انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 24 از 36:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  35  36  پسین »

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


مرد

 
ایران، تهران، دو هفته پیش:

مرد دست به سینه در برابر مهران ایستاد وگفت : ماشین اماده هست .

مهران به سختی از جا بلند شد . چشمانش را روی هم فشرد و گفت : بریم .

پسر جوانی که با وجود قد بلند وهیکل درشتی که داشت اما کم سن وسال دار به نظر می رسید نزدیک شد . رو به روی مهران که ایستاد با چشم براندازش کرد و به سمت مرد برگشت : پس اون یکی کجاست ؟

مرد با نگاه به پسر پاسخ داد : محافظ قبلیتون مریض بود بجاش این اومده . اگه ناراضی هستین عوضش کنم

مهران دوباره پسر را از نظر گذراند و قدمی به سمت در خروجی برداشت . مرد ضربه ای به شانه پسر زد و به دنبال مهران راهی شدند . مهران جلوتر حرکت می کرد . قدم هایش سست بود و دو مرد پشت سرش به تبعیت از او ارام قدم بر می داشتند . پسر جلوتر رفت . در ماشین را گشود و عقب ایستاد . مهران روی صندلی عقب نشست . نگاهش به تصویری بود که روی پله ها ایستاده بود و برایش دست تکان می داد . چشمانش را روی هم گذاشت و زمزمه کرد : چرا نمی تونم برم مونا ؟

صدایی زیر گوشش گفت : زود برمی گردی پیشم . تا چند ساعته دیگه برمی گردی . من همینجا منتظرت میمونم .

به چشمان نورانی مونا نگاه کرد . محافظان روی صندلی جلو قرار گرفتند و مونا پرکشید. ماشین به حرکت در آمد . مهران برگشت و به روی پله ها خیره شد .مونا به رویش لبخند می زد .

فکرمی‌کنم در غیاب تو

همه ی خانه های جهان خالیست

همه ی درها بسته است

وقتی که تو نیستی

من هم

تنهاترین اتفاق بی دلیل زمین ام .

چشمان دوخته شده به پنجره ی در حال حرکت رو به سیاهی می رفت . سرش را عقب کشید و تکان داد . نگاهش را به سمت محافظان کشید . راننده کلافه دستی بین موهایش برد . نگاهش را به سمت پسر که حال کنار راننده نشسته بود کشید . پسر کمی سرش را حرکت داد و کلافه چهره در هم کشید . برگشت نگاهی به مهران انداخت . نگاهش به روی مهران گیج بود . دوباره حرکات راننده را زیر نظر گرفت . احساس سوزشی در چشمانش داشت .چشمانش سیاهی می رفت . عجیب دلتنگ خواب بود . چشمانش سنگین شده بود و می توانست ساعت ها بخوابد . دستش را به سختی بلند کرد و به سمت دستگیره در برد . صدای بوق ماشینی که با سرعت از کنارشان گذشت باعث شد دوباره نگاهش به سمت راننده برگردد . راننده کمی سرش را عقب کشید و چند باری تکانش داد .

سعی می کرد سلولهای گیج شده ی ذهنش را به کار بیندازد . سعی می‌کرد با تمام توان اطلاعات ناچیزی را که چشمانش به مغز می فرستاد را تحلیل و بررسی کند . ذهنش اطلاعات رسیده را سخت تحلیل و بررسی می‌کرد اما اطلاعاتی که به دست می‌آورد چیزی شبیه به گیجی بود . ذهنش از گیجی دو محافظش خبر می‌داد .

نگاهش به سختی به روی پسر برگشت و سر سنگینش را دید که به آرامی روی شانه‌اش قرار گرفت . چرخید ... نگاهش به روی خیابان بود که حال کج شده بود . مسیری که لحظاتی پیش راست می پیمودند حال از خط افق خارج شده بود و هر لحظه بر شمارنده ی زاویه اش افزوده می‌شد . گویی اندک اندک به سمت گرد شدن پیش میرفت. صداهای اطرافش برایش غریبه شده بودند. درک درستی از اتفاقات پیرامونش نداشت. تنها چیزی که میدید سیاهی مطلقی بود که تا لحظاتی پیش صندلی تمام چرم اتومبیل را شکل داده بود.

تمام تلاشش برای فهمیدن اینکه چه بر سرش آمده بی نتیجه بود. سرش را به چپ و راست تکان داد و سعی کرد واسش را جمع کند اما... چشمانش هم چنان سیاهی میرفت. گویی دستی پنهان پلکهایش را به هم میچسباند.

نگاهش چرخید . درختان گوشه ی خیابان ماشین را به سمت خود دعوت می‌کردند . تکانی به تنش داد . دستور از سلول های مغزی‌اش ارسال شد اما سلول های بی حس شده‌ی تن از عمل به دستور مغز خودداری کردند . باید تمام تلاشش را برای تکان دادن عضلاتش بکار می‌برد. به سختی دستانش را کنار تنش تکیه گاه کرد . با تکانی که به کمرش داد درد در تمام عضلاتش پخش شد . صدایی که از بین دندان هایش بیرون آمد در گیجی و صدای سرعت گرفتن موتور گم شد. دست از تلاش بر نداشت؛ باید کاری میکرد پیش از آنکه...

حرکت شدیدی که از بالا رفتن ماشین از جدول های کنار خیابان باعث شد سر خم شده راننده به راست بیفتد . سیاهی رفته رفته بیشتر میشد و اندک اندک دنیایش را فرا میگرفت . صورت راننده تیره تر به نظر می‌رسید . دستش را روی دستگیره گذاشت . سر چرخاند و نگاهش به روی درخت های پیش رویش ثابت ماند . ماشین با سرعت به درخت های پیش رویش برخورد کرد و فشار زیادی به سینه ی سرنشینان وارد شد . برای لحظه ای حس کرد دستی با شدت او را از صندلی کند و جلو راند سپس دوباره سر جایش نشاند. اما هنوز نمی دانست چه شده؟! صدای گنگی در سرش پیچید، صدایی که شباهت کمی به صدای برخورد داشت...

نفس حبس شده در سینه مهران رها شد . به سختی دستهای بی حسش را تکان داد و انگشتانش را روی دستگیره حرکت داد و با لمس صفحه ی در ماشین باز شد و هوای ازاد وارد ماشین شد . مهران سر به پشتی صندلی تکیه زد و چشم روی هم گذاشت . چشمانش بی حس بود و طالب خوابی سنگین . اما باید خود را از ماشین بیرون می‌کشید . دستانش را به سختی به تنه‌ی ماشین تکیه زد . انگشتانش سست بود ... تنش سست تر . صدای ماشین های عبوری همچون لالایی بود که او را به خواب دعوت می­کردند . تک تک سلول های بدنش دستور رهایی می­دادند ، دستور خواب ...

سرش را به دیوارک فلزی ماشین تکیه زد . چشمانش روی هم افتاد . به روی سر به شانه افتاده ی محافظش چشم بست . به خواب فرو می رفت . به عمق خواب ... به طبقات پایینی ... اما چیزی در میان وجود بیداری اش صدایش می‌زد . صدایی که او را به سوی بیداری فرا می‌خواند . در اعماق وجودش دوست داشت به سمت این بیداری حرکت کند . بیداری را لمس کند .

تکانی به تنش داد . چشم گشود و تنش را به سمت خیابان کشید . تنش که از تنه ی ماشین اویزان شد نفس کشید . پاهایش را به سختی تکان داد و خود را از بین تنه ی ماشین بیرون کشید . سردی کف خیابان را به سختی می توانست حس کند اما حسش می‌کرد . در میان عضلات بی‌حس شده اش می توانست سرمای کف خیابان را حس کند . چشمانش باز هم روی هم افتاد . چشم گشود . صدایی از اطراف به گوش می‌رسید . سعی کرد چشم چرخاند . سعی کرد اوضاع را درک کند اما چشمانش خسته تر از انی که انتظار داشت روی هم افتاد .

دستانش را در جیب فرو برده بود و نگاهش به چوب های قهوه ای نیمکت مانند جلوی کافه بود . با دیدن نامی که برروی بیلبورد قدیمی حک شده بود به سمت نیکولای برگشت . نیکولای به سرعت از نگاهش منظورش را فهمید : وُلنا ! اسم کافه Волна ! به معنای موج ...

پیرمردی از کافه بیرون آمد و دسته کلیدش را در دست چرخ داد و درون قفل فرو برد . به قدم هایش سرعت بخشید . نیکولای به پیرمرد سلام کرد . پیرمرد هر دو را بر انداز کرد و چیزی گفت . نیکولای هم پاسخ داد و اشاره ای به او زد . پیرمرد نگاهش که دوباره به روی او برگشت سرش را خم کرد در برابر پیرمرد و سلام داد . نیکولای ترجمه کرد و پیرمرد هم اشاره ای به مغازه زد و چیزی گفت . قدمی جلوتر گذاشت . از شیشه های غبار گرفته ی کافه به درونش سرک کشید و اجازه داد مشکل را نیکولای حل کند . پیرمرد که نزدیک شد به تندی عقب کشید . در کافه به رویشان باز شد . پیرمرد قبل از همه وارد شد .

نیکولای گفت : اسمش ایلیاست . بهش گفتم به دنبال گمشده ای می گردیم. داشت کافه رو تعطیل می کرد اما بخاطر خواهشی که ازش داشتم و اینکه از راه دور اومدیم قبول کرد کمکمون کنه!

سرتکان داد و پشت پیشخوان که صندلی هایی داشت نشست . پیرمرد دو لیوان ودکا در برابرشان گذاشت و خود پشت پیشخوان نشست .

نیکولای دستانش را در هم گره زد و مشغول صحبت با پیرمرد شد . نگاهش را به صورت متفکر پیرمرد دوخته بود و گاهی هم نگاهی به اطراف کافه می انداخت .

نیکولای عکسی را بیرون اورد و در برابر پیرمرد گذاشت . پیرمرد با دیدن عکس چشمانش درخشید؛ گویی صاحب عکس را میشناخت. انتظار دیگری هم نمی رفت. پس از دقایقی شروع به صحبت کرد . نگاه خیره اش را به لب های پیرمرد دوخته بود شاید واژه ای آشنا از زندان لبانش بگریزد اما تنها چیزی که از صحبتهایش دستگیرش میشد تعداد زیادی ش و چ و... حروف دیگر بود که بی معنی به نظر میرسیدند.

نیکولای که متوجه سردرگمی انریکو شده بود از پیرمرد عذر خواست و شروع به توضیح گفته های پیرمرد کرد: این آقا صاحب کافه ست... خیلی خوب اون خانومو میشناسه! میگه که چند سال پیش مدام به این کافه میومده... تقریبا تموم بعدازظهراشو اینجا میگذرونده! میگه دختر ساکت و مهربونی بوده... خیلی کم حرف میزده! همیشه پشت اون میز مینشست!

اشاره ای به میز گوشه ی سالن کرد. انریکو رد نگاهش را گرفت و به میز گرد چوبی رسید. از آن نقطه تمام کافه دیده میشد و حتی میشد رفت و آمد رهگذران خیابان را تماشا کرد یا به تماشای برف سپید رنگی که درختان را پوشانده بود نشست.

-: ساعتها از پنجره به بیرون خیره میشد. عاشق شیر قهوه و کیکای شکلاتی زنش بوده...

با ساکت شدن نیکولای پیرمرد ادامه داد.

پس از لحظاتی نیکولای دوباره گفت: میگه معمولا میومد اینجا ویلون مینواخت... مشتری ها عاشق صدای سازش بودن... تو مدرسه موسیقی درس خونده بوده... خانواده ای نداشته و تنها زندگی میکرده... وقتی رفت خیلی از مشتری های کافه هم رفتن . بیشترشون فقط برای شنیدن صدای ویلونش به اینجا میومدن . می گفت اصالتش ایرانیه اما خودش و یه روس می دونه . لبخنداش پر از زندگی بود . یکی از اون ادمایی بود که هرگز فراموش نمی کنم .

انریکو چشمانش را ریز کرد: تنها... یعنی هیچ سرپرستی نداشته!؟

مرد پس از شنیدن سخنان نیکولای سر تکان داد: من نمی دونم... اون معمولا درباره ی زندگی خصوصیش حرف نمی زد! اما مطمئنم که هیچ خانواده ای نداشت...

انریکو به صندلی تکیه زد و آه بلندی کشید. زیرلب زمزمه کرد: اینا رو که خودم میدونم!

دوباره نگاهی به پیرامونش انداخت. کافه ی دنج و خلوتی بود... چیدمان داخلی اش آرامش بخش بود... اسباب آنتیک و کهن سال ، صندلی های چوبی و فنجانهای کلاسیک قهوه... جزء معدود مکانهایی بود که تکنولوژی هنوز وارد آن نشده بود! با تردید بلند شد تا چرخی در این کافه بزند . چه چیز این کافه می توانست برای یک دختر نوجوان هفده ساله جالب باشد .صندلی های چوبی قدیمی گرد کافه را از نظر گذراند . به روی میزهای دو نفره ی جلوی پنجره ها لبخند زد . تنها صدای باز خورد قدم هایش روی پارکت چوبی تیره و صدای پیرمرد به گوش می رسید . تمام فضای کافه با نوری که از چراغهای بالای پیشخوان بلند میشد روشن شده بود .

با خود پرسید: چیه این کافه می تونه دختری مثل اونو به خودش جذب کنه؟!

تابلوی های نصب شده به روی دیوار که عکس های قدیمی را به نمایش گذاشته بود ، نعل اسبی که روی دیوار کافه خودنمایی می کرد، دسته های گل خشک قرمز رنگ که برعکس از دیوار کافه اویزان شده بودند، یا دلنوشته هایی که بر روی دیوار خودنمایی می کرد و تعدادشان آنقدر زیاد بود که سپیدی صفحه در میانشان گم شده بود؛ نه! هیچ یک از اینها نمی توانست نظر آتش را جلب کند. آتش با آن روح سرکش و پرشورش نمی توانست روزها خود را در پشت حصار شیشه ای این کافه ی قدیمی حبس کند. آتشی که او میشناخت بی شک مجلل ترین و باشکوه ترین رستوران های شهر را برای گذران وقت برمیگزید!

برای لحظه ای شک به دلش افتاد؛ شاید... شاید اشتباهی پیش آمده بود، شاید این دخترک مهربان گمشده اش نباشد یا... شاید هم او آتش را به خوبی نمی شناخت!

سعی کرد از این اندیشه های آزار دهنده دوری کند. نزدیک قاب های چوبی و فلزی آویخته به دیوار رفت. با دقت سرگرم تماشای آنها شد. تصویر پیرزنی تنها که در ایوان خانه اش نشسته بود و به نقطه ای نا معلوم خیره شده بود از همه بیشتر نظرش را جلب کرد. به زحمت دل از آن کند و به تابلوی دیگر چشم دوخت.

نگاهش به روی صورتی اشنا ثابت ماند . قدمی به جلو برداشت . رو در روی تابلوی رنگ روغن ایستاد . در میان بازی رنگها ویلونی چوبی یافت که بر روی شانه ی دخترک نقاشی شده قرار داشت. انگشتان ظریف دخترک روی سیمهای ویلون بود و سرگرم نواختنش... میتوانست حرکت انگشتان دخترک را حس کند! گویی آوای ساز را با گوش جان میشنید... به صورت معصوم دخترک چشم دوخت. چشمانش را روی هم گذاشته بود و با تمام وجود مینواخت، شاید صدای این ساز، حرفهای ناگفته دخترک بود!

صورت دخترک برایش عجیب بود. چهره اش آنقدر آشنا بود که نمی شناخت... انقدر دور و انقدر نزدیک... دوگانگی در وجودش جوانه زد.

نیکولای صدایش زد: آقای فریمان...

انریکو سر چرخاند و به صورت سرخ نیکولای چشم دوخت: این آقا میگن بهتره بریم سراغ دوستاش، میگه اونا بهتر میتونن کمکمون کنن! گویا آتش یه دوست پسر داشته، فکر کنم اون بهتره بتونه راهنماییمون کنه! اونا همیشه با هم بودن و حتی اینجا هم با هم میومدن! اونم نقاش بوده...

با شنیدن واژه ی نقاش انریکو به سرعت به سمت تابلو برگشت و اشاره ای بدان کرد: این...

پیرمرد با دیدن توجه انریکو گفت: اوه... اینم یکی از تابلو های اون پسره هست... در واقع اونا اینجا با هم آشنا شدن، اونم واسه نشون دادن علاقش؛ یه تابلو از آتش کشید در حالیکه ویلون میزد!

با قفل شدن دهان نیکولای انریکو با حرکتی ناگهانی به سمت آنها آمد: ازش... ازش بپرس ببین اون پسره رو یادش میاد!

نیکولای مشغول صحبت با پیرمرد شد. چشمان پیرمرد میدرخشید... چهره ی تکیده اش خندان شده بود: مگه میشه اونا رو فراموش کنم! زوجای عاشق زیادی میان اینجا اما... هیچ کدوم مثل اونا عاشق هم نیستن! انگار خدا اونا رو فقط برای هم آفریده بود! حرف همو خیلی خوب میفهمیدن... بعضی وقتا ساعتها به هم خیره میشدن بدون اینکه حرفی بزنن انگار که... انگار که اصلا نیازی به حرف زدن نداشتن، انگار حرفای همو از تو چشماشون میخوندن! من تا حالا هیچ کسی رو مثل اونا ندیده بودم! اونا واقعا عاشق هم بودن!

نیکولای کلافه موهای جوگندمی اش را عقب زد. انریکو سرفه ای کرد. مرد با دیدن صورتهای آن دو با خنده گفت: اوه بله! داشتم میگفتم که... اسم پسره رامان بود! شنیدم الان یه نقاش سرشناس شده! چند وقت پیشم یه نمایشگاه از کاراش برگزار کرد!

-»دیگه اینجا نمیاد!؟
این را نیکولای پرسید و مرد سر تکان داد: نه! دو سال پیش یه بار اومد... به یاد روزای قدیمی! ولی بعدش نه! اوایل که آتش تازه ترکش کرده بود، خیلی دنبالش گشت! مدام میومد اینجا تا شاید ازش خبری بشه اما... حتی یه صبح تا شب اینجا موند! میگفت امروز حتما آتش میاد...
با تاسف سر تکان داد: اما نیومد!
نیکولای نگاهی به انریکو که مانند بچه ها مدام نگاهش را بین او و پیرمرد میچرخاند انداخت و خطاب به انریکو گفته های مرد را تکرار کرد.
-:ازش یه نشونی بگیر! این رامان کیه!؟ کجاست!؟
پیرمرد پس از شنیدن حرفهای نیکولای گفت: نمی دونم... من حتی فامیلیشم نمی دونم!
-:یعنی شما هیچ نشونه ای از رامان ندارین! کارتی، آدرسی، چیزی...؟!
فکری کرد و پاسخ داد: آهان... شاید پوستر گالریشو داشته باشم!
نیکولای با روی گشاده استقبال کرد. مرد از جا برخاست و به سمت قسمت پشتی بار به راه افتاد. ناگهان از رفتن باز ماند. راه رفته را بازگشت: اما چند وقت پیش از یکی از بچه ها شنیدم که رفته سوئیس... فکر نکنم قصد برگشت داشته باشه!
نیکولای ناامید سرش را پایین انداخت. انریکو کنجکاو پیرمرد را مینگریست. میخواست چیزی بپرسد اما دست نگه داشت. این کار را بر عهده نیکولای گذاشت. او کارآگاه بود و روس... به یقین میدانست چه کار دارد میکند!
پیرمرد همچنان منتظر نیکولای بود. نیکولای با سرعت سر بلند کرد و گفت: اشکالی نداره، شما همون آدرس و بدین، ما پیداش میکنیم!
سپس مشغول پچ پچ کردن با انریکو شد و همه چیز را شرح داد. با صدای پیرمرد هر دو ساکت شدند: اما فکر میکنم اگه از دوستش بپرسین زودتر به نتیجه میرسین!
-:دوستش؟!
-:آره... یه دختری بود، باهاش میومد اینجا... دقیقا یادم نیست اسمش اما... تو باله ی شهر کار میکرد!
-:باله ی شهر؟!
-:آره... یا بالرین بود اونجا یا پیانیست...
پیرمرد در آستانه سالن پدیدار گشت. به سرعت به سمتشان آمد و کاغذ روغنی را روی میز مقابل انریکو گذاشت. انریکو آرام تای کاغذ را باز کرد و نگاهی بدان انداخت.
انریکو لبخندی به نشانه تشکر تحویل مرد داد.
-:خیلی ممنونم! شما خیلی کمکمون کردین!
نیکولا ی از روی صندلی پایین آمد: بریم!
انریکو اما بی توجه خطاب به پیرمرد گفت: یه سوالی داشتم!
نیکولای چرخی زد و به آن دو خیره شد. انریکو چشم از پیرمرد گرفت و به نیکولای نگریست: ببین چه اتفاقی واسه آتش افتاد! چطور شد که یهویی بیخیال اون عشق بزرگ شد؟
نیکولای سر تکان داد و سوالات را تکرار کرد.
-:میگه که یه روز وقتی آتش اینجا منتظر رامان بوده یه مردی میاد سراغش... میگه شاید ایرانی بوده! یه مدت با هم حرف میزنن و بعدش با هم میرن! بعد از اون دیگه هیچ کس آتشو نمی بینه! رامان خیلی دنبالش میگرده اما پیداش نمی کنه! وقتی بهش گفته که اون با یه مرد رفته باورش نشده و گفته که آتش هیچ وقت بهش خیانت نمی کنه!
-:یعنی آتش یهویی ناپدید میشه!
-:خیلی با عجله رفته بوده، طوریکه حتی وسایلشم جا گذاشته بوده!
انریکو کلافه چشم روی هم گذاشت و نیمی از صورتش را با دستانش پوشاند: زیر لب زمزمه کرد: یعنی چه اتفاقی واسه آتش افتاده!؟
انریکو نیز از صندلی پایین آمد و از مرد تشکر کرد: спасибо! (spasibo)
مرد با خنده سر تکان داد: До свидания! ( Do svidaniya )
نیکولای نیز تشکر کرد و همراه انریکو به سمت در خروجی به راه افتادند که با صدای مرد از حرکت ایستادند. به سمتش برگشتند. مرد خطاب به انریکو چیزی گفت که انریکو متوجه نشد.
نیکولای زیر گوشش گفت: ازت میخواد که اگه آتش پیدا کردی بهش بگی که یه یادی از دوستای قدیمیش بکنه و بیاد مسکو!
انریکو سر تکان داد: حتما!
سرش را به چپ چرخاند و به تصویر آتش خیره شد. در دل گفت: بالاخره پیدات میکنم آتش بینش نیا!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
سرمای سرد و خیسی آب که به تنش نفوذ کرد بدنش دستور بیداری داد . از میان دنیای بی حسی بیرون آمد . قبل از اینکه تکانی به تن خود دهد سر سنگین پایین افتاده اش را حس کرد . تنش کرخت و بی حس بود اما هر لحظه بیشتر از قبل هوشیار می‌شد . چشمانش همچنان بسته بود . صداهای نامفهومی به گوشش می‌رسید که بی‌حسی اجازه ی درک آن ها را نمی‌داد . آب سرد باز هم از میان موهایش سرازیر شد و تن خیسش را به لرز انداخت . صداهای پیرامونش اندک اندک داشت جان میگرفت.

سطل پلاستیکی را کنار دستش روی زمین نهاد؛ کنار کفشهای سیاه خاکی اش! کمی خم شد و به صورت پنهان مهران در جنگل موهایش خیره شد. آرام دستش را بلند کرد تا کشیده ای نثار صورتش کند که صدا مانع شد: نه! این کار و نکن!

مرد به سمت صدا برگشت: به هوش نمیاد!

صدا پوزخندی زد: اون الانم به هوشه! مگه نه مهران خان!؟

لبان خیسش را لیس زد. چشمانش را به هم فشرد تا قطرات آب با قیمانده پایین بریزند. با حرکتی ناگهانی سر بلند کرد، شدتش آنقدر بود که قطرات آویزان به موهایش از ترس عقب پریدند.

با سکوتی که در اتاقک حکم فرما شده بود پوزخند روی لبهایش رنگ باخت . چشم گشود . به سقف گچی سفید رنگ خیره شد . بوی رطوبت گچ بینی اش را می‌آزرد . چشمانش را چرخاند و کمی سرش را پایین کشید . از عکس بازیگر زن خارجی روی دیوار چشم گرفت . نگاهی به سه مرد دست مشت شده ی دور اتاق گرفت و چشم دوخت به صورت مرد آشنا ...

تکانی به پاهای بسته شده بهم اش داد و کمی جا به جا شد .

مرد همچنان منتظر نگاهش می‌کرد .

به چشمان مرد خیره شد و گفت : افتخاری قطعا تا الان فهمیده من نیستم . هیچ وقت اینقدر بیرون نمی‌موندم .

مرد خندید . کمی تکان خورد ... شلوار پارچه ای سرمه ای اش را تکاند و پا روی پا انداخت . دستانش را روی زانوانش قرار داد و گفت : پسر لاتش اونقدرا هم عاقل نیست که همیشه سر وقت بره خونه . نگران نباش اون هیچوقت نگران تو نمیشه .

مهران با تمسخر نگاهش کرد : خیلی هم مطمئن نباش . در هر صورت من پسر اونم .

با تاکید بیشتر ادامه داد : تنها پسرش .

مرد خود را به طرف او کشید : پسری که هیچوقت بهش اهمیت نداده .

مهران با تمسخر سکوت کرد . نگاهش خیره به چشمان مرد بود . مرد تکانی به خود داد و کمی جا به جا شد . اشاره ای به یکی از مردان که دست به سینه در برابرش ایستاده بود زد و گفت : یه لیوان اب بیار .

مرد سر تکان داد و به سمت خروجی اتاق حرکت کرد .

مهران بود که سکوت را شکست : برای چی من و اوردی اینجا ؟ از من چی میخوای ؟

مرد بلند شد و قدمی به سمت مهران برداشت . رو در رویش که ایستاد دستانش را در جیب شلوارش فرو برد . مهران کمی سرش را به سمت راست متمایل کرد و گفت : شمس الدین ... با توام .

مرد کمی به سمتش خم شد : من قصد ندارم بکشمت یا بلایی سرت بیارم .

با نیشخند ادامه داد : البته تا وقتی که به حرفام گوش کنی .

ابروان مهران بالا رفت . با سوال منتظر ادامه ی صحبت های شمس الدین شد . شمس الدین راست ایستاد و گفت : چیز زیادی ازت نمی خوام جز اینکه فراموش کنی ننه بابات کی بودن و بری دنبال زندگیت . فراموش کن پسر افتخاری هستی و اون میخواد تو جانشینش بشی .

با تمسخر ادامه داد : هرچند تو هیچوقت مثل اون نمیشی .

-:کی گفته من میخوام مثل اون بشم ؟

شمس الدین با خنده ی پر صدایی رو برگرداند : نمی تونی هم باشی . یه فرصت بیشتر نداری ... جل و پلاست و جمع کن و از اینجا برو ... برو جایی که هیچوقت نتونه پیدات کنه . بالاخره یه ذره از خون اون پدر تو رگهات هست که بتونی یه جایی گم و گور بشی که دستش بهت نرسه . مثل تمام این وقتایی که مادرت گم و گور شده بود .

مهران با شیطنتی که در لحنش بود گفت : کی میخواد من و مجبور کنه برم ؟

شمس الدین با خشم دست به سینه کوبید : من ... من مجبورت می کنم از اینجا بری .

-:بهتره قبل از اینکه بخوای من و مجبور کنی یه نگاه به دور و برت بندازی .

شمس الدین بی توجه شانه بالا انداخت . مهران دوباره کلماتی را که به زبان اورده بود تکرار کرد اما اینبار شمرده تر . شمس الدین کلافه و بی حوصله به نگاهش را به پشت سر مهران دوخت .

-:جدی میگم ... یه نگاه به دور و برت بنداز .

و با سراشاره ای به پنجره زد . شمس الدین رد نگاهش را به سمت پنجره گرفت به میز زنگ زده ای رسید . برگشت و دوباره به مهران خیره شد . مهران با سر او را به پیشروی تشویق کرد . شمس الدین ارام ارام به سمت میز قدم برداشت . با دیدن پاکت صورتی رنگ روی میز نگاهش رنگ تعجب گرفت . قدم کند کرد که مهران به حرف امد : منتظر چی هستی ؟ چرا یه نگاه به اون پرونده نمی ندازی ؟

شمس الدین با تردید پرونده را گشود . لحظاتی نگذشته بود که چشمانش از تعجب گرد شد . به سرعت سر بلند کرد و مهران را نگریست .

نگاه تهدید امیز مهران به او بود .

شمس الدین به خواندن ادامه داد . هر لحظه صورتش بر افروخته تر می شد . ناگهان پرونده را با خشم بست و با تمام قدرتش روی میز کوبید . با خشم به طرف مهران رفت . در چند قدمی اش دستش را با عصبانیت بلند کرد تا در صورت مهران بکوبد که با حرکت ناگهانی تمام محافظان از حرکت باز ایستاد .



صدایی که یکدفعه بلند شد تنش را به لرز انداخت . همه چیز در سکوت فرو رفت . هیچ حرکتی از هیچ کس نبود . همه منتظر کوچکترین حرکت از سوی او بودند تا مرحله ی بعدی را به سرانجام برسانند . برای لحظه ای لرزید ... از هدف قرار گرفتن . از زیر نگاه های خیره قرار گرفتن ... ترسش از نگاه هایی بود که هر لحظه منتظر بودند او را به جهنم روانه کنند .
نگاه متعجبش را روی محافظان چرخاند و دوباره به مهران رسید . مهران ناگهان از خنده منفجر شد و قهقهه اش انقدر بلند و شیطانی بود که شمس الدین را تا سرحد مرگ عصبانی کرد . یکی از محافظان به سمتش امد و در برابر مهران خم شد . محافظ دیگر مشغول گشودن بند بسته شده به دستهای مهران شد .

به محض باز شدن دستانش گویی از قفس ازاد شده به سرعت مچ دستانش را ماساژ داد . نگاهش را به سمت شمس الدین بالا کشید و با خنده گفت : می خوای دو تا شاخم بهت قرض بدم ؟!

با آرامش از جا بلند شد و سینه به سینه ی شمس الدین ایستاد . دستش را روی پهلو گذاشت و گفت : تو چی فکر کردی شمس الدین ؟ فکر کردی من ماری که تو استینم پرورش دادم و نمی شناسم !

شمس الدین همانطور به او خیره بود .

قدمی عقب گذاشت : چیه ؟ چرا ساکتی ؟ از صبح که داشتی واسه من چه چه می زدی !

-:چی بگم ؟ این روزا ادما خیلی راحت خیانت می کنن .

و نگاه کوتاهی به محافظان انداخت .

مهران متفکر سر تکان داد : حق با توئه ... الان دیگه ادما حتی به خودشونم خیانت می کنن .

با لبخند ادامه داد : فکر می کنم الان خیلی خوب میدونی توی اون پرونده چی هست ! مطمئنم افتخاری اگه از اون پرونده با خبر بشه تو رو زنده نمیزاره .

شمس الدین با آرامش گفت : پس منتظر چی هستی ؟ اون پرونده رو بده به افتخاری .

مهران تکانی به خود داد . چرخی به دور شمس الدین زد . هر قدمی که برمی داشت بر خشم شمس الدین می افزود . هر قدم مهران چون پتکی بر غرور شمس الدین فرود می امد و مهران از این کار لذت می برد . بالاخره رو بروی شمس الدین ایستاد و گفت : نابود شدن تو اونقدرا هم که فکر می کنی لذت بخش نیست .

شمس الدین تعجب کرده بود اما به تندی آن را پشت پرده ی سکوت پنهان کرد و بالاخره کنجکاوی بر توانایی هایش غلبه کرد و گفت : از من چی میخوای ؟

مهران لبخندی زد : وفاداری .

پوزخند شمس الدین پاسخ این کلمه بود و مهران دست به کمر چرخید و به سمت خروجی اتاق قدم برداشت : در مورد بقیه اش بعدا صحبت می کنیم .

ناگهان از حرکت ایستاد . به سمت شمس الدین برگشت و گفت : اگه نمی خواستی من و بکشی چرا قایقم و منفجر کردی ؟

شمس الدین با تمسخر گفت : کی گفته من اینکار و کردم ؟ من همیشه از کارای پر سر و صدا دوری کردم .

مهران دقایقی به صورت شمس الدین خیره شد و بالاخره راه افتاد .

یکی از محافظان به تندی خم شد پرونده ی روی میز را برداشت و به دنبال مهران روان شد . شمس الدین نگاهش را از مهران گرفت . اسلحه هایی که دقایقی پیش به سویش نشانه رفته بودند حال غلاف بودند . چشم روی هم گذاشت . مهران افتخاری بدتر از امیرارسلان بود .



روسیه ، مسکو :


نیکولای کلید را در قفل چرخاند و تکانی به تنه ی در داد . مطمئنا این در سالها قفل بوده . عقب تر ایستاد تا انریکو وارد خانه شود . به دنبال انریکو وارد شد . تابلوی نقاشی که روی دیوار بود با تندی نگاه ها را به سمت خود می کشید . ورودی باریکی که به سمت روشنایی ختم می شد و تابلوهای کوچک و بزرگ روی دیوار ورودی را کوچکتر از انکه بود نمایش می دادند . انریکو نگاهی به پادری کوچکی که جلوی ورودی پهن شده بود انداخت و قدم برداشت . از راهرو باریک گذشتند و وارد اتاق بزرگی شدند . تلویزیونی که در رو در رویش روی میز قهوه ای رنگ قرار داشت نظرش را جلب کرد . تکانی خورد و پیش رفت . کاناپه ای در برابر تلویزیون قرار داشت و پارچه ی سیاه و سفید رنگ روی ان مانع از دید رنگش می شد . پارچه را کمی بالا داد و به کاناپه کرم رنگ لبخند زد .

نیکولای به سمت اتاق ها رفت . دوری زد و نگاهی به اطراف اتاق انداخت . اشپزخانه ی گوشه ی خانه که با میز غذاخوری کوچکی از اتاق جدا می شد تمیز و مرتب چیده شده بود . لیوان ها به ترتیب کنار هم روی میز قرار داشتند . حتی بطری ویسکی هم روی میز قرارداشت .

نیکولای بین چهارچوب یکی از اتاق ها ایستاد و گفت : اینجا چند تا البوم عکس هست . میخواین ببینین ؟

با سر پاسخ مثبت داد . در برابر کتابهای چیده شده روی میز نشست . فرش ایرانی پهن شده به رویش لبخند می زد . مدتها از روزی که روی این فرشها نشسته بود می گذشت . دستی به تار و پود های فرش کشید . یاداوری تلاش های مادرش برای فرش کردن خانه لبخند را به لبانش هدیه داد .

نیکولای که روی کاناپه نشست دست پیش برد . یکی از کتابهای روی میز را برداشت . برگه هایی که از بین کتاب بیرون ریخت نگاهش را به سمت خود کشاند . نقاشی هایی از صورت اتش بین برگه های نت پنهان شده بود . نت هایی که با خودکار روی کاغذ نوشته شده بودند .

نیکولای یکی از البوم ها را به سمتش گرفت و گفت : این و ببین ... فکر می کنم این رامانه.

نگاهش را به صورت مرد جوانی که کنار اتش بود انداخت . دختر جوانی هم کنار مرد ایستاده بود . در واقع اتش و ان دختر جلوتر ایستاده بودند و پسر پشت سرشان بود . نگاه دقیق ترش را به صورت پسر دوخت . چه چیز این پسر باعث می شد اتش عاشقش باشد ؟ عاشقش بود ؟ شاید ادعای دوست داشتنش به ان پسر هم دروغی بیش نبود .

نیکولای آلبوم را ورق زد و کلافه گفت : چیزی نیست ... تمام عکسا فقط از همین سه نفره . انگار چیز خاصی اینجا نمیشه پیدا کرد .

در پاسخ به نیکولای سکوت کرد و برگه های نقاشی شده را به دست گرفت . نقاشی ها تصویر اتش بود در صورت های مختلف در حالت های مختلف . نیکولای چیزی می گفت اما گوشهایش به روی تک تک کلماتی که می شنید بسته شده بود . می شنید و نمی شنید . در ابهامی از وجود اتش غرق بود . اتشی که فکر می کرد می شناخت . اتشی که می دانست عشق برایش غریبه هست اما ... این اتشی که می دید عاشق بود .

با حرکت دستی در برابر چشمانش سر بلند کرد . نیکولای با بلند شدن سرش قدمی عقب گذاشت و گفت : حواستون اینجا نبود .

نگاهش به جعبه ی کوچکی که در دست نیکولای بود کشیده شد . نیکولای جعبه کرم رنگ را روی میز گذاشت و گفت : اینا رو تو کمد پیدا کردم . شاید بشه تو اینا چیزی پیدا کرد .

به تندی جعبه را پیش کشید و نگاهی به داخل جعبه انداخت . عروسک کوچکی با موهای اشفته ی طلایی رنگ به رویش لبخند میزد . گردنبند طلایی هم به گردن عروسک اویزان بود که مطمئنا به عروسک تعلق نداشت . و دوربین .

نگاهی به نیکولای انداخت و دوربین را بیرون کشید . دوربین را روشن کرد اما باتری دوربین خالی بود . با تردید به نیکولای نگاه کرد که نیکولای بلند شد : شاید بشه شارژرش و این دور و بر پیدا کرد .

به سمت عسلی کنار میز تلویزیون رفت . نیکولای مشغول جستجوی دراور ها بود و بالاخره به سمت اتاق رفت . ناامید از پیدا شدن شارژ خود را به سمت کاناپه کشید و به ان تکیه زد . نیکولای کنارش نشست و گفت : چیزی پیدا نکردم . بهتره دوربین و با خودمون ببریم . می تونیم هارد داخلش و پخش کنیم .

بلند شد . دوربین را برداشت و در حالی که به سمت درب خروجی می رفت گفت : در مورد اون دختره ... تحقیق کن .

نیکولای دنبالش امد . چرخید . نگاهی به اطراف انداخت . این خانه کوچک ، با چیدمان عادی ... چه چیز این خانه توانسته بود اتش را برای مدت ها به خود وابسته کند ؟ چه چیز این خانه خاطره ای شده بود برای زندگی اتش .

قدمی عقب گذاشت . جعبه را از روی میز برداشت و اینبار از خانه بیرون رفت .



*****


به چشمان اشنای طوسی خیره شده بود . نگاهش به صورت اشنا بود . لبخند روی لبهای دخترک از بین رفتنی نبود . برخلاف صورت همیشه جدی که از او به یاد داشت لبخند می زد . لبخندش به وسعت تمام دنیا بود . چشمان خاکستری می خندید . پر از شادی بود و دوربین روی صورتش می چرخید . درختان پشت سرش سبزی چشمان طوسی اش را بیشتر به تصویر می کشیدند . مردی صحبت می کرد ... برایش مهم نبود کلماتی که مرد بر زبان می اورد چیست . در این لحظه تنها ان دخترک چشم طوسی توی مانیتور مهم بود که با شوق دستانش را از هم گشوده بود و می چرخید . به دور خود می چرخید و می خندید .

دخترک از حرکت ایستاده بود . نگاه خیره اش به دوربین نه به تصویر پشت دوربین بود . مرد پشت دوربین صدای زخمتی نداشت . صدایش پسرانه بود ... پسرانه ای به سن و سال بیست . صدایش لطیف نبود ... مردانه هم نبود . لبخند روی لبهای دخترک پررنگ تر شد . صورتش به سرخی گرایید . لبهایش تیره تر شد . نگاهش به پایین کشیده شد . زمان متوقف شده بود برای دخترک ...

پویش تکانی خورد . خودش را جلو کشید . لبهای دخترک می خندید اما صورتش خجل بود . سر بلند کرد و با سرخوشی فریاد زد . نگاه خیره اش را به سمت نیکولای برگرداند . دوست داشت بداند دخترک توی دوربین چه بر زبان می اورد . نگاهش برای نیکولای کافی بود تا ارام ارام کلماتی را که در فیلم پخش می شد ترجمه کند .

دخترک باز هم فریاد زد . فریادی که حال می دانست معنایش چیزی جز « دوست دارم » نیست .

دوستت دارمی که تکرار می شد و اینبار نام رامان را هم به پایانش افزوده بود . دختر چشم طوسی با سرخوشی باز هم فریاد زد : دوست دارم رامان ... خیلی دوست دارم .

دوربین حرکت کرد . دستان فیلمبردار می لرزید . دوربین پیش رفت و به صورت دخترک که رسید دستی روی شانه دخترک قرار گرفت . دستی مردانه که او را به سمت خود کشید و از زیر چشمان دوربین دور کرد .

انریکو چشم روی هم گذاشت . اتشی که می شناخت این دختر چشم طوسی نبود . اتشی که او می شناخت تلخ بود ... جدی بود . لبخند روی لبهایش کمرنگ بود . چشمانش نمی خندید . اما این دخترک پیش رویش با سرخوشی فریاد دوستت دارم سر می داد . اتش او می کشت . با تمام بی رحمی می کشت . اتشی که او می شناخت دوستت دارم نمی شناخت .

فریاد مرد باعث شد چشم بگشاید . مرد تکرار کرد : آتش !

دخترک پیش می رفت . چرخی به تنش داد . پلیور صورتی که به تن داشت با شالگردن همرنگ چشمانش دوست داشتنی اش می کرد . دخترک خم شد . مشغول نوشتن بود ... روی شن های زیر پایش ...

لحظاتی بعد دست از نوشتن برداشت به سمت پسرک برگشت و چیزی گفت . پسرک با خنده پاسخ داد و پیش رفت . دوربین روی نوشته های آتش متوقف شد . پسر خم شد . دوربین از لرزش رها شد و در جایی قرار گرفت . آتش می خندید . پسر پیش رفت . با انگشت اشاره مشغول نوشتن شد . آتش با لبخند نگاهش می کرد . پسر که دست از نوشتن کشید اتش پیش رفت . دست دور گردن پسر انداخت و خم شد . بوسه ای روی گونه ی پسر گذاشت .

پویش دست بلند کرد . گونه ی خود را نوازش کرد .

پسر در اغوشش کشید . دستانش را به دور کمرش حلقه زد . نگاهشان خیره بود . پر از خیرگی و عشق ... عشقی که می توانستی ازپی این دوربین و با گذشت این سالها باز هم حس شود . دست پسر بالا رفت . گردنبندی که از بین انگشتانش رها شد و نگاه دخترک را به سمت خود کشید در دستانش بود . نگاهش را از صفحه مانیتور پایین کشید . عروسک بین دستانش به رویش لبخند می زد . گردنبند دور گردنش به رویش دهن کجی می کرد . گردنبندی که هدیه ای از عشق بود . به اتش ... اتشی که متعلق به او بود .

-:آتش ؟

سر بلند کرد . رامان دستانش را دو طرف صورتش قرارداده بود و ارام ارام نوازش می کرد . آتشی که می شناخت نمی توانست به این ارامی خود را به نوازش دستان مردی بسپارد . مردی همچون رامان ...

دخترک صورتش را به دستان رامان می کشید . پسر خم شد . بوسه ای که به پیشانی اتش زد باعث شد چشم بگیرد از مانیتور پیش رویش . قلبش سنگین تر از همیشه به سینه می کوبید . عقلش فرمان می داد دقیق ترین ها را زیر نظر بگیرد اما ...

دختر به حرف امد و نیکولای ترجمه کرد : من می ترسم رامان .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
سر بلند کرد . اتش می ترسید ؟ نگاه خیره اش به دختر بود . این دختر چشم خاکستری هم می ترسید ؟

پسر باز هم بوسیدش ... و این بوسه ها چقدر برایش اشنا بود . بوسه ای در میان صدای جنگل ها که می توانست همچنان هیجان ان لحظه اش را حس کند یا بوسه ای که تجربه اش به لطافت شبی بادی در ویلای اشنایی دور بود . دلش لرزید ... غیرت پنهان شده اش در پس شخصیت جدیدی که سعی در ساختش داشت شعله ور شده بود . نمیتوانست پنهان کند که اتش را متعلق به خود می داند . اتش به او تعلق داشت و حال این پسر هر چند در گذشته و قبل از او باز هم نمی توانست ... عقلش درک می کرد و دلش بهانه می گرفت . دلش بهانه ی داشتن اتشی را می گرفت که می دانست در ان لحظه متعلق به کس دیگر بوده . تمام سعی اش برای کنترل دلش بی نتیجه مانده بود . با خشم بلند شد و قدمی به سمت خروجی برداشت .

نیکولای با نگاهش دنبالش می کرد .

با کلماتی که باز هم دخترک بر زبان اورد برگشت . نیکولای که متوجه منظورش شده بود فیلم را کمی عقب کشید . و دوباره پلی کرد . اتش باز هم صحبت کرد و اینبار نیکولای ترجمه کرد : می ترسم هرگز نتونم به ارزوم برسم . یه حس لعنتی بهم میگه هرگز روی صندلی های موزیک فراین نمیشینم تا برای تماشاچیا بنوازم . رامان این ارزوی من هیچوقت تبدیل به واقعیت نمیشه . این و خیلی خوب میدونم .

انریکو برگشت . کنار نیکولای نشست : موزیک فراین ؟!

نیکولای مشغول جستجو در گوشی اش شد : تالار کنسرت توی وین ... بزرگترین موسیقی دان ها اونجا اجرا داشتن .

بلند شد . نمی توانست بیش از این فیلم پیش رویش را تحمل کند . به سمت در رفت : میرم کمی قدم بزنم . یه تماس با اون دختره بگیر . میخوام ببینمش .


**********

اهنگی که نواخته می شد زیبا بود . مطمئن بود به زیبایی اهنگهایی که با دونا برای کنسرتشان رفته بود اما ... خوب می دانست در حال حاضر هیچ اهنگی ... هیچ کنسرتی در حال حاضر نوای اشنای ویلون ضبط شده بین فیلم ها را نداشت . در حال حاضر تنها می توانست صدای یک ساز را به خوبی درک کند ... صدایی که از ساز «او» بلند می شد .

مردی به سمت زن پشت پیانو رفت و در حال صحبت اشاره ای به او زد . زن که پشت پیانو نشسته بود بلند شد و به سمتش امد . انریکو دستانش را روی سینه در هم گره زد و رو بروی زن ایستاد . زن با نگاه کنجکاوانه بررسی اش کرد و با خوشرویی تمام گفت : چه کاری از دست من براتون برمیاد ؟

گوشه ی لبش تکانی خورد شاید به سمت بالا ... و گفت : میشه یه قهوه مهمون من باشید !

زن لبخندی زد و به راه افتاد . به دنبالش که حرکت می کرد گفت : اهنگ فوق العاده ای می نوازید ... نوازنده ی باله ی بولشوی بودن حتما سخته .

-:من برای رسیدن بهش تلاش کردم . پیانو شیرینه مثل دوستی .

روی صندلی که زن زیر نظر داشت نشست و نگاهش را به زن دوخت : خانم انا من میخوام در مورد دوستتون بدونم .

ابروان انا در هم رفت : دوست ؟

-:در مورد اتش ... کسی که باعث شد به پیانو علاقه مند بشید .

انا متعجب نگاهش کرد و بعد با تردید عقب رفت . به ارامی به صندلی اش تکیه زد و با نگاه زیر گفت : اینطور که معلومه خیلی چیزا در مورد من و دوستم می دونید .

از یاداوری فیلمی که از انا و صحبت هایش برای اتش داشت سر تکان داد . انا دستانش را روی میز در هم گره زد و پاهایش را کنار هم چفت کرد . یقه ی پفی پیراهن سفیدش گردنش را کوتاه تر از انی که بود نشان می داد . دامن کرم رنگش با سنجاق سر هایش ست شده بود و تضاد عجیبی در میان میز و صندل های سیاه رنگ به وجود می اورد .

-:اینطور که معلومه اطلاعات زیادی در مورد اتش دارید .

انریکو سرش را به طرفین تکان کوتاهی داد و گفت : کم و بیش ...

-:ادمایی که این اطلاعات و بهتون دادن نگفتن مدتهاست من و آتش رابطمونو قطع کردیم! ؟

انریکو با جذابیتی که دونا ازش حرف میزد ابروانش را کمی بالا کشید . چینی که بر پیشانی اش افتاد صورت جذابش را بیشتر به رخ می کشید . نفسی تازه کرد : می خوام اتش و یک بار هم از دید شما بشناسم .

-:چی باعث شده دنبال اتش بگردید ؟ بعد از این همه سال ؟!

-:میخوام بشناسمش !

انا متفکر پرسید : کی هستید ؟ چرا دنبال اتشید ؟ چه ارتباطی باهاش دارید ؟

مکث کوتاهی کرد و نفسی تازه کرد. شانه بالا انداخت: فکر کنم حقمه که اینا رو بدونم!

انریکو با سر تائید کرد: یکی از دوستان اتشم ... میخوام بدونم اتش اینجا چطور زندگی می کرده! چی کار میکرده... میخوام درباره ی گذشتش بیشتر بدونم... میخوام بیشتر بشناسمش!

آنا لب گزید: فکر کنم برای شناختن آتش باید با خودش حرف بزنین! گذشته ی هیچ کس حالشو تعریف نمیکنه!

-:درسته! اما گذشته میتونه دلیل رفتارهای کنونی باشه... اینطور نیست!

آنا لبخندی زد: منو قانع کردین! پس از سفارش دو فنجان قهوه ادامه داد : من و اتش با هم خیلی صمیمی بودیم . من علاقه ای به پیانو نداشتم اما اتش ..

با هیجان ادامه داد: ...عاشقش بود! عاشق نتا، موسیقی... میدونی ویلونش تموم زندگیش بود! وقتی شروع می کرد به نواختن خیلی ها محو حرکت دستاش میشدن . تک تک حرکات اتش پر از حس موسیقی بود! منم به خاطر همین حسی که از اون می گرفتم به پیانو علاقه مند شدم . اتش فوق العاده بود ... چیز زیادی از خونوادش و گذشتش نمی دونستم جز اینکه ایرانیه و پدر و مادرش خیلی وقت پیش اون و فرستادن اینجا تا تنها زندگی کنه . اوایل یه پرستارم داشت که با اون زندگی می کرد اما یه مدت بعد از اشنایی با من پرستار به گفته اتش برگشت ایران . من و اتش گاهی به یه پاتوق قهوه خونه می رفتیم . اتش اونجا رو خیلی دوست داشت . توی همین رفت و امد‌ها با رامان اشنا شد . عشقشون پر شور و شوق بود. جوری بود که آدم فکر میکرد فقط شوق جوونی و زود رابطشون سرد میشه... اما اینطور نبود! برای من درک رابطشون سخت بود اما هر دوشون ثابت کردن بدجور خاطر هم و میخوان . رامان یه نقاش بود و بعد از اشنایی با اتش تقریبا بیشتر نقاشی هاش مربوط به اتش می شد . اما یه روز اتش بهم از ترسش گفت؛ از آدمایی گفت که فکر میکرد دارن تعقیبش میکنن! و بعد... یهو ناپدید شد؛ بدون خداحفظی . من و رامان خیلی دنبالش گشتیم . حسابی نگرانش بودیم اما بعدش یه نامه از طرف آتش اومد که توش نوشته بود برگشته ایران! وقتی شنیدیم که آتش با یه مرد غریبه رفته، گفتن با اون فرار کرده، که رامانو ول کرده و رفته! اما باور نکرد؛ رامان هیچ کدوم از این حرفا رو باور نکرد.

لبخند محزونی زد: هنوزم باور نکرده! رامان باور نمی کنه اتش بهش خیانت کرده باشه. رامان اتش و میپرستید . همه جا رو دنبالش گشت حتی رفت ایران دنبال اتش اما پیداش نکرد . آخرش هم خسته شد و رفت دنبال ارزوهاش . رفت که یه نقاش نامی بشه!

انریکو چشمانش را ریز کرد: شما چی؟!

آنا چینی بر پیشانی انداخت: هوم!؟

-:شما خیانت آتش و باور کردین!؟

-:نه! معلومه که نه... آتش دوستم بود، از خیلی وقت پیش! هرکسی که آتش و خوب میشناخت میفهمید این دروغه! اون اهل اینجور کارا نبود؛ اهل دروغ و دغل نبود... اگه میخواست ولمون کنه و بره؛ اونقدر شهامت داشت که بیاد و اینو رو در رو بگه!

-:اتش... حرفی از خانوادش نمی زد ؟

-:اتش به ندرت در مورد اونا صحبت می کرد . شاید تو تموم اون سالا فقط یکی دوبار بیشتر صحبت نکرده باشه . اره زیاد نبود .گاهی از مادرش می گفت که مریض بوده و اتش می ترسید برای مادرش اتفاقی افتاده باشه . گاهی هم از پدرش می گفت . اتش خیلی بچه بوده اومده بود اینجا و چیز زیادی از خانوادش به یاد نداشت . به نظرم اونا یه مشکل خانوادگی داشتن... یه مشکل خیلی بزرگ!

-:شهاب چی؟! از برادرش چیزی نمی گفت؟!

-:برادرش... خب آتش خیلی اونو به عنوان برادرش قبول نداشت... اون یه جورایی گوشه گیر بود... در کل روابط خانوادگی گرمی نداشتن!

-:خبری از رامان دارید ؟

-:رامان ؟ خبر زیادی ازش ندارم . اونم مثل همه ی نقاش سر به هوای دیگه ست! گاهی میاد یه حال و احوالی میکنه و دوباره ناپدید میشه. زیاد نمی شه دیدش.

سر به زیر انداخت . نمی توانست در این لحظه این احساسات را تجزیه و تحلیل کند . برای او هرگونه احساسات از سوی مردی دیگر به اتش غیر قابل تحمل بود .

انا صدایش زد : اقا ؟ حالتون خوبه؟

سربلند کرد : خوبم . دست به سمت کیف پولش برد و بلند شد : از اشنایی با شما خوشحال شدم و همینطور بابت اطلاعاتی که بهم دادید .

از انا که جدا شد موبایلش را از جیب بیرون کشید و شماره گرفت .صدای نیکولای که در گوشی پیچید گفت : همه شونو نصب کردی ؟

-:بله همه ی کارا انجام شد!

-:عالیه .



هم اکنون :

پا روی پا انداخته بود و چانه اش را هم به کف دستش که روی دستی مبل قرارداشت تکیه زده بود. افکارش در هم و برهم تر از انی بود که بتواند متمرکزشان کند . با تکان چیزی روی میز سر برگرداند . نگاهش را به صورت افتخاری دوخت و لبخند تمسخر امیزی روی لبهایش نشست .



افتخاری لیوان شربت پرتقال را از روی میز برداشت و کنارش نشست . نگاه خیره اش را به عکس دوخت . کمی سرش را به راست متمایل کرد و گفت : فکر می کردم این تابلو رو عوض می کنی .



متعجب پرسید : چرا عوض کنم؟



-:من بهت یه عکس سه نفره دادم .



تلخ شد : عکسی که من به واقعی بودنش شک دارم.



اخم های افتخاری در هم رفت . سر به زیر انداخت و گفت : اون روزا ما واقعا خوشبخت بودیم .



-:میدونی من حتی به این خوشبختی هم شک دارم.



-:مادرت زن خوبی بود .



پاهایش را بالا کشید و ارام روی لبه ی میز در هم گره زد : اونی که بد بود تو بودی .



-:من نمی تونستم ببخشمش .



صورت نقاشی شده ی مادمازل به رویش لبخند می زد : برای خوشبختی که بهت داده بود یا ثروتش ؟



افتخاری سکوت کرد . مهران متفکر بود .



پرسید : تو به چی فکر می کنی؟



-:خیلی جالبه ... هیچ وقت هیچکس من و دوست نداشته .



سرش را به سمت افتخاری برگرداند و ادامه داد : اما این دوست نداشتن ها هیچ وقت ازارم نمی داد .



افتخاری از نگاه خیره اش فرار کرد : حالا دوست نداشتن کی ازارت میده ؟



-:شمس الدین .



ابروان افتخاری در هم گره خورد : شمس الدین دوست داره .



-:من بچه نیستم . خوب میفهمم کیا دوسم دارن و کیا ازم بدشون میاد . شمس الدین هم از اوناست که ازم بدش میاد .



-:شمس الدین دوست داره . تو همون مهرانی هستی واسش که رو پله های این عمارت میدوید و خودش و تو بغل شمس الدین می نداخت . همونی که عمو شمسی گفتناش کل عمارت و پرمیکرد .



زمان چه ساده خاطرات را از بین می برد . زمان شیرین ترین خاطرات ادمی را به باد می سپارد . همچون خاطرات کودکی ... کودکی شیرینی که در اغوش مردی خلاصه می شد که صدایش برای مهران شادی را به ارمغان می اورد. پاسخش در برابر عمو شمسی ها جان عمویی بود که با تمام کودکی اش می دانست از ته دل است و تمام کودکانه هایش را به بازی می گیرد . تمام کودکانه هایش در برابر محبت عمو شمسی سر خم می کرد .



مهرانی در برابر چشمانش جان گرفت که کودکانه راهرو های عمارت را می دوید . برای در اغوش پریدن مردی که از ایوان عمارت ورودش را دیده بود . مهرانی که پرستار ها را عاصی دنبال خود می کشید اما بیخیال از تمام داد و فریادهایشان پله ها را پایین می امد و فریاد میزد : عموشمسی اومده . عموشمسی .



دستان گشوده شده به رویش دراغوشش می کشیدند و سرش را به سینه می فشردند . عمو شمسی چطور می توانست از او متنفر باشد؟



افتخاری پا روی پا انداخت و گفت : گاهی فکر می کردم شمس الدین و بیشتر از من دوست داری . اونقدری که با اون خوش بودی با من نبودی .



-:چی شد ؟شمس الدینی که اینقدر به من علاقه داشت چرا وقتی از فرانسه برگشتم ازم متنفر شد .



-:متنفر؟... نه شمس الدین نمی تونه از تو متنفر باشه . از هرکسی متنفر باشه مطمئنم از تو یکی متنفر نمیشه . تویی که به اندازه پسرش دوست داشته.



مهران مکثی طولانی کرد . دستانش را روی سینه در هم جمع کرد و گفت : چطوری شمس الدین و بدست اوردی؟چطوری شد یکی از ادمات و اینقدر بهش اعتماد کردی؟



-:شمس الدین ادم پیچیده ایه! اون به صداقت علاقه داره . به نظر اون هرکی باهاش صادق باشه یعنی بهش احترام میزاره . من فقط صداقت و بهش میدم. باهاش صادقم و اون اینطوری فکر می کنه احترامش حفظ شده. برای داشتن شمس الدین باید احترامش و بدست بیاری . وقتی فکر کنه بهش احترام میزاری میاد طرفت. میشه یکی از تو.شمس الدین اونیه که می تونی روش حساب کنی...



بلند شد . افتخاری خیره نگاهش می کرد. به سمت در چهار طاق باز قدم برداشت و به مونا که به چهارچوب در تکیه زده بود لبخند زد . دست دورکمرش انداخت. مونا سر به شانه اش تکیه زد : دیدی گفتم تو از پس همش برمیای .



پا روی پله ها گذاشت. صدای کودکانه ای فریاد زد :عمو شمسی؟



سر چرخاند . مردی از درب ورودی وارد شد و در برابر پسربچه زانو زد : جان عموشمسی؟مهران کوچولوی من چطوره؟



-:عموشمسی من از اون ماشین گنده ها میخوام که سوارش بشم. من و سوار ماشین گنده می کنی؟



مرد در اغوشش کشید:بریم سوار ماشین گنده بشیم.



پسرک سرخوشانه خندید.در اغوش مرد بالا رفت و خود را به روی دوشش رساند . پاهایش را از دو طرف شانه هایش رها کرد و مرد خندید : می افتی.



به موهای مرد چنگ زد:عموشمسی عموشمسی . عموشمسی



موناصدایش زد:مهران ...



-:چرا ازم متنفر شد؟



-:شاید دلیلی برای تنفرش داره.



-:من فراموشش کرده بودم.



-:شاید اونم فراموش کرده.چرا به یادش نمیاری تو همون مهرانی و اونم عموشمسیه .



-:تا ازم متنفر نباشه ؟



مونا دستی بین موهایش کشید . موهای سفید شده ی روی شقیقه های مهران را عقب راند و گفت :موهات سفید شدن .



نگاه خیره ی مهران به صورتش بود .



با آرامش به کارش ادامه داد.موهای مهران را نوازش کرد و بالاخره گفت : تا بتونید دوباره هم و دوست داشته باشید.



سر به شانه ی مونا گذاشت . بو کشید و گفت : دلم برات خیلی تنگ شده.
-:خیلی وقته بهم سرنزدی.
-:میام.خیلی زود میام پیشت.
-:بهم سربزن.از اینکه پیشم باشی خوشم نمیاد!
این را با اخم گفت و از اغوشش دور شد. از پله ها که بالا می رفت محو شد و مهران به جای خالی او خیره شد...


**************

پا روی گاز گذاشت و سرش را به دست چپش تکیه زد . چشمانش خسته بود . خواب میخواست اما این روزا خواب هم فراری بود از چشمانش . آرامشش با یاد اتش به تضاد افتاده بود . یاد اتش که در ذهنش جان می گرفت خواب و ارامش هم از وجودش رخت می بست . چشم چرخاند و به روی سبزی در حال حرکت لبخند زد . پا از روی گاز برداشت و ماشین را به سمت پیاده رو هدایت کرد . کیف سفید روی شانه اش سر می خورد و دختر با عصبانیت ان را بالا می کشید و باز قدم برمیداشت .
کمی جلوتر ماشین را متوقف کرد و به انتظار دختر ایستاد .با نزدیک شدنش کمی سرش را از پنجره به بیرون متمایل کرد : فرانک ؟
ایستاد . نگاهش به دنبال ادا کننده اسم گشت و نگاهش که به انریکو افتاد لبخند کمرنگی زد . به ارامی نزدیک شد : سلام
-:اینجا چیکار می کنی ؟
-:تاکسی گیر نیاوردم و من ...
اجازه پایان صحبت به او نداد : چرا سوار نمیشی ؟ من میرسونمت .
-:مزاحم نمیشم.
با تلخی رو گرداند .کاش می توانست به فرانک بفهماند پویشیست که مزاحم او بودن برایش معنی نداشت . گفت : اگه کار داشته باشم بدون تردید معطل نمی کنم .
جدیتش پاهای دختر را به حرکت وا داشت . کنارش روی صندلی نشست . ماشین به راه افتاد .
سکوت حاکم ازار دهنده بود اما افکارش انچنان درگیر بود که تلاشی برای شکستن این سکوت نمی کرد . فرانک قدم پیش گذاشت و این سکوت را شکست : اخر هفته یه مهمونی کوچیک داریم .
سر چرخاند . صورت دوست داشتنی دخترک از با کنجکاوی از نظر گذراند . فرانکش چقدر بزرگ شده بود . فرانک دوست داشتنی اش بزرگ شده بود .
فرانک ادامه داد : بابا شما رو هم دعوت کرده . اگه تشریف بیارید خوشحال میشه.
سوالی پرسید که خود نمی دانست از کجا به ذهنش خطور کرده بود و چطور اجازه داده بود از میان لبهایش بیرون اید!
-:این دعوت فقط از طرف پدرته یا تو هم از بودنم خوشحال میشی ؟
چشمانش متعجب شد . با چشمان گرد صورت جذاب مرد روبرویش را می نگریست . این مرد به دنبال چه چیزی بود؟ خونی که به صورتش دوید باعث شد سر به زیر اندازد . تعارف بود یا حرف دل ؟ نمی دانست . گفت : منم خوشحال میشم .
ناخوداگاه لبخندی روی لبهایش نشست . فرمان ماشین را روی اتومات تنظیم کرد و به سمت دخترخجالتی کنارش چرخید : کارا چطور پیش میره ؟

-:خوبه خداروشکر .

با تردید ادامه داد:اما انگار واسه شما خوب نمیگذره .

با خنده تایید کرد: آره همینطوره.این اواخر درگیری های شخصی داشتم . همینم اعصابم و بهم ریخته.

-:درگیری های شخصی؟

-:یه چیزایی از گذشته ولم نمی کنن میدونی همون احساسی که اون موقه داشتم الان بازم اومده سراغم. من همیشه دنبالش میرم و بهش نمیرسم . با اینکه میدونم هیچوقت بهش نمیرسم بازم دنبالش میرم.انگار اون خواستم رو قله ی قافه .

-:بعضی خواسته ها هستن که ادم هیچوقت بهشون نمیرسه.میدونی چرا ؟

پرسشگر نگاهش کرد و زیر لب زمزمه زد :چرا ؟

-:چون بزرگترین مانع سرراهمون خودمونیم .ادم به راحتی نمی تونه باخودش درگیر بشه.میدونی تو دنبالش میری.اما این طرز فکر که اون هرگز مال تو نمیشه و خیلی ازت دوره باعث میشه اون دورتر و دورتر بشه .

-:دقیقا این همون احساسیه که من دارم.حالا به نظرت باید چیکار کنم؟با خودم درگیر بشم؟

-:من یه همچین تجربه ای رو قبلا داشتم.خیلی تلاش کردم با خودم درگیربشم.اما نشد و اخرش اون و از دست دادم.

-:اگه فضولی نباشه در مورد چی اینقدر درگیر بودی؟

-:اگه بخوام صادق باشم.من از بچگی دنبال چیزی بودم که بهم دیکته شده بود اون مال من نیست .اونقدری که دیگه کم کم باورم شد اون شخص نمی تونه مال من باشه.

زیرکانه پرسید :چرا؟

فرانک با صداقت تمام پاسخ داد:چون مال خواهرم بود.

شوکه از سخنان فرانک به سختی گفت:منظورت شوهر خواهرته ؟

فرانک با حرص خندید و گفت : میدونی جالبیش کجاست ؟خواهرم هیچوقت اون و نخواست .

-:پس چرا بعدش نرفتی سراغش؟

-:حماقت . حماقت و ترس...

-:این ادم همونیه که من حدس میزنم؟

فرانک زمزمه کرد:کم و بیش...

کنجکاوانه ادامه داد : تو به کی فکر میکنی؟

انریکو بیخیال زمزمه کرد:تو به کی فکر میکنی؟

با صراحت گفت:پویش!

انریکو با تعجب تکرار کرد:پویش؟!

فرانک با لودگی ادامه داد:اما اونقدر دست دست کردم که پرید . ارمانهاش دستش و گرفتن و بردنش .
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
انریکو خسته خودش را روی تخت گرم و نرم پرت کرد . گرمای خوشایند تخت در وجودش رخنه کرد.تکانی به کمرش داد حس میکرد خستگی اش کم کم رو به زوال میرود.چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید . به قدری خسته بود که حتی حضور سیندی نیز نتوانست چشمانش را بگشاید.انریکو آرام گربه ملوسش را بلند کرد و آن را به صورتش نزدیک کرد.سیندی با شیطنت شروع به لیسیدن صورت انریکو کرد.انریکو با خنده سیندی را بیشتر در اغوش کشید .

-:بیا بخوابیم ... من خیلی خوابم میاد... خیلی!انگار ده ساله که نخوابیدم.

غلطی زد و برپهلوی چپش خوابید.شانه هایش را جلو و عقب کرد و در سکوت به خواب رفت . دقایقی چند گذشت . دقایقی در تاریکی وهم امیز اتاق که با گذر هر اتومبیل سایه ها بازیچه نور چراغشان میشد . با تکان سیندی چشمانش را آرام گشود . سیندی با چشمان درشت و براقش به او خیره بود.به زحمت لب گشود : تو هم خوابت نمیاد سیندی ؟

سیندی با میوی ارامش پاسخ مثبت داد : سرم داره سوت میکشه سیندی ... نمیدونم اشتباه برداشت کردم یا واقعی بود؟ این مسخره ست و واقعیت همیشه مسخرست!

اه عمیقی کشید: اون فکر کرد شوخیه اما من فهمیدم که جدی بود... اون... اون واقعا پویش و دوست داره! میفهمی سیندی!؟... فرانک عاشق پویش بوده... عاشقش بوده...

غلطی زد و به پشت دراز کشید. دستش را روی پیشانی کشید و کمی ماساژش داد. پیشانی اش میخارید؛ گویی چیزی مانند خوره داشت از درون مغزش را میخورد.

-:اینکه بشنوی یه زن عاشقته حس خوبی داره سیندی! ما مردا عاشق این حسیم! اما چرا من هیچی احساس نمی کنم؛ هیچ خوشحالی یا هر چیز دیگه ای... فقط... فقط احساس میکنم قلبم از داخل میخواد منفجر بشه... انگار یه بمب ساعتی داخلشه!

سرش را چرخاند و بع صورت آرام سیندی دوخت که چشم روی هم گذاشته بود و آسوده خیال خود را به دست خوابهایش سپرده بود.

لبخند تلخی زد: آره... تو هیچی نمی فهمی... تو از دردای یه مرد هیچی نمی فهمی؛ چون خود منم هیچی نمی فهمم!

نیمخیز شد: فکر کنم باید با جی جی حرف بزنم! اون همیشه راهنمایی های خوبی میکنه!

از جا برخاست.

در را که گشود از دیدن فاجعه ی مقابلش قدمی به عقب برداشت. جی جی بی انکه سر بلند کند پرسید: کاری داشتی!؟

انریکو بی آنکه نگاهش را از آشغالهایی که کف اتاق پخش شده بودند بگیرد زمزمه کرد: راستش... میخواستم باهات حرف بزنم!

جی جی بی حوصله جواب داد: اگه در مورد شرکته میتونی اخراجم کنی!

انریکو لحظه ای اندیشید: میدونی... راستش نه! درباره ی شرکت نیست!

-:خوبه...

آرام و با احتیاط به سمتش رفت. کنارش ایستاد و به صفحه مانیتور نگاهی انداخت. با دیدن نوشته هایی که هیچ از آنها سر در نمی آورد سر تکان داد. با دست به شانه ی جی جی زد: جی جی!

جی جی عصبی دستش را بالا اورد: یه لحظه!

دقایقی بعد دوباره همین ماجرا تکرار شد تا سرانجام انریکو کلافه شد و داد زد: جی جی!

جی جی با عصبانیت با مشت روی میز کوبید و پس از فشردن چند دکمه کیبورد چرخی به صندلی داد و به سمتش برگشت : چیه؟! چی میخوای!

انریکو شگفتزده از چهره ی ژولیده جی جی زمزمه کرد: باید باهات حرف بزنم!

جی جی درحالیکه موبایلش را چک میکرد گفت: گوش میدم!

با عصبانیت موبایلش را از میان دستانش بیرون کشید. جی جی به دنبالش از جا برخاست. با شدت او را به صندلی اش فشرد و مانع برخاستنش شد: تو چت شده!؟

-:هیچی! میبینی که دارم یه سایتی رو هک میکنم! اگه بزاری!

-:یه نگاه به خودت انداختی، چشات کاسه ی خون شدن موهات به هم ریخته ست و جند روزه که اصلاح نکردی! شبیه انسانای اولیه شدی! چند وقتیه هم شرکت نمیای!

جی جی نفس عمیقی کشید: گفتم که مشکل شرکته!

-:اه! چرا نمیای باهام حرف بزنی؟

جی جی موبایلش را از دستش قاپید: مگه من دخترم که بیام همه چی مو بزارم کف دستت!

-:پس چرا عین دخترا که بعد به هم زدن تو تختشون میمونن و فقط کیک شکلاتی میخورن چپیدی تو این اتاق! هان؟!

-:خوب... اوم... خو...

هیچ دلیل قانع کننده ای نیافت. حق با انریکو بود و خودش هم این را قبول داشت.

سرانجام تسلیم شد: درباره ی چی میخوای حرف بزنیم!

-:ببین جی جی! این دختره که اولیش نبوده... آخریشم نیست! پس واسه چی الکی بهم ریختی!؟

جی جی با عصبانیت خنده تمسخر آمیزی کرد و خواست بیرون رود که انریکو بازویش را گرفت و مانع شد.

جی جی با خشم بازویش را آزاد کرد و غرید: تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمیبره! همه ی ما رو اسیر اون عشق لعنتیت کردی! من و از اون سر دنیا کشوندی آوردی اینجا که چی؟!

انریکو با تمسخر گفت: پس دردت اینه! این عشق بهونست! بگو از اینجا بودن خسته شدی!

جی جی خیزی به جلو برداشت . سینه به سینه انریکو فریاد کشید : اره خسته شدم از تو و این عشق مسخرت خسته شدم .

زمان ناگهان متوقف شد .خون به چشمان انریکو دوید . با عصبانیتی که هیچ کنترلی در ان نداشت دست به یقه ی جی جی گرفت و او را به دیوار پشت سرش کوبید و گفت : عشق من عشقه نه مثل تو هوس !

جی جی با چشمان خشمگین دست به سینه ی انریکو گرفت و با تمام توانی که در خود سراغ داشت او را به عقب هل داد . انریکو که از این حرکت غافلگیر شده بود تلو خوران قدمی عقب رفت و با برخورد ساق پایش به با لبه ی تخت روی ان افتاد . جی جی به تندی رویش چنبره زد و با خشم فریاد کشید : عشق من هوسه ؟ عوضی عشق من هوسه ؟ بدبخت بالاخره من می دونستم اون دوسم داشت . تو به چی رسیدی؟

با این کلمات دستش را بلند کرد و با خشم مشتش را بر صورت انریکو نشانه رفت . چشمان هر دو از خشم سرخ شده بود . نگاهشان بهم خیره بود . هر دو سنگین نفس می کشیدند . جی جی فریادی از ته دل کشید و مشتش را رها کرد . اما مشتش به جای صورت انریکو روی بالشت کنار سرش فرود امد . مشتش را بلند کرد و چند بار دیگر هم به همانجا کوبید . انریکو چشم بسته بود و به حرکات عصبی جی جی گوش می داد .

عصبانیت جی جی کمی فروکش کرده بود . نفس هایش شمرده تر بود اما سنگینی اش همچنان ادامه داشت . انریکو به ارامی سربرگرداند و خیره در چشمان جی جی با صدای ارامی گفت : حالا اروم شدی؟

جی جی نگاه خیره اش را از چشمان انریکو دزدید و با تردید خم شد . تن خسته اش را نفس زنان کنار انریکو پرت کرد و کنارش دراز کشید .

لحظه ای گذشت . انریکو با خنده ای که در صدایش موج می زد بازویش را به بازوی جی جی کوبید : چطوری پسر ؟

جی جی میان نفس هایش خندید : خوبم .


****************


-:فکر کنم بهار دیگه کم کم داره میاد... هوا گرمتر شده!

به سمت شمس الدین که طبق معمول کت و شلوار پوشیده بود برگشت: مگه نه!؟

-:اوهوم! عید نزدیکه! نمی دونی تو خیابونا چه ولوله ای به پاست!

-:مردم همیشه زیادی شلوغش میکنن! از یه ماه مونده واسه عید آماده میشن!

مهران با سر شاره ای به طاووس نری که در چندمتری آلاچیق سرگرم خود آرایی و به رخ کشیدن پرهای هزارچشمش بود کرد: حتی طاووسا هم اومدن بهار و فهمیدن!

شمس الدین هم مانند مهران به طاووس خیره شد: واسه چی منو کشوندی اینجا!؟

-:چیه؟! تماشای طاووسا رو دوست نداری!؟

-:مهران؟!

-:میدونی چرا به اینجا میگن عمارت طاووس؛ چرا بهش نمیگن عمارت جمشیدی... یا افتخاری!؟

-:چی میخوای بگی!؟

مهران بی توجه ادامه داد: چون اونا تنها ساکنای اینجان! عکس و تندیس اوناست که همه جا هست... جمشیدیا، افتخاریا... یا هر کس دیگه ای... اونا فقط یه مدت اینجا زندگی میکنن... بعدش میرن!

-:آره... اونان که صاحب واقعی اینجان!

-:امیرهوشنگ افتخاری هم یه روزی اینجا رو ترک میکنه، یه روزی که خیلی نزدیکه!

-:از کجا انقدر مطمئنی!؟

-:چون من اجازه نمیدم!

شمس الدین چینی بر پیشانی انداخت. ابتدا فکر کرد اشتباه شنیده است اما هنگامیکه مهران جمله اش را تکرار کرد مطمئن شد. به سرعت به سمتش برگشت. به صورت مصمم مهران که هنوز هم به سمت طاووسها بود چشم دوخت.

مهران که سنگینی نگاهش را احساس کرده بود گفت: چیه؟! باور نمی کنی بتونم!

-:نه... باور نمی کردم بتونی انقدر بی پرده حرف بزنی!

-:بی پرده... آره! اما من با کسایی که بهشون اعتماد دارم همینطور رک حرف میزنم!

شمس ادین پوزخندی زد.

-:راستش هدفم از اومدن به این عمارت همینه! میخوام افتخاری رو بزنم زمین! میخوام خورد و خاکشیرش کنم!

-:چطوری میخوای این کارو بکنی!؟

-:مثل خودش...

نسیم بهاری ای شروع به وزیدن کرد. شمس الدین صورتش را در مسیرش قرار داد. چشمانش را روی هم قرار گذاشت تا آرامشش را حس کند. آرام پرسید: واسه چی داری اینا رو به من میگی!؟

مهران شانه ای بالا انداخت: همینجوری!

-:نمی ترسی من برم و همه چی رو به افتخاری بگم... نقشه هاتو، همه چی رو...

-:نه... نمی ترسم! چون تو این کار و نمی کنی!
شمس الدین خود را آماده کرده بود تا جواب دندان شکنی به مهران بدهد که ادامه داد: حداقل عمو شمسی اینکارو نمیکنه!

دهان شمس الدین برای لحظه ای باز ماند اما به سرعت به خود آمد. دستش را مشت کرد تا جلوی لرزشی که از شنیدن کلمه ی عمو شمسی به سوی دستش هجوم آورده بود را بگیرد.

مهران که زیرکانه تمام حرکاتش را زیر نظر داشت گفت: کوتاه بیا شمس الدین... خودتم میدونی که این بهترین راهه! میدونی که من تنها کسیم که میتونه این بازی رو تموم کنه! فقط من از عهده ی این کار بر میام...

شمس الدین کلافه از جا برخاست.

مهران بی توجه ادامه داد: من تنها کسیم که میتونه جلوی افتخاری و دیوونه بازیاشو بگیره، من... و فقط من! نکنه... نکنه میترسی؟! هان؟!... از من میترسی!؟

شمس الدین که حالا از چند پله ی فلزی پایین رفته بود، با شنیدن ای جمله مانند شاخه ی درختان اطراف خشک شد. میتوانست نرمی چمن ها را زیر پاهایش حس کند. به سمت مهران برگشت. با دیدن چهره ی اندیشمند شمس الدین ساکت شد.

شمس الدین لبانش را به هم فشرد و لحظه ای بعد شروع به سخن گفتن کرد: ترس من از اینا نیست... حق با توئه! تو تنها کسی هستی که می تونی بازی رو تموم کنی اما من می ترسم تو خودت یه بازی دیگه رو شروع کنی .

صورت مهران در هم رفت. با تاسف سر تکان داد و خواست حرفی بزند اما پاهای شمس الدین سریعتر از سنش حرکت میکردند. همین یک جمله از سوی شمس الدین کافی بود تا او را به ژرفای دوزخ درونش بکشاند. دوباره همان سوال مسخره و همان پاسخ همیشگی! اینکه آیا او هم روزی مانند پدرش اینگونه بی عاطفه و سنگدل میشود... اینکه قرار هست او هم انسانهای زیادی را به تباهی بکشاند... و اینکه او هم روزی از نعمت دوست داشتن اطرافیانش و خودش محروم خواهد شد! و تنها و تنها یک پاسخ برای تمامشان داشت، نمی دانم! نمی دانمی که بهای سنگینش را روزهای نیامده خواهند پرداخت!

با صدای هورت کشیدن چیزی چشمانش را چرخاند و به تماشای نجمی نشست. آنقدر سرگرم احساساتش شده بود که حتی آمدنش را هم نفهمیده بود.

-:اه... این که یخه!

و فنجان را روی میز نهاد. با دیدن نگاه خیره ی مهران آرام پرسید: چیزی شده!؟

-:چطور میشه جواب سوالی رو داد که هنوز کسی نپرسیدتش!؟

نجمی سرش را به چپ خم کرد و نگران پرسید: خوبی؟!

-:اوم... آره! خوبم...

نجمی که راضی نشده بود زمزمه کرد: باشه... به هر حال! انگار صحبتتون گل انداخته بود، نه!؟

اشاره ای به چای کرد و صورتش را جمع کرد: یخ کرده!

مهران با خنده گفت: آره...

-:چی شد؟! چی گفت؟ قبول کرد؟! دعواتون شد؟!

سر انجام مهران مجالی برای پاسخ گویی یافت: هیچی نشد... من بهش همه چی رو گفتم! اونم گفت بهش فکر میکنه!

-:خودش اینو گفت! منظورم بهش فکر کردنه!؟

-:نه... خوب خودش صراختا که اینو نگفت، اما منظورش همین بود!

نجمی شانه ای بالا انداخت: تو بهتر میشناسیش!

-:اما قبول میکنه! اینو مطمئنم!

-:خب...

نجمی تکه کاغذ چروک و تا خورده ای را به همراه یک خودکار از جیبش بیرون آورد. آن را جلوی رویش گشود و چیزی را خط زد: شمس الدین که حذف شد... حالا فکر کنم باید بریم دنبال بقیه، آره!؟

مهران سر تکان داد: نه!؟

-:چرا...؟! نمی خوای بفهمی کی آرزوی مرگتو داره!؟

-:چرا که نمیخوام! همه میخوان!

-:پس چی؟

-:واسه اینکه میدونم کی این کارو کرده!

-:چی؟!

-:تو فعلا دنبال احتشام بگرد! باید برام پیداش کنی!

-:اون دیگه کیه؟

-:اون مشاور مادرم بود، بعد مرگش رفت مرخصی! ادم قابل اعتمادیه! خیلی هم زبر و زرنگه! الان به دردمون میخوره!

-:تو آدرسی چیزی ازش داری!؟

-:نه...

-:بعد میگی رفته مرخصی!

-:آره... رفته مرخصی!

نجمی خندید. مهران هم همراهش شد.

-:حالا اگه نخواست بیاد چی کار کنم!؟

-:میاد... اگه نیومد بهش بگو مهران بازی رو شروع کرده! اونوقت حتما میاد...

-:بازی... باشه بازیکن!

از جا برخاست: من دیگه باید برم!

-:بشین به راننده میگم برسونتت!

-:نه نمی خواد! خودم میرم!

-:میرسونتت دیگه!

-:آخه میخوام برم خرید...

-:خرید؟!

-:آره... میخوام برم واسه مامانم هدیه بخرم! روز مادره...

-:امروز؟!

-:آره!

-:اصلا نمی دونستم!

-:از بس سرت گرم کارای دیگه ست!

-:آره... راست میگی!

و زیر لب زمزمه کرد: راست میگی...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-:هاپ هاپ ... هاپ هاپ...

انریکو لبانش را مانند ماهی جمع کرد: بلوپ... بلوپ!

شمین با خنده گوشهای انریکو را در دست گرفت و شروع به چپ و راست کردن سر انریکو کرد. انریکو نیز همراه او شد و با شادی او خنده مهمان لبانش شد. دستانش را بلند کرد و روی دستان کوچک شمین که به روی گوشش قرارداشت گذاشت و با لذت به صورت خندان و چشمان درخشان خواهر زاده اش خیره شد. دستی روی دستانش قرارگرفت . دستی که گرمایش اشنا بود . به ارامی سر عقب کشید و به صورت پدر لبخند زد . نزدیکی اش را حس می کرد و نمی توانست انطور که میخواهد پدر را در اغوش کشد . پدر قدمی جلو گذاشت . کنارش نشست و شمین را از اغوشش بیرون کشید : عمو رو اذیت نکن.

شمین با زبان شیرین کودکانه اش گفت : دالی .دالی !

نگاه خیره اش از صورت پدر به سمت صورت کودکانه شمین برگشت . قلبش فرو ریخت . اب دهانش خشک شد و لبهایش لرزید . اشک به چشمانش هجوم اورد . پدر نزدیک تر شد و با خنده گفت : عمو دوست نداری ؟

-:من یادش دادم بگه دایی ...

شمین کودکانه چشم دوخته بود به پدربزرگش . فرانک با لبخند نگاهشان می کرد . به سختی لبهایش را کش داد و لبخند زد.

پیش تر امد: دایی رو قشنگ ترمیگه .

پدر لبخندی به رویش زد.سعی کرد نفس هایش را ارامتر و مرتب تر بکشد. این کودک تصمیم به نابودی اش داشت . تصمیم داشت تمام تلاشهایش برای ارام بودن را بر باد دهد با دایی گفتن هایش؟با دایی شیرینی که در دهانش می چرخید و با تمام کودکانه هایش تحویل می داد.

کسی کنارش نشست . سرچرخاند و فرانک با مهربانی پرسید : حالتون خوبه؟

بغض سنگینش را فرو داد. بغضی که سالها بود در سینه حفظ کرده بود . تکانی به خود داد:میتونم توی حیاط کمی هوا بخورم؟

فرانک لحظه ای خیره نگاهش کرد و از جا بلند شد .کت و دامن کرم رنگش شیک و دوست داشتنی تر از همیشه جلوه می دادش. پدر پرسشگر نگاهش کرد که به ارامی دست روی سینه گذاشت : کمی هوا میخورم و برمی گردم .

لبخند رضایت بخش پدر همچون گذشته ها بود . زمانی که لبخندهایش پدرانه بود .پدرانه و تایید کننده .ان زمان ها که نیاز به تایید پدر داشت.زمانی که نیاز به بودن پدر داشت .مثل همان زمان ها ...

همراه فرانک از ساختمان بیرون رفت. صدای شرشر اب که وارد حوض ابی وسط حیاط می شد بلند بود. فرانک کنارش قدم برمی داشت . چند قدمی به سمت حوض برداشت . لبه ی ابی رنگ حوض نشست و دستانش را در اب سرد فرو برد .

-:از اینکه شمین دایی صداتون کرد ناراحت شدین؟

دستش را از سرمای اب جدا کرد : دختر خیلی شیرینیه.

-:حتما دلت می خواست الان پیش مادرت باشی ... بهش تبریک بگی .

چند لحظه ای در سکوت کلمات فرانک را در ذهن تکرار کرد و گفت : ما یه روز دیگه رو برای روز مادر جشن میگیریم .

به درخشش چشمان فرانک خیره شد : مادر من وقتی به دنیا میومدم مرد !

فرانک چند لحظه ای با چشمان گرد شده در کاسه نگاهش کرد و گفت : متاسفم.من نمیدونستم.

کسی صدایش زد و با تردید نگاهش کرد. اشاره ای به داخل ساختمان زد .فرانک لبخندی زد و در حالی که به سمت ساختمان می رفت گفت : زود برمی گردم.

خم شد به روی اینه ی خیس توی حوض ... تصویر صورتش روی اینه ی ساخته شده از اب می رقصید. تصویری که این روزها برایش اشنا بود ؛ مدتها بود خود را با این شکل می دید .با چشمان قهوه ای که در برابر درخشش نور به عسلی میزد... چشمان عسلی که با چشمان سیاه اشنایش کاملا در تضاد بود. به این خانه ، به این خانواده که می رسید دلتنگ سیاهی چشمانش می شد.دلتنگ وجود گرما بخش و صمیمی خانواده اش. دلش نگاه برادرانه می خواست . نگاه مهربان پرهام را ... نه نگاه خصمانه از برادری که دوستش داشت .

-:اینجا چرا نشستی پسرم؟

پسرم تمام ذرات وجودش را لرزاند . بادی در سرزمین احساساتش لرزید .زیر لب زمزمه کرد : مامان !

این صدا... این پسرم گفتن ها تنها متعلق به او بود. سوز سردی که در میان گرمای هوا وجود داشت تنش را به بازی گرفته بود . آن پسرم که تکرار شده بود زمان نیاز داشت هضم شود . باید مزه مزه می شد. بعد از این سالها نیاز داشت این پسرم ها را بچشد . ارام بچشد.همچون ابنباتی که هر از گاهی باید لیس زنی و نگه داری.مبادا تمام شود.ترسش از تمام شدن این پسرم ها بود.

تاریک بود . نور اندکی از چراغهای اطراف حیاط پخش می شد. همهمه ای از داخل به گوش میرسید. سربرگداند.چادر طلایی رنگ تن مادرانه اش را قاب گرفته بود.تکانی به خود داد .پاهایش در برابر مادر توانی نداشت.اما دلش ایستادن میخواست.قد کشیدن در برابر مادر. همچون گذشته ها که قربان صدقه اش میرفت. دست روی شانه هایش می گذاشت و سر به سینه اش میسپرد و تکرار می کرد « قربون قد و بالای پسرم برم » قد و بالایی که دوست داشت باز هم به رخ مادر بکشد و مادر قربان قد و بالایش رود.

کنار حوض خم شد. فواره ی وسط حوض را بست و گفت : دلتنگ واسه مادرت تنگ شده ؟

اشک هایش در میان تاریکی دیده می شد؟ نمی شد! اهمیتی نداشت. قطره اشک سنگین فرو ریخت .لبهایش را تر کرد. نزدیک تر شد .بوی عطر مادر را به مشام کشید : کسی و ندارم.

به تندی به سمتش برگشت . قدمی عقب گذاشت . نمیخواست قطره اشک روی صورتش در برابر مادر رسوایش کند . اما نگاه بهار ، خیره تر از انی بود که بشود پنهانش کرد.

-:مادرت ...

میان کلامش رفت :هیچوقت ندیدمش . قبل از اینکه بتونم بشناسمش رفت .

دستش را به شیر ابی که مقصدش حوض گرد بود گرفت و سعی کرد روی پاهایش بایستد : پسر منم رفت .

رو برگرداند . اشکهایش فرو ریخت . تلخی دهانش را فرو داد : حتما دلتنگتونه .

-:یه دفعه رفت . اگه می دونستم دیگه نمیاد برای اخرین بار قد و بالاش و نگا می کردم . قربون قد و بالاش می رفتم .

دستانش مشت شد. بهار مادر بود. مادری که بی خبر از دل فرزندش خبر می داد . دلش می خواست بر زبان اورد : مامان از کجا فهمیدی چقدر دلم اون قربون صدقه هات و میخواد .

سر به زیر انداخت . ارام بینی اش را بالا کشید :اون خوشبخت بوده که مادری مثل شما داشته .

صدایش بغض داشت . بغضی که بخوبی می شناخت ... یادش برای مادر اشک داشت :همه مادرا همینطورن .اگه مادرتو هم بود دلش قربون صدقه رفتن تو رو میخواست .

-:می تونید پسرتون و برای رفتنش ببخشید ؟

بهار چشم روی هم گذاشت . انگار پاهایش توان ایستادن از دست داده بود که لب حوض نشست . چادر روی شانه هایش خودنمایی می کرد.چشم دوخت به لب حوض و گفت :مطمئنم اونجایی که هست الان خوشحاله .وقتی خوشحال باشه چرا نباید ببخشمش؟

-:شاید اونجا خوشحال نباشه!

-:پویش من همیشه دنبال هدف هاش بود.مطمئنم وقتی به هدفهاش رسید رفت .میدونم پسرم اونجا خوشحاله.

-:کاش مادر منم خوشحال باشه.

-:تو رو که میبینه خوشحاله ... دل مادرا با شادی بچه هاشون شاد میشه .

دستانش مشت شد. میخواست لب گشاید :من خوشحال باشم مامان خوشحال میشی؟دیگه گریه نمیکنی؟! مامان خوبم ... مامان خوشحال باش . ببخش من و . مامان بیا گوشم و بگیر ببرم خونه . مامان دلم میخواد برگردم خونه . میخوام سرم و بزارم رو پاهات و خودم و لوس کنم . مامان دلم براتون تنگ شده. مرد گنده شدم اما دلم تنگه مامان خیلی تنگه.

-:تو بشو پسرم ...

آرام بر لب رانده بود . در ارامش گفته بود . با شادی ته صدا گفته بود.با شادی که می دانست ته صدای مادر پنهان میشود و صدایش را ظریف تر می کند و کلماتش را کشیده تر ...

پاهایش را به سمت مادر کشیده بود . رو در رویش ایستاده بود و او با لبخند نگاهش کرده بود. برای پنهان کردن اشک هایش از دید مادر زحمت نکشیده بود .

بهار گوشه ی چادرش را روی صورتش کشیده و گفت : تو مادر نداری منم پسر ... تو بشو پسرم . جای خالی پسرم و برای من پر کن منم جای خالی مادرت و .

اشکهایش جان گرفت . به تندی سر تکان داد خم شد . چادر بهار را میان انگشتانش گرفت وبه لب برد . اشکهایش در میان لطافت پارچه گم شد... بهار دستی به سرش کشید:پسر من گریه نمی کنه.

خودش را رها کرد در میان دامان مادر و بعد از سالها نالید : مامـــان .



***********

هوا بشدت سرد بود . صدای قدم هایش در سکوت رعب اور در تاریکی پیرامونش پخش می شد . کفش های گران قیمتش در ماسه های زیر پایش فرو می رفت و تکان هایش تک تک جانوران اطراف را به فرار وا می داشت . هیچ روشنایی جز روشنایی ماه تاریکی را نور نمی بخشید . شاخه های رز سفید در دست راستش بالا و پایین می رفت . به چهاردیواری که نوری درب ورودی اش را روشنایی بخشیده بود نزدیک می شد. رو در روی درب که ایستاد دستش را از جیب پالتوی قهوه ای رنگش بیرون کشید. تکانی به درب ضد زنگ خورده داد و وارد شد . نگاهش از روی اسامی که به دیوار حک شده بود گذشت و بر روی اسمی در ته اتاقک ثابت ماند . تکانی به پاهایش داد . رو در روی اسم ایستاد و گوشه ی لبش را بالا کشید .

بدون ذره ای خم شدن شاخه های گل رز را که در دست داشت به روی اسمی که در کنار پایش حک شده بود پرت کرد . پوزخندی زد و گفت : کار دنیا رو میبینی ... یه زمانی تمام تلاشت این بود که بزرگ بشم , مرد بشم , لایق خاندان جمشیدیا بشم .

قدمی جلوتر برداشت : ببین چه بزرگ شدم . اونقدر بزرگ شدم که عارم میاد در برابرت خم بشم . اونقدر بزرگ شدم که هر روز هزاران نفر در برابرم خم و راست میشن . دنبال همین بودی نه؟! میخواستی به اینجا برسم .

دستانش را از هم گشود : حالا ببین این منم . مهران افتخاری ... تنها وارث خاندان جمشیدی ... به جایی که می خواستی رسیدم . دارم همونطور که تو دلت می خواست حکومت می کنم . میب ...

کلماتش را نیمه رها کرد و با حرکتی ناگهانی سر به زیر انداخت . چشم دوخت به اسم او : من چِم شده ؟!؟ اصلا واسه چی اومدم اینجا ؟

با پا ضربه ای به گل های پخش شده زد و ادامه داد : اینا رو واسه چی خریدم ؟ تموم روز به اون آهنگ مسخرت گوش کردم، چرا؟! خودمم نمی دونم! شاید واسه تو؟ تو این روز؟! خودمم نمیدونم چرا اینجام . اومدم که بهت روزت و تبریک بگم؟ واسه اینکه به حرفم گوش نکردی و زودتر از من رفتی یا واسه اینکه زندگیم و نابود کردی ... امروز روز اونم بود . روز زنم بود و می تونست یکی از بهترین روزای زندگی منم باشه ولی تو نزاشتی ... اگه اون بلا رو سرش نمی اوردی امروز مثل خیلی از مردای دیگه بجای اینکه با این دسته گل بالا سرت وایستم یه کادو دستم داشتم و زنم و میبوسیدم . بهش تبریک میگفتم روزش و ... بچه هام از گردنم اویزون بودن و من خوشحال بودم .

نفس عمیقی کشید : تو حتی چشم نداشتی خوشبختی من و ببینی ... خوشحال بودن من اینقدر برات سنگین بود؟ هان... گناه من چی بود ؟ مگه من گفتم افتخاری این کارا رو بکنه که بدبختم کردی!! نه خودت دوسم داشتی نه گذاشتی بقیه دوسم داشته باشن... تنها کسی که دوسم داشت و هم برام زیادی دیدی ... ازم گرفتیش که چی رو ثابت کنی؟دنبال چی بودی؟فکر کردی تو پول غرقم کنی خوشبخت میشم ؟! من پول نمیخواستم ... من دنبال پولای کثیفتون نبودم... نه مال تو، نه مال افتخاری...

لبش را گاز گرفت. برگشت و پشتش را به سنگ کرد. سرش را بالا گرفت تا اشکهایش پایین نریزد... افکارش هر لحظه بر عصبانیتش می افزودند، دندان قروچه ای کرد. حرفهایی که نمی خواست گفته شوند مدام خودشان را به دهانش میکوبیدند... ناگهان برگشت. طاقتش طاق شده بود!

با عصبانیت گفت: واسه چی؟! مگه من پسرت نبودم! شاید بچه ی اون عوضی بودم اما جگر گوشه ی تو هم بودم؛ نبودم!؟

بغضش را فرو داد: شاید... شاید تو هم فکر میکنی تهش منم مثل اون میشم...

شانه ای بالا انداخت: آخرش گرگ زاده گرگ میشه! مگه نه؟!... تو... تو هم همین فکر و میکردی نه؟! واسه همین همیشه با یه کنایه باهام حرف میزدی... نمی ذاشتی به کسی نزدیک بشم، حتما میترسیدی نابودش کنم، نه؟! هان...؟! چرا جواب نمیدی!؟ چرا مثل همیشه بلبل زبونی نمی کنی! چرا دیگه واسه بقیه نقشه نمی کشی! چرا...

با عصبانیت لگدی به سنگ زد اما پایش به لبه ی سنگ گیر کرد و سکندری خورد. دستانش را جلو آورد و تا مانع زمین خوردنش شود. اولین چیزی که حس کرد سردی سنگ بود. تا به خود آمد؛ خودش را مقابل اسم با مصمای پریا جمشیدی دید که درشت تر از همیشه به نظر می آمد. میتوانست برگشت نفسهایش از روی سنگ ببیند!

ناگهان از خنده منفجر شد. غلطی زد و رو به آسمان ابری خوابید. از خنده نفسش بند آمده بود. نفس نفس زنان گفت: هه... هه... داشت... داشتی واسه من نقشه میکشیدی پس...!

و صدای قهقهه هایش گورستان را لرزاند.



مادر که میشوی ، نمیدانم از کجا ، کی ، چطور اینهمه تغییر ، اینهمه صــــبر ، اینهمه عشق

مادر که میشوی همه چیز به یکباره خودش را تمام قد به تو نشان میدهد و تو دیگر خود قبل نیستی که نیستی

اما تو را که نگاه میکنم تویی که آرام جانم هستی ، تویی که تمام وجود من هستی

تمام وجودم سرشار از خنده های بی دلیل و با دلیل تو میشود

خدایم را صدها بار بیشتر شاکرم که از ابتدای خلقتم طعم تمام آنچه خوش میداری را به کامم شیرین کرده ای

سلامت و لبریز از وجود خودت ،ای مهربان‌ترین مهربانان ، یگانه خدایم



***********

در را گشود. سرش را چرخاند و نگاهی به اطراف انداخت. تکه ماهی که در آسمان میدرخشید سالن را روشن کرده بود. سایه ی اثاثیه گرانبها بر خلاف خودشان رعب آور به نظر میرسیدند. هنگامیکه کسی را ندید آرام قدم جلو گذاشت. در را بست و لنگان لنگان به سمت آسانسور به راه افتاد.

-:مهران...

ناگهان از جا پرید. دست روی سینه اش گذاشت و برگشت. شبحی صدایش میزد. زیر لب زمزمه کرد: مونا!

شبح به سمت نور آمد. چهره اش روشن شد: منم!

مهران سر تکان داد: بتول!

-:ترسیدی!؟

-:نه... نه!

-:ببخشید... آخه خوابم گرفته بود، اومدنتو نفهمیدم!

مهران لبخندی زد: یعنی تا حالا منتظر من بودی!؟

بتول با مهربانی پاسخ داد: معلومه!

به سمتش آمد: کجا رفته بودی!؟ تو هنوز حالت خوب نشده!

-:انقدر لوسم نکن... پررو میشما!

بتول خندید.

-:افتخاری خوابه!؟

بتول اصلاح کرد: پدرت...! آره خوابه! خیلی نگرانت بود!

مهران پوزخندی زد: واسه همین سر وقت خوابیده!

-:خوب نگرانت بود... اما وقتی رانندت گفت حالت خوبه، دیگه خیالش راحت شد!

مهران با لودگی گفت: میدونستم یه خائن بینمون هست... نگو رانندهه بوده!

بتول قهقهه زد: خدا نکشتت پسر!

-:ما اینیم دیگه!

اشاره ای به زانویش کرد: چرا لنگ میزنی!؟

-:هیچی خوردم زمین...

-:چیزیت که نشده، بزار ببینمش...

و به سمتش آمد.

مهران پایش را عقب کشید: من حالم خوبه، خانوم... خوبـــــــم!

-:باشه...

-:پس من میرم اتاقم... تو هم برو بخواب!

-:اوهوم...!

هیچ یک تکان نخوردند.

بتول: برو دیگه...

-:میرم... راستی بتول!

-:هوم!

مهران با قدمهایی بزرگ فاصله ی بینشان را طی کرد. با حرکتی غیر منتظرانه بتول را در آغوش کشید: روزت مبارک!

بتول آرام دست سفیدش را بالا آورد و موهایش را نوازش کرد: مرسی پسرم... مرسی!

مهران بوسه ای بر سر بتول زد: بابت همه کارایی که واسم کردی ممنونم! میدونم با این چیزا نمیشه جبرانش کرد اما...

بتول میان حرفش آمد: هیچ مادری انتظار جبران از پسرش نداره!

مهران بتول را از آغوشش بیرون آورد و او را لبخندی مهمان کرد. دست در جیب شلوارش کرد و جعبه ای بیرون آورد: میدونم که یکم دیر شده... اما خوشگل ترینش بود!

بتول جعبه را در دست گرفت و با شور و شوق آن را گشود. با دیدن سنجاق سینه ی طلایی رنگ لبخندش بزرگتر شد: خیلی خوشگله...

-:پس چی فکر کردی!؟ سلیقه ی منه ها!

چشمان بتول آرام به اشک نشست: تو بهترین پسری هستی که یه مادر میتونه داشته باشه!

مهران انگشت اشاره اش را بالا آورد و با تاکید تکانش داد: ببین گریه کردن نداریما! باشه!؟

بتول آرام سر تکان داد. مهران آرام بغلش کرد: آخه چرا گریه میکنی قربونت برم!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-:باورم نمیشه منو مجبور کردی باهات بیام!

انریکو در صندلی اش فرو رفت: خودتم میخواستی بیای... وگرنه هیچ کس نمی تونه رئیس و مجبور کنه! اینطور نیست!؟

آتش با غرور گفت: خوب... به یکم استراحت نیاز داشتم!

-:استراحت... راست میگی! این همه کار هر دو مونو خسته میکنه!

-:حالا چرا وین؟!

انریکو شانه ای بالا انداخت: نمی دونم... همینطوری! اونجا شهر موسیقیه... منم خیلی به موسیقی علاقه دارم!

با تعجب گفت: تو... به موسیقی!؟

-:آره... مگه تو خوشت نمیاد!؟ میگن موسیقی زبان رسمی دنیاست...

-:بهم نگفته بودی که از موسیقی خوشت میاد؟!

-:مگه تو اجازه میدی باهات حرف بزنم که بخوام اینا رو بگم!

آتش با تکانی روی صندلی جا به جا شد و به سمتش برگشت . مهماندار از کنارشان گذشت و به نگاه خیره ی انریکو لبخند زد . مشکوک پرسید: انریکو... هدفت چیه؟!

-:هدف؟!

-:آره... از این کارا؛ از این حرفا... هدفت چیه؟!

سر برگرداند . لبخند کمرنگی تحویل اتش داد و ابروان بالا کشیده اش را به رخ اتش کشید و با ارامش گفت : هیچی...

اتش کلافه از این بازی که راه انداخته بود تکانی به خود داد : میدونی که ما دوتا آدم معمولی نیستیم که پاشیم تلک تلک راه بیفتیم بریم که مثلا میخوایم شهر موسیقی رو ببینیم!

انریکو کاملا به سمت آتش چرخید: راست میگی... ما آدمای معمولی نیستیم... اما تو دلت نمی خواد که مثل آدمای معمولی باشی، با خیال راحت بری گردش و دنیا رو ببینی!

اتش اخم هایش را در هم کشید : میدونی که نمی تونیم!

-:آره... اما باید تلاشمونو بکنیم حداقل... شاید بشه!

-:ببین انریکو! من میدونم که تو از من خوشت میاد و میخوای باهام...

مکث کرد: اوم...

از به لب اوردن کلماتی که می خواست واهمه داشت . با تمام بزرگ بودنش ... با تمام قوی بودنش . با رئیس بودنش هنوز هم در بیان این چیزها کم می اورد . اب دهانش را به سختی بلعید : رابطه برقرار کنی! اما به نظر من این غیر حرفه ایه... این روی روابط کاریمون تاثیر میزاره، پس بهتره بیخیالش بشیم...

با اخم بیشتر و تند افزود: در ضمن، من وقتی واسه ی هدر دادن ندارم!

-:هدر دادن؟!

-:آره... قرار گذاشتن با یکی هدر دادن وقته؛ وقتی که قرار نیست به جایی برسی!

انریکو آرام دستش را روی دست آتش گذاشت . سعی کرد دستش را عقب بکشد اما انریکو مانع شد. سر انگشتانش را با قدرت در دست گرفت و زمزمه کرد: آتش...

سر بلند کرد و عصبانی به انریکو خیره شد . تمام تلاشش برای بیرون کشیدن دستانش بی نتیجه مانده بود . از این نگاه خیره به چشمانش بیزار بود . چشمان قهوه ای درخشش آشنایی داشتند. هیچ علاقه ای برای حس این نگاه مشتاق نداشت .کلمات بعدی انریکو تمام وجودش را لرزاند . همه ی حسی که سعی در پنهان کردنش داشت و ترسش را به واقعیت تبدیل کرده بود .

-:ببین... من فقط ازت خوشم نمیاد... من...

نفسش را در سینه حبس کرد . بر زبان اوردن این کلمات سخت بود . سخت تر هم میشد وقتی می خواست احساس واقعی و نقش بازی کردنش را از هم جدا کند . اما اعترافش ساده تر بود که این کلمات ...

به تندی گفت : من واقعا عاشقت شدم!

همه چیز به لحظه ای ختم شد . رنگ از رخسار آتش پرید . آرام خود را عقب کشید و به پنجره ی هواپیما چسباند .با چشمان متعجب رفتار اتش را می نگریست . اتشی که می شناخت نمی ترسید ... ترسیده بود ؟!

انریکو چینی بر پیشانی انداخت و با تردید پرسید: چیز بدی گفتم...؟

با این جمله آتش از جا پرید. به سرعت بلند شد و بی آنکه نگاهی به انریکو بیندازد گفت: من باید برم ... !

و به سمت صندلی های ردیف جلوتر به راه افتاد.

بلند شد و صدایش زد:اتش ؟!...

اتش بدون کوچکترین توجهی روی صندلی کرم رنگ نشست .

لیوان اب پرتقال را برداشت . یک نفس سرکشید . لعنتی زیر لب زمزمه کرد و پاهایش را بالاتر برد . دستی به سمت گوش اش برد و دکمه ی روی دستگاه نصب شده به گوش اش را لمس کرد . صدای موزیک در گوشش پیچید . سرش را به پشتی صندلی تکیه زد و چشم روی هم گذاشت .


****************

در کهنه با جیغ و داد نارضایتی خود را از باز شدن فریاد زد. صدای زنگی که به چهارچوبه آویزان بود ورودش را اعلام کرد. وارد که شد ایستاد. در را پشت سرش بست و نگاهی به دور و بر انداخت. پس از درنگی کوتاه دوباره به راه افتاد. همینطور که به میز چوبی شکسته نزدیک و نزدیک تر میشد صدایی از پشت دیوار کاذب به گوش رسید: الان میام خدمتتون...

پاسخی نداد. در کنار میز ایستاد و به تماشای نظم حاکم بر وسایل روی میز نشست و سرگرم بازی با آنها شد.

دقایقی بعد کامران در حالیکه تلویزیونی قدیمی در دست داشت در آستانه ی در پدیدار گشت. با دیدن مرد کت و شلوار پوش با خوشرویی سلام کرد.

مرد که پشتش به او بود با شنیدن صدایش برگشت و آرام سلام کرد.

کامران از دیدن آن چهره ی نه اخم کرد و نه شگفتزده شد. کامران بی توجه به او به کنار میز آمد و دستگاه را روی میز نهاد.

-:حالتون چطوره؟!

کامران یک تای ابرویش را بالا داد: خوبم...

-:خوبه... خوبه!

بی تعارف روی صندلی نشست.

کامران نیز پشت میز جا گرفت: من شما رو میشناسم!؟

مرد سر تکان داد: بله... معلومه!

-:اما به جا نمیارم!

مرد نیم خیز شد و دستش را به سمت کامران دراز کرد: من، مهران افتخاری هستم...

کامران با لبخند دستش را فشرد: از آشناییتون خوشبختم!

مهران در پاسخ پوزخندی زد.

کامران بی توجه گفت: چه کمکی از دستم بر میاد؟!

مهران دست در جیب داخلی کتش کرد و عکسی را بیرون آورد. روی میز قرارش داد و دوباره به صندلی تکیه زد: من میخواستم درباره ی این مرد ازتون سوال کنم!

کامران خم شد و به عکس مرد جوان که سی ساله به نظر می آمد نگاهی انداخت.

-:شما تا حالا دیدنش!؟

-:نه... نه!

اشاره ای به پیرامون کرد: همونطور که میبینین اینجا یه مغازه دورافتاده و کهنه ست... به ندرت آدمی اینجا میاد؛ به خصوص آدمایی مثل شما... یا ایشون!

با ابرو اشاره ای به عکس کرد.

مهران بی توجه گفت: اسمش محمدرضا صلاحی بود! فارغ التحصیل دانشگاه تهران تو رشته ی معماری... میگن یه نابغه بوده تو رشته ی خودش... ساختمونای زیادی هم مهندسی کرده که هر کدوم تو نوع خودشون شاهکارن اما ...

با چشمانی شکاک به کامران خیره شد: ...اما یه شایعه ای هست! میگن بزرگترین سازه ی اون گمنام مونده...

با سر اشاره ای به زیر پایش کرد: زیر زمین!

-:خیلی ممنون از اطلاعاتتون... اما من واقعا این مرد و نمی شناسم!

-:این مرد تو سی و پنج سالگی به دلیل افسردگی خودکشی کرد. اون مرد و دنیا از دانش و هوشش بی بهره موند!

کامران با تاسف سر تکان داد: واقعا باعث تاسفه!

-:میدونین... پشت عکس یه چیزی نوشته که من زیاد ازش سر در نیاوردم! بهتره شما هم ببینین!

کامران با اشاره ی مهران عکس را برداشت و پشتش را نگاه کرد. با دیدن شماره ها شگفتزده شد اما شگفتی اش را پنهان کرد.

مهران زیرکانه گفت: به نظر یه مختصات میاد... مختصات یه جایی... شاید زیر زمین!

کامران عکس را به سمت مهران گرفت: منم چیزی نفهمیدم!

مهران با عصبانیت کنترل شده ای گفت: بهتره بازی درنیاری کامران... هم تو منو میشناسی، هم من تو رو ! میدونی که هیچ کدوم حوصله ی این بازیا رو نداریم! من واسه جنگ نیومدم... فقط پرچم سفید نداشتم!

کامران پوزخندی زد: تو، تو حالت آتش بسم خطرناکی...

مهران با پررویی پاسخ داد: خوبه که انقدر به قابلیتام اطمینان داری!

صورت کامران از حرص جمع شد.

-:خلاصه... من واست یه پیشنهادی دارم... چیزی که هم به نفع منه هم به نفع تو... راستش... ما هدفای مشترک زیادی داریم!...

-:من به پیشنهادای تو نیازی ندارم...!

-:داری... داری کامران! هم تو... هم رئیسات!

-:انگار خیلی خوب منو میشناسی...

-:آدم باید دوستا و دوشمناشو خوب بشناسه... مگه تو هم درمورد من اینطوری نیستی!؟

-:اما سوال اینجاست که ما دوستیم یا دشمن!

-:به نکته ی خوبی اشاره کردی... و این به تصمیم تو بستگی داره... من دستمو به سمتت دراز کردم! میتونم هم باهاش دستت و بگیرم، هم بهت شلیک کنم... این به رفتار تو بستگی داره!

از جا برخاست: به هر حال هروقت تصمیمتو گرفتی... میدونی که کجا پیدام کنی!

-:میدونی پسر... ایکاش تو پسر افتخاری نبودی! اونوقت میتونستیم دوستانه با هم صحبت کنیم!

مهران لبخندی زد: اینطوری که بی مزه میشد!...

کامران با سر تائید کرد.

-:پس فعلا!

برگشت و با اعتماد نفس به سمت در خروجی رفت. نمی توانست جلوی لبخند پیروزمندانه اش را بگیرد که به شکل مسخره ای روی لبانش نقش بسته بود!

در را از هم گشود و دوباره زنگ به صدا در آمد. دست نگه داشت. قبل از بیرون رفتن به سمت کامران برگشت. با خنده گفت: در ضمن... دفعه ی بعد که نقشه ی کشتنمو میکشی، میزان سگ جونی منو هم وارد معادلاتت کن!

کامران با تمسخر سر تکان داد: حتما... دفعه ی بعد حتما لحاظش میکنم!



********************


مهران به راننده دستور توقف داد. ماشین سیاه رنگ گوشه ی خیابان متوقف شد.

مهران گوشی اش را از جیب بیرون آورد و روشنش کرد. خطاب به راننده گفت: راستی... هزینه های زنت پرداخت شده! دیگه نیازی نیست نگرانش باشی... اونجا بهترین مراقبتا رو ازش میکنن!

راننده قدردانانه گفت: ممنونم قربان!

-:خیلی بده که تو این اوضاع پیشش نیستی، نه؟!

-:بله قربان...

-:اگه میخوای میتونی بری پیشش... به هر حال اون همسرته!

-:نه قربان... من تنهاتون نمیزارم!

-:تنهایی من مهمتره یا زنت... من بودم میرفتم!

-:همسرم زنده میمونه قربان... به لطف شما!

-:هیچ وقت فکر نکن که نسبت به من دینی به گردنت داری، تو هر روز منو هرجا که بخوام میبری...

-:اینطور نگین قربان... این وظیفه ی منه!

-:وظیفه! هه!... اما من ازت میخوام یه لطف دیگه هم بهم بکنی؛ میخوام بهم وفادار باشی... اگه این کار برات سخته، میتونی بری... من اصلا سرزنشت نمی کنم و باعث نمیشه رفتارم نسبت بهت عوض بشه!

-:خیر قربان... خدمت کردن به شما، برای من یه خواسته ی قلبیه!

مهران لبخند مهربانی زد. راننده با کمی گستاخی از آینه به مهران خیره شد و لبخند قدردانانه ای زد.

مهران زیر لب زمزمه کرد: به کسی نگو من بهت لبخند زدم، باشه؟!

-:بله قربان...

-:و یه چیز دیگه! فکر کنم اسم خودم خیلی بهتر از قربان باشه!

-:بله قربان...

راننده که تازه متوجه حرف مهران شده بود به سرعت گغت: ببخشید؟!

-:مهران...! بهم بگو مهران! باشه...

-:آخه... من خیلی راحت نیستم با ...

-:باشه پس مثل همه مهران خان صدام کن!

-:چشم... مهران خان!

-:خوب شد... میتونی به رانندگیت ادامه بدی!

-:بله... مهران خان!

گوشی اش را دوباره روشن کرد و پیامی نوشت: هر چی که خواسته بودی، انجام شد!

خیلی زود پاسخ امد : قبول کرد؟!

-:نه رسما... اما قبول میکنه! باید به فکر قسمت دوم نقشه باشیم!

-:همینطوره!

-:بازم ممنون بابت نجات جونم!

-:نیازی به تشکر نیست. ما با هم شریکیم و شریکا واسه هم هر کاری انجام میدن!

-:واسه همینه که شریکت شدم...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
چشمانش می درخشید . با شگفتی به اطراف خیره شده بود . نگاهش به روی ستون ها و اطراف می چرخید و لبخند روی لبهایش پررنگ تر میشد . لبخند روی صورتش از بین رفتنی نبود . نمی توانست خوشحالی اش از بودن در این مکان را پشت چهره ی جدی اش پنهان کند .مکانی که ارزوی چندین و چند ساله اش بود . دستانش را با شادی از هم گشود ... نزدیک تر رفت .انریکو پشت سرش ایستاد و دستانش را به سمت شانه هایش پیش برد . دستانش را برای بیرون اوردن کت مشکی رنگش پیش برد . کت مشکی را روی بازوانش کشید . اتش چرخی روی پاشنه ی پا زد . به سمتش برگشت : اینجا فوق العاده ست .

لبخند زد . دستش را روی گودی کمرش گذاشت و قدمی به جلو برداشت . اتش را هم با خود همراه کرد و گفت : برات سوپرایز دیگه ای هم دارم .

قدم هایش ناخوداگاه با قدم های انریکو همراه شده بود اما چشمانش به روی اطراف چرخ می خورد. ایوان بزرگ طلایی و قهوه ای در پیش رویش قرارداشت و زیبایی ، شکوه و جلال تالار را به رخ می کشید .

صدایی در گوشش نجوا انداخت : بزرگترین ارزوت چیه اتش ؟

قطره اشک سنگین شده در گوشه ی چشمش فرو ریخت : بزرگترین ارزوی من ... بزرگترین ارزوی من اون تالاره ... دوست دارم زیر اون ایوون بشینم و تمام هنرم و اون روز به نمایش بزارم .

صدای انریکو از میان تمام خاطره هایش نفوذ کرد . کیف طلایی رنگش را از میان انگشتانش بیرون کشید و دستش را محکم تر فشرد . پرسشگر به چشمان پیش رویش نگاه کرد . پلک زد و با لبخند خم شد . چیزی از روی صندلی برداشت . چشمانش که به روی ویلون توی دست انریکو افتاد لبهایش از هیجان لرزید . ویلون که در برابرش قرار گرفت با دستان لرزان به دست گرفتش .

انریکو قدمی به عقب برداشت . از پله ها پایین رفت و روی یکی از صندلی های تماشاگران نشست . دستانش را روی سینه در هم قفل کرد و پای راستش را روی پای چپ انداخت . سرش را کمی به سمت شانه متمایل کرد : میخواستم تنها تماشاچی کنسرتت باشم .

انگشتان نوازش گرش را روی تنه ی چوبی ویلون به حرکت در اورد .جنس ظریف چوبش را لمس کرد . می توانست به سادگی جنس صنوبرش را حس کند . صنوبر پرورش داده شده در جنوب الپ را ... لمس می کرد حس می کرد و لبخند میزد.

انریکو با لذت نگاه از صورت شادش گرفت و گفت : چرا شروع نمی کنی ؟

پاهایش را کنار هم چفت کرد.کفش های طلایی رنگش برق میزدند . دامن پیراهن سبز رنگش را کمی پایین تر کشید و دستش را بالا برد . ویلون را به شانه ی سمت چپش تکیه داد . باشادی چشم گشود و دور تا دور سالن را چشم گرداند.این سالن برایش پر از ارزوهای دور بود . ارزوهایی که مدتها چشم به رویشان بسته بود.

آرشه را روی سیم ها گذاشت .

دخترپیش رویش می نواخت و بعد از مدتها می توانست گوشهایش را برای شنیدن موسیقی رها کند . ذهن ازادش به پیشواز این موسیقی میرفت . گذشته همچون فیلمی در برابر چشمانش جان گرفت . اولین باری که دست به کلاه کاسکتش برده بود و موهای مشکی بلند روی صورتش پخش شده بود .اولین بار که نگاهش با نگاه خاکستری در هم امیخته بود . یا اولین باری که به دور از حضور زنی چادری چشم غره رونده به چشمان خشمگینی که اسلحه ای به سمت پسر خندان کشیده بود نگاه کرده بود ... روزی که به کیا گفته بود دختری مثل اتش دوست داشتنیست ؟ هرگز فکر نمی کرد این دختر به نظرش دوست داشتنی باشد . خاطرات گذشته محو شدن در صورت دخترانه ای که اسلحه ای به سمتش گرفته بود ... اسلحه ای برای مردنش ... محو شدن در نگاه دخترانه ای که او را به سوی خود دعوت می کرد. نیشخندی که هنگام ادای « یک اشنای قدیمی » به رویش پاشیده بود .

کاش می دانست این دختر چشم خاکستری چطور قدم به زندگی اش گذاشته بود . زمانی که روی ان نیمکت برای پیمان اشک ریخته بود یا زمانی که روی پشت بام از انتقام گفته بود .شاید هم زمانی که در اغوشش چشم گشوده بود.

نوای زیبای ویلون رویاهای گذشته را برایش زنده می کرد . رویای بودن خانواده رویای بودن صنم ...

نوای ویلون ریتم تند گرفته بود .

دختر پیش رویش را از نظر گذراند زیباترین تصویر بود ؟ زیباترین دختر روی زمین بود؟ یا فرشته ای نازل شده از اسمان ؟

هربار که انگشتانش روی سیم ها به حرکت در می امد حس خفته ی درونش بیدار تر میشد . صدای مادرانه اش زیر گوشش گفت : تو اتش مامانی ... پیمان زیر گوشش نجوا کرد:عاشقتم .

به چشمان سیاه رنگ پویش خیره شده بود.صدای عماد که گفته بود :گفت با اینکه صنم به عشق اعتقادی نداره...اما من تا ابد عاشقش میمونم .

صورت پیمان از برابر چشمانش گذشت . انگشتانش تندتر روی سیم ها حرکت میکردند . انگشتانش با سرعت بیشتر روی سیم چپ و راست میرفت .

پویش وارانه ها تکرار شد : ولی واقعیت این نیست... وقتی عزیزات و ازار میدی، نمی دونی چه اتفاقی میفته... تو اون موقع عصبانی هستی... میگی به درک! بزار بره!!

و خیلی راحت ولش میکنی تا بره... ولی نمیدونی بیرون از اونجا... دور از تو چه اتفاقی براش میفته...

به فکر میوفتی که از دلش در بیاری! شال و کلاه میکنی و میری دنبالش اما... اما دیر میرسی...! اون دیگه منتظرت نمونده... اون سفرش و بدون تو تموم کرده...

درست اون موقع... اون موقع هست که عذاب وجدان میاد سراغت...! اگه یکم بیشتر معطلش میکردی...! اگه حرفایی که میخواستی الان بهش بزنی و اون موقع زده بودی...! شاید اون دیر تر از اتاق بیرون میومد... شاید وقتی اتفاق می افتاد اونجا نبود...! شاید اگه حرفای واقعی دلت و بهش میزدی...! تنهایی سفرش و تموم نمیکرد... منتظرت می موند... حتی اگه شده میومد دنبالت...!

دستی که ارشه میان انگشتانش بود لرزید . برای لحظه ای انگشتانش به خطا رفت . صدای ناهنجاری که بلند شد ابروانش را در هم کشید . چشم گشود انریکو همچنان خیره نگاهش میکرد .به تندی انگشتانش را محکم تر روی سیم ها فشرد. ریتم را به دست گرفت .

تن خون الود پویش را میان بازوانش تصور کرده بود. صدای خودش فریاد وارتر تکرار شد: پویش ...

زجه وارتر میان ریتم اهنگی که مینواخت گم شد : من... من... هيچ وقت نگفتم... اما... اما... هميشه... دو...

انگشتانش از روی ارشه جدا شد و ویلون چسبیده به کتفش رها شد. چشمانش را روی هم گذاشت و قطره اشکی که گوشه ی چشمش سنگینی می کرد بالاخره رها شد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
با قدم های ارام پیش رفت . کفش های پرز دار سیاه رنگش کنار کفش های طلایی پاشنه دار متوقف شد. دستش را کمی پایین کشید ... و روی شانه ی اتش گذاشت و گفت : خوبی؟
اتش چشمانش را بست گلویش را صاف کرد و به تندی از جا برخاست و بدون نگاه کردن به انریکو گفت :خوبم.
انریکو متفکر زیر نظرش گرفت ... چیزی میخواست بر زبان اورد که نمی دانست چیست .انریکو دستانش را به سمت شانه های اتش بلند کرد و قدمی هم به جلو برداشت و با درماندگی گفت :مُ ... مُتاسفم .
اتش به تندی قدمی عقب برداشت و گفت : گفتم که ؛ حالم خوبه .
انریکو به صورت جدی اتش خیره شد . هنگامی که جدیت و مصمم بودن او را دید نفس عمیقی کشید و گفت : خیلی خوب بیا بریم... برای شام میز رزرو کردم .


*******

انریکو گیلاس شراب سرخ رنگ را از لبانش جدا کرد. بخار دهانش در هوای سرد شبانه وین قابل مشاهده بود. به منظره ی نورانی شهر خیره شد.
-:هیچ وقت فکرشو نمی کردم دوباره این احساس و داشته باشم!
آتش بی آنکه نگاهش را از چشم انداز شبانه وین بگیرد پرسید: چه احساسی؟
-:اینکه دوباره عاشق یه زن بشم...
-:پشیمونی؟!
اندیشمند گفت:پشیمون...!؟
با سردرگمی سر تکان داد: نمی دونم... میدونی! شما زنا آدمای عجیبی هستین؛ عجیب و خارق العاده!
به چهره نیمه روشن آتش خیره شد: شما وقتی همه شکست خوردن، پا برجا میمونین و میجنگین... واسه چیزای ارزشمندتون هر کاری میکنین... به کسی که دوسش دارین جوری عشق میورزین انگار که تنها آدم رو زمینه... نرم و لطیفین؛ اونقدر لطیف که گاهی آدم حتی دلش نمیاد لمستون کنه... اما گاهی اونقدر سخت میشین که هیچی نمی تونه از پا درتون بیاره...
آتش با لبخند کوچکی که گوشه ی لبش جا خوش کرده بود گوش به گفته های انریکو سپرده بود.
-:من همه ی اینا رو درباره ی زنا میدونم! میشه گفت تا حدودی خوب میشناسمشون. اما وقتی به تو میرسم...
با لحن تحسین برانگیزی ادامه داد:...تو عجیبتر از همشونی! همیشه منو متعجب میکنی... گاهی منو میترسونی اما... اما این ترس باعث نمیشه که ازت دور بشم! بر عکس... همیشه منو به خودت جذب میکنی!
آتش با صدای بلند خندید.
-:واسه چی میخندی؟! من کاملا جدی این حرفا رو زدم!
آتش آرام سر تکان داد: میدونم... من فقط از شجاعتت خوشم اومد... تا حالا هیچ مردی انقدر باهام رک و راست نبوده! شجاعتت تحسین برانگیزه... مدتها بود کسی به این شجاعی رو ندیده بودم!
-:واقعا فکر میکنی من شجاعم؟
-:اعتراف به عشق اونم نسبت به آدمی مثل من، شجاعت میخواد...
انریکو نیشخندی زد.
-:چیه؟!
-:دوباره منو شگفتزده کردی!
آتش با مهربانی لبخندی زد.منظره درخشش را از دست داده بود. دیگر هیچ چیزی چشمگیر نبود. تنها یک چیز بود که میدرخشید؛ میدرخشید و پیرامونش را روشن میکرد. آن چیز گل زیبایی بود که رو به رویش نشسته بود. احساس عجیبی داشت... احساس میکرد تپش قلبش بیشتر شده؛ نه از روی ترس یا نگرانی... احساس دیگری بود! احساسی که پویش نام عشق بر آن نهاده بود اما انریکو نمی دانست چه بنامدش! اما یک چیز را میدانست؛ این دختر دوباره قلبش را هیجانزده کرده بود!
آتش سرش را کمی خم کرده بود. لبخندش محو شده بود. آرام اما با لحنی خشک پرسید: چرا رفته بودی مسکو!؟
انریکو نیم لبخندی زد. پس از درنگی کوتاه گفت: واقعا میخوای جوابشو بدونی...!؟
-:آره... میخوام حقیقتو بدونم!
انریکو صادقانه پاسخ داد: میدونی که حقیقت و بهت نمی گم! نمی خوامم با یه دروغ آرومت کنم!
آتش ابرویی بالا انداخت: خوب منو شناختی!

ایران-تهران-دو هفته پیش:

صدای آنا در گوشی پیچید: تا کی میخوای اینطوری ادامه بدی!؟
آتش روی مبل نشست: آنا... تو شرایط منو درک نمی کنی! اوضاع من خیلی خرابه...
-:بهم بگو ماجرا چیه؟! شاید بتونم کمکت کنم!
آتش با تاسف سر تکان داد: نمی تونی... نه!
آنا سعی کرد به این بحث تکراری و خسته کننده پایان دهد: راستی... این آدمی که اومده بود، کی بود!؟
-:چطور مگه؟!
-:آخه یه جورایی با بقیه فرق داشتن... قبلیا معلوم بود که دنبال نقطه ضعفت اومدن اما این یکی... انگار واقعا واسه شناختنت اومده بود!
-:از کجا اینو فهمیدی!
-:آتش... من یه موزیسینم! از لحن صداها میفهمم!
-:آنا! این کارو به من بسپر... باور کن من دوست و دشمنمو خوب میشناسم!
-:باشه... هر جور راحتی!
آتش من و من کرد: چیزه...
-:چی شده؟
-:را... رامان!
-:اوهوم... اون! خوب اونم همینطوری داره وقت میگذرونه! شنیدم میخواد از زن دومشم جدا بشه!
آتش پوزخندی زد.
-:درسته که اون یه نقاشه و واسه نقاشا سخته که تنها بمونن اما اون باید بدونه که وقتی دلش یه جای دیگه ست، وقت گذرونی با زنای دیگه کاری از پیش نمی بره!
آتش با حرص تقریبا فریاد زد: آنا!
-:چیه!؟ مگه دروغ میگم... اون هنوزم عاشقته!
-:اینطور نیست!
-:هنوزم تو طرح اصلی تابلوهاشی... هنوزم همه رو با تو مقایسه میکنه! اگه این عشق نیست پس چیه؟
-:آنا... حتی اگه اینطورم باشه، به نفعشه که منو فراموش کنه؛ چون ما به هم نمی رسیم!
-:تو هم دوسش داری... پس چرا نمیزاری این عشق راهشو بره... عشق شما افسانه ای بود مثل مایاکوفسکی و لیلی...
-:خودتم میدونی که اونا آخرش باهم ازدواج نکردن...
-:خوب شما یه ماجرای دیگه بسازین! تاریخ و عوض کنین!
-:آنا... من عاشق رامان نیستم! فقط درموردش کنجکاوم!
-:میدونی که داری به خودت دروغ میگی!
-:اگه این یه دروغه... بزار باهاش خوشحال باشم!


*******

-: Пока!
صدایی که از گوشی بیرون می آمد قطع شد. جی جی بی تفاوت شانه هایش را بالا انداخت: خوب که چی؟! اصلا این چیه!؟ من که حتی یه کلمشو هم نفهمیدم!
انریکو هیجان زده گفت: این صدای آتش بود وقتی که داشت با دوستش حرف میزد! اون دختره، نشسته اونجا و داره تموم اخبار مسکو رو میزاره کف دست آتش...
جی جی صورتش را جمع کرد و آرام گفت: خوب...
-:خوب این یعنی آتش هنوز با آنا ارتباط داره! میدونستم... میدونستم اون نمی تونه همینطور بیخیال گذشتش بشه! اون هنوز امید داره که یه روزی بتونه برگرده به مسکو... به خونه ای برگرده که قبلا بوده... اون هنوز امیدواره!
-:ببین انریکو... من نمی دونم تو مسکو چی به خوردت دادن که اینطوری عجیب شدی... شاید به خاطر ودکاشون باشه... اما به هر حال...
نفسش را آزاد کرد: ...تو دیوونه شدی!
-:جی جی چرت نگو! من دارم باهات جدی حرف میزنم... دارم میگم من فهمیدم آتش چی میخواد، نقطه ضعفشو فهمیدم... میتونم امیدش برای برگشتن به مسکو رو ازش بگیرم... اینطوری حسابی بهش ضربه میزنم!
-:شاید حرفت درست باشه... اما اگه اینطور باشه، اصلا فکر کردی این به معنی اینم هست که آتش هنوزم یه درصد خوبی تو وجودش هست... مگه همین دیروز نبود که میگفتی میخوای ببینی که آتش هنوز تو وجودش خوبی داره یا نه! اگه تو این کارو بکنی، شاید اون یه درصدو هم از بین ببری... اصلا بهش فکر کرده بودی!
شانه های انریکو آویزان شد. عقب عقب رفت و روی دسته کاناپه نشست: راستش جی جی... خودمم نمی دونم میخوام چیکار کنم! تو این مورد حق با توئه! اما هر وقت فکر میکنم که رئیس بلاهایی بدتر از اینو سرم آورد و حتی بهم یه فرصتم نداد... با خودم میگم من واسه چی باید بهش فرصت خوب بودنو بدم...! مگه اون به من فکر کرد که من انقدر دارم ملاحضه شو میکنم! میدونی... وقتی فرانک و خونوادشو میبینم، قلبم به درد میاد... با خودم فکر میکنم که اگه این اتفاقا نیفتاده بود، الان جای منم یه جایی بین اونا بود... کنارشون نشسته بودم و شمین واقعا منو دایی صدا میکرد؛ چون داییش بودم...هر وقت اینا یادم میوفتن، اونقدر عصبانی میشم که میخوام پاشم برم و خودم با دستام رئیس و خفه کنم! مسبب همه ی این اتفاقای بد و بکشم و یه دنیا رو از شرش راحت کنم!
-:که چی...!؟ به بعدش فکر کردی!؟ فکر کردی با کشتن رئیس تو صاحب ساعت برنارد میشی و میتونی زمان و برگردونی و با خونوادت باشی...!
-:نه! اما حداقل دیگه بهش فرصت نمیدم تا زندگی آدمای بیشتری رو نابود کنه!
جی جی به دیوار کاذب تکیه زد: اوه... یا مسیح!
انریکو چینی بر پیشانی انداخت و بی آنکه سر بلند کند به جی جی خیره شد.
-: این ماجرا واقعا پیچیده شده!
انریکو با سر تائید کرد.
جی جی سرش را میان دستانش گرفت: من نمیدونم آخر این جاده چیه و این راه به کجا میره... اما یه چیزی رو با اطمینان میتونم بهت بگم انریکو؛ اونم اینه که آخر این جاده هیچ خوشی ای واسه تو وجود نداره... اینو بدون!


ایران-تهران-هم اکنون:

مهران با خودنویس طلایی اش مدارک را امضا کرد. پوشه را بست و با لبخند سر بلند کرد. آن را به طرف نجمی گرفت: بفرمایید خانوم!

نجمی مودبانه سر تکان داد: راستی، امروز بعد از ظهر با رئیس صنف طلافروشا قرار ملاقات دارین؛ آقای افتخاری!

دست دراز کرد و گوشه ی پوشه را گرفت. اما نتوانست آن را بدست آورد. با تعجب به صورت مهران که پوشه را محکم گرفته بود خیره شد.

مهران با دلخوری پرسید: آقای افتخاری؟!...

نجمی پوشه را بیخیال شد و دستش را پایین انداخت . با سر تائید کرد.

-:اتفاقی افتاده؟! من کاری کردم که ...

نجمی میان حرفش پرید: نه! اصلا...

-:پس...

-:فقط... میدونین... آخه... نامزدم خیلی خوشش نمیاد که من اونقدر باهات صمیمی باشم که اسم کوچیکتو صدا کنم...

مهران پوشه را روی میز نهاد و به صندلی تکیه زد: اوهوم...

-:خوب... حقم داره! اگه منم بودم ناراحت میشدم! منم خوشم نمیاد اون همکارای خانومشو به اسم کوچیک صدا بزنه و ...

حرفش را نیمه کاره رها کرد. مهران نگاه تحسین برانگیزی به او انداخت: خانوم نجمی... نامزدت... خیلی مرد خوشبختیه! تو یه همسر عالی هستی!

نجمی از خجالت سر به زیر انداخت و لبخند کوچکی زد.

مهران پوشه را به طرفش گرفت: منم سعی میکنم فاصله رو رعایت کنم!

نجمی پوشه را گرفت: ممنونم...!

هنگامیکه در بسته شد مهران چشم از در چوبی گرفت: تو هیچ وقت اینکارو واسم نکردی!

مونا خودش را روی کاناپه ی جلوی پنجره ولو کرد: چون تو هیچ وقت حسود نبودی!

مهران آرنجش را روی میز گذاشت و صورتش را به دستش تکیه زد: چرا... منم حسودیم میشد؛ به مردای دور و برت، به طرفدارای مردت...

مونا بیخیال شانه ای بالا انداخت: خوب باید بهم میگفتی!

مهران انگشت اشاره اش را بالا آورد: به نکته ی خوبی اشاره کردی اما ...

با صدای تق تق در نگاهش به سمت در کشیده شد. نیم نگاهی به کاناپه ی خالی انداخت: بیا تو...

نجمی در را گشود و وارد شد: یکی اینجاست که میخواد ببینتتون!

-:کیه؟!

نجمی آرام کنار رفت. با پدیدار شدن مرد کت و شلواری در آستانه در مهران به سرعت از جا برخاست: احتشام!

احتشام با طمانینه وارد شد. مهران با شوق کودکانه ای از پشت میز بیرون پرید و به طرفش رفت. احتشام دستانش را از هم گشود و دو مرد همدیگر را در آغوش کشیدند.

-:خیلی وقته ندیده بودمت!

-:همینطوره...

ضربه ای به شکم مهران زد و ادامه داد: اما انگار عمارت بهت ساخته!

مهران با سر تائید کرد: آره... زیادی بزرگ شده!

با سر اشاره ای به صندلی زد: خوب... بیا بشین!

احتشام روی صندلی نشست و نگاهی به اتاق انداخت . اتاقی بزرگ با دکوراسیونی چشم گیر . سرش را به سمت مهران چرخاند:پیغامتو گرفتم! اولش فکر کردم اشتباه فهمیدم اما بعدش به خودم گفتم این همون مهران موزماریه که میشناسم!

مهران خندید و رو به نجمی گفت: خانوم نجمی... لطفا بگین برامون دوتا چای پررنگ بیارن!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
نجمی سر تکان داد و بیرون رفت. مهران در مقابل احتشام نشست: خوب... چه خبر؟!

-:هیچی... همون ماجراهای همیشگی! یه مشت آشغال اومدن سر کار و دارن دنیا رو به گند میکشن...

مهران سرش را به چپ و راست تکان داد احتشام را با تمام انتقاد هایش قبول داشت: اصلا عوض نشدی!

احتشام با سر تائید کرد: راستی... تو چیکار کردی؟! با افتخاری...

مهران در صندلی فرو رفت: داستانش درازه...

-:میشنوم!

-:خوب... از کجا باید شروع کرد؟ راستش وقتی پریا مرد فکر کردم راحت شدم، میخواستم بیخیال همه چی بشم و برم دنبال آرزوهام! ولی همونطور که میدونی این زن و شوهر نمی خوان بزارن تک پسرشون راحت زندگی کنه!

و شروع به تعریف ماجرا کرد؛ از ابتدای روزیکه این شیوه زندگی وبال گردنش شد! دقایق سپری میشد و جای خود را به ساعتها میداد اما سخنان مهران تمامی نداشت. گویی دلش پر بود؛ از دست افتخاری، شمس الدین و ... هر چند بیشتر سخنانش درباره برخورد غرورآمیز و شجاعانه اش درمقابل مشکلات بود!

سرانجام مهران رضایت داد. پس از ساعتها خودستایی این گونه صحبتش را به پایان برد: کامران گفت که خبرم میکنه ولی از اون موقع هیچ خبری ازش نشده، البته دورادور ازش خبر دارم اما... منم نمی خوام سراغش برم تا فکر کنه خیلی مشتاقم...

هنگامیکه نگاه خیره ی احتشام را دید حرفش را نیمه کاره رها کرد: چیزی شده!

احتشام سر تکان داد: نه!.. نه! فقط داشتم فکر میکردم چطور مهران لایی کش اینقدر باهوش شده!

مهران پوزخندی زد: یعنی فکر میکردی من کودنم!

-:حتی اگه اینطورم بود، الان نظرم عوض شد! با اینکه داستانو یه طرفه و به نفع خودت تعریف کردی، اما اصلا اینو تو گفته هات حس نکردم!

مکثی کرد و ادامه داد: حتی منم تحت تاثیر قرار دادی!

مهران بی هیچ اعتراضی به ادامه ی سخنانش گوش سپرد: اما باید بگم آفرین...! آفرین مهران افتخاری... تو همه رو انگشت به دهن گذاشتی! حرکتات خوب و شمرده بودن...

مهران بی حوصله گفت: همه ی اینا رو میدونم احتشام... واسه گفتن اینا نخواستمت...! راستش میخوام کمکم کنی! میخوام کنارم باشی، همونطور که کنار پریا بودی!

-:اما تو نیازی به من نداری، تا اینجاش خوب اومدی، بقیشم میتونی!

-:شاید... اما بازی از این به بعدشه که شاهکار میشه... منم میخوام شاهکار کنم!

احتشام چشمانش را ریز کرد و چهره ی مصمم مهران را از نظر گذراند. آرام زمزمه کرد: درست مثل پدرتی... میخوای تو هر چی بهترین باشی!

مهران شاکی گفت: من و با اون مقایسه نکن!

احتشام کوتاه امد: خیلی خوب... بیا موقعیت و ارزیابی کنیم! تو الان با هم دست دوستی دادی، یه جورایی تموم دشمناتو دوست خودت کردی؛ که آفرین داره! اما باید مواظب باشی... رنگارنگی آخرش بی رنگیه!

مهران پوزخندی زد: میدونم... اما باور کن من صادقترین آدم این بازیم!

-:باشه... تو الان دشمن شماره یک نداری... شمس الدین که طرف توئه! رئیس و فریمانم فکر میکنن از تو بیگناهتر تو این بازی نیست! میمونه کامران؛ که تا حالا چندین بار سعی کرده نابود کنه و بکشتت؛ که یه بارم چیزی به موفقیتش نمونده بود!

-:شمس الدین که هیچی... رئیس و انریکو رو هم میخوام بزارم همونطور بمونن! فعلا نیازی بهشون ندارم... اما کامران!

-:اون بزرگترین دشمن فعلیته! اما جنگیدن باهاش، الان کار عاقلانه ای نیست!

-:باید باهاش دوست باشم... که همینطورم میشه!

-:از کجا انقدر مطمئنی؟

-:اون بهم گفته! همونکه جونمو نجات داد!

-:بهش اعتماد داری؟!

-:اعتماد...؟! بستگی داره تعریفت از اعتماد چی باشه... همونطور که معلومه به هیچ کدوم از این آدما نمیشه اعتماد کرد، اونم از این قاعده مستثنی نیست اما... این حرفشو باور دارم! چون خود اونم همینو میخواد!

-:باشه... باشه! پس همه چی حل شده...

-:همه چی به جز اصل کاری! افتخاری...

-:درسته! اون بزرگترین هدفته!

-:میدونی من ازش نمی ترسم! اون نمی تونه بلایی سرم بیاره، چون تنها پسرشم! با اینکه میدونه دل خوشی ازش ندارم و میخوام بزنمش زمین!

-:من اینو میدونم اما باید مواظب باشی... افتخاری مثل عقربه! شاید بهت آسیب نزنه اما میتونه جوری مغزتو شست و شو بده که همه چی رو فراموش کنی! میدونی که چی میگم!؟

-:نه!

-:یعنی به جای اینکه یه آدم و بکشی، ایده داخل سرشو بکش... بدون هیچ خونریزی! واسه همینه که تو رو برده پیش خودش... میخواد تو رو مثل خودش کنه!

مهران متفکر سر تکان داد: اما... پس من باید چیکار کنم؟!

احتشام با درماندگی گفت: هیچی... هیچکاری از دستت برنمیاد!

-:یعنی...

-:یعنی اگه میخوای جلوش وایسی، باید مثل خودش باشی... حتی اگه نابودشم کنی، اون به هدفش میرسه! اون تو رو مثل خودش میکنه!

مهران با کف دست چشمانش را مالید. نگاه تارش را به احتشام دوخت اما احتشام را نمی دید. ذهنش آنقدر مشوش بود که جایی برای تحلیل اطلاعات بینایی نبود. تنها یک فکر بود که در ذهنش تکرار میشد: اون تو رو مثل خودش میکنه! و تصور پیامد های این اتفاق، سرش را به درد می آورد.



وین – هم اکنون :


سالن پر بود از نور سپید و کرم و انعکاس آن نورها آثار هنری را درخشانتر و دلربا تر میکرد. همهمه ی افراد حاضر در تالار در بین نتهای موسیقی دلنشین گم میشد. انریکو قدمی برداشت و به تابلوی کناری نزدیکتر شد. رو به رویش ایستاد و نگاه شگفتزده و تحسین برانگیزش را به بوم و بازی رنگها دوخت. گویی صورتی در پس زمینه بوم نقش بسته بود. آنجا، در میان رنگین کمان رنگها و رقص قلمها، سیمای ناپیدای زنی چشم نوازی میکرد؛ شاید هم صاحب صورت کودک بود.

به هر حال ابهام تابلو برای انریکو خوش آیند بود. آنقدر که لبخندش را پر رنگتر کرد.

مردی کنارش ایستاد. انریکو که حضورش را حس کرده بود به سمتش برگشت.

مرد قد بلند بود و لاغر اندام بود. شلوار جین و پیرهن سیاه و سفیدش با شالگردن پارچه ای صورتی رنگ که در هم پیچیده شده بود تیپ ساده ای از او ساخته بود .

مرد با اشاره به تابلو گفت: نظرتون در موردش چیه!؟

-:زیباست... و... و همینطورم یه حسی به آدم میده؛ یه حس عجیب...

به سمت مرد چرخید: اما به دور از تملق، اثرتون واقعا زیباست!

مرد با خنده ی کوتاهی دندانهای سپیدش را به نمایش گذاشت: از کجا فهمیدین!؟

-:نگاهتون به نقاشی مثل خداست!

-:شما اهل اینجا نیستین!؟

لبخند کوتاهی زد: نه... من ایتالیایی ام!

-:اوه... ایتالیا، رم، فلورانس...

انریکو با شوق ادامه داد: و مدیچی!

-:درسته!

لحظاتی سکوت ما بینشان حکم فرما شد و بالاخره انریکو برای شکستن سکوت پیش قدم شد: راستشو بخواین، از نقاشیتون واقعا خوشم اومده!

دوباره به صورت نیمه پنهان خیره شد: این... این صورتی که اینجا نقش بسته، خیلی هوشمندانه ست!

-:خوشحالم که توجهتونو جلب کرده! معمولا مردم سرسری ازش رد میشن!

-:این صورت یه حس آشنایی رو بهم میده! احساس میکنم میشناسمش، با اینکه خیلی معلوم نیست اما انگار یکیه که ...

هنوز جمله اش را کامل ادا نکرده بود که با شنیدن اسمش خاموش شد. هر دو به سمت صدا برگشتند. آتش با لبخند به سمتشان می آمد اما... ناگهان لبخندش محو شد. از حرکت باز ماند؛ مانند عروسکی که ناغافل باتری اش تمام شود.

انریکو متعجب از رفتار آتش، رد نگاهش را گرفت و به صورت مرد رسید. او هم دست کمی از آتش نداشت. شک زده به نظر می آمد. هر دو مانند چوب خشک راست ایستاده و به هم خیره شده بودند. حالت چهره شان طوری بود که انگار از گرانش زمین رها شده بودند. گویی در دنیایی دیگر قرار داشتند، دنیایی که هیچ کس جز خودشان در آن راه نداشتند.

انریکو به سمت آتش برگشت. هرگز صورتش را آنگونه ندیده بود. رگه هایی از ترس، معصومیت و صداقت در صورتش پیدا بود.

بلند صدایش کرد. آنقدر بلند که بتواند آتش را از آن دنیا جدا کند و به عالم واقعیت بیاورد. آتش ناگهان به خود آمد. دوباره همان صورت سر را به خود گرفت اینبار بی هیچ لبخندی.

با قدم هایی استوار به سمت آنها آمد. برای انریکو سر تکان داد: انریکو...

به سمت مرد برگشت. لبخندش پررنگتر شد. نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد، خنده ای که بی شک از سر شادمانی بود.

انریکو که به رابطه ی میان مرد و آتش مشکوک شده بود سعی کرد جو را آرام سازد.

دستش را به سمت مرد دراز کرد: من انریکو فریمان هستم...

مرد بی آنکه چشم از آتش بردارد دست انریکو را فشرد: خوشبختم!

انریکو اشاره ای به آتش کرد: ایشونم...

مرد میان حرفش آمد: آتش بینش نیا!

آتش به سردی گفت: رامان... خوشحالم که میبینمت!

و دست همدیگر را فشردند. آتش که کنترل خود را به دست گرفته بود رو به انریکو گفت: انریکو... ایشون رامان هستن! همونی که درموردش کنجکاو بودی!

انریکو لبخندی زد: آقای رامان... خوشحالم که بالاخره باهاتون آشنا شدم! خیلی چیزا دربارتون شنیدم!

-:چیزای خوب یا بد!؟

-:البته که خوب...

آتش زنگ گوشی اش را بهانه کرد و از جمع و فضای مسمومش دور شد. انریکو به سمت رامان برگشت. هنوز چشم به راه آتش دوخته بود.

-:خوب... از مسکو چه خبر؟!

-:من خیلی وقته اینجام... از مسکو خبر ندارم!

-:تو وین؟!

-:بله...

-:آخه من شنیده بودم تو سوئیس نمایشگاه برپا کردین!

-:نه... حتما اشتباهی شده! من هیچ برنامه ای واسه سوئیس نداشتم و ندارم...

انریکو سر تکان داد: حتما همینطوره!... اما واسم جالبه که شما از مسکو بیرون اومدین و دارین همه جا آثارتونو نمایش میدین!

رامان شانه ای بالا انداخت: شاید من تنها نقاشی باشم که دوست داره معروف بشه!

-:معروفیت! اوم... انتخاب شجاعانه ایه!

رامان نگاهی به پیرامون انداخت و سرسری گفت: منم همینطور...

انریکو که متوجه بی قراری رامان شده بود گفت: چیزی شده!؟

-:آره... راستش من باید برم!

رامان به سرعت دور شد و انریکو را در میان انبوه جمعیت بیگانه که حتی زبانشان را نمی دانست تنها رها کرد. اما او هم بیکار نماند و شروع به گشتن در گالری کرد. تک تک تابلو ها را از نظر گذراند و دقایقی را با خیره شدن به آنها سپری کرد هرچند که ان آثار گرانبها در پیش چشمش تفاوتی با کپه ای آشغال نداشت. زیرا تمام فکر و ذکرش درگیر آتش بود و واکنشش... واکنشی که هیچ انتظارش را نمی کشید. آن لبخند صادقانه... لبخندی که هرگز روی لبانش ندیده بود. اما حالا مردی غریبه، از ناکجا آباد آمده بود و تنها با دیدنش آتش با اشتیاق لبخند میزد.

پوزخندی زد: بازم منو شگفتزده کرد!

نگاهی به ساعتش انداخت. مدتها از رفتن آتش میگذشت و هنوز بازگشتی در کار نبود. چشم چرخاند؛ رامان را هم در سالن نمیدید. چرخی در اطراف زد اما از هیچ یک خبری نبود.کنجکاو شد؛ احتمال میدادکه آن دو با هم باشند اما... میخواست با چشم خود ببیند، میخواست با گوش خود بشنود که آتش پس از این همه سال چه دارد که به این مرد بگوید...

پس از اندکی جستجو سرانجام آنها را یافت؛ در گوشه ای دنج درپشت بام پناه گرفته بودند. درست رو به روی هم ایستاده بودند؛ چشم در مقابل چشم. فقط چند سانتیمتر از هم فاصله داشتند، فاصله ای که در بین دلهایشان وجود نداشت. این را از صورتشان فهمید. یعنی این عشق آنقدر بزرگ بود که پس از گذشت ده ها سال هنوز هم آنها را نزدیک به هم نگه داشته است... عشقی که فاصله های زمانی و مکانی را کاویده تا اکنون آنها رخ به رخ هم بایستند و انقدر عاشقانه یکدیگر را بنگرند. باورش نمیشد... باورش نمیشد این عشق آنقدر ژرف و پایدار باشد که آتش عبوس را به یک معشوقه ی زیبا تبدیل کند...

نگاهی به سرتاپای رامان انداخت. در مقایسه با انریکو، او هیچ نداشت... نه خوش قیافه بود، نه ثروتمند و نه خوشگفتار... خصوصیاتی که همه شان به فراوانی در انریکو یافت میشد پس... پس چه چیز آتش را در دام عشق این مرد انداخته بود. شاید چیزی فرای صورت و پول این دو را به هم وصل کرده بود...

قدمی جلو رفت تا حرفهایشان را بشنود اما چیزی به گوشش نخورد. آن دو سخنانشان را در گوش همه زمزمه میکردند، بی هیچ واسطه ای، بی هیچ مزاحمی! انریکو با خود اندیشید که آنها هیچ نیازی به صحبت ندارند، یک چنین عشقی، قطعا نیازی به برده کردن کلمات نداشت...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
رامان آرام دست آتش را در دست گرفت. با انگشت شستش شروع به نوازش دستش کرد و آرام لبانش را به لبان آتشینش چسباند. آتش هیچ ممانعتی نکرد. از جای خود تکان نخورد. همانجا ماند و اجازه داد لبانش بوسیده شوند.

انریکو آرام لب پایینش را گاز گرفت. رامان، آن نقاش بی سروپا به همین راحتی ملکه ی یخی را بوسیده بود.... چینی بر پیشانی انداخت. حالا دیگر به جای آن مرد، پویش را میدید، به جای آن شب وین، هوای مه آلود جنگل را میدید... حتی آتش هم همان لباسها را به تن داشت، همان ها که ...

با صدای تق تقی که نزدیک میشد به خود آمد. آتش داشت به طرفش می آمد. سرش را پایین انداخته بود و درحالیکه به کفشهای طلایی بند دارش که از زیر دامن بلند لجنی زنگ بیرون زده بود خیره شده بود به سمت انریکو می آمد. کمی سر بلند کرد و ناگهان، با دیدن انریکو بر جای ماند. دستانش را در جیب شلوارش گذاشته بود و به او خیره بود. نگاهی پر از ابهام و سوال... برای لحظه ای ذهنش قفل شده بود. نمی توانست به چیزی فکر کند، حتی نمی توانست به ماهیچه هایش دستور حرکت دهد تا هرچه سریعتر او را از آنجا دور کنند. آنقدر از خود بیخود شده بود که حتی سعی نکرد اشکهایش را پنهان کند.

انریکو در عمق چشمان آتش خیره شده بود و با قدرت جادویی مسحور کننده اش اجازه ی هر حرکتی را از او سلب کرده بود ... ناگهان به یاد آورد، به یاد آورد که کیست، که او رئیس است؛ رئیس بزرگ... کسی که هیچ اشک نمیریزد و کسی که هیچگاه نمی شکند!

به سرعت بغضش را فرو داد. چشمانش را به هم زد تا دوباره دید شفافی به دست اورد. با اعتماد به نفس نگاهش را از چشمان انریکو گرفت و به راهش ادامه داد. آرام از کنارش گذشت، بدون هیچ نگرانی ای!

انریکو رفتنش را دید، دور شدنش را... اما کاری نکرد. نمی خواست کاری بکند! به رامان چشم دوخت. خشکش زده بود، تکان نمیخورد، گویی سنگ شده بود. نفهمید آتش چه گفته که رامان را اینگونه در خود بلعیده. آنقدر غرق در افکارش بود که حتی نمی دانست کی این گفتگو پایان یافت... با حرکت رامان چشمانش را ریز کرد. رامان با عصبانیت لگدی به دیوار کوتاه کنارش زد و فریادی زد که انریکو معنایش را متوجه نشد...

قلبش بر ذهنش پیروز شد.قدم یه به سمت اتش برداشت . باید میفهمید ... باید میفهمید پویش این سالها بازیچه بوده ! باید این را از اتش میشنید که تمام ادمها دروغ گفته اند و واقعیت چیزیست که دیده است .باید پاسخ این سوال را میشنید . قدم هایش را تندتر و تندتر کرد تا سرانجام به آتش رسید. گام اخر را بلندتر برداشت تا خود را به او برساند .پیش از اینکه آتش گامی دیگر بردارد انریکو بازویش را گرفت و او را به عقب راند. آتش با عصبانیت چرخید و با دیدن صورت انریکو برافروخته تر شد. با خشم بازویش راچرخاند و به سرعت رهاندش. انریکو اما کوتاه نیامد.اینبار دو بازویش را چسبید و در چشمانش خیره شد.آتش خشم در انها زبانه می کشید.

انریکو بر ترسش غلبه کرد؛ ترس از چشمانی که بیننده را از هر کاری باز میداشت .آرام گفت:هنوز دوسش داری؟!

باید می پرسید باید پاسخ این سوال را میشنید. بخاطر خودش، بخاطر آتش ... به خاطر پویش و بخاطر همه!!! برایش اهمیت نداشت که عواقب این کار چه خواهد بود ... تنها پاسخ بود که ارجعیت داشت!

آتش غرید:مگه مهمه؟! مگه مهمه!

انریکو به تبعیت از او فریاد کشید:آره ... واسه من مهمه! بگو ... بگو که دوسش داری...

از عصبانیت نفس نفس میزد.پرده های بینی اش گشادتر شده بود و عرق صورتش را پوشانده بود .

-:ندارم ... دوستش ندارم ...

انریکو عقب نشینی کرد. ضربان قلبش ارام گرفته بود... کلماتی که از دهان اتش بیرون امده بود چون ابی بود برآتش شعله ور قلبش .پرسید:پس ... پس واسه چی؟...

آتش با عجبه میان حرفش آمد:واسه چی؟... واقعا میخوای بدونی ؟!مگه من و نیاورده بودی که اینا رو ببینی !مگه من کشون کشون از تهران نیاوردی تا گذشتمو و به رخم بکشی!

انریکو انکار کرد:من ...اینا تقصیر من نیست !

آتش پوزخندی زد:فکر کردی من خرم؟!؟!ورداشتی اوردیم این گالری کذایی که همه ی اینا رو بکوبی تو سرم ... مگه خودت اصرار نکردی... میخواستی ببینی هنوز دوسش دارم یا نه ؟ همین و میخواستی !

انریکو خواست حرفی بزند که آتش مانع شد:خوب میومدی مرد و مردونه ازم میپرسیدی ...

نفس عمیقی کشید : البته اگه چیزی از مردی واست مونده باشه ...

دستان انریکو شل شد.آتش بازوانش را آزاد کرد و بی آنکه بازخورد حرفهایش را ببیند به سرعت سوار اتومبیل شد و آنجا را ترک کرد.

انریکو صورتش را جمع کرد و ناگهان خندید؛ با صدای بلند خندید ، بی توجه به افرادی که از گوشه و کنار به او خیره بودند ؛ خندید به تمام دردهایش ... به تمام ارزوهایش ... به تمام داشته ها و نداشته هایش ... خندید... با صدای بلند ...از ته دل !!!



ایران ؛ تهران :

افتخاری قندی داخل فنجانش انداخت :فکر نمی کردم دوباره ببینمت ! بعد از مرگ پریا یهو ناپدید شدی !!!

احتشام دستی به ریشش کشید: به هر حال همه باید برن دنبال زندگیشون...

-:پس چی شد که زندگیتو بیخیال شدی و برگشتی!؟

-:بخاطر مهران ، اون اصرار کرد .

-:از کی تا حالا مهران برات مهم شده!

احتشام پا روی پا انداخت و گفت : اون همیشه برام مهم بوده از وقتی پدرخوندش شدم دیگه بیشتر !

افتخاری پوزخندی زد: هه... اینا رو به کسی بگو که نشاستت، من که میدونم چه مارمولکی هستی!

-:پس واسه چی میپرسی... از قدیم گفتن چو دانی و پرسی خطاست!

-:مهران واسه تو همیشه دردسرساز بوده... به خاطر اون بود که تو نمی تونستی با پریا...

احتشام میان حرفش آمد: اشتباهه...! مهران قبلا حتی در حد یه مزاحمم نبود، اما این مهرانی که الان من میبینم، میتونه واسه خیلیا دردسر درست کنه؛ اونم دردسرای بزرگ!

-:هرچی باشه اونم پسر منه!

-:البته... اما فکر نکنم اونم مثل تو بتونه زیر پای زن و بچش چاه بکنه!

افتخاری با خنده سر تکان داد: اونم حتما مهارتای دیگه ای داره...

-:معلومه... هر چی نباشه، اونم عضو این خانواده ی هنرمنده!

-:اما این روزا خیلی از خود متشکر شده...

-:جوری حرف میزنی انگار ازش مطمئن نیستی!

-:بیا رو راست باشیم... اون پسر منه، افتخار منه... اما اینا چیزی رو عوض نمیکنه... مهران هنوزم همون مهرانه! اگه بخوام رک باشم؛ مهران حتی یه کارم تو زندگیش درست و کامل انجام نداده... اون حتی مدرسه رو هم مثل آدم تموم نکرد... اون همیشه آدمیه که آخرش پا پس میکشه! از اونایی که نمیشه رو حرفش حساب کرد!

-:اینکه یه پدر در مورد پسرش اینا رو بگه، خیلی معمول نیست، اما... حقیقت تلخه!

افتخاری پوزخندی زد؛ به ندرت اتفاق می افتاد که هر دوی آنها سر موضوعی توافق داشته باشند.

-:اما الان اوضاع مهران فرق کرده...

-:وقتی دنبال اون دختره میرفت هم من فکر میکردم عوض شده, اما اون همیشه دنبال خیالای خام میره... چیزایی که نمی تونه به دستش بیاره!

-:واسه همین من اینجام... که نذارم دنبال کارای بیهوده بره!

-:آره... خوبه که تو کنارشی... همین خیالمو راحت میکنه! واسه همین گفتم بیای... با تو راحتتر میشه حرف زد! راستش، بهتره به مهران بگی انقدر دور و برشو شلوغ نکنه و الکی به همه اعتماد نکنه... یه روزی بدجور ضربه میخوره...

-:بهش میگم...

-:حتما بگو... بگو که آدمای زیادی هستن که میخوان نابودت کنن، اما نمی تونن... فقط یه نفر میتونه این کارو بکنه؛ همونی که تو این اجازه رو بهش میدی... همونی که نزدیکته، اونقدر نزدیک که ممکنه حتی هم خونت باشه...

احتشام با دقت به صورت مصمم افتخاری خیره شد: باشه...

-:خوب... دیگه میتونی بری!

احتشام از جا برخاست: بابت چایی و همینطور حرفات ممنونم!

افتخاری بی توجه به لحن تمسخر آمیزش سر تکان داد: قابلی داشت!

احتشام رو برگرداند که برود اما افتخاری مانع شد: راستی... به مهران بگو... بگو بعد از همه ی اینا، من هنوزم پدرشم!

احتشام چینی بر پیشانی انداخت: چی؟!



******************


-:یعنی واقعا این کار و کردی؟

انریکو با سر تائید کرد. جی جی خودش را روی مبل ولو کرد: اوه... پسر! تعجب میکنم چرا هنوز زنده ای!

انریکو متفکر گفت: چرا!؟ من اصلا نمی فهمم چرا یهو اینطوری قاطی کرد!

-:یعنی واقعا نمی دونی!؟

-:نچ... ببین تو حالت عادی، اون نباید اینطوری جوش می آورد...

-:ببینم؛ آتش یه آدم معمولیه؟

-:نه...

-:تو چی!؟

-:خوب... نه!

-:این شرایطم یه شرایط عادی نیست!

-:خوب...

-:خوب تو چرا انتظار یه واکنش عادی رو داشتی! آتش هر زنی نیست، خودت گفتی!

انریکو اندیشمند سر تکان داد: درسته!

جی جی خودش را به انریکو نزدیکتر کرد: انریکو... تو خوبی!؟

انریکو با تعجب نگاهش کرد: چطور مگه!؟

-:خوب... اون موضوع... همون...

انریکو بی حوصله گفت: کدوم!؟

-:میدونیکه... آتش... رامان... زیرنور ماه... یه بوسه ی عاشقونه...

-:اون عاشقونه نبود؛ یک... بعدشم واسه چی من باید بابتش ناراحت باشم! هان؟!

جی جی شانه ای بالا انداخت :هیچی... همینطوری گفتم!

سعی کرد بحث را عوض کند: اصلا ولش کن! اینو گوش کن؛ چشمای زیادی مراقبتن... بهتره بیشتر مراقب اطرافیانت باشی!

انریکو از لحن خوفناکش خنده اش گرفت.

-:نخند... اینو واسه آنا نوشتم، کاملا جدی! تازه نمی دونی تلفظ روسیش چقدر سخته!

-:مطمئنی که متوجه نشد از طرف ماست؟

-:آره... یکم از دوربینای فروشگاه و ترافیکی و اینا هم قاطیش کردم تا بفهمه که همه جا زیر نظر بوده!

-:خوبه... پس الان کاملا به آتش شک کرده!

-:اوهوم...

انریکو لبخند شیطانی ای زد: خوب... رئیس! حالا میفهمی که از دست دادن نزدیکترین دوست، چقدر سخته!

-:یعنی میخوای تا تهش بری!؟

-:انتظار نداری که حالا جا بزنم! من تازه شروع کردم... اون آرزوهامو ازم گرفت، منم آرزوهاشو میگیرم... خونوادمو گرفت، منم خونوادشو میگیرم! اون باعث شد من احساس بیهودگی بکنم، منم همینکارو باهاش میکنم! اون اشکایی که تو وین ریخت، اونا در برابر اشکایی که از این به بعد خواهد ریخت هیچن... آره خانم رئیس، انریکو فریمان برگشته به بازی...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
صفحه  صفحه 24 از 36:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  35  36  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

راند دوم (جلد دوم رمان رییس کیه؟)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA