انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 12 از 17:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  17  پسین »

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد


مرد

 
_ یه جوری می گی که انگار تک و تنها موندی، هیچ کس نیست باهات بیاد الا من...!
ساسان آهی کشید...
_ هی... داش علی... کجای کاری که دیگه از هیچ کی خبری نیست...!
ابروهایم از شدت تعجب رفتند بالا...
_ چطور...؟!
_ دیگه خسته شدم از این جور زندگی کردن... یه زمانایی این طوری سرگرم می شدم... ولی الان نه... ناسلامتی بیست و هفت هشت سالمه دیگه...
لبخندی زدم...
_ خب به سلامتی پس دیگه کم کم باید برات آستین بالا بزنیم...
قیافه اش به وضوح پکر شد...
_ چته ساسان...؟!
_ هیچی... انقدر با دخترای رنگ و وارنگ پریدم، که دیگه خودمم نمی دونم چی می خوام...
لبخندی زدم...
_ نترس... به موقعش خودش سر راهت قرار می گیره...
با صدای تق تق در، حرفم را نیمه کاره رها کردم...
_ بفرمایید...
لحظاتی بعد، ریحانه در چهارچوب در ظاهر شد... ناخودآگاه لبخندی بر لبم نشست... ساسان با دیدن لبخندم، به سمت در برگشت و با دیدن ریحانه از جا بلند شد...
_ سلام... حالِ شما...؟!
ریحانه که حالا تقریبا وسط اتاق ایستاده بود... لبخند خجولی زد و سرش را پایین انداخت...
_ سلام... مرسی... شما خوبید...؟!
_ ممنون...
ساسان نشست... رو به ریحانه گفتم:
_ به کجا رسیدی...؟!
جلوتر آمد... برگه های توی دستش را روی میز جلوی من قرار داد... از وقتی که اعلایی رفته بود، بچه ها کارها را مستقیما به خودم نشان می دادند... با اینکه کارم زیادتر شده بود ولی این وضع را ترجیح می دادم به حضور اعلایی...با دست به ریحانه اشاره کردم...
_ بشین تا یه نگاهی بهشون بندازم...
ریحانه نشست و من شروع کردم به چک کردن... کمی بعد با صدای ساسان سرم را بلند کردم...
_ می گم ریحانه خانم... شما شیده رو یادتونه...؟!
ریحانه کمی فکر کرد..
_ شیده صالحی...؟! آره... یادمه... هم خوابگاهی بودیم...
ساسان نگاهش را به من دوخت و لبخند شیطنت آمیزی بر لبش نقش بست... شصتم خبردار شد که می خواهد چه کار کند... تا آمدم چیزی بگویم، ساسان خطاب به ریحانه گفت:
_ این پنج شنبه جشن عقدشونه با یکی از دوستای صمیمی من و علی...!
صدای ریحانه رنگی از هیجان گرفت...
_ واقعا...؟! مبارکه... خیلی خوشحال شدم...
ساسان کمی در جایش جا به جا شد...
_ ساسان...!
اصلا اهمیت نداد... انگار نه انگار که صدایش زده باشم...
_ حقیقتش شیده خیلی دلش می خواست دعوتتون کنه ولی شماره ای ازتون نداشت... من گفتم که این جا کار می کنید... امروزم اومدم که از طرف شیده و مهدی دعوتتون کنم...!
چشم هایم از فرط حیرت گشاد شد...! این پسر چه راحت دروغ می گفت...! ریحانه کمی اِن و مِن کرد...
_ خیلی خوشحالم کردین... ولی راستش من آخر هفته...
ساسان پا برهنه دوید توی حرفش...
_ حالا دعوت اونا به کنار، می تونید روی من رو زمین بندازید...؟! منی که این همه راه اومدم فقط به خاطر شما که پیغام شون رو به شما برسونم...؟!
ریحانه کمی مردد شده بود...
_ علی هم میاد...!
این را که گفت، ریحانه اول نگاهی به من کرد... اما سریع نگاهش را گرفت و من حتی فرصت نکردم با ابروهایم اشاره کنم که بگوید نه...
_ باشه... چشم... اگه بتونم حتما...!
به ساسان چشم غره ای رفتم و او تنها می خندید... ایرادهارا با روان نویس آبی مشخص کردم... برگه ها را رو به ریحانه گرفتم..
_ خسته نباشی... خیلی بهتر شده... اما هنوز خیلی کار داره...
برگه ها را گرفت و لبخندی زد...
وقتی ریحانه رفت، ساسان از خنده منفجر شد...
_ وای... علی نمی دونی چقدر قیافه ات خنده دار شده بود...
به پشتیِ صندلی تکیه دادم...
_ ساسان واقعا این دروغا رو از کجات درآوردی...
_ ما اینیم دیگه... حالا واقعا مجبوری بیای...!
سری تکان دادم...
_ خوب نیست... ریحانه خبر نداره بی دعوت قراره بره... این طوری درست نیست...!
صاف سر جایش نشست...
_ کی گفته بی دعوته...؟! اولا که من رفیقِ دنگ دامادم، به من اختیار تام داده... دوما تو رو که دعوت کرده، در نتیجه نامزدتون هم دعوته...
ناخودآگاه با اسم نامزد، لبم به خنده باز شد...
_ ببند اون نیشت رو... خرس گنده... سوما الان شماره ی ریحانه رو می دی، بدم به شیده خودش باهاش تماس بگیره... خودشون دوست دارن بچه های قدیمی دور هم جمع بشن... جشن شون جمع و جوره... در ضمن الان دیگه زشته بخوای به ریحانه بگی نمیای ممکنه فکر کنه چون اون گفته میاد تو پشیمون شدی...!
راست می گفت... عجب جانوری بود این پسر... بدجور گیرم انداخت... ساسان آهی کشید...
_می گم داش علی دنیا رو می بینی...؟!
_ چطور...؟!
_ تو خوابم نمی دیدم یه روز با هم بریم مهمونی، بعد من تنها باشم ولی تو با نامزد جونت...
دوباره با اسم نامزد، لبخند زدم... باید همین امشب با مادر حرف می زدم...
* * * * * * * *
مادر قورمه سبزی درست کرده بود... غذای مورد علاقه ام... اما من که می خواستم شروع کنم به حرف زدن و نمی دانستم از کجا باید شروع کنم،تنها با غذایم بازی می کردم...
_ علی... چرا با غذات بازی می کنی...؟! مگه دوست نداری...؟!
همزمان با حرف مادر یک قاشق پُر کردم و به دهان بردم... با همان دهان پُر گفتم:
_ چرا... چرا... دارم می خورم...
مادر نگاه مشکوکی به ام انداخت... زیر نگاه مشکوکش واقعا غذا خوردن سخت بود...
_ علی...!
در حالی که قاشق بعدی را به سمت دهانم می بردم گفتم:
_ جانم...؟!
_ چیزی شده...؟!
سرم را به نشانه ی نه به طرفین تکان دادم... مادر با نگاهی که انگار می گفت خودتی! داشت نگاهم می کرد... لقمه را قورت دادم... لیوان را به لب بردم و کمی آب خوردم...
_ مامان... می خوام یه چیزی به ات بگم...
قاشق و چنگالش را توی بشقاب گذاشت...
_ این رو که خودم از اول فهمیده بودم... بگو...
کلافه بودم... نمی دانستم چطور شروع کنم... مادر فهمید انگار... دستش را روی دستم گذاشت...
_ علی جان... هرچی هست بگو...
سرم را انداختم پایین و نفهمیدم چه شد که یک باره رفتم سرِ اصل مطلب...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
مامان ...می خوام ازدواج کنم...!
فشار دستش روی دستم زیاد شد... سرم را بلند کردم و با دیدن لبخندش، لبخند زدم...
_ خوب شد بالاخره خودت به فکر افتادی... مدتی بود می خواستم بهت بگم... حالا کسی رو هم زیر نظر داری...؟!
سرم را به نشانه تایید بالا پایین کردم... حالا صدایش رنگی از هیجان داشت...
_ خب... کی هست...؟!
نمی دانم چرا احساس کردم منتظر است بگویم نرگس...!
_ از مهندس های شرکته... اسمش... ریحانه ست...
دستش را از روی دستم برداشت... اخم هایش رفت توی هم و چندبار زیرلب اسمش را تکرار کرد...
_ اسمش آشناست برام...
نفسم در سینه حبس شده بود... اگر مادر مخالفت می کرد چه...؟! دیگر اجاره ندادم بیشتر از آن به مغزش فشار بیاورد...
_ همون ریحانه ای که هم دانشگاهیم بود... چند سال پیش به ات گفته بودم...
_ اون که گفتی نامزد کرد انگار...!
_ به هم خورد...!
اخم هایش باز شده بود... ولی لبخند هم نمی زد...
_ مامان...
_ جانم...؟!
با تردید نگاهش کردم...
_ شما راضی هستین...؟!
لبخندی زد...
_ اگه تو راضی باشی... معلومه که منم راضی ام...
دستی توی موهایم کشیدم...
_ نمی دونم... نمی دونم چرا حس می کنم از تهِ دلت نمی گی... احساس می کنم دوست داشتی نرگس...
آمد توی حرفم...
_ شاید... ولی الان دیگه نه... اون برای وقتی بود که فکر می کردم کسی تو زندگی ات نیست... نرگس دختر خیلی خوبیه... حقشه با کسی ازدواج کنه که همه ی فکر و ذهنش پیشش باشه...
نمی دانم چرا احساس کردم خالی شدم از آن حسِ خوب و خوشحالیِ اولیه ام... مادر هم انگار فهمید که خندید و گفت:
_ خب... حالا کِی باید بریم خواستگاری...؟! یه خورده از این ریحانه خانم تعریف می کنی ببینم چه شکلیِ که دلِ پسرِ منو این جوری برده...
با اعتراضی همراه با خنده گفتم:
_ مامان...!
مادر هم خندید...
_ جانِ مامان... زود تند سریع تعریف کن...
و من شروع کردم از ریحانه گفتن...
نه مادر چیزی از گذشته اش پرسید و نه من چیزی از گذشته گفتم...
* * * * * * * *



)
* * * * * * * *
جشن عقد (1 وقتی توی رودربایستی قرار گرفتم و مجبور شدم به ساسان بگویم می آیم، اصلا فکرش را هم نمی کردم که فردایش، شیده واقعا زنگ بزند و آن قدر اصرار کند که بروم... راستش اصلا دلم نمی خواست بچه های قدیمی را دوباره ببینم... می دیدم که چه بشود...؟! حتی دلم نمی خواست علی هم ببیندشان...! مخصوصا با این شرایط پیش آمده... الان نزدیک ده، دوازده روز بود که از حرف های علی می گذشت... اما توی این مدت، کوچک ترین اشاره ای به این موضوع نکرده بود... رفتارش با من خودمانی شده بود... یعنی دیگر وقتی تنها بودیم، رسمی خطابم نمی کرد... اما این برای من کافی نبود... علی کسی نبود که اهل رابطه و دوستی باشد... و من هر روز که می گذشت بیشتر به شک می افتادم... بیشتر به حرف های لیلا فکر می کردم... یعنی ممکن بود علی جا زده باشد...؟!آن هم به آن زودی...؟!نه... جا نزده بود... ولی اگر می زد چه...؟! از جلوی آینه آمدم کنار... نشستم روی تخت... انگار از فکرش هم زانوانم سست شد... این انصاف نبود... انصاف نبود بعد از این همه مدت، حالا که تازه داشتم دلم را به وجود کسی خوش می کردم، او جا بزند...
صدای در زدن آمد...
_ بفرمایید...
پدر در را باز کرد، اما داخل نیامد...
_ ریحانه... تو که هنوز لباس نپوشیدی...!
در حالی که از روی تخت بلند می شدم گفتم:
_ الان آماده می شم...
پدر رفت... کت و دامن مشکی ام را پوشیدم... جلوی آینه ایستادم... کت کوتاه مشکی ای که تا کمر تنگ بود و از کمر کمی گشاد می شد... دامنش بلند بود... تا زانو کمی تنگ بود و از زانو به پایین گشاد می شد... یک تاپ زرشکی زیر کت... موهایم را ساده بالا زده بودم... پشت موهایم را با گیره جمع کرده بودم... آرایشم ملایم تر از همیشه بود... کفش های پاشنه دار مشکی ام را هم پوشیدم... با سر کردن شال زرشکی، دیگر کاملا آماده بودم...
نمی دانم چرا دل شوره داشتم... یکی دو بار نفس عمیق کشیدم... امشب، شب مهمی بود... من بودم و علی و یک سری از بچه های قدیم... امشب علی باید نشانم می داد که چقدر گذشته را فراموش کرده... باید به ام ثابت می کرد که گذشته ی من برایش اهمیتی ندارد... امشب تکلیف خیلی چیزها روشن می شد...
مانتوی مشکیِ حریرم را پوشیدم... دو دکمه ی بالا را بیشتر نداشت و بقیه اش تا پایین باز بود... ولی چون جنس پارچه اش لَخت بود، لبه های مانتو تقریبا روی هم قرار می گرفتند... کیفم را برداشتم و آخرین نگاهم را به آینه انداختم و از اتاق آمدم بیرون...
مادر به محض دیدنم گفت:
_ ماشاالله... هزار ماشاالله... خانومی شدی واسه خودت...
پدر یکی دو بار با دستش به کمرم زد...
_ پس چی فکر کردی خانم...؟! دختر منه دیگه...؟! بریم بابا...؟!
_ بریم...
مادر درحالی که به سرعت سمت آشپزخانه می رفت گفت:
_ صبر کنید...
و لحظاتی بعد با منقل کوچکی که تویش اسفند دود می کرد برگشت... دور سرم تابش می داد و چیزهایی زمزمه می کرد... من فقط " بترکه چشم حسودش "را می فهمیدم...
پدر در حالی که دستش را برای دور کردن دود جلوی صورتش تکان می داد گفت:
_ بسه دیگه خانم... لباساش همه بوی دود گرفت...
مادر همان طور که داشت زیر لب چیزهایی می گفت، چشم غره ای رفت... و پدر دست هایش را به نشانه ی تسلیم شدن بالا برد...
بالاخره مادر رضایت داد و مراسم اسفند دود کردن تمام شد... اگر هر وقت دیگری بود، کُلی غر غر می کردم که لباس هایم بو گرفته... اما آن شب به خاطر دلشوره ام سکوت کردم... شاید واقعا هم به اسفند دود کردن نیاز بود...!
توی ماشین که نشستیم، شیشه ی اودکلن را از کیفم درآوردم و تا می توانستم به خودم و لباس هایم خالی کردم... پدر در حالی که به راه می افتاد گفت:
_ حالا این دفعه تو با بوی عطرت خفمون کن...!
و من تنها خندیدم... پدر هر حرف پیش پا افتاده ای می زد، من الکی الکی می خندیدم... می دانستم این همان عادت دیرینه است... همان عادتی که می ترسیدم، می خندیدم... استرس داشتم، می خندیدم...هل می شدم می خندیدم...و می دانستم الان، از شدت استرس است که آن طور بی خودی می خندم...
وقتی پدر جلوی آدرسی که داده بودم، توقف کرد، ساعت دقیقا هشت شب بود... قرارم هم با علی همان ساعت هشت بود...
_ ریحانه بابا... من ساعت ده و نیم، همین جا منتظرتم...
_ باشه...
_ ریحانه، مواظب خودت باشیا... اگه یه دفعه زودتر از ده خواستی برگردی، زنگ بزن بیام دنبالت... اگرم خواستی با آژانس بیا...
لبخندی زدم...
_ چشم باباجون... بچه که نیستم... نگران نباش...
در را باز کردم تا پیاده شوم...
_ ریحانه...؟!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
برگشتم به طرفش...
_ خیلی خانم شدی...
این بار لبخندی از تهِ دل زدم... پس حتما علی هم خوشش می آمد...
پیاده شده بودم که پدر دوباره گفت:
_ ریحانه...!
سرم را خم کردم و کمی به داخل ماشین متمایل شدم...
_ باز چیه...باباجون...؟!
به سمت صندلی عقب چرخید... دستش رفت عقب و با سبد گل جمع و جوری برگشت...
_ بفرمایید خانم حواس پرت...
گل را گرفتم و با خودم گفتم، خدا امشب را به خیر کند...!
جشن عقد را توی یک خانه ی ویلایی بزرگ گرفته بودند... وارد حیاط شدم... حیاط نسبتا بزرگی بود... قاعدتا می بایست توی حیاط را صندلی می چیدند، اما چون هوا گرم بود و از شانس بد، امشب کمی شرجی هم بود، از میز و صندلی خبری نبود... آخر مگر کسی عقلش کم بود که توی آن هوا بیاید توی حیاط... صدای موزیک بلند بود و تا دمِ در می آمد...به سمت ورودی حرکت کردم... سعی می کردم قدم هایم را محکم و استوار بردارم... و مدام به خودم تلقین می کردم که چیزی نیست... در را باز کردم و وارد شدم... سبد گل را به پیشخدمتی که دم ورودی ایستاده بود تحویل دادم...
نگاهی به داخل سالن انداختم... سالن زیاد بزرگی نبود.. دور تا دورش صندلی چیده شده یود و جلوی هر دو صندلی یک میز کوچک قرار داشت... عده ای هم وسط سالن در حال رقص بودند...البته آن طور که پیدا بود، جمعیت دعوتی ها زیاد نبود.. شاید حدود صد نفری می شدند ...همان طور که داشتم سالن را از نظر می گذراندم، صدایی گفت :
_ ریحانه...؟!
به طرف صدا که برگشتم، سمانه را دیدم... دختری سبزه و نسبتا پُر... سه سال هم خوابگاهی بودیم... اتاق های مان کنار هم بود... او هم اتاقی و دوست صمیمیِ شیده بود...
_ سمانه...!
و به طرفش رفتم... دستش را دور گردنم حلقه کرد و با هم روبوسی کردیم...
_ چقدر تپلی شدی سمانه...
خنده ی سرخوشی کرد...
_ در عوض تو لاغر شدی... چقدر خانم شدی...
کمی فاصله گرفت و دوباره براندازم کرد...
_ قدتم بلند شده...
خندیدم...
_ این دیگه از برکت کفش پاشنه داره... اگرنه قدم همونه...
همزمان با جمله ی آخرم، دستی دور بازوی سمانه حلقه شد...
_ سمانه جان... معرفی نمی کنی...؟!
سمانه به سرعت گفت:
_ چرا... چرا...
با دست به من اشاره کرد...
_ ریحانه، از بچه های قدیمی دانشگاه...
به مرد کناری اش اشاره کرد....
_ همسرم مهرداد...
لبخند زدم... البته نه از آن لبخندهای معروف خودم...! از آن لبخندهای ملیحی که شهره بارها و بارها سعی کرده بود به ام یاد بدهد... وقتی می خندی، لب هایت نباید زیاد کش بیاید... دندان هایت را بیرون نیانداز...و اگر هم خواستی سفیدی و مرتبی دندان هایت را به رخ بکشی، کمی... خیلی کم، یک خط باریک از دندان های بالایی ات را به نمایش می گذاری...
در حالیکه مو به مو همه را به اجرا می گذاشتم به این نتیجه رسیدم که لبخندهای این جوری چقدر سخت اند...!
_ خوشبختم... و همین طور تبریک عرض می کنم...
مهرداد هم لبخندی زد...
_ من هم همین طور... و تشکر... لطف دارید...
کسی صدایش زد و او رفت... اسم مهرداد خیلی برایم آشنا بود...
_ سمانه... اسمش خیلی آشنا بود...
و سمانه دوباره سرخوشانه خندید...
_ نکنه...اِاِ... این همون آقا مهرداد پسر عموت نیست که...
جمله ام تمام نشده بود که سمانه با تکان سر تایید کرد... ناخودآگاه بدون توجه به موقعیت مان، پریدم بغلش... سمانه از کودکی توی نخ پسرعمویش بود... همیشه سعی کرده بود یک جورهایی به مهرداد حالی کند که بیشتر از یک پسر عمو دوستش دارد، اما مهرداد انگار نه انگار... و سمانه آن وقت ها چقدر حرص می خورد... گاهی وقت ها از دستش گریه هم می کرد... اما انگار بالاخره قسمتِ هم شده بودند... واقعا برایش خوشحال بودم...
_ واییی... مبارکه سمانه... مبارکه... خیلی خوشحال شدم...خیلی...
سمانه که فقط می خندید...
_ خودمم خیلی خوشحال شدم...!
وقتی ازش جدا شدم ، نگاهی به دست چپم کرد... شصتم خبردار شد که به دنبال حلقه می گردد...
_ تو هنوز...
لبخندی زدم...
_ نخیر... فعلا با دوران مجردی داریم خوش می گذرونیم...!
_ یعنی...
احساس کردم می خواهد سراغ کوروش را بگیرد که آمدم توی حرفش...
_ سمانه... اول بریم من شیده رو ببینم، بهش تبریک بگم... یه ساعته اینجا ایستادیم...
انگار سمانه هم فهمید نمی خواهم در این مورد حرف بزنم که دیگر چیزی نپرسید و دستم را گرفت تا به سمت جایگاه عروس و داماد برویم...نفس عمیقی کشیدم... یکی را رد کردم... حالا نوبت خودِ شیده بود...
شیده واقعا تغییر کرده بود... به معنای واقعی کلمه زیبا شده بود... پیراهن دکلته ی نباتی رنگ... بلند و بدونِ پُف، کشیدگی اندامش و قد بلندش را به رخ می کشید... موهایش فر شده دور رو برش پخش بود...گل های طبیعی کار شده توی موهایش، چندین برار تل و تاج و... زیبایش کرده بود... به محض دیدنم بلند شد و به طرفم آمد...
_ وای... ریحانه... خیلی خوشحالم کردی اومدی... وقتی زنگ زدم انقدر بهانه آوردی فکر کردم نمیای...!
لبخندی زدم...دستش را فشردم.. به خاطر آرایشش بهتر دیدم روبوسی نکنم...
_ سلام عزیزم... اختیار داری... بعد از این همه مدت، واقعا دلم برات تنگ شده بود... مگه می شد نیام...؟! واقعا تبریک می گم... ان شاالله خوشبخت بشید...
_ مرسی عزیزم... ان شاالله برای عروسیت جبران کنم...
و رو به مردی که پشتش به ما بود و در حال حرف زدن با کس دیگری بود گفت:
_ مهدی... مهدی...
وقتی مرد برگشت، به خودم اعتراف کردم که واقعا او و شیده به هم می آیند...
_ ریحانه... از بچه های دانشگاه...
مهدی سری تکان داد... لبخندی زد...
_ خوشبختم...
و خدا را شکر، دستش را برای دست دادن دراز نکرد...
_ من هم همین طور... تبریک می گم...
بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن، بالاخره از این خان هم رد شدم...! شیده هم خوشبختانه آن قدر سرش شلوغ بود که حواسش نبود بخواهد چیزی بپرسد... داشتم به سمت رختکن می رفتم که این بار جمعی از بچه های قدیمی را دیدم... واقعا دیدار دوباره، بعد از سه سال چقدر هیجان انگیز بود... سارا، یک دختر یک ساله ی شیرین داشت... عاطفه، همچنان مجرد بود... سحر کماکان چاق بود، تازه انگار کمی چاق تر هم شده بود و نامزد داشت، و من از ذهنم گذشت که با آن هیکل ژله ای اش، نامزدش چگونه مردی می تواند باشد...؟! لحظاتی بعد با دیدن نامزدش، به این نتیجه رسیدم که صد رحمت به خودِ سحر...!
فکر کنم پنج، شش تایی از بچه های قدیمی را دیدم... یکی دو بار محض کنجکاوی هم غیر مستقیم سوالی پرسیده بودند و من قاطعانه گفته بودم که خیلی وقت است کسی توی زندگی ام نیست...!
وقتی وارد رختکن شدم و مانتو و کیفم را آویزان کردم، به این نتیجه رسیدم که برخورد با بچه های قدیمی، خیلی هم وحشتناک نبود...! اگرچه وقتی می دیدم هر کدام شان به نحوی به آنچه که آرزو داشته اند رسیده اند، با آن که واقعا برایشان خوشحال بودم، اما نمی توانستم منکر احساس حسرت درونی ام شوم...! شاید اگر حماقت نکرده بودم، من هم تا به حال...
راستی...! علی کجا بود...؟! چرا ندیده بودمش..؟! نکند نیامده باشد...؟! نکند جا زده باشد...؟!نه... علی می آمد... خودش به من گفته بود محکم باشم... حتما حالا علی جایی در همان سالن منتظرم بود...
جلوی آینه ایستادم... شالم را باز کردم و دوباره بستم... وقتی دیدم فراموش کرده ام اول موهایم را با کِش ببندم و بعد گیره، اعصابم از حواس پرتی ام خرد شد... بدون کِش، موهایم راحت باز می شد... چاره ای نبود... باید سر می کردم...
از رختکن خارج شده بودم و به دنبال علی چشم چشم می کردم... دور تا دور سالن را از نظر گذراندم، اما خبری نبود... یعنی نیامده بود...؟! کسانی که وسط مشغول رقص بودند را هم از نظر گذراندم...! ساسان را پیدا کردم که مشغول بود، اما علی نه...! خودم هم خنده ام گرفت... چه فکری پیش خودم کرده بودم که آنجا به دنبال علی می گشتم...؟! دیگر مطمئن شده بودم که نیامده...بی معرفت... نا خودآگاه بغض کردم...
_ خانم خانما... دنبال من می گردین...؟!
صدایش نزدیک گوش چپم بود... در کمتر از یک ثانیه به طرفش برگشتم... اشتباه نکرده بودم... علی بود... همان علی مهربان خودم... با همان لبخند همیشگی... با همان ته ریش مرتب و دوست داشتنی اش... با کت و شلوار طوسی تقریبا تیره... کفش های چرم مشکی... پیراهن سفید...
نا خودآگاه، با لحنی بغض دار و رنجیده گفتم:
_ فکر کردم نیومدی...!
چونکه صدای موزیک زیاد بود، گوشش را آورد جلو... و من دوباره حرفم را تکرار کردم... دوباره نزدیک گوشم حرف زد... و نمی دانست که از همان نزدیکی ساده و هرم داغ نفس هایش نزدیک گوشم، که حتی شال هم نمی توانست مانعی باشد در برابر داغی شان، چطور قلبم بی تابانه خودش را بر قفسه ی سینه ام می کوبد...
_ مگه می شه تنهات بزارم...؟! یادت رفته بهت قول دادم...؟!حالا... بریم بشینیم...
و دوباره راست ایستاد و نگاهم کرد... تازه نفس حبس شده توی سینه ام آزاد شد...اما قلبم هنوز دیوانه وار می کوبید...
این بار برق تحسینی را در چشمان علی می دیدم...
و در دلم احساس خوشیِ عجیبی حس می کردم...
و ناخود آگاه لب هایم به خنده باز شد... نه از آن خنده های ملیح شهره ای...! از همان خنده های خودم... نمی دانم چه سری بود که در برابر علی نمی توانستم چیزی را عرضه کنم که از خودم نباشد...! نمی توانستم درس های شهره را مرور کنم برای زدنِ یک لبخند ملیح...! جلوی علی دلم می خواست بخندم... با دیدن لبخند مهربان علی، دوست داشتم با تمام وجودم بخندم... شاید چون علی، من را قبول کرده بود، باور کرده بود، با همان خنده ها... با همان گذشته ی تاریک... و با الانِ پشیمانم... علی یک حسی را به من انتقال می داد، که باعث می شد، همه جوره، خودم باشم...! خودم و فقط خودم...!

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصل ۲۰
ماهی..!


آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های آینه لغزیده تو به تو
من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق؛
از برکه های آینه راهی به من بجو
(( شاملو ))

خودم توی فکر بودم چند روزی بروم جایی... هر جایی به غیر از اینجا... جایی که ریحانه نباشد و بتوانم راحت فکر کنم... جایی که او بود... هوایی که می دانستم او دارد تویش نفس می کشد... اجازه نمی داد فکر کنم... اصلا انگار عقلم را کنار می زد... وقتی برگه ی درخواست مرخصی اش را دیدم، از طرفی خوشحال شدم که خودش مرخصی می گرفت و من مجبور نبودم چند روزی قید کارهای شرکت را بزنم که واقعا هم نمی شد... ولی وقتی به این فکر کردم که نکند او هم شک دارد که می خواهد دور باشد، دلم لرزید... درخواستش را که خواندم، یک آن به معنای واقعی کلمه، به قول ساسان هنگ کردم...! دو هفته...؟! یعنی چهارده روز...؟! عجب بی انصافی بود ریحانه...! چهارده روز خیلی زیاد بود...اما... اما بی چون و چرا امضا کردم... حتما لازم بود... حتما او هم به فکر کردن نیاز داشت... او حق داشت انتخاب کند... او حق انتخاب داشت... یعنی ممکن بود کوروش را انتخاب کند...؟! اصلا آن شب توی رختکن چه بین شان رد و بدل شده بود که ریحانه آن طور گریان بود...؟! یعنی هنوز کوروش را دوست داشت...؟! از فکرش هم نفسم بند امد...
روی صندلی چرخیدم و رو به پنجره قرار گرفتم... نگاهم را به آسمان دوختم... و فکر کردم، اگر ریحانه باز هم کوروش را انتخاب کند چه...؟!
* * * * * * * *
ساعت چهار بود و من هر چه می کردم نمی توانستم بیشتر از آن توی شرکت دوام بیاورم... در شرکتی که می دانستم ریحانه ای، آن پایین، در بخش طراحی وجود ندارد که به بهانه ی کار هم که شده، ولو چند دقیقه بتوانم ببینمش... بدجور پشیمان بودم و شاکی از دست خودم بابت امضای آن برگه ی کذایی... آخر دو هفته...؟!
از شرکت خارج شدم... پشت فرمان نشستم و به راه افتادم... اما فقط به راه افتادم... کجا می خواستم بروم را نمی دانستم...! چند لحظه بعد به فکرم رسید بروم خانه ی آقاجان...چند وقت بود نرفته بودم...؟! وای... چقدرسهل انگار شده بودم... اصلا فکر و ذکر ریحانه از کار و زندگی انداخته بودم... بهتر بود مادر را هم می بردم... با این فکر راهم را به طرف خانه کج کردم...
* * * * * * * *
در که به روی مان باز شد، همان طور که وارد حیاط می شدیم، چشم من به یک حوض کوچک آبی، آن وسط حیاط خیره مانده بود...
و صدای خنده ها و جیغ های هاکی از شادمانی پسربچه ای در گوشم پیچید... پسر بچه ای در پس پس های ذهنم... در پنج...شاید شش و شاید هم هفت سالگی اش... و پدری که با آن قد بلند و آن هیکل چهار شانه، برای شادیِ همان پسر بچه، معلوم نبود چگونه خودش را در آن حوض کوچک جا کرده بود تا آب بازی کنند... و او قهرمان آن پسر بچه بود...حتی وقتی که توی بیمارستان نفس های آخرش را می کشید و هیکل چهارشانه اش انگار آب رفته بود... انگار که اصلا از اول هم چهارشانه نبود... آن قدر نحیف و آن قدر ضعیف...باز هم برای آن پسر بچه یک پهلوان بود... شاید هم هرکول... و او همیشه با همان هیکل چهارشانه پدرش را به خاطر می آورد...
یادم هست آن وقت ها تمام ذوق و شوق من برای آمدن به آن جا، همان حوض کوچک آبی بود...برای آب بازی کردن... و اکثر مواقع، پدر هم همراهی ام می کرد... بعدش هم تمام غرغرهای عزیز را به جان می خرید که سرما می خورد و سرفه برای ریه هایش خوب نیست... اما پدر که گوشش به این حرف ها بدهکار نبود... انگار که او هم مثل من، مثل همان پسربچه، تنها به ذوق همان حوض و آب بازی به آن جا می آمد... همان وقت ها که نمی فهمیدم... بچه بودم... اما بعدتر ها که بزرگ تر شدم فهمیدم که انگار دلش می خواست از لحظات بودنش، نهایت استفاده را ببرد... انگار می خواست تا می تواند، برایم خاطره بسازد... آن قدر بسازد که حتی بعد از رفتنش هم، تا سال های سال، شاید هم تا همیشه، با دیدن هر چیزی به یاد یک خاطره اش بیافتم... خاطراتی یکی از یکی شیرین تر... مطمئن بودم که من تا چهارده سالگی... تا وقتی که پدر رفت، بیشتر از هر پسر دیگری با پدرم خاطره داشتم...
_ علی...!
با صدای مادر، نگاه خیره ام را از حوض گرفتم... لبخندی زد...
_ بریم تو دیگه...!
آقاجان در چهارجوب در ظاهر شد...پیرمردی که مهربانی و اخلاقش کپیِ پدر بود اما قدش نه...! بعد از رفتن پدر، کمرش به معنای واقعی کلمه تا شده بود... دیگر خبری از آن قد بلند و ... نبود... پدرم تنها پسرش بود که خدا بعد از سه دختر به او داده بود... ته تغاری و عزیز کرده بود...
مادر جلوتر از من بود... حالا به آقاجان رسیده بود و روبوسی می کرد... و مثل همیشه وقتی مادر خم شد تا دستش را ببوسد، اجازه نداد و پیشانی مادر را بوسید...
_ سلام آقا جون...
دستش را بوسیدم...
_ سلام باباجون... دیگه سری به ما نمی زنیا...
برعکس، همیشه به من اجازه می داد دستش را ببوسم... می دانست حریفم نمی شود...و همیشه می گفت من، چه از لحاظ چهره و چه از لحاظ اخلاق، فتوکپی برابر اصل جوانی پدرم هستم..! چرا که او هم همیشه دست آقاجان را می بوسید و گوشش به این حرف ها بدهکار نبود..!
_ اختیار دارید آقاجون... من که همیشه به یادتونم... یه کم سرم شلوغه فقط...
_ پیرشی باباجون... پیرشی... بیا تو...بفرمایید...
وارد خانه شدیم... یک خانه ی قدیمی، سالن نسبتا جمع و جور... آشپزخانه...حمام... و دو اتاق خواب... دستشویی اش هم توی حیاط بود... تقریبا دور تا دور سالن پشتی و متکا چیده شده بود...هر کار کرده بودم، آقاجان و عزیز قبول نمی کردند برای شان مبل بخرم تا راحت تر باشند... همیشه می گفتند روی زمین نشستن چیز دیگری ست...! بوی آش رشته ی عزیز توی خانه پیچیده بود... کمی بعد خودش هم از آشپزخانه آمد بیرون... برخلاف آقاجان و یا حتی پدرم قدش نسبتا کوتاه بود... شاید هم تُپُلی اش، کوتاه نشانش می داد...
_ سلام عزیز جون...
_ سلام پسرِ گُلم...
در آغوشش کشیدم...مثل همیشه سعی می کرد پابلندی کند تا صورتش را به صورتم برساند و من هم مثل همیشه تا جایی که لازم بود خم شدم تا راحت باشد... و می دانستم حالا چشمانش خیس می شود و می گوید...
_ تو بوی مهدیمو می دی...!
و همین کافی بود تا مادر هم هم بغض کند... بلافاصله بعد از من، مادر را در آغوش کشید...
_ سلام عزیز...
با آن که عزیز، زن عموی مادرم می شد، مادر هم مثل من عزیز صدایش می کرد... و همان طور هم آقاجان را... یعنی او را هم عمو صدا نمی زد...
_ سلام عزیزم...تو خوبی دخترم...؟!
نشستیم و دقایقی بعد عزیز با یک سینی چای برگشت... مادر بلند شد و سینی را گرفت...
_ تورو خدا زحمت نکشید عزیز...
عزیز در حالی که به سختی می نشست، گفت:
_ چه زحمتی مادر...تا یه کم دیگه بچه ها هم پیداشون می شه...
منظور عزیز از بچه ها، عمه هایم بودند...عمه معصومه، بزرگترین عمه ام که دو پسر داشت و هر دو ازدواج کرده بودند... عمه مرضیه که یک پسر داشت و یک دختر... دخترش، مریم، ازدواج کرده بود و یک پسر دو ساله داشت... و آخرین عمه ام، مهتاب... که سه پسر داشت... دو تاشان ازدواج کرده بودند و آخری دانشجو بود...
_ اگر کمکی می خواین بیام...؟!
عزیز در حالی که پاهایش را کشیده بود و با دست هایش ماساژشان می داد گفت:
_ نه مادر... آش رشته بار گذاشتم... آماده ست دیگه... کاری نداره...
آقا جان رو به مادر کرد...
_ خب...سیمیمن جان، کِی می خوای برای علی آستین بالا بزنی...؟!
مادر لبخندی زد... اول به من نگاهی کرد و بعد هم به آقاجان...
_ به همین زودی ها ان شاالله...
و همین کافی بود تا صحبت ها همه برود حول محور ازدواج من...!آن هم در حالی که خودم دوباره به شک افتاده بودم... فقط خیالم از این بابت راحت بود که می دانستم مادر فعلا حرفی از ریحانه جلوی کسی نخواهد زد... با اجازه ای گفتم و بلند شدم و به حیاط رفتم...
روی لبه ی حوض نشستم... خیره شدم به ماهی قرمزهای توی حوض... شمردم شان... پنج تا بودند... دستم را به سمت یکی شان بردم... نوک انگشتانم خیسیِ آب را حس کرده بودند که دستم متوقف شد...
((_چی کار می کنی علی...؟!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
همان طور که روی حوض خم شده بودم و دستم توی آب به دنبال ماهی قرمز کوچکی می گشت، سرم را برگرداندم به طرف پدر...
_ هیچی... می خوام بگیرمش...
و دوباره سرم را به سمت حوض برگرداندم... هر کار می کردم نمی توانستم ماهی را بگیرم... مدام از دستم در می رفت...پدر کنارم نشست... روی لبه ی حوض... دستم را گرفت و از آب بیرون کشید...
_ نکن علی جان...!
و من دوباره با لجبازی دستم را از دستش کشیدم و توی آب کردم...با جدیت تمام گفتم...
_ می خوام بگیرمش...!
پدر خندید...
_ خب... برای چی...؟!
و من باز هم با جدیت تمام... در حالی که دوباره ماهی را با سماجت دنبال می کردم گفتم...
_ چونکه دوسش دارم...!
_ یعنی فقط برای اینکه دوسش داری، می خوای بگیریش...؟!
حالا ماهی کوچک قرمز، در حصار انگشتانم توی آب زندانی شده بود... پدر نیم نگاهی انداخت به ماهی و گفت:
_ حتی اگه بدونی با گرفتنش می کشیش هم باز می خوای بگیریش...؟!
نگاه متعجبم را به پدر دوختم...
_ مگه این جوری می میره...؟!
سری تکان داد...
_ ماهی توی آب زنده ست...
اما باز هم حصار انگشتانم را باز نکردم... ماهی را به سختی گیر انداخته بودم... دلم نمی آمد رهایش کنم...
در حالی که به روبرو... به جایی توی فضا... که من نمی دانستم کجاست... خیره شده بود گفت:
_گاهی وقت ها... باید کسی رو که دوست داری رها کنی...
و من باز هم حاضر نبودم ماهی را آزاد کنم...
_باید رهاش کنی... هیچ وقت نمی تونی کسی رو به زور به دست بیاری...
حالا کمی تردید داشتم بین آزاد کردن و نکردن ماهیِ کوچک...
_ ممکنه بتونی به زور به دستش بیاری... ولی یا این که بعدا میره... یا این که از دستش می دی... یا اینکه...
و من چشمان منتظرم را دوختم بهش تا حرفش را ادامه دهد... و پدر باز هم به من نگاه نمی کرد و حرف می زد... انگار اصلا آن جا نبود...
_ یا این که یه روز به خودت میای می بینی پشیمونی از این که به زور نگه اش داشتی... می بینی با دوست داشتنت اسیرش کردی... می بینی داری ذره ذره آبش می کنی... می کُشیش...
نه... من دلم نمی خواست ماهی کوچک قرمزم را بکشم... یا ذره ذره آبش کنم... من دوستش داشتم...
_ اون وقته که می بینی چقدر پشیمونی و هیچ کاری از دستت برنمیاد... هیچ کاری...
آهی کشید...
انگشتان من باز شد و ماهی رها شد... و از شدت ترس، شاید هم از شدت خوشحالی، انگار گیج شده بود و نمی دانست کدام طرفی باید شنا کند...! به سرعت شنا می کرد و توی حوض می چرخید...
پدر، اول نگاهی به ماهی انداخت... بعد به دست من که هنوز هم توی آب مانده بود... دستم را در دست گرفت...
_ می بینی وقتی آزادش می کنی، چقدر خوشحاله...؟! هیچ وقت سعی نکن چیزی، یا کسی رو به زور به دست بیاری... مطمئن باش اولین نفر، خودتی که پشیمون می شی...!))
دستم را هنوز توی آب نکرده، برگرداندم...
من چه باید می کردم...؟!شاید ریحانه با کوروش خوش بود... شاید این بار با کوروش خوشبخت می شد... شاید من باید می کشیدم کنار... شاید برای همین هم ریحانه دو هفته را مرخصی گرفت... شاید نمی توانسته توی چشم هایم نگاه کند و بگوید این بار هم کوروش را ترجیح می دهد... من که نباید به زور نگه اش می داشتم... من که نباید...
مدام نبایدها را توی ذهنم مرور می کردم... ولی باز هم دلم آرام نمی گرفت... من یک بار در گذشته کوتاه آمده بودم و نتیجه اش شده بود روزهای خاکستری بعدش...هم برای من و هم برای ریحانه...
نگاهم را به آسمان دوختم... به ستاره ی پدرم... یعنی ریحانه همان ماهی قرمزی بود که باید رهایش می کردم...؟! یعنی مثل همان ماهی قرمزی که بعد از کُلی تقلا، بالاخره در حصار انگشتانم گرفتمش، باید حالا، بعد از آن همه سختی، به راحتی رهایش می کردم...؟! یک بار این کار را کرده بودم پدر... یادت هست...؟! سه سال پیش رهایش کردم چون با کوروش خوش بود به قول خودش... حالا چی...؟! حالا هم می خواست با او خوش باشد...؟!
(( من باید چی کار کنم بابا...؟! قبلانا واضح تر بهم تقلب می رسوندی...! آخه منظورت از حرفای اون روز چی بود...؟!ای کاش این جا بودی...))
و امان از دست این ای کاش ها که همیشه بودند و فقط تنهایی ام را به رخم می کشیدند...
هنوز هم حرف های آن روز پدر برایم معما بود...!بهتر بود بگویم لحنش در هنگام ادای آن کلمات... نگاه خیره اش... و در آخر هم آهِ عمیقی که کشید...!
و می دانستم هنوز هم چیزهایی از پدر وجود دارد که من از آن ها بی خبرم...!
* * * * * * * *


توکل...!

چشم روشن باید و عقل سلیم
اندر این دنیا نه زر ماند نه سیم
گر تو اندوهی به سر داری چه سود
حسبی اله گو رها باید نمود
ور توکل، تو نمودی، تو لاجرم
او ز احسانش دهد مهر و کرم
نعمت او ده برابر می شود
هر چه فریادش زنی او بشنود....
* * * * * * * *
وضو گرفتم و دوباره به داخل برگشتم... مادر و آقا جان و عزیز هنوز در حال صحبت بودند... وارد اتاق شدم... اتاقی که متعلق به مجردی های پدرم بود...عزیز هنوز هم اتاق را همان طور نگه داشته بود... لباس ها از چوب رختی آویزان بودند، انگار که شخص صاحب اتاق تا لحظاتی دیگر خواهد آمد... می دانستم اصلی ترین دلیلی که باعث می شد عزیز و آقاجان از آن خانه ی کلنگی دل نکنند، همین اتاق بود... سجاده را برداشتم و رو به قبله ایستادم... نیت کردم...
سلام نماز را که دادم، سجاده را جمع کردم و روی تخت پدر دراز کشیدم... شاید مسخره بود اگر می گفتم بوی پدر را از بالشتش حس می کردم، اما حالا چه مسخره یا چه غیر مسخره، حس می کردم... دست خودم که نبود...! بعد از بهشت آباد و قطعه ی شهدا، این اتاق دومین جایی بود که آرامم می کرد... هنوز ذهنم درگیر حرف های پدر در مورد ماهی ها بود...با صدای در اتاق، نگاهم را از سقف گرفتم... و مادر را دیدم که توی چهار چوب در ایستاده بود...
_ مزاحم که نیستم...؟!
نشستم...
_ نه... چه مزاحمتی...
وارد شد و کنار من روی لبه ی تخت نشست...
_ تو فکری...
_ ......
_ نمی خوای چیزی بگی...؟! مربوط به ریحانه ست...؟!
برگشتم به طرفش...
_ از کجا فهمیدی...؟!
خندید...
_ از اونجایی که اون شب با کلی ذوق و شوق ازش حرف زدی، ولی هرچی منتظر شدم بگی کی بریم خواستگاری، حرفی نمی زنی...
آهی کشیدم...
_ مامان...
_ جانم...
_ یه چیزی این وسط برام عجیب بود...
نگاه پرسشگرش را که دیدم ادامه دادم...
_ فکر می کردم اگه بدونی این ریحانه، همون ریحانه سال اول دانشگاه ست، همونی که یه نامزدیِ غیر رسمی داشته...
خودش حرفم را ادامه داد...
_ فکر می کردی مخالفت می کنم... آره...؟!
با تکان دادن سر تایید کردم...
_ مامان... هنوزم چیزی در مورد شما و بابا هست که من ندونم...؟!
در حالی که به رو برو خیره شده بود تنها گفت:
_ آره...
_ چی...؟!
کمی سکوت... و بعد شروع کرد به حرف زدن...
_یادمه اون قدیم قدیما، یه همسایه داشتیم... یه دختر داشت که اسمش سمانه بود... سمانه هم سن من بود... یه برادرم داشت شش هفت سال از من بزرگتر، اسمش سهراب بود... من و سمانه با هم دوست بودیم... ده سالم بود که اونا همسایمون شدن... بیشتر سمانه می اومد خونه ی ما، یعنی بابام، خدا بیامرز خیلی روی من سخت گیر بود... هرچی نباشه، تک فرزند بودم دیگه... مامان خدابیامرزمم مثل من تک زا بود... تازه من رو هم بعد از هفت هشت سال خدا بهشون داده بود... خلاصه اینکه یه روز، خونه ی ما مراسم بود... یادمه مولودی بزرگی بود و خونمون خیلی شلوغ پلوغ بود... توی این هاگیر واگیر، سمانه بهم اصرار می کرد که بریم خونه شون... منم که می دونستم بابام محاله ممکنه اجازه بده، بهش می گفتم نه... تا اینکه سمانه رفت آویزون مادرم شد... حالا اصرار نکن، کی اصرار کن...مامانم اول قبول نمی کرد، ولی وقتی اصراری منم اضافه شده، مامانم که دیگه کلافه شده بود، می خواست هر طور شده از دست من خلاص بشه، بالاخره یه باشه ای گفت... من و سمانه دیگه تو آسمونا بودیم....
خلاصه رفتیم خونه ی اونا... مثلا اومدیم حیاط بشوریم که افتادیم به آب بازی... خیس خیس آب شده بودیم... انقدر که اصلا صدای باز و بسته شدن در حیاط رو هم نشنیدیم...
به خودم که اومدم دیدم با سر تا پای خیس، ایستادم جلوی یه پسر هفده ساله ... پسره که بعدا فهمیدم اسمش سهرابه، قد بلند بود... چشم و مو مشکی و پوستشم تقریبا سبزه بود...
اون روز نفهمیدم چطوری روسریمو سر کردم و فرار کردم به طرف خونه ی خودمون... حتی دعواهای مامانمم زیاد یادم نیست... اما سهراب...
گوش هایم تیز شده بود... چیزهایی که مادر داشت تعریف می کرد برایم به طرز عجیبی تازگی داشت...
_ سهراب منو فراموش نکرد... من دیگه خونه ی سمانه نرفتم، ولی سمانه بازم می اومد... می اومد و این بار می نشست و پا می شد از سهراب می گفت... کم کم از سهراب برام نامه هم می اورد... من نامه ها رو نمی گرفتم، ولی سمانه همه رو برام می خوند و بعد با خودش می برد دوباره... دوازده سالم شده بود که جنگ شروع شد...
هنوزم یادمه... سر سفره ی نهار نشسته بودیم که یه صدای وحشتناک اومد... زمین لرزید... نفهمیدیم چطوری از خونه زدیم بیرون... بعد از پرس و جو فهمیدیم فرودگاه اهواز رو بمبارون کردن...
اون موقع بابات دانشجوی مهندسی برق الکترونیک بود... ترم آخر بود که جنگ شروع شد... درسش رو ول کرد و علی رغم مخالفت های آقاجون و عزیز و مامان بابای من، رفت...
یه جورایی وضع ما با شهرهای بالا فرق داشت... خیلی هم فرق داشت... ما خودمون توی دل جنگ بودیم... آبادان و خرمشهر و شلمچه و حلبچه، دو ساعت بیشتر با ما فاصله نداشتند...
روزهای اول آقاجونت حاضر نمی شد خونه زندگی شو رها کنه... همش می گفت زود تمام می شه تمام می شه...
نمی دونم روز چندم بود که از صبح صدای انفجارهای پشت سر هم می اومد... آسمون پُر از دود بود... اون موقع بود که دیگه همه فهمیدن داستان جدیه... رادیو رو روشن می کردیم، داشت قرآن می خوند...! یعنی هیچکس خبر نداشت جریان این بمبارون چیه...؟! همه می گفتن حالا که عراقیا آبادان، خرمشهر رو گرفتن، دارن میان سمت اهواز... این شد که همه دیگه وحشت زده به فکر فرار افتادن... البته بعدش فهمیدیم که اون انفجارهای پی در پی، مربوط به یه انبار مهمات بود توی اطراف شهر، که عراقیا زده بودنش... پای عراقی ها به اهواز نرسید... ولی خب بمبارون می کردن...دیگه ما هم هرچی که می تونستیم رو جمع و جور کردیم، هیچ کس قبول نمی کرد حالا که بابات آبادان یا خرمشهره، بخواد از خوزستان خارج بشه... این بود که رفتیم شوشتر... می گفتن اونجا امن تره...رفتیم خونه ی یکی از آشناهای دورمون...شوشتر فقط تو سه روز اول جنگ بمبارون شده بود و دیگه آروم بود... ولی خب هنوزم یادمه وقتایی که هواپیماهای عراقی دیوار صوتی رو می شکستن، چقدر وحشتناک بود... هواپیماهاشون خیلی می اومدن پایین... صدای وحشتناکشون مو رو به تن سیخ می کرد... شیشه ها می شکستن... من که یادمه هر دفعه نزدیک بود از ترس سکته کنم... اون موقع به شبستان ها پناه می بردیم...
خلاصه، یکی دو سال توی همون آوارگی گذشت... تا خرمشهر آزاد شد... خرمشهر که آزاد شد، برگشتیم اهواز... نمی دونی چه حسی بود، بعد از مدت ها برگردی سر خونه و زندگیت... اهواز متروکه شده بود...
آهی کشید...
_ بگذریم... پدرتم بعد از آزادی خرمشهر برگشت... خانواده ی سمانه هم برگشتن... دوباره رفت و آمد سمانه و نامه های سهراب شروع شد... خب اون موقع من چهارده سالم بود... درسته که از بچگی من و مهدی نامزد بودیم، ولی پدرت هیچ وقت چیز خاصی توی رفتارش نشون نمی داد... حتی مستقیم هم نگاهم نمی کرد... منم اون موقع نوجوون بودم... سهرابم تو نامه هاش، حرفای قشنگ قشنگ می زد...
تا به خودم اومدم دیدم انگار منم ازش خوشم اومده... نمی دونم شایدم فقط یه حس بچگانه بود...
پونزده سالم بود که یه هو همه چیز به هم ریخت... مادر سهراب منو از مادرم خواستگاری کرد و گفت که سیمین و سهراب هم دیگه رو می خوان...مادرم بهش گفت که من نامزد دارم... و دیگه خون به پا شد...
بابام از شدت عصبانیت نمی دونست چی کار کنه... اول از همه مدرسه رفتنم تعطیل شد... ارتباط با سمانه و خانواده اش هم برای من و هم مادر قدقن شد... هنوز یادم نرفته چه کتک هایی که نخوردم... پدری که هیچ وقت از گل نازک تر هم بهم نمی گفت ، روم دست بلند کرد... سیاه و کبودم کرد..
برای عموم پیغام فرستاد... با این که برادر بزرگتر بود و براش افت داشت که خودش به برادرش بگه بیا دست عروست رو بگیر ببر... ولی پیغام داد...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
منم پامو کرده بودم تو یه کفش که سهراب رو می خوام...!خودمم نمی دونم، شاید از سر لج و لجبازی بود، شاید از زور کتک هایی بود که خورده بودم و توی ذهن بچگانه ام مهدی رو مقصر اون کتک ها می دونستم...!شایدم واقعا سهراب دوست داشتم... نمی دونم...
بالاخره خانواده ی عمو اومدن... شب بله برون بود... من گوشه ی اتاقم کز کرده بودم و گریه می کردم... مامانم اومد دنبالم که ببرتم توی اتاق، نمی رفتم... آخر سری بابام اومد... تهدیدم کرد...گفت اگه بیشتر از این آبرو ریزی کنم سرمو می زاره لب باغچه می بره...!
سرتو درد نیارم... بالاخره هر طور بود من و مهدی ازدواج کردیم... اونم چه ازدواجی..! دقیقا خون به دل مهدی می کردم... از همون شب اول گریه زاری راه انداختم... مهدی رختخوابشو جدا کرد که من راحت باشم... شب و روز گریه می کردم و مهدی فقط مدارا می کرد... غذا رو اون آماده می کرد... خونه رو اون جمع و جور می کرد... می بردم گردش... آخرین لطفی هم که در حقم کرد، ثبت نامم کرد توی یه مدرسه ی شبانه روزی...
شش ماه از ازدواجمون می گذشت که دیدم کم کم دارم به مهدی علاقه مند می شم... یعنی من از اولشم از مهدی خوشم می اومد، ولی او هیچ وقت چیزی نشون نمی داد... حتی مستقیم هم نگاهم نمی کرد...
بعد ها بهم گفت طاقت نداشته نگاهم کنه و بازم برای ازدواج صبر کنه... ترجیح می داد کمتر ببیندم...آخه مهدی همیشه دوست داشت اول حداقل دیپلمم رو بگیرم بعد ازدواج کنیم...
آمدم توی حرف مادر...
_ یعنی بابا جریان سهراب رو نمی دونست...؟!
مادر لبخندی زد...
_ من فکر می کردم نمی دونه... آخه بابام به هیچ کس نگفته بود... ولی می دونست...
آهی کشید و ادامه داد...
_ یک سال بعد از ازدواجمون مهدی دوباره خواست بره جنگ... نمی تونست توی خونه بند بشه... عمه هات همش به ام طعنه می زدن که اگه زن زندگی بودم، می تونستم انقدر پدرت رو جذب کنم که دیگه هوس جبهه نکنه... منم توی همون حال و هوای بچگیم، فکر کردم اگه بچه دار بشیم، پدرت می مونه... این بود که تورو باردار شدم...
حالا بغض کرده بود...
_ ولی بابات بازم رفت... بهش نگفتم نرو... می دونستم اگه بهش بگم نرو، نمیره... ولی می دونستم اگه بمونه عذاب می کشه... این بود که من مخالفتی نکردم...اونم رفت...رفت ولی برای ماه آخر بارداریم... برای تولد تو، هر طور بود خوش رو رسوند...
_ کِی فهمیدین که بابا جریان سهراب رو می دونسته...؟!
_ یه کم صبر داشته باش... همه چیز و می گم...
جنگ تمام شد... هشت سال... هشت سال شب روز فقط دعا می کردم پدرت زنده برگرده... برای مهدیم دعا می کردم... مهدی شده بود همه چیزم... همه کسم... اصلا نفسم بود...
برگشت...برگشت اما با یه سوغات از جنگ... با ریه ها و شش های آلوده به گاز شیمیایی... نمی دونی بار هر سرفه ای که می کرد، من چه عذابی می کشیدم... می مردم و زنده می شدم و هیچ کاری از دستم برنمی اومد...
قبلا که برات گفتم چقدر تلاش کرد که طلاق بگیرم، ولی من که بدون مهدی نفس کشیدنم بلد نبودم...
حالا سرم را گذاشته بودم روی پای مادر و او موهایم را نوازش می کرد...
_ عاشق تو بود علی... عاشقت بود... همیشه می گفت فقط یه آرزو دارم، اونم اینه که انقدر زنده بمونم که بزرگ شدن علی رو ببینم... اونقدری که بتونم ازش یه مرد بسازم...
حالا اشک توی چشمانم جمع شده بود و صدای مادر هم لرزان شده بود...
_ روزی که توی بیمارستان داشت نفسای آخرشو می کشید بهم گفت...
گفت حلالش کنم... گفت من می تونستم خوشبخت بشم ولی اون نذاشته... گفت همون موقع ها که توی گیر و دار خواستگاری و بله برون بودیم، یه روز سهراب جلوی راهش رو گرفته و گفته که من و سهراب هم دیگه رو می خوایم... به مهدی گفته که خودشو بکشه کنار... ولی بابات نتونسته بود... بابات گفت هر کار کردم نتونستم... نتونستم بی خیالت بشم و برم دنبال زندگیم... گفت نمی تونستم بعد از اون همه سال که به چشم همسرم می دیدمت، بزارم راحت سهم کس دیگه ای بشی...
حالا مادر علنا گریه می کرد...
_ گفت من خودخواهی کردم... من با ازدواج کردنم با تو، نهایت ظلم رو بهت کردم... تو می تونستی خوشبخت بشی... اگه با سهراب ازدواج می کردی، شاید خوشبخت می شدی... شاید پاسوز یه مرد شیمیایی نمی شدی... شاید مجبور نمی شدی تو سی سالگی بیوه بشی... شاید مجبور نمی شدی پسرت رو بدون پدر بزرگ کنی... من نگذاشتم تو خوشبخت بشی...
حالا مادر هق هق می کرد... سرم را از روی پایش برداشتم... نشستم و در آغوشش کشیدم... سرش روی سینه ام بود و گریه می کرد...
_ بهش گفتم، گفتم عاشقشم... بهش گفتم جونم به جونش بسته ست... بهش گفتم... گفتم باهاش خوشبخت ترین زن روی زمین بودم...
اشک های من هم سرازیر بود...
_ هنوزم عاشقشم علی... هنوزم... بیشتر از همیشه... علی... اون از اول همه چیز و می دونست... اون از همه چیز خبر داشت... ولی من هیچ وقت نفهمیدم... از بس بهم اعتماد داشت... همیشه می گفت بیشتر از چشماش بهم اعتماد داره... خیلی از آزادی هایی رو که توی خونه ی پدرم نداشتم، بهم داد... اون فرستادم مدرسه... بعدم دانشگاه... اون تشویقم کرد معلم بشم و شدم... می گفت باید برم سرکار... باید یاد بگیرم رو پای خودم بایستم... برای روزی...برای روزی که اون می رفت و من تنها می شدم... حواسش به همه چیز بود... علی، مهدی واقعا یه فرشته بود...
مادر می گریست و می گفت... می گفت و می گریست... و من تازه راز حرف های آن روز پدر را می فهمیدم.... نباید چیزی را به زور به دست آورد...!
* * * * * * * *
یک هفته از حرف های آن روز مادر می گذشت و من هنوز پا در هوا بودم... تا اینکه یک روز مادر دیگر بی طاقت شد...
_ علی... معلوم هست می خوای چی کار کنی...؟! تا کی می خوای دست دست کنی...؟!
کلافه دستی توی موهایم کشیدم...
_ چیه...؟! نکنه می ترسی بهش اعتماد کنی...؟!
_.....
_ ببین علی... تو اون دختر رو باید تا حالا شناخته باشی... پدرت به من اعتماد کرد، چون من رو می شناخت...می دونست هرچی هم که تو گذشته شده باشه، ولی کسی نیستم که به همسرم خیانت کنم...
و من فکر کردم به ریحانه... او اهل خیانت بود...؟! نه... از این یکی مطمئن بودم... او اهل خیانت نبود... دیگر بعد از آن همه وقت، تا این حد می شناختمش...
_ موضوع این نیست مامان... می ترسم... می ترسم هنوز دلش...
آمد توی حرفم...
_ دلش چی...؟! با کس دیگه ای باشه...؟! که چی...؟! تو که هنوز مطمئن نیستی این طوری باشه... تو برو خواستگاری، اگه دلش با تو نباشه قبول نمی کنه... کسی که قرار نیست مجبورش کنه...
نفس عمیقی کشیدم...
_ آخه چرا از اون شب به بعد هیچی نگفت...؟! چرا یه بار بهم زنگ نزد...؟!
مادر لبخندی زد...
_ خب منم جای اون بودم زنگ نمی زدم... هرچی باشه اون دختره... طبیعت یه زن یا یه دختر اینه... باید ناز کنه و مرد ناز بکشه... تو خواستگاری... تو باید پیش قدم باشی نه اون...
مادر درست می گفت... حالا احساس بهتری داشتم... اما هنوز هم دلم قرص نبود... فکری به ذهنم رسید... به اتاقم رفتم و لباس پوشیده برگشتم به سالن... مادر با لحن متعجبی پرسید...
_ خیر باشه... کجا...؟!
_ باید برم پیش حاج موسوی...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
_ این موقع...؟! تا بری برسی ساعت ده شبه... بخوای برگردی نصفه شبه... تنهایی تو جاده اگه خوابت بره چی...؟!
_ نگران نباش...
و به سمت در راه افتادم...مادر زودتر از من به در رسید...
_ فقط در یه صورت می زارم این موقع بری که تنها نباشی... باید ساسان بیاد باهات...
چشم هایم گشاد شد...
_ نه... مامان نه... به خدا حوصله ی چرت و پرتای ساسان رو ندارم... اصلا خودت بیا...
_ من نمی تونم... فردا باید برم مدرسه تایم صبحم هستم...
* * * * * * * *
و من باورم نمی شد که حالا توی جاده بودم... پشت فرمان... و توی سیاهی شب می راندم جاده ای را که انگار نمی خواست تمام شود... و خوشحال بودم از اینکه می دانستم بالاخره دلم قرص می شد و صد البته اعصابم هم خورد بود از دست آن جانوری که بغل دستم نشسته بود و آرام نمی گرفت...
_ می گم داش علی... دیگه کم کم داریم به حمام دومادی نزدیک می شیما...
وای دیگر داشت کلافه ام می کرد... از وقتی توی ماشین نشسته بودیم، یک ریز داشت حرف می زد... مطمئن بودم می دانست چه حالی دارم و از آن وقت هاست که دلم می خواهد توی خودم باشم و او برعکس، دلش می خواست مدام وراجی کند و نگذارد راحت فکر کنم... کلا به قول خودش ویر آزار و اذیت گرفته بودش...
_ چیه...؟! داری تو دلت بهم فحش می دی..؟! مردی بلند بگو تا جواب بدم...
پفی کردم...
_ ساسان... یه کم زبون به دهن بگیر... فکت خسته نشد...؟!
_ نُچ... خاله سفارش کرده حواسم بهت باشه نخوابی...!
سری تکان دادم...
_ این جوری سر تکون نده...اصلا می دونی چیه... فایده نداره... تو داره خوابت می بره... حرف زدن بی فایده ست...
نگاه متعجبم را دوختم بهش...
_ رو تو کن اون ور، به کشتنمون ندی... نمی خوام ناکام از دنیا برم...!
هه... واقعا هم که چقدر ناکام بود بیچاره...!
ضبط را روشن کرد و صدای موسیقی سنتی در ماشین پیچید...
_ اه ه ه... با این آهنگ آدم پشت فرمون که می خوابه هیچی، خواب هفت پادشاهم می بینه...!
سی دی را درآورد...
_ چی کار می کنی...؟!
در حالی که یک سی دی را از توی آلبوم سی دی توی دستش در می آورد گفت:
_ می دونستم چهارتا آهنگ باحال تو این سمند پیرمردیت پیدا نمی شه، خودم سی دی آوردم...
سی دی را توی دستگاه قرار داد و صدای یک خواننده ی رپ توی فضا پیچید... کمی بعد صدای خواننده اوج گرفت و جنب و جوش ساسان هم شروع شد...
درکه توچال نمی ریم و
ویلای باحال نمی ریم و
سمت عشق و حال نمی ریم...
خواننده می خواند و ساسان باهاش همراهی می کرد و سر تکان می داد... من که واقعا داشتم سردرد می گرفتم... دستم به پیچ ضبط رفت و صدا را کم کردم...
_ سرم رفت ساسان...
ساسان دوباره بلندش کرد... این بار بیشتر... و حالا سر جایش تکان هم می خورد و می خواند و می رقصید... و من دلم می خواست از ماشین پرتش کنم بیرون...
تمام راه، تا لحظه ی رسیدن، کارمان همین بود... من صدای ضبط را کم می کردم و ساسان زیاد... من غر می زدم و ساسان با خواننده می خواند... من سردرد گرفته بودم و ساسان می رقصید...
این هم از کارهای مادر، خوب می دانست چه کسی را همراهم کند که خواب که هیچی، خودم را هم فراموش کنم....!
* * * * * * * *
بالاخره هر طور بود رسیدیم...حالا جلوی در خانه بودیم... زنگ را فشردم و صدایش توی حیاط پیچید... و کمی بعد هم صدای پای حاجی... و در باز شد...
_ سلام حاجی...
خندید...
_ سلام پسرم... راه گم کردی...
با صدای سلام گفتن ساسان، نگاهش را از من گرفت...
_ سلام جوون... خوش اومدین... بفرمایید باباجان... بفرمایید تو...
وارد حیاط شدیم... خوبی اش این بود که نرگس اینجا نبود... حتما خوابگاه بود... توی این چند وقت که مادر همیشه هوایش را داشت و گه گاه برایش غذا هم می برد، من مادر را تا خوابگاه می رساندم اما هیچ وقت پیاده نمی شدم تا یک بار با نرگس رو در رو نشوم... البته احتمال می دادم که نرگس همه چیز را فراموش کرده باشد... چرا که در آن زمان نوجوانی بیشتر نبود و قطعا حالا دیگر برای خودش خانمی شده بود...
با صدای حاجی که رو به اتاق کنار پذیرایی شان، همان اتاقی که آن وقت ها نرگس تا نیمه شب تویش درس می خواند، گفت: نرگس... بابا... دو تا استکان چای بیار...
نگاه متعجبم را به ساسان دوختم... نرگس خانه بود...؟!
توی اتاق نشسته بودیم... من و ساسان کنار هم و حاجی رو به روی مان... یک جورهایی حس می کردم او بهتر از مادر می تواند کمکم کند... هرچه که بود او در آن شب کذایی ریحانه را توی کلانتری دیده بود...مثل همیشه با صبر حوصله به تمام حرف هایم گوش فرا داد... در آخر دستی به ریش های سفیدش کشید...
_ ببین باباجون، این زندگی توِ... کسی نمی تونه بهت بگه چی کار کن، چی کار نکن... تو خودت بهتر از همه می دونی چی خوشحال و خوشبختت می کنه... چیزی که من دارم می بینم اینه که تو نتونستی فراموشش کنی... اونم بعد از این همه مدت... وقتیم نتونی فراموش کنی، اگه الان به قول خودت عقلانی بخوای تصمیم بگیری و بی خیال بشی... ممکنه تا بعدها... حتی تا زمانی که پیر بشی حسرت بخوری... هیچ چیز هم به اندازه ی حسرت خوردن عذاب آور نیست... گاهی وقت ها آدم باید به حرف دلش گوش کنه بابا جون...
کمی مکث کرد... انگار داشت جملات بعدی را توی ذهنش بالا و پایین می کرد...
_ اون دختری که من دیدم، یه چیزی توی چشماش بود... یه معصومیت خاص... یه معصومیتی که حتی اون لباس ها و آرایش ها هم نمی تونست پنهانش کنه... به خدا توکل کن...
کمی در جایم جا به جا شدم...
_ حاجی... می شه برام استخاره بگیری...؟!
نگاهم کرد...
_ باباجون تو کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست...
_ ولی من می خوام برام بگیرین... می دونید که اعتقاد دارم... آرومم می کنه...
کمی مکث کرد...
_ اگه بد اومد چی...؟! می دونی که وقتی استخاره می گیری، اگه جوابش دلخواهت نبود و اهمیت ندادی، بی احترامیه...؟!
آب دهانم را قورت دادم...سرم را به نشان تایید تکان دادم... حاجی سری تکان داد و برخواست...
_ الان میام...
و رفت... ساسان نفسش را بیرون داد... دهان باز کرد تا حرف بزند که صدای در باعث شده دهانش را ببندد...!
نرگس بود... با یک سینی چای در دست...چادر سفید گلدار بر سر... و با یک لبخند بر لب...کمی صورتش پُرتر شده بود...
_ سلام...!
دیگر صدایش از خجالت نمی لرزید... صورتش قرمز نشده بود...
_ سلام...
_ سلام...
صدای سلام های من و ساسان... من با یک دنیا تعجب و عجیب بود که احساس کردن صدای ساسان هم متعجب است... شاید هم... شاید هم...
سینی ای که به طرف گرفته شده بود، و بفرمایید گفتن نرگس، رشته ی افکارم را پاره کرد... چای را برداشتم...
_ ممنون...
سینی را جلوی ساسان گرفت... اما ساسان برنمی داشت...!
برگشتم به طرفش که نگاه خیره اش را بر نرگس دیدم... چشم هایم از تعجب گشاد شد... با سرفه ای که کردم، تازه ساسان به خودش آمد و دستپاچه استکان چای اش را برداشت... نرگس هم انگار متوجه دست پاچگی اش شد که لبش را گاز می گرفت تا خنده اش را بخورد...
_ دست شما درد نکنه... خدا از خانومی کمتون نکنه...!
با سرفه ی بعدی من، صدایش را برید... می دانستم اگر بگذارم آن جا هم روده درازی خواهد کرد... تا وقتی که نرگس از در خارج شد، نگاه ساسان به دنبالش کشیده شد... در که بسته شد، دست من بر پشت گردن ساسان فرود آمد... ساسان از جا پرید... دستش را گذاشت پشت گردنش و آرام ماساژش می داد...
_ مگه مرض داری...؟!
خنده ام گرفت...
_ تازه نطقت باز شد؟!... تا یه کم پیش که داشتی تته پته می کردی...؟!
چپ چپ نگاهم کرد...
_ چته این جوری نگاه می کنی...؟! خوب کردم زدم... برای چی زُل زدی به دختر مردم...؟!
دستش را از پشت گردنش برداشت...
_ علی...!
با صدای در که حاجی آمد تو، فرصت نشد جوابش را بدهم...
حاجی با یک قرآن وارد اتاق شد و دوباره نشست رو به رویمان...
_ خب نیت کردی بابا جون...؟!
کمی در جایم جا به جا شدم... اول قرآن را بوسید و به پیشانی برد... بعد بسم اللهی گفت و قرآن را باز کرد...
قلبم بدجور بر سینه می کوبید... چهره ی حاجی جدی بود... شاید هم کمی در هم... قلبم در سینه فرو ریخت... اگر بد بود چه...؟! کمی بعد انتظار من به پایان رسید... صورت حاجی خندان شد... لبخندی زد...
_ به به... چه آیه ای اومد ...
و من چشمانم را به دهان حاجی دوخته بودم... آماده بودم که کلمات را ببلعم...
((بسم الله الرحمن الرحیم
الَّذِينَ آمَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ طُوبَى لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ))
کسانی که ایمان آورده و کارهای شایسته کرده اند، چون دلشان به یاد خدا آرامش یافته است، خوش ترین زندگی را خواهند داشت و برای آنان فرجامی نیکو خواهد بود...
(( سوره ی رعد آیه ی 29 ))
کلمات را می شنیدم و آرام می شدم...
چون دلشان به یاد خدا آرامش یافته است...
با هر کلمه انگار هرچه شک و تردید و نا آرامی بود، از وجودم پاک می شد...
خوش ترین زندگی را خواهند داشت...
با آخرین جمله ای که حاج موسوی خواند، لبخند نامحسوسم، به خنده ای بی صدا تبدیل شد... و آرام شدم... آرامِ آرام...
و برای آنان فرجامی نیکو خواهد بود...
و در آخر صدای حاجی که گفت:
_ مبارک باشه پسرم...

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصل ۲۱
غرور...!
سرزنش مکن مرا گناه من غرور بود و بس حال که رفته ای حال که دل ز من بریده ای خیالت زخاطرم رفته است آن کبوتر سپید آشنا ز بام خانه مان پرکشیده است سرزنش مکن مرا،بدان پشت این غرور کاذبم یک دل شکسته بود بی قرار عشق افتاده به پای عشق گرچه به زبان دروغ گفته ام ولی گرچه با کنایه طعنه ات زدم ،ولی سرزنش مکن مرا گناه من غرور بود و بس... * * * * * * * * ساعت هشت بود که از شرکت بیرون آمد. پارسا هرچه اصرار کرده بود که برساندش، قبول نکرده بود. دلش بدجور هوای پیاده روی کرده بود...تقریبا ده روز از آن روز کذایی می گذشت... همان روزی که کاوه برگشته بود. همان روزی که تازه فهمیده بود عمه اش چه کار کرده... اما خبری از کاوه نشده بود... چرا فکر می کرد حالا که حتما کاوه جریان را فهمیده بود، می آمد سراغش...؟! شاید توی این هشت، نه سال خودش کسی را داشته باشد... اصلا دور از انتظار نبود... آن هم کاوه ای که از دخترهای فامیل گرفته تا دوست و آشنا، برایش غش و ضعف می رفتند...! مطمئنا توی این مدت تنها نبوده... همان طور راه می رفت و فکر می کرد... نمی دانست چقدر از مسیر را پیموده بود که صدای یکی دو تا بوق کوتاه را شنید... و سایه ی ماشینی را که هم گام با او می آمد جلو... خنده اش گرفت... دلش می خواست برگردد و به راننده بگوید که او خودش یک پارسا دارد...! دیگر نیازی به دومی اش نبود، که با یک صدای آشنا در جا خشکش زد... _ شهره...! ایستاد...باورش نمی شد... بالاخره آمده بود...آمده بود و اینجا بود...اما خوشحالی اش دوامی نداشت.به خودش آمد و به راه افتاد...از خودش پرسید، خب که چه...؟! و همین " که چه؟ " کافی بود تا تمام خوشی اش زایل شود...واقعا خب که چه...؟! دیگر بود و نبود کاوه مگر فرقی داشت...؟! _ صدات کردما...! و چطور می توانست نسبت به این صدا بی تفاوت باشد... نسبت به این لحن که انگار خواهش توی اش موج می زد، چطور می توانست بی تفاوت باشد...؟! _ شهررررره ه...! این بار دیگر تسلیم شد... مگر می شد جلوی این لحن... لحنی که حالا التماس آمیز شده بود، تسلیم نشد...ایستاد.. برگشت رو به ماشین... رو به زانتیای مشکی... _ سوار شو...! و او انگار که مسخ شده باشد... سوار شد... ماشین حرکت کرد... یک موسیقی ملایم در فضا جریان داشت... شهره آن قدر فکرش درگیر بود که نمی فهمید خواننده چه می خواند... اصلا مگر مهم بود چه می خواند؟! خیلی وقت بود که در زندگی او خیلی چیزها مهم نبود... _ همیشه تا این موقع سر کاری...؟! و نیم نگاهی به شهره انداخت... شهره نگاهش نکرد اما می دانست، می دانست از همان نگاه هاست... نگاه هایی که انگار می خواست مچش را بگیرد... مثل همان روزی که موقع شماره گرفتن مچش را گرفته بود... _ گاهی وقتا که کار زیاد باشه...! صدای پوزخند کاوه را شنید... اما باز هم برنگشت... نباید برمی گشت... اگر برمی گشت نمی توانست چشم هایش را به آن چشم های عسلی بدوزد و دروغ بگوید... کاوه آهی کشید... _ برای یه شام که وقت داری...؟! می خواست بگوید نه...باید می گفت نه...او و کاوه سرانجامی نداشتند...شاید تا قبل، یعنی تا قبل از ده روز پیش، باز هم روزنه ای بود... اما حالا نه... هیچ وقت فکر نمی کرد عمه اش آن قدر مخالف باشد که چنین دروغ هایی بگوید... یعنی تا آن حد دلش نمی خواست شهره عروسش باشد...؟! باید می گفت نه... اصلا نباید سوار ماشینش می شد... سوار شده بود که چه...؟! وقتی که می دانست کاوه تا آن حد به مادرش وابسته است... و به مستانه... همان مستانه ی لوس و از خود راضی... کاوه قید آن ها را می زد...؟! نمی زد... باید می گفت نه... باید می گفت ماشین را نگه دارد و پیاده شود... باید برمی گشت به همان سوییت چهل و پنج متری اش... باید یک فکری هم برای شام می کرد... تخم مرغ خوب بود...؟! با سیب زمینی یا با گوجه..؟! شاید هم نیمرو... _ آره... ولی نباید دیر برسم خونه... صاحب خونه ام گیره...! ابروهای کاوه به نشانه ی تعجب و یا شاید هم تمسخر بالا رفت... این چه حرفی بود که زد...؟! چرا نگفت بایستد...؟! چرا پیاده نشد...؟! صدایی در ذهنش می گفت، در ضمیر ناخودآگاهش... می گفت که حقش است... بعد از هشت، نه سال یک شام دو نفره حقش بود، نبود...؟! یک شب می توانست فارغ از همه چیز و همه کس باشد... نمی شد...؟! فارغ از پارسا، نمی شد...؟!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
با ایستادن ماشین، نگاهش را به رستوران شیک و پیک مقابلش دوخت... کاوه پیاده شد... او هم... حالا روی میز، جلوی هم نشسته بودند و کاوه منو را بالا و پایین می کرد... نیم نگاهی به شهره انداخت... _ خب... بزار ببینم...فکر کنم تو کوبیده می خوری...اون وقتا که دوست داشتی... نگاهی به شهره کرد و ادامه داد... _ البته اگه سلیقه ات تغییر نکرده باشه...! نگاهش را از نگاه متعجب شهره گرفت... _ دوغ خورم که نبودی...حتی با کوبیده...نوشابه ی زرد... فانتا...! شهره نمی دانست قند توی دلش آب می شود از اینکه کاوه هنوز این چیزها را به یاد دارد، یا اینکه لحن عجیب و غریب کاوه توی ذوقش می زند... سفارش داده بودند و منتظر نشسته بودند... کاوه دست به سینه شد... _ خب... تو می پرسی یا من بپرسم...؟! شهره فکر کرد قبل ترها کاوه آنقدر گنگ و نامفهموم حرف نمی زد...! _ چی بپرسم...؟! _ هرچی دلت می خواد... راجع به این مدت... شهره آمد توی حرفش... _ دیگه مهم نیست...! کاوه لبخندی زد... _ اما برای من مهمه...! گره ی دستانش از روی سینه باز شد... نفس عمیقی کشید... _ خب... نیازی نیست تو چیزی بپرسی...خودم همه رو می گم... اما بعدش تو باید سوالای من رو جواب بدی...! منتظر موافقت شهره نشد و خودش شروع کرد... _ از کجا شروع کنم...؟! آهان... از فرودگاه چطوره...؟! بغض بدی در گلوی شهره گیر کرد... _ می خوای از قبل ترش بگم...؟! چرا کاوه این طور می کرد...؟! _ نه... مثل اینکه دوست نداری قبل ترش رو مرور کنیم... اشکال نداره... چون منم دوست ندارم... نفسش را پر صدا بیرون داد... _ از همون فرودگاه می گم... من رفتم... تو موندی...! اولین سوالت حتما اینه که اصلا چرا من رفتم...؟! نگاه منتظر شهره، عطش کنجکاوی اش را نشان می داد...پیش خدمت سفارششان را روی میز چید... اما هیچ کدام میلی به غذا نداشتند... کاوه نگاهش را به بخاری که از غذا بلند می شد دوخت... دوباره دست به سینه شد و به پشتی صندلی تکیه داد... _ حتما یادت هست که خانواده ی دوتامون، مخصوصا مادرامون چقدر مخالف بودن...؟! شهره یادش بود... مگر می شد یادش نباشد...؟! _ من اون موقع داشتم به هر دری می زدم که روی پای خودم بایستم... که محتاج مامان و بابام نباشم... خودت بهتر از همه می دونی با این که خیلی بهشون وابسته ام، اما هیچ وقتم زیر بار زور نمی رفتم... همه کار می کردم که دستم و یه جایی بند کنم... بتونم یه خونه زندگی مستقل راه بندازم... ولی خوب واقعا سخت بود... با یه لیسانس برق... بدون سرمایه... بدون پشتوانه... نمی شد... به هر دری می زدم نمی شد... یعنی اون طوری که من می خواستم به سرعت همه چی رو به راه بشه نمی شد...تا اینکه... تا اینکه یه شب مامان نشست باهام حرف زد... گفت من با شهره مشکلی ندارم... می دونی هم چقدر دوسش دارم... ولی با مادرش نمی تونم کنار بیام... اونم همین طور...من که همین یه دونه پسر و بیشتر ندارم... نمی تونم ببینم تو بهمون پشت کنی...خلاصه کلی گفت و گفت و گفت... تا آخر سری رسید به اینجا که کاراتو می کنم می فرستمت آلمان... فوقت رو بگیری... شهره هم دیپلمش رو که گرفت... درسش تمام شد، به خرج خودم می فرستمش... به بهانه ی درس می فرستمش... این طوری بالاخره شاید مامانش کوتاه بیاد... بالاخره موقعیت خوبیه... کی همچین موقعیتی رو از دست می ده... وقتی هم برگردین، مطمئن باش این دفعه اگه بازم زن داییت راضی نباشه، شهره جلوشون می ایسته...چند وقتی با همین حرفا گوشم رو پُر کرد... منم وقتی دیدم هرچی به این در اون در می زنم هیچی نمی شه، قبول کردم...خواستم به تو هم بگم که مامان نذاشت... گفت شاید زن داییت اجازه نده شهره رو بفرستم، الکی بچه رو هوایی نکن... نفسی تازه کرد... _ منم قبول کردم... گفتم دو سال که بیشتر نیست... فوقشم اگه نشد، تا وقتی که برگردم تو پیش دانشگاهیت رو تمام کردی، شایدم سال اول دانشگاهی... دیگه تلفن زدن هامو که یادت هست... یادآوری نمی خواد... این که مرتب زنگ می زدم و هرچی شده بود رو مو به مو ازت می پرسیدم... دلم نمی خواست حس کنی ازم دور شدی...تا اینکه... تا اینکه یه مدت هرچی زنگ زدم دیدم کسی جواب نمی ده... یک هفته... دو هفته...دیگه داشتم دیونه می شدم که جریان رو از مامان پرسیدم... شهره آمد میان حرفش... _ خونه رو فروختیم... یادته که چه حیاطی داشت... فروختیم...! وصدای شهره پُر از حسرت بود... حسرت آن روزها... روزهایی که هنوز کودک بود... جیغ و داد و آب بازی های توی حیاط... او و کاوه و مستانه و شیده... حتی خواهر بزرگترش...اما باز هم ردی از شهرام توی آن خاطرات نبود... شهرام بعد از مرگ پدر، با آن که نوجوانی بیشتر نبود، انگار از نوجوانی استعفا داده بود...! نگاه کاوه هم رنگ آشنایی گرفته بود... شاید او هم به همان آب بازی ها فکر می کرد...و همان طور ادامه داد... _ مامان همش طفره می رفت...همش جواب سربالا می داد... منتظر بودم شاید زنگ بزنی... این بار شهره گفت: _ زنگ زدم... زدم... اما... _ اما دیر بود... خوابگاهم جابه جا شده بود...بعدشم که توی خوابگاه دووم نیوردم و یه سوییت گرفتم... به مامان گفتم شماره ی جدیدتونو بهم بده... _ خونه ی جدید تلفن نداشت...منم هنوز موبایل نداشتم...تازه سال اول دانشگاه بود که شهرام یه گوشی معمولی برام گرفت... کاوه انگار که اصلا حرف های شهره را نمی شنید... همان طور روتین... مثل یک روبات حرف هایش را ادامه می داد... _ مامان بهم نگفت تلفن ندارید... بازم تفره رفت... تا اینکه یه روز که حسابی قاطی کرده بودم، بهش گفتم اگه یه جواب درست و حسابی بهم نده، همه چیز رو وِل می کنم میام ایران... اون وقت بود که به گریه افتاد... گریه... سری تکان داد... پوزخندی زد... _ آره...گریه کرد...اونم چقدر طبیعی...گفت شهره نامزد کرده... گفت دیگه بهت فکر نکنم... اشک های شهره توی چشم هایش جمع شد... _ من باور نکردم... گفتم شماره ی جدیدم رو بهش بده... بگو بهم زنگ بزنه... شهره آهی کشید... _ نمی دونم چند هزاربار از عمه خواستم شمارتو بهم بده... نداد... آخر سری هم برگشت تو روم بهم گفت، خیلی دوستم داره... هرکاری هم برام می کنه... اما فقط در صورتی که تنها برادرزاده اش باشم... منم که حسابی بهم برخورده بود، به خودم قول دادم دیگه هیچ وقت سراغتو از هیچ کس نگیرم...! _ مامان گفت شماره رو بهت داده... گفت ولی فکر نمی کنم بهت زنگ بزنه... ولی من منتظر شدم... یک ماه.. دو ماه... سه ماه... زنگ نزدی... نمی دونی چقدر به خودم لعنت فرستادم که چرا به جز شماره به ات ایمیلم رو ندادم... از بس هر هفته زنگ می زدم، گاهی وقتا هم چندبار توی هفته که دیگه این به فکرم نرسیده بود... شهره با تمسخر گفت... _ چطور انقدر راحت باور کردی من نامزد کردم...؟!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
کاوه نگاهش کرد... _ شاید باور نکنی...ولی من هیچ وقت به مغزم خطور نمی کرد مامانم تا این حد با تو مخالفت کنه... می دیدم واقعا دوستت داره... ولی نمی فهمیدم چرا اونقدر داره لج و لجبازی می کنه... همش می گفتم بالاخره کوتاه میاد... اونقدر با ناراحتی و با گریه زاری بهم گفت نامزد کردی که باورم شد... یعنی هرکس دیگه هم که جای من بود باور می کرد... وقتی دیدم مستانه و بابا هم تایید کردن دیگه چی کار باید می کردم...؟! شهره پوزخندی زد... _ عمو برزو...؟! حالا از مستانه نمی شد انتظار دیگه ای داشت، ولی عمو برزو دیگه چرا...؟! _ از نظر خودشون داشتن در حقم لطف می کردن... مامان که از اولش هم دلش می خواست مهتاب عروسش باشه... _ عمو برزو هم هرچقدر که منو دوست داشته باشه، باز مهتاب یه چیز دیگه ست... هرچی باشه، اون برادرزاده شه...! کاوه سری تکان داد... _وقتی که فهمیدم نامزد کردی، نمی گم سر به کوه و بیابون گذاشتم... نه... تو منو می شناسی... می دونی چقدر مغرورم... مثل خودت... مثل خودت که وقتی مامان اون طوری باهات حرف زد، به قول خودت دیگه بی خیال من شدی... من و تو، توی این یه مورد مثل همیم... هر دو مون مغروریم... می دونی که من غرورم رو به همه چیز ترجیح می دم... شهره حرفش را قطع کرد... _ اما هیچ وقت غرورتو به من ترجیح نمی دادی...! کاوه نگاهش کرد... _ آره... ولی نه وقتی که فکر کردم تو کسِ دیگه ای رو به من ترجیح دادی... اونجا با یه نفر شریک شدم... شرکت زدیم... این شد که تصمیم گرفتم دکترام رو هم بخونم... خودمو با کار و درس و ... خفه کرده بودم...نمی گم شیطنت نکردم...چرا... دوست دخترم زیاد داشتم... نمی گم هم که فراموشت کردم... چون نکردم... اما... اما دیگه مثل اوایل سراغت رو مرتب از مامان نمی گرفتم... البته الان دیگه می دونم اگه می گرفتم هم فایده ای نداشت... بازم یه مشت دروغ تحویلم می داد... شهره دوباره حرفش را قطع کرد... _ حالا چرا برگشتی...؟! کاوه چشمانش را به میز دوخت... _ مامان خیلی وقت بود اصرار می کرد یه سر بیام ایران... بیام که... که... _ مهتاب رو ببینی...؟! خب حق داشته اصرار کنه... مهتاب الان برای خودش خانومی شده... خوشگل شده... کاوه حرفش را برید... _ طعنه می زنی...؟! _ نه... چه طعنه ای...؟! بالاخره بابای مهتاب کارخونه داره... وضع مالی شون به شماها می خوره... دک و پُزشون هم همین طور... بالاخره عروس عمه باید یه طوری باشه که بتونه پُزش رو بده...! کاوه با لحن هشدار آمیزی گفت: _شهرررره ه... شهره نگاه عصبانی اش را به او دوخت... _ شهره چی...؟! بعد هشت، نه سال اومدی این اراجیف رو به هم می بافی که چی...؟! به خاطر یه حرف زدی زیر همه چیز...؟! به همین راحتی...؟! اسمشم می زاری غرور...؟! نگاه کاوه هم خشمگین شد... _ نه که تو نزدی...! تو چقدر سعی کردی با من یه تماس بگیری ها...؟! تو مامان منو می شناختی... می دونستی زبونش چقدر نیش داره، تا دو کلمه حرف بهت زد، سریع گفتی گور بابای کاوه... غرورمو دو دستی بچسبم بهتره... کاوه کیلویی چند...؟! دیگر بخاری از غذاها بلند نمی شد... سرد شده بودند... اما هیج کدام اهمیتی نمی دادند... کاوه زودتر به خودش آمد... نفس عمیقی کشید... دوباره به پشتی صندلی تکیه داد... _ خب... حالا من می تونم بپرسم...؟! شهره پوزخندی زد... _ مگه چیز مبهمی هم مونده...؟! ابروهای کاوه رفت بالا... _ بله... کلا این آقای رییستون برای من مبهمه...! نفس شهره توی سینه حبس شد... _ این آقای رییس، تاکسی سرویس هم هست که شب ها می رسونتت خونه...؟! اصلا تو چرا تا اون وقت سر کار می مونی...؟! قلب شهره بی تابانه بر سینه می کوبید... یعنی کاوه این چند روز تعقیبش کرده بود...نه... حتی تصورش هم برای شهره زجرآور بود... _ نه... اصلا این طوری نیست... تا یه جاهایی مسیرامون یکیه... بعضی وقت ها می رسونتم...! کاوه دست هایش را روی میز گذاشت و به طرف جلو خم شد... _ اِاِ...پس من حتما اشتباه دیدم که قبل از اینکه پیاده بشی، بوست می کنه؟!...شهره... برات متاسفم که هنوز نفهمیدی نمی تونی منو خر کنی...! رابطه ات با این پیرمرد در چه حده...؟! شهره آب دهانش را قورت داد...کاوه دست هایش را روی میز کوبید... شهره از جا پرید... _ بهت می گم در چه حده...؟!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 12 از 17:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  17  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA