انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

الهه ناز ( جلد اول )


زن

 
الهه ناز-جلد1-قسمت18
چند دقیقه بعد چند ضربه به در خورد .
- گیتی جان!
- گیتی!
جوابی ندادم و خودم را بخواب زدم
آرام در را باز کرد .بالای سرم آمد.مطمئن شد خوابم .ملحفه را رویم کشید و رفت
خدای من! وقتی الناز تو این خونه باشه منصور کی میتونه ملحفه روم بندازه .الناز کفنم میکنه. منصورو پودر میکنه .، خاکسترش میکنه ، نه، من فردا صبح می رم ، تحمل ندارم .
از داخل اتاق شنیدم)سلام آقا(
- سلام ثریا
- گیتی کی خوابیده؟
- نیمساعت پیش که بیدار بودن
- حالش که خوبه؟
- بله، حتما خسته شده
- اون هیچوقت این موقع نمی خوابید ، ساعت هشت و ربعه
- بعد از ظهر خیاط اومده بود لباسها رو آورد ، نخوابید . حتما خسته شده که حالا خوابیده
- به آقا نبی بگو دو تا از لامپهای اتاق من سوخته، عوضشون کنه.
- بله آقا
از دور شدن صدا فهمیدم پایین می رود. کمی صبر کردم تا ثریا هم برود ، بعد از اتاق بیرون آمدم ، کنار پله ها ایستادم تا جواب سوالم را بگیرم
- خب چه خبرها مامان؟
- سلامتی
- گیتی چرا خوابیده؟
- حتما حوصله ش سر رفته، آخه خانم فرزاد اومده بود اینجا گیتی هم نیومد پایین
- اومده بود اینجا؟ برای چی؟ ما که فردا اونا رو می دیدیم
- اومده بود خواستگاری پسر قشنگم
و غش غش زد زیر خنده
- خواستگاری! منو دست انداختین؟
- باور کن بخدا . می گفت تکلیف الناز رو مشخص کنین. خواستگار خوب داره، ولی ما منصورخان رو دوست داریم .البته حق دارن
- چه حقی؟ من کدوم دفعه گفتم الناز رو میخوام .من تعهدی نسپردم .حتی یکبار تا حالا در این مورد با الناز صحبت نکردم
- حالا چی بهشون بگم؟ باید تا آخر شب خبر بدم. میخوان در صورت رضایت تو فردا نامزدی شما رو اعلام کنن
- من فعلا قصد ازدواج با احدی رو ندارم.بره با همون خواستگارش ازدواج کنه
- ببینم؟ نکنه میترسی با اومدنش به اینخونه گیتی اینجا رو ترک کنه که بهونه میاری؟
- با اومدن الناز به این خونه هیچ اتفاقی نمی افته .اینجا خونه گیتیه و گیتی برای همیشه پیش ماست
قلبم سوزن سوزن شد. این بار چنگک در قلبم فرو کردند
- نمیشه که منصور. گیتی هم باید بره سر خونه زندگیش. اونم حق خوشبختی داره فکر کردی من دلم نمیخواد همیشه جلو روم باشه؟ ولی بالاخره چی؟ باید ازدواج کنه. این خودخواهیه! بگذار بره دنبال خوشبختیش . فرهان مگه باهات صحبت نکرده؟ بهش بگو بیاد خواستگاری دیگه تو که میخواستی ملیحه رو به فرهان بدی انقدر از پرویز مطمئنی . تو هم برو با الناز ، یا هر کی دوست داری ازدواج کن
- کجا می ری
- خسته م
- مگه شام نمیخوری؟
- گیتی که بیدار شد با هم می خوریم
- بیا بشین بچه، حرفم تموم نشده
- این حرفها اعصاب منو به هم می ریزه مامان جان، ولم کن تو رو خدا!
- آخه منتظرن.بهشون چی بگم؟ یک کلام ! آره یا نه!
- بگید بشرطی با الناز ازدواج میکنم که کاری به کار گیتی نداشته باشه. گیتی عضوی از ماست . او هم خانم این خونه س. باید باهاش با احترام برخورد کنه .حرفش رو گوش کنه. به من و اون حساسیت نشون نده . دلم خواست باهاش بیرون می رم، مسافرت می رم ، اتاقش می رم ، باهاش می گم، می خندم، شوخی میکنم ، می رقصم. کلمه به کلمه حرفام رو بهشون بگین . تاکید میکنم کلمه به کلمه
- زده به سرت منصور؟ اون با گیتی کارد و پنیره .بذاره بری تو اتاقش؟ ببریش مسافرت؟ منکه فکر نمیکنم قبول کنه .منم باشم قبول نمی کنم. پس بفرمایین هووشه
- خب، بهتر! قبول نکنه . در ضمن سفارش کنین فردا شب در مورد نامزدی صحبتی نشه
گوشم کر شد. زبانم لال شد ، نفسم حبس شد ، چشمهایم کور شد ، مرگ را به چشم دیدم .تازه فهمیدم وقتی منصور می گوید زانوهایم سست شده یعنی چی. با اینحال از ترس اینکه منصور مرا ببیند خیلی سریع خودم را به اتاقم رساندم و در را قفل کردم.
پشت در نشستم و به کنسول رو به رو خیره شدم .
نه منصور، من نمی مونم که شاهد عشق بازیهات با الناز خانم باشم، شاهد ناز کشیدنات ، قربون صدقه رفتنات، فرمانبرداریت، نه، من می رم ، بیخود سنگ منو به سینه نزن ! دیگه فقط تو رو تو قلبم دوست دارم. تو رو تو دفترچه خاطراتم دوست دارم.
بیچاره برادرم حق داشت خودشو کشت.گاهی آدم از زندگی سیر میشه.
نمی توانستم جلو خودم را بگیرم. باید گریه میکردم ، باید این بغض لعنتی را می شکستم تا خفه ام نکند.
چند دقیقه بعد ثریا برای صرف شام صدایم کرد.از همان پشت در جوابش را دادم .سر و صورتم را شستم و وارد سالن غذاخوری شدم . از قیافه منصور فهمیدم او هم حالش خوب نیست
- سلام
- سلام گیتی جان
- سلام دخترم ، بیا بشین عزیز دلم
- ممنون
- چه وقت خواب بود خانم خانما !
- خسته بودم
- خانم فرزاد سلام رسوند، گیتی جان.
ای که ایشاءاله خودش و خونواده اش برای همیشه با دنیا خداحافظی کنن!
- ممنونم . شما هم سلام منو می رسوندین
- اومده بود خواستگاری منصور. می بینی چه دوره زمونه ای شده؟
- خب به سلامتی
- هنوز که خبری نیست مادر، منصور شروطی گذاشته که آدم می مونه
- چه شروطی مادرجون؟
- میگه بشرطی که تو رو بپذیره و بهت احترام بذاره، هر موقع خواست به اتاقت بیاد ، برید مسافرت
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
به منصور نگاه کردم، او هم داشت مرا نگاه میکرد
- منصورخان لطف دارن، ولی من که نمی مونم .همچین که نامزدی سر بگیره منم رفع زحمت میکنم . من زنم و احساس یه زن رو درک میکنم
منصور نگاهی به من کرد و گفت:
- می ذاری دو لقمه غذا بخوریم یا نه، گیتی جان؟
- بله ، بفرمایین میل کنین
- تو گریه کردی گیتی؟
- خب، آره
- چرا؟
- برای خونواده م،دلم براشون تنگ شده
مادر گفت:
- خدا رحمتشون کنه .دنیا همینه دخترم. ایشاءا... یه شوهر خوب میکنی ، یه مادر شوهر و پدر شوهر خوب گیرت میاد که تقریبا جای اونا رو برات پر میکنه .هر چند که این آرزوی خودم بود، ولی سعادتش رو ندارم . متاسفانه پسرم سلیقه نداره!
- این چه فرمایشیه مادر جون؟ شما مثل مادرم هستین .ولی خب طبیعی یه که دلم براشون تنگ میشه
- ممنونم عزیزم ، اما مادر فرهان زن با خدا و مهربونیه گیتی. مطمئنم در کنار او و فرهان کمتر دلتنگی میکنی. فرهان حیفه ، از دست ندش .
- بله مادر، منم به این نتیجه رسیدم . خودمم اونو پسندیدم
منصور عصبانی بشقاب را کنار زد و بلند شد
- چرا بلند شدی مامان جان؟
- میل ندارم .
و رفت .
من هم اشتهایم کور شد. بلند شدم و گفتم :
- ببخشید مادر، کمی سرم درد میکنه ، می رم بخوابم.
- امروز اینجا چه خبره؟ من که نمی فهمم . غذاتو بخور عزیزم!
- گویا منصور خان از حرف من ناراحت شدن
- ولش کن . اون خودش هم نمی دونه چی میخواد
**********
آنشب منصور باز طبق عادت آهنگ الهه ناز را زد و من در اتاقم به نوای موسیقی گوش دادم و اشک ریختم .
در اتاقم قدم می زدم . دلم میخواست فریاد بکشم .دلم میخواست بروم به او بگویم دوستش دارم . اما نمی توانستم .
یکساعتی به رختخواب پناه بردم . بلکه بخوابم و آرامش بگیرم ولی خوابم نبرد . بیقرار بودم .
بلند شدم کنار پنجره رفتم . دیدم منصور در باغ روی صندلی نشسته و به آسمان چشم دوخته و سیگار می کشد. سیگارش که تمام شد سرش را میان دستهایش گرفت و زانویش را تکیه گاه آرنجش کرد. مرتب پایش را تکان می داد .اضطراب داشت . بعد بلند شد چند قدم راه رفت . دستی به موهایش کشید. یک سیگار دیگر روشن کرد، بعد نگاهی به پنجره اتاق من کرد . سریع خودم را عقب کشیدم .داشت بال بال می زد .می دانستم چرا. چون باید مرا فراموش میکرد، چون دیگر گیتی ترکش میکرد .
**********
صبح بی حال و حوصله از خواب بیدار شدم.
بجز روز مرگ عزیزانم بیاد نداشتم با آن حال چشم به دنیا باز کرده باشم.
منصور ساعت ده پایین آمد . بدتر از من حال و حوصله نداشت .
سلام علیک کرد .
- منصور مادر، چرا آنقدر دیر پا شدی؟ امروز نرفتی شرکت؟!
- نه دیشب نخوابیدم. خوابم می اومد حوصله نداشتم . تو چطوری گیتی؟
- خوبم ، ممنون
- برو صبحونه بخور پسرم
- میل ندارم . ثریا ! ثریا !
- بله آقا
- یه لیوان شیر برای من بیار همینجا، صبحونه نمیخورم.
و روی مبل نشست
- چشم
- زهره کی میاد؟
- ساعت دو. تا چهار منو آرایش میکنه ، تا شش هم گیتی رو
- مادر جون من نمیام. بهتره بهش بگین دیرتر بیاد
- برای چی نمیای عزیزم؟ تو رو هم دعوت کردن.
- نه اونا خوششون میاد من تو مهمونی شون شرکت کنم ، نه من میل دارم مزاحم کسی بشم.
منصور لیوان شیر را که ثریا تعارف کرد برداشت و گفت :
- ممنون. راستش منم حال و حوصله مهمونی امشب و ندارم.منم نمیام .البته مامان شما میل خودتونه
- شما به من چکار دارین؟ من با اونا مشکل دارم، شما که ندارین. تازه داماد آینده شون هستین
- فراموش نکن ، ما همه جا با هم می ریم. این رو از همین امشب باید بفهمن
- منو به کاری که مایل به انجامش نیستم مجبور نکنین ، مهندس. خواهش میکنم
- من مجبورت نکردم ، میگم ما هم نمی ریم. هر کی اختیار خودش رو داره
- این اگه معناش اجبار و تو منگنه گذاشتن نیس، پس چیه مهندس متین؟
- نمیشه این مهندس متین رو از دهنت بندازی گیتی؟ من اسم دارم . مگه اینجا شرکته؟
- نه نمیشه ، اگر هم میشد از این به بعد نمیشه. نکنه میخواین الناز خانم........
- ببین گیتی، من دیشب نخوابیدم ، حوصله ندارم ، اگه نمیای بگو،ما هم برنامه دیگه ای برای عصرمون بذاریم . اگه میای که هیچ
بلند شدم و گفتم:
- شما حق انتخاب رو هم از من گرفتین .برادر عزیز و محترم! ولی من امشب نمیام . ببینم شما نمی رین؟ مادرجون ببخشید .
و بسمت پله ها رفتم
- چرا امروز گیتی انقدر عصبانیه مامان؟
- خب، والـله منم حوصله حضور الناز رو تو این خونه ندارم .گیتی که هیچی، منم باید جل و پلاسم رو جمع کنم
- بهشون گفتین شرایطم چیه؟
- بله تبصره ها رو گوشزد کردم .با کمال تعجب گفتن باید فکر کنیم.
تا ظهر قادر به انجام کاری نبودم .با گیسو تماس گرفتم و باهاش درد و دل کردم .
گفت:
- یا از اون خونه بیا بیرون ،یا برو راست و پوست کنده به منصور بگو دوستش داری.
وقتی گوشی را گذاشتم با خودم گفتم به تو زنگ نمیزدم حالم بهتر بود والـله ! با این راه حلت !
نزدیک ظهر مادر آمد بالا به اتاقم و گفت:
- گیتی جان! بالاخره ما چه کنیم؟ می ریم یا نمی ریم؟
- مادر جون شما برین. من آخه بیام چکار
- دعوتی عزیزم!
- اونا بخاطر منصور خان منو دعوت کردن. می دونن اگه منو دعوت نکن ایشون هم نمی ره
- پس نمی ریم؟
- باشه میام. ولی خواهش میکنم تا بعد ازظهر به منصور خان نگید. میخوام ببینم چه تصمیمی میگیره . شما بگید خودتون می رین و آماده شین
- پس یواشکی زهره رو میفرستم اتاقت
- باشه
- دختر گلم، می دونم بخاطر من میای. ازت ممنونم
- من هدیه ای نخریدم مادر جون .چی بدم بهتره
- هیچی، من الان با مرتضی می رم یه دستبند براش میخرم ، از طرف هر سه تامون
- بد نباشه
- زیادش هم هست ، چه خبره مگه ؟ خب، من رفتم، کاری نداری؟
- نه مواظب باشین . چیزی نگین ها!
- باشه عزیزم .خدانگهدار
- خدانگهدار
مادر ساعت دو به خانه برگشت .من هم در سالن نشستم و مشغول قلاب بافی شدم . منصور هم مطالعه میکرد .انگار نه انگار شب جشن دعوتیم .
ساعت دو و نیم زهره آمد.
منصور گفت:
- پس رفتنی شدیم؟
مادر گفت:
- گیتی که نمیاد. تو هم که مختاری ، ولی من می رم ، زشته نرم.
- پس سلام ما رو هم برسون .راستی من یه زنجیر و یه پلاک وان یکاد براش خریدم. بهش بدین
من و مادر به هم نگاه کردیم
- شما چی خریدی مامان؟
- من یه دستبند
- خوبه.
و خیلی خونسرد نگاهی به من کرد . پا روی پا انداخت و مشغول مطالعه شد
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
من و زهره و مادر بالا رفتیم تا آماده شویم.
موهای مرا مدل خیاری درست کرد و چند تار مو کنار صورتم ریخت. فرقم را هم کج کرد .کمی هم آرایشم کرد و خلاصه به ماه گفتم تو در نیا که من در آمدم.
لباسم را هم پوشیدم. کفشهای سرمه ای ام را هم به پا کردم و آماده شدم .
مادر هم موهایش را شینیون کرده بود پیراهن مشکی زیبایی پوشیده بود که خیلی به او می آمد. چه حیف که این زن بی شوهر مانده بود! خیلی دلم میخواست جای مادرم را می گرفت اما افسوس که پدر بیماره.
ساعت شش زهره رفت . من هم خودم را در اتاق حبس کرده بودم که منصور مرا نبیند. خیلی دلم میخواست بدانم می رود یا نه.
مادر یک سر رفت پایین و سراسیمه آمد بالا. بدبخت، گیر کرده بود میان ما .
- چی شده مادر جون؟
- منصور داره می ره بیرون گیتی ، بدو!
- کجا می ره؟
- میگه میخوام برم بنگاه، ماشین رو بفروشم
- کدوم ماشین رو؟
- بنز سیاهه رو
- حیف اون ماشین نیست؟
- لابد میخواد مدل بالاتر بخره .حالا ما به این کاری نداریم . بره الاغ بخره نمیخواد بیاد جشن .بره تا نه شب نمیاد
- شاید زود برگرده
- الان ازم پرسید گیتی میاد؟ گفتم نه. گفت پس من رفتم به کارهام برسم
- ای بابا!
- بیا بریم تا نرفته
- آخه بیام چی بگم ؟
- نمیخواد چیزی بگی مادر. تو رو ببینه میفهمه ، دیگه بیرون نمی ره .میگم من راضیت کردم
- عجب غد و یکدنده س مادرجون! آخه از سر و وضعم می فهمه سه ساعته دارم به خودم ور می رم.
- بیا بریم. !
آخ آخ، ماشین رو روشن کرد.
اصلا نفهمیدم چطور آن پله ها را با آن کفشها آمدم پایین .حالا مادر هم هی هولم میکرد و دستم را می کشید .نزدیک بود چهار چنگولی قل بخورم بیفتم پایین .
خوشبختانه ثریا و آقا نبی توی حیاط بودند .کنار در ورودی رفتم . طوریکه منصور مرا ببیند .
بعد گفتم :
- ثریا خانم!
- بله گیتی خانم.
- چند لحظه میشه بیاین .
منصور با تعجب از داخل ماشین نگاهم کرد، بعد ماشین را خاموش کرد و آمد پایین.
ثریا بطرفم آمد.
با پچ پچ موضوع را به او گفتم . در واقع کاری با او نداشتم .
با ثریا داخل منزل آمدیم .مادر جلو آینه خودش را برانداز میکرد، ولی حواسش به ما بود.
منصور آمد داخل و گفت:
- مگه تو هم می ری گیتی؟
- با اجازه تون
- مادر که گفت نمیای
- دلم نیامد الناز خانم چشم به راه شما باشه
با لبخند گفت :
- ولی سر و وضعت که نشون می ده از ساعت سه و چهار مشغولی. من همین ده دقیقه پیش از مادر پرسیدم میای یا نه
- حالا می خواین نیام؟
- خب می گفتین منم به خودم برسم. من که اینطوری نمیتونم بیام
- تا شما باشین به حرف زن جماعت اطمینان نکنین
ثریا و مادر زدند زیر خنده .
منصور هم لبخند زد و گفت:
- بهتون خوش بگذره! سلام برسونین
من و مادر با تعجب به هم نگاه کردیم.
مادر گفت :
- مگه نمیای منصور؟
- نخیر! با این وضع کجا بیام؟ نه دوش گرفتم ، نه اصلاح کردم .تا شما باشین منو بازی ندین .خدانگهدار
- منصور زشته، بازی در نیار
- متاسفم مامان جان .کادوی من یادتون نره
باید کاری میکردم که نرود . هنوز به در سالن نرسیده بود که گفتم :
- اتفاقا مهندس نباشن بهتره مادرجون . چون من با مهندس فرهان کار دارم باید جوابهایی به ایشون بدم که با وجود مهندس امکان پذیر نیست
منصور ایستاد .
آهسته برگشت ، نگاهی غضبناک به من کرد . بعد بطرفم آمد.
می دانستم سیلی را خورده ام . بروبر نگاهم کرد. من هم محکم و قوی نگاهش کردم و ابرویی بالا انداختم . بعد سر تا پایم را برانداز کرد و گفت:
- صبر کنین منم آماده شم ، با هم بریم
و با انشگت به نوک بینی ام زد و گفت:
- پس برای همین انقدر خوشگل کردی ؟ ولی من داغت رو به دل فرهان می ذارم ! امشب از کنار من جم نمیخوری !
بی اختیار لبخند به لبم نشست . گفتم :
- من دارم میام تولد نه ختم
منصور از پله ها بالا رفت . من و مادر بلند زدیم زیر خنده ، چون هنوز کمی از کارهایم مانده بود رفتم بالا و کمی به خودم رسیدم . چرخی جلو آینه زدم .همه چیز مرتب بود .بعد کیف سرمه ای را از داخل کمد برداشتم و راه افتادم پایین که آمدم هنوز منصور نیامده بود .
ساعت بیست دقیقه به هشت بود .مادر غر میزد و می گفت:
- از زنها بدتره .من نمی دونم عروسیش میخواد چکار کنه . تا بریم اونجا ساعت نه میشه . بگو تو دیشب حمام بودی بچه . سه تیغ کن . شلوارت هم بکش پات بریم دیگه
پنج دقیقه بعد منصور شیک و مرتب در حالیکه کت و شلوار سرمه ای خوشرنگی همراه جلیقه و کراوات پوشیده بود از پله ها پایین آمد و گفت :
- من آماده در خدمت شما هستم ، بانوان عزیز
- منصور ساعت هشت شد مادر
- خب تقصیر خودتونه
- لجباز!
- من لجبازم؟ من که دارم میام ؟ گیتی جان، امشب کت و شلوار سرمه ای پوشیدم که خیلی خیلی به هم بیایم
فقط نگاهش کردم .
مادر گفت:
- باید دید الناز چه رنگی پوشیده
- هر چی بپوشه این لباس و این رنگ نمیشه .
و به من اشاره کرد .
- پس فردا این حرفا رو جلو الناز نزنی منصور . من حوصله شر و دعوا ندارم ها!
- من اتمام حجت کردم .مگه بهشون نگفتین؟
- گفتم ، گفتن فکر کنیم . ولی مادر، منم باشم بهم بر میخوره از گیتی تعریف کنی، از اون نکنی
- منم مخصوصا گفتم که بهشون بر بخوره
- معلوم نیست حرف حساب تو چیه
- به اونجا نمیکشه مادر جون، خیالتون راحت!
- راستی زنجیر و وان یکاد منو گیتی هدیه بده . دستبند رو از طرف ما بدین
- آره ، فکر خوبیه پسرم
- من خواستم چیزی تهیه کنم ، مادر اجازه ندادن
- پس من اینجا چکاره م؟ تا من هستم که تو نباید دست تو جیبت کنی.
- ممنون
- خب بریم، دیر شد. الان الناز پوست از کله م میکنه
- تو که اصلا نمیخواستی بری منصور!
- نمی رفتم می گفتم کاری برام پیش اومد، ولی دیر رفتن یعنی بی توجهی
به آنجا که رسیدیم خیلی ما را تحویل گرفتند . اصلا فقط منتظر ورود ما بودند، یعنی منتظر ورود منصور .
الناز کت دامن سفیدی تا بالای زانو پوشیده بود و المیرا پیراهن تنگ چاکدار طلایی.
هنوز از راه نرسیده گیلاس های مشروب سرو شد .
منصور و من برنداشتیم. مادر هم برنداشت.این کار از دید الناز پنهان نماند.
جلو آمد و گفت:
- چرا میل نکردین منصور خان
- مادر که براشون خوب نیست .گیتی خانم هم که نماز می خونن و مخالف این برنامه ها هستن .بنده هم که تابع ایشونم و توبه کردم
رنگ الناز پرید .نگاه تندی به من کرد و گفت:
- کمال همنشین در شما اثر کرده منصور خان؟
- طبیعی ش همینه الناز جان. آدم باید کار درست رو بپذیره .ما طبیعی شاد هستیم، نیازی به مشروب نداریم.
- این خیلی بد شد ، چون من دوست دارم شما مشروب میل کنین
- بالاخره شما هم عادت میکنی الناز خانم.شاید شما هم به جمع ما پیوستین
الناز چپ چپ نگاهی به من کرد و گفت:
- فکر نمیکنم .من آدم تاثیر پذیری نیستم، کار خودم رو میکنم
- پس موفق باشین
- اقلا میوه میل کنین . من برم به مهمونها برسم ، با اجازه .
و گر گرفته از آنجا دور شد
- خوب حالش رو گرفتم گیتی جان؟ گربه رو دم حجله کشتم یا نه؟
- نوبت ایشون هم می رسه که حال شما رو بگیره
- فکر نمی کنم اون روز رو به چشم ببینه
- چرا اینکارو می کنی منصور؟ دختره رو ناراحت کردی
- مخصوصا گفتم . مگه میخوام فیلم بازی کنم. باید بدونه چه شوهری میخواد بکنه ، فکرهاش رو بکنه
مادر سری تکان داد و گفت:
- زن گرفتن این پسره هم نوبره،والـله
مهندس فرهان وارد مجلس شد . با همه سلام و احوالپرسی کرد و کادویش را تقدیم المیرا کرد.
از منصور پرسیدم :
- مهندس فرهان با اینها نسبتی داره؟
- نسبت پیدا میکنه . المیرا از فرهان بدش نمیاد. باهاش دوست شدن و براش دام پهن کردن
- آه پس شما هم تو دامشون افتادین؟
- هنوز نه
- پس چرا الناز اصرار میکنه من با فرهان ازدواج کنم . مگه به فکر خواهرش نیست؟
- اون به هر قیمتی حاضره تو رو از سرش باز کنه گیتی جان .تو هنوز این جماعت رو نشناختی
فرهان با همه ما سلام و احوالپرسی کرد و دست داد:
- به به! سلام . پرویز خودمون.چقدر دیر آمدی پسر.
کنار منصور نشست و گفت:
- خب حالتون خوبه؟
- الحمدالـله .
از برق نگاه فرهان اشتیاق به وصال موج میزد
مادر پرسید:
- مادر چطورن؟ نیومدن؟
- خوبن. ایشون بخاطر ناراحتی قلبی به مجالس پر سر و صدا نمیان
- شرکت چطور بود پرویز؟
- امروز تشریف نیاوردین؟
- صبح کمی کسالت داشتم .دیشب نخوابیده بودم ، استراحت کردم . تماس گرفتم گفتن رفتی دنبال کارها
- امروز قرارداد مهمی با شرکت........ نیستم. اوضاع رضایت بخش بود
- خوبه
- کیارستمی اوراق رو آورد؟
- بله، سلام رسوند
- خب شما چطورین خانم رادمنش؟
- به لطف شما .جویای احوالتون از مهندس هستیم
- محبت دارین .منم همینطور
المیرا به طرف ما آمد. باز خوش آمد گفت و کنار فرهان نشست و گفت:
- مهندس فرهان دیر کردین .زودتر منتظرتون بودیم.
- عذر میخوام .گرفتار بودم .باز هم تولد شما رو تبریک میگم
- متشکرم
- گیتی خانم چه حال و خبر؟
- سلامتی، مزاحم شدیم.
- اختیار دارین .مراحمید .شما چشم و چراغ خونواده متین هستین و مسلما برای ما هم عزیزین.
آره جون خودت
منصور گفت:
- چشم و چراغ که چه عرض کنم ، سالار
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
المیرا نگاه حسادت باری به من کرد و گفت :
- خدا شانس بده مهندس ، کاش من پرستار خانم متین شده بودم
- سوء تفاهم نشه المیرا خانم .ولی فکر نمیکنم هرکسی می تونست از عهده این مسئولیت بر بیاد
- شما خیلی بزرگش می کنین مهندس
- خب بزرگه، المیرا خانم
- طبعا هر چه شما بفرمایین درسته .با اجازه
چند لحظه بعد الناز آمد و گفت :
- منصور خان افتخار می دین؟
منصور نگاهی به من و فرهان کرد و گفت:
- بله خواهش میکنم.
و بلند شد.معلوم بود که قلبا راضی نیست .می ترسید مرا با فرهان تنها بگذارد .
آنها وسط رفتند .انگار سیمی را داغ کردند و در روح و قلبم فرو کردند .
سوختم!
فرهان آمد جای منصور نشست و گفت:
- خب چه خبرها خانم؟
- سلامتی .خبر خاصی نیست
- امشب فوق العاده شدین ماشاءاله
- لطف دارین
- افتخار آشنایی با گیسو خانم رو داشتم.ایشون هم مثل شما هستن .خانم و زیبا ! پشتکار زیادی هم تو کار دارن
- نظر لطف تونه.از کارش راضی هستین؟
- استعداد و هوش خارق العاده ای دارن. خیلی جدی هستن
- ممنونم . بهش بگم خوشحال میشه.
- خب افتخار می دین بریم وسط همرنگ جماعت شیم؟
از ترس منصور اضطراب به جانم افتاد ، قبول نکردم و آنقدر سوالهای جورواجور کردم تا منصور برگشت و فرهان مبل منصور را بهش پس داد .
المیرا سراغ فرهان آمد و بهش بند کرد. وقتی فرهان رفت ، منصور گفت:
- یک دقیقه نمیشه از جامون بلند شیم سریع جامون را گرفتن .چی بهت می گفت؟
- می خواستین نرین، اعتماد به نفس مال اینطور وقتهاست
نگاهی بهم کرد و گفت:
- امیدوارم تو اعتماد به نفس خرج داده باشی و جواب مثبت بهش نداده باشی
- به خرج دادم هنوز باید التماس کنه
- آفرین دختر خوب
لبخند ظریفی که به لبش نقش بست موجب آسودگی خیال من شد.
در حین صرف شام، الناز وقتی دید منصور مشغول صحبت با فرهان است کنارم آمد و گفت :
- چیزی نیاز ندارین؟
- نه ممنونم
- از اینکه در موردتون فکرهای بد کردم منو ببخشین. حالا مطمئن شدم که منصور شما رو به چشم خواهری دوست داره
- بله، من که از اول گفتم
- گویا خواسته که من شما را خانم خونه به حساب بیارم .البته خانمی برازنده شماست ، ولی فکر نمی کنین منصور موضوع رو زیادی بزرگ کرده
- ایشون به من لطف دارن .مسلمه که شما و خانم متین ، خانم اون قصرید
- ممنونم، همیشه دوست داشتم همسرم چنین ثروتی داشته باشه و البته تک فرزندم باشه ، چون حوصله خواهر شوهر و برادر شوهر ندارم
- حوصله مادر شوهر چی؟
- فکر نمی کنم با خانم متین مشکلی پیدا کنم. معلومه اهل دخالت نیست. اهل دخالت هم باشند انقدر قدرت دارم که سرکوبشون کنم
سکوت کردم
- با اینکه شرط عجیبی گذاشته، ولی خب چون دوستش دارم و مایلم همسرش باشم می پذیرم ، قراره پدرم با منصورخان صحبت کنه که برنامه نامزدی رو ردیف کنیم
وجودم تهی شد و به زور گفتم:
- انشاءا... بسلامتی
- فقط ازتون یه خواهش دارم
- امر بفرمایین
- شما خودتون رو جای من بذارین .ببینین می تونین دختر زیبایی مثل خودتون رو که به همسرتون محرم نیست جای خواهرش بدونین؟ یه کم سخته ، نه؟ میخواستم خواهش کنم خودتون یه جوری بزرگواری بفرمایین و این مشکل رو حل کنین .مطمئنم اگه از طرف خودتون باشه منصور کوتاه میاد .من ظاهرا شرط رو پذیرفتم اما ریش و قیچی رو می دم دست خودتون .من آدم حساسی هستم و میترسم بعدها موجب ناراحتی شما بشم
- بله متوجه هستم. شما همینطوریش بارها منو ناراحت کردین. وای بحال اون روز من خودم تصمیم داشتم اونجا رو ترک کنم
- اگه ناراحتتون کردم دلیلش چهار سال زحمتی بوده که کشیدم . در واقع بنوعی از حقم دفاع کردم . در هر صورت سپاسگزارم .انشاءا... عروسی تون تلافی کنیم
- ممنونم.انشاءا... خوشبخت و سعادتمند باشین
- ممنون .با اجازه
دیگر حتی یک لقمه کوچک از گلویم پایین نمی رفت. ته مانده امیدم هم به یاس تبدیل شد .الناز فکرهایش را کرده بود و ظاهرا شرط منصور را پذیرفته بود.اما زهرش را هم ریخت.
خدایا چه کنم؟ چطور این مجلس را تحمل کنم .آخر شکستن غرور چند بار، تا چه حد؟ خوار وخفیف شدن تا چه حد؟
حق با گیسو بود .جواب او را چطور بدهم .دیدی چطور به من فخر فروخت و رفت؟ چطور مودبانه بیرونم کرد؟
اشک در چشمهایم حلقه زد . منصور بطرفم آمد و گفت:
- الناز چی کارت داشت؟
چشمهایم را از بشقاب برنداشتم. تا منصور اشکهایم را نبیند
- گیتی با توام .
بعد چانه ام را با دستش بالا آورد .نگاهش کردم. چهره اش تغییر کرد
- ناراحتت کرد
- نه ابدا
- پس چی؟
- یه چیزی پرید تو گلوم .نزدیک بود خفه بشم . به چشمم فشار اومد
- من حواسم بود ، اینطور نیست
ببخشیدی گفتم و بشقاب را روی میز گذاشتم و بطرف سالن نشیمن رفتم .اما رهایم نکرد و دنبالم آمد.))جواب منو ندادی((
- شاید مسبب همه این حوادث شمایین
- من؟!
- نه من! گفتم که چیزی مهمی نیست مهندس
روی مبل نشستم .منصور هم کنارم نشست
- شما برو شامت را بخور تا اینم تقصیر من نذاشتن
- مگه اون اشکها واسه آدم اشتها می ذاره
دوباره همه در سالن جمع شدند. مراسم بریدن کیک و باز کردن کادوها انجام شد .بعد از آن دوباره بزن و برقص .اما هر ضربه ای که به طبلهای جاز میخورد پتکی بود به سر من بدبخت .دلم میخواست فرار کنم، ولی هر دقیقه شصت دقیقه بود
الناز دوباره بسمت منصور آمد و او را به رقص دعوت کرد و دوباره فرهان از من دعوت کرد .حوصله نداشتم خستگی را بهانه کردم .بنابراین کنارم نشست و پرسید:
- گیتی خانم فکرهاتون رو کردین؟ سه هفته س منتظرم
تمام قوایم را جمع کردم و گفتم :
- بله مهندس
- خب مورد تائید واقع شدم ؟
- مهندس متین بشما چیزی نگفتن؟
- باهاشون صحبت کردم .ایشون می گفتن شما قصد ازدواج ندارین چون میترسین روحیه خانم متین خراب بشه
منصور لعنتی بجای من هم تصمیم می گرفت
- خب، البته ایشون درست گفتن، ولی حالا با اومدن عروس به اون خونه جایی برای من نمی مونه .مادر جون هم عادت میکنه
- مگه مهندس قصد ازدواج داره؟
- الناز خانم از مهندس خواستگاری کردن . مهندس هم شرایطی گذاشتن که البته فکر نمیکردم الناز قبول کنه ، ولی اون پذیرفته .البته مهندس هنوز خبر نداره
- چه شرایطی؟
- بشرطی که من تو اون خونه بمونم.ولی دیگه موندن من ضروری نیست
- پس درخواست ازدواج من می پذیرین؟
خدایا کمکم کن تا دل بکنم .کمکم کن. برم دنبال سرنوشتم .
دلم و زبانم را ازهم جدا کردم و گفتم :
- بله موافقم
برق شادی در چشمهایش درخشید و گفت :
- امشب بهترین شب زندگی منه
- ممنونم.البته مهندس من باید در مورد خودم و خونواده م با شما صحبت کنم
- نیازی نیست ، مهندس همه چیز رو برام گفته .من مقاومت شما رو تحسین میکنم و به داشتن چنین همسری افتخار میکنم. روزگار بازیهای عجیبی داره
- بله
- تمام تلاشم رو برای خوشبختی شما میکنم .بهتون نیاز دارم
با اینکه مهندس فرهان را دوست داشتم اما بار سنگینی از غم را روی قلبم احساس میکردم .چطور من از منصور دل بکنم ؟ باید به فرهان پناه می بردم ، وگرنه دق میکردم
- پس من قرار خواستگاری رو با مهندس می ذارم .همین هفته خوبه؟
- خوبه
- شما کی استعفاتون رو می دین؟
- به همین زودی مهندس
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
الهه ناز-جلد1-قسمت19
نگین دست فرهان را کشید و او را با خودش برد .
مادر گفت:
- جدا که یکه تاز این مجلس گیتی یه. خاک بر سر منصور با اون سلیقه ش
- دور از جون، مادر
- همه ش از الناز فرار میکنه. من نمی دونم چطور میخواد باهاش زندگی کنه؟
به فکر فرو رفتم. حتی فکرش آزارم می داد چه برسد به اینکه شاهد عقد و ازدواجشان باشم و زیر یک سقف با آنها زندگی کنم . من همین فردا آنجا را ترک میکنم. من نمی مانم ، هرگز. خانم متین بالاخره عادت میکند
منصور نشست و گفت:
- مار از پونه بدش میاد .یک مثل می زنن؟ دیوونم کرده بخدا.اّه
من سکوت کردم .اما خانم متین گفت:
- پس تو چطوری میخوای تحملش کنی منصور؟ بیخود دختره رو بدبخت نکن.خواستگارش بد آدمی نیست . اوناهاش، اونکه کت و شلوار شیری پوشیده
منصور سیگاری روشن کرد و من اصلا اعتراضی نکردم که یک مرتبه گفت:
- پاشو گیتی، باهات کار دارم.
- با من چی کار دارین؟
- یعنی حرف دارم
- چه حرفی؟
- پاشو بیا باهات کار دارم دیگه
- کجا بریم آخه؟ من حوصله ندارم
- بیرون تو فضای باز میخوام باهات صحبت کنم
- آخه مردم چی میگن؟
- به مردم چه ربطی داره؟
- همینجا باهام صحبت کن
- خب پاشو ببین چی میگه قربونت برم
به خواهش مادر برخاستم .کمی از مادر فاصله گرفتیم و به وسط سالن رفتیم
- دلم درد میکنه گیتی
- شما که چیزی نخوردید
- منظورم اینه که میخوام درد دل کنم
- از دست شما .آخر دیوانه ام می کنید
- بالاخره باید تقاص پس بدی
- این النازه که شما رو دیوونه کرده نه من
- پاشو دیگه
بلند شدم و دنبالش راه افتادم .نگاهم به فرهان افتاد که راضی بنظر نمی رسید.گفتم:
- بیرون نه منصور همینجا توی سالن باشیم
- باشه هرطور تو بخوای
فضای سالن تقریبا شاعرانه و کم نور بود اما با عشق کسی دیگر رقصیدن لذتی نداشت .دیگر احساسی به منصور نداشتم .بیچاره خبر نداشت که فردا روز سست شدن زانوهایش است. روز خداحافظی از خاطرات ، روز بستن دفترچه خاطرات ، روز جدایی
چشم در چشم من دوخت
- گیتی!
- بله
- چه بوی خوبی می دی
- خب معلومه ، عطر زدم
- نه، این بوی عطر نیست، بوی بدنته
ستون فقراتم لرزید. خدایا چرا با من اینطور میکنه .از جون من چی میخواد؟ مگه دیوونه س؟
- نگفتی الناز بهت چی می گفت
- او فقط حقیقت رو گفت و حقیقت برای شما تلخه
- نکنه ازت خواسته از پیش ما بری
- اگر هم ازم نمیخواست می رفتم
- کجا می رفتی؟
- خونه خودم ، پیش خواهرم
- میخواهم باهات درددل کنم
- الناز داره چپ چپ نگاه میکنه بریم بشینیم .باور کن حوصله ندارم
- گور پدر الناز .میخواهم باهات حرف بزنم
- بگو!
- حالا فقط ساکت باش و گوش کن.میخوام اعتراف کنم .
مدتی مکث کرد . بعد گفت:
- دوستت دارم گیتی
- خب اینو که می دونم
- ولی نه بعنوان خواهر
مبهوت به منصور خیره شدم
- اگه دیدی تا حالا صبر کردم بخاطر این بود که بیشتر بشناسمت . من از اون لحظه که عاشقت شدم تو رو برای زندگی زناشویی خواستم. تو رو بعنوان همسرم دوست داشتم و دارم . دلم میخواد کنارت باشم ، کنارت زندگی کنم ، کنارت بخوابم ، نوازشت کنم ، لمست کنم ، برات درددل کنم . چون فقط تویی که منو می فهمی .تویی که منو بخاطر خودم دوست داری.
من تو رو میخوام گیتی. این علاقه یه برادر به خواهر نیست .بارها خواستم بهت بگم ولی تو نذاشتی و مرتب مهر خواهر برادری به ما چسبوندی .مهر النازو رو سینه م زدی.
من کی به تو گفتم النازو دوست دارم ؟ اصلا کی گفته من النازو دوست دارم ؟ من هیچوقت اونو نمی خواستم و نمیخوام، ولی بارها از اسمش برای شناخت تو کمک گرفتم.
تو حتی یکبار به من نگفتی چرا دوست داری. یعنی هنوزم نمی دونم تو چطور منو دوست داری ، فقط اون روز که عکس و روبالشی مو زیر بالش دیدم کمی نور امید تو دلم درخشید. آخه چطور ممکنه منو مثل برادر و مادرم رو مثل مادر دوست داشته باشی و اونوقت عکس منو زیر بالش بذاری و روبالشی منو بو کنی.
همیشه باهام دو پهلو حرف زدی. البته منم مقصر بودم. روشنت نکردم . آخه میترسیدم منو به چشم همسر نخوای و با پیشنهادم از پیشم بری.
من چطور می تونم الناز رو به تو ترجیح بدم ؟ دیدی که چه سنگی جلوی پاش انداختم؟ حالا هم اگه دیدی من الناز رو پذیرفتم برای اینه که می دونم این شرط رو نمی پذیره.دیدی که گفت من کار خودمو میکنم.منم گفتم موفق باشی. البته دلم نمی خواست دلشو بشکنم .دلم میخواست خودش کنار بکشه .
من چطور میتونم با وجود تو دختر خانم باوقار اصیل مهربون با فرهنگ با آداب و مهمتر از همه با ایمان، که مثل جواهر میان همه می درخشه، الناز یا هر دختر دیگه ای رو به همسری بپذیرم .
تو زندگی منی گیتی!
تو هستی منی عزیزم!
تو رو با تمام حوری های بهشت هم عوض نمی کنم.
تو دنیای منو عوض کردی. دید منو نسبت به زندگی کسل کننده م عوض کردی.
دوستت دارم .دوستت دارم.
تو آرام جان منی الهه نازم.
حالا فهمیدی الهه ناز کیه و چرا خواب رو از چشمام ربوده .
تو فرشته ناز منی.
بدون تو زندگی غیر قابل تصوره .آره، بهت وابسته م. بیشتر از اونچه فکرش رو بکنی گیتی. راز تو قلبم تو بودی .بهتر از هرکس برای تو من هستم عزیزم، باور کن من بیشتر از فرهان بهت خدمت میکنم. گیتی قول می دم .
اشکهایم بدون توقف از دیدگان جاری بود. خدایا کرمت رو نشونم دادی ولی چرا انقدر دیر !
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
حالا که الناز شرط تو رو پذیرفته ؟ حالا که من به فرهان قول ازدواج دادم؟ من وقتی قولی به کسی بدم به عهدم وفا می کنم .حالا که تصمیم گرفتم از پیشت برم؟
خدایا من چقدر بدشانس و بدبختم .
چرا این حرفها رو قبل از شام نزدی بی انصاف که به فرهان قول ندم......
- چرا داری گریه می کنی؟!
صورتم را مقابل دیدگانش گرفتم و گفتم:
- منصور. منصور، تو نمی دونی که من تو این مدت چی کشیدم. تو نمی دونی که چقدر دوستت دارم .آره من هم تو رو بعنوان برادر دوست نداشتم .دلم میخواست همسرم باشی .شریک زندگی ام باشی .ولی حالا دیگه دیر شده ، همه چیز تموم شده ، الناز شرط تو رو پذیرفته و از من خواسته که خودم رو کنار بکشم .حرفش هم منطقیه. اون دلش رو به تو خوش کرده و منصفانه نیست دل شکسته شه. خودت می دونی که من بیشتر از خودم به اطرافیانم فکر میکنم و خودخواه نیستم .
من وقتی دیدم تو الناز رو پذیرفتی و الناز هم تو رو پذیرفته ، به فرهان قول ازدواج دادم، همین نیمساعت پیش. این رو بذار به حساب قسمت و مصلحت .شاید ما با هم خوشبخت نمی شدیم. شاید هم این یه تنبیه باشه، تا تو باشی دیگه با احساسات یه دختر اینطور بازی نکنی. تا تو باشی از من امتحان نگیری .
یادته یه روز بهم گفتی الناز رو میخوای تا برات وارث بیاره؟ این چه امتحانیه بی انصاف؟ تو فکر نکردی اگه من ذره ای به تو علاقمند باشم، وقتی این جمله رو بشنوم چه حال می شم؟
با اینحال من برات آرزوی خوشبختی میکنم .درسته، دل منم شکست، اما راضی ام. فرهان هم آدم خوبیه .وقتی او رو داشته باشم یعنی تو رو دارم . خیلی شبیه هم هستین. من فردا صبح از پیش شما می رم . دل کندن سخته ولی باید دل کند.
من داغدیده ام و ستم کشیده .مبادا غصه منو بخوری .من عادت دارم و زود فراموش میکنم .امیدوارم در کنار الناز زندگی خوبی داشته باشی.الناز همسر خوبی برات میشه، در صورتی که همینطور جدی و با جذبه باشی. فقط یه توصیه بهت میکنم که مواظب ثروت و اعتبار و مادرت باشی که الناز فقط دنبال دو چیز اوله و از سومی بیزاره.
تو و مادر همیشه تو قلب من هستین .آخه می دونی که عشق با دوست داشتن متفاوته منصور. دوست داشتن از عشق برتره و من تو رو دوست داشتم و دارم .
میدونی چرا؟
چون با خدایی ، مهربونی، انسانی، با جذبه ای، دل نازکی، دلرحمی، با شخصیت و خونواده داری .
به قصر و پول و ماشین و شرکت و کارخونه هیچ چشمداشتی ندارم، به همان خدایی که مهر تو رو به دلم انداخت قسم! درسته تو ثروت بزرگ شدم ولی عاشق معنویاتم .
منصور اشکهایش سرازیر بود . در آن نور کمرنگ دانه های اشکش روی صورتش می غلطید و برق میزد . من هم همینطور.
مرتب سرش را بعلامت نه تکان می داد . در چشمهایم خیره شده بود. با دست اشکهایش را پاک کردم و گفتم:
- شاداماد که گریه نمی کنه، باید بخنده و به اونچه که خدا براش خواسته راضی باشه.
منصور شانه هایم را فشرد و گفت:
- گیتی به همان خدایی که تو رو سر راهم قرارداد قسم، اگه با فرهان ازدواج کنی ، کاری رو میکنم که برادرت کرد. چون طاقتش رو ندارم . می فهمی؟ ندارم!
- خودکشی گناه کبیره س و هیچ مشکلی رو حل نمیکنه .جز اینکه مادرت رو روانه بیمارستان میکنی . و خودت رو تباه ، نتیجه ای نداره .من هم که بعد از مدتی گریه و زاری می رم دنبال سرنوشتم و ازدواج میکنم . پس عاقل باش منصور جان.عاقل باش!
- مگه تو عقلی برای من گذاشتی ؟ تو دودمان منو به باد دادی .بگو که همه حرفهات دروغ بود. بگو که با من ازدواج میکنی گیتی!
- آهسته! زشته منصور! آروم باش!
- بگو گیتی! با توام!
سرم را بعلامت منفی تکان دادم و گفتم:
- متاسفم، راه ما دیگه از هم جداست.موفق و سعادتمند باشی. برای منم دعا کن منصور .چون منم دل شکسته و بی پناهم
- بخدا ازت نمی گذرم گیتی .ازت نمی گذرم .
و بطرف مادرش رفت و بعد از سالن خارج شد
بطرف مادر رفتم و پرسیدم :
- کجا رفت مادر؟
- گفت می رم خونه ، حالم خوش نیست.گفت شما با فرهان بیاین . چی شده گیتی؟ منصور چرا گریه کرده بود؟
- وقتی رفتیم همه چیز رو براتون تعریف میکنم
- چراغها که روشن شد بریم . دلم شور میزنه
ده دقیقه بعد چراغها روشن شد .از همه خداحافظی کردیم. همه سراغ منصور را می گرفتند .مخصوصا الناز .ما هم گفتیم منصور یکباره حالش بد شد، عذرخواهی کرد رفت خانه .آنها هم در کمال حیرت و ناباوری به ما زل زده بودند .خب حق داشتند .منصور داشت می رقصید .پس یکباره چطور حالش بد شد.
در این گیرو دار فرهان آهسته گفت:
- پس من با مهندس صحبت میکنم قرار می ذارم
- نه مهندس ، من صبح از اونجا می رم . تلفن منزل ما رو از خواهرم بگیرین با خودم در تماس باشین . به مهندس چیزی نگید .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
- باشه هر طور میل شماست
- ما مزاحم شما نمی شیم .خودمون می ریم
- اختیار دارین، این چه حرفیه؟
فرهان ما را به منزل رساند .کمی هم کنجکاوی کرد ولی به نتیجه نرسید .
به منزل که رسیدیم ، به مادر گفتم اول سری به منصور بزند.
مادر به اتاقش سر زد و گفت:
- خوابیده. بگو ببینم چی شده تو رو خدا؟ بچه م چش شد یکدفعه، گیتی؟
تمام جریان را برای مادر تعریف کردم. بی اختیار اشک می ریخت نمی دانم اشک شوق بود یا اشک غم. وقتی گفتم صبح آنجا را ترک می کنم، مواظب منصور باشید خیلی التماس کرد، اما من تصمیمم را گرفته بودم و هیچ چیز نمی توانست مانعم بشود. تا منصور باشه منو بازی نده و امتحان نگیره.
ذره ذره آبم کرد بی انصاف! خب یه کلمه می گفتی دوستت دارم .میخوام شریک زندگی ام باشی. نه انقدر از الناز حرف بشنوم و نه بدبخت بشم و به این روز بیفتم . حالا هم می دونم خواب نیستی خودتو به خواب زدی ، چون حوصله احدی رو نداری. تو این شرایط منم حوصله کسی رو ندارم .
امشب دیگه آهنگ نمی زنی؟ شاید چون باور کردی الهه ناز داره باهات خداحافظی می کنه.
خداحافظ منصور، خداحافظ عشق من!
**********
صبح چمدانم را بستم .برای آخرین بار به اتاقم و وسایلش نظری انداختم. اتاقی که بوی عشق می داد، اتاقی که بوی اشک می داد .چه روزها و شبها در این اتاق به عشقم فکر کردم .به آینده ام امیدوار بودم، ولی چه سود!
از اتاق بیرون آمدم . دلم میخواست در اتاق منصور را باز کنم و اگر شرکت نرفته که مطمئن بودم نرفته برای بار آخر ببینمش، سیر ببینمش! ولی می ترسیدم بیدار باشد و مرا ببیند. از خیرش گذشتم .
در اتاق مادرجون را زدم و وارد اتاق شدم، ولی خبری نبود.
پایین رفتم .این بار احساس میکردم غرور پله ها ریخته .چرا که صاحبش دیگر غروری نداشت .نا امید و دلشکسته شده بود .من می دانستم که دیگر زیبایی های این خانه برای منصور کوچکترین ارزشی ندارد .او عشقی را در دلش زنده کرده بود و حالا باید آنرا می کشت .مثل من که عشقی و محبتی را در این خانه کاشتم و اکنون آن را رها میکردم و می رفتم
- سلام گیتی خانم
- سلام ثریا خانم
- کجا انشاءا.... مسافرت!؟
- وسایل شخصیمه . دارم زحمت رو کم میکنم
- برای چی؟ چه ناگهانی! اتفاقی افتاده؟
- اتفاق بد که نه، اتفاق خوب.مهندس انشاءا... تصمیم به ازدواج دارن. من هم دیگه باید زحمت رو کم کنم
- خود آقا و خانم خواستن؟
- نه، اونا همیشه منو با محبتهاشون شرمنده کردن .خودم میخوام برم. یعنی خانم آینده شون خواسته که برم .
- حالا کو تا عروسی! مگه خانم و آقا میذارن شما برین!
- بیدارن؟
- بله ، دارن صبحانه میل می کنن.بفرمایین شما هم صبحانه میل کنین تا بعد.
تا آمدم بطرف سالن غذاخوری بروم .مادر آمد بیرون و گفت:
- کجا میخوای بری؟ من که گفتم نمی ذارم بری
- سلام مادرجون
- سلام عزیزم! ثریا چمدون گیتی رو ببر بالا
- باید برم ولی میام بهتون سر میزنم
خانم متین جلو آمد مرا در آغوش کشید و زد زیر گریه .من هم به گریه افتادم.بغضم برای تمام عشق و دلخوشی هایی که در آن خانه باید جا می گذاشتم شکست
- نرو گیتی ! ما رو تنها نذار .حالا که فهمیدی منصور چقدر دوستت داره، چرا دوستت داره، بمون! منصور از دیشب تا حالا نصف شده.بیا ببین رنگ و روش رو! تو و منصور با همدیگه خوشبخت می شین. مطمئنم منصور اصلا الناز و نمیخواسته .البته خودش هم اعتراف کرد که مقصره و دیر جنبیده نا امیدش نکن!دلش به تو خوشه .رحم داشته باش.بذار منم به اینکه عروس من هستی افتخار کنم. من با فرهان صحبت میکنم ، حقیقت رو بهش میگم . اون آدم منطقیه
- مادرجون من چی دارم که بهم افتخار کنین .اگر هم افتخاراتی دارم همه رو از این خونه و آدمهاش به دست آوردم . من هم دلم براتون تنگ میشه .من هم برام سخته .هیچوقت فکر نمیکردم مخالفت از طرف خودم باشه . من عاشق منصورم .اما حالا می بینم وجدانم رو بیشتر از احساسم دوست دارم . الناز و فرهان دلشون رو خوش کردن .شما به الناز قول دادین ، من به فرهان. درست نیست اونا رو تو این بازی خراب کنیم. فکر کنین یه پرستار ساده بودم که حالا دارم می رم
- مگه میشه اینطور فکر کنیم؟ چی میگی گیتی؟ ثریا تو یه چیزی بگو! نذار بره!
- گیتی خانم ، بمونین تو رو خدا عجله نکنین! ما افتخار می کنیم شما رو همسر منصور خان ببینیم .من که بشما می گفتم آقا بشما علاقمنده .باور نکردین
- ثریا خانم وقتی ایشون به من میگه مثل خواهرمی .وقتی میگه میخوام دست کسی بسپارمت که لیاقتت رو داشته باشه. وقتی میگه الناز رو میخوام بگیرم تا برام وارث بیاره، وقتی به خونواده الناز خبر می ده که با خواستگاریشون موافقه ، چه فکری باید میکردم؟ باید باور میکردم؟ باید فکر میکردم منو میخواد؟ به من حق بدین .بخدا برای منم سخته ، ولی دیگه نمیشه، شرمنده م .
تو رو خدا گریه نکنین مادر ، خجالت می کشم.
او را بوسیدم و گفتم:
- منو حلال کنین، اگه بی توجهی ، کم توجهی ، کم کاری دیدین بگذرین .براتون آرزوی سلامتی و موفقیت میکنم .
مادر گریه اش اوج گرفت و روی پله نشست بعد گفت:
- همه ش تقصیر منصوره، گیتی نرو! منصور الناز رو نمیگیره. با فرهان هم خودم صحبت میکنم
- مادر جون اصلا از کجا معلوم؟ منصورخان فقط بخاطر اینکه من از اینجا نرم تصمیمشون رو عوض کرده باشن؟ شاید دلشون برام سوخته .شاید النازو قلبا دوست داره . بخدا این افکار آزارم می ده. اجازه بدین برم.
- اینطور نیست ، بخدا اینطور نیست دختر! تو خودت مسئله الناز رو بزرگ کردی.منصور فقط تو رو میخواد .اگر هم دیدی با پیشنهاد اونها قاطعانه مخالفت نکرد فقط به این خاطر که دلشون نشکنه و خودشون کنار بکشن
- ای کاش زودتر گفته بود. من که نمی تونستم برم بگم منصور بیا منو بگیر. دوستت دارم. می تونستم؟ خب الناز رو می کشیدم وسط تا بلکه بفهمم، که همیشه هم دست خالی برگشتم. به من حق بدین مادر
مادر سکوت کرد .انگار حق را به من داد. در حالیکه با دست اشکهایم را پاک میکردم گفتم:
- مهندس کجاست؟
ثریا گفت:
- تو سالن.
فهمیدم همه حرفهای ما را شنیده
بسمت سالن رفتم.پشت میز نشسته بود .سرش را میا دو دستش گرفته بود و آرنجهایش را بمیز تکیه داده بود
- سلام آقای مهندس
فقط نگاهم کرد .اشک از دیدگانش جاری بود. دوباره اشکهای من هم جاری شد. رفتم کنار پنجره تا بلکه بتوانم خودم را کنترل کنم. سه چهار دقیقه بعد بطرف منصور رفتم و گفتم:
- مهندس.روزهای خوشی رو براتون آرزو میکنم .تو این مدت فقدان مادر، پدر و برادرم رو کمتر حس کردم، چون شما رو داشتم .اگر بدی، کاستی، خرج تراشی، حاضر جوابی از من دیدین ، به بزرگواری خودتون منو ببخشین .مواظب مادر باشین .من همیشه شما رو دوست خواهم داشت و همیشه به فکرتون هستم .یعنی هیچوفت فکر نمی کنم بتونم خاطرات اینجا رو فراموش کنم . بخاطر همه چیز از شما سپاسگزارم
یکدفعه سرش را روی میز گذاشت و بلند بلند گریست .تا حالا ندیده بودم مرد اینطور گریه کند .البته چرا، پدرم برای مادرم و برادرم اینطور گریه کرد.
شانه های منصور که تکان میخورد انگار چهار ستون بدن مرا می لرزاند.از صدای گریه منصور مادر و ثریا به سالن آمدند و با حیرت به منصور چشم دوختند .
آنها هم زدند زیر گریه.
باورم نمیشد این اشکها بخاطر من است . جلو رفتم ، دستم را روی شانه های منصور گذاشتم و گفتم:
- خواهش میکنم منصور، من لیاقتش رو ندارم
منصور بلند شد و فریاد کشید:
- بی احساس ترین، بی رحم ترین، بی عاطفه تر و خودخواه تر از تو به عمرم ندیدم.
برو! برو در کنار فرهان خوش باش!
برو وجدانت رو در نظر بگیر ! ولی یادت باشه تو هم کمتر از فائزه نیستی
تمام تنم لرزید .پاهایم سست شد، اما نه، باید می رفتم .نگاهم را از چشمهایش که مثل شمع اشک می ریخت برگرفتم و بطرف در ورودی رفتم .
- گیتی!دخترم! صبرکن! گیتی خانم!
- خدانگهدار! از بقیه هم از قول من خداحافظی کنین .
چمدانم را برداشتم و از منزل خارج شدم .
به محبوبه برخوردم، با او هم خداحافظی کردم و مرتضی مرا به خانه رساند
وقتی بمنزل رسیدم یکراست به اتاقم رفتم و بلند و بلند گریستم .
ای کاش اقلا گیسو بود تا دلداری ام بدهد ولی منزل طاهره خانم بود.
در حالت مرگ بودم .از زمین و زمان متنفر بودم .خودم را لعنت میکردم که چرا نماندم .چطور منصور جلوی مستخدم و مادرش برای من اشک ریخت .چطور با غرورش بازی کردم .
ای خاک بر سر من! نکنه بلایی سر خودش بیاره؟ نکنه داغشو به دلم بذاره؟
منصور به حرفی که میزنه عمل میکنه .قسم خورد . خدایا رحم کن!
حدود ساعت یازده زنگ تلفن دلم را لرزاند.مدام منتظر بودم خبر مرگ منصور را به من بدهند .
گوشی را با ترس و لرز برداشتم
- بله؟
- سلام
- سلام گیسو،تویی؟
- چه اتفاقی افتاد؟ زنگ زدم خونه مهندس،مادر یه چیزایی گفت .جریان چیه؟
- همونایی که شنیدی؟
- چرا لگد به بخت خودت زدی بی عقل؟ اینهمه مدت آرزوش رو داشتی، حالا واسه ما با وجدان شدی؟
- تنبیهش کردم. چرا با غرور من بازی کرد؟
- خب، از اول تو همش گفتی اونو برادر خودت می دونی، او هم ترسید بهت بگه.
- حالا که دیگه همه چیز تموم شده
- فکر کردی وقتی دلت پیش منصوره، میتونی با فرهان زندگی کنی؟
- دیگه از داغ مامان و علی که بدتر نیست
- میخوای بیام خونه؟
- نه، میخوام تنها باشم
- بلند شو برو خونه منصور، بلند شو بازی درنیار. تنبیه شد، بسشه!
- نه گیسو، دیگه هرگز .تو که منو میشناسی
- من الان میام
- نه، بیای چکار
- نگرانتم!
- نترس، قصد خودکشی ندارم .مگه منصور مرده که خودکشی کنم. منصور رو خودم کشتم. تو قلبم کشتم .خودم هم تحملش میکنم .کاری نداری؟
- نه، مواظب باش .من زود میام
- خداحافظ
- خداحافظ
آنشب تا صبح چه بر من گذشت خدا عالم است. به نوای الهه نازش عادت داشتم. حالت یک معتاد را داشتم. به عشق ورزی هایش،مهرورزی هایش، احوال پرسیدن هایش، دو پهلو حرف زدن هایش عادت داشتم. تا صبح ثانیه ای چشم بر هم نگذاشتم .
گیسو بعد از اینکه صبحانه اش را خورد برای رفتن به شرکت آماده شد .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
بلند شدم آبی به سر و صورتم بزنم که زنگ تلفن دوباره وجودم را لرزاند .این بار مطمئن بودم که اتفاقی افتاده. ساعت هشت صبح کسی با ما کار نداشت.
در حالیکه دستم می لرزید ، گوشی را برداشتم
- بله
- سلام گیتی خانم، خودتون هستین؟
- بله، چی شده ثریا خانم؟چرا گریه می کنین؟
- آقا! آقا!
- آقا چی؟
- آقا دیشب خودکشی کرده خانم ، خودتونو برسونین .
و صدای گریه اش بلندتر شد
مو بر بدنم راست شد .گوشی را رها کردم و دو دستی بر صورتم کوفتم
اتاق دور سرم چرخید . گیج و منگ دو زانو نشستم .
گیسو آمد و گفت:
- چی شده گیتی؟
زار زدم
گوشی را برداشت
- الو! الو! قطع شده!
در حالیکه شماره می گرفت پرسید:
- بگو ببینم چه اتفاقی افتاده ثریا چی گفت؟
- منصور از دستم رفت. خاک بر سر شدم.زندگیم، عشقم، مرد!
جیغ کشیدم و از حال رفتم .
ضرباتی را روی صورتم احساس کردم و به هوش آمدم
- گیتی! گیتی! چشماتو باز کن
- منصور رو میخوام.چه غلطی کردم! خدایا. به من گفت کار علی رو میکنه، به من گفت منم مثل فائزه ام،باور نکردم
- گیتی انقدر فریاد نکش ببینم، دقیقا ثریا چی گفت؟
- گفت آقا دیشب خودکشی کرده.خودتون رو برسونین .گریه میکرد
گیسو بهت زده روی زمین نشست و به فرش چشم دوخت .
هر دو زار زدیم. آنقدر تو سر و صورتم زدم که رمقی به جانم نمانده بود.
گیسو هر چه شماره منزل آنها را گرفت اشغال بود
- گیسو؟
- چیه؟
- بلند شو برو ببین چه خبره؟
- دیگه مرده دیگه. برم چی کار کنم.همش تقصیر توئه .با اون وجدان و غرور گور به گوریت! وای، خانم متین رو بگو!
و با دستمال اشکهایش را پاک کرد
- بلند شو برو دیگه! دارم دیوونه میشم
- من تو رو تنها نمی ذارم
- من همینجا نشستم تا تو بیای
- نه نمی رم .برم که تو بلایی سر خودت بیاری؟ همون یکی کافیه
جیغ کشیدم:
- برو دیگه لعنتی!
- خیلی خب، ولی نکنه دست به کارهای شیطانی بزنی ها! شاید شوخی کردن.منتظر باش تا برگردم
- باشه برو
- قول می دی؟
- برو
گیسو با تردید کیفش را برداشت.کفشهایش را به پا کرد .نگاهی به من کرد .
عاشقانه او را نگاه کردم و گفتم:
- مواظب خودت باش
کفشهایش را در آورد و گفت :
- من نمیرم
- اگه نری همین الان خودمو می کشم
- چرا اونطوری نگاهم کردی؟
و زد زیر گریه
- پس چطوری نگاهت کنم؟ برو دیگه! برو جون به لب شدم!
- باشه قول دادی ها!
سرم را تکان دادم
گیسو با تردید رفت .
ده دقیقه روی مبل چمباته زدم و اشک ریختم .احساسم به من دروغ نمی گفت .منصور خودکشی کرده بود.
بلند شدم .از جعبه داروها قرصهای اعصاب پدر را برداشتم و تعداد زیادی با لیوان آب سر کشیدم . دفتر خاطراتم را برداشتم و انچه را که گذشت روی کاغذ آوردم .
"اکنون که آخرین سطر خاطراتم را می نویسم به این فکر میکنم که چقدر زود گذشت.
ثانیه ها منتظر ما نمی مانند
دقیقه ها بی رحمند و گذرا.
خوشبختی ها تمام میشود و انسان زود تباه میگردد
گیسوی عزیزم خودت می دانی که چقدر دوستت دارم .ولی این را هم می دانی که چقدر منصور را دوست دارم. این خاطرات را برای تو به جا می گذارم. می دانم که منصور مرده و اصلا امیدی ندارم. ولی اگر یک درصد هم زنده باشد،این نوشته ها را به او بده تا بخواند.دلم میخواهد بداند این دقایق را چگونه با یاد او سپری کردم.
او مرا میخواست و من نمی دانستم . و من او را میخواستم و او نمی دانست .وقتی حقایق روشن شد که کار از کار گذشته بود. هنوز باور ندارم که منصور مرا تا این حد می پرستید که از زندگیش چشم بپوشد .
حق با توست، من هیچوقت نمی توانستم با فرهان خوب زندگی کنم .منصور قلب من بود، جان و عمر من بود. وقتی او نیست من هم نمیخواهم باشم. به او گفته بودم دیگر طاقت داغ عزیزی را ندارم. منصور عزیز من بود. من نه میتوانم بدون او زندگی کنم، نه میتوانم به روی مادرجون نگاه کنم .مگر میتوانم وجدان راحتی داشته باشم وقتی گلی مثل منصور ، بخاطر من ، زیر خروارها خاک آرمیده باشد؟ پس اینهمه شکنجه روحی را چرا تحمل کنم. وقتی میتوانم با منصور باشم چرا نباشم .آنجا که الناز نیست .الناز دیگر صد سال دلش نمیخواهد منصور مرده را در آغوش داشته باشد. ولی من میخواهم . میخواهم با او هم آغوش خاک شوم.
خوب و خوش زندگی کن و برای مغفرتم دعا کن .
تنها یادگار زندگی ام را به تو سپردم .بر من خرده نگیر! من خدا را فراموش نکردم، ولی منصور را هم نمیتوانم فراموش کنم.خدایی که او را از من گرفت خوب می دانست تا چه حد به او وابسته ام و بدون او زنده نمی مانم، پس از من گله نخواهد کرد.
دیگر چشمانم خوب نمی بیند و رمق ندارم. حالم خوش نیست. تلفن زنگ میزند ولی نمیتوانم گوشی را بردارم. پس صحبت را تمام میکنم .
مواظب خودت باش خواهر زیبا و مهربانم
کسی که همیشه بیاد تو بود، خواهر ناکامت گیتی"
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
الهه ناز-جلد1-قسمت20
مشامم خوش بو شد، احساس کردم این بو به مشامم آشناست .با ناله چشم گشودم .چشمهایم سیاهی می رفت و لوستر سقف دور سرم می چرخید .غلتی زدم
- آه گیسو اینجا نشستی؟ تو هم دنیا رو ترک کردی؟ تو هم نتونستی دوری منو تحمل کنی؟ خواهرت لیاقت تو رو نداشت ، اونوقت تو! اینجا چقدر شبیه دنیای زنده هاست! پس دنیای پس از مرگ اینه؟ الان من در دنیای ارواح هستم؟پس منصور کو؟ میخوام ببینمش ! گیسو من کجام؟ اون دنیا؟ تو چرا اومدی اینجا دختر؟ پس مادر و علی کجان؟ دلم براشون یه ذره شده!
- اینجا دنیای ارواح نیست گیتی! دنیای روی زمینه. مگه من می ذاشتم تو بمیری؟ اگه تو می رفتی من به چه امید زندگی میکردم؟
- چرا نذاشتی بمیرم ؟ میخوام برم پیش منصور ! من بدون اون نمی توانم ادامه بدم . چرا در حق من ظلم کردی؟
- این تویی که در حق ما ظلم کردی.یعنی منصور بیشتر از من برات ارزش داشت؟
- باید عاشق باشی تا بفهمی گیسو! وقتی او خودش رو کشت. من می تونستم زنده بمونم؟
گوشه بالش را به بینی ام نزدیک کرد و گفت:
- این بو برات آشنا نیست؟
- چرا همین بو باعث شد از خواب بیدار شم. این بوی منصوره .بوی بدنش ، بوی ادوکلنی که میزد، من چرا اینجام ؟رو تخت منصور چکار می کنم؟ اینجا که اتاق منصوره .
زدم زیر گریه و ادامه دادم:
- من منصور رو میخوام. منو آوردین اینجا که عذابم بدین. من که بدون اون نمی توانم اینجا رو تحمل کنم .
گیسو زد زیر گریه و از اتاق بیرون رفت . دستهایم را روی صورتم گذاشتم و بلند بلند گریستم .
به عشق از دست رفته ام اندیشیدم .چه اتاق قشنگی برای خودش درست کرده بود! چطوری بی رحمانه زندگی ش رو تباه کردم؟ آخه مگه الناز به من رحم کرد که من به او رحم کردم. مگه نمی تونستی یک کلمه به فرهان بگی شرمنده م . من از اول منصور رو دوست داشتم .انگار زبانم قفل شده بود.
خدایا منو مرگ بده! الهی خاک بر سرم کنن! جواب مادر رو چی بدهم ؟مادر چقدر خوبه که باز هم بعد از مرگ تنها پسرش منو بخشیده
کسی دستهای مرا از روی صورتم برداشت و بر گونه من بوسه زد .
با حیرت چشم باز کردم
- تو روح منصوری؟
- نه، من خود منصورم!
- خدایا! چه می بینم؟ خوابم یا بیدار؟ زنده م یا مرده؟
لبه تخت نشست و گفت:
- زنده ای عزیزم.خدا نکنه بمیری
بلند شدم نشستم که سرم گیج رفت و دستم را روی پیشانی ام گذاشتم
- چی شد گیتی؟
- سرم گیج می ره
منصور بالش را پشتم گذاشت و گفت:
- تکیه بده گیتی جان!
- تو مگه خودکشی نکرده بودی منصور؟
- چرا!
- پس چرا زنده ای؟
- مگه تو خودکشی نکردی ، پس چرا زنده ای؟
لحظه ای در چشمهای هم خیره شدیم. در حالیکه لبخند به لب داشتم و انگار از خدا همه بهشت را یکجا گرفته بودم ، اشک ریختم و او را در آغوش کشیدم . آنقدر یکدیگر را می فشردیم که نزدیک بود استخوانهایمان بشکند .انگار باور نداشتیم جسم هم را لمس می کنیم نه روحمان را.
با صدای بلند روی شانه های منصور اشک می ریختم و می گفتم:
- خیلی بدی منصور! خیلی بی فکری! چرا با من اینکار رو کردی ؟ نمی دونستی بی تو لحظه ای زنده نمی مونم
- معذرت میخوام ولی باور کن من هم همین احساس رو داشتم .مغزم از کار افتاد و شب اون کار وحشتناک رو کردم . تو با قرص ، من با تیغ
به مچ دستش نگاه کردم، باند پیچی بود .
- دوستت دارم منصور، خودت می دونی چقدر، مگه نه؟
- همانقدر که من دوستت دارم عزیز دلم! خدا رو شکر که زنده موندیم .خدایا شکرت ! چقدر کریمی ! چقدر بزرگی! ما را بخاطر کار احمقانه مون ببخش
- منصور ، تو دین و ایمون منو به باد دادی
- تو دین و ایمون منو سرجاش آوردی، بعد به باد دادی .جرم تو سنگینتره گیتی!
- گیتی باهام ازدواج میکنی؟
- الناز چی منصور؟
- الناز دیگه فهمیده جایی تو قلبم نداشته و نداره.تازه دیگه از من میترسه ، میگه این پسره دیوونه س، حتما یه روزم رگ دست منو میزنه میگه تو نذاشتی به گیتی برسم. این به درد همون گیتی روانشناس میخوره که درمونش کنه
باز زدیم زیر خنده
- خب جواب منو ندادی گیتی،منتظرم!
گفتم:
- آرزوی منه منصور!
منصور صورتش را مقابل صورتم گرفت . در عمق چشمهایم خیره شد و گفت:
- من هم عاشقانه دوستت دارم عزیزم
- بسه دیگه . نه به اون دعوا و قهرتون و نه به این ناز و نازکشی
- سلام مادرجون!
- سلام به عروس گلم! حالت چطوره عزیزم؟
- خوبم ، به لطف شما ! باعث زحمتتون شدم. همه ش تقصیر منصوره .بی اراده ست.
- زحمت که چه عرض کنم ، مردیم و زنده.منصور بلند شو برو کنار ببینم نوبت منه
منصور بلند شد مادر مرا در آغوش کشید و بوسید .
گیسو هم وارد اتاق شد و گفت:
- به من میگه تو چرا آمدی این دنیا. می موندی روی زمین ، من میخوام با منصور تنها باشم .من چقدر بدبختم
صدای خنده های شاد در اتاق پیچید.
منصور گفت :
- به من هم میگه تو روح منصوری؟ نزدیک بود فرار کنه
باز خندیدیم
- بی انصافها، هنوز گیجم بخدا! سرم منگه. چند ساعت خواب بودم؟
- دو روز عزیزم
- دو روز؟ وای، برای همینه که بدنم درد میکنه .یعنی اصلا بیدار نشدم ؟
گیسو گفت:
- چرا ولی گیج بودی
- سلام گیتی خانم، الهی شکر
- سلام ثریا خانم
- ببخشید تو رو خدا.من باعث این اتفاق شدم، ولی شما سریع گوشی رو انداختین . من باید اول می گفتم آقا زنده ان، اما ایشون رو بردن بیمارستان چون خودکشی کرده. اشتباه کردم
در حالیکه می خندیدیم گفتم:
- شما چه تقصیری دارین؟ من زیادی عاشقم
همه خندیدند
- آقای دکتر سپهرنیا تشریف آوردن.بگم بیان بالا؟
- بگو بیان ثریا
منصور ملحفه را روی پایم انداخت. خنده ام گرفت .
مادر گفت :
- دیگه مال توئه بابا، مطمئن باش
همه زدیم زیر خنده
- همین، چون مال منه حفظش میکنم مامان جان!
- سلام مهندس! سلام خانمها!
- سلام دکتر خیلی خوش اومدین
- ممنونم . حالتون خوبه ؟
مادر گفت :
- امروز خیلی خوبیم دکتر .
و کنار رفت
دکتر بطرفم آمد و گفت :
- خب، حال مریض عاشق ما چطوره؟
- خوبم دکتر
- الهی شکر! هنوز باورم نمیشه شما اینکار وحشتناک رو کردین خانم رادمنش
- متاسفم، ولی منصور ارزشش رو داره.بدون اون زندگی نمیخوام
مادر و گیسو از اتاق بیرون رفتند .دکتر کیف پزشکی اش را باز کرد و گفت :
- شما چطورید مهندس؟
منصور به دستش نگاه کرد و گفت :
- خوبم دکتر ، مشکلی ندارم
- الحمدالـله
گوشی را از کیفش بیرون آورد و در گوشش گذاشت . بعد ببخشیدی گفت و گوشی را روی قلبم گذاشت .
رنگ منصور پرید دستی به موهاش کشید .غیرتش گل کرده بود و وقتی دکتر گفت :
- نه، عاشقانه می تپه .
اخمهای منصور باز شد و لبخند زدیم .
ادامه داد:
- منصور خان خیالتون راحت. خیلی شما را دوست داره
منصور لبخندی زد و گفت:
- پس تو رو خدا دکتر گزارش ریز به ریز قلب من رو هم به گیتی جون بدین که بدونه چقدر دوستش دارم
قاه قاه خندیدیم .
دکتر چشمهایم را هم معاینه کرد و گفت :
- الحمدالـله دیگه مشکلی ندارین .البته احتمالا هنوز سرگیجه دارین که طبیعی یه . کمی هم قلبتون تند میزنه که اثر داروهاس .نوشیدنی زیاد میل کنین تا سم از بدنتون تصفیه شه.تقویت هم بکنین که انشاءا... یکی دو روز دیگه می شین مثل روزهای اول و سلامتی تون رو کاملا به دست میارین
- ممنونم دکتر
- خواهش میکنم .
بساطش را جمع کرد، در کیفش را بست و گفت :
- لازمه پانسمان دستتون رو عوض کنم مهندس؟
- نه ممنونم ، مادر صبح برام عوض کردن
دکتر بلند شد و گفت:
- خوشحالم که اتفاق بدی نیفتاد. امیدوارم سعادتمند باشین. ولی یادتون باشه تو زندگی هر آدمی روزی مشکلی بزرگ بوجود میاد. پس آدم باید از قبل خودش رو آماده کنه، صبور باشه و به چیزی که خدا براش خواسته راضی باشه .قبل از انجام هر کاری به عاقبتش فکر کنین
گفتم:
- بله حق با شماس دکتر، ما اشتباه کردیم.
- براتون آرزوی خوشبختی میکنم.کاری ندارین؟
- شام تشریف داشته باشین
- ممنونم، کمی خسته م. از صبح سه تا عمل داشتم .برم استراحت کنم بهتره
- باعث زحمت شدیم
- وظیفمه
- لطف کردین دکتر سپهر نیا .بخاطر همه چیز ممنونم
- خواهش میکنم خانم. باور کنین وقتی شنیدم این اتفاق براتون افتاده از زندگی سیر شدم با خودم گفتم حیف این خانم زیبا وباوقار نبود که بره زیر خروارها خاک! خدا خیلی مهربونه .قدر خودتون و منصور خان رو بدونین .جداً برازنده همید . در ضمن شیرینیها را تنها تنها میل نکنید
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
دکتر خداحافظی کرد و منصور دکتر را تا پایین بدرقه کرد.بعد برگشت و در را بست و آمد روی تخت نشست و گفت :
- حق با دکتره، خیلی حیف بودی. خدا خیلی مهربونه ، بنازم کرمش رو!
- تو هم همینطور منصور.
- خدا منو بکشه ، مثلا میخواستم درستت کنم .آب شدی
- میاد سرجاش ، غصه نخور حالا اگه همینطور لاغر بمونم منو نمیخوای؟
- استخونات رو هم میخوام عزیزم .چون روحت رو میخوام، نه جسمت رو
- جسمم باشه وقتی ازدواج کردیم، فعلا فقط روحم رو تقدیمت میکنم
- دیگه چی گیتی؟ میخوای دوباره خودکشی کنم
- خودت گفتی؟
- من غلط بکنم .منظورم این بود که دوستت دارم ، حالا لاغر یا چاق، زشت یا زیبا، فرقی نمیکنه
- ممنونم.منصورجان! منم دوستت دارم عزیزم .
و دستش را تو دستم گرفتم و گفتم :
- منو بخشیدی منصور، مگه نه؟
- تو کاری نکرده بودی. من مقصر بودم .روزی که میخواستی بری حرفهایی که برای مادر و ثریا زدی کاملا درست بود. آدمها نباید عشقشون رو مخفی کنن .باید حرف دلشون رو بزنن .یا میشه یا نمیشه . من امتحان سختی از تو گرفتم
- چی شد که جان سالم به در بردی منصور؟
- شب گویا مادر از اینکه آهنگ نمی زنم متعجب میشه، وقتی میاد تو اتاقم میبینه که غرق خونم .عمرم به دنیا بود .البته هنوز مدت زیادی نگذشته بود. با پای خودم به بیمارستان رفتم . صبح هم به اصرار خودم داشتن منو به خونه برمی گردوندن که گویا یه ربع قبل ثریا با تو تماس میگیره و بقیه ش رو هم خودت می دونی.................
- الهی صدهزار مرتبه شکر!
- خب حالا میتونی بیای پایین یا نه؟
- آره فکر میکنم بتونم
- کمکت کنم؟
- نه فقط محبت کن به گیسو بگو برام لباس بیاره
- چرا به گیسو بگم خودم برات میارم عزیزم .
منصور به اتاقم رفت یک بلوز و شلوار برایم آورد ، گفتم:
- بی زحمت اون برس رو هم به من بده
- ای به چشم
- بهتره موهام رو کوتاه کنم . روحیه و جون و قوه نگهداریش رو ندارم
- نکنی این کار رو خانم قشنگم
- تو که از موهای بلند باز بدت می اومد
- اولا نه هر موی بلند و باز .دوما گفتم که تغییر جهت دادم. سوما خدا آدم رو عاشق نکنه گیتی خانم
- باشه هر طور تو دوست داری منصور حالا برو بیرون میخوام لباس عوض کنم
- اینم به چشم. اما اعتراف میکنم که برای روزی که سر سفره عقد کنارم بشینی و خیالم راحت بشه بی تابم گیتی
- انشاءا.. که لطف خدا باز هم شامل حالمون میشه و به آرزومون می رسیم
- دعا میکنم و التماسش میکنم
لبخند ملیحی تحویلش دادم و گفتم :
- ممنونم از محبتت و صداقتت منصور.
در حالیکه لبخند میزد چشمانش را بهم فشرد و گفت :
- بیرون منتظرم
لباسهایم را عوض کردم و بسمت در رفتم .باز سرم گیج رفت .آهسته در را باز کردم .منصور پشت در بود.
- گیتی اگه حالت خوب نیست استراحت کن عزیزم.شامت رو میارم بالا
- نه حوصله م سر رفته
با هم پایین رفتیم. گیسو و مادر تو سالن نشسته بودند
- به به! شمع و چراغان کنیم یا گوسفند سر ببریم؟
نشستیم
- منصور می دونی ویولنت نجاتت داد؟
- میخوام برم بدم سرتاسرش رو طلا بگیرن بعد هدیه ش کنم به گیتی
- بالاخره این شهر الهه ناز برای کی بود منصورخان
- معلومه که برای قل شما! برای عزیز دلم گیتی!
- تکلیف مهندس فرهان چی میشه منصور؟
- پرویز پسر خوبیه مامان، حیفه از دست بره.اینه که قل گیتی رو براش در نظر گرفتم
- ای بابا،منصورخان؟
- حالا که فهمیده من و گیتی همدیگر رو دوست داریم .طبعا میاد سراغ شما .من مایلم با فرهان باجناق بشم
- شما که گفتی بهتر از فرهان هم سراغ دارین .اونو به گیسو معرفی کن
- گیتی جان نمیشه که هم تو رو بگیرم هم گیسو خانم رو
زدیم زیر خنده
- حالا اگه تو حرفی نداشته باشی حاضرم این از خودگذشتگی رو بکنم.منتها باید از این به بعد هر وقت الهه ناز رو میزنم، مرا ببوس رو هم بزنم
قاه قاه خنده در اتاق پیچید
- عروسی کیه پسرم؟
- تا نظر گیتی و گیسو خانم چی باشه
گفتم هر چی مادر بگن
- منکه میگم آخر همین هفته
- آخر همین هفته؟ چه عجله ایه مادر جون؟
- آخه تو ومنصور زیادی با هم بحث می کنین میترسم بهم بخوره .آخر همین هفته عقد کنین. هرموقع دلتون خواست عروسی بگیرین
- بحث که اشکالی نداره مادر جون.اختلاف نظر طبیعیه .اگه نباشه عجیبه
- مامان همچین میگی زیادی با هم بحث می کنین که یکی ندونه فکر میکنه ما صبح تا شب داریم کتک کاری میکنیم .تنها اختلاف من و گیتی تو این مدت این بوده که او می گفت جایی که الناز باشه نمیام ، منم می گفتم باید بیای
- آره خب ، البته می دونم تا گیتی جون بگه من رفتم زانوهات سست میشه و اشکهات در میاد و به التماس می افتی.از حالا تو اون چشمات چشم عزیزم، چشم گیتی جون رو میخونم .بدتر از بابات تویی
قهقهه خنده بلند شد.
منصور گفت:
- حالا خارج از شوخی. گیتی جان. عروسی کی باشه؟ فقط زودتر تو رو بخدا . دلم شور میزنه
- هر موقع شما دوست داری منصور. فقط عقد و عروسی با هم باشه .نامزدی هم لازم نیست
- اگه اینطوره که من دو هفته دیگه رو پیشنهاد میکنم
- دو هفته دیگه که خیلی زوده !
- زود نیست عزیزم. ما مشکلی نداریم که طولش بدیم. فقط باید بدونم میای تو این خونه یا خونه مستقلی می خوای
این دیگه از آن حرفها بود. گفتم :
- من دوست دارم تو همین خونه زندگی کنم که بوی پدرتون و خواهرتون رو می ده و مادر جون توش حضور داره .خونه ای که تو اون به عشق و خوشبختی رسیدیم . یعنی همینجا
منصور نگاه عاشقانه ای به من کرد و لبخند زد.
مادر گفت:
- آخه این الهه ناز با الناز قابل مقایسه س؟ خدا رحم کرد. الهی قربونت برم عزیزم! ولی من مزاحم شما نمی شم. میرم ساختمان پشتی
- اگه شما برین ما هم میاییم اونجا .می دونین که بهتون عادت دارم
- دیگه وقتی آستینم رو می کنید می مونم ،از خدامه !
صدای خنده فضا را پر کرد
- ممنونم مادر جون. شما سایه سر ما هستین .اینجا مال شماست و من مهمان شما.
- بخدا اگه بذارم آب تو دلت تکون بخوره و منصور از گل نازکتر بهت بگه شیرم را حلالش نمی کنم
- شما لطف دارین
- مگه شما به من شیر دادی مامان جان یادم نمیاد
- باید هم یادت نیاد پسره بی چشم و رو
فریاد خنده بلند شد.
- گیسو خانم هم محبت میکنه و میاد اینجا با ما زندگی میکنه
- ممنونم مهندس.اگه اجازه بدین دوست دارم مستقل زندگی کنم و روی پای خودم بایستم
- نمیشه که تنها باشین
- تنها نیستم .مگه قرار نیست قاپ مهندس فرهان رو بدزدم
صدای قهقهه خنده بلند شد
- در هر صورت بدون تعارف اینجا منزل گیتیه
- از لطفتون سپاسگزارم
آخر شب که بالا آمدیم گیسو چند ورق بهم داد و گفت:
- بیا بخونش ببین این دو روز چه گذشته .بعدش هم اگه خواستی وارد دفتر خاطراتت کن.
**********
در حالیکه مرتب دعا میخوندم که گیتی بلایی به سر خودش نیاورد مضطرب وارد عمارت شدم. کسی جلوی در نبود.بنابراین خودم از لای نرده ها در را باز کردم و بسمت ساختمان دویدم .آقا نبی جلوی ساختمان مرا دید. در حالیکه نفس نفس می زدم پرسیدم:
- سلام! چه خبر شده آقا نبی؟
- چرا انقدر هراسونید گیتی خانم؟
- من گیسوام!
- اِ ببخشید تو رو خدا
- مهندس مرده؟
چشمهاش دو وجب از صورتش فاصله گرفت
- نه خانم ، خدا نکنه!
دستم را روی قلبم گذاشتم و نفس راحتی بیرون دادم. انگار آب سردی روی آتیش بریزند آرام گرفتم و بطرف خانه دویدم.کسی در سالن نبود. ثریا خانم از پله ها پایین می آمد .
- سلام!
- سلام گیتی خانم!
- من گیسوام
- ببخشین تو رو خدا
- چه خبر شده ثریا خانم؟ جون به لبمون کردین؟
- والـله زنگ زدم بگم آقا رو بردن بیمارستان چون خودکشی کرده. اما گیتی خانم فرصت ندادن. هر چه شماره گرفتم اشغال بود .بعد هم دیگه یادم رفت. چون آقا رو آوردند سرم شلوغ شد. ببخشین
- خواهرم داره دق میکنه
- آقا خودکشی کرده بود، ولی به دادشون رسیدیم .حالا هم بالاست
بالا دویدم . در اتاق منصور باز بود. در چهارچوب در ظاهر شدم و سلام کردم .منصور روی تخت دراز کشیده بود و یک دستش زیر سرش بود و دست دیگرش باند پیچی بود. خانم متین با دیدن من از روی مبل بلند شد و گفت:
- سلام گیتی جان چه خوب کردی اومدی
منصور با حیرت نگاهی به قد و بالای من کرد.اما هیچ نگفت
- من گیسو ام خانم متین .
منصور پرید و گفت :
- پس گیتی کجاست؟ چرا انقدر مضطربین؟
- ثریا خانم تماس گرفت به گیتی گفت شما خودکشی کردین. گیتی هم گوشی رو ول کرد و ادامه ش رو گوش نکرد .داره خودشو میکشه ، آخه این چه کاری بود منصور خان؟
- این ثریا مگه عقل نداره ؟
و مضطرب لبه تخت نشست
با نگرانی گفتم :
- میشه یه تلفن بزنم
- آره عزیزم بیا
شماره منزل را گرفتم ولی گوشی را برنداشتی .بی اختیار زدم تو صورتم و گوشی را گذاشتم
- چی شده گیسو؟
- حالت نگاهش، بهم سفارش کرد مواظب خودم باشم، خدای من!
و بطرف در خروجی دویدم
- صبر کن گیسو با هم می ریم
- من و مرتضی می ریم منصور جان. تو استراحت کن
- نه مامان ، ولم کن .
و دنبالم آمد.
در پله ها سر ثریای بدبخت فریاد کشید:
- این چکاری بود کردی ثریا، اگه یه مو از سر گیتی کم بشه..... برو به مرتضی بگو سریع بیاد بریم. نمی توانم رانندگی کنم
- بله آقا
و بطرف باغ دوید
حرکت کردیم. من که گریه میکردم.منصور هم مضطرب دست به موهایش می کشید و کلافه بود و به مرتضی می گفت: سریعتر .
وقتی رسیدیم روی زمین به پهلو افتاده بودی . قوطی قرص با در باز رو میز بود و دفتر خاطراتت کنارت باز و قلم هنوز در دستت بود. دو دستی توی سرم زدم و نشستم . منصور بر بالینت نشست .هاج و واج مانده بود . دستهایش می لرزید و رنگ به رو نداشت.تو را در آغوش گرفت و زد زیر گریه.مرتضی سریع با اورژانس تماس گرفت.
- گیتی! گیتی من بلند شو! منم! چه اشتباهی کردم خدایا! رحم کن! منو ببخش! فکر اینجاش رو نکرده بودم.گیتی بلند شو! وگرنه بخدا بدون تو توی این دنیا نمی مونم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
دفتر خاطرات را برداشتم و خواندم .منصور هم آنرا خواند و صورتش را به صورتت چسباند و زار زد
آمبولانس رسید . نبضت غیر طبیعی میزد. بعد از معاینه چشمهایت و کارهای مقدماتی و وصل سرم گفتند امیدی نیست ولی توکل بر خدا کنید .
جعبه قرص را برداشتند و به بیمارستان رفتیم .منصور قدرت ایستادن نداشت. روی صندلی نشسته بود و اشک می ریخت و دعا میخواند.
کنارش نشستم و گفتم :
- از شما بعیده ، چرا نسنجیده اقدام کردین؟ به عواقبش فکر نکردین ؟ تازه مگر دختر قحطی بود؟
- باور کردم که دیگه گیتی منو نمیخواد و فرهان را پذیرفته . از محافظه کاری هام پشیمون شده بودم. تحمل دوریش رو نداشتم . اصلا نفهمیدم چطور تیغ رو رو رگم گذاشتم. خریت کردم .آخه گیتی چرا عجله کرد
- من حالا بعد از او چکار کنم؟ اون از مادرم، اون از پدرم ، اون از برادرم ، اینم از خواهرم. شما تنها دلخوشی زندگی منو ازم گرفتین منصور خان .ای کاش گیتی پاشو تو اون خونه نذاشته بود . بهش گفتم . زودتر خونه شما رو ترک کنه من احساس بدی دارم . گفتم اگه منصور تو رو واقعا بخواد میاد دنبالت . ولی عاشق بود ، وابسته بود
و بلند بلند زدم زیر گریه
منصور دستهایش را روی صندلی گذاشت و گفت :
- تو رو خدا نگو! دلمو نسوزون! هر چی کشیدم بسمه.
بالاخره به خواست پزشک خبر سلامتی تو را به ما داد . منصور چنان سرش را بطرف آسمان گرفت و چنان گفت الهی شکر که چهار ستون بدنم لرزید. یکروز در بیمارستان بستری بودی . بعد به خواست منصور تو را به منزل خودش بردیم و در اتاقش خواباندیم .چون میخواست تا تو به هوش آمدی بالای سرت باشه و الحق پرستاری را در حقت تمام کرد گیتی. بغیر از ساعاتی که در بیمارستان بالای سرت بود سی و سه ساعت است بر بالینت نشسته و از تو مراقبت میکند . بر دستانت و گونه ات بوسه میزند و خدا را سپاس می گوید و براستی این است معنای عشق و دوست داشتن .اما چقدر خوب میشد که عاشقان کمی عاقلانه تر می اندیشیدند و در هر کاری اول رضایت خدا را در نظر می گرفتند .
**********
خدایا شکرت! من چقدر خوشبختم .از تو سپاسگزارم که به من کمک کردی. ما رو ببخش که دست به خودکشی زدیم . خودکشی گناه کبیره س. میگن اونایی که دست به این کار میزنن لایق مجلس ترحیم هم نیستن . میگن اونا در برزخ تا زمانیکه مرگ طبیعی شون فرا برسه عذاب میکشن .خدای من از کاری که کردم شرمنده م و توبه میکنم .
براستی مگر خودکشی مشکلی را حل میکند جز اینکه بازماندگان را داغدار و خودمان را از زندگی محروم کنیم . خودکشی کار کسانی است که ایمان راسخی ندارند و از مبارزه می هراسند، مقاوم نیستند و از آینده وحشت دارند .
آدمها اگر وابستگی به دنیا و افراد و مادیات را کم کنند، و اگر معتقد باشند که آنچه خدا میخواهد همان میشود و همان درست است . هیچگاه دست به این کار احمقانه و شیطانی نمی زنند.
بقول گیسو مگر مرد یا زن قحطی است؟
آدم فقط باید از خدا خوشبختی بخواهد، نه فرد و چیزخاصی را. واقعا اگر من و منصور بهم نمی رسیدیم مگر چه میشد .مدتی ناراحت می شدیم بعد هم فراموش میکردیم. من با فرهان ازدواج میکردم و منصور با الناز یا هر کس که می پسندید . در هر صورت اعتراف میکنم که هنوز ایمان کاملی ندارم و هنوز ضعیفم .
خدای مهربانم! این بار در آزمونت شکست خوردم .ولی قول میدم و قسم میخورم حتی اگر به منصور نرسم هرگز این کار رو نکنم . حتی اگر زبونم لال منصور از دستم بره
قلم را لای دفتر میگذارم و به بستر خواب میروم .گیسو هم بخواب رفته است.
**********
دو سه روز گذشته و حالم کاملا خوب شده . روحیه خوب خود به خود جسم را سر حال میکند. از توجهات منصور هر چه بگویم و بنویسم کم گفته ام، مهربان که بود مهربانتر شد ، عاشق که بود عاشقتر شد، وابسته که بود هزار برابر وابسته تر شد .
سریع کارتهای عروسی تهیه، نوشته و پخش شد . تخت اتاق منصور را تبدیل به تخت دو نفره باشکوهی کردیم که مثل طلا می درخشید . پرده های طلائی، تخت طلائی، رو تختی کرم ، میز توالت طلائی، مبلمان کرم طلائی...... انگار وارد اتاقی از طلا شده بودی.
لباس عروسی و وسائل سفره عقد و غیره را خریداری کردیم .
تنها موضوعی که عذابم می داد دروغی بود که در مورد پدرم به منصور گفته بودم .هرچه خودم را آماده میکردم حقیقت را به او بگویم نمی شد. البته پدر کم و بیش حالش بهتر بود . اما میترسیدم منصور فکر کند دروغگو هستم و دیگر به حرفهایم اعتماد نکند. از طرفی آرزو داشتم پدرم در جشن عروسی ام حضور داشته باشد . با گیسو مشورت کردم . او هم بدتر از من می ترسید پدر یکدفعه هیجان زده شود و حالش بدتر شود ، یا اینکه آبرو ریزی بشود .بالاخره تصمیم گرفتیم پدر را عمویمان معرفی کنیم و او را بدست آقا کریم بسپاریم تا مواظبش باشد . سر عقد او را بیاورد و ببرد .
گیسو دو روزی به شیراز رفت تا هم کارتها را پخش کند و هم پدر را به تهران بیاورد . با اینکه منصور عکس پدر را دیده بود ولی می دانستم که با تغییر چهره و موی سفید پدر او را نخواهد شناخت یا حداقل باور میکند که عموی من است و شبیه پدرم.
**********
روز عقد و عروسی فرا رسید.
آرایشگر مخصوص مادر جون به منزل آمده بود تا مرا برای بعد از ظهر آماده کند. لباسم بسیار زیبا بود. با اینکه مشکلی نداشت و پوشیده بنظر می رسید اما باز منصور منت سرم می گذاشت و می گفت:
- یک کم یقه اش کیپ تر بود بهتر بود. چه کنم که دیگه اجازه داده مو اینو خریدی
ساعت چهار منصور پشت در اتاق سابقم منتظرم بود . تو کت و شلوار مشکی براق تا حالا ندیده بودمش و بنظرم خیلی خواستنی تر شده بود .
ثریای مهربان مرتب اسپند دود میکرد .
بالاخره مادر به منصور اجازه ورود داد و منصور با دیدن من حسابی جا خورد و با لبخند گفت:
- به به .
مادر همراه زهره لبخندی به ما هدیه کردند .سپس مادر سفارش کرد که فیلمبردار و عکاس پشت در منتظرند .
وقتی در را بستند و رفتند منصور گفت:
- مرحبا به سلیقه ام . این دو هفته مثل دو سال گذشت. گیتی جان خوشحالم که انتخاب درستی کردم .خدایا شکرت
- تو هم ماه بودی ، ماه تر شدی منصور جان .
- من نمی فهمم اینهمه تشریفات واسه چیه. نیمساعت عقد کنان کافیه دیگه
- معناش اینه که امر خیلی مهمی اتفاق افتاده . مگه انتخاب شریک زندگی واسه یک عمر مسئله کم اهمیتیه منصور؟ ما همدیگه رو واسه یک عمر خواستیم ، همه باید اینو بفهمن. همه باید برای عشق و وفای ما احترام قائل باشن .همه باید در خوشی ها و غمها شریک باشن
- تو یک فرشته ای عزیزم . فقط زود بله رو بگو وگرنه جوش میارم و سر میرم و میزنم زیر گریه آبروریزی میشه . اضطراب دارم بجان تو
- تا عموم نیاد شرمنده ام . او باید اجازه بده
- انشاءا... که اجازه میده .خب بریم عزیزم که افتخارم رو همه ببینن و آفرین بگن
مهمانها با سوت و هلهله از ما استقبال کردند . این بار از پله ها با غرور و افتخار پایین آمدم . وارد سالن پذیرایی شدیم و سلام و خوشامد گفتیم .
کنار سفره عقدی که تمام از ظروف نقره پر از گل بود نشستیم .مجلس فوق العاده پربرکت و باشکوه بود .
در آن جمع من فقط دنبال پدرم بودم که تنها یادگار گذشته ام بود. گیسو لباس قشنگ زرشکی به تن داشت و بسیار زیبا شده بود. از اینکه خودم را همزمان در لباس سفید و زرشکی می دیدم خنده ام گرفت .
از خانواده فرزاد هنوز خبری نبود. در دل گفتم همان بهتر که نیان، راحتترم.
با منصور در حال صحبت بودم که خبر دادند عاقد آمده و پشت سر عاقد خانواده فرزاد آمدند .مهمان بودند و باید با آنها با احترام رفتار میکردم، بنابراین به احترامشان از جا برخاستیم .
از اینکه خداوند قدرتش را به آنها نشان داده بود و من را قسمت منصور کرده بود و در آن میدان مبارزه اینک من مظلوم و بی پناه را روی مبلی که آنها در آرزویش بودند کنار منصور نشانده بود بر خود می بالیدم و خدا را ستایش میکردم و از آن طرف از اینکه به ما تبریک نگفتند و با سلام و احوالپرسی قضیه را فیصله دادند اصلا ناراحت نشدم .
ای کاش همه ما انسانها باور کنیم که فقط محتاج کمک و توجه و تبریکات الهی هستیم و بس. و من به این باور رسیده بودم . بنابراین نگاه عجیب و پر از نفرت الناز ذره ای من را عذاب نداد تا جاییکه حتی آرزوی خوشبختی آنها را هم کردم .
منصور به آنها خوشامد گفت و به من لبخندی هدیه کرد که به اندازه دنیا برایم ارزش داشت .
بعد از دیدن چهره کریه این دو خواهر چشمم به جمال با وقار پدرم روشن شد . انگار خدای مهربانم و فرشته هایش اینگونه به من تبریک و شادباش گفتند
گفتم:
- منصور ، پدرم آمد
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- پدرت؟
- منظورم عمومه، آخه به اندازه بابام دوستش دارم
- آه، پس بریم استقبال، خوش آمد بگیم
جلو رفتم پدر را در آغوش کشیدم و اشک ریختم .
پدر نوازشم کرد و گفت:
- مبارک باشه دخترم، به پای هم پیر شید .
منصور هم پدر را بوسید
- سلام پدر جان ، خیلی خوش اومدین
- سلام پسرم، تبریک میگم
- ممنونم
آقا کریم و طاهره خانم و نسرین و نرگس و احد هم تبریک گفتند و همراه پدر دور شدند
- دوشیزه محترمه مکرمه، خانم گیتی رادمنش فرزند آقا محمدعلی رادمنش، اجازه دارم شما را به عقد ازدواج جناب مهندس منصور متین فرزند مهندس محسن متین ، با مهریه معلوم یک جلد کلام الـله مجید ، یکدست آینه و شمعدان نقره و زمینی واقع در شمیران بمساحت چهارصد مترمربع به ارزش.... ریال در آورم .وکیلم ؟
پاسخ ندادم
برای بار دوم و سوم تکرار شد.یکباره از اینکه مادرم در جشنم حضور نداشت ، از اینکه برادرم نبود تا در جشنم برادری کند، از اینکه پدر بجای اینکه سالار مجلس باشد، مظلومانه در گوشه ای نشسته بود و کسی نمی دانست که آن مرد خوش تیپ باوقار پدرم است غمگین شدم . دلم گرفت و بی اختیار بجای جواب مثبت گریه کردم.
- گیتی جان چرا گریه میکنی عزیزم؟ اتفاقی افتاده؟
از فشار بغض و گریه نمی تونستم جواب بدهم .
- میخوای بریم بیرون هوایی عوض کنی ، حالت جا بیاد؟
سری بعلامت منفی تکان دادم و به پدرم چشم دوختم . مظلومانه با چشمانی که از نم اشک برق میزد و لبخند به لب، به من نگاه میکرد. چشمهایش را بعلامت رضایت بست و باز کرد
مادر منصور آمد و گفت :
- دوباره قرائت بفرمایید. عروس قشنگم اشک شوق ریخت ، نتونست بله رو بگه
بار چهارم بله را گفتم ، هلهله شادی سالن را پر کرد . نقل و پول بر سر ما ریخته میشد . دفاتر را امضاء کردیم و پدرم هم برای امضا آمد . آن لحظه از متانت و ابهت پدرم افسوس خوردم که چرا او را معرفی نکرده ام . او باعث افتخار من بود ولی دیگر چه سود. می ترسیدم به منصور بگویم و او همان وسط میهمانی سرم فریاد بکشد که چرا دروغ گفته ام یا بگذارد برود . رفتار منصور غیر قابل پیش بینی بود
منصور بوسه ای بر گونه ام زد و آهسته گفت:
- دوستت دارم عزیزم.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

الهه ناز ( جلد اول )


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA