و همین بی حرمتی نکردن و نشکستنها بود که ، برای پانتی ، تحملش سختتر بود ... سرکشی با یه بی حیای دریده ، راحت تر از یه نجابت به خرج داده پر تعصبه ...
فرام عادت نداشت که تو خونه بشینه ور دل زن و بچه ، کله سحر که میشد ، از در میزد بیرون ... پانتی با خودش فک میکرد : غلط نکنم ، کارم نداشته باشه ، پا میشه میره تو پارکی ، کنار جدولی میشینه ، که فقط کِر زِکِ زنه نباشه ... فراهت ، روز جمعه کنکور داشت ...
فارِد ، از همون روز اول ، جیم شد ... با پوری و مامانش و دکتر ، همگی با هم رفته بودن ، ماه عسل ! ... جای تعجب داشت : فرام ، رو این مسئله تعصب نداشت ... البته چه تعجبی ؟ لابد پسر بود و حتی اگه میرفت خونه یه زن بدنام ! ... و همسفر میشد تو ماه عسل یه زن بد نام ! بازم اشکال نداشت ... شایدم ، فرهنگش بالاتر از اون بود که تعدد زوج رو ، شوهر کردن و هی شوهر کردن رو ، از این بغل ، تو اون بغل افتادن رو ، تنها و استثناً ، برای مامان پانتی ، بی اشکال بدونه ... شایدم منطق به خرج داده بود ! چیزی که عجیب بود ... و بر اساس همون منطق خاص و یکطرفه ، طلاق و ازدواج مجدد رو ، برای مامان پانتی مجاز اعلام کرده بود ، کاری که حتی به زبون آوردنش رو ، برای پانتی ، غیر مجاز میدونست و قبیح ...
قرار بود جمعه بعد از ظهر ، همه با هم برای گردش دسته جمعی ، برن دربند ... نقاط گردشگری تهران ، از نظر شهرستانی جماعت ، سه نقطه ست : دربند ، دیزین ، فرح آباد ... لابد برای قرطی گری هم ، فقط جردن و شهرک غرب و میدون ونک ...
پانتی ، از خلوتی نسبی روز جمعه استفاده مفید کرد ... روی گوشی قدیمیش ، خط همگانی موبایلشو انداخت ... دفترچه تلفن گوشی رو باز کرد ... روی شماره سیا مکث کرد ... دکمه سبز رنگ رو فشار داد و منتظر برداشتن گوشی موند ... با بوق چهارم از تماس دوم ، صدای خواب آلود سیا تو گوشی پیچید : « یابو علفی ... الانم وقت زنگ زدنه ؟ ساعتو دیدی روز جمعه ، یا کوری ؟ »
پانتی ، اونقد دلهره داشت که نخواد جواب سیا رو اونجور که باید و شاید بده ... غزاله تو حموم بود و فاتیما خواب بود ... فراهت برای امتحان رفته بود و رضا سی دی مردعنکبوتی رو با صدای بلند میدید ... فرام طبق معمول بیرون بود و هنوز ، زود بود برای نهار بیاد ... با اینحال ، کار از محکم کاری عیب نمیکرد : « سیا ... گوشت با منه یا هنو تو هپروتی ... »
خمیازه کشداری کشید : « جون تو ، هپروتِ هپروت ... نمیدونی نبودی ، بر و بچ چه جنسی جور کرده بودن ... اینقد آب شنگولی زدم ، که هنو شنگول شنگولم ، پشت پات سبکه ... همیشه نیا ... »
لب گزید ، پایین تر از ولوم معمولیش ، گفت : « زر نزن ، وقت ندارم چرند تحویل بگیرم ... گوش کن ببین چی میگم ... »
« خیلی خب ، چرا میزنی همش پرید ... بنال »
« سیا ، من یه هفته ، مرخصیمو میخوام تمدید کنم ... »
« اِ ... چی زدی که تا یهفته نمیپره ؟ »
لبشو با زبون تر کرد و نالید : « سیا تو رو خدا ، شوخی بسه ، جدی باش ... مهمون اومده برام ... برادر فرهاد با زن و بچه اش ... میشناسیش که چه مزخرفیه ... »
« وصفشو شنیدم ... خو حالا به من چه ؟ »
« اِ ... به تو چه چیه ؟ ... من اصن این یارو معینی رو درست درمون نمیشناسم ، اون منو میشناسه ، ولی من نه ... میخوام از طرف من مرخصی رد کنی ... »
« یه هفته ؟ ... اونم الان که شات دانه ؟ ... میدونی که از محالاته ... »
« اِ ... سیا جون من ... بابا ، اینا ، کنگر خوردن ، لنگر انداختن ... خدا منو ببخشه که اینو میگم ، ولی باور کن گه ترین وقت ممکنه رو برای مهمون بازی انتخاب کردن ... »
« خو باش ... قول نمیدم ، ولی سعیمو میکنم ... راستی جریانت با امیر محتشم ثباتی چی بود ؟ »
پانتی ، از لای در ، سرکی به بیرون کشید ... در همون حال زیر لب زمزمه وار گفت : « هیچی بابا ، با هم تصادف کردیم ... »
سیا خنده کشداری اومد و کشدار تر از اون گفت : « اِ ... چرا با من تصادفاتت نمیشه ؟ ... بالا بالا میپری پانتی ... شنیدم گول دم کلفتیشو خوردی ... احمق نشی ها ، بپا نشینت نیس ... طرف با هر کی پریده ، جویده ، تف کرده ، بعدم رو تفش شاشیده ... بپا بهش پا ندی روت بشاشه ... »

ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
پانتی حرصی غرید : « همه مث تو دله نیستن که زور چپون کنن خودشون رو ... کثیف بازی ازش ندیدم ... وقتی ببینه یکی نمیخواد ، اونم نمیخواد ... لابد پا دادن ... اونم جویده تف کرده ، روشم شاشیده ... نوش جونش ... این روزا هر کی پا داد ، باید هول بدی توش ... من نه وا میدم نه پا میدم نه لا میدم ... بار آخرت باشه با من اینجوری حرف میزنی ... خر فهم شد ؟ »
« ای بابا ... مث اینکه امروز حسابی توپت پره ها ... مگه چی گفتم ، داشتم خواهرانه نصیحتت میکردم ... »
پانتی دماغش رو چین داد ... چندشش شد ... از لفظ خواهرانه ، چندشش شد ... : « باشه ... خرشدم ، نصیحتت آویزه گوش برادر سیا ! سیا شدم ... حالا چیکار میکنی ؟ مرخصیمو جور میکنی ؟ »
سیا زیر لب زمزمه کرد : برادر سیا ... خندید « چه بِم میا ... گفتم که ... سعیمو میکنم ... دیگه ؟ »
پانتی نفسی گرفت ... نمیخواست بینظم باشه ... اون که رفتنی بود ... اصلا ارزش نداشت برای این روزهای آخر ، منت سیا رو بکشه ... ولی همون یه درصده ، همون احتماله ، همون که از بد حادثه ، هر چیزی احتمال وقوعش کمتره ، خود وقوعش ، صد در صد ... برای همون یه درصده ، باید تو قالب یه کارمند منظبطِ منظمِ آن تایم ، میموند ... لبخندی زد : « نه ، دستت درست ، اِند مرامی ، مرسی خونم الان رفت بالا ... فقط یه زحمت دیگه ... لطف کن این پروژه ثباتی رو ، بسپر به معین بندازه زیر دست خسروی ... »
« چرا ؟! ... کارش خوبه ... میدونی چه پروژه باقلواییه ؟! اگه همچین پروژه ای رو نظارت کنی ، مطمئن باش ، به سال نکشیده ، کشیدی بالا ... تا کی میخوای یه ناظر پروژه ساده بمونی ؟ اونم با اینهمه استعداد ؟ »
پانتی اخم کرد ... نمیخواست بیشتر از حد با امیر محتشم ثباتی درگیر بشه : « خوبه خوبه ... همون که تو استعداد یابی شدی و کشفت کردن و پریدی ، بسه ... من به همینم راضیم ... من برم به میهمانام برسم ، خو ؟! »
« حالا چرا میخوای ردش کنی ؟ خو بر میگردی ، خودت نظارتش میکنی دیگه ... »
پانتی پوفی کشید ... : « اوف ... تو چیکار داری به این چیزا ؟ ... بحث برگشتن و برنگشتن نیست ... من اصن نمیخوام برای ثباتی کار کنم ... میشناسیم که ... اهل خلاف حتی یه اپسیلون هم نیستم ... این یارو هم منفعتش تو همون یه اپسیلونست ... تو زحمت بکش ، شوتش کن تو زمین خسروی ، من تا آخر عمر ممنونت میمونم ... »
« چشم ... شما امر بفرما ... دیگه ... برم به ادامه خواب خوش حوری پریای تو خلسه ام برسم ؟ »
پانتی خندید ... دو تقه به در خورد ، فکر کرد : لابد غزاله از حموم اومده بیرون ، شایدم دوباره سی دی رضا گیر کرده ، شطرنجی شده ... گوشی به دست ، سمت در نیمه باز میرفت که صدای فرام ، نفسش رو حبس کرد ... دستش روی دکمه قرمز رنگ منتها الیه سمت راست گوشیش موند و ، دهنش باز ... : « پانتی خانوم »
آب دهنش رو به بدبختی ، قورت داد ... در رو با حرکتی پر لرزه تو همه وجودش باز کرد ... باز لکنت زبون گرفت : «سَ ... سَ ... سلام ... خسته نباشید ... »
با حس سکسکه اش ، درگیر بود ... کنترلش سخت بود ... گوشی رو به سمت فرام گرفت : « داشتم با مهندس پیردوست صحبت میکردم ، هفته آینده رو ... » مکث کرد ... آبی که هی بالا پایین میشد تو دهنش رو ، با هزار سلام صلوات به پایین فرستاد ... « برام مرخصی رد کنه ... آخه میخوام ، با غزاله خانوم و فراهت و بچه ها ، اگه شما اجازه بدید ... یه خورده بگردیم ... خیلی وقته پامو از تهران بیرون نذاشتم ... » و نفسش رو با صدا بیرون داد ...
فرام ، خیره و تیز نگاهش کرد ... دست جلو برد ، گوشی رو از دست پانتی گرفت ، به اسم سیا ، زل زد و دکمه قطع ارتباط رو زد ... گوشی رو به سمت پانتی برگردوند ... : « شناسنامه ات رو بده ... »
تموم علایم حیاتی بدنش ، در لحظه ، کند شد ... حتی شاید ، از کار افتاد ... : « چرا ؟! »
نباید میپرسید چرا ... ولی عجیب بود که همیشه فرام ، جواب چرا هاشو میداد ... غیر از یه چرا : چرا آزادم نمیکنی ... سوالی که همیشه ، پرسیدنش ، فک مربعی فرام رو ، منقبض میکرد ...
فرام ، جستجوگر و خیره ، تو نی نی چشای پانتی ، زل زد : « زمینهای تو جاده اهواز رو فروختم ، سهم فرهاد مونده بود ، گفت ، هر طور صلاح میدونی ، برای پانتی خرجش کن ... بورس رو زیر و رو کردم ... یه چند تا سهام رو بورس دیدم ، گفتم به اسمت بخرم ، حصه اش راکد نمونه ... شایدم یه تیکه زمین دیدم ، جاش خوبه ، سه نبشه ... همونو بخرم ... شناسنامتو میخوام ... »
پانتی حس کرد ، الان وقت کوبوندن دو دستی تو سرشه ... خواست من من کنه ... خواست بهونه بیاره ... ولی برای فرام ؟! از محالاته ممکنه ... زیر چشمهای تیز و جستجوگر فرام ، دروغ ، تنها چیزی بود که رو زبونش نمیچرخید ... و عجیب بود که ، حتی سعیش رو هم نمیتونست بکنه ... دروغی که گفتنش براش به راحتی آب خوردن بود ، ولی به هر کی تحویل دادنش ، جز فرام ... فرامی که ، گرچه دست بزنی مث دستهای سنگین یدو نداشت ، ولی ... تیزی نگاهش ، از هر تیغی تیز تر و برنده تر بود ... گیج به دور و برش نگاه کرد ... اگه یه درصد ، مغز خرش رو به کار مینداخت ، یه راهی پیدا میکرد و فرام رو از جلوی در اتاقش ، که یه لنگه پا ایستاده بود ، دور میکرد ، با یه روان نویس ، اسم فرهاد رو ، مث روز اول ... مث همیشه عمرش ، دوباره میچپوند تو صفحه آخر اون شناسنامه لعنتی ، که باطل نمیشد و محکومش میکرد بمونه و بسوزه و بسازه و جیکش در نیاد ...
چاره ای نداشت ... عقب گرد کرد ... با کندترین قدمهایی که تو عمرش برداشته بود ... کشو میز تحریر رو باز کرد ... شناسنامه ای که تنها شش روز از اسم فرهاد پاک که نه ، سفید شده بود و محو شده بود و احمقانه دل خوشی بهش داده بود ، که دیگه فرهادی تو طالع تو نیست ، از کشو ، کشید بیرون ... نفس عمیق و پر بغضی ، بیرون داد ... این همون کمترین درصد غریب الوقوع بود ... که احتمالش صفر و درصد وقوعش ، صد بود ... با همه اینها ، بی لرزش دست ، بی عزا گرفتن ، بی همه حسی که باید بود و هیچوقت ، در وقت لزوم جرات ابرازش رو نداشت ، به طرف فرام گرفتش ... فرام ، بی اینکه چشم از پانتی برداره ، لای شناسنامه رو باز کرد ... چشمهاشو باریک کرد ... بی اینکه تو حالت نگاه یا عکس العملش ، تغییری ایجاد کنه ، از صفحه اول ، گذشت و صفحه بعدی رو ، باز کرد ... پانتی به چشم دید ... دید که لبخندی محو و گنگ ، بی حجم ، بی برجستگی ، بی تغییر توی میمیکهای صورتش ، رو لبهاش ، جا خوش کرد ... شناسنامه رو بست ... بی حرف عقب گرد کرد ... و همزمان ، در اتاق خواب پانتی رو ، بست ...
پانتی روی تخت ، نشست ... با دو دست ، تو سرش زد ... به آوار رویاهای غیر ممکن توی سرش ، تو فضایی خالی از روبروش خیره شد و بغض کرد ... نفس عمیقی کشید و آبی که پر زحمت تلاش میکرد بفرسته پایین ، از سیب آدمی که ، بی خود و بی جهت ، بالا پایین میشد ، رد کرد ... : خداحافظ ، آخرین راه حل رهایی ...
پوزخندی زد : روز جمعه ، ظهر ، وقت مناسبی برای سند زدن و خرید و فروش ملک و سهام بورس بود ... دستش رو به زانو زد و از لبه تخت بلند شد ... باید میرفت ، شربت تگری ای که از قبل درست کرده بود و تو یخچال جا داده بود ... آب لیمو و خاکشیر ... برای فرام میرخت ... هوا هرم تابستونه داشت ... فرام از راه رسیده بود ...
شربت آبلیو و خاکشیر رو ، که حسابی تگری شده بود و یخ دربهشتی ، توی لیوان بزرگ و دهن گشاد آبجوخوری ریخت ... توی یه سینی کوچیک گذاشت ، کنارش یه قاشق بلند شربت خوری قرار داد ... با قدمهایی که سعی میکرد ، محکم و استوار و بدور از خستگی باشه ، شمرده و با طمئنینه ، به سمت پذیرایی ، جایی که رضا ، دقایقی پیش نشسته بود و مرد عنکبوتی میدید ، نزدیک شد ... فرام ، مردونه ، روی جایگاه وی آی پی ای که پانتی براش جلو تلویزیون درست کرده بود ، نشسته بود ... تبلت اپلی تو دستهاش بود که پانتی ، قبلا ندیده بود ... بسرعت نتیجه گرفت : برای همین اینبار ازم لب تاب نخواست ... تبلت خریده ...
سینی رو مودبانه ، جلوی فرام گرفت ... با گردنی کج ، تعارف کرد ... فرام خیره و از زیر چشم ، پانتی رو زیر و رو کرد ... پانتی شرمنده ، سرش رو به زیر انداخت ... هر بار که فرام اومده بود ، پانتی سوتی داده بود ... فرام نادیده گرفته بود ... حس مچ گرفتگی ... مشت واشدگی ... بد حسی بود ... فرام بی حرف ، بی تشکر ، لیوان رو از توی سینی برداشت ... با قاشق توی سینی ، محتویات اون رو بهم زد و سر کشید ... لیوان رو باز توی سینی برگردوند ... با لب پایین ، لب بالاش رو ، از اثر شربت ، پاک کرد ... : « بشین »
آب توی گلوش پرید ... بی حرف ، نشست و سرش رو پایین تر انداخت و منتظر گوش تیز کرد ... لابد کار فرام ، خیلی مهمه که باید پانتی هم بدونه ... شایدم الان وقت پند و اندرزه ... حرفهایی که تو تموم این سالها ، از زبون فرام نشینده بود ، ولی ... از نگاهش به وفور دریافت کرده بود ...
فرام ، خیره به نقطه ای تو فضای دیوار روبرو ، یه آرنج ، روی زانوی تا شده گذاشته بود و باهاش ، تسبیحی که اغلب به دست میگرفت رو ، بیخود و بیجهت ، بدون ورد گرفتن ، میچرخوند ... : « سعی کردم ، قبول کنم که به بلوغ رسیدی ... سعی کردم ، تعصب کور نداشته باشم ... سعی کردم ، جای یه پدر ، برات بمونم ... سعی کردم ، از دختر خودم بیشتر ، بهت آزادی عمل بدم ... سعی کردم ، بچگیها و کم کاریهای فرهاد رو ، در حد لزوم ، تا اونجا که از پسش بر میام ، برات ، جبران کنم ... سعی کردم ، مصلحتت رو در نظر بگیرم ... تو هم مصلحتت رو در نظر بگیر ... تو هم سعی کن ، انتظاراتی که ازت میره رو ، خوب برآورده کنی ... نصیحتت نمیکنم ، سرزنشت هم نمیکنم ... ولی زیر ذره بین دارمت ... لازم نیست ، مرخصی بیخود بگیری و خودت رو از کار و زندگی بندازی ... بچه ها ، هستن و خودشون میپزن و میریزن و میپاشن و میخورن و جمع میکنن ... تو هم به کارت برس ... اینا ، یه هفته ، ده روزی میمونن و بعد برمیگردن ... ولی ... »
مستقیم به چشمهای پانتی ، تیز نگاه کرد ... قلب پانتی هری پایین ریخت : « ولی ... خودت رو درگیر نکن ... همیشه برای مشکلات ، راه حلهای عاقلانه پیدا کن ... روابطت رو با پیردوست ، محدود تر کن ... در حد همون محیط کار ، کافیه ... تو فکر خستگی هم نباش ... من ، درگیری کاریم زیاده ، دنبال کارهای فارِد هستم که ردش کنم ... وقتشه مستقل بشه ... پاسپورتت که آماده شد ، خبرم کن آخر تابستون ، با بچه ها یه سر بفرستمتون پیش دینا ... نهار رو زودتر بذار ، باید برم به کارم برسم »
لازم نبود فکرش رو بکار بندازه و تجزیه و تحلیل کنه ، همینطوری هم مشخص بود ، تموم برنامه هاش ، مث همیشه به گه کشیده شده بود ... همون لحظه ای که شناسنامه اش رو خواسته بود ، فهمیده بود ، زیر آبی رفتنش ، مث همیشه بی سرانجام مونده ... با اینکه ، کار جد و آبادیشون ، زرگری بود ... با اینکه شم اقتصادیشون ، تیز بود ... با اینکه پول رو پول ساختن ، کار اصلیشون بود ، ولی تیز بود ... با هوش بود ... اهل مصالحه بود ... و شاید عامل و باعث این مصالحه خواهی ، ریشه مندایی بود که داشت ... درسته که فرام ، شخصا مسلمان شیعه ، شده بود ... حتی فرهاد ... ولی ، خصایصی باهاش بود ، که کمتر توی یدو و عمو حمید دیده بود ... اردک نمیخورد ، لب به مشروب نمیزد ... ولی با پنبه سر بریدن رو ، از ارث و میراث خودش داشت ...
خانواده شمس ، از خانواده های قدیمی ساکن اهواز بودن ... سالها در کنار کارون ، غسل تعمید بجا می آوردن و پیشه اصلیشون زرگری بود ... ملک و املاک فراوونی داشتن که بواسطه کم زوریشون ، همیشه مورد تجاوز اعراب همجوار قرار میگرفت ... گرچه ، خروج از دین و مرتد شدن ، امری نابخشودنی بود و پدر خانواده ، با خروج از دین ، حق برگشت به میون عشیره خودش رو نداشت و مطرود میشد ، ولی تمام عوامل و حتی شرایط اون روزهای مملکت ، باعث شد تا خیلی سال پیش ، پدر از دین خارج شده و به دین اسلام گرایش پیدا کنه ...
خروج از آیین صابئین مندایی ، اونها رو از جامعه منداییان خارج کرد و به میان مسلمونهای دور و اطراف انداخت ... پدرشون برای حفظ بقا ، خودش رو به دیگر عشیره های عرب ، نزدیک کرد ... فرام و فرهاد ، هر دو ، زمان تولد ، چون هنوز صاحب پدر و مادر مندایی بودن ، به تبع مندایی متولد شدن ... وحتی ، بعدها که پدرشون به آیین اسلام در اومد ، اونها ، هنوز صبّی بودن ...
فرام ، در سن پونزده سالگی ، از هیبل مندایی ، تبدیل شد به فرام مسلمان ... و فرهاد ، در سن پونزنده سالگی ، که سن تکلیف مرد و زن صبّی هست ، از شتیل ، تبدیل شد به فرهاد ... همین برخورداری ها از قوانین و آداب و رسوم مصالحه پروری اونها بود ، که در سن بزرگسالی ، منجر به اخلاقی تقریبا متمایز تر از سایر عربهای عشیره ، در وجود فرام و فرهاد شده بود ...
یه عمر ، اقلیت واقع شدن ... عدم برخورداری از حقوق شهروندی و مدنی ... مورد اذیت و آزار واقع شدن ... عدم حمایت دولت از حقوق اونها ، حتی اگه مالشون به سرقت میرفت ... محدودیت در استفاده از امکانات تحصیلی و از همه بیشتر ، لوث شدن خواص ژنتیکی و رو به افول گذاشتن خصیصه های ژنتیک ، دلیل اصلی خروج از دین ، برای پدر خانواده بود و این امر باعث میشد که به محض به تکلیف رسیدن اونها ، سریعا ، از مندا ، به مسلمان تغییر کنن و پدر برای اونها ، زنی با آیین اسلام بگیره ... زنی که از اقوام نباشه ... ازدواج فامیلی باعث و بانی کم هوشی و بیماریهای ژنتیکی مادر زادی بین اونها شده بود که ، این مسئله ، بیشتر پدر اونها رو به این تغییرات اساسی ، ثابت قدم میکرد ، حتی اگه مطرود و مغضوب واقع بشه ... اونها زود ازدواج میکردن ، و قبل از اینکه خیلی دیر بشه ، برای برخورداری راحت تر از امکانات تحصیلی ، راهی خارج از کشور میشدند ...
فرام سنت شد ... به دین اسلام دراومد ... حالا که پسر عموش ، شیث ، برای تحصیل راهی آمریکا شده بود ، پدرشون تصمیم گرفت اونو هم برای ادامه تحصیل ، به خارج از کشور بفرسته ... اما قبل از اون ، برای فرام هم ، باید مث شیث ، زن میگرفتن و بعد میفرستادنش ...
پدرشون ، با عشیره های اطراف ، هم پیوند شده بود ... از بین اونها ، بیشتر از همه ، با شیخ صالح رفیق فابریک شده بود ... اینقدی که خود شیخ صالح ، پیشنهاد داد تا نوه پسریشو ، برای فرام عقد کنه ... پدرشون ، خوشحال بود ... شیخ صالح ، فرد معتبر و شناخته شده ای ، تو طوایف بود ... پیوند برادری و هم خونی با شیخ صالح ، برای شمس بزرگ ، که به تازگی به دین اسلام در اومده بود ، اعتباری کسب میکرد ... با کمال میل ، قبول کرد ...
غزاله ، تازه پا به چهارده سالگی گذاشته بود ... برای فرام هفده ساله ، مناسب بود ... به سرعت مقدمات نیشان کردن ( انگشتر بدست کردن ، نشون گذاشتن ) غزاله و فرام ، به راه افتاد ... خطوبه ( نامزدی و بحث بر سر شیر بها و مهریه ... عربها رسم جهاز برای دختر ندارند ولی شیر بها میگیرن و اغلب همون رو برای خرید جهاز استفاده میکنن ) بزگذار شد ... همه اهل بیت ، تو فکر راه انداختن یه نشون بی سر و صدا بودن ... از اون جهت که پدر فرام ، قبلا صبی بود و تازه به اسلام روی آورده بود و اگه قبل از این پیوند ، کسی پی به این وصلت میبرد ، سعی میکرد بهمش بزنه ... خیلی زود ، غزاله رو برای فرام نشون کردن و بعد از اون ، با توجه به حضور زار عاشور ، بدون حضور دیگر بزرگهای طایفه ؛ اونها رو به عقد و ازدواج هم درآوردن ...
و این شد آغاز همه درگیریها ...
غزاله ، نَهوه بود ... از بچگی ، ناف بُر فاروق ، نوه حمد ، برادر یدو ...
تابستون بود ... همه تو بیت شیخ صالح جمع شده بودند ... مراسم عقد جاری شده بود و به رسم طایفه باید سور میدادن ... بره های قوزی شده و برنج اعلای بودار و گوشتهای کباب شده ... تنبور و ربابه و کاسوره ... رقاصهای کویتی ... همه برای برپایی جشن ساده ای بین دو خانواده تازه پیوند خورده آماده بود ...
یک دفعه ، نعره ها به هوا بلند شد ... صداها جون گرفت ... مردها چماق به دست حمله ور شدن ... همه دنبوکه بسته ... شیخ صالح ، که میهمان سر فرش داشت ( مسئله مهمان توی خونه و روی فرش صاحبخونه نشستن ، در میان اعراب ، مسئله خیلی مهم و قابل احترامیه ) ، با عصبانیت از جا بلند شد ... : « اینجا چه خبره ؟ ... حَمَد ، خجالت نمیکشی ، مهمان سر فرش دارم ... نمیبینی ؟ »
زار حَمَد ، دستور آشوب صادر کرده بود ... فاروق ، باید نهوه میکرد ... ( نهی ... جلوی وصلت رو گرفتن . مانعی که جلوی وصلت رو بگیره ... چون غزاله نشون کرده فاروق بود ، فاروق حق نهوه کردن داشت . یعنی قتل ناموسی به پشتبانی عشیره ) ... نعره کشید : « صالح ، یا بهم بزن ، یا نهوه میکنیم ... » و با این ختم الخطاب ، سرنوشت این وصلت رو مشخص کرد ...
صداها توی گلو خفه شده بود و ... سیبهای آدم بالا و پایین میرفت ... درگیری حتمی بود و این وسط ، قتل از همه محتمل تر ... همه نگاهها به سمت ، زار عاشور ، نشونه رفت ... زار عاشور از میون جمعیت موجود در بین مدعویین ، بلند شد : « نهوه لازم نیست ... فصل میکنیم ( مصالحه تحت شرایطی خاص ) »
زار عاشور بین اقوام و طوایف ، حرف اول و آخر رو میزد ... عشیره های هم پیمان ، همه ، باید به تصمیم فریضه ( داروی که هر دو طرف قبولش دارن و در پیمان بین عشیره از اون به اسم فریضه ، نام برده شده ) ، احترام میگذاشتند ...
چماقها ، از بالای سرهای افراشته و مخفی در دنبوکه ، پایین کشیده شد ... مردها شمشیرها رو غلاف کردند ... همگی به صف نشستند ... فصل نهوه ، یا قتل داماد بود ، یا پول ... قیمت هم مشخص بود ... هزینه آن هم به عهده خانواده متجاوز ( شمس ) ...
در کمتر از یک ساعت ، مسئله حل و فصل شد و ختم به خیر ! ... مردان جنگ جو ، تبدیل شدن به زوافیف ( مردان دعوت شده برای عروسی )غزاله و فرام دست به دست شدند ... مردهای چماق به دست ، از جا برخواستند و یزله ( پایکوبی و رقص مردان عرب ) کردند ... قهوه ها دم کشید ... چای ها خورده شد ... کل های زنها کشیده شد ... نقلها روی سرها پاشیده شد ... فدیه ها ( قربانی ) ، سر بریده شد ... تیر ها به هوا شلیک شد ... ( رسم تیر اندازی ، در مراسم عزا و عروسی ) ... شیر بها در دستان زار عاشور قرار گرفت و رد و بدل ، و به شیخ صالح پرداخت شد ... در میان زنها ، ولافه ها ( زنهایی که برای مراسم عروسی و حجله ، جهت آماده کردن عروس برای عروسی ، از میان خانواده داماد انتخاب میشن تا عروس و حجله گاه رو ف در خانه داماد ، درست کنند ) انتخاب شد ... نگوط ها ( هدایای عروسی ) به عروس داماد ، داده شد ... زافونه که خاله غزاله بود ، انتخاب شد ( زافونه ، زنی پر تجربه که عروس را تا خانه داماد همراهی میکند و بقیه اعضای خانواده عروس ، حق شرکت در عروسی را ندارند و حضور آنها در عروسی ، توهین به خودشان است ) ... مردان یزله کنان و تیر زنان ، با سلام و صلوات ، فرام رو ، تا حجله گاه ، همراهی کردند ... غزاله ، پای به میان خانواده شمس ، گذاشت ... فرام متاهل شد ... مجوز ادامه تحصیلش ، صادر شد ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۱۱

غزاله و بچه هاش به سر خونه و زندگیشون ، برگشتند ... پانتی مث همیشه مشغول کار شد و سعی کرد ... سعی کرد همه اون رویاهای بیداری رو به گور ببره ... این طلسم شکستنی نبود ... شیشه عمر اون ، تو عشیره اسیر مونده بود ... سر بند اسارتش ، میون همون نخلستون ، گره خورده بود ... روح نخلستون ، گرفته بودش و ولش نمیکرد ... اشک و آه و ناله و نفرین و بزن و ببند و داد و بیداد ، سر این کلاف سر در گم رو باز نمیکرد ...
بیچاره گی ، کمتر از یه هفته ، افسرده اش کرد ... فکر میکرد : فایده این زندگی چی هست ؟! برم و بیام و خر حمالی کنم و شب مث مرغ ، بخزم زیر لحافم و بازم صبح شال و کلاه کنم بزنم به چاک ... نای و رمق از زندگیش رفته بود ... انگار میشو هم ، تو این افسردگی ، باهاش شریک بود ... بعد از ظهر به بعد از ظهر ، یه چی سر دستی میخوردن و با هم میچپیدن رو دو متر تخت ... بعدم مینشست و به حرفها و تکرارهای میون خودش و امید گوش میداد : « خوب بالاخره که چی ؟ »
« هیچی ... فعلا که برادرش اومده جاشو پر کنه ... جرات ندارم دست تو دماغم بکنم ... »
« داری بی انصافی میکنی ها ... فک نکنم اینقد هم جنایی باشه ... »
« نه خو ... کافیه با یکی از اون نگاههایی که به من میکنه ، تو رو زیر و رو کنه ببینم سر تا پا قهوه ای نمیشی ، برینی به خودت ... »
و امید که سعی میکرد بهش امیدواری کذایی بده ... و گاهی امیر محتشم ثباتی ...
« میخوای کمکت کنم ؟ من آشنا زیاد دارم ... اگه بخوای طلاق بگیری ، همه جوره پشتت می ایستم ... »
و پانتی که مونده بود چی بگه ... این چه بندی بود که به پاش گره خوده بود و ولش نمیکرد ... یه بار هم ریسک کرد و اسم طلاق رو آورد ، اول از همه چنان مامانش تو برجکش زد ، که نفهمید از کجا خورده ... مادری که خودخواهانه ، آزادی رو فقط و فقط برای خودش میخواست و بس ...
« دیوونه شدی ؟ میخوای شر بپا کنی ؟ هیچ فکر پوری بیچاره رو کردی ... احمق جون ... اون دیوونه های وحشی این چیزا حالیشون نیست ، میان میریزن تهران و سرت رو بیخ تا بیخ ، سر جدول کنار خیابون ، جلو همون دادگاهی که میخوای بری توش تقاضای طلاق بدی ، میبرن ... »
« یعنی اینقد مملکت بی قانونه »
« آره بی قانونه ... نمیدونستی ؟ ... قتل عمد ، وقتی که اولیای دم از شکایتشون صرف نظر کنن ، دیگه دنباله نداره ... یه بیکار ولگرد علاف شر خری رو پیدا میکنن ، میدن چنان سرت رو جلو یه قشون ارتش مسلح ، ببره که یه قطره خونت هم نپاشه به جایی ... بخدا پانتی اگه همچین حماقتی بکنی ، خودمو میکشم ... من نمیتونم بشینم و ببینم بخاطر حماقتهای تو ، جون پوری به خطر بیفته ... »
و پانتی علی رغم اینهمه عشقی که به پوری داشت ، باز هم هق زد : « یعنی پسرت از من مهمتره ... فقط بخاطر اینکه یه سر سوزن به بدن پسرت فرو نکنن ، من محکومم یه عمر بسوزم ؟ »
« تو نمیخواد تند بری ... باز خودم ... »
و دکتر صمدی که میون حرفش پریده بود : « خانم ... چرا بی منطق بازی در میاری ... خوب حق داره دختر ... مگه آسونه ؟ به زبون هم نمیچرخه اینهمه سال ... ولش کردن به امون خدا ، خب بیان آزادش کنن تا اینم به زندگیش برسه ... یعنی چی که شب و روز زیر ذره بین گذاشتنش و زیر و روش میکنن و تن و بدنش رو میلرزونن ؟ »
و مامانش که چنگ به صورت زده بود و جواب داده بود : « اِ نوید ، تو دیگه چرا ... تو که باید قانع شده باشی ؟ منطق تو حکم میکنه پانتی همچین کاری کنه ؟ »
و دکتر که فکش رو منقبض کرده بود : « منطق من حکم میکنه ، این زن ، یه انسانه ... با همه حق و حقوق یه انسان آزاد ... حق داره که برای سرنوشت خودش ، خوب یا بد ، درست یا اشتباه ، تصمیم بگیره ... تا کی باید براش تصمیم بگیرن ... تا کی باید سر به تصمیمشون خم کنه ؟ چقد باید از یه زن نحیف و بی پشتوانه ، انتظار صبر و مقاوت داشت ... به چی دلش خوشه تو این زندگی ... نمیبینی پاره جیگرت داره جلوی روت آب میشه ؟ این که سرش بریده بشه ، خیلی بهتره تا یه عمر تو سری خور بمونه ... مرتیکه خجالت نمیکشه ... خوبه تحصیلکرده و فرنگ رفته ست ... خوبه دنیا دیدست ... ور داره از اون خراب شده بیاد ، تکلیف این دختر رو روشن کنه »
و پانتی ، علیرغم اینکه از اینهمه دفاع سفت و محکم دکتر صمدی ، غرق لذتِ امیدواری شده بود ، باز هم ته وجودش ، فکر میکرد : چجوری ؟ اگه بیان پوری رو به انتقام از این کار من ، بکشن ، ارزش داره ؟ آزادگی و استقامت و پایداری ، طرفداری از حقوق و آزادی زن ، فقط کامنتهای پر طرفدار حقوق بشرانه پوچ و بی ارزش ، ولی روشنفکرانه ی فیس بوکه ، که احدی هم بجز لایک کردن و شییر کردنشون ، جرات یه بار بلند گفتنش رو نداره ... کسی هم تره براشون خورد نمیکنه ...
و مامانش که سعی کرده بود دلسوزانه ترین حالت مادری رو به خودش بگیره و برای نجات جون جفت بچه اش ، اشک بریزه و ناله و نفرین یدو کنه و پانتی رو سفت و مادرانه تو بغل بفشاره و هق بزنه و هق بشنوه : « گلم ... عزیزم ... دخترم ... فک کن زشتی ... فک کن اصن خواستگار نداری ... فک کن سال تا ماه ، بجز پیشنهادهای بیشرمانه تو کوچه و خیابون ، یه پیشنهاد آدمیزادی بهت نمیشه ... فک کن یه دختر ترشیده ای مث اینهمه دختر ترشیده که حتی خوشکل هم هستن ، ولی بختشون باز نمیشه ... »
و شاران که چاره اندیشیده بود ... : « گور باباش ... این یاروهه که همش اینجا نیس ... بیا وقتی نیس خونه من یا مامانت ، برای خودمون میریم میگردیم ... پسر بازی میکنیم ... جلف بازی درمیاریم ... متلک میگیم ... متلک میشنویم ... عشق و حال میکنیم ... ماچ و بوس میخوای ... جهنم و ضرر ... همونطوری که اون بی پدر پدر سوخته ، سگ خونگی ، رفته ینگه دنیا ، هر گهی دلش میخواد میخوره و از سر و کول هر کی دلش میخواد بالا میره و از هر کی خوشش میاد سریع سوارش میشه ... تو هم اینجا امتحان کن ... خودت رو از زندان این بیشرف بیغیرت ، آزاد کن ... برو پی عشق و حالت ، دنیا دو روزه ... کی به کیه ؟ همین سیا ... از خداش هم هست ، یه خورده باهات لاس بزنه ... مگه شوهر داشتن ، خیلی آش دهن سوزیه ؟ غیر یه عالمه مسئولیت بیخود ؟ نیست راحتی ... تنهایی کف کردی ، تو هم خوش باش ... بگرد ... برو بیا ... یه دو روز با این بلاس ، یه دو روز با اون ، مطمئن باش ، آقا فرهاد هم ضرر نمیکنه ... مطمئن باش اونم از این بیشترا برای خودش دنبال عشق و حاله ... با اون سر و تیپ و قیافه خفنش ، فک کردی دخترای غربی از یه پسر چشم و ابرو مشکی ، شرقی ، خوش ماهیچه ، میگذرن ؟ اونم الان داره عشق و حالش رو میکنه و به ریش نداشته تو میخنده ... اصن بیا برو ، مخ این امیر محتشم رو بزن ... معلومه که ازت خوشش اومده ... »
و پانتی که بیش از این تحمل نکرده بود و داد زده بود : « خفه شو شاران ... مگه من ج***ه ام ... مگه به این آسونیاست ... مگه من خیابونیم ؟ »
« نیستی ... ولی مگه تو همون طایفه خودشون ، کم دختر خراب داشتن ؟ کم زن خراب داشتن ؟ تا چشم و گوش مردای خوش غیرتشون رو دور میدیدن ... کم با این و اون لاس میزدن ... همون وقتایی که میرفتی سر خیابون ، پنیر نخل بفروشی و خرما و خارَک ، کم اون دخترا که خودت گفتی ، با راننده های جاده ، لاس میزدن ؟ »
« نه ... کم نبود ولی عاقبتش رو هم دیدم چی بود ... »
و دیده بود ... زنوبه ... که هر روز ، وقت پنیر فروختن ، تو چادرک کنار جاده ، با مردای راننده ... از کامیون دار تا سواری و گاری چی ، لاس زده بود ... صد بار دیده بود ... مردهایی که سینه ها شو مالیده بودن و یه پول چروک و کثیف و پر چرک ، هول داده بودن تو یقه لباسش ...
دیده بود نواله ، که با اون سن کم ، هر وقت پلاستیک کشیده شده از خرما رو تو دست یه هرزه ماشین سوار داده بود ، با کف دست به کپلش زده بودن و نیشش باز شده و بود و خوشش اومده بود ...
دیده بود ... حلیمه که وسط نخل کُشون ، با حمدان لاس زده بود و حتی یه بار از پشت نخل دیده بود که یه سینه اش رو از تو یقه اش در آورده بود و دست حمدان روش بود و صدای خنده اش ، آروم و پچ پچ به گوشش خوده بود ...
دیده بود ... وقتایی که نواله میرفت تا خیش ( برگ ) نخل رنگ شده از طالب بگیره ، طالب ، تو دستشویی گوشه حیاط پشتی ، خودش رو بهش مالیده بود و صدای آخ و اوخ نواله رو در آورده بود ...
دیده بود ... شوسوونی که براه افتاده بود ... سلیمه که هر روز ، شیله به سر انداخته بود و هم قدم با پانتی ، راهی شده بود سر جاده ... رفته بود و جلو جفت چشمای پانتی لاس زده بود ... و سعدان ، برادر حمدان دیده بودش و ده نفری ریخته بودن سر جاده و همونجا ، جلوی ماشینهایی که تند و تند رد میشدن و میرفتن و گاهی می ایستادن و جرات پیاده شدن نداشتن ، اینقد زدنش که لباس تو تنش شِر خورد و نیمه لخت ، بدون اینکه تلاش کنن ، باسن لختش رو که از زیر دامن پاره پیراهنش بیرون زده بود ، بپوشونن ، سنگ برداشته بودن و در ملا عام ، محاکمه اش کرده بودن و حکم بریده بودن و سنگسارش کرده بودن ... آخرش هم سعدان ، بخاطر همین رشادت ، کلی ارج و قرب پیدا کرد و تو عشیره ، هنوزم که هنوزه ، ازش بعنوان جوان غیور ، اسم میبرن ...
ارزش داره ؟ لاس زدن با همچین آدمهایی ، ارزش داره ؟ ارزش جون پوری ؟ ارزش آبروی خودش ؟ ... تا همین جا هم زیادی ناپرهیزی کرده بود ... همینکه گاهی سر و گوشش جنبیده بود و با چارتا دختر و پسر بیرون رفته بود و بدون اینکه با کسی لاس بزنه ، گفته بود و خندیده بود و ادای دخترای شاد و سر زنده و آزاد رو در آورده بود و به سیگار سروش پک زده بود و کنار سیا نشسته بود یه شات ودلکا زده بود و با همون یه شات ، خودش رو الکی خوش نشون داده بود و خفن بازی درآورده بود و تو اتوبان سرش رو از پنجره بیرون کرده بود و جیغهای بنفش زده بود و هیجان خالی کرده بود ، خیلی هم ناپرهیزی بود ... یکی از این کارها ، اگه به گوش حمدان و سعدان و طالب و فیصل و فاروق و هزار تا گه و کثیف تر از اینا میخورد ، همین الان هم خونش حلال بود ... باید میرفت و حرفش رو رک و پوست کنده با فرام میزد ...
فرام ، خونشو سپرده بود دست دکوراتیو ... سر مطبش چه بلایی آورده بود ، الله اعلم ... پانتی که خبر نداشت ... اصولا ، اونقدرا هم داخل آدم نبود که فرام ، عصر تا عصر ، بیاد و بهش گزارش کاری بده ... تو عالم بیخبری ، حیرون ، آسه میرفت و آسه میومد ، مبادا فرام ، دوباره از بد روزگار مچش رو سر بزنگاه بگیره ... مرخصی ای که بخاطرش به سیا رو انداخته بود رو ، لغو کرد ... ولی ... پروژه امیر محتشم ثباتی رو با هزار بدبختی ، سپرد دست خسروی ... چندین بار ، امیر محتشم ، اومد و هی سعی کرد ، باهاش سازش کنه و کنار بیاد و یه خورده سر این پروژه از خلاف خودش بزنه و یه خورده هم پانتی رو سر راه بیاره و توجیحش کنه که : « بالاخره ، عزیز من ، تو هم باید از یه جایی شروع کنی و راه بیفتی یا نه ؟ »
و پانتی یه کلام سر حرفش مونده بود : « نه ... اگه قراره اینجوری ، با زد و بند به یه جایی برسم ، تو همین گند و گوه بمونم ، بهتره ... »
امیر محتشم ، بهش خیره شده بود و محکم گفته بود : « فک کردی گند و گوه جای خوبیه ؟ ... دماغت پر شده از بوی گوه و نجاست ؟ ... تو سری خوری عادت خوبی نیست ... سعی کن یه خورده محکم باشی ... نه جلوی من که رهگذرم ... برو جلوی اونها که بهت ظلم میکنن ، جلو اونها دفاع کن و حقت رو بگیر ... نه اینجا بایست جلو من و برام شاخ و شونه بکش ... »
و پانتی که قهقهه زده بود : « تند نرو مهندس ... اینجا ، منم و تو ، منم که قایم کردنی ازت ندارم ... من تا قیام قیامت ، بنتی هستم و میمونم ... فکر میکنی ، اگه من طلاق بگیرم ، کار من راه می افته ؟ دیگه تو سری خور نیستم ؟ دیگه میتونم زندگی کنم ؟ ... »
و امیر محتشم که زل زده بود تو چشماشو و حرفای دکتر صمدی رو تکرار کرده بود : « فک میکنی ، بشینی اینجا و سرت رو هول بدی تو کار و فک کنی درست کار میکنم ، اقلا تو کارم لنگ نمیزنم ، بذار زندگیم بلنگه ، درسته ؟ ... من اجبارت نمیکنم که زد و بند کنی و تو کارت بلنگی ... بلکه دلم میخواد تو زندگی نلنگی ... تو فقط ادای آدمهای قوی رو در میاری ... یادته ، با یه ضربه به ماشینت ، جا زدی ، خودت رو کشیدی کنار ، حتی جرات نکردی به کسی شکایت کنی ... اصن تو اصولا از شکایت کردن میترسی ... »
و پانتی که محکم سر حرفش ایستاده بود : « آره میترسم ... مگه تهش چیه ؟ تهش اینه که یه مشت وحشی گوشت خام خور ، میریزن سرم و جلو هزار تا چشم ، بی اینکه از بنی بشری ترس داشته باشن ، سرم رو بیخ تا بیخ میبرن ... مگه اون برادر شوهر متمدنم رو ندیدی ؟ اون دیگه آخر با فرهنگ این طایفه ست ... اون شب که دیدی ، از ترس داشتم به خودم میریدم ... »
و امیر محتشم که به قهقهه خندیده بود : « اینو خوب اومدی ... دمت جیز ... اصولا تو از همه میترسی ... بی بخاری ... وگرنه برادر شوهری که من از تو دیدم ، اونقدرا هم لولو خور خوره نبود ... خیلی هم مرد محترمی بود ... »
و پانتی که با حرص دندون به هم ساییده بود : « آره خوب ... آخه نگاه های آدم خواریشو به تو ننداخت به من انداخت ... اینا کلا اینجورن ، برای اونا ، هرزگی مرد ، تقصیر زنه ... »
و امیر محتشم که ابرو بالا انداخته بود : « نیست ؟ »
و پانتی که باز غریده بود : « نه نیست ... شاید اینجا ، تو این شهر ... زیر نور این چراغهای نئون و شهر قشنگ ، مقصر زن باشه ... شاید اگه اینجا ، پای زنی بلنگه ، مقصر خودشه ... ولی اون خراب شده ای که من ازش اومدم ، تقصیر زن نیست ... تقصیر مرده ... همون مردهایی که آزادی زن رو میگیرن و یه زنی مث پانتی رو یه عمر ، به بردگی میگیرن و مث سگ تو سرش میزنن و قد خر ازش کار میکشن و یه جو احترام براش قائل نیستن و حرمتی براشون نداره و بهش مث بی ارزش ترین کالای دنیا ، نگاه میکنن ... زن برای اونا ، ارزشش از دستمال توالت هم کمتره ... گاواشون رو بیشتر زناشون دوست دارن ... هرزگی مردهاشون ، زنا رو به این راه میندازه ... مردهایی که فقط تو فکر رضایت نفسانی خودشونن ... خودشون و بس ... زنی که تو بغل این مردا میخوابه ، پر از کمبوده ... پر از نیازه ... پر از کسر نوازشه ... کی دیده ، اونا زنشون رو روزی یه بار ببوسن ؟ کی دیده غیر شب جمعه ، زن ، به چشمشون بیاد ... کی دیده ، وقتی کارشون با زنشون تموم شد ، بعد بگیرنش تو بغلشون و نوازشش کنن ؟ خوب معلومه زنشون کم میاره ... معلومه پر از نیاز و خواهش ، از دست مالی این و اون خوشش میاد ... خوب معلومه کمبوداشون رو تو لاس زدن با این و اون ، رفع و رجوع میکنن ... منی که میبینی ، خیلی زنم که تو این شهر بی در و پیکر ، تحت این شرایط ایده آل ، سالم موندم ... شایدم ترس دارم ... از رابطه ترس دارم ... از بغل مردا ترس دارم ... »

ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
و رعشه ای به جونش افتاده بود که امیر محتشم رو به ترس انداخته بود ... ترسی که انعکاس ترس منعکس شده از پانتی بود ... از وجود پانتی ... از روح آزار دیده و ترسیده و خشونت دیده و تجاوز شده پانتی ...
و رعشه ای به جونش افتاده بود که امیر محتشم رو به ترس انداخته بود ... ترسی که انعکاس ترس منعکس شده از پانتی بود ... از وجود پانتی ... از روح آزار دیده و ترسیده و خشونت دیده و تجاوز شده پانتی ...
بازم یه کابوس ... همون نفرت عمیق ... همون ترس موهوم ... همون ارتعاشات روحی و جسمی ... لرزه ها و عرق ریختنها ... نفس تنگ شدنها ... چندش ... کثیفی ... نجاست ... ترس ... نفسهای تند و پر صدا ... بوی عرق ... بوی گند الکل که زیر دل میزد و از ته امحاء و احشاء ، هر چی بود و نبود بیرون میکشید ... همون قهقهه های مستانه و بلند ... صدای هوّسه ... پا کوبیدنهای مردهای یزله گر ... صدای تیر ... آوای حزین عمه زبیده ... لرزش زمین زیر پاها ... یه جفت چشم مشکی خونین ... اشعار حماسی ... مردی که تازه مرد شده بود و پر از احساس اعتماد به نفس از نوع کاملا مردونه ...
زمزمه کرد : لعنت به تو فرهاد ... لعنت به تو و اون عشیره ی وحشی ... لعنت به مردهای یزله گر که همه رویاهامو ، زیر پاشون یزله کردن و هوسه خوندن ... پشت سر تو راه افتادن و تو با تموم وجودت ، حس مردی کردی ... با عضو به عضو بدنت مردی رو تجربه کرد ... بزرگم کردی و از دنیام بیرونم کشوندی ... لعنت به تو فرهاد ... ازت متنفرم ... با تک تک سلولهای متعفن شده از حس با تو بودن ، ازت متنفرم ... میشورم و میشورم و میمالم ، بند بند وجودم رو باز ... از اون اشمئزاز ، خالی نمیشم ... متهوع میشم و بالا میارم و باز ... نجسم ... از وجود پر از شه*** وتت متنفرم فرهاد ... از چشمها سرخی که حتی ، یک بار ، معصومیت و ترس رو توی چشمهام ندید و به لجن کشوندم ، متنفرم ... کشتیم ... زن رو تو وجودم کشتی ... آرزوی داشتن عشق رو تو وجودم کشتی ... روم تف کردی و ، دار و ندارم رو به گند کشیدی ... ازت متنفرم ...
و با تموم حس تنفری که ذره ذره بزرگتر میشد و طغیان میکرد و سر میرفت ، کوبه در رو کوبید ... زودتر از اونکه بتونه از اون حالت هیستریک خارج بشه و پا بذاره تو دنیای واقعیت ، در به روی پاشنه چرخید ... فرام تو چارچوب در ظاهر شد ... سعی کرد به عمق چشمهای پر نکوهش و سرزنشگر فرام ، نگاه نکنه ... سعی کرد اعتماد به نفسش رو با همون قوت دقایق پیش ، پر و پیمون نگه داره ... با اینحال ، نتونست از زیر سلام کردن ، زمزمه وار و زیر لبی ، شونه خالی کنه ... فرام اما ، با صدایی بلند جوابش رو داد ... و پانتی که اون جواب بلند و محکم ، تکونش داد ... با اینحال سعی کرد از رو نره و چهره حق به جانبش رو حفظ کنه : « آقا فرام ، من باید چیکار کنم ؟ »
فرام ابروهاشو پایین داد و گره ای میون اونها انداخت : « بابت ؟ »
پانتی ، تند جواب داد : « میتونم بیام تو ؟ »
فرام دستش رو از چارچوب در برداشت و با همون قیافه ریزبینانه جواب داد : « بفرما » و با دست پانتی رو به داخل ، دعوت کرد ...
سعی کرد چشمهای کنجکاوش رو به در و دیوار خونه ندوزه ... ولی مشخص بود خیلی سلیقه بابت خونه بکار برده شده ... در و دیوارها با رنگهایی شاد رنگ آمیزی شده بود و کابینت ها همگی عوض شده بودند و ست زیبایی با طراحی مدرن به رنگهای بادمجونی و نقره ای براق ام دی اف ، کار شده بود ... سقفها با کناف ثابت ، به اشکالی زیبا با نور های مخفی ، قیافه قشنگ و مدرنی گرفته بودن ... لوستر ها و دیوار کوبهای گرون قیمتی از جای جای خونه آویزون بودند ... کف ، که قبلا موزاییک بود ، با پارکت گردویی روشن پوشیده شده بود ... پانتی از نگاه کردن به در و دیوار ، دست برداشت و با همون لحن جدی غرید : « شما خیلی خوبید ها ... خیلی مسئولید ... خیلی هم به من میرسید ... من واقعا متشکرم ، ولی فکر نمیکنید ، من بجز خورد و خوراک ، احتیاجات دیگه ای هم داشته باشم ؟ ... چرا فرهاد نمیاد تکلیف منو روشن کنه ... »
اخم فرام ، غلیظ تر شد : « چطور شد که بعد از اینهمه مدت ، شما به این نتیجه رسیدید ؟ کم و کسری هست ؟ »
پانتی آهی کشید : « آره هست ... »
« بگو میشنوم »
پانتی سر به زیر انداخت : « درست نیست به شما بگم ... ولی آقا فرام ، من یه زن جوونم ، میخوام برم کلاس ورزش ثبت نام کنم ، رضایت نامه همسر میخواد ... آپاندیسمم اوت کرده دارم از درد به خودم میپیچم ، برای عمل ، رضایت همسرم شرطه ... یه عمر جون کندم ، مدرک تحصیلیمو فرستادم خارج از کشور برای ادامه تحصیل ، بهترین بورس پذیرفته شدم ، برای خروج ، حتی برای گرفتن پاس ، رضایت همسرم شرطه ... »
فرام پرید تو حرفش : « خب هر کدوم از اون کارهایی که خواستی بکنی ، و معقول بوده ، کوتاهی نکردم و شده ، بلیط رفت و برگشت گرفتم اومدم امضا دادم و برگشتم که کارت لنگ نمونه ، برای ادامه تحصیل هم ، توی ایران هیچ محدودیتی نداری ... حتی بهت پیشنهاد کردم ، اگه میخوای بفرستمت پیش فرهاد اونجا درست رو ادامه بدی ... حرفای خودت نامعقول بوده ... فک میکنی درسته یه زن جوون رو تک و تنها بفرستم یه گوشه ای از دنیا که هیچ کس و کاری هم نداره ؟ تو خودت نخواستی بری پیش فرهاد ، یادت نیست ؟ »
پانتی پر حرص ، لب به هم فشرد : « ولی من نمیخوام برم آمریکا ... اصلا نمیخوام از ایران خارج شم ... من فقط آزادی میخوام ... یه همدم میخوام ، یه همراه که یه گوشه از بار تنهاییم رو به دوش بکشه ... مگه من میتونم همه حرف دلم رو به برادر همسرم بزنم ؟ »
« ولی تو خودت نخواستی با فرهاد حرف بزنی ... چندین و چند بار فرهاد ، پیش قدم شد باهات حرف بزنه ، چنان از صداش فرار کردی که انگار جذام داره و ترسیدی از پشت تلفن بهت سرایت کنه ... اینا رو که خوب یادته ؟ »
پانتی ، چشمهاشو بست و باز کرد : « نه یادم نرفته ... ولی من با یه مرد غریبه ، چه حرفی دارم بزنم ؟ ... مردی که یه عمره فقط اسمش تو شناسناممه ... »
فرام حرفش رو قطع کرد : « که اونم به واسطه شناسنامه جدید ، از توش پاک شده ... »
« خوب مقصر من نبودم ... ثبت احوال ننوشته ... منم خواستم اصلاحش کنم ، وقت نشد »
« وقت نشد ؟ مطمئنی قصد سوء استفاده از این شناسنامه سفید رو نداشتی ؟ »
پانتی لب گزید : « آقا فرام ، بحث من این نیست ... بحث من فرهاده ... اون که زندگی خودش رو داره ... ما چه قرابتی با هم داریم ؟ نه آشنایی ، نه درد مشترک ... نه خاطره مشترک ... بجز مشتی اوهام ... چرا نمیاد تکلیف منو روشن کنه ؟ من ماهی یکی دو تا نامه براش میفرستم ، ولی تا حالا ، حتی جواب یکیشون رو هم نداده »
فرام ، به پشتی تک مبل بادی توی فضای خالی پذیرایی که هنوز چیدمانی نداشت ، تکیه داد و خیره به پانتی ، گفت : « اولا که ، ندارین ، چون نبودین پیش هم ، میاد ، چشم به هم بذاری در خونت رو به صدا درآورده ... وقتی هم که اومد ، هم خاطره هم درد هم هر چیز مشترک دیگه ای پیدا میکنید ... شما فک کن ، هر وقت اومد ، تازه باهم آشنا شدین ... لازم نیست که فک کنی چندین ساله اسم شوهرت رو یدک میکشه ... فک کن از روزی که پاشو گذاشت تو ایران میشه شوهرت ... در ثانی ، پی یللی تللیش که نیست ... نتونسته بیاد ، چون درس داره ... چون مجبوره بمونه و زودتر تموم کنه و برگرده پیش خانواده اش ... تا چار پنج سال پیش که مشمول بود و اگه میومد ، دیگه نمیتونست برگرده ... بعدم که خرید خدمت کرد ، سه چهار باری که با یعالمه بدبختی اومد اینجا ، جنابعالی حتی روی خوش نشون ندادی که یه بار هم ببینیش ... حرفهات هم که ماشالا ، همش بیمنطقه ... آخه عزیز من ، جواب کدوم نامه فدایت شوم رو باید میداد که نداد ؟ چندبار از سر نیاز به شوهر ، بهش نامه دادی و حالش رو پرسیدی ؟ من عادت ندارم تو زندگی شما دخالت کنم و اونچه انجام میدم ، یه فریضه ست ... ولی تا اونجا که خود فرهاد در جریان گذاشتم ، هر بار یه نامه به یه مضمون میفرستی ... هر بار میخوای به طریقه ای غیر منطقی ، مشکلت رو حل کنی ... شده یه بار ازش بخوای بعنوان شوهرت بیاد و برای زندگی در کنارت برگرده ؟ تو هر وقت ، یه نامه نوشتی ، بلند و بالا و توی اون ... لا الله الی الله ... »
پانتی سر به زیر انداخت : « ولی من نمیتونم باهاش ... »
فرام پرید ... غرید : « تو یه فصیله ای ... میخوای شر به پا کنی ؟ ما که از حق خودمون بگذریم ، نه فک و فامیل خودت میگذرن ، نه فک و فامیل ما ... میخوای قشون کشی طایفگی راه بندازی تو این شهر ؟ اگه دست من تنها بود که حرفی توش نبود ... بود ؟! »
پانتی فصیله بود ... زشت ترین فحشی که به یه دختر میشه داد ... فصیله ...
چهار پنج سالی از ازدواج فرام و غزاله ، گذشته بود ... غزاله ، حجله گیر شده بود و یه دختر داشت ... فرام ، به محض اینکه کورسهای دانشگاهیش رو میگذروند ، از اونجا که مشکلی از بابت سربازی نداشت و به خاطر کف پای صافش ، معافی پزشکی گرفته بود ، سالی یه بار به آغوش خانواده باز میگشت و هر بار ضیافتی از این بابت براش بر پا میشد ... شمس بزرگ ، از میون عشیره رفته بود ، از اونجا که دیگه صبی نبود و نمیخواست درگیر دعواهای طایفگی باشه ، به اهواز کوچ کرده بود ... اون سال که فرام اومده بود و رفته بود ، غزاله ، باردار شده بود و بعد از نه ماه ، فارد ، به دنیا اومده بود و به مناسبت یکسالگی تولد اولین فرزند ذکور ، جشن بزرگی بر پا شده بود ...
فرهاد به سن تکلیف رسیده بود و سنت شده بود و مدارکش برای پیوستن به فرام آماده بود ... هنوز ممنوع الخروج نبود و باید تا دیر نشده ، به دنبال دعوت نامه فرام که کارت سیتی زنی داشت ، راهی میشد ... شمس و خانواده اش ، از اهواز ، به عشیره برگشته بود ، تا هم جشن تولد یکسالگی اولین نوه ذکورش رو برپا کنه ، و از طرف دیگه ، برای فرهاد ، زن پیشنهادی شیخ صالح رو عقد کنه ... نادیا ، که نوه حاج رمضان بود ، به عنوان همسر پیشنهادی فرهاد ، انتخاب شده بود تا بعد از مراسم زفاف ، فرهاد هم با خیال راحت ، راهی سفر بشه ... بعد از مراسم عقد ، قرا بود هفت شب و هفت روز جشن و پایکوبی بر پا بشه ...
فیصل ، با چشمهای سرخ ، از خونه ی یدو بیرون زد ... بد مست بود و با خوردن اولین پیک ، به دومی نرسیده ، پاتیل میشد و پر از حسهای حیوانی ... عمه زبیده ، پانتی رو تو مطبخ ، کنار خودش نگه داشته بود و لحظه ای ازش غافل نمیشد ... طاها حسین ، تو مضیف ، دست راست یدو نشسته بود و به حرفهای مردونه گوش میداد ...
نادیا ، لباسها رو برداشته بود و به کنار خور رفته بود ... اهل خونه شون ، زیاد بود و حوض آب ، کفاف رخت و لباس شویی ، نمیداد ... از خوشی ته دلش غنج میرفت ... تو کمتر از هفت روز ، از دخترک بچه سالی که کارش خر حمالی بود و رخت و لباس شستن ، به یه زن تبدیل میشد ... زنی که گرچه باز هم کارش همون رخت و لباس شستن باشه ، اما اقلا ، زیر شیر آب و توی حموم گرم وسط شهری مث اهواز ...
لباسها رو که شست ، نوبت لباسهای تنش شد ... از خلوتی دور و برش استفاده کرد و لباسهای نم دار شسته شده رو ، که روی خیش های آویزون نخلها پهن کرده بود ، برداشت و با لباسهای کثیف و پر از بوی نای عرق ، عوض کرد ...
هنوز کامل لباس نم دار رو به تن نکشیده بود که صدای خش خش پا تو نخلستون ، هی پر صدا تر شد ... به عقب که برگشت ، فیصل بود ، با چشمهای به خون نشسته .... فیصلی که شب قبل ، حتما تو مراسمش از زوافیف بوده ...
فیصل چشمهای سرخ شده و به خون نشسته دریده اش رو به سر بی سرپوش و تن و بدن نیم لا لباس نم دار نادیا دوخته بود و از کناره های دهنش ، آبی آویزون بود ... با چند قدم خودش رو به نادیا رسوند ... نادیا ترسیده بود ... لباسها رو کنار خور پرت کرد و سعی کرد بدوئه و خودش رو از دسترس فیصل دور نگه داره ... فیصل ، شکار لذیذی برای ارضا پیدا کرده بود ... چفیه اش رو ، دور گردنش گره زد ... دشداشه سفید رنگش رو یه تا زد و توی کمرش بست و اونو مث تونیکی کوتاه کرد ... نادیا دوید ... فیصل دوید ... نادیا خرگوش شد ... فیصل روباه ... نادیا بره شد ، فیصل گرگ ... نادیا آهو شد ، فیصل ببر درنده ... چنگی به یقه نیمه باز نادیا زد ...
نادیا ، از پشت به روی تل خاکی ، غلتید ... فیصل خودش رو به روی بدنش پرت کرد ... نادیا دست و پا زد و سعی کرد جیغ بکشه ... فیصل ، از حیوون ، به حیوون درنده تبدیل شده بود ... با اون حال نامتعادل ، با اون چشمهای سرخ ... دریده و حشری ، به دخترک لرزون چنگ انداخت ...
لازم نبود لباسهاش رو تیکه تیکه از تنش بیرون بکشه ... در حدی که میتونست بهش چیره بشه و ازش استفاده کنه و حس پر شه** وتی که بهش غالب شده بود رو ارضا کنه کافی بود ... با دستهای زمخت و کلفت و بزرگ مردونه اش ! جلو ی دهن نادیا رو گرفت ...
نادیا پا پا میکرد و زیر و دست و پای گنده ای مث فیصل ، تکون میخورد ... سعی میکرد دست فیصل رو گاز بگیره و فرار کنه ... فیصل دستش رو از عرض ، از کنار انگشت کوچیکه ، تو دهن نادیا فشار داد ... فک نادیا دردناک شد ... فشار دست فیصل بیشتر شد ... با اون یکی دست بزرگ و پهنش ، کشیده ای محکم به نادیا زد ... سر نادیا از اینهمه ضربه و اینهمه تقلا ، به دوران افتاده بود ...
دست و پا زدن بره ای بی پناه ، زیر هیکل گنده گرگینه ای مث فیصل ، به جایی نمیرسید ... شه**وت و لذت دست و پا زدن ، بره ها ، زیر هیکل گرگها ، لذت بخشه ...
شلوار دور کش نادیا رو ، از پاش بیرون کشید ... تا نصفه ... شلوار دور کش زیر دشداشه ی خودش رو هم پایین کشید ... تا نصفه ... چشمهای نادیا سیاهی رفت ... لحظه ها ، پر جنون ، وحشیانه ، پر از شه *** وت لحظه به لحظه میگذشت ...
عروس باکره فرهاد ، زیر دست و پای حیوون درنده ای به اسم فیصل ، فتح شد ... فقط سه دقیقه طول کشید تا این فتح بزرگ ...
فیصل ، مغرور از این فتح پر غرور سه دقیقه ای ، از روی بدن بی جون و خون آلود نادیا بلند شد ... نادیا فتح شده ، تو خاک و خون غلتید ... عروسی ای که تنها با عزاش ، تموم میشد ...
فیصل به تند ترین حالت ممکن ، به خونه یدو بر گشت ... پر اضطراب ... تازه عقلش به تکاپو افتاده بود و فهمیده بود این نیروی پر غریزه و حیوانی ، چه گند بزرگی بجا گذاشته ...
تو گوش پدرش پچ پچی کرد ... پدرش تو گوش یدو پچ پچ کرد ... یدو وانت دو کابینه تویوتای مدل بالاش رو ، با بشکه ای بیست لیتری از بنزین پر کرد ... باک ماشین خِر تا خِر پر ... پسر و نوه برادرش رو سوار کرد و کلتی هم به دستش داد ... با سلام و صلوات ، نکات ایمنی و مسیر فرار رو براش تند و تند ، گفت ... لحظه آخر ، برای حفظ نکات ایمنی ، طاها رو کنار دست فیصل روی صندلی جلوی وانت ، سمت شاگرد ، هول داد ... چشم روی التماسهای طاها بست ... ماشین حرکت کرد ... طاها حسین ، نوه ی عزیز دردونه ی یدو ، فیصل و پدرش از معرکه ، جون سالم به در بردن و الفرار ...

ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
نادیا ، ساعتی تو خاک و خون ، بیهوش افتاده بود ... پشت و جلوش یکی شده بود و خون لحظه به لحظه ، بیشتر دورش رو میگرفت ... خلیل ، ساعتی بعد ، با موتور از وسط نخلستون میگذشت که ... نادیا رو تو اون حالت پر تهوع ، در میون تل خاک و خون ، پیدا کرد ...
به دقیقه نکشید که طایفه نادیا که هیچ ، همه اهل محل از این خبر ، با خبر شدن ... نادیا کُشون به راه افتاد ... مردهای غیور طایفه که طاقت همچین ننگی رو نداشتند ، چماق به دست ، دمبوکه بستن و راه افتادن تو دل نخلستون ... بالای سر نایا که رسیدن ... چماق ها بالا رفت ... دونه دونه پایین اومد ... رو سر ... رو پهلو ... تو گرده ... رو گردن ... جفت پاها ... دستها ... کتف ... باز سر ... یکی احمد ، برادر بزرگش ... اون یکی محمد برادر دومیش ... یکی حمدان ... یکی سعدان ... یکی طالب ... یکی ایوب ... یکی نِیس ... اسم فیصل که از دهن نادیا در اومد ... جون هم از بدنش بیرون کشیده شد ... حمد یه سنگ برداشت ... سعدان یه سنگ ... سنگها با شدت و حدت هر چه بیشتر ، به فرق سر نادیا ، کوبیده شد ... خون تو صورت مردهای جوون عشیره پاشید و ننگ رو شست ...
مردها راضی از شستن ننگ به راه افتادن ... تا دندون مسلح به راه افتادن ... مقصد بعدی خونه ی یدو بود ... باید فیصل رو به سزای عمل ناجوانمردانه اش می رسوندن ... گرگ از بیشه رمیده بود ... بیشه زار خونین ... خونه عمه زبیده تو خاک و خون ، محشر شد ... یدو بِرنو ( نوعی تفنگ ) به دست گرفته بود ... نوه ، پسر و پسر برادرش رو فراری داده بود و یه تنه ، غیورانه به جنگ ایستاده بود ... از هر گوشه صدای تیر ... صدای عربده های مردان عصبانی ... از میون گرد و خاک ، به گوش میرسید ...
عمه زبیده ، پانتی رو که مث بید میلرزید و از ترس به سکسکه افتاده بود ، تو مطبخ کشوند ... پیرهنی از پیراهنهای خودش رو به تن پانتی کرد و روشو با شیله پوشوند ... وجدان حکم میکرد ، پانتی رو از معرض این معرکه پر خطر دور کنه ... باید با پانتی به گوشه ای میگریخت ... وقت برای فکر کردن کم بود ... تا بیاد و دو دو تا چارتا کنه و فکرش رو کار بندازه ... آتیش خشم و تعصب به مطبخ رسید ... مردهای عصبانی با چشمهای به خون افتاده ، پا تو مطبخ گذاشتن ...
تو مطبخ ، به جز دو تا پیرزن ، کس دیگه ای رو ندیدن ... پانتی لرزون ، بدون اینکه بفهمه چی شده و دعوا سر چیه ... سر تو سینه عمه زبیده فرو کرده بود ... عمه زبیده تند و تند زیر لب ، تو گوشش هیییس میکرد و توصیه میکرد صداش در نیاد ... حتی اگه کشتنش ، صداش در نیاد ...
گروه کمکی هم پیمان یدو رسید ... درگیری خونین تر شد ... بین دو گروه متخاصم ... خون و خون ریزی بر پا شده بود ... مردها تو هم میلولیدن و هر چی سر راه میرسید میدریدن ... طویله رو با گاو و گوسفند به آتیش کشیدن ... مضیف رو به آتیش کشیدن ... دود و آتیش ، صحرای محشر ... جیغ زنهای همسایه ... تجمع پشت در ... وانتهای حامل مردهای مسلح که هی بیشتر میشد و مث مور و ملخ تو خونه عمه زبیده میریخت ...
گویا برگشته بودن به نسل دایناسورهای درنده ... بی تمدن ... بی قانون ... بی دخالت ... کی جرات داشت پاش رو به عنوان میانجی گری ، به وسط این معرکه ، باز کنه ...
گروه گروه ، خودی و غیر خودی ... میزد و میخورد ... چهار مرد غول پیکر ، تو مطبخ هول خوردن ... نه باید به زن رحم میکردن ، نه به دختر ، نه به بچه ...
در به در ، به دنبال طاهایی میگشتن که همراه با فیصل فراری داده شده بود ... طاهایی که سعی کرده بود برای اولین بار و آخرین بار ، التماس کنه ... مرد نباشه و التماس کنه و پانتی رو از این معرکه پر غیض و خصم بیرون بکشه ...
و یدو که فقط امتداد نسل براش مهم بود و فراری دادن طاها ... وجود یه دختر ، بین مردهای فراری ، دست و بال مردها رو برای فرار ، میبست ... نباید سه تا مرد طایفه ، فدای یه دخترک میشد ... دخترکی که لنگه مامان فاح***شه اش بود و تو چشم یدو ، کمترین ارزشی نداشت ... همینکه اجازه زندگی داشت ، اونم وسط اون عشیره ، کافی بود ...
جنگ و درگیری و خون و خون ریزی ، با ضربه ای که به پهلوی عمه زبیده خورد و اونو ناقص کرد ... با ضربه چماقی که به روی پانتی فرو اومد و مشخص نشد صدا ، از چماق بود یا استخوانهای در هم شکسته پانتی ، موقتا خوابید ...
گرگ از بیشه زار ، رمیده بود ... زار عاشور ، خبر شده بود و خودش رو برای ختم قائله رسونده بود ... باید یک بار برای همیشه ، این عداوت و کینه و کدورت از میون عشیره ، به شکلی اصولی ! و راه حلی عقلانی ! و سفت و سخت ، خاتمه پیدا میکرد ...
این دعواهای هر روزه ، بین دو طایفه از یک عشیره ، باید ختم به خیر! میشد ... بین دو طایفه برادر ، این دعواهای سریالی ، معنی نداشت ... باید جنگ داخلی میخوابید ...
تنها چیزی که مهم نبود ، خون به ناحق ریخته دخترکی بود ، در میون نخلستان پر توحش ... نادیا مرده بود ... شبانه ، جواز دفنش توسط مردان طایف صادر شد ... جوانهای غیور ، رشادت به خرج دادن و جنازه نادیا رو ، تو نخلستون چال کردن ...
لکه پر ننگ میون عشیره ، چال شد ... بی اونکه غسل شه ... بی اونکه لباسهای نجس تنش ، که غوطه ور تو خون و خاک بود ، با لباسی پاکیزه و طیب و طاهر ، تعویض بشه ... بی اونکه نمازگزاری بر روی جنازه معصومش ، نمازی بر پا کنه ... بی اونکه خونش ، دامن کسی رو بگیره ... بی اینکه تو محکمه وجدان ، کسی محاکمه بشه ... بی اینکه ظنی به کسی بره و مضنونی پیگیری بشه ... نهوه کرده بودن ...
ماشالا به غیرت ... پسر عموها و برادرها و هم طایفگی های نادیا ، فاتح رو ول کرده بودن و دور نشسته بودن ، کنار شیخها و بزرگان هر دو طایفه و منتظر نظر فریضه ( دارو ) برای حکم نهایی ... برای صلح آخر ...
نتیجه مذاکرات داخلی میون عشیره ای : طایفه متجاوز باید فصیله بده ... چهارتا ... یه فصیله اولی ، از میون خانواده اصلی متجاوز ... سه فصیله متواتر ، از میون طایفه ... یکی ، اصل کاری ، سهم داماد نگون بختی که به مراد دل نرسیده بود و عروس باکره اش ، ننگ به بار آورده بود و نیمه شب در میون نخلستان ، چال شده بود ... سه تا به طایفه شیخ صالح ...
لیست دخترها ، جمع آوری شد ... از نه سال به بالا ... عقل رس ... به تکلیف رسیده و بالغ ... فیصل ، خواهری نداشت که برای فصیله اولی مناسب باشه ...
دم دست ترین فصیله اولی ... بنتی ، دختر فرید جون مرگ ، که بی سر و صاحب ، تو خونه عمه زبیده ، ساکن بود ... حضانتش با یدو بود ... و یدو باید از خودش خرج میکرد ... باید بنتی رو به عنوان فصیله اولی ، میداد ...
یه دختر ، بی سیرت شده بود ... مورد تهاجم قرار گرفته بود ... و بعد مرده بود ... ننگ از میون طایفه شیخ صالح ، شسته شده بود ... ولی دعوا هنوز سر جاش بود ... یه زن گرفته بودن ، چهار تا باید میدادن ... یکی به جای دختر بی سیرت شده و کشته شده و چال شده ... سه تا به تواتر اون ... به مردانی از اون طایفه ... زن دار و بی زن ... فرقی نمیکرد ... حتی داماد ناکام مونده میتونست ، بجای یه فصیله دوتا برداره ... میتونست یکی از فصیله های متواتر رو هم ، سهم خودش بدونه ...
قرعه ، به نام بنتی افتاده شد ... بنتی ده ساله ... عقل رس ... به تکلیف رسیده ... باید زن میشد ... باید به جای زن تجاوز شده و به قتل رسیده ای که از دست رفته بود ، رد و بدل میشد ...
طایفه شیخ صالح ، میتونست ، سر فصیله اولی هر بلایی که خواست بیاره ... بکشه ، بزنه ، خورد کنه ... تکریم کنه یا تحریم کنه ... سرش زنی دیگه بیاره ، یا در عوض ننگی که بهشون روا شده بود ، زنده زنده چال کنه ...
به سرعت ، هر دو طایفه ، دست بکار شدن ... یه طایفه لیست میگرفت ... از دخترکان ... یه طایفه لیست میگرفت ، از مردان سوء استفاده گر ... تنور داغ و خمیر آماده چسبوندن ...
درد ، از ساق پاش به رونش و از اونجا به تیره کمرش راه میگرفت ...
هق هقش ، تو گلو خفه میشد ...
عمه زبیده ، ناقص به پهلو افتاده بود ...
زن عمو نرجس ، حیرون و سرگردون ، بدون طاها ، که فعلا حق نداشت تو این هوا ، آفتابی بشه ، پا به خونه عمه زبیده گذاشت ...
مردان ، جلسه مردانه اشون رو تو خونه شیخ صالح برگزار میکردن ... باید این بار ، قرارداد صلح بین دو طایفه ، سفت و سخت تر از همه قراردادها و همه فصل ها ، بسته میشد ...
سخت ترین انتقامها ، برای دو طایفه ای که از فصل ، سر پیچی کنه و ماده ای از مفاد مهم توی فصل رو زیر پا بذاره ، تحریر شد ... به امضاء تمام شیوخ رسید ... به امضاء تمام بزرگان طوایف رسید ... همه هم پیمان شدند ...
نادیا فراموش شد ...
فیصل مبرا شد ...
دیگه خطری ، فرزاندان ذکور طایفه شیخ حَمَد رو ، تهدید نمیکرد ...
حل و فصل ها ، انجام شد ...
فصیله ها ، هر چهار تا انتخاب شد ...
یوم الخمیس ، یوم الفصل ( روز پنجشنبه ، روز فصل ) ...
قرار داد سفت و سخت ... با خون هر دو طایفه برادر ، به امضاء رسید ... جنگ خوابید ...
پانتی ، کشون کشون ... پر ترس ... پر دلهره ... بی اینکه بدونه چرا ؟ کجا ؟ به چه جرمی ... طبق چه اصلی ... از بغل نیمه هوش عمه زبیده ، بیرون کشیده شد ...
با پاهایی که دردش از رون میزد تو کشالها ، از اونجا تو تیره کمر ... از تیره کمر به قلب و از قلب ، به سلول سلول بدن ... و باز برمیگشت و دور مسلسل وار ...
پانتی کشون کشون ، بی اینکه تکه ای لباس ، برای فصیله ی اولی برداشته بشه ، بی اینکه خداحافظی ای با عمه زبیده ی گریون و پر ناله و نفرین داشته باشه ... بی اینکه بدونه چرا ... در میون ناله و زاری و شیون و آوای حزین زنهای همسایه ، به بیرون کشیده شد ...
بیرون از حوش عمه زبیده ... خونه ی پناهش ...
قلبش ، گنجیشک وار میکوبید ...
لباسهای عمه زبیده به تنش ، گریه میکرد ...
چشمهای رمیده اش ، ترسان ، نی نی میزد ...
موهای پریشونش ، زیر شیله ...
صدای یزله ...
کوبشهای پر صدا ...
نخلستون لرزون ، زیر لرزه های پاهای پر صدا ...
عروسی هفت روزه و هفت شبه ، تو شب دوم ، بسته میشد ... عروس باکره ، مرده بود ... فصیله جایگزین شده بود ... رد و بدل شده بود ...
حجله گاه آماده بود ... داماد پانزده شانزده ساله مشمول نشده ، آماده دامادی بود ...
مردها اعتماد به نفس تزریق میکردن ...
دله ها قل قل میخورد و قهوه ها دم میکشید و به حلق مردهای تازه صلح کرده و فصل داده ریخته میشد ...
صدای کاسوره ...
صدای تنبور ...
صدای تیرهای هوایی ...
آوای حزین زنهای هر دو طایفه ...
یکی برای فصیله بر باد رفته ... یکی برای دخترک بی گناه ، از لکه ننگ شسته شده ... نوحه سرایی میکردن ...
مردها ، شاباشهای بسته بسته ، سبز رنگ ، به هوا پخش میکردن ... پسرها وسط شلوغی شاباشها رو جمع میکردن ...
بیست لیتری ، بیست لیتری ، عرق اعلای کشمش ، به وفور ، پخش و توزیع میشد ...
دامادِ دو شب دو عروس ، مست میشد ...
در میون جوونترهای دو طایفه ، اعتماد به نفسش تقویت میشد ...
باید رکورد میشکوند ... حداقل برای اثبات مردانگیش ، باید رکورد سه دقیقه ای فیصل رو میشکوند ...
حجله گاه ، بی زافونه ...
حجله گاه ، بی عروس سفید پوش ... حجله گاه وحشیانه ...
حجله گاه ، سلاخ خونه ...
بوی خون ...
بوی مرگ ...
بوی عروسی ...
هلهله ...
هوسه ...
اتاق نیمه تاریک ...
زندان تن و روح ...
و عروس ترسیده ای که حتی جرات جیک زدن هم نداشت ...
عروسی که به مسلخ برده شده بود ...
برای دریدن ...
برای به وحشیانه ترین حالت ، دریده شدن ...
دامادی که تازه سنت شده بود ولی مردی رو خوب تو گوشش ، آموزش داده بودن ...
دامادی که باید زن میگرفت ، تا مجوز خروجش صادر بشه ...
دامادی که نه عروس دیشبش ، قلبش رو لرزونده بود ، نه امشب ...
دامادی که آرزوهای جوونیش ، بسته به رکوردی بود که امشب میشکست ...
تیرها پر صدا تر شد ...
یزله ها کوبنده تر شد ...
هوسه ها ، پر رشادت تر خونده شد ...
گرم ...
با صدای بلند ...
جمعیت قل قله میکرد ...
داماد از میون جمعیت ، به حجله گاه فرستاده میشد ...
با سلام و صلوات ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۱۲

تو کوچه تنگ و باریک منتهی به خونه دراندشت شیخ صالح ، که حجله گاه عروسی بود ، مردها ، داماد به دوش میکشیدن ... بلند میکردن ... هورا میگفتن ... دست به شونه اش میکشیدن ... تیر های هوایی به افتخار دامادیش ، در میکردن ... و باز راه می افتادن ...
نیم ساعتی ، داماد رو در میون پای کوبی ، همراهی کردن ... عاقبت ، در خونه شیخ صالح ، همه ایستادن ...
زاوافیف ، هوسه خونی میکردن ... داماد رو سه بار به روی دوش بلند کردن و پایین گذاشتن ... عاقبت ، وقتی به اندازه کافی اعتماد به نفس داماد ، به سقف رسید ، همگی با هم ، صلواتی ختم کردن و داماد رو به حجله رسوندن ...
پانتی میون اتاق تنگ و خفه ای که ، نفس برای کشیدن ، کم داشت ... بوسیله زافونه هایی از اقوام شیخ صالح ، دوش گرفته ، نیمه خیس ، لرزون ... با لباسی نو و تمیز ، تو کنج چاردیواری ، گوشه ترین جا رو انتخاب کرده بود ...
میلرزید و هر چی خدا سراغ داشت صدا میکرد ...
نمیدونست قراره چه اتفاقی ، بعد از اون خون و خونریزی ، بر سرش بیاد ...
اصلا چرا اون ...
این وسط ، گناهش چی بود ...
چرا به گرو گرفته شده بود ...
قلبش از گنجیشک تند تر و سطحی تر میکوبید ...
تاریکی ، با نوری خفیف از بیرون ، روشن شد ... نوری که راه به داخل چاردیواری ، باز کرد ... نور سفیدی که پر از ذرات معلق توی فضا بود ... گرد و خاکی که توی نور ، میرقصیدن و میچرخیدن ...
سایه ای مخوف ، از میون صدا ها ، پا به داخل گذاشت ...
سایه نزدیک میشد و قلب پانتی ، کوبنده تر میکوبید ...
سایه نزدیک تر میشد و زانوی پر درد پانتی ، بیشتر تو سینه اش فرو میرفت ...
دستهاش ، ناخودآگاه چلیپا ، روی سینه های تازه نوک زده اش ، سفت شده بود ...
زانوهاش لرزون و پر درد ، تو سینه جمع شده بود ...
موهای مشکی چون ابریشمش ، با رنگ کدری که از آب نا سالم و صابون سبز رنگی که باهاش شسته شده بود ، به خود گرفته بود ، تو صورتش ، آشفته بود و حال و روز آشفته اش رو بیشتر به رخ میکشید ...
سایه نزدیک تر شد ...
بوی گندی از همین فاصله به دماغش میخورد که گه گاهی از دهن فیصل ، از فاصله سه متری ، دماغش رو پر کرده بود و میدونست بوی خوبی نیست و متهوعش کرده بود ...
اضطرابش بیشتر میشد و دست و پاش و قلبش و بند بند وجودش میلرزید ...
نفسهاش تند و سطحی ، سینه اش رو بالا و پایین میکرد ...
چشمهای رمیده اش ، لحظه به لحظه لرزون تر میشد ...
سایه ، دشداشه به تن ، نزدیک تر میشد ...
پانتی جیغ خفه ای کشید ...
مث پر کاه از کنج دیوار ، جدا شد ...
به وسط اتاق تنگ و گرفته کشیده شد ...
پیراهن دور کمر چین ژرژت کرم رنگش ، بالا کشیده شد ...
جیغ زد ...
صدا اومد : خفه شو ... ساکت ...
از بیرون صدای هلهلهه بلند تر به گوش رسید ...
مردها یزله کوب ، هوسه خونی میکردن ...
اعتماد به نفس تزریق میکردن ...
پانتی داشت چی میشد ...
چی به سرش میومد ؟ ...
تجاوز ، یا ازدواج طبق سنت خدا و پیغمبر ؟ ...
قبلتُ ای که به ضرب سیلی ای که از دستهای سنگین ، یدو خورده بود ، از دهنش بیرون زده بود ، چه معنی و مفهومی داشت ؟ ...
آرزو میکرد ، توی طویله عمه زبیده باشه ، میون گاوهای خشمگین و شیهه کش ... گاوهایی که پره های بینیشون با حلقه ای طلایی ، قهوه ای و کثیف ، سوراخ شده بود و تکون میخورد ...
خداها ، خداهایی که بلد بود و صدا کرد ...
دستهایی ، قبل از اینکه به طرفش دراز بشه ، مشت شده بود ...
سایه به روش افتاد ...
بی اینکه بتونه چشمهای رمیده اش رو که نی نی میزد ، از دو گوی آتشین مشکی رنگ جدا کنه ...
دستهاش هنوز چلیپا بود ...
رو دو سینه تازه نوک زده اش ...
نابالغ ...
و مردی که تازه سنت شده بود و با هیکلی به مراتب ، پر تر ، قوی تر ، درشت تر ، پر زور تر از اون ، به روش افتاده بود ...
جیغهایی که میون خنده های پر قهقهه سایه ، خفه میشد ...
سایه ای که دست برد و دشداشه سفید رنگی که تو اون تاریکی ، بیشتر به روح شبیه اش کرده بود رو به کمر گره کرد ...
معصومیتی که به سرعت رکورد میشکست تا بر باد بره ...
روحی که کاملا شرعی ، عرفی ، فصل شده بود و مورد تجاوز قرار میگرفت ...
دستهایی که به دور هیکلش ، حلقه شد و تخت کمرش رو به زمین سفت کوبید ...
بی اینکه به روی حجله آماده شده وسط اتاق ، کشیده بشه ...
چشمهایی که رنگ خون داشت ...
دهانی که به جای بوسه ، نوازش ، حرف ... بوی الکل میداد ...
دو پایی که به روی دوش سایه افتاد ...
تقلایی که راه به جایی نداشت ...
لباسی که به زور از تن بیرون کشیده شد ...
دردی که به جونش پیچید ... از دو پای مضروبش ، یا چی ؟ ...
نفهمید ...
اون درد عمیق که تو تیره کمرش راه گرفت ، از چی بود ...
نفهمید ...
مردی که به روش افتاده بود و اهمیتی به آوای حزین پر التماسش نمیداد ...
صداهای یزله کوبی که هوسه خون از بیرون به گوش میرسید ، و جیغ خفه ای که از درد ، به گلوی پانتی حمله کرد و تو نفسهایی پر شه** وت ، خفه شد ...
نفسهایی که با هر دم و باز دم ، بوی تندی به دماغش میپیچوند و متهوعش میکرد ...
نفسهای پر هن هنی که از سینه سایه ، بلند میشد ...
سایه ای که شاید کمتر از سه دقیقه ، طول کشید ، تا رکوردی مردونه به جا بذاره ...
سه دقیقه کمتری که طول کشید تا برای همیشه ، معصومیتی رو بر باد بده ...
دخترکی که تو سن کمتر از یازده سال ، زن شد ...
بی اونکه بفهمه چی بر سرش گذشت و چطور زن شد ...
بی اونکه حتی بفهمه زن شد ...
پانتی چشم و گوش بسته ای ، که تا یکی دو سال پیش ، تنها ، از عالم مردها ، بوبولی با مزه اش رو دیده بود ...
پانتی ای که ، کمتر از دو سال ، از دنیای پر از بچگی اش جدا شده بود ...
از آغوش مادری که تا پای جون محکم نایستاده بود و دستهای کوچیکش رو از دستهای بزرگ و پهن یدو بیرون نکشیده بود ...
پدری که مرده بود تا دخترکش ، فصیله شه ...
قربانی شه**وت متوحش فیصل ...
سایه ای که به روش افتاده بود و تو کمتر از سه دقیقه ، از دنیای پر خواب و خیالش ، بیرون کشیده بودش ...
سایه بلند شد ...
بی اینکه به قیافه ترسیده پانتی ... به هق هق خفه پانتی ، به صدای پر کوبش گنجشک وار قلب ترسیده پانتی ، به چشمهای پر از معصومیت دخترک بی گناه ، نگاه کرده باشه ...
سایه دور شده بود ...
پانتی رو با درد خفه و گاه تند پیچیده تو بند بند تنش ، روی زمین رها کرده بود ...
در رو باز کرده بود ...
صدای هلهلهه های زنانه ...
صدای هوسه ها و صلواتهای مردانه ...
صدای مبروک مبروک ...
گامب گامب دردی که هنوز نفهمیده بود از کجا به جونش افتاده ...
از پاش ، یا از پاهاش به روی دوش سایه ...
دستهاش هنوز چلیپا روی سینه های تازه نوک زده اش بود ...
زافونه ها به داخل اتاق هجوم آورده بودن ...
دستمالها به خون آغشته شد ...
فصیله اولی ، پرداخته شده بود ...
قائله ختم به خیر ! شده بود ...
جنگ بین مردها ، تموم شده بود ...
صداها بی صدا تر میشد ...
چشمهای رمیده اش بی اونکه بسته بشه ، همونطور چمپاتمه زده ، با پاهایی که هنوز سعی میکرد با دردی که از وسطشون به بیرون راه پیدا میکرد ، تو سینه جمع کنه ، به پهلو ، وسط همون اتاق تنگ و تاریک ، مچاله شده بود ...
زنهای هلهلهه کن ، دستمالهای آغشته به خون و نجاست رو به لای پاهاش میکشیدن و پانتی شیهه ای مث شیهه گاو در حال احتضار میکشید ...
ههیعععع ...
هههیععع ...
چشمهاش باز بود و هنوز از ترس دو دو میزد ...
موهاش آشفته تر تو صورتش ریخته بودن ...
صدای هههیععع هههیععععش قطع نمیشد ...
هیستریک ، چشمهاش از حدقه در اومده ، به روبرو زل زده بود ...
بی اینکه بفهمه دردی که هنور تو تیره کمرش میپیچه ، از چماق پر صدایی هست که روی جفت پاش فرود اومد ، یا پاهایی که دو دقیقه و نیم ، روی دوشهای سایه بود ...
تب کرده بود ، لرز کرده بود ، عرق کرده بود ، ولی هنوز ، دستهای چلیپاش رو از روی سینه های تازه نوک زده اش ، پایین نکشیده بود ...
صبحونه آورده بودن و نخورده بود و جیغ کشیده بود و پره های بینی اش باز و بسته شده بود و هیع کشیده بود ...
ظهر شده بود و باز سایه ، از توی روشنایی نور ، به داخل خزیده بود و آرومتر از شب قبل ، به حجله گاه کشونده بودش و باز پاهاش به روی دوش سایه افتاده بود و باز هیع کشیده بود و هنوز دستهاش چلیپا بود ...
زنها کشون کشون به حمام برده بودنش و شسته بودنش و خشکش کرده بودن و باز لباسی نو به تنش پوشونده بودن و باز به اون زندان تنگ و ترش برش گردونده بودن و دستهاش هنوز روی دو سینه تازه نوک زده اش چلیپا بود ...
شب شده بود و سایه تو تاریکی پیدا شده بود و به درد که توی کمرش پیچیده شده بود ... که دیگه عادت کرده بود بهش ... که بپیچه و تاب بخوره و بره و برگرده ... اهمیتی نداده بود و باز ، پاهاش رو به دوش انداخته بود و پانتی نفهمیده بود ...
نفهمیده بود که چطور در عرض کمتر از بیست و چهار ساعت شده ، زباله دونی نجاست های پر شه** وت مردی که توش تف میشد و از کنارش بلند میشد و اتاقی که میموند برای تنهاییش ...
و باز و باز ...
و نجاستهایی که هی میشست و هی پاک نمیشد و هی هههیععع میکشید و هی دستهاش رو چلیپا به روی سینه های تازه نوک زده اش فشار میداد و میلرزید ...
هی پاک نمیشد ...
سایه ای که هر بار میومد و بو میداد و متهوعش میکرد و باز ...
زیر چلش رو گرفته بودن ...
به داخل ماشینی برده بودنش ...
محل زندگیش ، عوض شده بود ...
شهریت داشت ، آب لوله کشی ...
بی صدای گاو ...
بی طویله ...
بی نخلستون ...
اتاق سفید ، با تخت و کمد و دراور سفید ...
پاتختی های سفید ...
لباسهای نو و تمیز ...
و سایه ای که هر شب ، با چشمهای سرخ به روش میلغزید و پاهاش رو به دوش میکشید و بالشی به زیر کمرش میکشید و هیکل نحیفش رو به بالا میکشید و تف میکرد و میرفت و پانتی رو تو خودش مچاله ، ول میکرد ...
زنی که با مهربونی ، مادر وار ، تر و خشکش میکرد و کاچی به خوردش میداد و به زور عرقیجات گرم و تند به حلقش فرو میکرد و دکتری که معاینه اش میکرد و درد کمری که دیگه خفیف تر میشد و معلوم نبود اثر جادویی اون دکتر مردیه که پاهاش رو معاینه کرده بود و بسته بود ، یا زنی که پاهاش رو به روی صندلی ای بزرگ که از وسط ، چاله ای داشت و دو تا پا بند به دو طرف که به جای روی دوش باید پاهاش رو به روی رکابهای صندلی میذاشت و معاینه اش میکرد و دارو میداد و شستشوش میکرد ...
یا عادتی که همراه با جیغ و ترس و چشمهای از حدقه دراومده نی نی زن ، با دستهای چلیپا ، به سایه ی افتاده روش رفته رفته ، کسب میکرد ...
و سایه ای که یک روز ، میون هلهلهه و یزله و جشن و پایکوبی و هههیععع هههیعع پانتی از دوباره شنیدن این صداها ، رفت ...

ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
رفت و زنی به جا گذاشت که هنوز تو خودش مچاله میشد ...
هنوز دستهاش رو چلیپا به روی سینه ها متورم تازه نوک زده اش ،فشار میداد ...
و این بود ، زفاف بنتی گونه ، پانتی ... و این نفرتی که عمق میگرفت و از شنیدن اسم سایه ای به نام فرهاد ، رنگ جنون میگرفت ...
2
از بچگی ، تو یه خانواده آروم به دنیا اومده بود ... سالها ، پدر و پدر بزرگ به گوشش خونده بودن : پسر باید آروم باشه و پی شر نگرده ... گرچه ، اغلب مصالحه جو به نظر میرسید ، دوست نداشت زیاد دور و بر شر بگرده ، ولی ... در کل بچه شیطونی بود ...
تفاوت میون خودش و برادر بزرگترش ، همین شر و شور ذاتی بود ... فرام ، سر بزیر بود ... چَشم گو ... متانت داشت ، کمتر کسی روی حرفش حرف میزد ... ولی فرهاد ... کمتر چشم میگفت ، کمتر میل به صلح داشت ...
از وقتی خودش رو شناخته بود ، مطمئن بود که با بچه های هم سن و سال دور و اطرافش ، تفاوت فاحشی داره ... گرچه که ، همیشه تو مدرسه ، بچه ها به کوله ی هم ، حمله ور میشدن و خوراکی های همدیگه رو چنگ میزدن و غارت میکردن و میخوردن ... ولی خوراکیهای او ، همیشه جاش محفوظ بود ، حتی اگه با ادب و احترام ، خودش تقدیم هم کلاسیهاش میکرد ...
بچه ها ، بازی میکردن ، ولی نه با او ... دست میدادن و شوخی میکردن ، ولی نه با او ... از گوشه گیری متنفر بود ... دوست نداشت مث یه بچه جذامی ، کنج آفتاب کم رمق زمستونی ، یه گوشه تو حیاط مدرسه بایسته ، بی شر و شور ، بی هیجان ، بی پربچگی کردن ، تا زنگ بخوره و بره سر کلاس ...
فرام راحت بود ، خودش رو با شرایط وفق داده بود ، سنش هم از اون بیشتر بود ... تو خونه بجز فرام ... خودش و خواهرهاش ، دینا و دیانا ، یه برادر داشت ... برادری که مریض بود ... بیماری ژنتیکی ... اونم بخاطر ازدواجهای فامیلی ... هیچوقت درک نمیکرد چرا ... چرا وقتی اینهمه دختر هست برای ازدواج ، حتما باید یا از عراق دختر برای ازدواجشون میفرستادن ، یا از همون دور و اطراف ، از اقوام ، کسی رو برای ازدواج انتخاب میکرد ...
زندگی ، میون انسانهای پر تفاوت ، سخت بود ... گرچه هم زبانی ، فاصله غربت رو کم میکرد ... گرچه همسایگی ، فاصله مکانی رو کم میکرد ... گرچه ساعتها و دقیقه ها ، برای او و اطرافیانش ، یکی بود و بی اختلاف نصف النهار مبدا ... ولی اختلاف کیش و آیین ، فاصله ها رو به حداکثر ممکن میرسوند و غربت رو بیش از اونچه فاصله زمانی به ارمغان بیاره ، با خودش میاورد ...
مشکل از زبان نبود ، همه هم زبان بودن ... با نود و نه درصد بچه های مدرسه ، هم زبان بود ... مشکل از فقر مالی نبود ... باباش هم ملاک بود ، هم کارگاه ساخت طلا داشت ، هم طلا فروش بود ... هم کارگاه بزرگ تراشکاری داشتن که مال عموشون بود ... بعد از عمو به اونها رسیده بود و ... میچرخید ، خوب هم میچرخید ...
کم کم فهمید ... تفاوتش رو با بچه های هم سن و سالش فهمید ... دین ... تنها تفاوت میون خودش و بچه های اطرافش دین بود ... از همون بچگی ، یه جور دین ستیزی داشت ... حتی وقتی مسلمان شده بود ، باز هم با معقوله ای به اسم دین کنار نیومده بود ... گرچه فرام خیلی خوب براش جا افتاده بود و وقتی صبی بود ، یه مندایی به تمام عیار ، و وقتی مسلمان شد ، یه بچه مسلمون تموم و عیار ... ولی برای اون ، جا افتادنی نبود ...
به نظرش معنا نداشت ، وقتی یه خدا رو همه میپرستن ، سر چگونگی پرستشش ، اینقدر حرف و حدیث باشه ... وقتی نجس خطاب میشد و بعدها طاهر شد ، دست دادن باهاش صواب شد ... بوسیدنش حلال شد ، خوراکیهاش ، حلال شد ... نفرتش بیشتر شد ... تا جائیکه به درجه خنثی بودن دینی رسید ... دیگه بودایی و مسلمان و مندایی و مسیحی براش توفیر نداشت ... معنا نداشت ... ذهنیتش از یه خدا و هزاران دین ، با پوزخند همراه شده بود ...
مگر همه انسان نبودن ؟ مگه در آفرینش همشون یه خدا دست نبرده بود ، مگه همه از یه گل سرشته نشده بودن ؟ پس این تفاوت ها و فخر فروشیها برای چی بود ؟ هر کی میتونست خداش رو به همون نحوی که دوست داره بپرسته ... هر کی میتونست با خداش به زبون خودش راز و نیاز کنه ... خدایی که کتابی میداد دست پیامبراش و اونها رو برای ارشاد امت میفرستاد ، چه لزومی داشت که هر کسی خودش رو برتر بدونه نسبت به دیگری ؟
مگه خدا تو آفرینش انسانها ، تبعیض قائل شده بود و عده ای رو به عده دیگه برتری داده بود ؟ مگه دین اونها ، ادعای دروغین بود ؟ مگه کتاب اونها ، کتابی نبود که دست پیامبرشون یحیی داده بود تا بوسیله اون ، انسانها رو به صلح و آرامش و دوستی و رهایی از نفس اماره ، راهنمایی کنه ؟ پس چرا باید به خاطر داشتن دین ، تحقیر میشد و حق و حقوقش ضایع میشد ؟
چرا باید گوشه گیر میشد و از درون میسوخت و برای داشتن چارتا دوست زپرتی ، رشوه میداد و با باجهای مختلف ، دوست نگه میداشت ؟ او که عاشق رهبری و سر دستگری بود ... او که دوست داشت همیشه جلب توجه کنه و چارتا دور و برش باشن و توانائیهاش رو ستایش کنن ، چرا باید برای داشتن این کوچیکترین حق هاش ، رشوه میداد ؟
از پدر و مادر مندایی متولد شده بود ، نیازی نبود که پونزده سالگی وقتی به سن تکلیف میرسید ، سنت کنه و مسلمون بشه ... میتونست صبی بمونه ... ولی چطور ؟ وقتیکه پدر و برادرش در میان منداییها ، مطرود بودن ، بچه چه جایگاهی میتونست داشته باشه ؟
وقتی ، از جمع منداییها مطرود بود ، و در میان مسلمانها نجس تلفظ میشد ، چطور میتونست یه دل و یه دین بمونه ؟ طرد از میان یه جمعیت کوچیک و حداقلی ، خیلی راحت تر از طرد شدن از طرف جمعیت متهاجم دور و برش بود ... پس به نفعش بود مسلمون باشه و همین دلیلش برای مسلمون شدن بود ... بدون اینکه حتی یه آیه از قرآن رو حفظ باشه ، مسلمون شده بود و از احترام میون مردم برخوردار شده بود ... شاید باید از همون ابتدا میرفت یه جایی که دین خاصش ، دلیلی برای تحقیر و تکریمش نباشه ...
بخاطر غسلهای هفتگی ، مجبور بودن در کنار کارون زندگی کنن ... پس بچه اهواز بود ... اونجا بدنیا اومده بود و اونجا رشد میکرد ... دوستان زیادی نداشت ، درحالیکه دوست داشت ، داشته باشه ... ذاتا اجتماعی بود و عاشق شلوغی ... از گوشه گیری و انزوای ناخواسته ای که براش بوجود اومده بود متنفر بود ...
یه عمر تنهایی ، یه عمر نجس به حساب اومدن ... یه عمر تفاوت داشتن ، نتونسته بود روی اخلاق و خصیصه های ذاتیش ، تاثیر بذاره ... کمبود داشت ؟ خوب داشته باشه ، میتونست با روشهای مختلفی این کمبود ها رو رفع و رجوع کنه ...
راهکار پیدا میکرد ... گاهی با پول بی زبون بابا ... بچه ها اکثرا ، از یه بچه لارج خوششون میومد ... این یه راه برای جلب دوست بود ... عشق سر دسته گری داشت ... رهبری ...
باید تلاش زیادی میکرد تا بتونه ، جایگاه مقبولی بین هم محلی و هم کلاسی و همسایه و هم سن و سال بدست بیاره ... با پول خیلی جاها کارش راه می افتاد ... وقتایی که بین پسرها ، لوطی گری میکرد و همه رو به صرف ناهار یا شام دعوت میکرد و خرج میکرد ، نمک گیر میکرد ... گاهی دینش از یادها میرفت ...
گزینه دیگه اش ، توانایی بود ... از هوش ذاتیش میتونست استفاده کنه ... گاهی تو ورزش ... میتونست سر آمد باشه ... شناگر ماهری بود ... مدال می آورد ، حتی اگه کسانی بودن که سعی میکردن ، حقش رو بخورن و نذارن به جایی برسه ... صداش به جایی نمیرسید ... ولی تلاشش ... بهر حال میتونست از این طریق موقعیت اجتماعی و جایگاهی برای خودش ، کسب کنه ...
میتونست تو درس خیلی خیلی خوب باشه ... چارتا بچه هم سن و سالش برای رسوندن تقلب هم که شده ، چشم رو دین و آیین متفاوتش میبستن و خودشون رو بهش میچسبوندن ...
دوستانی برای خودش پیدا کرده بود که ، گرچه پر تظاهر و ریا کار و سطحی بودن و به دنبال منافعی ... ولی ... همینکه همیشه مجبور نبود تو خودش فرو بره و گوشه عزلتی انتخاب کنه و منتظر یکشنبه بعدی بمونه تا با روحانی صحبت کنه و از حسهای بد رها شه و غسل کنه و طلب آمرزش ، بهتر بود ...
کم کم که بزرگتر شد ، ترجیح داد زیاد خودش رو درگیر دین نکنه ... براش فرقی نمیکرد ، ولی همونقدر که برای اون بیتفاوت بود ، برای دیگران یه تفاوت فاحش به حساب می اومد ... همینکه هر سال موقع ثبت نام مدرسه ، باید ذکر میکرد که به چه دینی ایمان داره و از اقلیتها محسوب میشد ... اقلیت بودن ، به جنون میکشوندش ... دوست داشت تابع جمع باشه و تو شلوغی و ازدحام جمعیت شناور باشه ... سبک و سیال ...
کم کم بزرگتر شد ... تفاوتها فاحش تر شد ... نگاهها جون دار تر شد ... پوزخندهای خودش هم عمیقتر شد ... همینها که دینش رو به تمسخر میگرفتن ، هر جا کم میاوردن و نیاز به اون داشتن ، دورش جمع میشدن و چشم به روی دین و آینش میذاشتن ...
بازم ، بزرگتر شد ، به سن تکلیف رسیده بودن ... پونزده سالگی ای که برای فرام اومده بود و تصمیش رو گرفته بود و دلشو یه دله کرده بود و مسلمان شده بود ... دینا هم همینطور ...
همش از مردن مندا شروع شد ... برادر بیمارش مرد ... نیاز به پیوند داشت ، پیوند خونی ، ولی تو خانواده اش ، کسی قرابت خونی باهاش نداشت لوسمی بینشون ارثی بود ... عموش هم به همین دلیل مرده بود ... برادرش ، به همین دلیل ...
با اینکه پیوند زده بود ، با اینحال ، پیوندش با فرام ، رد شده بود ... برادرش مرده بود ...
با یه عالمه بدبختی ، گشتن و پول خرج کردن ، پیوند مناسبی پیدا کرده بودن که احتمال قبولش از بدن مندا ، زیاد بود ... فرد دهنده پیوند ، به محض اینکه فهمید با یه غیر هم کیش خودش میخواد پیوند داشته باشه ، از دادن اون مایع حیات بخش ، سر باز زد ... براش مهم نبود که جون یه پسر بچه تو دستهای شفا بخشش قرار داره ... مهم دین و آیینی بود که اونها رو از هم جدا میکرد ...
به ناچار ، پیوند بین فرام و مندا صورت گرفت ... به هفته نکشید که پس زده شد ... کبد مندا از کار افتاد ... یرقان گرفت و مرد ... خانواده بیش از پیش از خود متنفر و تو خود فرو رفته بودن ...
پدر تصمیم بزرگی گرفت ... دوست نداشت بخاطر اقلیت موندن ، جون بچه هاش رو از دست بده ... از نظر پدر ، فرقی نداشت ، مهم پرستش یه خدا بود ، پس فرقی نداشت که به دین مندایی روزه بگیره و نماز بخونه یا به دین اسلام ... مهم نبود براخه بخونه یا نماز ... مهم نبود سی روز پشت سر هم روزه بگیره ، یا سی و شش رو در طی سال ... مهم نبود سالش سیصد و شصت روز باشه ، یا بشه سیصد و شصت و پنج روز ... وقتی قرار به بقا باشه ، ایام خمسه ، نماد چی بود ؟ چه مفهومی داشت ؟ ...
مندا که مُرد ، پدر تصمیم آخرش رو ، گرفت ... مطرود شدن یا باقی موندن ؟ زندگی کردن ؟ ...
یه چرخش چند درجه ای کرد و قبله رو از شمال ، به طرف کعبه چرخوند ... چارتا ذکر یاد گرفت ... و یاد گرفت بجای براخه ، نماز بخونه ... بجای روزه های سی و شش روزه ، ماه رمضان ، روزه بگیره ... سنت کنه ... پدر ، تو سن چهل و هشت سالگی ، سنت شد ...
زندگی با جریان سیالش گذشت ... حالا همه اعضای خانواده به دین اسلام دراومده بودن ... از جایگاه اجتماعی برخوردار شده بودن ... برای ثابت کردن این جایگاه اجتماعی ، چه بهتر که خودشون رو بین اقوام عشیره ها هول میدادن ... وقتی که از بین جامعه مندائیان ، مطرود شده بودن ، چه بهتر که بین اقوام مختلف دور و بر ، بُر میخوردن و جایگاه کسب میکردن ...
اموالی که همیشه در خطر بود ، با پیوند برادری با اقوام مختلف ، جایگاه امن تری به خودشون اختصاص دادن ... دل به قوانین عشیره دادن ، کار سختی نبود که از پسش بر نیان ...
با اونهمه مال و اموال و حرفه ای که داشتن ، یه پیوند عشیره ای ، میتونست از نظر مالی و خیلی از مزایای اجتماعی ، ساپورتشون کنه ...
در طی چند سال ، جایگاه ضعیفشون ، به جایگاه قدرتمندی تبدیل شد که خیلی از اقوام و طایفه های محلی ، برای پیوند با اونها ، سر و دست شکوندن ... تو هر قانون و ماده و تبصره ای ، اسم اونها و خانواده اشون هم به چشم میخورد ... تو هر حل و فصلی ، پدرشون به عنوان یه بزرگ پر قدرت ، میخ میکوفت ... مثل بقیه اقوام و طایفه ها ، اسمشون تو صندوقهای طایفگی بود و به تعداد افراد ذکور سهم ماهیانه اشون از این حل و فصلها رو پرداخت میکردن ...
بازوی خانوادگیشون قوی شده بود ... پدر که از یه طرف ، مطرود شده بود ، از جایگاه تازه پیدا کرده اش بشدت ، خوشحال بود ...
با اینحال ، اخلاقهایی ذاتی بود که میونشون ارث به ارث ، نسل به نسل ، گردش کرده بود ... هنوز هم شغلشون ، زرگری بود ... هنوز هم برای تحصیل ، رشته پیامبر خودشون یحییِ حکیم ، پزشکی رو انتخاب میکردن ... هنوز هم پرنده نمیخوردن ... و خیلی از اخلاقهایی که با وجودشون عجین شده بود ...
با تمام این تفاسیر ، اون ، از فرصتها ، میتونست استفاده مناسب رو ببره ، از توانائیهاش ، برای برتری طلبی استفاده میکرد و همیشه سرآمد بود ...
عادت کرده بود همیشه سر گروه باشه ... همیشه ، تو هر برنامه ای انتخاب بشه ... پسرهای نوجوون روش برنامه ریزی کنن و بهش آویزون باشن ... گرچه خیلی زود ، باید برای درس و ادامه تحصیل از این محیط پر اختناقی که به زور قابل تنفس بود براش ، دور میشد ، ولی تا اونجا که جا داشت ، برای خودش گروهی داشت و دوستانی که ، دور و برش میچرخیدن و ستایشش میکردن ...
آهنگ رفتنش که زمزمه شد ، همراه با آهنگ ازدواج بود ... این هم یکی از اون اخلاقهایی بود که ارث به ارث چرخیده بود ... ازدواج تو سن کم و تکثیر نسل ...
از هر دو طرف ، چه از طرف مندائیها و چه از طرف عربهایی که با اونها هم پیمان شده بودن ، تکثیر نسل و تکثر اولاد و ازدواج زودهنگام ، یه امر خوب و تحسین شده بود ...
گرچه که علاقه ای به تشکیل خانواده در خودش نمیدید و بارها فرام رو بخاطر اینکه با سنی کم ، دردسر خانواده و اولاد رو به دوش خودش انداخته ، نکوهش میکرد ... اما برای رهایی از فشار خانوادگی و فرار از محیطی که دوست نداشت ، اولین و آخرین راهی بود که باید انتخاب میکرد ...
بیخیال و سر مست غرور ، به دنبال حس خوب رهایی ، پا تو رکاب پدر گذاشت و سر به اختیار پدر سپرد ... چه اهمیتی داشت کی ... چه اهمیتی داشت چه شکلی ؟ چند ساله ، با چه اندازه تحصیل ... از چه درجه اجتماعی ، چه دین و آینی ؟ همینقدر که مجوز خروجی داشت که اونو از این کوره راه پر تنفر ، دور میکرد ، بس بود ...
حالا چه اشکالی داشت که دخترکی ، به نیتی ، هر چی ... اسم همسرش رو به دوش بکشه و دل خوش کنه ... همینقدر که میتونست بی تکاپو ، بره و به دنبال آرمانهاش باشه و از این فقر فرهنگی فرار کنه ، کافی بود ...
اصلا مگه دختری که میشینه تو خونه و چشم به در میدوزه ، تا یکی بیاد براش ببره و بدوزه و بی سوال و جواب ، عنوان همسری رو به دوش بکشه ، حس مسئولیتی هم به دنبال داره ؟ ...
کافی بود چند صباحی دل به دل بابا میداد ... کافی بود نقش پسرک خوب خاندان رو بازی میکرد ... کافی بود چند صباحی ، فرام گونه زندگی میکرد ... در عوض خیلی زود از تموم این بندها رها میشد ... میرفت و راحت به دنبال آینده ای که دوست داشت و ایده آلش بود ، میگشت ...
پدرش ، دختری از میون همون طایفه های هم پیمان که مرد قدرتمندی بود و بزرگ طایفه ، انتخاب کرد ... یکی مث غزاله ... غزاله ای که با وجود داشتن شوهری که به زودی با مدرک پزشکی ، به میهن برمیگشت ، کماکان ، فقط یه مادر بود ... مادر بچه هایی که تند و تند برای فرام میزایید ...
هر بار اومدن فرام به ایران ، مصادف میشد با بالا اومدن شکم غزاله ...
غزاله ای که به زور در حد خوندن چارتا آیه از قرآن ، سواد اکابری داشت ... غزاله ای که فرهنگش ، در حد همون نون تو تنور گذاشتن و گاو دوشیدن و بچه پس انداختن بود ... فرام هم راضی بود ... مقید تر از اون بود که از این زندگی ناراضی باشه ... اونم باید ادای فرام رو خوب درمیاورد ... چه لزومی داشت که بره و بعد مجبور باشه پشت سرش رو نگاه کنه ؟ ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فصل ۱۳

چند سالی تحت حمایت مالی بابا ، درس میخوند و به یه جایی میرسید و عشق و حالش رو میبرد و بعدش هم خیلی راحت ، از پشت سرش ، رو بر میگردوند و یه گور بابایه میگفت به دنیایی که براش ساخته بودن و تموم ... مگه بد جایی پا میذاشت ؟ مگه قرار بود کم کسی بشه ...
هیچوقت نمیتونست خودش رو قانع کنه ، به زندگی ای مث زندگی فرام ... زن ، بچه ، مسئولیت ... مهم نبود بابا چه عهد و پیمانی میبست و با کیا معامله میکرد ... مهم این بود که بی سر خر ، میرفت و میرسید به آزادی رویاییش ...
همینکه تو کتشون نمیرفت که زن رو ببندن به خیک مرد و بفرستن ینگه دنیا ، خودش کلی ارزش داشت ...
بیخیال و بی اینکه کوچکترین دلهره ای داشته باشه ، پا به پای بابا ، برای معامله یه دختر دهاتی چشم گوش بسته که فقط دنبال آزاد شدن از محیطی به اسم ده کوره ست ، راه افتاد ...
با تموم نوجوونی و ناپختگیش ، براش مسلم بود که دخترک ، فقط قصد ازدواج داره ... فقط رهایی از محیطی که مث خودش ، براش خفقان آور بود ... گرچه برای او ، زندگی بین آدمهای بی فرهنگی که تموم هم غمشون ، دور شدن از یه خدا پرست ، با دین دیگه ست ، اختناق بود ... برای اون دخترک دهاتی هم ، زندگی تو کوره دهاتی که دختر حتی شمارده نمیشه بین اعضای خانواده ، اختناق بود ... یه معامله دو طرفه ، بی عذاب وجدان ... اون به آرزوهای دور و درازش میرسید ، دخترک هم به خانواده ای نو که اقلا بعنوان عروس ، قبولش دارن ...
دو دو تا چارتا کرد و با خیال راحت ، پشت سر باباش راه افتاد ... به ادا و اصول دخترک ، خندید ... به ساده لوحیش خندید ... میتونست خیلی راحت بره ، و چار روز دیگه که درسش تموم شد ، دخترک رو آزاد کنه و با یه طلاق غیابی ، خودش رو از بند و بست دخترک آزاد کنه و اونو هم ...
با اینکه سنت شدن تو سن پونزده سالگی ، پر از حقارت بود براش ... بین دوستانی که پر تمسخر بهش خندیده بودن ... با اینحال ، راضی بود ... از این قید و بندها رها میشد و راضی بود ... زیر تیغ رفت ... زجر کشید ... تحقیر شد ... و در نهایت ، مرد شد و مردونگیش رو بهش تبریک گفتن و این ارزش داشت ... بزرگ شد و حساب کتابهای روش ، بیشتر شد و این ارزش داشت ... جوونها ، حسابهای بزرگتر روش کردن و این راضی ترش کرد و ارزش داشت ...
به هفته نکشید ، دخترک رو براش عقد کردن ...
حتی قیافه اش هم تو نظرش نمونده بود ...
چه اهمیتی داشت ، وقتی قرار بود خیلی زود قیدش رو بزنه ؟ ...
سر از پا نمیشناخت ... خیلی زود ، از تموم قید و بندها آزاد میشد ... مطمئن بود ، جائیکه میره ، حداقل تفاوتی که با اینجا داره ، اینه که به کسی برای دینش ، نجس نمیگن ... مجبور به تغییر نیست ... زنها هم لابد برای ازدواج ، ملاکشون ، راحت شدن از تپاله ی گاو جمع کردن ، و بجای توی خور ، زیر شیر آب لباس شستن نیست ...
لبهاشو به هم میفشرد و به ذهن میسپرد : برای دخترک ، چه از این بهتر ، که اونهم از این زندان پر قید و بند نجات پیدا میکنه ... تازه ، شاید فرصتی پیدا کنه و بتونه از این منجلاب ، خودش رو نجات بده ...
به رسم و رسوم مسخره ی عشیره ، تن سپرد ... کار راحتی بود ، کافی بود حس کنی مردی ، مردی رو با تموم عضو به عضو بدنت تجربه کنی ، از حریمها بگذری ...
و میدونست حریم این دختر باکره ساده لوح ، دروازه های بهشت موعوده ...
زیر لب زمزمه میکرد : از این حریم بگذر ، وارد بهشت موعود شو ...
پوزخندی میزد و پر غرور ، رویا پردازی میکرد ... برای بعدها ، بعدهایی که از این قید و بندها باز شد ... بعدهایی که تونست ، مردونه ، انتخاب کنه و مردونه زندگی کنه ، لازم نبود عجله میکرد ، فعلا تا همین حد مردونگی هم کافی بود ... به انتخاب دیگران ، مجوز پیدا کردن ... به انتخاب دیگران ، راحت شدن از این جهنم ، و به انتخاب خود به بهشت و اون در سبز پا نهادن ...
دخترک ریزه میزه ... سبزه ... البته به گمونش چون ، تو نگاهی گذرا ، همین سبزگیشو فقط تونست تشخیص بده ... گرچه مهم نبود ، تا همین حد هم مهم نبود ... امشب ، مجوز دار شده بود ... پدر خوش خیمانه ، فکر میکرد ... به زودی همچون فرام ، نسلی ازش بجا میمونه ... و اون فقط به زدن پوزخندی ، بسند میکرد ...
فردای بعدی ، سرنوشتش ، یه خورده ای تغییر کرد ... دستکاری شد ، بوسیله کی و چطور ، اونقدرا براش مهم نبود ... ولی شده بود ...
عصبانی بود ... مسلما ، مجوزش باطل شده بود ... شاید اصلا صادر نمیشد ... شاید تمدید میشد ...
لحظه ها ، پر از اعصاب خوردی بودن ... لحظه ها ، قدم رو ، روی اعصابش بیخیال و آروم گذر میکردن ...
تا طغیان راهی نمونده بود ... پسر پر شر و شوری بود که به زور خودش رو موجه و بی سر و صدا و مصالحه جو ، جا میزد ... میتونست ، بلند شه ... کودتا کنه ، مجوز بخواد ، بی اینکه به این مسخره بازیها ، سرسپردگی داشته باشه ...
جلز و ولزهای پدرش و دیگران ، براش کند و بی مفهوم میگذشت ... ثانیه ها ، حادثه ساز بود و اصلا لزومی نمیدید که به خودش زحمتی بده و بپرسه : پس اون مجوز چی شد ؟ چرا یه شبه باطل شد ؟ ...
دعواها ، بزن و بکوبها ... بکش بکش ها ، براش کند و بی مفهوم میگذشت ...
دخترک مرده بود ... مورد تجاوز قرار گرفته بود و کشته شده بود ... با خودش فکر میکرد : هه ... به همین راحتی ؟ ... کشتنش ، از کشتن سوسک هم راحت تر بود ...
با اعصابی متشنج ، در حالیکه تنها فکرش ، باطل شدن مجوزش بود و باید راه دیگه ای برای راحت شدن از این جو پر اختناق پیدا میکرد ، قدم رو میرفت ...
عاقبت به شب نکشیده ، دخترک نگون بختی که الان به زحمت میتونست به یاد بیاره ، سبزه بود و ریزه میزه ، چال شد ... دوباره گره سرنوشتش به دست بقیه ، افتاد ... تند و تند شروع کردن برای بافتن و رج زدن سرنوشتی دیگه ... سعی کرد بیخیال بمونه ... یه روز دور تر و زودتر ، تاثیری نداشت ... بهرحال این مجوز باطل شد ، مجوزی دیگه ، صادر میشد ... و شد ...
دخترکی دیگه ... انتخاب ها ، مجوزها ، ردیف به ردیف لیست شد ... یکی میخوای یا دو تا ؟ ... اوه همون یکی هم از سرش زیاد بود ... گوشهاشو تیز کرده بود ... به کمین نشسته بود ... منتظر بود ... عاقبت صدای صلوات ، ختم جلسه رو اعلام کرد ... یه مجوز ، حتی با شرایطی قابل ترحم تر از قبلی ...
این یکی ، شرایطی بدتر داشت ... یه دختر یتیم ، با شرایط سخت زندگی ... میتونست راحت بگیره و بذاره و بره ... کسی حق نداشت فردا ادعایی داشته باشه ... این هم خوب بود هم بد ... شرایط اونقدرها هم که فکر میکرد ، ایده آل نبود ...
این دختر فصیله بود ... با کلی ماده و تبصره ... میتونست زنده به گورش کنه ... میتونست هر چقدر دلش خواست ولش کنه ... میتونست تو سرش بزنه ... میتونست غرور سرکوب شده تموم بچگیهاشو ، سر یکی از همونهایی که یه عمر متهم به نجاستش کرده بودن ، خالی کنه ... میتونست بی اینکه عذاب وجدان داشته باشه ، ولش کنه به امان خدا و بره ... ولی نمیتونست طلاقش بده ... طلاق به معنی ختم آتیش بس بود ... پوزخندی به لبهاش جا خوش کرده بود : میتونست بکشش ، ولی نمیتونست رهاش کنه ... این دخترک دیگه چقد بدبخت بود ؟
بهرحال به حال اون فرقی نداشت ... راحت بود ... فقط کافی بود چشمش رو میبست و خودش رو میداد به جریان سیال پیش روش و بکارت دخترک رو که مجوز خروجش بود ، فتح میکرد و با خیال راحت ، میرفت پی سرنوشتی که میتونست با دستهای خودش ، به خوش خط ترین خطها ، بنویسه ...
لحظه های آخر ، حس میکرد داره جا میزنه ... اگه فردا دردسر شد براش چی ؟ اگه مجبور شد برگرده ، با این دخترک دهاتی چه میکرد ؟ ... اگه خواست با یکی دیگه ازدواج کنه ، با قانون خانوادگی خودش که پدرش به شدت پایبند بود بهش چه میکرد ؟
دخترک ، از قرار معلوم ، مث بختک تو سرنوشتش افتاده بود و خیال بلند شدن نداشت ...
اصلا ... اصلا بهتر بود داد و بیداد به راه می انداخت و با عصیانگری ، کارش رو راه می انداخت ...
یه بار تا پای عقد ، با دخترکی چشم و گوش بسته رفته بود ... عقدش کرده بود و سرنوشت ، خط دیگه ای براش نوشته بود ... چرا باید خودش رو به این جریان میسپرد ...
تو کمتر از ده دقیقه ، جا خالی داد ... راحت میتونست از زیرش در بره ... به او چه که دو طایفه میخوان همدیگه رو بکشن یا هر چی دیگه ... ولی به محض اینکه کلامی از دهنش بیرون زد ، پدرش ، ذات شرور و سرکش اونو تشخیص داد ... نباید میذاشت تا اینجا اومده ، همه رشته ها رو پنبه کنه ...
خط و نشون کشید ... تهدید کرد ... بالا و پایین پرید ... عاقبت هم از پسش بر اومد و با کلی تهدید و چشم گرد کردن و غره رفتن ، پسرک سرکش رو بی صدا گوشه ای نشوند ...
باز تو قالب فرام رفت ... سرسپرده و متین ... گوشه ای کز کرد ... پدر از فرصت استفاده کرد ... جوونکهای پر شر و شور رو دور و برش فرستاد ... مستش کردن شیرش کردن ... رشادت تو گوشش خوندن ... از غیرت نداشتش براش مایه گذاشتن ... جلو چشمش رو پر خون کردن ... گفتن ... خوندن ... بالا و پایین کردن ... و عاقبت ، مست و لایعقل ، به جایی فرستادنش که فکرش رو هم نمیکرد ...
دخترک رو حتی ندیده بود ... ترجیح میداد اصلا هم نبینش ... از این دخترکهای لوس و ننر بود ... معلوم نبود چه مرگشه ... لابد میخواد سرکشی کنه ... جیغ میزد ... ولی اون باید به این کابوس خاتمه میداد ... مجوز خروجش از این جهنم ، توی هتک باکرگی این دختر بود ...
سرش گیج میرفت ... چشماش اطراف رو تشخیص نمیداد ... دور و برش پر از صدا بود ... لباس مسخره ای به تن داشت که شاید به جز روزهای تعمید که لباس مشابهی از اون رو پوشیده بود ، هرگز به تن نکرده بود ...
به آداب و رسومی تن داد که ، براش نه جالب بود و نه درخور توجه ... عقل زایل شده اش فقط یه دستور صادر میکرد ... تمومش کن و راحت شو ! ...
بی اونکه به چشمهای دخترک نگاه کنه ، بی اونکه قلبش لرزیده باشه ... بدون اینکه حسی داشته باشه ، به سمت دخترک قدم برداشت ...
یاد گرفته بود ... این چیزا رو تو همون عالم مستی خوب یادش داده بودن ... لازم نیست کاری کنی ... فقط کافیه که زیر کمرش رو تا حدی بالا بیاری ، دستهاش رو از دو طرف بگیری ، پاهاش رو به دوش بندازی ... و کار رو تموم کنی ، و سریعترین حالتی که ممکنه ، از اتاق بزنی بیرون ... بزنی بیرون و به همه ثابت کنی که مردی ...
و خواسته بود مرد باشه ... مث همه مردهای اطرافش ... برای دخترکی که حتی رنگ چشمهاشم تو اون تاریکی نتونسته بود تشخیص بده ...
تنها به فکر منفعتش بود ... افکارش رو روی منفعتش زوم کرد ... هر کسی ، فکرش ، روی منفعتش زوم بود ... پدرش ... پدر بزرگ این دخترک ... شیخ صالح ... شیخ حمد ... زار عاشور که میانه رو گرفته بود ... لابد حتی این دخترک ...
هر چی سعی کرد افکارش رو متمرکز کنه و منفعت دخترک رو این میون تشخیص بده ، نتونست ...
سرش رو با حرکت شدیدی به دو طرف ، تکون داد ... افکار مخرب و زیادی رو از ذهن بیرون انداخت و به روی آموخته هاش از این مراسم ، متمرکز شد ...
با نشون دادن مردونگیش ، میتونست خیلی سریعتر از اونچه که باید ، به نتیجه مقبول برسه ... چه اهمیتی داشت که به زیر پاش نگاه بندازه ؟ چه اهمیتی داشت که به منفعت دخترک ، تو این میون فکر کنه ...
دخترک ، اون زیر ، لوس بازی در میاورد ... اَه ، این دیگه از تحملش فراتر بود ... زیر لب غرید : خفه شو ... ساکت
انگار اون مجبورش کرده بود ... به اون چه ربطی داشت ؟ ... این میون یکی زده بود ، یکی کشته بود ، یکی تقسیم کرده بود ... قرعه به نام او ، با این دخترک زر زروی لوس افتاده بود ...
فحشی نثار سرنوشت شوم خودش و دخترک کرد ... حالش بهم میخورد ... از ته معده اش ، هر چی بود و نبود ، بالا میومد ... یا از زیاده روی تو عرقهای دست سازی بود که ساخت آزمایشگاههای خونگی صبیها بود ، یا اثر افکاری که به ذهنش میخورد و سعی میکرد با شدت و حدت بیشتری به بیرون برونشون ...
عجیب بود ، با اینکه صبی ها نجس بودن و خوراکشون برای مسلمونها ، نجس ... با این حال ، عرق دست سازشون ، خوب بینشون پر طرفدار بود ...
حالش لحظه به لحظه بدتر میشد ... فکر دخترک تپاله جمع کنی که زیر دست و پاش تقلا میکرد و ناز میکرد و زر زر میکرد ، حال بدش رو بدتر میکرد ... سعی کرد روی کارش متمرکز بشه و این کار رو هم مث کارهای دیگه ای که توشون تونسته بود افتخاراتی کسب کنه و از اون طریق برتری خودش رو به جوونهای هم سن و سالش نشون بده ، تموم کنه ...
نمیدونست چقد طول کشید ... سرش گیج میرفت و توی دنیای دیگه ای بود ... تصاویری گنگ و نامفهوم جلو عقب میشدن و آروغهایی میزد ، که فکر میکرد با هر کدوم اونها ، معده اش بلاخره از توی دهنش باهاشون بیرون میزنه ...
هن هنی از سینه اش خارج میشد ، که نمیدونست اثر کدوم یکی از حسهای بدنشه ... به تنها چیزی که فکر نمیکرد ، لذت لحظاتی بود که درونش ، گیر کرده بود ...
به نظرش رسید ، اگه این ثانیه ها ، به دقیقه ای بیشتر برسه ، حتما روی دخترکی که لابد دماغش پر بود از بوی پهن ، بالا میاره ...

ادامه دارد ..
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  ویرایش شده توسط: Alijigartala   
مرد

 
به هر بدبختی ای که بود ، کاری که ازش خواسته شده بود رو ، طبق آموزشهای دقیق ، انجام داد ...
سعی کرد حتی نگاهی به چشمان دخترک نندازه ...
مطمئن بود که این هن هن ها ، اثری از لذتی که میتونست از روی اون دخترک داشته باشه ، نیست ...
با انتهای حسی که تو بدنش مونده بود ، هر دو پای دخترک رو که به روی دوشهاش ، زیادی سنگینی میکرد ، به پایین پرت کرد ...
تموم توانش رو جمع کرد و به سمت در به راه افتاد ...
به محض باز کردن در ، صداها بلند تر و بد صدا تر تو مغزش میپیچید و میکوبید ...
هر کی میومد و شونه به شونه اش میزد و بوسه ای روی شونه هاش می انداخت و دستهاش رو تو دست میگرفت و محکم و مردونه فشار میداد و چیزی شبیه تبریک بلغور میکرد ...
حالش ملتهب تر شده بود ...
بی خود و بی جهت ، میخندید ... از این سرنوشتی که دچارش شده بود میخندید ... شاید هم از مجوزی که فتح کرده بود ...
با تمام اینها ، حتی لحظه ای هم عذاب وجدان پیدا نکرد ... برعکس ، به نظرش رسید که همه اونهایی که اون رو تو این شرایط سخت گذاشته بودن ، باید پیش وجدان خودشون ، شرمنده میشدن ...
چه لزومی بود به این همه رسم و رسومات پرتهوع ...
به روی دوش مردها بلند شد ... کار بزرگی کرده بود و مردونگیش رو به عده زیادی پشت درها ثابت کرده بود ...
با هر بار بلند و پایین شدنش ، بیشتر احساس تهوع میکرد ... دقایق کشدار میشد ...
جمع مردها رو به کنار زد ... با سرعت خودش رو به کنج خلوتی از حیاط پشتی رسوند ... تموم حس انزجاری که از روی اون دخترک ... از اون دقایق پر آشوب ... از بوی بدی که زیر دلش میزد ... از عرقی که روی پیشونیش نشسته بود ، و از نجاستی که به روی بدن خودش حس میکرد ، عق شد و بالا اومد ...
دستش رو روی دو زانو گذاشت و کنار همون کنج خلوت حیاط خم شد ... زردابه ای از میون معده اش ، به بیرون راه پیدا کرد ...
هرگز حاضر نمیشد برای بار دومی ، اون لحظه های پرتهوع رو تکرار کنه ... لحظه هایی که سرش رو به دوارن می انداخت ... و تحمل اون دخترک زر زرویی که با زر زدن بیش از حد ، سعی میکرد خرکی و غیر حرفه ای ناز کنه ... از آستانه صبرش فراتر بود ...
پسر چشم و گوش بسته ای نبود ... از صدقه سری پول یامفتی که عمری تو دست و بالش بود ، دخترهای زیادی رو تو دست و بالش داشت ... ولی هیچ وقت تحت شرایطی ، مث شرایط این شب طوفانزده ، قرار نگرفته بود و از اینطریق به دختری ، نزدیک نشده بود ...
بازم عق زد ... با یاد آوری لحظاتی که پاهای اون دخترکِ بی ارزشی که ، از تپاله جمع کردن ارتقاء پیدا کرده بود و شانس در خونه اش رو زده بود ، روی دوشش بود ، باز هم عق زد ...
وقتی حالش بهتر شد ، وقتی تونست دور و برش رو تشخیص بده ... تازه فهمید چه مصیبتی تو گردنش افتاده و دست بردار نیست ... پدر و بقیه کسایی که براش این لقمه رو پیچیده بودن ، مجبورش کردن ، هفت شبانه روز ، روزی یکی دو بار ، بره و اون عمل پر تهوع رو اینقدری تکرار کنه تا دخترک بتونه برای بقای نسل ، توله ای پس بندازه ...
فکرش هم حالش رو بد میکرد ... سعی کرد با همه اونها مخالفت کنه ... ولی مگه میشد ؟ کلید آزادیش ، در دستانی بود که اونو به اتاقکی راهنمایی میکرد که اون دخترک زر زروی لوس توش دمر افتاده بود ...
هر بار که به داخل اتاق میرفت ، زنها ، دخترک رو به شکلی درآورده بودن تا رغبتی داشته باشه و باز به روش بیفته ... هر بار اینقد به حلقومش عرق دو آتیشه کشمش میریختن ، که معده اش به سوزش می افتاد .
عقلش در حدی زایل میشد که از روزگار خودش به خنده می افتاد ... حسی درونش به قلیان می افتاد که با حس گاوی که برای فحله گی برده باشن ، برابری میکرد ... منزجر میشد و از اینکه به فحلگی کسی رو به زیر پا بگیره ، حالت تهوع بهش دست میداد ...
دوست داشت اونقدری پر کینه باشه و سر حال ، که یه دل سیر دخترک زر زرو رو به مشت و لگد بگیره ...
دخترک ، صداهایی از خودش بیرون می آورد ، که دقیقا حس میکرد ، ماده گاویه که به فحل آورده شده ... برای جفت گیری و بقای نسل ...
حالت تهوعش شدید تر میشد ... عق میزد و سعی میکرد بی اینکه به اون دخترک تپاله جمع کن نگاهی بندازه ، کاری که ازش خواسته بودن رو تموم کنه و راهش رو بگیره و بره تو اتاقی دیگه و یه دل سیر بخوابه و وقتی از خواب بیدار شد ، اثری از آثار اون لحظه ها نمونده باشه ...
یه ماه ... دو ماه ... سه ماه ، یا بیشتر ... هی برو تو اتاق ، هی دخترک رو به فحل بگیر ... هی عق بزن ... هی منتظر جواب شو ... هی دلواپس طول کشیدن بقای نسل باش ...
طاقتش رو به اتمام بود ... دیگه کاسه صبرش لبریز شده بود ... از نفسهایی که میکشید ... لحظه هایی که با اون دخترک سپری میکرد ... زر زر دختر که گویا تمومی نداشت ، تلاش اطرافیان که سعی میکردن دخترک رو خوشکل کنن و خوش بو ... کم کم به سیم آخر میزد ...
عاقبت سفیر خوش خبر رسید ... تو آخرین معاینه از دخترک ، خبر خوش رو شنید ... دخترک ، آبستن شد .... و این یعنی ، با خیال راحت میتونست بره ... باید دو پا داشت و دو پا قرض میکرد و چنانی در میرفت که اگه روزی روزگاری کلاهش هم اونورها می افتاد ، برای برداشتنش ، بر نمیگشت ...
با اولین آزمایشی که مثبت شد ، در رفت ...
مدارکش خیلی وقت بود آماده شده بود ... بهانه ها ، دهنها ... همه بسته شده بود ... ماموریتش تموم شده بود و وظیفه خطیرش در مورد ابقای نسل رو به خوبی ، مث تموم کارهایی که با بهترین حالت از پسشون بر می اومد ، انجام داده بود ...
میون هلهله و پایکوبی ، راهی شد ... راهی غربتی که دوست داشت ... غربتی که راهی بود به سوی آزادی ای که یه عمر تو حسرتش دست و پا زده بود ... و همه اینها در حالی بود که ، دخترک تو شیکمش توله ای داشت ، که نه حسی بهش داشت ، نه علاقه ای ...
نه به اون توله ... نه به اون دخترک تپاله جمع کن ...
ای پرنده ی مهاجر ای پر از شه*** وت رفتن‎
فاصله قد یه دنیاست بین دنیای تو با من
فرهاد رفت ... با رفتنش ، آرامش نسبی به زندگی پانتی برگشت ... با اینحال ، حال نه چندان مساعدش ، ‏همه رو درگیر کرده بود ... چند روزی میشد که رفتار همه مشکوک شده بود ... یکی میبردش ، یکی ‏میاوردش ... هی معاینه میشد ... هی قرص و دارو های مختلف به خوردش میدادن ... ‏
میل به صحبت کردن با کسی ، نداشت ... اصلا کسی رو نداشت که باهاش حرف بزنه ... هنوز هم ‏نمیدونست چی به سرش اومده ... چرا یه دفه همه چی عوض شد ... چرا از تو بغل امن و مطمئن عمه ‏زبیده ، بیرون کشیده شده بود ... چرا مهربونیهای گاه و بیگاه زن عمو نرجس ، گم شده بود ... چرا دیگه ‏طاهایی نبود تا گاه و بیگاه سوار ترک دوچرخه ، دور از چشم عمه زبیده ، تو حیاط بچرخونش ... ‏
منکر نبود ... عاشق محبتهای خرکی و گاه و بیگاه طاها بود ... لجبازیهای همیشگی ، خوراکیهای یواشکی ... ‏خنده های دور از چشمی ... قد بازیها و اصرارهاش ، به اینکه یدو گفته خوب درسهاتو بخون تا بنتی رو بدم به ‏تو ... چی شد که از اونجا به اینجا افتاد ... اوایل نمیدونست بنتی چیه که یدو میخواد بدش به طاها ... ولی ‏الان ، هم میدونست بنتی چیه و هم میدونست دادن چیه ... فقط نمیدونست چه حکمتیه که به جای طاها ، ‏یدو اونو به فرهادی که خوشبختانه دیگه نیست داده ... ‏
تو رفیق شاپرکها من تو فکر گله مونم‎
تو پی عطر گل سرخ من حریص بوی نونم
تو خونه بزرگ و در اندشت شمس بزرگ ، اولین کسی که تونست باهاش ارتباط برقرار کنه ، فارد بود ... با ‏اون خنده هایی که چال لپش رو نشون میداد ... دستهای گوشتالودی که رو هر انگشتشون ، یه سوراخ بود ‏‏... ساعتها دلش میخواست ، فارد رو تو بغل بگیره و نرمیشو به بغل فشار بده و سیب زمینی سرخ کرده به ‏دهنش بذاره و اون هی اشاره کنه : بوو ... ‏
ولی دستش دراز نمیشد ... حس نداشت دست دراز کنه و پسرک رو تو بغل بگیره ... ‏
نفر بعدی ، فراهت بود ... دخترک شیرین زبونی که هر شب رو زانوهای شمس بزرگ مینشست و براش ‏شیرین زبونی میکرد ... دوست داشتنی و عاقل ... پر از سیاست ... احتمالا این سیاست رو از مادرش به ‏ارث برده بود ... ‏
غزاله ... غزاله ای که با این سن و سال ، پخته بود و با سیاست ... غزاله ای که مث یه کدبانو ، تموم چم ‏و خم خونه شمس دستش بود ... احترام بزرگ و کوچیک رو نگه میداشت و ، رو حرف شمس بزرگ کلامی ‏حرف نمیزد ... تا کمر جلوش خم میشد و بله چشم گویان ، خرد و درشت شمس رو اجابت میکرد ... غزاله ‏رو با مامانش مقایسه میکرد ... چه حکمتی داشت ، نمیدونست ... ولی هر چی بود ، غزاله ، شبیه یه مادر ‏بود ... با تموم مشخصات مادر بودن ... ‏
مادر فرهاد ، سنیه خانوم ، زن خوبی بود ... خوب به پانتی میرسید ... با مهر مادرانه ای ، بهش محبت ‏میکرد ... غذاهای مقوی به خوردش میداد و سعی میکرد بیشتر خورده فرمایشهاش رو به غزاله و دیانا و دینا ‏بگه ، تا به پانتی ... ‏
دینا و دیانا ، دو خواهر فرهاد ... دخترهایی ظریف و خوش قد و بالا که یکیشون رو خط ازدواج بود و اون ‏یکی ، درس میخوند و به قول سنیه خانوم ، هنوز وقت پریدنش نرسیده بود و دهنش بو شیر میداد ... دینایی ‏که شاید حداقل چهار سال یا شایدم بیشتر از پانتی بزرگتر بود ... ‏
دنیای تو بینهایت همه جاش مهمونی نور‎
دنیای من یه کف دست روی سقف سرد یک گور
روزها ، تو خونه بزرگ و جمع و جور شمس ، کنار زنهای خونه مینشست و سعی میکرد هر چی میگن بی کم ‏و کاست یاد بگیره ... از خونه داری و کدبانوگری ... از سلیقه های خاص مردهای خونه که در حال حاضر ‏فقط خود شمس بود و بس ...
خونه ای که جمعیت کثیر اون رو زنها اشغال کرده بودن و تعداد ذکور اون به حداقل ممکن میرسید ... ‏
زنهای خونه ، به طرز افراطی ای ، هواشو داشتن و اون نمیدونست چرا ... فراهت ، عروسک بازی میکرد و ‏پانتی با اینکه سعی کرده بود خودش رو با محیط جدید وفق بده ، هنوز تحت تاثیر فشار های عصبی ماههای ‏اخیر بود ... با اینحال ، دلش میخواست گاهی عروسک فراهت رو به بغل بگیره و به یاد روزهای خوشش در ‏کنار پدر و مادری که دیگه از داشتنش محروم شده بود ، باهاش بازی کنه ، گرچه که نه شباهتی به بوبولیش ‏داشت و نه به عروسک زشت و سیاه مو فرفریش ... ‏
دلش میخواست ، مث دینا و دیانا ، به مدرسه بره ... دوست داشت مث اونوقتها درس بخونه ، حتی اگه ‏شده ، مث خونه عمه زبیده ، دور از چشمها و مستمع آزاد ... ‏
من دارم تو آدمکها میمیرم تو برام از پریها قصه میگی‎
من توی پیله وحشت میپوسم برام از خنده چرا قصه میگی
مدتی بود که عق میزد و هر چی تو دل و روده داشت بالا میاورد ... گرچه از ته دلش هر چی بود و نبود بالا ‏میومد و میرفت و برمیگشت و ته گلوش رو میسوزوند ، ولی مث اینکه حال خراب معده و روده اش ، به ‏مزاج بقیه سازگار بود که با خنده و هر و کر ازش میگذشتن و به روی خودشون نمی آوردن و در عوض انواع ‏و اقسام خوراکی و نوشیدنیهای خوشمزه رو بجای محتوی بالا اومده به حلقش سرازیر میکردن ... اشتهاش رو ‏از دست داده بود و خوشمزه ترین چیزها باب طبعش نبود ... ‏
هر چی التماس میکردن و به ضرب و زور و خواهش میخواستن لقمه ای به دهنش بذارن ، نه که دوس ‏نداشت ها ، دوست داشت ، ولی توان بلعیدنشون رو نداشت و همینکه به جلوی دهنش میگرفتن ، بوی ‏گندی از اون ظاهر خوشکل به زیر دماغش میزد که یاد آور شبهای پر تهوعی بود که تو این خونه و روی اون ‏تخت دو نفره سفید رنگ داشت ... مدتی بود از رنگ سفید متنفر شده بود و دوست نداشت پا تو اون اتاق ‏تنگ و ترش پر از وسایل چوبی سفید بذاره ... ‏
کوچه پس کوچه خاکی در و دیوار شکسته‎
آدمهای روستایی با پاهای پینه بسته
پیش تو یه عکس تازه است واسه آلبوم قدیمی‎
یا شنیدن یه قصه است از یه عاشق قدیمی‎
اینقد التماس و خواهش کرده بود ، تا اونها ، راضی شده بودن ، دختر متاهلی که به درستی معنیشو ‏نمیدونست ، با دختر مجردی مث دینا رو تو یه اتاق ، مشترک ، بذارن ... ‏
روزهای دلگیر پاییز ، با حسرتی وافر به کتابها و دفتر و دستک مدرسه دینا ، زل میزد و هی دلش میخواست ‏بخونه و هی ... ‏
شبها ، کابوس میدید ... کابوس سایه ای لغزان ... سایه ای که لغزنده به داخل اتاق و به روی تخت ، به ‏کنارش میخزید و بی اینکه حتی کوچکترین کنجکاوی ای در مورد احساساتش داشته باشه ، دقایق کوتاهی ‏رو در کنارش سپری میکرد و میرفت ... کابوسهای شبانه ، روزها ، ذهنش رو درگیر میکرد و از خورد و خوراک ‏و حرف زدن و لذت بردن از دقایق ، محرومش میکرد ... زنهای خونه ، بخصوص ، سنیه خانوم و غزاله ، ‏تلاش زیادی میکردن تا اونو از اون دنیای پر وهم و ترس آور بیرون بکشن ... و در نهایت بی موفقیت ، ‏دست به دامن این و اون میشدن ... ‏
برای من زندگی اینه پر وسوسه پر غم‎
یا مثل نفس کشیدن پر لذت دمادم
فرهاد ، پیش فرام ، جایگیر شده بود و مشغول فراگیری زبان بود و قصد داشت به زودی وارد کالج بشه ... ‏اینو از تلفنهایی که گاه و بیگاه فرام به اونجا میزد و دقایقی هم فرهاد با خونواده اش صحبت میکرد ، میفهمید ‏‏... گرچه که ، پانتی داخل آدم نبود که لحظه ای باهاش هم صحبت باشه ... اما گاهی تعارفی از طرف ‏اهل خونه به اون زده میشد که : بیا با فرهاد حرف بزن ... دلت تنگ نشده برای شوهرت ؟ ‏و اون که معنی این حرفها رو درک نمیکرد و گنگ و نامفهوم ، کلمه شوهر رو زیر لب تکرار میکرد و سعی ‏میکرد به درستی معنی دقیقی براش پیدا کنه ... دلش برای عمه زبیده و آغوش بی تکبر و خالصش تنگ ‏شده بود ... اینقد تو خود فرو رفته بود و کم غذا شده بود و روز به روز ضعیف تر شده بود ، که کم کم ، ‏باورشون شده بود ، باید یه کار اصولی تر برای برگردوندنش به زندگی انجام بدن ... ‏
ای پرنده ی مهاجر ای همه شوق پریدن‎
خستگی یه کوله باره روی رخوت تن من
چندین و چند روز از این همه کسالت ، از اینهمه بی صدایی و سکوت خود خواسته ، از اینهمه حجم عظیم ‏تنفر به رنگ سفید میگذشت ، که به توصیه اون خانوم دکتری که مرتب برای معاینه هفته ای یکی دو بار ‏میبردنش پیشش ، به این نتیجه رسیدن که چند روزی ، برای عوض کردن و حال و هواش ، عمه زبیده رو ‏برای دیدنش به اونجا بیارن ... ‏
بیچاره عمه زبیده ... ناخوش تر از اونی بود که فکرش رو میکرد ... ضربه ای که به پهلوش خورده بود ، کلیه ‏سمت چپش رو دچار خونریزی داخلی کرده بود ... به قول خودش ، ادرارش ، هر روز بیشتر رنگ خون ‏میگرفت ... دلش برای عمه زبیده ی زجر کشیده و پر سن و سال ، میسوخت ... دیدن عمه زبیده ، بجای ‏اینکه حالش رو بهتر کنه و به زندگی امیدوار تر ، باعث شد ، حالش روز به روز بدتر بشه و درجه تنفرش از ‏اون سایه ای که بی خود و بی جهت اینهمه بدبختی براش به ارمغان آورده بود ، بیشتر میشد ... ‏
مثل یه پلنگ زخمی پر وحشت نگاهم‎
میمیرم اما هنوزم دنبال یه جون پناهم
معلوم نبود مرتیکه عوضی احمق ، به چه جرمی اونو به این چار دیواری تنگ ترش کشونده بود و خودش رو ‏رها کرده بود ... پانتی باید میموند و زجر لحظه به لحظه زندگی میون غریبه هایی که باهاشون هیچ قرابتی ‏احساس نمیکرد رو به جون میخرید ، و اون ، معلوم نبود کدوم گوری ، گم شده ... ‏
دلش میخواست بمیره و حداقل ، بره پیش باباش ... شاید جاش اونجا بهتر از میون غریبه هایی بود که گه ‏گاه ، مکالماتی بینشون رد و بدل میشد و توجه ش رو جلب میکرد ... ‏‎
نباید مثل یه سایه زیر پاها زنده باشیم‎
مثل چتر خورشید باید روی برج دنیا واشیم

ادامه دارد ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
« فرهاد ، آخه مادر ، این دختره رو تو ول کردی به امون خدا ، من چیکارش کنم ؟ »‏
‏« مگه میشه مادر ، درسته که خانواده اش براشون مهم نیست چی به سرش بیاد و چی بشه ، ولی نوه من تو ‏شیکمشه ... نوه ام که باید برام مهم باشه ... »‏
‏« خوب من نمیدونم باید چیکارش کنم ... بابات فقط نشسته چشم انداخته تو دهن شیخ صالح که چی میگه ‏و چی نمیگه ... ولی این دختر ، حالش خرابه ... لام تا کام حرف نمیزنه ... »‏
‏« خو تو بگو چیکارش کنم ... اصن به مامانش خبر بدم ؟ من سعی میکنم یه شماره تلفنی چیزی از مادرش ‏گیر بیارم ... دکتر میگه حالش خوب نیست دچار افسردگی حاملگی شده ... خو مادر ، این از دینای منم ‏کوچیکتره ... من با این بچه چیکار میتونم بکنم ؟ تا اونجا که وجدان حکم میکنه ... خو من کاری به ‏اقوامش ندارم ... من یه عمر گنزا ربا خوندم ... یه عمری با اون آموخته ها زندگی کردم ، نمیتونم بشینم و ‏نگاه کنم این دختره جلو چشمام از بین بره ... »‏
‏« خوب تو شوهرشی ... اجازه اش دست توئه ... اگه تو مشکلی نداشته باشی ... من سعی میکنم با خانواده ‏اش ارتباط برقرار کنم »‏
میشنید و براش مهم نبود ... میشنید و همونطور که سرنوشت خودش و زندگیش برای اون سایه موهوم ، مهم ‏نبود ، برای خودش هم مهم نبود ... حتی اومدن فرام ... مکالمات و جنگ و دعواهایی که اون روزا پیش ‏اومد ... بحثهایی که پانتی ، کوچیکترین دخالتی توشون نداشت ... صم بکم ، یه گوشه مینشست و به این ‏مرد تازه رسیده ای که نمیشناخت ، با وحشت خیره میشد ... ‏
مثل یک پلنگ زخمی پر وحشت نگاهم‎
میمیرم اما هنوزم دنبال یه جون پناهم
‏« بابا ، آخه این چه کاری بود که شما خودت و کل خانواده رو درگیرش کردی ؟ از شما بعید بود ... »‏
و شمس بزرگ که صداش رو کمی از حد معمول بالاتر میبرد : « تو میگی چیکار میکردم ؟ دستشون رو رد ‏میکردم ؟ ما با اونها پیمان داریم ... قرار و مدار داریم ... دشمن اونها دشمن ما و دوست اونها دوست ماست ‏‏... وقتی که قرار باشه صلح و آرامشی باشه ، باید تمام و کمال باشه ... باید طبق رسم و رسوم اونها باشه ... ‏من نمیتونستم یه عمر زندگیمون رو ، به مخاطره بندازم ... »‏
و فرام که دندونهاشو به هم میفشرد و سعی میکرد صداش رو تا حد ممکن ، پایین نگه داره و چشمهاشو به زیر ‏بدوزه : « آخه پدر من ، دعوا و جنگ و جدل اونها به ما چه ، سر همین غزاله کم کشیدیم ؟ حالا باید با این ‏یکی هم بدتر از اون روزها رو تجربه کنیم ؟ فرهاد مال زن گرفتن بود ؟ میتونستی بی اینکه تو فکر زن ‏دادنش باشی ، بفرستیش اونور ... منم چند سالی پیشش هستم تا خم چم کار دستش بیفته و از عهده خودش ‏بر بیاد ... اینکه بخوای اینور پاش رو ببندی به امیدی که روزی روزگاری برگرده ، از همین الان بدون که به ‏کاهدون زدی ... ناشی گری درآوردی پدر من ، ناشی گری ... تو مگه فرهاد رو نمیشناسی ؟ فرهاد فقط تو ‏فکر های بالا بالا سیر میکنه اون دنبال افکار و آرمانهای خودشه ... اون خسته از این سنتها و این طرز ‏فکرهاست ... میدونی روز اولی که اومد اونجا چی میگفت ؟ نفس راحتی کشید و مث یه پرنده رها ، پرید تو ‏هوا و داد زد : راحت شدم ... »‏
نگاهش رو دور چرخوند و روی تک تک چهره ها مکث کرد و به پانتی خیره شد : « از همه بکن نکنها ، ‏راحت شدم ... الان دیگه خودم هستم و خودم ... » ‏
و از پانتی نگاهش رو گرفت و به پدر خیره شد : « بابا میدونه و با بندی که به پاهای خودش بسته نه من ‏‏... »‏
و پدر که غریده بود : « غلط میکنه ... فک کرده من پول دزدی دارم که خرج لا ابالی گریهای اون احمق ‏بکنم ؟ یه قران پول سیاه ، حاضر نیستم خرجش بکنم ... »‏
و فرام که باز چرخیده بود و رو پانتی متمرکز شده بود : « گناه داره ... اقلا مادرشو پیدا کنین تا بتونه پیش ‏خودش داشته باشش ... شما با اینکار هم خودتون رو تو دردسر انداختین و هم این بیچاره رو ... شماها که ‏نمیتونین یه فصیله رو طلاق بدین و خودتونو تو شرایط بدتر گیر بندازین ؟ میتونین ؟ ... شما که نمیخواین ‏فک کنین واقعا یه فصیله و یه کلفت تو خونتون پا گذاشته ؟ »‏
و پدر که پیشونیشو به حالت چندشی تو هم جمع کرده بود : « معلومه که نه ... درسته که من بعد از چهل و ‏خورده ای سال ، تازه دین عوض کردم ، ولی آموخته های دینی ما ، زن رو کلفت نمیدونست که بخوام به ‏چشم یه موجود نجس یا یه کلفت یا یه اضافه بهش فکر کنم ... اینم مث دینا ... اینم تو خونه همون حق و ‏حقوق رو داره که دینا داره »‏
و فرام که باز با اخمهای در هم ، روی پانتی مکث کرده بود : « دینا ... هه ... شما حتی نمیتونین بذارین با ‏دینا رابطه آزادی داشته باشه ... یه دختر مجرد ... با یه زن متاهل چشم و گوش باز شده ... این دختر یه ‏عمر مسئولیت داره ... فرهاد که نمیتونه هی هلک و پلک پاشه بیاد اینجا زن داری کنه ... من آزادی ‏عمل دارم ، میتونم سالی یه بار بیام و به زن و بچه ام سر بزنم ... فرهاد چی ؟ اون که مشخص نیست تا ‏چند سال ... خدا میدونه تا کی بیاد اینجا ... بهتره یه فکر درست و حسابی برای این مشکل پیدا کنین ... »‏
و پانتی که چشم چرخونده بود و به فرام نگاه کرده بود و پیش خودش فکر کرده بود : مشکل ... ‏
پانتی ، مشکل دست و پا گیری که یه خانواده رو به دردسر قبولش انداخته بود ... دلش میخواست مث اون ‏روزها ، کله سحر از خواب پاشه و تموم هم و غمش ، نون خشک و علف گاو گوساله ها باشه ... سطلها رو ‏بلند کنه و پر شیر برگردونه تو مطبخ ... دیگ بزرگ جوشوندن شیر رو ، روی اجاق بزرگ تک شعله ای ‏گوشه مطبخ ، بذاره و سطلهای پر از شیر رو با دقت بجوشونه که نه سر بره ، نه خاک و خاشاک توش بیفته ، ‏نه قاشق چرب توش بخوره و آلوده ش کنه ... تموم دردش از سوختن سر انگشتاش باشه ، از درآوردن نون ‏چسبیده به دیواره تنور گلی بیرون از حیاط خونه عمه زبیده ... فکرش ، درگیر پنیری باشه که داشت سیاه و ‏تلخ میشد و هنوز مشتری براش پیدا نشده بود ... دوست داشت از اینجا بره ... از این دیوارهایی که به جسم ‏نحیفش فشار میاورد و از داخل خوردش میکرد ... ‏
به فرام خیره میشد و فکر میکرد : شاید این مرد ، با این قیافه ترساننده ، و این نگاه خیره که زیر و روی آدم ‏رو از پس و پیش ، بالا و پایین میکنه و تجزیه و تحلیل ، شاید بتونه راهی به سوی بهتر شدن اوضاعش پیدا ‏کنه ... شاید دستی حمایت گر ... شاید ... ‏
روزها ، خمول و در خود فرو رفته ، گوشه ای مینشست و به تلاش و دست و پا زدنهای اطرافیان ، برای در ‏آوردنش از اون حالت ، نگاه میکرد و کم کم یاد میگرفت پوزخندی ، به جای خنده هایی که خیلی وقت بود ‏، باهاشون خداحافظی کرده بود و از یاد برده بود ، روی لبهاش بنشونه ... ‏
نباید مثل یه سایه زیر پاها زنده باشیم‎
مثل چتر خورشید باید روی برج دنیا واشیم
و باز تلاشش برای شکفتن ، و به جایی رسیدن ، به بنبست میرسید .... و فکر میکرد ، بنبستهای تموم ‏نشدنی زندگیش ، دقیقا از همین بنبست ، شروع شد و هرگز نتونست خودش رو از اونها نجات بده ... ‏
روزهای خمولی و در خود فرو رفتگیش ، با سومین شوک بزرگ زندگیش ، همراه بود ... شوکی که آروم ‏آروم از مرزی ، به مرز دیگه میکشوندش ... ‏
از یه دختر بچه شاد و بی درد ، به دنیای از خشونتها ، کشیده شده بود ... بعد از نزدیک به دو سال ، از مرز ‏خشونتها ، به دنیای ناشناخته ای پا گذاشته بود ... دنیایی که نه هورمونهای اون جوابگو بود ، نه وضعیت ‏بدنیش و نه افکار و سطح ایدوئولوژیش ... دنیای زن بودن ... و الان ، تو این شرایط پر از خمولی ، پا به ‏دنیایی میذاشت ، که علاوه بر ناشناخته بودن و پر ترس و وهم بودن ، پر از شگفتی بود ... دنیایی که درون ‏وجود کوچیک و چشم و گوش بسته اش ، رشد میکرد ... ‏
موجوی که توی دلش وول وول میخورد و اونو به تجربه ای عمیق تر و پر ترس تر از ، تجربه بودن زیر ‏هیکل پر و سنگین فرهاد ، وا میداشت ... با هر تکونی که توی بدنش ، بوجود می اومد ، به یاد بچه قورباغه ‏هایی می افتاد که توی خور ، دگردیسی داشتن و توی حوضچه آب گندیده ، جمع شده لای سنگهای خزه ‏بسته خور ، وول وول میخوردن ... ‏
گاهی فک میکرد ، سوسکهایی کوچیک و سفید ، در حال قهوه ای شدن ، که زیر تیکه سنگی ، وسط ‏نخلستون ، زیر خیشهای نخل ، وول وول میخورن و با همون چندش ، الان تو شیکمش ، در حال وول وول ‏خوردن هستن ... گاهی دچار حالت هیستریک میشد ، و از این همه وول خوردنها عاصی میشد و ترسی ‏موهوم به جونش می افتاد که با مشتهای ضعیف و بچگونه اش ، به جون شیکمش می افتاد و میکوبید ... ‏
خانواده شمس ، مجبور بودن لحظه به لحظه ، کنترل بیشتری روش داشته باشن و ، وقتهایی که دچار این ‏حالتهای روانی اجتناب ناپذیر میشد ، هر دو دستش رو بگیرن و با انواع و اقسام واژه ها ، اونو از ادامه این ‏عمل باز دارن ... کار سختی بود ... هم تحمل این وضعیت ، برای پانتی کوچیک و تحت فشار ، هم برای ‏خانواده شمس ، که تا بحال ، با مشکلات روانی ، مخصوصا از این دست ، دست و پنجه نرم نکرده بودن ... ‏
برای من زندگی اینه پر وسوسه پر غم‎
یا مثل نفس کشیدن پر لذت دمادم
کم کم تمام افراد خانواده ، به حرفهای فرام میرسیدن ، و از نگهداری پانتی ، احساس عجز میکردن ... ‏
گاهی تصمیم میگرفتن ، پانتی رو به همون ده کوره ، پیش عمه زبیده ای که به سختی به زندگی خودش ‏ادامه میداد ، بفرستن ... و گاهی تصمیم میگرفتن ، در صدد پیدا کردن مادر پانتی بر بیان و بی اینکه کسی ‏از طایفه پدری پانتی ، تو جریان چند و چون ماجرا قرار بگیره ، اونو به مادرش برگردونن و بیش از این ، ‏اسباب مشکلات بیشتر خانوادگی رو ، فراهم نکنن ... ‏
گاهی در این مورد ، تلفنی با فرام و فرهاد به بحث و مشاوره ، مینشستن و باز همون نتیجه ، عایدشون میشد ‏‏... عاقبت ، تصمیم گرفتن ، مادر پانتی رو به هر صورتیکه شده ، پیدا کنن و پانتی رو که با بزرگتر و سنگین ‏تر شدن شکمش ، حال روحی بدتری هم پیدا میکرد ، به دستان پرتحمل مادر بسپارن ‏
« مامان ، نمیخوام هی مث بچه کوچولوها ، بهم بگی چی کن ، چی نکن ... میخوام ... »‏

شب در طلسم پنجره وا مانده بود و من ... ‏
بغضی میان حنجره جا مانده بود و من ... ‏

پروانه چینی به پیشونی انداخت ، اخم ظریفی کرد : « نه تو بچه ای ، نه من از عهد بوق اومدم که مجبورت ‏کنم ... نوید راست میگه ... من نباید تو رو مجبور کنم ... نباید برات ، باید نباید کنم ... تو دختر عاقلی ‏هستی ، بزرگی ... سرد و گرم روزگار رو چشیدی ... ولی عزیزم ، این طرز برخوردها ، این رفت و اومدها ، ‏این خیره سریها و زبون درازی کردنها ، میترسم کار دست هممون بده ... تو فرهاد رو نمیخوای ، درست ... ‏تو بذار بیاد ، یه بار مث آدم بشین باهاش سنگاتو وابکن ... گلم اون داره از درس و زندگیش میزنه ، میاد ‏اینجا که به یه نتیجه ای برسین ، بعد این اطوارها چیه تو در میاری ؟ نمیخوایش ، بذار خودش بیاد ، با دلیل ‏و مدرک بهش بگو نمیخوامت ، یه کلام ، ختم کلام ... ولی عزیزم ، دیگه این کارا چیه که به سر خودت و ‏زندگیت میاری ؟ »‏
پانتی اخم کرد ... صداشو جیغ کرد : « چیکار کردم مثلا ؟ ... اینکه چارتا رفیق زردنبو دارم که باهاشون رفت ‏و آمد میکنم و فرام ، رگ عربیش گل کرده و خوش نداره منو با همون چارتا نصف و نیمه رفیق ببینه ، شد ‏کار ؟ ... ببین مامان ، تو زبون فرام ، یا اون فرهاد احمقو خوب میفهمی ، بهتره خودت بهشون حالی کنی ، ‏من اصلا کار به کار هیشکی ندارم ، ولی گفته باشم ، من اون وحشی رو نمیخوام ... حتی اگه مجبور شم تا ‏آخر عمرم تک و تنها بمونم ، نمیخوام حتی یه لحظه هم به اون دیوونه فک کنم ... بابا ، چرا حالیتون نیست ‏؟ من از این دیوونه میترسم ... یادت نیست منو به چه حال و روزی ازشون تحویل گرفتی ، یادت نیست ‏چی به روزم اومده بود ؟ ... یادت نیست خودت چقد حرص خوردی تو صورتت زدی و جلز ولز کردی ؟ چقد ‏سرشون داد و بیداد کردی ؟ »‏

در خانه ای که آینه ، حسی سه گانه داشت ،
ابلیس مانده بود و ، خدا مانده بود و ، من ... ‏

و مادرش یادش بود ... اون روزهای سراسر سیاه رو یادش بود ... روزی که زنی زنگ زده بود و با دلهره و ‏صدایی لرزون گفته بود : « منزل پروانه خانوم شاپوری ؟ »‏
و اون که با دو دلی و تردید ، مکث کرده بود و ثانیه ای بعد جواب داده بود : « بله ، بفرمایید »‏
و زن که پچ پچ کرده بود : « در مورد بنتی زنگ زدم ... »‏
و پروانه که به مغزش فشار آورده بود : بنتی کیه ؟ ‏
و چین پیشونیشو عمیق تر کرده بود : « بنتی ؟ »‏
و زن که با همون پچ پچ گفته بود : « بنتی یگانه ... دخترتون ... »‏
و پروانه ابروهاشو بالا داده بود و با دلهره ای غیر معمول گفته بود : « دخترم ؟ ... شما ؟ »‏
و زن که با ویبره ای تو صدا نالیده بود : « بنتی ... عروسم ... خوب من مادر فرهاد ، سنیه شمس هستم ، ‏مادر فرهاد شمس ... مادر شوهر بنتی ... »‏
و پروانه که دست به گوشه ای زیر سینه چپش گذاشته بود و فشار داده بود و با حالتی پر از انزجار ، نالیده بود ‏‏: « مادر شوهر ... مطمئنین شماره درست رو گرفتین ؟ من یه دختر بیشتر ندارم ، اونم پانتیه ... تو سن و ‏سالی نیست که شما بتونین مادر شوهرش باشین ... »‏
و زن که از ورای سیمهای تلفن ، خنده ای تصنعی و عصبی کرده بود : « خوب راستش ، منظورم ، همون ‏پنتیه ... دختر شما ... چند ماهیه که عروس منه ... من باید با شما مفصلا حرف بزنم ... شماره تون رو از ‏آقا حمید گرفتم ... با هزار بدبختی و التماس ... »‏
و پروانه که شونه چپش تیر کشیده بود : « دختر من ... چند ماه ... عروس ... دخترک یازده ساله من ؟ ... ‏من فک میکنم اشتباه تماس گرفتین ... خانم دختر من هنوز وارد یازده سالگی نشده ... شوخی بدیه ... ‏لطفا مزاحم نشید ... »‏
و تلفن رو قطع کرده بود ... روی زمین سر خورده بود ... اشکی بی صدا از چشمهاش فرو افتاده بود ... و ‏فکر کرده بود : چه آدمهای بی ملاحظه ای پیدا میشن ... زنیکه خجالت نمیکشه با این سن و سال مزاحم ‏استراحت مردم میشه ... ‏
و به ساعت زل زده بود ... هشت و نیم صبح بود و تازه از شیفت شب برگشته بود و چشمهاش میسوخت از ‏بی خوابی و تازه تونسته بود از سردردی که به جونش افتاده بود ، خلاص بشه و چشماش گرم بشه ، که ‏خودش رو لعنت کرده بود ... : چرا یادم رفت قبل از خواب پریز تلفن لعنتی رو بیرون بکشم ... ‏
و باز قلبش آروم نشده بود ... زیر لب تکرار کرده بود : بنتی ... پنتی ... عروس ... فرهاد ... حمید ‏
و چشمهاشو بسته بود و سعی کرده بود تلقین کنه ... تلقین کنه ، همه اینها فقط یه شوخی بی مزه بوده ‏‏...دخترک یازده ساله اش ، تو یه ده کوره ای ، پیش اقوام پدریش که اونو به زور از بغلش جدا کرده بودن ، ‏داره سخت زندگی میکنه ... درست ... ولی ، شوهر که نکرده ... اون فقط یازده سالشه ... ‏
و روی چهار دست و پا ، مسافت هال تا اتاق پانتی رو رفته بود ، و چنگ انداخته بود به عروسک بوبولی ‏پانتی و نالیده بود : امکان نداره ... فقط یه شوخی بی مزه بود ... به اعصابت مسلط باش پروانه ... لابد ، ‏اینم یه ادای دیگه ایه ، از اون مردیکه دیوونه نمک به حروم وحشی ... پسرش مرد ، دخترم رو دربدر کرد ، ‏بازم دست از سرم بر نمیداره ... ‏
و باز به خودش امیدواری داده بود ... : آره کار خود دیوونه شه ... وگرنه ...‏
بغض کرده بود ... آب دهنش ، تو گلوش بالا پایین شده بود ، و نتونسته بود قورتش بده : وگرنه که دخترک ‏من ، مال این اراجیف نیست ... و بوبولی رو سفت تر ، به خودش فشرده بود ... ‏
با زنگ دوباره تلفن ، کمر شکسته ، همونطور افتان و خیزان ، خودش رو به گوشی توی هال رسونده بود ... ‏با همون بغض بیچاره کننده نالیده بود : « بله ... »‏
و باز صدای نالان و مستاصل زن تو گوشی پیچیده بود : « خانوم ، تو رو خدا به حرفام گوش بدید ... تو رو ‏خدا قطع نکنین ... »‏
و از فکرش گذشته بود : اصلا میدم تلفن رو کنترل کنن ، شماره اش رو گیر میارم و میدم مخابرات پیگیریش ‏کنه ، شکایت میکنم و میگم هر کی هست ، پدرشو در بیارن ... چه معنی داره آخه ؟ ‏
و جیغ کشیده بود : « چی میگی ... دیوونه ... دیوونه ... چی از جونم میخوای ... »‏
و زن که به خودش مسلط شده بود ... خودش رو کنترل کرده بود ، بغض پروانه رو درک کرده بود ، بهت و ‏ناباوریشو درک کرده بود ... و زنانه نالیده بود : « خانوم ... تو رو خدا اگه براتون مهمه ، بهتره خودتون رو به ‏این آدرس برسونین ... »‏
و شماره تلفنی داده بود ... آدرسی تو اهواز داده بود ... ‏
و پروانه ، تو بهت و ناباوری ، با گلویی متورم ، اشکهایی سرریز ، نتونسته بود ، بیخیال بشه و نوشته بود ... ‏
و بدون اینکه اهمیتی به سردردش که شدیدتر شده بود بده ... بی اینکه با بیمارستان تماس بگیره و ‏هماهنگی کنه و برای شیفت شبش کسی رو جایگزین کنه ، مانتو و روسری ای ، به تن کشیده بود ... به ‏آژانس مسافرتی سر خیابون رفته بود ... ‏
و تنها پنج ساعت بعد ، از پله های هواپیما خودش رو سرازیر کرده بود ، و توی هوای پر فشار و گرد و خاک و ‏گرفته آخرین روزهای پاییزی ، خودش رو به آژانس دم فرودگاه رسونده بود ... ماشینی خواسته بود ... و ‏ساعت ششم نشده ، پشت در خونه کذایی ، به آدرس کذایی ، تو اهواز رسیده بود و زنگ در رو با بهتی عمیق ‏، فشار داده بود ... ‏
در به روی پاشنه چرخیده بود ... زنی جوون ، در رو براش باز کرده بود، بی سلام و علیک ، با دست ، اشاره ‏ای به داخل کرده بود ... ‏
و پروانه که با قدمهایی سست و لرزون خودش رو به پشت در ورودی خونه ای رسونده بود ، که زنی ادعا ‏میکرد ، دخترک یازده ساله اش ، عروس اون خونه ست ... ‏
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
صفحه  صفحه 3 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

panty benty | پانتی بنتی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA