انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

ابریشم و عشق


مرد

 

ابریشم و عشق 30
_سلام.
سرمو پایین انداختم.وبا ناراحتی به ترنج نیمه بافته خیره شدم.دسته گل رز سفیدی که تو دست داشت کنارم گذاشت.
_هنوزم ازم دلخوری؟
_نباید باشم؟
صندلی بابا رو جلو کشید و نشست.مامان به سمت آشپزخونه رفت.
_من می رم یه چایی آماده کنم.
با لبخند تلخی به مسیر رفتنش خیره شدم.بهتر دیده بود مارو تنها بذاره.
عماد سرخم کرد وزیر لب گفت:ممنونم.
با تعجب به طرفش برگشتم.
_بابته؟!!
-بهشون چیزی نگفتی.
دستامو تو هم قلاب کردم ونگاهمو ازش گرفتم.
_فقط نخواستم تا موقعی که توضیحی بابتش ندادی دیدشون رو بهت خراب کنم.
_جواب تماس هامو ندادی.وگرنه زودتر از این توضیح می دادم.هرچند تو پیامک هایی که دادم همه چیو گفتم.اگه هنوز قانع نشدی...
حرفشو قطع کردم.
_هیچ کدومشو نخوندم.
_چرا؟!!
صادقانه جواب دادم.
_از دستت عصبانی بودم.
سرشو پایین انداخت.
_بهت حق میدم. کارم خیلی اشتباه بود. اما باور کن تو اون لحظه اصلا تو حال خودم نبودم...اون حرکتم عمدی نبود.
خیلی جدی گفتم:ازت توضیح خواستم نه توجیه.
با کمی مکث نگاهشو ازم گرفت که به دسته گلی که برام خریده بود دوخت.
_بابت این فرصت یه ماهه زیرفشار واسترس شدیدی قرار دارم.خونواده م فهمیدن این فرصت یه ماهه در اصل واسه توئه...
حرفشو دوباره قطع کردم.
_اما این پیشنهاد تو بود.
مردد از جواب دادن سکوت کرد.با ناباوری گفتم:یعنی بهشون نگفتی؟!
_همینجوری هم از دستم به خاطر اینهمه یکدندگی شاکین.
_اونا که همه جوره باهات راه میان این یکی هم روش.
_این دفعه دیگه نمی شد...بابا با اهرم قرار دادن شغلم تهدیدم کرد.
مثل پسر بچه های تخس خطاکار با پاش رو زمین ضرب گرفت.با تاسف سرتکان دادم وبی توجه به حضورش مشغول قیچی زدن پرزها شدم.
_آخه به چه زبونی بگم تحت فشار عصبی بودم.تو هم که مدام با یادآوریه مدت این صیغه خونمو به جوش می آوردی.باور کن یهویی شد.البته حضور پسر شریفی هم بی تقصیر نبود...یادت رفته چطوری داشت نگامون می کرد؟
_اینجور که معلومه همه مقصرن غیر خودت...آفرین واقعا تحت تاثیرم قرار دادی.
کلافه دستی به موهاش کشید.
_بگم غلط کردم راضی میشی؟
توچشماش خیره شدم تا باورم شه اون اظهار پشیمونی چند درصدش واقعیه...چیزی که دیدم فقط دلخوری بود شاید انتظار داشت بعد اینهمه توضیح که در تبرئه ی خودش برام ردیف کرد می بخشیدمش.
_اینو باید عذرخواهی به حساب بیارم؟
_من واقعا پشیمونم...یعنی اینقدر برات باورش سخته؟
_تو باورشو برام سخت کردی عماد.
_من دوستت دارم...چرا درکم نمیکنی؟
بازم توجیه...دلم نمی خواست اینبار هم سکوت کنم.خسته بودم از اینکه مدام از طرف کسی که قرار بود شریک زندگیم باشه دست کم گرفته شم.
_اما من اینو دوست داشتن، نمی دونم.نه لااقل تا وقتی که رنگ ولعاب ترس وخودخواهی وتوقع به خودش گرفته.
با لجبازی جواب داد.
_هر اسمی که میخوای روش بذار.ولی من هنوزم میگم از رو دوست داشتنمه که اینقدر روت حساسم.
_این حساسیت بی دلیل نگرانم میکنه.چند روز پیش به خاطر یه توضیح،که دادنش هم بی مورد بود تو دهانم کوبیدی.فردا اگه جوابم نه باشه چیکار میکنی؟
_بهم فرصت بده تا ثابت کنم اینجوری نیست.نمی ذارم جوابت نه شه.
حالا تو چشماش فقط ترس بود.به زبونم نیومد بگم(عماد این ترس هات منو هم می ترسونه)
نفس عمیقی کشیدم.وبرای قبول خواسته ش به همه چیز وهمه کس جز خودم فکر کردم.
به امیدها وآرزوهای مامان وبابا...به آبروی خونواده ی رحیمی...به بیست وچهارسالگیم و رسیدن زمان ازدواجم...به احساسی که عماد مدعیش بود...به اصراری که داشت...به خودش.
چیزی به اسم فداکاری وجود نداشت.قرار نبود خودمو قربونی این وضعیت مبهم کنم.فقط می خواستم بهش یه فرصت ده روزه بدم.همین.

فردا عصر به مناسبت این آشتی کنان ظاهری منو برای خوردن شام به یه فست فود دعوت کرد.اینبار واقعا از پیشنهادش استقبال کردم.محیط کوچیک اونجا ودیدن جمعیتی که بعد پشت سرگذاشتن یه هفته مشغله کاری با خونواده یا دوستانشون تو همچین مکانی دور هم جمع شده بودن منو به سر شوق می آورد.خوشحال بودم که ایندفعه عماد به خواسته م احترام گذاشته.
بعد سفارش غذا،نگاه مرددی به دور وبرش انداخت وبه چشمام خیره شد.
_از اینجا خوشت اومده؟
لبخند دلگرم کننده ای رو لبم اومد.
_آره...جای خوبیه.
_هنوزم از دستم ناراحتی؟
صادقانه گفتم:سعی میکنم نباشم.
نا امید نگاهشو ازم گرفت وبه دستاش خیره شد.
_ای کاش نبودی.
_همیشه همه چیز بر وقف مراد آدم نمی شه.تو مدام از خودت وآدمای دور وبرت وروابطت انتظارات بالا داری.خب این درست نیست.چون اینطوری خود به خود ظرفیت قبول چیزی که برخلاف میلته از دست میدی.واین کاملا با روحیه ی محتاط وریسک ناپذیرت همخونی داره.اونوقت می دونی چی می شه؟
به چشمام خیره شد انگار که خودشم قبول داشت حرفام درسته.اما این پذیرش سریع یکم غیر عادی بود.یاد واکنش تند بهراد بعد به رخ کشیدن ترساش افتادم.اون با اینکه می دونست توضیحاتم تا چه حد درسته اما کوتاه نیومد.
نگاه متفکر عماد باعث شد به خودم بیام ودوباره حواسمو جمع کنم.وبا یه پیش زمینه ی ذهنی ادامه بدم.
_می شه فاجعه عماد...می شه اصرار بی موردت برای حساسیت نشون دادن رو موضوع بی اهمیتی مثل خواستگاری پسر شریفی...می شه همون ضربه ای که به قول خودت ناخواسته رو صورت من خورد وعمدی نبود...می شه...
غذامونو آوردن ومن ناخواسته سکوت کردم.
_چیز دیگه ای لازم ندارین؟
عماد نگاهشو به سختی ازم گرفت وبه جوانکی که سرویس دهی می کرد دوخت.
_نه ممنون.
اون که ازمون دورشد بلافاصله گفتم:معذرت میخوام یکم تند رفتم.
_من چطورمیتونم ذهنتو از اون خاطره ی بد پاک کنم؟...از اینکه مدام همه ی کارام با یاد وخاطره ی اون عکس العمل بی موقع ونا به جا قضاوت میشه عصبی میشم.
اون متوجه حرفام نشده بود واین منو ناراحت نمی کرد.فقط برداشت اشتباهی که ازشون داشت باعث تعجبم شد.
_یعنی تو فکر میکنی من اینقدر سطحی نگرم؟!
فقط نگام کرد.نه توجیهی در کار بود نه انکار...این رفتار ساده لوحانه ش اعصابمو بهم می ریخت وبه یادم می آورد چقدر از لحاظ سطح فکری با هم فاصله داریم.ومتاسفانه این فاصله رو نمی شد با چیزایی مثل امکانات مالی ومدرک تحصیلی پر کرد.
_اگه قرار بود بر اساس اون رفتار اشتباه قضاوت کنم.الان اینجا نبودم.
خودش هم فهمید عکس العملش اشتباه بوده.وسعی کرد این دلخوری رو به نوعی جبران کنه.
_همین بخشش وبزرگواریته که منو مدیونت کرده خانومم.
به تعریفش نیازی نداشتم.فقط قد سر سوزن درک درستی از احساسات وافکارم می خواستم.این انتظار وتوقع زیادی نبود.اون باید تا این حد مطمئنم می کرد که اگه به باورهام اعتقادی نداره لااقل بهشون احترام میذاره.
صدای زنگ تلفن همراهش اونو هم از دنیای خیالات وتصوراتش بیرون کشید.با نگاهی که به شماره انداخت گفت:مدیر فروش شرکت بهرنگ تماس گرفته.همونی که قرار بود یه سفارش بزرگ واسه آلمان بگیره...مجبورم بهش جواب بدم تو مشغول شو.
با بی میلی تکه ای از پیتزامو برداشتم وبه دهان بردم.
_بله بفرمایید.
_سلام آقای جعفری حال شما؟
نگاه عماد به من بود.وبا لبخند تشویقم می کرد که غذامو بخورم.
_بله..یعنی نه تماس نگرفتن.چطورمگه؟
_فاکتور قیمت های پیشنهادی رو که سه شنبه فاکس کردم.
با نی داخل لیوان نوشابه ش بازی می کرد.
-اتفاقا نرخی که ما اعلام کردیم خیلی کمتر از فی بازاره.اتحادیه اگه بفهمه باهامون برخورد می کنه.
لبخند رو لبش کم کم محو شد.
_منظورتون چیه؟...خب سفارش شما بزرگ بود...هدفمون جز مشتری مداری چی میتونست باشه؟
دیدن نگاه مضطربش اون یه ذره اشتهامو هم کور کرد.دست از خوردن کشیدم وپرسشگرانه نگاش کردم.
_خیلی عذر میخوام که میون کلامتون اومدم.نمی تونم اجازه بدم اینجوری اعتبارمون زیر سوال بره.شما باقیمت پایین ما مشکل دارین؟آخه چرا؟
_من الان جایی هستم که نمی تونم کاملا این موضوع رو براتون باز کنم وتوضیح بدم....اجازه بدین من یه قیمت دیگه از بازار بگیرم.اگه با قیمت پیشنهادی ما زیاد تفاوت داشت واین تفاوت شک بر انگیز بود اونوقت شما می تونید از جای دیگه تقاضا کنید.
تماس قطع شد وعماد با ابرویی بهم گره خورده ونگاهی نگران به غذاش خیره شد.

_اتفاقی افتاده؟!
سوالی رو که با تردید پرسیدم،بی جواب نذاشت.
_میگه قیمتتون خیلی پایین تر از انتظار ماست واین یکم عجیبه.
_خب چرا اینقدر پایینه؟مگه بر اساس قیمت بازار نرخ رو اعلام نکردین؟
_سفارششون بالا بود می شد یکم سر قیمت کوتاه اومد.خواستم هر طور شده این سفارشو از رقبای کاریمون بگیرم.اما اینا به خیال اینکه هرچیز ارزونی بی علت نیست دوبه شک افتادن.
با بی خیالی شونه بالا انداختم.
_خودتو به خاطرش ناراحت نکن.تو شروع هر کاری اعتماد حرف اولو می زنه .که اگه نبود،بهتره هیچ شروعی هم نباشه.
مصرانه زیر لب با خودش زمزمه کرد.
_اما من اون سفارشو هر جور شده می گیرم...واسه عماد چیزی نشد نداره.
تو چشام زل زد وگفت:هرجور شده به دستش می یارم.
نگاه نا مطمئن ونگرانمو ازش گرفتم وبه هفت تکه ی باقی مونده از پیتزام دوختم.اون حتی یه لحظه به این فکر نمی کرد که اعترافات چند لحظه قبلش تا چه حد می تونه رو تصمیم ونگاهی که بهش داشتم تاثیر بذاره.دو تا سوال مدام ذهنمو قلقلک می دادن.(یعنی همه ی اصرار اون برای داشتن من فقط به خاطر اینه که هیچی واسه ش نشد نداره؟...اون می خواد هرجور شده منو داشته باشه؟)
عماد به غذام اشاره کرد.
_چرا دیگه نمی خوری؟
باصدای گرفته ای گفتم:سیر شدم.
بی توجه به حال دگرگونم از جاش بلند شد.
-منم اصلا اشتها ندارم.میرم حساب کنم.
فقط سرتکان دادم وبا ناراحتی به غذای نیم خورده ی خودم ودست نخورده ی اون خیره شدم.
با هم از اونجا بیرون اومدیم وقرار شد یکراست منو به خونه برسونه.مثل اینکه برخورد تند وجدی جعفری حسابی ذهنشو درگیر کرده بود.
جلوی خونه که نگهداشت گفت:فردا واسه ناهار خونه ی ما دعوتی...مامان بابت حال نامساعد وپذیرایی نا مناسبی که بار اول داشت ناراحت بود.دلش می خواست یه جوری جبران کنه.
دلم نمی خواست تو این هشت،نه روز باقی مونده دیگه رفت وآمدی داشته باشیم.راستش یه جورایی تو دادن جواب مثبت مردد شده بودم.
_خب فکر نمی کنم الان وقت مناسبی باشه.مگه نه اینکه اونا علت اصلی این صیغه رو فهمیدن واز دستمون شاکین؟
پشیمون سر به زیر انداخت.
_این باباست که رو این قضیه جوش آورده.وگرنه مامانم بی زبون تر از این حرفاست.در واقع برای اون هرچی من بگمه...خواهش می کنم نه نیار.فقط همین یه بار.اون از چند روز قبل واسه فردا کلی تدارک دیده.خرابش نکن باشه؟
به ناچار لبخند تلخی زدم وسر تکان دادم.شاید بهتر بود بازم عجله نکنم.
از ماشین پیاده شدم وبه این فکر کردم که باید همه چیو با مامان در میون بذارم.
درو که باز کردم و وارد خونه شدم صدای خنده ی مامان وبابا به گوشم خورد.وارد هال شدم وبا دیدن چهره ی شاد وهیجان زده شون لبخند بی اختیار رو لبم نشست.
_سلام چه خبر شده که صدای خنده تون از هفت تا کوچه اونورترم شنیده می شه؟
بابا بهم اشاره کرد که برم وکنارش بشینم.
مامان با شوق گفت:بلاخره جور شد؟
_چی؟
_سفرمون به مشهد...قراره با کاروان ناهید خانوم اینا بریم.
_پس بلاخره امام رضا طلبید.
لبخند بابا پهن تر وعمیق تر شد.
_آره مثل اینکه قسمتمون بود.
_حالا چند روزه می رین ومی یاین.
مامان گفت:یه سفر پنج روزه ست...ببینم واسه تو و امیر که سخت نیست تنها بمونین؟
_این چه حرفیه؟...بچه که نیستیم.
بابا دستشو رو شونه م گذاشت.
_می خوای با عمو یونس حرف بزنم این چند روزوبرین اونجا؟
سر تکان دادم.
_نه بابا نگران نباشین.تو خونه ی خودمون راحتتریم.
نگام به چهره ی دلخور مامان افتاد که با لبخند محوی حرفمو تایید کرد.اون از خونواده ی پدریم دل خوشی نداشت.ونمی خواست این رابطه ی ناراحت کننده با اینجور رفت وآمد ها بیشتر شه.
سفرشون به مشهد یه جورایی به موقع بود.تو این فاصله منم می تونستم با یه دید منطقی وفارغ از محدودیت های احساسی تصمیم درستی بگیرم.
اما قبلش باید ذهن خونواده مو آماده ی هر جوابی از طرف خودم می کردم...باید با مامان حرف می زدم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 

ابریشم و عشق 31
فردای اون روز مامان داشت با علاقه ساک سفرشونو می بست.
خوب می دونستم از مدتهاقبل آرزوی همچین سفری رو به دل داره...وارد اتاقشون که شدم،خنده هنوز رو لبهاش بود.
_چقدر زود مشغول شدین؟
_خب چیکار کنم؟ذوق وشوق دارم مادر.
مشغول تا کردن یکی از بلوزها ی بابا شدم.
_انشالله کی راهی هستین؟
_فردا عصر ...چطورمگه؟
سر تکان دادم.
_هیچی...همینطوری پرسیدم.
نگاهی به مانتو وشلواری که تنم بود انداخت وگفت:عماد دیر نکرده؟
ساعت یازده ونیم صبح بود.
_نه هنوز.
کاملا به طرفم چرخید ونگاه جدی ودلواپسشو بهم دوخت.
_یه چند روزیه که می بینم تو حال خودت نیستی.بعد اون قهر وآشتی که با عماد داشتی وعلتشو به ما نگفتی من وبابات نگرانتیم...ببینم عماد حرفی زده یا حرکت نا به جایی کرده؟
سرمو پایین انداختم و زیر لب گفتم:یه برخورد هایی پیش اومده اما...
بازومو گرفت وتکان داد.
_چی شده؟
سرمو بالا گرفتم و توچشمای ترسیده ونگرانش زل زدم.
_احساس می کنم نمی تونم باهاش بمونم.اون...اون...
صدای زنگ در وبغض گلوم همزمان باعث شدن دیگه چیزی نگم وسکوت کنم.امیر درو باز کرد وصدای سلام واحوالپرسیش با عماد به گوشم خورد.به طرف در چرخیدم.باید می رفتم.
_گلاره؟!
یه لبخند محوکنج لبم سبز شد.برگشتم وبا اطمینان سرتکان دادم.
_بعدا درموردش حرف می زنیم مامان...الآن باید برم.فعلا خداحافظ.
لبهاش تکان خفیفی خورد وچیزی گفت که من به حساب خداحافظی گذاشتم واز اتاق بیرون اومدم.
این بار که به خونه ی پدری عماد پا گذاشتم.همه چیز تغییر پیدا کرده بود.مامانش با روی خندان وصمیمی ازم استقبال کرد.وسمیرا با محبت منو تو بغلش گرفت وگونه مو بوسید.
واسه عوض کردن لباس بازم به اتاق عماد رفتم...از پله ها که پایین اومدم،سمیرا رودیدم که واسه استقبال از شوهرش دم در رفته.
آخرین پله رو که پایین رفتم آقا مرتضی هم از راه رسید.و با یه لبخند شاد وانرژی بخش به همه سلام کرد.
عماد از جاش بلند شد وبه طرفش رفت.
_سلام...پس کجایی داداش؟ دیر کردی.
آقا مرتضی در حالیکه باهاش روبوسی می کرد وگفت:حاجی اومده؟
_نه...ولی می یاد.
با این حرفش استرس بدی بهم تزریق شد.از روبرو شدن با پدرش اکراه داشتم.مخصوصا با فهمیدن علت صیغه وبعد، قضیه ی کارکردنم که به گفته ی عماد از زیر زبون همکارای حاجی شریفی در رفته بود.والبته من تو راست ودروغش شک داشتم.آخه کی می دونست من با پسر حاجی مقدم پناه نامزد کردم؟
آقا مرتضی منومخاطب قرار داد وهمینم باعث پاره شدن رشته ی افکارم شد.
_حال شما چطوره گلاره خانوم؟
_مرسی خوبم...خسته نباشین.
کیفشو به دست سمیرا داد وزیر لب تشکرکرد.
دور هم که نشستیم،مامان عمادبا یه سینی شربت از آشپزخونه بیرون اومد وبا دامادش سلام واحوالپرسی کرد.سمیرا از جاش بلند شدوسینی رو از دستش گرفت.
طلعت خانوم کنارم نشست وبا لبخند دستپاچه ای نگاهشو ازم گرفت وبه عماد دوخت.انگار که بخواد با اینکار پسرشو از خودش راضی نگهد اره.
عماد بازم داشت با لپ تاپش ور می رفت.آقا مرتضی با خنده گفت:توخونه هم دست از کار نمی کشی؟...بابا گلاره خانوم اینجاست یه امروز بی خیال شو داداش.
اون که سرش پایین وحسابی مشغول بود،زیر لب زمزمه کرد.
_منتظر ایمیل آقای جعفریم...مثل اینکه گوش شیطون کر، دارن راضی می شن.
سمیرا گفت:بلاخره قبول کردن؟
عماد به طرفش برگشت ولبخند مغرورانه ای زد.
_مگه می شه قبول نکنن؟...منودست کم نگیر.اگه...
حرفشو ناخود آگاه قطع کرد وبه صفحه ی لپ تاپش خیره شد.
_بلاخره اومد.
چشمای عسلیش رو خط به خط ایمیلی که واسه ش فرستاده شده بود می لغزید ولبخند رو لبش لحظه به لحظه عمیق تر می شد.
مثل اینکه بلاخره اصرارش جواب داده بود و اون شرکتم تسلیم خواسته ی عماد شده بود.درست مثل من که پیشنهاد این صیغه ی یه ماهه روقبول کرده بودم وحالا باید یکه وتنها مقابل گلایه های پدرش می ایستادم.

صدای زنگ در باعث شد از فکر بیرون بیام. ونگام به عماد بیفته که با هیجان علی رو تو بغلش گرفته بود ومی خندید.
سمیرا به طرف در رفت.
_فکر کنم بابا هم اومد.
طلعت خانوم از جاش بلند شد.
_بهتره برم میز ناهارو بچینم.
_منم کمکتون می کنم.
نگاه مرددشو ازم گرفت وبه عماد دوخت.
_کار خاصی ندارم...تو بشین.
بی توجه به تعارفش از جام بلند شدم.دلم نمی خواست اینقدر زود با حاج آقا روبرو شم.
داشتم بشقاب هارو روی میز می چیدم که صدای سلام واحوالپرسی آقای مقدم پناه ناچارم کرد جلو برم.
_سلام حاج آقا.
علی رو تو بغلش گرفت وبا اون ابهت همیشگی که سعی می کرد زیاد با طرف مقابلش چشم توچشم نشه زیر لب سلام گفت.
یه جورایی این برخوردش به دید من وبقیه سرد ونا امید کننده اومد.همینم باعث شد اخم های عماد تو هم بره ومادرش با دستپاچگی ازم بخواد برای کمک بهش برم.
تو آشپزخونه دستموگرفت وبا ترس گفت:می دونم برخورد حاجی ناراحتت کرده ،ولی جون عزیزت جلوی عماد واکنش نشون نده.اون روی توحساسه.می ترسم باباش چیزی بگه واون به خاطر تو نتونه تحمل کنه وتو روش وایسه.
بی اختیار بغض کردم.
_اما حاج خانوم من که تقصیری ندارم.اون صیغه رو عماد...
حرفمو قطع کرد ودستموکمی فشرد.
_همه چیو می دونم.عماد بهم گفته.باور کن به خاطر کارش مجبور شد تو این یه مورد سکوت کنه.اون حقوق بگیر باباشه.نذار به خاطر لجبازی حاجی،بچه م از این آب باریکه محروم شه.باشه؟
فقط نگاش کردم وحرفی نزدم.اصلا چی باید می گفتم...اون که سکوتم رو به رضایت قلبیم ربط داده بود،لبخند مادرانه ای زد.
_قربونت برم.واسه آینده ی خودتون میگم...حاجی رو هم اینجوری نگاه نکن.هرچی هست توزبونشه.وگرنه ته دلش چیزی نیست.یه امروزو تحمل کن وحرفی نزن.انشالله مشکلتون حل می شه.
پارچ آب رو به دستم داد ومنو با کلی فکرو خیال بیرون فرستاد.
سمیرا با دیدنم حوله ی خشکی رو به طرفم گرفت.وگفت:بابا رفته دستاشو بشوره...بیا تو اینو براش ببر بلکه اینجوری مهرت بیشتر به دلش بشینه وحاج آقای لجوج ما هم از خر شیطون پایین بیاد.
عماد با لبخندی حرف سمیرا رو تایید کرد.ناچار حوله رو گرفتم وپارچ آب رو به دستش دادم.
در دستشویی که باز شد،پا تند کردم وبه طرف حاجی رفتم.
_بفرمایید.
با کمی مکث حوله رو گرفت واز کنارم گذشت...منو حتی قابل یه تشکر خشک وخالی هم ندونسته بود.
سعی کردم نگاه ناراحتمو از عماد بدزدم.اما اون که زیر چشمی من وپدرشو می پایید.با همه ی تلاشی که به خرج دادم،بازم متوجه ناراحتیم شد.
مادرش برای خوردن ناهار صدامون زد ومن معذب و دل شکسته کنار عماد،پشت میز نشستم.
سمیرا با یه لبخند غمگین و دلسوزانه بهم تعارف کرد غذا بکشم .عماد به جای من دست به کار شد وبرای هردومون کشید.
آقا مرتضی در حال خوردن پرسید.
_راستی حاجی از نمایشگاه تهران چه خبر؟...امسال غرفه می گیریم یا نه؟
_ما که تقاضا دادیم.باید بررسی کنن...خانه ی فرش اگه همکاری کنه به امید خدا حله.
خودشو کمی عقب کشید ومستقیم به من که هنوز قاشق اول غذامو به دهان نبرده بودم،خیره شد.
_اتفاقاً در موردش با حاج آقا شریفی صحبت کردم.اونم یه قول هایی داده.
آقا مرتضی بی منظور گفت:دستش درد نکنه...حاجی مرد خوبیه.تعریف دست به خیرش همه جا هست.
ابروهای پدر عماد توهم گره خورد وپوزخندی عصبی زد.
_اتفاقا این دست به خیریش نصیب من وخونواده مم شده.
آقا مرتضی که از قضیه ی کارکردن من بی اطلاع بود نگاه پرسشگرشو به حاجی دوخت.و اون بی پروا گفت:کم حرفی نیست آخه...عروس مقدم پناه بافنده ی روز مزد بگیر حاجی شریفی باشه...بنده خدا بدجوری داره ثواب می بره.
قاشق از دستم افتاد وبه بشقاب جلو دستم خورد وصدای بدی ایجاد کرد.با ناباوری تو چشماش زل زدم.
_بابا؟!!
عماد با لحنی تند وعصبی حاجی رو مخاطب قرار داده بود.
نگاه طلعت خانوم با وحشت میون من وحاجی وعماد می چرخید وبقیه شونم با بهت به این صحنه ی نگاه می کردن.همه چیز انگار دست به دست هم داده بود که جو متشنج دورمیز کاری کنه این ارتباط موقت فامیلی از هم بپاشه.


حاجی خیلی آروم وبی تفاوت نگاهشو ازم گرفت وبه عماد دوخت.
_چته پسر؟...مگه حرف بدی زدم؟
دستای عماد از خشم مشت شد.
_بس کن بابا...یه امروزو بی خیال شو.
بغض به گلوم هجوم آورد ودیدمو تار کرد.نمی خواستم مثل آدمای بی دست وپا وبی زبون رفتار کنم.
_کار که عار نیست حاجی...اگه شما هم سفارش بافت می دادین شاید قبول می کردم.
این حرفم با عث جوش آوردنش شد.
_می فهمی عروس مقدم پناه بودن یعنی چی؟...روتو گرفتی اونورو به ریش من می خندی؟...اگه پول لازم داشتی چرا به خودم نگفتی ودست نیاز به سمت چهار پشت غریبه دراز کردی؟
اشکای ناشی از خشممو ناشیانه با پشت دست پاک کردم.دیگه هرچقدر سکوت کرده ونجابت به خرج داده بودم بس بود.
_من هرگز دست نیاز جلوی کسی دراز نمی کنم.اونقدری عزت نفس دارم که حاضرم سفارش از حاجی شریفی بگیرم اما مال ومنال پدرشوهرم چشامو کور نکنه.
طلعت خانوم نالید.
_گلاره جان؟!
حاجی صداشو بالا برد.
_خرت از پل گذشته که زبون درازی می کنی؟...تو کار بابای خوش غیرتت موندم والله...چطور راضی شده دخترش تن به این حقارت بده؟
بی اراده از جام بلند شدم.
_به حرمت این سفره وریشه سفیدتونه که چیزی نمی گم.وگرنه...
اونم با نفرت از جاش بلند شد.
_وگرنه چی؟...فکر کردی حالا که راضی شدیم باهر عشوه ونازت راه بیایم واسه این ننگم دهنمونو می بندیم؟
عماد مداخله کرد.
_کدوم ننگ؟...چرا بی خودی شلوغش می کنین؟
_تو یکی ساکت شو که هرچی میکشم از ناخلف بودنته.
گریه ی طلعت خانوم هم باعث نشد اون کوتاه بیاد.
_عروس این خونه بودنم حرمت می خواد.اگه نگهش داشته بودی.روسرمون جا داشتی...حالا که زیر پا گذاشتی.هری.
دیگه عفت کلام رو هم کنار گذاشته بود.دستای سمیرا دور بازوم حلقه شد.
_بابا خواهش می کنم...یعنی بخشندگی وبزرگی حاجی مقدم پناه همینقدره؟
دستشو کنار زدم وبا تاسف سرتکان دادم.
_من به بخشندگی حاجی تون احتیاج ندارم.
عماد با چشمایی از ترس گشاد شده بهم مات شد وحاج آقا فریاد زد.
_بایدم نداشته باشی.بس که نان کوری...لیاقتت همونه که نون خشکه سق بزنی و تو اون آلونک زندگی کنی ودستت جلو امثال حاجی شریفی دراز باشه.
به سمت پله ها دویدم ودر همون حال گفتم:کاسه گدایی هم که جلو حاجی شریفی بگیرم باز شرف داره به اینکه دست توسفره ای ببرم که صاحب بخشنده ش حرمت مهمونشو نگه نداره.
از پله ها بالا رفتم ودر اتاق عماد رو پشت سرم بهم کوبیدم.تمام تنم می لرزید و چشمام بی دلیل پر اشک می شد.
صداش تا بالا هم می اومد.ومن نا خواسته مجبور بودم تموم حرفاشو بشنوم.
_بس کن طلعت.دیگه از جونم چی میخوای؟هی به خاطر تو و این پسره ی بی عقل کوتاه اومدم و حرفی نزدم.دیگه به اینجام رسیده...ازاون اولشم گفتم این دختره وصله ی تن ما نیست.اما پسرت نمی دونم تو این چی دیده که مثل کنه بهش چسبیده و ول کن نیست.
عماد چیزی گفت که با عصبانیت بیشتر پدرش همراه بود.
_بس که بی عرضه ای...حیف حاجی قمصری ودخترش نبود که به خاطر این دختره پاپتی لگد به بختت زدی؟
طلعت خانوم با گریه اونو بازم دعوت به سکوت کرد.
_تو دیگه چی میگی زن؟به جهنم که می شنوه...خانوم بعد کلی منت گذاشتن با یه صیغه ی مسخره سرمون کلاه گذاشت حرفی نزدیم.چهار سال تموم این پسره رو دنبال خودش کشید چیزی نگفتیم...اما این یکی دیگه قابل بخشش نیست.من آبرومو از سر راه نیاوردم که یه الف بچه وایسه و تو بین همکارام خیراتش کنه.امروز روز فقط از این واون حرف درشت شنیدم.که چی؟...عروس حاجی شده جیره بگیر شریفی.
تقه ای که به در خورد باعث شد از فکربیرون بیام.
عماد با تردید وارد اتاق شد.
_ببین گلاره...دستمو جلوی صورتش گرفتم و مانع از حرف زدنش شدم.
_هیسس...تو ضیح نمی خوام.فقط بذار از اینجا برم.دورمم واسه همیشه خط بکش.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 

ابریشم و عشق 32
با التماس نگام کرد.اما من اونقدر عصبانی بودم که حاضر نمی شدم تو این شرایط کوتاه بیام. ودرکش کنم.
چادرمو از سرم برداشتم ودست پیش بردم مانتومو بردارم.عماد به طرفم خیز برداشت. واز پشت بغلم کرد.از ترس وشوک عکس العملش ،تموم تنم منقبض شد.
_گلاره تورو خدا اینکارو با من نکن.من طاقت قهر تورو ندارم.
تلاشم واسه بیرون اومدن از آغوشش بی فایده بود.دلم به حال حماقتی که به خرج می داد ،می سوخت.اون هنوزم خیال می کرد نتیجه ی حرفای پدرش فقط یه قهر چند روزه ست.
_ولم کن عماد.کار از قهر واین حرفا گذشته.بهتره بری از حاج بابات مشتلق بگیری که دیگه همه چی بین ما تموم شده.
دستاش شل شد ومن تونستم راحت از بغلش بیرون بیام.انگشت تهدیدمو به طرفش گرفتم.
_در ضمن دیگه حق نداری بهم دست بزنی.از همین الآن اون صیغه ی لعنتی رو منتفی بدون.
با ناباوری سرتکان داد.
_نه من نمیذارم گلاره...تو حق نداری منو پس بزنی.من اگه تورو نداشته باشم دیوونه می شم.
بی خیال بستن دکمه های مانتوم شدم.چادر مشکیمو سرم کردم وکیفمو برداشتم. با پوزخندی که نشد از رولبم جمعش کنم، از کنارش گذشتم.
_داشتن من به تو نیومده.همون بهتر که واسه نداشتنم زار بزنی.
از اتاق بیرون زدم وپله هارو دوتا یکی کردم وپایین اومدم.طلعت خانوم با دیدنم جلو دوید.قبل از اینکه بهش اجازه ی حرف زدن بدم گفتم:بابت پذیرایی تون ممنونم...خودتون که دیدین هر کاری کردم نشد...حلالم کنین...خداحافظ.
التماس های سمیرا ونگاه ناراحت وشرمنده ی آقا مرتضی هم نتونست مانع رفتنم بشه.اون کوه غرور همونطور سد ونفوذ ناپذیر پشت میز غذاخوری نشسته وبه دیوار سفید جلوش خیره بود.
در خونه رو که پشت سرم بستم شروع به دویدن کردم.می خواستم تا اونجا که در توانم هست از اون خونه دور شم وعماد نتونه دنبالم بیاد.
نمی دونم چقدر راه رفتم.فقط اونقدری بود که حس کنم آفتاب داغ سر ظهر دیگه مستقیم به سرم نمی تابه.
حدود چهار ونیم،پنج بود که به خونه رسیدم.پاهام از درد وخستگی زیاد توانایی برداشتن یه قدم بیشترو نداشت.وصورتم از شدت گرما وفشار روحی تب آلود بود.
امیر وبابا خونه نبودن ومامان داشت لباس اتو می کرد.
_سلام.
سرشو بلند کرد وبا دیدنم تو اون حال نامساعد جواب سلامم تو دهانش ماسید.اشکی که ساعت ها می شد جلوی ریختنشو گرفته بودم سرباز کرد ومن تو یه چشم بهم زدن تو آغوش مامان بودم وداشتم مو به مو همه چیزو براش توضیح می دادم.وگریه می کردم.
اون با بهت بهم خیره بود.انگاری باورش نمی شد با این تصمیم عجولانه من چقدر خار وحقیر شدم.
حرفام که تموم شد.تازه به خودش اومد ومحکم تو صورتش کوبید.
_خدا منو مرگ بده گلاره...من با تو چیکار کردم؟
تموم تلاشم واسه گرفتنش بی فایده بود.ونتونستم جلوشو بگیرم.بازم داشت تو صورتش می زد وبا هق هق گریه خودشو لعن ونفرین می کرد.چاره ای نداشتم جز اینکه با ناله وزاری التماس کنم خودشو نزنه.
کمی که آروم گرفت زیر لب با بی حالی زمزمه کرد.
_همش تقصیرمنه...به خیال خودم نخواستم تحقیر شی.اما خودم با این اصرار نا به جام ...
بغض مانع از ادامه ی حرفش شد.و شونه هاش از شدت گریه لرزید.بغلش کردم ودستاشو که جلو چشماش گرفته بود رو به سمت خودم کشیدم وتند تند پشت دستشو بوسیدم.
_این حرفارو نزن مامان...خواهش می کنم.
با شرمندگی نگاهشو ازم دزدید وسعی کرد خودشو توجیه کنه.
_اونقدر از ازدواجم با بابات خاطره ی بد تو ذهنم مونده که بعد بیست پنج،شش سالی که ازش می گذره هنوزم محاله فراموشش کنم...وقتی اون شب خانوم شریفی تو رو واسه پسرش خواستگاری کرد،بی اختیار یاد خودم افتادم.منم تا قبل آشنا شدن با یوسف همچین خواستگارایی داشتم.همه شون یا زن مرده بودن یا تو آرزوی داشتن بچه، دنبال زن دوم گرفتن.کسی واسه صفورای مادر مرده ویتیم بیشتر از این تره خورد نمی کرد.از نظر زن داداشم که سیزده سالی مسئولیت بزرگ کردنم رو دوشش بود همینم از سرم زیاد بود.اما تو...
دستشو رو سرم کشید وبا حسرت بهم خیره شد.
_تو با من فرق می کردی.من وپدرت همه جوره پشتت بودیم وکسی حق نداشت با این در خواستهای نا به جا تحقیرت کنه...واسه همین خواستم با جواب مثبت دادن به عماد امثال خانوم شریفی رو سر جاشون بنشونم وعزت وارج دخترمو بالا ببرم.اما مثل اینکه اشتباه می کردم.و خودم با همین دستام عزت واحترام دخترمو به لجن کشیدم.

قبل از اینکه بتونه باز تو صورت خودش بزنه دستاشو گرفتم.
_تورو به مرگ من قسمت می دم این کارو نکن.
اشک تو چشمای مهربونش حلقه زد.
-کاش می مردم واین روزا رو به چشم خودم نمی دیدم...انگاری به من نیومده روی خوش این زندگی رو ببینم.
پشتشو نوازش کردم.
_ناشکری نکن ماما..تو من وامیرو داری...بابارو داری...این کنار هم بودنمون خوشبختی نیست؟
با ناراحتی سرتکان داد وآه بلندی کشید.
_تو چه می دونی که من واسه رسیدن به این روزا چه زجری نکشیدم؟...اول دبیرستانو تموم کرده،نکرده زن داداشم نذاشت دیگه ادامه تحصیل بدم.مجبورم کرد تو یکی از این کارگاه های فرش بافی مشغول شم.اونم نه هر کارگاهی...محیط اونجا وحشتناک بود.هرجور آدمی چه مرد وچه زن توش کار می کردن وگوش به زنگ خراب کردن همدیگه جلو صاحبکارمون بودن...همه ی چشما پاک نبود...هر کمکی بی علت نمی شد...یه چند تایی خواستگار داشتم که با توجه به موقعیتم پا جلو گذاشته بودن وچنگی به دل نمی زدن.من مخالف بودم.زن داداشم با اینکه ظاهرا غر می زد اما ازاین مخالفتم راضی بود.حقوقم نرسیده به دستم ،مال اون می شد.چی از این بهتر...همون موقع ها بابات تو کارگاه ما مشغول به کار شد.می گفتن خونواده ش وضع مالی خوبی دارن.اما چون باهاشون در افتاده و از خونه بیرون زده دیگه حمایت مالی نمی شه...خلاصه یه چند مدت بعد، این برخورد های تو کارگاه باعث خاطرخواهی من ویوسف شد...
برای عوض کردن این جو غمگین لبخند محوی زدم وگفتم:چشم ودل ما روشن مامان جان...می بینم حسابی جوونی کردین.
_ای بابا کدوم جوونی؟...این خاطر خواهی رو از دماغمون در آوردن.خونواده ش که فهمیدن وصداشون در اومد.صاحبکارم شاکی شد وهردو مونو اخراج کرد.زن داداشم افتاد رو دنده ی لج که با یکی از همون خواستگار های به درد نخورم ازدواج کنم.خبر به گوش یوسف که رسید چشم رو خونواده ش بست و اومد خواستگاریم.داداشم از اولشم بی زبون بود.تصمیمو به عهده ی خودم گذاشت ومن چون دیدم دیگه تو اون خونه جایی ندارم قبول کردم...بعد ازدواجمون چه تهمت ها وناروا ها که از زبون خونواده ی یوسف نشنیدم.همین عمو یونست چندین وچند بار جلوی یه در اتاق اجاره ای مون با فحش وناسزا تا پدر جد والدینمو جلو چشام ردیف کرد...آخرشم که دیدن یوسف کوتاه بیا نیست دست از سرمون برداشتن و اون خونه میراثی رو بهمون دادن تا زندگیمون از این بدبختی نجات پیدا کنه.که اون خونه هم بهمون وفا نکرد...خودت که دیدی با چه خفتی ازش بیرونمون کردن؟
نا خودآگاه بغلم کرد و روی سرم بوسه ی نرمی گذاشت.
_گلاره منو ببخش.به خاطر ترس هام تورو مجبور به کاری کردم که راضی بهش نبودی...همش می ترسیدم اون همه تهمت وافترا که سر ازدواجم با یوسف نصیبم شد دامن تورو هم بگیره.نمی خواستم واسه خونواده ی مقدم پناه یا در وهمسایه حرف بذارم...حالا که خوب فکر میکنم می بینم حتی یه جورایی مایل بودم تورو،تو عمل انجام شده قرار بدم.بلکه راضی شی با عزت و آبروی تمام عروس شی اما...
دوباره صداش لرزید ومنو مجبور کرد سریع واکنش نشون بدم.
_من بهت حق می دم مامان.خودتو به خاطرش سرزنش نکن...حالام دیر نشده.جدا شدن ما هیچ تغییری تو سرنوشت من بوجود نمی یاره.نگران حرف مردمم نباش.برام حرفشون بی اهمیته.همیشه برای خودم زندگی کردم.از این به بعدشم همینطور باقی می مونه.
با نگرانی نگام کرد.
_باید به بابات بگم.
-بذار بعد سفر مشهدتون...نمی خوام این مسافرتو به کام هردوتون زهر کنم.
با بغض زمزمه کرد.
_سفرمون همین الانم به کام من زهره گلاره.
اشکامو که نا خواسته روصورتم جاری شد پاک کردم.
_چیزی نشده که...فکر کن یه خواستگار بوده که جواب رد شنیده.همین.
با ناراحتی سرشو پایین انداخت وچیزی نگفت.خودشم می دونست که دیگه اصرار به حفظ این رابطه بی فایده ست.من وعماد قسمت هم نبودیم.

موقع راهی کردنشون فقط گریه وبی تابی بود که از خداحافظی با مامان نصیبم شد. بابا که از همه جا بی خبر بود مدام به شوخی می گفت:صفورا تورو خدا بس کن...اینجوری که تو گریه می کنی آدم خیال میکنه به سلامتی راهی سفرآخرتیم.
ته دلم از این حرفا خالی میشد.اما به خاطر اینکه مامان موقع رفتنشون چیزیو بروز نده سکوت کرده بودم.
بابا جفت دستاشو رو شونه ی من وامیر گذاشت وخیلی جدی بهمون خیره شد.
_مواظب همدیگه باشین.
هردومون بغلش کردیم و من بی اختیار بغض کردم.
مامان دم گوشم زمزمه کرد.
_سعی کن تا جایی که ممکنه جواب تلفن های این پسره رو ندی.به امیر بگو حواسش به هردو خونه باشه.نذاره یه وقت بره اینور اونورها...اگه صلاح دیدی بهش حقیقتو بگو.اینجوری بیشتر احساس مسئولیت میکنه باشه؟
فقط سرتکان دادم.گونه مو بوسید وگفت:دیگه سفارش نکنم.مراقب باش
توچشماش زل زدم وبا بغض گفتم:برام دعاکن مامان.
نگاهش بازم بارونی شد.
_حتما...انشالله امام رضا خودش دستتو می گیره.
_بیا بریم صفورا...ماشین داره راه می افته.
دستای مامان به سختی از دستام جدا شد ودر حالیکه نگاهش به سمت ما بود سوار اتوبوس شد.هردوشون به محض نشستن برامون دست تکان دادن وماشین حرکت کرد.
با امیر مسیر کوتاه کوچه رو برگشتیم ودرو پشت سرمون بستیم.
_امیر من باید یه چیزیو بهت بگم.
داشت بندهای کتونیشو باز می کرد.به طرفم چرخید وپرسشگرانه بهم زل زد.
_در مورد عماده...من...
مردد ونا امید باقی حرفمو خوردم.
بلند شد ومستقیم تو چشام خیره شد.
_چیزی شده؟!
چادرمو از سرم برداشتم وبی تفاوت به عروس خانوم،شمعدونی سفیدم نگاه کردم.
_تصمیم دارم بهش جواب منفی بدم.
_آخه واسه چی؟!...ببینم مامان اینا هم می دونن؟
درجواب سوال دومش سرتکان دادم.
_فقط مامان.
_خودشم می دونه؟...عماد رو می گم.
پر روسریمو بی هوا گره زدم.
_هنوز بهش نگفتم...اما باید بگم.
_این یعنی اینکه دیگه نمی خوای باهاش بیرون بری یا جواب تلفناشو بدی؟
باتردید گفتم:آره!!
نفس عمیقی کشید ودستاش بی اختیار مشت شد.
_میخوای من جواب منفیتو بهش بدم؟
_نه...مامان گفت بذارم تا خودشون برگردن.
با کمیمکث پرسید.
_هنوزم نمیخوای بگی چرا؟
نگاهمو ازش دزدیدم.
_فعلا روحیه شو ندارم بگم.بذار واسه یه وقت دیگه.باشه؟
فقط سرتکان داد وبا ناراحتی وارد خونه شد.می دونستم الان با خودش کلی خودخوری میکنه وعذاب میکشه.امیر بچه ی فوق العاده عمیق وبا درکی بود.واین اختلاف سنی تقریبا هشت ساله هرگز باعث نشد بینمون فاصله بیفته.اون همه جوره درکم می کرد وگاهی یه حرفایی می زد که به سنش شک میکردم.
گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد وهمین منو از فکر وخیال بیرون کشید.شماره ی عماد روصفحه ش افتاده بود.بلافاصله رد تماس زدم.
کاسه ی گندمو از رو طاقچه ی اتاقم که پنجره اش مثل همیشه باز بود برداشتم و پله های خرپشته رو بالا رفتم.
بی اراده مشت مشت گندم جلو پام ریختم وبه ردیف خونه هایی که تو تیررس نگاهم بودن خیره شدم.چون اکثر همسایه ها به این سفر زیارتی رفته بودن بن بستمون خلوت وخاموش بود.گهگداری چی میشد یه نفر عبورمیکرد و زنگ دری رومی زد.
دوتا یاکریم رو بوم نشستن.چند قدم عقب رفتم وبه دونه برچیدنشون از رو زمین زل زدم.چقدر دنیای این پرنده ها با ما فرق میکرد.نه آزاری به کسی می رسوندن نه به خاطر اون دیدگاه اعتقادی ای که در موردشون وجود داشت آزاری می دیدن.تومحدوده ای به وسعت آسمون آبی رها وآزاد می تونستن پرواز کنن و کسی اوناروبه خاطر خونه ی کوچیک و روزی کم اما پر خیر وبرکتشون تحقیرنمی کرد.
صفحه ی گوشیم روشن وخاموش شد.یه پیامک از طرف عماد رسیده بود.
(تو رو خدا جواب بده)
سریع براش نوشتم.
(بهتره خودتو خسته نکنی...بین ما دیگه چیزی وجود نداره.واسه همیشه خداحافظ)
چند دقیقه بعد گوشیم دوباره زنگ خورد ومن بازم رد تماس زدم.یه پیامک دیگه اومد.وسوسه شدم بخونمش.
(منظورت از این حرفاچیه؟تو همسر منی گلاره...حق نداری بی دلیل جوابمو ندی.لااقل باید بهم بگی چرا؟)
قبل از اینکه فرصت کنم جوابی واسه ش بفرستم گوشیم دوباره زنگ خورد.ومن مردد از اینکه جوابشو بدم یا نه دستم روصفحه کلید لغزید وتماس برقرار شد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 

ابریشم و عشق 33
_الو گلاره؟!
آب دهنمو قورت دادم وبا تردید جواب دادم.
_سلام.
_چرا جوابمونمی دادی؟
_مگه حرفی هم بین ما مونده که بخوام جواب بدم؟
لحن صحبتم کمی تند وصریح بود.
-به خدا شرمنده تم...بابام رفتار درستی باهات نداشت.من به جای اون ازت عذرخواهی می کنم.
نفسمو با حرص فوت کردم.
_من به عذرخواهی کسی نیاز ندارم.به اونم حق می دم عصبانی باشه...از اون اولشم نباید بین ما چیزی بوجود می اومد.حالام دیر نشده.بهتره بی سر وصدا هرکی بره پی زندگی خودش.
با تردید زمزمه کرد
_این...این یعنی چی؟!!
_یعنی اینکه دیگه راه ما از هم جداست.
_صبرکن گلاره هیچ معلومه داری چی میگی؟...من باید ببینمت.اینطوری نمی شه.
از روی تاسف سرتکان دادم.
_می دونی مشکل تو چیه؟...اینه که فکر میکنی قضیه اونقدر ساده ست که بشه با رو در رو صحبت کردن حلش کرد.
بازم کم آورده بود ومی خواست هر طور شده حرفشو به کرسی بنشونه.
_اصلا چرا نباید حل شه؟اگه اینجوری باشه که همه بایه بحث کوچیک از هم جدا می شن.
_تو به این میگی بحث کوچیک؟!من حتی نتونستم...
حرفمو تند وعصبی قطع کرد.
_داری دنبال بهانه می گردی...می تونستی حرفای اون پیرمرد رو از این گوش بگیری و از اون گوش در کنی.
صدام بی اختیار بالا رفت.
_بس کن عماد...دیگه ادامه نده.فکر کردی مشکل فقط چهارتا جمله ایه که بابات به زبون آورده؟ من باید خیلی بی رگ بودم می نشستم ومی شنیدمشون...بهتره تمومش کنی من وتو به درد هم نمی خوریم...تویی که حاضری واسه راضی کردن من به بابات بی احترامی کنی وبهش پیرمرد بگی...یا واسه جوابی که دلخواهت نیست تو دهنم بکوبی اونم درست چند هفته بعد نامزدیمون.وحاضر شی خودتو به هر دری بزنی که همه چیز اونطوری پیش بره که تو میخوای به درد من نمی خوری...منم به خاطر خونواده م ،مشکلاتشون ،کاری که حاضر نیستم کنارش بذارم وطرز فکر متفاوتم به درد تو نمی خورم....بیا یه بارم شده بدون بحث ودعوا این مشکل رو حل کنیم.بذار حداقل یه خاطره ی خوب از هم داشته باشیم.
با لحنی عصبی وطلبکارانه گفت:به همین آسونی؟... منو چی حساب کردی؟به خیال خام خودت راحت ازت میگذرم؟تو زن منی گلاره اینو بفهم.
_تا هفت روز بعد دیگه نیستم.
خودخواهانه جواب داد.
_نمیذارم به همین راحتی تموم شه.من باید...
میون حرفش دویدم.
_خداحافظ عماد.
تماس رو قطع کردم وبه آسمون آبی کویر خیره شدم.دلم کمی آرامش می خواست.دوست داشتم چشمامو ببندم ووقتی باز کنم ببینم همه چیز برگشته سر جای اولش.
تا دو روز بعد رفتن بابا اینا عماد مرتب باهام تماس میگرفت وحتی چندباری تا دم درخونه اومده بود.پیام هایی هم که این اواخر می فرستاد تهدید آمیز به نظر می رسید.
واسه همین من وامیر تصمیم گرفتیم این چندروزه رو تو خونه ی بهراد بگذرونیم.وفقط روزها ،امیر به خونه یه سری بزنه وگل هارو آب بده.
می دونستم عماد خونه ی بهراد رو می شناسه.اما اونجا چون محیط غریبه بود وحاجی شریفی هم مدام رفت وآمد داشت برام یه جورایی امن بود.دلم نمی خواست اون تو محله مون داد وبیداد راه بندازه وآبروی خونواده مو ببره.

به عادت هر روزه پشت دار قالی نشسته بودم وبا دفتین رو پودها می کوبیدم.حواسم اصلا سرجاش نبود.نگران بودم واین نگرانی غیرقابل اجتناب بود.
آقای شریفی داشت با امیر صحبت می کرد ویه سوال هایی در مورد امنیت در وپنجره ها می پرسید.سربسته یه چیزایی از قضیه ی خودم وعماد وپدرش گفته بودم و اونم بابت رفتار تحقیر آمیزشون حسابی شاکی ودلگیر بود.
صدای تک زنگ کوتاهی اومد وحاجی بلافاصله گفت:فکر کنم احسان باشه...بنده خدارو کلی پشت در معطل کردم.برم که تو آفتاب نگهش داشتم.
امیر روبه من به ساعت مچیش اشاره کرد.
_منم دیگه باید برم گلاره...اشکالی نداره که تنها بمونی؟!
دست از کار کشیدم وبه نشانه ی موافقت سر تکان دادم.
برگشت وبرای توضیح بیشتر به حاجی گفت:یه روز در میون باشگاه میرم.
حاجی شریفی روشونه ش زد وبا لذت سر تکان داد.
_پیر شی پهلوون...حالا چه رشته ای؟
امیر با هیجان توضیح داد.
_کونگ فو...فعلا جزء تازه کارام.اما استادم ازم راضیه.
از جام بلند شدم. وچادرمو برداشتم.
_پس ساک ورزشیت کو؟
_خونه ست باید برم برش دارم.
یاد عروس خانوم افتادم.
_راستی فراموش نکنی به گل ها آب بدی.
_آخ آخ پس زودتر برم که دیر شد...فعلا خداحافظ.
از پله ها پایین رفت ودر حیاطو برای آقا احسان باز کرد وازخونه خارج شد.
همراه حاجی برای سلام واحوالپرسی پایین رفتم.نگاه آقا احسان که بهم افتاد نا خواسته سر به زیر انداختم وبه موزائیک های ساییده شده ی کف حیاط خیره شدم.
_سلام حالتون خوبه؟
با کمی مکث جواب داد.
_ممنون...خونواده خوبن؟
نخواست حالمو بپرسه.
_سلام دارن خدمتتون...کیان جان چطوره؟
مختصر ومفید گفت:خوبه...مثل همیشه بازیگوش.
روبه پدرش کرد وبی حوصله پرسید.
_بابا بریم؟
حاجی رو به من کرد.
_دخترم دیگه تاکید نمی کنم.حواستون جمع باشه.من این حاجی وپسره شو خوب می شناسم نذار برات شری درست کنن.
با خجالت باشه ای گفتم وزیر چشمی به آقا احسان نگاه کردم.واونم که از قبل منو می پایید بی مقدمه ومنظور گفت:بابا یه چیزایی در این مورد گفته.اون از لحاظ قانونی نمی تونه کاری بکنه...چند روز دیگه تا تموم شدن این صیغه مونده؟
با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می اومد جواب دادم.
_چهار یا پنج روز.
نفس عمیقی کشید ومتفکرانه سرتکان داد.
_خب پس مشکلی نیست.صیغه بعد این چند روز فسخ میشه فقط ببینم قضیه ی مهریه واینجور چیزا که نبوده؟
_خب واسه عقد رسمی که قرار بود بعد این صیغه ی یه ماهه باشه صد وچهارده تایی سکه تعیین کرده بودن اما برای این محرمیت فکر کنم یه سکه یا شایدم...
از روی ندانستن سرتکان دادم.
_نمی دونم...یعنی مطمئن نیستم.آخه اصلا این چیزا برام مهم نبود.
_خب پس اگه شما اعتراضی به دریافت مهریه تون نداشته باشین دیگه برخوردی هم پیش نمی یاد.
با ناامیدی نگاهمو ازش گرفتم
_نه هرگز...فقط میخوام این موضوع بی سروصدا هرچه زودتر تموم شه.
حاجی شریفی گفت:انشالله که به زودی حل می شه.
چشمم به در نیمه باز حیاط بود که صدای آقا احسان باعث شد دوباره بهش زل بزنم.مثل همیشه مطمئن ومحکم حرف می زد.
با خودم گفتم یعنی اصلا این آدم تو زندگیش لحظه ای هم کم آورده؟این کوه اطمینان فرو ریخته؟نه اینکه همچین چیزی رو براش بخوام.فقط دلم می خواست اگه این محکم بودن وفرو نریختن تو نگاهش دائمیه تو چهره ی آدمای بیشتری این خصوصیت رو ببینم.چون موهبت بزرگی بود.
_حواستون با من هست؟
از سر خجالت سرخ شدم.
_بله بفرمایین.
همونطور که گفتم اگه بی سرو صدا می خواین این قضیه حل شه بهتره جلوی هر برخورد مستقیمی رو تا...
در نیمه باز حیاط محکم به دیوار خورد وحواس هرسه مونو پرت کرد.عماد با چهره ای از خشم سرخ شده تو چهارچوب در بهمون خیره بود.
بی اختیار یه قدم عقب رفتم.وبه چشماش که انگار از حدقه بیرون زده بود زل زدم.
یه پوزخند از سر نفرت رو لباش سبز شد.
_به به می بینم جمعتون جمعه...گلاره خانوم مارو قابل نمی دونستی که دعوتمون نکردی؟
نگاه ملتمسم رو بهش دوختم.وتو دلم گفتم(عماد تورو خدا آبرو ریزی نکن)

حاجی از در صلح در اومد.
_ببین پسرم...
عماد با فریاد حرفشو قطع کرد.
_من پسر تو نیستم...اینجا چه خبره؟
این سؤالو از من پرسید.اما آقا احسان به جای من جواب داد.
_قرار بود چه خبر باشه؟
عماد با نفرت نگاش کرد.
_من از تو نپرسیدم.
به زحمت بغضمو کنترل کردم.نمی خواستم جلوش گریه کنم وبه اصطلاح کم بیارم.
_بهتره برید آقای مقدم پناه.شما...
این بار میون حرف من دوید.
_شما؟!!آقای مقدم پناه؟!...از کی تا حالا؟...یعنی برات اینقد غریبه شدم؟من شوهرتم گلاره.
انگار می خواست به اون پدر وپسر بفهمونه چه جایگاهی تو زندگی من داره.
آقا احسان پوزخند صداداری زد.
_هه شوهرت.
نگاهشو با تمسخر از عماد گرفت وهمینم اونو دیوونه کرد.
_تو دیگه چی میگی بی ناموس...هان؟
به طرفش حمله کرد ومن از حرف زشتی که به زبون آورد آب شدم.
_بی ناموس هفت جد وآبادته مردک...حرف دهنتو بفهم.
فرصت نشد عماد جوابشو بده.دست به یقه شدن وحاجی شریفی مداخله کرد.
_این چه کاریه؟خجالت بکشین.مثلاًجفتتون تحصیل کرده این.
مچ دست آقا احسانو گرفت اما اون با دست راست عمادو هل داد.هرجور که حساب می کردم باز آقا احسان اونو حریف بود واین خیالمو هم راحت می کرد هم ناراحت. دوست نداشتم عماد تو این قضیه آسیب جسمی هم ببینه.
با بغض نالیدم.
_عماد برو...دست از سرم بردار...بذار زندگیمو بکنم.
تکیه به دیوار داده بود ونفس نفس می زد.
_بذارم...برم؟...به همین...راحتی؟...کورخوندی گلاره...کور خوندی.
آقا احسان مچشو از دست حاجی بیرون کشید.وبه طرف عماد حمله ور شد.
_مثلا میخوای چه غلطی کنی؟...خیلی خودتو به در ودیوار بزنی تا یه چهار پنج روز می تونی همچین ادعایی داشته باشی.بعد اون هیچ کسش نیستی.می فهمی؟هیچ کسش.
عماد با نفرت فریاد کشید.
_لعنتی خفه شو.
تو لرزش عسلی چشماش وتارهای صوتی صداش یه ترس عجیب وجود داشت.اون ترس باعث وحشتم می شد.امانمی شناختمش واین سردرگمم می کرد.
آقا احسان بازم با اقتدار گفت:بهتره راهتو بکشی بری.وگرنه به جرم ورود غیر قانونی به این خونه،هتک حرمت،تعارض وضرب وشتم ازت شکایت میکنم.اونقدریم ماده وتبصره قانونی واسه ش تو آستین دارم که کمه کمش یه آب خنک چند روزه مهمون برادرهای انتظامی باشی.ودر نهایت دادگاه و یه سوءسابقه ی ناقابل که گند میزنه به همه ی زندگیت.
تهدیدش جدی بود اما عماد مثل بچه ها بازم داشت لجبازی می کرد.
_اصلا تو اینجا چه کاره ای؟...گلاره این عوضی چرا اینجاست؟
قبل از اینکه چیزی بگم آقا احسان پیش دستی کرد.
_من وکیل خونوادگیشون هستم.
خنده های عصبی وهیستریکش بلندتر از حد معمول بود.
_وکیل خونواده گی؟!!...از کی تا حالا به تریپ آقا رحیمی میخوره وکیل داشته باشه؟
لحن حرف زدنش با تمسخر بود واین باعث تاسفم می شد.بهش که خیره می شدم انگار حاجی مقدم پناه جلو روم وایساده بودوداشت تحقیرم می کرد...عماد باز هم همه ی غرور وشخصیتمو به بهای عشقی که عشق نبود ویه خواسته ی خودخواهانه بود فروخت.واین چه حس بدی به نظر می رسید که تصور می کردم ازش متنفرم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  ویرایش شده توسط: Alijigartala   
مرد

 
ابریشم و عشق 34
حاجی شریفی گفت:برو پسر جون.شر درست نکن...نذار واسه ت بد شه.
چشماشو ریز کرد وبا وقاحت جواب داد.
_تو دیگه چی میگی پیری؟
همین بی ادبیش باعث گلاویز شدن دوباره ش با آقا احسان شد.جلو چشم من وحاجی یقه همدیگه رو گرفته بودن وعربده می کشیدن.تموم دست وپام می لرزید.یه چند نفری که از جلوی در خونه رد می شدن وایسادن وبه صحنه ی دعوا زل زدن.
کلنجار رفتنشون زیاد طول نکشید هردوشون یه جورایی با تردید جلو می اومدن ونمی خواستن این درگیری به کتک کاری منجر شه.
آقا احسان از این کشمکش بیهوده عصبی بود.
_بهتره تمومش کنی...این الواتی ها واسه ت گرون تموم میشه.
عماد یقه شو محکم تر کشید.
_منو داری تهدید می کنی؟
سعی کرد دستشو پس بزنه.
_ببین هرطور که بخوای حساب کنی آخرش این تویی که خراب می شی.
نفس نفس زنان یه قدم عقب رفت وهمینم باعث شد آقا احسان کمی نرمش به خرج بده.
_بهتره دست از سر این دختر برداری.
_اما من حرف دارم.
نگاه پر از نفرتش به من بود.آقا احسان دستشو عقب کشید.
-باشه اما اینجا جاش نیست.وایسا پدر ومادرش بیان اونوقت مرد ومردونه بروجلو وهرچی می خوای بگو.
بازم لجبازی کرد.
_اصلا میخوام همین الآن باهاشون حرف بزنم.
دلم نمی خواست قضیه ی مسافرت بابا اینارو بهش لو بدم اما حاجی قبل عکس العملم پیش دستی کرد.
_مشهدن،تا فردا پس فردا می یان...حالا برو.
دوباره فریاد زد.
_من هیچ جا نمی رم...اونم وقتی که شما هنوز اینجایین.
آقا احسان جوش آورد.
_پس صلاح دیدی پلیس رو خبر کنیم نه؟
دستش رو صفحه کلید گوشیش لغزید وشماره ی110 رو گرفت.
-باشه می رم اما...
به طرف من چرخید.
_حرف ما اینجا تموم نمیشه.واسه ت سورپرایز بزرگتری دارم.
نگاهمو ازش گرفتم وبه زمین دوختم.
آقا احسان به جای من گفت:بهتره تهدیداتو واسه خودت نگه داری.نذار برات گرون تموم شه.وهمین فرصتی هم که واسه حرف زدن گرفتی از دست بدی.
یه پوزخند تلخ رو لبش نشست.ونگاهشو که رنگ انتقام گرفته بود به من دوخت وعقب عقب از در بیرون رفت.
جمعیتم کم کم متفرق شدن ودر ظاهر، شر این دعوا خوابید.
_نگران تهدیداتش نباشین.
اینو آقا احسان گفت ومن لبخند محو ونا مطمئنی زدم.
_اون ترسیده.
حاجی شریفی یه قدم جلو اومد.
-بهتره از اینجا بریم.دخترم شما هم صلاح نیست دیگه بمونی بیا خونه ی ما.
_نه ممنون همینجا می مونم.
آقا احسان سریع واکنش نشون داد.
_بهتره نمونین...کارهای اون الان قابل پیش بینی نیست.
یاد اون جازدن اجباریش بعد تهدید آقا احسان افتادم.چقدر زود قافیه رو باخته بود.اینو مدیون روحیه ی محافظه کارانه ش بودم.
حاجی اصراری نکرد.لابد می دونست قبول نمی کنم.
_خب حالا که اینجوریه تنها نرو...بیا با ما بریم.
_مزاحم نمیشم...یه آژانس می گیرم.
اخم های آقا احسان تو هم رفت.
_سر راهمون شمارو هم می رسونیم.برید آماده شید.
بی حرف از پله ها بالا رفتم وکیفمو برداشتم.درخونه روقفل کردم وهمگی سوار ماشین شدیم وبه طرف خونه حرکت کردیم.
آقا احسان سرکوچه نگهداشت ویه نگاه به کوچه ی بن بست وباریکمون انداخت واز آئینه جلو پشت سرشو بررسی کرد.
_خب مثل اینکه واقعا رفته پی کارش.
از ماشین پیاده شدم وبدون توجه به پراید نقره آبی ای که به نظر ناشناس می اومد وکمی بالاتر از کوچه مون پارک شده بود به طرف خونه رفتم.واسه شون دست تکان دادم و اونام وقتی دیدن دیگه چند قدمی به در نمونده خداحافظی کردن ورفتن.
دستمو تو کیفم بردم ودنبال کلیدام گشتم.اونو که بیرون کشیدم و توقفل چرخوندم صدای قدم های تند کسی حواسمو پرت کرد.فرصت نشد سر برگردونم.یکی از عقب دست راستمو کشید وبه پشت پیچ داد.وقبل از اینکه ازم کاری بر بیاد،منو به طرف در نیمه باز خونه هل داد.

سرشو نزدیک گوشم آورد وزیر لب زمزمه کرد.
_خیال کردی به همین راحتی میذارم می رم؟
اون یکی دستمو هم کشید و تودست قوی وبزرگش گرفت.دست چپشو هم جلوی دهنم قرار داد.نذاشت عکس العملی نشون بدم واحیاناً جیغ بکشم.
نفسهام به شماره افتاده بود وقلبم تندتر از همیشه به قفسه ی سینه م می کوبید.ناله های خفه واشکی که از ترس تو چشام جمع شده بود ودیدمو تار می کرد اونو به رحم نیاورد.
با پا درو بست ومنو هل داد.
_راه بیفت که باهات حسابی کار دارم.
چادرم زیر پاش گیر کرد وکشیده شد.عصبی دستمو رها کرد وچادرو از سرم کشید.دستام که آزاد شد سعی کردم فرار کنم اما اون منو از پشت بغل کرد .
به آسونی از زمین کنده شدم وتو هوا دست وپا زدم.
تو اون لحظه هیچ کس وهیچ جیزی نمی تونست به دادم برسه.با نا امیدی به موقعیتی که داشتم فکر کردم.حتی همسایه های دیوار به دیوارمونم نبودن که کمکم کنن.ناهید خانوم با خونواده ش مشهد بودن وبی بی،مادر آقای نصر هم گوشاش سنگین بود و اونوقت از روز جز اون کسی خونه نبود.
عماد دسته کلید رو که هنوز تو دستام مشت کرده بودمش گرفت ودر هال رو یک دستی باز کرد.به محض ورودمون منو رو زمین پرت کرد.
استخونام بدجوری صدا خورد.
_آخ خ خ ...دیوونه داری چی کار میکنی؟
درو بست وپشت سرمون قفل کرد.برگشت وبا چشمایی که سرخ بود بهم زل زد.چیزی که تونگاش می دیدم اصلا خوشایند نبود.
_می خوام یه چیزاییو به یادت بیارم.
نباید قافیه رو می باختم.به سختی از جام بلند شدم.روسریم عقب رفته وگره ش شل شده بود.
_از اینجا برو.من نمی خوام چیزیو به یاد بیارم.
قهقهه ی عصبیش باعث شد گوشامو بگیرم.
_اصلا موقعیت شناس خوبی نیستی گلاره.اینجا منم که تصمیم میگیرم نه تو.
_بهتره بری وگرنه...
حرفمو با تندی قطع کرد.
_وگرنه چی؟
یه قدم به طرفم برداشت وهمینم باعث شد عقب نشینی کنم.
_باشه حرفاتو بزن و برو.
پوزخند تحقیر کننده ای زد.
_اما من نیومدم باهات حرف بزنم.اومدم که نشونت بدم.
با تردید پرسیدم
_چیو؟!!
مثل شکارچی ای که از واکنش وترس شکارش دوست داره تفریح کنه بهم زل زده بود.
_خب من واسه این یه مورد خیلی فکر کردم.دیدم بد نیست با یه خاطره ی خوش از هم جدا شیم.گفتم...
عصبی حرفشو قطع کردم.
_میخوای چیو بهم نشون بدی؟
_اینکه هنوزم من شوهرتم.هیچ کس هم نمی تونه تورو ازم بگیره.
با تاسف سرتکان دادم.
_چیزی به اسم شوهر برای من وجود نداره ..تو واسه م مردی عماد. می فهمی؟...مردی.
به طرفم حمله کرد و روسریمو از سرم کشید.
_نمیذارم اینقدر مفت از چنگم در بری...نمیذارم سهم پسر حاجی شریفی شی.
تموم تنم از حرفای وحشتناکی که به زبون آورد می لرزید.
_تو دیوونه شدی؟
یقه ی مانتومو گرفت ومنو به طرف خودش کشید.
-آره دیوونه شدم.تو دیوونه م کردی.مگه بهت نگفتم اگه نداشته باشمت چه بلایی سرم می یاد؟...نگفتم حق نداری همچین معامله ای با من بکنی؟
نفس های داغ ونا منظمش به صورتم می خورد وباعث انزجارم می شد.تلاشم برای رها شدن از دستش بی فایده بود.

_ولم کن لعنتی...اگه بخوای بلایی سرم بیاری خونواده م راحتت نمیذارن.
نگاهشو به چشمای وحشت زده م دوخت وزمزمه کرد.
_جوری نشونت می دم ،خونواده ت که هیچ ،اون آقا وکیل قلابی هم نتونه برات کاری کنه.
هق هق گریه م از سر ناتوانی بود.
_تورو خدا ولم کن...تورو جون مادرت عماد.
عصبی خندید.
_التماسای من که یادت نرفته؟...همین چند روز پیش منم برای بدست آوردن دلت داشتم التماس می کردم اما...
منو بیشتر به طرف خودش کشید و تموم خشم وعصبانیتشو تو نگاش ریخت.
_خودت نخواستی.
حتی فرصت نداد از خودم دفاع کنم.کشان کشان منو به طرف اتاق خوابم برد و درشو با یه لگد باز کرد.
حالا دیگه منم از ته دل جیغ می کشیدم وقلبم تند تر از همیشه می زد.کف دستم عرق نشسته بود وانگشتام از ترس یخ زده بودن.گلوم می سوخت اما صدام به جایی نمی رسید.چون فریاد رسی نبود.
با دودست مانتومو کشید ودکمه های درشت صدفی رنگش به این طرف واون طرف پرتاب شدن.بی اختیار خم شدم ورو زمین زانو زدم.تموم توانم تحلیل رفته بود.ونمی تونستم مقابلش مقاوت کنم.
منو یه تنه بلندکرد ورو تختم پرت کرد.دست پیش برد تا دکمه های بلوزشو باز کنه.بهت زده بهش خیره شدم.باورم نمی شد.هنوزم همون ترس لعنتی تو چشماش دیده می شد.
حالا دیگه اوت ترسو می شناختم...ترسی که با وجود همه ی التماس ها واشکام بی رحم بود وحاضر نمی شد از اون شهوت منزجر کننده که تموم اراده ی عمادو ازش گرفته بود،دست بکشه.ترسی که تهش فقط جنون محض بود.
روم خم شد ومن به جای عماد ،دانشجوی خجالتی ومحجوب دانشکده...نامزد احساساتی ولجباز خودم...پسر خودخواه حاجی مقدم پناه،یه هیولا دیدم.یه هیولای سیاه که همه ی وجود پر انرژی وشاد گلاره رو تو دهنش جوید وتفاله شو بعد مزه مزه کردن طعم گس انتقام به بیرون پرت کرد.
حالا فقط صدای جر جر مداوم وعذاب آور فنر های تخت ونفس نفس زدن های عماد به گوش می رسید.عرق سردی رو ستون فقراتم نشسته بود ودرد فلج کننده ای که تو تموم تنم جریان داشت به رویاهای بر باد رفته ام نیشخند می زد.
زمان برام متوقف شده ومغزم پوچ پوچ بود.انگار هیچ وقت ودر هیچ لحظه ای چیزی به اسم زندگی رو لمس نکرده بودم.گلاره دختر خنده روی استاد رحیمی واسه همیشه مرده بود.
درونم خالی خالی ست.
من مرده ی هزار ساله ام.
لالم...لال
کورم...کور
ودست هایم زیر خروار ها خاک متوهم،
از درد نیآفریدن پوسیده.
آن حضور سیاه
دارد روحم را می کاود.
ذهنم تاریک تاریک است.
وجسمم
از گل بوسه های انتقام ،بوی جنون می دهد.
دلم برای گلاره ی دیروزی تنگ است.
دلم برای خودم ،
برای خودم تنگ است.
به آرزو های لاغر واستخوانیم نگاه نکن.
به من نگاه نکن.
بگذار در این رویای خام بمانم.
وبه این فکر نکنم.
که عشق
برایم بوی ابریشم سوخته می دهد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 

ابریشم و عشق 35
از روم بلند شد و نا مطمئن به جسم مچاله شده م زل زد.انگار باورنداشت چنین بلای خانمان سوزی رو به سرم آورده.
اشک های داغم دوباره تو نی نی چشمام جوشید وباعث شد نگاهشو ازم بدزده.
_من...من...
دیگه به توضیحش نیاز نداشتم.اون منو زیر پای هوسش له کرده بود.
انگاری فهمید حالم برای شنیدن توضیحات بی نتیجه ش اصلاًمساعد نیست.سکوت کرد.متوجه نشدم کی لباس پوشید واز اون اتاق نفرین شده بیرون رفت.
درد تو تموم تنم پیچید وناخواسته خمم کرد.زانوهامو بغل کردم وباصدای بلند برای داشته های بر باد رفته م گریه کردم.این یه فتح عاشقانه نبود.این یه استیلای وحشیانه بود.
عطر گرم وشیرین اودکلنش روی تنم باعث حالت تهوع وبالا آوردنم می شد.بانفرت به پوست سبزه ی تنم خیره شدم.دیگه نمی تونستم حتی یه لحظه این وجود آلوده رو تحمل کنم.با بی حالی از جام بلند شدم.زانوهام می لرزید وذق ذق میکرد...ته دلم تیر می کشید وزیر شکمم سوزن سوزن می شد.
باحال زار وتاسف برانگیزی به سمت حموم رفتم.دوست نداشتم برگردم وبه ملحفه ی روتختم نگاه کنم.دلم نمی خواست به بلایی که لحظه به لحظه ش جلوچشام رژه می رفت فکر کنم.
شیر آب گرم رو بازکردم.بخار داغش فضای کوچیک حموم رو پر ودیدمو تار کرد.تموم تنمو به زیر دوش آب، کشوندم.با دستایی لرزون سعی کردم جای تماس های چندش آور اونو از رو بدنم پاک کنم.
داغی آب واصرار وسواس گونه م به شستن هرچه بیشتر تنم،پوستمو ملتهب کرده بود.نایی واسه سرپا موندن نداشتم.اون بغض وخشم مهار شده حالا دوباره سرباز کرده بود وخیال نداشت با این خستگی مفرطی که روی جسم و روانم سنگینی می کرد کنار بیاد.
هق هق گریه هام دوباره شروع شد.اینبار زانوهامو هم خم کرد. ومن نا خواسته زیر اون آب داغ کف حموم نشستم واز ته دل زار زدم.
نفهمیدم چطوری از اونجا خارج شدم یا کی وقت کردم لباس بپوشم.اون ملحفه ی آلوده رو چه جوری دور انداختم یا چه زمانی چادر مشکی خاکی مو از وسط حیاط برداشتم.
به خودم که اومدم رو پشت بوم دراز کشیده بودم وتموم تنم کرخت وسِر شده بود.نگام هم به آسمون بالا ی سرم اما فکرم جای دیگه ای بود.
احساس گناه وخشم یه لحظه راحتم نمی گذاشت.من مقصر بودم چون گذاشتم اون به حریم شخصیم نزدیک شه،چون وقتی بهم حمله کرد مثل آدمای ضعیف کم آوردم وترسیدم.چون به خوبی از خودمم دفاع نکردم وشجاعت لازمو نداشتم.
اشکی از گوشه ی خارجی پلکهای ملتهبم جاری شد وبه زیر گوشم رفت...اشکی که از سر خشم بود ونا خواسته تموم تنمو منقبض میکرد.
چند تا یاکریم کنارم روبوم نشستن وبه خیال اینکه مثل همیشه براشون گندم ریختم به زمین نوک زدن.دست جلوبردم تا پر یکی شونو که بهم نزدیک بود نوازش کنم.اونا می شناختنم وازم نمی ترسیدن.
چشمام رو لرزش عصبی دستم خیره موند. انگار که دستام بازم آلوده بود...چرا درست نشسته بودمشون؟...بی اختیار خودمو عقب کشیدم. و همین حرکتم اون یا کریمو پروند.
از جام بلند شدم وبا نفرت به دستام زل زدم...نه نمی ذارم این آلودگی روشون بمونه.
تا به خودم بیام بازم زیر دوش آب بودم وبرای زجری که غیر قابل تحمل بود گریه می کردم.این بار ،کبودی های رودست وپام هم شده بود آینه ی دق وبهم ثابت می کرد تا به کجا تحقیر شده م.
صدای باز وبسته شدن در باعث تکان خوردن عصبی بدنم شد.رو یه مبل دونفره دراز کشیده وپاهاموتو شکمم جمع کرده بودم.
نگاه لرزان ونا مطمئنمو به در دوختم.امیر بود وساک ورزشیش،که جلوتر از خودش وارد خونه شد.
_سلام گلاره...حالت خوبه؟!
سوالش با نگرانی همراه بود وهمینم باعث شد کمی خودمو ببازم...نکنه اونم از این موضوع خبر داره؟...نه دلم نمیخواد هرگز اینو بفهمه...نباید بدونه خواهرش دیگه اون دختر پاک وبی عیب ونقص گذشته نیست.

باتردید پرسیدم.
_چطورمگه؟!!
صدام خش دار وگرفته بود.
_حاجی شریفی بهم زنگ زد...گفت عماد اومده بود اونجا...آره؟
از شنیدن اسمش معده م بی اراده سفت ومنقبض شد واحساس کردم دارم بالا می یارم.فقط نگاش کردم واون زیر لب زمزمه کرد.
_آبرو ریزی که نکرد؟!...حاجی میگفت با آقا احسان گلاویز شدن...یعنی تا به این حد عصبانی بود؟
بازم چیزی نگفتم واین اونو کلافه کرد.
_حرف بزن گلاره...اتفاق دیگه ای هم افتاده که من ازش خبر ندارم؟
چشمام بی اختیار پر اشک شد.
_امیر...امیر.
نمی دونم چقدر حالم وخیم بود که اونو بهت زده به طرفم کشوند ودستاشو به دور بدن لرزون و ضعیفم حلقه کرد.
_اون چی کار کرده گلاره؟!!
فقط هق هق گریه جواب امیر بود.همینم اونو عصبی کرد.
_جواب بده...تورو جون بابا.
_دیگه همه چی تموم شد...همه چی.
امیر به خیال اینکه رابطه ی من واون نامرد بهم خورده،نفس عمیقی کشید وحلقه ی دستشو شل کرد.
_خب خدارو شکر...ترسیدم،چرا اونجوری گفتی؟...همون بهتر که این قضیه با دعوا تموم شد.دیگه نمی تونه هیچ ادعایی داشته باشه.
جواب نتیجه گیری امیر یه پوزخند نا امید کننده بود که من به سختی رو لبم مهارش کردم.یاد رفتار زشت حیوانیش وبلایی که به سرم آورده بودافتادم.باید اعتراف می کردم این رابطه ی لعنتی تموم شده نیست.این منم که تموم شده م.
امیر کنار رفت ودوباره دراز کشیدم.می خواستم چشمامو ببندم وبه خواب پناه ببرم.تا ذهنم واسه یه لحظه که شده دست از این شاخه به اون شاخه پریدن وسرزنش مداوم برداره.
نمی دونم کی به خواب رفتم.اما با احساس حضور اون هیولای سیاه رو قفسه ی سینه م،تنگی نفس وتپش قلب وخفگی با هم بهم هجوم اوردن.
اون داشت با چشمای ترسیده ش به من نگاه می کرد...هر لحظه صورت زشت وناپاکش جلوتر می اومد...اون دست وپا زدن های بی فایده...یه سیلی محکم توی گوشم...خراش هایی که با ناخن هام رو پوست اون هیولای سیاه ایجاد می کردم...فریاد های عصبی وزجر دهنده ش...عطرگرم وشیرین اودکلنش...ریزش اشک های بی وقفه ای که تو لاله ی گوشم جمع می شد...اون به من نزدیک تر شد...نزدیک تر شد...نزدیکتر شد.
_خدااااااا!
با جیغ بلندی که کشیدم از خواب پریدم.همه جا تاریک بود وچراغ اتاق امیر روشن.
در اتاقش با شدت باز شد واون وحشت زده به طرفم دوید.
_گلاره؟!
گوشم هنوزداشت سوت می کشید واشکام جاری بود.
_حالت خوبه؟!
سوال بی معنی ای بود.
_نه.
_داشتی کابوس می دیدی؟!
فقط سرتکان دادم.از جاش بلند شد وبه طرف آشپزخونه رفت.
با یه لیوان آب برگشت.
_بخور...حالتو بهتر میکنه.
به زحمت یه جرعه ازش خوردم وخودموکنار کشیدم.
_ساعت چنده؟
بازم یه سوال بی معنی دیگه.اینبار از طرف من... فقط همین به زبونم اومد.
_فکر کنم حدودای ده،ده ونیم شب باشه...دیدم اینجا خوابت برده دلم نیومد بیدارت کنم.واسه همین تنهایی شام خوردم...چیزی میل داری برات بیارم؟
سرتکان دادم.
_میل ندارم.
_چند دقیقه پیش بابا زنگ زده بود.انشالله پس فردا صبح راه می افتن و می یان...حالتو پرسید.گفتم خسته بودی وخوابیدی.
تصور چهره ی مامان وبابا بعد دونستن بلایی که به سرم اومده بغض رو دوباره مهمون گلوم کرد وچشمامو بارونی.اونا چطورمی تونستن این لکه ی ننگِ رو سرنوشت دخترشونو تحمل کنن؟
_باور کن هیچی از دعوای عماد وحاجی شریفی وپسرش نگفتم.نگران نباش.
خیال می کردم دلیل گریه م مطلع شدن بابا اینا از دعوای بعد از ظهره...ای کاش واقعاً فقط همین بود.
تموم تنم وبه خصوص سرم درد می کرد.دوطرف گیجگاهمو گرفتم وفشار دادم.
_آخ خ خ.
_سرت درد می کنه؟
_می شه برام یه مسکن بیاری؟
بی هدف از جاش بلند شد وبعد چند دقیقه برگشت.
_هرچی گشتم پیدا نکردم.احتمالاً تموم کردیم...برم از داروخنه بگیرم؟
سریع واکنش نشون دادم.
_نه نمی خواد...خودش خوب میشه.
_اگه به خاطر شب ودیر وقت بودن می گی...
حرفشو با یه لحن عصبی وتند قطع کردم.
_گفتم که نه.

امیر خودشو عقب کشید.
_باشه هرطور راحتی...فقط برو سر جات بخواب.شبت به خیر.
از جاش بلند شد.نگام ناخواسته به در بسته ی اتاقم خورد وتصور اون اتفاق ناگوار باعث شد صدام بی اختیار بلند شه.
_امیر؟1
برگشت وبا تعجب نگام کرد.
از سر شرمندگی نگاهمو ازش دزدیدم.وبه مشت های گره خورده م دوختم.
_می شه امشب تو اتاقت بخوابم؟
با کمی مکث گفت:آره بیا.
دنبالش راه افتادم.اون یه جا کنار تختش رو زمین پهن کرد.
_من اینجا می خوابم.تو هم رو تختم بخواب.
نگام به تخت وملحفه ی سفیدش افتاد...بی اختیار تنم لرزید.
_نه من روی زمین می خوابم.
اصراری نکرد وگذاشت راحت باشم.تو جام دراز کشیدم ودست امیر از بالای تخت به سمتم دراز شد.
_شاید خیال کنی زده به سرم.اما میخوام مثل بچه گی هام که شبا می ترسیدم،دستمو بگیری...باشه آبجی گلاره؟
اشک بی موقع چهره ی مهربون وبادرک وشعور داداش کوچولومو جلو چشام محو کرد.دستای مردونه شو گرفتم و نک انگشتاشو بی اختیار بوسیدم.
یاد امیر پنج،شش ساله واون کابوس های کودکانه ش افتادم.وقتی منو مجبور می کرد شب های زیادی رو اینجوری تو اتاقش سر کنم ودستاشو بگیرم تا نترسه.وحالا اون داشت با این خواسته ی عجیب کاری می کرد من نترسم.
تموم طول شب بیدار موندم و نا خواسته بارها وبارها اون صحنه ی وحشتناک رو جلو چشام مرور کردم.داشتم دیوونه می شدم.
نمی دونم ساعت چند بود که دیگه تحملم تموم شد.از جام بلند شدم وبه طرف حموم رفتم.بازم یه دوش آب داغ ودیدن پوستم که از شدت حرارت وتلاش های بی امانم واسه پاک شدنش سرخ وملتهب بود.
ازحموم که بیرون اومدم،صدای اذان صبح ته دلمو خالی کرد.من واسه نجات از این کابوس به چه چیز های واهی وخیالی ای دست می انداختم.در حالیکه تسکین دهنده وآرامش بخش واقعیم چیز دیگه ای بود.
نمازمو که سلام دادم،قلبم کمی آروم شده بود.بی اختیار دست دراز کردم وقرآن رو از کنار جانمازم برداشتم.
نفس عمیقی کشیدم وصفحه ای رو باز کردم.نگام رو آیه ی زیبایی خشک شد.

(وجَعَلنابَعضَکم لٍبَعضٍ فِتنةً اَتَصبِرُونَ وَ کانَ ربُّکَ بَصیرًا)*سوره ی فرقان آیه ی 20*
ما بعضی از شما بندگان را سبب آزمایش بعضی دیگر می گردانیم.که آیا صبر در طاعت خدا خواهید کرد؟وپروردگارتو(به احوال واعمال همه ی خلق)آگاهست.

قلبم از خوندنش فشرده شد.وعرق سردی پشت لبم نشست.چقدر دقیق وپر از معنی بود.چشمه ی اشکم دوباره جوشید.وقطرات داغش پوست نازک دور چشممو سوزوند.اما مهم نبود. خدا با همین یه جمله دلداریم داده بود.

حوالی ساعت ده صبح بود که گوشیم زنگ خورد.اون بود...دوست نداشتم دیگه اسمشو به زبون بیارم.اون وپدرش باهام کاری کردن که حالا نفرت هم جزئی از احساسات جدانشدنی قلبم شده بود ولوح وجودیم،دیگه سفید نبود.
یه پیامک بلافاصله اومد.(باید باهات حرف بزنم)
هیچ حرفی وجود نداشت.با خشم پیامشو پاک کردم.گوشیم دوباره زنگ خورد می خواستم خاموشش کنم که نگام به شماره ی بابا افتاد.نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم بغض نکنم.بلاخره که باید می فهمیدن.بذار یه روز کمتر زجر بکشن.
مامان پشت خط بود...حالش زیاد خوب به نظر نمی رسید...مسموم شده بود...گفت خواب بد دیده...تو خوابش من داشتم یه خوشه انگور می خوردم...گفت انگور غمه.حسابی مواظب خودم وامیر باشم...نگفتم خوابت تعبیر شده مامان...دیگه نگران نباش...نگفتم غمت نباشه...گلاره ت همین دیروز پرپر شده.
به محض قطع شدن تماس مامان صفحه ی گوشیم دوباره روشن وخاموش شد.پیامک داشتم.
(می دونم نمی خوای منو ببینی.به خدا از دیروز تا حالا عذاب وجدان یه لحظه راحتم نذاشته.بذار باهات حرف بزنم.)
بلافاصله یه پیام دیگه رسید.
(من لایق بخشیدن نیستم.فقط بذار پای اشتباهم بمونم واین آبروی ریخته رو یه جوری جمعش کنم)
پوزخندی زدم وزیر لب گفتم:حس جوونمردیتو واسه خودت نگه دار نامرد.

دیگه پیامی نفرستاد ومن موندم وکلی احساس متضاد که یه لحظه راحتم نمی گذاشت.حالا دیگه ترس هم به احساس گناه وخشم وشرم که باهاش درگیر بودم اضافه شده بود.
ترس از اینکه خبر این بی آبرویی تو کل شهر بپیچه وهمه منو بادست نشون بدن و توگوش هم پچ پچ کنن.
ترس از اینکه آبرو وحیثیت خونواده مو نا خواسته به باد بدم.ودیگه نتونم سرمو جلوی کسی بلند کنم.چون هرچقدر هم که تو این قضیه ثابت می شد من بی گناهم باز احساس مقصر بودن می کردم.من نباید تا به این حد حماقت به خرج می دادم.
ناخن هامو با خشم کف دستم فرو کردم.دلم می خواست خودمو بزنم.منی که همیشه خیلی راحت از خطای دیگرون می گذاشتم.حالا نمی تونستم خودمو به خاطر این اشتباه ببخشم.
بی اختیار قدم هام به طرف اتاق خوابم کشیده شد.انگار همه چیز واسه عذاب دادنم محیا بود.درو با دستای لرزونم باز کردم.وتو چارچوبش به اتاق نورگیر وروشنم خیره شدم.
چشمام از اون تخت لعنتی گریزون بود.اما هنوز صدای فریادهای عماد وجیغ التماس های خودم به گوش می رسید.نگام به شی براقی که کنار پایه ی میز مطالعه رو زمین افتاده بود دوخته شد.
بی اختیار سر خوردم و وچهار زانو نشستم.دکمه ی صدفی رنگ مانتوم داشت از دور بهم پوزخند می زد.درد ناخواسته ای به قلبم تحمیل شد ومن تو خودم مچاله شدم.بغض بازم رو گلوم سنگینی کرد.اما ذهن سخت گیر وعصبانیم اشکامو پس زد.دیگه ریختنشون بعد از این بی فایده بود.باید همه ی تلاشمو می کردم که بتونم رو پاهام بایستمٰ تا به دوش کشیدن بار سنگین این حادثه ی دردناک در توانم باشه.
صدای زنگ در باعث شد.تکان شدیدی بخورم همه ی اون اعتماد به نفسی که در خودم ذره ذره جمع کرده بودم یک جا از بین بره.این ترس ناغافل هم حاصل گوش به زنگی ونبود تمرکز ذهنیم بود که همین دیروز بهم تحمیل شد.
امیر از اتاقش بیرون اومد وبا دیدن رنگ وروی پریده م با تردید گفت:نترس فکر کنم دوستم پویان باشه!
به طرف در هال رفت.
ـمی خواد باشگاه ثبت نام کنه.
نگاه گذرایی به ساعتم انداختم.
ـالآن باید بری؟!
ـباشگاه؟!
سرتکان دادم.با کمی مکث گفت:نه پویان خودش میره.من فقط آدرس وشرایط ثبت نام رو بهش می گم.
نفسی از سر راحتی خیال کشیدم وبه زحمت از جام بلند شدم.بدون اینکه نگاه دوباره ای به اتاق بندازم درشو بستم.دوست نداشتم بادیدن اونجا همه چیزو دوباره به خاطر بیارم.هرچند این کارمم بی فایده بود.تموم اون لحظات وحشتناک مدام تو ذهنم تکرار می شد. ومن با در ماندگی مجبور به تحملش بودم.
واسه خلاص شدن از این وضعیت به آشپزخونه پناه بردم تا با انجام کاری ذهنمو مشغول کنم که دوباره درگیر اتفاقات بیست وچهار ساعت گذشته نشه.
امیر واسه ناهار آبگوشت بار گذاشته بود.یه نگاهی بهش انداختم تا چیزی کم وکسر نداشته باشه.طبق معمول کارش بی عیب ونقص بود.واین به اون روحیه ی خودساخته ش که سعی می کرد همیشه درست عمل کنه مربوط می شد.و یه جورایی تحسین بر انگیز بود.به طوریکه گاهی فراموش می کردم اون ازم هشت سالی کوچیکتره.


ـچه حرفی؟...برو بیرون ببینم.
بی اراده دست از کار کشیدم.این صدای امیر نبود؟!...داره با کی بحث می کنه؟...پویان یا...
از چیزی که به ذهنم رسید وحشت زده قدم تند کردم تا خودمو دم در برسونم.من نباید می گذاشتم امیر از اون قضیه چیزی می فهمید.
با دیدن چهره ی مردد وناراحت اون سر جام میخکوب شدم.دیدنش اونم وقتی فقط یه روز از این حادثه وحشتناک می گذشت واسه م قابل هضم نبود.اما دیگه نمی خواستم بهش اجازه بدم خورد شدنمو ببینه.
حسی بهم می گفت باید یه امروز ویه این لحظه رو همون گلاره ی همیشگی باشم.مطمئن ،قوی وبدون تردید.

نگاش که بهم افتاد دست از التماس کردن به امیر برداشت.
ـگلاره تورو خدا بذار با هم حرف بزنیم.
از قسمی که به زبون آورد نا خواسته چشمامو بستم.(تو روخدا؟!!)...واقعا این موجود حقیر خدا رو قبول داشت؟!...من که شک داشتم.
اما باید باهاش حرف می زدم.نه برای درست کردن این وضع برای گفتن چیزایی که رو دلم سنگینی می کرد. واون حقش بود که بشنوه.
ـامیر می ری برام یه برگ مسکّن بخری؟...سرم خیلی درد می کنه.
نگام به پویان بود که با تعجب به ما سه نفر خیره بود.
امیر اعتراض کرد.
ـنمی خوام تنهات بذارم.
با التماس بهش زل زدم.دوست نداشتم اون دوتا پسر بچه شاهدصحبت ما باشن.
_خواهش میکنم برو اما زود برگرد باشه؟
با اکراه سرتکان داد ویه نگاه تهدید آمیز به عماد انداخت. وهمراه پویان از خونه بیرون رفت.
_می تونم بیام تو؟
حتی اون لحن خواهشی سوالش نفرت برانگیز بود.به زحمت زیر لب زمزمه کردم.
_نه همینجا حرفاتو بزن.
کمی این پا واون پا کرد.
_واقعا نمی دونم بابت رفتار دیروزم چی باید بگم؟...فقط اینکه هرگز نمی خواستم اینجوری بشه.
_اما شد.
از لحن قاطع ومحکم صدام حتی خودمم تعجب کردم.
نگاهشو ازم دزدید وزیر لب گفت:دست خودم نبود...باور کن.
_چیو باور کنم؟اینکه تو واسه تحمیل حس قدرت طلبیت ورسیدن به خواسته ی نا به جات حاضر شدی تن به این رذالت بدی ودر ظاهر دختر بودنم ودر اصل همه ی شور وشوق زندگیمو ازم بگیری؟...راه نفس کشیدنمو ببندی؟...امید وآرزوهامو بدزدی؟...به خوش خیالیم بخندی؟
با بغض نالید.
_گلاره من نمی خواستم....
حرفشو با تحکم قطع کردم.
_دیگه اسم منو به زبونت نیار.گلاره مرد...تو همین دیروز با دستای خودت چالش کردی.
_بذار جبران کنم.
دستام از شدت خشم وعصبانیت می لرزید.ونیش اشک به چشمام دویده بود.
_چیو؟...با چی می شه این لکه ی ننگ رو پاک کرد وریشه ی سرطانی این خاطره رو تو ذهنم سوزوند؟...با چی؟
سرشو پایین انداخت وهمینم منو واسه ادامه ی حرفام جسورتر کرد.
_جواب رد شنیدن از من اونقدر برات سنگین بود که خواستی همچین معامله ای رو باهام بکنی؟...منو در حد خودت نمی دونستی نه ؟...پیش خودت گفتی گلاره باید از خداش باشه بهم جواب مثبت بده.کی بهتر از من؟...پسر حاجی مقدم پناه ،تاجر فرش.
بی توجه به طعنه هام بازم با التماس گفت:بذار جبران کنم.
صدامو کمی بالا بردم.
ـچطوری؟...با خوندن یه عقد دائم ورفتن اسمت تو شناسنامه م؟...به خیال خودت می خوای جوونمردی کنی؟
_دارم زیر بار این عذاب وجدان لعنتی خورد می شم.نذار اینجوری جواب پس بدم.
از روی تاسف سرتکان دادم.
_اونقدر خودخواهی که حتی تو این تصمیمت هم به خودت فکر می کنی.خیال کردی اگه یه بله از من بگیری دیگه حله؟...می خوای بار عذاب وجدانو از رو شونه ت برداری، اما غافلی از اینکه بار عذابی که تو رو دلم گذاشتی با این جواب بله سنگین تر می شه بی انصاف.
با ناامیدی نگام کرد.
_میگی چکار کنم؟مگه جز با رسمی کردن این قضیه میشه این اشتباهو پوشوند؟
پوزخندی عصبی زدم وبه چهره ی حقیرش خیره شدم.
_پس میخوای این اشتباهم ،به جای جبران یه جورایی بپوشونی...البته این اصلا از پسر حاجی مقدم پناه بعید نیست.هرچی باشه خون اون تو رگ های تو جریان داره.همین که در دهن مردمو ببندی کافیه.اون گلاره ی بدبختم به درک با یه عقد رسمی میشه سرش شیره مالید مگه نه؟
انگشت تهدیدمو به سمتش گرفتم و بهش فرصت ندادم از خودش دفاع کنه.
ـکور خوندی پسره حاجی...داغ این بله رو به دلت میذارم...گلاره نیستم اگه با تموم زجرهایی که کشیدم سرمو بالا نگیرم وبه توئه بی وجدان با این لکه ی ننگی که روم گذاشتی جواب ردندم.فکر کردی حالا که خرت از پل گذشته رام خسته ی بی جای تو میشم؟...اصلا مگه تو کی هستی؟هیچ پیش خودت خیال کردی چرا از اون اولت بهت جواب مثبت ندادم؟
کمی مکث کردم تا تاثیر حرفامو تو نگاش بخونم.با بهت نگام میکرد.انگار انتظار نداشت اینجوری جلوش وایسم وزیر بار خواسته ش نرم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 

ابریشم و عشق 36
لبم از بیان تحقیر کننده ی حرفام بی اختیار جمع شده بود.انگار که بخوام اون حرفای مونده رو دلمو مثل آب دهان به بیرون پرت کنم.
_چون تورو در حد خودم نمی دیدم...یه جورایی لقمه ی بزرگتر از دهنت بودم.حالام هستم.حتی با وجود بلایی که سرم آوردی.
_پس نمی خوای باهام ازدواج کنی؟!
بی اختیار عصبانی شدم.
_یعنی واقعا اینقدر زودباور وساده لوحی؟فکر کردی بعد این بلایی که سرم آوردی به همین راحتی کوتاه میام؟...نکنه واسه همینم خواستی همچین معامله ای باهام بکنی؟
_خواهش میکنم این حرفو نزن گلاره.
اون نگاه مظلومانه ش نمی تونست قلبمو نرم کنه.با نفرت گفتم:چندبار بگم اسم منو به زبونت نیار نامرد.
این توهین ناخواسته م اونو عصبانی کرد.
_باشه حالا که اینطور میخوای حرفی نیست.اما چطور میتونی با این موضوع کنار بیای وزندگی کنی؟
نیشخند تلخی رو لبم نشست.حتی حالا هم که باید یه جورایی جلوم کوتاه می اومد باز نیش وکنایه هاش به راه بود.
_زندگی؟!!...چقدر زود فراموش کردی.من همین دیروز مردم یادت رفته؟توراه نفس کشیدنمو بستی.
بی اختیار صداش بالا رفت.
_با این سرکوفت زدن ها به جایی نمی رسی.اجازه بده یه جوری این قضیه رو حل کنم.نذار به خاطر کار احمقانه ی من تورو متهم کنن واسمت همه جا بد در بره.
با اینکه ته دلم از حرفاش یه جورایی خالی شده بوداما نگام بازم مطمئن وبدون تردید بود.
_من که گناهی مرتکب نشدم.پس سرمو بالا میگیرم...هیچ وقت هم مثل تو وامثال تو با حرف مردم زندگی نکردم.مهم اینه پیش خودم وخدای خودم بی گناه باشم.
با درماندگی دستی به موهایش کشید و تو چشمام زل زد.
_یعنی حرف آخرت همینه؟
سرتکان دادم.
_نه...هنوز یه چیز دیگه مونده.بهتره دیگه نه اسمی ازت بشنوم ونه ببینمت.
احساس کردم چشماش خیس شد.
_میدونی که برام گذشتن ازت چقدر سخته.اما نمیخوام دیگه به زور تورو مجبور به کاری کنم...یعنی دیگه هیچ راه برگشتی وجود نداره؟
سوالش مثل تیری بود که تو تاریکی پرتاب شد.اما واسه من جوابش مثل روز روشن بود.
_تو بهم تجاوز کردی اینو هیچ محرمیتی نمی تونه پاک کنه.پس هیچ برگشتی...
باز شدن درنیمه باز حیاط با جوابی که دادم یکی شد.امیر با چهره ای بهت زده تو چارچوب در به من خیره بود.

_ببین امیر...
می خواستم یه جورایی حرفامو انکار کنم.اما اون دستشو جلوم گرفت ومانع از حرف زدنم شد.
_توضیح نمی خوام گلاره...همه حرفاتونو همین جا پشت در شنیدم... به جای اینکه زیرش بزنی بگو این نامرد چه بلایی سرت آورده؟
نیش اشک به چشمام دوید.وبغض سنگین رو گلوم ،نذاشت چیزی بگم.با انزجار نگاه کوتاهی به عماد انداختم وسرمو به سمت دیگه ای گرفتم.همین عکس العمل مختصر من گویا تر از هر حرف دیگه ای بود وبرای امیری که هنوز ناباور ومات نگاهمون می کرد،بهترین جواب.
بی حال روی سکوی کنار دیوار که جای قرار گرفتن گلدونها بود نشستم.حالا دیگه صدای داداش کوچولوم مثل قطره ی اشکی که تو چشماش جمع شده بود، می لرزید.
_باهاش چیکار کردی نامرد؟
این سوالو از عماد پرسید واون باشرمندگی سر به زیر انداخت.
_باور کن من نمی خواستم بهش آسیبی برسونم.
_می کشمت عوضی...تو به چه حقی...
باقی حرفشو خورد وروبه من به حالت عصبی پرسید.
_کی؟...نکنه همین دیروز؟
بلند شدن هق هق گریه م با گلاویز شدن اون دوتا یکی شد.عماد یه سر وگردن بلندتر ودر نتیجه قوی تر بود.اما چون خودشو تو این قضیه مقصر می دونست کاری نمی کرد وقدرت امیر به خاطر عصبانی بودنش بهش می چربید.
نفسم تو سینه حبس شدو قطرات اشک چشمامو تار کرد.همه ی توانم تحلیل رفته بود.قدرت اینو نداشتم که اون دوتا رو از هم جدا کنم.حالا صدای داد وفریاد اونا تا چهارتا خونه اونورترم می رفت.
امیر یقه ی عمادرو گرفت وبه سمت خودش کشید.وقبل از اینکه اون بتونه واکنشی نشون بده با سر تو بینیش کوبید.
خون با شتاب از بینی عماد فواره زد و رو لباسش ریخت.درد وگیجی موقتی که بهش تحمیل شده بودباعث شد دوقدم تلو تلو خوران به عقب بره وهمینم امیرو برای حمله ی بعدی تشویق کرد.
با جفت دست به سینه ی پهن اون نامرد کوبید .وباعث شد رو زمین بیفته.با پا هم دوتا لگد محکم تو شکم عماد زدواونو که حالا کمی به خودش اومده بود برای پاسخ دادن به این ضربه های ناگهانی ،عصبی کرد.
پای امیرو تو هوا گرفت وباعث افتادنش شد.وتا اون به خودش بیاد تموم سنگینی بدنشو رو تن امیر انداخت.
از ترس جیغ بلندی کشیدم وبی اختیار به سمت اون دوتا دویدم.اما قبل از رسیدنم مشت محکم عماد رو صورت ظریف داداش کوچولوم پایین اومد.وقلبمو از جاش کند.
مشتش برای بار دوم بالا رفت اما من اونو تو هوا گرفتم.
_تورو خدا بس کنین.
نگاه عماد با بهت بین چشمای گریون ودستای لرزونم که مچ دستشو گرفته بود سرگردون بود.
با کمی مکث سرتکان داد واین یعنی اینکه دیگه با امیر کاری نداره.وتازه اونموقع بود که من به خودم اومدم ودیدم دست اونو گرفتم.
با نفرت دو قدم عقب رفتم وبه حالت وسواس گونه ای کف دستمو به بلوزم کشیدم تا اون آلودگی خیالی پاک بشه.
عماد با ناباوری نگام می کرد.اما امیر که به خودش اومده بود اونو پس زد.ونفس نفس زنان از جاش پا شد.تو چشماش می دیدم که به همین آسونی کوتاه بیا نیست وهمینم منو می ترسوند.
اون نامرد هم از جاش بلند شد.و دوباره گلاویز شدن.اما اینبار عماد دیگه از خودش حتی دفاعی هم نمی کرد.داد وفریاد های منم امیر رو آروم نکرد.تا به خودم بجنبم،چیزی که نباید اتفاق می افتاد،افتاد.
امیر با کتفش محکم به شکم عماد کوبید وبه عقب پرتش کرد.اونم نتونست تعادلشو حفظ کنه و بی اختیار دستش به عروس خانوم،شمعدونی سفیدم خورد واونو به زمین انداخت.صدای شکستن گلدون سفالیش با شکستن سر عماد که به لبه ی سکو برخورد کرده بود، یکی شد.
بی اراده شروع به جیغ کشیدن کردم و نگامو به خون غلیظی که زیر سرش جریان داشت،دوختم.چشمای بی حرکت ومات عماد هم به من خیره بود.

امیر با ناباوری دو قدم به طرفش برداشت وجلو پاش زانو زد وبا بهت بهش زل زد.انگار باور نداشت همچین خشونتی از اون سر زده باشه.
حالا دیگه جیغ هام تبدیل شده بود به ناله های خفه ای که تو همهمه ی هجو جمعیت به حیاط کوچیک خونه مون گم می شد.
این میون تنها صدایی که به گوشم آشنا می اومد وتا حدودی توجهمو به خودش جلب می کرد فریاد های وحشت زده ی آقای نصر بود که شونه های امیرو تکان می داد ومدام می پرسید.
_تو چیکار کردی امیر؟!!
نگاهم باز به جسم نیمه جون عماد خیره شد...گفتم نیمه جون چون چند دقیقه قبل یه آقایی مچ دستشو گرفت وضربان ضعیف نبضشو لمس کرد وبهمون امیدواری داد هنوز زنده ست.
صدای آژیر آمبولانس ومتفرق شدن جمعیت برای امداد رسانی راحت تر،منو به خودم آورد.نمی تونستم اونجا بشینم ومثل یه آدم بی دست وپا به اوضاع بهم ریخته ی دور وبرم خیره شم.بهتر بود یکم بیشتر اون گلاره ی همیشگی می بودم...نباید دست دست می کردم تا عماد بمیره...تا امیرم دستش به خون آلوده بشه.
نفهمیدم کی چادرمو سر کردم واون همه جمعیتو از خونه بیرون فرستادم.با التماس از آقای نصر خواستم امیرو که هنوز تو شوک بود از جاش بلند کنه ومارو به بیمارستانی که قرار بود عماد با آمبولانس بهش منتقل شه برسونه.
تو کل راه مدام ذهنمو از اتفاقات ساعت قبل پرت می کردم تا درست فکر کنم وبهترین تصمیم رو بگیرم.باید به همه چی فکر می کردم.حتی به مرگ عماد.بدترین اتفاقی که می تونست رخ بده ومن باید پاسوزش می شدم نه امیر شونزده ساله.
بی اختیار رو به آقای نصر کردم وگفتم:این من بودم که اونو هل دادم.باشه آقای نصر؟...من واون جوون قرار بود باهم ازدواج کنیم که به دلایلی نشد من جواب رد دادم اون نپذیرفت وباهامون درگیر شد ودر نهایت من این بلارو سرش آوردم...هرچی که پیش بیاد نمی خوام پای امیر گیر باشه.اون تو این قضیه کاملا بی گناهه.
مرد بیچاره با ناباوری گفت:اما من...جمعیت دیدن...سوال کردم.
نمی تونست چیزی که تو ذهنشه در قالب یه جمله جمع و جور کنه.
با ناراحتی نگاش کردم.اون باید قبول می کرد.امیر واسه به دوش کشیدن بار این مجازات هنوز خیلی جوون بود.
یه جورایی تو قضاوت وتصمیم گیریم بی رحم شده بودم.با اینکه به هیچ عنوان نمی خواستم عماد بمیره اما قبل از هر چیزی به مرگ اون وپیامدهای بدی که می تونست واسه خونواده م داشته باشه فکر می کردم.
من که همه چیزمو با خته بودم.این یکی هم روش.نباید میذاشتم به مامان وبابا و داداش کوچولوم آسیبی برسه.
صدای آقای نصر منو به زمان حال برگردوند.
_همه شاهد بودن...اونا فهمیدن که امیر اون جوونو هل داد.
با درماندگی نفسمو فوت کردم.
_اما این فقط شما بودین که اون صحنه رو دیدین.
امیر زیر لب داشت با خودش زمزمه می کرد وبی توجه به ما با بهت به روبرو ش خیره بود.
آقای نصر در جوابم گفت:دعا کنین چیزیش نشده باشه.
با ناامیدی سر تکان دادم وگوشه ی چادرمو چنگ زدم وبا استرس به مسیری که ازش می گذشتیم خیره شدم.
به شهرم نگاه کردم...به کاشانی که تا چند روز پیش برام همه ی دنیا بود وحالا اونقدر کوچیک که توش نفسم بالا نمی اومد.
داشتم به این فکر می کردم که تا چند روزه دیگه شاید حتی نتونم سرمو میون مردمش بالا بگیرم. وبا لبخند به آسمون آبیش خیره شم.وبرای یاکریم ها دونه بپاشم...
خیلی زود قافیه رو باخته بودم واز اون گلاره ی همیشگی فقط یه پوسته ی خشک وغیر قابل انعطاف باقی مونده بود.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 

ابریشم و عشق 37
آقای نصر جلوی بیمارستان نگه داشت ومن سریع پیاده شدم.سراسیمه به سمت در ورودی دویدم.به محض ورودم نفس نفس زنان مشخصات عماد رو به متصدی بخش اطلاعات دادم واونم منو به اورژانس راهنمایی کرد.
منتظر موندم تا آقای نصر وامیر هم برسن.با اومدنشون دلم برای روبروشدن با هر اتفاقی گرم تر شد.
دنبال آقای نصر به اورژانس رفتیم واون بنده خدا هم با دادن مشخصات عماد منتظر شنیدن وضعیتش شد.اما پرستاری که اونجا حضور داشت جواب قانع کننده ای نداد وهمینم مارو نگران کرد.خیلی طول نکشید اما اونقدر با استرس این وقفه ی کوتاه و عذاب آورگذشت که طولانی به نظر رسید.
امیر که تازه به خودش اومده بود با استرس قدم می زد وهر از گاهی سد راه پرسنلی که با عجله قصد ورود وخروج به اون بخش رو داشتن می شد.
_همراه بیمار ،عماد مقدم پناه.
هرسه با عجله خودمونو به پرستاری که صدامون زد،رسوندیم.دکتر تقریبا مسنی که کنارش ایستاده بود،نگاه مرددی بهمون انداخت ودر نهایت به چشمای وحشت زده ی من زل زد.
حالا که تو این موقعیت استرس زا و وحشتناک قرار گرفته بودم درک می کردم که چقدر شنیدن اون خبر بد میتونست منو با همه ی آمادگی که نسبت بهش داشتم داغون کنه.
_متاسفانه نشد کاری زیادی انجام بدیم...اون نتونست دووم بیاره.
با وحشت دستمو جلوی دهانم گذاشتم وناباورانه به در بسته ی پشت سر دکتر خیره شدم.
شونه های امیر شروع به لرزیدن کرد وجلوی چشمای ما به دیوار تکیه داد وسرخورد روزمین نشست.آقای نصر به طرفش رفت تا دلداریش بده.
بغض بدی به گلوم هجو م آورد ودیدمو تار کرد.دو قدم عقب رفتم.نمی تونستم باور کنم عماد به همین آسونی مرده باشه.قبول این وضعیت برام خیلی سخت بود.اون تا چند ساعت قبل داشت بهم التماس می کرد بذارم جبران کنه وحالا من به بدترین شکل ممکن گذاشتم این خطا جبران شه.
آقای نصر می خواست امیرو آروم کنه.اما بی فایده بود.هضم این قضیه برای اون که تا به این سن قدمی به اشتباه برنداشته بود غیر ممکن به نظر می رسید.
بی پناه ودرمانده به مسیر رفتن اون پرستار ودکتری که این خبر بد رو بهمون داده بودن خیره شدم.
نمی دونم دقیقا چقدر گذشت که در دوباره باز شد واینبار جسم بی جون عماد رو از اونجا بیرون آوردن تا به سردخونه منتقل کنن.
با دیدنش قلبم انگار از کار افتاد وجریان هوا تو ریه م مسدود شد.بی اراده بازم یک قدم عقب رفتم وبه دیوار تکیه دادم.باور اینکه عماد دیگه نفس نمی کشه...دیگه از نداشتنم گله ای نداره...دیگه قرار نیست چیزیو جبران کنه...قرار نیست این لکه ی ننگ رو به زور از روم پاک کنه...وقرار نیست دیگه باشه ،سخت بود...خیلی سخت بود.
اشک دوباره تو چشمام حلقه زد.سرمو پایین انداختم وصورتمو تو چادر مشکیم پنهون کردم وزار زدم.
نه برای خودم وعذابی که ناخواسته گریبانمو گرفته بود.نه برای امیری که زندگیش دستخوش یه ابراز خشونت عجولانه شده بود ونه حتی برای عماد.
من برای وجود انسانیش که زیر بار سنگینی گناهی که به دوش می کشید،ناکام از این دنیا رفته بود گریه می کردم.
میون هق هقم نفس عمیقی کشیدم وبه خاطرات تلخ وشیرین کوتاهی که با هم داشتیم پناه بردم.اون بهم بدی کرد اما بد نبود...می خواست عشقشو بهم ثابت کنه،راهشو بلد نبود...روم دست بلند کرد،چون می ترسید واون بلارو سرم آورد چون می خواست منو مجبور به قبول نقشش تو زندگیم کنه.
شاید این دلیل تراشی ها بعد رفتنش دیگه بی معنی بود ونمی تونست نگاه منو نسبت به اشتباهاتش تغییر بده اما شاید نسبت به خودش تغییر می داد.یه جورایی نوش داروی بعد مرگ سهراب بود.

امیر با دیدن جسد عماد از جاش بلند شد ودست آقای نصرو که رو شونه ش قرار داشت پس زد.یه نگاه گذرا به من انداخت وسرشو با ناباوری تکان داد وبه سمت خروجی دوید.
آقای نصر با ناباوری زیر لب زمزمه کرد.
_نکنه می خواد فرار کنه؟!
اشکامو با آستین مانتوم پاک کردم وبا التماس گفتم:تورو خدا برین دنبالش.نذارین یه بلایی سر خودش بیاره...بهش بگین لازم نیست فرار کنه.من همه چیزو گردن می گیرم.
اون بنده خدا به ناچار سر تکان داد وبا عجله به سمتی که امیر دویده بود رفت.
با ناتوانی رو صندلی ای که تو تیر رس نگام قرار داشت نشستم وبه سرنوشتی که در انتظارم بود فکر کردم...به حکمی که تاوان این اشتباه بود...به دل سوخته واشک های بی تابانه ی مادر عماد...حتی به حاجی مقدم پناه که همه ی امید وآرزوهاش با مرگ عماد نقش بر آب شده بود...به مامان وبابام که باید برای این اتفاق ،آبروی چندین وچند ساله شونو به حراج میذاشتن...وبه امیر که چطور زیر بار عذاب وجدان دووم می آورد.
_گلاره خانوم.
سرمو بلند کردم.آقای نصر بود که منومخاطب قرار داد.
-چی شد؟!
اینو با تردید پرسیدم.کلافه دستی به موهای جوگندمیش کشید وبا کمی مکث جواب داد.
_تو حیاط بیمارستان پیداش کردم.داشت گریه می کرد اما آروم شده بود.گفت می خواد خودشو معرفی کنه...
وحشتزده از جام بلند شدم.
_چیکار کنه؟!!
آقای نصر نگاهشو ازم دزدید.
_می خواست بره کلانتری...یعنی تا الان رفته.
دستمو رو سرم گذاشتم وبا بهت نالیدم.
_وای امیر...چرا گذاشتین بره؟مگه نگفتم بهش بگین همه چیزو من گردن می گیرم.
_گفتم اما قبول نکرد...می گفت این خطای اونه.خودشم باید جوابگو باشه.
اشک تو چشمام دوباره حلقه زد.
_چرا جلوشو نگرفتین؟
با شرمندگی سرشو پایین انداخت.
_خواستم بگیرم اما...به جون بی بی قسمم داد کاری بهش نداشته باشم وبذارم بره...گفت بهتون بگم بذارین این قضیه بی سر وصدا تموم شه.
حرفی که زده بود شاید برای آقای نصر یه جورایی بی معنی می اومد اما برای من که می دونستم چه نیتی پشت این درخواسته وچه بار سنگینی رو شونه هام میذاره معنی داشت.
اون می خواست منو از زخم زبون ونیش وکنایه وانگشت اتهامی که قرار بود به سمتم نشانه بره در امان نگه داره...می خواست بلایی که عماد به سرم آورد واسه همیشه یه راز سر به مهر باقی بمونه...داداش کوچولوم می خواست بزرگوارنه قدم برداره وهمه ی زندگیشو فدا کنه که چی؟نجابت وآبروی خواهرش حفظ شه...امیرم می خواست برادری رو در حق من سیاه بخت تموم کنه.
فکرم اصلا کار نمی کرد اما من باید کاری می کردم.گوشیمو تو دستم گرفتم و شماره هایی که می تونستم باهاشون تماس بگیرم تو ذهنم مرور کردم.
تنها داییم،سه سال پیش فوت کرده بود ومن نمی تونستم از زن دایی وپسراش انتظار زیادی داشته باشم.عمو یونس وعمه هامم که جای خودشو داشتن.به مامان وبابامم نمی شد اینجوری خبر بدم.
یاد حاجی شریفی افتادم بی اختیار شماره شو گرفتم وبه آقای نصر دادم تا همه چیزو توضیح بده.تو خودم دیگه انرژی وتوانی برای بازگویی اتفاقی که افتاده بود نداشتم.
حاجی بلافاصله بعد شنیدن ماجرا همراه آقا احسان اومد دنبالم وبعد هماهنگی هایی که با مدیریت بیمارستان ونیروی انتظامی شد من از اونجا بیرون اومدم.
متاسفانه امیر خودشو معرفی کرده بود واین یعنی اینکه دیگه کاری از دستم بر نمی اومد.چرا که شاهد زیادی واسه ادعای اون وجود داشت.یکیش هم خود آقای نصر بود که به خاطر قولی که به امیر داد زیر بار خواسته ی من نرفت.
وای اون شب برام از شب اول قبر هم عذاب آور تر بود.حاجی شریفی منو به خونه ی خودشون برد.چون تا اونموقع خونواده ی عماد از ماجرا باخبر شده بودن ویه جورایی نادرست وخطرناک بود اگه من تو خونه خودمون تنهامی موندم.
خانوم شریفی با محبت بغلم کرد وکلی پای حرف ودرد ودلم اشک ریخت.مدام می گفت همه چی درست میشه اما من خودم خیلی خوب حس می کردم که دیگه هیچی مثل سابق نمی شه.دیگه امیر،امیر نمی شه...دیگه عماد برنمی گرده...دیگه من ،گلاره نمی شم.

تو اتاق خواب کیان نشسته بودیم وحاج خانوم داشت دلداریم می داد که ضربه ی کوتاهی به در خورد.
بی اختیار دستم به طرف روسریم رفت و اونو جلو کشیدم.
_بفرمایین.
اینو حاج خانوم گفت وآقا احسان با سرفه ی کوتاهی حضورشو اعلام کرد.
_می تونم بیام تو؟
خانوم شریفی لبخند دلگرم کننده ای به روم پاشید ودر عین حال گفت:بیا تو پسرم.
آقا احسان سربزیر وارد شد.
_حالتون خوبه؟!
باید خوب می بودم؟...جوابی براش نداشتم.فقط با صدایی که از شدت گریه گرفته وخش دار به نظر می رسید جواب دادم.
_ممنون.
به نظرم اومد از این جواب قانع نشد.چون سرشو بلند کرد وتو چشمای نامطمئن وپریشونم زل زد.می خواست ببینه تا چه حد حالم بده.
منم بهش پرسشگرانه زل زدم.میخواستم بدونم اوضاع تا چه حد وخیمه.انگار می دونست منتظر شنیدن حرفهای تازه ای از امیرم چون بی مقدمه گفت:نشد امروز ببینمش اما فردا صبح یه قرار ملاقات حضوری باهاش دارم.نگران نباشین.همین که با پای خودش رفته وتسلیم شده براش یه پوئن مثبته...خونواده ی مقدم پناه هنوز شکایتی تنظیم نکردن.فکر میکنم این قضیه تا بعد مراسم کفن ودفن هم طول بکشه.
با این حرفش قلبم بی اختیار فشرده شد وابروهام تو هم گره خورد.صحبت درموردش برای احسان شریفی که تو تموم عمرش فقط دوبار با عماد روبرو شده بود،کار سختی به نظر نمی رسید اما شنیدن اون حرفها برای منی که همه ی زندگیمو تو این سه چهار روز جهنمی باخته بودم تحملش سخت بود.
متوجه واکنش تند من شد وسریع موضوع صحبتشو عوض کرد.
_حاجی با والدینتون تماس گرفته وسر بسته یه چیزایی گفته...اونام الان تو راهن ودارن میان.
با اینکه یه جورایی شنیدن این خبر ته دلمو گرم می کرد اما باز از روبرو شدن باهاشون احساس شرمساری می کردم.من به بابا قول داده بودم مواظب امیر باشم.
چشمام بی اراده پر از اشک شد ودیدمو تار کرد.
آقا احسان سر به زیر انداخت.
_بهتره کمی استراحت کنین...انشالله همه چیز درست میشه.
با نا امیدی سر تکان دادم وبه ظاهر حرفشو قبول کردم.اون که از اتاق بیرون رفت،خانوم شریفی دستمو گرفت وبه آرومی فشرد.
_پاشو دخترم وضو بگیر ونماز بخون.واسه امیر وخودت واون جوون ناکام...بذار دلت آروم بگیره.
با ناتوانی از جام بلند شدم وپشت سرش از اتاق بیرون اومدم.کیان با دیدنم بلند شد ودوقدم با تردید به طرفم برداشت.یه لبخند غمگین رو لبم نشست وهمینم اونو واسه حرف زدن باهام مشتاق تر کرد.
_خاله حالت خوبه؟!
اینم مثل باباش تنها سوالی که با دیدنم به زبونش اومد همین بود.فقط سر تکان دادم وبا راهنمایی حاج خانوم در دستشویی رو باز کردم.
بعد خوندن نماز که حسابی بهم آرامش بخشیده بود رو تخت کیان نشستم وبه چیدمان ساده وکودکانه ی اتاقش خیره شدم.
با ضربه ی عجولانه ای که به در اتاق زد،وارد شد.
_می تونم بیام تو؟!
جلوی در وایساده ومنتظر اجازه ی من بود.دستمو واسه جلو اومدنش تکان دادم واون با یه لبخند انرژی بخش به سمتم دوید و خودشو رو تخت وتو آغوش من پرت کرد.
سرشو رو سینه م گذاشت ومن بی اختیار موهای لخت وسیاهشو نوازش کردم.یاد امیر هشت سال پیش افتادم.همون موقع که با دندونهای یک در میون افتاده می خندید وبا ذوق خودشو تو آغوشم پرت می کرد ومیذاشت موهای کوتاهشو نوازش کنم.واز خارشی که این نوازش کف دستم ایجاد می کرد،لذت ببرم.
اما حالا امیر کوچولوم ،تو اون سلول تنگ وتاریک میون یه مشت آدم غریبه چیکار می کرد؟
اون فقط شونوزده سالش بود.مگه می تونست بین اون آدما دووم بیاره؟امیرم هنوز واسه حضور تو اون جمع، کوچیک بود.
فکر کردن به این موضوع بغض رو دوباره مهمون گلوم کرد وباعث شد کیان رو محکم تر تو آغوشم بگیرم وبا یاد داداش کوچولوم گریه کنم.

فردا صبح جلوی در کلانتری با چهره ی پریشون ودستپاچه ی مامان وبابا روبرو شدم.ودیگه نتونستم خودمو کنترل کنم.ظرفیتم برای تحمل اینهمه غم ورنج تکمیل بود.
اشکام زودتر از خودم به استقبالشون رفتن.مامانو که بی حال رو جدول کنار پیاده رو نشسته بود وزیر لب مویه می کرد، توبغلم گرفتم وعطر تنشو به مشام کشیدم.
با دیدنم بی تابانه گفت:گلاره بگو چه خاکی به سرمون شده؟...امیرم چرا باید تو بازداشت باشه؟
با شرمندگی سرمو پایین انداختم.چی باید می گفتم؟...اصلا چی داشتم که بگم؟...همش تقصیر من بود. چرا باید به جام امیر تاوان می داد؟
از جام بلند شدم.بابا جلو اومد ودستامو گرفت ومنو تو آغوش پرمحبت ومطمئنش کشید.انگار که بخواد با این کارش بهم اطمینان بده دیگه بار مسئولیتی رو شونه هام نیست ومی تونم بهش تکیه کنم اما...
چقدر می شد رو بابا با اون قلب مریض وروحیه ی افسرده وداغونش حساب باز کرد. من نمی تونستم به واسطه ی حضورش از زیر بار مسئولیت شونه خالی کنم.
نگاهمو از خط اخم بین دو ابروش که عمیق تر از همیشه بود گرفتم وزیر لب گفتم:منو ببخش بابا.امانت دار خوبی نبودم...نتونستم مواظب امیرت باشم.
تکان خوردن شانه های بابا با هق هقم یکی شد ومامان هم با دیدن بی قراری ما به گریه افتاد.حاج خانوم به طرفش رفت تا آرومش کنه.بابا هم منو بیشتر به خودش فشرد وازم خواست صبوری به خرج بدم تا مامان هم آروم بگیره وکمتر بی تابی کنه.
آقا احسان وحاجی شریفی وارد کلانتری شدن و همین هم مارو با اون حال خراب وادار کرد دنبالشون بریم.ظاهرا جز آقا احسان که خودشو وکیل امیر معرفی کرده بود کسی حق ملاقات باهاش نداشت.
همگی با اضطراب تو حیاط کلانتری منتظرموندیم تا اون برگرده.چهره ی متفکرشو که از دور دیدم بی اختیار چند قدمی به طرفش برداشتم.با دیدنم قدم هاشو بلند تر برداشت و تو فاصله ی کمی از من ایستاد.بقیه هم خودشونو به ما رسوندن.
بابا دستپاچه ومضطرب پرسید.
_چی شد آقا احسان؟
سرشو پایین انداخت وکیف چرمشو تو دستاش جابه جا کرد.
_فعلا قراره از بازداشت گاه به زندان منتقل شه.
من ومامان همزمان گفتیم:زندان؟!!
زیر لب زمزمه کرد.
_متاسفانه بله.
_باهاش حرف زدی؟
اینو حاجی شریفی پرسید. واون با کمی مکث جواب داد.
_از لحاظ روحی خیلی بهم ریخته ست.انگار هنوز از شوک این حادثه بیرون نیومده... فقط یه مختصر از دعواشون گفت و همین...موندن ما دیگه اینجا فایده ای نداره.بهتره بریم خونه.
حاجی شریفی هم حرف اونو تایید کرد.اما ما قبول نکردیم.می خواستیم قبل از انتقالش به زندان،اونو ببینیم.
انتظارمون زیاد طول نکشید.حدود چهل وپنج دقیقه بعد امیرو دستبند به دست بیرون آوردن و مامان وبابا همینقدر فرصت داشتن که اسمشو صدا بزنن ونگاه مات وافسرده ی اونو متوجه خودشون کنن.
با ناامیدی سرتکان دادم وزیر گریه زدم.حاج خانوم منو تو بغلش گرفت تا آروم بشم.کاریکه به نظر بی فایده می اومد.
امیرو که بردن،بابا پیشنهاد حاجی شریفی رو برای رفتن به خونه شون رد کرد و ما به ناچار راهی خونه ی خودمون شدیم.
دلم نمی خواست دیگه هرگز چشمم به اون خونه بخوره ونگام به موزائیک های خونی کف حیاط بیفته.دوست نداشتم پامو تو اتاقم بذارم و دوباره صدای التماس وضجه هام تو گوشم بپیچه.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 

ابریشم و عشق 38
آقا احسان مارو رسوند ورفت.تو راه ،در مورد روند قضایی این پرونده یه سری توضیحاتی داد ودر نهایت تاکید کرد باید هرطور شده رضایت خونواده ی مقدم پناه رو بگیریم.
بابا که درو باز کرد من چشمامو بی اراده بستم.واقعا آمادگیشو نداشتم با چیزی روبرو شم.واسه همین یه قدم عقب رفتم.
مامان به طرفم برگشت.
_اتفاقی افتاده؟!
پاسخ دادن به سوالش برام عذاب آور بود.به سختی گفتم:نمی تونم بیام تو...بریم خونه ی آقا بهراد.
مامان با دلسوزی دستشو گذاشت پشتمو ومنو به طرف در خونه هل داد.
_آخرش که چی؟...بلاخره که باید...
حرفشو قطع کردم ودستشو پس زدم.
_نمی تونم...نمی خوام.
بابا خیلی جدی نگام کرد.
_ما باید با هم حرف بزنیم.
به چشمای پرسشگرش خیره شدم.واقعا می تونستم همه ی حقیقتو بهش بگم؟...اینکه زندگیمو پای خودخواهی های عماد باختم وسرنوشت امیرو هم نا خواسته درگیر کردم...اینکه اونقدر عرضه نداشتم از نجابت خودم وآبروی خونوادگیمون دفاع کنم.اینکه...
_اینجا نه...خواهش می کنم.
مامان زودتر کوتاه اومد.
_بریم یوسف...راستش منم الان طاقت روبرو شدن با چیزیو ندارم.
بابا با کمی مکث سر تکان داد ودرو بست.هرسه در سکوت سنگینی که بینمون جریان داشت به طرف خونه ی بهراد رفتیم.اونجا تنها جایی بود که تو این برهه از زمان بهم آرامش می داد.
اینبار من درو باز کردم وبابا با نفس عمیقی که کشید وارد شد.
واقعا نمی دونستم باید از کجا شروع کنم وچی بگم.ذهنم که به اتفاقات چند روز قبل پر می کشید نا خودآگاه زبونم قفل می شد وجز گریه وناله های در گلو خفه شده وسفتی وانقباض بدنم چیزی عایدم نمی شد.به مامان بابا چی می گفتم؟اینکه اون به من...
_گلاره؟!
صدای مامان باعث پاره شدن ناگهانی رشته ی افکارم شد.با نگاهش ازم می خواست وارد خونه بشم.
هرسه مون رو پله ها نشستیم ومن به حوض کوچیک وسط حیاط زل زدم.
_بهم زنگ زد.گفت میخواد منو ببینه.بهش گفتم همه چی بینمون تموم شده.عصبانی شد.تماس رو قطع کردم واون با دادن پیامک شروع به تهدید کرد...من وامیر تصمیم گرفتیم تا اومدنتون تو این خونه بمونیم وروزها فقط امیر یه سر به خونه بزنه...عماد فهمید واومد سراغم.دم در همین خونه با حاجی شریفی وپسرش درگیر شد.صداشو بالا برد وبد وبیراه گفت.وقتی رفت حاجی نذاشت اینجا بمونم.برم گردوند خونه...
آب دهانمو به سختی قورت دادم ویه نگاه نامطمئن به هردوشون انداختم.
_فردای اونروز اومد دم در خونه مون.امیر عصبانی شد.سعی کردم با عماد تنها حرف بزنم.اما امیر همه ی حرفامونو شنید ودر نهایت باهاش درگیر شد واون اتفاق...اون اتفاق لعنتی...افتاد.
سرمو پایین انداختم وبغض کردم.نگفتم...همه ی حقیقتو نگفتم...نتونستم که بگم.
بابا از جاش بلند شد وبه سمت در حیاط رفت.نگام رو قامت خمیده ش مات شد.بار این غم رو شونه های خسته ش سنگینی می کرد.
_بر میگردیم خونه.
قبل از اینکه مامان اعتراضی کنه از جام بلند شدم.حالا که همه ی ناگفته هارو نگفته بودم باید تنبیه می شدم وچنین عذابی رو تحمل می کردم.
اینبار که به خونه برگشتیم دیگه چشمامو نبستم وهمه ی تلاشمو کردم که دست ودلم نلرزه وقدمی که بر می دارم از روی تردید نباشه.فرصتی برای شکستن نبود...نه حالا که سرنوشت امیر،تو دستای حاجی مقدم پناه وخونواده ش بود...دیگه فقط به یه چیز فکر میکردم اینکه باید رضایتشونو هرطور شده بگیرم.
مامان به محض ورودش به خونه ودیدن اون خون های خشک شده ی کف حیاط شروع به گریه کرد وبابا چشماشو بست.من اما یه نفس عمیق کشیدم،به اون سمت رفتم وساقه وبرگ های پژمرده ی عروس خانوم رو از رو زمین جمع کردم تا ریشه های بلندشو تو آب بذارم.
نمی دونستم واقعا امیدی به شادابی دوباره ش بود یا نه.تو اون لحظه فقط می خواستم به خودم ثابت کنم واسه حفظ زندگی یه موجود زنده ازم کاری ساخته ست.تا اینجوری به این باور برسم که می تونم امیرو نجات بدم وزندگی وآینده شو بهش برگردونم.

هفته ی آخر شهریور بود ویک ماه وده روزی از مرگ عماد می گذشت.چهلمش همین دیروز بود.دور از چشم مامان وبابا و خونواده ی مقدم پناه سر خاکش رفتم.
هنوزم که هنوزه وقتی کنار سنگ قبرش می شینم هیچ احساسی بهم دست نمی ده.نه تنفر،نه عذاب وجدان.همه چیز به نظرم شبیه یه اتفاق می یاد.اتفاقی که نبایدمی افتاد وحالا که افتاده باید باهاش کنار اومد.که ای کاش می تونستم باهاش کنار بیام.
حالا زندگیم خلاصه شده تو مسیری که از میدان ولیعصر یا همون مدخل خودمون وبلوار مطهری میگذره وبه زندان کاشان می رسه.جایی که امیرو تو بند جوانانش نگه می دارن وخودمونوم که به در ودیوار بکوبیم اجازه ی ملاقات رودر رو وحضوری نمیدن.اون دوسه باری هم که همدیگه رو دیدیم از پشت شیشه بوده.
مدام قسمم می ده که حرفی نزنم وسکوت کنم.نمی دونم تا کجا می تونم رو قولی که بهش دادم بمونم.تا کی می شه دووم بیارم وچیزی نگم.انگاری با این سکوت دارم چوب خوش غیرتی داداش کوچولومو می خورم.
خونواده ی مقدم پناه ازمون شکایت کردن وپرونده در حال بررسیه.چندین وچند بار ازم بازجویی شده.منم همون حرفایی رو که به مامان وبابا تحویل دادم به اونا گفتم.
آقا احسان وحاجی شریفی مدام پیگیر کارهامون بوده وهستن.بابا یه جورایی خونه نشین شده وچشم امیدش به اون دوتاست.مامان هم درگیر جواب پس دادن به سوالات وکنجکاوی این و اونه.
از همسایه ها که بگذریم یه مشت به اصطلاح فامیل دورمونو گرفتن که از صد پشت غریبه،غریبه ترن.
عمو یونس بعد شنیدن ماجرا نرسیده سرزنش هاشو شروع کرد.و عمه هام که عارشون می اومد پا تو خونه مون بذارن با تماس تلفنی هرچی رسید بارمون کردن.که چی؟...آبروی خونواده ی رحیمی رو با این اتفاق به باد دادیم واونا دیگه نمی تونن میون اینهمه آشنا سرشونو بالا بگیرن.این بین هم تنها چیزی که اصلا مهم نیست جون برادرزاده ی جوونشونه که در خطره.
از خونواده ی مادریم، منظورم پسردایی ها وزنداییم هم چیزی نمی گم که بودنشون عین نبودنشونه.بی سرو صدا وبدون تاثیر.
شبا تو اتاق امیر می خوابم...البته خواب که چه عرض کنم.فقط کابوس می بینم.اینبار به جای عماد،امیره که هل داده میشه وسرش به سکو می خوره.اونم به دست من.
نمی دونم با این کابوس ها واون فشارهای عصبی هر روزه وفکرای دیوونه کننده ای که تو سرمه تا کجا می تونم مقاومت کنم واز هم نپاشم.فقط اینو می دونم که امیر به کمکم احتیاج داره وحالا وقت فروپاشی نیست.
_شما حاضرین گلاره خانوم؟
با صدای آقا احسان به خودم اومدم.از رو صندلیم بلند شدم وسرتکان دادم.باهام از قبل هماهنگ کرده بود چطور جواب سوالایی که ازم پرسیده می شه رو بدم.
با قدم هایی مطمئن راه اتاق آقای مجیدی بازپرس این پرونده رو در پیش گرفتم. اگه قرار هم بود سکوت کنم، نمیذاشتم به امیر آسیبی برسه.
حاجی شریفی این روز ها در تلاش بود با پدر عماد صحبت کنه.می خواست هرطور شده رضایتشو بگیره.این پیشنهاد آقا احسان بود.می گفت بهتره از خونواده ی ما فعلاً کسی پا جلو نذاره تا داغشون تازه نشه.من که چشمم آب نمی خورد حاجی مقدم پناه به همین آسونی رضایت بده.
ضربه ی کوتاهی به در زدم وبا اجازه ای که صادر شد،وارد اونجا شدم.اینبار باز جوییم بیست دقیقه ای بیشتر طول نکشید.بازم همون سوال های تکراری و از اون تکراری تر جواب هایی که هربار بیانش بیشتر عذابم می داد.
صحنه ی درگیری اون دوتا...مشتی که عماد تو صورت امیر کوبید...ضربه ای که امیر با کتفش به شکم عماد وارد کرد...بهم خوردن تعادلش...افتادن گلدون شمعدونی سفیدم از روی سکوی کنار دیوار...برخورد سر عماد با لبه ی سکو...خونی که تو یه چشم بهم زدن زیر سرش جریان پیدا کرد...چشم های نیمه بازش...اون نگاه خیره و که حالا دیگه مطمئن بودم رنگ التماس داشت ...وبعد مرگ ناگهانیش.
ازاتاق که بیرون اومدم آقا احسان مثل همیشه پرسید.
_چی شد؟
_ همون سوال های تکراری...چیز خاصی نپرسید.
نفس عمیقی کشید ومتفکرانه سر تکان داد.همراهش از در کلانتری بیرون اومدم.بابا کنار ماشین آقا احسان منتظرمون بود.با دیدنش لبخند غمگینی رو لبم نشست وبه سمتش رفتم.
تو دو قدمی رسیدن بهش صدای فریاد آشنایی چهار ستون بدنمو لرزوند.
_بلاخره کار خودتو کردی عفریته؟
با ترس به عقب برگشتم وبا دیدن حاجی مقدم پناه که تو چهره ی شکسته وپیرش،خشم ونفرت بیداد می کرد،سرجام میخکوب شدم.

اونقدر پریشون و متزلزل واکنش نشون داد که فرصت عکس العملی برای من یا بابا و آقا احسان نذاشت.
_عمادمو از گرفتی دختر...کمرمو شکستی.
دستشو محکم رو سینه ش کوبید.
_داغ به دل من ومادرش گذاشتی...به چه قیمتی؟
صدای فریادش باعث لرزش غیر ارادی وعصبی ماهیچه ی پام شد.
_دِ جواب بده لعنتی...به چه قیمتی؟
نیش اشک تو چشام نشست.براش جواب داشتم اما باید سکوت می کردم.به خاطر امیر...به خاطر خونواده م.
بابا با حال نا مساعدی که داشت یه قدم به طرفش رفت.
_حاجی خواهش میکنم...
بی ملاحظه حرفشو قطع کرد.
_هیچی نمی خوام بشنوم...اگه می بینی اینجام واسه خاطر اینه که همه جوره پیگیر این پرونده باشم.محاله بذارم حتی یه قطره از خون پسرم به هدر بره...بهتره دور گرفتن رضایت از منو خط بکشین.اینقدرم هر کس وناکسی و سراغم نفرستین.
اشاره ش به اقدامات اخیر حاجی شریفی بود.ویه جورایی توهین بهش.واین آقااحسان رو حسابی کفری کرد.
_مواظب حرف زدنتون باشین آقا.احترام خودتونو نگه دارین.
بدون اینکه به تذکرش اعتنایی کنه رو به من با نفرت گفت:واسه ت کنار پسرم یه قبر خریدم.حیفم اومد عمادمو ناکام راهیش کنم...بهش قول دادم تو رو هم همین روزا واسه ش با پست سفارشی بفرستم.
دستم بی اختیار به سمت گلوم رفت.این بغض لعنتی داشت خفه م میکرد.قلبم با شدت به قفسه ی سینه م کوبیده می شد ولرزش دستام از همیشه بیشتر بود.
آقا احسان بازم مداخله کرد.
_تو روز روشن جلو چشم اینهمه شاهد رسما دارین این خانومو تهدید میکنین؟...فکر نمی کنم نیاز باشه براتون بگم چقدر این تهدید ها می تونه به ضرر خودتون تموم شه.
پوزخند تلخی رو لبش نشست.یه قدم به طرفم برداشت وآهسته طوریکه فقط من بشنوم گفت:محاله دستم به خون کثیفت آلوده شه.کاری می کنم با دستای خودت نسخه تو بپیچی.ازت به همین آسونی نمی گذرم.سیاه به تنم کردی،به خاک سیاه می نشونمت...شده طبل رسواییتو خودم به دست می گیرم وتو این شهر می کوبم.خلاصه کاری میکنم از این نفس کشیدن سیر شی.
بابا دستشو رو قلبش گذاشت و آقا احسان که قسمت آخر حرفای اونو شنیده بودبا عصبانیت گوشه ی چادرمو کشید.
_بهتره راه بیفتین...اینجا وایسادین به اراجیفش گوش بدین که چی بشه؟نمی بینین حال پدرتون بده؟
دوباره به سمت بابا چرخیدم اما قبل از اینکه به طرفش برم سرمو پایین انداختم ورو به حاجی مقدم پناه گفتم:نیاز به اون سنگ قبر نیست.من همین الانشم مرده م.پسرتون بلاخره حق فرزندیشو ادا کرد وقبل رفتنش راه نفس کشیدنمو بست.
بابا زیر لب به سختی اسممو صدا کرد و همینم باعث شد باشتاب به طرفش قدم بردارم.اما اون کوه غرور که از له کردن شخصیت و آبروم زیر پاش هنوز ناراضی بود فریاد زد.
_با این حرفا نمی تونی چیزیو تغییر بدی...داغ پسرمو به دلم گذاشتین...داغ پسرتونو به دلتون میذارم.
با این حرفش اولین وآخرین تکیه گاهم سقوط کرد.بابا جلو چشمای بهت زده م رو زمین افتاد وفریاد های انتقام جوی حاجی مقدم پناه میون جیغ وداد های ملتمسانه ی من واسه باز شدن دوباره ی چشمای بابا گم شد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 

ابریشم و عشق 39
چند ساعت بعد پشت درهای بسته ی سی سی یو منتظر یه جواب امید بخش از کادر پزشکی اونجا بودیم.بابا سکته کرده بود.
مامان با گریه زیر لب ذکر می گفت و حاجی شریفی تسبیح به دست عرض راهروی بیمارستان رو طی می کرد.ومن بی قرار و پریشون به دیوار سپید روبروم زل زده بودم وبرای برگشتن بابا از ته دلم دعا می کردم.این روزا جز دعا کردن کار دیگه ای ازم بر نمی اومد.
حالا دیگه حتی فکر کردن به روز های گذشته و گلاره ای که تو اون روزا گم کرده بودم یه جورایی خنده دار بود.
نگاهمو از دیوار گرفتم وبه اشک های درشتی که رو گونه ی مامان جاری بود دوختم.یاد حرفی افتادم که چند وقت پیش زده بود(به من نیومده روی خوش این زندگی رو ببینم)
دکتر مهر پرورو از بخش خارج شد و ما بلافاصله به سمتش رفتیم.
_چی شد آقای دکتر؟
اینو من پرسیدم و اون با کمی مکث جواب داد.
_مگه بهتون نگفته بودم چقدر استرس وهیجان براش مضره؟...چطور اجازه میدین تو همچین محیط تنش زایی قرار بگیره؟
یه جورایی مثل توجیه به نظر می رسید اما با این حال زیر لب گفتم:خودش اصرار کرد...نتونستیم جلوشو بگیریم.
حاجی شریفی پرسید.
_حالا حالش چطوره؟
دکتر یه نگاه گذرا به مامان انداخت وگفت:توکلتون به خداباشه...براش دعا کنین.
از مقابل چشمای بهت زده و نا باورمون گذشت وگذاشت یه غم بزرگ دیگه به غم های تلمبار شده روی دلمون اضافه شه.
شونه هام بی اراده خم شد ومن تو خودم مچاله شدم.دیگه نایی واسه تحمل یه ضربه ی دیگه رو نداشتم.
نگاه دوباره ای به در بسته ی بخش مراقبت های ویژه انداختم و از سربی پناهی وبی تکیه گاهی زیر لب بابارو صدا زدم.
(می دونم بلور ترک خورده ونازک قلبت دیگه نمی تونه زیر بار این غم دووم بیاره...می دونم خسته ای...تو هم مثل من تحملت تموم شده بابایی ... تو هم امیر کوچولوتو میخوای... رو اون تخت خوابیدی چون نتونستی غم ماروببینی ودم نزنی...نتونستی یه جا بشینی وفقط خون دل بخوری...قلب مهربونت اینهمه نامهربونیه روزگارو تاب نیاورد...اما بابای خوبم به خاطرمن و امیر،به خاطر مامان که خاطرش برات خیلی عزیزه برگرد...واسه گلاره ت که داره زیر سنگینی این مصیبت له میشه چشماتو باز کن...بابا جونم طاقت بیار.)
یک هفته ی تمام به این امید چشم به در بسته ی اون بخش دوختیم که بابا دوباره مثل همیشه سالم وسلامت پیشمون برگرده.اون برگشت اما دیگه همون بابای سابق نشد.
سرنوشت اینو هم به من تحمیل کرد تا بهم ثابت کنه هنوز به طور کامل باهام تسویه حساب نکرده.که من هنوزباید سیلی خور حوادث تلخش باشم.
این روزا بیشتر از همیشه دلم میخواد که هرگز وجود نداشتم ونبودم.یااگه بودم ،این بودن بدون حضور شادی بخش امیر و وجود سالم وسلامت بابا وبا مامانی که ازش جز یه سایه ی محو چیزی نمونده،نباشه.
به گذشته پناه برده بودم.به زندگی آروم وبی دغدغه ی شش ماه قبلی که داشتم. دلم نمی خواست چشمامو به تقویم بدوزم وببینم اول مهر اومده وامیر نیست که واسه رفتن به مدرسه بازم خواب مونده وبه جون هرکسی که جلوی راهش قرار میگیره غر میزنه که چرا به موقع بیدارش نکردیم...بابا دیگه اون بابا نیست که باعشق واسه م دارقالی به پا کنه ویادم بده چطور گره های نا متقارنو رو تارها بنشونم وبا دفتین بکوبمشون...ومامان هم دیگه اون صفورای نازپرورده ی بابا نمیشه وخوراک این روزهاش شده اشک وغم وسرم هایی که سوزن شون جفت دستاشو سوراخ وکبود کرده.
بعد ترخیص بابا ودستور پزشکش مبنی براستراحت مطلق،موبایلشو خاموش کردم تا جوابگوی هیچ تماسی نباشه.دکتر مهرپرور تاکید داشت یه محیط آروم بدون تنش براش تو خونه به وجودبیاریم.واین یعنی اینکه حرف از دادگاه وموعد رسیدنش ممنوعه،گریه وزاری ممنوعه،یادآوری خاطرات تلخ این چندماه گذشته ممنوعه.
مامان بیچاره به هرجون کندنی هست خودشو سرپا نگه میداره آخه روبروشدن بابا ،با صفورای افسرده وداغونم ممنوعه.
به حدی درگیر پرستاری از مامان وبابا شده بودم که ملاقات با امیر هم یه خط در میون شده بود.نمی رسیدم بهش سر بزنم واز طرفی طاقتم نداشتم خبر سکته ی بابا رو بهش بدم.که به لطف حاجی مقدم پناه وبا هدف تضعیف روحیه ی اون بچه خبرچین ها تو زندون به گوشش رسوندن وطفلی امیر چقدر بعد فهمیدن این موضوع گریه کرد.
آخرین دیدارم باهاش درست یک هفته قبل از تشکیل جلسه ی دادگاه بدویش بود که هشت آبان برگذار می شد.با دیدنم فقط اشک ریخت و وحشت زده تو چشمام زل زد.درست مثل اون امیر کوچولویی که شبها از ترس کابوس هاش خوابش نمی برد.با این تفاوت که اینبار من نتونستم دستاشو بگیرم وبهش بگم(نترس من اینجام.نمیذارم کسی بهت آسیبی برسونه.)

درست سه ماه بعد از مرگ عماد،دادگاه برگزار شد وبرخلاف انتظارم تو یه جلسه همه چیز به پایان رسید.امیر به اتهام قتل عمد محکوم شد.درخواست خونواده ی عماد مبنی بر قصاص نفس تحت بررسی قرار گرفت و در نهایت صدور حکم به وقت دیگه ای موکول شد.
بعد دادگاه بود که امیرو با اون وضع نامناسب ودستبند به دست دیدم وبه حدی منقلب شدم که نتونستم صداش بزنم.واون بی هیچ اعتراضی از کنارم گذشت ومن فقط تونستم اشک بریزم. وخاطرات این چند ماه گذشته رو تو چند دقیقه مرور کنم.
آقا احسان به ما رسید و نگاه گذرایی بهم انداخت.
_بهتره دیگه بریم.
با پر روسریم اشکامو پاک کردم و نگاهمو به انتهای راهرو دوختم.منتظر اومدن سمیرا وشوهرش آقا مرتضی بودم.باید باهاشون حرف می زدم.
حاجی مسیر نگاهمو دنبال کرد وبا تعجب پرسید.
_چیزی شده؟!
با دیدنشون بلافاصله گفتم:یه لحظه صبر کنین،الآن می یام.
به سمتشون رفتم وآقا احسان که تازه متوجه تصمیمم شده بود کلافه صدام کرد.
_گلاره خانوم این کارتون بی فایده ست...خواهش میکنم برگردین.
بی اعتنا به خواسته ش به طرفشون رفتم.باید تا قبل از اومدن پدر عماد باهاشون حرف می زدم.
_سمیراخانوم؟!
بادیدنم نگاهشو ازم گرفت وابروهاش تو هم گره خورد.
با التماس گفتم:خواهش می کنم یه لحظه به حرفام گوش بده.
_واقعا حرفی هم مونده؟
این سوال رو با نفرت پرسید.اما من کوتاه نیومدم.
_امیر بی تقصیره.این من بودم که...
حرفمو با تندی قطع کرد.
_تو یا اون چه فرقی میکنه...این برادر بیچاره ی منه که داره زیر خروار ها خاک می پوسه...
هق هق گریه ش بلند شد.با وحشت به پشت سرش نگاه کردم.نمی خواستم پدر عماد متوجه حرفامون بشه.
_ما هرگز نمی خواستیم همچین بلایی سر عماد بیاد.
صداش بلند شد.
_اما اومد...خون برادرمو به ناحق ریختین.دعا میکنم خدا تقاص دل شکسته مونو ازتون بگیره.
باگریه نالیدم.
_امیر بی گناهه.ازش بگذرین....اصلا منو به جاش مجازات کنین.اون یه پسر بچه ست.تو خودت پسر داری می دونی چقدر سخته.
با خشم فریاد زد.
_من یه برادرم داشتم.شماها ازم گرفتینش.می دونی دارم چه عذابی می کشم؟...نه نمی دونی ...امانگران نباش تا چند وقت دیگه تو هم این درد مشترک رو تجربه میکنی.
با وحشت یه قدم عقب رفتم.
_حتی اگه بدونی عماد در حق من چه ظلمی کرده بازم نظرت همینه؟...اون همه چیزمو ازم گرفت سمیرا.دیگه بودن با نبودنم هیچ فرقی نداره.اما امیر...اون فقط شونزده سالشه...به خدا نمی خواست بلایی سرش بیاره.اصلا مگه زورش به اون می رسید؟...عماد از خودش دفاع نکرد چون می دونست مقصره.
سمیرا با حرفام تکان خفیفی خورد ونگاهشو ازم دزدید.
آقا مرتضی مداخله کرد.
_بهتره مزاحم نشین خانوم...از دست ما کاری ساخته نیست.
قدم هاشونو تندتر برداشتن وبهم فرصت ندادن دیگه چیزی بگم.
نا امید وافسرده سوار ماشین آقا احسان شدم و اون بعد اینکه حاجی شریفی رو جایی که می خواست پیاده کرد.منو به خونه رسوند.
تو این مدت که پیگیر پرونده ی امیر شده بود همه جوره هوای خونواده مونو داشت.با تشویق های اون بود که دو هفته بعد از سکته ی بابا دوباره پشت دار قالی نشستم و سفارش حاجی شریفی رو تموم کردم وتحویل دادم.یه جورایی بودنش تو این وهله از زمان برامون یه نعمت بزرگ بود. ومن خودمو واقعا مدیونش می دونستم.

گاهی احساس می کردم اینهمه ابراز محبتش بی منظور نیست وهنوزم تمایل داره پیشنهادشو مطرح کنه.اما من با همه ی احترام وارزشی که براش قائل بودم اجازه نمی دادم چیزی بگه.
حقیقت این بود که نمی تونستم براش پاسخی داشته باشم.رازی که عماد با رفتنش به گور برده بود حالا روی شونه های من وامیری که به خاطرش حتی جونشم پای معامله گذاشته بود، سنگینی می کرد.واین یعنی باید به هر درخواست به جا ونا به جایی که عنوان می شد جواب منفی بدم.
ماشین رو سرکوچه نگه داشت ونگاه کوتاهی بهم انداخت.
_خودت که دیدی هر کاری کردم نشد...اون خونواده به همین آسونی کوتاه بیا نیستن.اما قاضی نظرش مثبته.یعنی احتمالش هست از قصاصش بگذرن.به سن قانونی هم که نرسیده...من نسبت به این پرونده خیلی امیدوارم.
این لحن صمیمی که مدت زیادی نبود به کار می برد واون دلگرمی تو حرفاش نتونست آرومم کنه.مثل همیشه خراب وداغون بودم.
_اگه رای به اعدامش بدن چی؟
_به حکم اعتراض میکنیم.
با ناامیدی پرسیدم.
_فایده ای هم داره.
خیلی جدی جواب داد.
_چرا نباید داشته باشه؟...به فرض هم که حکم دادگاه تجدید نظرم همون شد ما باز میتونیم اعتراض کنیم.
_به دیوان عالی؟!
سرتکان داد .با ناراحتی گفتم:خیلی بعیده با اون اعتراضم حکم عوض شه.
لبخند محوی به لباش کمی کش وقوس داد.
_بهتره اینقدر زود قضاوت نکنی واعصابتو به خاطرش بهم نریزی.ما هنوز نمی دونیم حکم اولیه چیه؟شاید اصلا قصاصی در کار نباشه.باید با خونواده ی مقدم پناه دوباره حرف بزنیم.هیچ تضمینی بالاتر از رضایت اونا برای حل این پرونده وجود نداره.
اینبار من بی هیچ حرفی سرتکان دادم.و اون بانگرانی زمزمه کرد.
_خیلی به خودت فشار می یاری.این اصلاً درست نیست.مریض می شی.
با ناامیدی نگاهمو ازش گرفتم.اون از حال وروز من ودردی که تو دلم داشتم چی می دونست؟...می تونست تصور کنه بهایی که بابت این اتفاق ناگوار داده بودم چقدر سنگین بود؟من داشتم با سکوتم به سرنوشت امیر چوب حراج می زدم وآبرو می خریدم.
هرچند شکستن این سکوت هم بی فایده بود.تو دادگاه چی می گفتم؟...اینکه همسر شرعی وقانونیم بهم تجاوز کرده؟...اینکه من با حضورش تو خونه مون وادار شدم تن به این رابطه بدم؟...اینکه امیر مرتکب یه قتل با انگیزه ی ناموسی شده؟
اصلا اگه می گفتم باور می کردن؟...یا عماد به خاطر اون رفتار زشت متهم می شد؟... خونواده ش از قصاص میگذشتن؟
این سوال ها مدام ذهنمو مثل خوره می خورد وچون جوابی براشون نداشتم احساس حماقت وناتوانی می کردم.
درو باز کردم واز ماشینش پیاده شدم.به نظرم رسید باید بابت اینهمه زحمتی که کشیده ازش تشکر کنم.درسته نتونست کاری از پیش ببره.اما دفاعش از امیر بی نقص بود.
_به خاطر همه چیز ممنونم...فعلا خداحافظ.
زیر لب گفت:مراقب خودت باش.
این توجهشو نادیده گرفتم. درو پشت سرم بستم وبه سمت کوچه مون حرکت کردم.نمی خواستم به این ابراز محبت های گاه وبی گاهش دل ببندم.
ماشینش حرکت کرد ومن نفسمو با درماندگی فوت کردم.وکلید رو تو قفل در چرخوندم.با ورودم به خونه صدای صحبت مامان به گوشم رسید ونگام به دوجفت کفش مردونه ی جلوی در هال دوخته شد.
به کل از یاد بردم چطوری باید حرفامو در مورد نتیجه ی دادگاه امروز جمع وجور کنم وتحویل مامان بدم.تا هیجان ناگورا بودن این خبر از پا درش نیاره...
یکی اومده بود. یکی که نگاش باهام هزار سال آشنا بود...اونی که حضورش مثل نفس کشیدن ضروری بود...یکی که تو رویاهام از همه کس به من نزدیک تر بود...کسی که ضرباهنگ نفس هاش نوید یه زندگی دوباره بود.
نمی تونستم باور کنم.بهراد اومده بود...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

ابریشم و عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA