انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Love.com | عشق دات كام


مرد

 
شیوه نوشتنت منو یاد رمان اتوبوس میندازه
کتابی که فرصت تا اخر خوندنشو پیدا نکردم
اما خیلی دلم می خواد که پیداش کنمو ادامشو بخونم
نثر داستانتو خیلی دوست دارم
کاش در دل هیچ آرزویی نداشتم
ولی افسوس این نیز خود آرزوییست
     
  
زن

andishmand
 
Grandpa

ممنونم از لطفتون

خوشحالم که مورد پسند واقع شده..
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
فصل سی و هشتم
بعد از فرار و رسيدن به تهران آرش مرا به خانه خودشان برد. خانه پدربزرگ آرش به قدري بزرگ و تو در تو بود كه آدم خيال مي كرد چند خانه را يكي كرده اند. نماي بيروني و اندروني ساختمان ، اين طور كه ارش مي گفت، از بهترين نوع معماري قاجار به حساب مي امد.
من متوجه شدم در خانه اي هستم كه اوخر سلطنت قاجاريه به دست انوشيروان_پدربزرگ آرش، براي همسر محبوبش ساخته شده است. اين طور كه از لوازم لوكس و اشرافي موجود در ساختمان پيدا بود مادربزرگ ارش به تجملات و زرق و برق زندگي بيش از حد توجه نشان مي داده است.
آرش پدربزرگش را را نواده يكي از شاهزداه هاي قاجار معرفي مي كند. اين طور كه مي گفت پدر او بر خلاف ميل و خواسته پدربزرگ و مادربزرگش با زني عامي ازدواج مي كند و چندي از خانه و خانواده طرد مي شود. پس از يكي دو سال با تولد ارش كدورتها به ظاهر رفع مي شود و با هم اشتي مي كنند، اما به مادر آرش اجازه نمي دهند با خانواده اش رفت و امد داشته باشد و او فقط اجازه داشته همان ديدارهاي كوتاه ماهانه بسنده كند.
نگاهي به لوسترهاي چند شاخه و بلند بالاي سرم انداختم و بعد از خميازه اي كش دار كه خستگي و خواب الودگي مرا به نمايش گذاشته بود گفتم:
«ارش، من خيلي خوابم مي ايد...كجا بايد بخوابم؟»
نگاهي با محبت به عمق چشمان خمارم انداخت و با لبخند گفت:
«توي اتاق من.»
چشمانم گشاد شدند:
«چي؟ توي اتاق تو؟»
در حالي كه دستم را مي كشيد و از پله هاي مارپيچي بالا مي برد گفت:
«شوخي كردم دختر...چرا يكهو رنگت پريد؟»
چشمانم را بستم تا با ديدن ان همه زرق و برق سرم گيج نرود.
«ارش اينجا براي خودش كاخي است.»
ايستاديم پشت در اتاقي كه در جوار چند اتاق ديگر در طول راهرو صف كشيده بودند. در حالي كه در را باز مي كرد گفت:
«پدربزرگم طبق عادت هميشه از صبح زود رفته كارخانه...بيا اين همه اتاق...اتاق مخصوص براي مهماني مخصوص.»
پيش از ورود نگاهش كردم و گفتم:
«من اينجا مهمانم؟»
طره اي از موهاي بلندم را روي پيشاني ام ريخت و گفت:
«تا اطلاع ثانوي بعله...»و بعد خنديد.
خودم هم مي دانستم تا رضايت پدربزرگ ارش، جناب انوشيروان، براي ازدواج ما جلب نشود من توي ان خانه مهماني بيش نبودم.
قدم به داخل اتاق گذاشتم. همه چيز از بهترين نوع ممكن. پرده هاي حرير سپيد، تخت منبت كاري شده اي كه روتختي اش را با سنگهاي ريز و براقي كه هيچ وزني نداشت،ستاره دوزي كرده بودند.
تخت بيضي شكل بود و تا روي ان نشستم يكهو از بالا پرده توري افتاد و دورتا دور تخت را پوشاند. لحظه اي دچار وحشت شدم و نگاه هراساني به سوي آرش انداختم. چهره ارش اينطوري نشان مي داد كه از فرط خنده نزديك به انفجار است. از اينكه مورد تمسخر او قرار گرفته بودم عصبي بودم. با لحن قهرالودي گفتم:
«همه چيز اين خانه عجيب و مسخره است.»
دستهايش را به سينه زد. ته مانده اي از ان خنده روي لبانش بود.«مثلا؟»
«مثلا همين تخت...اين تور كه سقوط ازاد كرد يا...يا...»
در حالي كه زنجير نازكي را مي كشيد و تور سر جاي خودش برگشت گفت:
«بهانه نگير دختر خوب... پدربزرگ اگر بفهمد تو در مورد خانه و اسباب زندگي اش اين طوري قضاوت كردي به حساب هر دوتامان مي رسد.»
«مثل اينكه از حالا بايد ياد بگيرم دو تا اقا بالا سر داشته باشم.»
و با لج روي از او برگرداندم.
امد و كنارم روي تخت نشست. دستش را روي دست من گذاشت و با ملايمت گفت:
«گلناز...هيچ وقت دوست ندارم از اين كلمه استفاده كني. من اقا بالا سر تو نيستم. دوست دارم تا اخر عمرمان مثل دوتا دوست باقي بمانيم.»
لبهايم را با حرص ورچيدم و گفتم:
«فقط دو تا دوست؟»
با خنده گفت:
«نه...دوستِ دوست.منظورم اين بود كه بعد از ازدواج هم دوست هستيم، نه زن و شوهر.»
در حالي كه روي تخت دراز مي شدم گفتم:
«من كه نمي فهمم چه مي گويي. الان خسته ام و خوابم مي ايد.»
او كمك كرد تا روتختي را كنار بزنم. پرسيد:
«لباست را عوض نمي كني؟»
«نه...حالش را ندارم.»
«ولي با اينها كه راحت نيستي...صبر كن بروم برايت لباس بياورم.»
رفت و يك تي شرت ابي رنگ گشاد و يك شلوار خودش اورد و به دستم داد. با خنده گفت:
«از لباسهاي من فقط همين به دردت مي خورد.»
نگاهي به لباس ها انداختم و هر دو زديم زير خنده.
با شنيدن صداي داد و فرياد از خواب بيدار شدم. به نظر مي رسيد دو نفر در حال بحث و مشاجره هستند. يكي از ان دو نفر ارش بود كه هر چند خشمگين و عصبي به نظر مي رسيد،ولي تلاش مي كرد حرمت شكني نكند.
«اين دختر كه شما مي گوييد پشت كوهي،ان قدر نجيب و پاك است كه حاضرم به خاطرش هر كاري بكنم.»
صداي فرياد پير و خشن و بي روحي گفت:
«هان...بله...بله...درست مثل پدر احمقت...انگار همه چيز به عقب برگشته و دوباره تنها پسر انوشيروان زنده شده و مي خواهد با يك دختر از طبقه كاستها ازدواج كند.»
«طبقه كاستها كدام است پدربزرگ؟ خواهش مي كنم به اعصابتان مسلط باشيد، براي قلبتان خوب نيست.»
«چطور به اعصابم مسلط باشم وقتي مي بينم همه چيز دوباره در حال تكرار شدن است. اگر نگران سلامتي من هستي برو و ان دختر بي كس و كار را از خانه من بنداز بيرون.»
از روي تخت بلند شدم. اهميتي به ظاهر مسخره و مضحكم ندادم و به آرامي از اتاق امدم بيرون.
«پدربزرگ ما همديگر را دوست داريم...اگر جاي ان دختر توي اين خانه نيست، من هم اينجا نمي مانم.»
ارش بغض كرده بود. پدربزرگش جري تر شده بود.
«بله...شما عاشق هم هستيد...ديوانه هم هستيد...اگر نشد چنين مي كنيد، چنان مي كنيد...حرفهايي را كه تو امروز مي زني، بيست و چهارسال پيش پدر بي عقلت به من زد...حتي حاضر شد از پدر و مادري كه او را از نفس خودشان هم بيشتر مي خواستند بگذرد...به خاطر دختري كه كس و كار نخاله اي داشت...»
«پدربزرگ شما داريد در مورد مادرم حرف مي زنيد...خواهش مي كنم...»
«من دارم در مورد عروس خودم حرف مي زنم كه وصله تن ما نبود. وقتي پدرت پس از ان همه سال تحصيل در فرنگ صاحب مقام و منصبي شد، مادر تو او را تا ته منجلاب خفت و پستي كشاند. به خاطر مادر تو پدرت كار مهمي را كه در وازتخانه داشت از دست داد...پدرت همه چيز را از دست داد تا مادرت را به دست بياورد.»
پيرمردي هشتاد ساله به نظر مي رسيد با موهاي پرپشت و يكدست سپيد و پوستي گدمگون. هر چند گذر زمان از او يك مرد پير چروكيده ساخته بود، اما بر ابهت و جذبه او تاثير چنداني نگذاشته بود. وقتي براي نخستين بار ديدمش به شخصيت بارز و برجسته و غيرقابل نفوذي كه داشت پي بردم و در دل نسبت به او نوعي احساس تكريم و احترام كردم.
ارش نگاهش به من افتاد. نمي دانم نور لوسترها توي نگاهش افتاده بود يا درخشندگي اشك بود كه چشمان زيباي او را برق انداخته بود. نگاه ارش به من اعتماد به نفس مي داد. اندك ضعف و حقارتي كه از شنيدن حرفهاي پدربزرگ به من دست داده بود از بين رفت.
با حالتي تهور آميز و جسور و پر صلابت از پله ها امدم پايين. حالا ديگر نگاه پدربزرگ هم با قدم هاي من پله پله مي شد. خوب مي توانستم حالت تمسخر را در پس نگاههاي خيره و عصبي اش ببينم و لابد از مشاهده من در آن لباس گل و گشاد مردانه تعجب كرده بود. با همه اينها نگاهش نافذ و مقهور كننده و بران بود. مي توانست در مواقع ضروري با همين طرز نگاه نفسها را در سينه حبس كند.
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
فصل سی و نهم
با وجود حرفهاي تلخي كه از او در مورد خودم شنيده بودم، اما ادب حكم مي كرد به او سلام كنم. بي انكه سرم را بيندازم پايين، همان طور كه نگاهم را صاف توي نگاهش انداخته بودم سلام كردم.نگاه از من برنگرفت و ترجيح داد با همان نگاه نافذ و خيره سر تا پاي مرا برانداز كند. اهميتي به نگاههاي او ندادم. رفتم و پشت سر ارش ايستادم.
به نظر مي رسيد سكوت و خاموشي بيش از حد جو را گرفتار كرده. آرش برگشت و نگاه مهربان و نوازنده اي به ديده ام پاشيد. پدربزرگ دسته عصاي ابنوسش را در مشت فشرد. رفت و روي يكي از مبلهاي كريستال نشست. ارش دست مرا گرفت و به طرف پدربزرگش برد كه داشت توتون توي پيپش مي ريخت. پدربزرگ نگاهمان نمي كرد.
ارش گفت:
«پدربزرگ...گلناز...به خاطر من از خانواده اش گذشت...اين يعني اينكه حاضر است به خاطر من هر كاري بكند، چون عاشق من است و دوستم دارد.»
هنوزاز حرفهايي كه آرش در مورد علاقه و عشق من زده بود صورتم سرخ نشده بود كه پدربزرگ با همان نخوت و سردي نگاهش كرد و با لحن گزنده اي گفت:
«اين يعني حماقت را به سر حد كمال رساندن...كسي كه بتواند از پدر و مادر خودش، از گوشت و پوست خودش راحت بگذرد، از تو هم مي گذرد كه غريبه اي بيش نيستي و ريشه هاتان در خاك جداگانه اي فرو رفته است.»
احساس كردم سرتاسر بدنم با نيشهاي زهرالود حشره اي موذي سوراخ شد. ارش حال مرا درك كرد. ديد كه از فرط خشم و ناراحتي گلگون شده ام و تنها به خاطر اوست كه چيزي نمي گويم.از اين رو با لحن پر تحكم، اما امرانه اي گفت:
«پدربزرگ، خواهش مي كنم در مورد گلناز اين طور فكر نكنيد...گلناز در هيچ كدام از دسته بنديهاي شما قرار نمي گيرد...نه در دسته دختران سبكسر ودمدمي مزاج، نه در دسته دختران هوسباز و بي رگ و ريشه و نه در دسته دختراني كه عاشق مال ومكنت كسي مي شوند.هيچ كدام...او فقط عاشق من است، همان طور كه من عاشق او هستم. براي اين مدعا را براي شما به اثبات برسانم،حاضرم دست او را بگيرم و از اين خانه ببرم و دور از تجملات اينجا زير سقف يك خانه محقر و كوچك زندگي كنيم.»
پدربزرگ پوزخند تلخي روي لب نشاند و نگاه گذرايي به من انداخت. همان طور كه دود سپيد پيپش را حلقه حلقه مي فرستاد هوا با لحن پر تحسر و پر سوز و گدازي گفت:
«يك بار پدرت من و تمام ارزوهاي مرا كنار گذاشت، حالا تو به خاطر اين دختر پا روي آرزوهاي خانوادگي مان مي گذاري. از همه مهم تر پدربزرگ پيرت را زير پاهاي احساسات لجام گسيخته اي كه من اسمش را هوس مي گذارم و ادم هاي ناپخته و پرمدعايي چون شما ان را عشق تصور مي كنند له مي كني. مهم نيست پسر جان، هيچ مهم نيست. اگر فكر مي كني اين دختر انقدرها مي ارزد كه تو به خاطرش...»
صبر نكردم حرفهاي گزنده و تلخش را به پايان برساند. ديگر نتوانستم لب روي لب بگذارم و سخنان ان مرد پير متكبر و از خود راضي را به گوش جان بشنوم. با برافروختگي علني و خشمي كه در اهنگ صدايم موج مي انداخت حرفش را بريدم و گفتم:
«ببخشيد اقاي محترم... اگر به شما اجازه داده ام كه هر چه دلتان خواست شخصيت و احساسات و عواطف مرا لگد مال كنيد و اين طور تصور كنيد كه من به قدر دود پيپتان هم ارزش ندارم و شما مختاريد و اجازه داريد هر طور دلتان خواست من و پيشينه خانوادگي ام را مورد تمسخر قرار دهيد، فقط به خاطر ارش نيست...بلكه بيشتر به خاطر احتراميست كه به موي سپيد شما مي گذارم. اگر ارش مرا ميخواهد بايد همان طور كه من از خانواده ام گذشتم ، راحت و بي دغدغه بتواند از شما و اين خانه بگذرد... البته اگر شما او را در دوراهي انتخاب بگذاريد.»
و به دنبال يك نگاه كوتاه و قاطع و صريح كه اعلام كنم با هردوتاشان اتمام حجت كرده ام به حالت دو از پله ها بالا رفتم تا گريه ام در خفا فواره شود و ان مرد پير مغرور و از خود متشكر با ديدن اشكهايي كه از سر بيچارگي مي باريد، جسورتر و بي پرواتر نشود و بيش از اين روح سرگردان و اواره مرا اسير كابوس شكست و شبح ترديد و پشيماني ويرانه هاي اميدم نسازد.
برخورد صريح و پر تحكم من و پدربزرگ در همان ديدار اول كار خودش را كرد. وقتي آرش به من خبر داد با ازدواجمان موافقت كرده كم و بيش ته دلم احساس قدرت و جاذبه كردم. مي دانستم اگر ان برخورد تند و قاطعانه پيش نمي امد و من و پدربزرگ شمشيرها را از رو نكشيده بوديم محال بود به اين زودي از تصميم خودش برگردد و اين جنگ و كشمكش هم چنان ادامه پيدا مي كرد.
پدربزرگ شرط ازدواج ما را ادامه تحصيل ارش در يكي از دانشگاههاي درجه يك اروپا اعلان كرد. آنقدر ها كه اين شرط براي من شيرين و هيجان اور بود، براي ارش لطف چنداني نداشت و به قول خودش به خاطر ازدواجمان بود كه پذيرفت.
ان روزها من در فراموشي مطلق به سر مي بردم.گويي حافظه ام را دور انداخته بودم و قسمت تازه و جديدي را در مغزم كار گذاشته بودم.هيچ به خانواده ام فكر نمي كردم، گويي براي من اهميتي نداشت كه پس از فرار من چه سيل ابروبري به سويشان گسيل شد و انان را در كدام دره پست و متروكي زير اوار خود دفن كرد.
من به هيچ كس و به هيچ چيز فكر نمي كردم. همين كه در كنار آرش بودم، انگار خوشبخت ترين دختر روي زمين هستم. دنيا را توي نگاه او مي ديدم و روز به روز فراموش كارتر مي شدم. گاهي حتي يادم مي رفت روزي خانواده اي هم داشتم.
پدربزرگ طي جشن باشكوهي كه تعداد مدعوينش بسيار چشمگير و قابل ملاحظه بود، دست من و آرش را در دست هم گذاشت...در خواب هم نمي ديدم چنين عروسي مفصل و باشكوهي هم براي من تدارك ببينند. هر چند با به صدا درآمدن اژير خطر اندكي اوضاع به هم ريخت و مهمانان هراسان و دستپاچه به اين سو و ان سو مي دويدند ، ام بعد از قطع اژير يكي از شيرين ترين و زيباترين جشن عروسيهاي عمرشان را تجربه كردند.
خودم از ديدن ان همه تشريفات به وجد امده بودم و مدام از پدربرگ تشكر مي كردم،گاهي حتي صورتش را مي بوسيدم و به او گوشزد مي كردم احتياج به آن همه بريز و بپاش نيست. هر چه زمان مي گذاشت انگار مهرم توي قلبش بيشتر مي نشست. با محبت نگاهم كرد و گفت:
«براي چنين عروس زيبايي بايد چنين تشريفاتي فراهم كرد.»
من از شوق لبريز مي شدم و مثل غنچه در بهار مي شكفتم و احساس طراوت و سرزندگي مي كردم. فكر مي كردم هيچ كس ديگري وجود ندارد تا اين حد احساس زضايت و خوشبختي كند. از نوك پا تا فرق سرم موج شادي برمي خاست. انگار چراغهاي پايه بلندي كه جابه جا در ان كاخ بي در و پيكر روشن بودند و لوسترهاي با عظمت نورشان را از پرتو روشني وجود من مي گرفتند...از خورشيد داغ و سوزان عشقي كه با جان من اميخته بود و چون خون در همه رگهاي تنم مي دويد و با عطر نفسهايم پراكنده مي شد.
پس از به پايان رسيدن مراسم عروسي و خداحافظي مهمانان با اخذ اجازه از پدربزرگ به يكي از اتاقهاي طبقه بالا رفتيم كه براي من و آرش اماده كرده بودند. هزار هزار گلبرگ قرمز روي تخت نقره كوب اتاق خوابمان را مثل يك رويه اي نفيس پوشانده بود. در و ديوار اتاق زير پوشش اكليل سوسو مي زد و بادكنكهاي قرمز و سبز و زرد و ابي و سفيد فرش اتاق شده بودند.
نگاهي شوق اميز به آرش انداختم و در حالي كه قادر به مهار احساسات و هيجانات خويش نبودم گفتم:
«حالا كجا بايد بخوابيم؟»
دستم را گرفت و با خود روي تخت نشاند. مثل كودكي كه از پشت ويترين مغازه اي با تحسر به اسباب بازي مورد علاقه اش نگاه مي كند زل زده بود به من. خنده كنان گفتم:
«حيف اين همه گل پرپر شده، له شان مي كنيم...بهتر نيست رويه تخت را...»
انگشت سبابه اش را روي لبم گذاشت. نگاهش كه به چشمانم افتاد، با لحن ارام و دلنوازي گفت:
«هيس...اگر به من اجازه بدهي مي خواهم تا صبح بنشينم و تماشايت كنم.»
خنده ام گرفته بود. چشم در چشمش دوختم و گفتم:
«اگر بهت اجازه ندهم؟»
«باز هم تا صبح مي نشينم و تماشايت مي كنم. مي خواهم تصوير تو تا ابد در قاب دل من بدرخشد.»
حرفهايش را شوخي انگاشتم. خواستم از جا برخيزم تا خودم را از شر آن لباس سپيد و دست و پاگير خلاص كنم كه او مانع شد و با همان لحن عاشقانه و نرم و لطيف گفت:
«نشنيدي چه گفتم، مي خواهم سير نگاهت كنم گلناز.»
من از سر شوق مستانه خنديدم.
«ديوانه...يكهو ديدي دلت را زدم.»
هيچ نگفت و فقط نگاهم كرد، حتي وقتي از زور خستگي تاب نياوردم و روي زانوان او خوابم برد، دست از نگاه كردن نكشيد.
چشمانم را كه از هم گشودم، خورشيد نگاه او را پيش رويم ديدم كه انگار تمام شب را بالاي سرم تابيده بود، شايد نخستين خورشيدي بود كه يك شب بي افول را تجربه كرده بود.
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
سه ماه پس از ازدواج، طبق قولي كه آرش به پدربزرگش داده بود مي بايست براي ادامه تحصيل به دانشگاه كويين مري انگلستان مي رفت. توسط يكي از وكلاي آقاي شاهپوريان بزرگ مقدمات كار فراهم شده بود. او مي رفت و طبيعي بود كه مرا هم با خودش مي برد. چرا كه نه من طاقت و تاب دوري اش را داشتم و نه او مي توانست لحظه اي مرا نبيند. به قول پدربزرگ ما غذاي روح همديگر بوديم.
براي دختري مثل من كه سالهاي عمرش را در كوهستاني پرت پشت سر گذاشته بود و تا به ياد داشت چيزي جز كوه و دره و دشت و برف و شرايط دشوار و سختي زندگي نديده بود، اينكه يكباره خودش را براي سفر چند ساله به خارج از كشور اماده كند، مي توانست بسيار مهيج و شادي اور باشد. با چه شور و شوقي چمدانهايم را بستم و با چه اميد و آرزويي دوشادوش او كه حتي نيمي از اشتياق و هيجان مرا نداشت از پله هاي هواپيما بالا رفتيم.
پدربزرگ در فرودگاه تنگ مرا در اغوش كشيد. اشك هاي داغ و بيقرارش روي شانه هاي من چكيد. آرش گفته بود پدربزرگش خيلي كم پيش مي ايد كه چشمانش خيس شوند و اين گريه ها هم بيشتر به خاطر توست.
خودم هم مي دانستم با رفتارهاي محبت آميز و محترمانه ام تا چه حد در قلب سخت، اما رئوف پدربزرگ جا باز كرده ام و او تا چه حد مرا دوست دارد. مي دانستم مرا عروس لايق و شايسته اي براي خانواده شاهپوريان به حساب مي آورد.
انگلستان با جذبه هاي ظاهري و زرق و برق خيره كننده اش خيلي زود مرا شيفته خود ساخت. هر روز در كنار آرش ساعتها خيابان هاي لندن را زير پا مي گذاشتيم. وقتي به اپارتمان بر مي گشتيم دوباره انچه را به چشم خويش ديده بودم و انگار او نديده بود، با هيجان و اب و تاب دوباره تعريف مي كردم. او همه را با جان و دل گوش مي داد و هرگز به روي من نمي اورد كه خودش همه اينها را ديده.
روزها كه به دانشگاه مي رفت خودم را به ديدن برنامه ها تلويزيون مشغول نگه مي داشتم. سعي مي كردم سرم را هر ور هست گرم نگه دارم تا او به خانه برگرددو دوباره فضاي تنگ ان اپارتمان خفقان اور پر از موج نور و شادي و خنده شود و صداي قهقهه مان از ديوارهاي سنگي ان بگذرد و به گوش همسايه هاي منزوي و خاموش برسد تا بلكه انان را به شوق بياوريم.
آرش كه برمي گشت، انگار همه دنيا را با خودش به خانه مي اورد. خودش بيشتر از من براي رسيدن به خانه بيقراري مي كرد. من با علاقه و از جان و دل مي نشستم پاي صحبت هايش و با عشقي بي دريغ نگاهش مي كردم تا از دلتنگيهاي چند ساعته اش بگويد و از آدمهاي سنگي و يخي دور و برش و اينكه اي كاش مجبور نبود به قولش عمل كند و به دانشگاه برود و كاش مي توانست تمام روز را كنار من بگذراند و از لطف نگاه من بهره مند شود.
گاهي حتي پيش مي امد وسط روز از دانشگاه به خانه مي امد و حسابي غافلگيرم مي كرد. اوايل فكر مي كردم نسبت به تنها ماندن من در خانه حساس است و ممكن است پيش خودش خيالاتي بكند كه يكهو سروكله اش پيدا مي شود، اما بعدها فهميدم چه فكر احمقانه اي در مورد او مي كردم. او فقط به من وابسته و علاقه مند بود. هيچ محدوديتي براي من در نظر نمي گرفت، حتي اسم مرا در يكي از موسسه هاي فراگيري زبان نوشت و به زور وادارم كرد به اموزشگاه بروم و زبان بياموزم تا در برقراري رابطه با محيط اطراف مشكلي نداشته باشم و با اعتماد به نفس بتوانم به تنهايي در ان شهر بي در و پيكر امد و شد داشته باشم.
دلش مي خواست ساعتهايي كه در خانه تنها هستم به مراكز خريد بروم و با تماشاي خيابانها و مغازه ها و ادمها وقت كشي كنم تا كمتر از گذر زمان و تنهايي زجر ببرم و دچار افسردگي شوم. هيچ حساسيتي نداشت، نه به طرز لباس پوشيدنم كه خيلي زود تحت تاثير لندنيها لباس هاي تنگ و كوتاه مي پوشيدم و نه به سستي و تنبلي من براي انجام كارهاي خانه.
گاهي فكر مي كردم اهميتي براي او از دست داده ام. شنيده بودم عاشقها حسودند،ولي او حسود نبود. شنيده بودم عاشقها گاهي به معشوقشان سوء ظن پيدا مي كنند، ولي او هرگز مظنون نشده بود. شنيده بودم عاشقها فقط معشوقشان را مال خود مي دانند و تاب ديدن نگاههاي خيره و علاقه مند كسي را به معشوقشان ندارند، ولي او اينطور نبود.
يكي از روزها مي خواست مرا با خودش به دانشگاه ببرد. من كت قرمز رنگي را كه استينهاي چسبان و كوتاهي داشت روي يك تاپ مشكي پوشيده بودم و دامن چاك دار مشكي رنگي به تن كردم. وقتي مرا در ان شكل اراسته و دلربا ديد گفت:
«خيلي ناز شدي گلِ نازِ من!»
دوستان ارش همگي همسن و سال خودش بودند. طوري نگاهم مي كردند، انگار توي ان شهر زني مثل من زيبا و خوش پوش وجود نداشت؛ حتي يكي از دوستانش با كمال وقاحت گفت:
«خوش به حال ارش كه همسر زيبا و دوست دشتني اي چون شما دارد.»
ارش به سرفه افتاد، ولي هيچ واكنش ديگري از خودش بروز نداد... بسيار شگفت اور و حيرت انگيز بود كه او را نسبت به رفتار ناپسندانه دوستش بي تفاوت و بي اعتنا ببينم. پيش خودم فكر كردم پس ان همه عشق و علاقه اي كه او از ان دم مي زد كجا رفته؟ چرا غيرتي نمي شود و حساب اين جوانك گستاخ و وقيح را كف دستش نمي گذارد و به او نمي فهماند حق ندارد با او اينگونه حرف بزند.
وقتي به خانه برگشتيم به او گلايه كردم كه ديگر دوستم نداري و عاشقم نيستي. وقتي فهميد چرا اين حرف را مي زنم خنديد و گفت:
«عزيز من، اين اسمش بي علاقگي نيست. چه اهميتي دارد جوان بي شعوري ان طور با تحسر و دريغ نگاهت كند، وقتي تو از ان من هستي و مي دانم كه فقط من توي قلبت هستم. گاهي وقتها وقتي نگاه پرحسرت مردهاي ديگر را مي بينم بيشتر احساس خوشبختي مي كنم، چون فقط بايد حسرت داشتن تو را بخورند، من هيچ دلم نمي خواهد به تو بگويم چطور لباس بپوش و رفتار كن. تو حق داري هرطور دوست داري رفتار كني. اين علاقه شديد من به تو را مي رساند گل ناز من، نه بي علاقگي.»
ان روز فقط با گيجي و سردرگمي نگاهش كردم و هيچ اظهار نظري نتوانستم بكنم. چون تعريف من از عشق با تعبيري كه او به كار برده بود جور درنمي آمد .
گاهي كه پرده هاي كاذب فراموشي از صحن چشمانم كنار مي رفت، ذهن خواب زده ام با تلاشي بي وقفه خودش را دوباره به خواب مي زد. زماني كه دلم براي چيزهايي كه از دست داده بودمشان خيلي تنگ مي شد، مي فهميدم چه درد كهنه و مزمني را با خودم به غربت اورده ام و صدايم در نمي ايد.
دلم مي خواست بار ديگر به كوهستان بروم، به آن بلندي پرت و نامحدود... در ان گستره زيبا و سبز و دور از دسترس ميان خانواده گرم و صميمي ام. دلم مي خواست با خرگوش ها مي دويدم و با بره ها در دشت مي خراميدم و زندگي پاك و بي الايشم را ادامه مي دادم. غربت جايي براي سر باز كردن دلتنگي هاي كهنه نبود چرا كه به قدر كافي براي خودش دردسر و دغدغه داشت و جايي براي غمها و غصه هاي فراموش شده نداشت.
هر دو ماه پدربزرگ به ديدارمان مي آمد. وقتهايي كه او به ديدن ما مي آمد زيباترين روزهاي غربت نشيني ما بود. با هم به جاهاي ديدني لندن و شهرهاي اطراف ان مي رفتيم و ساعتهاي زيادي را در پارك سبز و هايد پارك به خوشي مي گذرانديم. از باغ هاي كنزينگتون و پارك رجنت، باغ وحش رجنت كانال و فضاهاي سبز ديگري نظير چلسي فيزيك_باغ ديدن كرديم.
هر شب براي ديدن تئاتر و نمايشنامه هاي شكسپير به رويال نشنال تئاتر مي رفتيم و از تماشاي آنها لذت مي برديم. در ميدان هاي معروف گراس و نروس ترافالگار عكسهاي يادگاري زيادي انداختيم. وقتي از كاخ بلور لندن ديدن كرديم به آرش گفتم دوست دارم نظير اين كاخ را براي من بسازي. او بلند خنديد. پدربزرگ لبخند زد و گفت:
«تو صاحب قلب بلوري ارش هستي و ديگر بهتر از اين چه مي خواهي.»
راستي كه هيچ نمي خواستم. پدربزرگ از طرز لباس پوشيدن و فرنگي شدن من دچار شگفتي شد، ولي ترجيح داد به روي خودش نياورد و مثل نوه اش آرش بي تفاوت نشان بدهد. پدربزرگ كه مي رفت تا چند روز كسل و افسرده و غمگين بوديم. او بود كه پيش از من از اين حالت افسردگي بيرون مي آمد و به زور مرا با خنده و شوخي اشتي مي داد و پيشنهاد مي كرد براي تفريح بيرون برويم و كمتر خودمان را اسير چهار ديواري اپارتمانمان كنيم.
من رفتن به كاباره و شركت در كنسرتهاي خواننده گان انگليسي را به هر كار ديگري ترجيح مي دادم. تازگي به رقص هاي كاباره اي علاقه پيدا كرده بودم و از ديدن آن رقصها به وجد مي امدم. در كنسرتها بي انكه معطل شوم سعي مي كردم چون ديگر شركت كنندگان از خودم هيجان و شور و شعف نشان دهم و با انگليسي دست و پا شكسته اي كه ياد گرفته بودم با صداي بلند ترانه را با خواننده هم خواني مي كردم. مثل انها مي رقصيدم و سعي مي كردم يكي از لباسهاي اجق وجق مشابه ساير شركت كنندگان را در ان كنسرت هاي كذايي بپوشم تا تافته اي جدابافته نباشم.
آرش به هيچ كدام از اين كارهاي من اعتراض نمي كرد. پا به پاي من در كنسرتها مي رقصيد و گاهي هم مواظب بود زير دست و پاي آن همه شركت كننده مست و از خود بي خود له نشوم.
در يكي از همان كنسرت ها بود كه من لباس نامناسبي پوشيدم و در نوشيدن هم زياده روي كردم... آرش مدام تذكر مي داد اگر حالم خوب نيست بهتر است انجا را ترك كنيم، اما من سرشار از انرژي و شوق و هيجان بودم و بايد خودم را تخليه مي كردم. به قدري حالم بد بود كه به اشتباه مرد ديگري را به جاي آرش گرفتم. يادم نمي آيد چطور با سيلي داغ و ابدار ان مرد را وسط جمعيت نقش بر زمين كرد. بعد ها خودش تعريف كرد چطور براي اينكه به عنوان برهم زدن نظم عمومي گير پليس نيفتيم مرا روي دستهايش گرفته و پا به فرار گذاشته بوديم.
تا مدتها از ياداوري ان خاطره تلخ دچار شرم و خجالت مي شدم و در شگفت بودم چطور ارش هيچ وقت مرا به خاطر ان عمل ناشايست و دور از ذهن بازخواست نكرد. با اين همه از تصور اينكه گاهي رگ هاي غيرتش متورم مي شود و او نمي تواند دست درازي مردك لندهوري را به گل نازِ خودش ناديده بگيرد احساس شيرين و شعفناكي ته دلم را مي گرفت. احساس مطبوعي كه به طرز عجيبي حس خودخواهي و تكبرم را ارضا مي كرد.
يا هفته پس از اين جريان خودش به من پيشنهاد داد در يكي از كنسرتهايي كه در تالار بزرگ شهر برگزار مي شد شركت كنيم. وقتي شرم و ناراحتي مرا ديد با مهرباني گفت:
«عزيزم آن جريان را براي هميشه فراموش كن، چون تو مقصر نبودي، فقط زياده از حد نوشيدي كه اگر مراعات كني ان اتفاق ديگر تكرار نخواهد شد.»
سكوت كردم. در برابر عظمت و بزرگي روح او چه كار مي توانستم بكنم؟ از اينكه تا اين حد بخشنده و رئوف بود گاهي حرصم مي گرفت و گاهي به فكر فرو مي رفتم. دلم مي خواست بيشتر از اينكه هميشه موافق كارهاي من باشد كمي از خودش مقاومت و سرسختي بروز دهد و به من حكم كند، دستور بدهد و يا خط مشي تعيين كند... كه نكرد. او بيش از حد مرا ازاد گذاشته بود. من براي فراموش كردن حقيقت گذشته راهي به جز توسل به سراب نداشتم. و من گذشته را پشت مه غليظ خوشگذراني هاي كاذب ان كشور غريب گم و گور مي كردم.


«گلناز، فكر نمي كني اين پوشش كم براي اين هوا مناسب نباشد؟»
«نه... چون قرار نيست در هواي آزاد باشيم. خودت گفتي جشن تولد است. جشن تولد هم يا توي خانه برگزار مي شود يا...»
«ولي منظورم اين نيست...ديشب بدجوري سرفه مي كردي، مي ترسم سرما بخوري.»
«مي ترسي سرما بخورم يا كسي قورتم بدهد؟»
«نه...نه...هيچ كس نمي تواند تو را قورت بدهد. فقط نگران سلامتي خودت هستم...»
وقتي نگاههاي خيره و حقارت اميز مرا ديد چنگي بر موهايش انداخت و گفت:
«پس پالتويت را بپوش. خواهش مي كنم.»
به خواست او پالتوي پوستم را روي نيم تنه سپيد و چسبانم انداختم و با نگاهي دلخور از كنارش گذشتم. دست زير بازويم برد و ارام زير گوشم گفت:
«فقط به خاطر خودت گفتم پالتو بپوش.»
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
فصل چهلم
نگاهش نكردم.ان شب جشن تولد يكي از دوستان ارش به نام جك گيگز بود كه به خاطر تشابه اسمي با يكي از دوستانشان همه گيگي صدايش مي كردند. من بسيار خوش درخشيدم. با وجودي كه ارش لحظه اي از كنارم دور نشده بود، اما چندين جفت مشتاق و شيفته را از اين سو و ان سو مراقب خود مي ديدم. گاهي كه نگاهم به يكي از ان نگاههاي مشتاق و پرتمنا مي افتاد با نگاه مفتون خود به روي من مي خنديدند و از ته دلشان مرا به سوي خودشان فرا مي خواندند. من هم بدم نمي امد كمي با انها تفريح كنم و فرصتي دست مي داد تا با هم حرف بزنيم.
مثل هميشه دلم مي خواست سرم را گرم كنم تا اتفاقات تلخ و پيچيده گذشته مثل اينه جلوي چشمانم برق نيندازد و مرا اسير توهمات ازار دهنده نسازد. مي خواستم در همان حال و هواي فراموشي باقي بمانم و كمتر به افكار مزاحم و هرز اجازه عرض اندام بدهم.
ارش سرگرم گفتگو با يكي از دوستانش بود.من هم يواش يواش از نشستن و نگاه كردند خسته شده بودم كه جك.اچ.بول يكي از همكلاسيهاي ارش خودش را به من رساند. از من خواست با هم برقصيم. پيشنهاد جالبي بود. هم جهت سرگرم شدن و هم براي متورم كردن رگ هاي غيرت و تعصب ارش كه ان روزها يكي از تفريحات من به حساب مي امد.
آرش مردد و با ترديد نگاه به دهان من دوخت تا شايد جواب ردي از من بشنود و من او را براي شنيدن جواب رد ناكام گذاشتم. همراه با لبخند دلبرانه اي رو به آرش كه بر جا خشكش زده بود ارام گفتم:
«زياد تنهايت نمي گذارم.»
بازو به بازوي جك به طرف جايگاه رقص رفتم و سعي كردم با حركات ناشيانه اي كه از رقص والس بلد بودم ان جوان بي تاب و مشتاق را كه لحظه اي نگاه شيفته اش را از من برنمي گرفت همراهي كنم. جوان موبور و چشم ابي مرتب لطيفه هاي بامزه اي تعريف مي كرد كه باعث مي شد من با صداي بلند بخندم.
گاهي نگاهم به ارش مي افتاد. مي ديدم نگاه خيره و مواظبش را از من مي دزد و سعي مي كند توجه خودش را به چيزهاي ديگر جلب كند. مثلا به كيك سه طبقه روي ميز يا به جك گيگز كه با دوست خود حرف مي زد.
از رقصيدن با او خسته شدم. هنوز به پيشنهاد رقص ويليام جواب نداده بودم كه چشمم افتاد به جاي خالي ارش. اول فكر كردم شايد به دستشويي رفته باشد. بعد كه غيبتش به درازا كشيد سراغش را از گيگي گرفتم. گفت براي هواخوري رفته بيرون. او را توي حياط روي تنها نيمكت چوبي زير درخت كاج ديدم كه نشسته بود و سخت در خودش فرو رفته بود.نگاهش به نقطه اي نامعلوم خيره بود. مقابلش ايستادم، ولي انگار مرا نمي ديد. ارام صدايش زدم. گويي از خواب عميقي پراندمش. هراس زده نگاهم كرد.
«چرا آمدي بيرون؟» وكنارش نشستم.
با لحن غمزده اي گفت:
«تمام شد؟»
احساس كردم دلخور است و با طرح اين پرسش قصد دارد از من بازخواست كند. نگاهش به رو به رو بود و حرف ديگري نزد. دوباره صدايش زدم. به من نگاه كرد. گفتم:
«انگار حالت خوب نيست؟»
در ژرفاي نگاه شفافش قطرات اشك اندوه و حسرت مي تراويد. دستم را روي دستش گذاشتم. انگار تكه اي يخ را توي دستم مي فشردم. لب باز كردم چيزي بگويم كه او مرا به طرف خودش كشيد و محكم بر سينه اش فشرد و گريست.

عاقبت سراب غربت به انتها رسيد. با فارغ التحصيل شدن آرش در رشته مهندسي صنايع غذايي ما بايد چمدانهايمان را مي بستيم و به ايران عزيمت مي كرديم. چهار سال زندگي در يكي از شهرهاي بزرگ اروپا به قدري براي من خاطره انگيز بود كه هيچ دلم نمي خواست گاه غمگين رفتن فرا مي رسيد. اين چهار سال با خاطرات كم و بيش مشابهي به پايان رسيده بود و من با كوله باري سرشار از تجربيات تازه و جالب و قلبي مالامال از درد و ناراحتي به ايران باز مي گشتم.
غربت حافظه مرا شستشو داده بود و به من درسهاي فراموشي ديكته كرده بود. به من آموخته بود بيشتر از ياد ببرم تا اينكه به ياد بياورم. من انجا همچون هزاران هزار مهاجر ديگر غريب و بي كس بودم. اين درد عمومي بود و راحت مي توانستم تحملش كنم. فكر مي كردم اين فقط من نيستم كه خانواده اي دور و برم نيست. خيليها بودند كه خانواده هاشان را به امان خدا ول كرده و براي كار يا ادامه تحصيل و يا براي زندگي دل به غربت داده بودند.
من هم مثل يكي از انها بودم. اين طرز فكر شرايط مرا براي فراموشي و التيام زخمهاي حاصله از جدايي و فرار از خانواده بيشتر فراهم كرده بود؛ اما حالا كه به ايران بازمي گشتم مي دانستم اين طرز فكر راهي جز براي فريب خويش نيست. در خاك سرزمين خودم بودم. انجا ديگر خبر از درسهاي غربت نبود. من محكوم به ياداوري گذشته خويش بودم. خانواده ام در چند صد كيلومتري من بودند و شكاف عريض و پرعمقي ميانمان بود. چطور مي توانستم راحت و بي خيال و بي دغدغه، انطور كه چهار سال تمام در غربت گذرانده بودم در سرزمين خود بگذرانم؟ مي دانستم كه نمي توانم، اين سراب در نهايت به انتها رسيده بود و من دوباره به حقيقت تلخ و ظاهر فراموش شده خويش بازمي گشتم .
ارش درست برعكس من خوشحال بود و سر از پا نمي شناخت. مي گفت هيچ جا ايران خودمان نمي شود. نگفت اين چند سال به او سخت گذشته. خودم مي دانستم با بعضي كارهايم گاهي او را تا مرز جنون كشانده ام و مي دانستم از استفاده هاي سويي كه من از ازادي ام مي بردم تا چه حد نگران و پريشان احوال بود و به روي خودش نمي اورد.
حالا، پس از ان همه تحمل و دم نزدن دوباره به ايران باز مي گشت. به سرزميني با محدوديت هاي تعريف شده. جايي كه خبر از بي بند و باري هاي لندن نبود. انجا ديگر بنا به ضوابط حاكم مجبور بودم ازادي و اختيار عملم را در چهارچوب تعيين شده اي محدود كنم و ان شيوه فراموشي كذايي را كه به اساس و ريشه شخصيتي من اسيب جدي وارد مي كرد دور بريزم. خوشحال بود از اينكه مجبور نيست چشم به روي بعضي اعمال ناشايست و كلافه كننده من ببندد و خودخوري پيشه كند و بردبار باشد. همه چيز به پايان رسيده بود. كابوس تلخ او و سراب پوشالي من.
پدربزرگ جشن باشكوه و مفصلي به افتخار ورود ما ترتيب داده بود. اقوام و اشنايان دور و نزديك خانواده شاهپوريان در اين جشن شركت كرده بودند و به ما خوشامد مي گفتند.
جنگ به پايان رسيده بود و همه جا ارامش و صلح برقرار بود. پدربزرگ قول داده بود مدرك مهندسي نوه اش را از دانشگاه معتبري چون كويين مري قاب طلا بگيرد و به دفتر كارخانه اش بياويزد.
ارش در پوست خود نمي گنجيد و من غمگين و افسرده بودم.
«خوشحالي ارش،نه؟»
«اره...مگر تو نيستي؟»
«من!نه... احساس دلمردگي و پوچي مي كنم. كاش از لندن برنمي گشتيم.»
«الان خسته اي عزيزم...يك هفته كه بگذرد و خوب گرد و غبار غربت را از تن و بدنت بتكاني از اين حالت دلمردگي درمي ايي.»
«نه...برعكس فكر مي كنم تا يك هفته ديگر از تو بخواهم براي هميشه به لندن برويم.»
«گلناز!»
نگاهش كردم و دستم را جلوي دهانم گرفتم و هق هقم را ميان انگشتان مرتعشم خفه كردم. خواست در اغوشم بكشد. مانع شدم و ميان گريه هايم داد زدم:
«چرا برگشتيم؟»
با حالتي متعجب و خيره نگاهم كرد. كم و بيش به اين حالت هاي عصبي و پرخاشگرانه من عادت كرده بود. با لحن ملاطفت اميزي گفت:
«خوب براي اينكه اينجا وطن ماست.»
«وطن ماست!؟ ها...ها...خنده دار است...اينجا وطن توست، چون دوست و اشنا و فاميل تو اينجا هستند و دور و بر تو را گرفته اند...من چي؟»
«گلناز، خواهش مي كنم ارام بگير و عربده نكش...پدربزرگ...»
«به من چه كه پدربزرگ خواب است...دارم خفه مي شوم، مي فهمي؟»
«اره مي فهمم عزيزم...مي فهمم.»
و به زور دستهايم را در دست گرفت. من وحشيانه بر سينه اش مي كوبيدم و تكرار مي كردم:
«تو نمي فهمي...تو هيچي نمي داني...نمي فهمي.»
او توانست بر خوي وحشي من غلبه كند و سرم را محكم روي سينه اش بچسباند.
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
آرش عنوان مدير عاملي را در كارخانه پدربزرگش به خود اختصاص داد. پدربزرگ از داشتن نوه تحصيل كرده و كارامد خويش سخت احساس رضايت و خوشبختي مي كرد. به هر كس مي رسيد بادي به غبغب مي انداخت و با لحن تفرعن اميزي از نوه اش داد سخن مي داد و به همه فخر مي فروخت.
پس از بازگشت به ايران موجودي عصبي و بداخلاق و پرخاشگر شده بودم كه با كوچكترين بهانه اي از كوره در مي رفتم و به گريه مي افتادم و حرفهاي نامربوط مي زدم.
«گلِ نازِ من...چت شده...مگر من چي گفتم كه عصباني شدي؟ خوب اگر دوست نداري نمي رويم جشن عروسي شاهين.»
«نه نه...راه كوهستان خيلي دور است...ماشين رو نيست.»
«كوهستان!؟ ببينم نكند هواي كوهستان به سرت زده...هان؟ خوب اين را از اول بگو. هر وقت خواستي خودم مي برمت...مي برمت تا پاي برهنه توي دشت بدوي دنبال خرگوشها...»
«بابا رشيد گله را نبرده چرا...چرا مامان گلي نان نمي پزد؟ چرا...»
كم كم پدربزرگ هم نگران حال من شده بود. مرا نزد پزشك حاذق روانشناسي بردند. بعد از بررسيهاي زياد پزشك تشخيص داد كه به افسردگي دچار شده ام.
ان روزها ارش لحظه اي تنهايم نمي گذاشت،حتي كارخانه را رها كرد تا كنارم باشد. خوب مي دانست به يكباره قطع شدن تفريحات و خوش گذراني هاي غربت چنين ضربه شديد و مهلكي را بر روح و روان من وارد ساخته.روي همين اصل دوستان قديمي اش را پيدا كرد و يك شب همه را به منزلمان دعوت كرد. از همه قول گرفت كه به اين دوستي و امد و شد به طور جدي ادامه بدهند.
روزهاي جمعه به اتفاق به كوهنوردي مي رفتيم. اكثر شب ها يا مهمان بوديم و يا ميزبان. پدربزرگ به هيچ يك از كارهاي ما ايراد نمي گرفت، حتي تشويقمان هم مي كرد. گاهي به اتفاق دوستان، دسته جمعي به شمال مي رفتيم. من آهسته اهسته از لاك زني و عصبي و تندخو بيرون امدم، اما هنوزتا سرزندگي و بشاشي فاصله زيادي بود.
يكي از عادتهاي بدي كه دچارش شده بودم ازار رساندن به آرش بود.با هر روشي سعي مي كردم به نوعي به روح و روانش اسيب برسانم. فكر مي كردم او مسبب تمام بدبختي هاي من است. فكر مي كردم او بود كه باعث شد من از همه چيز دست بكشم. خانواده ام را كنار بگذارم و طوري همه چيز رقم بخورد كه قط او برايمن باقي بماند و تنها دلخوشي ام باشد و اين براي من خوشايند نبود. من براي رسيدن به او با ابرو و حيثيت خانواده ام بازي كرده بودم، قلب عاشق جواني چون يوسف را شكسته بودم، از همه بدتر به خاطر زخم عشق او بود كه در لحظه اي جنون اميز دوست بيچاره ام زهره جان خودش را از دست داد.
مي ديدم او با همه اين غرامتي كه من به بار اورده بودم راحت و بي دردسر مرا از ان خودش كرده است. هرچه من مغبون واقع شده بودم او در عوض سود برده بود، بي انكه حتي چيزي را از دست بدهد. اين براي من سخت و گران بود.چطور مي توانستم تحمل كنم؟ اين انصاف نبود. ما هر دو براي عشق و رسيدن به يكديگر تلاش كرده بوديم. من از روي ويرانه هاي پشت سرم گذشته بودم و به او رسيده بودم و او از افقهاي روشن و طلايي روبه رو...
تفاوت فاحشي ميان عشق من و او بود. من زخم بيشتري خورده بودم. اما او چه؟ چه چيزي را از دست داده بود؟ چه زخمي از اين عشق برداشته بود؟ من مثل لقمه اي اماده بودم. هيچ زحمتي براي بلعيدن من سر راهش نبود. همه چيز به راحتي نوشيدن يك ليوان اب به همان شكل درامده بود كه او مي خواست. اين زجرم مي داد و چون خوره به جان روح سرگردان و ذهن اشفته ام افتاده بود. ذره ذره عمر و جواني ام را در كام حسرت مي ريخت و اتشم مي زد. همين طور بود كه من هم به فكر تلافي افتادم. نقشه كشدم كه او هم زخمي از اين عشق بردارد. او هم بايد چيزي را از دست مي داد. بايد طعم زيان و اسيب را مي چشيد. از اول هم نبايد اين عشق براي من گران تمام مي شد و مفت در چنگ او مي افتاد. و تنها اينگونه بود كه قلبم آرام مي گرفت.
گلناز...دوست دارم امشب دوتايي شام بيرون برويم.»
«پس پدربزرگ؟»
متوجه لحن تمسخراميز من نشد.
«پدربزرگ حوصله بيرون امدن از خانه را ندارد.»
«متاسفم...امشب اكيپي مي رويم خانه يكي از بچه ها...مستانه را مي شناسي؟»
و بيگوديها را از موهايم كشيدم بيرون.
امد و مقابلم ايستاد. نيم تنه اش در اينه نمايان بود. در ارامش و سكوت كمكم كرد تا بيگوديها را از لاي موهايم بيرون بياورم.
«مهماني زنانه است؟»
با لحن بي تفاوتي گفتم:
«نه...بعضيها با دوستانشان مي ايند.»
سعي مي كرد ظاهر ارام و خونسرد خودش را حفظ كند، اما در لحن صدايش رگه اي از خشم مي جوشيد.
«پس چرا مرا با خودت نمي بري؟»
«چون تو دوست من نيستي!»
و بي قيد خنديدم. متوجه بودم كه از سر عصبانيت كرم پودر مرا توي مشتش مي فشارد، اما هنوز هيچ اثري از غضب در حالت نگاهش پيدا نبود.
«كي برمي گردي؟»
«اخر شب...تو بخواب.»
و يك لحظه نگاه بي قيدم اسير نگاه پر تمناي او شد.
«هر وقت با تو رفتم جايي مهماني به من خوش نگذشته...والا امشب با هم مي رفتيم.»
دلم به حالش سوخت. كرم پودر را پرت كرد روي ميز، اما هنوز خونسرد نشان مي داد.گفتم:
«كمكم مي كني زيپم را بكشم بالا؟»
امد و زيپ پيراهن راسته كوتاهم را كه به زحمت تا روي ساقهايم مي رسيد بالا كشيد. در حالي كه جوراب مي پوشيدم گفتم:
«حيف كه بايد اين همه خودم را بپوشانم، والا مردم چه كيفي مي كردند مرا در اين هيبت ببينند.»
خودم هم از اين همه بي قيدي شگفت زده بودم. بيشتر به خاطر تحريك او بود كه چنين حرفهاي سبكسرانه اي مي زدم، البته در كل عوض شده بودم. بيشتر سكوت و گذشت او بود كه مرا گستاخ و بي بند و بار كرده بود. من از عشق و علاقه شديد قلبي او به خودم نهايت سو استفاده را مي بردم. همان طور كه با حسرت و اندوه نگاهم مي كرد گفت:
«ان وقت كه چادري بودي زيباتر و دست نيافتني تر جلوه مي كردي.»
اين جمله اش باعث شد دوباره گذشته مثل رعد و برق سينه اسمان قلبم را از هم بدرد. با حالت عصبي ماتيك عنابي رنگي را بر لبم ماليدم و گفتم:
«ان وقتها را بي خيال....»
بعد برگشتم و گفتم:
«چطور است؟» و خنديدم.
حالا نگاهش با دريغ و حسرت همراه بود. پيدا بود تا چه حد به قلب و روحش ازار رسانده ام.
گفت:
«شعر تازه اي برايت نوشتم، مي خواهي گوش كني؟»
كفش پاشنه بلندم را پوشيدم وگفتم:
«نه...وقتش را ندارم...همين الان است كه سر و كله بابي پيدا شود.»
«بابي!؟»
نگاهم به نگاهش افتاد.علامت سوال توي حزن نگاهش برق انداخت.
«اره...بابك...دوست ژاله...مي شناسي كه...»
منتظر بودم مثل توپ به صدا دربيايد و منفجر شود، ولي در عوض او نشست و با همان اندوه و ماتم نگاهم كرد. بلوزم را گاهي روي گونه هاي خودش مي فشرد و گاهي روي لبهايش مي گذاشت و مي بوسيد.
روبه رويش ايستاده بودم، چون عروسكي بزك كرده به رويش لبخند بي مهري پاشيدم و گفتم:
«اگر خيلي هوس كردي بروي بيرون شام بخوري با پدربزرگ برو...خداحافظ.»
و او اجازه داد بروم و به دنياي پوچ و پوشالي خودم قدم بگذارم و خوش باشم، ان طور كه دلم مي خواست، ازاد باشم ان طور كه دوست داشتم. چه اهميتي داشت چطور مي گذرانم، مهم اين بود كه شبي را راحت و بي دغدغه پشت سر بگذارم بي هيچ نيم نگاهي به پشت سر...گذشته ها را بايد به نوعي سر به نيست مي كردم.اين هم يكي از ان راهها بود.من گلناز ديگري شده بودم. با يك دختر پشت كوهي ساده و پاك و معصوم زمين تا اسمان فرق مي كردم. من ان گلناز را نمي شناختم و فراموشش كرده بودم. بهتر است بگويم او را در خود كشته بودم و گلناز ديگري افريده بودم.
بايد به خودم تلقين مي كردم آرش را دوست ندارم،كه از اين عشق تا سرحد مرگ پشيمانم و راهي جز گريز ندارم. او هم انگار همين را مي خواست، كه اگر نمي خواست جلوي من مي ايستاد و سرسختانه جلوي خيلي از كارهاي مرا مي گرفت،ولي او هنوز خنثي عمل مي كرد، چون به قول خودش دوستم داشت و نمي خواست مرا محدود كند و خط مرزي برايم تعيين كند.
او به طرز احمقانه اي دوستم داشت و من اين عشق و علاقه او را حقير و پست و بي مقدار مي پنداشتم. اين عشق را نمي خواستم. از نظر من او يك ديوانه رواني بود و درك و شعور نداشت.نمي فهميد و چيزي تشخيص نمي داد. اگر مي فهميد كه كار من و او به اينجا نمي كشيد.
وقتي پدربزرگ از ما خواست بچه دار شويم، آرش در موضع گيري اولش خيلي جدي گفت كه دوست ندارم هيچ شخص ثالثي بين من و گلناز قرار بگيرد و عشقي كه بي دريغ به يكديگر مي ورزيم، حتي به قدر سرسوزني با كس ديگري تقسيم شود...حتي اگر اين شخص ثالث بچه آدم و از گوشت و پوست و خون خودمان باشد. براي همين هم من او را ديوانه مي پنداشتم...اين دوست داشتن مسخره و ابلهانه چيزي جز جنون و ماليخوليا نبود.
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
پدربزرگ كه در اثر بيماري قلبي درگذشت، آرش محزون تر و گوشه گير تر شد و در عوض من از خانه فراري تر و از او دورتر و دورتر...هر روز كه مي گذشت شكاف بين ما عمق بيشتري پيدا مي كرد. من از او دورتر مي شدم و او از من دلسردتر...روزهاي پس از فوت پدربزرگ او به وجود من نياز شديدي داشت. ترجيح مي دادم با دوستان پسر و دخترم به اين سو و آن سو بروم.برايم هيچ اهميت نداشت كه او لحظه هاي تنهايي و بي همدمي خودش را چطور پشت سرمي گذارد.من ذره ذره از او انتقام مي گرفتم و او متوجه نبود و يا اگر هم بود هنوز قدرت جادويي ان عشق مسخره مانع از اين بود كه رودرروي من بايستد و از من بازخواست كند.
ديگر رغبت و حوصله اداره كردن كارخانه به آن عظمت را در خودش نمي ديد. در مزايده اي كارخانه را فروخت و به كلي خانه نشين شد. گاهي هفته ها مي گذشت و از خانه بيرون نمي رفت. من هم سعي نمي كردم او را با خودم همراه كنم تا در خوشگذرانيهايم شريك شود. از نظر من او آرام و پيوسته از زخم چركين اين عشق لطمه مي ديد. من همين را مي خواستم....او داشت به مرز جنون و پوچي مي رسيد كه من سالها پيش رسيده بودم. من از دست رفته بودم و او هم داشت به تدريج از دست مي رفت. شايد اين من بودم كه بيمار بودم و او هيچ مشكلي نداشت. فقط اينكه زيادي عاشق بود و مرا تا حد پرستش دوست داشت. برايش مهم نبود چگونه باشم و در اثر گذشت زمان تا چه حد جسم و روحم لطمه ديده باشد. آرش هنوز مرا مال خودش مي دانست، چون فكر مي كرد جز او كسي درِ خانه قلبم را نمي كوبد.همچنان ميدان را براي من باز گذاشته بود، بي خبر از انكه از هيچ وسيله اي براي رنگ كردن خاطرات سياه و دود زده گذشته چشم پوشي نمي كردم.
يك سال از فوت پدربزرگ گذشت. آرش تنها وارث او بود. مرد ميلياردر غمگين و تنهايي كه عشق او را در خانه گوشه گير كرده بود، گويي با همه عالم و ادم قهر بود. گاهي با خودش حرف مي زد. خوب كه گوش مي دادم مي ديدم زير لب شعري با خودش زمزمه مي كند. اغلب دلم به حالش مي سوخت. فكر مي كردم اين عشق، من و او را به كجا رسانده است.حقش اين نبود كه تا انتها بي بند و باري و بدنامي سقوط كنم و او در گوشه تنهايي اش خاموش و سرد و بي صدا روزگار بگذراند.مي دانستم تقصير من است، با اين همه خودم را مي فريفتم كه او آغازگر اين بازي شوم و چيزي به نام عشق بود.
اگر وادارم نمي كرد از خانواده ام بگذرم و پا به فرار بگذارم...پر واضح بود كه كسي جز خودم نمي توانست تا اين حد مرا از حقيقت فراري بدهد. بلد بودم چطور ذهن خودم را با اينگونه مهملات پرت كنم تا به خودم اسيب نرسد. مي ديدم از تنهايي زجر مي برد و چشمانم را مي بستم. مي ديدم ذره ذره از غم عميق و جانسوزي شكنجه مي شود و زخم برمي دارد، ولي تيمارش نمي كردم. گاهي حتي از ديدن عزلت نشيني و چهره رنگ پريده و بيمار او لذت مي بردم. بيشتر در سكوت و خاموشي خانه رهايش مي كردم تا آرام و نرم نرمك قلب و روحش رو به پوسيدگي برود و متعفن شود. همانطور كه تعفن از قلب و روح من ترشح مي كرد و زندگي را پيش چشمانم تيره و تار مي ساخت و در تب اين بي سرانجامي هر لحظه خودم رابه مرگ نزديك تر مي ديدم.
«كجا بودي گلناز؟»
«رفته بودم رامسر...ويلاي يك از دوستان.»
«چرا تلفن همراهت را خاموش كرده بودي؟»
«حوصله اش را نداشتم...رفته بوديم تفريح و خوشگذراني. چه لزومي داشت ان قارقارك را روشن بگذارم تا اعصابم را به هم بريزد.»
«با كي رفته بودي؟»
«با...»
نگاهش كردم. با حالتي خصمانه و جدي نگاهم مي كرد. پيدا بود كه مي داند با چه كسي رفته بودم. دروغ گفتم، چون مي خواستم جري ترش كنم. مي خواستم مثل بشكه باروت منفجر شود. مي خواستم از ديدن خشم و عصبانيتش لذت ببرم. مي خواستم...
«با همين بروبچه هاي هميشگي...ژاله و مستانه و...»
«دروغ مي گويي...تو فقط با آن مردك رفته بودي شمال.»
صداي فريادش تا چند لحظه توي گوشم زنگ زد. احساس مي كردم تمام لوسترهاي بالاي سرمان مي لرزند.
جسورتر و گستاخانه تر نيشخند زدم و گفتم:
«خوب وقتي مي داني چرا مي پرسي؟»
رگه هاي خون از سفيدي چشمانش زد بيرون. لحظه اي مبهوت ماند. مثل كسي كه يكدستي زده باشد و دو دستي گرفته باشد...انگار انتظار داشت با گريه و لابه و زاري بگويم اشتباه مي كند و مردي در كار نبوده، اما من انكار نكردم. راحت و بي خيال تر از انچه تصورش را مي كرد گفته اش را تصديق كرده بودم و با نگاهي وقيح و دريده و با نيشخندي بر لب ايستاده بودم رو به رويش و نگاهش مي كردم. اين منِ احمقِ...اين منِ احمقِ گستاخ...اين منِ گستاخِ بي ابرو...
چند قدم به عقب برداشت.انگشت تهديدش به طرف من بود، اما به لكنت افتاد و دستش را حايل پيشاني اش كرد. منتظر بودم تا اين ارامش قبل از طوفان سپري شود و امواج خروشان خشم و غضب او به طرف من هجوم بياورد و مرا در هم بكوبد و بعد...
«يك هفته تمام با مردي هرزه، در ويلايي دور...»
صدايش بوي بغض تلخ و كهنه اي مي داد كه از بس فروخورده بود،انگار كپك زده بود.
شانه هايم را بالا انداختم و گفتم:
«چه اشكالي دارد وقتي با هم توافق كرديم مثل دوتا بچه خوب كنار هم باشيم و به هم ناخنك نزنيم.»
شانه هايش مي لرزيد.حتم داشتم از درون شكستمش و اين قلبش بود كه بي صدا خون مي گريست.
«گلناز معني اين كارها چيه؟ من با تو بد نكرده بودم كه...»
دستها را بر سينه زدم و با تمسخر گفتم:
«ها...بد نكرده بودي...ديگر چه مي خواستي بكني وقتي ريشه هاي مرا از خاك كندي...يادت نيست من به خاطر تو از خانواده ام گذشتم...كمر غرور و حيثيت بابا رشيدم را شكستم...بگذريم كه با قلب يوسف چه كردم...اگر يادت نيست من به يادت مي آورم. به خاطر بي خبري از تو به خاطر كلافگي و ديوانه شدن از جدايي تو بود كه زهره، دوستم را مي گويم، جان خودش را از دست داد...مي فهمي...زهره مرد...كمر بابا رشيدم شكست...چشمهاي مامان گلي ام دو كاسه خون شد...و قلب يوسف پاره پاره شد، فقط به خاطر تو...تو در عوض براي من چه كردي؟ جز اينكه افسارم را به دست خودم دادي و گفتي آزادي...جز اينكه تمام نرده هاي محافظ را از دورم برداشتي و گفتي اين تو و اين تاختن در دشت بي قيدي...برو...خوش باش.آزادی...گريه نكن ارش...اگر مي خواهي بگويي خودم هم اين عشق را مي خواستم بايد بگويم باز هم به خاطر تو مي خواستم...و تاوانش را هم به سختي پس دادم.حالا نوبت توست كه پس بدهي...به خاطر من...چه اشكالي دارد،ها؟»
و صورت خيس از اشكم را پاك كردم و دوان دوان از پله ها رفتم بالا.
من زخم ديده بودم، ياغي بودم، بيچاره و مفلس و سرگشته بودم، حيران و ديوانه و بيمار بودم.دستم به جايي بند نبود. هم كمربه قتل خود بسته بودم و هم تيشه به ريشه زندگي آرش مي زدم. خودم هم نمي دانستم از زندگي چه مي خواستم؟ تعريف من از يك زندگي سعادتمند چه بود يا چه چيزي در زندگي من و آرش كم بود كه راضي ام نمي كرد. هميشه عاصي و طلبكار بودم و آرام و قرار نمي گرفتم. از رسيدن به عشق آرش نوعي سرخوردگي جنون اميز پيدا كرده بودم. علاقه عجيبي داشتم كه به هر دو نفرمان آسيب برسانم. نمي دانم چه مرگم شده بود؟
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
فصل چهل و یکم
سه سالي بود كه حيثيت و شرافتم را به پاي بابك ريخته بودم. جوان بيست و چهار ساله اي كه از من كوچكتر بود. دوست پسر يكي از دوستانم به نام ژاله بود. خيلي زود بين من و او روابط دوستانه اي برقرار شد و طولي نكشيد خبر دلدادگي ما بين تمام دوستان و آشنايان دور و نزديك پيچيد. و زودتر از همه به گوش آرش رسيد....
بابك جوان خوش گذران و عياشي بود كه مدام از من اخاذي مي كرد. من هم چون به او احتياج داشتم مجبور بودم به او باج بدهم. او را براي پيش برد مقاصد پليدم مي خواستم و اين طور وانمود مي كردم كه عاشقش هستم. در واقع از وجود پست و نكبتش بيزار بودم، اما احساس بيمارگونه اي مرا به او وابسته كرده بود. به وسيله او مي خواستم با آرش به ستيزه برخيزم و تا انجا كه مي توانستم در راه نابودي و به خاك و خون كشيدن اميدها و ارزوهايش از خودم استواري و صلابت به خرج مي دادم.
آرش هم مي بايست با من به ته گرداب ذلت و خواري و نيستي كشيده مي شد. اين انصاف نبود كه من در عمق تاريكي و لجنزار اين زندگي پست و بي مايه فرو مي رفتم و جان مي دادم. لذت بخش تر اين بود كه او را هم با خود به اين ورطه بكشانم.
چند روز بود كه از بابك خبر نداشتم. نه تلفنهاي مرا جواب مي داد نه كسي خبري از او داشت. كلافه و عصبي بودم. در طول اين سه سال هيچ پيش نيامده بود بي خبر از من جايي برود و يا به تلفنهايم جواب ندهد. مدام از اين اتاق به ان اتاق مي رفتم و فكر مي كردم و مشتهايم را بر هم ميكوبيدم. از اتاق خواب به اتاق مهمان مي رفتم.
فكر كردم: يعني كجا رفته؟ خواهرش مي گفت خبر ندارد...از اتاق مهمان به طبقه پايين رفتم و با ورود به تالار غذاخوري فكر كردم: نكند بلايي سرش امده باشد! نكند آرش...مدتي پشت ميز غذاخوري نشستم و به نقطه اي خيره ماندم...نه...امكان ندارد آرش او را سر به نيست كرده باشد، پس...
از تالار غذاخوري امدم بيرون و به سمت پذيرايي رفتم...چرا امكانش نيست؟ آرش از همه چيز با خبر بود. از روابط پنهاني و بودار من و بابك...از همه چيز...حتي...حتي...از سقط جنين من...پس...معلوم است كه به خون او تشنه بود.
فرانك مي گفت:«
وقتي در جشن تولد سارا كلاغ ها بهش خبر دادند كه زنت از يارو حامله شده و از ترس بچه را كورتاژ كرده، چهره اش مثل گچ سپيد شده بود.اولش خيال كرد به او دروغ مي گويند و قصد توطئه دارند، اما بعد كه خيالش را راحت كردند طوري از جا بلند شد كه فكر كرديم همان موقع سراغ شما مي ايد و خون يكي از شما دو نفر به دست او ريخته خواهد شد! اما هيچ احساس در او نبود. حالت بي رمقي و بي حس و حالي در نگاهش بود. خوب نمي توانست قدم از قدم بردارد و تلو تلو مي خورد. ديدي وقتي آدم مست مي كند چطور سكندري مي خورد و كج راه مي رود، او هم همين طور شده بود. زير لب با خودش حرف مي زد. كمي كه رفت جلو صداي دامب امد. به عقب كه برگشتيم ديديم ارش افتاده روي زمين.»
از پذيرايي رفتم طبقه بالا...اگر او را كشته باشد؟ حقش است...آ ن شب توي خانه خودش نامردي را در حق من تمام كرد...نمي دانم چه كوفت و زهرماري ريخت توي ليوانم كه وقتي سر كشيدم بيهوش شدم.مردم...كه اي كاش مرده بودم، چون وقتي به هوش آمدم او كار خودش را كرده بود.چقدر اين در و ان در زديم تا ان حرامزاده را از بطن خودم بندازم بيرون. دكترها زير بار نمي رفتند. تا ان پيرزن كولي_كه معلوم نبود بابك از كجا پيدايش كرده بود_ بچه را پايين كشيد و يك ماه بعد در اثر عفونت شديد رحمم را هم از دست دادم. بله، بابك حقش بود، اما حيف بود دستهاي آرش به خون كثيف او الوده شودند، حيف بود كه...
«گلناز؟ حواست كجاست؟»
رو به روي من ايستاده بود. موهاي شقيقه اش به سپيدي مي زد. حالت نگاهش خستگي و بي فروغي نگاه پيرمردي شصت ساله را به نمايش گذاشته بود، در حالي كه هنوز سي و سه سال بيشتر نداشت. چيزي كه در ان لحظه دور از ذهن و تصور به نظر مي رسيد اين بود كه هنوز هم با همان نگاه غمزده مرا به سوي خويش مي خواند. با تمام ذره هاي وجودش اعلام مي كرد كه مرا ميخواهد. پس از آن همه بي وفايي و بدنامي....
هر دو دستم را روي صورتم گرفتم و هاي هاي به گريه افتادم. چيزي كه بيشتر از هر چيزي باعث زجر و تكدر خاطرم مي شد، گذشت و بلندي روح او بود كه از تمام اشتباهات ريز و درشت من چشم پوشي مي كرد، حتي بعد از شنيدن خبر ناگوار و تكان دهنده سقط جنينم باز هم صبوري پيشه كرد و به روي من نياورد كه با خودم و او چه كرده ام.
دست هايش را روي دستهاي من گذاشت و با لحن ملايم و نرم و لطيفي گفت:
«گلِ نازِ من...باز كه پژمرده و رنگ و رو پريده اي؟ باز كه...»
پرده خيس دستهايم را از روي چهره باران زده ام كنار زد. خودم مي دانستم با او چه كرده ام و او نمي دانست. در اغوشم كشيد، تنگ و نارام، با گريه و هق هق. مثل كودكي بود كه اسباب بازي مورد علاقه اش را مدتي بر خلاف ميل خودش ميان دست اين و آن مي ديد و حال ان اسباب بازي درب و داغان شده بود، با اين همه وقتي به دستش رسيد سر از پا نمي شناخت و از فرط خوشحالي گريه مي كرد.
ميان گريه گفتم:
«آرش تو او را كشتي؟»
مي دانست كه را مي گويم. همان طور كه نگاهش با اشك تار و ابري مي شد، همان طور كه نوازشم مي كرد و سر تا پايم را مي بوسيد گفت:
«اگر مطمئن بودم كه دوستش نداري و عاشقش نيستي اين كار را مي كردم.»
متوجه منظورش نشده بودم. يا او كلام عجيبي گفته بود يا من گيج و مدهوش بودم كه سادگي كلام او را متوجه نشده بودم.
«كه دوستش ندارم و عاشقش نيستم؟!»
موهاي خيس و چسبيده به گونه هاي مرا كنار زد و گفت:
«تو دوستش نداشتي...وانمود مي كردي عاشقش هستي، اما نبودي...من فكر مي كردم او را دوست داري براي همين هم نخواستم خون كسي را بريزم كه مورد علاقه توست...فقط با او وارد معامله شدم. چند ميليوني مثل چرك كف دست ريختم دور كه دست از سر تو بردارد. پولها را كه گرفت گفت كه تو عاشقش نبودي و فقط مي خواستي با ادامه روابط كذايي خود با او از من انتقام بگيري. بعد كه فهميدم افسوس خوردم كه چرا نكشتمش.»
مرا دوباره تنگ بر سينه اش فشرد. من زوزه مي كشيدم و از خودبي خود شده بودم. داد مي زدم و شيون و ناله مي كشيدم.
«آرش، تو ديوانه اي، بايد مرا بكشي....او را هم بايد مي كشتي.دِ يالله ... مرا بكش. اين لكه ننگ و بي ابرويي را از صفحه روزگار پاك كن. نشنيدي چه گفتم؟»
مي گفت من دوستش دارم، ولي نمي فهمد اين چه دردي است كه پس از پشت سر گذاشتن ان همه ماجرا مي خواهم اين عشق را در خودم سربه نيست كنم. مي گفت نبايد از كوهستان فرار مي كرديم. شايد اگر وادارم نكرده بود دست به انتخاب بزنم، امروز تا اين حد مورد نفرت و انزجار من قرار نمي گرفت. مي گفت تو پس از فرار سرخورده و پشيمان شدي و دست به هر كاري زدي. به خيالت با انتقام گرفتن از من آن عقده ها هم از وجودت پاك مي شد. مي گفت شايد اگر در كوهستان از هم جدا مي شديم، اين عشق ما را به چنين سرنوشتي دچار نمي كرد و همانطور پاك و دست نخورده و بي الايش باقي مي ماند.مي گفت...
زندگي مي گذشت با تمام مرارتها و تلخ كاميها...آ رش به خيال خودش مرا دوباره به دست اورده بود. غافل از اينكه ديگر چيزي از من باقي نمانده بود كه دست او را بگيرد. خودم را تمام شده مي ديدم. روي هر گوشه از تنم تعفن شديد زخمي عميق و كاري به جا مانده بودم. تعفني كه روز به روز بزرگتر مي شد و در تمام بدنم ريشه مي دواند و تا رسيدن به قلبم فاصله اي نداشت...خودم را براي مرگي با ذلت اماده كرده بودم.منتظر دستان سخاوتمند فرشته مرگ بودم تا مرا از ان همه پستي و رذالت بيرون بكشد. در بيداري هم كابوس مي ديدم. كوهستان هر لحظه در برابرم بود. بابا رشيد...مامان گلي...يوسف با ني...هميشه در تصورات من بودند، حتي وقتي جلوي گوشهايم را مي گرفتم صداي ني زدنش را مي شنيدم. آرام و قرار ازوجود من رخت بر بسته بود.
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
فصل چهل و دوم

دو هفته تمام با حال زار روي تخت افتاده بودم. آرش از همه دوستان قديمي خواسته بود به ديدارم بيايند. سخت بود از تمام حرف ها و حديثهايي كه پشت سرم گفته مي شد بگذرد. همان دوستاني را جمع كرده بود كه بارها و بارها در مورد روابط نامشروع من و بابك داد سخن داده بودند و لغزخواني كرده بودند.
در بستر بيماري با ان حالت بيمار و مفلوك، به محبتها و مهرورزيهاي آرش كم كم عادت مي كردم. ساعتها كنارم روي تخت مي نشست و از لحظه هاي جانكاه دوري از من و تنهايي بي روح خانه حرف مي زد.گاهي با اشتياق به حرفهايش گوش مي دادم و گاهي در خلال حرفهايش خودم را به همراه آن مردك بي آبرو در حال گشت و گذار و تفريح در اين سو و ان سو مي ديدم. گاهي از شنيدن صداي قهقهه هاي خودم در عالم توهم نيز به تنگ مي امدم و احساس چندش اوري به من دست مي داد.
اين خوب نبود كه با پشت سر گذاشتن ان همه تاريكي و گندابه هاي تو در تو و پوسيده با سرخوردگي و احساس حقارت دوباره به عشق او پناه ببرم و زير چتر عشق او ماوا بگيرم. حال ديگر خودم را هم از دست داده بودم و به از دست رفته هاي كوهستان، يعني بابا رشيد، مامان گلي و ديگران پيوسته بودم.
نه، نمي توانستم دوباره به او پناه ببرم. با اين همه شكستگي و پوسيدگي و جسم و روحي اغشته به لجن و گنداب راهي به او نداشتم، به او كه هنوز پس از گذشت يازده سال و اندي همچنان شيفته و عاشق بود و مرا پرستش مي كرد. من در بتكده قلبش را باز كرده بودم و آن بت دروغين را كه او خداي خودش كرده بود شكسته و هزار تكه كرده بودم، اما او با تحمل زحمت فراوان ان هزار تكه را جمع كرده و در كنار هم چيده بود...و دوبارهآن را در بتكده قلب خودشآويخته و به پرستش آن روي اورده بود.
از من مي خواست انديشه هاي دروغين و وهم آلودي را كه به سقوط و نابودي من انجاميده بود دور بريزم، اما من نمي توانستم. از من مي خواست مثل آن وقتها كه در دبيرستان شبانه روزي تحصيل مي كردم دوستش بدارم و عاشقش باشم، اما من نمي توانستم. هيچ كاري از من ساخته نبود جز اينكه بنشينم و چون شمعي رو به خاموشي و زوال بروم.
«گلناز، امروز هوا براي قدم زدن عاليست، نمي خواهي برويم بيرون؟»
«نه آرش...نه حوصله اش را دارم و نه...»
«حوصله نمي خواهد جانم...همين كه برويم بيرون حالت برمي گردد سر جايش.»
«آرش...چرا نمي فهمي من مثل يك لاشه متعفن و بدبو اين گوشه افتاده ام و تو داري از استشمام اين همه بوي تند و نامطبوع خفه مي شوي و سعي مي كني به روي خودت نياوري! من جاي تو بودم به اين لاشه کبريت مي كشيدم و اين همه تعفن و كثافت را مي سوزاندم و از بوي سوختگيآن مست مي شدم.»
«چه خوب كه جاي من نيستي...گلناز اين تو هستي كه بايد بفهمي گذشته ها گذشته...نبايد امروز و فرداي خودت را به خاطر گذشته اي كه تمام شده و پرونده اش بسته شده و به بايگاني فراموشي رفته تباه كني. من به وجودت احتياج دارم گلناز...هميشه احتياج داشتم. تو خودت را از من دريغ مي كردي و به خاطر افكار مسموم و مريضي كه نمي دانم اسمش را چه بگذارم از من فاصله گرفتي...ان قدر از من دور شدي كه ديگر مرا نمي ديدي... من سالهاي كودكي ام را در تنهايي شكنجه آوري سپري كرده بودم و مي خواستم با تو تمام تنهايي ام را به نقطه پايان برسانم، اما تو...فراموش كن. قصد ندارم با يادآوري هيچ خاطره تلخ و دردناكي بيازارمت.فقط عاجزانه مي خواهم بعد از اين مال من باشي. بگذار مثل دو دوست خوب و باوفا كنار هم باشيم. اگر حافظه ات را به دست من بسپاري من تمام سياهيها و زنگ زدگي ها را پاك خواهم كرد. قسم مي خورم خاطرات شيرين و روشن و زيبايي را جايگزين ان كنم. به تو قول مي دهم...»
«آرش...مي داني دو هفته اي را كه گفتم مي روم كيش كجا بودم؟»
«نه...هيچ دلم نمي خواهد بدونم...چون مي دانم هر جا بودي دلت با من بوده، حتي اگر با لذت به انتقام از من فكر مي كردي.»
«من آن دو هفته را در بيمارستان بستري بودم...دكتر رحمم را در اورد و هم چون زباله اي انداخت دور...مي داني چرا...چون تخم سگي در ان افتاده بود...و آن تخم هرزه و آلوده و حرام باعث شد من براي هميشه از بچه دار شدن محروم شوم.»
«مهم نيست عزيزم...هيچ مهم نيست...ما بچه نمي خواهيم، از اول هم نمي خواستيم.»
«مهم اين است كه تو باز حماقت به خرج مي دهي و متوجه عمق فاجعه نيستي!»
من عمق فاجعه را نمي بينم، چون عشق تو چشمهاي مرا براي ديدن هر چه زشتي و تاريكي و بدي است پوشانده... من فقط خوبيها و زيبايي هاي تو را مي بينم و جز اين هيچ چيز نمي بينم.»
«آه آرش...اين عشق كه تو مي گويي زيادي كوركورانه است. عشق از تو آدم نابينايي ساخته كه پليدي ها و حقيقت آشكار و كريه زندگي ات را نمي بيني...عشق چشمهاي تو را بسته.»
«عشق چشمهاي مرا نبسته گلناز...چشمهاي مرا به روي دريچه اي گشوده كه رو به گستره زيبايي و پاكي باز مي شود...جايي كه هيچ پليدي راهي به آن ندارد.»
«تو با اين همه عشق زجرم مي دهي آرش!»
«اگر به من ثابت شود كه از عشق من آسيب مي بيني ديگر به تو عشق نخواهم ورزيد.»
«من زير شلاقي كه عشق تو بر جان و تنم مي كشد شكنجه مي شوم. چطور نمي بيني؟روح زخمديده و بيمارم را...اين جسم دردمند و پوسيده و له شده را...به حال خودم بگذار ارش...دوستم نداشته باش...از من متنفر باش...خواهش مي كنم اين عشق را تا نابودي كامل ريشه كن كن.»
نگاهم كرد. با اشك ماتم و درد بغضش را بلعيد...چانه اش مي لرزيد. عضله گونه راستش مي پريد. از جا بلند شد و در حالي كه به طرف پنجره مي رفت گفت:
«سعي مي كنم گلناز...بايد به من فرصت بدهي...اگر ديدم نتوانستم تو را با عشق خودم آشتي بدهم و تو را از نو احيا كنم سر به نيستش مي كنم تا تو بيش از اين اسيب نبيني و شكنجه نشوي.قول مي دهم.»
روحش جريحه دار شده بود. غم از هر واژه كلامش مي باريد. شانه هايش كه به لرزه افتادند فهميدم بي صدا مي گريد.
آرش دوباره كوهنوردي را از سر گرفت، چرا كه عقيده داشت ان وقتها كه من به كوهنوردي مي رفتم بشاش و شاداب و سرزنده بودم. خودم هم بدم نمي امد از ان بستر بيهودگي و كسالت برخيزم و دوباره از دريچه كور و مات و غبار گرفته اي كه پيش رويم بود نگاه دزدانه اي به زندگي بيندازم.
دوباره دوستان دور و نزديك جمع شدند و هر روز صبح به دل كوه مي زديم. يكي از همان روزها بود كه با نسترن آشنا شدم...درست زماني كه سعي مي كردم لكه سياهي را كه دامن مرا گرفته بود با محلول پاك كننده عشق از روي قلب و روحم بشويم و تطهير كنم. او همسن و سال من بود و تنها زندگي مي كرد. مثل فرشته اي بود كه درست سر وقت سر رسيده بود تا به كمك او از آن ورطه تاريكي و سياهي بكشم بيرون. درست مثل راهنمايي، سر دو راهي ترديد و شك به ياري ام شتافت و چراغهاي رو به خاموشي و اميد را در قلب من روشن كرد. من زير روشني نور چراغها تازه توانستم امال و ارزوهاي لگدمال شده ام را ببينم كه سالها سراغي از انها نگرفته بودم. او مثل معلمي هر روز درس تازه اي به من مي داد و ذهن تنبل و سذ به هوايم را سر به راه و هوشيار مي كرد.به من مشق زندگي مي داد و تمرين عشق ورزي.
تا زماني كه با او بودم مثبت انديش و روشنفكر و خوش بين بودم و عشق را تنها ناجي خود از چاه عميق نيستي و نااميدي مي ديدم، اما همين كه به خانه برمي گشتم و نگاه محزون ونافذ آرش به جانم مي افتاد، دوباره همان گلناز وحشي و لجام گسيخته و بي احساس مي شدم كه حتي خودم نيز تاب تحمل خودم را نداشتم.
آرش به قدري از رفتارهاي آزار دهنده و كلافه كننده من جانش به لبش رسيده بود كه از نسترن خواست وادارم كند تحت معالجه يك روانپزشك حاذق قرار بگيرم و مدتي را در بيمارستان بستري شوم تا شايد از اين حالت ماليخوليايي بيرون بيايم و سلامتي روحي و رواني خود را بازيابم.
به محض شنيدن اين پيشنهاد چنان داد و هواري راه انداختم كه تماشايي.
«پس تو فكر مي كني من ديوانه ام...مي دانم كه مي خواهي از شرم خلاص شوي...خب چرا رك و پوست كنده نمي گويي؟ چرا؟»
"گلناز...گلناز...گلناز...خوا هش مي كنم صدايت را بيار پايين...من كي گفتم ديوانه اي.گفتم روح تو احتياج به درمان دارد. همه ما ممكن است دچار بيماري رواني شويم.»
«بيماري رواني...ها...ها...ها...خنده دار است...اين تو هستي كه ديوانه اي...ديوانه اي...ديوانه اي...»
«آره...آ ره...من ديوانه ام...»
و كمي بعد اهسته گفت:
«اگر ديوانه نبودم كه عاشق تو نمي ماندم...اين همه سال...بعد از آن همه...»
ولب روي لب فشرد و از خانه زد بيرون.
اين پايان ماجرا نبود. در واقع نقطه شروعي تازه در زندگي من و ارش بود. نقطه عطفي كه فضاي زندگيمان را به بي نهايت تاريكي مي برد. او از خانه گريزان شده بود، من فراري اش داده بودم. درست زماني كه منزوي و گوشه گير شده بودمو مدام كنج مبل و تخت غمبرك مي زدم...درست همان موقع كه ازياداوري گذشته ام دچار شرم و سرافكندگي مي شدم و سعي مي كردم با دوري از دوستان و اشنايان در پيله تنهايي ام فرو روم تا كمتر زير نگاههاي ملامت اميز ديگران رنگ ببازم و تحقير شوم.
اوايل چند ساعت از روز را با دوستانش بيرون مي گذراند تا اينكه كم كم گاهي تا نيمه هاي شب هم به خانه نمي آمد، وقتي هم مي امد از خود بي خود بود. بيچاره آرش...در سراشيبي تند مسيري قرار گرفته بود كه به هيچ نقطه روشني نمي رسيد. درست در همان كوره راهي افتاده بود و رو به سقوط مي رفت كه من تجربه كرده بودم و هنوز طعم ان روزها و لحظه هاي ملال انگيز را زير زبانم حس مي كردم.تا اينكه به پيشنهاد يكي از دوستانش در يكي از همان روزهاي سياه و خط خطي كامپيوتري را با تمام تجهيزاتش به خانه اورد. دستگاه پيچيده و پيشرفته اي بود كه از زمان ورودش به خانه ما خسوف سخت و طولاني در شبستان سرد زندگي من و آرش پديد اورد.تا ريكي روابط ما لحظه به لحظه عميق تر و متداوم تر مي شد. تا جايي كه چشم كار مي كرد سياهي در سياهي مي غلتيد و اميدي به طلوع هيچ صبح سپيدي نبود.
چشم كه باز كردم هنوز توي جاده بوديم. راننده گفت:
«جاجرود را رد كرديم ابجي!»
فكر كردم:همش تقصير من بود...تقصير من.

ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 9 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Love.com | عشق دات كام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA