انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 12:  « پیشین  1  ...  7  8  9  10  11  12  پسین »

سنگ قلب مغرور


مرد

 
ممنون...بابت همه چیز....امیدوارم سفرتون بی خطر باشه و صد البته پر از موفقیت و.....و در جواب حرفایی که زدین باید بگم درسته....یه موقع هایی یه حس بد درونت بوجود میاد.هرچی میگردی نمی تونی دلیل بوجود اومدنشو بفهمی...عاجز میشی...نه میتونی ازش بگذری نه میتونی مداواش کنی....اون موقع است که دلت یه حامی میخواد، یه آغوش که بدون ترس و واهمه، بدون فکر کردن به چیزهایی که باعث آشوب شدن دلت میشن....بهش پناه ببری...دستمو محکم فشرد و خیره توی صورتم گفت...ـ و منم خوشحالم که به عنوان یه دوست بتونم برات حامی باشم...شاید یه زورگوی خودپرست نتونه مثل دوستای دیگه کارهایی رو که اونا انجام میدنو انجام بده اما میشه بازم یه جورایی روش حساب باز کرد...موافقی؟نمی دونم اما درونم پر بود از یه حس....یه حس شیرین....شاید یه ذره ، بیشتر از یه ذره برام حرفاش عجیب بود...یه دوست؟....دوستی با حسان فرداد؟.............گفتم:ـ موافقم..فقط این قدر به خودتون نگینخودپرست زورگو....لبخند عمیقی زد و گفت:ـ نیستم....؟خندم گرفت...دستمو رها کردو گفت:ـ خب امیدوارم که توی این مدت که نیستم خوب روی درسات و نقشه هایی که دستته تمرکز باشی...ـ بله...حتما...خیالتون راحت...بی هیچ حرفی سمت ساختمون قدم برداشت..سریع دویدم تا باهاش همقدم شم اما منو کنار خودش دید ایستاد و بهم نگاه کرد.ـ میخوای اینجوری بیای؟ـ چجوری؟اومد جلوم و دسته ای از موهام که پریشون اطرافم ریخته بود رو گرفت گفت:ـ این جوری....اوه...یهو یادم افتاد که شال روی سرم نیست....خجالت زده گفتم:ـ وای اصلا یادم نبود....سریع موهامو جمع کردم و گیره بستم و بعد شال رو رها انداختم روی سرم...تمام این مدت داشت منو نگاه میکرد و یه لبخند روی لباش بود....با هم وارد ساختمون شدیم...دیگه خبری از حسان چند دقیقه ی پیش نبود....این مرد یه موجود شگفت انگیزه..........دیگه تا پایان اون روز ندیدمش...آخر ساعت کاری هم همراه مظاهر با همه ی کارمندای شرکت خداحافظی رسمی کردند و رفتن.....من از ته دلم براش آرزوی موفقیت کردم....شاید بشه به عنوان دوست بپذیرمش...درسته ظاهرش سرد و سختِ..اما من اون روی دیگه ی حسان رو دیدم...خیلی شکننده اس....با سرسخت بودنش میتونه محکم کنارم بایسته و با قلب مهربونی که توی پوسته ی سخت و سنگی زندونی شده همراهم باشه.....*این دوهفته هم مثل برق و باد گذشت....مثل تموم روزهای دیگه ی عمرمون.....شاید امروز ...شایدم فردا حسان و مظاهر از سفر برگردن...امیدوارم همه چیز به خوبی براشون مهیا بوده باشه و به مشکلی بر نخورده باشن...با صدای زنگ گوشیم از فکرم پرت شدم بیرون..پروانه بود....ـ جانمـ اوهو.....جانمت تو حلقم...ـگمشو...حالا یه بار خوستم مثل یه خانم با ادب باهات حرف بزنم...جنبه نداری..ـ ....بابا ما همون خر سابقو میخوایم...ـ بمیری...حالا من خرم دیگه...باشه...ـ چه خبر حالا؟ـ هیچی .میگم پایه ای بعد از ظهر بیام شرکتت بریم یه دوری بزنیم...ـآره چرا که نه؟ـ خدا پدر اون بنده خدارو بیامرزه که این سه تا کلمه رو انداخت تو دهن یه ملت...خندم گرفتـ خوب بابا...چی بگم....بله پایه ام پروانه خانم...درست شد حالا؟ـ بلی...بلی...میبینمت فعلا...گوشی روقطع کردم و به ادامه ی کارم رسیدم...تا ساعت 7 غروب مشغو بودم....یکساعت زودتر کارم تموم شد و بلافاصله بعد از خبر دادن به حوری جون از ساختمون اومدم بیرون...ماشین بیرون پارک بود...پروانه هم بهم smsداده بود که کنار ماشین منتظرمه....تا رسیدم دیدم پروانه پشت به من داره با مظاهر حرف میزنه...اولش تعجب کردم اما بعد ذهنم فعال شد....مظاهر...سفر ترکیه...پس برگشتن...نمیدونم چجوری ، اما مثل جت طرفشون پرواز کردم...تا رسیدم بدون توجه به حرفایی که میزدن تقریبا داد زدم...ـ سلام....خوبید آقا مظاهر؟.... اوقور(عقور؟) بخیر...خوب بود سفرتون؟بعد تازه متوجه ی قیافه های هر دوتاشون شدم....پروانه صورتش سرخ شده بود و رد اشک روی صورتش بود ..مظاهر هم عرق روی پیشونیش نشست بود و چشماش شده بود کاسه ی خون....یعنی چی شده؟انقدر شکسته ام که با نوازشی خورد میشوم چه لذت بخش است درد دوری کشیدن انگار در استخوانم میخ فرو میکنن درد میکشم اما دردی که برای توست برایم لذت دارد دوستت دارمپروانه صورتش سرخ شده بود و رد اشک روی صورتش بود ..مظاهر هم عرق روی پیشونیش نشست بود و چشماش شده بود کاسه ی خون....یعنی چی شده؟ـ پروانه؟.....خوبی؟سرشو بلند کرد...چشماش خیس از اشک بود...ترسیدم...ـ پروانه...عزیزم چی شده؟ حرف بزنـ هیچی مهرا جونم..خوبم فقط یه کم ترسیدم..همینـ چی شده؟ برای چی ترسیدی؟ بگو دیگه کشتیمصدای مظاهر اومد...ـ مهرا خانم نگران نباشین...چیز خاصی نیست فقط..نزاشتم حرفشو بزنه...عصبی شدم...ناخودآگاه داد زدمـ چی چیو چیزی نیست.....قیافه ی زار پروانه الکیه؟همش چیزی نیست چیزی نیست میگین...پروانه لال مونی گرفته بود و آروم اشک میریخت....طاقت نیاوردم منم گریم گرفت بغلش کردمو گقتم:ـ مرگ مهرا بگو چی شده؟ پروانه مرگ مهرا...ـ چرا شلوغش میکنی؟ برای یه اتفاق که تموم شده این طوری قسم میخوری؟برگشتم سمت صدا....حسان بود....یه اخم شدید روی پیشونیش بود...خیلی ترسناک شده بود...با وجود اون اخم بازم نتونست جلوی منو بگیره..ـ پروانه؟....پروانه به حرف اومد....ـ به خدا حالم خوبه...چون زودتر رسیدم کنار ماشیت ایستادم...مشغول بازی با گوشیم بودم که یه ماشین چلوم ایستاد...مزاحم بود...منم اصلا محلش نذاشتم اما بعد از چند ثانیه دونفر از ماشین پیاده شدن میخواستن...میخواستن بزور ببرنم اگه این آقا نبود من الان...دیگه نتونست ادامه بده پرید بغلمو زار زد...به مظاهر نگاه کردم...وقتی نگاهمو روی خودش دید با سرش تایید کرد...عصبی وار نفسشو داد بیرون و با یه لحن جدی و عصبانیکه منم از ترسیدم به پروانه توپیدـ خانوم محترم...تو کوچه خلوت جلوی یه ماشین ایستادین معلومه همیچین اتفاقی براتون میافته...مگه شرکت راهتون نمیدادن؟ چرا نیومدین داخل و منتظر بمونین؟...وقتی دیدین مزاحمن همونجوری ایستادین و تماشا شون کردین.؟پروانه که ظاهرا حرفای مظاهر براش سنگین بود از بغلم اومد بیرون و با داد گفت:ـ آقای محترم اولا به خودم مربوطه که چرا نیومدم داخل بعدشم قرار نبود معطل شم...همه ی این اتفاقا پشت سرهم افتاد.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
همش ظرف چند دقیقه ...اونقدر ترسیدم که حتی قدرت جیغ زدن رو نداشتم...پروانه حالش بد بود...مظاهر خواست دوباره یه چیزی بگه که من پروانه رو به سمت خودم کشیدم و یه نگاه پر از خواهش به حسان کردم...حسان با همون اخم گفت:ـ بسه مظاهر....بهتره بریم داخل...اینجا جای مناسبی برای حرف زدن نیستمن و پروانه با مظاهر و حسان رفتیم داخل....پشت سر حسان وارد آسانسور شدیم و طبقه ی چهارم رفتیم....توی اتاق حسان نشستیم....حسان به عمو رحیم سفارش کیک و شربت و قهوه داد...بعد از خوردن شربت پروانه حالش بهتر شده بود...تو همه ی این مدت جمع چهار نفرمون توی سکوت غرق شده بود...کنار پروانه نشسته بودم....بعد از خوردن شربت آروم طوری که فقط خودم بشنوم گفت:ـ مهرا شرمنده خواهری...گند زدم به همه چی.....حالا بلند شو بریم که بدتر از این نشه...خندم گرفت ...و این خنده از دید تیز بین حسان دور نموند....یک لحظه خیره شد بهم ولی بعد نگاهشو ازم گرفت و مشغول خوردن قهوش شد....ـ باشه دختر خوب....بلند شو..باهم بلند شدیم...حسان و مظاهر هم با ما بلند شدن و ایستادن...باید خودم شروع میکردم...ـ ببخشید آقای فرداد....ببخشید آقای حمیدی...بابت کمکتون به دوستم ممنونم...توی دردسر افتادین...شرمندهبعد یه ضربه ی کوچیک به بازوی پروانه زدم...اونم به اجبار به حرف اومدـ ببخشید آقای فرداد....ببخشید آقای حمیدی ...باعث شدم که دچار دردسر بشین..بعد رو به مظاهر آروم گفت:ـ ممنونم اقا....حسان به حرف اومد...ـ خواهش میکنم...بیشتر از این مراقب باشین خانم...بهر حال مشکلی نبود..مظاهر هم پشت سر حسان با غرور گفت:ـ کاری نکردم...هر کس دیگه ای هم جای این خانم بود همین عکس العملو نشون میدادم...پروانه اخماش کشیده شد...انگار بهش برخورده بود ...اما چرا؟ مظاهر که حرف بدی نزد....به سمت در اتاق رفتیم...پروانه هم همراهم بود..تا خواستم دروباز کنم تازه یادم افتاد که آقایون از فرنگ تشریف آوردن...پاک از ذهنم پریده بود....با شوق به سمتشون برگشتم که هردوتاشون و پروانه باهم از کارم تعجب کردن...ـ بابا ابنقدر اتفاق تو اتفاق افتاد که یادم رفت...همچنان قیافه ی هرسه تاشون متعجب بود...از قیافه هاشون خندم گرفته بود....جو سنگینی بوجود اومده بود....بهتره با شوخی و خنده از اتاق بیرون بریم....ـ بابا چرا این جوری نیگام میکنین؟ تازه یادم افتاد که شما از ترکیه اومدین..حالا خوب بود؟ خوش گذشت؟ کاراتون با برنامه پیش رفت؟به آنی قیافه ی حسان و مظاهر برگشت...مظاهر که خندش گرفته بود ولی حسان جدی و خشک داشت نگاهم میکرد بعد از چند ثانیه سرشو به نشونه ی تاسف تکون دادو رفت سمت مبل و مغرورانه نشست....مظاهر به حرف اومد....اصلا اخم و عصبانیت بهش نمیاد...ـ بابا دختر چنان برگشتی سمتمون و حرف زدی که یه لحظه ماتم برد....بله خوش گذشت...جای شما ولی خالی نبود...چون همش کار بودو کار...پروانه کنارم ایستاده بود و از حالت خندون مظاهر ماتش برده بود....بی اهمیت به اون گفتم:ـ واقعا که....بابا یه تعارف خشک و خالی چیزی ازتون کم نمیکنه.....جناب آقای مظاهر خان حمیدی خیلی ناخن خشکین....خنده ی مظاهر به آسمون رفت...پروانه هم چنان میخ مظاهر بود...خندم گرفت...رو به حسان گفتم:ـ بابا جناب رییس لااقل شما یه تعارف بزنین..این معاونتون که خسیس تشریف دارن...پروانه اینبار با شدت برگشت طرفم و با دهن باز از تعجب نگام کرد...بهش نگاه کردمو گفتم:ـ چیه؟ چرا اونجوری نگام میکنی؟دستمو محکم کشید سمت در..ـ اِ پروانه...چیکار میکنی؟ خیر سرم داشتم حرف میزدم...بخشید آقایون خداحافظدرو بست....از امیدم همین ریختی خداحافظی کردم...پروانه پرتم کرد توی آسانسور....پروانه پرتم کرد توی آسانسور....ـ اخه معلوم هست چته؟پروانه یکی محکم زد توی سرم و گفت:ـ دختر....اون چه چرتو پرتایی بود که به حسان فرداد گفتی؟ اصلا چجوری جرات کردی این مدلی باهاش حرف بزنی/؟....قیافشو ندیدی....مطمئنماگه تا یه دقیقه ی دیگه اونجا میموندی سر روی نت نمی موند.....پخی زدم زیر خنده......بیچاره حق داشت اینجوری بگرخه....اون که نمیدونست من با مظاهر و حسان راحتم....ـ چیه روانی...چته میخندی؟ برو دعا کن که فردا از شرکتش نندازت بیرون....خندمو جمع کردمو گفتم...ـ باشه بابا...حالا از دهنم یه حرفی پرید...در ضمن اون اینقدرا هم پست نیست که با یه جمله پرتم کنه بیرون...پروانه تکیشو از دیواره ی آسانسور گرفت و گفت:ـ خدا کنه......فردا صبح به شرکت رفتم....تا رسیدم شرکت وارد طبقمون شدم ...این ساناز ورپریده مثل جن جلوم ظاهر شدـ خانم عظیمی تشریف ببرین پیش جناب فرداد....احضار شدین...و این دختره یه ذه تربیت نداره.....به جای اینکه اول یه سلام یا صبح بخیر بگه یه بند حرف میزنه.....همچین میگه احضار شدین که انگار من زندانیم و حسان زندان بان....این حسانم اول صبحی وقت گیر آوردها....به حرف اومدم...ـ چرا...نمیدونین چرا میخوان منو ببینن؟یه ابروشو بالا داد و با حالت چندشی گفت:ـ نخیر خانم.... چیزی نگفتن....فقظ گفتن به محض اومدنتون سریع برید خدمتشون....یه ایشی گفت و رفت....این دختر یه موجود تکامل یافته شبیه به انسان بود.....رفتم بالا...توی راه یاد حرفای دیروز پروانه افتادم...نکنه جدی جدی میخواد اخراجم کنه....نه بابا اونقدرا هم نامرد نیست...اما....ولش بزار هر چی میشه بشه.....امید تا منو دید گفت برم داخل....در زدم....ـ بفرمایید...رفتم داخل و درو بستم.....نشسته بود روی مبل.....اوه لَه لَه...چی تیپی هم زده آقا......یه شلوار جین مشکی با یه پیراهن سورمه ای براق که لبهاش کار شده بود پوشیده بود....چقدر شیک بود....آستیناشو تا وسطای دستش مرتب تا زده بود....ـ میخوای بایستم تا آنالیزت کامل بشه.....خاک بر سرم کنن.....اینقدر میخ نگاهش کردم که فهمید....سرمو انداختم پایین و لبمو گز گرفتم..ـ چند دفعه باید بهت یه حرفی روبزنن؟ چرا اینقدر بی اهمییتی؟سرمو بالا گرفتم...این کی اومد روبروم ایستاد؟اخمش توی هم بود.....مطمئن شدم میخواد یه بلایی سرم بیاره......ـ زبونتو پشت در جا گذاشتی؟به حرف اومدم.....خدایا خودت بخیر کن....ـ نه...سلام....به ثانیه نکشید که اون اخم وحشتناکش از روی صورتش محو شد و به جاش یه لبخند خیلی خیلی محو روی لبش اومد....سرشو تکون داد و گفت:ـ علیک سلام خانوم...ـ کاری داشتین باهام؟ ساناز یهنی خانم افخمی گفتن...ـ بیا بشین....باهم رفتیم روی مبل نشستیم.... سرم پایین بود ....باز سوتی دادم....چند دقیقه گذشت...سرمو بالا گرفتم دیدم داره به نگاه میکنه........دوباره سرم رفت پایین...ـ میشه دو دقیقه سرتو بالا بگیری؟سرمو بالا گرفتم و با تعجب گفتم:ـ چرا؟لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:ـ چون میخوام بعد از دو هفته صورت یه سرتق کوچولوی لجباز و ببینم....یه جوری شدم...اما زود از این حس درونم گذشتم....خندیدم و گفتم:ـ بله...بفرمایید جناب رییس...ـ دیروز دوستت حسابی ترسیده بود...چرا اونطوری گذاشتین رفتین؟یاد دیروز افتادم...خندیدم و گفتم:ـ چون از شما ترسیده بود...تازه نمیدونید وقتی توی آسانسور رفتیم یه پس گردنی هم نوش جان فرمودم....بهم گفت با چه جراتی اونطوری با حسان فراد حرف زدی...مطمئنم فردا اخراجت میکنه....تمام این مدت با اشتیاق داشت نگام میکرد....برق اشتیاق توی چشماش پر بود...اما نادیده گرفتمشون....پای دوستیمون گذاشتم...غیر از این هم نمیشه گفت.....ـ خب پس یه پس گردنی هم به خاطر من خوردی؟ـ بله....ـ دوستت درست گفته....تو چطور جرات کردی که جلوی مظاهر و دوستت اونطوری باهام حرف بزنی؟حرفشو جدی زد....جدیه جدی....یه آن حس کردم تمام بدنم یخ بست.....خودم فهمیدم که با سرعت نور رنگم پرید.....وای حالا چیکار کنم...نکنه راستی راستی بخواد اخراجم کنه...بلند شدمو گفتم:ـ من...راستش باور کنید منظوری نداشتم....یعنی..بلند شدو اومد روبروم اسیتاد...ـ یعنی چی؟ یادت رفت که من کی هستم؟ یادت رفت من رییس شرکت هستم و تو کارمند من.....تازه فهمیدم که چه گندیو با چه وسعتی زدم......صد در صد اخراج رو شاخشه......ترجیح دادم که تا بیشتر از این گندکاری بیشتر نکردم لالمونی بگیرم.....ـ خب حالا چیکار کنم باهات؟ بابت اشتباه دیروزت چه تنبیهی برات در نظر بگیرم...؟جدی جدی داشت مواخذم میکرد...سرمو بالا گرفتم....مرگ یه بار.....شیونم یه بار..بزار هرچی شد شد...ـ من راستش دیروز اینقدر از اومدنتون خوشحال شدم که نفهمیدم چطور صحبت کردم....یعنی راستش قصد بی احترامی نداشتم...فقط زیادی خوشحال شدم...اگه بی احترامی کردم معذرت میخوام....خیره نگاهم کرد...چشماش هنوز از برق اشتیاق می درخشیدند....یه چیز غریبی توی چشماش بود....یه چیزی که وجودشو حس میکردم ولی مفهومشو نه.....سکوت کرده بود...من داشتم از استرس خفه میشدم ولی اون آروم و بی صدا به من خیره بود....دلمو به دریا زدم....من که آب از سرم گذشته...چه یه وجب....چه صد وجب...ـ نمیخواین حرفی بزنین...؟؟سرشو به معنی نه تکون داد.....این چرا این کار رو میکنه؟.مرد گنده بازیش گرفته....یه وقتایی به حسان فرداد بودنش شک میکنم....ـ میخواین منو اخراج کنین؟با غرور نگاهم کرد و گفت:ـ فکر خوبیه...پیشنهاد دیگه..؟ای تو روحم...دهنم اگه بسته باشه انگار خفه میشم....باید پر رو باشم....ـ یه پیشنهاد دیگه ام هست...بگم؟ـ میشنومـ امم...خوب به جبران کار دیروز یه کاری براتون انجام میدم...ـ چه کاری میتونی برام انجام بدی؟ای خدا.....داره با کلمات بازی میکنه....آخه منم خنگما...مثلا چی کار میتونم برای این انجام بدم؟.....ـ چی شد؟ داری به چی فکر میکنی؟ـ خب نمیدونم باید په کاری انجام بدم؟ـ اگه نمیونی چرا پیشنهاد دادی؟باز داره میره رو اعصابم....چی بگم بهت بشر....با حالت عصبی خودمو انداختم روی مبل گفتم:
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ای بابا..آقای فرداد خب چیکار کنم...هیچی به ذهنم نمیرسه...اصلا خودتون هر کاری بگین من همونو انجام میدم....از حالتم و لحن گفتارم خندش گرفت و کاری کرد که جفت چشمام نزدیک بود بیافته جلوی پام....به خدا سر تمام زندگیم شرط میبندم که این بشر قبل اومدنش به شرکت یه بطری کامل ویسکی خورده.....خودشو تقریبا انداخت روی مبل و کنار من راحت نشست...خودشو آزاد رها کرده بود... دستاشو بالا آورد و زیر سرش گذاشت و با خیال راحتی گفت:ـ خب حالا بهتر شد...انتخاب با خودمِ...میدونم چی کارت کنم....لحنش جدی نبود... به همین خاطر به خودم جرات دادمو گفتم :ـ نه دیگه...بی انصافی نکنین...گناه دارم جناب رییس....سرشو به طرفم گرفت و نگام کرد.ـ وقتی بی فکر هر حرفی رو به زبون میاری باید به عاقبتشم فکر کنی؟ـ بله..قول میدم از این به بعد به عاقبت حرفام فکر کنم...حالا تخفیف میدین؟نگام کردو چیزی نگفت...ـ خیلی خوب.....تخفیفم نخواستم...اصلا هر جور خودتون دوست دارین...و باز هم سکوت. نگاه خیرش به من....یه جوری نگام میکرد....دیگه نتونستم ظاقت بیارمـ میخواین با سکوتتون و خیره نگاه کردنتون تنبیهم کنین؟بعد از چند دقیقه درست نشست و گفتکـ باید برای مظاهر ی کاری انجام بدیاز بی ربط بودن حرفش با موقعیتی که توش بودیم جا خوردم...اما بروی خودم نیاوردم..ـ چه کاری؟خیلی رک و بی مقدمه گفت:ـ از دوستت خوشش اومده.....خیلی رک و بی مقدمه گفت:ـ از دوستت خوشش اومده..بی هوا گفتم:ـ چــــــــــی؟مظاهر از پروانه خوشش اومده؟ فقط با یه بار دیدن؟در جوابم گفت:ـ قبلا یه بارتوی سازمان نظام مهندسی باهاش برخورد داشته ولی دیگه نتونسته پیداش کنه...حالا که فهمیده همون دختری که مدت هاست دنبالشه دوست شماست ازم خواست تا دربارش باهات صحبت کنم...خودش روش نمیشد باهات حرف بزنه...ـ یعنی قصدش دوستیه؟...به آقا مظاهر نمیخوره که اهل....نذاشت حرفم تموم شه گفت:ـ مظاهر اهل این حرفا نیست....ـ یعنی برای ازدواج پروانه رو میخواد؟....عاقل اندر سفیه نگام کرد....ـ خوب یعنی منظورم اینه که با فوقش دوبار دیدن تصمیم به ازدواج گرفته؟ـ قرار نیست که به همین زودی به ازدواج برسن...پرسشی نگاش کردم...از حرفاش سر در نمیاوردم...اگه ازدواج نیست پس دوستیه ...اگه اهل دوستی نیست پس ....اوف تو این جور مسایل با یه خنگ مو نمیزنم....ادامه داد...ـ باید چند بار اوناروتوی موقعیتی قرار بدی ...چمیدونم ..چند جا بصورت مثلا اتفاقی باهم برخورد داشته باشن...کم کم باهم آشنا شن....مظاهر خودش دنبال یه فرصت میگرده تو باید این فرصتو براش فراهم کنی؟ فکر کنم به عنوان تنبیه کار خوبی باشه....ـ تنهایی؟ابروشو بالا انداخت و گفت:ـ نکنه میخوای منم بهت کمک کنم؟مظلومانه نگاش کردم.دوباره صداش در اومد:ـ اینجوری نگام نکن دلقک کوچولو...از من کاری بر نمیاد....ـ آخه تنهایی چطوری این کارو انجام دم؟ـ چه کمکی از من بر میاد؟ـ خوب لااقل باهام هم فکری میکنین که فرصتارو چجوری فراهم کنم...باز شما باتجربه ترین...چنان با اخم نگاهم کرد که فهمیدم دوباره گند زدم...سریع گفتم:ـ منظورم....نذاشت جملم تموم شه...با عصبانیت گفت:ـ چرا هر حرفی رو که میزنی پشت بندش منظورم منظورم میگی؟ حرفات اونقدر واضح هست که بدون منظورت متوجه بشم...حسابی گل کاشتم رفت...دختره خل آخه کجای حسان فرداد به ادمای باتجربه در این جور مسایل میخوره....یادت رفته این همون ادمیه که با زن جماعت به زور همکلام میشه...چون با تو ...........گندت بزنن دختر....ـ آقای فرداد...ببینید منظورم...اَه...اصلا بی خیال منظور من بشین...من میخواستم بگم شما بزرگترید .......امممم....... چمیدونم.......نمیدونم چطوری بگم...هنوز بلد نیستم درست حرفمو بزنم...همش گند بالا میارم...باز دوباره اشکم روی گونم ریخت..بی هوا......از دست حرف زدن خودم کفری بودم...الان هم با این اشکا کلا اعصابم داغون شده بود...ـ چرا داری گریه میکنی؟جوابشو ندادم...اگه دهنمو باز کنم حتما یه گند دیگه یزنم...اصلا این دهن من بهتره گِل گرفته شه...از کنام بلند شد و روبروم ایستاد...ـ نمیشنوی چی میگم؟سرمو بالا آوردم...نگاش کردم...جدی گفت:ـ چند بار باید یه حرف رو بزنن تا آویزه ی گوشت شه؟ چقدر باید گفته شه قبل هر حرفی که میزنی باید خوب بهش فکر کنی؟دوباره اشکام دراومدن...لعنتیا...خوب چیکار کنم؟منظور بدی نداشتم...آخ ای کاش این کلمه ی منظور و از دهن و ذهنم برای همیشه پاک میشد... متنفرم از این کلمه....ـ بلند شو...ایستادم...رفت سمت میزش...نشست و عینکشو زد به چشماش...بی حس و جدی و مغرور گفت:ـ می تونی بری....در ضمن حالا هم که فهمیدی تنبیهی که برات درنظر گرفتم چی بوده پس سعی کن درست کارتو انجام بدی...مظاهر فقط دنبال یه فرصت میگرده..مطمئنم اونقدر کار سختی نیست که از پسش بر نیای....ساکت شدو خودش مشغول نوشت چیزی کرد...این یعنی زودتر اتاقو ترک کن ....!بی حرف برگشتم سمت درو قدم اول رو برداشتم...حرف زدنم خیلی بد بود...خیلی ناراحت شد...قدم دوم....اونقدر ناراحت که لحنشم باهام تغییر کرد...قدم سوم...من اینو نمیخوام....درسته همیشه قد و مغرور بود اما مهربون شده بود....اما الان درست شده مثل اوایل...قدم چهارم...دل نمیخواد باهام سرد باشه....چرا دلم نمیخواد ؟ چرا برام مهم شده....باید از دلش دربیارم...نمیدونم چرا ؟....اما باید ازش معذرت خواهی کنم...برگشتم و قدمهای رفته رو برگشتم...نگاهش بالا کشیده شد..خیره توی صورتم و منتظر....سعی کردم لحنم گرم باشه...مثل همه ی این چند وقت...میخواستم واقعا از دلش دربیاد...از ته دلش باهام مهربون شه..مثه قبل...چرا با این مرد باید این قدر راحت باشم....چرا؟یه لبخند زدم و گفتم:ـ بله....تمام سعیمو میکنم..ولی قبلش میخوام سعیمو کنم تا دل دوستمو که با حرفام رنجوندم دوباره به دست بیارم.....نگاهش هم چنان سرد بود...خودکار توی دستشو روی کاغذ گذاشت ...دستشو زیر چونش برد و یه ژست مردونه به خودش گرفت:ـ اگه از کسی برنجم به این زودی و راحتی ازش نمی گذرم....فکر کنم اینو چند بار بهت گفتم...سرد شدم از لحنش....یخ زدم از سرمای چشماش...اما خودمو نباختم...من مهرام...دختری که به قول باباش میتونه گرما بخش باشه...جا نمیزنم...این مرد کم بخشیده....سخت بخشیده...باید تلاشمو بکنم...بد حرف زدم باید یه جوری از دلش دربیارم....میزو دور زدم و کنارش ایستادم...روی صندلی چرخید سمتم.....ادامه دارد....روی صندلی چرخید سمتمـ قبلا بهم گفتی دیر کسی رو میبخشی...چند بارم گفتی...اما من هر کس نیستم...یادمه گفتین که مثل یه دوست هستیم...گفتین نمیدونین دوستا چه کارایی برای هم انجام میدن...اما من بهتون میگم..دوستا همو میبخشن...به راحتی...با لذت...اشتباه همدیگه رو بی منت و بی کنایه و بی عصبانیت بهم گوشزد میکنن...حالا اگه منو دوستتون میدونید که ببخشیدم....بخشش زبونی نمیخوام..چون لازمم نمیشه ...دوستا از ته دل همدیگه رو میبخشن...از اینکه اشتباهمو بهم گوشزد کردین به عنوان دوستم ازتون ممنونم...اما من با حرفام ناخواسته ناراحتتون کردم. حالا هم به عنوان دوستتون ازتون معذرت میخوام...زیاد حرف زدم و اون تمام این مدت خیره به چشمای من بود...از اون نگاه سرد خبری نبود...از سرمایی که لرز به تنم هدیه میداد خبری نبود....به جاش یه گرمای غریبی توی چشماش بود...یه گرما که از دیدنش نه اینکه گرم شم....سوختم...داغ بود...خیلی داغ...ایستاد...با ایستادنش یه قدم به عقب بداشتم تا یه فاصله بینمون باشه....شد همون حسان گرم...همون آدم مغرور و سرد اما گرما رو توی چشماش و توی حرفاش میشد حس کرد...همون حسانی که با یه جمله ی من خنده ی محو روی لبش پیدا میشه....یه کم به سمتم خم شدو گفت:ـ دوستا هیچ وقت دل همو نمیشکنن یا بهتره بگم دل هیچ کسی به خاطر حرفای دوستش رنجیده نمیشه...درسته مگه نه؟حالا لبخن روی لبم منم مهمون شد....سرمو تکون دادم و گفتم:ـ درسته...درست ترین حرف دست دنیاس...خندش عمیق شد....چقدر با خنده خواستنی میشد....من چی گفتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خواستنی؟....................حسان خواستنی شده بود برام؟..........صداش آروم منو از بهت فکرم در آورد بیرون...ـ منتظرم ببینم چی کار مکینی؟سعی کردم بخندم....از اتاقش اومدم بیرون.....پشت در اتاقش برای چند ثانیه مکث کردم....حسان برای من چی شده؟..........حسان کجای زندگیم ایستاده؟............................کجا بوده که الان برام خواستنی شده؟....مگه غیر اینه که اندازه ی یه دوست شده....اندازه ی یه دوست چقدر ِ؟.....اونقدری هست که خواستنیش کنه؟..........چم شده؟ .......دارم دری وری میگم........یه نفس عمیق کشیدم سمت آسانشور رفتم....تمام فکرم رو به سمت مظاهر پروانه سوق دادم...این دوتا واجب تر از خضعبلات توی ذهنم بودن................دو هفته گذشته بود..اینقدر در گیر کار و دانشگاه بوم که از خودم هم فراموش کرده بودم....کارهای شرکت حسابی سنگین شده بود به خصوص حالا که علاوه بر پروژه ی صدف و اون سه تا کار بزرگ داخل ایران،پروژه ی ترکیه هم اضافه شده بود...همه ی مهندسا تقریبا کاراشون سه برابر شده بود...اونقدر سرمون شلوغ بود که به جای ساعت 8.30 شب هممون 11 شب از شرکت میزدیم بیرون....حالا منم روزایی رو که دانشگاه میرفتم بازم به شرکت می یومدنم تا از بقیه عقب نیوفتم....اصلا پروانه رو ندیده بودم....به زور وقت برای حرف زدن باهاش پشت تلفن گیر می آوردن...نه تنها اون..صدای عموم اینارو هم درآورده بودم..هر دفعه که میزدن تند تند حرف میزدم ...اونقدر که عموم پشت تلفن مسخرم میکرد...از این طرف درسام و نزدیک شدن به امتحانای پایان ترمم شده بود یاسمن میون این سمنا....ظاهرا حسان هم مشغله ی زیادمو دیده که برای کار مظاهر حرفی نزده....فرصتی که دنبالش بودم خود به خود جور شد...پروانه بهم زنگ زد...ـ سلوم بر آبجی بی معرفت خودم...ـ سلام خره چطوری؟ـ گمشو مهرا....آدم بشو نیستی...حیف این همه احساست که خرجت میکنم...ـ اهو بابا...بزن رو ترمز....من کم جنبه ام....تحمل این همه قربون صدقه رو ندارم....ـ باشه...یادم نبود....ایشالله از این به بعد...اصلا منو بگو چرا بهت زنگ زدم..کاری نداری؟ـ هو...از کی تاحالا اینقدر نازک نارنجی شدی؟....بخورمت جیگر....قهر کردنتم خریدارم...ـگمشو..از اون موقع که توی کثافت مناسبت فردارو یادت رفته...ذهنم هنگید...مناسبت؟.......فردا؟...ـ فردا چه خبره؟ـ خاک تو اون سرت مهرا...واقعا یادت نیست...شروع کردم به پردازش اطلاعات ذهنم...فردا چه روزیه...چشمم به تقویمم روی میز کارم افتاد...26دی بود...26دی؟....وای چرا یادم نمیاد؟ ادامه دارد ۱۲
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصل ۱۳
شروع کردم به پردازش اطلاعات ذهنم...فردا چه روزیه...چشمم به تقویمم روی میز کارم افتاد...26دی بود...26دی؟....وای چرا یادم نمیاد؟ـ جان پروانه یادم نمیاد...چه توقعی ازم داری...الان با این اوضاع کار توی شرکت و امتحانات پایان ترم شاهکار کرد خودممو یادم نرفته....بگو دیگه؟ چه خبره؟ـ بله ...ولی فکرنمی کردم اونقدر که تولد بهترین دوستتو یادت بره...هی وای من.....چه سوتیه عظیمی....تو اون روحت مهرا...جیغ کشیدمـ وای...خاک تو اون سرت دختر...الان باید زنگ بزنی بگی تولدته ؟ـ نه بابا..مثل اینکه طلب کارم شدم...بفرما بیا بزن..ـ پس چی...من میگم از خودم فراموشم شده بعد تو...اصلا ولش..کتکم میزنم هر چند بچه ی به دنیا نیومده که زدن نداره...جیغ پروانه گوشمو کر کرد...ـ غلط کردی....بچه پررو..به جای اینکه الان از خجالت آب بشی دو قورت نیمتم باقیه....منو بگو میخواستم امشب مهمونت کنم...پشیمون شدم ..شاخکام فعال شدن...بیرون...ای ول....بهترین فرصت برای مظاهر شب جشن تولد پروانه اس....عالیه...سریع گفتم:ـ ناخن خشک...همه ی اینارو گفتی که جشن تولد امشبو دور بزنی....ـ من مگه مثله توام....ـ ایول ..توخانومی....حالا کی و کجا؟ـ ساعت هشت شب...بیا دنبالم می خوام برمت یه جای باحال....ـ جونمی...باشه...تا 8شبـ پس میبینمت...راستی خوشگل مشگل کن خودتو...جای با کلاسیه...در ضمن کادوی تولد هم یادت نرهـ اووووووووووووووو یکی منو جمم کنه.....بابا با کلاس....ها ما رسم نداریم جشن تولد کادو ببریم...ـ خسیس..ـ خودتی...بایگوشی رو قطع کردمو مثل جت از پشت میز اومدم بیرون...رفتم سمت طبقه ی چهارم...امید با دیدنم نیشش شل شد....ـ سلام عرض شد..این ورا؟ـ سلام...خوبی ؟ ببین رییست هست میخوام برم ببینمشاز لحنم پوکید از خندهـ میخوای دوتا چکم بزنم زیر گوشش.ـ نه دیگه اونارو خودم میزنم...ـ چه خبره...با این همه عجله...ـ خب کارش دارمـ الان که نمیشهـ امید خان اذیت نکنـ نه به جون تو...جلسه دارن...ـ کی جلسشون تموم میشه؟ـ تا چند دقیقه ی دیگه...برو بشین ..ـ باشهرفتم روی مبل نشستم...چند ثانیه بعد گوشیم زن خورد...تا فهمیدم کی پشت خطه بی معطلی برداشتمـ سلوم بلیکومـ علیک...آخی بگردم اینقدر عقده ی زنگ خوردن گوشیتو داشتی که نذاشتی به بوق دوم برسه....بمیرم کسی تحویلت نیمیگیره؟ـ صدرا..........خیلی بدی...اول بسم الله ضایعم نکنی نمیشه...اموراتت نمیگذره نه؟ـ نه به جان تو...نفسم هم همراهیم میکنه چه برسه به اوموراتم..ـ........ـ خب حالا ..چیه باز بهت برخورد...بابا تو که خبر مارو نمیگیری...الانم که زنگ زدم که اون صدای خروسیتو بشنویم لال مونی گرفتیـ گمشو صدرا...صدام کوجاش خروسیه؟ـ جوونم...دختر نمیدونی چه حالی میکنم اینجوی میسوزی؟ـ باشه پسر عمه جون....نوبت منم میرسه...بتازون فعلا...صدرا پشت گوشی غش کرد از خندهـ اوه ... اوه....مهرا خط و نشون میکشد..ـ برو خودتو مسخره کن...ـ تا تو هستی من به چشم نمیام..ـ صدرا ا.............ـ هوی کر شدم...باشه بابا...اینقدر بی جنبه نبودیا....ولش میگم کارت دارمـ بنالـ مرض ...ـ خب بفرما بگوـ حالا شد...کی میای اینورا؟ـ حان؟ جک بود الانـ نه سوال پرسیدمـ خوب برادرمن بیجا نپرس ! من یه اینچم نمیتونم از اینجا تون بخورم...دیگه خودت حساب کن شاهرود میشه چند اینچ؟ـ مهرا بدون شوخی؟ـ شوخی ندارم..ـ بابا تو چه جونوری هستی ...بابا بزار دو دقیقه بگذره بعد تلافی کنـ نه به جان صدرا...جدی میگم..نمیتونم حالا حالاها بیام..اوضاع شرکت خیلی داغون...اینقدر کار رو سرم ریخته که نمیدونم به کدوم برسم...امتحانام در شرف شروع شدن...حالا چه خبرـ خب تا کی طول میکشه...ـ تا عیدچنان از پشت گوشی داد زد که پرده های گوشم از کار افتادنـ چته..چرا داد میزنی؟ـ جدی بود دیگه؟..ـ صدرا مرض ندارم سر کارت بزارم...جدی بود..حالاچه کاریه که باید حضوری خدمت برسمـ میخوام خروس شمـ ها؟ـ هان زهره مار...میخوام دوماد شدماینبار من بودم که جیغ میکشیدم....بیچاره امید از ترس دوید طرفم ...فکر کرد چیزیم شده با سر بهش فهموندم که خوبمـ حتما باید به دیگران ثابت کنی یه تختت کمه...ـ برو بابا...جان مهرا راست گفتی؟ـ آره دختر خوب...ـ کیه ..؟ میشناسمش؟ـ نه..غریبس...ـ هوی گفته باشم صبر میکنی من بیام....اگه بی من قدم برداری خونت حلاله...فهمستی بِرار؟(برادر؟)صدرا از لهجم خندش گرفت و گفت:ـ بلی....فهمیدم...تازه دَرُم داماد میرُم...مگه دیوَنِه رِفتم سِه هیچی خونومِ حلال کُنُم(تازه دااد میشم...مگه دیونم واسه هیچی خونم حلال کنم....)تا اومدم جوابشو بدم که در اتاق حسان باز شد و مظاهر و یه آقایی از اتاق اومدن بیرون....ـ ببین صدرایی من باید برم...بعدا سر فرصت آمار اون خشگل خانومو ازت میگیرم...ـ باشه فوضول خانم...برو برس به کارت...ـ خیلی خوشحال شدم صدرا...به همه سلام برشونـ باشه عزیزم...تو هم مواظب خودت باش...خدافظبعد از قطع کردن گوشیم .امید بهم با سر اشاره کرد که میتونم برم داخل...از کنار مظاهرکه رد شدم با سر بهش سلام کردم اونم همین طور جوابمو داد...در اتاقو زدم ...منتظر شدم...صداش اومد...ـ بفرمایید...رفتم داخل...ـ سلام...حسان روی مبل نشسته بود و سرش توی لب تاپ بود...با صدای من سرشو بالا آورد..یه ابروشو داد بالا و گفت:ـ مشکلی پیش اومده؟ـ نه...اجازه هست بشینم؟لب تابشو بست و راحت به مبل تکیه داد یه پاش انداخت روی پای دیگش..چه پرجذبه میشه..........ـ راحت باش..نشستم روبروش و نگاش کردم..ـاومدی بشینی روبروم و منو نگاه کنی؟ـ نه...ـ خب؟ـ امم. ...چیزه ....فرصتو جور کردم...فقط به کمک شما نیاز دارم...ـ خوبه...ولی یه بار گفتم کاری از دست من بر نمیاد...ـ نه...برمیاد...امشب، شب تولد پروانه است...نیم ساعت پیش خودش بهم زنگ زد.منو برای شام بیرون دعوت کرد...خب فکر کردم فرصت خوبیه تا شما و آقا مظاهر مثلا اتفاقی همونجایی باشین که مابرای شا میریم...ـ خوبه...ولی من هنوز نقشمو نمیدونم.؟ـ خب شما مظاهر با هم میاید دیگه....ـ چرا خودش تنها نیاد؟ نمیشه؟راست میگه....چرا تنها نیاد؟..چرا به فکر خودم نرسید....اووووف چقدر خنگی دختر...بلند شدمو و با بی قیدی شونه هامو بالا انداختم و گفتم:ـ راست میگین...به اینکه تنهایی هم متونه بیاد اصلا فکر نکرده بودم...خب با اجازه..ـ آدرس و ساعت رفتن رو نمی گی؟برگشتم...منتظر نگاهم میکرد...ـ ساعت 8 میرم دنبالش...آدرسو نمیدونم...همون موقع براتون اس میدم...اممم..میشه امروز یه زودتر برم؟بلند شدو گفت:ـ منتظرم...باشه میتونی بری...یه لبخند ملیح زدم و اومدم بیرون...ساعت 5 از شرکت زدم بیرون..
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
رفتم خونه و یه دوش سریع گرفتم...اومدم بیرون..ساعت 6.30 بود...شروع کردم به خشک کردم موهام...تمام موهامو با اتو صاف کردم...فرق کج باز کردم...دسته ی بزرگی از موهامو جلوم ازادانه رها کردم و بقیه رو محکم بالای سرم با کش بستم...طوری که پوست کنار شقیقه هام کشیده شد و چشمامو خمار نشون داده میشد...یه خط چشم کشیده پشت چشام کشیدم...یه رز لب کالباسی رو هم زدم و در آخر یه رژگونه ی کمرنگ صورتی که توش رگه های از رنگ طلایی هم بود روی گونه هام کشیدم...یه ساپورت خیلی ضخیم مشکی پوشیدم و یه مانتوی بلند از جنس ساتن براق بود تنم کردم...پارچه ی مانتوم به رنگ زمینه ای بنفش با طرح هایی از طاووس بود...تقریبا مدلش کیمونو بود...بلندیش تا نزدیکی مچ پام بود.. ولی آستیناش کوتاه بود...تقریبا تا آرنج دستام دیده میشد ولی خب اگه ساق میزدم جلوش کم میشد...بنابراین بی خیالش شدم...یه روسری از جنس ساتن به رنگ مشکی براق هم پوشیدم...روسری رو طوری بستم که دسته موهای آزادم بیرون بود..گوشه های وسری رو از پشت سرم رد کردم و بالای سرم به صورت یه پاپیون محکم کردم...یه جفت گوشواره ی چسبی هم که فقط یه نگین درشت بنفش داشت به گوشم کردم...کفش های مشکی ده سانتی مو هم پوشیدم و در آخر تیپمو با یه کیف مجلسی مشکی که روش یه پاپیون بنفش خورده بود تکمیل کردم....بعد از خالی کردن عطرم روی خودم از خونه زدم بیرون...جلوی در خونه پروانه یه تک بوق زدم...سریع درو باز کرد و اومد بیرون...او له له...چه تیپی هم زده بیشرف...واقعا خوشگل شده بود...یه مانتوی زرد قناری پوشده بود ..بلند بود با یه شال سبز روشن..خیلی بهش میومد...تیپش با اون ست کیف و کفش سبز رنگ محشر شده بود....همیشه لباساش در عین زیبایی بلند و محجبه بود...حجابش خیلی بیشتر از من بود...!ـ سلام...بابا تا چند دقیقه ی پیش با اعتماد به سقف اومد.. اما حالا بادم حسابی خالی شد...پروانه نشست توی ماشین و گفت:ـ اوهو...تو بادتم خالی شه بازم اعتماد به سقفت تا عرشه...نگران نباش...به پروانه گفتم:ـ راستی عزیزم میاوردی...تنها توی خونه موند بد نشد...لبخندی در جوابم زدو گفت:ـ نه بابا.. بهش گفتم...قبول نکرد و گفت ما به جاش خوش بگذرونیم..عزیز جونم فکرش بازه...خندیدم و گفتم:ـ خدارو شکر...ولی خودمونیما از دست تو چی میکشه بیچاره...مشتی به بازوم زدو گفت:ـ گمشو...باز تو پرو رو شدی...راه بیفت ببینم...متقابلا یه گمشو نثارش کردم و ماشین رو روشن کردم .البته قبلش آدرس رستوران از پروانه گرفتم و به حسان اس دادم...جلوی رستورا پارک کردم...ـ اوووووووووو بابا چه خبره اینجا؟پروانه شرمنده کردی دختر؟ پروانه از ماشین پیاده شد و گفت:ـ پس چی؟ یاد بگیر...خسیسخندیدم و باهم رفتیم داخل..انصافا رستوران شیک و باکلاسی بود...یه جای دنج انتخاب کردیو نشستم...پروانه روبروی من و چشته به سالن نشسته بود....دقیقتر نگاش کردم...موهاش تقریبا همه زیر شالش پنهون بود...همیشه همینجوری بود...یه آرایش کم و ملیحی کرده بودکه زیباتر و جذاب ترش میکرد...سلیقه ی مظاهر حرف نداره....خوب رو چیری دست گذاشته بود.....ـ هی دختره...کجای؟ تو عالم هپروتی؟از فکر بیرون اومدم...با یه لبخند گفتم:ـ داشتم فکر میکردم تو برای شیرینی تولدت اینطوری دست به جیب شدی واسه عروسیت چی کار میکنی؟به آنی رنگ صورتش برگشت...برعکس زبون درازیاش توی این جور مسایل سریع لبو میشد و سرش میرفت زیر....خندم بیشتر شد...شیطتنم گل کرد...ـ بابا لبو..الان شرم و حیای دختورنت قلبمه زد بیرون...بیخیال من که میدونم از خداته..چرا موش شدی؟از زیر میز چنان لگدی بهم زد که ضعف کردم...ـ اخ...الهی پات بشکنه دختر...بترکی ایشالله...اصلا اینقدر بمون تا بوی گندت کوچ که هیچ کل تهرانو برداره...قیافش خیلی دیدنی بود....چند تا حس مختلف توی صورتش موج میزد....خجالت...شرم وحیای دخترونه...حرص و عصبانیت....دیگه نتونستن خودمو کنترل کنم...زدم زیر خنده...اونقدر خندیدم که اشک تو چشمام جمع شد...ـ هوی مگه کمدی میبینی که اینجوری ریسه رفتی؟ـ کم ار کمدی نیست...ـ مهرا..ـ جانم...ـ دارم براتـ داشته باش تا اموراتت بگذره....از کل کل باهاش لذت میبردم...مثل خودم دیوونه بود...گارسون اومد تا سفارش بگیره...من برگ و مخلفات ، پروانه هم جوجه سفارش داد...آهنگی که با پیانو زده میشد توی فضای زیبا و بزرگ سالن به وضوح شنیده میشد...ـ پروانه امشب چند ساله میشی دخترم...ـ مهرا بلند میشم میزنم سیاه و کبودت میکنما...با اعصابم ور نرو...ـ اوه...اوه...چه خشن...بچه ی یه روزه که اینقدر خشن نمیشه...ـ مهرا...پا میشما.....ـ خب حالا...آروم باش...ـ مگه میزاری؟خندم گرفت..نگام به پشت سر پروانه افتاد...بله....حسان و مظاهر باهم وارد سالن شدن...اوه پسر...چه تیپایی هم زده بودن....به محض ورودشون همه ی نگاه ها به سمتشون کشیده شد...واقعا دیدنی بودند...چنان پر ابهت و پر غرور وارد شدن که نفس تو سینه ها حبس شد...با اینکه فاصلشو ازم زیاد بود اما نمی تونستم چشم ازشون بردارم...انگار دنبال ما میگشتن.چون جلوی در ورودی چند لحظه توقف کردن وسریع سالن رو دید زدن...دیدنمون...به سمتمون راه افتادن..
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
.خودمو تابلو نشون ندادم...هرچند لحظه یکبار سرمو اینور و اونور تکون میدادم تا تابلو نشه...هر چی نزدیک تر میشدن نفسم بیشتر توی سنم حبس میموند و برای بیرون اومدن باهام لجبازی میکرد....استرس داشتم...همه ی ترسم از برخورد پروانه باهاشون بود...یه نفس عمیق کشیدم وخودمو پروانه رو به خدا سپردم....یه نفس عمیق کشیدم وخودمو پروانه رو به خدا سپردم....شروع کردم به انالیز تیپشون....مظاهر یه پیراهن سبز خوشرنگ روشن پوشیده بود با یه شلوار کتان سورمه ای ....یه شال سورمه ای نازک پارچه ای هم خیلی شل دور گردنش بود....تو روح این پروانه بین چه هلویی دلداه اش شده...بعد میگه من شانس ندارم....اوه ......اوه چشمم به جمال حسان خان نیز روشن شد...!واقعا حرف نداشت....یه پیراهن جذب خاکستری روشن که روش یه جلیقه ی مشکی اسپرت پوشیده بود با یه شلوار جین مشکی....واقعا پر ابهت و پر جذبه اس...........با این تیپی که زده بود دیگه رسما نقشه ی قتل همه ی دخترا رو ریخته بود...مثلا آقا قصد نداشت همراه مظاهر بیاد...حالا نیگاه کن ببین په تیپ دختر کشی زده اومده....دیگه به ما رسیدن...به خاطر اینکه تابلو نشم زودتر به حرف اومدم و به پروانه گفتم :ـ او له له ببین کیا اینجان؟پروانه یهو سرشو بالا آورد و با تعجب گفت:ـ کیا؟اما به جواب نرسید.چون مظاهر و حسان دقیقا پشت سرش ایستادن و مظاهر رو به من گفت:ـ سلام به مهرا خانوم.....چه تصادفی....خوشحالم اینجا میبینمتون.......حالا من از جام بلند شده بودم و پروانه هم به تبعیت از من بلند شد...تا چشمش به اونا افتاد قیافش یه ذره تو هم رفت...حقم داشت رسما به مهمونیه دونفرمون گند میخوام بزنم....یعنی زدم رفت....اما زود خودشو جمع و جور کرد و رفت توکف مظاهر...بی شرف ِ هیز....یه لبخند روی لبم جا گرفت و رو به مظاهر گفتم:ـ سلام ..منم خوشحالم..رو به حسان هم گفتم:ـ سلام..حسان تا اون موقع میخ من بود و ساکت....البته با یه اخم خیلی زیاد روی پیشونیش جوابمو با تکون دادن سرش داد......این یه بار مثه ادم قیافش بی اخم نبود....آرزو به دل میمونم من....پروانه که تا اون موقع در هپروت سیر میکرد سریع به حرف اومد و گفت:ـ سلام آقای فرداد....سلام آقای حمیدی....خوشحالم که اینجا میبینمتون....مظاهر هم مثل پروانه توی هپروت سیر میکرد...خدا خوب درو تخته رو برای هم جور کرده...هر دو تو هیزی کم ندارن ماشالله...والا...مظاهر به حرف اومد..ـ سلام خانوم ...منم خوشحالم که دوباره دیدمتون....چند ثانیه سکوت بینمون حاکم شد...دیدم اگه همین جوری پیش بره فرصت امشب پریده...این حسان هم که انگار نه انگار....با یه نفس عمیق شروع کردم به حرف زدن...ـ راستش امشب منو پروانه اومدیم بیرون برای یه مناسبت خوب...خوشحال میشیم اگه شما هم تنهایید و برنامه ی خاصی ندارین شب رو با ما بگذرونید...پیشنهادم عین پررویی تمام بود....پروانه چنان با دهن باز برگشت منو نگاه کرد که خودم برای یه لحظه از زری که زده بودم پشیمون شدم...والله قباحت داره...همه ی پسرا پیشنهاد میدن اونوقت به ما که رسید باید ما پیش قدم بشیم...مسبتو شکر خدا جون....مظاهر توی چشماش پرژکتور که چه عرض کنم چلچراغ روشن شد...حسان هم چنان اخمو بود خیره بود بهم...پروانه هنوز توی بهت بود....بهش نگاه کردم و با چشم بهش فهموندم یه زری هم اون بزنه....پروانه با چشماش برام خط و نشون کشیدو سرشو به سمت مظاهر و حسان کرد و گفت:ـ بله...خوشحال مییشیم...البته اگه دوست داشته باشین...مظاهر نذاشت جمله ی پروانه تموم شه یه قدم اومد جلو و روبروی پروانه ایستاد و با شوق بهش نگاه کرد....طوری که پروانه لبو شد و سرش پایین رفت...ـ بله ...اگه شما اجازه بدین...حتما...باعث افتخاره که امشب در کنار خانوم محترمی مثه شما باشم...خندم گرفت...رسما منو حسان نقش نخودم نداشتیم....یه ذره شیطنتم گل کرد و گفتم:ـ بله باعث افتخاره ما هم هست که در کنار شما باشیم....از عمد روی کلمه ی ما و باشیم تاکید کردم...مظاهر دست و پاچه شدو گفت:ـ بله بله....راستش منظور منم همین بود...در کنار شما و پروانه خانوم...مگه نه حسان...؟حسان سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت...واضح بود کلافس.........اما چرا؟رو به همشون گفتم:ـ بابا تا کی میخواین سرپا باشین....نشسته هم میتونیم حرف بزنیم...با این حرفم مظاهرو پروانه نشستن البته جناب مظاهر خان دقیقا کنار دست پروانه نشست...خندم عمیق تر شد...این مظاهرم آب نمیبینه واگرنه از اون غواصای حرفه ایه....حسان هم خیلی محکم و سنگین اومد کنار من نشست...بدون اینکه به اطرافش نگاهی بندازه...این یه چیزیش شده...سرمو برگردوندم دیدم این مظاهر واقعا گیر یه فرصت بوده..بی شرف نذاشت دو دقیقه از اومدنش بگذره..چنان با پروانه جیک تو جیک شده بود که اصلا کسی غیر از خودش و پروانه رو نمیدید...منم زیاد نخواستم اذیتشون کنم...واقعا بهم میخوردن...دوباره به سمت حسان برگشتم...سرش توی گوشیش بود و حسابی توش غرق شده بود...یه دره سمتش مایل شدم و آروم کنار گوشش گفتم:ـ چیزی شه جناب؟بدون اینکه تغییری توی حالتش بده گفت:ـ نخیر..مشکلی نیست..البته فعلا...کم نیاوردم و گفتم:ـ
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
مثلا چه مشکلی قراره پیش بیاد؟ فعلا که همه چیز بر وفق مرادِ....سرشو بالا گرفت و برگشت به طرفم و گفت:ـ بله...منم امیدوارم....اخمامو یه ذره توهم کشیدم....نه دیگه این واقعا یه مرگش هست....به همون حالت قبلیم برگشتم...خودمو بی توجه بهش مشغول گوشیم کردم...گارسون اومد و سفارشات مظاهر و حسان رو گرفت و رفت...یه نگاه به پروانه انداختم...مشتاقانه داشت به مظاهر نگاه میکرد...مظاهرم حالتش درست مثل پروانه بود...روبهشون گفتم:البته با شیطنت بسیار فراوان.....ـ خوش میگذره؟.......روبهشون گفتم:البته با شیطنت بسیار فراوان.....ـ خوش میگذره؟.......بیچاره ها هر دو سرخ شدن از خجالت...همزمان سراشون رفت پایین....وای عجب صحنه ای بود.....زدم زیر خنده....اونقدر که اشکم رسما دراومده بود... به همون حالت به زور گفتم:ـ بابا مگه من چی گفتم؟ این جوری سرخ و سفید شدین....راحت باشین ما اصلا تو باغ نیستیم.....پروانه رسما دیگه آب شده بود از خجالت.....مظاهر دونه های عرق روی پیشونیش نشسته بود....سرشو آورد بالا و گفت:ـ مهرا خانوم...با ماهم؟ داشتیم؟...من که هنوز از خنده ریسه رفته بودم..سرمو تکون دادمبه معنی تایید تکون دادم....پروانه سرشو بلند کرد و ملتمسانه صدام زد...ـ مهرا.....ـ جانم...بابا چرا این جوری میکنین خب؟ خوبی ؟.........صدای اس ان اس گوشیم بلند شد......قفل گوشیم رو باز کردم...چشام از تعجب باز شدن...حسان اس داده بود....نوشته بود..:" از اذیت کردنشون لذت میبری؟....خوشت میاد یکی هم تو رو اینطور اذیت کنه خانوم کوچولو؟"خندم دوباره شدت گرفت اما بی صدا....تند براش نوشتم..." خوب چیکار کنم حوصلم سر رفته...اینا هم انگار نه انگار ما پیششون نشستیم"براش فرستادم و گوشی رو روی میز گذاشتم...دستمو دراز کردم تا دستکال کاغذی که جلوی حسان بود بردارم....باید یه ذره جلوش میرفتم...یه برگه دستمال برداشتم تا اشکامو پاک کنم...تا میخواستم عقب بکشم حسان خیلی آروم بهم گفت:ـ یه بهانه بیار برو بیرون.....صاف نشستم سر جام و نگاهی بهش کردم اما بی توجه به من داشت با مظاهر حرف میزد....یه نگاه به پروانه کردم....لبخند روی لبهاش بود.....با یه ببخشید بلند شدمو دم گوش پروانه گفتم:ـ بی جنبه...پسر مردم رو از راه بدر کردی که؟ مثلا امشب قرار بود مهمونی بدی ...چنان رفتی تو نخ مظاهر بدبخت که به کل مارو فراموش کردی.......یه بیشگول( درسته؟) آروم از بازوم گرفت و گفت:ـ گمشو....کثافت...من که میدونم این آتیشا زیر سر توهِ...اما دمت گرم...خوب کاری کردی!رسما از تعجب پوکیده بودم....چنان با چشمای باز نگاهش کردم که دوباره رنگ عوض کرد...سریع بلند شدو گفت:ـ مهرا جون تابلو نکن..خوب....پریدم وسط حرفش ـبابا چته؟.....من که چیزی نگفتم..ولی خودمونیما کوفتت شه....عجب هلویی...دلم براش میسوزه بیچاره کلاه سرش رفت اساسی.....ـ مهرا...دهنت سرویس...خندیدم...ـ بشین بابا...به مهمونت برس...ـ کجا میری؟ـ میرم دستشویی برمی گردم.....تو خوش باش....پروانه بهم چشم غره رفت و نشست سر جاش....معلوم نیست این مظاهر پی توی گوشش گفته که این اینطوری اینقدر راحت شده....دختره بی حیا نذاشت لااقل نازی و عشوه ای چیزی....اوووووووووووووووووف ....رفتم دستشویی...دستامو شستم و رژمو تجدید کردم و اومدم بیرون....توی راهرو بودم که حسان رو تکیه به یکی از ستون های اونجا دیدم.... رفتم دستشویی...دستامو شستم و رژمو تجدید کردم و اومدم بیرون....توی راهرو بودم که حسان رو تکیه به یکی از ستون های اونجا دیدم....چند تا دختر اونطرف تر چنان میخ کوبش شده بودن که حتی پلکم نمیزدن....دم این بشر گرم....یه نگاه هم محض رضای خدا بهشون نمیندازه.....رفتم نزدیک تر جلوش ایستادم....سرشو بالا اورد و گفت:ـ بریم....با تعجب بهش گفتم:ـ کجا؟!تکیه شو از ستون برداشت و جلوم ایستاد....مجبور شدم سرمو بالا بگیرم تا صورتشو کامل ببینم...ـ بیرون....فکر نکنم دیگه احتیاجی به بودن ما در اینجا باشه....چشمام باز تر از این نمیشد....این چی داره میگه؟ـ چی میگین شما؟ کجا بریم؟ امشب تولد پروانه اس...کجا پاشم بیام...مثلا امشب مهمونش بودما.....سرشو به سمتم خم کرد و خیره توی چشمام با آرامش گفت:ـ خوبه داری می گی بودی...حالا نیستی......به مظاهر و دوستتون هم گفتم که ما میریم بیرون...تا اونا راحت باشن....حرصم گرفت...برای خودش تصمیم میگیره...برای خودش اجزاش میکنه...طلبکارانه گفتم:ـ من نمیام.....امشب تولد بهترین دوستمه...میخوام توی جشنش شرکت کنم..در ضمن شماهم برای خودت تصمیم گرفتی....اونا با وجود منم راحتن..بغضم گرفت...پروانه ی نامرد تا چشمش به مظاهر افتاد منو فراموش کرد...خواستم از کنارش رد شم که گفت:ـ شما مثه یه خانوم محترم همراه من میای...اونا الان نیاز به تنهایی دارن...بغض بدجوری توی گلوم گیر کرده بود....ـ نمیام...نمی تونی مجبورم کنی....از کنارش رد شدم اما تا یه قدم برداشتم دستاش توی دستام محکم قفل شد...اشک از چشمام چکید ....زورگو.............از جلوی اون دخترا که رد میشدیم نگاه های پر حسرتشون رو روی خودمو و حسان دیدم...هه فقط ظاهر حسان رو دیده بودن...نمیدونستن این ادم بالفطره زورگوی و خودپرستِ....از رستوران زدیم بیرون.........سرم پایین بود تا کسی گریمو نبینه...میخواستم با پروانه خداحافظی کنم...نامرد نذاشت حداقل ازش خداحافظی کنم....به سمت ماشین میرفت...دستام هنوز اسیر دستاش بودن و دنبالش کشیده میشدم....سرمو بالا آوردم دستمو به سمت خودم کشیدم...ایستاد روبروم...........تا صورت اشکیمو دید وحشتناک اخم کرد....اصلا به درک که اخم کرد...گفتم:ـ کیفم توی رستورانِ...حداقل یه خداحافظی که میتونستم بکنم.....دستمو کشید سمت ماشین...با ریموت در شو باز کرد و گفت:ـ نگران نباش.کیف و گوشیتو آوردم...خداحافظی هم لازم نیست چون تا دو سه ساعت دیگه دوباره میبینیش....ـ چی؟ـ همون که شنیدی...عادت داری که مداوم برات تکرار کنن..؟ـ دوباره میبینمش؟ یعنی دوباره منو پیششون میارین؟ آره؟روبروم ایستاد و یه دستمال به طرفم گرفت و با همون اخم وحشتناکش گفت:ـ آره...حالا هم بهتره اشکاتو پاک کنی خانوم کوچولو...درسته به دلم اومده بود....اما خوب آینده ی پروانه برام مهم بود...اشکال نداره دو سه ساعتم این آقای زورگو رو تحمل کنم....سریع دستمالو ازش گرفتم و اشکامو پاک کردم و یه لبخند زدم و گفتم:ـ چشم اینم از اشکام...امر دیگه ای نیست جناب رییس؟رنگ نگاهش عوض شد و یه برق خاصی چشماشو پر کرد....یه لبخند محو زد و دستشو برد داخل جیب شلوارش.....ـ مثل یه خانوم کوچولوی مودب میری میشینی...سرتق بازی هم نداریم...خندم عمیق شد...ـ
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
چشم جناب....رفتم نشستم جلو...درو برام بست و اونم نشست وبعد از چند ثانیه ماشین از جاش کنده شد....از پارکینگ رستوران امدیم بیرون...توی ماشین سکوت بینمون حکفرما بود...داشتم از پنجره بیرونو نگاه میکردم که یهو یاد ماشینم افتادم...اوه حالا بی ماشین چطوری برگردم... یعنی پروانشون تا سه ساعت دیگه داخل همون رستوران میمونن؟!ـ من با ماشین اومده بودم...پروانه اینا قراره این چند ساعتو توی رستوران بمونن؟بدون اینکه نگاهی بهم بندازه دنده رو عوض کرد و گفت:ـ نه جای دیگه قرار گذاشتیم...... مظاهر امشب با ماشین من اومد...سوویچ ماشین شما هم پیش اونا موند....ابروهام بالا رفت..این چیکار کرده بود؟به چه جراتی دست توی کیفم برده بود؟ـ شما چی کار کردی؟یه نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:ـ مطمئن باشم مشکل شنوایی نداری؟عصبی شدم....صدام یه ذره از حد معمول رفت بالا....ـ نخیرم...محض اطلاع سالمِ سالمم...فقط کارایی که شما انجام میدین اونقدر عجیب و غریب که ادم حتی به گوشاشم شک میکنه....فکر نکنم اجازه داشتین که دست توی کیفم بکنین؟با این حرفم سریع کنار خیابون زد روی ترمز.....به سمتم چرخید....یه لحظه ترسیدم و به در ماشین چسبیدم....یه ذره لحنش عصبی بود و لی صورتش اخمی نداشت...ـ چی داری یه سره میری؟ واقعا فکر کردی که من دست توی کیف تو میکنم؟ آره؟ کی همچین حرفی زدم؟مثله بلبل زبون درآوردم گفتم:ـ سوویچ که بال نداره خودش از کیفم بیاد بیرون...بالاخره یکی باید اونو از داخل کیفم دربیاره دیگه!....خیره نگاهم کرد و یه نفس عمیقی کشید...کاملا حس کردم روی اعصابشم...ـ کی میخوای بزرگ شی دلقک کوچولو...دوستت سوویچو خودش از داخل کیفت برداشت...حسابی شرمنده شدم....حسابی یعنی حسابیییییییییییییییییهاسرم تا پایین ترین حد رفت زیر....دوست داشتم الان آب شم از خجالت....باز بی فکر دهنمو باز کردم...آخه یکی نیست بگه دختره ی خل حسان فرداد میاد جلوی دوست منو خودش دست میکنه توی کیفو سوویج برمیداره؟چقدر گیج بازی در میارم....همین طوری که سرم پایین بود متوجه شدم ماشینو روشن کرد و راه افتاد....دلم هوای تازه میخواست....احساس کردم نفس کم آوردم...دوست داشتم سرمو کامل از پنجره بیرون ببرم....دلم میخواست باد وحشیانه به صورتم ضربه بزنه....دستم فت سمت کلید برقی و شیشه رودادم پایین...سرمو بردم بیرون وچشمامو بستم....بعد از چند ثانیه صدای موریک توی ماشین پخش شد............بعد از چند ثانیه صدای موریک توی ماشین پخش شد............من همون جزیره بودم خاکی و صمیمی و گرمواسه عشق بازی موجا قامتم یه بستر نرمباورم نمیشد ارم به این آهنگ گوش میدم...چهار سال که این آهنگو گوش ندادم...چهار سالِ که آهنگ هایی رو که بابا میخوندو گوش ندادم...ازشون فرار کرد تا غمم فراموش شه....صدای بابا تو گوشم اومد...واضح...(ـ این آهنگو به عشق مهرام میخونم....)یه عزیز دردونه بودم پیش چشم خیس موجایه نگین سبز خالص روی انگشتر دریااشکام بهم امان ندادن...مسابقه گذاشتن برای زودتر ریخته شدن....به هر زوری بود خودمو کنترل کردمکه هق هقم نگیره....که صدام رو مردی که کنارم نشسته نشنوه...( ـ مهرا بابایی این قسمتو با هم بخونیم....همراهیم میکنی بابا؟.....)تا که یک روز تو رسیدی توی قلبم پا گذاشتیغصه های عاشقی رو تو وجودم جا گذاشتیزیر رگباره نگاهت دلم انگار زیر و رو شدبرای داشتن عشقت همه جونم آرزو شد( _ مهرا جان بخون دیگه.....من عاشق این آهنگم مثه خودت...قول بده همیشه این آهنگو گوش بدی...باشه بابا جان؟.....)صدای بابا تو گوشم بود....باهاش زمزمه کردم....تا نفس کشیدی انگار نفسم برید تو سینهابر و باد و دریا گفتن حس عاشقی همینهدیگه نتونستم.....انگار یه چیزی توی معدم داره وول میخوره....دوست داشتم بالا بیارم....نتونستم تحمل کنم.....کلمه به کلمه ی این آهنگ به روحم خنجر میزد....نه نمی خواستم بشنوم.....خدایا نمیخوام بشنوم....دستمو بالا آوردم و یقه ی مانتومو کمی پایین کشیدم...انگار ذره ذره هوارو می بلعیدم...همه چیز جلوی چشمام تار بود....اومدی تو سرنوشتم بی بهونه پا گذاشتیاما تا قایقی اومد از من و دلم گذشتیرفتی با قایق عشقت سوی روشنی فردامن و دل اما نشستیم چشم به راهت لبه دریانمی خواستم توی ماشین باشم....میخواستم برم بیرون....فضای داخل ماشین خفه کننده بود....دستمو بردم و گذاشتم روی بازوی حسان...برگشت و نگام کرد...نمیدونم چی دید که نگاهش پر شد از نگرانی.....ـ نگه دار......نگه دار....دیگه رو خاک وجودم نه گلی هست نه درختیلحظه های بی تو بودن می گذره اما به سختیدل تنها و غریبم داره این گوشه می میرهولی حتی وقت مردن باز سراغتو می گیرهمی رسه روزی که دیگه قعر دریا می شه خونماما تو دریای عشقت باز یه گوشه ای می مونمچند ثانیه طول کشید تا ماشین کنار اتوبان نگه داره............صدای بابایی هنوز توی گوشم موج میزد...( ـ مهرا بابایی.....بیا بشین...متین ببین مهرام چه صدایی داره...صداش به خودم رفته.....مهرا.....)در ماشین باز کردم طرف چمن کاری های کنار اتوبان دویدم...هق هقام صدا دار شده بود..روی زمین روی چمنا چهار زانو نشستم...ناله هام بلند شد....زمزمه وار گفتم:ـ بابایی......بابایی دلم باتون تنگ شده...بابای خوبم...دلم برای صدات تنگ شده..... حسان کنارم نشست.بازومو گرفت منو محکم به سینش چسبوند...معلوم بود حسابی ترسیده...ـ مهرا...دختر چت شد؟ چرا حالت اینجوری شد؟ حرف بزن مهرا؟سرمو از روی سینش برداشت، محکم گرفت توی دستای مردونش....توی چشمام زل زد...ـ حرف بزن باهام لعنتی...چه مرگت شده؟....چرا اینجوری ناله میزنی؟دوست نداشتم باهاش حرف بزنم....اصلا نمی خواستم کسی پیشم باشه...میخواستم خودم باشمو و خودم....میخواستم یه بار دیگه به خودم بفهمونم تنها موندم و تنها می مونم.....الان دلم تنهایی میخواست...دلم بی کسیمو می خواست....ازش فاصله گرفتم ...بازوشو به عقب هل دادم و سعی کردم آروم باشم ....اما نمیشد....صدام از فرط گریه و ناله می لرزید وگرفته بود...ـ برو.... برو تنهام بزار..... نمی خوام باشی...نمی خوام.......برو....شوک زده نگام کرد.....اما برام مهم نبود..... اصلا مهم نبود اینی که روبروم ِ حسان فردادِروی زمین خودمو به عقب کشیدم....اشکام مدام می ریختن...عقب عقب خودمو کشیدمحسان انگار خشکش زده بود
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
.مات مونده بود....بلند شدمو و دویدم.....یادم رفته بود.......تنهایی هامو یادم رفته بودم...مامان و بابامو یادم رفته بود.....چطور اینقدر زود فراموش شدن.....؟بازوم کشیده شد...برگشتم...حسان چنان دادی سرم زد که از ترس تمام سیستم بدنم قفل شد....ـ دختره ی دیوونه ...چه مرگته؟..این دیوونه بازیا چیه که از خودت در میاری؟ کجا بزام برم؟این موقع شب؟ میفهمی چی میگی؟با هق هق گفتم:ـ من تنهام...تنهاییمو فراموش کردم...فراموشم شد بدبخت بودم....بدبخت تر شدم... فراموشم شده بود که بی کسیم تا آخر عمر باهامه..نمی خوام ببینمت..نمیخوام هیچ کسی رو ببینم..من میخوام بمیرم.... اصلا میخوام بمیرم...از دستش در اومدم...دویدم سمت جاده...دیوونه شدم..چه بی معرفتی بودم من....اونقدر توی خودم و این زندگی کوفتی غرق شدم که از عزیز ترینای زندگیم فراموشم شده بود....لیاقتم مرگه...فقط مرگ....وارد جاده شدم....صدای بوق ماشینی که رانندش یکسرش کرده بود توی سرم اکو شد....برگشتم باهام فاصله ی کمی داشت...چشمام بسته شد اما......کشیده شدم و بعد پرت شدم روی چمنای کنار جاده...حسان این کارو کرد....یه طرف صورتم روی چمنا بود....به شدت بلندم کرد تا سرم بالا آوردم چنان کشیده ای توی گوشم زد که دوباره با تموم هیکل افتادم روی زمین....روی زانوش نشستو بازومو کشید و بلندم کرد....به سمت صورتش کشیدتم...صورتش سرخ شده بود...درست مثل اون شب مهمونی که از حرفای حمید سعیدی سرخ شده بود...جوری سرم داد کشید که از ترس لرز به تموم بدنم افتاد... به وضوح می لرزیدم...ـ دختره ی احمق...داشتی چه غلطی میکردی؟ میخوای بمیری؟ فکر کردی به همین راحتیاس؟آره؟......دیوونه فکر کردی که خودت فقط تنهایی؟ فکر کردی بی کس و کاری فقط مال خودته؟.... هزار نفر نه میلیون ها نفر مثل تو توی دنیا هستن اما مثل تو این طوری دیوونه بازی و کولی بازی از خودشو در نمیارن؟.....خته شدم ....از صداش.... می خوام خالی شم از این همه فشار....دستامو بالا آوردم و محکم کوبوندم روی سینش گقتم:ـ آره...دیوونه شدم.....خل شدم.... زدم به سیم آخر....از بی معرفتیم حالم بهم میخوره...از اینکه پدر و مادر و خانواده ی بیست و سه سالمو فراموش کردم...... از اینکه شدم یه معیار تحمل سنج.....شدم یکی که زندگی میخواد هر روز جنبه و ظرفیتشو امتحان کنه....نمی کشم...نمی خوام که بکشم....تنهام...تنهاییمو میخوام بکوبونم توی سرم.....بکوبونم تا یادم نره یه بازنده تا آخر عمرش بازندس حتی با وجود داشتن کارت قرعه....تو نمی فهمی...نمی فهمی چون جای من نبودی..... نیستی....پس ولم کن....من با میلیون ها نفر دیگه کاری ندارم...من با خودِ لعنتیم درگیرم...می فهمی؟....اونقدر با صدای بلند جیغ زده بودم که صدایی برام نمونده بود....آروم نگاهم کرد.....صورتش هنوز از عصبانیت قرمز بود....اما دیگه عصبانی نبود....نشست کنارم...روی چمنا....پشت سرهم نفس عمیق میکشیدم....اشکام بی مهابا روی صورتم می ریختن....یک ساعت گذشته بود و ما هر دو کنار هم توی سکوت نشسته بودیم...به اینجا بودن نیاز داشتم....به اینکه کنارم بشینه و سکوت کنه نیاز داشتم....شایدم به اون سیلی.....گریم بند اومده بود....فقط سر درد امومنم رو بریده یود...به طرفش برگشتم...دستاشو پشت سرش گذاشته بود و سرشو به سمت آسمون گرفته بود....چشماش بسته بود....یه نفس عمیق کشیدم و یه دل سیر نگاهش کردم.... یه نفس عمیق کشیدم و یه دل سیر نگاهش کردم....من با این مرد چرا اینقدر راحت بودم؟......چرا به جای اینکه تا سر حد مرگ ازش متنفر باشم اما بودنش در کنارم باعث آرامشم میشه؟اتفاقی که سر آورد کم نبود....اما من چرا اینقدر زود گذشتم ازش؟..........چرا به جای دوری ازش دارم بهش نزدیکتر میشم؟ چشمامو بستم و دوباره باز کردم.....بلند شدم....سریع چشماشو باز کرد و نگاهم کرد....با صدایی گرفته گقتم:ـ بهتره بریم...ممکنه پروانشون معطل شن...عمیق نگاهم کرد......یه چیزی توی نگاهش بود که تا ته دلم رو زیرو کرد....سرمو پایین انداختم...سریع بلند شدو بدون حرف سمت ماشین حرکت کرد...نیم ساعتی توی ماشن بودیم....بی حرف...بی صدا....جلوی یه فست فود نگه داشت....ـ الان بر میگردم...حسابی احساس ضعف میکردم...اون همه جیغ و داد و گریه حالمو بد کرده بود... گرسنگیمو تشدید کرده بود....بعد از بیست دقیقه با یه سینی بزرگ سوار ماشین شد...پیتزا با سیب زمینی سرخ شده............!بسته ی پیتزا رو باز کرد و روی پام گذاشتبدون اینکه نگاهم کنه گفت:ـ بهتره تا تهشو بخوری...کل انرژیت تحلیل رفته.....بی حرف شروع کردم به خوردن...خیلی گرسنم بود....پیتزاش عالی بود یا از زور گرسنگی اینقدر بهم مزه داده بود....به سمت بام تهران حرکت کرد....وقتی رسیدیم جایی که با مظاهر قرار داشتیم ؛ اونارو ندیدیم....پیاده شدیم....به سمت پرتگاه رفتم....کل تهران زیر پام بود.....صداشو از پشت سرم آروم ولی جدی شنیدمـ اگه به زندگی روزمرت برگشتی و از عزیزانت که الان پیشت نیستن یاد نمیکنی دلیل بر بی معرفتیت نیست....انسان ذاتا دوست داره از واقعیت فرار کنه...توهم یه آدمی...و واقعیت زندگیت نبود خانوادت در کنارته.............شاید زندگی باهات بازی میکنه اما تصمیم با تو که برنده باشی یا بازنده...زندگی بازیگر قهاریه اما طرف حسابش قهار تره چون در هر دو صورت برنده یا بازنده شدن دوباره ادامه میده....مهم این نیست که آس زندگی دستت هست یا نه مهم اینه که تحمل و ظرفیتت باید بالا باشه که از آینده ی مبهمی که برات در نظر گرفته شده نترسی...به جای کوبوندن ضعف هات توی سرت بلند شو و مبارزه کن...کاری کن تو بشی تصمیم گیرنده.....قهرمان زندگیت باش....سنگ سخته اما با قطره های جویبار سوراخ میشه....بزار زندگیت مثل سنگ باشه...تو نقش قطره ی جویبارو بازی کن....بعد میبینی که چطور سرنوشت خودشو بهت تسلیم میکنه...خیلی وقت بود که برگشته بودمو بهش نگاه میکردم....چرا احساس کردم انگار داره با خودش حرف میزنه...انگار من شدم آیینه ی خودش....غرق شدم توی جفت گوی مشکی....چقدر قوی.....چقدر قدرتمند...با صدای بوق ماشین خودشو ازم دور کرد و رفت توی جلد اصلیه خودش....با صدای بوق ماشین خودشو ازم دور کرد و رفت توی جلد اصلیه خودش...به طرف پروانشون راه افتادم....سعی کردم قیافم شاد و خندون باشه...خداروشکر بازیگر قهاری بودم.....مظاهر و پروانه هم به سمت ما حرکت کردند....ـ سلام مهرا خانوم...صدامو صاف کردم و گفتمـ علیک سلام...خوش گذشت؟
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
بابا از یه شام پر پیمون مارو انداختین جناب حمیدی/؟مظاهر که از صدای گرفتم متعجب شده بود ولی با خنده ادامه داد:ـ ای بابا....مهرا خانوم شما با این کاری که امشب در حق من انجام دادین یه شام که چه عرض کنم یه هفته شام و نهار پر پیمون مهمون من هستین....سعی کردم بخندم....پروانه که لبو شده بود...مظاهر با یه اجازه رفت پیش حسان...رفتم نزدیک پروانه و آروم زدم روی شونش و گفتم:ـ بله.....فک کنم یه توضیحانی به این بنده ی حقیر بدهکارید نه؟پروانه سرشو آورد بالا و بغلم کرد و گقت:ـ دختر تو برام فرشته ی نجاتی....من همه ی زندگیمو و همه ی چیزهای خوب زندگیمو به تو مدیونم...اون از کمکت به عزیز جون اینم از کار امشبت...از بغلم کشیدمش بیرون....با بغضی که به اندازه ی یه پرتغال بزرگ توی گلوم گیر کرده بود گفتم:ـ قربون تو برم من....اگه چیزهای خوب نصیبت میشه به خاطر خودت که خوبی نه چیز دیگه....نگاهم کرد.....نگران پرسیدـ مهرا صدات چرا.....؟با یه لبخند عریض جوابشو دادمـ چیزی نیست....یه ذره از دست تو اون آقا غوله عصبی بودم جیغ جیغ کردم سرش....دیدم داره همین جوری نگران نگاهم میکنه.............ـ بابا چیزی نیست...فقط چون مجبورم کرد که از پیشتون بی خداحافظی برم باهاش بحث کردم..الانم خوبم . چیزیم نیست....یه لبخند کم جون زد و دستمو گرفت و پیش مظاهر و حسان کشید..گفتـ حق داری....ببخشید تقصیر ما شد که این طوری رفتین...جبران میکنم....با خنده به سمتشون می رفتیم...از صدای خنده ی ما هر دوشون به طرف ما برگشتن....دو نگاه مختلف رو دیدم...دو نگاه از دو جنس متفاوت.....نگاه گرم و پر اشتیاق و پر از عشق مظاهر و نگاه سرد و بی احساس و خالیه حسان....چقدر فاصله این نگاه ها از هم زیاد بود.....اونشب بالاخره تموم شد...من پروانه رو رسوندم خونه....دم در که رسیدیم.موقع پیاده شدن صداش زدم....برگشت و نگاهم کرد....از توی کیفم یه جعبه ی بزرگ قرمز رنگ رو در آوردم و بهش دادم...ـ مهرا...این...ـ بله....درسته شام تولدتو نشد بخورم اما به جاش تو به کادوی تولدت رسیدی....گونمو با خوشحالی بوسید و گفتم:ـ نمی خوای بازش کنی؟جعبه رو با احتیاط باز کرد............تا چشمش به داخل جعبه افتاد چشماش بارونی شد.... با دهن باز نگاهم کرد...ـ مهرا..این...نه من نمی....نذاشتم ادامه بده....با خنده ولی جدی گفتم:ـ شما بیجا میکنی....کادوی تولدو که پس نمیدن....ـ اما مهرا این گردنبند مهرنوشِ.....گردنبند خواهرت...اینو هیچ وقت از خودت جداش نمی کردی.ـ درسته..الانم از خودم جداش نمی کنم....می خوام توی گردن خوهرم ببینم...خواهرم هم همیشه باهامه...مگه نه؟سریع روی گونمو بوسید...با خنده بهش گفتم:ـ خوب خانوم خانوما تولدت مبارک...حالا نمی خوای این بنده ی فضول رو امشب به فیض برسونی؟ خفه شدم به خدا...تعریف کن ببینم چطوریاس این مظاهرسر به راه در عرض یه دیدار شد یه غواص حسابی؟....پروانه از لحن حرف زدنم دست از اشک ریختن کشید و شروع کرد به خندیدن....یه دونه محکم زدم به بازوش و گفتم:ـ زهر مار..چشم سفید شدی جدیدا....چه خوش به حالشم میشه...گمشو بنال ببینم چه خبر بود امشب....خندشو کنترل کردو کامل به طرفم چرخید و شروع کرد به حرف زدن....ـ ببخشید اما خوب دیگه ما اینیم...راستش طولانیه..میخوای بیای تو تا برات بگم؟....حس اینکه برم داخل خونه رو نداشتم...از یه طرف حسابی کنجکاو بودم ببینم چی شده و از یه طرف دیگه هم دوست داشتم زودتر برم خونم...ـ نه پروانه...همین جا بگو...ـ باشه...راستش من قبلا یه بار مظاهرو دیده بودم...توی ساختون نظام مهندسی....یعنی برای نقشه ای رفته بودم تا مشکلشو حل کنم... اونجا اتفاقی مظاهرو دیدم...شاید باورت نشه اما اون تنها پسری بود که با همون نگاه اول جذبش شدم....پاکی توی نگاهش و صداش موج میزد....معلوم بود که پسر صاف و صادقیه....از همون اول ازش خوشم اومد... بعد از اون دیدار دیگه ندیدمش اما سعی کردم ازش یه اطلاعاتی دربیارم...چون توی یه شرکت معروف و پیش یه آدم مشهور کار میکرد تقریبا خیلی راحت آمارشو درآوردم...به محض اینکه فهمیدم کیه، یه ذره جا خوردم..اخه شخصیت و حرفایی که ازش شنیده بودم یه هیچ وجه نمیخورد تا دست راست آدمی مثه حسان فرداد باشه....این دوتا هیچ چیز مشترکی بینشون ندارن....اما در کمال تعجب فهمیدم علاوه بر دست راست بودن ؛دوست صمیمی و ده ساله ی حسان فرداد هم هست....بعد از فهمیدن این چیزها راستش یه ذره بی خیالش شدم...آخه مطمئن بودم وقتی آدمی با یه کسی مثل حسان فرداد دوست میشه اونم از نوع صمیمی و ده ساله مطمئنا توی بعضی کارا مثه هم عمل میکنن یا از هم تاثیر میگیرن...راستش ترسیدم مثل حسان فرداد یه آدم مغرور بی احساس و سنگ دل باشه...دیدم ساکت شد ..نگاهش کردم... انگار برای گفتن ادامه ی حرفاش مردد بود... با یه لبخند اطمینان بخش گفتم:ـ راحت باش.... بگو...ادامه داد....ـ مهرا مینو میشناسی...من آدم مذهبی و خشکی نیستم ولی بی اهمیت هم نیستم در حد معمولم...همیشه سعی کردم نمازو روزم به جا باشه...حجابم کامل باشه...نمی خوام با گفتن این حرفا خدای نکرده بهت توهین کنم یا ناراحتت کنم ...هر چند مطمئنم که اونقدر دلت بزرگه و با جنبه ای که حدو حدو نداره..ولی حرفامو نظرامو خودت میدونی...خندیدمو دستشو محکم توی دستم گرفتم و گفتم:ـ میدونم عزیزم...راحت باشو حرفتو بزن....دوباره شروع کرد...ـ میدونی یه سری چیزا برام خیلی مهمه...من مثه تو راحت نیستم...شاید اهل تیپ زدن باشم و توی حرف یه ذره شوخی کنم اما توی عمل خیلی مراقبم..یعنی یه چیزایی که شاید کمتر برای هر دختری مهم باشه برام به شدت اهمییت داره...من اهل نماز و روزه ام و دوست داشتم طرفم هم همین طور باشه...معتقد باشه....ولی می ترسیدم .....میترسیدم این کنار هم بودن حسان فرداد با مظاهر باعث شده که .....میدونی خیالم راحت بود که اهل زن و دختر و این کثافت کاریا نیستن چون سابقه ی جفتشون اینو کاملا برام روشن کرده بود ولی خب از گوشه کنار شنیده بودم که حسان فرداد طرز فکر بازی داره...یعنی اروپایی فکر میکنه....بیشتر چیزایی که برای ما مهمه براش بی اهمیته....مهمونیاش باز و مختلطه....اهل مشروب هم که هست.....اونقدر عادی که انگار آب داره میخوره.....برای من رفتن به این جور جاها و قرار گرفتم در کنار این آدمها سخته...ببخشید مهرا که این حرفا رو زدم..منظورم فقط این بود که می ترسیدم توی این موردا مظاهر هم با حسان باشه...برای همین سعی کردم که کمتر بهش فکر کنم....البته نشد که بشه....تا اون روز که توی کوچه اون اتاق برام افتاد....اون روز بعد از اون اتفاق و در رفتن مزاحما دعوای شدیدی بین من و مظاهر شکل گرفت که از چشم تو دور موند....خیی توبیخم کرد...خیلی باهام بد حرف زد...صریح و بی پرده من رو دختری خوند که از عمد اونجا ایستاده تا همچین اتفاقی بیافته...اونقدر از حرفاش عصبانی بودم که هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم...و دست آخرم یه سیلی بهش زدم...بعد از اینکه بهش سیلی زدم منتظر بودم که اونم مقابله به مثل کنه اما در کمال تعجبم یه لبخند آرامش بخش بهم زد....صورتش سرخ بود از عصبانیت اما چشماش پر شده بود از آرامش...شروع کرد باهام حرف زدن...باورم نمیشد که توی برخورد دوم اونم با اون وضع که پیش اومده برگرده اون حرفارو بهم بزنه...از لحن حرف زدنش آرامش توی وجودم خونه کرد...بهت زده بودم که تو رسیدی....لحن و رفتارش به کل عوض شد.....این چند گانگی شخصیتشو درک نمی کردم....امشب توی رستوران هم که دیدمش راستش ته دلم خوشحال بودم ...بعد از نشستن اون خیلی متین و صادقانه و بی شیله پیله بهم از احساسش گفت...بازم شوکه شدم از رفتارش...آخه مگه میشه با دوسه بار دیدن ادم اینقدر زود دل ببنده...ولی خوب خودم هم یه جورایی دلداده اش شدم...بعد از رفتن تو مظاهر خیلی راحت تر باهام حرف زد...اما جلوی حسان فرداد اصلا راحت نبودم...اروم ازش خواستم که بزاره برای وقتی که تنهایی همو میخوایم ببینیم اما اون قبول نکرد ..خیلی رک رو به حسان فرداد کرد و خیلی دوستانه و با احترام ازش خواست تا چند ساعتی ما روتنها بزارن...بر خلاف تصورم از این بشر و اون غرور زبان زدش خیلی راحت قبول کرد...وقتی هم که شما رفتین مظاهر ا ز خودش و خانوادش و همه چیزش گفت...با هر حرفی که میزد ته دلم غوغا میشد...حس کردم واقعا اونیه که میخواستم ...مهرا امشب حرفای زیادی شنیدم...شاید نتونم کلمه به کلمه بهت بگم اما اینو بدون بعد از تموم شدن حرفاش حس کردم این مرد رو به اندازه ی یه دنیا دوست دارم...به اندازه ی یه مرد...یه حامی...یه تکیه گاه دوسش دارم....شاید بگی به این زودی نمیشه اما شد مهرا...امشب من عاشق یه مرد عاشق شدم....مردی که قول داد تا ته دنیا باهام باشه....از خدا میخواستم که یه تکیه گاه محکم نصیبم کنه اما اون با لطف بیکرانش نه تنها یه تکیه گاه بلکه یه همراه و همدم برام فرستاد.....نمیدونم از کی گرمیه اشکام رو روی گونه هام حس میکردم....پروانه ی من عاشق شده بود...اونم عاشق کی....مظاهر یه مرد بود...یه مرد پاک ....یه مرد که واقعا آرزوی هر دختریه...پرید بغلم...بی صدا اونم باهام اشک ریخت...خوشحال بودم که عشق پروانه رو دیدم...خوشحال بودم که مردشو دیدم...بهش گفتم:ـ مبارکت باشه خانومم...خواهر من...ایشالله خوشبخت بشی..آرزوی عروسیه مهرنوش به دلم موند اما خدا نذاشت حسرت به دل بمونم...عروسیه خواهرمو ایشالله به چشمم هم میبینم....پروانه خیالت راحت باشه توی این مدت که شناختمش حاضرم قسم بخورم که یکی از پاکترین مردایی بوده که توی عمرم دیدم.... سربه زیر آقاییش زبون زد خاص و عام....امیدوارم لیاقت هم داشته باشین...لیاقت عشقی که بینتون هست رو داشته باشین....پیشونیشو بوسیدم...اون هم با برق اشکی که توی چشماش بود گفت:ـ مرسی خواهر گلم...امیدوارم تو هم به عشق خودت برسی...به عشقی که لایقشی...امیدوارم یه مرد همراهت بشه...یه مرد که دیوونه وار دوستت داشته باشه و عاشقانه کنارت بمونه...تو هم لیاقت یه عشق ناب رو داری....از خدا میخوام که یه همراه عاشق سر راهت قرار بگیره. ادامه دارد ۱۳
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 8 از 12:  « پیشین  1  ...  7  8  9  10  11  12  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

سنگ قلب مغرور


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA