|
من: ممم من معجون... دامیار: موافقم و بعد منو رو داد به شخصی که منتظر بود... فروزان هم قهوه سفارش داد... من: خوب بهتره تا سفارشتون آماده شه من کمی از حرفام و زده باشم... تکیه داد به صندلی و دست به سینه شد... فروزان: بفرما... من: ببین عزیزم من و دامیار تصمیم گرفتیم بریم آلمان پیشِ برادرِ من و اونجا زندگی کنیم... دامیار سرفه ای کرد و تو جاش جابه جا شد... لیوان آب و برداشتم و دادم بهش....یه جورایی می خواستم حواسش و جمع کنه... فروزان: خوب به من چه ربطی می تونه داشته باشه؟ من: خوب تا اینجاش که اصلا به شما مربوط نبود اما برای گفتنِ موضوعِ اصلی لازم بود... با زبون لبم و تر کردم و گفتم: من از دامیار شنیدم شما بارها خواستی پسرت و بزرگ کنی اما دامیار اجازه نداده و تونسته با خریدنِ اطرافیان و همینطور خودتون مدتی رو بگذرونه... درسته؟ فروزان: بله درسته... و من می خوام که دوباره اقدام کنم... دامیار اندفعه بد کرد و کاری کرد که من رد صلاحیت شم... من: واقعا خوشحالم که دامون همچین مادر مسئولیت پذیری داره و بعد زل زدم تو چشماش... چشماش و ازم گرفت و به پایین دوخت...سرش یکم کج شد... گوشه ابروش 5 یا شایدم 6 تا سوراخ بود که سه تاش گوشواره بهشون آویزون بود... چه آدمایی پیدا میشن.. حداقل یه دونه سوراخ بود می شد تحمل کرد... من: حالا من یه خبر خوب برات دارم... من: دیگه لازم نیست اقدام کنی... چون دامیار قبول کرده که بچه رو به شما بسپاریم تا شما بزرگش کنید... من تونستم دامیار و راضی کنم و دامیارم متوجه شد که بچه همونقدر که به پدر نیاز داره به مادرم محتاجِ...و واسه رد صلاحیتم که شنیدم شما در خواستِ تجدیدِ نظر دادید که اونم با اظهاراتِ غیرِ منطقی دامیار صد در صد به نفعِ شما تموم میشه... البته خوب باید نقش بازی کنه و یه کاری کنه که اظهارات رد شن.... فروزان با تعجب و حرص گفت: فروزان: منظورتون و نمی فهمم... من: منظورم واضح بود... من می خوام شما تو دادگاه یه نامه بدید و بگید که از پسرتون مراقبت می کنید تا من و دامیار با خیال راحت به زندگیمون ادامه بدیم... فروزان تو جاش جابه جا شد و کمی اومد جلوتر... فروزان: راجع به من چی فکر کردی دخترۀ... قبل از اینکه بخواد فحاشی کنه دستم و آوردم بالا...البته یه دستمم رو دستِ دامیار بود که هر وقت خواست عکس العملی نشون بده متوجهش کنم که ساکت باشه... من: لازم به اینکارا نیست... یه راه دیگه هم داریم... هر چند من خیلی راضی نیستم... فروزان: اون راه چیه؟ اینکه شما سرپرستیِ کاملِ دامون و به منو دامیار بسپارید و اون اظهاراتی که دامیار نسبت به شما داشت و بپذیرید و اینکه ی رضایت نامه بدید تا اسم دامیار بره تو شناسنامه من... من: البته بازم می گم بچه پیشِ خودت بمونه بهتره... فروزان کمی از قهوش خورد... به من و دامیار نگاه کرد... فروزان: خوب... من: خوب پس قبولش می کنی؟ فروزان با خشونت گفت بزار حرفم تموم شه... فرروزان: خوب باید یه خونه برای دامون بخرید همینطور هر ماه یه پولی به حساب من بریزید که خرجش کنم... می دونستم چه نقشه ای داره می خواست دامون و سر به نیست کنه و پول و خونه و هاپولی... این بشر دیگه کامل شناخته شده بود.... من: خوب عزیزم ازونجایی که من می تونم هم جنسام و درک کنم فکرِ اینجاشم کردم... من به دامیار گفتم یه پرستار برای دامون بگیره که تمومیِ کاراش و انجام بده و هر ماه خرج و مخارج دامون تمام و کمال به حسابِ اون ریخته میشه.و برای مسکن هم اینکه دامون تو خونۀ عمش زندگی می کنه... زیر زمینِ عمش و باباش براش خریده شما می تونید اونجا زندگی کنید... صندلی و با شدت داد عقب و بلند شد با کفشای پاشنه بلندش تق و تق اومد اینور میز...همینجوری که نشسته بودم سرم و بالا کردم و با خونسردی نگاهش کردم... کاملا متوجه میشدم که از حرص دندوناش و رو هم فشار میده... دستش و برد بالا همزمان گفت: فروزان: دخترۀ کثافت چی فکر کردی؟ آشغال؟ و دستش فرود اومد تو صورتم... دستم و گذاشتم رو صورتم... من: بهتر نیست آروم باشی؟ تو که دوست نداری همه پی به شخصیت نداشتت ببرن؟ اینا رو آروم ادا کردم و بعد یه پوزخند هم چاشنیش کردم... همۀ میزا میخِ ما شده بودن... برام جالب بود چرا دامیار کاری نمی کنه؟ اصلا یه علامت سوال برام شده بود؟؟ دست انداخت تو موهامو موهام و کشید از بس با قدرت اینکارو کرد که بلند شدم و دنبالش کشیده شدم...خیلی دردم میومد... با مشت زدم تو دلش که باعث شد خم شه... اینجا بود که دامیار اومد و دست من و گرفت... و رفتیم بیرون... دستم و از دستش کشیدم بیرون... ولم کن دامیار حوصلت و ندارم... به من دست نزن...ولم کن... الان باید جدامون کنی؟ از من باید دفاع کنی یا اون؟ دامیار: قرارمون این نبود... قرارمون این نبود... من: حالا که من کتک خوردم ... فروزان اومد بیرون و گفت: در ضمن بچه تونم نندازید سر من... دادخواست و بدید فردا بریم دادگاه تا من رضایت بدم... اونوقت می تونید براش شناسنامه به اسم تو بگیرید... خوش گذشت... شب بخیر!!! چشم غره ای به دامیار رفتم و راه افتام... دامیار: خودت گفتی من دخالت نکنم خوب... من: یعنی تو عقلت نگفت که نباید بزاری اون رو زنت دست بلند کنه؟ دامیار: خوب تو در حقش بی انصافی کردی... من: با داد گفتم بی انصافیو تو چی میبینی؟ اینکه من پولِ مفت بهش نمیدم؟ اینکه دارم مطمئن میشم واقعا بچش و می خواد یا نه؟ یا کار اون که بی منطق نصفِ موهام و کند؟ دامیار ساکت شد و چیزی نگفت.... رفتم سمتِ خیابون و برای اولین تاکسی دست بلند کردم... دستم و گرفتو کشید تو خیابون و به زور من و برد سمتِ ماشینش... رفتارش نه تنها درست نبود بلکه خیلی هم وحشیانه بود... تمومِ مردم داشتن نگامون می کردن...من و پرت کرد تو ماشین و خودشم نشست... صندلی و خوابوندم تا از نگاه خیرۀ و دلسوزانۀ مردم راحت شم... وقتی که راه افتا د و صدای جیع لاستیکا بلند شد منم نشستم... دستمال کاغذی نداشت برای همین از شالم استفاده می کردم...خیلی دلم می خواست حرف بزنم... خودم و کنترل کنم و گریه نکنم که انقدر ضعیف نباشم...کمی که گذشت گفت: دامیار: بهتر نیست که صداتو ببری ...؟خودت مقصر بودی... می خواستی حرصیش نکنی... تا کتک نخوری... من: برای کتک نیست که گریه می کنم... برای اینه که تو خیلی دو رویی تا دیروز که به خونش تشنه بودی... اما حالا امروز میخش میشی و ازش طرفداری می کنی...وقتی اون داره من و میزنه ساکتی ولی تحمل نداشتی یه مشت بزنم تو دلش...تو من و جلوش خورد کردی... غرورم و شکستی... تو خیلی نامردی... دامیار: خفه شو خورشید... حوصلت و ندارم... با جیغ گفتم:خوب حوصله نداری نگهدار پیاده میشم... چی از جونم می خوای؟ از من چی می خوای؟ تو اگه نمی تونستی من و خوشبخت کنی پس بی خود کردی اومدی خاستگاری... گوه خو.... حرفم از دهنم پرید نمی خواستم بگم اما هنوز کامل نشده بود که یه تو دهنی ازش خوردم... دستم و گذاشتم رو دهنم و خفه شدم... دامیار انگشت اشارش و به نشونۀ تهدید آورد بالا و گفت: این و زدم تا بدونی حواست به حرف زدنت باشه و از این به بعد سر خود تصمیمی نگیری... من: سرخود بود؟ جای تشکرتِ؟ اون که راضی شد بچش و بده... اون حتی راضی نیست مجانی بچش و قبول کنه... هه...لیاقتت همون زنیکۀ هرزه بود نه من.... تو باید زنت هرز بپرِ تو بغلِ این و اون نه یکی مثل من... کنار خیابون نگه داشت و پشت گردنم وگرفت... من: ول کن دیوانه درد داره... دامیار: اون روی من و بالا نیار... باشه؟ حوصله ندارم باهات بحث کنم...نمی خوامم صدات و بشنوم.. فهمیدی؟ حرفی نزدم... اونم ولم کرد و راه افتاد... سر خیابون پیادم کرد و بدون هیچ حرفی رفت... دوست نداشتم اینجوری برم خونه... تصمیم گرفتم که برم پارکِ رو به رو و آبی به سر و صورتم بزنم... هه خدایا برات متاسفم... تو با یه خواب من و گول زدی ... بد بختم کردی... همون موقع صدای جیغ لاستیکِ ماشینا از اون ورِ چهار راه و همینطور برخوردِ یه زن با ماشین باعث شد به خودم بیام و از حرفی که زدم برگردم... راه افتادم برم اونور خیابون که سیامک نپیچیده تو خیابونمون جلو ترمز کرد...شیشه رو داد پایین... سرم و بالا کردم...لبخندِ رو لبش تبدیل شد به تعجب و بعدم شاید عصبانیت... سیامک: چی...ی شده؟ دلم خیلی پر بود... شاید سیامک و مقصر همه چی می دونستم...نشد تحمل کنم...بغضم ترکید...حرفام دونه دونه ریخت بیرون...حرفایی که تا حالا بینِ خودم و دلم و خدام بود... بالاخره عقدۀ زجه های خفۀ شبونم و خالی کردم... چی میخواستی بشه ها؟ چرا ؟ چرا باید اینجوری میشد؟ تو می دونی عشق یعنی چی؟تو می دونی؟ یعنی چی؟ صدام و بلند تر کردم... د ن د نمی دونی... نمی دونی... اگه می دونستی نمیزاشتی... گنگ نگاه می کرد... حقم داشت نفهمه چه خبره... پیاده شد و شونه هام و گرفت و من و سوار ماشین کرد... زود گازش و گرفت و از محل دور شد... تو یه کوچۀ خلوت نگه داشت و برگشت سمتم... سیامک: میشه بگی چی شده؟ دیوونم کردی که... من: به تو چه؟ اصلا به تو چه ربطی داره برای چی من و سوار کردی؟ برای چی من و آوردی اینجا...؟ خیلی خونسرد جوری که انتظارش و نداشتم دست به سینه شد و به در تکیه داد و بعد گفت: سیامک: تو چرا سوار شدی...?!!! جوابی نداشتم که بهش بدم ... در ماشین و باز کردم که پیاده شم... دستم و گرفت و من و کشید... در ماشین بسته شد... سیامک: خورشید داری نگرانم می کنی ...میشه بگی چی شده؟ چرا من نمی فهمم عشق یعنی چی؟ منظورت و از حرفات درک نمی کنم... -همون بهتر که درک نکنی... اومدم دوباره در ماشین و باز کنم که قفلِ مرکزی و زد و راه افتاد... سیامک: نه دیگه تا برام توضیح ندی... تا نگی چرا حالت بد بود... تا نگی چرا گوشۀ لبت باد کرده نمی زارم بری... من: اصلا حواسم نبود سوار ماشینت شدم... نگهدار پیاده میشم... از اینکه اون حرفا رو بهش زده بودم پشیمون شدم...گاهی وقتا آدما تو بعضی موقعیتا کارایی می کنن که بعد جز پشیمونی براشون سودی نداره... سیامک: نمی خوای حرف بزنی؟ زدتت؟ .... نمی دونم چرا اصلا از اینکه تو ماشینِ سیامک و کنارش بودم احساس بدی نداشتم... با اینکه دامیار بدش میومد اما من اصلا احساس نمی کردم که دارم بهش خیانت می کنم... حقش بود... اگه اون فکر که تو مغزم بود...اگه اون زن و به من ترجیح بده و به خاطر اون این رفتارِ زشت و با من کرده باشه حقشِ... سیامک: چیزی در اورد و دکمش و زد... و وارد پارکینگ شد... من: کجا میری؟ سیامک: مگه اینجارو نمیشناسی؟ اینجا خونۀ منِ... با جدیت تو جام صاف شدم و گفتم... من: خوب ؟ که چی؟ سیامک کلیدارو تکون داد و گفت: سیامک: رو صورتت جای چنگ هست... شالت کمی پایینش خونیه....لباساتم یه جوریه... برو بالا از اتاق المیرا وسیله بردار... کلید و گرفتم که تکون نخوره نگهش داشتم... سیامک سرش و تکون داد و گفت: سیامک: برو دیگه... من اینجا منتظرتم... پیاده شدم...راست می گفت بهتره به خودم برسم... مامانم نفهمه بهتره... زن و شوهر دعواشون میشه دیگه... حالا باید فکر کنم شاید من اشتباه کرده باشم... اما من که اشتباهی نکردم...نمی دونم الان وقت خوبی برای فکر کردن نیست... چند قدمی و که رفته بودم برگشتم و به سیامک گفتم: طبقۀ چندم؟ -اول... واحد چند؟ -تک واحدست...
|