انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 33 از 39:  « پیشین  1  ...  32  33  34  ...  38  39  پسین »

سفر به دیار عشق


مرد

 
تا رسیدن به داخل شهر هیچی نمیگم.. سروش هم چیزی نمیگه فقط گهگاهی مشکوک نگام میکنه... نمیتونم حرف نگاش رو بخونم... انگار تو یه دنیای دیگه سیر میکنه... زیادی متفکر به نظر میرسه... آهی میکشم و با انگشتام بازی میکنم... سعی میکنم به چیزی فکر نکنم ولی رفتارای عجیب غریب سروش برام جای سواله و بدجور فکرم رو به خودش مشغول کرده
با مهربونی خاصی میگه: پیاده شو
-چی؟
لبخندی میزنه و میگه: باز حواست کجا بود خانم کوچولو.. میگم پیاده شو
دلم از این همه مهربونیش یه جوری میشه
نگاهی به اطراف میندازم... نزدیک یه هتل ماشینش رو پارک کرده
میخواد از ماشین پیاده شه که یاد مهران میفتم
سریع میگم: اما من که به مهران خبر ندادم
به طرف من برمیگرده و با اخم میگه: اگه لازم بود خودم خبرش میکردم.. زودتر پیاده شو.. دیروقته
با ناراحتی میگم: سروش
سروش: حرف نباشه ترنم... پیاده میشی یا مثله همیشه وارد عمل بشم
با اخم میگم: دوباره شروع کردی؟
میخنده و با شیطنت میگه: مگه چیزی رو تموم کرده بودم
-اذیت نکن سروش.. فقط یه لحظه بریم من با مهران صحبت کنم نمیخوام ناراحتش کنم
سروش: نترس اون پسره دلقکتر از این حرفاست که بخواد با بی خبر رفتن تو ناراحت بشه... پس بیخودی حرص اون سیب زمینی رو نزن
-خیلی خودخواهی
شونه ای بالا میندازه و شیطون میگه: میبینم که دوباره بنده رو به القابهای دوست داشتنی مستفیض کردی
-معنی این کارا چیه سروش؟... چرا اینقدر بهم زور میگی؟.. من فقط میخوام یه صحبت ساده با مهران داشته باشم
سروش: و از اونجایی که من وقت ندارم پس نمیریم
-تو یه آدم خودخواه گنده دماغه زورگویی
با خنده میگه: تو هم یه دختر خوشگل و لوس و بی ادبی
-سروش
سروش: جانم خانومی؟
-مسخره بازی در نیار.. نگران میشه
با حرص میگه: گفتم نه.. یعنی نه
-چرا نمیفهمی سروش از دستم ناراحت میشه
سروش: به درک... اون اصلا آدمه که داری براش حرص و جوش میخوری؟
-پس نه..فقط تو آدمی
سروش: کم کم دارم بهت امیدوار میشم... از کجا به این موضوع مهم رسیدی؟
چپ چپ نگاش میکنم و با غیض میگم: اصلا به جهنم.. براش زنگ میزنم و خبرش میکنم...فردا صبح هم دیرتر میام شرکت تا برم باهاش صحبت کنم
سروش: جنابعالی فرداصبح یکسره میای شرکت
ابرویی بالا میندازم و میگم: چیه؟.. نکنه اگه دیر کنم اخراجم میکنی؟
شیطون نگام میکنه و سرش رو نزدیک صورتم میاره... یه خورده خودم رو عقب میکشم و میگم: چیکار میکنی؟
سرش رو نزدیک گوشم میاره و آروم زمزمه میکنه: مگه دیوونه ام اخراجت کنم.. اگه به حرفام گوش نکنی دفعه ی بعد میبرمت همونجایی که امروز بردمت ولی دیگه بهت قول نمیدم که همینجوری برگردونمت
سرم رو عقبتر میبرم و اخمی میکنم
-منظورت چیه؟
میخنده و میگه: منظورم روشنه کوچولوی من... خانوم خودم میشی و برمیگردی
جیغی میکشم و به شدت هلش میدم
-دیوونه
با صدای بلند میخنده
میخوام از ماشین پیاده بشم که مچ دستمو میگیره و میگه: یه لحظه صبر کن
متعجب نگاش میکنم
اون یکی دستش رو جلو میاره و با همون چشمای شیطونش میگه: رد کن بیاد
با چشمای گرد شده میگم: چی رو؟
سروش: گوشیتو
-چی؟
سروش: گوشیتو بده کار دارم
-مگه خودت گوشی نداری؟
سروش: شد من یه بار یه چیز بگم تو جوابم رو ندی؟
چشم غره ای بهش میرمو میگم: حداقل دستمو ول کن تا از تو کیفم بردارم
ابرویی بالا میندازه و میگه: از کجا معلوم فرار نکنی... بذار قفل مرکزی رو بزنم تا خیالم راحت شه
-تو حالت خوبه سروش؟
میخنده و میگه: نه زیاد.. فکر کنم کم کم دارم از دست تو دیوونه میشم
آهی میکشم و سری به نشونه ی تاسف تکون میدم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
اول فکر کردم داره شوخی میکنه ولی وقتی قفل مرکزی رو زد تازه فهمیدم واقعا تو این مدت که نبودم از این رو به اون رو شده
-واقعا برات متاسفم
سروش: باش.. تا اموراتت بگذره خانوم کوچولو... گوشیتو بده ببینم
-آخه چرا؟
کیفم رو از رو پام برمیداره و بازش میکنه.. به طرفش خیز برمیدارم تا کیفم رو از دستش بیرون بکشم اما خیلی فرز و سریع کیف رو از من دور میکنه
-بی ادب... شاید من یه چیز شخصی اون تو داشته باشم
سروش: آخه توی جوجه چیز میز شخصیت کجا بود
ناخودآگاه میگم: جوجه خودتی
سرش رو میاره بالا با تعجب اول به من بعد به خودش نگاه میکنه... بعد پقی میزنه زیر خنده
خودم هم خندم میگیره
همونجور که داره میخنده میگه: اگه من جوجه ام پس تو چی هستی؟
سرمو میخارونم و میگم : خودت که خل شدی رفت هیچ.. داری من رو هم مثل خودت خل میکنی
سروش: آها.. پیداش کردم.. بیا کیفتو بگیر
همین که گوشیم رو تو دستش میبینم اخمام تو هم میره
-سروش اون گوشی رو بهم بده.. امانته
سروش: نه دیگه این امانتی پیش من گروگان میمونه تا خیالم از بابت اون پسره پررو راحت باشه.. خودم هم گوشی رو به صاحابش برمیگردونم
-خواهشا جنابعالی از پررویی حرف نزن که دست هر چی پرروهه از پشت بستی
سروش: نه بابا.. بنده انگشت کوچیکه ی آقا مهران هم نمیشم
-کاملا معلومه.. چنان دستت رو توکیفم کردی که نزدیک بود کیفم سوراخ بشه... حتی با خودت نگفتی شاید بنده ی خدا یه چیز تو کیفش داشته باشه که نخواد من ببینم
سروش: چشمم روشن.. مگه قراره تو کیفت چی باشه که من نباید ببینم؟
کیفم رو از دستش چنگ میزنم و با حرص میگم: سر بریده.. راحت شدی
با خنده میگه: از این جربزه ها نداری خانوم خانوما
میخوام گوشی رو از دستش در بیارم که اجازه نمیده و اون رو خاموش میکنه بعد هم تو جیبش میذاره و میگه: گوشی پیش خودم میمونه... فردا خودم برات گوشی و خط جدید میخرم
-سروش تو رو خدا اینکار رو نکن.. مهران گناه داره
سروش: به جای دلسوزی واسه اون مرتیکه به فکر حال و روز خودت باش که رنگ به چهره نداری
بعد از کلی جر و بحث کردن بدون اینکه به هیچ نتیجه ی مثبتی برسم به ناچار به حرفش گوش میدم و از ماشین پیاده میشم
-سروش
سروش: نمیخوام در این مورد چیزی بشنوم
ناراحت نگاش میکنم
چشماش رو میبنده و میگه: خودم خبرش میکنم دیگه حرف نباشه.. راه بیفت
لبخندی رو لبم میشینه... پشت سرش با فاصله حرکت میکنم
برمیگرده و با مهربونی نگام میکنه... بدون هیچ غرغر و اخمی منتظرم میشه و وقتی بهش میرسم روم دستش رو پشت مم میذاره شونه به شونه ی من راه میاد.. قدمهاش رو مثل من کوتاه برمیداره و هیچ اعتراضی هم به این همه آروم اومدن من نمیکنه
وقتی به هتل میرسیم دهنم باز میمونه
-منو آوردی اینجا؟
سروش: آره.. مگه چیه؟.. اگه به نظرت جاش خوب نیست بریم یه هتل دیگه؟... من به خاطر راحتیه خودت اینجا رو انتخاب کردم تا مسیر رفت و آمدت از شرکت به هتل کم باشه
-اینجا نه... بریم جای دیگه
سروش: باشه... من چند جای دیگه سراغ دارم... البته یه خورده رفت و آمدت سخت میشه ولی از نظر بقیه ی چیزا..........
با ناراحتی میگم: سروش من نمیخوام تو اینجور هتلا بیام
متعجب میگه: منظورت چیه؟
با حرص میگم: هزینه ی یه شب موندنه من توی این هتل برابر میشه با حقوق یه ماه من و دادن حقوق یه ماه من برای یه اتاق یعنی دور ریختن پولی که با جون کندن به دست آوردم... و دور ریختن اون پولا برای من حکم گرسنگی داره...
سروش: ترنم چی داری میگی؟
-دارم میگم بوجه ام نمیکشه بیام تو این جور هتلا
از شدت عصبانیت رگ گردنش متورم میشه
سروش: یعنی اینقدر بی غیرت شدم که به خاطر.........
وسط حرفش میپرم و میگم: ربطی به بی غیرتی تو یا خونوادم نداره.. حتی اگه الان تو پول هتل رو حساب کنی بعدها باید بهت برگردونم ترجح میدم هزینه هام رو به حداقل برسونم
با عصبانیت به بازوم چنگ میزنه و میگه: ترنم داری رو خط اعصاب من بدجور یورتمه میری... بهتره با زبون خوش خودت همراهم بیای وگرنه بی توجه به آخر و عاقبتش میبرمت خونه ی خودمو مجبورت میکنم تا مشخص شدن وضعیتت همونجا بمونی
-ولی.........
سروش: تمومش کن ترنم.. من فقط به شرطی بهت اجازه میدم که تو هتل بمونی که خودم اون هتل رو تائید کرده باشم
خشن من رو دنبال خودش میکشه و اجازه ی حرف زدن رو بهم نمیده
وقتی وارد هتل میشیم کمی اخماش رو از هم باز میکنه و کنار گوشم زمزمه میکنه: اگه دوستم این طرفا اومد فقط حرفام رو تائید کن... حرف اضافه بزنی من میدونم با تو
-داری تهدیدم میکنی؟
سروش: تو اینجور فکر کن... من برم فرم پر کنم
-حالا مطمئنی بهم اتاق میدن؟
سروش: خیالت راحت
سری تکون میدمو چیزی نمیگم... سروش هم از من دور میشه و میره فرمی رو تحویل میگیره
همینجور به سروش که در حال پر کردن فرمه زل زدم که صدای مکالمه ی 2 تا جوون که از قضا خارجی هم هستن و با زبون انگلیسی هم حرف میزنند توجهم رو جلب میکنه.. ناخودآگاه نگاهم رو از سروش میگیرم و به اون دو تا پسره نگاه میکنم.. یکیشون پشتش به منه و اون یکی رو به روی من بی حواس داره با دوستش حرف میزنه... نگاهش رو از دوستش میگیره که با من چشم تو چشم میشه.. اول یه خورده متعجب نگام میکنه و بعد کم کم لبخندی رو لباش مییشینه... سری برام تکون میده و چیزی به دوستش میگه... دوستش متعجب به عقب برمیگرده و با دیدن من اون هم لبخند دندون نمایی تحویلم میده.. پسره ی اولی دوستش رو کنار میزنه و به سمت من حرت میکنه... با چشای گرد شده به پسره نگاه میکنم و نمیدونم چیکار باید کنم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
همینکه به من میرسه به فارسی میگه: سلام بانو
متعجب سلامی زمزمه میکنم
پسر: شما انگیسی بلد هست؟
لبخندی میزنم و سری به نشونه ی آره تکون میدم
نفسی از سر آسودگی میکشه و به انگیسی میگه: فارسی خیلی سخته
نمیدونم چی بگم فقط زمزمه میکنم: یادگیریه هر زبانی سختیهای خودشو داره
پسر: درسته حق با شماست... فکر کنم شما هم تو این هتل ساکن هستین... درسته؟
-بله
پسر: میتونم از چهره ی شما بانوی ایرانی یه طرح بزنم؟
خندم میگیره... آخه قیافه ی من چیه؟.. که این پسره بخواد ازش طرح هم بزنه
به انگلیسی جواب میدم: فکر نکنم اونقدرا چهره ی جذابی داشته باشم که بخواین یه طرح ازش بزنید
اخمی میکنه و در جواب حرفم میگه: این حرفو نزنید چهره ی دلنشین و شرقیه شما به من حس خیلی خوبی میده
-شما لطف دارین.. اگه فرصتی بود خوشحال میشم
پسر متعجب میگه: شما ایران زندگی میکنید؟
-بله.. چطور؟
پسر: اگه چهره ی شرقیتون نبود اصلا نمیتونستم تشخیص بدم ایرانی هستین
لبخندی میزنم و زیر لب تشر میکنم
در ادامه هم میگم: امیدوارم از گشت و گذار در ایران لذت ببرین و سفر خوبی رو براتون باشه
پسر: ممنون.. فقط من و دوستم تا یک ماه آینده تو همین هتل اقامت داریم هر وقت فرصتی داشتین خوشحال میشیم که یه سر بهمون بزنید تا یه طرح از چهره ی زیباتون بزنم
-حتما
صدای سروش رو از پشت سرم میشنوم که میگه: فقط همینو کم داشتم
متعجب به عقب برمیگردم نمیدونم از کی نزدیک من واستاده... با حرص چند قدم فاصلش رو با من طی میکنه و کنار من وایمیسته.. پسره با دیدن سروش لبخندی میزنه و سلام میکنه
سرش با اخمای در هم زیر لبی جواب میده
پسر رو به من میگه: بانوهای ایرانی برای من واقعا منحصر به فردن.. خصوصیات خاصی دارن که تا الان کمترجایی دیدم
سروش نفس عمیقی میکشه و میگه: در مورد مردهاشون نشنیدین؟
پسر متعجب به سروش نگاه میکنه اما سروش با حرص ادامه میده: که تا حد مرگ روی بانوهای عزیزشون حساسن؟
پسر با حیرت به ما نگاه میکنه... معلومه که متوجه ی منظور سروش نشده
سروش یه لبخند زورکی تحویل پسره میده و میگه: ببخشید ما عجله داریم
پسر:اوه.. بله.. متاسفم که وقتتون رو گرفتم
سروش زیرلبی به فارسی میگه: خوبه میدونی و شرت رو کم نمیکنی؟
با اخم به سروش نگاه میکنم
پسر: بله؟
-از صحبت با شما نهایت لذت رو بردیم
پسر میخنده و میگه: ممنون
سروش دستم رو آروم تو دستش میگیره و یه خداحافظیه زیرلبی تحیل پسره میده.. هنوز من دهنمو باز نکردم تا با پسره خداحافظی کنم من رو دنبال خودش میکشه
-این رفتارا یعنی چی سروش؟
ابرویی بالا میندازه چپ چپ نگام میکنه
سروش: نه.. میبینم که خوشت اومده
خندم میگیره.. بعد مدتها دلم میخواد یه خورده حرصش بدم
-اتفاقا.. آره... خیلی دوست دارم یه نقاشی از چهره ام داشته باشم.. چرا نذاشتی باهاش حرف بزنم؟
با جدیت و در عین حال حرصی میگه: تو مثله اینکه بدجور تو دلت مونده بود با این زبانی که بلدی با یه خارجی حرف بزنی
چشم غره ای بهش میرم
ولی اون با خونسردی ادامه میده: نترس دور دنیا میبرمت تا هر چقدر دوست داری با خارجیا حرف بزنی.. فقط یه امشب رو جون من کوتاه بیا که ظرفیتم تکمیله
و در آخر هم یه نگاه خسته و سرزنشگر بهم میندازه... دلم براش میسوزه... نگام رو ازش میگیرم و دیگه چیزی نمیگم... همین که به اتاق مورد نظر میرسم دلم میگیره... بغض بدی تو گلوم میشینه.. احساس غریبی میکنم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
سروش: ترنم چیزی شده؟
به زمین نگاه میکنم و غمگین میگم: نه.. همه چیزخوبه
دستش رو جلو میاره و چونم رو میگیره.. آروم چونم رو بالا میاره و میگه: مطمئنی؟
سری تکون میدم
سروش: قرصات رو تو کیفت دیدم ولی نمیدونم همه شون رو با خودت داری یا نه.. اگه کم و کسری ای هست بگو برات تهیه کنم
آروم زمزمه میکنم: نه... همه شون تو کیفمه
سروش: خوبه
کارتی رو به سمتم میگیره و میگه: این کارت هم دستت باشه که اگه شمارم رو حفظ نیستی یا در کل یادت رفته بتونی باهام در تماس باشی... اتاقت تلفن داره.. عر مشکی داشتی خبرم کن... دلم نمیخواد واسه ی اون پسره هم زنگ بزنی.. خودم همین امشب باهاش تماس میگیرم
کلید رو به سمتم میگیره و میگه: حالا هم برو تو اتاقت
بغضم بیشتر میشه.. سریع کلید رو از دستش چنگ میزنم و میگم: باشه
سروش: راستی؟
نگاش میکنم
سروش: فردا صبح من جایی کار دارم اما با ماشین هتل هماهنگ کردم که سر ساعت تو رو به شرکت ببره
میخوام اعتراض کنم که یاد حرفای سروش میفتم... حوصله ی کل کل و دعوا رو ندارم.. خودم فردا صبح میرم پیش مهران بعد که رفتم شرکت بهش میگم.. اینجوری دیگه تو عمل انجام شده قرار میگیره و نمیتونه کاری کنه
بی حوصله یه باشه ی الکی میگم
سروش: ترنم مستقیم میری شرکتا
سری تکون میدم و پشتم رو بهش میکنم
بغضی که تو گلوم نشسته بدجور اذیتم میکنه... همینکه در رو باز میکنم یه قطره اشک از چشمام سرازیر میشه بدون اینکه برگردم با صدایی که سعی میکنم نلرزه میگم: خداحافظ
هر چند با همه ی تلاشم لرزشی تو صدام حس میکنم.. وارد اتاق میشم
سروش هم غمگین میگه: خداحافظ
دلم از این خداحافظی بیشتر میگیره.. در رو میبندم و چشمام رو میبندم.. حس بدی دارم.. حس آدمای آواره ای که هر شبش رو یه جا میگذرونه و یه سقف ثابت بالای سرش نداره..آروم آروم از روی در سر میخورم و روی زمین میشینم.. اشکام از این همه بی کسی جاری میشن.. دستام رو جلوی دهنم میگیرم تا صدای هق هقم بلند نشه.. میدونم رفتارم بچه گونه به نظر میرسه ولی برام سخته که بی کس و غریب دور از همه باشم... غرورم هم قبول نمیکنه برم پیش پدربزرگ و عموم... دلم هم نمیخواد به خونه ی پدریم برگردم.. درست هم نیست که بخوام با سروش و مهران زندگی کنم... طاهر هم که از خداشه جایی رو پیدا کنه میدونم در اولین فرصت خبرم میکنه.. پس چاره ای ندارم به جز اینکه با این تنهایی انس بگیرم...
با صدای ضربه هایی که به در میخوره متعجب میشم
زیر لب زمزمه میکنم: این موقع شب کی میتونه باشه؟
یه خوررده میترسم... از رو زمین بلند میشمو اشکام رو پاک میکنم
سروش: ترنم منم... در رو باز کن
با شنیدن صدای سروش نفسی از سر آسودگی میشم و در رو باز میکنم
سروش با دیدن من حیرت زده نگام میکنه
-چی شده؟... چرا برگشتی؟
با اخم به داخل هلم میده و خودش هم به داخل اتاق میاد.. در رو پشت سر خودش میبنده و میگه: این چه وضعشه؟
با تعجب میگم: چی میگی؟
سروش: چرا باز گریه کردی؟
سرم رو پایین میندازمو با انگشتام بازی میکنم
سروش: مگه بهت نگفتم هر مشکلی داشتی بهم بگو
...
عصبی میگه: وقتی دارم باهات حرف میزنم منو نگاه کن
آروم سرم رو بالا میارمو مستقیم نگاش میکنم
سروش: آخه من با تو چیکار کنم ترنم؟... چرا این همه گریه میکنی؟
چنگی به موهاش میزنه و با ناراحتی میگه: روز به روز داری ضعیف تر میشی... دوست ندارم آب شدنت رو ببینم
آروم گونه ام رو نوازش میکنه و آهی میکشه
مهربون ادامه میده: با خودت این کار رو نکن ترنم... من تحمل از دست دادن دوبارت رو ندارم
دلم براش میسوزه.. دستش رو تو دستام میگیرمو میگم: من خوبم سروش.. باور کن چیزی نشده.. من فقط یه خورده دلم گرفته بود
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
سروش: هر وقت دلت گرفت با من حرف بزن.. من رو شریک غصه هات کن ولی اینجوری با روح و روان خودت بازی نکن... باشه؟
لبخندی میزنم سری تکون میدم
-حالا به خاطر چی برگشتی؟
آروم میزنه رو پیشونیشو میگه: با این کارات هوش و حواس واسه ی آدم نمیذاری
فقط نگاش میکنم و چیزی نمیگم
لبخندی میزنه و میگه: اومدم بگم یه اتاق دیگه هم گرفتم
متعجب نگاش میکنم
سروش: من هم همینجا میمونم تا احساس تنهایی نکنی... اصلا نترس و شب رو با خیال راحت بخواب.. هر وقت هم کار داشتی باهام تماس بگیر.. حرص اون پسره رو هم نخور براش زنگ زدم
باورم نمیشه.. از شدت خوشحالی دوست دارم بپرم بغلش کنم اما جلوی خودم رو میگیرم با همه ی اینا مطمئنم که برق چشمام رو نمیتونم مخفی کنم
سروش که انگار متوجه ی تغییر حالتم شده میخنده و بینیم رو بین انگشتاش محکم فشار میده
-آخ
به عقب هلش میدم و میگم: چیکار داری میکنی؟
همونجور که من دماغم رو میمالم اون میخنده و میگه: قیافتو اینجوری نکن بغلت میکنم میبرم اتاق خودما
چپ چپ نگاش میکنم که با خنده ادامه میده: اصلا چرا ببرم اتاق خودم.. اتاق تو هم که تختش دو نفره هست
خندم میگیره
سروش: آفرین کوچولوی من همیشه اینجوری بخند.. دیگه غمتو نبینما
بیشتر میخندم که دیگه طاقت نمیاره و محکم بغلم میکنه
سروش: وای ترنم.. وقتی اینجوری نگام میکنی و مهربون میخندی طاقتم رو از دست میدم
چیزی نمیگم... با این حرفش یه جورایی دلم بیشتر میگیره
سروش: دوستت دارم کوچولوی من
تو دلم میگم: من هم همین طور تنها امید زندگیم
من رو از آغوشش بیرون میاره و با لبخند سر تا پای من رو برانداز میکنی
یهو میگه: وای
با ترس میگم: چی شد؟
ولم میکنه به لباسای تنم اشاره میکنه
سروش: اصلا یادم رفته بود.. امشب میخوای چی بپوشی؟... تو که لباس خواب نداری؟
-ترسیدم.. فکر کردم چی شده؟... خب با همین لباسام میخوابم دیگه
سروش همونجور که به شلوار جینم زل زده میگه: چقدر هم که تو با جین خوابت میبره
هنوز هم تک تک عادتامو یادته.. آخ سروش ایکاش میدونستی با این کارات تا چه حد تصمیم گیری رو برام سخت میکنی؟... اصلا چه جوری از سر خودم بازت کنم
با لبخند زورکی میگم: نگران نباش.. شلوارمو در میارم
سروش: آره که تا صبح با اون وضع پتو انداختنت و اون پاهای لخت یه سرمای درست و حسابی بخوری
دلم از این همه محبت زیر و رو میشه... ایکاش زودتر بره.. هر لحظه که میگذره بی تاب تر میشم... حتی اگه بخوام به گذشته ها هم نگاه کنم میبینم همیشه نگرانم بود... یاد اون روزی میفتم که از بابام کتک خورده بودم اون روز هم تا سروش منو دید نگرانی تو چشماش نشست... حتی از طاهر هم بامحبت تره... من جلوی طاهر کتک خوردم ولی اون کاری نکرد اما سروش اون توی اون روزا هم حتی تحمل این رو نداشت که من کتک بخورم
سروش: فهمیدم
-چی؟
سروش: حواست کجاست بچه؟.. میگم فهمیدم.. تو ماشین چند دست پیراهن دارم.. آخرین بار که دادم اتوشویی یادم رفت خونه بذارم.. الان میرم برات میارم.. حداقل بلندتره
-نمیخواد سروش.. با همین مانتوم میخوابم
سروش: نه دکمه هاش اذیتت میکنه... زود میام
لبخندی میزنم و دیگه اعتراضی نمیکنم
رو تخت میشینم و منتظرش میشم.. حدودای ده دقیقه بعد بالاخره پیداش میشه
سروش: چرا در رو نبستی؟
-گفتم الان میای دیگه لازم نیست ببندم
سروش: بیخود.. از این به بعد همین که پامو از اتاق بیرون گذاشتم در رو ببند و از پشت قفل کن
-مگه باز میخوای بیای؟
میخنده و میگه: ای بچه پررو.. عوض تشکر داری بیرونم میکنی؟
-از دست تو
پیرهنو به سمتم میگیره و میگه: به جای لباس خواب بپوش.. حداقل یه خورده برات بلنده کمتر احساس سرما میکنی؟
همین که پیراهنو از سروش میگیرم چشمم به مارکش میفته چشمام گرد میشه
-سروش دیوونه شدی این پیراهن مارکدار با اون قیمت نجومیش رو میدی من تا به عنوان لباس خواب استفاده کنم.. تا صبح که دیگه این لباس از ریخت میفته
میخنده و با مهربونی میگه: فدای سرت.. پیراهن مارکدار میخوام چیکار؟... وقتی تو قراره با این لباسا عذاب بکشی
-آخه
اخمی میکنه و میگه: اصلا اگه فردا صبح این پیراهن پر از چروک نباشه من میدونم و تو.. اینطور نباشه من برم بیرون تو هم پیراهنو بذاری یه گوشه و ازش استفاده نکنیا
نمیدونم در جواب محبتهای سروش چی بگم... فقط زیر لب میگم: ممنونم سروش
سروش: خواهش کوچولو
پشتش رو به من میکنه و میگه: خوب بخوابی
-سروش
به سمتم برمیگرده
-فقط یه چیزی؟
سروش: چی؟
-خودت چیکار میکنی؟
مهربون نگام میکنه و میگه: نگرانه من نباش عزیزم.. من راحتم... کارم هم داشتی که میدونی چیکار باید کنی؟
-اوهوم
سروش: آفرین.. یادت نره در رو از پشت قفل کنی
-باشه
سروش: خداحافظ
بدون اینکه منتظر جوابم باشه میره بیرون و در رو پشت سرش میبنده
زمزمه وار میگم: حق نگهدارت باشه آقایی
بعد از اینکه در رو قفل کردم به پیراهنش نگاه میکنم... آروم پیراهن رو به بینیم نزدیک میکنم.. بوی تلخ ادکلن مردونش تو بینیم میپیچه
زمزمه میکنم: مگه نداده اتوشویی پس چرا هنوز بوی ادکلنش رو میده
شونه ای بالا میندازمو میگم: بیخیال ترنم
لباسام رو در میارم و پیراهنش رو تنم میکنه.. یه حس خیلی خوبی دارم
آروم میرم زیر پتویی که روی تخته میخزمو میخندم... همونجور که نگاهم به سقف با لبخند به سروش فکر میکنم
زمزمه وار میگم: ایکاش تو تمام این سالها کنارم بودی سروش
چه شبا که از درد کتکای بابام نمیتونستم بخوابم وی الان سروش حتی نگران لباس خوابه من هم هست.. نمیدونه که الان با شوار جین که هیچی رو یه تیکه سنگ هم میتونم بخوابم... صد در صد اگه سروش بود هیچوقت نمیذاشت که کتک بخورم
-خیلی دوستت دارم سروش.. خیلی...
چشمام رو میبندم و با یاد سروش کم کم به خواب میرم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
نرسیده به کوچه از ماشین پیاده میشم و ماشین رو میفرستم... به سمت خونه ی مهران حرکت میکنم و با خودم فکر میکنم چه جوری مسئله ی رفتنم رو مطرح کنم که مهران ناراحت نشه... همینکه به سر کوچه میرسم سرجام خشکم میزنه
زیر لب زمزمه میکنم: ماشین سروش اینجا چیکار میکنه؟... نکنه..
با ترس جیغ خفیفی میکشم و قدمهام رو تندتر مینم
-حتما اومده به خاطر اون حرفا حساب مهران رو برسه
با نگرانی خودم رو به در میرسونم و بامیخوام با کلیدی که مهران بهم داده در رو باز کنم که متوجه میشم در بازه... میخوام در رو کامل باز کنم و برم داخل که میبینم سروش و مهران دارن باهم حرف میزنند و دعوایی در کار نیست.. نفسی از سر آسودگی میکشم و به سمت خونه ی ماندانا میرم تا بعد از رفتن سروش با مهران حرف بزنم... زنگ خونه شون رو میزنم و منتظر میشم.. این روزا حال مانی خیلی بهتر شده و خدا رو شکر میتونه یه خورده تحرک کنه
ماندانا: ترنم تویی؟.. بیا بالا
در با صدایی تیکی باز میشه
-باشه عزیزم... الان میام
ماندانا: منتظرتم
میخوام به داخل خونه برم که با صدای داد سروش سرجام متوقف میشم... با نگرانی به در خونه ی مهران نگاه میکنم و دوباره برمیگردم.. نمیدونم چیکار کنم
صدای سروش رو میشنوم که میگه: دِ نشد دِ لعنتی.. از یه طرف برای من درباره ی حال و روز خراب ترنم سخنرانی میکنی از طرف دیگه میای از ترنم خواستگاری میکنه
از لای در سروش رو میبینم که به یقه ی مهران چنگ زده و اون رو به دیوار چسبونده
مهران با عصبانیت خودش رو از دست سروش خلاص میکنه و میگه: من هر چی بهت گفتم حقیقت بوده
سروش: بنده رو خر فرض کردی.. اگه ترنم مشکلی داشت که تو بهش پیشنهاد ازدواج نمیدادی... اینو تو گوشت فرو ن مهران اون سی که تو قلب ترنم جا داره منم... سعی نکن موش بدونی... کسی که در آخر شکست میخوره من نیستم.. خودت هم خوب میدونی که چی دارم میگم
مهران: ببین سروش داری زیادی تند میری.. من حرفام رو به ترنم زدم... یه بار هم واسه ی تو میگم... من تا آخرین لحظه از ترنم حمایت میکنم......
سروش مشتی به صورت مهران میزنه و میگه: تو غلط میکنی... ترنم به حمایت تو احتیاجی نداره
دو دلم نمیدونم برم داخل یا نه.. میترسم با رفتنم اوضاع بدتر بشه
سروش: تنها کسی که از ترنم حمایت میکنه منم... به هیچ مردی اجازه نمیدم به عشق من به چشم بد نگاه کنه
سروش دستش رو بالا میبره تا دومین مشت رو بزنه که مهران دست مشت شدش رو میگیره و میگه: چته؟.. چرا افسار پاره کردی؟... من کی گفتم به ترنم به چشم بد نگاه میکنم.. من میگم اگه ترنم تو رو قبول نکرد من پیش قدم میشم
سروش با حرص مهران رو به عقب هل میده و میگه: تو – میخوری... من هیچوقت بهت اجازه نمیدم به ترنمم نزدیک بشی
مهران دستش رو روی شونه سروش میذاره بعد از کمی مکث لحنش رو آرومتر میکنه و میگه: سروش باور کن........
سروش خودش رو عقب میکشه و میگه: به من دست نزن لعنتی... چرا نمیفهمی ترنم منو دوست داره... پات رو از زندگیه من و ترنم بکش بیرون
مهران غمگین میگه: سروش من تو زندگیتون نیستم... من بیرون گودم... من میگم اگه ترنم تو رو هیچوقت قبول نکرد...........
سروش با عصبانیت میگه: هیچوقت این اتفاق نمیفته
صدای نفسهای پرحرصش رو از همینجا هم میشنوم
سروش: مهران همین امروز تکلیفم رو باهات روشن میکنم بهم بگو چی از ترنم میدونی؟
مهران: چی داری میگی؟
سروش: خودت رو به اون راه نزن
مهران: من واقعا منظورت رو نمیفهمم
صدای پرتمسخر سروش تو گوشم میشینه و ضربان قلبم بالاتر میره
سروش: آقا مبادیه ادب دارم بهت میگم چی از ترنم میدونی که مدام بهم اخطار میدی؟
مهران: من کی بهت اخطار دادم. فقط میگم اینقدر آزارش نده... یه خورده باهاش مراعات کن... مطمئن باش یه روزی بهت همه چیز رو میگه
سروش با داد میگه: من اون همه چیز رو الان میخوام بدونم... زندگیم رو هواست.. میفهمی؟... هر لحظه ممکنه ترنم رو از دست بدم... دارم آب شدنش رو میبینم.. قبولم میکنه.. اعتراف میکنه دوست داره.. آغوشمم پذیراست اما آخرین لحظه پا پس میکشه.. من دلیل این پا پس کشیدنه رو میخوام
با بغض زمزمه میکنم: نه مهران.. نگو.. خواهش میکنم
سکوت مهران دلهره ی من رو بیشتر و سروش رو جری تر میکنه
سروش با عصبانیت مهران رو تکون میده و میگه: همه ی حرفات دروغ بود آره.. میخوای یه کاری کنی که ترنم رو از من دور کنی
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
مهران غمگین تر از همیشه میگه: نه سروش
سروش چنگی به موهاش میزنه و با داد میگه: حتما این پا پس کشیدنای ترنم هم تقصیر توهه... آره... حتما همین طوره وگرنه ترنم تو وضعیت بدتر از ایناش هم از من دست نکشید
دلم برای مهران میسوزه
با ناله میگه: چی تو گوشش خوندی عوضی؟... چی تو گوشش خوندی که با اون همه عشقی که تو چشماشه از من دوری میکنه
اشکام سرازیر میشه... دلم میسوزه... واسه ی مظلومیت مهران.. برای بدبختیه من... برای دل عاشق سروش... دلم برای این همه قربانی میسوزه... دلم نمیخواد سروش از خیلی چیزا محروم کنم ولی بعضی وقتا میمونم که کارم درسته یا نه
مهران: سروش من همیشه میخواستم کمکتون کنم
سروش با صدای بلند میخنده و میگه: تو؟... کمک؟... اگه فکر کردی مثله ترنم ساده ام و میتونی سرمو شیره بمالی کور خوندی
مهران آهی میکشه و چیزی نمیگه
سروش چشماش رو میبنده و چند تا نفس عمیق میکشه.. معلومه داره سعی میکنه خودش رو آروم کنه.. بعد از چند دقیقه میگه: هدفت واقعا کمکه؟
مهران پوزخندی میزنه
مهران: مگه لگم آره باور میکنی؟
سروش: نه ولی اگه دلیل رفتارای ترنم رو بهم بگی باور میکنم و این رو هم بدون که اگه باز بخوای من رو علاف خودت کنی ترنم رو مجبور میکنم که با ماندانا قطع رابطه کنه... درسته زنم نیست ولی خودت که دیدی دیشب نخواستم برگرده و اون هم نتونست بیاد
مهران: من بهش قول دادم سروش
سروش: به این فکر کن که اگه به من نگی ممکنه آینده ترنم تباه بشه
ایکاش به مهران چیزی نمیگفتم... از شدت دلهره پاهام رو به شدت تکون میدم
مهران هیچی نمیگه معلومه مردده
سروش که مهران رو مردد میبینه با لحنی که سعی میکنه آروم باشه میگه: مهران مطمئن باش ترنم به غیر از من با هیچکس ازدواج نمیکنه حتی اگه با کس دیگه هم ازدواج کنه هیچوقت طعم خوشبختی رو نمیچشه چون قلبش رو خیلی وقت پیش به من باخته... اگه واقعا موضوعی هست بهم بگو... این فرصت رو از من و ترنم نگیر... ترنم توی این وضعیت ممکنه با یه اشتباه کوچیک هم خودش رو هم من رو داغون تر از قبل کنه.. من به جهنم.. به ترنم فکر کن
میخوام در رو باز کنم و برم داخل که صدای مهران باعث سقوطم میشه
مهران: ترنم ممکنه هیچوقت نتونه مادر بشه
سکوتی که بین سروش و مهران به وجود میاد غمگین تر از قبلم میکنه
همونجور که روی زمین پخش شدم سعی میکنم بلند شم ولی موفق نمیشم.. خودم رو بدون کوچیکترین سر و صدایی به سمت دیوار میکشونم و سرم رو روی پاهام میذارم... فقط شانس آوردم اوله صبحه و کسی توی کوچه نیست
سروش حیرت زده میگه: تو چی گفتی؟
مهران: میدونم سخته... شاید با ترنم بودن واست به قیمت بچه دار نشدنت تموم شه واسه همینه که ترنم داره ازت میگذره
از لای در نگاه ناباور سروش رو میبینم
غمگین میگه: چه بلایی سر ترنمم اومده؟
مهران: بچه.......
سروش با داد میگه: بچه میخوام چیکار؟.. بهم بگو مگه چه اتفاقی افتاده که ترنم تا این حد آسیب دیده
باورم نمیشه که اینجا هم من براش در الویت هستم.. اشکام از روی چونم سر میخورن و به روی دستام میریزن
مهران سری تکون میده و میگه: مثله اینکه یه روز پیمان و نریمان برای کارای ماموریت ترنم رو تنها میذارن و منصور هم گیرش میاره
سروش با ترس میناله: خب؟
مهران: هیچی دیگه.. به قصد کشت زیر مشت و لگدش میگیره و تا حد مرگ شکنجه اش میکنه.. همین که زنده موند خیلی شانس آورد
سروش با بغض میگه: پس چرا چیزی بهم نگفت؟... من که گفتم همه جوره پشتشم
مهران: نمیخواست پاسوزش بشی
سروش پوزخندی میزنه و میگه: پاسوز؟
سروش رو میبینم که بی توجه به مهران به سمت در میاد و همونجور میگه: پس تمام این مدت فقط و فقط به خاطر بچه ردم میکرد
خشم رو تو تک تک حرکاتش میبینم... حتی اونقدر جون ندارم که از روی زمین بلند شم
در با خشونت زیادی باز میشه و سروش از خونه خارج میشه.. میخواد به سمت ماشین بره که من رو میبینه
از بین دندونای کلید شده میگه: تو.. اینجا؟
نیم خیز میشه و به بازوهام چنگ میزنه... مهران رو میبینم که با تعجب به سمت در میاد
متعجب میگه: ترنم تو اینج........................
سروش خشن بلندم میکنه فریاد میزنه: این پسره چی میگه ترنم؟
با ترس نگاش میکنم
سروش: تمام این مدت به خاطر بچه من و خودت رو عذاب میدادی؟
حرفای مهران تو داد و فریادای سروش گم میشن
به شدت تکونم میده و میگه: آره؟
مهران: سروش؟!... آروم باش.. بیا داخل با ترنم حرف بزن
سروش خشن تر از قبل میگه: با توام ترنم؟... بگو که این پسره داره دروغ میگه.. بگو که به خاطر بچه من رو از خودت نروندی؟.. بگو که بخاطر بچه داغونم نکردی؟
هیچ جوابی واسه ی حرفاش ندارم... هیچوقت فکر نمیکردم اینقدر نسبت به این مسئله بی اهمیت باشه.. فکر میکردم عاشق بچه هاست
سروش با ناله میگه: دِ یه چیزی بگو دختر.. یه حرفی بزن.. دلم داره آتیش میگیره.. حرفای این پسره رو انکار کن... بهم بگو که اینقدر به عشقم بی اعتماد نشدی که به خاطر یه بچه قیدم رو بزنی
حس میکنم همه ی بدنم یخ بسته... فشار دستاش رو روی بازوهام بیشتر میکنه
با صدایی که به شدت گرفته میگم: سروش من نمیخواستم یه سدی باشم در مقابل آرزوهات
سروش: ولی بودی.. آره ترنم تو یه سد بودی... تنها آرزوی من رسیدن به تو بود و هست اما تو یه سدی در برابر تنها آرزوی زندگیم
-ولی آخه بچه........
فشار دستاش کم میشه و با ناباوری میگه: ترنم تو واقعا توی این مدت من رو به خاطر بچه پس زدی؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ولم میکنه و عصبی میخنده
سروش: اون هم بخاطر بچه ای که اگه با تو نداشته باشم با هیچ زن دیگه ای ندارم.. اصلا مگه من چه گلی به سر پدر و مادرم زدم که بچه های من بخوان برای من کاری کنند
با خودش میگه: سروش آروم باش... آروم باش پسر.. ترنم داره باهات شوخی میکنه
زیر لب میگم: سروش
اما اون همونطور ادامه میده: اون محاله به خاطر بچه تو رو پس بزنه و این بلاها رو سرت بیاره... تنم میدونه که بدون اون نمیتونی زندگی کنی... اون میدونه ه بچه برات مهم نیست
با داد میگه: اون میدونه که همه زندگیه تو توی لبخندای اون خلاصه میشه
اشکام رو با پشت دستم پاک میکنم و میگم: من.......
وسط حرفم میپره و میگه: تلافیه همه ی زجرایی که تو این چهار سال بهت دادمو میخوای اینجوری در بیاری؟... آره ترنم؟
سرمو به نشونه ی نه تکون میدم
بغض نشسته در گلوش باعث لرزش صداش میشه و دل من رو هم به لرزه در میاره
سروش:ترنم امروز میخوام همه ی حقای دنیا رو به تو میدم...اگه من رو نمیخوای...اگه نمبتونی من رو ببخشی... اگه تحمل کردنم برات سخته... اگه برات تبدیل شدم به بدترین کابوس زندگیت... اگه دنبال یه زندگیه جدید با یه آدمه جدیدی
اشک تو چشماش جمع میشه
سروش: باشه من میرم
اشک از چشماش جاری میشه
سروش:اگه تو اینجوری خوشحال میشی واسه ی همیشه میرم... نه تنها از این شهر حتی اگه شده باشه واسه خوشحالیه تو از این کشور هم میرم اما ترنم تو رو خدا بچه رو بهانه نکن که ازت دل بکنم چون کار تو فداکاری در حق من نیست بلکه ظلمه.. میفهمی ترنم؟... ظلمه که عاشقم باشی و به خاطر خودم از منی که دارم برات میمیرم بگذری
حس بدی همه ی وجودم رو گرفته.. یعنی تمام این مدت اشتباه میکردم
دهنم رو باز میکنم تا چیزی بگم اما ذهنم خالی از هر حرفیه
سروش به تلخی ادامه میده: میرم که غمت رو نبینم... عذابت رو نبینم.. اشکهای هر روزت رو نبینم ولی حق نداری اسم این کارو بذاری عشق... چون این کارت عشق نیست.. جنایته... جنایت در حق تویی که میگی عاشقم هستی و منی که واقعا عاشقت هستم
مهران: سروش
سروش خشن به سمت مهران برمیگرده و میگه: هیچی نگو مهران
-سروش من دلم میخواد تو هم مثله همه ی مردا بچه ی خودت رو تو آغوشت بگیری
اشکاش رو پاک میکنه و عصبی میشه
با داد میگه: تو حق نداری به جای من تصمیم بگیری؟.. میفهمی
....
همونجور که نفس نفس میزنه عصبی میگه:هه.. به خاطر بچه
....
سروش: خانوم مهرپرور برای نبخشیدن من هزار و یک دلیل وجود داره... بچه بهانه ی خوبی نیست
-چی داری میگی سروش؟
غمگین میگه: از بس مهربونی نمیتونی بگی من رو نبخشیدی.. نه؟
از شدت گریه به هق هق افتادم
سروش: از من بدت اومده واسه همین بچه رو بهانه کردی... نه؟
سرش رو به نشونه ی تائید حرف خودش تکون میده و میگه: حق داری... چرا باید هنوز هم قبولم داشته باشی.. چرا باید بهم اعتماد کنی... منی رو که در بدترین شرایط تنها گذاشتم
چشمام به شدت میسوزند
سروش: منی رو که به صمیمی ترین دوستم 4 سال پیش بهت نزدیک کردم تا انتقام گناه نکردت رو ازت بگیره
شوکه میگم: دوستت؟
رنگش میپره
متعجب نگاش میکنم ولی یهو با لحنی خشن میگه: آره دوستم...اشکان، همکارت دوست صمیمیه من بود
به سختی نفس میکشم میکشم
تلخ میخنده و غمگین ادامه میده:ممیخواستم کاری کنه تا عاشقش بشی بعد ولت کنه
حس میکنم اکسیژنی تو اطرافم نیست... نفسم اصلا بالا نمیاد
سروش: مثل کاری که که فکر میکردم با من کردی اما مثله همیشه وسطش کم آوردم و نتونستم
تحمل این حرفا رو ندارم
میناله: آره ترنم نتونستم... هر جور با خودم کلنجار رفتم نشد... ترسیدم واقعا عاشقش بشی... اگه عاشقش میشدی من میمردم
دوباره اشک تو چشماش جمع میشه اما با همه ی توانش از ریزش دوباره ی اشکاش جلوگیری میکنه
با چشمایی بی روح و لحنی تلخ ادامه میده: هر چند این در برابر بلاهایی که سرت آوردم هیچی نیست.. تو بیشتر از اینا دلیل واسه متنفر شدن از من داری
دلم میخواد انکار کنم و بهش بگم این طور نیست.. که ازش متنفر نیستم.. که دوستش دارم ولی نمیدونم چرا حتی نمیتونم به خوبی نفس بکشم
پشتش رو به میکنه و با بی رحمی میگه: میرم ترنم... واسه ی همیشه... از تو گله ای ندارم هر وقت هر کمکی خواستی میتونی روی من حساب کنی... مطمئن باش ازت دریغ نمیکنم.
چشمم به ماندانا میفته که صورتش از اشکاش خیسه
سروش: خوشبخت بشی عشقم
لحظه به لحظه ازم دورتر میشه... دستام رو میارم بالا ولی اون نمیبینه... سرم رو به دیوار تکیه میدم.. خبری از مهران نیست نمیدونم از کی رفته اما ماندانا رو میبینم که به سمت من میاد
ماندانا: ترنم.. عزیزم
به ماندانا نگاه میکنم ولی هیچ حرفی به زبونم نمیاد
صدای روشن شدن ماشینش رو میشنوم
باورم نمیشه اون چشمای بی روح.. اونکلام بی رحم.. اون حرفای تلخ نمیتونه واسه سروش منباشه
ماشین سروش میپیچه و به سرعت از کوچه خارج میشه و من فقط به مسیر رفتنش نگاه میکنم
مهران رو کنارم میبینم که لیوان آب رو به زور به دهنم نزدیک میکنه
ماندانا: مهران چرا ترنم هیچی نمیگه؟
مهران: شوکه شده
بعد خطاب به من ادامه میده: بخور ترنم... یه خورده اب بخور
به زور چند جرعه آب میخورم ولی همه ی حواسم پیش حرفای سروشه
بالاخره سکوتم میشکنه و با صدای بلند شروع یکنم به گریه... خ=گریه این بارم خیلی دردناک تر از دفعه های قبله
باورم نمیشه که رفت.. اون هم واسههمیشه
- مانی سروشم رفت.. واسه ی همیشه تنهامگذاشت
ماندانا آروم من رو تو بغلش میگیره و زمزمهمیکنه:همه چیز درست میشهعزیزم
مهران مهربون نگام میکنه و میگه: اون دوستت داره ترنم... نگران هیچ چیز نباش
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
******
&&سروش&&
همونجور که بدون مقصد معینی داره میرونه با عصبانیت زیر لب میگه: خراب کردم... دوباره گند زدم به همه چیز...
کنار خیابون پارک میکنه و مشتی به فرمون میزنه
با ناراحتی میگه:بالاخره که باید موضوع اشکان رو میگفتم
سرش رو روی فرمون میذاره و خودش جواب خودش رو میده: ولی نه الان.. نه تو این موقعیت... با کلافگی سرش رو از روی فرمون برمیداره به خیابون نگاه میکنه
-نکنه واقعا از دستش بدم؟
...
-اصلا الان باید چه غلطی کنم؟... اگه تا الان امیدی داشتم که قبولم کنه بعد از زدن اون حرفا همون یه ذره امید رو هم ندارم
غمگین ادامه میده: حتی حرفامو انکار نکرد... نکنه واقعا از من بدش میاد
با صدای زنگ گوشیش به خودش میاد با بی حوصلگی نگاه به شماره میندازه.. اشکانه
میخواد رد تماس بزنه که از روی بیحواسی دستش میخوره و تماس برقرار میشه
چیزی نمیگه
اشکان:الو... سروش... الو... کجایی پسر؟
به ناچار با صدایی که به زور درمیاد میگه: سلام
اشکان چند لحظه مکث میکنه و میگه: سروش چیزی شده؟
پوزخندی میزنه : آره.. بدبخت شدم.. وضعم از قبل هم داغون تره
اشکان نگران ادامه میده: چی میگی سروش؟... نکنه اتفاقی برای ترنم افتاده؟
بی توجه به حرف اشکان میگه: میدونی چرا ترنم منو پس میزد؟
اشکان یهو ساکت میشه و بعد از چند ثانیه میگه: بالاخره فهمیدی؟... چرا؟
- آره.. فهمیدم... بخاطر یه دلیل مسخره....میگه به خاطر بچه ولی من میدونم اینا بهانه ست اون دیگه منو نمیخواد اشکان
اشکان: چی میگی سروش؟
-مهران میگه ترنم ممکنه هیچوقت بچه دار نشه
اشکان: وای
-دیگه نمیدونم باید چیکار کنم حس میکنم منو نمیخواد... فکر میکنم دارم خودمو به زور بهش تحمیل میکنم
اشکان: نگو دوباره گند زدی به همه چیز
-چرا.. دقیقا همین کار رو کردم
اشکان: سروش
-امروز حتی حرفام رو انکار هم نکرد؟
اشکان: کدوم حرفا؟.. چی میگی سروش؟
با کلافگی شروع به تعریف کل ماجرا مینه
هیچ صدایی از اشکان در نمیاد
-گفتم حالا که این همه باعث عذابتم واسه ی همیشه از زندگیت میرم بیرون
صدای داد اشکان رو میشنوم: تو چه گهی خوردی سروش... هیچ حالیته چیکار کردی؟... تو که بدون اون نمیتونی زندگی کنی چرا بلوف زدی؟
- نمیخواستم اینجوری بشه
اشکان: مدام همینو میگی.. اشتباه پشت اشتباه... تو که تازه تونسته بودی اونو به خودت نزدیک کنی خب الان هم با ملایمت باهاش رفتار میکردی تا موضوع حل بشه
-اون لحظه ای که ترنم رو دیدم خون جلوی چشمام رو گرفته بود.. هر چند شاید اینجوری بهتر باشه
اشکان: هیچ معلومه چی داری میگی؟
-خسته ام اشکان... بیشتر از همیشه... کم کم دارم به این نتیجه میرسم که نکنه واقعا باعث عذابش خستم
اشکان: دیوونه شدی؟... اون فقط نمیخواست تو رو از نعمتی مثل پدر شدن محروم کنه
-اون حق نداشت به جای من تصمیم بگیره
اشکان: اون وضعیتش خوب نیست سروش.. باید درکش کنی
چنگی به موهاش میزنه و میگه: میدونم.. میدونم ولی اون لحظه اونقدر عصبی بودم هیچی حالیم نبود... تو این مدت به همه چیز فکر میکردم به جز بچه... اصلا احتمالش هم نمیدادم ترنم بخواد بخاطر این موضوع بی ارزش عذابم بده
با پوزخند ادامه میده: بچه
اشکان: تو واقعا بچه برات بی ارزشه؟
-وقتی ترنم قرار نیست مادر بچم باشه کس دیگه ای هم مادر بچم نمیشه اشکان... من اگه بچه ای رو هم دوست داشته باشم اون بچه ی ترنمه
اشکان: آخه وقتی این همه دوستش داری پس چرا نمیتونی خودت رو کنترل کنی.. مگه اون روانشناسه بهت نگفت به اعصابت مسلط باشی
-چرا
اشکان: پس معنیه این رفتارا چیه؟
-نشد دیگه.. میگی چیکار کنم؟... همه از من انتظار دارن خودمو کنترل کنم.. قبول کن اگه عذابای من بیشتر از ترنم نبوده کمتر از اون نبوده... دیگه هیچی دست خودم نیست.. بعضی وقتا میگم دوستم داره بعضی وقتا میگم از من متنفر شده.. بعضی وقتا میگم مزاحم زندگیشم... بعضی وقتا میگم شاید هنوز امیدی باشه.. بعضی وقتا میگم حق داره دیگه منو نخواد
اشکان: سروش
-آخ.. اشکان دارم دیوونه میشم.. صد در صد همین روانشناس ترنم نبود تا الان هزار بار دیوونه شده بودم.. بعضی وقتا که میرم باهاش حرف میزنم سبک میشم
اشکان: سروش همه چیز درست میشه.. مطمئن باش.. خودت هم میدونی که ترنم دوستت داره
-امروز تا آخرین لحظه هم منتظر بودم صدام کنه و بگه سروش نرو.. هر قدم که به ماشین نزدیک تر میشدم و از ترنم دورتر قدمهام رو وتاه تر میکردم تا شاید فرجی بشه
اشکان: اون هم لابد تو شوک بود
-اشکان نکنه واقعا از دستش بدم؟... با اون حرفایی که زدم
اشکان: نترس.. ترنم اول و آخر ماله خودته
آهی میکشه و میگه: خدا کنه
اشکان: فردا یه زنگ بهش بزن تا با هم حرف بزنید
-نه اشکان
اشکان: یعنی چی؟
-میخوام یه مدت دور و ورش نپلکم تا بتونه راحت تصمیم بگیره... من به این نتیجه رسیدم که خیلی خودخواهانه دارم عمل میکنم
آرومتر از قبل ادامه میده: شاید واقعا دارم عذابش میدم
اشکان: این حرفا چیه میزنی؟
-اشکان من باید برم... کار نداری؟
اشکان: سر............
بدون اینکه توجه ای به حرف اشکان داشته باشه تماس رو قطع میکنه و گوشی رو خاموش میکنه
یاد حرف دکتر میفته که بهش گفته بود میدونم اومدی پیش من که سبک بشی ولی این رو برادرانه بهت میگم خودت رو به ترنم ثابت کن.. نشون بده که در هر شرایطی ازش حمایت میکنی ولی هیچوقت به زور متوسل نشو
این حرفو از خیلیا شنیده بود از پدرش.. از سیاوش حتی از سها و اشکان اما باز نمیتونست جلوی خودش رو بگیره
چشماش رو میبنده و میگه: این دفعه به هر قیمتی شده مقاومت میکنم... ترنم باید خودش انتخاب کنه... نباید اجباری در کار باشه
یکی ته دلش میگه: نکنه از دستش بدی
و این ناامیدتر از قبلش میکنه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
******
&&ترنم&&
ماندانا: ترنم اگه همینطور به گریه کردن ادامه بدی که هیچی ازت نمیمونه
از جام بند میشم و میگم: باید برم بهش بگم که دوستش دارم
مهران: بشین بچه... برای هزارمین بار الان سروش عصبیه... بذار واسه ی فردا صبح
ماندانا دستمو میکشه و مجبورم میکنه دوباره بشینم
-نکنه دیر بشه... گفت واسه همیشه میره
ماندانا آهی میکشه و میگه: هر چند ازش متنفرم و دوست نداشتم دوباره پا به زندگیت بذاره اما حرفای امروزش باعث شد به این فکر کنم که اون عذاب کشیده... نگران نباش معلومه که برمیگرده
-اگه برنگشت؟
مهران: یعنی سر عقل اومده
ماندانا با اخم میگه: مهران
مهران: ای بابا تو که نمیذاری من حرف بزنم.. منظورم اینه سر عقل اومده و میخواد اجازه بده ترنم خودش تصمیم بگیره
ماندانا: مگه تا الان غیر از این بود؟
مهران: خب.....
وسط حرف مهران میپرم و میگم: مهران مطمئنی هنوز دوستم داره
مهران میخنده و میگه: جک تعریف میکنی؟.. سروش هیچوقت نمیتونه ازت متنفر بشه
-نکنه باز من رو از خودش برونه
ماندانا: غلط میکنه
ته دلم خالی میشه یعنی ممکنه
مهران: ماندانا
ماندانا نگاهی به من میندازه که رنگم مثل گچ شده با نگرانی میگه: چت شد ترنم؟
-یعنی واقعا ممکنه قبولم نکنه؟
ماندانا تازه متوجه ی حرفش میشه و میگه: نه عزیزم.. این حرفا چیه؟.. من خودم با چشمای خودم عشقش رو دیدم پس ترس به دلت راه نده.. من از دستش عصبیم یه چیزی واسه خودم میگم
-واقعا؟
ماندانا: آره گلم... روزی که برای آخرین بار دیدمش کنار سنگ قبری که اسم تو حک شده بود نشسته بود و داشت با سوز و گداز با تو حرف میزد قبل از اثبات بیگناهیه تو هم همین جا اومد و کلی در مورد گذشته ی تو پرس و جو کرد ولی از اونجایی که من فکر میکردم میخوای فراموشش کنی چیزی بهت نگفتم.. ترجیح میدادم یه شخص جدید رو وارد زندگیت کنی.. حتی چند روز پیش که اینجا اومده بودی عمه ی امیر تو رو دیده بود و ازت خوشش اومده بود
مهران با چشمای گرد شده میگه: واسه ی سامان؟
ماندانا: آره
متعجب میگم: تو چی گفتی؟
ماندانا: بهش گفتم جدیدا خواهرت فوت شده حال و روزت زیاد خوب نیست میخواستم بعدا در این مورد باهات حرف بزنم
مهران لبخند غمگینی میزنه و میگه: مرد زندگیه ترنم فقط یه نفره
ماندانا هم سری تون میده و میگه: آره... امروز من هم به این نتیجه رسیدم.. هر چند ازش دل خوشی ندارم ولی انگار تو هنوز هم دیوونه ی سروشی.. فردا برو شرکت باهاش صحبت کن
مهران: پس یه شام عروسی هم از همین الان افتادیم
ماندانا: شکم پرست
مهران با شیطنت میگه: نگو که ته دلت برای شام عروسی خوشحال نیستی
ماندانا چشم غره ای بهش میره و میگه: همه مثله جنابعالی نیستن.. من برای خوشحالیه ترنم خوشحالم.. تو هم دیگه گمشو برو شرکت تا ترنم هم یه خورده استراحت کنه... تا کی میخوای همه ی کارا رو به دوش امیر بدبخت بندازی
مهران: یه خورده ادب و نزاکت بد نیستا.. مثلا داداش بزرگت هستم.. امیر هم وظیفشه
ماندانا: میری بیرون یا خودم پرتت کنم
مهران از جاش بلند میشه و بی توجه به ماندانا خطاب به من میگه: امروز خوب استراحت کن تا فردا بتونی با انرژیه کامل پیش سروش بری
لبخند مهربونی میزنم و میگم: ممنونم مهران
ابرویی بالا میندازه و با شیطنت میگه: بابت چی خانوم خوشگله؟
-بابت همه چیز... تو این مدت خیلی اذیتت کردم
مهران: اون که البته... باید با اون شوهر قلچماقت همه رو جبران کنی
ماندانا: هر کاری انجام دادی وظیفت بود.. حرف از جبران مبران نزن که کلامون میره تو هم
مهران: یه جور حرف میزنی انگار تو میخوای جبران کنی.. بذار حداقل یه شام بیفتم
ماندانا: نه مثل اینکه تنت میخاره
مهران: آخ گفتی بیا یکم این پشتمو بخارون
ماندانا با حرص کوسن به سمتش پرتاب میکنه که مهران جاخالی میده و با خنده میگه: نشونه گیریت افتضاحه
ماندانا میخواد بلند شه که مهران پا به فرار میذاره و با داد میگه: خداحافظ ترنم
ماندانا با حرص میگه: بچه پررو
-چیکارش داری بچه رو؟
ماندانا نگاه متعجبی به من میندازه و میگه: به این نره غول میخوره بچه باشه... پستونک برای سیسمونی خریدما هر وقت گرسنش شد بگو بهش بدم.. واسه ی بچه ی خودم یکی دیگه میخرم
لبخند غمگینی میزنم و چیزی نمیگم.. حتی حوصله ی کل کل رو هم ندارم
ماندانا: آخه عزیز من چرا اینقدر خودت رو ناراحت میکنی؟
-حق با سروش بود نباید ازش مخفی میکردم.. مهران بارها و بارها بهم گفت ولی آخه اون قبلنا میگفت عاشق بچه ست
ماندانا: چرا بهم چیزی نگفتی ترنم؟
-نمیخواستم ناراحتت کنم.. وضع خودت هم خوب نبود
ماندانا: از دست این کارای تو.. آخر سر این فداکاریها کار دستت میده.. اون مهران گور به گور شده رو هم به وقتش کچل میکنم تا دیگه چیزی رو از من مخفی نکنه
ماندانا همینجور داره حرف میزنه ولی من همه ی فکر و ذکرم پیش سروشه
ماندانا تکونم میده و میگه: ترنم کجایی؟
-هان؟
ماندانا با دیدن این حالت من چشماش غمگین میشه
ماندانا: ترنم، عزیزم تو رو خدا با خودت اینکار رو نکن
سرم رو بین دستام میگیرم و با ناراحتی میگم: ماندانا حس میکنم دارم دیوونه میشم.. اگه همین طور بخوام به رفتارام ادامه بدم صد در صد راهیه تیمارستان میشم... نمیدونم چه مرگمه... دلم سروش میخواد ولی تا وقتی کنارش بودم مدام میترسیدم به خاطر من دیگه نتونه بابا بشه اما الان پشیمونم... میدونم خودخواهیه ولی دلم میخواد باز هم کنارم باشه و با محبت باهام حرف بزنه... وقتی گفت اگه من نباشم با کس دیگه هم ازدواج نمیکنه تا بچه دار بشه تازه به عمق ماجرا پی بردم
ماندانا آروم زمزمه میکنه و میگه: بهت قول میدم فردا همه چیزبه خوبی و خوشی تموم میشه
-ماندانا مطمئنی؟
ماندانا: شک ندارم.. هیچوقت به این اندازه مطمئن نبودم
-دلم شور میزنه
ماندانا: بیخود
-با اون حال خرابی که از اینجا رفت نکنه بلایی سر خودش بیاره
ماندانا با اخم میگه : جمع کن خودتو.. این چه وضعشه؟... آدم هم اینقدر شوهر ذلیل... اگه تو زندگی بخوای اینجوری رفتار کنی که بیچاره ای... تا سروش بگه آخ تو از شدت گریه و غصه خودکشی کردی و مردی... زن باید سیاست داشته باشه
بی توجه به حرف ماندانا همه ی هوش و حواسم پیش سروشه
ماندانا که قیافه ی من رو میبینه... به بازوم چنگ میزنه و میگه: انگار دارم یاسین تو گوش خر میخونم
خودش میگه: پاشو.. پاشو که تو آدم بش نیستی
متعجب میگم: کجا؟
ماندانا بدون اینکه جواب من رو بده دستم رو میکشه و من رو به سمت اتاق میبره
-ماندانا چیکار میکنی؟
در رو باز میکنه و من رو به داخل اتاق هل میده
ماندانا: میرم برات قرص بیارم تا بخوری و بخوابی وگرنه با این خودخوریا خودت رو به کشتن میدی
-ولی من خوابم نمیاد
ماندانا: چرا خوابت میاد فقط خودت خبر نداری... به چشمات نگاه کن از شدت بی خوابی قرمز شده
-ولی اینا به خاطر گریه هایی هست...........
بی توجه به حرف من از اتاق خارج میشه و با خودش میگه: باید چند جلسه واسش کلاس شوهرداری بذارم... اینجوری نمیشه... اینجوری سروش رو سرش سوار میشه...
لبخندی رو لبم میشینه.. شونه ای بالا میندازمو مانتوم رو از تنم در میارم... با یاد سروش روی تخت دراز میکشم و به سقف خیره میشم
*****
با ناراحتی به ساعت نگاه میکنم... دیروز رو با کلی مکافات گذروندم و چند لقمه غذا هم بیشتر از گلوم پایین نرفت.. دیشب خونه ی ماندانا موندم و خدا رو شکر مادر ماندانا هم فقط چند ساعتی خونشون موند و بعد رفت.. ماندانا هم به دروغ بهش گفته بود که من دیرتر میرم خونه چون مامان و بابام خونه نیستن.. تازه مادر ماندانا خیلی هم با محبت تو اون چند ساعت باهام رفتار کرد که نمیدونم اگه موضوع زندگیه من رو میدونست باز همین رفتارو میکرد یا نه... صبح زودتر از همیشه از خونه زدم بیرون و با اتوبوس خودم رو به شرکت رسوندم... خدا رو شکر هنوز یه خورده از پولی که مهران بهم داده بود برام مونده اما از وقتی که به شرکت رسیدم تا همین الان هیچ خبری از سروش نیست دارم از نگرانی میمیرم
نگاهی به ساعت میندازم.. ساعت یازده شده و هنوز هم سروش نیومده... توی اتاق سروش مدام راه میرم و به ساعت نگاه میکنم.. چند بار هم از تلفنش استفاده کردم و با موبایلش تماس گرفتم ولی گوشیش خاموشه
زیرلب زمزمه میکنم: شاید این منشی بتونه شماره تلفن خونه ی سروش رو برام پیدا کنه.. بالاخره بعضی مواقع که سروش در دسترس نیست و وجودش تو شرکت لازمه منشی باید یه شماره ای داشته باشه که با رئیسش در تماس باشه یا نه؟
واقعا نمیدونم چیکار باید کنم
-ترنم خودت گند زدی الان باید بری درستش کنی
هر چند با اون رفتاری که اون باهام داره بعید میدونم کاری کنه ولی دلمو به دریا میزنم و به سمت در میرم... با دستم دستگیره در رو لمس میکنم
یه بار دیگه به ساعت نگاه میکنم.. ساعت یازده و ربعه
نفس عمیقی میکشم و در رو باز میکنم... با استرس از اتاق خارج میشمو به سمت میز منشی میرم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 33 از 39:  « پیشین  1  ...  32  33  34  ...  38  39  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

سفر به دیار عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA