انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 11 از 39:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  38  39  پسین »

سفر به دیار عشق


مرد

 
-ازشون بیخبرم... دو هفته ای رو شمال بودم... دیشب هم خونه ی دوستم خوابیدم... تو چیکار میکنی؟
طاهر: هیچی... یه پام بیمارستانه... یه پام خونه ی پدری مادرمه.... یه پام هم اینجا... با این همه خستگی باز هم شبا خوابم نمیبره...
سرمو بین دستام میگیرمو میگم: من هم همینطور هستم... دیشب هم به زور دو تا قرص خوابیدم همون دو تا قرص هم باعث شد خواب بمونم
طاهر: باز وضعه تو خوبه... من حال و روزم خیلی بدتره... کسی که جنازه ی ترنم رو شناسایی کرد من بودم
با ناباوری نگاهش میکنم... چشمم به دستاش میفته... دستاش میلرزن
طاهر: هیچی از اون همه خوشگلی باقی نمونده بود... صورتش سیاهه سیاه شده بود...برای اطمینان به وسایلایی که همراهش بود نگاه کردم تا مطمئن بشم ترنمه... هر چند از روی مشخصات جنازه هم میشد فهمید اون فرد سوخته شده کسی نیست به جز ترنم ولی خب کیفش که از ماشین به بیرون پرت شده بود و اون دستبندی که من چندین سال پیش بهش هدیه دادم مدرکی بود برای اطمینان از مرگ خواهرم
باورم نمیشه ترنم با اون همه درد و رنج رفته باشه
طاهر: تا چشمام رو میبندم چهره ی سوخته شدش جلوی چشمام جون میگیرن
به زحمت میپرسم:ماشین مال کی بود؟
طاهر: مال دوست صمیمیش بود
-بنفشه؟
طاهر: نه بابا... بنفشه همون چهار سال قبل رابطه اش رو با ترنم قطع کرد
با تعجب نگاش میکنم
طاهر پوزخندی میزنه و ادامه میده: ماها قبولش نداشتیم انتظار داشتی بنفشه باورش کنه... بعد از اون اتفاقا خونواده ی بنفشه به شدت با رابطه ی این دو نفر مخالف بودن... حتی مادر بنفشه چند بار مامان رو دیدو بهش گفت به ترنم بگین دور و بر دختر من آفتابی نشه
-به همین راحتی اون همه دوستی به باد فنا رفت؟
طاهر: از این هم راحت تر... این روزا دوست کجا بود... من و تو که از نزدیکانش بودیم براش چیکار کردیم که دوستاش بکنند
- تا اونجایی که یادمه ترنم دوست صمیمیه دیگه ای نداشت
طاهر: درسته با هیچکس به اندازه ی بنفشه صمیمی نبود ولی توی دانشگاه با یه نفر دیگه هم زیاد رفت و آمد میکرد
متفکر به زمین خیره میشم... به چهار سال قبل فکر میکنم... ترنم دوستای زیادی داشت اما تنها دوست صمیمیش تا اونجایی که من یادمه بنفشه بود
-ترنم بعد از اون اتفاق بیشتر با مانی صمیمی شد
به سرعت سرمو بالا میارمو میگم: با کی؟
طاهر متعجب میگه: مانی... قبلنا ماندانا صداش میکرد ولی وقتی صمیمیتشون بیشتر شد بهش مانی میگفت
بهت زده بهش خیره میشم... باورم نمیشه... یعنی مانی دختره
صدای ترنم تو گوشم میپیچه
ترنم: سروش فردا شب نامزدی دوستمه... میذاری با بنفشه برم؟
-کدوم دوستت؟
ترنم: تو نمیشناسی؟
-پس اجازه بی اجازه
ترنم: سروش
-ترنم اصرار نکن
ترنم: سروش ازت اجازه گرفتم که بدونی یه کاری نکن بدون خبر برما
-شما بیجا میکنی که بدون خبر جایی بری
ترنم: ســـروش
-ترنم هیچ جا نمیری
ترنم: سروش چرا حرف زور میزنی؟
-نکنه از من انتظاری داری تنهایی بفرستمت؟
ترنم: میگم بنفشه هم با منه
-اون هم یه دختره... اگه بلایی سرتون بیاد کی میخواد مراقبتون باشه
ترنم: خب تو هم بیا... تازه امیر نامزد ماندانا بهم گفته خیلی دوست داره تو ببینه
-خودت که میدونی این روزا چقدر سرم شلوغه
ترنم: سروش
-ترنم اصرار بیخود نکن
ترنم: سروش باور کن ماندانا دختر خوبیه
-عزیزم من که نمیگم دوستتت دختر بدیه... فقط میگم چون مهمونی شبه و من هم شناختی از خونواده ی دوستت ندارم نمیتونم دو تا دختر رو تک و تنها اون وقت شب به مهمونی بفرستم
به زحمت دهنمو باز و میکنمو میگم: دوست ترنم ازدواج هم کرده؟
طاهر: آره.. یه پسر بچه هم به اسم امیر ارسلان داره
آه از نهادم بلند میشه... مانی... امیر ارسلان... امیر... مطمئننا مهران هم نسبتی با ماندانا داره... دوباره بهش شک کردم... دوباره عجله کردم
با صدای طاهر به خودم میام
طاهر: از اونجایی که ماشین مال ماندانا بود اولین کسی هم که باخبر شد خودش بود... ماندانا به ما خبر داد... ماندانا همون روز به پلیسا گفت که ترنم روزای آخر احساس خطر میکرد... ماندانا مدام با گریه میگفت ترنم خودکشی نکرده اون رو کشتن ولی ما طبق معمول باور نکردیم... شاید باورت نشه ماندانا به ما التماس میکرد که این دفعه پیگیری کنیم ولی باز هیچکس به حرفای ماندانا گوش نکرد... دقیقا مثل چهار سال پیش که اومده بود دمه خونه و با التماس میگفت ترنم بیگناهه.... پلیس هم بعد از کمی بررسی وقتی دید به نتیجه ای نرسید اقدامی نکرد اما با پیدا شدن تو همه چیز تغییر کرد...
-با ماندانا صحبت کردی؟
هزار بار رفتم جلوی خونشون ولی حتی حاضر نشد من رو ببینه.... از اونجایی که مثله چهار سال پیش که بارها و بارها بیگناهی ترنم رو فریاد زد و ما باور نکردیم الان حاضر نیست ماها رو ببینه... اونجور که فهمیدم همه چیز رو به پلیس گفته.... چند بار جلوی برادرش مهران رو گرفتم... چند بار با شوهرش امیر حرف زدم ولی نتیجه ای نداد... آخرین بار که جلوی در خونشون رفتم فقط و فقط فحش نثارم کرد... مدام میگفت شماها به کشتنش دادین... شماهایی که باورش نکردین قاتل ترنم هستین... شماهایی که حتی بعد از مرگش هم باورش نکردین قاتل ترنم و احساس پاکش هستید...اون روز اونقدر داد و بیداد کرد که حالش بد شد... شوهرش بهم گفت دیگه اون طرفا آفتابی نشم... مثله اینکه ماندانا دوباره بارداره دکتر به شوهرش گفته که این فشارهای عصبی براش مضره
-پلیسا چیزی پیدا نکردن؟
طاهر: هیچ چیز... به اون آدرسی هم که داده بودی رفتن خونه خالیه خالی بود
پوزخندی میزنمو میگم: همون روز هم که من و ترنم اونجا بودیم چیز چندانی تو اون نبود
طاهر: پلیسا از قبل دنبالشون بودن ولی تا الان نتونستن به چیزی برسن
آهی میکشمو نگاهی به اطراف میندازم... خونه خیلی خیلی دلگیره
طاهر: درسته که ترنم روزای آخر تو شرکت شماها کار میکرد
سری تکون میدمو چیزی نمیگم
طاهر: چه جوری راضی شد؟
-مجبور شد... آقای رمضانی مجبورش کرد
روم نشد بگم با قلدری خودم مجبورش کردم
-مثله اینکه به پولش احتیاج داشت وگرنه قبول نمیکرد
با شرمندگی نگاهش رو از من میگیره و میگه: مادرم قسمم داده بود کمکش نکنم
نمیپرسم چرا... چون خودم همه چیز رو میدونم... هیچ چیز رو به روش نمیارم... درکش میکنم خودم هم به اندازه ی همه ی دنیا شرمنده ام... شرمنده ی ماجرای ته باغ... شرمنده ی تهمتهایی که دیشب به ترنم زدم... شرمنده ی آلاگل که اون رو بازیچه ی دست خودم کردم... من خودم شرمنده ی همه ی عالم هستم... پس چی میتونم بگم
با همه ی اینا زمزمه وار میگم:طاهر خودت رو اذیت نکن... الان باید به فکر اثبات بیگناهی ترنم باشیم
طاهر: خیلی سخته سروش... خیلی سخته... وقتی به گذشته فکر میکنم تازه میفهمم چقدر کوتاهی کردم... طاها که هیچوقت به ترنم روی خوش نشون نمیداد و همیشه بخاطر ترانه با ترنم درگیر میشد الان هیچی نمیگه.. باورت میشه سروش طاهای کینه ای حتی یه کلمه هم از ترنم بد نمیگه... اون دفعه خودم دیدم که ته باغ بابابزرگ نشسته بود و گریه میکرد.... باورم نمیشد... خیلی جلوی خودم رو گرفتم که به سمتش نرم... خونوادم بدجور از هم پاشیده
-شاید دلیلش اینه که خیلی زود کنار کشیدیم... ما بعد از مرگ ترانه، ترنم رو فراموش کردیم
طاهر: سروش ولی قبول کن من و تو دنبال هر چیزی که میرفتیم به بن بست میخوردیم... یادت نیست بعد از مرگ ترانه دور از چشم همه حتی ترنم باز هم در به در دنبال کارای ترنم بودیم
به اون روزا که فکر میکنم حالم خراب میشه... همه ی اون روزا یادمه... من و طاهر با هم قرار گذاشته بودیم دور از چشم خونواده ها دنبال مدرک بگردیم اما با پیدا شدن اون فیلم من و طاهر هم ناامید شدیم...
طاهر: اگه ترنم بیگناهه پس اون حرفایی که تو اون فیلم زده بود چی بود
-نمیدونم.. شاید مربوطبه گذشته ها بود.... طاهر چرا هیچوقت به این فکر نکردم که ممکنه ترنم عاشق من شده باشه و سیاوش رو فراموش کرده باشه
متفکر میگه: چه اون فیلم... چه اون عکسا... چه اون ایمیلا... چه اون اس ام اسا... همه نشون دهنده ی این بود یه نفر از همه چیز ترنم خبر داشت... حتی علاقه ای که ترنم در اون اوایل به سیاوش داشت
-تنها کسی که از همه چیز خبر داره کسیه که اون فیلم رو گرفته
طاهر: من فکر میکنم که برادر مسعود میخواست تلافی کنه واسه ی همین........وس حرفش میپرمو میگم: تو اینکه منصور یه طرف قضیه هست شکی نیست مهم اینه که طرف دیگه ی قضیه کیه؟
طاهر: به قول تو... شاید یه آشنا
-شاید نه... دارم مطمئن میشم حتما یه آشنا بوده... طاهر ما از اول اشتباه کردیم ما اون موقع به جای دنبال کردن اثبات بیگناهی ترنم، باید دنبال اون فردی میگشتیم که طرف دیگه ی ماجرا بود... صد در صد اگه اون طرف رو پیدا میکردیم همه چیز حل میشد
سری تکون میده و میگه: حق با توهه... باید دنبال اون فرد میگشتیم...
-هر چند الان خیلی دیره ولی میخوام سر از همه چیز در بیارم... به نظر من باید از کسایی شروع کنیم که در چهار سال پیش همیشه همراه ترنم بودن
طاهر: بنفشه و ماندانا همیشه ی همیشه با ترنم بودن ولی انگیزه ای وجو...........
-طاهر مهم نیست انگیزه ای برای کار اونا پیدا کنیم یا نه... ما باید از نزدیک ترینها شروع کنیم... چون اون فرد اونقدر به ترنم نزدیک بود که همه چیز رو درباره ی اون بدونه... حتما ترنم اونقدر به اون فرد اعتماد داشته که در مورد علاقه اش به سیاوش هم به اون گفته باشه
طاهر: یعنی کی میتونه باشه؟
-نمیدونم... فقط این رو میدونم که غریبه نیست... باید از نزدیک ترینها شروع کنیم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
طاهر: ماندانا که حاضر نیست باهامون حرف بزنه
اخمام تو هم میره
-باید حرف بزنه... همین که این همه سال با ترنم دوستیشو بهم نزد به نظرت مشکوک نیست... وقتی ما که خونواده ی ترنم بودیم باورش نکردم... وقتی بنفشه که دوست صمیمیش بود باورش نکرد... ماندانا که یه دوست دانشگاهی بود چه جوری باورش کرد؟
طاهر: واقعا نمیدونم... تا حالا به ماجرا اینجوری نگاه نکرده بودم
-اون فیلمی که تو اتاق ترانه پیدا کرده بودی رو چیکار کردی؟
طاهر: هنوز همونجاست... به کسی چیزی نگفتم... همه تا حد مرگ از ترنم متنفر بودن اگه اون فیلم رو میدیدن وضع از اونی که بود بدتر میشد... حتی به خود ترنم هم چیزی نگفتم چه فایده ای داشت نشون دادن فیلمی که باز میخواست انکارش کنه
-نباید تنهات میذاشتم
طاهر: حق داشتی... خودم هم بعد از پیدا شدن اون فیلم دیگه انگیزه ای برای دنبال کردن بیگناهی ترنم نداشتم
-نه طاهر حق نداشتم... من اون لحظه فقط به غرور شکسته شده ی خودم فکر میکردم
طاهر: سروش خودت هم میدونی که هرکس به جای تو بود خیلی زودتر از اینا جا خالی میکرد
حرفو عوض میکنم
-میشه لپ تاپ ترنم رو بیاری؟... شاید یه چیز بدرد بخوری توش باشه
با لحن غمگینی میگه: بابا همه چیز رو ازش گرفته بود... لپ تاپ نداشت
-یعنی چی؟ پس چه جوری به کارای ترجمه میرسید
طاهر: یه کامپیوتر قدیمی تو اتاقش بود که با همون به کاراش سر و سامون میداد
بغضی تو گلوم میشینه... چشمامو میبندمو به زحمت دهنمو باز میکنمو میگم: طاهر اون شب ته باغ یه حرفایی در مورد ترنم زدی میخوام بدونم...........
طاهر: همه اش حقیقت بود سروش... شک نکن... این همه عذاب فقط و فقط برای مرگ ترنم نیست... بیشتر از مرگ ترنم ترس از بیگناهی ترنم داریم... من، مامان، بابا حتی طاها همه ترسیدیم...
هنوز ته دلم امیدوار بودم درست نباشه... ولی انگار خیلی از دنیا عقب بودم... چه خوش خیال بودم تموم اون سالها فکر میکردم ترنم من رو بدبخت کرد ولی خودش در کمال آرامش داره زندگی میکنه
بی مقدمه میگم: آدرس خونه ی دوست ترنم رو بنویس... میخوام ببینمش
باید اون فرد رو پیدا کنم... باید بفهمم موضوع از چه قراره... برای تموم اون رنج هایی که من و ترنم کشیدیم... برای اون اشکهایی که برادرم برای از دست دادن عشقش ریخت... برای غمی که به دل ترانه نشست و از زندگی دست شست... باید اون طرف رو پیدا کنم اون فرد هر کسی بود قصدش نابود کردن همه ی ما بود چون همه رو به بازی داد... همه رو...
طاهر: سروش اون حامله هست میترسم حالش بد بشه
-به جهنم... من باید بفهمم اون فرد کی بوده؟
طاهر: ولی این فقط یه حدسه... ممکنه ماندانا هم در حد خودمون بدونه
-من کاری ندارم حدسمون درسته یا نه ولی حتی اگه حدسمون غلط هم باشه باز ماندانا بزرگترین کمکه... چون تمام این سالها با ترنم بوده
طاهر: پس لااقل بذار باهم بریم
-تو سرت شلوغه.........
طاهر: نه سروش... بذار من هم باشم... بذار این دفعه تا آخرش ادامه بدم
آهی میکشمو میگم: باشه
لبخندی میزنه و زیر لب زمزمه میکنه: ممنون
سری تکون میدمو نگامو به زمین میدوزم... حرفی برای گفتن ندارم... دلم میخواد زودتر از همه چیز سر دربیارم
بعد از چند لحظه مکث میگه: هنوز هم میخوای اتاق ترنم رو ببینی؟
چنان با سرعت نگامو از زمین میگیرمو بهش زل میزنم که خندش میگیره... بلند میشه و با لبخند تلخی ادامه میده: خودت که میدونی اتاقش کجاست برو یه سر به اتاقش بزن... من هم برم ببینم تو آشپزخونه چیزی واسه خوردن پیدا میشه
ته دلم یه جوری میشه... بعد از مدتها میخوام برم توی اتاقی که ترنم توش نفس میکشید... به زحمت از روی مبل بلند میشمو بی توجه به طاهر راه اتاق ترنم رو در پیش میگیرم
هر لحظه که به اتاق نزدیک تر میشم ضربان قلبم بالاتر میره... بالاخره به در اتاق میرسم... دلم میخواد راه اومده رو برگردم... دستم میلرزه... چشمامو میبندمو در رو باز میکنم... چه سخته بعد از سالها تو اتاقی قدم بذاری که برات سرشار از خاطرات تلخ و شیرینه... نفس عمیقی میکشمو چشمامو باز میکنم... به آرومی وارد اتاق میشم... نمیدونم چرا تحمل این اتاق اینقدر سخته... تحمل این اتاق بدون ترنم، بدون حرفاش، بدون خنده هاش خیلی سخته...
«سروشی»
بغض تو گلوم میشینه و نفس کشیدن رو برام سخت میکنه
«دوست دارم موش موشی من»
در رو پشت سرم میبندم... همه چیز تمیز و مرتبه به جز رختخوابش که اون هم باید کار طاهر باشه... بر خلاف گذشته ها که همیشه اتاقش بهم ریخته بود الان همه چیز سر جای خودشه
«سروش... »
صداش مدام تو گوشم میپیچه و داغ دلم رو تازه میکنه... به زحمت خودم رو به صندلی پشت میز میرسونم... حتی جون ندارم رو پام واستم... صندلی رو از پشت میز کنار میکشمو روش میشینم... نفس نفس میزنم... انگار یه مسافت طولانی رو دوییدم... سرم رو بین دستام میگیرمو سعی میکنم آروم باشم... ولی صدای سروش سروش گفتنای ترنم تو گوشمه... حواسم به کامپیوترش میره... ناخودآگاه دکمه ی پاورش رو میزنمو منتظر میشم تا روشن بشه... چند تا کتاب روی میز افتاده...
هیچ چیز خاصی روی میز پیدا نیست.... چشمم به کشوی نیمه باز میز میفته... کشو رو کاملا باز میکنم... چند تا خودکار، یه سر رسید، چند تا کارت ویزیت و یه خورده خرت و پرت دیگه توش پیدا میشه... سررسید رو بیرون میارمو روی میز میذارم... یه خورده دیگه وسایل کشو رو زیر و رو میکنم... هیچ چیز بدرد بخوری توش پیدا نمیشه... نگاهی به چند تا دونه کارت ویزیت میندازم... یکی مال شرکت خودمه... یکی مال شرکت آقای رمضانیه... اما سومی ناآشناست
-روانشناس.... بهزاد نکویش
اخمام تو هم میره... یاد روز آخر میفتم ترنم تو شرکت با یه دکتری داشت حرف میزد... نگاهی به شماره میندازم
با دیدن شماره لبخندی رو لبم میشینه... شمار برام آشناست.. دیشب که داشتم به لیست تماسها نگاه میکردم چشمم به چنین شماره ای برخورد کرد ولی چون همه ی حواسم به شماره ی مانی بود دقت نکردم... دقیقا نمیدونم همین بود یا نه... ولی حس میکنم شبیه همین بود... کارت رو برمیدارم و روی سررسید میذارم... کشو رو میبندمو حواسمو به کامپیوتر میدم... با دقت به همه جا سر میزنم ولی دریغ از یه چیز که حرفی برای گفتن داشته باشه... هیچ چیزی تو این کامپیوتر پیدا نمیشه که نمیشه... به جز چند تا آهنگ و چند تا ورد که ترجمه ی متون انگلیسیه... با غصه میخوام کامپیوتر رو خاموش کنم که چشمم به یه فایل صوتی میفته... با کنجکاوی روش دابل کلیک میکنمو منتظر میشم تا آهنگ پخش بشه
بعد از چند لحظه صدای غمگین علی لهراسبی تو اتاق میپیچه
با اینکه می دونم دلت با من یکی نیست
با اینکه می بینم به رفتن مبتلایی
لبخند تلخی رو لبام میشینه... سررسید رو برمیدارمو نگاهی به داخلش میندازم... سفیده سفیده... هیچی توش نوشته نشده... از روی صندلی بلند میشمو با ناراحتی سررسید رو روی میز پرت میکنم
چشمامو می بندم که بمونی کنارم
با اینکه میدونم کنار من کجایی
یه تیکه کاغذ از داخل سررسید بیرون میفته... با کنجکاوی کاغذ رو برمیدارم... از وسط پاره شده... سررسید رو دوباره برمیدارمو نگاهی بین برگه هاش میندازم... تیکه ی دیگه ی کاغذ هم پیدا میشه... همونجور که به سمت تخت ترنم میرم چشمم به نوشته های روی کاغذ میفته
چشمامو می بندم که رویاتوببینم
«با سرانگشتان لرزان مینویسم نامه ای
تا بخوانی قصه ی پرغصه ی دیوانه ای
جای پای اشکها بر هر سطور نامه ام
با جوابت چلچراغان میشود ویرانه ای»
رو لبه ی تخت میشینم... همه نوشته ها درهم برهمه... وسطاش کلی خط خوردگی داره...معلومه اون زمانی که داشت مینوشت حال و روز خوبی نداشت... هنوز هم به راحتی میشه اشکهایی که روی کاغذ ریخته شده رو دید... چشمم به تاریخ نوشته ها میفته... مال شبی هست که میخواستم بهش تعرض کنم... ته دلم یه جوری میشه
چشمامو می بندم تو رو یادم بیارم
حرف های من رویاییه می دونم اما
کاغذا رو کنار هم قرار میدم... چشمم به نوشته های وسط کاغذ میفته
«نه تو امشب سروش من نبودی... سروش من مهربونتر از این حرفاست که بخواد اشک من رو ببینه و به جای دلداری پوزخند بیرحمانه ای تحویلم بده»
چشمم بین سطور میچرخه
«امشب آغوشت گرم نبود... امشب جواب ترسهای من نوازشهای عاشقانه ات نبود... امشب بوسه هایت از عشق نبود... امشب هیچ چیز مثله گذشته نبود... امشب اصلا یک شب نبود... امشب فقط و فقط یه کابوس بود... یه کابوس تلخ»
من ازتمـــــــــــــــــــــــ ـــــــام تو همین رویا رو دارم
«تمام این چهار سال بودم... تمام این چهار سال چشم به راه بودم... تمام این چهار سال عاشق و دل خسته بودم... تمام این چهار سال محکوم به خیانت بودم... تمام این چهار سال دیوونه وار دوستدار تو بودم... تمام این چهار سال منتظر تو بودم... تمام این چهار سال با همه ی نبودنم بودم... آره سروش به خدا تمام این چهار سال من زنده بودم و چشم انتظار...اما تمام این چهار سال نبودی... نه چشم به راهم... نه عاشقم.... نه دوستدارم... هیچی نبودی... حداقل برای من هیچی نبودی»
از تو نمی رنجم تو حق داری نمونی
«سروش به خدا جواب این همه سال انتظار من این نبود... من دوستت داشتم دیوونه... من دوستت داشتم...»
با بغض زمزمه میکنم: داشتی؟... نگو روزای آخر از من متنفر شدی ترنمم... نگو
جلوی چشمام تار میشن ولی باز به خوندن ادامه میدم
شاید توهم مثل خودم مجبور باشی
« هر چند حق داری... اشتباه میکردم که ازت انتظار محبت داشتم وقتی پدر و مادرم باورم نکردن چور باید از تو انتظار باور میداشتم؟... نه تو همون چهار سال پیش جوابم رو دادی...ولی من دیر به حرفت رسیدم.... امشب باور کردم که واقعا از من متنفری... امشب باور کردم»
-نیستم ترنم... به خدا نیستم
«حالا معنی این جمله رو میفهمم... عشق یعنی اختیار بدی که نابودت کنند ولی "اعتماد" کنی که این کار را نمیکنند... ای کاش زودتر از اینا میفهمیدم... شاید حالا وضعم این نبود»
همه ی نوشته ها پر از گلایه هست ... پر از ناراحتی... پر از فریاد... پر از دلتنگی
باور کن این ثانیه ها دست خودم نیست
«حالا میفهمم که دور بودن در عین نزدیکی خیلی بهتر از نزدیک بودن در عین دوریه همیشه بودم ولی هیچوقت نبودی»
نوشته هاش با غم عجین شده... همه ی جمله هاش بوی عشق میدن...
من پشت رد تو به یه بن بست می رم
«با همه ی فاصله ها باز هم عشقم دیدنی بود.... نگاهم قلبم دستم جونم همه ی وجودم...همه و همه تو رو طلب میکردن...... تویی که تنفر تک تک سلول های بدنت رو پر کرده... همیشه بودمو هیچوقت نبودی... چه سخت بود نبودنت هرچند این روزا سخت تر از نبودنت بودنته... میدونی چرا چون تو این چهار سال نبودی ولی امید بودنت بود ولی این روزا هستی ولی امید بودنت نیست... ایکاش هنوز هم مال من بودی... چه رویای تلخیه بودنت در عین نبودنت»
هیچ حرفی در جواب دردای ترنم ندارم... اون زجر میکشید و من هر روز بیشتر از روز قبل آزارش میدادم
حس میکنم این لحظه رو صدبار دیدم
«میخوام بگم ازت متنفرم... دوست دارم روزی هزار بار این جمله رو تکرار کنم ولی نمیتونم... واقعا نمیتونم... لعنتی هنوز دوستت دارم... هنوز دیوونه وار دوستت دارم... هنوز دلتنگ آغوش گرمتم... هنوز میخوامت... سروش به خدا هنوز میخوامت... چرا رفتی سروش؟ چرا رفتی؟... چرا همه ی امیدم رو ناامید کردی... فکر میکردم برمیگردی... فکر میکردم برمیگردی»
زیر لب با بغض زمزمه میکنم: برگشتم خانمی... تو رو خدا حالا تو برگرد... من برگشتم
من روبروی چشم تو از دست می رم
«امشب تصمیم گرفتم فراموشت کنم... سخته... خیلی خیلی بیشتر از سخت ولی من میتونم... مگه تو نتونستی؟... پس من هم میتونم... مگه این همه آدم نتونستن؟... پس من هم میتونم... وقتی همه دنیا میتونند چرا من نتونم»
نفسم بالا نمیاد... چشمام هر لحظه بیشتر سیاهی میره...
«امشب من رو شکوندی اما من تو رو نمیشکونم به حرمت عشقی که ازت در دل دارم ولی یه چیز رو خوب میدونم دیگه هیچی مثله سابق نمیشه... امشب با همه ی بد بودنش به من درس بزرگی داد.... تعرض تو... شکوندن حرمت عاشقانه ات امشب بهم فهموند دیگه هیچی مثله اون روزا نمیشه... آره این درس بزرگیه... حیف که من همه ی فهمیدنی ها رو دیر فهمیدم.... دوره ی عشق ما سررسیده عشق من... آره سروشم... تو دیگه سروش من نیستی... عشق ما اشتباه بود... از همون اوله اول... که اگه درست بود هیچوقت بین مون جدایی نمیفتاد.... خداحافظ عشق من... خداحافظ... برو با عشق جدیدت سر کن... من ازت گذشتم به حرمت همه روزایی که بهم عشق هدیه کردی... من این روزا دارم قیمت عشقت رو میپردازم... قیمت عاشق شدنم اشکهامه... هر چیزی تاوانی داره تاوان عشق من هم حال و روز الانمه... فقط آرزو میکنم قدر عشق جدیدت رو بدونی... ببخش که بزرگترین اشتباه زندگیت بودم»
حرفایی که یه روزی به ترنم تحویل دادم تو گوشم میپیچه
«تو بزرگترین اشتباه زندگی منی... بهترین تصمیمی که گرفتم جدایی از تو بود»
قلبم عجیب میسوزه... فقط میدونم تا مرز جنون فاصله ای ندارم... اون حرفا... اون شب... اون التماسا... همه و همه جلوی چشمام به نمایش در میان
چشمم به شعر پایین صفحه میفته
من روبروی چشم تو...........از دست میرم
«این دیگه بار آخره دارم باهات حرف میزنم
خداحافظ نامهربون میخوام ازت دل بكنم
سخته ولی من میتونم سخته ولی من میتونم
این جمله رو اینقد میگم تا كه فراموشت كنم »
آخرین جمله ای که زیر شعر نوشته شده باعث میشه تا حد مرگ از خودم متنفر بشم
«تو دنیا هیچ چیز غیر قابل توضیح تر از این اتفاق نیست که آنکه من بزرگش کردم ، کوچکم کرد!»
تنفر همه ی وجودم رو پر میکنه.... آره لبریز از تنفرم... تنفر از خودم... از خودخواهیم... از حرفام... از غرورم... آخکه چقدر از خودم متنفرم... اون شب توی اون باغ... من نباید باهاش اون کار رومیکردم... نباید... حتی اگه ترنم دنیای من رو تباه کرد باز هم نباید باهاش اون کار رو میکردم... اون عشقم بود... حتی توی این سال با همه ی تنفر باز هم دوستش داشتم... من نباید اون کار رو میکردم... نباید... لعنت به من
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
به زحمت از روی تخت بلند میشم ... کاغذ از بین انگشتهام به زمین میفته... تو همین موقع در اتاق باز میشه و طاهر وارد اتاق میشه.... دلم میخواد با همه ی وجودم فریاد بزنم اما حتی قدرت همین رو هم ندارم... اصلا قدرت هچی رو ندارم... حتی نفس کشیدن
طاهر: سر...........
طاهر با دیدن من حرف تو دهنش میمونه... نوشته های ترنم جلوی چشمم به نمایش در میان
«ببخش که بزرگترین اشتباه زندگیت بودم»
طاهر با نگرانی میپرسه: سروش چی شده؟
« تو دنیا هیچ چیز غیر قابل توضیح تر از این اتفاق نیست که آنکه من بزرگش کردم ، کوچکم کرد !»
زانوهام خم میشن... طاهر با سرعت خودش رو به من میرسونه
طاهر: سروش با خودت چیکار کردی؟
زیر لب زمزمه میکنم: من نابودش کردم طاهر... من اونشب نابودش کردم
طاهر: سروش چی میگی؟
-دوستم داشت... هنوز دوستم داشت... من نابودش کردم طاهر... من نابودش کردم
« لعنتی هنوز دوستت دارم »
همه دنیا جلوی چشمام تار میشه
« هنوز دیوونه وار دوستت دارم... هنوز دیوونه وار دوستت دارم.... هنوز دیوونه وار دوستت دارم »
طاهر زیر بغلم رو میگیره و بعدش دیگه هیچی نمیفهمم
چشمام رو باز میکنم... نگاهی به دور و برم میندازم... هنوز توی اتاق ترنم هستم... روی تخت ترنم... طاهر هم صندلی رو کنار تخت گذاشته و روی صندلی نشسته... سرش رو بین دستاش گرفته
به زحمت اسمش رو زمزمه میکنم
سرش رو بالا میاره... چشماش سرخه سرخه...
با صدایی گرفته میگه: بالاخره به هوش اومدی؟
سری تکون میدمو میگم: چی شد؟
نوشته های ترنم رو بالا میگیره و با صدای گرفته ای میگه: فکرکنم به خاطر اینا از حال رفتی
نگاهی بهش میندازم کم کم همه چیز رو به یاد میارم... قلبم عجیب میسوزه
چشمم به طاهر میفته... یه قطره اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه... با ناباوری نگاش میکنم... باورم نمیشه طاهر اشک بریزه... طاهر با اون همه غرور که در بدترین شرایط حتی در زمان مرگ ترانه شکسته نشد امروز جلوی چشمای من داره اشک میریزه
دهنشو باز میکنه تا یه چیز بگه.. رگ گردنش متورم شده... انگار بین گفتن و نگفتن یه چیز مردده
نگامو از طاهر میگیرم... به زحمت روی تخت میشینم
بالاخره شروع میکنه: نوشته هاش خیلی دلمو سوزوند... خیلی
هیچی واسه ی گفتن ندارم... فقط صدای تند نفسهام سکوت اتاق رو بهم میزنه
بعد از چند لحظه مکث به سختی ادامه میده: اون شب ته باغ ترنم مرد... روحش... عشقش... امیدش... همه ی دلیل بودنش نابود شد فقط جسمش مونده بود... فقط و فقط یه تیکه گوشت
ای کاش ادامه نده... تحمل شنیدن این حرفا رو ندارم
طاهر همونجور که دستاشو مشت کرده و صداش میلرزه زیر لب زمزمه میکنه: اونشب وقتی کبودی رو گردنش رو دیدم من هم شکستم چه برسه به ترنمی که...........
با داد میگم: طاهر نگو... تو رو خدا ادامه نده... من تحملش رو ندارم
نگاش به من میفته... انگار تازه متوجه ی حالم خرابم شده... سری به نشونه ی تاسف تکون میده و آه عمیقی میکشه... آهی که دل من رو میسوزونه... اونقدر میسوزه که با همه ی وجود سوختنش رو احساس میکنم
نگاش رو از من میگیره و به پنجره ی اتاق زل میزنه
طاهر: نمیدونم چرا همه جا احساسش میکنم... نگاه آخرش رو نمیتونم از یاد ببرم
بعد از تموم شدن حرفش شعری رو زمزمه میکنه که داغ دلم رو تازه میکنه... هر چند داغ دلم کهنه نشده بود که بخواد تازه بشه
دارم آتیش میگیرم... واقعا دارم آتیش میگیرم... قلبم بدجور میسوزه
طاهر با بغض شعری رو که روی سنگ قبر ترنم نوشته شده رو زمزمه میکنه
آبي تر از آنم كه بي رنگ بميرم
از شيشه نبودم كه با سنگ بميرم
به سختی از روی تخت بلند میشم... تعادل درست و حسابی ندارم... خودم رو به پنجره ی اتاق ترنم میرسونم
من آمده بودم كه تا مرز رسيدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بميرم
بغضی که تو گلوم نشسته رو به زحمت قورت میدم
تقصير كسي نيست كه اينگونه غريبم
شايد كه خدا خواست كه دلتنگ بميرم
با همه ی مقاومتی که میکنم یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
با همون بغض میگه: صفحه ی اول دفتری بود که شعرای مورد علاقش رو توش مینوشت... از اونجا برداشتم... خیلی دلتنگشم
دستای لرزونم رو مشت میکنم و با خشم به دیوار میکوبم
طاهر با نگرانی میگه: سروش چیکار میکنی؟
با خشونت به عقب برمیگردمو با صدای بلندی میگم: حق ترنم این نبود
به دیوار تکیه میدمو با صدای آرومتری ادامه میدم: انتقام مرگ ناحقش رو میگیرم
طاهر از روی صندلی بلند میشه... همونجور که از روی دیوار سر میخورم و روی زمین میشینم زیر لب زمزمه میکنم: انتقامش رو میگیرم به هر قیمتی که شده انتقامش رو میگیرم
طاهر خودش رو به سرعت به من میرسونه و میگه: سروش خوبی؟
-طاهر باید باعث و بانیش رو پیدا کنیم
طاهر: سرو......
-نمیخوام اون طرف راست راست تو خیابون بچرخه
طاهر به شدت تکونم میده و با تحکم میگه: پیداش میکنیم
چشمامو میبندمو سرمو به دیوار تکیه میدم
طاهر: سروش حالت خوبه؟
با همون چشمهای بسته سرم رو تکون میدم... بعد از چند دقیقه سکوت یه خورده حالم بهتر میشه... از بس محکم دستم رو به دیوار کوبیدم احساس درد میکنم اما این دردا برام چیزی نیست چون درد من عمیق تر از این حرفاست... درد من دردیه که تو قلبم میپیچه و یه لحظه هم رهام نمیکنه
چشمام رو باز میکنم... طاهر رو مقابل خودم میبینم که روی زمین رو به روی من نشسته و با نگرانی بهم زل زده... لبخند غمگینی تحویلش میدمو از جام بلند میشم... انگار تا الان باور نکرده بود چقدر حالم وخیمه دیگه هیچی از ترنم نمیگه... شاید میترسه دوباره حالم بد بشه ولی نمیدونه با مرگ ترنم این حال و روزه همیشگیم شده... به سمت کمد اتاق میرم... همه چیز رو زیر و و میکنم... کمد ها، کشوها، زیر تخت حتی لابه لای کتابها رو هم نگاه میکنم اما هیچ چیز درست و حسابی دیگه ای به جز اون کارت ویزیت که اول دیدم پیدا نمیکنم
همونجور که متفکر دور تا دور اتاق رو زیرنظر گرفتم تا شاید چشمم به یه چیز بیفته که کمکم کنه به این فکر میکنم که چقدر اتاق ساده تر از گذشته شده
با صدای طاهر به خودم میام
طاهر: هزار بار گشتم هیچ چیزی که بتونه کمکمون کنه پیدا نمیشه
با صدای گرفته ای میگم: یه چیز پیدا کردم
طاهر با هیجان از روی زمین بلند میشه و میگه: چی؟
-یه کارت ویزیت
طاهر:چــــی؟
-یه کارت ویزیت که مربوط به دکتر بهزاد نکویشه... میشناسیش؟
یه خورده فکر میکنه و با اخمایی در هم میگه: نه... یادم نمیاد
-روز آخر ترنم توی شرکت داشت با یه دکتر حرف میزد... واسه همین فکر کنم این دکتر ترنم رو میشناسه
به سمت میز ترنم میرمو کارت رو برمیدارم... نگاهی به شماره ی روش میندازم... طاهر به سمتم میاد... کارت رو از دستم میگیره و نگاهی بهش میندازه
زیرلب زمزمه میکنه: روانشناس بهزاد نکویش
بعد از چند لحظه متفکر دست به جیبش میکنه... گوشیش رو از جیب شلوارش در میاره و مشغول گرفتن شماره ی روی کارت میشه
منتظر نگاش میکنمو هیچی نمیگم
بعد از چند لحظه ناامید بهم خیره میشه و میگه: خاموشه
با حرص نفسمو بیرون میدم
-شماره ی مطب رو بگیر
سری تکون میده و شماره ی مطب رو میگیره
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
بعد از چند لحظه میگه: سلام خانم... مطب آقای نکویش
...
طاهر: بله... بله
...
-بنده یه نوبت میخواستم
...
طاهر: دو هفته ی دیگه خیلی دیره
با شنیدن دو هفته اخمام تو هم میره
...
طاهر: اما...
...
طاهر: کار من خیلی ضروریه
...
طاهر: باشه، مثله اینکه چاره ای نیست
...
طاهر: بله، ممنون... خداحافظ
تماس رو قطع میکنه
-چی شد؟
طاهر: دکتر مسافرت رفته و یه هفته ای نیست... وقتش هم واسه ی هفته ی بعدش پره... بهم گفت دو هفته ی دیگ......
-بیخیال... این یه هفته رو منتظر میمونیم تا بیاد... بعد بدون نوبت میریم میبینیمش
فکری میکنه و میگه: بد هم نمیگی... همین کار رو میکنیم
طاهر کارت ویزیت رو روی میز میذاره... یه نگاه دیگه به کارت میندازم... چشمم به آدرسش میفته... یه ربع بیست دقیقه فقط با شرکت فاصله داره... یاد ترنم میفتم که ماشین نداشت معلوم نیست این راه یه ربع بیست دقیقه ای رو چند ساعت تو راه بود
طاهر: بیا بریم یه چیز بخور
با بی میلی سری تکون میدم
-باید برم... خیلی کار دارم
طاهر: یه چیز میخوری بعد میری دیگه
آهی میکشم... خوردن بخوره تو سرم... غذا میخوام چیکار؟... وقتی ترنم رو ندارم نفس کشیدن هم برام حرومه چه برسه به غذا خوردن
-نه طاهر... باید برم یه سر و سامونی به خودم بدم...
طاهر نگاهی به قیافم میندازه و لبخند کمرنگی رو لبش میشینه... هر چند لبخندش از هر گریه ای تلخ تره
با لحن غمگینی زمزمه میکنه: وضعت خیلی داغونه... شنیدم مستقل زندگی میکنی؟
سری تکون میدم
طاهر: بهتره زیاد تنها نمونی... اینجور که معلومه حال و روزت زیاد خوب نیست
لبخندی رو لبای من هم میشینه
-دیگ به دیگ میگه روت سیاه
طاهر: من هر جا برم همه حال و روز من رو دارن تغییر مکان اثر مثبتی تو روحیه ی من نداره چون خونوادم همه حال و روزشون همینه ولی وضعه تو فرق داره
دلم براش میسوزه... دستم رو روی شونش میذارمو میگم: هر وقت کمک خواستی میتونی رو کمک من حساب کنی
آهی میکشه و هیچی نمیگه
طاهر: سروش اگه میخوای بیگناهی ترنم رو ثابت کنی ثابت کن اما زندگیتو خراب نکن
فقط نگاش میکنم... هیچی نمیگم... زندگیم رو خراب نکنم؟... چطوری؟... پوزخندی رو لبام میشینه... زندگیه من که خیلی وقته خراب شده... همون 4 سال پیش... همین چند روز پیش... با ترک ترنم... با مرگ ترنم
طاهر: سروش شنیدی چی گفتم؟
بدون اینکه جوابشو بدم به این فکر میکنم که آیا واقعا با مرگ ترنم زندگی من خراب نشد؟
طاهر: سروش با توام؟
نه با مرگ ترنم زندگیه من خراب نشد... زندگی من همون چهار سال پیش داغون شد. با مرگ ترنم فقط وضعم بدتراز گذشته شد... من تصمیمم رو گرفتم... امروز میخوام همه چیز رو تموم کنم... میخوام با آلاگل حرف بزنم... حوصله ی نصیحت ندارم
فقط سری به نشونه ی باشه تکون میدم
طاهر نامطمئن نگام میکنه... برام مهم نیست
-پس باهات تماس میگیرم و خبرت میکنم که کی به دیدن دوست ترنم بریم؟
طاهر: سروش مطمئن باشم.........
با خشم وسط حرفش میپرم
-طاهر تمومش کن... من دیگه میرم تو هم یه خورده به سر و وضعت برس اگه بدتر از من نباشی بهتر از من هم نیستی
سری به نشونه ی تاسف تکون میده و میگه: بهتره با این حال و روزت رانندگی نکنی بذار یه ماشی...........
با بی حوصلگی میگم: با همین حال و روزم تا شمال رفتمو زنده برگشتم این چند قدم راه که دیگه چیزی نیست
طاهر: میترسم خودت رو به کشتن بدی
-نترس.. بادمجون بم آفت نداره... کار نداری؟
طاهر: برو به سلامت
نگاه دیگه ای به اتاق میندازمو زیر لب کلمه خداحافظ رو زمزمه میکنم... پشتم رو بهش میکنمو به سرعت از اتاق و بعدش هم از خونه خارج میشم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
فصل هجدهم
توی ماشینم میشینمو به سرعت به سمت آپارتمانم میرونم... دلم عجیب گرفته... حرفای طاهر مدام تو سرم میپیچه
زیرلب زمزمه میکنم: بیچاره طاهر
از یه طرف مرگ ترانه... از یه طرف مرگ ترنم... از یه طرف هم پدرش که روی تخت بیمارستان افتاده... از یه طرف مادرش که حال و روز خوبی نداره... از یه طرف هم غصه های مخفیانه ی طاها... واقعا زندگی براش جهنم شده
سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو متفکر میگم: هر چند زندگی برای من هم جهنم شده
بالاخره بعد از بیست دقیقه خودم رو جلوی آپارتمانم میبینم... ماشین رو گوشه ای پارک میکنم و پیاده میشم... چشمم به ماشین آلاگل میفته... پوزخندی رو لبام میشینه... هنوز زنم نشده ولی رسما صاحب خونه و زندگیم شده... انتظار نداشتم هنوز اینجا ببینمش... اومده بودم یه سرو سامونی به خودم بدمو بعدش به خونه شون برم تا با خودش و خونوادش حرف بزنم... میخواستم قبل از حرف زن با خونواده ی خودم به آلاگل و خونوادش همه چیز رو بگم فقط اینجوری میتونم خونوادم رو راضی کنم.. حوصله ی سر و کله زدن باهاشون رو ندارم بهترین راه اینه که تو عمل انجام شده قرارشون بدم
شونه ای بالا میندازمو زیر لب زمزمه میکنم: چه بهتر... همین الان تکلیفشو روشن میکنم
کار من رو آسونتر کرد... دیگه مجبور نیستم بیخودی این همه مسیر رو تا خونه شون رانندگی کنم... جعبه ی یادگاری های ترنم رو از داخل ماشین برمیدارمو به سمت آپارتمانم میرم... بعد از چند دقیقه انتظار برای آسانسور بالاخره میرسه و من هم به داخل میرم... دکمه ی طبقه ی موردنظر رو میزنم و نگاهی به پسر توی آینه میندازم... بعد از یه هفته حموم نرفتن و عوض نکردن لباس واقعا ظاهرم غیرقابل تحمل شده... هر چند دیگه چه فرقی میکنه
زیرلب زمزمه میکنم: سروش نباید بشکنی... حداقل در برابر دیگران باید همون سروش مغرور و محکم باشی
سری تکون میدمو منتظر میشم آسانسور به طبقه ی مورد نظر برسه... بعد از خارج شدن از آسانسور با قدمهای محکم به سمت در مورد نظر حرکت میکنم... همونطور که جعبه رو با یه دست گرفتم با اون یکی دستم دنبال کلید میگردم.... بعد از چند ثانیه بالاخره کلید رو پیدا میکنم... همینکه میخوام در رو باز کنم در باز میشه و آلاگل جلوی در ظاهر میشه... لباس بیرون تنشه... اینجور که معلومه میخواست بیرون بره... با دیدن من بهت زده بهم خیره میشه
بعد از چند لحظه وقتی میبینم که از جلوی در کنار نمیره با بی حوصلگی میگم: برو کنار
آلاگل: هان؟
با کلافگی با دست به عقب هلش میدمو وارد میشم
آلاگل تازه به خودش میادو با صدایی که از خشم میلرزه میگه: هیچ معلومه تو این مدت کدوم گوری بودی؟ اون از رفتار اون شبت... اون هم از غیب زدنت... این هم از بی تفاوتی الانت... داری چیکار میکنی سروش؟
بدون اینکه جوابشو بدم از کنارش رد میشم.... در رو میبنده و پشت سرم میاد
آلاگل: با توام؟ چرا جواب نمیدی؟... من به جهنم حداقل به پدر و مادرت فکر میکردی؟... یه دختره ی......
به عقب برمیگردمو چنان نگاهی بهش میندازم که حرف تو دهنش میمونه
-اگه میخوای زنده از این خونه بیرون بری بهتره مواظب حرف زدنت باشی
بعد از تموم شدن حرفم به سمت اتاقم میرم...
آلاگل: بعد از این همه مدت با هم بودن باز هم اونو به من ترجیح میدی؟
بی تفاوت به حرفای آلا با آرنج در اتاقم باز میکنمو وارد میشم... آلاگل هم وارد اتاق میشه و میگه: دارم باهات حرف میزنما
-برو بیرون
آلاگل:داری بیرونم میکنی؟
پوزخندی رو لبام جا خشک میکنه... انگار اگه من بیرونش کنم خانم واقعا واسه ی همیشه گورشونو گم میکنه
با حرص میگم: آلا از اتاقم برو بیرون... الان من هم میام
با خشم به سمت تخت بهم ریخته ی من میره... معلومه این چند روز که من نبودم خودش رو مهمون اتاق من کرده
آلاگل: دوست دارم تو اتاق نامزدم بمونم حرفیه؟
با تموم شدن حرفش روی تختم میشینه
هر چی من میخوام با آرامش برخورد کنم خودش نمیذاره... با عصبانیت نگام رو ازش میگیرمو جعبه رو گوشه ی اتاق میذارم
آلاگل: اون جعبه چیه؟
بیخیال عوض کردن لباس میشم... دوست ندارم این روز آخری با جنگ و دعوا ازش جدا شم
به سمت آلاگل میرمو با خونسردی ظاهری به بازوش چنگ میزنم.... به زور بلندش میکنمو بدون اینکه جوابشو بدم اون رو با خودم به سمت سالن میکشم
آلاگل: سروش چیکار میکنی؟
اون رو به سمت مبل هدایت میکنمو در آخر بازوش رو ول میکنم... خودم روی یکی از مبلا میشینمو با اخم و در عین حال تحکم میگم: بشین... کارِت دارم
با خشم رو به روم میشینه و میگه: هنوز جوابمو ندادی
-لابد دلیلی ندیدم که بخوام بهت جواب پس بدم
با عصبانیت میخواد چیزی بگه که با داد من خفه میشه
-گفتم بتمرگ کارت دارم
بهت زده بهم خیره میشه... ترس رو توی چشماش میبینم
دلیل تعجبش رو میفهمم تا الان باهاش اینطوری حرف نزده بودم ولی دست خودم نیست... حال و روز الانم خیلی خرابه... دوست دارم یکی درکم کنه... یکی آرومم کنه.... ولی کسی رو ندارم... دوست ندارم هیچ کس به پر و پام بپیچه اما آلاگل مدام آزارم میده... شاید خواسته ش این نباشه ولی وجودش اذیتم میکنه... منی که الان از اتاق نامزد سابقم اومدم... منی که لحظاتی قبل نوشته های عشقم رو خوندم... منی که پرپر شدن ترنم رو با چشمام دیدم... الان حوصله ی دلسوزی برای کسی مثله آلاگل رو ندارم... تا همین الان هم خیلی تحمل کردم که از خونه بیرونش نکردم
خیلی دارم سعی میکنم آروم باشم... با ناراحتی چنگی به موهام میزنمو سعی میکنم لحنمو ملایمتر کنم
-بشین کارت دارم
تازه به خودش میاد
اشک تو چشماش جمع میشه... با حرص اشکاش رو پاک میکنه و با جیغ میگه: تو...تو... تو یه احمقی... واقعا برای خودم متاسفم که عاشق آدم احمقی مثله تو شدم
بعد هم با حرص نگاشو از من میگیره و به سمت در خونه حرکت میکنه
دیگه صبرم لبریز میشه... با خشم از جام بلند میشمو با چند قدم بلند خودم رو بهش میرسونم... بازوی آلاگل رو با خشم چنگ میزنمو با داد میگم: که من احمقم... آره؟
آلاگل با حرص میخواد بازوش رو از بین دستهای من خارج کنه... با پوزخند نگاش میکنم... با شدت به سمت دیوار هلش میدم و خودم رو به در ورودی میرسونم... کلیده آلاگل روی دره... در رو قفل میکنم و کلید رو از روی در برمیدارم... همونجور که کلید رو توی جیبم میذارم با جدیت میگم: بهتره زیاد با اعصاب من بازی نکنی... امروز حوصله ی هی.......
با چشمهای اشکی و لحن غمگینی میگه: بله... بله میدونم آقا طبق معمول حوصله ی هیچکس رو ندارن و از قضا کسی که جز اون هیچکسه فقط و فقط من هستم
نه مثله اینکه میخواد امروز عصبانیم کنه... سرم رو با حرص تکون میدم
-آلاگل داری اون روی منو بالا میاریا... برو مثله ی بچه ی آدم بشین میخوام باهات حرف بزنم
آلاگل: وقتی جوابی واسه ی سوالای من نداری چه دلیلی داره که به حرفات گوش کنم
به سمتش میرمو بدون اینکه جوابشو بدم مچ دستشو میگیرمو به سمت مبل هدایتش میکنم... با جیغ و داد میخواد خودش رو از دست من خلاص کنه... توجهی به جیغ و دادش نمیکنم... وقتی به مبل میرسیم رو مبل پرتش میکنمو با یه دستم فکش رو میگیرم... با عصبانیت چنان فکش رو فشار میدم که از شدت درد صورتش جمع میشه از بین دندونای کلید شده میگم: خفه میشی یا خفت کنم؟
چنان با تحکم و جدیت جمله مو میگم که از شدت ترس چشماشو میبنده... وقتی مطمئن میشم که خفه خون گرفته ولش میکنمو روی مبل مقابلش میشینم
از شدت ترس گریه اش بند اومده... قیافش خیلی مظلوم شده ولی نمیدونم چرا هیچ احساسی بهش ندارم... نمیدونم چه جوری بهش بگم
با چشمایی که از شدت گریه متورم شده نگام میکنه
دهنمو باز میکنم تا در مورد بهم خوردن نامزدی بگم
تو چشماش ترس و عشق رو باهم میبینم
کلافه از گم کردن کلمات دهنمو میبندمو با حرص دستم رو بین موهام فرو میکنم
هنوز هم منتظر نگام میکنه
بالاخره دل رو به دریا میزنمو میگم: آلاگل دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم
متعجب نگام میکنه و هیچی نمیگه
انگار متوجه ی منظورم نشده
نگامو ازش میگیرمو به زمین خیره میشم
زیر لب زمزمه میکنم: میخوام نامزدی رو بهم بزنم
از بس آروم گفتم نمیدونم شنیده یا نه؟... هیچ صدایی ازش بلند نمیشه.. فقط صدای نفسای عمیقش رو میشنوم
همونجور که نگام به زمینه با صدای بلندتری ادامه میدم: آلاگل تو دختر خوبی هستی ولی من و تو برای هم ساخته نشدیم... تو هم باید زندگی کنی با کسی که دوستت داره با کسی که دوستش داری... با کسی که عاشقته با کسی که عاشقشی... عشق یه طرفه فقط و فقط عذابت میده... باور کن همه ی سعیم رو کردم ولی نشد...من خیلی وقت پیش دلمو به کسی باختم دیگه دلی ندارم که تقدیمت کنم... برو سراغ زندگیت... تو در کنار من آینده ای نداری
با تموم شدن حرفم لبخندی رو لبم میشینه... باورم نمیشه که بعد از مدتها تونستم حرف دلم رو بزنم.... آره بالاخره تونستم بگم...
سرمو بالا میارم... چشمم به آلاگل میفته که با ناباوری بهم خیره شده... هیچی نمیگم... بالاخره خودش بعد از چند دقیقه به حرف میاد و با لکنت میگه: سـ ـروش اصـ ـلـ ـا شـ ـوخـ ـی قـ ـشـ ـنگی نبـ ـود
اخمام تو هم میره
-آلاگل من کاملا جدیم... من دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم
نمیدونم چرا اینقدر از سنگ شدم... دستاش میلرزه... یه قطره اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه
- سروشم داری شوخی میکنی مگه نه؟... چون باز بی اجازه اومدم خونت داری اینجوری........
بعد از مدتها دلم بدجور براش سوخت... لحنمو ملایمتر میکنمو با مهربونی میگم: آلاگل میتونی همیشه روی کمک من حساب کنی... هر جا به هر مشکلی برخوردی کمکت میکنم اما باور کن تو این یه مورد کاری ازم برنمیاد... من همه ی سعیم رو کردم ولی دیگه نمیتونم خودم رو گول بزنم... دیگه نمیتونم با دلم کنار بیام
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
با هق هق میگه: سروش من دوستت دارم... برام مهم نیست دوستم نداشته باشی... همینکه من دوستت دارم برام کافیه.... فقط بذار کنارت بمونم... من به همین هم راضی هستم
با کلافگی سرمو تکون میدمو میگم: آلاگل چرا نمیفهمی؟
عصبانی از جاش بلند میشه و با چشمای اشکیش بهم زل میزنه و با داد میگه: اونی که نمیفهمه تویی... بعد از این همه مدت الان تازه یادت اومده من رو نمیخوای
-آلا من واقعا متاسفم ولی میگی چیکار کنم... آره اشتباه کردم
آلاگل: مگه تاسف تو بدرد منه بیچاره میخوره؟
...
وقتی از جانب من جوابی نمیشنوه با داد میگه: هان؟... تاسف تو کجای مشکلم رو حل میکنه؟
از رو مبل بلند میشم میگم: میگی چیکار کنم؟... دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم... بفهم آلاگل.. تویی که ادعای عاشقی میکنی دل عاشق من رو هم درک کن
آلاگل: نمیفهمت سروش... نمیخوام هم بفهممت... میدونی چرا؟... چون تو عاشق یه عوضی شدی... یه عوضی که بعد از مرگ.........
نمیدونم چی شد... اصلا نفهمیدم کی دستم بالا رفت... کی به روی صورتش فرود اومد... کی یه طرف صورتش سرخ شد... کی اثر انگشتم موندگار شد... اصلا نفهمیدم.... هیچی نفهمیدم
تنها چیزی که به یاد میارم خشمی بود که به خاطر توهین به ترنم در وجودم زبانه کشید و در یک لحظه همه ی اون اتفاقا رو شکل داد
با نگاهی شماتت بار بهم خیره شده و دستش رو روی صورتش گذاشته
با بغض میگه: ممنون به خاطر این همه لطفی که بهم داری
با فریاد میگم: چی از جونم میخوای؟... چرا واسه همیشه نمیری؟... خستم کردی... از اول هم بهت گفتم هیچ علاقه ای بهت ندارم... از اول هم بهت گفتم از من انتظار هیچی رو نداشته باش... از اول هم بهت گفتم حتی اگه زن من هم شدی نمیتونم مرد کاملی برات باش... از اول هم بهت گفتم به اصرار خونوادم قبول کردم... از اول همه چیزو بهت گفتم... گفتم اگه بخوای تو خاطراتم پا بذاری باهات مقابله میکنم... گفتم دوست ندارم بهم بچسبی... گفتم نمیخوام بی اجازه وارد حریم من بشی... گفتم فقط یه زن زندگی میخوام نه چیزی بیشتر از اون اما جنابعالی همه جا و همه جا دقیقا اون رفتارایی رو انجام دادی که من ازش متنفر بودم... هزار بار اومدی شرکتو خودت رو نامزد من معرفی کردی... توی هر مهمونی آیزون من شدی... تو کوچه و خیابون بهم چسبیدی... بی اجازه تو وسایلای شخصیم سرک کشیدی... تمام مدت کارایی رو کردی که من دوست نداشتم... مگه از قبل نگفتم عاشقت نیستم پس چرا هر وقت که دعوامون شد به ترنم توهین کردی؟... مگه نگفتم هیچوقت حق نداری اسمش رو به زبون بیاری؟
با داد میگم: گفتم یا نه؟
با هق هق میگه: هر چی تو بگی سروش ولی ترکم نکن.... دیگه هیچکدوم از این کارا رو نمیکنم
-خسته ام آلاگل... خسته ام... بریدم... چند بار بهم قول دادی... به خدا شدی مایه ی عذابم... خودت بگو چند بار بهم قول دادی و عمل نکردی؟
جوابمو نمیده
-چیه؟... ساکت شدی... آره من آدم بدی هستم... دوستت ندارم... عاشقت نیستم... دیوونه ی عشقی هستم که حالا زیر خروارها خاک خوابیده
با ناباوری سری تکون میده و میگه: دروغه... داری بهم دروغ میگی... تو فقط دلت براش میسوزه... سروش این عشق نیست... اون بهت خیانت کرده تو نمیتونی هنوز عاشقش............
با داد میگم: نه خانم خانما... دروغ نیست... حقیقته... میخوای بدونی الان از کجا دارم میام... از خونه ای که عشقم ساکنش بود... از اتاقی که یه روزی عشق من توش نفس میکشید... از مکانی که یه روزی میعادگاه عشقم بود
حس میکنم شکست.... شکستنش رو با همه ی وجود حس میکنم... اما با بی رحمی تمام ادامه میدم
-آره... من هنوز دوستش دارم... حتی حالا که نیست... امروز بیشتر از همیشه دلتنگشم
صورتش از اشک خیسه... ایکاش از من متنفر بشه... ایکاش واسه همیشه بره... وقتی ملایمت جواب نمیده... وقتی خشونت جواب نمیده... وقتی هیچی جواب نمیده... شاید حقیقت جواب بده... شاید حرف دل من جواب بده
بدون توجه به حضورش بهش پشت میکنمو به سمت اتاقم میرم... صدای قدمهاشو میشنوم که بهم نزدیک میشه
آلاگل: سروش به خدا میخواستم تو رو برای خودم نگه دارم... از این به بعد هر جور تو بگی رفتار میکنم.. همونی میشم که تو میخوای
میخوام به سمتش برگردمو یه چیزی بهش بگم که از پشت دستاشو دور کمرم حلقه میکنه و میگه: سروش تو رو خدا ترکم نکن... من دوستت دارم... ببین به خاطر تو چقدر غرورم رو شکستم... چطور راضی میشی اینجور من رو بشکنی
زمزمه وار میگم: من نمیخوام بشکنمت آلاگل... باور کن دست خودم نیست من هنوز هم دوستش دارم... برو آلاگل... دیگه نمیتونم تحملت کنم... دیگه نمیتونم هیچ دختری رو تحمل کنم... زندگی من توی ترنم خلاصه میشه... حتی اگه خائن باشه... حتی اگه دوستم نداشته باشه... حتی اگه زنده نباشه... تو رو به خدا برو
دستاشو محکمتر دورم حلقه میکنه و میگه: سروش تو رو خدا حرف از رفتن نزن
خدایا متنفرم از دخترایی که به زور خودشون رو به آدم تحمیل میکنند... چیکار کنم؟... خدایا چیکار کنم؟
آلاگل: سروش قول........
با خشم خودم رو از بین دستاش آزاد میکنمو با صدای بلندی میگم: آلاگل چرا نمیفهمی نمیخوامت... آخه به چه زبونی بهت بگم... بابا تو خوب... تو فرشته... تو بهترین... ولی میگی چیکار کنم دلم برات نمیتپه
عقب عقب به سمت در میره
با صدای خشداری میگه: خیلی پستی سروش... خیلی
-آره من پست... فقط از زندگیم برو بیرون... همه ی تقصیرا رو خودم به گردن میگیرم... خودم با خونواده ها صحبت میکنم... ف.........
با داد وسط حرفم میپره: این جوابه محبتهای من نبود
دیگه حوصله ی جر و بحث کردن رو ندارم... کلید رو از جیبم در میارمو به سمتش پرت میکنم
بدون توجه به حرفش میگم: فقط گم شو بیرون... میخوام تنها باشم
شاید بهتر باشه پست به نظر برسم... آره نمیخوام آینده ی آلاگل هم مثل خودم خراب بشه... بی رحم بودن رو تو این موقعیت به هر چیزی ترجیح میدم... اینجوری واسه هردومون بهتره... بذار فکر کنه پستم... ولی من میگم اینجوری برای آینده ی هردومون بهتره... آره اینجوری واسه هردومون بهتره
نگاه غمگینشو از من میگیره و روی زمین خم میشه... کلید رو بر میداره و با پشت دستش اشکاشو پاک میکنه.... با حسرت بهم نگاه میکنه و چند قدم عقب عقب میره... بعد از چند لحظه مکث نگاشو از من میگیره و با سرعت به سمت در میره...در رو باز میکنه و در آخرین لحظه به سمتم برمیگرده و با بغض میگه: سروش هنوز هم دوستت دارم مثله همیشه... نه نه... بیشتر از همیشه... آره من هنوز هم دوستت دارم حتی بیشتر از قبل... نمیدونم چرا فقط میدونم دوستت دارم
ته دلم خالی میشه... نه از دوست داشتنش... از غم صداش... از بغض کلامش... منو یاد خودم میندازه.... یاد روزایی که با همه ی بدی هایی که راجع به ترنم میشنیدم باز دیوونه وار دوستش داشتم.... مثله همین الان که هیچکس باورش نداره ولی من هنوز عاشقشم
بعد از تموم شدن حرفش منتظر نگام میکنه... شاید منتظره که بگم بمون... که بگم ببخش... که بگم باهات میمونم... اما نمیگم... چون دلم با همه ی وجود ترنم رو صدا میزنه... چون نمیتونم زن دیگه ای رو در آغوش بگیرمو به ترنم فکر کنم... آره من دیگه نمیخوام اشتباه گذشته رو مرتکب بشم
با صدای بسته شدن در به خودم میام... وسط سالن روی زمین میشینمو سرم رو بین دستام میگیرم...
آهی میکشمو زیر لب زمزمه میکنم: ایکاش تو رو وارد این بازی نمیکردم... ایکاش... هم خودم عذاب کشیدم... هم عشقم رو عذاب دادم... هم باعث عذاب تو شدم
بعضی مواقع چقدر برای پشیمونی دیره... ببخش آلاگل... منو ببخش.. بخاطر همه ی خاطره های بدی که بهت هدیه کردم
نمیدونم چقدر گذشته... اختیار مکان و زمان رو از دست دادم... به زحمت از روی زمین بلند میشم... مموری و سیم کارت ترنم رو از جیبم در میارم... حس میکنم دارم از درون آتیش میگیرم... دارم میسوزم... دارم نابود میشم... اما هیچ کار نمیتونم کنم... هیچ چیز نمیتونه آرومم کنه... راه اتاقم رو در پپش میگیرم... وقتی به اتاقم میرسم چشمم به جعبه ی یادگاریها میفته
آهی میکشمو سیم کارت و مموری رو روی جعبه میذارم... به سمت حموم حرکت میکنم... همینکه وارد میشم آب سرد رو باز میکنم... حتی حوصله ندارم لباسم رو از تنم در بیارم... با همون لباسم زیر آب سرد میرم... چشمام رو میبندم و سعی میکنم آتیش وجودم رو با لمس سرمای قطره قطره های آب از بین ببرم...
«امشب تصمیم گرفتم فراموشت کنم»
باز آلاگل فراموش میشه... باز خونواده فراموش میشن... باز همه ی دنیا رو از یاد میبرم... باز زندگی رو غیر قابل تحمل میبینم
« سخته... خیلی خیلی بیشتر از سخت ولی من میتونم»
باز غرق میشم... غرق عشق... غرق ترنم... غرق گذشته ها
« مگه تو نتونستی؟»
باز میبینم... باز میشنوم... خودش رو... حرفاش رو... نوشته هاش رو... باز همه چیز جلوی چشمام به نمایش در میان
«پس من هم میتونم»
چشمام رو باز میکنمو با ناله میگم: تو نمیتونی ترنم... تو نمیتونی
«مگه این همه آدم نتونستن؟»
با داد ادامه میدم تو نمیتونی ترنم.. تو هیچوقت نمیتونی
«پس من هم میتونم... وقتی همه دنیا میتونند چرا من نتونم»
قطره اشکی از گوشه ی چشمم خارج میشه و با قطره های آب ترکیب میشه
با حالی خراب میگم: تو مثله من نیستی ترنم... تو مثل هیچکس نیستی.... تو نمیتونی من رو از یاد ببری
از بس زار میزنم... از بس داد میزنم.. از بس با فریاد ترنم رو صدا میکنم که خودم هم خسته میشم
بالاخره از حموم دل میکنم... حس میکنم آرومتر شدم... حس میکنم آتیش وجودم کمتر شده.. حس میکنم قلبم کمتر میسوزه
از حموم خارج میشمو لباسام رو از تنم خارج میکنم... بر خلاف گذشته که ساعتها وقت صرف انتخاب لباس میکردم اولین لباسی که به دستم میاد رو برمیدارمو به تن میکنم... با بی حوصلگی به سر و صورتم میرسم و بعد دنبال سوئیچ ماشین میگردم
زیر لب زمزمه میکنم: باید قضیه بهم خوردن نامزدی رو علنی کنم... اینجوری نمیتونم ادامه بدم
سری تکون میدمو بعد از چند دقیقه گشتن بالاخره سوئیچ رو پیدا میکنم
بعد از برداشتن عابر بانک و مقداری پول نقد از خونه بیرون میزنم... آلاگل کلید خونه رو روی در گذاشته... امیدوارم به فکر برگشت نباشه... دوست دارم بی دردسر ازش جدا شم... از روی بی حواسی به جای اینکه از آسانسور برم راه پله ها رو در پیش میگیرم... از اونجایی که حوصله ی برگشت ندارم با سرعت راه پله ها رو طی میکنمو خودم رو به ماشین میرسونم... بعد از سوار شدن ماشین، اون رو روشن میکنمو راه خونه ی پدریم رو در پیش میگیرم
بعد از رسیدن به خونه پدریم ماشین رو گوشه ای پارک میکنم و از ماشین پیاده میشم...
نفس عمیقی میکشمو خودم رو برای یه جنگ درست و حسابی آماده میکنم... مطمئنم کار سختی رو در پیش دارم.... پدر... مادر... سیاوش... حتی سها... همه و همه آلاگل رو دوست دارن و این به ضرر منه
چشمام میبندم و زیر بل زمزمه میکنم: تو سروشی... هر کاری رو که بخوای میتونی به سرانجام برسونی
سری تکون میدم و چشمم رو باز میکنم... با قدمهای محکم و استوار به سمت در خونه حرکت میکنم از اونجایی که کلید خونه ی پدریم رو نیاوردم به اجبار زنگ خونه رو به صدا در میارمو منتظر میشم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
صدای جیغ سها رو از پشت آیفون میشنوم
سها: داداش خودتی؟
لبخند محوی رو لبم میشینه
با حفظ لبخندم میگم: باز کن آجی کوچولو... خودمم
سها: مامان داداش اومد
انگار نه انگار که بزرگ شده
-سها اول این در رو باز کن
سها: آخ ببخشید داداشی یادم رفت
در رو باز میکنه... سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو وارد خونه میشم
همینکه چند قدم توی حیاط پیش میرم در ورودی به شدت باز میشه و مامان با سرعت وارد حیاط میشه
با سر وضعی آشفته به سمتم هجوم میاره... همینه خودش رو به من میرسونه صورتمو بین دستاش میگیره... انگار میخواد مطمئن بشه سالم هستم
مامان: سروش خودتی؟
-م........
یه قطره اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه
مامان: فکر کردم دوباره از دستت دادم
با لحن ملایمی میگم: مامان خانم من خوبم
مامان: سروش باور کنم خودتی؟
فقط خدا میدونه که چقدر از خودم متنفر میشم وقتی خونوادمو این طور میبینم
تو بغلم میگیرمشو آهی میکشم
- خوبم مامان... خوبم
همین که تو بغلم میگیرمش با صدای بلند زیر گریه میزنه
مامان: سروش چرا با ما این کار رو میکنی... میدونی چه بلایی سر ما آوردی؟
با ناراحتی از بغلم بیرون میادو میگه: فکر کردیم دوباره بلایی سرت اومده
لبخند تلخی رو لبم میشینه
چه بلایی بدتر از اینکه عشقم مرده
آه عمیقی میکشمو میگم: مامان من خوبم... من دنبال آرامش بودم و اون رو توی جمع شلوغ شماها که پر از قضاوت های الکی و بیجا بود پیدا نمیکردم... اون شب باید میرفتم
مامان: س......
با کلافگی میگم: خانم من عزیز من مادر من تو رو خدا این حرفا رو تمومش کن
سری به نشونه ی تاسف تکون میده و با خشم هلم میده
مامان:تو آدم نمیشی... بیچاره آلاگل... دلم براش میسوزه اون شب سنگ رو یخش کردی
خدایا خدایا خدایا باز دلسوزی مادر من عود کرد
-از اول هم نباید میومدم... اصلا میدونید چیه؟ من اشتباه کردم... خداحافظ
با خشم میخوام راه اومده رو برگردم که مامان با ترس به بازوم چنگ میزنه و میگه: سروش به خدا اگه این دفعه هم بری باید سینه ی قبرستون به دیدنم بیای
با حرص نفسمو بیرون میدمو میگم: مامان این حرفا چیه؟
دوباره اشکاش جاری میشن
مامان: سروش نرو... دیگه تحمل ناپدید شدنت رو ندارم
با حرص نفسمو بیرون میدمو میگم: میخوام برم خونه ی خودم... نمیخوام که برم گم و گور بشم
مامان: نرو
چشمامو میبندمو سعی میکنم آروم باشم
نمیدونم چیکار کنم... خیر سرم اومدم نامزدی رو بهم بزنم
سری تکون میدمو میگم بریم داخل حرف بزنیم
همونجور به بازوم چنگ زده و بازوم رو ول نمیکنه و سریع میگه: بریم
خندم میگیره انگار یه پسربچه شیطون هستم که ممکنه هر لحظه فرار کنم
با لبخند میگم: مامان باور کن بنده فرار نمیکنم
مامان: از تو هیچ چیز بعید نیست
سری تکون میدمو با مامان به سمت سالن حرکت میکنم
همینکه پام به سالن میرسه دوباره بازخواستهاش شروع میشه
مامان: سروش نگفتی این مدت کجا بودی؟
-شما این بازوی منو ول کنید یه زنگ هم به بابا و سیاوش بزنید کارشون دارم بعد بهتون میگم
بازوم رو ول میکنه
به سمت مبل میرمو خودم رو روی اولین مبل میندازم
مشکوک نگام میکنه و میگه: چیکارشون داری؟
رو به روی من میشینه و منتظر نگام میکنه
خندم میگیره...
ولی خندمو قورت میدمو با جدیت میگم: مامان خواهش میکنم خبرشون کنید کارم خیلی مهمه... موضوع حیاتیه
چپ چپ نگام میکنه
مامان: سروش باز چه نقشه ای داری
-مادر من این همه راه اومدم تا باهاتون در مورد موضوع مهمی حرف بزنم... نقشه چیه؟... این حرفا رو تموم کنید
مامان: داری نگرانم میکنی... بابات خیلی از دستت عصبانیه تو رو خدا دوباره یه دعوای دیگه راه ننداز... اول باید یه خورده آرومش کنم بعد حرف از اومدنت بزنم... اون از رفتاره بدی که با آلاگل داشتی... اون از یه دفعه ای غیب شدنت... این هم از بی خبر اومدنت حالا هم که میگی بابات رو خبر ک......
-مامان
چنان با جدیت صداش میگم که حرف تو دهنش میمونه
به ناچار از جاش بلند میشه با غرغر به سمت تلفن میره... سها که تا این لحظه که ساکت بود به سمت من میادو به آرومی کنارم میشینه
سها: داداش کجا رفته بودی؟
با مهربونی نگاش میکنمو میگم یه مدت رفته بودم شمال به تنهایی احتیاج داشتم
سها میخواد چیزی بگه که مامان اجازه نمیده
مامان: سیاوش و بابات هم دارن میان حالا بگو این مدت کجا بودی
-شمال
مامان: چـــــی؟
-گفتم رفته بودم شمال... حوصله ی شلوغی و سرو صدا رو نداشتم به آرامش احتیاج داشتم
مامان: خب آلاگل رو هم با خودت میبردی
همونجور که داره رو به روم میشینه ادامه میده: طفلکی از نگرانی هزار بار مرد و زنده شد
اخمام تو هم میره... یکی از دلایل رفتنم آلاگل بود... بعد مادر گرامی میگن آلاگل رو هم با خودت میبردی
مامان: به فکر من و پدرت نیستی مهم نیست ولی اون دختر با هزار تا امید و آرزو پا به خونت گذاشت.......
وسط حرفش میپرمو میگم: مادر من هنوز پا به خونم نذاشته
با خشم میگه: تو آدم بشو نیستی
-حالا که میدونید اینقدر اصرار به آدم کردنم نکنید
با حرص میگه: از امروز تا زمانی که ازدواج نکردی تو همین خونه زندگی میکنی
لبخندی رو لبم میشینه... خانم خانما میخواد سواستفاده کنه و من رو به این خونه برگردونه... هیچوقت راضی نبود تنها زندگی کنم
با مهربونی میگم: مامان میدونی که راضی نمیشم
نگرانی رو از یاد میبره و میگه: جنابعالی خیلی غلط میکنی
- ما قبلا هم در مورد این مسئله بحث کردیم پس اصار بیخودی نکنید
با ناامیدی بهم خیره میشه و میگه: سروش چرا اینقدر حرصم میدی؟... به خدا تا حالا هزار بار تا مرز سکته رفتمو برگشتم... تا کی میخوای با لجبازی پیش بری ...گفتی میخوای تو کار مستقل بشی حرفی نزدیم با اون همه سختی تونستی رو پای خودت واستی نمیگم ناراحتم نه اصلا.... حتی بهت افتخار هم میکنم اما این همه مال و ثروت آخرش مال شماهاست چرا انقدر به خودت سخت میگیری... اصلا از لحاظ مالی از ما جدا باش مسئله ای نیست خدا رو شکر از همین حالا میدونم اونقدر داری که هیچ چشمداشتی به مال و اموال پدرت هم نداشته باشی... توی این چهار سال اونقدر موفقیت کسب کردی که همه مون بهت افتخار میکنیم اما این جدا زندگی کردنت دیگه چیه؟... چند ماه دیگه خدا رو شکر ازدواج میکنی و میری سر خونه زندگیت... اگر اون اتفاق نمیفتاد تا حالا عروسیتون هم گرفته شده بود... تاریخ عروسی مهسا هم به خاطر اتفاقات اخیر عوض شد... از اونجایی که همگیتون دوست داشتین تو یه روز عروسی بگیرید تصمیم بر سه ماه دیگه شد
یاد اون روزا میفتم که برای در آوردن حرص ترنم اصرار میکردم عروسی چهارنفرمون تو یه روز باشه... از اونجایی که آلاگل هم تو مهمونی ها با مهسا صمیمی شده بود قبول کد... همیشه میدونستم ترنم تا چه حد از مهسا متنفره میخواستم اینجوری خوردش کنم اما خودم خورد شدم.. خودم داغون شدم... خودم پشیمون شدم... چه سخته وقتی بفهمی پشیمونی ولی هیچ راهی پیش روت نباشه... هیچ راهی
با صدای مامان به خودم میام
مامان: سروش
-هان
مامان: هان و کوفت... سروش حواست کجاست؟
-همینجا
مامان: کاملا معلومه... مبگم برگرد همین جا... این چند ماه رو با خودمون زندگی کن... من موندم تو اون آپارتمان دلت نمیگیره؟.... آخه تنهایی اونجا چه غلطی میکنی؟
-برای بار هزارم میگم من تنها راحت ترم... ناسلامتی سی سالمه... بچه که نیستم یکی تر و خشکم کنه
مامان: مگه سیاوش بچه ست
-نه ولی من نمیتونم مثله سیاوش باشم
مامان: مثله همیشه کله شقی............
نگاهی به مادرم میندازم... هنوز خیلی جوونه... از اونجایی که از بچگی دیوونه ی پسرعموش بود در سن کم با بابام که همون پسرعموش بود ازدواج کرد... اخلاق و رفتار سها فتوکپی مامانمه... بابا و سیاوش من رو دوست دارن ولی مامان و سها بدجور بهم وابسته هستن... هر چند مامان به همه ی بچه هاش وابسته هست تحمل دوریه سیاوش و سها رو هم نداره اما رابطه ی من و سها از بچگی همین طور شکل گرفته
با داد مامان به خودم میام
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
مامان: ســـروش
-چی شده مامان؟... چرا داد میزنید
مامان: من یک ساعته دارم باهات حرف میزنم اونوقت جنابعالی تو هپروت سیر میکنی
سها: مامان چقدر به جون داداشم غر میزنی
لبخندی رو لبم میشینه
سها: گناه داره طفلکی
با صدای بلند میخندمو میگم: بله سارا خانمی من گناه دارم اینقدر به جونم غر نزن
مامان با دهن باز نگام میکنه و من و سها میخندیم... سها رو بغل میکنمو موهاش رو بهم میریزم
تو همین موقع صدای ماشین شنیده میشه و باعث میشه مامان به خودش بیاد
از جاش بلند میشه با غرغر میگه:به جای اینکه طرف من رو بگیره میگه گناه داره طفلکی
به سمت در ورودی ادامه میده: اگه اون خرس گنده طفلکیه پس تو چی هستی
من و سها ریز ریز میخندیم
-ممنون جوجوی خودم
سها: قابلی نداشت داداشی... میزنم به حسابت
-اینطوریه... فکر کردم مجانی بود
اخم قشنگی میکنه و میگه: از این خبرا نیست... باید برام یه چیز خوشگل بخری
-که اینطور
سها با مظلومیت نگام میکنه
-باشه بابا چرا اونجوری نگاه میکنی... باذر فکر کنم یه چیز خوب برات میخرم
سها: خودم انتخاب کردم
یا چشمای گشاد شده نگاش میکنمو میگم: سها... این همه سرعت عمل رو از کجا آوردی؟
سها: داداشی
-احتیاجی نیست هندونه زیر بغلم بذاری بگو چی میخوای؟
سها: یه سرویسه طلای سفید
-سهـــا تو که اون همه طلا داری
سها: داداشی جونم
چشمامو ریز میکنمو میگم: چرا به بابا نمیگی
مظلومانه با انگشتاش بازی میکنه و میگه: گفتم قبول نکرد
-حق هم داره بیچاره
سها: داداشی من ازت طرفداری کردم
-اون که وظیفت بود
سها: داداش
اخمامو تو هم میکنمو میگم: دیگه نبینم از من طرفداری کنیا
با خنده میگه: چشم فقط همین یه دفعه برام بخر
سری تکون میدمو میگم: امان از دست تو... بیچاره شوهرت
سها: باید از خداش هم باشه چنین زنی داشته باشه
-بچه پررو... یه خورده شرم و حیا و خجالت هم بد نیستا
سرشو میندازه پایینو ادای دخترای خجالتی رو درمیاره با شیطنت با گوشه ی چشم نگام میکنه
از بغلم بیرون پرتش میکنم
-گم شو اونور... تو آدم نمیشی
سها: به خودت رفتم داداشی... دسته چکت رو در بیار... خودم زحمت خریدشو میکشم
-بگو از قبل برات نقشه کشیده بودم که تار و مارت کنم
سها: یه بیست میلیون که این حرفا رو نداره... ببین داداشای دیگه چیکارا که واسه آجی هاشون نمیکنند
-برو به سیاوش بگو از اون کارا برات کنه
سها: داداشـــی
نفسی از روی حرص میکشم و میگم: حالا دست چک همرام نیست بعد بیا ازم بگیر
جیغی از خوشحالی میکشه و میگه: حقا که داداش خودمی... عاشقتم داداشی
بعد هم کلی منو تف مالی میکنه و به سمت اتاقش میره
با لبخند نگاش میکنم... وقتی سها بغلم باشه همه ی غصه های عالم رو از یاد میبرم... مثله ترنمه... شاد و سرحال... شیطون و مهربون
از یادآوری گذشته ها دلم میگیره و خاطره های گذشته باعث میشن دوباره یاد ترنم بیفتم
بالاخره بابا و مامان وارد سالن میشن... بابا با اخمایی در هم و مامان با لبخند به سمت من میان... میدونم مامان با بابا صحبت کرده و آرومش کرده... سیاوش هم پشت سر مامان و بابا وارد میشه و به سمت من میاد... نمیدونم چه جوری باید بهشون بگم اما این رو خوب میدونم که چاره ای ندارم
از جام بلند میشم... میدونم میتونم... مثله همیشه باید حرفم رو به کرسی بنشونم... چاره ای ندارم... باید بشه... باید بشه... باید بشه
بابا: سلام
لبخند کمرنگی میزنمو میگم: سلام
سیاوش دلخور نگام میکنه و با طعنه میگه: چه عجب بالاخره اومدی؟
مامان: سیاوش
سیاوش هیچی نمیگه و روی یکی از مبلا میشینه
مامان و بابا هم مقابلم میشینند... بابا باهام سرسنگینه... سیاوش از دستم دلخوره... مامان هم نگرانه...
با صدای بابا به خودم میام
بابا: منتظرم... مادرت میگه حرفای زیادی برای گفتن داری
به چشمای پدرم زل میزنم یاد حرفای اون شبش میفتم... شب خواستگاری... شبی که میخواستیم به خواستگاری آلاگل بریم
بابا: سروش مطمئنی؟
-بیشتر از همیشه
بابا: سروش اگه نامزد کنید کار تمومه ها.... بیشتر فکر کن
-من خیلی وقته دارم فکر میکنم الان میخوام عمل کنم
بابا: وقتی دوستش ندا...........
-تو زندگی علاقه و دوست داشتن به وجود میاد
بابا: اون چیزی که تو ازش نام میبری دوست داشتن نیست... به اون میگن عادت
-من تصمیمم رو گرفتم میخوام این دفعه با انتخاب مادرم ازدواج کنم
صدای بابا باعث میشه به زمان حال برگردم
بابا: پس چی شد؟
آهی میکشمو میگم: میخوام در مورد آلاگل حرف بزنم
پوزخندی رو لبای بابام میشینه
همه به چشمای من زل میزنندو منتظر نگام میکنند
-من....
لعنتی چقدر گفتنش سخته
سیاوش: تو چی؟
نفسمو با حرص بیرون میدمو میگم: من دیگه نمیتونم آلاگل رو تحمل کنم
مامان و سیاوش با چشمای گرد شده بهم خیره میشن
پوزخند بابام پررنگ تر میشه
مامان: تو... تو چـ ـی گفتی؟
سعی میکنم خونسرد باشم
-گفتم دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم
مامان: تـ ـو... تـ ـو دیـ ـوونه شـدی
- مامان دیگه نمیخوام اینجوری ادامه بدم من هیچ علاقه ای به آلاگل ندارم
سیاوش: سروش هیچ معلومه چی داری میگی؟
-باز هم باید تکرار کنم؟... من آلاگل رو نمیخوام... دوستش ندارم... هیچکدوم از رفتاراش رو نمیپسندم... تو قلبم هیچ عشقی نسبت به اون احساس نمیکنم
مامان میخواد چیزی بگه که بابا دستشو بالا میاره و میگه: خب که چی؟
با تعجب بهش خیره میشم
بابا: مگه خودت نگفتی عشق و علاقه تو زندگی به وجود میاد؟
نگام رو ازش میگیرم
سخته اعتراف... آره خیلی سخته اعتراف کنی همه ی حرفای اون روزات فقط برای حفظ غرورت بود...
زمزمه وار میگم: اشتباه میکردم
صدای پوزخندش رو میشنوم
با لحن خشنی میگه: پس باید تحملش کنی... وقتی داشتی یه دختر بی گناه رو وارد بازیه کثیفت میکردی باید به اینجاش هم فکر میکردی
هیچ حرفی واسه گفتن ندارم... جوابی واسه ی حرفایی که حقیقته محضه ندارم
مامان: شماها چی دارین میگین؟
بابا: بهتره از عزیزدردونت بپرسی که برای اینکه ثابت کنه میتونه بدونه ترنم هم زندگی کنه آلاگل رو قبول کرد
سیاوش و مامان با ناباوری بهم خیره میشن
با اعصابی داغون به بابام خیره میشم... پس میدونست... از همون روز اول... از همون روز اول که پیشنهاد خواستگاریه مامان رو قبول کردم... از همون روز همه چیز رو میدونست... واسه همین هم بود که بر خلاف مامان اصراری نمیکرد... از اول هم میدونست هنوز ترنم رو دوست دارم
بابا: چیه؟... باورت نمیشه؟... تعجب نکن تقصیر تو نبود... از بس تو گذشته ها غرق بودی متوجه ی اطراف نمیشدی فکر میکردی بقیه هم مثله خودت هستن... مرگ ترنم باعث شد همه ی حساب کتابات بهم بخور........
با عصبانیت از جام بلند میشمو میگم: بابا تمومش کنید...
بابا: چرا تمومش کنم... تا الان هم که میبینی لالمونی گرفتم فکر میکردم اونقدر مرد هستی که پای حرفت بمونی و آلاگل رو خوشبخت کنی
مامان از جاش بلند میشه و به طرف من میاد
مامان: دروغه مگه نه؟
....
مامان: با توام سروش... یه چیزی بگو... بگو که همه ی این حرفا دروغه... من چنین پسری رو بزرگ نکردم... بچه های من هیچوقت بخاطر خودشون بقیه رو بازی نمیدن... مگه نه؟
....
دقیقا رو به روم وایمیسته
با مشت میکوبه تو سینمو میگه: لعنتی یه حرفی بزن
با فریاد ادامه میده: چرا هیچی نمیگی؟.. میگم حرفای بابات دروغه... مگه نه؟
چی میتونم بگم
زیر زمزمه میکنم: نه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
با ناباوری بهم نگاه میکنه و قدمی به عقب میره... دستش رو جلوی دهنش میگیره
سیاوش با خشم به طرف من میاد و به یقه ی لباسم چنگ میزنه
سیاوش: تو چه غلطی کردی سروش؟ توی این مدت همه مون رو به بازی دادی
....
وقتی میبینه جوابش رو نمیدم به شدت هلم میده و با داد میگه: غرور لعنتیت اونقدر ارزش داشت که زندگی یه نفر رو تباه کنی
تو همین موقع در اتاق سها باز میشه و سها بیرون میاد... با دیدن اوضاع درهم برهم سالن میگه: اینجا چه خبره؟
مامان به زحمت خودش رو به مبل میرسونه و میگه: سها بیا اینجا مادر.. بیا اینجا که بدبخت شدیم... داداشت تمام مدت داشت همه مون رو به بازی میداد
سها با تعجب به ما نگاه میکنه
مامان: آقا میخواد نامزدیش رو بهم بزنه
بابا از روی مبل بلند میشه و به طرف مامان میره و کنارش میشینه
بابا: سارا تو خودت رو ناراحت نکن... من اجازه نمیدم چنین اتفاقی بیفته
با خشم خودم رو از چنگ سیاوش آزاد میکنمو میگم: چی واسه خودتون میگید... آره من احمق... من خودخواه.. اصلا من آدم نیستم ولی دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم
مامان: سروش اگه نامزدی رو بهم بزنی هیچوقت ازت نمیگذرم
سها هاج و واج اون وسط مونده و با دهن باز به ما خیره شده
با خشم به موهام چنگ میزنمو میگم: نکنه دلتون میخواد با آلاگل ازدواج کنم و دو فردای دیگه به دلیل عدم تفاهم ازش جدا بشم... اونجوری دیگه نامرد نیستم
سیاوش: آخه احمق باید از اول فکر اینا رو میکردی
-من درسته از لج و لجبازی قبول کردم ولی قصدم ازدواج بود
سیاوش: پس الان چه مرگته؟
-آلاگل اونی نیست که من میخوام... رفتاراش.. حرکاتش... محبتاش همه و همه برای من خسته کننده هستن
بابا: تو از آلاگل انتظار داری مثله ترنم رفتار کنه... سروش چرا نمیفهمی آلاگل نامزدته... این رفتاراش عادیه... رفتارای دو نفر شبیه به هم نیست.... اون ترنم بود... این دختر آلاگله
-من نمیگم رفتارای آلاگل بده... من میگم من نمیتونم با رفتاراش کنار بیام
مامان: سروش تا قبل از مرگ ترنم که همه چیز خوب بود تو که توی اون روزا با رفتار آلاگل مشکلی نداشتی... الان چرا داری همه چیز رو خراب میکنی
-مادر من هیچ چیز خوب نبود... من فقط داشتم تحمل میکردم... به خاطر شماها... به خاطر خودم... به خاطر غرورم
مادر: پس الان هم تحمل کن... به خدا آلاگل عاشقته... دیوونته... خوشگل و مهربونه... مطمئنم عاشقش میشی
با داد میگم: مامان چی دارین میگین؟
بابا: صداتو بیار پایین
با حرص دستی به صورتم میکشم
یه چیزی بدجور تو قلبم سنگینی میکنه... حالم بدجور خرابه
مامان: سروش مثله بچه ی آدم چند ماه دیگه سر سفره ی عقد میشینی و بعد هم میری سر خونه و زندگیت وگرنه نه من نه تو
با حرص میگم: باشه... شما عروسی بگیرید ولی اگه داماد اون شب حضور نداشت از من گله نکنید
مامان با ناله میگه: سروش
-چیه؟... مگه شماها به فکر من هستید... عشق من مرده... اونوقت شماها در کمال خودخواهی به فکر جشن و عروسی هستید... من میگم به احتمال 90 درصد ترنم بیگناه بوده اما شماها حتی اظهار دلسوزی هم نمیکنید... شماها در کمال خودخواهی به خودتون و خوشیتون فکر میکنید
مامان: چی میگی پسر... آخه چی میگی؟... چرا بیشتر ته دلمون رو میسوزونی... چرا داغ دل همه مون رو تازه میکنی.... خودت هم خوب میدونی ترنم هر چی که نباشه کم کمش خائن ه.........
با داد میگم: تمومش کنید... از این حرفای تکراری خسته نشدین... شما مادر من هستید درست... احترامتون رو باید نگه دارم درست... دیوونه وار دوستتون دارم درست... اما تمام این سالها ترنم از منی که الان ادعای عاشقی دارم عاشق تر بود... شاید یه روزی من رو دوست نداشت ولی مطمئنم روزای آخر عاشقم بود.... امروز صبح تو اتاقش بودم... همه ی اتاقش بوی غم میداد... توی دلنوشته هاش پر بود از گله و شکایت... گلایه توی تک تک نوشته هاش بیداد میکرد... ترنم عاشق بود... عاشق من.... من همه خاطراتم رو سوزوندم ولی اون همه ی خاطراتش رو نگه داشت... تک تک هدیه هاش رو نگه داشته بود... اون لحظه لحظه های با من بودن رو توی قلبش حک کرده بود
بابا: سروش
-چیه بابا... باز میخواین بگید با آلاگل بمونم نه من نمیتونم... اصلا من پست ترین موجوده دنیا ولی دیگه نمیخوام اینجوری زندگی کنم
سها: داداش
-چیه سها... تو که نبودی حال و روزش رو ببینی... ترنم رو اون آدما نکشتن من کشتم... شماها کشتین... خونوادش کشتن... آره ترنم من خیلی وقته مرده بود
اشک تو چشمای سها جمع میشه
ولی من نگام رو ازش میگیرم.... به چشمای بابام زل میزنمو میگم: وقتی من باورش نکردم مرد... وقتی زیر دست و پای پدرش کتک خورد مرد... وقتی توی همه مهمونی ها همه با تمسخر نگاش کردن مرد.... وقتی همه اون رو مثله یه جزامی از خودشون دور کردن مرد... آره بابا ماها قاتل ترنم هستیم... من دوستش داشتم اون هم عاشقم بود ولی من به خاطر غرورم پسش زدم... اون حتی اگه به خاطر سیاوش هم با من نامزد شده بود با وجود من سیاوش رو از یاد برد... این رو بفهمید
سیاوش: سروش تو رو خدا........
دستام میلرزه... دستام رو مشت میکنمو میگم: هیچی نگو سیاوش... هیچی نگو... من بیشتر از همه مقصرم... من ضربه ی نهایی رو بهش وارد کردم... من بیشتر از همه داغونش کردم... با ترک کردنم... با طعنه هام... با رفتارام... با قضاوتهام
مامان: ترنم چه خوب چه بد دیگه نیست... چرا نمیخوای این رو قبول کنی
پوزخندی رو لبم میشینه
-این بود اون همه ادعای دست داشتن... یادتونه همیشه میگفتین ترنم رو مثله سها دوست دارین اگه همین بلاها سر سه..........
مامان: سروش خفه شو... سها رو با ترنم مقایسه نکن
دارم دیوونه میشم... واقعا دارم دیوونه میشم... چرا درکم نمیکنند... من ساعتها هم در مورد ترنم بگم باز همه حرف خودشون رو میزنند
-خوبه... خیلی خوبه... با زبون بی زبونی دارین میگین ترنم یه........
با خشم از جاش بلند میشه و با داد میگه: آره میگم یه هرزه ست... میگم یه خائنه... میگم یه زندگی خراب کنه که به خواهرش هم رحم نکرده... این رو هم میگم که تو یه احمقی که هنوز هم چنین دختری رو دوست داری... تو لیاقت آلاگل رو نداری... لیاقت تو ترنم و امثال اونه
بابا بازوی مامان رو میگیره و دوباره اون رو کنار خودش مینشونه
بابا با ملایمت میگه: سارا آروم باش
دستای مشت شدم رو به شدت فشار میدم... از شدت خشم دارم منفجر میشم... خوب میدونم از شدت عصبانیت رگ گردنم متورم شده... خوب میدونم چشمام قرمزه قرمزه
جلوی چشم من عزیزترین کسم داره به عشقم توهین میکنه... مادرم.... کسی که به اندازه ی همه ی دنیا دوستش دارم داره به عشقم توهین میکنه و منه احمق هیچ غلطی نمیتونم کنم
با خشم میگم: تا تونستین توهین کردین... تا تونستین حرف بار ترنم کردین... فقط امیدوارم یه روز به حال و روز من دچار نشین... آره مادر من هم یه روز مثله شما خیلی ادعام میشد... با غرور جلوی ترنم راه میرفتمو همه ی این حرفا رو بارش میکردم اما اون در برابر همه ی توهینام سکوت میکرد... چون میدونست باورش ندارم... چون میدونست باورش نمیکنم... چون میدونست باورش نخواهم کرد... اما الان به اندازه ی همه دنیا شرمنده ام... دوست دارم فقط یکی از اون روزا برگرده تا جبران کنم... تا جبران همه ی اون بدرفتاریهام رو کنم... تا جبران همه ی اون بی تفاوتی هام رو بکنم... تا جبران همه ی اون بی محبتیهام رو بکنم...
سکوت تلخی توی سالن حکم فرماست
بابا با لحن ملایمی میگه: سروش میدونم خسته ای... میدونم ناامیدی... میدونم شکست خورده ای اما با این بیقراری ها هیچی درست نمیشه... ترنم رفته
-ولی یادش هست
بابا: اون زیر خروارها خاکه
دستم رو روی قلبم میذارمو ادامه میدم
-اما عشقش برای همیشه ی همیشه اینجا موندگاره
مامان: سروش
-مامان نمیخوام دیگه به این بحث ادامه بدم فقط موضوع بهم خوردن نامزدی رو به اطلاع خونواده ی آلاگل برسوننید
مامان با بی حالی میگه: سروش این کارو با اون دختر معصوم نکن
-فقط بخاطر خودم نیست... مطمئن باشین اینجوری به نفع هردومونه
اشک تو چشماش جمع میشه
بابا: سروش برای .........
-بابا با همه ی احترامی که براتون قائلم ولی دوست ندارم کسی تو زندگیم دخالت کنه... من فقط میخواستم شماها رو مطلع کنم... اگه شماها به خونواده ی آلاگل نمیگید پس مجبور میشم خودم بگم
مامان: اگه این کار رو کنی حلالت نمیکنم
-دیگه آب از سر من گذشته فقط میخوام از این مخمصه خلاص بشم
سیاوش: سروش آلاگل بدونه تو دووم نمیاره... باهاش این کار رو نکن
مامان: حق با سیاوشه.. سروش چرا اینکار رو با ما میکنی؟... آلاگل اگه بفهمه........
وسط حرفش میپرمو میگم: من خودم به آلاگل همه چیز رو گفتم شماها فقط به خونوادش خبر بدین
همه با داد میگن: چــــــی؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-میگم آلاگل میدونه.....
بابا: تو چه غلطی کردی؟... رفتی به اون دختره ی بیچاره چی گفتی؟
-همین چیزی که به شماها گفتم
مامان بیحال تر از قبل میشه و زیرلب زمزمه میکنه: بیچاره آلاگل
نگاهی بهشون میندازم.... انگار باورشون نمیشه که خود آلاگل همه چیز رو میدونه...
-مادر من اگه از روی دلسوزی باهاش بمونم اون موقع آلاگل خوشبخت میشه؟
...
وقتی میبینم جواب نمیدن ادامه میدم: نه به خدا اون موقع هم به جز بدبختی چیزی نصیبش نمیشه... پس بذارین آزادش کنم
مامان: از اول هم اشتباه کردم برات خواستگاری رفتم
بابا: من که بارها و بارها بهت گفته بودم ولی جنابعالی گوشت بدهکار نبود
مامان: منه احمق فکر میکردم آقا واقعا از آلاگل خوشش اومده نگو داشت همه مون رو به بازی میداد
بابا فقط سری به نشونه ی تاسف تکون میده و مامان ادامه میده: سروش میری از آلاگل عذرخواهی میکنی و میگی اشتباه کردی وگرنه شیرم رو حلالت نمیکنم
سرم به شدت درد میکنه... عجیب خسته ام... از این همه کلنجار بیجا عجیب خسته ام
-مامان یه کاری نکنید واسه همیشه قید خونه و زندگی و ایران رو بزنم و ترکتون کنم... وقتی میگم نمیتونم تحملش کنم چه جوری برم بگم اشتباه کردم
بابا: واقعا برات متاسفم سروش... واقعا... برو هر غلطی دلت میخواد بکن ولی از ما انتظار هیچ کمکی نداشته باش
سیاوش: بابا
بابا: هان؟... چه انتظاری از من داری؟... یک ساعته داریم سعی میکنیم منصرفش کنیم آقا تازه میگه من همه چیز رو گفتم تو که نامزدی رو بهم زدی اجازه گرفتنت دیگه چیه؟
سیاوش: اما........
بابا نگاه تندی بهم میندازه و ادامه میده: نمیبینی مرغ آقا یه پا داره... تا حرف میزنیم ما رو از رفتنش میترسونه
با داد سها همگی به خودمون میایم
سها: مـــامـــــان
همگی به طرف مامان هجوم میبریم... مامان از حال رفته
بابا: سها برو یه لیوان آب بیار
سیاوش: خیلی بیشعوری سروش... ببینم میتونی مامان رو به کشتن بدی
بابا نگاه تندی بهم میندازه که با اومدن سها نگاش رو با خشم از من میگیره
سها: بابا آب رو چیکار کنم
بابا لیوان رو با خشم از دست سها میگیره و چند قطره آب به صورت مامان میپاشه
مامان به زحمت چشماش رو باز میکنه و با بغض نگام میکنه
دلم براش میسوزه
اشک تو چشمای خوشگلش جمع میشه
زمزمه وار میگه: سروش چرا این همه اذیتم میکنی؟... تو که میدونی چقدر برام عزیزی
به آرومی تو بغلم میگیرمش و من هم با بغض میگم
-ببخش مامان... ببخش... من رو با همه ی خودخواهیهام ببخش
هیچکس هیچی نمیگه
مامان: اخه....
-مامان باور کن آلاگل با من خوشبخت نمیشه
آهی میکشه... یه آه عمیق... یه آه پر از حسرت... پر از افسوس... پر از غصه
دلم میگیره.... دلم از این همه خودخواهیه خودم میگیره
مامان: خیلی دوستش دارم... از همون اول که دیدمش مهرش به دلم نشست... همیشه دوست داشتم عروسم بشه... توی این دو سالی که اینجا رفت و آمد میکرد همیشه خانم و مهربون بود
میدونم ناامید شده... همه میدونند وقتی یه چیز میگم تا اون رو انجام ندم ساکت نمیشینم... خوب میدونم توی این جمع هیچکس امیدی به درست شدن ماجرا نداره... خودشون هم خوب میدونند حریف من نمیشن... شاید تقصیر خودشون بوده از کوچیکی هر چی خواستم در اختیارم گذاشتن از همون اول تخس و لجباز از آب در اومدم... در برابر تنها کسی که آروم بودم ترنم بود.... با تنها کسی که لجبازی نمیکردم ترنم بود... توی اون پنج سالی که باهاش نامزد بودم یه بار هم باهاش لجبازی نکردم
-ببخش که نمیتونم تو رو به آرزوت برسونم
مامان: آلاگل خیلی خوبه
لبخند غمگینی میزنمو میگم: میدونم
مامان: عاشقته
-میدونم
مامان: حتی جونش رو هم برات میده
-میدونم
مامان: پس چه مرگته؟
-عاشقش نیستم
مامان: شاید عاشقش شدی
-نمیشم... باور کن نمیشم... مطمئنم که نمیشم
میدونم همه شون آخر تسلیم میشن... پدر و مادرم هیچوقت بهم زور نگفتن.. توی تمام عمرم حتی یه بار هم از بابام سیلی نخوردم... اون یه آدم کاملا منطقی و صدالبته کاملا احساسیه... تمام زندگیمون با عشق و محبت گذشته تحمل این همه مصیبت برای ماهایی که همیشه در آرامش زندگی کردیم خیلی سخته
تمام صورت مامان از اشک خیس شده
مامان: چیکارت کنم سروش... آخه من چیکارت کنم... از یه طرف تو که پاره ی جیگرمی... از یه طرف آلاگل که به جز عشق و محبت هیچی ازش ندیدم... نمیتونم ببینم در حقش چنین ظلمی بشه
آهی میکشه و ادامه میده: واقعا نمیدونم چیکار باید کنم
بابا: سارا اینقدر حرص نخور.. این پسرت که هر کار خواست کرد... خونواده ی آلاگل هم حتما تا الان با خبر شدن
سیاوش هم با ناراحتی سری تکون میده و میگه: بابا درست میگه
مامان رو به آرومی از بغلم بیرون میارم
تو چشمام زل میزنه و میگه: خیلی خودخواهی سروش... خیلی
-میدونم
مامان: چیکار کنم که جگرگوشمی... هر کاری هم کنی باز برام عزیزی... باز پسرمی... باز نیمی از وجودمی
آهی میکشه و با نارارحتی بهم زل میزنه
بابا: واسه همین کارای تو اینقدر سرخود شده دیگه وگرنه حداقل قبل از بهم زدن نامزدی به ماها یه خبر میداد
مامان بی توجه به حرف بابا تو چشمام زل میزنه و زیرلب زمزمه میکنه: دیگه حرف از رفتن نزن
سری تکون میدم و با شرمندگی میگم:ببخشید... اون لحظه عصبانی بودم یه چیز گفتم
مامان: دیگه نگو... تحملش رو ندارم
سری تکون میدم و زیر لب میگم: باشه
بعد از چند ثانیه سکوت سیاوش به حرف میاد
سیاوش: بابا بهتر نیست یه زنگی به خونواده ی آلاگل بزنید
بابا با خشم نگام میکنه و میگه: مگه این شازده چاره ی دیگه ای هم برام گذاشته... تنها کاری که میتونم بکنم اینه که یه زنگ بزنم و عذرخواهی کنم
مامان: شاید آلاگل هنوز به خونوادش نگفته باشه
بابا: چه گفته باشه چه نگفته باشه اونا بالاخره میفهمن... مطمئن باش اگه الان هم چیزی نفهمن این پسره خودش بلند میشه و میره به خونواده ی آلاگل همه چیز رو میگه
خوشم میاد... از این همه تیزی بابا خوشم میاد... قصدم همین بود
مامان با تاسف نگاهی به من میندازه و میگه: فقط امیدوارم پشیمون نشی
-نمیشم
هیچکس حرفی نمیزنه... همگی روی مبل میشینیمو در سکوت به همدیگه زل میزنیم... نمیدونم بقیه به چی فکر میکنند ولی من به آینده ی مبهمم فکر میکنم... اینکه بدون ترنم چه طوری میتونم ادامه بدم
نمیدونم چقدر گذشته که با صدای بابا به خودم میام
بابا: سروش مطمئنی بعدا پشیمون نمیشی
-میدنم بهم اعتماد ندارین... هر چند تقصیر خودمه ولی باور کنید این به نفعه خوده آلاگل هم هست... اون با من حروم میشه هر چند من هم نمیتونم باهاش سر کنم... زندگی با آلاگل خیلی خیلی سخته
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 11 از 39:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  38  39  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

سفر به دیار عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA