انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین »

دختران زمینی،پسران آسمانی


مرد

 
فــــــــــــــــــــــصل ۶
همیشه اینجاش بغض می کردم و نمی تونستم ادامه بدم ...یکی اومد کمکم و شروع کرد:
تو عطر خوش سیبی
قشنگیو نجیبی
می دونم مثه من تو هم تو این دنیا غریبی
تو هم غریبی


دوباره خودمو پیدا کردم و با اون صدای زیبا شروع کردم به خوندن دوباره دستام روی سیم های گیتار به حرکت در اومد ...دو تا صدا و دو تا گیتار...خیلی فضای خواستنی بود:


دلت یاس پر احساسه گلم
بی برو برگرد
تو رو جون همین ترانه باز
به خونه برگرد


شروع کردم به آآآآ کشیدن:

به این کلبه ی پر درد
به این عاشق شب گرد
بیا برات می خوام بخونم از این شب نامرد


دوباره باهاش هماهنگ شدم:

تویی هم نفس من
تو بشکن قفس من
تویی عشق منو جون منو هم نفس من
چشات زندگی بخشه
مثه ماه می درخشه
نزار ترانه خون ترانشو به شب ببخشه



خیلی هماهنگ و قشنگ می زدیم ...اوج گرفتیم :
دلم بهت دچاره
تویی ماه و ستاره
برام زندگی با مرگ بی تو هیچ فرقی نداره
بی تو خنده حرومه
بی تو کارم تمومه
بی تو عشق چیه
معشوق کیه
عاشقی کدومه
تو سرمای خیابون
من و تو زیر بارون
بیا داد بزنیم
قصه فقط لیلی و مجنون
لیلی و مجنون



(آهنگ زندگی از پویا بیاتی)صدای دست میومد ولی من حالم گرفته بود ...نتونستم چشمام رو باز کنم وقتی آهنگ می خوندم گریم می گرفت ...با چشمای بسته یه اهنگ دیگه رو شروع کردم :


ای خدای مهربون دلم گرفته
***
با تو شعرام همگی رنگ بهاره
با تو هیچ چیزی دلم کم نمیاره
وقتی نیستی همه چیم تیره و تاره
کاش ببخشی تو خطا هام و دوباره

دوباره همون صدا ...دوباره همون صدای گیتار ...و دوباره یه همراه :

ای خدای مهربون دلم گرفته
از این ابر نیمه جون دلم گرفته
از زمین و آسمون دلم گرفته
آخه اشکامو ببین دلم گرفته
تو خطاهامو نبین دلم گرفته
تو ببخش فقط همین دلم گرفته
***
توی لحظه های من شیرین ترینی
واسه عشق و عاشقی تو بهترینی
کاش همیشه محرم دل تو باشم
تو بزرگی اولین وآخرینی



(دلم گرفته از مازیار فلاحی)دوباره صدای دست ...اما دست های من روی سیم های گیتار خشک شده بود ...دوست داشتم بدونم این فرشته ی نجات کیه ...چشمام رو باز کردم و سعی کردم با لبخند نگاش کنم...با باز کردن چشمام اولین چیزی که دیدم نگاه متعجب و دهن باز مونده ی مهدیس بود ...وا ...این چرا این جوری می کنه ...کلمو تکون دادم که یعنی چه مرگته ...اون کلشو به طرف راست کج کرد ...منم اون طرفو نگاه کردم ............ایییییییییییننننننن ن؟؟؟؟؟؟؟؟؟..
این...اینجا چی می کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟........حوصله کل کل باهاشو ندارم خدایا ...یه گیتار دستش بود ....یعنی این داشت با من می خوند؟؟؟ ...بلند شد به سمتم اومد ...دستش رو به طرفم دراز کرد ....جاااااااااااااااننننننن نننننمممممممممم؟؟؟؟؟ ...یه نگاه به دسش و یه نگاه به خودش کردم ...یه ابرومو دادم بالا که یعنی تو چه مرگته؟؟؟؟....لبخند زیبایی زد و گفت:
پندار-همکاری با شما باعث افتخاره خانوم راد مهر
جاااااااااااااااااانننننن ننننممممممم؟؟؟؟....فکر کنم چشمام از حدقه زده بود بیرون که خنده ی صدا داری کرد و گفت:
پندار-نمی خوایید باهام دست بدید
ججججججججججااااااااااااااا اااااااانننننننننننننننمم ممممممممم؟؟؟؟.... از تعجب نمیرم خیلی ....وجدانم بهم نهیب زد: (تران خودتو جمع کن دختر جون ....الان ازت آتو میگیره ...) دهنم که روی زمین افتاده بود رو جمع کردم و به زور لبخند کوچکی زدم و گفتم:
من-آه...آقای رادمنش شمایید؟؟؟؟...این جا کار می کنید؟؟؟؟؟....شاگرد اینجایید یا مستخدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه تای ابروش رو با تعجب داد بالا که یعنی داری چی واسه خودت می گی ....صدای خنده ی بلند نسرین مجبورم کرد برگردم عقب ...این خل شده ؟؟؟...چرا داره اینجوری می خنده...برگشتم طرف پندار... چرا داره لبخند می زنه....لبخندش تمسخر آمیز بود ...دو دستش رو زده بود به کمرش و با لبخند مسخره آمیزی نگام می کرد ...دستمو زدم کمرمو و دقیقا ژست خودشو گرفتم....با داد گفتم:
من-چه مرگته ؟؟؟...چرا لبخند می زنی؟؟؟
لبخندشو جمع کرد و با اخم نگاهم کرد تا اومد حرف بزنه نسرین با ته خنده گفت:
نسرین-ترانه جون ...ایشون مدیر و موسس اینجا هستند ...ظاهرا شما هم دیگه رو می شناسید پس نیاز به معرفی نیست
نه.....امکان نداره .....نننننههههههه؟؟؟؟؟؟؟....



پندار

اخخخییییییییششششششششش ....دلم خنک شد ....خوب ضایع شدی ...ترانه از عصبانیت سرخ شده بود ...با عجله به طرف کیفش رفت ....اون رو برداشت و رو به نسرین گفت:
ترانه-نسرین من نمی تونم با این آقا کار کنم ...لطفا قرارداد رو فسق کن
و خواست بره که دستم رو به بغل زدم و گفتم:
من-اگه پایینشو خونده باشی می فهمی که غیر قابل فسقه
پاش رو به زمین کوبید و رو به مهدیس گفت:
ترانه –بیا بریم مهدیس
مهدیس بلند شد و دنبالش رفت ...لبخندی زدم ...خیلی خوب حالشو گرفتم ...هنوز خیلی مونده ترانه خانوم....سپهر به طرف ما اومد...به اونا سلام کرد ...اما اونا بدون جواب دادن رفتن ....شونه ای بالا انداخت و اومد پیشم وایساد وگفت:
سپهر-دیگه نمیاد اینجا مگه نه ؟؟؟؟
من-مگه دست خودشه ...ازش شکایت می کنم
سپهر-چه طور ؟؟؟؟
من-تا یه سال چه بخواد چه نخواد باید بیاد اینجا
لبخندی زد و گفت:
سپهر-تو دیگه چه مارمولکی هستی
صدای نسرین در اومد:
نسرین-شما دو تا چی دارید به هم میگید ؟؟؟؟ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فــــــــــــــــــــصل ۶
صدای نسرین در اومد:
نسرین-شما دو تا چی دارید به هم میگید ؟؟؟؟
سپهر-سلام عرض شد نسرین خانوم
نسرین-علیک سلام ...خوبی آقا سپهر؟؟؟؟
سپهر- به مرحمت شما
من-دیدی چه طوری حالشو گرفتم نسرین ؟؟؟؟
نسرین-نگفته بودی می شناسیش پسر عمه
من-دیگه دیگه ...فضولی نداشتیم دختر دایی
نسرین-همون موقع که گفتی بهش زنگ بزنم فهمیدم یه کاسه ای زیر نیم کاسته ...خیلی خوشگله ...دوستش هم خیلی خوشگله ...
و نگاهی به سپهر کرد ...سپهر با تعجب گفت:
سپهر-چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نسرین-دیدم چه طوری نگاش کردی !!!!
سپهر-جاننننننممممممم؟؟؟؟؟؟؟؟
نسرین-برو خودتو سیا کن بچه پرو
نسرین رفتو من به قیافه ی متعجب سپهر خندیدم سپهر گفت:
سپهر-درد تو دیگه چه مرگته؟؟؟؟ببند نیشت رو
من-اراد رفت پنی سیلین هاشو زد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سپهر-آره به بدختی مجبورش کردم بره بیمارستان خودمم سریع اومدم اینجا برای دیدن نمایش ...ولی مثل این که دیر رسیدم
و خندید ... دستم رو روی شونه اش گذاشتم و باهم به سمت ماشین هامون رفتیم ...رو بهش گفتم:
من-کی میایی خونه؟؟؟؟
سپهر-معلوم نیست ....شاید یه سر رفتم خونه یه سری به بابا بزنم
من-شب که میایی؟؟؟؟؟
سپهر-اره
من-به امید دیدار
سپهر-خداحافظ
خواستم بشینم که یه چیزی یادم اومد و گفتم:
من-ببین سپهر....
برگشت و گفت:
سپهر-چی شد؟؟؟؟
من-رفتی واسه والیبال تست بدی؟؟؟مهدیس میره ها...بهترین موقع اس برای نزدیک شدن بهش ...
سپهر-آره ...اینقدر خوب بازی کردم که دهنشون باز موند ...مثل این که تو سرگروه بهترین تیم والیبال تهران رو دست کم گرفتی؟؟؟!!!!!
خندیدم و گفتم:
من-ایول داری به مولا ...فعلا!!
و نشستم و یه راست روندم طرف خونه ی مجردی هر سه مون ...اون اتفاق یه خوبی داشت ....این که من آراد و سپهر رو به دست آوردم ....با این که بهترین خونه های تهران رو بابا هامون داشتن ولی زندگی مجردی رو ترجیح میدادیم دیگه بچه هم نبودیم که از کسی اجازه بگیریم .... یه آپارتمان دوطبقه که طبقه ی بالا پیرمرد و پیرزن مهربونی زندگی می کردن ...کلید انداختم و رفتم تو ...کلید و پرت کردم رو اپن ...کتم رو در آوردم و داد زدم:
من-آراد خونه ای پسر؟؟؟؟؟
صدایی نیومد ...پارچ آب رو برداشتم ...یه لیوان آب رو یه ضرب دادم بالا ...روی مبل نشستم ...صدای ترانه تو سرم پیچید ...خیلی قشنگ همراهی می کرد ... ساز زدنش هم واقعا عالی بود ...سرم رو تکون دادم تا صداش از مغزم بره بیرون ...به طرف میز بیلیارد رفتم ...چوبش رو برداشتم و اولین ضربه رو زدم ...چشمای ترانه اومد تو ذهنم ...دومین ضربه رو زدم ....چشمای ساحل این دفعه رو پرده ی چشمام اومد ...تمرکز کردم و ضربه ی سوم رو زدم ...لب های سرخ و کوچیک ترانه ظاهر شد ...ضربه ی چهارم ...گونه های بر آمده ی ساحل ....اگه ادامه می دادم دیونه می شدم .
به طرف دارت رفتم ...یکی از عکس های ترانه در حال خنده رو زده بودم روش... یه پرتاب ...توی چشماش ...دومی و سومی و چهارمی....بیستم .
خسته شدم با خودم زمزمه کردم:
من-همه چیزمو گرفتی رادمهر ...همه چیتو میگیرم



ترانه

دو روز از اون کابوس می گذشت ...آریا و تارا رفته بودن و آریانا مدام روی صحنه ی تاتر بود ...مهدیس هم مدام تمرین می کرد ...این مسابقه خیلی براش مهم بود .. امشب پرواز داشت منم.امروز اولین کلاسم شروع می شد ...صدای چرخش کلید اومد ...آریانا بود ....با عجله برخاستم و به طرفش رفتم :
من-سلام ...آریانا میایی با من بریم خرید ؟؟؟تو رو خدا بعد از ظهر کلاس دارم
آریانا-به جون تران خستم می خوام بخوابم
من-چته ؟؟؟...همش می خوابی ...بیا دیگه
آریانا دستش رو دور گردنم انداخت و گفت:
آریانا-چون تو می خوایی باشه
و رفت اماده شه ...منم یه تیپ مشکی زدم و آریانا یه مانتوی زرد و شلوار و شال سفید پوشید ...جیگری شده بود برای خودش :
من-پسرا می خورنت بی شعور...خیلی خوشمل شدی
یه لبخند زد و با هم راه افتادیم ...نشست پشت فرمون ...حوصله ی رانندگی نداشتم ...کنارش خوابم برد ...با صداش بیدار شدم:
آریانا-به من میگه زیاد می خوابی...بلند شو تران رسیدیم
چشمام و باز کردم و گفتم:
من-بریم
با هم وارد یه مغازه شدیم ...یه مانتوی قهوه ای چشمم رو گرفت ...از بالا نتگ بود و از سینه به پایین گشاد می شد تا سر زانو ...سر زانو یه کش می خورد ...خیلی ناز بود ...آریانا یه مانتوی قرمز کوتاه و تنگ که دکمه های بزرگی می خورد آورد و گفت:
آریانا-چه طوره ؟؟؟؟؟؟
من-عالی
یه کیف حصیری قهوه ای ....یه کیف پارچه ای قرمز ... شلوار داشتم ....یه کفش پاشنه حصیری یه تیکه برداشتم قهوه ای بود ....یه کتونی تخت قرمز مشکی ...با هم اومدیم بیرون ...تقریبا ساعت سه بود ...تا آریانا رو برسونم سالن امفی تاتر یه ساعت طول میکشه ...ساعت پنج کلاس داشتم ...نشستم پشت فرمون و آریانا رو رسوندم ...خودمم رفتم خونه ...یه مقنعه ی مشکی پوشیدم ...باید یه خورده رسمی می رفتم ...مانتو قرمزه با شلوار مشکی و کیف قرمز و کتونی جدیده ....نگاهی در آیینه به خودم انداختم ...یه برق لب هم زدم و پریدم بالا ....با سرعت روندم طرف آموزشگاه ...یه ربع به پنج رسیدم وارد حیاط شدم ...یه شاستی بلند یه بی ام و یه بنز مشکی.....واووووووو...اینجا چه خبره؟؟؟...یه لیموزین از کنارم رد شد ...آلاچیق ها پر دختر و پسر بود ...لیموزین وایساد و راننده درو برای یه نفر باز کرد ...یه پسر قد بلند با پالتوی بلند مشکی و عینک آفتابی ...یه دختره جیغ زد:

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فـــــــــــــــــــصل ۶
دختر-اه ....کیارش آشتیانی ...
و دوید سمتش ...بقیه هم به دنبالش ...همه ازش امضا میخواستن ....و اون با بدبختی رفت داخل ...چه اسمش آشنا بود ...کیارش !!!...کجا شنیدم ؟؟؟؟....مثل همیشه بی خیال تران!!!...رفتم داخل و یه راست رفتم سمت دفتر پندار ... پسره دم در اونجا وایساده بود ...قبل از این که من برسم رفت تو ... شونه ای بالا انداختم ...به طرف در رفتم که صداش رو شنیدم :
آشتیانی-ببینید آقای رادمنش من باید تا دو ماه دیگه ویالون یاد بگیرم ...
و داد زد:
آشتیانی-می فهمید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نسرین-آقای اشتیانی صداتون رو بیارید پایین!!!!!!!
اشتیانی-نمی تونم خانوم فرهادی منو درک کنید
درو باز کردم ...همه برگشتن طرفم ...آشتیانی مات موند روی صورتم ...پلک هم نمیزد ....پندار با اخم گفت:
پندار-آقای اشتیانی ...کیارش خان
ولی اون تکون نمی خورد ... پندار بلند شد و اومد وایساد جلوش و دستشو تکون داد ...به خودش اومد و گفت:
آشتیانی-بله ...بله؟؟؟؟؟
پندار-حواستون با منه ؟؟؟؟
بدون توجه به پندار به طرفم اومد و گفت:
آشتیانی-شما اینجا برای یادگیری اومدید ؟؟؟؟؟؟؟؟
ججججججججججججججججااااااااا ااااااااااااااااننننننننن نننننننننمممممممممممممممم ممممم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با گیجی به چشماش نگاه کردم ...چشمای مشکی و نافذ ...دماغی مردونه ...چهرش چه اشناست ...با لکنت گفتم:
من-شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
لبخند لذت بخشی زد و گفت:
آشتیانی-منو نمیشناسید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من-نه والله
تا اومد حرف بزنه پندار با عصبانیت گفت:
پندار-خانوم راد مهر ایشون رو نمیشناسی؟؟؟؟...احیانا توی تلویزیون ایشون رو ندیدی
آشتیانی؟؟؟؟؟؟...آشتیانی؟؟؟



مهدیس
ترانه و آریانا رو بغل کردم... دلم برای هردوشون خیلی تنگ میشد... دوستای صمیمیم بودن ولی برای من تک بچه درست مثل خواهر بودن... بهشون خیلی وابسته بودم و سه هفته دوری برام سخت بود ولی چه میشه کرد؟! مسابقه والیبالم برام خیلی مهم بود...

تو همین فکرا بودم که سه مجسمه الاغ رو دیدم... وای خدااااااا اینا اینجام دست از سر ما بر نمیدارن؟؟ آخه شما این جا چه کار می کنین؟؟؟؟

یهو دیدم آراد و پندار دارن سپهرو بغل میکنن!!! وا!!! عزیزم تو دیگه می خوای کجا بری؟؟؟؟!!!!

این سوال هم ذهن من و هم ذهن ترانه و آریانا رو به شدت مشغول کرده بود... هر سه با سرای کج که کنجکاوی از نگاهامون میبارید نگاشون میکردیم!!!! که یهو آراد گفت

آراد- هی پسر! با مدال برمیگردیا!

سپهر- چشممممممممم!!!!حتما!!!

پندار- کاپیتان برو دیرت نشه.

سپهر- باشه.بای پسرا.

پندار-بای

چی؟؟؟؟!!!! کاپیتان؟؟؟؟؟!!!!! مدال؟؟؟؟؟!!!!! این سه تا از چی حرف میزنن؟؟؟؟!!!!این جا چه خبره؟!؟!

سپهر از دوستاش جدا شد دو قدم برداشت که یهو قیافه های تعجب زده ی ما رو دید. چشمای درشت مشکیش انگار داشت سوال میکرد: چیه؟! چرا اینطوری نگام میکنین؟!

دو قدم دیگه برداشت اومد جلومون گفت:

سپهر- سلام خانوما.

من-سلام!

سپهر- خانوم کیانی شمام واسه مسابقات والیبال میخواین بیاین بوشهر؟؟

آخه تو از کجا میدونی آقا خوشگله؟؟!!

من- بله.شما از کجا میدونستین؟

سبهر- خودم تو اون مسابقات قراره شرکت کنم!

جججججججججاااااااااانننننن نننن؟؟؟؟تواممممممممممممم؟ ؟؟؟؟

من- به سلامتی.

سپهر- تو هواپیما میبینمتون!

و رفت... به آریان و تران با تعجب لبخند زدم... فقط گفتم: خداحافظ! و ازشون جدا شدم!

***

رفتم تو هواپیما صندلیمو پیدا کردم و نشستم.هنوز باورم نمیشد اون آقاهم تو مسابقات باشه!خدایا!

تو فکر بودم که یهو اومد کنارم نشست!!!!

من- ببخشیییییییییییدددددددددد !!!!

سپهر- خواهش می کنم! صندلیم همین جاست!

چچچچچچچچچچچییییییییی؟!؟!تو ؟!؟!کنار من؟!؟!

با چشمای لبریز از تعجب گفتم:

من- نمیشه جاتونو عوض کنین؟

سپهر- مگه مشکلی داره که من این جا نشستم؟ بالاخره صندلیمه! شما ناراحتین؟؟

من- نه ولی....

صدای مهماندار حرفمو قطع کرد... وای! هواپیما داشت بلند میشد... باید کمربندا رو میبستیم...

سپهر- دیگه نمیشه جامو عوض کنم. شد سعادت اجباری!

مرگ و سعادت اجباری! اصلا جوابشو ندادم! البته بین خودمون بمونه همچین بدم نبود که کنارم بودااااا!!!!

تو طول پرواز باش اصلا حرف نمیزدم فقط بعضی وقتا یه نگاه کوشولو بش میکردم... اونم دقیق مثل من همینطوری رفتار می کرد...

هواپیما نشست. رفتیم هتل. من با یه دختر آویزون به اسم سارا افتادم تو یه اتاق!از بچه های تیم بود ولی خیلی ازش بدم میومد!دختره ی کنه!سیریش!

زیاد بهش توجه نمی کردم. تو فکر جناب بودم... زیاد حرف نمی زدم... یه کوشولو خوابیدم اما با صدای نخراشیده ی دختره بیدار شدم:

سارا-مهی! بیدار شو! بریم برای صبحونه!

چی؟! مهی؟! تو به چه حقی به من میگی مهی؟ً! فقط دوستای صمیمیم میتونن اینجوری صدام کنن! نه جنابعالی!

من- باشه تو برو من الآن میام.

الهی شکر! رفت! اومدم پایین برای صبحونه یهو سپهرو دیدم. سر یه میز با یه پسر ناآشنا نشسته بود ولی اون یکی پسره رو میشناختم! وای! نه! ماکان؟! ماکان نظری؟! ازش خیلی بدم میومد! به معنای واقعی کلمه ازش متنفر بودم!

رفتم که بشینم دیدم متاسفانه یا خوشبختانه تنها جای جالی کنار سپهره! با غرور و حالاتی که انگار راضی نبودم رفتم نشستم!

سپهر- صبح به خیر خانوم کیانی. خوبین؟

من- ممنون. شما خوبین؟

یه صدای چرت یهو گفت:

ماکان-سپهر جاتو با من عوض می کنی؟

بر خرمگس معرکه لعنت! صدای گوش خراش ماکان بود.

دوباره گفت:

ماکان-سپهر لطفا! بیا اینجا کنار محمد بشین فک کنم کارت داره!

آره جان خودت!!! محمد با سپهر کاری نداره! یه راست بگو میخوام بیام پیش دختره بشینم دیگه! مثل این که اسم اون پسره ناآشنا محمد بود!
سپهر یه نگاه به محمد و یه نگا به من انداخت و گفت


سپهر- ببخشید
من- خواهش می کنم. بفرمایید.
یعنی خااااااک بر سر بی غیرتت!تو که ماکان بی شعورو میشناسی چرا یهو میذاری میری؟!
ماکان اومد کنارم نشست! اییییییی!

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فـــــــــــــــــــــصل ۶
ماکان اومد کنارم نشست! اییییییی!
ماکان- چه خوبه آدم صبحشو با دیدن شما شروع کنه و صبحانشو در کنار خانوم محترمی مثل شما بخوره!
دهنم باز مونده بود! می خواستم بگم خفه شو بی تربیت!
ولی از روی ادب هیچی نگفتم. سرمو برگردوندم.
دوباره گفت:
ماکان-چه صبح خوبیه امروز! چه بی اندازه خوش حالم! می تونم یه سوال ازتون بکنم خانوم کیانی؟
من با بی میلی- بفرمایین.
ماکان- ببخشید ...شما ...من ...یعنی ...می تونید دوست دختر من باشید ؟؟؟؟
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم!گور ددی ادب!گفتم:
من-خففففه شوووووووو! به چه جراتی از من یه همچین سوالی میپرسی؟؟؟؟؟ فکر می کنی منم یه بی شرفم مثل خودت؟؟؟؟
صدام بالا رفته بود! سر سپهر برگشت! ماکان ترسیده بود! کلا وقتی عصبی میشم وحشتناک میشم!
ماکان- ببخشید حالا! چرا داغ می کنی؟ الآن میرم!
من- خفه شو بممممممیر! زودتر!
ماکان- اینطوری بام حرف بزنی میمیرما!
من- انشالللللللههههه!!!! مزاحم مردنت نمیشم!
دیدم با چشمای بهت زده و دهن باز داره نگام میکنه!
من- مگه نمیخواستی بری؟ برو دیگه!
صندلیشو زد کنار گفت: بای
من- بمیر بای!
سپهر
آخ که جیگرم خنک شد! دمت گرم و غمت کم دخت آریایی!
وای! رگ گردنم زده بود بیرون. می خواستم برم شتکش کنم ولی دیدم ماشالا خود مهدیس جون از پس کاراش بر میاد! تو محشری دختر!ولی نفهمیدم چی گفت که اونقدر داغ کرد! ماکان که رفت خیلی عصبی رفتم کنار مهدیس نشستم گفتم:
من- خانوم کیانی اذیتتون کرد؟ چیز بدی گفت؟
مهدیس- بلهههههه! بی شرف اومده میگه با من دوست میشی؟؟؟؟
من- چچچچچچچچچیییییییییییییییی یییی؟؟؟؟؟ نکبت بی خانواده چی گفت؟؟؟؟؟ زندش نمیذارم!
سریع از سر میز بلند شدم و رفتم که بکشم اون بی شرفو!مهدیس نبالم میومد و مدام داد می زد :
مهدیس-ولش کنید ...آقای آریانژاد ...بابا یه چیزی گفت؟؟؟؟....سپهر
این اخریو که گفت هنگیدم ...برای اولین بار اسممو صدا زد ...اخ که من الان دوست دارم بگیرمش تو بغلم ...بعدش یه بوس گنده از لپاش بکنم ...
نه سپهر ...تو هیچ وقت همچین کاری نمی کنی ...مگه یادت رفته باباش چه بلایی سرت آورد ...دوباره این اتفاقا یادم افتاد ...دوباره شکستم ...برگشتم و نگاهش کردم ...اصلا به من چه که به این دختر کوچولو گفته با من دوست شو ....من می خوام بدترشو به سرش بیارم ...پس چرا الکی دعوا راه بندازم ...برگشتم و رفتم کنارش ...دوباره شدم همون سپهری که از کیانی ها تنفر بود ...با یه نیشخند که متعجبش می کرد گفتم:
سپهر-هر طور مایلید خانوم کیانی .
و با قدم های بلند رفتم سمت اتاقم.....



مهدیس

اوا ...خاک عالم تو سر ماکان ...این چرا اینجوری کرد ....چش بود ؟؟؟؟....به من نیش خند می زنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟...حالتو میگیرم ...با عصبانیت رفتم طرف اتاقم ....صبحونه که کوفتم شد ... در اتاق زده شد :
من-بفرمایید
زبده-منم مهدیس جان ...
من-بفرمایید تو خانوم زبده
مربی تیممون بود ...خیلی خانوم گلی بود ....یه خانوم میانسال و نسبتا زیبا :
زبده-مهدیس جان اومدم بگم از فردا سالن برای تمرین کرایه شده ...تو که سرگروهی فردا بچه ها رو جمع کن با هم برید تمرین
شوهرش هم مربی تیم پسرا بود ...تشکر کردم و رفتم لب ساحل ...تا نزدیکی های غروب اونجا پرسه می زدم ...وقتی خسته شدم و گرسنه برگشتم هتل ...همه رفته بودن رستوران هتل ...منم یه راست رفتم اونجا ...اخه خیلی گرسنه بودم ...رفتم و به همه سلام کردم ...خواستم بشینم که تنها جای خالی که پیدا کردم رو به روی سپهر بود که حتی یه نیم نگاه هم بهم ننداخت ... با غرور نشستم و زیر چشمی نگاش کردم ...اخم هاش توی هم بود و اصلا بهم اعتنا نمی کرد...یعنی به خاطر ماکانه ...
به درک ....اعصابم خورد شد ...غذای من هم آوردن ...عصبانی بودم و این باعث شد منی که خیلی اروم غذا می خورم تند تند بخورم ...اخه چیز دیگه ای پیدا نکردم عصبانیتم رو روش خالی کنم ...بعد از غذا دل درد گرفتم ....زود رفتم تا بخوابم ولی مگه این سارای لوس می ذاشت آدم بخوابه همش می گفت :
سارا-مهدیس خوابیدی ؟؟؟؟؟....مهدیس بیداری ...مهی...
اخرش عصبانی شدم و گفتم:
من-مهدیس و مرگ ...سارا می ذاری بخوابم ؟؟؟؟؟؟
دیگه لال شد و خوشبختانه قهر کرد منم با فکر خوابم برد ....نباید جوری نشون می دادم که سپهر فکر کنه عاشق سینه چاکشم ....اره همینه .....


صبح با صدای نکره ی سارا بیدار شدم ...ای الهی مرض بگیری با اون صدای تو دماغیت :

سارا-مهی بیدار شو ....باید بریم سالن ...

نگاهی به ساعت روی میز کردم ...ساعت شیش صبح بود... با خواب الودگی گفتم:

من-می خوایی سر ببری ساعت شیشه

سارا- با عرض پوزش زبده گفت اگه ما دیر تر از پسرا برسیم امروز سالن مال اوناس ...

مثل جن زده ها بلند شدم ...دویدم طرف دستشویی ....زودی لباس پوشیدم و لباس ورزشی هام رو هم انداختم تو ساکم ....یه کلاه لبه دار ورزشی سفید هم برداشتم مو های لختم رو دم اسبی بستم ...یه مانتوی سفید نخی ...اخه هوا رطوبتی و شرجی بود ...یه شلوار نخی مشکی و شال مشکی

...افتادم جلو و در اتاق بقیه دخترا رو زدم ...همه اماده بودیم ...به دخترا گفتم:

من-سالن مال ماست مگه نه؟؟؟؟

همه با هم گفتن:

-معلومه که مال ماست

با هم راه افتادیم ...با شقایق از جلو می دویدیم ...سالن زیاد دور نبود ....بعد از یک ربع رسیدیم ...پسرا دقیقا از جلو داشتن میومدن ...سپهر و محمد جلوشون بودن ...با هم رسیدیم در سالن ...گفتم:

من-امروز سالن مال ماست اقایون ....فردا تشریف بیارید

سپهر دوباره پوزخند حرص در اری زد و گفت:

سپهر-این شمایید که فردا میایید سالن؟؟؟؟؟

خیلی زورم گرفت ...دستم رو زدم بغلم و گفتم :

من-نه خیر امروز مال ماست

سپهر- مال ماست

من-ما

سپهر-نه

من-آره

سپهر-گفتم نه

من-منم گفتم اره

شقایق داد زد:

شقایق-بسه دیگه ...بیایید قرعه بندازیم

من و سپهر با هم گفتیم :

-قبوله

شقایق-اول شیر یا خط بعدش سنگ کاغذ قیچی بعدش گ ش

صدای اعتراض پسرا بلند شد :

ماکان-خیلی بچه گانه اس

محمد-فکر کن سپهر با این قدش گ ش کنه

سهیل-دست بردارید دخترا

شقایق جوابشون رو داد:

شقایق- اگه نمی خوایید ما هم مشکلی نداریم ...امروز سالن مال ماست

سپهر-نه کی گفته پس می کشیم ...ما تا آخرش هستیم ...

بچه ها یه سکه آوردن ...شقایق پرسید:

شقایق-مهدیس شیر یا خط؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سپهر-اون چرا باید اول بگه

شقایق-خانوما مقدم ترن

من-خط

شقایش-سپهرم شیره

و سکه رو پرت کرد ....سکه چند تا چرخ خورد و در اخر افتاد روی دست شقایق ...شقایق برعکسش کرد و نگاش کرد ...با صدای گرفته ای گفت:

شقایق-شیره

همه پسرا هورا کشیدن...حالا نوبت بازی بعدی بود شروع کردم ...تا سه بار محلت داشتیم :

من-سنگ کاغذ قیچی

سپهر سنگ اورد و من کاغذ ...دخترا هورا کشیدن ....یه بار دیگه شروع کردیم ...اینبار سپهر گفت:

-سنگ کاغذ قیچی

اون سنگ آورده بود و من قیچی ...دخترا دپرس شدن ...بار آخرو من گفتم:

من-سنگ کاغذ قیچی
من قیچی و اون ...اون کاغذ آورده بود ....خدایا عاشقتم ....نوبت بازی بعدی بود ....گ ش ..قرار شد اینو شقایق و محمد بازی کنن ....دو قدم دیگه مونده بود که اولیشو محمد پر کرد و دومیشو شقایش ....ایول ما بردیم ...پسرا اعتراض کردن که محل ندادیم ....رفتیم داخل سالن ....شلوارک سفیدم رو با تاپ و کلاهم پوشیدم ...سحر یه سوت زد و گفت:
سحر-کیو می خوایی بکشی دختر
من-تا چشمت درآد
دست زدم و گفتم:
من-بچه ها جمع شید ...می خوایم حرکات نرمشی انجام بدیم ...
همگی جمع شدن ...بعد از نرمش بازی کردیم نزدیک های ظهر بود که برگشتیم ...پسرا خیلی ضایع شده بودن ...حقشون بود ...باید بدونن لیدی فرست یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟........ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصـــــــــــــــل ۷
ترانه

خدا بگم چی کارت نکنه مهدیس...از اون موقع که رفته خونه ساکت ...اریانا هم که همش سر تمرین تاتر بعد از کلاس های دانشگاه یک سره میره اونجا ...پسرا هم دیگه کاری به کارمون ندارن ...انگاری آتش بس شده ...ولی این قضیه یه جورایی بو می ده ...فکر کنم یک شبانه روز بیشتر نیست که مهدیس رفته ...بلند شدم تا حاظر شم ... مانتو قهوه ایم رو با کیف و کفش حصیریم پوشیدم ...شلوار و مقنعه ی مشکیم هم پوشیدم ...سویچ رو برداشتم و پریدم پشت ماشین ...استارت زدم .... چرا روشن نمی شه ...دوباره و سه باره ....یکی زدم رو فرمون و گفتم:
من-مصبت و شکر ...تو دیگه چه مرگته
انگار باهام لج کرده بود ....از بس این ماشین بی چاره کار می کرد ...یا دست من بود یا دست آریانا ...آخه سالن امفی تاتر از اینجا دور بود و اون ماشین رو می برد ...اینبار یکم فرمون رو ناز کردم و گفتم:
من-عزیزم خیلی کار دارم راه بیوفت دیگه
استارت رو که زدم راه افتاد ....ایول ...اینه ....عاشقتم ....الهی پندار به قوبونش ....الهی سینا پیش مرگت بشه ... نزدیک های آموزشگاه بودم تو یه خیابون خلوت که ماشین شروع کرد به نفس نفس زدن ...اوا خاک عالم ...این چشه؟؟؟...منو اینجا نزاره ...وای نه خاموش شد ...ای خدا ...دوباره استارت زدم ...ولی نه مثل این که این امروز بازیش گرفته ...پیاده شدم و روش دست کشیدم و گفتم:
من-الهی کل خاندان رادمنش فدات چه مرگته ؟؟؟؟...دختر خوبی باش و راه بیوفت
...استارت زدم ...ولی نشد ....پیاده شدم و رفتم با پام یکی محکم زدم به تایرش که اخم رفت هوا و پام رو گرفتم دستم و گفتم:
من-لعنت به من و مهدیس و آریانا ...اصلا لعنت به هر کی که بشینه پشت این لگن .......اخخخخخخخخخخخ....پام
یه صدایی از پشت گفت:
کیارش-چی کار می کنی تو ؟؟؟؟....مشکلی پیش اومده
برگشتم که دو تا چشم مشکی جلوم دیدم ....باز این ...چشم هام رو از زور درد روی هم فشار دادم ...با نگرانی پریسید:
کیارش-حالت خوبه ؟؟؟؟؟؟؟....اخه این چه کاریه می کنی دختر ...این پای ظریف تو برای ضربه زدن نیست
ججججججججججججججججااااااااا ااااااننننننننننننممممممم مممممم ....چه پرو:
کیارش-خراب شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من-پ نه پ راه نمی ره که استراحت کنه ...
خندید که باعث شد ردیف دندون های سفیدش معلوم بشه .... گفت:
کیارش-اجازه هس منم امتحان کنم
من-بله حتما
همونطور که نگام می کرد عقب عقب رفت ...انگار نمی تونست نگام نکنه ... می خواست بخوره زمین که زود خودش و جمع کرد وبه راهش ادامه داد منم همونطور که به طرفش می رفتم به این حرکتش قهقه می زدم ...زیر لب گفت:
کیارش-کاش همیشه بخورم زمین تا اینطوری بخندی ...فدای اون خنده های قشنگت
نشست پشت این لگن من و استارت زد ...هیچ وقت فکر نمی کردم چنین بازیگری که کم ترین ماشینی که سوار می شه بنز, سوار ال نود من بشه :
کیارش-که لعنت به من آره؟؟؟؟؟
بلللللللللللللللللههههههه ههه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:
من-جانم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟
کیارش –خودتون گفتید لعنت به هر کی که بعد از این بشینه پشت این ماشین ...
حق داشت ...حرف حساب که جواب نداره ... یه ماشین با سرعت باد از ما جلو زد و کمی جلو تر دنده عقب گرفت ....یه فراری مشکی بود ....اومد دقیقا کنار من وایساد و شیشه های دودیشو داد پایین ..اااااا این که پندار خودمونه ....:
پندار-مشکلی پیش اومده ترانه خانوم
تا خواستم دهن باز کنم کیارش اومد پایین و با حالت دفاعی گفت:
کیارش-نه من هستم شما بفرمایید پندار خان
پندار-پس لازم شد بیام پایین
کیارش پوزخندی زد و چسبید به من انگار می خواد از یه چیز با ارزش محافظت کنه ...اخماش تقریبا تو هم بود و یه پوزخند هم گوشه ی لبش ....پندار ماشین خوشگلشو پشت بنز کیارش پارک کرد واومد پیش ما اونم دقیقا عین کیارش اخم کرده بود و پوزخند می زد ....:
پندار-کیارش خان شما می تونید تشریف ببرید من ماشین خانومو درست می کنم
یعنی داشت غیر مستقیم بهش می گفت گم شو :
کیارش- من راحتم شما اگه ناراحتید می تونید برید
پندار یه لبخند پر حرص زد و گفت:
پندار-نه کی گفته ...ولی مثل این که شما از بودن من ناراحتید
کیارش-خوبه که درک می کنید آقای رادمنش
پندار-متاسفانه من درکم یه خورده پایینه
این وسط مردمک چشمای من هی این طرف اون طرف می رفت ...اخر خسته شدم و گفتم:

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصـــــــــــــــل ۷

من-بس کنید دیگه ...عین موش و گربه افتادید جون هم ...اگه می تونید درستش کنید که هیچی ...اگه نه تا زنگ بزنم مکانیک بیاد
هر دو هجوم بردن طرف کاپوت ...کیارش کاپوت رو داد بالا و گفت:
کیارش-من درستش می کنم
در کارتر رو پیچوند ...پندار دست رو گذاشت روی دست کیارش و در رو به سمت مخالف چرخوند:
پندار-من خودم می دونم چه طوری درست کنم شما زحمت نکشید
کیارش- من می تونم
پندار-می گم کار خودمه
کیارش-ولش کن
در کارتر کنده شد و روغن پاشیده شد روی تمام هیکل و صورتشون ....پقی زدم زیر خنده حالا نخند کی بخند ....صورت هر دو سیاه شده بود و با تعجب به هم نگاه می کردند میان خنده گفتم:
من-اخ....خی...خیلی ...با ...باحالید ...ای ...مامان ...ترکیدم
خیلی قیافه هاشون خنده دار بود ... کیارش با من خندید و گفت:
کیارش-قوربون اون خندیدنت ...تو فقط بخند من حاظرم برم زیر تریلی
پندار وحشتناک نگاهش کرد و گفت:
پندار-حد خودتو بدون
خنده ام بیشتر شد ...دو تا خر پول با سر و ریخت این طوری ...وسط خیابون ...از سر من دعوا می کردن ....ای خدا ...دلم درد گرفت از بس خندیدم ...... رفتم ودر ماشین رو قفل کردم و گفتم:
من-زنگ میزنم یکی بیاد درسش کنه ...فقط یکیتون لطف کنه منو برسونه
هر دو با هم گفتند:
-من می رسونمت
پندار وحشتناک نگاهش کرد و گفت:
پندار- فعلا همین گندی که زدی رو جمع کن ...من خانومو می رسونم
کیارش-ا ...ا ...ا من گند زدم یا تو ؟؟؟؟؟؟
پندار-خوب معلومه تو
عین دو تا هوو داشتن دعوا می کردن ...اینا دو تا خیلی باحال دعوا می کنن ...من گفتم:
من-شما دو تا عین خروس جنگ ها می مونید ...من با تاکسی می رم
هر دو می خواستند مخالفت کنند که اجازه ندادم ...پنج دقیقه بعد یه تاکسی رسید ...یه پسر جون رانندش بود ....خیلی بد نگام می کرد ...پندار گفت:
پندار-اصلا امروز نمی خواد بیایی اموزشگاه ...نمیخواد با این تاکسی هم بری ...با ماشین من برو بعدا میام ازت می گیرم
کیارش-اره راست می گه ...اصلا با ماشین من برو ...یا زنگ می زنم اژانس یه ماشین قابل اعتماد بفرسته
منظورش به پسره بود ....ولی از اونجایی که من مرغم یه پا داره رفتم و جلو سوار شدم ....چون صورت کیارش روغنی بود پسره نشناختش ....ماشین راه افتاد و پسره یه لبخند بهم زد ....ماشین پندار از طرف من سایه به سایمون میومد ...داشت خودشو می کشت که یه چیزی بگه ...ماشین کیارش اومد طرف رانندهه ....انگار داشتن اسکورتم می کردن ...کیارش هم سعی داشت چیزی بگه ...به پسره گفتم:
من-میشه یه خورده تند تر برید
پسره-مزاحمتون شدن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من-نه ...برادرام هستن ...دعوامون شده
چه دروغ شاخ داری گفتم...کیارش علامت داد که پسره شیشه رو بیاره پایین ...پسره همون کارو کرد و کیارش گفت:
کیارش-بزار پایین باشه ...با خانوم هم حرف نزن
پندار از اون ور داد زد:
پندار-نگاش هم نکن
اینا دو تا چه با حالن ...انگار با هم مسابقه گذاشتن فرشته ی نجات من باشن ....از روی لج و لج بازی این کارا رو می کردن ....بالاخره رسیدیم دم آموزشگاه و من پیاده شدم و یه راست رفتم سر کلاس.......

آریانا

چقدرازدوستام دورشدم....و چقدرهم اوناسراغ منو میگیرن ...واقعا!!!!!!!!تقریبا سه روز میشد که مهدیس رفته بود ازش بی خبر بودم...حتی از ترانه هم دور شده بودم....امروز قرار بود ترانه بیاد دنبالم بریم شام بیرون....تو کارتاترم که معرکه بودم.......باورم نمیشد بتونم بعداز4 سال اینطور خوب بازی کنم....اخرای کار بود من داخل این کارکتر میمیرم...اونم توسط شوهرم....نقش شوهرم هم مهرشاد بود خدایی خوشگل بود...خیلی عزیز بود....چهرشو دوست داشتم...بعضی وقتاسنگینی نگاهشو روی خودم حس میکرد....سعی میکردم زیادتیپ نزنم وقتی میرم سر تمرین !چون خیلی توچشم بودم...بااینکه اصلا حجاب نداشتم و اهل حیا هم نبودم ولی دوست نداشتم نگاه کثیف روم باشه....مهرشاد قدش متوسط روبه بالا بود ...خیلی خیلی خیلی خوشتیپ بود ولی نه به خوشتیپی آراد....سهند چندبار اومدسر تمرینم ولی حس خوبی نسبت بش نداشتم....آرادهم که اصلا نمیدیدم...خیلی دورشده بودم از همه....و میترسیدم...از تنهایی...مهرشاد وایساد جلوم دستشو گذاشت رو ماشه ...منم روبه روش بودم....داشتم برای اون پیانو میزدم...اولین باری بود که قرار بود این صحنه رو بریم...میترسیدم اسلحه پرباشه....
یکم استرس داشتم....مهرشاد که خیلی تو بازیگری مهارت داشت و بهش زیادی پیشنهاد میدادن....چون پدرشم کارگردان بودو کارش عالی....
مهرشاد داشت دیالوگشو میگفت....سردی تفنگ رو روی پیشونیم حس کردم.....دیدم مهرشاد بازی نمیکنه بایه لبخند خوشگل و اروم کننده بم گفت:
مهرشاد-خالی ...نترس....حواسم هست....اگه میترسی بیا روی من تستش کن....؟؟؟
زل زده بودم تو چشمای قهوه ایش...اروم تفنگو از دستش گرفتمو گرفتم سمت خودش....محکم ایساد وبا انگش زد روی قلبش گفت:
مهرشاد-بزن اینجا....همینجارو نشونه بگیر
چرا قلبش؟؟؟؟
برای رو کم کنی این کارو کردم........

از رو صندلی بلند شدم بچه های پشت صحنه مات بودن روی حرکات ما...تقریبا 5 قدم از هم فاصله داشتیم....چشماشو بست....این چشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟تفگو گرفتم رو قلبش...ماشرو کشیدم....بدرک مهرشادخودت خواستی!!!!میدونستم پر نیست ولی خوب چی کنم؟؟؟میترسم دیگه.....
من-1...2...
یا خدا!!!!!!!!!!!صدای تیر اومد....میترسیدم چشمامو واکنم....این پربود؟؟؟؟؟؟من مهرشاد رو کشتم؟؟
صدای خنده میومد چشمامو اروم باز کردم ....مهرشاد اومد جلوم گفت :
مهرشاد-من سالمم آریانا خانوم....این تفنگ شما از ایناست که توش ترقه میزارن...سرکاریه....
ایی مرگ....بیشعورا...منو بگو که گفتم این چقدر مرده....
من-هه!!!!!میدونستم...اخه کی جراتشوداره....
مهرشاد-که توسط شما بمیره؟؟؟؟
من-اره......
مهرشاد-من!!!!!!
من-هه...دهنت بوشیر میده اقای بازیگر...
جا خورد...ایول دلم لات بازی میخواد....اما این سوسوله... بلند گفتم:
من-بریم سر کار........
نشستم پشت پیانو...اروم دستمو بردم سمت کلاویه....دیگه ترسی نداشتم از اسلحه....گذاشتش رو پیشونیم....اروم سرمو اوردم بالاو دیالوگمو گفتم:
من-اگه مرگ من ارومت میکنه....من راضیم عشق من...تو فقط اروم باش....
اینقدرحس گرفتم که فک کنم مهرشاد فکر کرد من راس راستی عاشقشم........اونم حس گریه کردن گرفته بود....خدایا تونقشش گم شده!!!!!!داشت اروم مثل یه عاشق اشک میریخت....
صدای اروم علیرضا اومد:
علیرضا-مهرشادحاضر ....1....2....3
از پشت پیانو افتادم.....مثل جنازه.!!!..استخونام خرد شد....درد پیچید تو کل بدنم.....ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصـــــــــــــــل ۷

بعدشم مهرشاد خودشو کشت...
من نقش یه فرشته بودم که ادم شده بودم برای کمک به مهرشاد امامهرشاد منو میکشه....اونم چون مثلا مهرشاد اونقدر عاشقم بودکه به جنون میرسه ومیخواست من برای خودش باشم....نمایشنامه خیلی احساسی وقشنگی بود.....
با صدای دستا چشمامو باز کردم...باکمک چندتاازدخترابلندشدم...
ترانه

من-اچییییییممممم...........
آریانا-ترانه بیا این آب داغ رو بخور گلوت حال بیاد
من-بابا بسه آریان ... ترکیدم از بس بهم آب داغ دادی ...اگه این آب و میریختی به سی و سه پل اصفهان الان پر آب ترین دریاچه ی جهان شده بود
سرما خوردگی به زمین گرم بخوره که من و به این روز انداخته ...یه پتو دور خودم پیچیده بودم ....بیرون بارون میومد ....بخاری با شعله ی بالا می سوخت .... من از یه طرف بخور می دادم و از یه طرف فین می کرد .... خاک تو سرت پندار ....آخرین باری که رفتم بلایی به سرم آورد که تا عمر دارم یادم نمیره .... الهی بری زیر تریلی هیجده چرخ پندار رادمنش که دغ می ذاری دل من ....اهههههه
***
دو روز قبل
ترانه

وارد اموزشگاه شدم ...امروز چه خلوته ...قدم زنون رفتم طرف در ...چترم رو دستم گرفته بودم ....قبل از ورودم چتر رو بستم ....به طرف کلاسم رفتم ...کیارش نیومده بود ...صدا های گوش خراش ویالون های شاگردا توی سرم می پیچید ...تازه واردن دیگه ...دخترا دپرس بودن ...صد درصد از نیومدن عشقشون ناراحتن ....پسرا مزه می پروندن....چند تا نت نشونشون دادم تا بزنن ... یادم اومد نسرین باهام کار داشت ...جلسه پیش بهم گفته بود برم پیشش ولی وقت نکردم ...با عذرخواهی بیرون اومدم .... به طرف اتاق مدیر رفتم ...عین گاو رفتم تو ...اخه با نسرین تعارف نداشتم ....با صحنه ای که دیدم نزدیک بود غش کنم .... این داره چی کار می کنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟......پندار با نیم تنه ی لخت و شیش تیکه اش جلوم وایساده بود ...اوا خاک به سرم ....تا منو دید داد زد:
پندار-نیا تو
ولی من شکه شده بودم و ماتم برده بود ....دوباره داد زد که به خودم اومدم :
پندار-به چی نگاه میکنی بییییییییررررررروووووون
دستم و جلوی صورتم گرفتم و درو کوبیدم و تیکه دادم بهش و لب پایینم رو گاز گرفتم ....وجدانم مدام فحشم می داد:
وجدان-دختره ی نکبت این چه حرکتی بود ....حالا دیدیش عیب نداره سرتو می نداختی زمین عین بچه آدم میومدی بیرون ...وایسادی نگاش که چی
من-تو هم لال بمیر دیگه ... یه لحظه شوکه شدم همون جوری موندم ...
وجدانم می خواست جوابم رو بده که در باز شد و من که تکیه داده بودم بهش افتادم زمین ....و اخم رفت آسمون...پندار اشغال در دهنشو گرفته بود و می خندید ....یه اخم فوق غلیظ کردم ...پندار با لودگی گفت:
پندا-محظ اطلاع عرض می کنم ولی وقتی یه پسر رو لخت می بینی باید بترسی نه این که وایسی نگاش
اخ من بزنم شتکش کنم ...یه جوری می گه لخت انگار چه جوری بوده ...اگه یکی این اطراف بود چی فکر می کرد ....خواست بره که یه زیر پایی بهش دادم و با مخ اومد زمین ....اخیش دلم خنک شد .....بلند شد از عصبانیت سرخ شده بود ...یهو عین گاو به سمتم یورش برد و دنبالم کرد ...منم د برو که رفتی ...از پشت داد زد:
پندار-ترانه اگه مردی وایسا ببین چه بلایی سرت میارم
من-تو که دیروز از سر من با کیارش دعوات شده بود ...الان چه مرگته که می خوایی بلا سرم بیاری؟؟؟
جری تر شد و داد زد:
-بهت می گم وایسا
در کلاسم باز بود ...سریع پریدم توش و در و بستم ...تکیمو دادم به در و یه نفس از روی آسودگی کشیدم ...خیر نبینی پسر ...از نفس افتادم ...نگاهی به کلاس انداختم ...همه با یه علامت سوال بالای سرشون منو نگاه می کردن ...شخصیت جدیم رو حفظ کردم و راه افتادم سمت میزم ....بقیه کلاس به خیر گذشت و من همراه آخرین نفر خارج شدم ...چترم و برداشتم و درحال بازکردنش نگاهی به این طرف و اون طرف انداختم تا مبادا پندار گرگ این طرفا باشه ...درو باز کرد م و زدم بیرون ....عاشق بارونم ...داشتم قدم زنون تا سر خیابون می رفتم که یکی داد زد:
-خانوم مراقب باشید
و یه ماشین با تمام سرعت از کنارم رد شد و تمام آب جمع شده توی گودال رو پاشید به سر و هیکلم ...یه خورده جلو تر زد رو ترمز ...ا این که پنداره ...می کشمت بی شعور ...اخر زهرتو ریخیتی ....با خنده داد زد:
پندار- خانوم چرا مراقب نیستید ...گفتم بهتون
از حرص داشتم می ترکیدم ...پامو کوبیدم زمین و جیغ کشیدم :
من-زندت نمی ذارم آقای رادمنش ...حالا نگا کن
یه خنده از ته دل کرد و گفت:
پندار-شتر در خواب بیند پنبه دانه
به طرف ماشینش دویدم که گازشو گرفت ...لعنت بهت پندار رادمنش .
شانس من تاکسی هم گیر نمیومد و من توی سرما شروع کردم به لرزیدن
دوباره یه عطسه زدم که ستون های خونه هم لرزید ...ای پندار قاطر ...یه بلایی سرت بیارم که مرغان هوا به حالت اشک بریزن ....در حالی که هن هن می کردم و فین فینم بلند شده بود رفتم موبایلمو از سر تلویزیون برداشتم ....داشتم توی لیست شماره هام دنبال مهدیس می گشتم که آریانا حاظر و آماده از اتاق اومد بیرون ....با طلبکاری گفتم:
-اوقور به خیر خانوم ...کجا به سلامتی؟؟؟؟؟؟؟
آریانا-برای بیرون رفتن هم باید از تو اجازه بگیرم
با پرویی گفتم:
من-پ نه پ ...بابات تو رو سپرده دست من...
آریانا در حالی که دستی در هوا تکان می داد و به طرف در می رفت گفت:
آریانا-خفه بابا ...
من-نمی دونستم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آریانا-چی رو ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من-که عصمت خانومو و عفت خانومودر کلام از دست دادی
آریانا-حالا بدون
من- اره فهمیدم .....فقط قرار داری؟؟؟؟؟؟؟؟
داشت کفشش رو می پوشید :
آریانا-آره چه طور مگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من-گفتم زیاد آقا غلام رومنتظر نزاری....آخه خوب نیست آدم دوست پسر شو زیاد منتظر بزاره یکی از لنگه کفشا رو از جلوی در پرت کرد که منم الفرار ....یه فحش هم نثارم کرد ...منم که ماشاالله بزنم به تخته روم سنگ پا قزوینه جوابش رو دادم:
آریانا-اشغال ...خفه می شی یا نه؟؟؟؟؟؟؟
من-کثافت... رم کردی باز...بری دیگه برنگردی
آریانا-زبونت رو مار بزنه
من-مال تو رو رتیل بزنه ...حالا هم زودتر گم شو
درو کوبید به هم و رفت ...یه لبخند خبیثانه زدم ...می دونستم وقتی می خواد بره بیرون اعصاب نداره ...کارت عالی بود تران خانوم ....حالا برو یه زنگ بزن به مهدیس اعصاب اونم به هم بریز ...اسم منو باید می ذاشتن عزراییل اعصاب ....بعضی وقتا دوس دارم کرم بریزم ...بعضی وقتا اعصاب ندارم و سگ می شم ...بعضی وقتا مثل مورچه بی آزارم ...بعضی وقتا مثل گرگ می شم ...بعضی وقتا مهربونم...گاهی اوقات هم عصمت کلامم رو قورت می دم ...به خاطر هورمونای زنانه اس ...رفتم و نشستم کنار بخاری و شماره مهدیس رو گرفتم ....سه تا بوق خورد ...یه شلغم برداشتم وبا هزار تا ادا یه گاز زدم ...اه مزه زهر مار می داد ...بوق هفتم جواب داد :ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصـــــــــــــــل ۷


مهدیس-الو
من-چطوری خره؟؟؟؟؟؟
مهدیس –کوفت ...هزار بار بهت گفتم عین آدم حرف بزن ... به جا سلامته...باز چه مادر مرده ای رو اعصابت راه رفته که داری کرم میریزی
من-پندار مادر مرده ...بی شعور کثافت یه سرما داده خوردم که تا عمر دارم یادم نمیره
مهدیس –حقته ...حد اقل این پندار حق منو می گیره
من-فکر کردی همینجوری می ذارم ول بچرخه ...فردا پاشو می شکنم
مهدیس- از فین فینت معلومه بد جور سرما خوردی
من-اخ دس رو دلم نزار ...حالا ولش کن ...چه خبر از خودت ...کدوم گوری بودی که تلفن این قدر زنگ خورد؟؟؟؟
مهدیس – دشوری ...
من-اونو که می دونم بگو با کی بودی ؟؟؟؟؟؟؟؟
صدای جیغ مهدیس گوشم رو کر کرد:
مهدیس-ترانه باز بی تربیت شدی ...احمق دو روز ولت کردم ...ببین چه بلایی سر خودت آوردی ....کثافت چرا می ری تو فاز منفی هیجده
من-پس تو دشوری منفی هیجده انجام می دادی ؟؟؟؟
مهدیس باز جیغ زد :
مهدیس-ببببببببببسسسسسسسسسههههه.. .درس حرف بزن و الا قطع می کنم ....
من-باشه مهی جون ...سپهر چی کار می کنه ؟؟؟خوش میگذره؟؟؟؟
مهدیس-نمی دونی با کی هم اتاق شدم ...سارا ...اون لوسه ...چندش دیگه داره حالمو به هم می زنه....سپهر هم کاری نمیکنه ...فقط یه خورده حرصم رو درمیاره
من-بزار برگردید ....یه استقبالی ازش بکنم
مهدیس- مرسی که حالشو می گیری
من-چی می گی تو ...باید دست و پاشو ببوسم که انتقام منو از تو می گیره
مهدیس-تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتر ررررررررررررااااااااننننن نهه
من-خداحافظ
مهدیس- من برمیگردم دیگه ...اونوقت حال تو یکی رو می گیرم
من-می بینمت ...بای
مهدیس-بای
مهدیس

یه هفته بود که کارمون شده بود ...تمرین و تمرین ....من به والیبال عشق می ورزیدم ....امروز آخرین محلت بود ...یعنی فردا بازی داشتیم ...شلوارک قرمز و بالانافی مشکیم رو پوشیده بودم ....حسابی عرق کردم بودم ....موهای لختم رو بالای سرم دم اسبی بسته بودن ...توی زمین نشستم ....بچه ها رفته بودن دوش بگیرن ....رفتم دستشویی ...آبی به صورتم زدم ...از صورتم بخار بلند می شد ...وقتی برگشتم گوشیم که روی سکو گذاشته بودمش داشت زنگ می خورد ...ترانه بود...دلم براش تنگ شده بود ...جواب دادم:
من-الو
رفتم و چهار زانو نشستم گوشه ی زمین ...جواب داد:
ترانه-چطوری خره؟؟؟؟
هزار بار بهش گفتم اینجوری با من حرف نزنه:
من-کوفت هزار بار بهت گفتم عین آدم حرف بزن ....به جا سلامته ...باز چه مادر مرده ای رو اعصابت راه رفته که کرم میریزی
ترانه-پندار مادر مرده ...بی شعور کثافت یه سرما داده خوردم که تا عمر دارم یادم نمیره
کلی سر به سرم گذاشت ...اصلا این دختر باید اعصاب و روان منو به هم بریزه .....باهاش خداحافظی کردم و زیر لب گفتم:
من-دیونه
یه صدایی شنیدم :
-بچه ها کسی نیس ...دخترا رفتن دوش بگیرن بیایید
یعنی چی؟؟؟....یعنی الان پسرا میان ....چی کار کنم ...کجا قایم شم ...اولین نفر سپهر اومد تو ....یه جیغ مافوق بنفش زدم ...تا منو دید زود پرید بیرون و داد زد:
سپهر-هنوز چند نفر هستن نیایید
بعدش زد به در و گفت:
سپهر- خانوما سکانس شما تمومه لطفا بفرمایید
منظورش این بود که من زود تر جیم شم ....زودی رفتم سمت رختکن و یه دوش گرفتم ...شقایش منتظرم موند ....با هم رفتیم سمت هتل ....تصمیم گرفتم بعد از بازی فردا با بچه ها یه سر بریم لب ساحل ...در واقع می گفتن یه ساحل خیلی قشنگ اطراف بوشهر هس ...کلی استرس داشتم ...حتی برای شام هم نتونستم برم پایین .... فردا اول صبح پسرا مسابقه داشتن ...دو ساعت بعد از اونا مسابقه ی ما بود ...زود رفتم تو رخت خواب تا بخوابم ...ولی خوابم نبرد ...تا نزدیکی های اذون بیدار بودم ...اون موقع بلند شدم تا یادی از خدا بکنم ...نماز های من بگیر نگیر داشت ....هر وقت کارم گیر می کرد یاد خدا می افتادم ...آریانا اهل نماز نبود ...ولی ترانه بی کم و کاست همه ی نماز هاشو می خوند ...منم خیلی دلم می خواست اونجوری باشم ولی اراده ام نمی کشید ....زود آماده شدم ...صدای اذون میومد ...احتمالا مسجد همین نزدیکی هاست ....از هتل بیرون اومدم ....از چند نفر سوال کردم ...درست حدس زده بودم ...مسجد همین نزدیکی ها بود ....رفتم طرف در خانوما ...وقتی نشستم ....اشکام سرازیر شد ..التماس می کردم:
من-خدایا می دونم حق ندارم ازت چیزی بخوام ....ولی فقط تویی که میتونی بهم ارامش بدی ...اره من بنده ی خطا کاریم ...رومو زمین ننداز خدا ...کمکم کن توی بازی موفق بشم ....
اونقدر گفتم که دیگه نای حرف زدن نداشتم ...اومدم بیرون ...سرم پایین بود و ذکری که مامانم بهم یاد داده بود رو آروم زیر لب می خوندم که یه دفعه محکم با یه چیزی برخورد کردم و خوردم زمین ...و صدای یه نفر رو شنیدم:
-ببخشید خانوم ...چیزیتون شده ....خانوم ؟؟؟؟...با شمام ....
سرم رو برگردوندم تا بفهمم این صدای آشنا مال کیه ؟؟؟؟.....و با دیدن سپهر تعجب کردم :
سپهر- تو این وقت شب اینجا چی کار می کنی؟؟؟؟؟
من-تو خودت اینجا چی کار می کنی ؟؟؟؟
سپهر-خوب ...خوب ...من اومدم نماز بخونم
من-بهت نمی خوره پسر نماز خونی باشی
دستش رو برد پشت سرش و الکی خاروند:
سپهر-اا ....توام فهمیدی ؟؟؟؟....یعنی اینقدر ضایعم
از حرکتش خندم گرفت...چه زود خودش رو لو می داد ....بلند شدم و خودم رو تکوندم:
من-تو ضایع نیستی ولی بچه پولدارا هیچ کدوم نماز خون نیستن
سپهر- ولی پندار تا یه زمانی خیلی پایبند نماز بود تا وقتی که ....
منتظر بقیش بودم ولی چیزی نگفت پس گفتم:
من-تا وقتی که؟؟؟؟
سپهر-هیچی ولش کن ...نترسیدی این وقت شب تنها اومدی بیرون؟؟؟؟
با هم راه افتادیم طرف هتل:
من-نه چرا باید بترسم ؟؟؟؟....میبینی که زیادم خلوت نیست ...همه برای نماز اومدن
سپهر-به هر حال نباید توی شهر غریب چنین کاری کنی!!!
من-تو بابای منی؟؟؟؟
سپهر-نه بابات نیستم ولی به عنوان یه دوست بهت توصیه کردم این کار رو نکنی .
چه زود گرفت چه منظوری دارم ...می خواستم ضایع اش کنم ولی ضایع شدم ...از اینجا فهمیدم که خیلی باهوش و تیزه ....تا هتل حرفی نزدیم ...وقتی رسیدیم با هم سوار آسانسور شدیم ...انگار با خودش کلنجار می رفت یه چیزی بگه ...آخرش هم گفت:
سپهر-هر وقت خواستی شب یا هر وقت دیگه ای بری بیرون اگه به وجود یه نفر احتیاج داشتی می تونی به من بگی
تو دلم عروسی بود ...به قول تران ذوق مرگ و اینا رو گذاشته بودم کنار کارخونه ی قند توی دلم آب کردن ...آروم گفتم :
من-مرسی
و صدای آسانسور در آمد :
-طبقه ی چهارم .....ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصـــــــــــــــل ۸

سپهر

رفت بیرون ...چون آسانسور رسیده بود ...یه خداحافظی زیر لبی کرد ...منم زیر لبی جوابش رو دادم ...نمی دونم چرا اون حرف مسخره رو بهش زدم ...ولی اینو می دونم که نمی تونم تحمل کنم بلایی سرش بیاد ...و بازم چراش رو نمی دونم....حتی فکر این که نباشه هم عصابمرو به هم میریخت...دستی توی موهام کشیدم ...کلافه بودم ...از دست خودم ...که چرا اونحرف رو بهش زدم ...دوباره صدای زن لوس توی آسانسور در اومد:
-طبقه ی هفتم
زدم بیرون ....رفتم توی اتاق ...فکر کردم محمد خوابیده ...برق رو زدم ...همونطور که پشت من دراز کشیده بود پرسید:
محمد-کجا بودی؟؟؟؟
یه خورده جا خوردم ...برگشتم و گفتم:
من-برادر من یا خودت رو نزن به خواب یا یه دفعه شروع نکن به حرف زدن ....زهرم آب شد
محمد خندید و من گفتم:
من-رو آب بخندی....رفته بودم مسجد
تعجب کرد:
محمد-تو نماز هم می خونی؟؟؟؟
من-نه ...ولی گفتم شاید خدا صدام رو بشنوه
من رفته بودم تا از خدا بخوام این حسی که ته دلم به مهدیس دارم و از دلم بکنه بندازه دور ....رفتم و دراز کشیدم روی تختم ...محمد پرسید:
محمد-تو استرس نداری؟؟؟؟
من-نه ...
محمد-مگه نرفته بودی مسجد دعا کنی برای بازی فردا؟؟؟؟
من-نه ....
محمد-پس واسه چی رفته بودی؟؟؟؟؟
جوابی ندادم که گفت:
محمد-خوب بگو خصوصیه داداشم
بازم جوابی ندادم و خوابیدم .....


***
سرویس با ما بود ...همش ده دقیقه از بازی مونده بود ....امین(مربیمون)برامون در خواست استراحت کرده بود ....بچه ها رو جمع کردم ...رو بهشون گفتم:
من-بچه ها حواستون رو جمع کنید ...اختلافمون خیلی کمه نذارید ببازیم ...سرویس الان با محمده ...تا میتونید سعی کنید آبشار بزنید ...ما می بریم مگه نه؟؟؟؟؟
دستم رو آورده بودم جلو...همه دستشون رو گذاشتن روی دستم و گفتن:
-اره
رفتیم و سر جاهامون قرار گرفتیم ... با تیم اصفهان مسابقه داشتیم ...دو تا از دوستام که با هم برای مسابقات کشوری می رفتیم اونجا بودن ....اینم باعث شده بود قدرت تیم اونا با ما برابری کنه ...بازی من بهتر از اون دو تا بود ولی اونا دو تا خیلی قشنگ و هماهنگ کار می کردن ....محمد سرویس رو زد ...جوابش دادن ....سهراب زد زیرش ...بلند شدم روش و یه آبشار زدم ...ایول یکی برای ما ...الان با هم مساوی بودیم ...دوباره محمد سرویس زد ...باز جوابش دادن ....رفت طرف سهیل ....پرتش کرد طرف من ....نقطه ضعفشون اومده بود دستم ...باز بلند شدم روی توپ و یه آبشار زدم ....دو سرویس دیگه به همین منوال گذشت و سوت پایان زده شد ...ما بردیم ....ایول می دونستم .....
همگی خوش حال بودیم با بچه های تیم مقابل دست دادیم ...خیلی به اخلاق ورزشی اعتقاد داشتم ...
حوله ام رو برداشتم و انداختم رو شونه ام ...رفتم طرف رختکن ...پسرا از کول هم بالا می رفتن و خوشحالی می کردن ...از سر و صورتم عرق می چکید ...رفتم داخل حمام ....دوش آب سرد رو باز کردم ...با این که تقریبا آخرای پاییز بود ولی هوای بوشهر خیلی گرم بود ...یکی ساعت طول کشید تا کارمون تموم بشه ...از باشگاه اومدیم بیرون ...ساعت دوازده بود و دخترا دو ساعت دیگه بازی داشتن ...دیدمشون که برای تمرین میومدن سمت باشگاه ....وقتی می خواستیم از کنارشون رد شیم در گوش مهدیس گفتم:
من-ما بردیم ...مطمئنا شما می بازید ....گروهی که تو سرگروهش باشی سرنوشتی جز باختن نداره
قرمز شده بود ...قصدم همین بود ...هر چی غرور مهدیس رو هدف بگیرم حریص تر میشه ...اینو تجربه کرده بود ...لبخندی زدم و مطمئن بودم که نتیجه ی حرفم بردشون میشه



مهدیس

اخ خدا جون صبر عطا کن ...از دستام عرق میچکید ...خیلی استرس روم بود ....قبل از این که بریم داخل زمین دوباره از خدا کمک خواستم ...اول من وارد زمین شدم و بچه ها به دنبالم ...تماشاچیا تشویقمون کردن ...شنیده بودم تیم اصفهان خوب بازی می کنه ...یه خورده خودمون رو گرم کردیم ...بازیکن های تیم مقابل اومدن توی زمین ....ا این که رهاست ...دختره ی چندش از خود راضی ...یه زمان تو دبیرستان با تیمشون مسابقه دادیم ...یه دعوای حسابی باهاش کردم ...اخه همش زور می گفت...دیدم داره میاد طرفم ...می خواستم جیم شم که دیدم هیچ راهی نیست باید بهش سلام کنم :
رها-سلام مهدیس خانوم ....میبینم تو هم اینجایی!!!
من-به کوری چشم خیلی ها بله
اومد جوابم رو بده که داور شوت آغاز مسابقه رو زد ....شیر یا خط انداخت ....سرویس اول با اونا بود ....جلوی تور وایسادم ...تاسرویس رو زد یه آبشار زدم ...از اون آبشار هایی که بی برو برگرد هیچ کس جوابش رو نمی ده ...ایول ....ایندفعه با ما بود ....سارا سرویس رو زد ... نصف وقتمون رفته بود و همچنان ما پیشتاز بودیم ...زبده در خواست استراحت کرد ...ما هم از خدا خواسته رفتیم لم دادیم روی صندلی ها ...اخ مامان تمام بدنم خیسه ....آب و برداشتم و یه نفس دادم بالا ...زبده داشت برای بچه ها توضیح می داد که باید همینجوری ادامه بدن تا ببریم ....داور شوت آغاز دوباره ی بازی رو زد ...دوباره ما پیشتاز بودیم و این روال تا آخر بازی ادامه داشت ...بیشتر شوت ها رو من آبشاری می زدم و اونا نمی تونستن بگیرن ....وقتی سوت آخر بازی رو زدن خیلی خوش حال شدم که جلوی سپهر کم نمیارم ...رفتم تا یه دوش بگیرم ...خیلی خسته بودم ...نفهمیدم چه جوری تا هتل رفتیم ولی فهمیدم تا رسیدم به اتاقم مثل جنازه افتادم ....

***

سارا-مهی می خواییم بریم بیدار نمیشی؟؟؟؟
من-سارا تو رو ارواح خاک مامانبزرگت بزار بخوابم
سارا-بابا می خواییم بریم یه ساحل خیلی قشنگ که اطراف بوشهر پیدا کردن
با نق نق بلند شدم ...خیلی خوابم میومد فقط یک ساعت خوابیده بودم و ساعت پنج بود ...زودی آماده شدم ...یه مانتوی نازک سفید با شلوار و شال مشکی نخی ...یه کفش جلو باز مشکی هم پوشیدم با عینک آفتابیم ...چند تا تاکسی خبر کرده بودن ...من که اصلا حواسم نبود راه رو چه طور رفتیم فقط فهمیدم یک ساعت طول کشید ...وقتی هم که پیاده شدم یه آبی بی همتا جلوم دیدم ....خیلی قشنگه ...ساحلش آنچنان شلوغ نبود ...شاید فقط هشت نفر اونجا بودن ...من عاشق دریا بودم ...رو به شقایق گفتم:
من-میایی شنا کنیم؟؟؟؟؟
شقایق-نه من از اب وحشت دارم
من-خاک تو سر ترسوت نکنم
پریدم توی آب و شروع کردم به شنا کردن ...خیلی جلو رفتم ...به پشت هم نگا نمی کردم ...وقتی برگشتم ماکان رو دیدم که داره میاد طرفتم ...این عوضی اینجا چی کار میکنه ؟؟؟... اومد و کنارم وایساد ...با لحن طلبکاری گفتم:
من-چیزی می خواستید؟؟؟؟؟
ماکا-نه اومدم دنبال تو ...
من-آقای نظری چندین بار بهتون گفتم که دنبال من نباشید من هیچ وقت از شما خوشم نیومده ...شنا کرد و اومد طرفم :
ماکان-من اهمیتی به سلیقه ی تو نمیدم مهم منم
داشتم ازش میترسیدم ....یه جوری حرف می زد ...شنا کردم عقب و گفتم:ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصـــــــــــــــل ۸

داشتم ازش میترسیدم ....یه جوری حرف می زد ...شنا کردم عقب و گفتم:
من-من هم اهمیتی به بود و نبود شما نمی دم آقا
با یه حرکت سریع شنا کرد و اومد کمرم رو با دستش گرفت و منو چسبوند به خودش ... دست و پا می زدم که ولم کنه ...ولی خیلی قوی بود ...پاهاش رو توی آب تکون می داد و من و خودش رو نگه داشته بود... داد زدم :
من-ولم کن آشغال عوضی
ماکان –عصبانی که می شی خوشگل تر میشی
لباش رو آورد نزدیک تر منم هر چی تقلا می کردم ولم نمی کرد ...سه سانتی متری لبام بود که صدای سپهر از پشت شونه های پهنش به گوش رسید:
سپهر- چی کار میکنه حرومزاده ی آشغال؟؟؟
و یه مشت نثار صورتش کرد ....وسط دریا همدیگه رو می زدن ..می ترسیدم غرق بشن ...البته فقط از غرق شدن سپهر می ترسیدم ...مشت هاشون توی آب زده می شد منم داد و بیداد می کردم:
من-تو رو خدا آقای آریانژاد ....ولش کنین بابا ...یه کاری کرد
سپهر چون درشت تر و قد بلند تر از ماکان بود بیشتر میزد ....آخرش شنا کردم و بازوش رو گرفتم و گفتم:
من-بسه سپهر ولش کن
نمی دونم کی اینقدر باهاش صمیمی شدم که به اسم صداش می زنم ...ولی می دونم همین کارم باعث شد ولش کنه ...گوشه ی لب ماکان پاره شده بود ...لب چشمش هم کبود شده بود ...سپهر داد زد:
سپهر-اگه فقط یک بار دیگه ...فقط یک بار دیگه دور و بر مهدیس ببینمت آتیشت می زنم
خون گوشه ی لبش رو با پشت دست پاک کرد و در حالی که عقب عقب شنا می کرد و دستش رو به نشانه ی تهدید گرفته بود طرف سپهر گفت:
ماکان- یکی طلبت سپهر خان....
و شنا کرد و رفت...موهای خوش حالت و مشکی سپهر خیس شده بود ...دستش رو کشید توی مو هاش ....دلم براش ضعف رفت ...به خاطر این که منو از دست اون اشغال نجات داده بود بیشتر از همیشه دوستش داشتم ...کلافه دست می کشید توی مو هاش ...با یه حرکت ناگهانی برگشت و خوابوند توی گوشم ...تو شک بودم ....چرا چنین کاری کرد ...سوزش اشک رو روی گونه هام حس کردم ...دادش بلند شد:
سپهر-مگه من بهت نگفتم هر وقت به کسی نیاز داشتی به من بگو من همه جوره نوکرتم ....اخه لامصب تنهایی اومدی اینجا که چی ...تو خشگلی ... خیلی ها روت نظر دارن ...باید مواظب خودت باشی ...اگه دیر می رسیدم چی ....اگه اون اشغال ....
بقیه حرفش رو نزد ...فقط اشک می ریختم و یکی از دست هام رو گذاشته بودم رو گونه هام ...از مو هام آب می چکید ...روسری خیسم افتاده بود روی شونه هام ....برگشت و با دیدن اشک هام ماتش برد



سپهر

نمی دونم چرا بهش سیلی زدم ...نمی دونم چرا دارم آتیش می گیرم ...نمی دونم چرا با دیدن اون صحنه دوست داشتم گردن اون عوضی رو خورد کنم ...فقط می دونم اینا عین قبلیا نقشه نیس ...حس هام همه واقعیه ....اره دارم اعتراف می کنم که نقش بازی نکردم ...همش واقعی بود ...اگه مهدیس جلوم رو نگرفته بود قطعا تا فرداصبح می زدمش ....نمی دونم چطور تونستم سرش داد بزنم ...اما می دونم با دیدن اشکاش قلبم تیر کشید ...رفتم جلو و گفتم:
من-م....من ...من ...معذرت می خوام
پشتش رو کرد به من ...زیاد تو این چیزا تخصص ندارم ولی فکر کنم قهر کره و من الان باید منت بکشم ..رفتم جلو تر و گفتم:
من-غلط کردم ...معذرت می خوام ...ببخشید
سرش رو برگردوند طرفم ...چشمای خوشگلش پر اشک بود ...دسش رو از توی آب گرفتم ....پاهام خسته شده بود از بس شنا کردم ...گفتم:
من-دختر خوبی باش و معذرت خواهیم رو قبول کن ...حالا هم بیا برگردیم الان خورشید غروب میکنه .
دستش رو کشید بیرون ...برگشتم و گفتم:
من-چی شده ؟؟؟نکنه می خوایی اینجا بمونی؟؟
مهدیس-تو برو من خودم میام
من-خیلی سرتقی ....گفتم که هر وقت بهم نیاز داشته باشی کنارتم و تنهات نمی ذارم ....حالا هم لجبازی نکن بیا بریم
مهدیس –به یه شرط معذرت خواهیت رو قبول می کنم
من-چه شرطی ؟؟؟
مهدیس- که بمونی پیشم تا غروب خورشید رو از اینجا ببینم
من-فکر کردم چه چیز مشکلی می خوایی ...قبوله
با این که خیس شده بودم و پاهام خسته شده بود ولی به خاطر مهدیس وایسادم ...خورشید در رنگ های نارنجی و قرمز آسمان کم کم محو می شد ....مهدیس آروم گفت:
مهدیس-می دونستی من عاشق دریام ...همه چیزش بهم آرامش میده
نگاهش کردم ...انگار اونم توی غروب خورشید گم شده بود ...بالاخره خورشید پایین رفت ...آسمون کم کم تیره می شد ....دستش رو گرفتم و گفتم:
من-حالا دیگه بریم ....
با هم شنا کردیم تا رسیدیم لب ساحل هوا کاملا تاریک شده بود ...زود تر از اون اومدم بیرون ....چرا هیچ کس نیس ....یعنی همه رفتن؟؟؟؟...مهدیس اومد بیرون ...برگشتم ....این چرا مانتوش اینطوریه؟؟؟؟؟....مانتوی نخیش خیس شده بود و چسبیده بود به بدنش ...در واقع می شد گفت لخته چون انگاری چیزی تنش نبود و اندام قشنگش رو به نمایش گذاشته بود انگار فقط مایو بود تنش .....خجالت کشیدم نگاش کنم ....اونم یه نگا به خودش انداخت و با دیدن خودش سرخ شد و سرش رو انداخت پایین ....با خجالت گفت:
مهدیس-پس بقیه رفتن؟؟؟؟؟
من-ظاهرا اینطوریه
مهدیس-یعنی نفهمیدن ما نیستیم
من-نمی دونم
تو جیبام دنبال موبایلم گشتم که یادم افتاد موقعی که دیدم ماکان داره دنبال مهدیس می ره سپردمش به محمد و رفتم دنبالش ....روم نمیشد به مهدیس نگا کنم ...دوس نداشتم فکر کنه مرد هیزیم ....همونطور که سرم پایین بود پرسیدم:
من- کیف با خودت نیاوردی؟؟؟؟؟
یه خورده فکر کرد و بعدش با عجله به سمت صخره ای رفت ...یه کیف مشکی از پشتش بیرون آورد :
من-میشه موبایلتو بدی ؟؟؟؟
دستش رو کرد توی کیفش ...کم مونده بود سرم بخوره به شن های ساحل ...آرتروز گردن نگیرم خیلیه ...نمیگم خیلی هم خوب بودم ولی دوس نداشتم مهدیس در موردم فکرای بد بکنه ...یه خورده دیگه گشت و بعدش گفت:
مهدیس-ای واییی؟؟؟؟جا مونده هتل
شب سده بود و سوز میومد ...مهدیس داشت می لرزید ...رفتم به طرف جاده ...پرسید:
مهدیس-کجا میری؟؟؟؟
من-میریم که برسیم به شهر ...فکر کنم نیم ساعت پیاده تا اونجا راه باشه
مهدیس-یعنی باید از جاده بریم؟؟؟؟
من-آره دیگه چاره ای نداریم
مهدیس-اگه گرگ یا سگ توی جاده باشه چی؟؟؟؟
من-من هواتو دارم تو فقط پشت سر من بیا
باید از یه جاده ی خاکی می گذشتیم تا به یه شهر کوچیک برسیم ...مهدیس خیلی ازم خجالت می کشید.... اگه می شد بلوز خیسم رو در می آوردم میدادم بهش ...حیف که یه زیر پوش هم زیرش نداشتم ...از کجا می دونستم تو یه

همچین مخمصه ای گیر می کنیم ؟؟؟....پشت سرم میومد ...منم برنمیگشتم عقب ....صدای زوزه ی سگ میومد و من مطمئن بودم که ترسیده ...یهو یه نور از اول جاده پیده شد ...یه ماشین بود ...رفتم جلوشو دست تکون دادم ....وایساد ...دو تا جون بودن ...اون که بغل راننده بود شیشه رو داد پایین ...منم رفتم و دستم رو تکیه دادم به پنجره:

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 4 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دختران زمینی،پسران آسمانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA