انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

مرشد و مارگریتا


زن

 
فصل 21
پرواز


نامرئی و ازاد نامرئی و ازاد وقتی مارکریتا پرواز کنان به انتهای خیابان خودشون رسید به راست پیچید و فراز کوچه ای پر پیچ و خم و طلانی به پرواز ادامه داد کوچه ای باریک و دراز با درختانی ساده و اسفالتی پرلک و پیس با دکه های چوبی کوچکی با در های کج و معوج که نفت را به دله و حشره کش را به بطری میفروخت مارگریتا در طرفه العینی از این کوچه عبور کرد فورا فهمید که ختی در اوج لذت رهایی و نامرئی بودن هم قید احتیاط را نمیتوان یکسر رها کرد معجزه بود که توانست جلو خودش را بگیرد و از تصادفی مهلت با یک تیر کج و معوج و قدیمی چراغ برق احتراز کند مارگاریتا از کنار تیر سریع پیچید و دسته ی جارو را محکم تر گرفت و به سرعت کمتری پرواز کرد و به سیم های برق و علائم خیابان توجه بیشتری نمود
خیابان سوم مستقیم از اربات سر در میاورد دیگر بر کار هدایت جارو مسلط شده بود و میدانست که به کوچکترین حرکت دست یا پایش عکس العمل نشان میدهد و نیز میدانتس که هنگام پرواز فراز شهر باید به دقت مواظب باشد تا تصادف نکند واضح بود که عابرین خیبان نمیتوانستند او را ببینند کسی سر بر نگرداند و فریاد نزد:"نگاه کنید،نگاه کنید"کسی قدمی به کنار بر نداشت کسی فریادی نزد کسی غش نکرد و کسی شلیک خنده سر نداد
مارگریتا ساکت و ارام و تقریبا در سطح طبقه ی دوم ساختمان ها پرواز میکرد گرچه اهسته میرفت ولی وقتی به نور کورکننده ی خیابان اربات رسید و کمی از مسیر منحرف شد شانه اش به یک علامت راهنما شیشه ای شب نما خورد ناراحت شد دسته ی جارو مطیع را متوقف کرد به عقب پرواز کرد علامت راهنمایی را نشانه رفت و با یک ضربه ناگهانی ته دسته جارو علامت را تکه تکه کرد قطعات شیشه به زمین ریخت عابرین کنار پریدند سوتی زده شد و مارگریتا از خرابکاری خود شلیک خنده سر دا
با خود میاندیشید:"بالای اربات باید محتاط تر باشم اینجا مانع خیلی زیاد است مثل یک هزار تو است"بین کابلهای برق بالا و پایین میرفت زیر پایش سقف اتوبوس های برقی و اتوموبیل ها جاری بود و در پیاده رو رودی از کلاه جریان داشت از این رود جویبار های کوچکی منشعب میشد و به غار های منور مغازه های شبانه روزی میریخت
مارگریتا با عصبانیت اندیشید:"چه هزار تویی!اینجا اصلا مجال حرکت نیست"
از اربات گذشت به سطح طبقه ی چهارم اوج گرفت از چراغها ی نئون درخشان یک تئاتر محلی گذشت و به خیابانی فرعی وارد شد که خانه هایی بلند داشت پنجره هاشان همه باز بود و از همه سو موسیقی رادیو بیرون میریخت مارگریتا از سر کنجکاوی به درون یکی از پنجره ها سرک کشید اشپزخانه ای را دید بر لبه ی یک سرنگ مرمر دو چراغ پریموس میغرید و دو زن قاشق به دست مراقب چراغها بودند و به یکدیگر دشنام میدادند
زنی که تابه اش پر از معجونی بخار الود بود گفت:"چند دفعه بهت بکویم که وقتی از مستراخ می ایی بیرون چراغ را خاموش کن اگر نکنی گوشت را میگیریم و می اندازیمت بیرون"
زن دیگر جواب داد:"تو دیگر حرف نزن"
مارگریتا از درگاهی پنجره به داخل اشپزخانه سرک کشید و گفت:"هردو مثل هم هستید"
با صدای مارگریتا دو زن مشاجره کننده بهت زده شدند و قاشق کثیف به دست در جا خشکشان زد مارگریتا با احتیاط دستش را از میان ان دو زن دراز کرد و هر دو چراغ پریموس را خاموش کرد زنها نفس عمیقی کشیدند ولی مارگریتا از این شوخی هم سیر شد و دوباره به خیابان پرواز کرد
ساختمان بوضوح تازه ساز عظیم هشت طبقه ای در انتها ی خیابان توجهش را جلب کرد به طرف ساختمان پرواز کرد نزدیک ساختمان فرود امد دید نمای ساختمان مرمر ساه است درهایش گنده است و دربانی با کلاهی طلا دوزی شده و دکمه هایی طلایی در راهرو ایستاده است بر سر در ساختمان به طلا حک شده بود"خانه ی درام لیت"
از علامت حک شده سگرمه های مارگریتا در هم رفت و با خود درباره ی معنی "درام لیت"فکر کرد جارویش را زیر بغل زد و در ساختمان را با فشاری باز کرد و حیرت دربان را برانگیخت وارد راهرو شد و تابلو سیاه طویلی دید که نام و شماره ی اپارتمان ساکنین ساختمان را ذکر میکرد علامت بالای تابلو_یعنی "خانه ی تئاتر و ادبیات"_جیغ فروخورده ی مارگریتا را در اورد جیغ یک شکارچی به کمین نشسته کمی از زمین بلند شد و به خواندن اسامی پرداخت:"خوستوف ،دوبراتسکی،کوانت،بسکودنیک وف،لاتونسکی..."
مارگریتا فریاد زد:"لاتونسکی!...لاتونسکی!هما
صدای یکنواخت ماشین که با فاصله ی زیادی از زمین در پرواز بود ،مارگاریتا را به خواب فرو برد و ماه هم گرمای مطبوعی داشت . چشم هایش را بست و باد را واگذاشت تا با صورتش بازی کند . و با اندوه به آن ساحل رودخانه ی غریب می اندیشید . شاید دیگر هرگز آن را نمی دید . مارگاریتا آن شب بعد از مشاهده ی آن همه سحر و جادو ، دیگر میدانست مهمان چه کسی است ، اما اصلا بیم و پروایی نداشت . امید باز یافتن خوشبختی ، بی پروایش کرده بود . در هر صورت فرصت چندانی پیدا نکرد که در ماشین بلمد ، و خواب خوشبختی را ببیند . کلاغ راننده ای ماهر و ماشین ، ماشینی تیزرو بود . مارگاریتا چشم هایش را که دوباره باز کرد به جای جنگل تاریک چراغ های جواهرگونه و درخشان مسکو را زیر پا میدید . راننده ی پرنده ، در حین پرواز چرخ راست جلوی ماشین را باز کرد و آنگاه ماشین را در گورستان متروکی در محله ی دوروگومیلوف به زمین نشاند .
کلاغ در را برای مارگاریتا و جارویش باز کرد و آنها بر سنگ قبری پایین آمدند و آنگاه کلاغ ماشین را به طرف گودالی در انتهای گورستان هل داد . ماشین از کناره ی گودال فرو افتاد وتکه تکه شد . کلاغ کرنشی کرد ، چرخ سوار شد و به پرواز در آمد و از آنجا دور گشت .
در همان لحظه ردای سیاهی از پشت سنگ قبری ظاهر شد . چشم سفید سفید در نور ما درخشید و مارگاریتا عزرائیل را باز شناخت . با اشاره به مارگاریتا فهماند که سوار دسته ی جارویش شود ، خودش هم روی شمشیر بلند و باریکش پرید و هر دو به پرواز در آمدند . پس از مدتی نزدیک ساختمان شماره ی 302=A آمدند ،بی آنکه احدی آنها را دیده باشد . دو همسفر داشتند از زیر سر در میگذشتند و وارد حیاط می شدند که مارگاریتا متوجه مردی شد که کلاهی بر سر و پوتینی به پا داشت و ظاهرا منتظر کسی بود . صدای پایشان بسیار سبک بود ، با این حال مرد صدایی شنیده بود . ناراحت بود و این پا و آن پا میکرد و دنبال منشاء صدا می گشت .
دم در ورودی راه پله ی شماره ی شش ، مرد دیگری را دیدند . او عجیب شبیه مرد اول بود و همان برنامه ی قبل دوباره ی تکرار شد .صدای پا.............. مرد با ناراحتی چرخی زد و چهره در هم کشید . با صدای باز و بسته شدن در ، مرد در تعقیب مزاحمان نامرئی به تکاپو افتاد و با چشمانی نیمه بسته راه پله را بر انداز کرد و بدیهی است که چیزی ندید. مرد سوم ،که درست رونوشت مرد دیگر بود در پا گرد طبقه ی سوم پلاس بود .سیگار بد بویی میکشید و مارگاریتا که از کنارش رد می شد به سرفه افتاد . مرد سیگاری ناگهان از نیمکتش پرید ، انگار نیش عقرب خورده بود .با نگرانی به اطراف نگاه کرد و به طرف پله های راه پله رفت و به پایین نگاهی انداخت ، در این اثنا مارگاریتا و همکارش هم به آپارتمان شماره ی 50 رسیده بودند .
زنگ نزدند ،بلکه عزرائیل با کلیدش در را باز کرد . اولین چیزی که هنگام ورود تعجب مارگاریتا را بر انگیخت تاریکی آپارتمان بود . مثل دخمه ای تاریک بود و مارگاریتا ناچار برای پرهیز از هر گونه تصادمی ردای عزرائیل را چسبید ، اما طولی نکشید که از بالا و از جایی دور دست، کور سوی چراغی دیده شد و چراغ به تدریج نزدیکتر آمد . جلو تر که رفتند عزرائیل جاروی مارگاریتا را از او گرفت و جارو بی صدا در ظلمت محو شد .
آنگاه از راه پله ی عریضی بالا رفتند . راه پله آنقدر بزرگ بود که نظر مارگاریتا بی پایان می آمد . تعجب میکرد که چطور سرسرای یک آپارتمان معمولی مسکو توانسته چنین راه پله ی عظیم و نا مرئی و بی تردید واقعی و به ظاهر بی پایانی را در خود جا دهد . به پاگردی رسیدند و توقف کردند . چراغ نزدیک تر شد و مارگاریتا صورت مردی سیاه پوشی را دید که چراغ به دست گرفته بود . هر که در چند روز اخیر، از بخت بد دم پر او آمده بود ، فورا میشناختش .کروویف ، ملقب به فاگت بود . البته شکل و شمایلش تغییر زیادی کرده بود . آن شعله ی سوزان دیگر در عینک پنسی لق و لوق – که از مدتها پیش می بایست به آشغال دانی انداخته شود انعکاس نمیافت ، بلکه آن شعله اینبار از پس عینک تک چشمی میدرخشید که به همان اندازه ی عینک پنسی لق و لوق بود . سبیل صورت سرکشش را تاب داده و چرب بود . سیاه به نظر میرسید ،آن هم به این دلیل ساده که فراک و شلوار سیاهی به تن داشت . فقط پیراهن نیم تنه اش سفید بود .
کروویف ، آن ساحر و جادو گر و افسونگر چیره دست – کسی که فقط شیطان از استعداد های دیگرش با خبر بود – کرنشی کرد وبا حرکت چراغی که به دست داشت ، مارگاریتا را به دنبال خود فرا خواند . عزرائیل ناپدید شد .
مارگاریتا با خود فکر کرد :«امشب همه چیز عجیب است ! انتظار همه چیز را داشتم جز این . مگر می خواهند در مصرف برق صرفه جویی کنند . از همه عجیب تر اندازه ی اینجاست ..... این چیز ها را چطور میتوان توی یک آپارتمان مسکو جا داد؟ این کار غیر ممکن است ! »
با آن که نور چراغ کروویف ضعیف بود ، مارگاریتا متئجه شد که وارد تالار ستون دار بزرگی شده اند . تالاری تاریک و ظاهرا بی پایان .کروویف یا صدایی دل گزنده گفت :« اجازه بفرمایید خودم را معرفی کنم . اسم من کروویف است . حتما از نبئدن نور تعجب میکنید؟ شاید فکر کردید قصد صرفه جویی داریم ؟ هرگز ! اگر دروغ بگویم ، گلویم بریده باد ، آن هم به دست اولین قلتلی که امشب به دست و پای شما می افتد .تنها دلیلش این است که آقا نور برق را خوش ندارند و به همین خاطر تا آخرین لحظه ی ممکن چراغ ها را خاموش نگه میداریم. وقتش که شد از بابت نور کم و کستی نخواهیم داشت . شاید حتی آن وقت نور بیش از حد زیاد باشد.»
مارگاریتا از کروویف خوشش آمده بود و مزخرفات امیدوارکننده ی او تسکینش میداد .
مارگاریتا جواب داد :«نه ، فقط از این متحیرم که چطور در مسکو این همه جا پیدا کردید ،با حرکت دستش به وسعت تالاری که در آن بودند اشاره کرد .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
کروویف لبخند شیرینی زد و دماغش را پیچ و تاب داد.
سپس در جواب گفت: خیلی ساده است. اگر کسی نحوه ی کار کردن با بعد پنجم را بداند ، آنوقت دیگر به راحتی می تواند هر جایی را به هر اندازه که مایل است درآورد. خانم عزیز،می خواهم یک قدم هم جلوتر بروم. می تواند آن را به هر اندازه که شیطان بخواهد درآورد. خود من آدم هایی ار می شناسم...کووپف مثل وروره جادو حرف می زد.: که گرچه بسیار نادان بودند، ولی در وسعت بخشیدن به محل مسکونیشان براستی معجزه کردند. شنیدم که در همین شهر، به مردی یک آپارتمان سه اتاقه در خیابان زملیانوی رامپارت (Zemlyanoi Rampart) دادند و او در یک چشم به هم زدن ، بی آنکه از بعد پنجم و این جور چیزها استفاده کند ، با استفاده از دیوارک های متحرک و تقسیم یکی از اتاقها به دو بخش ، اپارتمانش را 4 اتاقه کرد. آنوقت آپارتمانش را با دو آپارتمان در محله های مختلف مسکو معاوضه کرد که یکی سه اتاق داشت و یکی دو اتاق. قبول داریر که جمعش می شود پنج اتاق. سه اتاقه را با دو دو اتاقه ی جداگانه در دو نقطه ی مسکو عوض کرد و همانطور که می بینید ، به این ترتیب صاحب شش اتاق شد که البته در محله های مختلف پراکنده بود. نزدیک بود آخرین و درخشان ترین شگردش را هم رو کند و با تبلیغ در روزنامه ، شش اتاق در نقاط مختلف مسکو را با یک آپارتمان پنج اتاقه در زملیانوی لامپارت تاخت بزند که ناگهان فعالیتهایش به طرز مرموزی قطع شد. ، البته الان هم حتما اتاقی دارد ، ولی نه در مسکو . این نمونه ی بارز یک آدم زبر و زرنگ است.-تازه آن بعد پنجم شما هم به کنار.
گرچه کروویف قبلا درباره ی بعد پنجم صحبت کرده بود و نه مارگریتا، با این حال مارگریتا از نحوه ی نقل داستان آن غول مستقلات بی اختیار به خنده افتاد. کروویف ادامه داد))ولی برگردیم سر اصل مطلب، مارگریتا نیکولایونا، شما زن بسیار باهوشی هستید و حتما تا به حال حدس زده اید که میزبان ما چه کسی است؟))
قلب مارگریتا تند تر می زد و سری تکان داد.
کروویف گفت: (( بسیار خوب، پس اطلاعات بیشتری در اختیارتان می گذارم. ما از هرگونه راز و رمز بیزاریم. ایشان هر سال مجلس رقصی ترتیب می دهند. این مجلس معروف است به مجلس بهاره ی ماه بدر، یا مجلس رقص صد پادشاه. خودتان خواهید دید چه آدمهای جورواجور به این مجلس می آیند.)) به اینجا که رسید کروویف چنان گونه اش را به چنگ گرفت که انگار دندان درد دارد.
((البته خودتان به زودی شاهد خواهید بود . آقا، همانطور که می دانید ، مجرد هستند ولی در هر صورت وجود یک خانوم میزبان ضروری است.))کروویف دستهایش را ازهم باز کرد( حتما قبول دارید که اگر خانوم میزبانی نباشد ...))
مارگریتا به دقت به حرفهای کروویف گوش می داد و نمی خواست حتی کلمه ای را نشنیده بگذارد . انتظار قلبش را از حرکت انداخته و تصور خوشبختی سرش را به دوران انداخته بود. کروویف ادامه داد:اولا ، سنت این است که خانم میزبان مجلس مارگریتا نام داشته باشد و ثانیا این خانم باید از اهالی محلی باشد که مجلس رقص در آنجا برپا می شود. همانطور که می دانید، ما هموواره در حرکتیم و فعلا در مسکو به سر می بریم. در اینجا صد و بیست و یک مارگریتا پیدا کردیم و باورتان نمی شود که...،- کروویف از سر تعجب بر زانوهایش زد-، حتی یکی از آنها هم مناسب نبود.بلاخره ،بر حسب اتفاق بخت ما زد و ...
کروویف لبخند پر معنایی زد و از کمر خم شد و دوباره قلب مارگریتا از حرکت باز ایستاد.
کروویف ناگهان گفت))برویم سر اصل مطلب.حرفم را خلاصه می کنم ، شما که از ازیر بار این مسئولیت شانه خالی نخواهید کرد؟
مارگریتا با قاطعیت جواب داد:نه خیر ، نمی کنم.
کروویف گفت:خوب معلوم بود چراغش را برداشت و افزود :لطفا دنبال من بیایید .
از یک ردیف ستون گذشتند و بلاخره وارد تالار دیگری شدند که،به دلیلی، شدیدا بوی لیمو می داد. صدای خش خشی شنیده شد و چیزی بر سر مارگریتا فرود آمد .مارگریتا یکه ای خورد.
کروویف به مارگریتا قوت قلب داد:نترس! و بازویش را به دست گرفت.چیزی نیست. حقه ای است که بهیموت سوار کرده، تا مهمانان امشب را بخنداند. در ضمن، جسارتم را می بخشید ، ولی مارگریتا نیکولایونا،امشب از هیچ چیز نترسید. دلیلی برای ترسیدن وجود ندارد. البته از قبل باید به شما بگویم که مجلس رقص بینهایت با شکوه خواهد بودو آدمهایی را خواهیم دید که هر کدام در عصر خودشان قدرت زیادی داشتند. البته وقتی قدرت آنها را با قدرت شخصیتی که من افتخار التزام رکابش را دارم مقایسه کنیم، می بینیم كه قدرت آنها چه قدر جزئي و در واقع خنده آورو حتي رقت انگيز است...البته، شما هم در رگهايتان خون سلطاني جاري است.
مارگريتا ، وحشتزده به كرويف چسبيد و زير لب گفت : رگهاي من و خون سلطان؟
كروويف به شوخي گفت :عليا حضرتا! مساله خون ژيچيده ترين مساله دنيا است !مارگريتا نيكولوناي عزيز ، اگر از جدهي بزرگ بزرگ بزرگتان سوال ميكرديد ، و مخصوصا آنهايي كه به داشتن حيا شهره بودند ، بي ترديد راز هاي شگفت انگيزي را برايتان فاش ميكردند. مثال ديگري بزنم: اگر يك دسته ورق را حسابي بر بزنيد ، عجيب ترين تركيبات بدست خواهد آمد . مسائلي هستند كه در آنها حتي سد و موانع طبقاتي نيز تاثيري ندارند. فكر ميكنم اگر به فلان پادشاه قرن شانزدهم فرانسه بگويم كه در اين مجلس رقص در مسكو ، افتخار شانه به شانه ساييدن با نوهي نوهي نوهي نوهي نوهي دخترش را پیدا کردم، حتما سخت شگفت زده خواهد شد.مثل اینکه بلاخره رسیدیم.
کروویف شعله ی چراغ را فوت کرد، چراغ از دستش محو شد و مارگریتا متوجه پرتو نوری بر آستانه ی دری سیاه شد. کروویف با متانت در زد. مارگریتا چنان هیجان زده شده بود که دندانهایش به هم می خورد و لرزه بر اندامش افتاده بود.
در به اتاق کوچکی باز شد . مارگریتا تخت وسیع چوب گردویی را دید که ملحفه ها و متکاهای گثیف و چروکیده ای آن را می پوشاند. جلوی تخت میزی از چوب گردو بود. پایه های میز حکیکی شده بود و بر میز چلچراغی دیده می شد که شمعدانهایش به شکل چنگال پرندگان ساخته شده بود.در چنگال شمعدانها هفت شمع ضخیم می سوخت. روی میز یک دست شطرنج هم دیده می شد که مهره هایش با ظرافت و دقت حکاکی شده بودند. نیمکت کوچکی بر فرش کوچک کهه ای قرار داشت. بر میز دیگر اتاق ، جامهای زرین و چلچراغ دیگری با شمعدانهایی مار مانند دیده می شد. اتاق بوی قیر و نم می داد. سایه های شمع ها بر کف اتاق بر هم افتاده بودند.
مارگریتا در میان حاضرین فورا عزازیل را شناخت که فراک پوشیده و کنار تخت ایستاده بود. حالا که عزازیل لباس رسمی پوشیده بود ، دیگر شباهتی به آن قلچماقی نداشت که در باغ الکساندر به دیدن مارگریتا آمده بود، عزازیل به مارگریتا کرنشی کرد.
هلا ساحره ی عریانی که بارمن متشخص تئاتر واریته را ترسانده بود و از اقبال خوش ریمسکی ريال با قوقولی قوقوی خروس از اتاق کار فرار کرده بود، کنار تخت بر زمین نشسته بود و معجونی را در تابه بهم می زد، معجون بوی گوگرد می داد . علاوه بر اینها ، گربه ی سیاه عظیمی بر چهار پایه ای در مقابل صفحه ی شطرنج نشسته بود و یک اسب شطرنج را به چنگول راستش گرفته بود.
هلا برخاست و به مارگریتا کرنشی کرد . گربه هم از چهارپایه اش پایین جست و همان کار را تکرار کرد.، البته چون سعی کرده بود کرنش رسمی باشد ، سب از چنگولش افتاد و در جستجوی اسب، به زیر تخت خزید.
مارگریتا که وحشت رمقش را گرفته بود پلک می زد و این پانتومیم زیر نور شمع را تماشا می کرد. نگاهش به تخت کشیده شد، بر تخت مردی نشسته بود که چندی پیش در پاتریاک پاندز ، ایوان بیچاره می خواست عدم وجودش را به خود او بقبولاند.
دو چشم در صورت مارگریتا خلید. در اعماق چشم راست ،جرقه ای طلایی بود که تا عمق هر روحی را می کاوید. چشم چپ مانند برلیان کوچکی سیاه و تهی بود، به دهنه ی بی پایان و ظلمانی و پر از سایه ی چاهی شباهت داشت. صورت و لند کج بود، گوشه ی راست دهنش پایین افتاده بود و چینهای عمیقی ، بموازات ابروهایش، پیشانی اش را شیار می داد. انگار خورشیدی ازلی پوست صورتش را سوزانده بود.
ولند بر تخت دراز کشیده بود، لباس خواب سیاه دراز کثیفی به تن داشت، بر شانه ی لباس وصله ای دیده می شد. یک پای عریان زیر تنه اش بود و پای دیگر بر نیمکتی دراز شده بود. هلا زانوی ولند را با روغن بخار آلودی مالش می داد.
مارگریتا بر سینه ی عریان و بی موی ولند سوسکی دید که از یک زنجیر طلا آویزان بود. سوسک را با ظرافت از سنگ سیاهی تراشیده بودند و بر پشت آن، به زبانی مرموز ، چیزی نوشته بود. کنار دست ولند کره ی عجیبی قرار داشت . نیمی از کره روشن بود، انگار جان داشت.
سکوت چند ثانیه ای ادامه یافت. مارگریتا اندیشید:دارد براندازم می کند با هر چه در توان داشت خواست مانع لرز زانوهایش بشود.
ولند بلاخره به به حرف آمد. خندید و آن چشم دخشانش جرقه ای زد.
ملکه ی من ، خوش آمدید. از اینکه لباس خانه به تن دارم عذر می خواهم.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
صدای ولند چندان پایین بود که هنگام ادای برخی از هجاها به زوزه ای خفه بدل میشد و محو میگشت . ولند از روی تخت شمشیر بلندی را ورداشت ، دولا شد و شمشیر را به زیر تخت زد و گفت :« دیگر بیا بیرون . وقت بازی تمام شد. مهمانمان آمده .»
کروویف با نگرانی ، مثل سوفلوری ، زیر گوش مارگاریتا زمزمه کرد :« لطفا....»
مارگاریتا شروع کرد :«لطفا.....»
کروویف زیر لب گفت :«قربان.....»
مارگاریتا به آرامی و قاطعییت ادامه داد :«لطفا قربان ، استدعا دارم که بازیتان را متوقف نفرمایید . تردیدی ندارم که مجله های شطرنج مشتاقند پول هنگفتی بپردازند و شرح این بازی را چاپ کنند .»
عزرائیل در تایید قدقدی کرد و ولند که به مارگاریتا خیره شده بود زیر لب گفت :«بله حق با کروویف بود . اگر ورق را بر بزنید نتیجه شگفت آور خواهد بود ،اصل، خون است .» دستهایش را از هم گشود و مارگاریتا را پیش خواند . مارگاریتا به طرفش راه افتاد ، احساس می کرد زمینی زیر پای برهنه اش نیست . ولند دستش را که به سنگینی سنگ و به گرمای آتش بود بر شانه ی مارگاریتا گذاشت و زن را به کنار خود خواند و بر تخت نشاند .
مرد گفت :« حالا که شما اینقدر مهربان و ملیح هستید که البته انتظار من هم جز این نبود –با مراسم معمول وقت شما را تلف نمی کنم .» دوباره از کنار تخت خم شد و فریاد زد:« تا کی می خواهی این برنامه ی زیر تختت را ادامه بدهی ؟بیا بیرون.» گربه صدایش را عوض کرد و با لحن خفه ای گفت :« اسب را پیدا نمیکنم . مثل این که به تاخت جایی رفته ،اینجا فقط یک قورباغه هست .» ولند که تظاهر به عصبانییت میکرد پرسید :« فکر میکنی اینجا نمایشگاه است ؟ زیر تخت قورباغه نیست ! این حقه های لوس به درد تئاتر واریته می خورد ! اگه فورا بیرون نیایی ، اسمت در سیاهه ی کسانی نوشته میشود که به دشمن ملحق شده اند . بیا بیرون ، دشمن شاد کن !»
گربه که اسب در چنگولش بود ،بیرون خزید و زوزه کنان گفت :« قربان ، هرگز !»
ولند شروع به صحبت کرد :« اجازه بدهید معرفی کنم .» حرف خودش را قطع کرد :«نه ، واقعا که قیافش مضحک شده ! ببینید وقتی زیر تخت بود ، با خودش چیکار کرده ؟» گربه که سر تا پایش خاکی شده بود بر پاهای عقبش ایستاد و به مارگاریتا کرنش کرد . دور گردنش یک فکل بدلی با نوار پلاستیک آویزان بود و یک دوربین زنانه ی صدفی . سبیلش را هم آب طلا داده بود . ولند با تعجب گفت :« چه بلایی سر خودت آورده ای ؟ چرا سبیلهایت را آب طلا دادی ؟ تازه وقتی آدم شلوار به پا ندارد ،فکل به چه دردش میخورد ؟» «قربان شلوار به گربه ها نمی آید.» گربه با متانت تمام صحبت می کرد « چرا اجازه نمی دهید چکمه بپوشم . در داستانهای جن و پری گربه ها همیشه چکمه به پا دارند . هرگز گربه ای را دیده اید که بدون فکر به مجلس رقص برود ؟نمی خواهم مضحکه ی مردم باشم . هر کس دوست دارد تا حد ممکن شیک باشد . قربان این در مورد دوربین اپرایم هم صادق است !» « ولی سیبیلهایت چی ؟» گربه با سر اعتراضی کرد :« نمیدانم چرا عزرائیل و کروویف اجازه دارند که در پودر غلت بزنند و تازه نمی فهمم چرا پودر از آب طلا بهتر است . من فقط به سیبیل هایم کمی پودر زدم ، همین و بس . البته اگر سیبیل هایم را میتراشیدم ، شاید آنوقت اعترض وارد بود . قبول دارم هیبت گربه ای که صورتش را سه تیغه کرده باشد ، وحشتناک است ولی میبینم که – در اینجا صدای گربه از دلشکستگی میلرزد – توطئه ای در کار است که بی خود از قیلفه ی من ایراد بگیرید . من جدا با یک مشکل روبه رو هستم ، آیا به مجلس رقص بروم یا نه ؟ قربان شما چه میفرمایید ؟» گربه آنقدراز عصبانیت باد کرده بود که هر لحظه ممکن بود بترکد . ولند سر تکان داد و گفت :« حقه باز ،حقه باز چموش . تا هوا را پس میبیند شروع میکند به حرافی . درست مثل دکتر های شیاد معرکه گیر . بگیر بنشین و چرت و پرت نگو .» گربه نشست و گفت :« بسیار خوب ، ولی باید اعتراضم را بکنم . گفته های من بر عکس آنچه شما به زبان مستهجنی بیان کردید ،همه اش چرت و پرت نیست ، بلکه یک قیاس صوری بغایت مناسب است که بی تردید مورد پسند صاحب نظرانی چون سکستوس امپیریکسوس ، مارتیان کاپلا و شاید هم حتی خود ارسطو واقع میشد .» ولند گفت :« مات !» گربه از پشت دوربینش صفحه ی شطرنج را بر انداز کرد .و جواب داد :« بله ،مات شدم !» ولند به مارگریتا رو کرد و گفت :« پس اجازه بدهید همراهانم را معرفی کنم . این موجودی که تا به حال داشت دیوانه بازی در می آورد بهیموت گربه است . عزرائیل و کروویف را قبلا ملاقات کردید . ایشان کلفت بنده هلا است . زن زرنگ و با هوشی است و کاری نیست که از پسش بر نیاید .» هلای زیبا پشم های سبزش را به سوی مارگریتا گرداند و لبخندی زد و به کار خود ادامه داد و روغن را مشت مشت بر زانوی ولند می مالید. «همراهانم همین ها هستند .» ولند که صورتش از شدت درد مالش هلا مچاله میشد صحبتش را به پایان رساند:« گروه دلپذیر و بر گزیده ای هستند .» از حرف زدن دست کشید و شروع کرد به گرداندن کره اش . این کره با چنان دقتی ساخته شده بود که در دریای آبیش درخشش امواج دیده میشد و در دو قطبش برف و یخ واقعی بود . بر صفحه ی شطرنج غوقایی به پا بود . شاه سفید با عصبانیت در خانه اش پا میکوبید و دستهایش را از در ماندگی تکان میداد . سه پیاده ی سفید مسلح به نیزه ی تیر دار حیرت زده به وزیر نگاه میکرد که عصای صدارت را تکان میداد و به جایی اشاره میکرد که دو سوار سیاه ولند بر دو اسب رهوار سوار بودند و یکی از اسب ها بر زمین خانه ی سفید و دیگری بر زمین خانه ی سیاه سم میکوبید . مارگریتا مجذوب بازی شد و از جاندار بودن مهره های شطرنج تعجب کرد . گربه دوربینش را بر داشت و با نرمی به پشت شاه زد و شاه بیچاره هم از خجالت صورتش را در میان دستهایش قایم کرد . کروویف به نیشخند گفت :« بهیموت عزیز وضع خراب است .» بهیموت جواب داد :«وضعم بحرانی است . اما را حلی هم دارم . به علاوه ،از.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
پیروزی نهایی خودم کاملا مطمئنم فقط کافی است وضعیت را بدقت تحلیل کنم
شیوه تحلیل خاص گربه عبارت بود از ادا درآوردن و چشمک زدن به شاه
کروویف گفت: این کارها فایدن ندارد
بهیموت فریاد زد: دیدید همانطور که حدس میزدم طوطی ها همه بال زدند و رفتند
از دور دست صدای هزاران هزار بال بلند شد، کروویف و عزازیل به سرعت از اتاق خارج شدند
ولند که تمام ذهنش متوجه کره اش بود غرغرکنان گفت: تو هم با اینهمه تدارکاتت برای مجلس رقص موی دماغ ما شده ای
بمحض آنکه کروویف و عزازیل اتاق را ترک کردند چشمک زدنهای بهیموت هم افزایش پیدا کرد تا آنکه بالاخره شاه سفید متوجه شد که چه باید بکند، ردایش را از تن درآورد و آن را به کف خانه شطرنج انداخت و صفحه را ترک گفت
وزیر ردای شاه را برداشت و به شانه انداخت و جای پادشاه را گرفت
کروویف و عزازیل بازگشتند
عزازیل غرغر کرد: طبق معمول هشدارش دروغ از آب در آمد
گربه گفت: خب فکر کردم صدایی شنید
ولند پرسید: دست بردار مگر چقدر وقت لازم داری، مات!
گربه جواب داد: mon matre (به فرانسه یعنی سرور من) گمان کنم حرفتان را درست نشنیدم شاه من مات نیست و نمیتواند باشد
تکرار میکنم: مات
گربه با صدایی پر از اضطراب تصنعی جواب داد: قربان حتما اعصابتان زیادی کش آمده است، من مات نیستم
ولند بی آنکه به صفحه شطرنج نگاه کند گفت: شاه در k2 است.
گربه که تظاهر به تحیر میکرد نالید و گفت: قربان حرف شما واقعا باعث تعجب است. در آن خانه شاهی نیست
ولند با گیجی به صفحه شطرنج نگاه کردو پرسید: چی؟
وزیر که درخانه شاه ایستاده بود رو برگرداند و صورتش را درمیان دستهایش پنهان کرد
ولند مکثی کردو گفت: ای حقه باز!
گربه که چنگولهایش را به سینه میکوفت گفت: قربان من از قوانین منطق استمداد می طلبم اگر بازیکنی بگوید مات و یر صحنه شطرنج شاهی نباشد، لاجرم شاه مات نیست
ولند با صدای خشمناکی فریاد زد: باخته ای یا نه؟
گربه مظلومانه گفت: لطفا فرصت بدهید تا کمی فکر کنم
آرنجش را بر میز گذاشت، چنگولهایش را بر دو گوشش نهاد و به فکر فرو رفت. بالاخره بعد از تامل کافی گفت: باخته ام!
عزازیل زیر لب گفت: این حیوان کله شق را باید کشت
گربه گفت: بله تسلیم میشومولی تنها بخاطر اینکه در شرایطی که تماشاچیان مزاحم و مخاصم دائم حواسم را پرت میکنند، ادامه بازی را کاری غیر ممکن میدانم
از برخاست و مردان ظطرنج همه به طرف جعبه شان دویدند.
ولند گفت: هلا، وقتش شده که تو بروی.
هلا اتاق را ترک کرد؛ ولند ادامه داد: پایم دوباره درد گرفته و تازه باید به مجلس رقص هم بروم.
مارگاریتا با ملاحت پیشنهاد کرد: به من اجازه بفرمایید
ولند کمی براندازش کرد و زانویش را به طرف مارگاریتا دراز کرد.
روغن که به گرمی گدازه بود دست مارگاریتا را سوزاند ولی او خم به ابرو نیاورد و به مالش زانوی ولند ادامه داد. همه سعیش این بود که زانوی ولند را به درد نیاورد
ولند که هنوز به ارگاریتا خیره بود، گفت: دوستانم میگویند رماتیسم است، ولی حدس من بیشتر این است که این درد زانو یادگار ساحره زیبایی است که در سال 1571 در کنفرانس اجنه در قله بروکن در کوه های هارتس ملاقات کردم
مارگاریتا گفت: جدی می فرمایید؟
خودش دويست سيصد سال ديگر درست ميشود. همه جور دوا تجويز کرده اند ولي من همان دوا درمانهاي قديم نديم ها را ترجيح ميدهم. از مادربزرگ بسيار پيرم دواهاي گياهي عجيبي به ارث برده ام. راستي بگوييد ببينم آيا شما از چيزي شکايت ندارد؟ غمي بر قلب شما سنگيني نميکند؟
مارگاريتا ينز با تيزهوشي جواب داد: نه قربان شکايتي ندارم، بعلاوه حالم هيچ وقت به خوبي اين اوقاتي که در خدمت شما گذرانده ام نبوده/
ولند بي آنکه مخاطب خاصي داشته باشد؛ با خوشحالي گفت: کي بينم که به کره من علاقه منديد.
هرگز چيزي چنين شگفت آور نديده بودم
چيز قشنگي است؟ بايد اقرار کنم که دوست ندارم اخبار را از راديو بشنوم هميشه خبرها را دختران لوسي ميخوانند که از تلفظ اسامي خارجي ها عاجزند. بعلاوه از هر سه گوينده، يکي شان يا لکنت زبان دارد يا يک ايراد ديگر، انگار عمدي درکار بوده کره من خيلي راحت تر است. مخصوصا که من به اخبار دقيق تري احتياج دارم. مثلا اين نقطه خاکي را ميبينيد؟ که بخشي از آن در اقيانوس پيش رفته؟ ببينيد آتش از آن زبانه ميکشد، در آنجا جنگي شروع شده، اگر از نزديکتر نگاه کنيد جزييات را هم ميبينيد.
مارگاريتا به طرف کره خم شد؛ مربع کوچک خاک را ديد که هر لحظه بزرگتر ميشد و به رنگهايي طبيعي در ميامد و به تدريج به يک نقشه ي برجسته بدل گشت. سپس رودخانه اي با دهکده اي کنار آن نمايان شد. خانه اي که درآغاز به کوچکي يک نخود بود بزرگ تر شد تا به اندازه يک جعبه کبريت رسيد ناگهان سقف خانه با دود سياهي بي صدا به هوا رفت ديوارهاي خانه فرو ريخت و ازخانه ي دوطبقه کبريتي چيزي جز تل دود اندودي باقي نماند. ماراگاريتا نزديکتر آمد و بدن زن کوچکي را ديد که نقش بر زمين شده و کودکي با دست هايي از هم گشاده در کنار زن غرق در خون خفته است.
ولند با لبخند گفت: قال قضيه کنده شد. اين يکي فرصت چنداني براي ارتکاب گناه پيدا نکرد آبادوتا کارش را بي نقص انجام داد.
مارگاريتا گفت: من که نميخواهم در جناح مخالف آبادونا باشم، راستي او پشتيبان کدام طرف است؟
ولند با صدايي پر محبت گفت: هرچه بيشتر با تو صحبت ميکنم بيشتر مطمئن ميشوم که زن باهوشي هستي. خيالت راحت باشد. او مطلقا بي طرف است و به هردو طرف متخاصم، لطف بالسويه دارد. درنتيجه حاصل ماجرا همواره براي هردو طرف يکي است «آبادونا» ولند به آرامي کسي را صدا زد و ازميان ديوار هيبت مردي با عينک سياه ظاهر شد. عينک چنان تاثير عميقي روي مارگاريتا گذاشت که فرياد خفيفي زد رو برگرداند و سرش را به پاي ولند کوبيد
ولند فرايد زد: يواش! اين روزها مردم چقدر عصبي شده اند.
و با دست چنان ضربه اي به پشت مارگاريتا زد که انگار تمام بدنش به لرزه در آمد
او فقط عينکي به چشمش زده همين وبس. آبادونا تابحال هرگز زودتر از موعود به ديدن کسي نرفته و هرگز هم نخواهد رفت؛ بعلاوه من که اينجا هستم، تو هم مهمان مني... فقط ميخواستم به تو نشانش بدهم
آبادونا بي حرکت ايستاده بود
مارگاريتا که خودش را ولند چسبانده بود و اين بار از کنجکاوي مي لرزيد پرسيد: ممکن ايت براي يک دقيقه هم که شده عينکش را بردارد؟
ولند با صدايي بسيار جدي گفت: خير ممکن نيست
با حرکت دست ولند، آبادنا محو شد
«عزازيل چه ميخواستي بگويي؟»
عزازيل جواب داد: قربان دوتا غريبه آمده اند د در. يکي از آنها دختر خوشگلي است که گريه و زاري ميکند و اجازه ميخواهد در خدمت خانمش باشد و همراهش؛ جسارتم را ميبخشيد، يک خوک است.
ولند گفت: يک دختر و اين رفتار عجيب؟
مارگاريتا گفت: ناتاشا است، ناتاشاي من!
بسيارخوب بگذاريد با خانمش بماند، خوک را هم بفرستيد پهلوي آشپز ها
مارگاريتا وحشت زده پرسيد: مگر ميخواهيد بکشيدش. قربا، خواهش ميکنم توجه کنيد، او همسايه من نيکولاي ايوانوويچ است. اشتباهي رخ داد. دختر روغن را به او ماليد
ولند گفت: کي از کشتن صحبت کرد؟ فقط ميخواهم که سر ميز آشپزها بشيند همين وبس. خوک را که نميشود به مجلس رقص دعوت کرد
عزازيل گفت: البته که نميشود
و آنگاه اعلام کرد: قربان، نيمه شب نزديک است.
بسيار خوب ولند به مارگاريتا رو کرد: ميخواهم از پيش از زحمات امشب تان تشکر کنم. دستپاچه نشويد و از هيچ چيز نترسيد، جز آب چيز ديگري ننوشيدو چيزهاي ديگر بنيه تان را ضعيف ميکند و خسته خواهيد شد. ديگر بايد رفت!
تا مارگاريتا از روي قالي برخاست، کروويف در آستانه در ظاهر شد.
نيمه شب نزديک ميشد، بايد عجله ميکردند. مارگاريتا دور و برش را درست نميديد؛ چند شمع و حوضچه اي خالي به يادش ماند که از سنگ عقيق ساخته شده بود. مارگاريتا را ميان حوضچه ايستاندند و هلا با کمک ناتاشا بدنش را با مايع غليظ داغ سرخ رنگي شستشو داد، مارگاريتا مايع را مزه مزه کرد و از طعم شور آن دانست که حمامش از خون است. بعد از اين روپوش ارغواني نوبت مايع ديگري بود، رقيق شفاف و صورتي کم رنگ؛ سر مارگاريتا از عطر گل سرخ به دوران افتاد آنگاه مارگريتا را بر تختي از بلور خواباندن و با برگ سبز آنقدر بر پوست تنش ماليدند که تنش شفاف شد.
پس از چندي گربه هم به کمک آمد جلوي پاي مارگريتا چمباتمه زده بود؛ با همان ادا و اطوارهاي واکسيهاي کنار خيابان به مالش پاي مارگريتا پرداخت.
مارگريتا هرگز به ياد نياورد چه کسي برايش از برگ نازک گل رز سفيد کفش دوخت و چطور آن کفشهاي بند طلايي به پاي مارگريتا رفت. نيرويي ناشناخته او را از جا کند و مقابل آيينه اي قرارش داد. نيم تاجي از برليان بر سرش ميدرخشيد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
کروويف ناگهان از جايي نامعلوم ظاهر شد. نزديک مارگريتا آمد و زنجير سنگيني را به گردن مارگريتا آويخت؛ آويزه ي زنجير قاب بيضي شکل سنگيني بود منقش به نقش سگ توله اي سياه اين زيور مزاحم ملکه مارگريتا بود. احساس ميکرد زنجير گردنش را می خورد و تصویر هم به جلو می کشیدش . البته احترامی که حالا کروویف و بهیموت برای مارگریتا قائل بودند ، تا حدی مزاحمت های سگ توله را جبران می کرد . کروویف دم در اتاقی که حوضچه در آن واقع بود زیر لب گفت :«نمیشود عوضش کرد ، باید آن را به گردنتان بیندازید . ضروری است........ضروری است.....علیا حضرت ، اگر اجازه بفرمایید یک نکته ی دیگر هم به اطلاع برسانم . در میان مهمانان مجلس رقص ، همه جور آدمی هست و شما ملکه مارگو ،نباید تبعیضی قائل شوبد . اگر از کسی خوشتان نیامد..........بدیهی است این نارضایتی در قیافه تان مشهود نخواهد بود . ولی این فکر باید به ذهنتان هم خطور نکند ! اگر خطور کند مهمانان فورا متوجه خواهند شد . علیا حضرت باید با همه با ملاطفت و مهربانی رفتار کنید ، باید دوستشان بدارید . بانوی میزبان مجلس رقص در ازای این کار ها پاداش خواهد دید . و یک نکته ی دیگر:لطفا به هیچ کس بی توجهی نکنید و هیچ کس را از نظر دور ندارید و اگر مثلا فرصت نکردید با یکی از مهمانان صحبت کنید ، یک لبخند و حتی یک تکان مختصر سر هم کافی است ! خلاصه جز بی توجهی هر کاری که دوست داشتید بکنید ، تحمل بی توجهی را ندارند .....» مارگریتا که کروویف و بهیموت در التزامش بودند از تالار حمام بیرون آمد و در ظلمت مطلق قدم گذاشت . گربه زیر لب گفت:« منم ،منم ،این منم که باید علامت بدم .» کروویف لز میان تاریکی گفت :« بسیار خوب ،علامت را بده !» گربه با فریاد کر کننده ای گفت :« مجلس رقص را شروع کنید !» مارگریتا جیغی زد و برای چند لحظه چشمانش را بست . مجلس با انفجاری از نور و بو و صدا بر او هجوم آورد . مارگریتا ، بازو در بازوی کروویف خود را در جنگل حاره ای یافت . طوطیان سینه سرخ و دم سبز یر رختان لیانا لمیده بودند و گاه از شاخه ای به شاخه ی دیگر میپریدند و با فریادی نافذ میگفتند :«سرمستم ! سرمست !»دیری نپایید که جنگل به انتها رسید و به جای هوای گرم و دم کرده ی آن هوای خنک تالار می آمد که ستون هایش از سنگ زرد بود و هزار شعله از هر یک ساطع بود . تالار رقص هم مثل جنگل خالی بود البته بجز سیاهان برهنه ای که هر کدام کنار ستونی ایستاده بودند.دستاری زرین به سر و شمعدانی به دست . وقتی مارگریتا با ملتزمین رکابش که عزرائیل هم به طور نامعلومی جزوشان شده بود – به تالار قدم گذاشت . رنگ رخسار سیاهان از فرط تعجب پرید در اینجا کروویف بازوی مارگریتا را رها کرد و زیر لب گفت :«مستقیم به طرف لاله ها !» در طرفه العینی ، دیوار کوتاهی از لاله های سفید در مقابل مارگریتا قد بر افراشت . آن سوی دیوار ، چراغ های بیشماری دیده میشد که هر یک در پس حبابی میدرخشید و پشت هر چراغ مردی نشته بود که شانه های فراک سیاه ، و سفیدی لباس آهار زده اش بخوبی دیده میشد . مارگریتا فورا دانست که سر و صدای مجلس از کجا می آید . غرش ساز های بادی در گوشش سنگینی میکرد . و صدای ویلنهایی که از میان آن همه صدا بر می افراشت چون خون بر سرتا سر بدنش می پاشید . همه ی صد و پنجاه نفر اعضای ارکستر مشغول نواختن نوایی لهستانی بودند . تا چشم رهبر ارکستر فراک پوش به مارگریتا افتاد رنگش پرید ، لبخندی زد و به اشاره ی دستی همه ی ارکستر را از جا بلند کرد بی ان که در موسیقی وقفه ای بیفتد به پا خواست و مارگریتا را در صدا غوطه ور کرد . رهبر ارکستر لبخندی زد و با دستانی گشاده به مارگریتا کرنشی کرد . مارگریتا لبخند زد و دسای به طرفش تکان داد . کروویف زیر لب گفت :«نه،نه ، این کافی نیست . اینطوری تمام شب خوابش نمیبرد . فریاد بزنید :« درود بر سلطان والس » مارگریتا بر حسب دستور فریاد زد و از صدای خودش تعجب کرد که چون صدای زنگی صدای ارکستر را در خود فرو می بلعید . رهبر ارکستر از سر خوشحالی تکانی خورد دست چپش را روی سینه اش گذاشت و با چوب دستی ای که در دست داشت به رهبری ارکستر ادامه داد . کروویف زمزمه کرد :« باز هم کافی نیست . به طرف چپ نگاه کنید به ردیف اول ویلن زنها ، طوری دستتان را به طرفشان تکان دهید که یکی یکی شان احساس کنند شخصا میشناسیدش ، همه ی اینها شهرت جهانی دارند . آنجا را نگاه کنید ، پشت میز اول ،او همان یوآخیم معروف است ، حلا درست شد . بسیار خوب .........حالا بروید جلو .» مارگریتا به پرواز در آمد و پرسید :«راستی رهبر ارکستر کیست ؟» گربه فریاد زد:«یوهان اشتراوس . از شاخه ی یکی از لیانا های جنگلهای حار ، بیاویزندم اگر تا به حال در هیچ مجلس رقصی چنین ارکستری وجود داشته باشد . ترتیب کار ارکستر را من دادم . می بینید که نه یکی از آنها بیمار شده و نه یکی پیشنهاد ما را به هر بهانه ای رد کرده .» تالار بعدی ستون نداشت . یکی از دیوار ها را از رز های سرخ و زرد و شیری رنگ بر آورده بودند و بر دیوار دیگر انبوهی از کاملیای ژاپنی دیده می شد . میان دو دیوار گل ،فواره هایی از شامپانی بالا می جهید که به داخل سه ظزف زیبا می ریخت . ظرف اول بنفش شفاف ، دومی یاقوتی رنگ و سومی از کریستال بود . چند سیاه دستار ارغوانی رنگ به سر ، و پیمانه های زرین به دست ، جام های باریک را از شامپانی پر میکردند . در شکافی میان دیوار رز مردی بر صحنه ای بالا و پایین می پرید . کت سرخی با دنباله ای دراز به تن داشت و ارکستر جاز انکرالاصواتی را هدایت می کرد . تا مارگریتا را دید ، چنان تعظیم کرد که پیشانی اش بر زمین سابید و آنگاه دوباره قد راست کرد و با فریاد کر کننده ای گفت :«هله لویا !» بر زانوی راست خود کوبید-یک!- سپس بر زانوی چپ خود مشتی زد –دو !- و به شماره ی سه سنجی را از دست نوازنده ای قدیمی قاپ زد و آن را محکم به ستونی کوبید . مارگریتا داشت از آنجا دور می شد که اتفاقا رهبر ارکستر با فضیلت را دید که برای رقابت با نوای لهستانی که مارگریتا هنوز می شنید با سنجش بر سر اعضای ارکستر می کوبید و آنها هم وحشت زده زانو به بغل گرفته و چمباتمه زده بودند . بالاخره به همان جایگاهی برگشت که اول بار کروویف ، چراغ به دست مارگریتا را ملاقات کرده بود . این بار نزدیک بود نور خوشه در خوشه ی لاله های بلورین چشمان مارگریتا را کور کند . مارگریتا ایستاد و ستونی از یاقوت زیر دست چپش ظاهر شد .

کروویف زیر لب گفت:«اگر خسته شدید،به ستون تکیه کنید.»
پسرک سیاهپوستی نازبالشی زیر پای مارگریتا گذاشت،بر نازبالش تصویر سگ توله ی طلایی رنگی قلاب دوزی شده بود.مارگریتا به تبعیت از دستهایی نامرئی،زانویش را خم کرد و پای راستش را بر نازبالش گذاشت.
مارگریتا به اطراف نظری انداخت.کروویف و عزازیل با تبختر در کنار او ایستاده بودند.کنار عزازیل سه مرد دیده می شدند که قد و قواره شان مارگرتا را بفهمی نفهمی به یاد آبادونا می انداخت.باد سردی بر پشت مارگریتا می وزید؛به عقب که نگاه کرد دیوار مرمری را دید که از آن چشمه ی شرابی قل قل کنان بیرون می زد و به داخل ظرفی از یخ می ریخت.احساس می کرد چیز مخمل مانندی به کنار پای چپش می مالد.بهیموت بود.
یکی دو قدم آنطرف تر از جایی که مارگریتا ایستاده بود،راه پله ی عریض مفروشی شروع می شد.در انتهای راه پله – که آنقدر دور بود که انگار از طرف دیگر دوربین نگاهش می کنی – مارگریتا تالار بزرگی را دید که یک بخاری دیواری بی نهایت عظیم قرار داشت؛آنقدر ازرگ که یک کامیون پنج تُنی براحتی از دهنه ی سرد و سیاه آن رد می شد.تالار و راه پله خالی بود و نور درخشان کورکننده ای در آن موج می زد.مارگرتا دوباره صدای شیپوری از دوردست شنید.چند لحظه بی حرکت ماندند.
مارگرتا بالاخره از کروویف پرسید:«پس مهمانها کجا هستند؟»
«قربان،هر لحظه امکان رسیدنشان هست.و چیزی که کم نخواهد بود مهمان است.باید اقرار کنم که من یکی ترجیح می دهم هیزم بکنم تا اینکه اینجا بایستم و به مهمانان خیرمقدم بگویم.»
گربه ی حراف گفت:«هیزم بشکنی؟من ترجیح می دادم به جای این کار بلیط فروش قطار می شدم و حتماً قبول دارید که از این کار بدتر توی دنیا نیست.»
«قربان،همه چیز باید از پیش آماده باشد.»کروویف ،که چشمش از پشت شیشه ی شکسته ی عینک تک چشمش برق می زد،داشت برای مارگریتا توضیح می داد:«هیچ چیز خجالت آورتر از این نیست که اولین مهمان مجبور شود مدتی گیج و درملنده منتظر بماند و همسر قانونی اش هم زیر لب فحشش بدهد که چرا زود آمده اند.ملکه مارگو،در این مجالس این گرفتاری نباید پیش بیاید.»
گربه گفت:«بله،دقیقاً نباید یش بیاید.»
کروویف گفت:«ده ثانیه مانده به نصف شب.فقط لحظه ای به شروع برنامه مانده.»
آن ده ثانیه به نظر بسیار طولانی آمد.شکی نبود که ده ثانیه گذشته بود،ولی مطلقاً هیچ اتفاقی نیفتاد.ناگهان از بخاری دیواری عظیم،انفجار بزرگی شنیده شد و از دهانه ی آن چوبه ی داری بیرون آمد کهجسد نیمه مضمحل شده ای از آن آویزان بود.جسد با حرکتی سریع خود را از طنابها وا رهاند،بر زمین پرید و به هیئت مرد سبزه ی زیبارویی با فراک و کفش ورنی درآمد.سپس تابوت کوچک پوشیده ای از بخاری دیواری به بیرون سرید؛درِ تابوت جسد رفت و بازوی خم شده اش را به او عرضه کرد.جسد دوم به شکل زن جوان کوچک و چالاکی درآمد که کفش باله ی سیاهی به پا داشت و پر سیاهی در موهایش فرو کرده بود.مرد و زن با عجله از پله ها بالا آمدند.
کروویف گفت:«اولین مهمانان ما،موسیو ژاک و بانو.قربان،اجازه بفرمایید مرد بسیار جالبی را خدمتتان معرفی کنم:یک دغل به تمام معنی،یک خائن به میهم،و البته یک کیمیاگر درجه یک.شهرتش به خاطر این بود که» - کروویف زیر گوش مارگریتا زمزمه کرد - «می گفتند معشوقه ی پادشاهی را مسموم کرده.قبول دارید که چنین کاری از عهده ی هر کسی بر نمی آید.ببینید چقدر زیبارو است.»
مارگریتا که از تعجب دهانش باز منده و رنگ از رخسارش پریده بود،می دید که پایین راه پله ،چوبه ی دار و تابوت از طریق درِ کناری تالار ناپدید شد.
موسیو ژاک داشت از چله ها بالا می آمد که گربه به غرش درآمد:«خیلی خوشوقتم.»
در همان لحظه،اسکلت بی سری که یک بازویش کنده شده بود از دهانه ی بخاری بیرون آمد و در هیئت مردی فراک پوش از جا برخاست.
در این فاصله،همسر موسیوژاک جلوی مارگریتا زانو زد ودر حالی که از هیجان رنگش پریده بود،ساق پای راست مارگریتا را بوسید.
مادام ژاک زیر لب گفت:«علیاحضرتا...»
کروویف فریاد زد:«علیاحضرت از دیدن شما مسرورند.»
موسیو ژاک زیبارو با صدایی آهسته گفت:«علیاحضرتا...»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
گربه اضافه کرد: ((از دیدارتان خوشوقت هستیم.)) مردان جوانی که در کنار عزازیل ایستاده بودند، لبخندهایی بی روح ولی پر محبت به لب داشتند و مادام و موسیو ژاک را به کناری هدایت کردند و خدمه سیاه پوست جامهایی از شامپانی تقدیمشان نمودند. مرد تنهای فراک پوش به دو از پله ها بالا آمد.
کروویف زیر لب به مارگریتا گفت: (( کنت رابرت. او هم شخصیت بسیار جالبی است. قربان، چیز غریبی است، ولی این بار نقشها بر عکس شده،او معشوق ملکه بود و زنش را مسموم کرد.))
بهیموت فریاد زد: (( کنت،از دیدارتان خیلی خوشوقتیم.))
سه تابوت، یکی بعد از دیگری، از بخاری دیواری بیرون جهید. به مجرد افتادن، درهاشان باز می شد. آنگاه مردی با ردای سیاه پیدا شد که بلافاصله توسط نفربعدی که از لوله بخاری پایین آمد، از پشت خنجر خورد. جیغ خفه ای شنیده شد. وقتی بالاخره جسد تقریبا مضمحل شده ای از دهانه بخاری دیواری بیرون آمد، مارگریتا چشمهایش را بست و دستی که انگار ناتاشا بود، انفیه دانی پر از گرد سفید زیر دماغش گرفت.
راه پله داشت پر می شد، تقریبا بر هر پله ای، مرد فراک پوشی ایستاده بود که زن برهنه ای همراهی اش می کرد و تنها رنگ کفشا و پرهای زنان با هم تفاوت داشت. مارگریتا متوجه زنی شد که لنگ لنگان به طرفش می آمد؛نگاه غم زده راهبه ها را داشت؛لاغر بود و خجول؛پوتین چوبی غریبی بر پای چپ داشت که مزاحمش می شد و دستمال کلفت سبزی به گردنش بسته بود.
مارگریتا پرسید: (( آن زن سبزپوش کیست؟))
کروویف زیر لب گفت: (( خانمی بسیار محترم و جالب! اجازه بفرمایید معرفی کنیم:مادام توفانا(toffana )؛ ایشان در میان زنان جوان و زیبای ناپل و پالرمو از محبوبیت خاصی برخوردار بودند؛ مخصوصا در میان زنهایی که از شوهرهاشان خسته شده بودند. قربان،قبول دارید که زنها هم از دست شوهرشان خسته می شوند.))
مارگریتا به دو مردی که با لباس تیره تعظیم کرده و زانو و دستش را می بوسیدند،لبخندی زد و دلمرده گفت: (( بله، قبول دارم.))
کروویف به حرفش ادامه داد و با نزدیک شدن تازه وارد، به صدایی بلند گفت: ((به به،دوک!خوش آمدید،یک گیلاس شامپانی میل دارید؟از دیدارتان خیلی خوشوقتیم...باری مادام توفانا با اینگونه زنان بدبخت همدردی می کرد و مایعی در یک کیسه چرمین به ایشان می فروخت.زنان مایع را در سوپ شوهرهاشان می ریختند، شوهرهاشان هم سوپ را می خوردند و از زنانشان تشکر می کردند و سرحال سرحال بودند. اما بعد از چند ساعت،احساس تشنگی وحشتناکی به مرد دست می داد؛مرد بر تختخوابش دراز می کشید و یک روز بعد،خانم ناپلی مثل نسیم بهار آزاد بود.))
مارگریتاکه دستش را بی وقفه برای بوسیدن در اختیار مهمانانی می گذاشت که در راه پله از مادام توفانا پیشی گرفته بودند، پرسید: ((آن چیزی که که روی پایش است چیست؟ چرا دور گردنش را سبز بسته؟مگر گردنش چین و چروک دارد؟))
((شاهزاده،بسیار خوشوقتیم.)) کروویف در عین اینکه فریاد می زد،زیر لب هم با مارگریتا صحبت می کرد: (( گردن بسیار قشنگی دارد،ولی در زندان اتفاق نامطلوبی برایش افتاد. قربان،چیز روی پایش همان پوتین اسپانیایی است و دور گلویش را دستمال می بندد چون وقتی زندانبانانش متوجه شدند که حدود پانصد شوهر نامناسب، برای همیشه از شهر ناپل و پالرمو غیبشان زده،بناگهان از فرط عصبانیت،زن را خفه کردند.))
مادام توفانا با صدایی شبیه صدای راهبه ها زمزمه کرد: (( علیاحضرتا،بی نهایت خوشحالم که این افتخار نصیبم شد.))
مادام کوشید بر زانو بیفتد. اما پوتینهای اسپانیایی مانع می شد. کروویف و بهیموت به مادام توفانا کمک کردند از جا برخیزد. مارگریتا که دستش را به طرف مهمان بعدی دراز می کرد گفت: (( از دیدارتان مسرورم...))
سیل مهمانها به طرف راه پله سرازیر بود.مارگریتا دیگر متوجه نحوه ورود مهمانان به تالار نمی شد. بی اختیاردستش را بالا و پایین می برد و به هر مهمان تازه، لبخندی می زو و با هر لبخندی،برق دندانهایش دیده می شد. از پاگرد پشت سرش، همهمه ای شنیده میشد و موسیقی مثل موج دریا از تالارهای رقص بالا می زد .
کروویف دیگر به خود زحمت زمزمه کردن را نمی داد و با اطمینان از اینکه در میان آنهمه سر و صدا ، کسی حرف هایش را نمی شنود ، بلند حرف می زد : « و اما این زن ، واقعا آدم را ذله می کند . از آمدن به مجلس رقص خوشش می آید چون فرصتی است که از دستمالش شکایت کند . »
مارگریتا در میان خیل مهمانان ، زن طرف اشاره ی کروویف را بالاخره پیدا کرد . زنی جوان و بیست ساله بود ؛ اندام زیبای شگفت انگیزی داشت ؛ از صورتش غم و ناله می بارید .
مارگریتا پرسید: « کدام دستمال ؟ »
کروویف توضیح داد : « کلفتی در اختیارش گذاشته شده ، سی سال است که هر روز صبح کلفت دستمال را روی میز کنار تخت زن می گذارد . هر روز صبح که زن از خواب بلند می شود ، دستمال هم همانجاست . هر روز یا دستمال را در اجاق می سوزاند و یا آن را به رودخانه می اندازد ؛ ولی دوباره ، سر صبح دستمال از کنار تختش سر در می آورد . »
مارگریتا که کماکان دستش را به طرف مهمانان بالا و پایین می برد ، زیر لب گفت : « کدام دستمال ؟ »
« دستمالی با حاشیه آبی . زمانی که زن در رستورانی پیشخدمت بود ، صاحب رستوران او را اغوا کرد و به پستو بردش و نه ماه بعد ، زن پسری زایید . بچه را به جنگل برد ، دستمالی توی دهانش کرد و همانجا چالش کرد ؛ در دادگاه ادعا کرد که پول نداشته برای بچه غذا تهیه کند . »
مارگریتا پرسید : « صاحب رستوران کجا است ؟ »
گربه ناگهان از زیر پای مارگریتا به حرف آمد : « قربان ، اجازه می فرمایید سوالی بکنم؟صاحب رستوران چه ربطی به ماجرا دارد ؟ مگر او بچه را خفه کرد ؟ »
مارگریتا که همچنان می خندید و با مهمانان دست می داد ، گوش بهیموت را با نوک تیز ناخنش گرفت و گفت : « شیطان ، اگر یک دفعه ی دیگر بدوی وسط حرفم ... »
بهیموت فریاد غم زده ای سر داد و لند لند کنان گفت :« قربان ... مگر می خواهید گوشم ورم بکند ...چرا باید به خاطر یک گوش ورم کرده ، مجلس رقص را کوفتم کنید .من داشتم از جنبه ی قانونی قضیه صحبت می کردم ... قول می دهم ساکت باشم ، اصلا شما فراموش کنید من یک گربه ام ؛ اگر دوست دارید ؛ فکر کنید یک ماهی ام ؛ ولی خواهش می کنم گوشم را ول کنید . »
مارگریتا گوش گربه را ول کرد .
چشمهای مایوس و بی تحرک زن به چشم های مارگریتا دوخته شده بود .
« علیاحضرتا ، مفتخرم که به مجلس رقص ماه بدر دعوت شده ام . »
مارگریتا در جواب زن گفت : « من هم از دیدن شما خوشوقتم ، بسیار خوشوقتم . شامپانی دوست دارید ؟ »
کروویف آهسته و با حالتی درمانده زیر گوش مارگریتا گفت : « قربان ، لطفا عجله کنید ، راه پله بند آمده . »
« بله ، شامپانی دوست دارم . »زن ندبه کنان حرف می زد و بی اختیار تکرار می کرد : « فریدا ! فریدا ، فریدا ! علیاحضرتا ، اسمم فریدا است .»
مارگریتا گفت : « فریدا ! بنوش و مست کن و همه چیز را فراموش کن . »
فریدا هر دو دستش را به طرف مارگریتا دراز کرد ، اما کرووپف و بهیموت با چالاکی دستهای زن را گرفتند و به جلو هدایتش کردند و زن در میان جمعیت گم شد .
مدعوین در صفوف فشرده از پله ها بالا می آمدند ، انگار قصد حمله به جایگاه مارگریتا را داشتند . میان مردان فراک پوش ، بدنهای عریان زنان دیده میشد : مارگریتا در حرکتشان طیف رنگینی از بدنهایی را می دید که از سفید و زیتونی و مسی و قهوه ای بود تا سیاه کامل . در میان گیسوان حنایی و سیاه و بلوطی و روشن کنف مانند زنان ، سنگ هایی قیمتی ، به هزار شعله ، چون جریان آبی می درخشید. انگار کسی بر موج شتابان مردان قطرات درخشان کوچکی پاشیده بود . برلیانهای دکمه های مردان بر سینه هایشان می درخشید . مارگریتا هر لحظه بوسه ای را بر زانوهایش احساس می کرد ؛ مدام دستهایش را دراز می کرد که ببوسند و نقاب سردی از خوشامدگویی بر چهره داشت .
کروویف پیوسته به بانگ بلند می گفت : « خوشوقتم ... از دیدارتان بسیار خوشوقتم ... علیاحضرت از دیدارتان خوشوقت اند . »
صدای تودماغی عزازیل شنیده شد که از پشت سر می گفت : « علیاحضرت از دیدارتان خوشوقت اند . »
گربه ناله کرد : « من هم مسرورم . »
کروویف زیر لب گفت : « مادام لامارکیز ، به خاطر ارث و میراث ، پدر و دو برادر و دو خواهرش را مسموم کرد ...مادام مینکینا ، علیاحضرت از دیدارتان خوشوقت هستند ... چقدر زیبا است ! البته بفهمی نفهمی عصبی است ! اما چرا مجبور بود کلفتش را با یک جفت انبرک فر زنی بسوزاند ؟ ! چون ، آنطور که ایشان از این انبرکها استفاده می کرد ، بالاخره روزی آلت قتاله می شد ... علیاحضرت از دیدارتان خوشوقت هستند ... قربان ، آنجا را نگاه کنید ، امپراطور رودلف است ... جادوگر و کیمیاگر ... آن هم یک کیمیاگر دیگر...به دار آویخته شد ... آها ، خودش است : واقعا که فاحشه خانه ی معرکه ای در استراسبورگ داشت ! مادام ، خیلی خوشوقتیم ... آن زنی را که آنجا ایستاده می بینید . در مسکو خیاط بود وروزی این فکر بدیع به ذهنش رسید که دیوار رخت کن خیاطی اش را سوراخ کند و از میان سوراخ داخل رخت کن را دید بزند . »
مارگریتا پرسید : « خانمهای مشتری خبر نداشتند ؟ »
کروویف جواب داد : « چرا قربان ، همه می دانستند . »
« خوشوقتم ... آن مرد جوان بیست ساله ای که آنجا ایستاده از بچگی آدم عجیبی بود و خواب و خیالات غریبی به سرش می زد . دختری عاشقش شد و او هم دختر را به یک فاحشه خانه فروخت ... »
از پایین پله ها سیل جمعیت جاری بود . در سرچشمه ی سیل – یعنی در بخاری دیواری – نشانی از بند آمدن دیده نمی شد . یک ساعت گذشت و بعد ساعتی دیگر
سپری شد . مارگریتا احساس می کرد زنجیر گردنبندش هر لحظه سنگینتر می شود . اتفاق عجیبی افتاد : هربار مارگریتا زنجیر را تکان می داد ، چهره از درد درهم می کشید . دست راستش هم درد می کرد و هربار تکانش می داد ، به شدت احساس درد می کرد . حرفهای جالب کروویف دیگر برایش جذابیتی نداشت . دیگر میان صورتهای چشم بادامی و صورتهای سفیدپوستان و سیلهپوستان فرقی نمی دید . صورتها در هاله ای مبهم غرق شده بود و انگار هوای بین چهره ها می لرزید . دست راستش ناگهان تیر کشید و مارگریتا هم با دندان های کلید شده اش ، آرنجش را بر ستون کوچکی از لعل کبود تکیه داد . از اتاق پشت سر مارگریتا ، صدایی مانند خش خش بال پرنده شنیده می شد و انبوه مهمانان در حال رقص بودند و مارگریتا احساس می کرد کفهای مرمر و کریستال و موزائیک عظیم اتاق هماهنگ با پایکوبی رقصندگان می تپد .
مارگریتا به امپراطور کایوس کالیگولا و مسالینا همانقدر بی توجه بود که به دیگر سلاطین و دوکها و سلحشوران و خودکشی کرده ها و و مسموم کنندگان ، محکوم به اعدام ها ، پااندازها ، زندانبانها ، گردنکشها ، جلادها ، خبرچینها ، خائنها ، دیوانه ها کارآگاه ها و اغواگرها . نامهای مهمانان در ذهنش قاطی شده بود و چهره هایشان در هاله ای مبهم فرو رفته بود . تنها یک چهره در ذهنش مانده بود ، و آنهم مالیوتا اسکوراتوف بود که ریشش به رنگ سرخ آتشین بود . پاهای مارگریتا نزدیک بود از خستگی تا بشود و می ترسید که هر لحظه بی اختیار زیر گریه بزند . زانوی پای راست ، یعنی همان جا که مهمانان بوسیده بودند ، بیش از هر جایی درد می کرد . زانو ورم کرده بود و پوستش ، به رغم توجه دائمی ناتاشا که متناوبا روغن معطری با اسفنج بر آن می مالید ، کبود شده بود . اواخر ساعت سوم بود که مارگریتا با کوفتگی نگاهی به پایین انداخت و دید که سیل مهمانان فروکش کرده و به همین خاطر از خوشحالی جانی گرفت .
کروویف زیر لب گفت : « قربان ، همه ی مجالس رقص همینطورند . حدود همین ساعت ، تعداد مهمانان تازه کم می شود . قول می دهم عذاب شما چند دقیقه ای بیشتر طول نکشد . یک دسته از ساحره های براکن هم الان رسیدند ؛ آنها معمولا آخرین گروهی هستند که می رسند . بله ، خودشان هستند ، یکی دو تا خون آشام مست هم آمده اند ... تمام نشد ؟ آه ، نه ، یکی دیگر مانده ... نه ببخشید ، دو نفر مانده اند . »
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دو مهمان آخر از پله ها بالا آمدند .
کروویف که از پشت عینک تک چشم نگاه می کرد ، گفت : « مثل اینکه آدم تازه ای است . آها ، حالا یادم آمد . یکبار عزازیل ملاقاتش کرد و در حین صرف یک گیلاس کنیاک، به او یاد داد که چطور از شر مردی خلاص شود که تهدید کرده بود رازش را برملا خواهد کرد .او هم از دوستی که دینی به او داشت خواست تا به در و دیوار اتاق مرد تهدید کننده سم بپاشد . »
مارگریتا پرسید : « اسمش چیست ؟ »
کروویف گفت : « متاسفم ، نمی دانم ، بهتر است از عزازیل بپرسیم . »
« آن همراهش کیست ؟ »
« این همان دوست وفادار همدستش است . از دیدارتان خوشوقتیم . » کروویف این حرفها را با صدایی بلند خطاب به آخرین مهمان گفت .
راه پله ها خالی شد .آنها برای محکم کاری چند دقیقه ای صبر کردند ، اما دیگر کسی از بخاری دیواری بیرون نیامد .
لحظه ای بعد ، مارگریتا دوباره خود را در کنار همان حوضچه یافت و در حالی که از شدت درد دست و پا گریه می کرد ، نقش بر زمین شد . هلا و ناتاشا تسکینش دادند ، با خون شستندش و آنقدر بدنش را مالش دادند تا دوباره سرحال آمد .
کروویف زیر لب گفت :« ملکه مارگو ، یک بار دیگر ... لازم است یک بار دیگر دور تالار گشتی بزنید تا مهمانان عزیزمان احساس نکنند به آنها بی توجهی شده است . »
دوباره مارگریتا از کنار حوضچه به پرواز در آمد . در صحنه ی پشت گلهای لاله ، ارکستر سلطان والس جای خود را به ارکستر جاز مشتی میمون وحشی داده بود . گوریل پشمالوی عظیم الجثه ای ، با پازلفیهای پشمالو ، ترومپت به دست ، ورجه ورجه می کرد و هدایت ارکستر را به عهدا داشت . در صف اول ، اورانگوتانهای شیپورزن نشسته بودند و در کنار هر یک از آنها ، میمون آکاردئون زنی ایستاده بود . دو بوزینه ، با یالهایی چون شیر پیانو می زدند ؛ اما تلاش آنها بی فایده بود ، چون که صداهاشان در غرش و دانگ و دونگ و نفیر ساکسفونها و ویلنها و طبل های گروهی از ژیبونها و ماندریلها و مارموزتها غرق شده بود . جفتهای بیشماری با چالاکی حیرت آوری بر کف شیشه ی شفاف می رقصیدند ؛ انگار بدنهای بیشمار چون تنی واحد ، آرام و متین ، حرکت می کرد . شاهپرکهای زنده فراز سر و کله ی رقاصان پر می زدند و از سقف تالار گل می بارید . چراغهای برق را خاموش کرده بودند و انتهای ستونها را انبوهی از کرم شبتاب روشن می کرد و فانوسهای شیطان در هوا می رقصید .
مارگریتا ناگهان خود را در کنار حوض دیگری یافت که طول و عرض بیشتری داشت و گرداگردش را ستون فرا گرفته بود .از دهان گشاد نپتون عظیمی ، جویبار وسیع صورتی رنگی بیرون می ریخت . از حوضچه رایحه ی سکرآور شامپانی به مشام می رسید ؛ هیچکس قید و بندی حس نمی کرد . زنان می خندیدند و کیفهای دستی شان را به همراهان یا سیاهانی می دادند که حوله به دست دور استخر می دویدند و آنگاه با فریادی به داخل اب شیرجه می رفتند . با شیرجه ی آنها ستون آب چون فواره ای بیرون می ریخت . از کف کریستال استخر نور ضعیفی می تابید که از خلال آن شراب درخشان ، بدنهای زرین شناگران را روشن می کرد و شناگران ، پس از چند لحظه ، مست لایعقل از استخر بیرون می آمدند . از زیر ستونها ، شلیک خنده آنقدر بلند شد که بالاخره حتی صدای ارکستر جاز را نیز در خود فرو بلعید .
از این همه مست بازی ، مارگریتا تنها چهره ی مست زنی را به یاد داشت که چشم هایش از مستی دودو می زد و مثل مجانین بود و در عین جنون تنها یک کلمه را تکرار می کرد : « فریدا »
بوی شراب سر مارگریتا را به دوران انداخت و مارگریتا داشت کنار استخر را ترک می گفت که گربه یکی از حقه هایش را سوار کرد . بهیموت جلوی دهان نپتون ادا و اطواری جادوگرانه در آورد و یکباره استخر از شامپانی خالی شد و از دهان نپتون مایع قهوه ای رنگی بیرون ریخت . زنان از خوشحالی جیغ زدند : « کنیاک » ظرف چند لحظه ، استخر پر شد . گربه در هوا سه معلق زد و آنگاه به دریای متلاطم کنیاک شیرجه رفت . گربه بعد از آب بیرون خزیر ، زیر لب چیز نامفهومی می گفت ؛ فکلش خیس شده بود ؛ آب طلای سبیلش پریده بود ؛ و نشانی از عینک دسته درازش هم نبود . تنها یک زن جرات کرد که جای پای بهیموت قدم بگذارد : خیاط زن - پاانداز و همراهش ، که جوان زیباروی مولاتوئی بود و هر دو به داخل کنیاک شیرجه زدند ، اما پیش از آنکه مارگریتا چیز دیگری ببیند ، کروویف از آنجا دورش کرد .
انگار در هوا بال می زدند و مارگریتا در طول مسیر مخازن سنگی عظیمی را می دید که از صدف پر بود و آنگاه زیر کف شیشه ای اتاق ، یک ردیف اجاق دیده می شد که آتشی مثل جهنم داشت و آشپزهای شیطان مانندی اجاق ها را رتق و فتق می کردند . در میان این بلبشو ، مارگریتا ، به ابهام ، منظره ی غارهایی را دید که نور شمع روشنشان می کرد و کنار غارها ، دختران گوشتی را که بر ذغالهای گداخته کباب شده بود تقسیم می کردند و مهمانان سرمست ، جامهای عظیم آبجوشان را به سلامتی مارگریتا می نوشیدند. سرانجام نوبت به خرس های قطبی رسید که آکاردئون می نواختند و بر صحنه روسی می رقصیدند و سمندرها ، بی هیچ ترسی از شعله های آتش ، شعبده بازی می کردند ... برای دومین بار ، مارگریتا احساس ضعف و خستگی کرد .
کروویف با نگرانی زمزمه کرد : « یک دور دیگر می زنیم و دیگر خلاصیم . »
مارگریتا در معیت کروویف به تالار رقص بازگشت ؛ اما این بار رقص متوقف شده بود و مهمانان میان ستونها جمع شده بودند و در وسط اتاق ، فضایی خالی ایجاد شده بود . مارگریتا به یاد نیاورد چه کسی کمکش کرد تا از جایگاهی که در آن فضای خالی پیدا شده بود بالا برود . از جایگاه که بالا می رفت ، با تعجب صدای زنگ ساعتی را شنید که فرارسیدن نیمه شب را اعلام می کرد ، به حساب مارگریتا از نصفه شب خیلی گذشته بود ؛ با آخرین زنگ ساعت نامرئی ، سکوت بر جمع مهمانان مستولی شد .
آنگاه مارگریتا ولند را دید . ولند با ملتزمینش ، یعنی ابادونا و عزازیل و چند مرد سیاهپوش شبیه آبادونا نزدیک شد . مارگریتا متوجه جایگاه دیگری شد که در کنار جایگاه خودش برای ولند تدارک دیده شده بود . اما ولند از جایگاه استفاده نکرد . مارگریتا از این در تعجب بود که ولند دقیقا به همان هیئت اتاق خواب در مجلس رقص ظاهر شد . همان پیراهن خواب چرکی را پوشیده بود که شانه اش وصله داشت و دمپایی اش پاره پوره بود . شمشیر برهنه ای را هم عصای دست کرده بود .
ولند ، که پایش لنگ می زد ، کنار جایگاهش ایستاد . عزازیل ، سینی به دست ، در مقابلش ظاهر شد . مارگریتا سر بریده ی مردی را درسینی دید که بیشتر دندانهایش ریخته بود . سکوت مطلق حاکم بود ؛ تنها صدای دوردست زنگ دری ، که در این شرایط عجیب به نظر می رسید ، سکوت را می شکست .
ولند به آرامی به سر گفت : « میخائیل الکساندرویچ » پلکهای سر باز شد . مارگریتا یکه خورد و متوجه شد چشمهای صورت مرده ، زنده و کاملا بهوش است و از درد عذاب می کشد .
« همه ی حرفها درست درآمد ،اینطور نیست ؟ » ولند به چشمهای سرخیره شده بود و حرف می زد « سرت را زنی برید و جلسه تشکیل نشد و من هم در آپارتمانت ماندم . این یک واقعیت است . و واقعیت سرسخت ترین چیز دنیا است . ولی ما فعلا نه به واقعیتهای گذشته بلکه به آینده علاقه مندیم . تو همواره از مدافعان سرسخت این تئوری بودی که وقتی سر مردی از تن جدا شد ، زندگی اش هم تمام می شود و به عرصه ی نیستی می پیوندد . خوشحالم که می توانم در مقابل همه ی مهمانان – که حضورشان در اینجا خود ناقض تئوری شما است – بگویم که تئوری شما معقول و محکم است . خوب البته جواب تئوری ، تئوری است . یکی از این تئوریها می گوید که اجر و عذاب آدم بسته به اعتقادات اوست . خوب ، باشد . تو راهی وادی نیستی هستی و من هم افتخار این را خواهم داشت که تا ابد از جام سرت بنوشم . »
ولند شمشیرش را برداشت . پوست سر فورا تیره و جمع شد ؛ لحظه ای بعد پوست تکه تکه شده ازهم گسیخت ، چشمها محو شد و مارگریتا بر سینی ، سر زردی را دید که چشمهایش از زمرد و دندانهایش از صدف بود و بر پایه ای مطلا قرار داشت . در کاسه ی سر با لولایی باز می شد .
کروویف متوجه نگاه پرسان ولند شد و گفت : قربان ، همین الان می آید خدمتتان . صدای پا و همچنین صدای آخرین گیلاس شمپانی زندگی اش را می شنوم ، دارد می آید . »
مهمان تازه ای ، تک و تنها به تالار قدم گذاشت و به طرف ولند آمد . در ظاهر ، تفاوتی با هزاران مهمان مرد دیگر مجلس نداشت ، بجز البته یک چیز ؛ از ترس تلو تلو می خورد ، لک و پیس صورتش برق می زد و چشمهایش از وحشت به دودو افتاده بود . تازه وارد حیرت کرده بود و حق هم داشت . همه چیز ، مخصوصا لباس ولند حیرتش را بر می انگیخت .
با این حال ، با احترامی ویژه از او استقبال شد .
ولند بر سبیل خوشامد لبخندی زد و خطاب به مهمان حیرت زده اش - که چشمهایش از تحیر گرد شده بود - گفت :« بارون مایگل عزیز ، خوشحالم که شما را به مهمانان معرفی می کنم . » ولند به مهمانانش رو کرد :« ایشون بارون مایگل هستند ، در کمیسیون تفریحات کار می کنند ، راهنمای مسافرین خارجی در بازدید از مناطق دیدنی پایتخت هستند .»
مارگریتا کرخت شد . این مرد مایگل نام را می شناخت . چند بار او را در رستورانها و تئاترهای مسکو دیده بود . اندیشید :« آیا او هم مرده ؟» ولی ماجرا زود روشن شد .
ولند با لبخندی پرنشاطی ادامه داد :« تا من به مسکو رسیدم ، بارون عزیز لطف کردند وبه من تلفن زدند و پیشنهاد کردند خدمات تخصصی شان را در اختیار بنده بگذارند ؛ یعنی می خواستند جاهای دیدنی شهر را نشانم بدهند . من هم طبعا خوشحال شدم و از ایشان دعوت کردم که به دیدنم بیایند . »
در اینجا مارگریتا متوجه شد که عزازیل سینی سر را به کروویف داد .
ولند ناگهان صدایش را در حد پچ پچ پایین آورد و گفت :« راستی ، بارون ، شایع است که کنجکاوی شما حدی نمی شناسد . این خصلت ، در کنار استعداد دیگرتان که به همان اندازه شکوفا شده ، یعنی گپ زدن و گفتگو با مردم ، توجه همگان را برانگیخته است . به علاوه ، شیاطینی اینجا و آنجا شایع کرده اند که شما « خبرچین » و « جاسوس » هستید . گذشته از همه ی این حرفها ، می گویند که درست یک ماه بعد ، این کارهای شما به سرانجام غم انگیزی خواهد انجامید . ما هم برای آنکه شما را از رنج انتظار نجات دهیم ، تصمیم گرفتیم کمکتان کنیم و به همین دلیل ، از این واقعیت استفاده کردیم که شما خودتان ، به قصد خبرچینی و جاسوسی بیشتر ، خودتان را به منزل ما دعوت کردید . »
رنگ صورت بارون حتی از صورت آبادونای نزار هم پدیده تر بود و ناگهان اتفاق عجیبی افتاد . آبادونا به جلوی بارون قدم گذاشت و برای لحظه ای عینکش را برداشت . در همان لحظه ، از دست عزازیل صدای شکستن و رعدی شنیده شد و بارون تلوتلویی خورد و خون ارغوانی از سینه اش جاری گشت و جایقه و پیش سینه ی آهارزده اش را غرق در خون کرد . کروویف کاسه ی سر را زیر فوران خون گرفت و وقتی جام لبالب شد ، آن را به ولند داد . در این هنگام ، جسد بی جان بارون بر زمین غلتید .
ولند گفت : « خانمها ، آقایان ، به سلامتی . » و جام را سر کشید .
استحاله ای فوری رخ داد . لباس خواب و دمپایی پاره پوره محو شد . ولند ردای سیاهی بر شانه داشت و شمشیری به کمر بسته بود . با گامهایی بلند به طرف مارگریتا رفت ، جام را به دستش داد و آمرانه گفت :« بنوش »
سر مارگریتا گیج می رفت . ولی جام نزدیک لبانش رسیده بود و صدایی از جایی زیر گوشش نجوا می کرد : « قربان نترسید ... نترسید قربان ، مدتها قبل زمین خون را فرو بلعید و به جایش تاکی رویید . »
مارگریتا با چشمهایی بسته ، جرعه ای نوشید و عصاره ی شیرینی در رگهایش جاری شد و گوشش صدایی کرد . به نظرش می رسید خروسی قوقولی قوقو می کند و از دور دست ، آهنگ مارش ارکستری به گوش می رسد . انبوه مهمانان محو شد ؛ مردان فراک پوش و زنان به مشتی خاک بدل شدند ؛ اجساد مقابل چشمش مضمحل می شد و بوی عفن قبر فضا را پر می کرد . ستونها ناپدید شد ، چراغها خاموش گشت ، فواره ها خشکید و نشانی از لاله ها و کاملیاها باقی نماند . تنها همان باقی ماند که قبل آنجا بود : اتاق مهمان برلیوز بیچاره ، با ستون نوری که از لابلای در نیمه باز بیرون می زد . مارگریتا در را باز کرد و داخل شد .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
در اتاق خواب ولند،همه چیز درست مثل قبل از مجلس رقص بود.ولند با لباس خوابش بر تخت نشسته بود.هلا دیگر زانوی ولند را مالش نمی داد وداشت میزی را که قبلا صفخه شطرنج بر ان بود، را برای شام اماده می کرد .کروویف و عزازیل فراکشان را اورده بودند و کنار میز،همراه گربه،نشسته بودند. گربه از فکلش که به کهنه ی چرک و چرب و چیلی بدل شده بود دل نکنده بود. ولند،مانند دفعه قبل مارگریتا را نز دیک خواند و او را پهلوی خود بر تخت نشاند.
ولند پرسید:«خوب ،خیلی خسته تان کرد؟»
مارگریتا به صدایی که به زحمت شنیده می شد جواب داد:«نخیر قربان.»
گربه گفت :«بزرگی و برازندگی!»وجام شراب را از مایع شفافی پر کرد وبه مارگریتا داد.
مارگریتا به ارامی پرسید:«این ودکا است؟»
گربه به عصبانیت در صندلی اش بالا پرید.به ناله گفت:«قربان،خیلی معذرت می خوام ،ولی مگر ممکن است که من به یک خانوم ودکا تعارف کنم؟این الکل خلص است.»
مارگریتا لبخندی زد وسعی کرد جام را پس بزند.
ولند گفت:«بخورید نترسید.»و مارگریتا فوراً گیلاس را برداشت.
ولند فرمان داد :«هلا بنشین ؛» وانگاه برای مارگریتا توضیح داد:«شب ما بدر شب شادمانی است ودر این شب من همراه ئوستان نزدیک وخمتکاران شام می خورم.خوب حالتان چطور است؟نظرتان ردرباره ی این مجلس رقص خسته کننده چه بود؟»
کروویف بحث را عوض کرد وبه قدقد گفت :«تکان دهنده بودند!همه لذت بردند ،همه عاشق مارگریتا شدند!زبان همه بند آمده بود !چه متانت وچه حذاقت و چه جلالت وچه ملاحتی!»
ولند جام را بی صدا برداشت وان را به جام مارگریتا زد.مارگریتا جام را به اطاعت سر کشید و اخرین فکرش این بود که این الکل حتما از پا خواهد انداختش ،ولی هیچ اتافقی نیفتاد. گرمای حیات بخشی در بدنش جاری شد ؛در پشت گردنش احساس درد شدیدی کرد و بنیه اش چنانئ کار کرد که انگار تازه از یک خواب فرحبخش طولانی برخاسته است شدیداً احساس گرسنگی می کرد .وقتی یادش امد که از صبح روز قبل چیزی نخورده ،بر گرسنگی اش افزوده و با ولع تمام به خوردن خاویار مشغول شد.
بهیموت برای خودش یک تکه اناناس برید ،به اناناس نمک وفلفل زد وان را خورد وپشت بندش هم یک جلام دیگر الکل نوشید وهمه ی این کار ها را با چنان ظرافت وتبحری انجام دادا که همه ی حضار برایش کف زدند.
بعد از انکه مارگریتا جام دوم الکل را نوشید ،نور چلچراق ها قوی تر واتش بخاری دیواری داغ تر به نظرش می رسید،اما احساس مستی نمی کرد .مارگریپتا تکه گوشتی به زیر دندانهای سفیدش گرفته بود و از ابی که از گوشت جاری شده بود لذت می برد وبهیموت را تماشا می کرد که داشت بر صدفی خردل می مالید.
هلا با ارنجش به پهلوی گربه زد و به ارامی گفت :«اگر جای تو بودم ،یک حبه انگور هم می گذاشتم رویش.»
بهیموت جواب داد:«خواهش می کنم تو کارهای من دخالت نکن.من اداب غذا خوری را بلدم وقتی سر میز نشسته ام،خوشم نمی یاد کسی مزاحمم شود.»
صدای کروویف مثل زنگی بلند شد :«چقدر لذت دارد که ادم در کنار آتشی مطبوع ودر میان دوستان خود شام بخورد.»
گربه گفت:« فاگت،موافق نیستم .من از مجلس رقص بیشتر خوشم میامد؛لطف خاصی دارد؛مجلل ومهیج است.»
ولند گفت :«اصلا ایبنطور نیست .نه چندان هیجلانی دارذد ونه عظمتی ،به علاوه سر درد میگرنم داشت به خاطر خرسها وببرها عود می کر د.»
گربه گفت :«البته همینطور است که شما می فرمایید . اگر به گمان شما مجلس عظمتی نداشت،من هم ناچار با شما موافقم.»
ولند گفت :«هوای کار خودت را داشته باش.»
گربه مظلومانه گفت:«داشتم شوخی می کردم ؛واما درباره ی ان ببرها،الان می دهم کبابشان کنند.»
هلا گفت:«گوشت ببر که خوردنی نیست.»
گربه جواب داد:«واقعا اینطوری فکر می کنی؟خوب حالا که اینطور شد،من هم برایتان داستانی تعریف می کنم .»چشمهایش را از لذت نیمه بسته بود وبه شرح داستان آوارگی پانزده روزه اش در بیابان پرداخت واینکه
چگونه تنها غذایش گوشت ببری بود که شکار کرده بود.همگی با علاقه داستان را دنبال می کردند و وقتی بهیموت به پایان داستانش رسید ،همه با هم فریاد زدند:
«درغگو!»
ولند گفت :«جالب ترین نکته درباره ی این چرند وپرند ها این است که از اول تا اخرش دروغ بود.»
گربه با تعجب گفت :«اه ،واقعآ نظرتان اینست ؟»همه فکر کردند گربه دوباره قصد اعتراض دارد ولی به جای اعتراض ،به ارامی گفت :«تاریخ در این باره داوری خواهد کرد.»
مارگو که ودکا سر حالش اورده بود به عزازیل رو کرد وگفت :«بگوببینم ،آن بارون مرحوم را توبا تیر زدی؟»
عزازیل جواب داد :«خوب بله ،چرا نبیاستی می زدم؟واقعا مستحق تیر خوردن بود .»
مارگریتا با تعجب گفت :«من که خیلی تعجب کردم .برایم خیلی غیر مترقبه بود.»
عزازیل به اعتراض گفت :«چیز غیر مترقبه ای وجود نداشت .»
و کروویف هم زوزکشان اضافه کرد :«خوب معلوم است که ایشان یکه خوردند .حتی خود من هم خیلی ترسیدم . درق!درق!وفاتحه ی بارون خوانده شد!»
گربه که خاویار روی قاشفی را می لیسید افزود:«من که نزدیک بود دیوانه بشوم.»
مارگریتا که چشمهایش از کنجکاوی برقی می زد گفت :«ولی یک چیزی را من نمی فهمم.مگر صدای مجلس و موسیقی بیرون نمی رفت؟»
کروویف جواب داد:«قربان،واضح است که نمی رفت ، ما قبلا ترتیب این کار را داده بودیم. این جور کارها را باید با حزم و احتیاط انجام داد.»
«بله،متوجه هستم... ولی مثلا وقتی که من و عزازیل داشتیم از راه پله ها می امدیم بالا،مردی انجا ایستاده بود؛تکلیف او چه می شود ؟و یکی دیگر هم زیر راه پله ها بود. به نظر می رسید که انها اپارتمان شما رو زیر نظپر داشتن .»
کروویف فریاد زد:«بله،حق با شماست ،حق با شماست مارگریتا نیکولایونای عزیز. شما شک مرا مبدل به یقین کردید.بله او آپارتمان ما را زیر نظر داشت مدتی فکرمی کردم که شاید پروفسر گیچ یا عاشقی است که در راه پله ها پرسه می زد . ولی اینطوری نبود . ته دلم نگرانی را داشتم که شاید مراقب ماست .وگفتید که یکی هم پایین راه پله بود؟ان یکی که دم در اصلی بود چه قیافه ای داشت ؟او هم همینطوری بود ؟»
مارگرینا پرسید :«اگر می امدند وبازداشتشان می کردند چه می شد؟»
کروویف جواب داد :«ملکه ی عزیز ،بی تردید خواهند امد.تردیدی ندارم که می ایند .الان نمی ایند ،ولی وقتش که شد ناچار خواهند امد.البته گمان نکنم چیزی عایدشان بشود.»
مارگریتا که اشکارا هنوز تحت تاثیر مشاهده ی اولین جنایت زندگی اش بود،گفت:«نمی دانید وقتی بارون افتاد چه ترسی برم داشت.حتما تیر انداز ماهری هستید؟»
عزازیل جواب داد:«بد نیستم.»
«از چند قدمی خوب می زنید؟»
عزازیل جواب داد :«از هر چند قدیمی که دوست داشته باشید . البته چکش زدن به پنجره های لا تونسکی کجا وتیر اندازی به قلب کجا!»
مارگریتا که قلبش را به چنگ گرفته بود گفت :«تو قلبش!»و انگاه با اندوه تکرار کرد :«تو قلبش!»
ولند از کار مارگریتا چهره درهم کشیده بود پرسید :«این لاتونسکی کیست؟»عزازیل وکروویف و بهیموت شرم زده سر هاشان را پایین انداختن ومارگریتا از خجالت سرخ شده بود گفت:
«او یک منتقد است.امشب من اپارتمانش را داغان کردم.»
«چرا؟»
مارگاریتا توضیح داد: ((قربان، برای اینکه او مرشدی را نابود کرد.))
ولند گفت: (( ولی چرا خودت را اینقدر در زحمت انداختی؟ ))
گربه پرید سر پا و با خوشحالی گفت: (( قربان، اجازه بدهیدمن این کار را انجام بدهم.))
عزازیل از جا برخاست و غرید: (( تو بگیر بشین. خودم الان می روم.))
مارگاریتا فریاد زد: (( نه. نه، قربان استدعا می کنم این کار را نکنید.))
ولند جواب داد: ((هر جوری که شما مایلید.)) عزازیل دوباره نشست.
کروویف گفت: خوب ملکۀ مارگوی محبوب، کجا بودیم؟ بله، صحبت قلبش بود...او براحتی می تواند قلب مردی را از دور بزند.)) کروویف با انگشت درازش به عزازیل اشاره کرد.(( هر کجا که دوست داشته باشید می زند. فقط بگویید دهلیز قلب را بزند یا بطن را.))
مارگاریتا چند لحظه ای متوجه معنای تلویحی این حرف نبود و آنگاه حیرت زده گفت: ((ولی اینها که توی بدن هستند...آنها را که نمی شود دید.))
کروویف به آرامی گفت: (( عزیز من، تمام نکته همین جا است که آن را نبینی! زیبایی قضیه همین جا است! وگرنه هر ابلهی می تواند چیزی را که می بیند بزند.))
کروویف هفت پیک را از جعبه ای بیرون کشید، به مارگاریتا نشان داد و از او خواست که یکی از خالها را انتخاب کند. مارگاریتا خال گوشۀ دست راست را انتخاب کرد.هلا ورق را زیر بالشی قایم کرد و فریاد زد: (( حاضر!))
عزازیل که پشت متکا نشسته بود، هفت تیر اتوماتیکی از جیب شلوارش بیرون کشید، لولۀ هفت تیر را به شانه اش گذاشت و نشانه رفت و بی آنکه به طرف تخت نگاهی بیندازد، شلیک کرد و تکان لذت بخشی به مارگریتا داد. هفت پیکر را از زیر بالش درآوردند. خال گوشۀ دست راست سوراخ شده بود.
مارگریتا با نگاهی پر از دلبری به عزازیل رو کرد و گفت: (( اصلاً دلم نمی خواهد وقتی هفت تیر دارید، با شما روبرو بشوم.)) (دست و دل مارگریتا همیشه برای کسانی که کاری را خوب انجام می دادند می لرزید.)
کروویف با ناله گفت: (( ملکۀ محبوب من. نصیحت می کنم که حتی وقتی هفت تیر ندارد هم کسی باهش روبرو نشود! به عنوان رهبر کٌر سابق، به شما قول شرف می دهم که هر که بااو در افتاد، ور افتاد.))
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
در خلال امتحان تیر اندازی، گربه با سگرمه هایی توهم، گوشه ای نشسته بود. ناگهان به سخن آمد: (( شرط می بندم تیراندازی من بهتر از اوست.))
عزازیل خرخری کرد، اما بهیموت سماجت می کرد و نه یک هفت تیر که دوتا می خواست. عزازیل هفت تیر دیگری از جیب شلوارش بیرون کشید و با لبخند تمسخر آمیزی هر دو هفت تیر را به گربه داد. دو خال ورق انتخاب شد. مدتها طول کشید تا گربه بالاخره حاضر شد و آنوقت به بالش پشت کرد. مارگریتا انگشتانش را در گوشهایش کرده بود و گوشه ای نشسته بود و جغدی را تماشا می کرد که بر سر بخاری چرت می زد. بهیموت با هر دو هفت تیر شلیک کرد و جیغ هلا به هوا رفت و جغد بی جان از سر بخاری فروافتاد و ساعت هم به خاطر تیری که به آن اصابت کرده بود از حرکت بازایستاد. هلا که از یک انگشتش خون جاری بود، ناخنهایش را توی پوست گربه فرو کرد،بهیموت نیز به تلافی در موهای هلا چنگ زد و هردو تقلا کنان، بر زمین غلتیدند و به هم پیچیدند. لیوانی از روی میز افتاد و شکست.
گربه به ناله گفت: ((یکیمرا از شر این ابلیسۀ هار نجات بدهد.)) گربه سعی می کرد بر سر و روی هلا بکوبد و هلا هم گربه را از پشت به رمین خوابانده بود و بر سینه اش نشسته بود. متخاصمین را از هم جدا کردند و کروویف برای تسکین زخم هلا، بر آن فوت می کرد.
بهیموت که سعی داشت مشتی از موی گردنش را که کنده شده بود دویاره سر جایش بچسباند، فریاد زد: (( شرط می بندم عمداً این کار را کرد.خوب بلد است تیراندازی کند.))
هلا و گربه آشتی کردند و به علامت دوستی مجدد، بوسه ای رد و بدل شد. کسی ورق را از زیر بالش درآورد و وارسی کرد. بجز خالی که عزازیل سوراخش کرده بود، هیچکدام از خالها خظ هم برنداشته بود.
گربه ورق را در مقابل نور شمعدان وارسی می کرد گفت: (( من که باورم نمی شود.))
شام به خوشی ادامه داشت. شمعها در شمعدانی آب می شد، گرمای خشک و مطبوع بخاری دیواری سرتاسر اتاق را گرفته بود. مارگریتا شکم سیر و پری خورده بود و سرحال بود عزرائیل را تماشا میکرد که حلقه های دود سیگارش را به طرف بخاری میفرستاد و گربه را میدید که نوک شمشیرش را توی حلقه ها فرو میکرد . گرچه به حساب مارگریتا دیر وقت بود ولی اصلا هوس رفتن نداشت.به تخمین او ساعت می بایست حدود شش صبح باشد از لحظه ای سکوت استفاده کرد و مظلومانه رو به ولند گفت :« خیلی میبخشید ولی وقت رفتن من است ...... دارد دیر میشود ....» ولند با اندکی سردی ولی محترمانه پرسید :« با این عجله کجا می خواهید بروید ؟» دیگران چیزی نگفتند و وانمود کردند که دارند بازی حلقه ی دود را تماشا میکنند . مارگاریتا با ناراحتی گفت :« بله ،وقتش است که بروم» به دور و بر نگاه میکرد انگار دنبال ردا یا چیز دیگری برای پوشیدن میگشت . لخت بودنش داشت کمکم باعث سرمشاری اش میشد . از کنار میز بلند شد .ولند در سکوت ربدشامبر چرب و چیلش را از روی تخت برداشت و کروویف آن را بر شانه ی مارگریتا انداخت . مارگاریتا با نگاه پرسانی به ولند زیر لب گفت :« قربان... متشکرم...» ولند در جواب لبخند محترمانه و سردی زد . ناگهان افسردگی تیره ای در قلب مارگریتا موج زد .احساس غبن میکرد .کسی در فکر پاداش زحماتش در مجلس رقص نبود و کسی مانع رفتنش نشد . جایی برای رفتن نداشت . حتی فکر کردن به خانه اعماق روحش را می آزرد و می افسرد .آیا جرات داشت مطابق پیشنهاد وسوسه انگیز عزرائیا در باغ الکساندر از مرشد سراغی بگیرد ؟ با خود گفت :«نه هرکز ! » با صدای بلند گفت :« قربان برایتان آرزوی موفقیت میکنم .» و با خود اندیشید:« اگر از اینجا خارج شوم یکسر میروم به رودخانه و خودم را غرق میکنم . »
ولند ناگهان به مارگریتا گفت :«بنشین .»
چهره یمارگریتا تغییر کرد و نشست .
«دوست ندارید قبل از خداحافظی چیزی به من بگویید ؟»
مارگریتا با غرور گفت :« قربان چیزی برای گفتن ندارم . البته اگر هنوز به من احتیاجی دارید ، برای هر گونه خدمتی آماده ام . اصلا خسته نیستم و از مجلس رقص سخت لذت بردم .اگر مجلس بیشتر ادامه پیدا میکرد با طیب خاطر زانویم را برای بوسیدن در اختیار هزاران جانی و مستحق اعدام دیگر میگذاشتم .»
انگار مارگاریتا ولند را از پس حجابی میدید . چشمهایش پر از اشک شده بود . ولند با صدایی وحشتناک بانگ برآورد :« خوب گفتی جولب درست همین بود !»
ملتزمین ولند هم آواز شدند و گفتند:« جواب درست همین بود »
ولند گفت :« داشتیم آزمایشت میکردیم هرگز نباید از کسی چیزی بخواهی مخصوصا از آنهایی که از تو قدرتمند ترند .اینگونه افراد به انتخاب خودشان پیشنهاد کمک میکنند . ای زن غیور بنشین !.»
ولند ربدشامبر سنگین را از شانهی مارگریتا برداشت و زن دوباره خود را بر روی تخت و در کنار ولند دید . ولند که لحن صدایش تلطیف شده بود ادامه داد:«خوب مارگو بگو ببینم در ازای اینکه میزبان مهمانی من بوده ای چه میخواهی ؟ برای آن که شبی را لخت گذراندی چه پاداشی میطلبی ؟برای زانوی مجروحت چه قیمتی باید پرداخت ؟مهمانانم که همین الان آنها را مستحق اعدام خواندی چه خسارتی به تو وارد کردند ؟ حرف بزن ، حالا بی پروا حرف بزن چون خودم ازت خواسته ام .»
تپش قلب مارگاریتا تند تر شد نفس عمیقی کشید و سعی کرد چیزی بگوید ولند سعی داشت به مارگاریتا قوت قلب بدهد و گفت :« نترس و شجاع باش !» سپس ادامه داد :« از خلاقیتت استفاده کن البته تماشای قتل یک حقه باز از کار افتاده خودش پاداشی است مخصوصا برای زن ها . خ.ب حرف بزن !»
مارگاریتا نفسی تازه کرد نزدیک بود رازش را فاش کند که ناگهان رنگ از رخسارش پرید ، دهانش باز ماند و خیره ماند . فریادی در گوشش به عجز و لایه و گریه میگفت :« فریدا ! فریدا......فریدا.... اسم من فریداست !» و مارگریتا با لکنت گفت :« اجازه هست ...یک خواهش بکنم ؟»
ولند با تفاهم گفت :« بانوی من . بخواه خواهش نکن . بله میتوانید یک چیز بخواهید . »
ولن با دقت بر کلمات خود مارگاریتا دقت میکرد :« یک چیز»
مارگاریتا دوباره آهی کشید و گفت :«میخواهم که دیگر دستمالی را که فریدا با آن بچه اش را خفه کرده بود به او پس ندهند و» گربه به سقف نگاه کرد و آه پر سر و صدایی کشید ولی هیچ نگفت و آشکارا به یاد جراحت گوشش افتاد .
ولند با لبخند گفت :« از آنجا که امکان رشه گرفتن شما از آن فریدای احمق وجود ندارد و به هر حال چنین کاری در شان ملکه ای چون شما نیست من واقعا نمیدانم چه باید کرد . مثل اینکه یک راه باقی مانده باید مقداری کهنه پیدا کنیم و منفذهای اتاق خوابم را ببندم .»
مارگاریتا گیج و منگ پرسید :« قربان منظورتان از این حرف ها چیست ؟»
گربه پرید وسط حرف مارگریتا و گفت :« قربان کاملا موافقم کهنه دقیقا همان چیزی است که به آن محتاجیم .» و به علامت تحسین و تعجب با چنگولش به میز کوبید .
«داشتم درباره ی حسن ترحم صحبت میکردم. » ولند نگاه خیره ی چشمان آتشینش را به مارگریتا دوخته بود و به توضیحات خود ادامه داد :«گاه حس ترحم از کوچک ترین منفذه رخنه میکند . به همین خاطر پیشنهاد کردم منفذ ها را با کهنه ببندیم . »
گربه با تعجب گفت منظور من هم همین بود ! » و آنگاه محض احتیاط از مارگاریتا فاصله گرفت . و چنول هایش را که به روغنی صورتی آغشته بود روی گوشش گذاشت .
ولند به گربه گفت :« برو گمشو .»
بهیکوت گفت :« هنوز قهوه ام را نخوردم چطور انتظار دارید بروم بیرون ؟ گمان نکم در شب خوشی مثل امشب شما مهمانان خودتان را به دو طبقه و درجه تقسیم کنید ؟ یا به قول آن بار من پنیر دزد بدبخت ، به تازه ی درجه ی اول و تازه ی درجه ی دوم ؟»
ولند گفت :« خفه شو !» و آنگاه رو به مارگریتا کرد و پرسید :« همه چیز شما نشان میدهد که آدم غوق العلده خوبی هستید ، اخلاق بسیار پسندیده ای دارید . اینطور نیست ؟ »
مارگاریتا با قاطعییت جواب داد :« نخیر ، میدانم که با شما تنها میشود رک و پوست کنده صحبت کرد و من هم به همین خاطر صریح حرف میزنم . من آدم هوس بازی هستم . از شما درباره ی فریدا چیزی خواستم چون آنقدر بی تدبیر بودمکه به او قاطعانه نوید دادم. قربان او منتظر است و به قدرت من ایمان دارد . اگر سرش کلاه برود من در وضع دشواری خواهم بود . دیگر هرگز در زندگیم روی خوشی نخواهم دید . دست من نیست اتفاقی است که رخ داده .»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ولند گفت:«بله،وضع شما کاملاً قابل درک است.»
مارگریتا با صدایی آهسته گفت:«پس کاری رل که خواستم انجام می دهید؟»ولند گفت:«اصلاً مطرح نیست.ملکه ی عزیز،واقعیت این است که ظاهراً سوء تفاهمی شده.هر اداره باید کارهای خودش را خودش انجام بدهد.البته قبول دارم که عرصه ی فعالیت ما وسیع است و چه بسا که بمراتب وسیع تر از آن چیزی باشد که بسیاری از مردم فکر می کنند...»گربه جلوی خودش را نمی توانست بگیرد و آشکارا تز تک مضرابهایی که می زد احساس غرور می کرد و بالاخره گفت:«بله،به مراتب وسیع تر.»ولند گفت:«لعنتی،خفه شو!»و به مارگریتا رو کرد و ادامه داد:«ولی ار خود شما می پرسم:چه معنایی دارد که من نمی تواانم این کار را بکنم.انجام آن به عهده ی خودتان است.»«ولی مگر من از پسِ این کار برمی آیم؟»عزازیل به نیشخند از گوشه ی چشم نگاهی به مارگریتا انداخت و صورت سرخش را تکانی داد و زیر لب خندید.ولند لند لند کرد:«خوب لبته.همه ی گرفتاری هم در همانانجام دادن کار است.»ولند مشغول چرخاندن کره بود و در تمام این مدت که مارگریتا صحبت می کرد،ظاهراً مجذوب یکی از وقایع کره شده بود.کروویف زیر لب به مارگریتا گفت:«اما درباره ی فریدا...»مارگریتا با صدای کرکننده ای جیغ زد:«فریدا!»در ناگهان باز شد و زنی برهنه با سر و وضعی نامرتب و چشمهایی به وجد آمده و حالتی کاملاً هوشیار به داخل اتاق دوید و دستهایش را به طرف مارگریتا دراز کرد و مارگریتا با هیبتی سلطانی گفت:«تو مورد عفو قرار گرفته ای .دیگر هرگز دستمال را به تو نخواهند داد.» فریدا جیفی زد و جلو مارگریتا به صورت و با دستانی به هم فقل شده نقش بر زمین شد.ولند دستی تکان داد و فریدا غیب شد.مارگریتا گفت:«بسیار متشکرم.خداحافظ.»و به قصد عزیمت از جا برخاست.ولند گفت:«خوب،بهیموت،چون امشب تعطیل است،بهتر نیست ما هم از واقع بین بودن این خانم سوءاستفاده نکنیم؟»به مارگریتا رو کرد و گفت:«خیلی خوب،این یکی حساب نبود،چون من کاری نکردم.برای خودت چه می خواهی؟»سکوت حاکم شد و تنها پچ پچ کروویف با مارگریتا سکوت را می شکست:«مدونا بلیسیما،پیشنهاد میکنم این بار کمی معقول تر باشید وگرنه بختتان بسته خواهد شد.»مارگریتا با چهره ای درهم گفت:«از شما می خواهم که همین الآنمچ معشوقه ام،مرشد را به من برگردانید.»باد تندی ناگهان به داخل وزید و شعله های شمع را خم کرد.باد توی پرده های سنگین ااق افتاد و پنجره ها ناگهان باز شد و ماه بدری در آسمان رخ نمود،نه ماه آفل که ماه نیمه شبان بود.پارچه ی سبز تیره ای از درگاهی پنجره تا کف اتاق را فرش کرد و مهمان شب ایوان،مردی که خود را مرشد می خواند،بر آن قدم نهاد.لباس بیمارستانش را بر تن داشت:بالاپوش و دمپایی و همان کلاه سیاهی که هرگز از آن دور نمی شد.عضلات صورت اصلاح نشده اش از درد بالا و پایین می پرید و سیل نور ماه در اطرافش می جوشید.
مارگریتا فوراً شناختش،ناله ای کرد،دستهایش را بهم زد و بسوی مرد دوید.بر پیشانی و لبان مرد بوسه زد و صورتش را به گونه ی زبر او چسباند و اشکهایی که از مدتها پیش مسدود مانده بود بر صورتش جار ی شد.تنها توانست یک جمله بگوید و آن را چون ترجیع بند بی معنایی تکرار می کرد.
«توئی...توئی...توئی...»
مرشد مارگریتا را پس زد و به خشکی گفت:«مارگو،گریه نکن،عذابم نده،سخت بیمار هستم.»چنان به چهارچوب پنجره چنگ زد که انگار می خواست بیرون بپرد و دوبار ه بگریزد.به اشباحی که در اطراف اتاق نشسته بودند خیره شد و فریاد زد:«مارگو،می ترسم،دوباره دارم خیالاتی می شوم.»
مارگریتا که داشت از هق هق گریه خفه می شد،با لکنت زبان گفت:«نه،نه...نترس...من اینجا هستم... من اینجا هستم...»کروویف به چالاکی و بی آنکه مزاحمتی ایجاد کند،یک صندلی پشت مرشد گذاشت.مرشد بر صندلي پهن شد و مارگريتا در كنارش زانو زد و كمي آرام تر شد. مارگريتا آنقدر هيجان زده بود كه متوجه نشد كه ديگر عريان نيست و لباس شب ابريشمي سياهي به تن دارد.سرمرشد به جلو خم شد و اندوهگين به كف اتاق خيره مي نگريست.
ولند بعد از مكثي گفت:«بله،تقريبا خردش كرده اند.»
به كروويف فرمان داد:«سردار،چيزي بدهيد اين مرد بنوشد.»
مارگريتا با صدايي لرزان از مرشد استدعا كرد:«بخور!بخور!مي ترسي؟نه،نه،باور كن ميخواهند كمكت كنند..»
مرد بيمار ليوان را گرفت و سركشيد ،اما دستش ميلرزيد و ليوان به زمين افتاد و تكه تكه شد.
«mazel tow»[1] كروويف زير لب با مارگريتا صحبت ميكرد:«ببين ،هنوز هيچي نشده حالش دارد جا مي آيد.»
حق با كروويف بود.از ميزان پريشاني و خشونت نگاه بيمار كاسته شد.
مهمان نيمه شب پرسيد:«مارگو،واقعا خودت هستي؟»
مارگريتا جواب داد:«بله،واقعا خودم هستم.»
ولند فرمان داد:«بيشتر بدهيد!»
وقتي مرشد ليوان دوم را تمام كرد،چشمهايش كاملا سر حال و هوشيار بود.«حالا بهتر شد.»ولند با اخمي در پيشاني صحبت ميكرد و ادامه داد:«حالا مي شود صحبت كرد.تو كي هستس؟»
مرشد پوزخندي بر پوزه اش تركاند و گفت:«من هيچ كس نيستم.»
«از كجا آمده اي؟»
مهمان جواب داد:«از تيمارستان،من يك مريض رواني هستم.»
مارگريتا تاب شنيرن اين حرف ها را نداشت و دوباره به گريه افتاد.آنگاه چشم هايش را پاك كرد و فرياد زد :«وحشتناك است،وحشتناك.قربان،او يك مرشد است ، خواهش ميكنم درمانش كنيد.به زحمتش مي ارزد.»
ولند پرسيد:«تو كه ميداني من كي هستم.آيا ميداني الان كجا هستي؟»
مرشد جواب داد:«بله ميدانم.همسايه ديوار به ديوار من در ديوانه خانه پسركي بود اسم ايوان بزدومني .درباره شما با من صحبت كرد.»
ولند جواب داد:«صدآفرين به او! در پاترياك پاندز افتخار ملافاتش را پيدا كردم.سعي داشت ثابت كند كه من وجود ندارم و به همين خاطر نزديك بود ديوانه ام بكند.شما كه به من اعتقاد داريد.»
مهمان گفت:«چاره اي ندارم.البته ترجيح مي دادم مي توانستم شما را زاييده تخيلاتم به شمار بياورم، مرا مي بخشيد.»
مرشد اين حرف را مي زد و سعي ميكرد خودش را جمع و جور كند.
ولند محترمانه جواب داد:«خوب، اگر اينطور راحت تر هستيد، همينطور فكر كنيد.»
مارگريتا با نگراني شانه هاي مرشد را تكان ميداد و مي گفت:«نه،نه. دوباره فكر كن!واقعا خودش است!»
بهيموت گفت:« ولي من كه واقعا شبيه خيال هستم، نيمرخم را در زير نور ماه نگاه كنيد!» گربه به زير ستوني از نور ماه رفت و مي خواست حرف ديگري بزند كه بهش گفته شد خفه شود و تنها به گفتن اين حرف اكتفا كرد:
«خيلي خوب ، خيلي خوب،ساكت ميشوم. من يك خيال ساكت هستم.»
ولند پرسيد:«بگو ببينم، چرا مارگريتا تو را مرشد مي خواند؟»
مرد خنديد و گفت:
« خطائي است قابل بخشش . از زماني كه نوشته ام بيش از حد خوشش مي آيد.»
«كدام رمان؟»
«رماني درباره پونتيوس پيلاطس.»
با خنده رعدآساي ولند ، شعله شمع دوباره سوسو زد و ظروف روي ميله به لرزه درآمد.اما كسي از اين خنده وحشتي نكرد؛بهيموت حتي كف زد.
«درباره چي؟درباره كي؟» ولند خنده اش را قطع كرده و به حرف آمده بود:« ولي اين واقعا شگفت انگيز است.در اين دوره و زمانه ! مگر نمي شد موضوع ديگري انتخاب كنيد؟ آن را بدهيد من ببينم.»ولند كف دستش را دراز كرد.
مرشد جواب داد:«متاسفانه نمي توانم آن را به شما نشان بدهم، چون در بخاري منزلم سوزاندمش.»
ولند گفت:«متاسفم،ولي حرفتان را باور نميكنم. چنين كاري ميسر نيست.نسخه ي دست نويس معمولا نميسوزد.»
ولند به بهيموت رو كرد و گفت:« بهيموت،بجنب.رمان را بده ببينم.»
گربه از صندليش پايين جست و در جايي كه نشسته بود يك مشت نسخه ي دست نويس ديده ميشد.گربه با تعظيمي نسخه ي را به ولند داد .
مارگريتا كه به گريه افتاده بود يكه اي خورد و فرياد كشيد:«نسخه ها آنجا هستند!آنجا هستند!»
مارگريتا خودش را به پاي ولند انداخت و با وجو فراوان فرياد ميزد:«توانا تويي!»
ولند نسخه را گرفت، پشت و رويش كرد.كنارش گذاشت و به مرشد رو كرد و بي لبخند ره او خيره شد.مرشد به علت نامعلومي به حالت افسردگي ناراحت كننده اي دچار شده بود؛ از صندليش بلند شد،دست هايش را به هم ماليد و به ماه دوردست رو كرد و به لرزه افتاد و لند لند كنان گفت: « شب ها حتي زير نور ماه هم آسايش ندارم... چرا عذابم ميدهند؟ اي خدايان...»
مارگريتا بالاپوش بيمارستان مرد را به چنگ گرفت و مرد را بغل كرد و گريه كنان ناليد:« خدايا،چرا آن دوا حالت را بهتر نكرد؟»
كروويف زير لب گفت:« ناراحت نباش.» و به مرشد نزديك شد:«يك ليوان كوچولوي ديگر بخوريم و براي آنكه تنها نباشيم،من هم يكي ميخورم...»
در زير نور ماه، ليوان چشمك ميزد. دوا اثر كرد.مرشد دوباره نشست و قيافه اش آرام تر شد.
ولتد كه با انگشتانش بر نسخه ي كتاب ضرب ميگرفت گفت:« حالا همه چيز كاملا روشن شد.»
گربه فراموش كرد كه قول داده يك خيال ساكت باشد و به موافقت گفت:«كاملا روشن شد!من عمق اين اثر عظيم را در ميابم.عزازيل، نظر تو چيست؟»
عزازيل كه بر هر كلمه اي كه ميگفت تكيه ميكرد جواب داد:« به گمان من تو را بايد خفه كنند.»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 8 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

مرشد و مارگریتا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA