انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 2:  « پیشین  1  2

تلخ و شیرین



 
قسمت نهم
چند ماهی گذشت و محسن یکسری جنس آورده بود نمونه که ما ببینیم بازارش چجوره.. بعد از پرس و جو دیدیم کشش داره ؛ یه پارتی کم آوردیم و خوب فروختیم و بازم سفارش داشتیم ؛ محسن گیر داد بیا حسابی اینبار بیاریم.من زیاد راغب نبودم اما اون اصرار کرد و هر روز با یه خانومی که رابط بود هم میلاسید هم سفارش میداد..
بالاخره هم کارشو کرد و تقریبا پول زیادی رو ریخت به حساب تا جنسها بیاد... اینقدر این خانومه حرف زد و تخفیف نقدی رو چشمگیر کرد تا تقریبا همه نقدینگی که بود رو محسن سفارش داد...
منتظر بودیم تا جنسها بیاد و به مشتریهامونم قول چند روز دیگه رو دادیم... اما...
هر چی منتظر بودیم نیومد که نیومد تا ۵شنبه خانومه تلفن جواب میداد اما از شنبه دیگه خبری نبود...به محسن گفتم چی شد؟هی طفره میرفت و میگفت مشکل پیش اومده...یا الان باهاش حرف زدم اما بعد یک هفته گفت خانومه غیبش زده و با اون کارخونه تماس گرفتیم پولی و سفارشی نرسیده بود!!!! این یعنی تیر خلاص!!!
این یعنی همه زحمتهام رفت پای هوس بازی آقا محسن... یعنی سلام دوباره به بدبختی...
یکماه همه جا رو زیر و رو کردیم اما هیچ... طلبکارهایی که چک دستشون داشتیم دیگه صبر نداشتند و باید یه کاری میکردیم... هیچ پولی نداشتیم که بخواهیم برا جبران بیاریم وسط... یه روز کلافه به محسن گفتم میشه بگی چند بار این زنیکه رو دیده بودی؟؟؟ سرشو انداخت پایین و گفت بخدا اصلا بحث اینها نبود... گفتم محسن!!! تو دیگه واسه من فیلم بازی نکن که من همه درسهاتو حفظم.. فقط موندم تو با اینهمه تجربه چطور خام شدی؟
محسن گفت تو خودتم قبول کردی همه رو گردن من ننداز.... وااای که این چقدر پررو هست...
گفتم درسته فاتحه همه زندگیمو خوندی..درسته رفتم سر خط...اما پات وایسادم... فکر نکن دارم اینارو میگم که حالا که باخت دادیم تنهات بزارم نه... همه هست و نیستم رفت و خودت وضعمو میدونی ولی به دررررک..!!!
اما تو هم مرد باش و پیش خودت به خودت بیا... من و خودت این باختو واسه هوس تموم نشدنی تو دادیم...
حالام هر چی هست و داریم میفروشیم و میدیم به طلبکار... تو هم خواستی تو اینکار بمون اما من دیگه شراکتی باهات ندارم؛ هر چی سود کردم بسه؛۱۰روزه همه چیو نقد کردم و دادم به اونهایی که طلب داشتند و رفتند اما همه عالم و آدم فهمیدند کم آوردیم؛ هر چی محسن گفت بمون از اول شروع کنیم قبول نکردم.. خودمم نمیدونستم میخوام چیکار کنم اما خوب میدونستم با طناب محسن دیگه تو چاه نرم!!!
یک هفته ای بود بیکار بودم و پول کمی که داشتم دیگه به آخرش داشت میرسید.حتی برای استارت دوباره هیچ پولی نداشتم و از طرفی با اون حرفی که تو کاسبها افتاد دیگه اعتباری نمونده بود!!
یه شب که نشسته بودم و تنهایی برا خودم خلوت کرده بودم مهرداد زنگ زد و گفت مشروب داری؟ گفتم نه.. گفت با یکی از دوستهام دارم میام اونجاو خودم میارم.
خلاصه اومدند و فتحی ( اسمش فتح الله بود) با من آشنا شد..صاحب یه آزانس ماشین بود(تاکسی سرویس) که مهردادم اونجا یه مدت کار میکرد...
خیلی زود با هم صمیمی شدیم و وقتی فهمید من چه بلایی سرم اومده گفت از فردا بیا اونجا کارت دارم و حرف میزنیم.!.چاره ای نبود..
فردا رفتم و فتحی بهم پیشنهاد داد یا بیام اونجا رزروشن بشم یا یه ماشین پیکان هم داشت و بده دستم روش کار کنم...
دومی رو انتخاب کردم و افتادم تو کار... بدجوری لجم در اومده بود...شاید ۲ ساعت میخوابیدم و شب و روز کار میکردم..شبها هم شبکار میموندم...خونه رو پس دادم و وسایلمو گذاشتم خونه بچه ها و همه زندگیم شد آژانس..
خیلی سخت بود نمیدونم کسی اینجوری تجربه کار تو آژانس داشته یا نه اما ترافیک و آدمهای جورواجور و اتفاقات روزانه و بیخوابی واقعا تحمل میخواد...
یادش بخیر.. چه روزهایی که تو ترافیک دیوونه نشدم... چه دفعاتی که از دست آدمهای خودخواه که فکر میکردند راننده و ماشینشو با هم کرایه کردند کفری نشدم!!! چه شبهایی که خواب این اتوبان همت رو رفتم و برگشتم...
چه شبهایی که بخاطر سرویس فرودگاه مجبور شدم بیدار بمونم تا خود صبح!!!
الان این بیخوابی شبانه رو یادگار از اون دوران دارم...!!!
در کنار اینها شاید بتونم با اطمینان بگم اتفاقاتی که اونجا میافتاد خیلی جالب و خاص و متفاوت بود چون تو زندگی مردم وارد میشدی و هر روز با یه نفر سرکار داشتی..
چند تاشو تعریف میکنم..
معمولا رسمه هر کسی که جدید میاد تو آژانس هر چی سرویس کلنگ(بد مسیر و شلوغ و کم کرایه) هست میدن به اون بیچاره !! با اینکه فتحی سفارشمو کرده بود اما بالاخره روزی یکی دوتا سرویس رو لایی مینداختند به من که برم!!
یه رزروشن خنگ تازه واردم برا شب آورده بودند که از این بچه پاستوریزه ها بود و گرگهای قدیمی آزانس تا میتونستند ازش استفاده میکردند..!!!
قانون بود شبها از ساعت۱۲ شب به بعد دیگه مسافر حضوری نگیرند و فقط اونهایی که اشتراک دارند.. یه شب دم در نشسته بودم و از خستگی داشتم میمردم که یه مرد کاملا چهره و قیافه معمولی رفت تو آزانس و بعدم من و صدا کردند..!!! یارو هم اومد بیرون که بره سوار بشه!! نوبت من نبود اما خب آخر شب بود و خلوت میشد رفت و زود اومد..
به طرف گفتم بفرمایید و نشست و خودم رفتم تو دفتر و گفتم آشناست؟؟ رزروشن(احمدی) گفت نه حضوری ماشین میخواد..گفتم واسه کجا؟؟
گفت نازی آباد!!! ااای تو روحت!!! از پاسدارانه برم اونجا!! بهونه اوردم و گفتم نوبت من نبود که!! احمدی گفت سامان این پسره مریضه برو دیگه!!! گفتم آخه ساعت ۱۲ برا چی حضوری گرفتی؟؟ گفت بابا ده دقیقه مونده برو دیگه..
رفتم سوار شدم و با بی حوصلگی گفتم آقا کجای نازی آباد میری؟؟
یارو تا دهنش و باز کرد دیدم اوووه چه مشروبی خورده...ضبط و زیاد کردم و شیشه رو دادم پایین و تو دلم فحش دادم به احمدی و راه افتادم...هنوز به فلکه رسالت نرسیده بودیم که یارو گفت داش یه کم ولوم بده ضبط رو...یه کم زیادتر کردم و پشت چراغ یهو یارو داد زد چراااا؟ آخه چراااا؟
کپ کردم یه لحظه...بلند گفتم مرتیکه ترسیدم مستی؟
یارو انگار صدامو نمیشنید دوباره گفت دلم خونه... داش شرمنده.. و زد زیر گزیه...با گارد یواش رانندگی میکردم و حواسم به همه حرکتهاش بود؛ یارو زار میزد... از دهنم در اومد گفتم آخه داش من چی شده مگه؟
چه غلطی کردم یارو منفجر شد با این حرفم و گریه اش بیشتر... یه چاقو داشتم زیر صندلی بود یواش در اوردم گذاشتم زیر پام تا اگه غلطی کرد غافلگیر نشم..یارو بلند گفت زنم داش زنم؟؟؟ حوصلمو سر برده بود خودم کم بدبختی داشتم گیر کی افتادیم آخر شبی!!! اای تو اون روحت احمدی...
گفتم مریضه؟ یا خدای نکرده طوریش شده؟؟ یارو انگار فحش دادم بهش قاط زد و گفت کاش مرده بود بی...بوووق...
بهم خیانت کرده...!!! داشت حرف میزد که یهو گفت نگه دار داره حالم بد میشه...زدم بغل و اونم رفت گندشو زد و اومد بالا...خلاصه هر چند دقیقه گریه و دوباره میگفت نگه دار...دلم به حالش سوخته بود اگه اینکارایی رو که میگفت زنش باهاش کرده بود...واقعا ضربه بدی خورده بود..
خلاصه همینجور که داشت مخ منو میخورد رسیدیم با اول نازی آباد تا پیچیدم یه یارو گنده و هیکلی وایساده بود گفت داش نگه دار سوار بشه..منم اصلا تو فکر هیچی نبودم و بی اختیار وایسادم؛ فکر کردم رفیقشه..یارو نشست عقب..یه کم که رفتیم دیدم این دوتا هیچ حرفی با هم نمیزنند..تا اومدم چیزی بگم این پسره گفت نگه دار پیاده میشم و کرایه اش رو داد و رفت...پس این مرتیکه کیه گفتی سوار کنم؟؟
به یارو گفتم آقا من فکر کردم شما با این مسافرمون هستید گفت سوار کن منم وایسادم..من آژانسم باید برگردم..یارو گفت عیب نداره من ۱۰۰ متر جلوتر پیاده میشم!!
با غر غر راه افتادم هنوز دنده ۲ رو پر نکرده بودم که دیدم یه چیزی گذاشت رو گردنم و گفت اگه میخواهی رگتو نزنم بی سر و صدا بپیچ تو این کوچه...!!!
پیچیدم و مثلا خواستم بگم نترسیدم با خنده گفتم فیلم زیاد میبینی؟؟ بگو خب میرسونمت اینکارا چیه؟؟
چاقو رو فشار داد رو پوستم که حس کردم خراش داد و گفت خفه شو و سرعتتو زیاد کن..
ترسیدم انگار راستی راستی داشت منو میدزدید.. بهش گفتم داش من خودم رو ماشین مردم کار میکنم از من خوردن نداره... بازم فشار داد و گفت من باهات کاری ندارم اگه اینقدر زر نزنی و وقتی گفتم پیاده شو بری دنبال کارت...
چاقو زیر پام بود ولی نمیشد کاری کرد چاقوش دقیقا رو شاه رگم بود و اونم بین دوتا صندلی از عقب نشسته بود..
سعی میکردم با حرف زدن منصرفش کنم.. این کوچه هم انگار قرقش کرده بودند هیچ کی بیرون نبود..
اینقدر حرف زدم که قاطی کرد و گفت میزنمت ها...خفه شو دیگه... باز حرف زدم که چاقو رو از روی گردنم برداشت و محکم کشید رو بازوم...وااای سوزش بدی گرفت تو همین لحظه زفتم رو یه دست انداز خفن و زدم روترمز...
اون یارو یه لحظه تعادلش بهم خورد و نصف تنش از لای دوتا صندلی اومد جلو منم نفهمیدم چی شد فقط با سرعت چاقو رو از زیر پام در آوردم و فرو کردم تو کتفش!!! در و باز کردم و پریدم بیرون و یارو هم انگار ترسیده بود و اومد پایین !!من فرار کردم و برگشتم دیدم اونم داره بر عکس من همونجور که کتفشو گرفته فرار میکنه..!!!

وایسادم و تازه یه نگاه به دستم کردم که داشت خون ازش میچکید و دویدم به سمت ماشین و با سرعت از اون کوچه لعنتی زدم بیرون!!!!

نویسنده سامان
     
  

 
قسمت دهم
بعد اون اتفاق فتحی خیلی شاکی شد و کلی بهم ئ مخصوصا احمدی دری وری گفت و حتی میخواست بیرونش کنه که وساطت کزدم.. ارتباطم با فتحی خیلی خوب بود یه جورایی امینش بودم و میدونست وقتی نیست هم من حواسم به همه چی هست..خب ۲۴ساعت اونجا بودم..وقتی میگم اونجا بودم فقط تو گفتار راحته گفتنش و گرنه خیلی سخته یه جوان بیست و چند ساله که باید الان در کنار خانواده اش باشه و کار خوب ؛تغذیه خوب..خواب خوب و تفریح داشته باشه ؛ حالا اومده تو یه جای کثیف که دو تا تخت سربازخونه ای داره و نه حمامی نه شام و ناهار درست حسابی و همش هم باید بیدارباشه و کار کنه...!!!
اینایی که میگم شاید شرایط بدترش هم برای خیلی ها پیش بیاد یا اومده باشه...شاید اگه مغرور نبودم و میتونستم زیر بار حرف خانواده ام یا خیلی ها دیگه برم میتونستم اوضاع بهتری داشته باشم اما من میخواستم بازی رو ببرم ..نمیدونم اصلا رقیبی داشتم یا نه اما حداقل این بود که خودم بفهمم میتونم رو پام وایسم یا نه...
فتحی خیلی شبها زنگ میزد میگفت به این دیوونه سرویس ندین بزارید بخوابه اما من بیدار میشدم با هر زنگی...اینقدر این زنگ تو سرم صدا کرد و من از خواب بیدار شدم که تا شاید چند وقت که از اونجا بیرون اومده بودم هم تلفن زنگ میخورد گوشی رو بر میداشتم میگفتم .... تاکسی بفرمایید...!!!!
اما به اندازه تمام عمرم طلوع صبح رو دیدم تو تابستون و زمستون...میرفتم صبحا نون بربری میگرفتم برا همه و خامه و عسل..همه رو جمع میکردم با هم صبحونه بخوریم..عادت دارم همیشه تو جمع باشم..خیلی موقع ها سرویس خارج شهر میخورد ؛ اما یه حسن نامی بود خانومش سرطان داشت و خرجش بالا ..من و دوتا دیگه سپرده بودیم سرویس کرج یا رودهن که کرایه خوبی داشت و بدون اینکه بفهمه اگه نوبت ما بود بدن به اون...
با یه راننده خیلی بیشتر دمخور بودم یادش بخیر اسمش حمید بود و بخاطر موهای فر فری ریزش تو محلشون بهش میگفتند حمید بعبعی!!! این بعبعی ما قبلا کیف قاپ بود و با موتور تو خیابون کیف میزد..دست فرمونش حرف نداشت و از اون زبل ها بود...اما بعد یه مدت خاطر خواه یه دختری میشه و بخاطرش رفته بود مشهد توبه کرده بود ( هر چند به قول خودش وقتی از خدمت اومده دیده طرف ازدواج کرده )اما سر قولش مونده بود و اومده بود رو ماشین کار میکرد..
یه پیکان سبز روشن از این مدل ۴۸ ها داشت عروسک...صندلی سفید...لاستیک دور سفید مارشال..ضبط و باند باحال و خلاصه تمییز...وسواس ماشین داشت.. شاید باورتون نشه از صبح که میومد تا نوبتش بشه داشت ماشین و که برق میزد باز دستمال میکشید...لاستیکهاشو نوشابه میزد که برق بیوفته... خلاصه میرفت و بر میگشت تا نوبت بعدی باز دستمال دستش بود...
روزهایی که بارون میومد نمیومد آژانس!!!! اگه میومد و بارون میگرفت واقعا گریه میکرد...دیوونه ای بود ...هر کاری که میخواستیم و اون میگفت نمیکنم کافی بود بری سمت ماشینش... بع بع کنان میگفت غلط کردم....( هر جا هست سلامت باشه)
مسافرهای زیادی بخاطر تمیزی ماشینش حتی خانوم با کلاسهای پاسداران میگفتند حمید بیاد دنبالشون..!!!
یه شب که شیفت شب بود با من.. اعصابش بهم ریخته بود و هی تو خودش بود بهش گفتم دردت چیه حمید؟ میگفت هیچی... میرفت و میومد نصفه شبی هی این ماشینو میسابید!!!
اعصابمو خورد کرد یه سطل اب برداشتم و اومدم سمت ماشینش گفتم میگی یا بریزم؟
گفت باشه باشه بر گمشو عقب میگم...اومد نشست و گفت سامان حرفم سنگسنه اما خدایی بین خودمون باشه؟؟؟
گفتم باشه دیوونه...با من و من گفت من عاشق یه دختر شدم...
زدم زیر خنده و گفتم خوب گوسفند جان این غصه داره؟؟؟ باز سرشو انداخت پایین و گفت آخه چیزه..یعنی نمیشه...
ااااااه بگو دیگه تا همینجا قربونیت نکردم.. گفت سامان من عاشق دختر فتحی شدم!!!!!!
ماتم برد....چییییییی؟؟؟؟؟ خل شدی حمید... میدونی...حرفمو قطع کرد و گفت اره بابا میدونم نامردیه...منم نرفتم بهش بگم اما بدجور درگیر اونم...الان ۲ماهه من سرویس دبیرستانشونم... هر روز به عشق اون میرم و میام..اما دهنم بسته است..به قران هیچکاری نکردم بفهمه...
فتحی دو تا دختر داشت اونموقع..یکی ۱۳ ساله و اون یکی ۱۷ ساله...راست میگفت دختر خوشگل و خیلی هم شیطون بود...گفتم خب تا حالا فکر میکردم ببعی هستی حالا فهمیدم خر هستی!!!
اخه داش من اولا این نامردیه... دوما دختره از این بچه پولدارهای نازک نارنجیه..سوما تو تریپت به اون میخوره؟
گفت میدونم بابا... گفتم حالا چرا الان ناراحتی؟
گفت اخه امروز ولنتاین بود مامانش زنگ زد گفت برم دنبالشون..اما فقط سمیرا اومد..کلی به خودش رسیده بود من الاغ فکر کردم واسه من شیک و پیک کرده..بعد رفتیم گل و عروسک و کادو خرید رفتیم... با تعجب گفتم کجاااا؟
حمید قاطی کرد و گفت رفتیم مکان!!! خب معلومه سر قرار با دوست پسرش!!!!
بعد گفت واااای سامان پسره رو میدیدی بالا میآوردی... از این بچه زشتها که مثل دختر میمونند...بعدم کلی چرخوندمشون و رفتند کافی شاپ...گفتم خب... گفت درد و خب ..مثل اوسگولها وایسادم لاسشونو با هم زدند و پسره رو رسوندیم و آوردمش خونه..تازه ازم قول گرفت به باباش حرفی نزنم...
دو تا فکر تو سرم بود یکی اینکه چقدر مثل این از دنیا به دورها شدم..حتی یادم نبود ولنتاین هست..یکی به ما نگفت خوبی؟؟؟
بعدم حمید راست میگفت..درد بدی بود با اینکه از اول نباید میگذاشت این حس رشد بکنه اما سخته این مدلی طرف ضد حال بخوره...!!! کلی رفتم تو مخش و باهاش حرف زدم تا قبول کرد به فتحی بگه مشکل داره و نمیتونه سرویس بره و بده به کسی دیگه و از اونطرف هم بیخیال این موضوع بشه..
اونشب حمید رفت از خونه مشروب اورد و ساعت ۳ نصفه شب تو ماشین خوردیم به سلامتی تنهایی خودمون!!!
به سلامتی همه ولنتاین نداشته ها... به سلامتی همه اونایی که روز عشقشون روزیه که قسط هاشونو داده باشند.
نویسنده سامان
     
  

 
قسمت یازدهم
چند ماهی گذشت و من دیگه همه کاره آژانس بودم و بیشترین وقت رو من اونجا بودم..چند تا طرح و پیشنهاد دادم که فتحی کیف کرد و با اجراش زنگ خور اونجا خیلی بالا رفت..جو گذشته دیگه تو اونجا جایی نداشت و همه با هم صمیمی بودند و منم دیگه برام عادی شده بود؛ کم کم تو فکر خرید یه ماشین قسطی بودم!!کلا همیشه دوست داشتم اونی که دیگران انتظار ندارند باشم؛؛نه بخاطر اینکه جلب توجه بشه ؛؛ بخاطر اینکه کسی دستمو نخونه و نتونه پیش بینیم کنه!!!
یه مسافر داشتیم به اسم خانوم تهرانی که مسافر همیشگی یکی از بچه ها بود و همیشه و تحت هر شرایطی فقط با اون میرفت و میومد ...من که ندیده بودمش اما فتحی همش سر به سر این پسره میگذاشت که تو با این تهرانی جیک و پیکی داری و همیشه هر وقت زنگ میزد اذیتش میکرد...گذشت و پسره با ماشینش تصادف کرد و چند هفته بی ماشین شد و خانوم تهرانی به فتحی گفته بود یه راننده امین بفرست... اونم منو فرستاد..
اوووه فکر نمیکردم اینقدر جوان باشه و خوشگل اما خب برا من این مهم بود که هر روز چند ساعت در اختیار میگرفت و پول خوبی میداد ..نمیدونم چرا خودش ماشین نمیگرفت چون وضعشون خوب بود..
۲روزی بود با تهرانی همش اینور اونور میرفتیم از خرید و سالن ورزش تا آرایشگاه و خیلی جاهای دیگه...یه روز نزدیک غروب که حدودا ۳ساعتی بود میبردمش اینطرف اونطرف پرسید آقا سامان(همون روز اول اسممو پرسید) ؟ گفتم بفرمایید خانوم؟؟
گفت شما ذاتا آدم ساکتی هستید یا با من اینجورید؟/ لبخندی زدم و گفتم هر دوتاش... خنده ای کرد و گفت چه جالب؛ اخه سیا( سیاوش همون راننده همیشگی اش رو میگفت) خیلی حرافه و دوباره خندید..
گفتم خب هر کسی یه جوره اما من معمولا هم سکوت میکنم هم هر چی از کسی ببینم انگار ندیدم.. سرم تو کارم هست!!! نمیدونم چی برداشت کرد اما لبخند مرموزی زد و گفت اااوه چه خوووب!!!
فردا نزدیک ظهر بود که زنگ زد اژانس و منو خواست اما من سرویس داشتم و نیم ساعتی طول میکشید اما ترجیح داد منتظر بمونه!!وقتی رفتم تا زنگ زدم اومد بیرون..اووووه چه تیپی زده بود انگار اینجا اروپاست و منم دارم تو تاکسی سرویس مونیخ کار میکنم!!!
زیاد اهل نگاه کردن نیستم نمیدونم چه کرمی هم دارم وقتی یه خانوم که به خودش خیلی رسیده تو جایی میبینم نمیدونم چرا کرمم میگیره انگارش کنم و اصلا نگاهش نکنم...!!!!!دلم خنک میشه!!!
خلاصه اینه رو جوری کردم که نبینمش...یه کم که گذشت گفت ساماااان؟(آقاشم خورد)گفتم بفرمایید؟ با خنده گفت هیچی...منم ادامه ندادم...رفتیم تو تهرانپارس جلو یه خونه گفت وایسم و بعدم گفت یکساعتی کار دارم بمون تا بیام... و رفت... پیاده شدم یه کم راه رفتم و سر خیابون یه روزنامه گرفتم.. و اومدم یه کم خوندم!! یه چرت زدم و با صدای باز شدن در بیدار شدم و اولین چیزی که دیدم قیافه بهم ریخته خانوم تهرانی بود و بعدم دیدم داره با یکی بای بای میکنه که بی اختیار نگاه کردم دیدم یه پسره با رکابی و شلوارک تو تراس اون خونه داره براش دست تکون میده...
تعجب کرده بودم یعنی دوست پسرش بود؟؟/
اینکه انگار شوهر داره!!! اینهمه بمال بمال واسه این بود پس!!!
تو راه بازم سکوت کرده بودم و داشتم به آهنگ سیاوش قمیشی گوش میدادم..وقتی رسیدیم تهرانی کرایه رو که پرداخت کرد گفت یادت باشه دیروز گفتی هر چی میبینی انگار ندیدی!!!! و پیاده شد.

پس دیگه حتما دوست پسرش بوده...
با اینکه سیا ماشینش درست شده بود اما تهرانی دیگه وقتهایی که سیا تاخیر داشت و رفته بود سرویس معطلش نمیشد و میگفت من برم. تا اینکه اونروز زنگ زد و گفت برم اونجا..ایفون رو که زدم داشتم میرفتم به سمت ماشین که گفت بیا بالا سامان.!!!
خونشون تو یه آپارتمان شیک و بزرگ بود..در واحد باز بود و من بازم زنگ زدم و منتظر بودم بیاد که دیدم با یه تاپ نارنجی خیلی باز و یه شلوارک اومد جلو در ... اما قیافش بهم ریخته بود ..سرم و انداختم پایین و سلام کردم ..تهرانی رفت کنار و گفت بیا تو...با تعجب نگاه کردم که با بی حوصله گی گفت ااااه بیا تو بابا کارت دارم..
بی اختیار وارد شدم گفتم یاالله!!!!! برگشت یه اخمی کرد که ترسیدم...هنوز تو سرم داشتم با صد تا سوال میجنگیدم!! یعنی چیکارم داره؟؟ اگه یکی بفهمه چی؟؟؟ الان شوهرش بیاد چیکار کنم؟؟ چرا حرف نمیزنه؟؟ کاش زودتر بزنم بیرون دلم نمیخواد فتحی بگه تو دیگه چرا؟؟
خلاصه با سینی چای اومد و نشست و گفت حتما داری از خودت میپرسی چی شده؟؟ با سر تایید کردم و با ناراحتی گفت..سامان به کمکن احتیاج دارم!!!
یه نفس بلند کشیدم و گفتم من در خدمتم...
فنجان چایشو برداشت و گفت میدونم آدم مورد اطمینانی هستی اما بازم دلم میخواد قول بدی احدی از اینی که میگم خبر دار نشه...!!! هیچکس!!! اوکی؟؟ گفتم خیالتون راحت بفرمایید...
بازم چهره اش تو هم رفت و با بغض گفت ببین میخوام شوهرمو تعقیب کنی ..نگاهش کردم ادامه داد... ببین نمیدونم چطور بگم .. کمی فکر کرد و گفت..اما باید بگم پس خوب گوش کن..
با بغض گفت من میخوام شوهرمو تعقیب کنی و از همه جاهایی که میره و همه کسایی که ملاقات میکنه عکس بگیری... آدرس اونجاهایی که میره با ساعت وروود و خروجشو بنویسی..از وقتی از خونه میره بیرون تا وقتی میاد..!!!
با آرومی گفتم حس میکنید با زنی در ارتباطه؟؟؟
گفت مجبورم بگم.. سامان تو تعقیبت دنبال زن نباش ..دنبال مرد باش!!!! با تعجب گفتم ببخشید متوجه نشدم؟؟/
گفت شوهر من قبل از ازدواج همجنس باز بوده و بخاطر اینکه ارث و پول پدریش رو داشته باشه تن به ازدواج داده..اینو من بعد از ازدواج فهمیدم..اون گرایشی به سمت من نداشت و فیلم بازی میکرد..گریه اش گرفته بود و گفت نگاه به زندگی بیرونمون نکن...گفتم خب جدا بشین اگه اینقدر سخته...
گفت سامان قول دادی بین خودمون باشه ها؟؟؟ گفتم قول دادم و سر حرفم هستم.. دوباره با گریه ادامه داد..نمیشه...
آخه وقتی بهم گفت من شوکه شدم و باورم نمیشد..پدر شوهرم خیلی من و دوست داره و اگه بفهمه پسرش چیکارست همه زندگی که بهش داده رو میگیره... گفتم خب برا شما چه فرقی داره؟؟؟
ادامه داد شوهرم من و آزاد گذاشت که همینجور که خودش دوست پسرش رو داره منم نیازمو با دوست پسرم برطرف کنم و این خونه و یه خونه دیگه به نامم کرد تا دهنم بسته بشه...
منم رو آوردم به دوست پسر قبل ازدواجم اما آخه تا کی؟؟ چندش آوره اون با یه پسر بخوابه... از نظر روحی بهم ریختم و خواستم جدا بشم اما فهمیدم اون مرتیکه دوست پسر بیشعورمو خریده و از سکسمون عکس و فیلم گرفته و نشونم داد و تهدید کرد که اگه بخواهی باعث بشی من از ارث محروم بشم شکایت میکنم و مدرک هم دارم که بهم خیانت کردی... اینجوری تو رو میندازم زندان و خودم طلاق میگیرم و عذر موجه داشتم حلو خانواده ام....!!!
من گیج شده بودم بیشتر شبیه یه فیلم بود..باور کردنش سخت بود... گفتم ولی آخه شما اونروز... خرفمو قطع کرد و گفت با اینکه فهمیدم اون آشغال خودشو فروخته اما تصمیم گرفتم مثلا وانمود کنم ترسیدم و قبول کنم ادامه بدم..واسه همین چند وقت یکبار میرم پیش همون عوضی...
الان ۴ماهه دارم فیلم بازی میکنم و فکر میکنم وقتشه که من مدرک جمع کنم...!!!
با التماس گفت تو رو خدا سامان کمکم کن..اگه بتونی مدرک برام جمع کنی پول خوبی بهت میدم و منم از یه جهنم نجات دادی...
گفتم بفرض که مدرک جور شد چی میشه؟ گفت با یه وکیل صحبت کردم گفته میتونی ادعا کنی که بزور مجبورت کرده... با بدبختی یه دوربین جاسازی کردم و از خودمون(یعنی دوست پسرش) فیلم گرفتم جوری که معلوم باشه مثلا اجباری بوده...!!! بعد از کلی حرف قبول کردم..
خلاصه اونروز قرار شد از فردا صبح بیوفتم دنبال اون مرتیکه...خانوم تهرانی قول داد ۲میلیون بهم بده که پانصد تومان همون اول داد..پول خوبی بود تقریبا در امد ۳ ماه اونموقع...میتونستم ماشین قسطی بگیرم...
فردا صبح افتادم دنبالش برا بار اول بود میدیدمش..اصلا بهش نمیخورد انجوری باشه...یه نیم ساعتی دنبالش بودم که خوردم به ترافیک و گمش کردم و دست از پا دراز تر برگشتم...شب رفتم با حمید ببعی حرف زدم گفتم از ایکی طلب دارم میخوام دنبالش برم کسی هست موتور داشته باشه هزینه اش رو میدم...
اونم زنگ زد یکی اومد و قرار فردا رو گذاشتیم..خانوم تهرانی بهم یه دوربین هم داده بود تا راحت باشم..به فتحی هم گفتم سر نخ از اونکه پولمو خورده پیدا کردم چند روز نمیام...
صبح دوباره افتادیم دنبالش و هر جا رفت عکس گرفتم و ادرس نوشتم...روز دوم هم تا ظهر دنبالش بودیم...جای خاصی نمیرفت..تا اینکه ظهر رفت یه رستوران بالا شهر...مجبور شدم برم تو و یه توفیق اجباری غذا حسابی بخورم...
نیم ساعتی نشست تا یه پسره از این ریش و سیبیل خفن ها ولی شیک و پیک اومد باهاش دست داد و روبوسی کردند..منم همش یواشکی عکس میگرفتم ازشون..زنگ زدم به تهرانی و مشخصات یارو رو گفتم...کلی ذوق کرد و گفت ولش نکن خودشه همون رفیقشه..!!!
زودتر رفتم بیرون و آماده منتظر شدیم...با هم اومدند بیرون و سوار شدند و ما هم دنبالشون...داشتند از شهر خارج میشدند و اینکارو خراب میکرد چون سرعتشون بالا میرفت و ما با موتور نمیرسیدیم بهشون!!! به این رفیقم گفتم یه تاکسی دیدی نگه دار من باهاش برم تو هم بیا با تلفن میگم کجاییم اگه دور شدیم...خلاصه عین این فیلمها پلیسی پریدم تو یه تاکسی و کلی دروغ بهش گفتم و پول دادم تا یارو گاز کش افتاد دنبال اونا...
دردسزتون ندم رفتند تو یه باغ و در و بستند...رفیقمم رسید و زنگ زدم به تهرانی...گفت باغ خودمونه...کلی التماس کرد که برم تو باغ و ببینم چه میکنند اما مگه میشد...اگه اونجا گیر میوفتادم میشدم دزد اونوقت تهرانی میومد وسط ؟؟ عمرا!!!!
گفتم خانوم تهرانی شما نگفتید باید خلاف هم بکنم ...من تا اینجا اومدم ..همینجا میمونم تا بیایید خودتون مچشونو بگیرید...اما اون اینقدر اصرار و التماس کرد تا قبول کردم برم تو... بهم گفت اونطرف باغ یه تیکه دیوارش ریخته از اونجا برو تو و بهم گفت اتاق خواب کجاست و چیکار کنم!!!
رفیقمو کاشتم همونجا و با ترس رفتم تو... نزدیک ساختمون که شدم خوب نگاه کردم کسی بیرون نبود و فقط صدای کلاغها میومد...آروم رفتم تو ایوون ساختمان که پنجره های ساختمان قدیمی رو به باغ باز میشد و از اونجا دید داشت... دوربین رو گذاشتم رو فیلم برداری و آروم سرک میکشیدم!!! پنجره سوم رو که دیدم خشکم زد...
تا با چشم خودم ندیدم باورم نمیشد!!!!!!
شاید ۱۰ دقیقه فیلم گرفتم..خوشبختانه چون عصر بود چراغ اتاقم روشن کرده بودند و پنجره پرده هم نداشت و من تونستم کامل از صورتهاشون و کارشون فیلم بگیرم... کافی بود و برگشتم آروم بیرون !!! همه تنم از ترس و هیجان خیس عرق شده بود اما خوشحال بودم که تونستم...بیشتر خوشحال بودم که میتونم یه ماشین قسطی بگیرم..
رو موتور یکبار فیلمو دیدم ..همه چی کاملا مشخص بود و جای شک نداشت...
خانوم تهرانی ۵/۲ بهم داد و ازش قول گرفتم پای منو اگه به دادگاه کشید وسط نیاره که میزنم زیرش و انکار میکنم...
دیگم زنگ زد نرفتم باهاش سرویس و بهونه آوردم..
دنبال خرید ماشین قسطی بودم که محسن یه روز زنگ زد و خبر خوشحالی دیگه ای داد و گفت اون زنیکه که پولمونو خورده رو پیدا کرده... بعد ۱۰ روز تونستیم نصف پولمون رو زنده کنیم و رضایت بدیم..
دیگه میتونستم برگردم به کار خودم...اما اینبار تنها .. نمیخواستم دوباره ضربه بخورم هر چی تو این چند ماه سرم اومد برام کافی بود....
نویسنده سامان
     
  ویرایش شده توسط: sa200222   

 
قسمت دوازدهم
وقتی از آزانس و برو بچه هاش و اونهمه خاطره جورواجورش جدا میشدم تازه فهمیدم چقدر اینجا برام شده عادت...
تا مدتها هفته ای چند روز میرفتم اونجا سر میزدم.
تو مولوی یه مغازه اجاره کردم و شروع کردم کم کم با رابطه هایی که داشتم و مشتریهایی که میشناختم کار کردند..
سخت بود چون موقعیت و سرمایه قبل رو نداشتم اما من عاشق اینم که کاریو از اول بدست خودم شروع کنم.هر وقت از وسط کار به کاری وارد شدم یا شکست خوردم یا خیلی سختی کشیدم.
با ذوق و شور مضاعف استارت زدم.؛ کسی چه میدونست چه بدبختی هاو بیخوابی هایی کشیدم واسه همین قدر موقعیتمو میدونستم.قسم خورده بودم خودمو بکشم بالا....!!!
با دوتا از بچه ها همخونه شدیم و یه خونه گرفتیم تو میدان هفت تیر.
جامون خوب بود و با بچه ها دوست بودم اما اونها دانشجو و من کاسب... البته از قبل باهم بودیم اما حالا نزدیکتر...فرهاد و مسعود ؛ فرهاد شمالی بود و مسعود تهرانی اما از خانواده اش جدا زندگی میکرد و هفته ای ۱شب میرفت بهشون سر میزد درست مثل من.
فرهاد یه پسر خودخواه و یکدنده بود و البته هیز!!! جوری که کسی از دستش آسایش نداشت و حتی ۳دقیقه هم دوست دخترش رو حتی برای دستشویی رفتن باهاش تنها نمیگذاشت!!! کاملا ریلکس هم ادامه میداد..کلا هر کی میومد تو جایی که فرهاد بود؛؛ آقا فرهاد در عرض چند دقیقه عاشقش میشد و فوری به همه میگفت میخوام بگیرمش!!!!
بدبختی اینجا بود که فرهاد بیکار شده بود و صبح تا شب تو خونه با یکی از دوستهاش امیر؛ مینشستند و تریاک میکشید..هر چی هم من و مسعود بهش میگفتیم گوش نمیکرد..
من شب میرسیدم خونه و خسته و کوفته!!! اما فرهاد و امیر حتی مسعود که کارمند بود توپ و سرحال تازه میخواستند بشینند و دری وری بگن.و بخندند..
درسته بیخواب بودم اما خسته بودم و کمتر باهاشون بیرون میرفتم به جز پنجشنبه ها و جمعه ها...
پنجشنبه بود من تا ظهر بیشتر سر کار نبودم و زود اومدم خونه و دیدم طبق معمول جمع جمعه و فقط من کمم...فرهاد و امیر که خودشونو خفه کرده بودند از بس کشیده بودند و مسعود هم نشسته بود پای مشروب البته با دوست دختر نکبتش که متنفر بودم ازش!!!
یه دوش گرفتم و مسعود اصرار کرد چند تا پیکی زدم..فرهاد گفت سامان عصر بریم دربند؟؟؟ گفتم بریم اما با ماشین تو بریم یا من؟؟؟(هیچکدوم ماشین نداشتیم!!)
امیر گفت من ماشین آوردم با اون میریم...فرهاد یه فحش زیر لبی بهش داد و بلند شد...ساعت نزدیک ۵ بود اومدیم بیرون تا فضا عرفانی بشه واسه اونو و دوست دختر عتیقه اش!!!
امیر یه موتور وسپا داشت از اون خرابتر وجود نداشت... خود امیرم که آخر دلقکهای دنیا...۳نفری سوار شدیم و به سمت تجریش...کارمون بود دست انداختن ملت...
یادمه اونروز ماشین رو (موتور مربوطه) رو تو تجریش یه جای امن پارک کردیم!!! و پیاده راه افتادیم تو پیاده رو...
من و فرشاد دو طرف پیاده رو می ایستادیم و به زمین اشاره میکردیم و امیر هم یه جوری با هامون حرف میزد انگار یه گنج اونجا هست و داریم در موردش بحث میکنیم..ملت که ما ۳ تا رو میدیدند یه کم نگاه میکردند اما چیزی مشخص نبود رو زمین ..تو اون شلوغی تو چند لحظه یه ترافیکی میشد تو پیاده رو!!! ولی با اینحال کنجکاوانه به کارهامون دقت میکردند و ما هم خیلی جدی داشتیم به زمین اشاره میکردیم و حرف میزدیم...اون بیچاره ها هم میرفتند از تو خیابون به مسیرشون ادامه میدادند...
کلی مسخره بازی کردیم و رفتیم یه دور تو پاساژ زدیم ؛؛
غروب شده بود که رفتیم ماشین رو برداشتیم و از اون سربالایی های خفن به زور رفتیم بالا... خدایا اینجا چه خبره؟؟
چقدر این شهر بین مردمش تفاوت و فاصله هست...ما با موتور اومدیم اونوقت یه بچه ۱۸ ساله با آخرین مدل بنز و بی ام و....!!! ما پول نداشتیم شام بخوریم یکی واسه سگش فیله گوسفند سفارش میداد...!!!
رفتیم یه کافه قلیون سفارش دادیم و میوه هم یارو به زور آورد..داشتیم تازه قلیون میکشیدیم که دوتا دختر شیک و جوان و سگشون اومدند رو تخت بغلی نشستند... نشستند همانا و شاخکهای امیر و فرهاد هم تکون خوردند همانا!!!
یکیشون هیکل مانکنی و قیافه خوبی داشت و اونیکی چاق و البته بانمک... ولی من بیشتر از سگشون خوشم اومده بود از این سیاه کوچولوها...!!!!
امیر و فرهاد همش مزه میپروندند و دختر ها هم یواشکی میخندیدند..خلاصه بین امیر و فرهاد اختلاف افتاده بود و هر دو میخواستند با اون یکی لاغره دوست بشن ... این حرفهارو بلند بلند میگفتند و اونهام از مسخره بازی اینا خنده اشون گرفته بود و همش میخندیدند... فرهاد که طبق معمول میگفت این همون دختر رویاهامه انگار سالهاست میشناسمش و میخوام بگیرمش!!! امیرم میگفت این چهلمین دختری هست که میخواهی بگیریش...
کله هاشونم داغ بود و کلا تو فاز مسخره بازی بودند..شانسمون این بود که تختهای دیگه خلوت بود ...خلاصه با هم مچ انداختند ... گل یا پوچ کردند و اخرش مثل این احمق ها بلند شدند وسط مغازه یارو دو تا چاقو میوه خوری برداشتند و مثل شمشیر بازهای اسپانیایی با هم شمشیر بازی کردند..منکه از خجالت سرخ شده بودم و دخترها از خنده سیاه!!! بالاخره فرهاد کار خودشو کرد و مخ دختره رو زد و امیر هم چسبید به اونیکی...
بهشون میخورد بچه پولدار باشند و اونهام رفتند سر تخت با هم نشستند و شروع کردند خالی بستن واسه همدیگه...
یه کم که گذشت به امیر اشاره کردم و اومد ویواشکی گفتم اگه بمونید شام باید بدید به اینا من پول بده نیستم ..یا بریم یا من میرم...اونام پیچوندن و بعد از رد و بدل کردن شماره با کلی خالی بندی جدا شدیم..فرهاد دم در بلند جوری که اونها بشنوند گفت سامان سویچ ماشین و اوردی؟؟!!!! زیر لب بهش فحش دادم و رفتیم..تو برگشت امیر پشت فرمون بود و بعد فرهاد و منم رو ترکبند موتور نشسته بودم و همه با هم داشتیم آواز میخوندیم...سراشیبی دربند و اومدیم؛؛ هی به این امیر دیوونه میگفتیم یواش این موتور ترمز حسابی نداره اما بیشعور گوش نمیداد...دقیقا تو پیچ آخر دیوار کاخ سرعت رو نتونست کنترل کنه و هر چی ترمز زد نگرفت و با همون سرعت رفتیم تو دیوار!!!!!!
واااای داغون شدیم هم خودمون هم موتور.... من عقب بودم و زود پریدم پایین و پام یه کم زخم شد و شلوارم پاره شد اما فرشاد با صورت اومده بود زمین و دهن و دماغش پر خون بود و دستشم خونریزی داشت...لنگ لنگان رفتم سراغ امیر...اولش فکر کردم داره مسخره بازی میکنه اما وقتی تکونش دادم فهمیدم اوضاعش از همه خرابتره...فرمون موتور فرو رفته بود تو پهلو چپش و یه عیبی کرده بود که نفسش بالا نمیومد...
ملت کم کم جمع شدند و زنگ زدند آمبولانس و پلیس...
بچه پولدارها با ماشینهای آخرین مدلشون از کنارمون رد میشدند و پوزخند میزدند...خلاصه رفتیم بیمارستان فرهاد جایی از بدنش نشکسته بود ولی امیر ۲تا از دنده هاش مو برداشته بود و انگشت دستشم شکسته بود...!!!
اینم از تفریح ما....

نویسنده سامان
     
  

 
قسمت سیزدهم
چند ماهی گذشت و من با یه حاجی احمدی نامی که خدا خیرش بده تو کار زد و ببند داشتم و خیلی از تجربه هاشو در اختیارم گذاشت و یه فاز جدیدتری از کار رو ازش یاد گرفتم؛ کار و بارم هر روز بهتر میشد؛ اما یاد گرفته بودم چراغ خاموش حرکت کنم..اولین درسی که حاجی احمدی بهم داد و منم مینویسم شاید به درد کسی خورد..
دومین درس این بود که خرید و قیمتش ناموس کار آدمه کسی نباید به ناموست دسترسی داشته باشه حتی نزدیکترین کس...و درسهای دیگه... حاجی احمدی من و مثل پسر نداشته اش میدونست و همیشه میگفت اگه یه پسر مثل تو داشتم دنیا رو میگرفتم.!!! اولین پس اندازم رو کمک کرد که یه زمین اطراف کرج قسطی بخرم؛
تو خونه اوضاع زیاد خوب نبود و فرهاد رو به سختی راضی کردیم ترک کنه و اونم دوران خماریشو میگذروند..چون شمالی بود دوست فامیل زیاد از اونجا میومدند به هتل ما..!!!. اما پاشونو برا مدتی بریدیم مخصوصا اونهایی که میومدند واسه کشیدن ....
تو خونه ما یه مشت دیوونه دور هم بودند...هر کی یه اخلاقی داشت...فرهاد وقتی عصبی و خمار بود دراز میکشید و شصتش رو میکرد تو دهنش و باید حتما یه پایی بود که اون با پاهاش باهاش بازی کنه..اعصابی خورد میکرد اساسی!!! تا میدید ما نشستیم رو مبل فوری پای مبل دراز میکشید و با پاهای ادم ور میرفت ...متنفر بودم اما چاره ای نبود خمار بود و به نوبت من و مسعود پامونو میدادیم اون با پاهاش ور بره و مثل پرنس جان توی کارتون رابین هود شصتشو بخوره و بخوابه!!!
امیر احمق هم که عادت داشت موقع خواب شورت و شلوارشو تا زانو بکشه پایین و یه پتو بندازه رو خودش و بخوابه!!!
میگفت قلبم میگیره!!!!!
مسعودم که دمرو میخوابید و پااش رو مبل بود و سرش رو زمین...احمق میگفت خون بر میگرده تو مغز..نمیدونم چجور میخوابید...راستی یادم رفت بگم مسعود شباهت عجیبی به جوانی شاه خدابیامرز داشت !!! مخصوصا دماغ و موهاش...برا همین همه جا بهش میگفتیم عالیجناب!!! منم که کلا مثل جغد بیدار بودم و تا صدای کوچکی میومد فکر میکردم آژانس هستم و باید برم سرویس فرودگاه!!!
و اما مهدی چتر باز معروف که همیشه خدا هفته ای چند شب تو خونه ما چترش رو باز میکرد و با چوبم میزدیش بیرون نمیرفت!!!
ولی یه عادت عجیب داشت اونم وقتی میخوابید و یه ساعت از خوابش میگذشت انگار مرده و با هیچ چیزی بیدار نمیشد...اول فکر میکردم فیلم بازی میکنه اما واقعا تکونش میدادی...داد میزدی سر و صدا میکردی انگار نه انگار و از همه بدتر صداهایی میکرد که تو راز بقا تو جنگلهای آفریقا هم جانورهاش نمیکردند...مثل زوزه گرگ صدا میکرد...دیوونه میشدی مگه میگذاشت کسی بخوابه...واقعا صداهاش عجیب بود و خوابش سنگین..
یه شب که اونجا بود و فرهاد هم دوران خماریشو میگذروند زود خوابید..ما داشتیم یه سریال میدیدیم حواسمون بهش نبود وگرنه میکردیمش تو اتاق و در و میبستیم همیشه؛؛ اما اونشب همون وسط پذیرایی خوابش برد و راز بقا شروع شد..فرهاد و امیر هم خمار و عصبی...
هر چی صداش کردیم بلند نشد ..چاقم بود کسی نمیتونست بلندش کنه...فرهاد با لگد بهش زد انگار نه انگار..حتی امیر ته لیوان آبشو ریخت رو صورتش یه لحظه صداش خفه شد اما دوباره شروع شد...!!!
فرهادم گیر داده بود و هی غر میزد و فحش میداد...هرچی تکونش دادم فایده نداشت...
یمدفعه فرهاد و امیر و مسعود بلند شدند و یه پتو اوردندو غلط دادنش رو اون... فکر کردم میخوان ببرنش تو اتاق اما در راهرو رو باز کردند و لباس پوشیدند...به مسعود گفتم عالیجناب دستور چیست؟؟؟
با ناراحتی فرمودند این ابله را میگذاریم تو کوچه تا عبرت دیگران شود!!!!(همیشه اینجوری با هم حرف میزدیم حتی تو مهمونیها)
بعدم گفت تو هم برخیز و لباس بر تن کن ابله!!!
اول رفتم تو کوچه سر و گوشی اب دادم چون خونه نزدیک خیابون اونم میدان هفت تیر بود با اینکه ساعت ۱۰ شب بود ولی
رفت و آمد زیاد بود ...با بدبختی بردیمش دم در و اون الاغ هم خواب خواب بود...کلی معطل شدیم تا تونستیم بدون اینکه کسی ببینه ببریمش روبروی خونه و بزاریمش همون گوشه کوچه...
واااای مرده بودیم از خنده...پتو رو مثل این معتادها پیچیدیم دورش و فرهاد موهاشو به هم ریخت..اوایل مهر بود و هوا اونقدرها سرد نشده بود...مسعود دوربین رو آورده بود و فیلم میگرفت...امیر عوضی هم تا میدید زن یا دختری داره رد میشه میومد جلوش میایستاد و چند تا ۱۰۰۰تومانی میگذاشت بغل پتو و مثلا ما رو نمیشناخت..از من میپرسید آقا مریضه؟؟ منم میگفتم آره بنده خدا سرطان داره!!! و رد میشدیم مردم هم بعضی هاشون از تبعیت از کار امیر یه کم پول میگذاشتند و میرفتند...
دیگه دل درد کرده بودیم از خنده و مهدی هم خواب خواب... هنوزم مثل شغال زوزه میکشید جوری این صدا عجیب بود که کسی فکر نمیکرد خرو پف میکنه انگار سینه اش گرفته و صدا از اونجا میاد...ما رفتیم تو و با خیال راحت شام خوردیم ...امیر ۱۰هزار تومان پول جمع کرده بود...
میخواستیم بریم بیرون و بیاریمش بعد شام که در خونه رو زدند ؛؛من آیفون رو برداشتم وقتی گفتم کیه؟؟ یه آقایی گفت پلیس ۱۱۰ لطفا بیایید دم در چند لحظه!!!!
کپ کردم ...همه چی خلاف تو خونه بود از مشروب تا تریاک و فیلم و ماهواره...
اصلا حواسمون به مهدی نبود..من لباس پوشیدم و بچه ها سریع هرچی دم دست بود جمع کردند و من و مسعود رفتیم دم در!!!!
واااای خداااااا مهدی رو یه مامور همونجور که پتو رو دوشش بود و با شلوارک بود گرفته بود و کنار ماشین ۱۱۰ نگه داشته بود... یه ستوان هم کنار در بود..به سختی جلو خنده مون رو گرفته بودیم که ستوان گفت ببخشید شما این فرد رو میشناسید؟؟؟ ادعا میکنه خونه شما مهمون بوده..؟؟؟
سرمو آوردم پایین که مهدی نبینه و آروم گفتم جناب سروان این دوستمونه از بس خرو پف میکنه و خوابش سنگینه ما برا مسخره بازی آوردیمش بیرون..میخواستیم الان برگردونیمش تو خونه که شما زنگ زدید!!!!
ستوان بیچاره چشمهاش از حدقه داشت میزد بیرون....باورش نمیشد... گفت یعنی چی آقا چطور امکان داره؟// یعنی خواب بوده شما آوردینش بیرون و اینم بیدار نشده؟؟؟
حتما چیزی مصرف کرده...شما همراه ایشون باید بیایید کلانتری...
بیا و درستش کن حالا....
مسعود گفت قربان باور بفرمایید عین واقعیته...حتی فیلم ازش گرفتیم الان میارم... و رفت دوربین رو آورد...ماموره وقتی فیلمو میدید داشت میترکید از خنده.. باورش نمیشد...
با خنده گفت باور کردنی نیست چرا این اینجوره؟؟؟ و شما ها چه رفیقهایی هستید؟؟دوباره گفت ما یه شیشه آب رو صورتش ریختیم تا بیدار شد؛؛ فکر کردیم بیهوشه...یکی از رهگذرها میگفت معتاده و هرشب اینجا میخوابه!!!
با خنده گفتم بخدا اولین شبه ما اینکارو کردیم..ملت چه حرفها در میارن!!!
خلاصه ستوان دمش گرم کوتاه اومد...
و بعدم به اون سربازه گفت ولش کن بره تو... مهدی داشت از عصبانیت میترکید ..از کنارمون که رد شد من بلند به ستوان گفتم جناب سروان اشتباه کرد ؛ غلط کرد..من به شما قول میدم آٔدمش کنم!!!!
مهدی رفت تو و ستوان گفت اینجا خونه مجردیه دیگه؟؟؟(یه جور کش دار گفت)
مسعود گفت خونه دانشجویی ..ناقابله بفرمایید تو...انگار منتظر تعارف بود به سربازه گفت تو ماشین بشین الان میام...!!! واااای مسعود احمق گفت بفرمایید و منم از جلو در کنار رفتم و اومد تو....
صدای فحش بود که میومد مهدی داشت به فرهاد و امیر نقل و نبات میداد...!!
من زودتر رفتم تو و به مهدی گفتم خفه شو بابا...فرهاد خوابیده بود و شصت تو دهن داشت پاهای امیرو با پاهاش میمالید که ستوان اومد تو.....
فرهاد احمق نمیدونم چرا یهو بلند شد و ایستاد به حالت خبردار با یه شورت خالی!!!! و بعد دستهاشو آورد جلو و گفت من با پلیس همکاری میکنم تا تخفیف بگیرم!!!! ستوان جا خورده بود و یکدفعه ترکید از خنده و اتاق ترکید... حتی مهدی هم خندهاش گرفت.. مسعود فرهاد و برد تو اتاق تا لباس بپوشه...
یه کم نشستیم..ستوان از اون بچه باحالها بود ...بچه شهریار بود و آخرهای خدمتش..اونشب یه بطری خانواده ازمون شراب گرفت ورفت اما بعد از اون خودمون کم بودیم دیگه وقت و بی وقت میپیچوند میومد خونه ما...
اما خدایش هر کاری داشتیم هم میتونست انجام میداد...تا مدتها ما شام مهمون مهدی بودیم...اینقدر باج داد بهمون تا فیلموشو راضی شدیم پاک کنیم!!!!

نویسنده سامان
     
  

 
قسمت چهاردهم
چند وقتی بود فرهاد با یکی تو دانشگاهشون دوست شده بود ؛ اول فکر میکردیم مثل همه اونهایی که میخواست بگیرتشون اینم همونجوره؛ اما یه کم که گذشت دیدیم داره تغییراتی میکنه...
اسمش مریم بود.من ندیده بودمش اما امیر میگفت از این بچه پولدارهاست.!۱ و خیلی ازش تعریف میکرد و جالب این بود که فرهادی که دلش نمیومد یکی از دخترهای دور و برش کم بشه انگار راست راستی بدجوری خاطر خواه این مریم خانوم شده بود چون همه رو داشت دک میکرد به عشق مریم!!!
تو خونه دیگه همش حرفش بود واااای خدا اینا از ساعت ۱۲ شب تا نزدیکهای صبح با تلفن با هم حرف میزدند...من نمیدونم اگه از زمان اینکه مادرهاشون اینارو حامله بودند تا الان همه روز و شبشو کامل هم تعریف میکردند بازم اینقدر حرف نمیشد زد...
تازه همش هم تا ساعت ۹شب بیرون با هم بودند و فقط چند ساعت از هم جدا میشدند وباز تا صبح حرف میزدند..یادمه ماه رمضون بود و من فقط تو اون جمع روزه میگرفتم..برا خوردن سحری که بلند میشدم اینا هنوز داشتند حرف میزدند...!!!
مریم ندیده من و پسرش خطاب میکرد و نکنته جالبش این بود که یه جور خاص بامزه و البته لوس حرف میزد مثل تو دماغی حرف زدن...همیشه میگفت گوشی رو بده به پسرم!!!!
منم میدیدم اینا الکی خوش هستند فقط میخندیدم..
تا یه روز سرکار خانوم تصمیم گرفتند تشریف بیارند و محل زندگی ما رو از نزدیک بازرسی کنند!!!
دیگه فرهادی که دست به سیاه سفید نمیخواست بگذاره هیچوقت شده بود یه کدبانو خونه....همه جارو برق انداخته بود...حتی پرده هارو داده بود بشورند و حسابی خونه تکونی کرده بود...تا جمعه روز ورود پرنسس فرا رسید...
وقتی اومد به فرهاد گفت پسرم کدومه؟ بین من و مسعود که ندیده بود شک داشت ...یهو پرید منو بغل کرد و گفت پسر گلم ماشااله چه بزرگ شدی!!!!
واااای من که اخلاق گند فرهاد و میدونستم فورا از خودم جداش کردم و دیدم فرهاد داره خودشو میخوره...
مریم دختر بامزه و خاکی بود..و از اینها نبود خودشو بخاطر وضعیت مالی که داشت بگیره...تو دلم شاید بخاطر اولین انتخاب درست فرهاد بهش تبریک گفتم..واقعا کسی مثل اون یکی مثل مریم میتونست جمع و جورش کنه...
خلاصه خیلی زود مریم به جمع ما اضافه شد و دیگه هرروز به جای اینکه برن بیرون میومد یکی دوساعتی خونه ما...
دختر خوبی بود.. همیشه با من کل آشپزی داشت و بهش یاد میدادم اما پرروبود میگفت خودم بلد بود..مکثر شبها شام و با ما میخورد..فرهاد که از خداش بود و من و مسعودم راضی بودیم چون با اومدن مریم هم بساط تریاک برداشته شده بود و هم اینقدر آدم جور واجور نمیومد خونه...
با هم بیرون زیاد رفتیم ؛ درکه؛ دربند؛پارک جمشیدیه...لواسان( که البته باغ داشتند مریم اینا) و خیلی جاهای دیگه..
قضیه این دوتا دیگه خیلی جدی شده بود و خواهر فرهاد که تهران زندگی میکرد میدونست و از اونطرف هم مادر و خواهر مریم...
یادمه یه بار رفته بودیم دربندکه مریم نیومده بود..فرهاد احمق گیر داد رو یه تخته سنگ بزرگ با اسپری رنگ بنویسه مریم..!!! من بیچاره شده بودم نردبان و اون داشت مینوشت( تا ۵سال پیش که رفته بودم هنوز بود اما کمرنگ شده بود)خلاصه اسم خودشو نو نوشته بود و زیرش نوشته بود و با همکاری پسرمون سامان!!!!
کلا هر تابلویی که اسم مریم توش بود میگرفت میاورد میزد به دیوار...
یه کار نیمه وقتم پیدا کرده بود و مشغول شد...همه داشتیم بهش امیدوار میشدیم تا فرهاد خبر داد که مریم گفته بابام موضوعشونو فهمیده و گفته این آقا فرهادو بیار من باهاش اشنا بشم!!!
به غیر از فرهاد ما هم یه جورایی استرس داشتیم.. چون مریم بارها گفته بود تو خونه ما مرد سالاری هست و حرف حرفه پدرمه!!!
بالاخره پنجشنبه شبی بود که رفت اونجا و جالب بود ما تا دوازده شب که برگشت دل تو دلمون نبود...انگار اوضاع بد پیش نرفته بود و اینجور که فرهاد میگفت پدرش آدم منطقی بوده...خدارو شکر...
اما رفت و امد مریم به طور محسوسی کم شد و البته میگفت کار دارم و درس...
یکماه بیشتر نکشید که فرهاد پاشو کرد تو یک کفش که میخوام برم خواستگاری مریم...(که البته بعدا فهمیدیم خود مریم ازش خواسته بوده)
این وسط ۱۰۰تا مشکل وجود داشت... از خانواده فرهاد مخصوصا پدرش که عمرا قبول میکرد فرهاد با یه دختر تهرونی ازدواج کنه...تا شغل و در آمد فرهاد.. وپدر مریم... و خیلی چیزهای دیگه..
فرهاد هر چی سعی کرد نتونست پدرش رو متقاعد کنه...حتی رفت چند روزی شمال اما با اعصاب خوردی برگشت...
از طرفس شغل فرهاد مناسب گرداندن یه زندگی نبود و پدر مریم هم آدمی نبود که فرهاد و بدون رضایت پدرش و با اینکار بپذیره!!!
اما انگار پای یه خواستگار از تایید شدگان پدر مریم در میان بود و فرهاد میخواست بره خواستگاری..کلی با خواهرش حرف زدیم تا راضی شد بیاد باهاش خواستگاری تا دفعه بعد بلکه پدرش رو راضی بکنند...
دو روز مونده بود به خواستگاری که مریم بهم زنگ زد و گفت تو هم بیا!!!
گفتم اخه به من ربطی نداره و جای من نیست اما مریم میگفت نه بیا..تو سر و زبون داری میتونی اگه حرفی پدرم زد فرهاد رو جمع و جور کنی و مخ بابامو بزنی!!!
علی رقم میلم قبول کردم.
اونشب رفتیم خواستگاری... من و فرهاد و خواهرش و دامادشون..کلی تو راه تو مخ فرهاد خوندم خونسرد باشه و با اعتماد به نفس حرف بزنه و اگه تیکه ای گفته شد اون صبوری کنه..
خونشون تو زعفرانیه بود...البته خونه نه کاخ بود..با یه معماری جدید و لوکس که اینقدر جذاب بود که کم مونده بود یادمون بره اومدیم خواستگاری نه بازدید موزه!!!!!
نویسنده سامان
     
  

 
قسمت پانزدهم
مریم و مادرش به استقبالمون اومدند.در همون ابتدا جو سنگین خونه منو گرفت..واقعا فرهاد اینجا جای تو هست؟
مادر مریم دکترای روانشناسی داشت و پدرش کارخانه دار نه یکی چند تا...من فکر میکردم با ماشین پرایدی که با صدتا فسط جورواجور خریده بودم ؛ مثلا وضعمون خوبه!!! از بس پیاده و با مترو رفته بودم این چند وقت الان مثل بچه ها ذوق داشتم که ماشین شخصی دارم اما با دیدن ۳تا ماشین بنز و بی ام و آخرین مدل تازه یادم افتاد ما کجاییم و اینا کجا...
با مریم دست دادم و یواشکی گفتم مامان خیلی خوشگل شدیا...اونم خندید و گفت تو اولین پسری هستی که خواستگاری مامانشو دیده!!! مادرش با اینکه یواش حرف زدیم صحبتهامونو شنید و با تعجب گفت مریم یعنی چی این حرف؟؟ من و مریم بهم نگاه کردیم و خندیدیم و مریم گفت مامان میدونستی سامان پسر منه؟؟؟ تو هم مامان بزرگ شدی!!!
مامانش از حرف مامان بزرگ انگار فحش کش دار بهش دادند اخمهاشو کرد تو هم و یه پشت چشمی هم برا من نازک کرد و گفت وااای مریم از دست تو و اینکارهات... و بعدم با صدای بلند گفت بفرمایید خوش آمدید...
فکر کنم تو اون جمع من ریلکس ترین آدم بودم..فرهاد که سرش پایین بود و سرخ سرخ..خواهر و دامادشونم با دیدن وضع زندگی اینها تازه به تفاوتهای بینشون پی برده بودند و حسابی کلافه و سردرگم بودند...
پدر مریم مرد پرجذبه و شیک پوشی بود و کاملا بر محیط و اطرافیان تسلط خاصی داشت...بالاخره نشستیم و تو اون جمع فقط مریم بود که با لبخندهای گرمش یه کم سعی میکرد فضا رو خودمونی بکنه..
تعارفات اولین انجام شد و پدر مریم شروع به سخنرانی کرد...و مستقیم فرهاد بیچاره رو هدف قرار داد...و گفت ..خب آقا فرهاد چرا پدر مادرتون تشریف نیاوردند؟؟
فرهاد تا اومد جواب بده ؛خواهرش گفت ما خدمت رسیدیم برا آشنایی اولیه؛ چون پدر و مادرمون شهرستان هستند این اجازه رو دادند که ما خدمت برسیم تا اگه قسمت بود دفعه دیگه ایشان هم خدمتتون برسند!!!
پدر مریم انگار خوشش نمی اومد از کسی سوال کنه و کس دیگه ای جواب بده!!۱ برا همین گفت شما که خوش اومدید اما ادب حکم میکرد که وقتی من و مادر مریم حضور داریم ایشان هم به خودشون زحمت میدادند و تشریف میاوردند!!!
همونی که حدس میزدم شد...اولین گوشه کنایه زده شد... و دوباره ادامه داد آقا فرهاد یه چیزهایی از دخترم در موردتون شنیدم اما میخوام خودت یه کم از زندگی و کار و تحصیلت برامون تعریف کنی؟؟؟
فرهاد یه کم صداشو صاف کرد و با آرومی گفت والا من لیسانس حقوق هستم و پارسال درسم تموم شد و الانم دارم میخونم برای امتحان کانون وکلا(اولین دروغ رو گفت چون اصلا قصد ادامه نداشت) و در کنارش هم تو یه شرکت خصوصی بصورت پاره وقت فعلا مشغول هستم..
پدر مریم گفت اونجا چیکار میکنید؟ فرهاد با لرزش صدایی که کاملا مشهود بود گفت من تازه اونجا مشغول شدم و فعلا کارهای اداری و پیگیری های اونو انجام میدم..پدر مریم پوزخندی زد و گفت یعنی داری پادویی میکنی درسته؟؟
حرصم گرفته بود مرتیکه فقط داشت میکوبید!!
نگاهی به مریم کردم اونم سرخ شده بود ؛ ادامه داد و گفت ببین پسر خوب من دختر هامو با ناز و نعمت بزرگ کردم..
آدم دیکتاتوری نیستم اما چیزی که هست من نمیتونم دخترمو که شاید اسیر احساسات جوانی شده چشم و گوش بسته بگذارم هر تصمیمی خواست بگیره...
مریم با ناراحتی گفت پدر!! اما باباش محکم گفت اجازه بده حرفمو بزنم دخترم...
(دقیقا یاد جریان خودم تو دانشگاه و خورد شدن شخصیتم افتاده بودم)
باباش باز شروع کرد به من اینم و تو اونی... ما اینجوریم شما اونجور...حسابی از خودشو و مال و اموالش وشخصیت اجتماعیش گفت و فرهاد و خانواده اش همش عرق میریختند...
اینقدر ادامه داد تا صبر خواهر و دامادشون تموم شد و بلند شدند و گفتند اگر میدونستیم دید و نظر شما اینقدر مخالف هست اصلا مزاحم نمیشدیم ..خواهرش ادامه داد ما فکر میکردیم مریم جون همه چیو گفتند و شما با این دید قرار خواستگاری رو قبول کردید...
همه ایستاده داشتیم به صحبت هایی که رد و بدل میشد گوش میکردیم..مریم که قهر کرد و رفت و منم به فرهاد گفتم اینقدر مثل ماست وایسادی که چی؟؟ دوتا کلام سفت حرفتو بزن...
اما اون خفه شده بود ومن طاقت نیاوردم و گفتم ببخشید قربان من یه سوال از محضرتون داشتم؟؟ پدرش با بی میلی گفت بفرمایید؟؟
گفتم شما احیانا تو سن فرهاد بودید همینقدر پول و سرمایه و شخصیت اجتماعی داشتید؟؟ پدرش اخمهاشو کشید تو هم ولی منم با اخم زل زدم بهش!!! و ادامه دادم پس نداشتید!!...در قابلیت و کارآیی شما شکی نیست اما چه خوب میشد شما که اینقدر تیزبین هستید یک لحظه به گذشته و جوانی و مشکلاتتون فکر میکردید و اجازه میدادید ایشون هم خودشو نشون بده...
پدرش کاملا واضح بود قاط زده و با لحن محکمی گفت ما خانوادگی از گذشته تا الان همینجور بودیم پسر جان..
بهش نزدیک شدم و همینجور که باهاش دست میدادم برا خداحافظی تو چشمهاش زل زدم و با پوزخند گفتم پس همه اینها که فرمودید به قابلیت شما برنمیگرده...بیشترش به زحمتهای پدر و خانواده محترمتون مربوط میشه که ارثیه خوبی براتون گذاشتند...!!۱
باباش دستمو با اخرین توانش فشار داد و نگه داشت و آروم گفت کاش دوستتم دل و جرات تو رو داشت و پوزخند زد و منم با پوزخند دستشو فشار دادم و گفتم کاش شما هم همه رو به دید کارگر و کارمند و خدتکارتون نمیدیدید حضرت آقا..!!!
و ادامه دادم و البته اینم بگم خوشحالم مریم خانوم اخلاقشون به شما نرفته...(تیر خلاص و زدم) همینجور که گیج حرفم بود ازشون خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون!!
تو ماشین فرهاد گیر داد به باباش که نیومده و خواهرش که چرا اینجور کردی و البته من که کی گفت تو حرف بزنی...عصبانیتشو خالی کرد اما چیزی که کاملا واضح بود این قضیه درست شدنی نبود...
مریم تا یکماه همونجور میومد و میرفت و البته فرهاد عمیقا ناراحت بود و این تو رفتارش با مریم هم تاثیر گذاشته بود...
تا نمیونم چی شد که رابطه اونها کمرنگ شد یعنی مریم داشت کمرنگش میکرد این یعنی جنون برای فرهاد...
دیگه هرشب با هم بحث میکردند و دعوا...نمیدونم چی شده بود اما فرهاد همش گریه میکرد و مریم هم نمیومد که ببینیم چی شده...
تا یک شب فرهاد عصبانی تلفن رو قطع کرد و ما داشتیم ورق بازی میکردیم اومد زد زیر ورقها و شروع کرد به فحش دادن به ما...هر چی ازش پرسیدیم اون فحش میداد تا بالاخره گفت کدوم نامردی قضیه معتادی من و اینکه ترک کردم رو به مریم گفته؟؟
ما همینجور خشکمون زده بود و همه اظهار بی اطلاعی کردیم...فرهاد دیوونه شده بود و رو به من کرد و گفت سامان کاره خودته..!!! بهش داد زدم چرت نگو فرهاد مگه دیوونم... اما اون ول کن نبود و هی زر میزد و دوباره داد زد تو از اولشم چشمت دنبال مریم بود..فکر کردی مثل خودت خرم؟؟
گفتم حرف دهنتو بفهم مرتیکه...مگه ما مثل تو هستیم که چشمت دنبال همه هست هااان؟
بحث بالا گرفت و فرهاد کوتاه بیا نبود تا اعصابمو ریخت به هم و با مشت زدم زیر چشمش...
اونشب شب گندی بود خیلی پشیمون بودم دستمو روش بلند کردم...از اون روز ما با هم قهر بودیم...فرهاد ول کن نبود و خراب شدن رابطشونو به من ربط میداد...
دو هفته بعد مسعود خبر داد مریم نامزد کرده...!!!! باورم نمیشد هر چی بهش زنگ زدم جواب نمیداد...خبر نامزدی مریم دقیقا فرهاد رو نابود کرد...اوضاع روحی بدی داشت دوباره رو اورد به تریاک اونم نه یه کم..از صبح تا نصفه شب میکشید..سر کار هم نمیرفت...من چند باری ازش عذر خواستم و توضیح دادم اما اون براش دیگه هیچی مهم نبود...
مریم خطش رو عوض کرده بود و مسعود میگفت انگار خونه شون رو هم عوض کردند...برام قابل هضم نبود کار مریم هر چند دلایل مهم و محکمی میشد برا کارش آورد اما آخه اونهمه علاقه چی میشد؟؟ فرهاد چی؟؟؟
هر روز اوضاع فرهاد بدتر میشد و حتی به خواهرشم گفتیم اما فایده نداشت...چند روزی باباش هم اومد خونه ما وهرچی اصرار کرد با خودش ببرتش شمال قبول نکرد..فرهاد میگفت مریم برمیگرده...!!
یک شب تا خرخره کشیده بود و بعدشم ما اومدیم مشروب آورد و حسابی خوردیم...(تحملش میکردیم دل هممون به حالش میسوخت)دیگه حسابی مست بودیم و گیر داد بریم بیرون دور بزنیم ساعت حدود ۱۰ بود که اومدیم بیرون..من و مسعود و امیر و مهدی و فرهاد.
یه کم چرخ زدیم فرهاد از فول هم بالاتر بود و گیر داد بریم لواسان...هر چی گفتیم نه اون اصرا و التماس کرد و اخرش گفت امشب تولد مریمه بریم من فقط از دور خونهشونو ببینم...بغض کرده بود..مسعود بهش گفت فرهاد مگه اونجا هستند آخه؟؟
فرهاد گفت نمیدونم دلم میگه هستند...خلاصه با اینکه دلمون نمیخواست اما رفتیم...خونه و باغشون ته یه کوچه بن بست بود و جلوش یه تپه بود ..ماشین و پارک کردیم..چراغهاشون روشن بود.. فرهاد سرشو زیر انداخت و از تپه داشت میرفت بالا...و هی میخورد زمین اما ادامه میداد!!!
ما هم باهاش رفتیم بالا...کل لباسهامون خاکی شد تا رسیدیم بالای تپه...تازه فهمیدیم اینجا جای همیشگی فرهاد هست و خیلی وقتها میومده اینجا..دقیقا اتاقها پیدا بود و البته پرده توری داشت اما چون شب بود و چراغها روشن میشد داخل رو دید...رفت و امد چندانی نبود و فقط یه خانومی داشت تو پذیرایی یه کارهایی میکرد و از روسری سرش معلوم بود خدمتکاره...نیم ساعتی نشستیم و سیگار کشیدیم.. اما جز اون خانومه کسی انگار خونه نبود..داشتیم فرهاد رو قانع میکردیم که برگردیم؛؛؛
نور چند ماشین از سر کوچه توجهمون رو جلب کرد..با اینکه ما تو تاریکی بودیم اما سرمون رو دزدیدیم..واااای خودشون بودند..ماشین اولی پدرمادر و خواهر مریم توش بودند و ماشین دوم یه زن و مرد میانسال با یه پسر نوجوان و ماشین آخری که یه شاسی بلند مشکی بود مریم بود و یه پسر لاغر و ریزنقش که کت شلوار مشکی تنش بود ...اون دوتا ماشین رفتند داخل اما ماشین نامزد مریم بیرون پارک شد و خنده کنان از ماشین پیاده شدند...حس بدی بود همه ما بغض کرده بودیم و فرهاد آروم گریه میکرد...
پسره در عقب رو باز کرد و یه کیک نسبتا بزرگ از توش در آورد و مریم هم در و بست...وااای جلو در از هم لب گرفتند و رفتند داخل...اینکارشون فرهاد رو دیوونه کرد...دیگه داشت زار میزد و به زمین و زمان فحش میداد..همه حس مستی از سرمون پریده بود..
مگه راضی میشد برگردیم؟؟ اونها هم صدای موزیکشون تا بیرون شنیده میشد و هر شادی اونها فرهاد رو بیشتر خورد میکرد..وقتی مریم با نامزدش شروع کرد رقصیدن دیگه فرهاد قاطی کرد و بلند شد از همون بالای تپه داد میزد...
آٰره برقص مریم ؛ برقص...خوش باش...لذت ببر...مسعود جلو دهنش رو گرفت که هولش داد و گفت بخدا جلومو بگیرید یه بلایی سر خودم میارم...
و دوباره داد زد مریییییییم تو مگه نمیگفتی بدون من میمیری؟؟؟؟ مگه نمیگفتی فرهاااد من فقط ماله توااام؟؟ هااااااان؟
چقدر قشنگ داری حرفهاتو بهم نشون میدی...!!!(هم فاصله بود و هم پنجره ها بسته و هم صدای موزیک اجازه نمیداد صدای فرهاد بگوش کسی برسه!!!
اونشب فرهاد اینقدر زار زد که حالش بد شد و ما هم به زور اوردیمش پایین و سوار شدیم و برگشتیم...
سرم به اندازه تمام دنیا درد میکرد...بدجوری کارهای فرهاد همه ما رو تو لاک خودمون برده بود..
نویسنده سامان
     
  ویرایش شده توسط: sa200222   

 
قسمت شانزدهم
زمان میگذشت اما فرهاد ول کن مریم و خاطراتش نمیشد...دیگه خسته شده بودیم از دستش..جو خونه کلا ماتم بود و سکوت...خودمون به اندازه کافی اعصاب خوردی داشتیم و شب خسته میومدیم خونه و باز بساط و ادمهای جورواجور و قیافه فرهاد...
من معتقد بودم فرهاد بخاطر اینکه اینکارهاش توجیه داشته باشه از این لاک سعی نمیکنه بیرون بیاد و مسعود میگفت یه کم دیگه بهش زمان بدیم و سر به سرش نگذاریم و امیر میگفت یه دختر خوشگل براش پیدا کنیم یادش میره!!!
خلاصه ۱ماه به همین منوال گذشت و فرهاد یه کم روبراهتر شده بود اما هنوزم نه آرایشگاه میرفت نه ریشهاشو میزد و با اعتیادی که داشت خیلی تابلو شده بود..
یه شب سرد پاییز دور هم بودیم و دوست دختر مسعودم اومده بود و داشتیم ورق بازی میکردیم...وقتی برا ریختن چای رفتم آشپزخونه ؛میترا هم اومد و آروم گفت سامان پنجشنبه تولد مسعوده... اصلا نمیدونستم!!! اما با لبخند گفتم میدونم خب!! اونم آهسته گفت میخوام براش تولد بگیرم ...کمکم میکنی؟؟ بهش نگاه کردم ازش خوشم نمیومد چون خیلی سیریش بود و همیشه با خودخواهی از مسعود میخواست ما رو دک بکنه تا تنها باشند اما خب مسعودم رفیقمون بود..
گفتم اما فرهاد حال و روز درستی نداره میخواهی اینجا بگیری؟ اونم با سر تایید کرد و گفت خب برا روحیه اونم خوبه...و ادامه داد و گفت زیاد شلوغش نمیکنیم من با ۲تا از دوستهام میام و شما ها هم خودتونید و اگه دوست دختری خواستید بگید..جمعا ۱۰نفر بشیم چطوره؟؟
فکر بدی نبود شایدم فرهاد اینجوری یه تنوعی براش بشه.. فردای اونروز میترا زنگ زد و باهام برنامه رو اوکی کردیم...
فرهاد زیاد راغب نبود ولی من وامیر اینقدر فک زدیم تا حاضر شد بریم به سر و وضعش برسیم ..!!پنجشنبه رسید...
میترا خودش شام رو سفارش داده بود و امیر هم رفته بود کیک رو گرفته بود و منم مشروب رو اوکی کرده بودم و لوازم دیگه...از عصر هم میترا با مسعود بیرون بودند و قرار بود بدون اینکه مسعود بدونه غروب بیان خونه...
نزدیکهای غروب بود که ماندانا و سحر دوتا دوست میترا اومدند...منم اونموقع یه دوست دختر داشتم به اسم نادیا که اونم اومده بود و بهم کمک میکرد...ماندانا خیلی خوش هیکل و خوشگل بود و فرهاد اگه روبراه بود حتما میخواست بگیرتش!!!!!
اما انگار اینبار حوصله اینکارهارو هم نداشت برا همین امیر نقش فرهاد رو بعهده گرفت و رفته بود رو مخ ماندانا...
خلاصه که میترا با مسعود اومدند و این دوستهای لوسش چراغها رو خاموش کردند و ادای این خارجیها رو در آوردند!!! امان از این تهاجم فرهنگی!!!
اونشب تا ساعت ۱۱ خوردیم و زدیم و رقصیدیم و البته امیر هم شکست خورد چون طرف نامزد داشت و خلاصه بعد از چندین ماه تو خونه ما هم یه کم شادی و خنده برگشت...
من خیلی اونشب مست بودم و جوری که حتی نتونستم نادیا رو برسونم و اون با ماندانا و سحر که ماشین داشتند رفت و میترا هم یه سوپرایز داشت واسه عالیجناب مسعود و انگار خونشون کسی نبود و اونها هم با هم رفتند!!!!
من اینقدر گیج بودم که همونجور با لباس افتادم روتختم و بیهوش شدم...
نمیدونم ساعت چند بود اما با تکونهای پشت سر هم بیدار شدم...چشمهام باز نمیشد...از صداش فهمیدم امیر داره صدام میکنه..با ناله گفتم اااااه امیر چه مرگته!!!
امیر بازم تکونم داد و با غرغر بلند شدم نشستم و گفتم حالا ما یه شب مثل آدم خوابیدیم اگه گذاشتی!!!
امیر گفت سامان پاشو بابا صبح شده...سامان فرهااااد!!!!!!!
اسم فرهاد من و از جا بلند کرد و گفتم فرهاد چی؟؟ باز خل بازی در آورده؟؟؟ امیر تو چرا لباس پوشیدی؟؟
امیر بغضش ترکید و گفت سامان فرهاد از نصفه شب که گفت میرم سیگار بگیرم رفت و بر نگشته!!!!
گفتم حالا چرا گریه میکنی؟؟؟ ساعت چنده؟؟؟
امیر گفت ساعت ۶صبحه.. و دوباره با گریه گفت الان از کلانتری زنگ زدند و گفتند فرهاد تصادف کرده...!!! وااای
دستپاچه گفتم تصادف؟؟؟ کجا؟؟؟ با چی؟؟؟ الان کجاست؟؟؟
امیر داد زد بیا بریم زود باش... سریع خودمو مرتب کردم و دنبال سوییچ میگشتم... اما نبود که نبود...یه لحظه به امیر خیره شدم و دویدم تو کوچه!!! وااای خدا ماشین هم نبود...
یه دربست گرفتیم و رفتیم کلانتری..حرفهای افسر نگهبان مثل پتک میخورد تو سرم... گوشهام کر شده بود و پاهام سست...باورم نمیشد....
گفتنش همین الانشم سخت بود اما فرهاد نصفه شب هوای مریمو میکنه و به امیر که خواب و بیدار بوده میگه برم سیگار بگیرم و ماشین منو برمیداره و میره و تو پیچهای جاده لواسان ماشین از کنترلش خارج میشه و از یه دره مانند سقوط میکنه...در جا میمیره...!!!
چقدر ادمها به مرگ نزدیکند ...چقدر یک لحظه میتونه جان یکی رو بگیره..چقدر ما غافلیم...اینهمه میبینیم که دور و برمون اعلامیه فوت هست از جوان و پیر و خردسال..اما فقط یک لحظه هم به این فکر نمیکنیم که شاید روزی بر خودمون اتفاق بیوفته...باز هم خودسرانه و جسورانه دل میشکنیم...ظلم میکنیم و به دیگران آسیب میزنیم..!!!
فرهاد رفت و با رفتنش جدا از غم نبودنش یک دنیا سرزنش و ندامت برامون گذاشت...
اولین سیلی به نا حق رو از پدرش خوردم و منو متهم کرد نباید اجازه میدادم ماشینم رو ببره...(نمیتونستم بگم ما مست و گیج و غافل بودیم؛ نتونستم بگم شما این سیلی رو به خودت بزن که وقتی پسرت بهتون نیاز داشت رهاش کردید و الان طلبکارید)
مریم تو تشیع جنازه فرهاد حاضر شد و دیوانه وار خودشو به خاک میکشید اما ....پاشو مریم پاشووو...اونموقع که باید باشی نبودی... اونموقع که نباید با همه تفاوتهاتون بهش نزدیک میشدی شدی... اونموقع که فرهاد داد میزد و ناله میکرد و گریه میکرد تو توی بغل نامزدت خوش بودی...برو خوش باش ببینم چجور دیگه شبها راحت میخوابی...

بارفتن فرهاد جمع ما از هم متلاشی شد...هر کسی به سمتی رفت(حتما میتونید تصور کنید دوستی و رابطه به این نزدیکی که همش شده بود خاطره حالا با این اتفاق چه جهنمی درست میشه واسه آدم)...من خیلی تو اون مدت عذاب کشیدم و از خانواده فرهاد حرف شنیدم...اما حاضر نشدم یکبارم تو روی اونها نگاه کنم و از خودم دفاع کنم...بعدها امیر گفت جریان اعتیاد فرهاد رو دامادشون به درخواست خواهرش به مریم گفته بود تا این قضیه تمومو بشه...آره تموم شد اما با رفتن فرهاد..!!!!
بازم باید برم دنبال کار...آخه ماشینی که شد یه آهن پاره تقریبا کلش قسط بود و من اینبار دوباره رفتم پایین....
بازم شکر

پایان
نویسنده سامان
     
  
صفحه  صفحه 2 از 2:  « پیشین  1  2 
خاطرات و داستان های ادبی

تلخ و شیرین


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA