انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 15 از 17:  « پیشین  1  ...  14  15  16  17  پسین »

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد


مرد

 
هرچند کوتاه بود... هرچند یک لحظه بیشتر نبود... اما همان کافی بود تا داغ بشوم... تا مست بشوم... والبته همان هم کافی بود تا صدای سوت و دست بقیه بلند شود... فکر کنم آن ها هم که مثل من به کل از علی ناامید شده بودند، حسابی تعجب کرده بودند...! وقتی به جایگاه مان برگشتیم، من هنوز هم شوکه بودم...!لحظاتی بعد علی کنار گوشم گفت: _ ساسان یادم داده بود...! متعجب نگاهش کردم که گفت: _ همون چند تا تکون خوردن رو می گم...! بیچاره ام کرد قبل از عروسی... گفت مطمئنا اگه این یه دونه رقصم باهات نرقصم، فردای عروسی طلاقم می دی...! و من تنها خندیدم....از تصور اینکه ساسان با علی این طور برقصد... انگار خودش هم فهمید به چه می خندم که خندید... _ بایدم بخندی... باید بودی و می دیدی چی کارا می کرد...! حتی آخرش می گفت باید ببوسیم که یاد بگیری...! دیگر داشتم بلند بلند می خندیدم و علی هم مثل من...باز هم گُلی به گوشه ی جمال ساسان...! بلند شدم و دستش را گرفتم... متعجب نگاهم کرد... _ این جوری نگام نکن... باید باهام برقصی...! ابروهایش رفت بالا... _ من بلد نیستم ریحانه... دور من یکی رو خط بکش...! و من با اصرار دستش را می کشیدم که مامان سیمین هم به کمکم آمد و با هم بلندش کردیم به وسط رفتیم... دیگر تا پایان جشن، اجازه ندادیم علی فرار کند... اگرچه حرکاتش به همه چیز شبیه بود به جز رقص... یا در حال شاباش ریختن بود...یا دست زدن...و یا اگر خیلی پیشرفت می کرد، دست های مرا می گرفت و من خودم دست هایش را تکان می دادم... ولی خب... همان هم غنیمت بود...! تنها قسمت دردناک آن شب، لحظه ی خداحافظی با پدر و مادر بود...به همراه پدر و مادر و مادر علی، وارد آپارتمان دو خوابه مان شدیم... آپارتمانی که علی تهیه کرده بود و بیشتر با لوازمی که پدر تهیه کرده بود مبلمان شده بود...وارد خانه که شدیم، اول پدر در آغوشم کشید... و من نمی دانستم چه سری بود که آن طور گریه می کردم... با آن که می دانستم در همان شهر هستم و نزدیک پدر و مادرم...اما باز هم می گریستم... وقتی مادر را در آغوش کشیدم باز هم همان بساط بود... باز هم گریه و گریه و گریه... پدر دستم را در دست علی قرار داد... _ ریحانه نور چشم منه... سپردمش دستِ تو... دلم می خواد قول بدی که خوشبختش می کنی... _ مطمئن باشید... مثل چشمام مراقبشم... قول می دم خوشبختش کنم... پدر یکی دو ضربه آرام بر پشت علی زد... سری تکان داد و گفت: _ ازت مطمئن بودم که دخترم رو سپردم دستت...! نگاه اشکی اش را از من گرفت و پشتش را کرد و از در خارج شد...می دانستم دلش نمی خواهد کسی اشک هایش را ببیند... هرچه باشد، پدر بود دیگر...مادر در آغوشم کشید آرام در گوشم زمزمه کرد که فردا حتما تماس خواهد گرفت...! او هم بعد از کلی سفارش و نصیحت و ... خداحافظی کرد و به دنبال پدر روان شد... مادر علی، اول علی را در آغوش کشید... مادر و پسر هم دیگر را در آغوش کشیده بودند و شانه های مامان سیمین می لرزید... و من دیدم وقتی صدای لرزان مامان سیمین آمد که خطاب به علی گفت: _ ای کاش بابات زنده بود و این روز رو می دید...! شانه های علی هم لرزید... در آن مدت فهمیده بودم که علی چقدر به پدرش وابسته بوده و هست...اگر پدرش هم مثل علی بوده باشد، مسلما وجود نداشت کسی که دوستش نداشته باشد... مامان سیمین هم بعد از آرزوی خوشبختی و ... تنهای مان گذاشت و رفت... شنلم را در آوردم و به طرف اتاق خوابمان رفتم...نمی دانستم چرا حالا که تنها شده بودیم دل شوره داشتم... مگر علی را دوست نداشتم...؟! مگر خودم برای ازدواج با علی لحظه شماری نمی کردم...؟! پس حالا چه مرگم بود...؟!احساس می کردم لرزشی خفیف سر تا پایم را فرا گرفته بود... کمی بعد علی در چهار چوب در ظاهر شد...سنگینی نگاهش را که حس کردم، سرم را بلند کردم... لبخندی زد و وارد اتاق شد... کتش را در آورد و آویزان کرد...و من هنوز بلا تکلیف روی تخت نشسته بودم...اول از همه باید از شر آن تور و موهای مصنوعی و گیره های جور و واجور خلاص می شدم... به قدری سرم را سنگین کرده بودند که انگار بیشتر از آن نمی توانستم سرم را نگه دارم...حالا علی داشت گره ی کراواتش را شل می کرد و من در حالی که دستانم می لرزید سعی می کردم تور را از سرم باز کنم و صد البته که نمی توانستم...علی دو دکمه ی بالای پیراهنش را باز کرد... دکمه های سر آستین هایش را هم... و من کماکان با دست های لرزانم، به تور ور می رفتم...انگار علی هم متوجه ناتوانی ام شد که به طرفم آمد...سر من هنوز هم پایین بود... اما سنگینی نگاهش را را حس می کردم... کمی بعد با تکان تخت، احساس کردم که کنارم نشسته است و باز هم ناخودآگاه ترسم بیشتر شد... و باز هم نمی فهمیدم چه مرگم است... مگر بار اولی بود که علی کنارم می نشست...؟! _ اجازه هست کمکت کنم...؟! با صدای ملایم علی، دست هایم از تقلا کردن ایستاد...چند لحظه بعد تور در دستان علی بود... _ می خوای گیره های تو موهات رو هم باز کنم...؟! سرم را به نشانه ی موافقت تکان دادم... علی خندید...با دو انگشتش بینی ام را گرفت و کمی کشید... من هم خندیدم... _ نکنه زبونت رو گربه خورده...؟! دیگر منتظر جوابی از طرف من نشد...و مشغول باز کردن گیره ها شد... من که دیگر نمی توانستم سرم را نگه دارم، خود به خود به سینه اش تکیه دادم و او با حوصله ی تمام گیره ها را یکی پس از دیگری در می آورد... مدتی بود که دست های علی از حرکت ایستاده بود اما من همچنان سرم را بر سینه اش تکیه داده بودم و در آغوشش مانده بودم... کمی بعد علی گفت: _ خوابت برد...؟! سرم را از سینه اش جدا کردم...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
_ نه... بیدارم...! _ ولی از چشمات معلومه خیلی خوابت میاد...! لبخندی زدم... _ آره... ولی با این همه آرایش خوابم نمی بره...! _ خب اگر می خوای اول یه دوش بگیر... بد فکری هم نبود...با آن که خیلی خسته بودم، اما خوابیدن با آن همه آرایش و ... اصلا دل چسب نبود...علی کمی به طرف عقب متمایل شد و لحظاتی بعد صدای زیپ لباسم آمد که باز شد... از کنارم بلند شد و در کمد را باز کرد و حوله ام را در آورد...حوله را به طرفم گرفت...بلند شدم... حوله را گرفتم و از اتاق خارج شدم... پشت درب حمام که رسیدم، سرکی به طرف اتاق کشیدم... مطمئن بودم که علی بیرون نمی آید... پس با خیال راحت لباسم را در آوردم... همان جا پشت در گذاشتم و وارد حمام شدم... از حمام که بیرون آمدم، احساس بهتری داشتم... علاوه بر سبکی، احساس آرامش می کردم...وارد اتاق که شدم، یک لحظه خیره ماندم... علی به نماز ایستاده بود...نگاهی به ساعت انداختم... شب از نیمه گذشته بود... قطعا نماز مغرب نمی خواند..!لباس هایش را عوض کرده بود و یک تی شرت طوسی و شلوار راحتی مشکی پوشیده بود...وارد اتاق شدم...لباس عروس را مرتب شده روی تخت قرار داده بود... مسلما علی از من مرتب تر بود...!بهترین وقت برای لباس پوشیدن همان موقع بود که علی پشت به من در حال نماز خواندن بود...!درب کمد را باز کردم...مادر هرچه لباس خواب بود آن جا آویزان کرده بود...! باید بعدا جای شان را عوض می کردم... توی کشوی میز توالت جای شان بهتر بود... کمی در انتخاب مردد بودم... دست آخر یک لباس خواب کِرم رنگ را که نسبت به بقیه پوشیده تر بود انتخاب کردم...به سرعت با حوله ام عوض اش کردم...دو بند باریک داشت و پشت کمرش باز بود... بلندی اش تا زیر زانو بود...با همان موهای خیس خزیدم زیر پتو... و چشم دوختم به نماز خواندن علی... سرم سنگین شده بود... پلک هایم هم...و غرق در طنین صدای علی شده بودم که کلمات را زیبا و آهنگین ادا می کرد...دیگر بیشتر از آن نمی توانستم با روی هم قرار گرفتن پلک هایم مبارزه کنم و کم کم پلک هایم روی هم قرار گرفت...تصویر ماه...! سنگ در برکه می اندازند و می پندارند... با همین سنگ زدن ماه به هم می ریزد... کِی به انداختن سنگ پیاپی در آب... ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت...؟! * * * * * * * * نمازم که تمام شد، سجاده را جمع کردم... وقتی به طرف تخت برگشتم، با دیدن ریحانه لبخند زدم...اول لباس عروس را از روی تخت برداشتم و توی کمد قرار دادم...روی لبه ی تخت کنارش نشستم... با انگشتم روی گونه اش را نوازش دادم... هنوز هم باور نمی کردم این ریحانه بود که در خانه ی من، در اتاق من خوابیده بود...طره ای از موهای روی پیشانی اش را کنار زدم... موهایش خیسِ خیس بود... می دانستم اگر این طور بخوابد قطعا سرما خواهد خورد... بلند شدم، سشوار و برس را از روی میز آرایش آوردم... دوباره کنارش نشستم و این بار آرام صدایش کردم... _ ریحانه...! چشمانش به سرعت باز شد... آن قدر سریع که شک کردم اصلا خواب بوده یا نه... نیم خیز شد و سر جایش نشست... _ چی شده...؟! خنده ام گرفت... حس کرده بودم از وقتی که به خانه آمده بودیم انگار مضطرب است... _ هیچی... موهات خیسه... این طوری بخوابی سرما می خوری...! انگار که خیالش راحت شده باشد گفت: _ آهان...! هرچه منتظر یک واکنش ماندم، خبری نشد...حتی سشوار را هم از دستم نگرفت... پس خودم پلاک سشوار را به برق زدم.... _ پشتت رو کن به طرف من... خودم برات سشوار می کشم...! چرخید...اول موهایش را شانه زدم... بعد هم سشوار کشیدم و شانه زدم تا جایی که صدای اعتراضش بلند شد... _ بسه دیگه علی... سرم سوخت...! وقتی از خشک شدن موها خیالم راحت شد، سشوار را خاموش کردم و جمع کردم... خستگی از چشمانش می بارید... یعنی اگر غیر از این بود، عجیب بود... از بس که ورجه ورجه کرده بود آن شب...با گفتن: _ میرم یه لیوان آب بخورم...! از اتاق خارج شد... روی تخت و زیر پتو دراز کشیدم... از کارهای ریحانه خنده ام گرفته بود... یعنی من آن قدر وحشتناک بودم...؟! چرا ریحانه آن قدر می ترسید...؟! دلم می خواست به اش بگویم می تواند راحت بخوابد... حتی اگر این طور راحت نیست من توی سالن بخوابم... اما نمی دانم... نمی دانم چرا باز هم یک سری افکار مزاحم به سرم هجوم آورد... صداها و همهمه های بدجنسی که در سرم می پیچید و من لجوجانه در این مدت تمام سعی ام براین بود به شان گوش نکنم...!شاید هم اشتباه کرده بودم... شاید باید گوش می کردم... اگر زودتر گوش می کردم شاید الان...وای علی... چه می گویی...؟! ریحانه حالا زن رسمی و شرعیِ توست... چطور می توانی از همین شب اول به پشیمانی فکر کنی...؟! ریحانه وارد اتاق شد...آرام زیر پتو لغزید...با فاصله از هم دیگر دراز کشیده بودیم... نه او کمی نزدیک می شد و نه من... می دانستم این من هستم که باید فاصله را بشکنم... اما ترس و اضطراب ریحانه داشت عذابم می داد...علی... شاید طبیعی است... اصلا شاید چیست... حتما طبیعی است... حتما همه ی دخترها در چنین موقعیت هایی این گونه اند...حتما این گونه بود... پس چرا من انتظار دیگری از ریحانه داشتم...؟! چرا فکر می کردم... فکر می کردم ریحانه اگر واقعا مرا آن طور که می گوید دوست دارد، نباید امشب این گونه باشد...؟! احساس کردم ریحانه غلتی زد... اما به طرفش برنگشتم... خوب حتما آمادگی اش را نداشت...!چه شده علی...؟! تو که این طور نبودی...؟! می دانستم... می دانستم که این طور نیستم... می دانستم دردم چیز دیگری ست... فکری که هر وقت توی مغزم رژه می رفت، هنوز به اش فکر نکرده کنارش زده بودم... اما حالا این اضطراب ریحانه داشت تشدیدش می کرد... فکر این که نکند...نه علی... بس کن... باید فکر کنم... اگر ریحانه آن قدر می ترسد باید دلیلی داشته باشد... ریحانه دوباره در جایش تکان خورد و من باز هم بی حرکت بودم... فکر این که نکند سه سال پیش،حرف هایی که بهمن... بس کن علی... بس کن... حالا وقتش نیست... نباید فکر کنی... اما دست خودم نبود... فکرهای مزاحم... فکرهای آزاردهنده دست از سرم برنمی داشتند...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
باید جوری خودم را تسکین می دادم... روی پهلو، به طرف ریحانه قرار گرفتم...او پشت به من خوابیده بود...دستم تا نزدیک بازوی برهنه اش رفت و در هوا ماند... بعد از کمی تردید، دستم را بر بازوی برهنه اش کشیدم... و با لرزش ریحانه، انگار تمام وجودم لرزید... جمع شدن ناخودآگاهش در خودش... و سردی تنش، همه و همه باعث شد در کسری از ثانیه دستم را پس بکشم...چرا ریحانه آن قدر اضطراب داشت...؟! دوباره چرا ها و اگرها و اماها به ذهنم هجوم آورد... نکند سه سال پیش، بهمن در مورد شبی که ریحانه در خانه اش میهمان بود راست گفته بود...؟! نکند سه سال پیش ریحانه به دروغ گفته بود از دست بهمن گریخته...؟!نکند... نکند...آن وقت ها ساسان درست می گفت که کوروش ریحانه را دست نخورده رها نخواهد کرد... انگار راه نفسم بسته شده بود...سر جایم نشستم...دستی توی موهایم کشیدم... کلافه بودم... بالاخره آن فکر لعنتی بر همه چیز غلبه کرد و برای یک بار هم که شده مجبور شدم تا آخرش را به خودم گوش زد کنم... پتو را کنار زدم و بلند شدم... ریحانه روی تخت نشست... _ چی شده علی...؟! هیچ نگفتم و روبروی پنجره ایستادم... پنجره را باز کردم... هوای خنک دی ماه به داخل هجوم آورد... اما هوای خنک هم نمی توانست بر داغی من غلبه کند... آن قدر داغ بودم که انگار در آتش می سوختم... _ علی...! به طرفش برگشتم... روی تخت نشسته بود و دست هایش را دور بازوهایش حلقه کرده بود...پنجره را بستم... _ برو زیر پتو... سرما می خوری...! _ نمی خوای بخوابی...؟! برگشتم به طرفش... به سمت تخت رفتم و همزمان با گفتن: _ چرا...! دستم به بالشت رفت ... _ کجا...؟! _ می رم توی سالن بخوابم...! داشتم بالشت را برمی داشتم که ریحانه دستم را گرفت...نگاهش کردم... _ چرا همین جا نمی خوابی...؟! چشم هایم را از نگاه خیره اش گرفتم... _ می خوام تو راحت باشی... انگار من پیشت باشم راحت نیستی...! و همزمان فکر کردم شاید هم ریحانه آن طور که ادعا می کرده دوستم ندارد... شاید به زمان بیشتری نیاز دارد... _ کی گفته راحت نیستم...؟! متعجب نگاهش کردم... _ همین جا بخواب...! دوباره زیر پتو قرار گرفتم... اما این بار داشتم سعی می کردم که برای فرار از افکار مزاحم، هر چه سریع تر به خواب بروم...کمی بعد دوباره احساس کردم ریحانه دارد تکان می خورد... لحظه ای بعد سر ریحانه روی بازویم قرار گرفته بود و دست من ناخودآگاه به دورش حلقه شد... اتاق ساکت بود و تنها صدای نفس های آرام من و ریحانه به گوش می رسید... _ علی...! _ هوووممم...! سرش را از روی بازویم بلند کرد... با حس سنگینی نگاهش ،چشمانم را باز کردم...صورت ریحانه روبروی صورتم بود... _ از چیزی ناراحتی علی...؟! یک " نه " کوتاه گفتم و دوباره چشم هایم را بستم... _ دارم با تو حرف می زنما...! چشم هایم را باز کردم... _ جانم...؟! بفرمایید...! اعتراض آمیز گفت: _ علییی....! و من هم کشیده جوابش را دادم... _ بلللهههه...! گیج و مستاصل نگاهم کرد... _ تو چرا این طوری می کنی...؟! بی حوصله جواب دادم... _ چه طوری...؟! با اِن و مِن گفت: _ نمی دونم... اولش که خواستی بری تو سالن بخوابی... حالا هم که... پُفی کردم و چشمانم را دوباره بستم... از تکان تخت متوجه شدم که ریحانه نشست...این بار صدایش را بغض آلود شنیدم... _ این رفتارا یعنی چی...؟! کلافه سرجایم نشستم... _ کدوم رفتارا...؟! رفتار من یا خودت...؟! فکر کردی نمی بینم چه طور از وقتی که وارد خونه شدیم داری از دستم فرار می کنی...؟! در همان فضای نیمه تاریک اتاق هم برق خیسی چشمانش را می دیدم... _ تو فکر کردی من کی ام...؟! یه حیوون وحشی...؟! فکر کردی اگه بگی خسته ای یا به هر دلیلی آمادگی اش رو نداری، من بهت حمله می کنم...؟! یعنی توی این چند ماه من رو این جوری شناخنی...؟! آهی کشیدم... _ نمی فهممت ریحانه... فکر کردی متوجه نشدم تا دستم به بازوت خورد چطوری لرزیدی...؟! یخ کردی...؟! _ من... من فقط... آرام زمزمه کردم... _ تو چی ریحانه...؟! تو چی...؟!درک می کنم... می دونم اضطراب داشتن طبیعیه... ولی نمی دونم چرا من توقع زیادی داشتم... فکر می کردم انقدر دوستم داری که... و حرفم با نشستن لب های ریحانه بر لبم نیمه کاره رها شد... اولش شوکه بودم، اما کمی بعد دست هایم به دور کمرش حلقه شد و دست های او به دور گردنم...لحظاتی بعد لب های ریحانه از لب هایم جدا شد... درچشمانم خیره شد... _ خیلی دوسِت دارم... خیلی... هیچ وقت به دوست داشتن من شک نکن علی... هیچ وقت...! این بار لب های من بر لب هایش نشست...لب هایش را می بوسیدم...چشم هایش را می بوسیدم... گونه هایش را... گردنش را... شانه هایش را...انگار با هر بوسه بود که حضورش را باور می کردم... با هر بوسه شک ها به کنار زده می شد... با هر بوسه انگار مهرش چندیدن برابر می شد...در آخر هم طاقت نیاوردم و با تمام وجودم در آغوشش کشیدم... به خودم می فشردمش... و زمزمه می کردم... _ خیلی دوسِت دارم ریحانه... عاشِقِتم... ریحانه همیشه دوستم داشته باش... هیچ وقت تنهام نزار... هیچ وقت... من بعد از هفت سال با هزارتا بدبختی بهت رسیدم... هیچ وقت تنهام نزار... ریحانه... می گفتم و می گفتم و می گفتم... و حالا هرچه از آن شب بگویم کم گفته ام... تشنه ای که بعد از سال ها دویدن از این سراب به آن سراب، بالاخره به آب رسید... دیوانه ای که قرار گرفت... پریشانی که آرامش گرفت... مجنونی که به لیلی اش رسید...و علی ای که بالاخره با ریحانه اش یکی شد....! * * * * * * * * ساعتی بعد... بعد از آن همه نجواها و لحظه های پُر طپش... وقتی که آن قدر ریحانه را تماشا کردم تا به خواب رفت... وقتی مثل کودکی معصومانه خوابید...با پشت دستم گونه اش را نوازش کردم... بوسه ای بر پیشانی اش نشاندم... سینه اش آرام بالا و پایین می رفت... آرام و راحت به خواب رفته بود... نه خبری از آن اضطراب بود و نه خبری از آن لرزش ها... پتو را رویش مرتب کردم و آرام بلند شدم...وارد آشپزخانه شدم و یک لیوان آب نوشیدم... از توی پنجره چشمم به ماه افتاد... به ماه خیره شدم... ته دلم بدجور احساس شرمساری می کردم... من چه کرده بودم...؟! از همان شب اول، سر هیچ و پوچ به ریحانه... به همسرم، شک کرده بودم...؟! آن هم من...؟!چطور ممکن بود...؟! من از شب اول به همسرم شک کردم... در ذهن خودم متهمش کردم...علی... تو چه کردی...؟! اما می دانستم که به اختیار خودم نبود... بدجور کلافه شده بودم... بدجور قاطی کرده بودم...اما آخر این ها دلیل می شد...؟! دلیل می شد تا من به ریحانه ام شک کنم...؟! خب... خب... دست خودم که نبود...هجوم افکار که دست من نبود... بود... بود...خودت هم خوب می دانی که می توانستی جلویش را بگیری...اما مگر راه حلش جلوگیری بود...؟! اصلا این افکار نباید وجود داشته باشند...اصلا این ها که مهم نبود... تنها چیزی که مهم بود این بود که من از شب اول ازدواج به همسرم شک کرده بودم...! دوباره به ماه خیره شدم...نه علی... نه... تو این طور نیستی... علی ای که آن فکرها را می کرد، تو نبودی...ریحانه برای علی مثل تصویر ماه در آب بود...!می دانی یعنی چه...؟! یعنی هرچه قدر هم افکار منفی به ذهنش هجوم بیاورد... هر چه شک در جانش ریخته شود... باز هم ریحانه همسرش است... شاید برای لحظاتی، مثل اوایل امشب، باورش به ریحانه را متزلزل کند، اما نمی تواند ریحانه را از او بگیرد... مثل سنگ زدن به تصویر ماه در آب...! هر چقدر هم که سنگ بزنی، با آنکه تصویر ماه را متزلزل می کنی، اما نمی توانی تصویر ماه را از آب بگیری...!تصویر ماه اندکی می لرزد و بعد دوباره ثابت می شود... مثل ریحانه...هر چقدر هم افکارت مهرش را در دلت متزلزل کنند... هر چقدر هم که به شک وادارت کنند، باز هم نمی توانند ریحانه را از تو بگیرند...! مگر نه علی...؟! مثل این هفت سال... هیچ کس و هیچ چیزی نتوانست ریحانه را از دلت پاک کند... پس از این به بعد هم هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند...! * * * * * * *ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصل ۲۳
خنده...!
صبح با نوری که از پنجره بر صورتم افتاده بود بیدار شدم... سرم روی سینه ی علی بود و سینه اش با تنفس آرامش بالا و پایین می رفت...دستانش به دورم حلقه شده بود... آرام سرم را بلند کردم و به صورتش خیره شدم... توی خواب مثل بچه ها بود... با یادآوری دیشب از خجالت دلم می خواست آب شوم... اما بیشتر خنده ام می گرفت از رفتار دیشب علی...! واقعا دیشب چه توقعی از من داشت...؟! مثلا خودم را در آغوشش می انداختم و... آن هم در صورتی که از شدت استرس خودم هم نمی فهمیدم چه مرگم است...! بعدش هم که مثل بچه ها قهر کرد و آخرش هم خودم مجبور شدم یک حرکتی انجام دهم بلاخره... دستش را آرام از دور کمرم باز کردم... بوسه ای بر گونه اش نشاندم... کمی تکان خورد و دوباره خوابید... سر جایم نشستم...لباس خوابم را که مچاله شده گوشه ی تخت افتاده بود پوشیدم...این دیگر چه وضعی بود...؟! باز هم خدا را شکر من زودتر بیدار شده بودم...!پتو را کنار زدم و سعی کردم نسبت به دردی که زیر دلم می پیچید بی تفاوت باشم... اولین کاری که باید انجام می دادم دوش گرفتن بود... البته قبلش کتری را پُر از آب کردم و روی گاز قرار دادم... از حمام که بیرون آمدم علی هنوز خواب بود... من هم از فرصت استفاده کردم و لباس هایم را پوشیدم...یک بلوز سفید جذب و یک شلوارک لی... موهایم را خیس خیس شانه زدم و به آشپزخانه رفتم...چای را دم کرده بودم که صدای تلفن بلند شد... سعی کردم تا قبل از آن که علی بیدار شود، جواب بدهم... مادر بود... همان طور که داشتم به سوال ها و احوالپرسی های مادر جواب می دادم،علی را دیدم که حوله به دست روانه ی حمام شد... نمی دانستم برای صبحانه چه حاضر کنم... اما خودم که به شدت هوس نیم رو با زرده ی عسلی کرده بودم... ده دقیقه ای از رفتن علی به حمام گذشته بود... صدای دوش هم قطع شده بود... پس دیگر نزدیک های بیرون آمدنش بود... این بود که مشغول نیم رو درست کردن شدم....هنوز مشغول بودم که دست های علی دور کمرم حلقه شد... خندیدم و بدون آن که برگردم گفتم: _ صبح به خیر... آقای خواب آلو...! زیر ماهی تابه را خاموش کردم... گردنم را بوسید... _ اگه تو مثل من تا صبح بیدار می موندی، بیشتر از اینا می خوابیدی...! برگشتم به طرفش... _ تا صبح بیدار بودی...؟! لبخند زد و سرش را به نشان تایید بالا پایین کرد... _ آخه چرا...؟! در حالی که به طرف کابینت می رفت و یک بشقاب در می آورد گفت: _ داشتم تو رو توی خواب تماشا می کردم...!در ضمن تو که باز موهات رو خشک نکردی...! _ بعد از صبحانه خشک می کنم...! نیم رو ها را توی بشقاب کشید...خامه و مربا و چای و پنیر و... را قبلا روی میز چیده بودم... ظرف نیم رو را روی میز قرار داد و روبه من که هنوز همان طور منگ وسط آشپزخانه ایستاده بودم گفت: _ نمی خوای بیای...؟! علی روی یک صندلی نشست و من کنارش...هنوز هم نمی توانستم باور کنم علی تا نزدیک صبح من را در خواب تماشا می کرده... خدایا... یعنی من لیاقت آن همه عشق را داشتم...؟! با صدای علی که گفت: _ چای بریزم برات...؟! به خودم آمدم و گفتم: _ هان...؟! علی خندید... _ هان نه، بله... کجایی تو...؟! سری تکان دادم و گفتم: _ هیچ جا...! نگاهش دلخور شد... _ اگه نمی خوای بگی به چی فکر می کردی نگو...ولی سعی نکن مثل بچه ها گولم بزنی...! در حالی که سعی می کردم یک جوری از دلش دربیاورم گفتم: _ هیچی... گفتی تا صبح بیدار بودی و نگاهم می کردی تعجب کردم...! دستش از به هم زدن چای اش ایستاد... _ کجاش تعجب داره...؟! نمی دانستم چرا از نگاه کردن به چشم هایش خجالت می کشیدم...علی همیشه برایم یک رویای دست نیافتنی بود... همیشه فکر می کردم بودن با علی برای من ممکن نیست... همیشه فکر می کردم لیاقت علی چیزی بیشتر از همه ی این هاست...اما من دیشب را در آغوش همان علی رویایی ام صبح کرده بودم... حس دیشبم چیزی متفاوت از تمام حس هایی بود که تجربه کرده بودم... علی کسی بود که من جسم و روحم را دو دستی پیشکش وجودش کرده بودم... نه به زور.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
نه به اجبار...نه از روی نیاز او یا من... نه از روی کنجکاوی... و نه از روی اشتیاق برای شکستن مرزها و تجربه ممنوع ها... بلکه ذره ذره اش از روی علاقه بود... آن قدر دوستش داشتم... آن قدر به او ایمان داشتم... آنقدر به عشقش ایمان داشتم که دلم می خواست دار و ندارم را پیشکشش کنم... و چه حس زیبا و آرامش بخشی ست که بدانی بدون گذشتن از مرزها و بدون تجربه ی ممنوع ها می توانی به این احساس زیبا برسی... _ با توام ریحانه...می گم کجاش تعجب داره...؟! نمی دانم چرا بغض کرده بودم... با صدایی لرزان جواب دادم... _ نمی دونم...! حس کردم لحنش متعجب شد که گفت: _ به من نگاه کن ریحانه...! نگاه کن بهت می گم...! نگاهش کردم... اما نمی دانم چرا تار می دیدمش... دستش به طرفم دراز شد... _ داری گریه می کنی...؟! کمی به ام نزدیک شد... _ ریحانه... چرا گریه آخه...؟! در حالی که سعی می کردم صدایم نلرزد گفتم: _ فکر می کنم خوابم... باورم نمی شه... باورم نمی شه تو انقدر من رو دوست داشته باشی... علی رغم تمام تلاشم... باز هم صدایم می لرزید... _ همش فکر می کنم چی کار کردم... چه کار خوبی کردم که ... که... علی همان طور خیره در چشمانم با ملایمت گفت: _ که چی...؟! و من بغضم رها شد... _ که تو انقدر دوستم داری... که تویی به این خوبی همسر من بشی... که... و هجوم بی امان اشک ها اجازه ی ادامه ی صحبت را نداد...علی در آغوشم کشید... مرا به خودش می فشرد... و من حرف می زدم... _ علی می ترسم... می ترسم همه چیز خراب بشه... می ترسم یه اتفاقی بیافته... علی حرفم را قطع کرد... _هیششش... هیچی نمی شه... به جز این که خوشبخت می شیم... می دونی چرا...؟! چونکه هر دومون لیاقت خوشبخت شدن رو داریم... هیچ کس نمی تونه زندگی ما رو خراب کنه...
علی آنقدر گفت و گفت و گفت...تا آرام شدم...آرام آرام...و بعدش علی شروع کرد به قلقلک دادن من... و من آن قدر خندیدم تا این بار اشک هایم از شدت خنده سرازیر شد...من می خندیدم و علی می خندید و انگار دنیا به روی مان می خندید...یک شنبه ی شوم...! * * * * * * * * هنوز هم صدای خنده های مستانه ی من و علی در آن روز بعد از عروسی در گوشم زنگ می زند... خنده های از ته دلی که تهِ ته اش هنوز هم من دلشوره داشتم...چه شد که همه چیز برهم ریخت...؟!چه کسی مقصر بود...؟! من...؟! علی...؟!امروز دقیقا پنج ماه از آن صبح می گذشت... پنج ماه از زمانی که من رسما و قانونا همسر علی شدم... و در همان پنج ماه هم همه چیز در هم ریخت... اشک هایم بی امان فرو می ریخت... سه ساعت از رفتن علی می گذشت... الان ساعت پنج بعد از ظهر بود... یعنی علی تا شب می آمد...؟!اگر نمی آمد چه...؟! اگر شب های دیگر هم نمی آمد چه...؟! علی حتی به من اجازه ی توضیح نداد...! حق داشت... حق داشت ریحانه...نداشت...؟! هر چه با موبایلش تماس می گرفتم خاموش بود... دلش نمی خواست صدایم را بشنود... حق داشت... نداشت ریحانه...؟! علی به من اجازه ی حرف زدن نداد... دستش بالا رفت تا بر صورتم فرود بیاید اما در نیمه ی راه ماند...می دانی چرا ریحانه...؟! چون تو حتی لیاقت آن سیلی را هم نداشتی... خودت همه چیز را خراب کرده بودی... خودت پنهان کردی... علی حق داشت... نداشت...؟! مگر نگفته بود تحمل همه چیز را دارد به جز پنهان کاری... به جز دروغ...و تو باز چه کرده بودی...؟! علی حق داشت ریحانه... حق داشت...می بینی...؟! هیچ چیز عوض نشده...هیچ چیز... باز هم مثل قبل حق با دیگری ست... باز هم این تویی که بدهکاری ریحانه... دوباره شماره اش را گرفتم..." دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد" گریه ام دوباره شدت گرفت... چه کار باید می کردم... علی... علی... تا جواب ندهی... تا اجازه ندهی توضیح دهم چطور می خواهی ببخشی...؟! اگر بخواهد ببخشد... اگر بخواهد فراموش کند... اگر نخواهد چه...؟! نفهمیدم چه شد که شماره ساسان را گرفتم... بعد از سه چهار بوق جواب داد... _ بله...؟! با صدای لرزان جواب دادم... _ الو...آقا ساسان...! با صدایی متعجب گفت: _ ریحانه خانم...؟! و همان کافی بود تا دوباره گریه ام شدت بگیرد... تنها توانستم بگویم... _ علی اونجاست...؟! ساسان آهی کشید... _ بود... یک ساعت پیش رفت...! پس ساسان هم خبر داشت... _ کجا...؟! کجا رفت...؟! _ به من که چیزی نگفت...ولی وقتایی که حالش خوب نیست معمولا کجا میره...؟! می رفت بهشت آباد... بر سر مزار پدرش...! باید می رفتم آن جا...اما ساسان انگار فهمید به چه فکر می کنم که پیش دستی کرد و گفت: _ بهت پیشنهاد می کنم نری اونجا...! با لحنی سرشار از التماس گفتم: _ چرا...؟! ساسان پُفی کرد... _ حالش اصلا خوب نبود... مطمئن باش یا باهات حرف نمی زنه... یا اگر... آمدم توی حرفش... _ ولی من باید براش توضیح بدم... اون اشتباه متوجه شده... _ می دونم... می دونم...خودش هم احتمالا می دونه... اما الان نمی تونه باهات حرف بزنه... بهش فرصت بده... به موقعش خودش میاد و ازت توضیح می خواد... _ ممکنه نیاد...؟! ممکنه توضیح نخواد...؟! _.... _ ساساااان....! انگار که کلافه شد... _ نمی دونم... به خدا نمی دنم... تا حالا این طوری ندیده بودمش... ولی مطمئنم شب میاد خونه... اگه شده نصف شب بیاد، میاد... تو رو شب تو خونه تنها نمی زاره...هر چی نباشه تو هنوز همسرشی...! با جمله ی آخر ساسان کنار دیوار تا شدم... انگار تمام بدنم لرزید...یخ زدم...نفس هایم به شماره افتاد... فکر علی تا کجاها پیش رفته بود...؟!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
الو... الووو...! صدای مضطرب ساسان بود که در گوشی می پیچید... چشمه ی اشکم انگار خشک شده بود... در حالی که به یک نقطه در فضا خیره شده بودم گفتم: _ یعنی داره به طلاق فکر می کنه...؟! به این راحتی...؟! سر هیچ و پوچ...؟! ساسان با لحنی سرشار از هم دردی گفت: _ من کِی همچین حرفی زدم...؟! نا خودآگاه نفس راحتی کشیدم... _ فقط می خوام بدونی علی الان خیلی قر و قاطی ایه... شب میاد خونه... مطمئنم... اما کاری به کارش نداشته باش... اصلا سعی نکن براش چیزی رو توجیه کنی...چونکه بدتر می شه... _ من که منظورت رو نمی فهمم...! اگه براش توضیح ندم چطور می خواد بفهمه که داره اشتباه می کنه...؟! ساسان دوباره نفس عمیقی کشید... _ شاید نخواد که توجیه اش کنی...! شاید... ببین ریحانه،باید بهش اجازه بدی فکر کنه... علی الان بدجور با خودش درگیری داره... _.... _ ببین... قبل از ازدواجتون... خیلی قبل تر... من اولین کسی بودم که با بودن تو و علی با هم مخالف بودم...می دونی چرا...؟! چونکه علی خیلی بیشتر از اون چیزی که تو فکر می کنی در جریان رابطه ی تو و کوروش بود... تمام مهمونی ها و شب نشینی هایی که با کوروش می رفتی... حتی...حتی... در حالی که انگار همان گذشته ها دوباره جلوی چشمم آمده بود زمزمه کردم: _ حتی اون شبی که من مست بودم و... ساسان حرفم را قطع کرد... _ آره...! و نفس من در سینه حبس شد... _ ساسان...! کمی مکث... _ بله...! _ اون شب دقیقا چه اتفاقی افتاد... من فقط یه چیزای مبهم یادمه...! _ چرا می خوای بدونی...؟! محکم و قاطع گفتم: _ برای این که باید بدونم چه غلطی کردم...! ساسان نفسش را کلافه فوت کرد... _ اون شب مست بودی و می رقصیدی... من حواسم بهت بود که حالت خوب نیست... داشتی می افتادی که گرفتمت... چشمانم را بستم... پس حدسم درست بود... کسی که مرا در آغوش گرفت و به اتاق برد ساسان بود... از آن شبی که توی کلانتری ساسان را کنار علی دیده بودم، شک کرده بودم اما خوش بینانه سعی می کردم به خودم تلقین کنم که اشتباه می کنم... _ من بردمت توی اتاق...تو... تو... من چه...؟! من چه کرده بودم که ساسان نمی گفت...؟! _ من چی...؟! خیلی سریع و در یک جمله گفت: _ من رو با کوروش اشتباه گرفتی...! آه از نهادم برآمد... این بود همان دلیلی که من به خاطرش هیچ وقت نمی توانستم توی چشم های ساسان نگاه کنم...با صدایی که از ته چاه در می آمد گفتم: _ علی... آمد توی حرفم... _ نه... نمی دونه... این رو بهش نگفتم... اما اون شب به اش گفتم که کوروش... بوسیدت... گفتم که اون شب رو تو با کوروش بودی... نفسم که با جمله ی اول ساسان می رفت که آسوده رها شود، با جملات بعدی اش، دوباره بند آمد...با صدایی گرفته گفتم... _ چرا...؟! چرا بهش گفتی...؟! کمی مکث کرد... _ اون موقع می خواستم کاری رو که به صلاح علی ایه انجام بدم... می خواستم علی کاملا قیدت رو بزنه... تو نمی دونی علی چی کشید... نمی دونی چقدر داغون شد...ولی اگر... اگر یک درصد احتمال می دادم ممکنه بعدا با هم ازدواج کنید، هیچ وقت به اش نمی گفتم... در حالی که سعی می کردم بغضم را فرو دهم گفتم: _ پس چرا... چرا با همه ی اینا، بازم با من ازدواج کرد...؟! ساسان آهی کشید... _ چونکه دیوانه وار دوسِت داره... دیوانه وار... من تا حالا همچین عشقی رو ندیدم... وقتی که درستون تمام شد و هر کدوم تون رفتید دنبال زندگی تون، علی تمام سعی اش رو کرد فراموشت کنه... سه سال برای فراموشی کم نیست... اما نشد... هر لحظه جلوی چشمش بودی... ریحانه... علی می دونست که هیچ وقت نمی تونه ازت دل بکنه...می دونست با اتفاقاتی که بین تون افتاد بودنتون با هم ممکن بود بد باشه، اما می دونست نبودن تو خیلی خیلی براش بدتره.. کمی سکوت... و باز هم ساسان سکوت را شکست... _ علی بودن با تو رو انتخاب کرد... الان هم من نمی دونم واقعا چه اتفاقی افتاده... نمی دونم با توضیحات تو چیزی حل می شه یا نه... اما از یه چیز مطمئنم، اونم اینه که علی اگر در این مورد اطمینان پیدا کرده بود، محال ممکن بود حتی یک لحظه هم تعلل کنه... _ حالا من چی کار باید بکنم...؟! _ هیچی...دقیقا هیچ کاری... علی شب برمی گرده... ولی تو سعی نکن چیزی رو براش توجیه کنی... بزار خودش ازت بخواد...! مدتی از تماس من با ساسان می گذشت من هنوز گوشی در دست مانده بودم...دستم را بر شکمم قرار دادم... چرا حالا باید همه چیز بر هم می خورد..؟!اگر علی برنمی گشت...؟! اگر از من نمی خواست توضیح بدهم...؟! اگر و اگر و اگر... قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید...به یاد یک شنبه ی دو هفته پیش افتادم... یک شنبه ی شومی که سر و کله ی یک آدم منحوس در زندگی ام پیدا شد... بهمن...! * * * * * * * * * * * * * * * *تهدید...! * * * * * * * * دو هفته ی پیش، دقیقا چهار ماه و نیم از شروع زندگی مشترک من و علی می گذشت...من دیگر سر کار نمی رفتم... نه اینکه نمی خواستم، نه... اما علی بیشتر دلش می خواست برای ادامه ی تحصیل اقدام کنم... خودش داشت برای دکترا آماده می شد و از من خواسته بود برای فوق بخوانم... در نتیجه بهتر بود دیگر سر کار نروم... و وقتی مدیر عامل همسرت باشد این مزیت را داشت که هر وقت کنکورت را دادی، به راحتی برگردی سر کار... چهار ماه و نیم از زندگی شیرین مان می گذشت... وقتی می گویم شیرین یعنی واقعا شیرین...! علی یک مرد تمام عیار بود... مهربان... صبور... با حوصله... و از همه مهم تر عاشق... مگر می شد با چنین مردی خوشبخت نشد...؟! آن روز یک شنبه بود...وقتی از خواب بیدار شدم، ساعت نزدیک های ده بود... چند وقتی بود زیادی می خوابیدم... کلا خواب آلود بودم... صبح ها دیر بیدار می شدم... البته صبح زود بیدار می شدم و صبحانه ی علی را می دادم راهی اش می کردم، اما بعد بلافاصله خوابم می برد و یک پشت می خوابیدم... اشتهایم هم کم شده بود... نسبت به قبلا خیلی کمتر غذا می خوردم...وقتی با لیلا حرف زده بودم، اولین چیزی که بهش اشاره کرده بود، بارداری بود...! از فکرش هم خنده ام می گرفت...!من و مادر شدن...؟! آن هم به آن زودی...؟! یعنی ممکن بود...؟! لیلا که به شدت اصرار داشت بروم و آزمایش بدهم و من به شدت انکار می کردم...! خودم هم متوجه شده بودم دو هفته ای می شد که عقب انداخته بودم، ولی انگار نمی خواستم حتی فکرش را هم بکنم...!من توی ذهن خودم، سه چهار سال دیگر را برای مادر شدن مناسب می دانستم... نه حالا... یک جورهایی می ترسیدم... اما برعکس من لیلا خوش بین بود... اولا که می گفت آزمایش نداده حاضر است شرط ببندد که من باردارم...! شاید هم همین کَل کَل کردن مان باعث شده بود که تصمیم بگیرم فردا برای آزمایش بروم...دوما لیلا معتقد بود اگر به آن زودی و ناخواسته باردار شده ام، حتما حکمتی دارد... همه اش می گفت دلش روشن است...! اگر واقعا بچه ای در کار بود، واکنش علی چه می شد...؟!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
خوشحال می شد...؟! با بی حوصلگی از تخت بیرون آمدم... به طرف آشپزخانه رفتم...با آن که دلم ضعف می رفت و احساس گرسنگی می کردم، باز هم چیزی میلم نمی شد... اما به زور هم که شده چند لقمه نان و پنیر را فرو دادم... از بس این چند وقته درست و حسابی چیزی نخورده بودم، به خصوص صبح ها، گاهی وقت ها سرم گیج می رفت... فردا باید آزمایش می دادم...!با صدای زنگ گوشی ام که از اتاق خواب می آمد، بلند شدم و در حالی که به زور لقمه را فرو می دادم به طرف اتاق رفتم... شماره ناشناس بود... بین جواب دادن و ندادن مردد بودم که در آخر حس کنجکاوی ام پیروز شد و جواب دادم... _ بله...؟! سکوت... _ بله..؟! سکوت...می خواستم قطع کنم که صدایی گفت: _ ریحانه خانم....؟! صدای یک مرد...! و عجیب هم که آشنا بود... _ نشناختی...؟! به طرز عجیبی صدایش برایم آشنا بود...تا می توانستم داشتم به ذهنم فشار می آوردم... _ نبایدم بشناسی...! خداحافظی خوبی با هم نداشتیم...! _.... _ بزار فکر کنم...آخرین بار کِی بود...اومممم... آهان... خونه ی من... جنابعالی مثل یه گربه ی چموش اول لگدپرونی کردی، بعدم فرار کردی... ناخودآگاه حرفش را قطع کردم... _ بهمن...! خندید... _ باریکلا... به خودم امیدوار شدم... پس هنوز فراموشم نکردی با این که ازدواج کردی...! نفسم بند آمد... _ چی می خوای...؟! _ نچ نچ نچ... من اگه جای تو بودم این جوری حرف نمی زدم... یه کم محترمانه تر پلیززززز...! خود به خود صدایم رفت بالا... _ بهت می گم چی می خوای...؟! لحنش دیگر خونسردانه نبود... _ هی خانم کوچولو... درست حرف بزن با من...اگرنه برات بد تموم می شه...تو که دلت نمی خواد شوهرت چیزی از گذشته ات بدونه...! نمی دانم چرا آن طور قهقهه زدم... _ زدی به کاهدون بهمن خان... شوهر من همه چیز رو می دونه...؟! او هم خندید... _ بله... می دونه... ولی عکسایی که همسر کوچولوی خوشکلش رو تو بغل این و اون نشون میده چی...؟! اونا رو ببینه چی...؟! خنده ام قطع شد... _ داری بلوف می زنی...! _ راست می گی... ممکنه... اما امتحانش مجانیه... می تونم بفرستم برای شوهرت، یا شایدم بفرستم برای اون دختره همکارت...چی بود فامیلش...؟! آهان... برونی...! آه از نهادم برآمد... او و برونی...؟! _ چیه...؟! تعجب کردی...؟! دنیا خیلی کوچیکه عزیزم... من دو سالی می شه از تهران برگشتم... خب می دونی، یه جورایی اونجا دخل و خرجم دیگه با هم نمی خوند... پیش پدر مادرمم که نمی تونستم برم... خودت که بهتر می دونی...توی اون شهر کوچیک و سنتی، نمی شد جُم خورد... پارتی ها رو که یادته...؟! همش استرس پلیس و مامور... بیشتر از آن نمی توانستم به خزعبلاتش گوش بدهم... _ پس اون حرفا و مزخرفاتم تو به برونی گفتی... آمد توی حرفم... _ عزیزم... گفتم که دنیا خیلی کوچیکه... یه مدتی باهاش بودم... خدایی خیلی ام نچسبه اما در عوض تو رختخواب... حرفش را بریدم... _ علاقه ای به شنیدن... او هم متقابلا حرفم را برید... _ آخ... ببخشید... حواسم نبود... شما کلا متحول شدی... خب بگذریم از این حرفا... کجا بودیم...؟! آهان... عرضم به حضورت که، یه روز من خانم رو رسوندم محل کارشون که دیدم ای دلِ غافل، این دختری که با مانتو مقنعه و اونقدر سربه زیر رفت تو شرکت چقدر قیافش آشناس...! خدایی خیلی سخت بود با اون قیافه بشناسمت... ولی شناختم دیگه...! یکی دو سوال از خانم همکارت که پرسیدم، مطمئن شدم بلهههه... ایشون همون ریحانه خانم خودمونن... _ پس اون حرفا... باز هم حرفم را برید... _ هیچی...من یه مقدرا گذشته ات رو برای همکارت شکافتم، اونم خیلی مشتاقانه گوش کرد... بعدم آخرش به اش گفتم و کُلی هم تاکید کردم که به کسی نگه...! خودت که دخترا رو بهتر می شناسی، وقتی بهشون می گی به کسی نگو، بدتر... حرفش را بریدم... _ اینا رو وِل کن... بگو چی می خوای...؟! _ خوشم میاد اهل معامله ای...!چی می خوام...؟! خب باید یه مقدار در موردش فکر کنم... ناخودآگاه صدایم رفت بالا... _ مثل بچه ی آدم حرفت رو بزن... دوباره مثل دیوانه ها خندید... _ یه آدرس برات اس ام اس می کنم، فردا ساعت ده صبح بیا اونجا بهت می گم چی می خوام...! دویدم میان حرفش...ناخودآگاه با لحن پر استرسی گفتم: _ کجا...؟! این بار قهقهه زد... _ نترس... یه کافی شاپه... با این که دلم می خواد دعوتت کنم خونه در خدمتت باشم، اما حقیقتش می ترسم...! یادته که اون شب... هر طور بود انگار دلش می خواست آن وقت ها را یادآوری کند... حرفش را بریدم... _ خفه شو... عکسا دست تو چی کار می کنن...؟! _ نچ نچ نچ... با من مودبانه حرف بزن عزیزم... حداقل حالا که کارت پیشم گیره...خودت فکر کن کیا عکس ها رو داشتن...؟! ناخودآگاه زمزمه کردم... _ میلاد... کوروش...! دوباره خندید... _ آفرین دختر باهوش...!من دیگه باید قطع کنم...آدرس رو برات اس ام اس می کنم...تا فردا...بای...! تلفن را که قطع کردم، تمام بدنم می لرزید... چه باید می کردم...؟! اصلا کار کوروش بود یا میلاد...؟!میلاد که خیلی وقت بود هیچ خبری ازش نداشتم... حتما کار کوروش بود...! بعد از آن روز که دوباره ردش کردم، حتما حرصی شده بود... ولی پس آن نگاه هایش چه...؟! آن اشک ها... خودش گفته بود همیشه نگرانم خواهد بود...! اصلا باید به علی می گفتم...نه...نه... به علی گفتن حماقت محض بود... اصلا نباید پی اش را می گرفتم...چندتا عکس بود دیگر... علی هم که همه چیز را می دانست... چه می گویی ریحانه...؟! خل شده ای...؟! بعد از آن همه بدبختی تازه روی خوش زندگی را داری می بینی... چه تضمینی است که علی با دیدن عکسا، گذشته برایش زنده نشود...؟! آن هم عکسایی که مطمئنا بیشترشان در خانه گرفته شده بود و من توی بغل کوروش بودم...! چه غلطی باید می کردم...؟! تنها چیزی که می دانستم آن بود که اگر نگاه علی به آن عکس ها می افتاد... نه ... نباید می افتاد...تنها چیزی که می دانستم این بود که نگاه علی نباید به آن عکس ها می افتاد... به هیچ وجه... آخ کوروش... این چه بلایی بود بر سرم آوردی... کوروش...! * * * * * * * *دروغ...! * * * * * * * * لبانم دروغ می خندند دروغ می گویند دروغ می بوسند دستانم دروغ می نویسند چشمانم دروغ می بینند پاهایم دروغ راه می روند گوش هایم دروغ می شنوند اما تنها بوی تو حقیقت است... * * * * * * * * یک ساعتی از تلفن بهمن می گذشت و من به جز اشک ریختن کاری از دستم برنمی آمد...هر کار می کردم، نمی توانستم دلم را راضی کنم و موضوع را با علی در میان بگذارم...می دانستم این کار حماقت محض است... اما نگفتنم چه...؟!اصلا کوروش چطور توانسته بود چنین کاری کند...؟!اصلا چرا به کوروش زنگ نمی زدم...؟! باید زنگ می زدم... باید زنگ می زدم و هرچه از دهانم در می آمد نثارش می کردم، شاید کمی آرام می گرفتم...دیگر معطل نکردم و شماره اش را گرفتم...بعد از چند بوق جواب داد... _ بله...؟! و همان بله کافی بود تا آتش خشمم فوران کند... _ تو خجالت نمی کشی...؟! می توانستم جا خوردنش را از همان جا، پشت تلفن هم متوجه بشوم... _ یعنی چی...؟!متوجه نمی شم...! پوزخندی عصبی زدم... _ هه... که متوجه نمی شی...؟! چطور تونستی همچین کاری با من بکنی...؟! حالا اشک هایم دوباره سر باز کرده بودند و می باریدند... _ ریحان... آمدم توی حرفش... _ ریحان و مرض...ریحان و درد... چقدر باید از دست تو بکشم کوروش...؟!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
چندبار باید زندگی منو خراب کنی تا خیالت راحت بشه...؟! انگار دیگر کنترلش را از دست داده بود که صدایش بلند شد... _ درست حرف بزن ببینم در مورد چی داری حرف می زنی...؟! صدای من هم رفت بالا... _ در مورد همون عکسای لعنتی ای که دادی دست اون بهمن عوضی...! گیج و مات گفت: _ عکس...؟! بهمن...؟! همان طور که گریه می کردم گفتم: _ آره... نکنه می خوای بگی خبر نداری...؟!همون عکسای قدیمی... همونایی که سند حماقت منه...همونایی که... هق هق هایم امکان ادامه ی حرف زدن را ازم گرفت...کوروش هنوز هم سکوت کرده بود... _ بسه دیگه کوروش... بسه... من تا کِی باید تاوان گذشته رو پس بدم... بسه دیگه... _ من عکس دست کسی ندادم... اونم کی... بهمن...؟! صدایم دوباره اوج گرفت: _ اگه تو نبودی پس کی بوده...ها...؟! اصلا مگه تو همون موقع نگفتی دیگه عکسی وجود نداره...؟! مگه نگفته بودی همه رو پاک کردی...؟! پُفی کرد... _ الانم می گم... عکسی وجود نداره...! _ وجود نداره...؟! وجود نداره...؟! پس به خاطر همین وجود نداره ست که بهمن امروز زنگ زده من رو تهدید کرده...؟! _ چی...؟! و همزمان انگار صدای درب اتاقش آمد و کسی وارد اتاق شد...و کوروش خطاب به همان کسی که وارد شده بود گفت: الان نه خانم حسینی... نیم ساعت بعد تشریف بیارید...! و این بار خطاب به من و با لحنی آرام گفت: _ ریحانه گریه نکن... آروم باش و برام توضیح بده چی شده...؟! سعی کردم هق هق هایم را خفه کنم... _ امروز بهمن زنگ زد... گفت یه سری عکس از قدیم داره... گفت فردا ساعت ده برم کافی شاپی که گفته... اون جا بهم می گه چی می خواد...اگرنه... اگرنه... عکسا رو برای علی می فرسته...! به محض تمام شدن جمله ام دوباره گریه را از سر گرفتم... کوروش که انگار از گریه ام کلاف شده بود گفت: _ محض رضای خدا یه کم گریه نکن بفهمم باید چه غلطی بکنم...! اصلا یادم نبود که کوروش به طرز وحشتناکی نسبت به گریه حساس بود...اشک هایم را پاک کردم... _ بهمن عکس رو از کجا آورده...؟! یعنی از میلاد گرفته...؟! می تونی از میلاد بپرسی...؟! کوروش کلافه نفسش را بیرون داد... _ من خیلی وقته که دیگه با میلاد در ارتباط نیستم... ولی می دونم که اونم عکسی نداره...یادته که من و میلاد تقریبا همه ی وسیله هامون مشترک بود... یه هارد مشترک هم داشتیم... عکسا روی همون بود... خودم پاکشون کردم...مطمئنم... فقط تو و شهره داشتین... آمدم توی حرفش... _ یعنی ممکنه شهره... او هم حرف مرا قطع کرد... _ نه... محاله...! با حرص گفتم: _ چرا محاله...؟! کمی مکث کرد و بعد گفت: _ چونکه عکسی در کار نیست... بهمن هیچ عکسی نداره... حاضرم شرط ببندم...! پوزخندی زدم... _ شرط بستن تو دردی از من دوا نمی کنه...! _ ریحانه جدی بهت می گم... من بهمن رو می شناسم... فقط می خواد اخاذی کنه... کارش همیشه همین بوده... حالا که معتادم شده دیگه بدتره...! متعجب گفتم: _ معتاد شده...؟! _ آره... نمی دونم خبر داری یا نه... دخل و خرجش نمی خوند، برگشت... از اولشم که یه کار درست و حسابی نداشت...به خاطر اعتیادشم نمی تونست برگرده پیش پدر مادرش... بی کارم که هست... فکر می کنی چطوری پول درمیاره...؟! حاضرم قسم بخورم هیچ عکسی در کار نیست...اون فقط پول می خواد...! نفس راحتی کشیدم... _ اگه این طوری که تو می گی هم باشه، بازم تا مطمئن نشم، خیالم راحت نمی شه...! کمی سکوت... _ گفتی فردا چه موقع و کجا باهات قرار گذاشته...؟! _ ساعت ده، کافی شاپ... _ فردا منم باهات میام...! انگار که یک حامی پیدا کرده باشم... ناخودآگاه ذوق زده شدم... _ راست می گی...؟! خندید... _ دروغم چیه...؟! من هنوز سر قولم هستم... قرار بود فقط نگرانت باشم... خب هستم دیگه...! خندیدم... او هم خندید... _ ریحان.. اگه نمی خوای، نیازی هم نیست که بیای... اگر فکر می کنی ممکنه برات دردسر بشه، نیازی نیست که بیای...خودم می رم ببینم حرف حسابش چیه...! بدون اندکی فکر سریع جواب دادم... _ نه.. میام... اتفاقا صبح یه جایی کار دارم، از اونجا میام... باید خودم باشم که خیالم راحت بشه... _ هر جور که مایلی... خب من میرم دیگه... کار دارم... توام دیگه بهش فکر نکن...تا فردا... _ کوروش...! کمی متعجب جواب داد... _ بله...؟! _ ممنونم... خیلی ممنونم...! می توانستم لبخند یک بری اش را تصور کنم... _ وظیفه ست... می بینمت...! این بار وقتی تماس قطع شد، آرام شده بودم...دیگر از استرس ها و دلهره ها خبری نبود...! کمی به آمدن علی مانده بود که شام آماده شد... ساده ترین غذای ممکن را درست کرده بودم، ماکارونی...!به سرعت لباس هایم را عوض کردم... یک تاپ قرمز... دامن کوتاه طوسی با چین های پلیسه...موهایم را اتو کشیدم و دور و برم رها کردم...آرایش کردم...و آرایشم با رژ قرمزی که بر لب هایم کشیدم، تکمیل شد...نمی دانم... شاید همه ی این کارها را می کردم تا اضطرابم را پنهان کنم...شاید این آرایش و لباس ها و ... همه و همه فقط برای منحرف کردن ذهنم از کاری بود که داشتم انجام می دادم... پنهان کاری...! با صدای چرخش کلید نگاهم را از آینه گرفتم و به طرف سالن رفتم...همزمان با من، علی هم وارد سالن شد... _ به به ... چه بوی خوبی...! و با دیدن من خندید... _ چه خانم خوشگلی...! من هم خندیدم... جلو رفتم و بوسه ای کوتاه از لب هایش گرفتم... _ خسته نباشی...! در حالی که کیفش را به دستم می داد گفت: _ شما هم خسته نباشی... وای ریحانه دارم می میرم از گرسنگی...! کیفش را به اتاق بردم و از همان جا داد زدم... _ تا تو دست و روت رو بشوری و لباس هات رو عوض کنی، میز آماده ست...! هر دو کنار هم نشسته بودیم و شام می خوردیم...من هم که تنها با غذایم بازی می کردم و به فکر فردا بودم...علاوه بر بی اشتهایی این چند روز اخیر، اضطراب هم مزید بر علت شده بود و راه گلویم را بسته بود...با صدای علی که گفت: _ چرا نمی خوری...؟! یکی دو قاشق به دهان بردم... علی مشکوک نگاهم کرد... _ چیزی شده...؟! چند وقتیه که درست و حسابی غذا نمی خوری...؟! نکنه خدایی نکرده مریض شدی...؟! لبخندی زدم...مصنوعیِ مصنوعی.. تمام تلاشم بر این بود که علی متوجه مصنوعی بودنش نشود... و نشد... و شاید هم با سادگی تمام فکر کردم که نشد... _ نه عزیزم... دارم می خورم...! اوهومی گفت و دوباره با غذایش مشغول شد... _ درسا چطور پیش میره...؟! طبق برنامه پیش می ری...؟!امروز خوندی...؟! در حالی که لقمه را به زور فرو می دادم گفتم: _ آره... آره...خوبه... امروزم خوندم...! این دروغ اول... من که اصلا امروز لای یک کتاب را هم باز نکرده بودم...! ببخش دروغ می گویم علی... ببخش...چند لحظه بعد گفتم: _ راستی...! همان طور که می خورد گفت: _ هوم... نفس عمیقی کشیدم... _ اشکال نداره فردا صبح یه سری به لیلا بزنم...؟! فردا اول باید می رفتم آزمایشگاه، که دلم نمی خواست تا چیزی معلوم نشده، علی چیزی بداند... بعدش هم که می خواستم بروم سر قرار با بهمن...! _ نه... چه اشکالی داره عزیزم...؟!خوش بگذره... سلام منم برسون...! بغض بدی راه گلویم را بست... من چه ساده دروغ می گفتم و او چه ساده باور می کرد...!خدایا... چه باید می کردم...؟! مرا ببخش علی... مرا ببخش...اما من توان گفتن حقیقت را ندارم... راست گفتن دل و جرئت می خواهد که من ندارم علی... ندارم...!دیگر واقعا هیچ چیز از گلویم پایین نمی رفت... بلند شدم و بشقابم را در ظرف شویی گذاشتم...علی هم درحالی که بلند شده بود و سعی می کرد در جمع و جور کردن آشپزخانه کمکم کند گفت: _ تو بازم چیزی نخوردیا... احساس می کنم امشب یه چیزیت هست...! همان طور که پشت به او سرگرم جمع و جور کردن ظرف ها در ظرفشویی بودم، دست هایم از حرکت ایستاد...نه علی... نه... شک نکن... سوال پیچ نکن... کنجکاوی نکن... هرچه بیشتر بپرسی، من بیشتر باید دروغ بگویم... همین طور هم شرمنده هستم...شرمنده ترم نکن... این طور فایده نداشت...باید می گفتم و خودم را خلاص می کردم... نباید به علی ام دروغ می گفتم... برگشتم به طرفش... در چشمانش خیره شدم... _ آره... یه چیزیم هست...! چشم هایم داشت تار می شد... علی مات و مبهوت به من خیره شده بود و سفره پاکن از دستش روی میز رها شد...انگار می دانست حرف خوبی انتظارش را نمی کشد...چه می کنی ریحانه...چه می کنی...؟! همه چیز را خراب نکن... این آرامش را خراب نکن... علی تازه رنگ آرامش را دیده... دوباره هوای دلش را طوفانی نکن... فردا کوروش می آمد و همه چیز را راست و ریست می کرد... علی هیچ چیز نمی فهمید... آرامش هیچ کس بر هم نمی خورد... در کسری از ثانیه تصمیمم را گرفتم... چند قدم جلو رفتم... رو بروی علی که رسیدم، لبخند زدم... _ دلم برای شوهرم تنگ شده...! قبل از آنکه علی بتواند به خودش بیاید، دست هایم را دور گرنش حلقه کردم و لب هایم را بر لب هایش نشاندم...می بوسدمش... می بوسیدم و در دلم عذر خواهی می کردم... می بوسیدم و شرمنده بودم... علی فارغ از همه جا، بی خبر از همه جا همراهی ام می کرد...کمی بعد لب هایش جدا شد...با دست هایش صورتم را قاب گرفت... در چشمانم خیره شد... _ ریحانه...خیلی دوسِت دارم...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
اونقدر این حس قویه که به همه چیزم غلبه می کنه... به عقلم... به قلبم... به روحم... به همه چیزم...این چه حسیه ریحانه...؟! هرچی هست مطمئنم یه چیزی بیشتر از عشقه...! دیگر تاب تحمل نگاهش را نداشتم...اشک هایم روان شد...در آغوشش کشیدم...سرم را در گردنش فرو کردم و زیر لب زمزمه می کردم... _ دوسِت دارم... دوسِت دارم... می گفتم و اشک می ریختم و علی اشک هایم را پاک می کرد... پاک می کرد و می گفت می داند که دوستش دارم... پاک می کرد و می گفت که چقدر دوستم دارد...پاک می کرد و نمی دانست دلیل این اشک ها را... لحظاتی بعد مرا روی دست هایش بلند کرد و به اتاق برد... * * * * * * * * آن شب تمام سعیم بر این بود که برای علی بهترین باشم... دلم می خواست علی را سیراب کنم...نمی دانم شاید یک جورهایی می خواستم عذاب وجدانی که مثل خوره روحم را می خورد، کمی آرام بگیرد... حتی خودِ علی هم از بی پروایی های آن شبم متعجب شده بود...! ساعتی بعد... وقتی علی در حالی که مرا در آغوش داشت به خوابی آرام فرو رفته بود... بالا و پایین شدن آرام سینه اش، نشان از آرامشش در خواب داشت... من به سقف خیره شده بودم و از اضطراب فردا خواب به چشمانم نمی آمد...به علی نگاه کردم...بوسه ای بر گونه اش نشاندم...دوباره به سقف خیره شدم... و فکر کردم که آن روز من دو کاری را که علی به شدت ازشان بیزار بود، انجام دادم... اولی پنهان کاری... و دومی دروغ...! یعنی علی مرا می بخشید....؟! یعنی فردا همه چیز به خیر و خوبی حل می شد...؟!آن شب نمی دانستم چه بلایی قرار است بر سرم بیاید...! چه خیری ریحانه...! چه خوشی ای...! مگر می شد عاقبت پنهان کاری و دروغ به خیر و خوبی ختم بشود...؟! مگر می شد...؟!کهنه عشق...! * * * * * * * * صبح وقتی علی را راهی کردم، برعکس همیشه دیگر نتوانستم بخوابم... همان روزهای عادی اش نمی توانستم صبحانه بخورم، چه برسد به آن روز که دیگر سراسر وجودم را اضطراب گرفته بود... از آزمایشگاه که بیرون آمدم، ساعت نه و نیم بود... هنوز نیم ساعتی وقت بود...سعی کرده بودم ساده لباس بپوشم...مانتویِ کِرم رنگ تا زانو... شلوار جین...شال و کیف قهوه ای...و کفش های اسپرت...آرایش چندانی نکرده بودم تنها برای پوشاندن رنگ پریدگی ام، دستی به صورتم برده بودم...ساعت نزدیک ده بود و من در پاساژی روبه روی کافی شاپ در حال گشتن بودم که صدای زنگ گوشی ام بلند شد... _ بله...؟! _ سلام... من رسیدم... تو کجایی...؟! قدم هایم را سرعت بخشیدم و به ورودی پاساژ رسیدم...کمی چشم گرداندم و کوروش را آن طرف خیابان، در حالی که بر ماشینش تکیه زده بود، دیدم... _ من اون طرف خیابونم... دارم می بینمت...! برگشت به طرف من، و با دیدنم تماس را قطع کرد و به طرف من آمد و از خیابان گذشت... _ سلام...!خیلی وقته اومدی...؟! نگاهی سرسری به سر و وضعش انداختم...جین تنگ آبی...تی شرت جذب مشکی... کُت اسپرت... عینک دودی... در یک کلام، مثل همیشه خوش تیپ بود... بوی عطرش هم از همان فاصله به راحتی به مشام می رسید... _ نه... تقریبا پونزده دقیقه ای می شه...! کوروش واقعا خوش تیپ بود، اما من همیشه تیپم معمولی بود... چه آن وقت ها که دوست دخترش بودم و مثلا از نظر خودم تیپ می زدم و چه حالا که کلا ساده تر از قبل می پوشیدم... واقعا من و کوروش از دو جنس بودیم...! نگاهش را از من گرفت و به در کافی شاپ دوخت... _ خب، بهتره بریم داخل منتظرش بشیم... من چیزی نگفتم و او ادامه داد... _ می خوای تو اصلا نیا...بمون همین جا تا من برم و بیام... یا بشین تو ماشین...! بدون فکر گفتم: _ نه...ایرادی نداره... میام...! و ای کاش به حرف کوروش گوش می دادم و نمی رفتم... وارد کافی شاپ شدیم...کافی شاپ جمع و جوری که تمام میز و صندلی هایش چهار نفره بود و روبروی پنجره های سرتاسری شیشه ای...! پشت یک میز نشستم و کوروش رو به رویم... کوروش دو فنجان نسکافه و کیک سفارش داد...سفارش را که آوردند پانزده دقیقه از ده گذشته بود و هنوز خبری از بهمن نبود...کوروش با فنجانش مشغول شده بود و کم کم می نوشید... کمی بعد رو به من کرد و گفت: _ چرا نمی خوری...؟! رنگت خیلی پریده...! حدس می زدم رنگم پریده باشد... از صبح چند باری سرم گیج رفته بود و چشمانم سیاهی... _ می خورم...! و فنجان را به لب بردم... _ ریحان...! خنده ام گرفت... هر کارش می کردم، دوباره می گفت ریحان...!فنجان را به لب برده بودم و ناخودآگاه گفتم: _ هووممم.! این بار کوروش خندید... _ باز که گفتی هوم...؟! خدای من... کوروش باز هم داشت می رفت به گذشته ها... برای آنکه فکرش را منحرف کنم گفتم: _ چی می خواستی بگی...؟! فنجانش را روی میز قرارداد... با حلقه ی انگشتش به دور دسته ی فنجان بازی می کرد... _ از زندگی ات راضی هستی...؟! لبخند تلخی زدم....اما فرصت نشد جوابش را بدم چرا که درب کافی شاپ باز شد و بهمن وارد شد...همان طور که نزدیک می شد،می توانستم لاغر شدنش را به وضوح ببینم...و وقتی روبه روی مان رسید و عینک دودی اش را برداشت، گودی زیر چشمانش...و پریده گی رنگ صورتش، مهر تاییدی بود بر حرف های کوروش در مورد اعتیادش...کنار کوروش نشست... _ به به... ریحانه خانم...ترسیدی تنها بیای بلایی سرت بیارم...؟! من چیزی نگفتم و سرم را انداختم پایین...و صدای کوروش را شنیدم که با غیظ گفت: _ بگو چی می خوای بهمن...!من که می دونم هیچ عکسی در کار نیست...! بهمن بلند بلند خندید...و یکی دوبار نمایشی کف زد... _ آفرین... آفرین کوروش...خوب داری ادای سوپرمن رو درمیاری...! بعد یک دستش را روی میز تکیه داد و به طرف کوروش متمایل و خم شد... _ قبلا که انقدر هوای ریحانه رو نداشتی... چی شده حالا... کوروش حرفش را برید... _ ببین من وقت اضافی ندارم به چرت و پرت های تو گوش بدم...اومدم ببینم چه مرگته...؟! که البته می دونم چته...! دستش را در جیب کتش فرو کرد و با چند چک پول بیرون آورد... چک پول ها را روی میز جلوی بهمن قرار داد... _ می دونم عکسی در کار نیست...می دونم معتاد شدی... می دونم به این در و اون در می زنی برای یه کم پول...اینا رو بردار...نه برای باج...نه اخاذی... چون می دونم هیچی دستت نیست...می دونی برای چی...؟! بهمن با نگاهی پرسشگر پرسید : چرا...؟! کوروش به طرف خم شد... _ برای این که می دونم چقدر بدبختی...اینا تا چند وقتی کفاف کثافت کاری هاتو می ده... اما بعدش باید به فکر اخاذی از یکی دیگه باشی...! و رو به من کرد و گفت: _ بریم...! کوروش ایستاد... من هم... حالا سبک شده بودم... خیلی سبک... چند قدمی به طرف در رفته بودیم که با صدای بهمن، هر دو در جای مان خشک مان زد... _ ریحانه...فکر کردی اگه اون شوهر جانماز آبکشِت بفهمه تو با دوست پسر سابقت هنوز ارتباط داری چی کار می کنه...؟! نفس در سینه ام حبس شد... بهمن با بدجنسی تمام ادامه داد... _ مخصوصا این که بفهمه آقای دوست پسر سابق چقدر عاشق پیشه تشریف داره و با این سوپرمن بازی ها می خواد دل کوچیک همسرش رو به دست... با مشتی که کوروش حواله ی صورتش کرد حرفش نیمه تمام ماند و از روی صندلی پخش زمین شد... کوروش بدون گفتن کوچکترین حرفی، دوباره به راه افتاد...من زودتر از در خارج شدم...با صدای آخ کوروش برگشتم که دیدم، بهمن از پشت سر با کله ضربه ای به سر کوروش وارد کرده و کوروش با بینی به شیشه برخورد کرده بود...! به سرعت به داخل برگشتم...پیش خدمت های کافی شاپ، بهمن را بیرون انداختند..
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
.من نگاه نگرانم را به کوروش دوخته بودم که روی صندلی نشسته بود و صورتش را در دست هایش پنهان کرده بود... اگر بلایی بر سرش می آمد چه...؟!بالای سرش ایستاده بودم... _ کوروش... کوروش... ببینمت...!چی شده...؟! دستش را که برداشت از بینی اش خون می آمد...چند دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و آنقدر هول کرده بودم که نفهمیدم چطور روی بینی اش قرار دادم...چند لحظه بعد، وقتی نگاه خیره ی کوروش را دیدم، تازه به خودم آمدم و دستم را برداشتم...کوروش کمی دستمال ها را نگه داشت...بعد هم به دستشویی رفت و دست و صورتش را شست... از کافی شاپ که بیرون آمدیم، احساس سرگیجه می کردم...بی اشتهایی های این چند وقت... صبحانه نخوردن امروز... فشارهای روحی... استرس ها...و دست آخر هم دیدن زد و خورد بهمن و کوروش... همیشه در عمرم، از هیچ چیز به اندازه ی زد و خورد نمی ترسیدم...نمی دانم چند قدم از کافی شاپ دور شده بودیم که علاوه بر سر گیجه، احساس کردم چشمانم سیاهی می روند...ایستادم...کوروش که در یک قدمی ام بود گفت: _ چی شده...؟! و من برگشتم به طرفش که حس کردم دارم سقوط می کنم...ولی سقوط نکردم... چرا که دستان کوروش مرا گرفته بود...کوروش همان طور که مرا در آغوش داشت، یکی دوبار آرام بر صورتم زد و صدایم کرد... می شنیدم... سیلی هایش را حس می کردم، اما توان پاسخ گفتن نداشتم...احساس می کردم کوروش مرا به طرفی می برد...همان طور که دست کوروش به دورم حلقه شده بود، با قدم هایی سست راه می رفتم... نمی دانم چند قدم رفتیم که صدای دزدگیر ماشین آمد... بعد صدای باز شدن در...و کوروش مرا روی صندلی نشاند...انگار پشت پلک هایم وزنه آویزان کرده بودند که نمی توانستم بازشان کنم...کمی بعد قطرات آبی به صورتم پاشیده شد...بالاخره چشمان را باز کردم... و اولین چیزی که دیدم، صورت نگران کوروش بود که به رویم خم شده بود... _ ریحانه...!خوبی...؟! سری به نشان تایید تکان دادم...می خواستم بلند شوم که گفت: _ صبر کن الان میام...! رفت و دقایقی بعد با یک لیوان آب میوه برگشت... پشت فرمان نشست و آب میوه را به طرفم دراز کرد... _ اینو بخور... خوبه برات...! دستم به دستگیره ی در بود... _ نه... باید برم...! اخم کرد... _ کجا با این حالِت...؟! خودم می رسونمت... یعنی من از یه راننده تاکسی هم کمترم...؟! لبخند بی جانی زدم...او هم خندید... من آبمیوه را گرفتم و او استارت زد...او ضبط را روشن کرد و من آبمیوه ام را مزه مزه می کردم... سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست تو یه رویای کوتاهی دعای هر سحرگاهی شدم خام عشقت چون مرا اینگونه می خواهی شدم خام عشقت چون مرا اینگونه می خواهی ستار می خواند و انگار کوروش هم زیرلب زمزمه می کرد... من آن خاموش خاموشم که با شادی نمی جوشم ندارم هیچ گناهی جز که از تو چشم نمی پوشم تو غم در شکل آوازی شکوه اوج پروازی نداری هیچ گناهی جز که بر من دل نمی بازی نداری هیچ گناهی جز که بر من دل نمی بازی نمی دانم چرا حس می کردم این ها حرف دل خودش است که آنطور با آهنگ زمزمه می کند... و فکر کردم که چرخش روزگار را... یک زمانی حاضر بودم همه چیزم را بدهم تا کوروش این طور به من اهمیت دهد... کمی دوستم داشته باشد... مرا دیوانه میخواهی ز خود بیگانه می خواهی مرا دلباخته چون مجنون ز من افسانه می خواهی شدم بیگانه با هستی زخود بیخود تر از مستی نگاهم کن نگاهم کن شدم هر آنچه می خواستی سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست آن وقت ها حاضر بودم همه چیزم را بدهم تا کوروش این گونه باشد...چه قدر مسخره بود... چه دنیای پستی بود... حالا کوروش آن طور بود... طوری که همیشه آرزویش را داشتم... بکش دل را شهامت کن مرا از غصه راحت کن شدم انگشت نمای خلق مرا درس عبرت کن بکن حرف مرا باور نیابی از من عاشق تر نمی ترسم من از اقرار گذشت آب از سرم دیگر سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست اما حالا دیگر دیر بود... حالا من عاشق کسِ دیگری بود... کسی که عشق پاکش را با هیچ عشق زمینیِ دیگری عوض نمی کردم...ما آدم ها گاهی آنقدر دیر عاشق می شویم که دیگر هیچ راهی برای جبران نیست... چند باری صدای ضبط را کم و زیاد می کرد تا آدرس را از من بپرسد... و بالاخره بعد از حدود چهار بار کم و زیاد کردن صدای ضبط رسیدیم...قبل از آنکه در را باز کنم نگاهش کردم... _ مرسی کوروش...خیلی لطف کردی...! خندید... _ وظیفه ست...! _ برادری رو در حقم تمام کردی...! احساس کردم اخم کوچکی بر پیشانی اش نقش بست... اما زود جمع و جورش کرد و دوباره لبخند زد... حقیقتش کمی از حرف های بهمن احساس خطر کرده بودم... این که نکند کوروش فکر دیگری پیش خودش کرده باشد...! _ وقتی تو کافی شاپ ازت پرسیدم خوشبختی...؟! جواب ندادی...! این بار از لبخند تلخ توی کافی شاپ خبری نبود... واقعا لبخند زدم... _ آره... فقط اگه ماجراهایی مثل امروز پیش نیاد...! سری تکان داد... _ پیش نمیاد...!علی ام مرد خوبیه...! سرم را پایین انداختم و کمی با حسرت گفتم: _ آره... خوبه... گاهی وقتا فکر می کنم برای من زیادی خوبه...! _ به من نگاه کن ریحانه...! نگاهش کردم... توی چشم هایم خیره شد و گفت: _ تو هم خوبی... خیلی خوب... داشتن تو هم لیاقت می خواد که خیلی ها ندارن... خندیدم... _هیچ وقت خودت رو دست کم نگیر...حالا برو تا یه دفعه آقاتون سر نرسیده...! از ماشین که پیاده شدم، گفتم: _ بازم ممنون...! عینک دودی اش را روی چشمش قرار داد... _ اگه بازم زنگ زد یا حرف زیادی زد به خودم بگو... بلاخره داداش بزرگتر باید به یه دردی بخوره یا نه...؟! بوق کوتاهی زد و مثل همیشه گازش را گرفت و رفت... * * * * * * * *من و کوروش...! * * * * * * * * آن روز گذشت... و من فکر می کردم حالا که همه چیز به خیر و خوشی تمام شده، دیگر چه نیازی بود به علی بگویم...؟! و نگفتم...ولی ای کاش که می گفتم... هفته ی بعد جواب آزمایشم را گرفتم...و در کمال تعجب مثبت بود...!اصلا نمی توانستم باور کنم... مگر می شد...!من فقط دو هفته عقب انداخته بودم...حالت تهوع هم نداشتم... حتما اشتباه شده بود... وقتی برگه ی آزمایش را جلوی دکتر قرار دادم... اول نگاهش کرد... بعد لبخندی زد... _ به نظر من که همه چیز درسته... اما اگر دلت بخواد می تونی دوباره آزمایش بدی... مصرانه گفتم... _ آخه من که نه حالت تهوع دارم نه... آمد توی حرفم و با مهربانی گفت: _ جنین تقریبا سه هفته اشه... تا یک ماه اول معمولا حالت تهوع وجود نداره... در ضمن بعضی ها اصلا حالت تهوع پیدا نمی کنن... اما ضعف... خستگی... خواب آلودگی... اینا همه طبیعی هستن... ناخودآگاه چهره ام مضطرب شد...من و بچه...؟! _ مثل این که زیاد خوشحال نیستی...! با همسرت مشکل داری...؟! سری به نشانِ نه تکان دادم... _ نه...ولی خیلی زوده...ما تازه چهار، پنج ماه ازدواج کردیم... _ هیچ کارِ خدا بدون حکمت نیست...!توام خوشحال باش... مادر شدن لیاقت می خواد...باید خوشحال باشی که لیاقت مادر شدن رو داری...! و من سعی کردم خوشحال باشم... لیلا که به محض شنیدن آن قدر در گوشی جیغ و داد و هوار کرد که فکر کنم تا ده خانه آن طرف تر هم صدایش را شنیدند...ولی فقط به لیلا گفتم... نه به مادرم گفتم و نه حتی به علی...و باز هم حالا حسرت می خوردم که ای کاش همان روز به علی گفته بودم... شاید اگر می دانست اوضاع خیلی فرق می کرد...اما نگفتم... دو هفته بعدش، تولد علی بود و من دلم می خواست در روز تولدش خبر پدر شدنش را به اش بدهم... زندگی مان دوباره روی روال عادی افتاده بود..
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 15 از 17:  « پیشین  1  ...  14  15  16  17  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA