انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 12 از 13:  « پیشین  1  ...  10  11  12  13  پسین »

همکارم میشی!


مرد

 
این و گفتم و از درِ اتاق فاصله گرفتم و به سمتِ آشپزخونه رفتم... غذاها داغ بود... برنج و ریختم تو دیس و کباب برگ و مخلفاتش هم که توی دیس بود و روی میز گذاشتم.
لیوانِ چاییم رو برداشتم و مشغولِ شستنش شدم. همینکه تموم شد و گذاشتمش بالا تا آبش بره... فرزام دستش و دورم حلقه کرد و سرش و روی شونه ام گذاشت...
تکونی خوردم... اما خیلی نترسیدم...کمی سرم و کج کردم تا قیافه اش رو ببینم. آخی عزیزِ دلم سرش و به سمت گودیِ گردنم برده بود و چشماش بسته بود...
ـ خسته نباشی خانمِ خونه...
انقدر با لذت حرف می زد و انقدر دُزِ این لذت بالا بود که روی من هم تاثیر می ذاشت... دستم و رو دستاش گذاشتم و گفتم:
ـ کاری نکردم که آقای خونه...
گودیِ گردنم و بوسید و گفت:
ـ یه دونه ای خانم...
و بعد ازم فاصله گرفت و به سمتِ یخچال رفت و گفت:
ـ نوشابه ها رو بردی؟!
بچه ام چه خودش و کنترل می کنه زیاد نزدیکم نیاد مثلاً! همونطور که به سمتِ میز می رفتم گفتم:
ـ نه یادم رفت بی زحمت بیارش...
نشستم پشتِ میز و منتظر شدم تا بیاد همینکه اومد با لبخند به میز نگاه کرد و گفت:
ـ به به این غذا خوردن داره! چه سلیقه ای داری خانم!
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
ـ خوبه خودت از بیرون گرفتی!
خندید و گفت:
ـ دیوونه دارم جو می دم چرا حسم و می گیری!؟!
خندیدم و بشقابم و دادم به دستِ دراز شدۀ فرزام تا برام بکشه...
قسمت صد و هفتاد و هشتم

کتابِ آموزش همسرداری و بستم و گذاشتمش پشتِ پشتی و به جمله های آخرش فکر کردم...
" همیشه سعی کنید از همسرتون چیزی بخوایید... حتی اگر خودتون کار می کنید و شاغل هستید... با خواستنِ چیزی شما احساسِ مرد بودن و در همسرتون زنده می کنید و خواسته یا ناخواسته حسِ قشنگی از زندگیِ مشترک و نیازِ به همدیگه و هم خودتون و هم همسرتون تجربه می کنید..."
واای نکنه من چیزی از فرزام نمی خوام اینجوری بد عادت شه؟ من و یه کتابی خوندم که توش نوشته بود آدم ها به همه چیز خیلی زود عادت می کنن... مثلاً معتاد ها چون مرفین مصرف می کنن بدنشون به این روند عادت می کنه و دیگه مرفین نمی سازه... برای همینِ که ترک براشون دردناکِ و از هزار تا یکی موفق میشه....
همونطور که برنج و آبکش می کردم به این نتیجه رسیدم از این به بعد شده یه چیزِ خیلی کوچیک مثل ادامس ازش بخوام اما این درخواست و ازش داشته باشم.
داشتم برنج آبکش می کردم چون دیروز تلوزیون تو یه برنامه اش نشون داد که برنجِ دمی اصلاً خوب نیست... و ما حتما باید برنج و آبکش کنم و اون آب های اولیه برن... برای همینِ که دارم آبکش می کنم... برنج و گذاشتم و دم و سری به قیمه ام زدم و بعدم رفتم تا سخندون و صدا کنم بیاد خونه...
معلوم نیست داره تو زیر زمین چی کار می کنه.
ـ سخندون... چی کار می کنی؟ بیا بالا زود ناهار بخوریم می خوای بری مهد...
همونطور مثل خودم با صدای بلند جواب داد:
ـ الان میام... صبل کن...
دوباره سخندون و مهد ثبتِ نام کرده بودم. هم اینکه نمی خواستم برای خریدِ عروسی و اینطور چیزا همراهم باشه و اذیت شه. هم اینکه مهد خیلی روش تاثیر گذاشته بود. درسته یه کارهایی انجام می داد و یه حرفهایی می زد که زشت بودن... اما خب چیزهایِ خوبی که یاد گرفت خیلی بیشتر از بدهاست.
اون بدهایی که یادگرفته همه چیزهایین که به مرور خودش باید بفهمه درست ونیست و اشتباست. برای همین دوباره البته با پیشنهاد فرزام ثبت نامش کردم. فرزام شهریه اش و قبول کرد و در مقابلِ اعتراضم گفت از این به بعد چه بخوای چه نخوای تو و سخندون مسئولیتتون با منِ و نذاشت که خودم شهریه اش و پرداخت کنم. البته راست هم می گفت تا من درس بخونم و بتونم برم سرِ کار چند سالی طول می کشه. اون ماموریت هم که ازم استفاده کردن به قولِ فرانک راهِ دیگه ای نداشتن.
فقط زمانی که من درسم تموم شه اون ماموریت می تونه کمکم کنه که جا و مقامِ بهتری داشته باشم.
امروز هم که میره مهد چون قراره من و فرزام بریم وسیله هایی که تو خونه اش کمِ و بخریم. و بعدش هم فرانک از سرکار می ره دنبالش و ما هم شام خونه فرانک دعوتیم... گویا امروز سالگرد ازدواجِ فرانک و مرتضی هست و فرزام می گه که هر سال این موقع فرانک با اینکه سعی می کنه خواشحال باشه اما بدجوری غصه می خوره.
***
ـ حالا واجبِ من اینهمه خسته شدم برم خونه دوباره اماده شم؟ نمی شه همینجوری بریم خونه فرانک؟
ـ دختر چقدر تنبلی تو خوب من گفتم که امشب ساگرد ازدواجِ فرانکِ.
ـ خوب باشه... جشن که نگرفته...
ـ ساتیـــــا... چرا من جشن گرفتم...
با حالِ زاری گفتم:
ـ واااای نه!چ ند تا مهمون دعوت کردی؟!
ـ بابا خودمونیم... من و تو و سخندون... مامان و بابا... فرانک... و یکی از دوستای من... همین؟!
ـ اوه اوه! کدوم دوستت؟ ای بلا نکنه داری برای فرانک دوباره آستین بالا می زنی؟!
با نمک خندید و گفت:
ـ می خورمتا... حالا صبر کن می فهمی...
پس اینجور که معلومه جدی جدی یه خبرایی هستی... بنابراین دیگه مقاومت نمی کنم. فرزام برای جفتمون لباس خریده پس یعنی براش مهمِ.
ـ الو؟!
از فکر اومدم بیرون. فرزام داشت با گوشیش حرف می زد؟
ـ چه خبره عجله داری؟!
ـ ...
اصلاً می خوای شما برو پشت سرت بیاییم؟!
ـ ...
فرزام خندید و گفت:
ـ من و خانومم تا یک ساعت دیگه آماده ایم. یعنی یک ساعت دیگه جلوی در خونه فرانک اینا می بینمت...
ـ ...
ـ بله که خونه اونه!
ـ یا علی...خداحافظ...
گوشی و قطع کرد و تو جیبش گذاشت. آروم گفتم:
ـ من زودتر از یه ساعت اماده می شم ها... کی بود؟
ـ همون تا ما بریم میشه یه ساعتِ دیگه... همون دوستم...
سرم و تکون دادم. نمی دونم شاید... اخه هیچکدوممون حموم که نمی خواییم بریم. هردومون هم لباسامون مشخصِ فقط قراره بپوشیشمون. فرزام هم که میاد خونه ما آماده میشه...
تا رسیدیم... هر دومون مشغولِ آماده شدن شدیم. من که سر صورتم و شستم و لباسهام و برداشتم و بردم تو اتاق... فرزام هم تو همون حالِ خونه مشغول شد.
فوری کمی کرم زدم و بعد سرمه و ریمل... با یه رژگونه صورتی ـ هلویی و یه رژ کالباسی آرایشم تموم شد.
شلوارلیِ آب سرمه ای که فرزام برام خریده بود با بلوزِ آستین سه ربعِ بنفش رو که بلندیش تا روی باسنم میومدم پوشیدم و مانتو و شالم و بردم بیرون...
ـ اماده شدی؟!
فرزام داشت موهاش و شونه می کرد و لباسها و پوشیده بود. یه شلوارِ کتانِ آبی سرمه ای به یه بلوزِ نخیِ آستین بلندِ سفید. عزیزم... چقدر هم که بهش میومد... مردِ من چقدر جذاب شده بود...
لبخندی به روش زدم و گفتم:
ـ مبارکِ... لباسام خوبه؟ بهم میاد؟!! یا میره؟!!
فرزام خندید و " دیوونه ای " نثارم کرد و به سمتم اومد:
ـ برای تو هم مبارکِ خانمم... معلومه که میاد...
دست از بستنِ موهام کشیدم... اخه فرزام زیادی اومده بود نزدیکم... اومد نزدیک و نزدکیتر که باعث شد من برم عقب تر.
انقدر رفتم عقب که تکیه گاهم شد دیوار... فرزام دستاش آورد کنارِ سرم و کمی بالاتر از سرم روی دیوار تکیه داد. خودش هم کمی خم شد روی صورتم...
سرم و کمی آورده بودم بالا تا ببینمش... چقدر زود می ره تو حس... آروم گفتم:
ـ چی شد؟
لبخند محوی روی صورتش بود که بنظرم می تونست عامل اصلیِ انحراف من تو اون لحظه باشه!
یه طرفِ صورتش و مماس با صورتم کرد ... جوری که دهنش کنارِ گوشم بود... نفسِ عمیقی کشید و گونه اش و به گونه ام مالید و آروم گفت:
ـ کوچولوی خوردنی... می شه از دستم فرار کنی؟!!
دستام و آوردم بالا و دورِ گردنش حلقه کردم...
منم دهنم و نزدیکِ گوشش کردم و با موهای آزادم گردنش و نوازش کردم:
ـ چرا فرار کنم مردِ من؟!
دستش و آورد پایین و دورِ کمرم حلقه کرد و همونطور که دستاش رو گودیِ کمرم می رقصید گفت:
ـ چون کار دستمون ندم...
دستش و از همون و رو کمرم کشید و آورد سمت گردنم... کمی ازم فاصله گرفت و لبش و روی گونه ام کنارِ فِلشِ گوشم گذاشت... نفسِ عمیقی کشید که گرماش تمومِ وجودم و زیر و رو کرد و آروم گفت:
ـ چون نخورمت...




چقدر دلم می خواست بهش بگم عزیزم خودت و کنترل نکن و بیا بخور!!!
البته این فکر و الان که تو ماشین نشستیم و دیگه تو اون موقعیتِ خونه نیستیم می کنم... چون صد در صد اگر تو خونه بودیم همچین اتفاقی نمی افتاد!
من و فرزام یه دسته گلِ خوشگل خریدیم و داریم می ریم خونه فرانک . هنوز هم اون دوستش و که تو جمعِ خانوادگیمون راه دادیم ندیدم... چون همون جلوی درِ خونه فرانک باهاش قرار داره... سخندون هم که طبقِ معمول پیشِ فرانک مونده...
بلاخره رسیدیم درِ خونه اشون... پرسیدم:
ـ میریم بالا یا منتظرِ دوستت می مونیم؟
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ـ نه ما میریم بالا دوستم هم میاد...
سری تکون دادم و در و باز کردم و پیاده شدم... فرزام هم پیاده شد و گل و برداشت و اومد کنارم. لبخندی به روش زدم و دستم و دورِ دستش حلقه کردم و رفتیم سمتِ خونه.
ـ فرزام... مامان و بابات دوباره آشتی کردن؟!
همونطور که داشت چتریِ موهام و مرتب می کرد گفت:
ـ مامان و بابا هیچوقت قهر نکردن... حتی روزی هم که مامان و بابا وسیله هاشون و از هم جدا کردن با خنده و شوخی بود. اما هیچوقت نه مامان تونست زنِ خوبی برای بابا باشه و نه بابا تونست همسرِ خوبی باشه... این شد که جدا شدن... اما حالا به قولِ فرانک انگار یه خبراییِ...
آسانسور ایستاد تو آینه به خودم نگاهی انداختم و از همونجا لبخندی هم برای فرزام زدم و گفتم:
ـ ایشاالله که خیرِ...
از آسانسور اومدیم بیرون. فرانک با قیافه ای کاملاً درست کرده و یه لباسِ خیلی شیک منتظرمون بود. با اینکه به ظاهرش حسابی رسیده بود. اما پکر بودنش و غمِ چشماش گویای حالِ گرفته اش بود.
ـ سلام عزیزم... ایشاالله بر می گرده و سالِ دیگه کنارِ خودش یه جشنِ بزرگ می گیرید...
نفسش و سخت داد بیرون و گفت:
ـ خوش اومدی... ایشاالله...
بعد از روبوسی باهاش رفتم داخل... یعنی فرانک می تونه حضورِ مردی دیگه ای و پبذیره؟ این شخص کیه؟ فرانک حتی هنوز طلاق هم نگرفته؟
سخندون داشت پازلِ هزار تیکه ای که چند ماهِ براش خریدم و می چید و حواسش به من نبود. پدر و مادرِ فرزام به پام بلند شدن و پدرش با صدای بلندی گفت:
ـ به به... عروسِ گلم... خوش اومدی بابا...
با لبخند رفتم سمتش... اون هم قدمی به سمتم برداشت...
ـ سلام باباجون...
دستش و روی شونه ام گذاشت و پیشونیم و بوسید...
ـ سلام به روی ماهت... خوبی بابا؟
ـ مرسی...
لبخندی به روش پاچیدم و برگشتم سمتِ مادرشوهرم... خدایا هنوز نمی دونستم باید چی بهش بگم... بگم مادر؟ دوست ندارم آخه... بگم مادر شوهر؟!
با این فکر نیشم تا گوشم باز شد و فرو رفتم تو بغلِ مادرشوهرم و گفتم:
ـ سلام... خوبید شما؟
ـ ـ مرسی دخترم. تو خوبی؟ خوش اومدی...
و قبلِ اینکه فرصت کنم بشینم فرانک ازم خواست که تو اتاق لباسم و عوض کنم.
بعد از گرفتنِ کتِ فرزام رفتم تو اتاق و لباسم و عوض کردم. هنوز نمی دونستم شال بذارم سرم یا نه... لایِ در و باز کردم و به فرزام که رو بروم بود اشاره کردم... اما انگار نه انگار...
یهو فرانک من و دید و با حالتِ شیطونی چشمهاش و گرد کرد... یا خدا دیگه تموم شد... الان آبروم و می بره... لبم و گاز گرفتم و با مظلومیت نگاهش کردم... اما اون با لبخندِ خبیثی سری تکون داد همونطور که به من نگاه می کرد گفت:
ـ فرزام برو ساتیا کارت داره... لباسش زیپیِ؟ شاید نمی تونه ببنده... ای بابا خوب من و صدا می کرد...
از خجالت چشمام و بستم و برگشتم تو اتاق. کاش کنارت بودم فرانک... کاش کنارت بودم تا مشتِ محکمی تو دهنت می کوبیدم!
فرزام اومد تو اتاق... برعکسِ من اون خیلی خونسرد گفت:
ـ چی می خوای گلم...؟
دستام و روی گونه های گر گرفته ام گذاشتم و گفتم:
ـ آبروم رفت؟!
ـ نه بابا... بذار آنچنان برای فرانک جبران کنم تا یادش بمونه دیگه خانمی من و اذیت نکنه...
با همون لحنِ ناراحتم از خجالت به شالِ تو دستم اشاره کردم و گفتم:
ـ من هنوز نمی دونم شال بپوشم یا نه...
ـ ما اینجا نامحرم نداریم... اما من دلم نمی خواد جلوی دوستم، اگه یه روزی مرتضی برگشت جلوی مرتضی و کلاً تو خانواده دورم بدونِ روسری باشی...
شالم و روی تخت گذاشتم و گفتم:
ـ خیالت راحت خودمم دوست ندارم... باشه پس دوستت اومد می ذارم...
این و گفتم و خواستم برم بیرون که صدای زنگ اومد... فرزام تکونی خورد و با هُل گفت:
ـ فکر کنم اومد... شالت و بذار بیا بیرون ببخشید من باید برم...
این و گفت و رفت بیرون... وا یهو چقدر هُل شد... شالم و مرتب کردم و رژم و تجدید کردم. یکم عطر زدم و بعد از اینکه مطمئن شدم مشکلی ندارم در اتاق و باز کردم و رفتم بیرون... اما از صحنه رو بروم تقریباً هنگ بودم...
من عکسایِ فرانک و مرتضی و دیده بودم... چقدر این مرد شبیهِ مرتضی بود... انگار برادرشِ... فقط مرتضی کلی مو داشت و این مرد کچل بود...
اون آقا نزدیکِ فرانک که هاج و واج وسطِ اتاق ایستاده بود اومد و دسته گل و به سمتش گرفت...
شاید فرانک هم مثل من گیج شده بود... شاید حتی گیج تر از من... چون همینکه یکم اون مرد نزدیکش شد... فرانک گوشیِ تلفن از دستش افتاد و از حال رفت و افتاد تو بغلِ اون پسر...
ببین مارمولک چه زرنگ هم هست جای اینکه غش کنه بیفته زمین... برعکس غش می کنه بیفته تو بغلِ پسر مردم...

قسمت صد و هشتادم

اون پسر بدونِ اینکه اجازه بده کسی کمکی کنه فرانک و نشون رو مبل و سرش و گرفت تو بغلش و با صدایی که بنظرم کمی بغض داشت گفت:
ـ یکی یکم آب بیاره...
مادرِ فرزام فوری اینکار و کرد... سخندون با پاش از روی پازلا رد شد و اومد کنارِ من ایستاد و با قیافه ای ناراحت و لحنِ جدی گفت:
ـ مولد... الهم و صلی الا محمد و اله محمد!
گوشه لبم و گاز گرفتم و آروم یدونه زدم پسِ کله اش... باز این بچه بی مورد و بی جا حرف زد... دوباره نگاهی به پسر که سرش و رو پیشونی فرانک گذاشته بود انداختم...
چرا فرزام چیزی نمی گه؟ خدایا چرا من شک دارم این مرتضی باشه؟ اما فرزام گفت که مرتضی و پیدا نکرده و قراره محمد بره... اون پسر بی قرار گفت:
ـ فرانکِ من... بلند شو...
پدرِ فرزام در حالی که ناراحت بود و عصبی و شایدم کمی خوشحال بود گفت:
ـ این چه سوپرایزی بود فرزام؟ باورم نمیشه...
اون پسر دستش و کرد تو لیوانِ آبِ یخ و بعد دستش و گذاشت رو گلوی فرانک... فرانک تکونی خورد و آروم چشمهاش باز شد... گیج بود اما تو همون گیجی هم زل زده بود به اون پسر.
ـ مرتضی تویی؟ دارم خواب می بینم...
ـ اِه وا! مُـلده زنده شد!
برگشتم و سخندون و چپ چپ نگاه کردم که باعث شد عقب عقب بره و رو همون پازلاش بشینه..!
پس مرتضی بود. اشتباه نکرده بودم. انقدر خوشحال بودم که دستِ فرزام و گرفتم و محکم فشار دادم... نگاهی بهم کرد... من هم نگاهش کردم و با چشمایی که اشک توش حلقه زده بود بهش خیره شدم... البته بعداً برای اینکه نگفته مرتضی رو پیدا کرده قهر می کنم... اما حالا وقتِ خوشحالی بود...
مرتضی لباش و گذاشت رو پیشونیِ فرانک و چند لحظه ای چشم هاش و بست انگار که اونم غم داشت... اما نمی دونم چی شد که یهو سرش و بلند کرد و به صورتِ غمزده فرانک نگاه کرد و با لحنی که سعی داشت شاد باشه و بقیه و شاد کنه گفت:
ـ آره عزیزم.. خودِ نامردمم..!
فرانک خندید و گفت:
ـ آره...
مرتضی با تعجب گفت:
ـ اینکه خودِ نامردمم آره؟!!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فرانک مشتِ آرومی به بازوش زد و گفت:
ـ نـــه... اینکه خواب نیست، آره... خدایا شکرت...
و با لحنِ غمگین و دلسوزی گفت:
ـ مرتضی تو بلاخره برگشتی... بی معرفت نگفتی دق می کنم؟ نمی خواستی یه خبری بهم بدی؟ نگفتی زن و بچه ات تو شهرِ غریب چی کار می کن؟!!
وا خاکِ عالم چرا جو می ده... کدوم بچه؟!
مرتضی با چشم های گرد به سخندون نگاه کرد و با خوشحالی در حالی که هنوز تو شک بود گفت:
ـ وااای پس این بچه امونِ؟!! چه خِپلِ فرانک!!!!!
فرانک که سرش رو شونه مرتضی بود و داشت های های گریه می کرد به سخندون که قیافه اش مچاله شده بود نگاه کرد و غش غش زد زیرِ خنده و همزمان گفت:
ـ ای دیوونه این خواهر زنِ فرزامِ! ما که بچه نداریم...
سخندون با حرص گفت:
ـ آزی با من بودا... بزنش خون بپاچه...
چشم غره ای بهش رفتم. مرتضی در حالی که شرمنده بود گفت:
ـ باز تو به مسائل شاخ و برگ دادی عزیزم؟!
فرزام هم که داشت همراه بقیه می خندید گفت:
ـ کار از شاخ و برگ گذشته... کلاً تلف شده...
مرتضی نگاهی با عشق بهش انداخت و گفت:
ـ عاشقِ همین شیرین زدناتم...
فرانک چشم هاش گرد شد و با حرص و زیرِ لبی گفت:
ـ مرتـــضی...
ـ جون مرتضی؟!
این و مرتضی در حالی که داشت نزدیکش می شد گفت... فرزام گلوش و صاف کرد و گفت:
ـ خوب مرتضی جان نمی خوای به بقیه سلام بدی؟!
مرتضی از فرانک جدا شد و به بابا جون نگاه کرد. و با یه ببخشید از جاش بلند شد و به سمتش رفت و همدیگه و سخت در آغوش گرفتن... می شنیدم که مرتضی یه چیزایی به پدرِ فرزام می گه اما فقط زمزمه اش رو... چون صداشون آروم بود...
بابا جون چند باری با دست به پشتش ضربه ای زد و بعد از هم جدا شدن... مرتضی از بغلِ بابا جون که بیرون اومد مستقیم رفت تو بغلِ مادرشوهر... عه؟! چه راحت؟
فرزام کنارِ گوشم گفت:
ـ مرتضی خواهرزادۀ مامانِ...
ـ یعنی مامانت خاله اشِ؟!
ـ آره عزیزم...
سرم و تکون دادم و به جمعِ خوشحال نگاه کردم... چقدر خوب بود که دیگه فرانک شوهرش برگشته بود و غصه نمی خورد...چقدر همه چیز خوب بود. فرانک کنارم نشست و گفت:
ـ به چی فکر می کنی؟!
دستاش و گرفتم و گفتم:
ـ به تو گلم... خیلی خوشحالم برات...
با ذوق به مرتضی که داشت با فرزام حرف می زد نگاه کرد و گفت:
ـ مـــرسی
و بعد با هیجان گفت:
ـ هِــی تو خبر داشتی؟
ـ نه فرزام به منم نگفته بود... می دونست لو میدم...
لحظه ای بعد فرانک با قیافه ای مچاله گفت:
ـ وای ساتیا انگار قراره تازه امشب عقدمون کنن... من خجالت می کشم ازش..!
فشاری به دستاش آوردم و گفتم:
ـ خجالت نداره عزیزم... اون شوهرتِ... درست مثل چند سالِ پیش... هیچی فرق نکرده...
مردمکِ چشم هاش و چرخوند و گفت:
ـ امیدوارم به همین راحتی باشه...
مرتضی رو مبلِ سه نفره درس پشتِ فرانک نشست و دستش و دورِ گردنِ فرانک حلقه کرد و گفت:
ـ چی به همین راحتی باشه عزیزم؟
و بدونِ اینکه منتظرِ جوابِ فرانک باشه رو به من گفت:
ـ راستی سعادت نداشتم زودتر از این ببینمتون... فقط تعریفتون و شنیدم... خوشوقتم از آشنایی باهاتون و امیدوارم در کنارِ هم خوشبخت باشید... کادوتون هم محفوظِ...
فرانک ضربه ای به دستش زد و گفت:
ـ چی چی محفوظِ؟ من از طرفِ هر دومون کادو دادم..
مرتضی لباش و کنارِ گوشِ فرانک برد و گفت:
ـ عزیزم باز خسیس شد...
فرزام کنارم رو دستۀ مبل نشست و دستش رو شونه هام گذاشت و گفت:
ـ همیشه خسیس بود این بشر...
بابا جون گفت:
ـ بچه ها شام نمی خوریم؟!
فرانک نچ نچی کرد و جدی در حالی که همه می دونستیم شوخی می کنه گفت:
ـ ای پیرمرد... باز شروع کردی؟ الان شام، لاید یه دقیقه دیگه هم می خوای بری خونه بخوابی؟!
یهو خیلی بی هوا مادرِ فرزام نزدیکِ باباجون شد و گفت:
ـ آی آی! حواست باشه... آقامون تازه اولِ جوونیشِ!
فرزام می گفت یه خبرایی هست ها... فرانک با تعجب و خوشحالی گفت:
ـ اوه مای گاد! حمایت از شوهرت از پهنا تو حلقم!
فرزام پر حرص گفت:
ـ این چه طرزِ حرف زدنِ الان ساتی هم یاد می گیره....
مرتضی در جوابش گفت:
ـ یه زنِ من حرف زدی نزدی ها...
فرزام از جا بلند شد و گفت:
ـ خون جلو چشمام و گرفته امشب خونت حلالِ مرتضی...
مرتضی هم در جوابش جدی بلند شد...
من با ترس بلند شدم و گفت:
ـ نه تو رو خدا... بابا داشتیم شوخی می کردیم... اینکارا چیه جلو بچه... اینم که عاشق خون پاچیدن یاد می گیره!
همه غش غش زدن زیرِ خنده و فرزام آروم زیرِ گوشم گفت:
ـ من فدای خانمِ ساده ام بشم... قبـــولِ؟!
لبخندِ خجولی زدم و به جمعِ خیره به ما نگاه کردم و بی هوا و آروم گفتم:
ـ کم فدا شو که تموم نشی..!
و چشمکی نثارش کردم...

قسمت صد و هشتاد و یکم...

ـ پس نمیای خونه من؟
ـ نه بهتره بریم خونه...
فرزام میدون و دور زد و گفت:
ـ ساتی... دوست داری بریم دیدنِ خانواده مادریت؟
ـ دوست ندارم برم... دوست دارم اونا بیان...
ـ چرا؟ این وظیفه تواِ خانومم...
ـ می دونم اما آخه روم نمی شه...
ـ چرا نباید روت بشه؟ خوب عزیزم این تو نبودی که اونارو گذاشتی کنار و منکرشون شدی... تو هم تازه با خبر شدی که خانواده ای هست.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ـ پس نمیای خونه من؟
ـ نه بهتره بریم خونه...
فرزام میدون و دور زد و گفت:
ـ ساتی... دوست داری بریم دیدنِ خانواده مادریت؟
ـ دوست ندارم برم... دوست دارم اونا بیان...
ـ چرا؟ این وظیفه تواِ خانومم...
ـ می دونم اما آخه روم نمی شه...
ـ چرا نباید روت بشه؟ خوب عزیزم این تو نبودی که اونارو گذاشتی کنار و منکرشون شدی... تو هم تازه با خبر شدی که خانواده ای هست.
ـ نمی دونم اما دوست دارم اونا بیان... باور کن نمی تونم بپذیرم سختمه...
در جوابم دیگه چیزی نگفت... شاید فرزام دوست داره منم خانواده ای داشته باشم و حالا که داره ازدواج می کنه تو یه خانواده شلوغ بره. اما آخه واسم خیلی سخته... نمی دونم چرا... اما پدیرفتنشون اونم بعد از بیست و یکسال سخته...
نگاهی به سخندون که عقب خوابش برده بود انداختم... ما دو تا دختر بودیم... در حالِ حاضر من تکیه گاهِ سخندون بودم و فرزام تکیه گاهِ من و خواهر کوچولوم بود.
شاید بهتر بود به روزی که من و فرزام نیستیم فکر کنم. یا اصلا به این فکر کنم خانواده داشتن چقدر خوبه... اینکه عید ها و و روزای تعطیل خونه مادربزرگت بری...
شاید باید یه قدمی برمی داشتم... همیشه قدمِ اول و برداشتن سخته... بقیه اش آسون میشه...
ـ دیگه بهش فکر نکن خانم... نمی خواد خودت و درگیر کنی...
و بعد گفت:
ـ راستی پس فردا خودم نمی تونم بیام دنبالت... آژانس می فرستم دنبالت... باید دادگاه حاضر باشی...
برگشتم سمتش و گفتم:
ـ دادگاه؟!
ـ اوهوم... دادگاهِ خانمِ متینِ چهرآراست... بلاخره رسید ساتی... بلاخره وقتشِ...
***
پاهام و ماساژی دادم و گفتم:
ـ وااای فرانک دیگه جون تو تنم نمونده آخه بگو مگه مجبوریم همه خرید هام و تو یه روز انجام بدیم؟!
فرانک هم همونطور که چشم هاش و بسته بود و سرش و به دیوار تکیه داده بود گفت:
ـ عوضش دیگه راحت شدیم... تنها چیزی که موند کفشته... آخه دختر این چجور پاییِ که تو داری؟ سی و هشت بهت کوچیکه سی و نه بزرگ... جل الخالق بیچاره برادر زاده ام یه عقب مونده جسمی دچارش شده...
دستم و به نشونه برو بابا براش تکون دادم و گفتم:
ـ خودتی... دیوونه.
ـ ساتی یه لیوان آب میاری؟!
ـ خودت پاشو..!
نچ نچی کرد و گفت:
ـ مثلا مهمونتم... از اون مهم تر فامیلِ شوهرم... پاشو ببینم...
همونطور که چشمام بسته بود فکر کردم کاش برن خونه اشون! فرزام و مرتضی رفتن شام بخرن و بیارن... البته سخندون هم همراهشونِ. اما فرانک و من و رسوندن خونه.
انگار الان وقتِ استراحت نبود. بلند شدم و بعد از پوشیدنِ لباسِ خوب دست و صورتم و شستم و مشغولِ درست کردن آبِ یخ شدم و زیرِ کتری هم روشن کردم.
یه لیوان آب برای فرانک بردم و خرید ها رو یه گوشه خونه گذاشتم. و برگشتم تو آشپزخونه تا ظرفی دیشب شام و بشورم!
به فرانک فکر می کنم که چقدر روحیه اش عوض شده و خوشحالِ. مرتضی هم انگار با دیدنِ فرانک روح گرفته. فعلا کسی نمی دونه که مرتضی برگشته.
این چند سال هم جایی کار می کرده که نه می تونسته به خاطرِ سیستم های حساس به ردیاب و کلاً بردهای مغناطیسی از چیزی استفاده کنه و نه می تونسته تماسی بگیره چون کنترلشون می کردن.
از شانسِ مرتضیِ یه جای خیلی مهمی برای کار فرستاده بودنشون و چون ایرانی بوده کارش سخت تر شده. وقتی هم دیده کاری نمی تونه بکنه با چند تا نفوذیِ دیگه فرار کردن که یکی کشته شده و دو تای دیگه هم ازشون خبر نداره. مرتضی هم که فرزام رفت دنبالش.
و من تازه فهمیدم که اونبار فرزام رفت و برگشتش قاچاقی بوده چون مرتضی تحتِ تعقیبِ پلیسِ بین الملل بوده و نمی تونسته قانونی وارد ایران بشه و از اتریش خارج شه.
فرانک به کابینت ها تکیه داد و گفت:
ـ ساتیا... می گم چقدر فرزام و دوست داری؟
از فکرِ علاقه ای که به فرزام دارم غرق آرامش شدم... و در همون حال گفتم:
ـ دوسش دارم... اندازه اش و نمی دونم...
ـ از کی دیگه حسِ یه همکار و بهش نداشتی؟!
آب و بستم و به فرانک نگاه کردم... و گفتم:
ـ فکر کنم از همون وقتی که جای دختر و پسرِ میرزایی رفتیم به اون عروسی... همون شب که حس می کردم چشماش فرق کرده... همون موقع که برای بار دوم با شرایطی متفاوت ازم پرسید : " همکارم می شی؟!


قسمت صد و هشتاد و دوم

زیرِ بغلم و گرفت و گفت:
ـ اوووو حالا انگار چی شده... آروم باش بابا اون در بندِ چه غلطی می خواد بکنه؟
دوباره به درِ دادگاه نگاهی انداختم و از اونهمه شلوغی دیدمش که با دستبند و پا بند و لباسِ مخصوصِ زندان داشتن می آوردنش تا توی ماشین بشینه... لبخندِ ترسناکی زد و انگشت اشاره اش و روی گلوش گذاشت.
دوباره اینکار و کرده بود... به فرانک چشم دوختم و با ترس گفتم:
ـ نکنه یه بلایی سرِ سخندون یا فرزام بیاره...
ماشینی که متین توش نشسته بود حرکت کرد و پشت بندش چند تا ماشینِ دیگه هم راه افتادن.
ـ می بینی؟ تحتِ محافظتن. خیالت راحت هیچی نمی شه. بیا بریم...
ـ فرزام چی؟ اون نمی یاد...؟
ـ نه گلم فرزام که دیشب باهات خداحافظی کرد. الان پیشِ قاضیِ برای چند تا پرونده. بعدشم می ره شمال تا دو روز دیگه میاد. بیا دیگه...
با اینکه تو کمتر ازیک ماهِ دیگه اعدام می شه اونم هفت بار... اما می ترسم... امیر گفته بود گروهکای زیادی هستن که به نفعشون نیست متین چیزیش بشه... اشخاصی هستن که نباید متین و در بند و پای طنابِ دار ببینن اگه همونا کمکش کنن من چی کار کنم؟ مگه همین من نبودم نتونستم تا یه شهر دیگه برم ؟چون چند تا نفوذی داشتیم... اگه مراقبای اینم نفوذی باشن چی؟
با این فکر مور مورم شد و موی تنم سیخ شد. خدا نکنه. اونوقت من بدبختم و باید فاتحه ام و بخونم.
خدایا کی میشه این پرونده قضیه اش برای همیشه تموم شه؟ همچین اشخاصی باید روشون اسید بپاشی تا کلاً از بین برن هفت بار اعدام هم کمِشونِ. البته گویا خانم حرف زده و خیلی ها رو لو داده اما سخت تونستن ازش اقرار بگیرن تا پای جرم هایی که انجام داده و امضا کنه.در هر صورت اینکار و کرده و این حتی برای فرزام هم جای تعجب داره. اونم به اندازه من کلافه بود.
ـ بریم کفشت و بخریم بعد می ریم دنبالِ سخندون.
ـ ای بابا فرانک بیخیال تو روخدا...
ـ اِ ساتی به خدا داری اعصابم و بهم می ریزی. تمومش کن دیگه. هیچی نمی شه چرا انقدر می ترسی؟ تازه من می خواستم بگم بریم آرایشگاهم ببینیم.
چشم غره ای بهش رفتم و دیگه حرفی نزدم. این بشر عینِ خیالش نیست.
ـ ببینم تو مگه نباید الان سرکارت باشی؟ مگه منتقلت نکردن پلیسِ فـَتـا؟!
ـ چرا اما امروز چون منم باید تو این دادگاه حضور داشته باشم مرخصیم. از فردا می رم.
چون که مرتضی تو آگاهیِ و اگاهی کنارِ پلیسِ فتاست. فرانک تونسته با کمکِ سرهنگ و سفارش پدرِ فرزام انتفالی بگیره به اونجا.
ـ ساتی بیا بریم حالا که آزادگانیم تا لاوین بریم تا تو کارش و ببینی...
ـ نه فرانک نه ویدارز میام نه لاوین. کارِ جفتشون و یه جورایی دیدم.. دیدی ویدارز ناخناش و چه جوری می کاره؟ انگار سرِ هر ناخنت دسته بیل گذاشتن.
بلند خندید و گفت:
ـ خیلی خوب...بیا بریم حداقل مه سمیر و ببین. من عروسیم اونجا رفتم.
***
ـ نه به خدا فرانک کارش قشنگ بود. اما عزیزم. ببین هر آرایشگری بخوای نخوای یه سبک خاص داره. اگر من می رفتم اینجا همون کاری و که رو صورتت انجام داد رو من هم انجام می ده و این خوب نیست. بهتره برم جایی که سبکش متفاوت باشه. آخه دیدی تمومِ عروساش سایه ها یه مدلِ خلیجی داشت..؟
ـ خیلی خوب راست می گی... خانم چه سبک سبکی هم می کنه. حالا کجا بریم؟
ـ من نمی دونم باور کن من تا حالا پام هم تو آرایشگاهی جز واسه بتول نذاشتم. اون ویدارز و لاوین هم کارشون و بیرون از آرایشگاه دیدم.
ـ خوب عزیزم می ریم و پیدا می کنیم.
ـ آتلیه هم هست...
فرانک دوربرگردون و دور زد و گفت:
ـ آره اما دیدی که از فرزام اجازه گرفتیم گفت فقط آرایشگاه با شما. می دونم چرا چون براش مهمِ کجا می رید واسه عکس و فیلم و اینکه می خواد جایی باشه که یه وقت عکاستون آقا نباشه.
با سر حرفاش و تایید کردم و گفتم:
ـ آره خودم ازش اینجوری خواستم... آخه خوب نیست عکاس مرد باشه... فکر کن مرد بیاد بهت بگه چه ژستی بگیری و شوهرت و چجوری بغل کنی تا عکست و بگیره... وااای اصلاً دوست ندارم...
ـ اما عکاسِ من و مرتضی مرد بود...
بهش نگاه کردم:
ـ جداً؟ بهت نمیاد ... نه به چادرت نه به عکاست...
ـ خانم جان قضاوت نکن. چون ما با خانم هماهنگ کرده بودیم خانم باهامون قرار گذاشت اما روزِ عروسی متوجه شدیم دو تا فیلمبردارِ خانم داریم و یه آقا... دیگه فکر کن مرتضی رگِ غیرتش زده بود بیرون با جدیت می گفت نامردم اگه اینجا عکس بگیرم..!
خنده ای کرد و ادامه داد:
ـ روزِ عروسی دوره می گشتیم دنبالِ اتلیه... آخر هم پیدا کردیم... سرِ جهانشر همه پرسنلش خانم بودن...
ـ من آتلیه و می ذارم به عهده فرزام... می دونم حواسش هست که یه جای خوب انتخاب کنه.
ـ کارِ خوبی می کنی...
قبلِ اینکه حرفش و ادامه بده گوشیم زنگ خورد. فرزام بود... فوری جواب دادم:
ـ بله؟
ـ سلـــام نازدار خانم...
لبخندی زدم و تکونی به خودم دادم و با خوشحالی گفتم:
ـ سلام... تبریک می گم عزیزم. بلاخره موفق شدی متین و ناک اوت کنی... نشد ببینمت...
ـ البته با کمکِ شما خـــانم... کجایی؟
ـ بیرونم با فرانکم.
ـ خب؟ کجا می ری؟ کی میری خونه؟
ـ هیچی یکم آرایشگاه ببینیم. کفش عروسی و بخرم می ریم خونه.
ـ اکی حواست باشه آرایشگاهش خوب باشه. یه جای درست و انتخاب کن. تو خوشگلی آرایشت تند نباشه بهتره... حالا باز سلیقه خودته...
ـ مرسی... نه باشه حواسم هست...
ـ سرویست و آتلیه و باقیِ کارها هم من برگشتم با هم انجام می دیم. مراقب خودت باش. کار نداری؟
ـ نه گلم. توام مراقب خودت باش

پایان فصل ۱۸
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصل ۱۹
ترس نداره که خانمم... حالا بیا...
دستم و تو دستِ دراز شدۀ فرزام گذاشتم و گفتم:
ـ مطمئنی هیچی نباشه؟
ـ تا با منی در یمنی! بیا گلم...
حالا الان معلوم نیست چه بلایی سرمون میاد ها... الان می ذارنمون تو دیگ جای ته دیگ می فروشنمون به مردم اونوقت یَـمَنِ آقا هم معنیش معلم میشه...
به سخندون که با نیشِ باز داشت می رفت تو رستوران نگاه کردم. این بچه غذا که می بینه دل و دینش و می بازه.
اما من دست و پام داشت می لرزید. برگشتم عقب به فرانک و مرتضی که دست تو دستِ هم، به همدیگه کیلویی دل می دادن نگاه کردم. نکنه جلو اینا آبروم بره... آخه داریم می ریم همون رستوران...
همون رستورانِ لبِ جاده ای که رفته بودیم دزدی و حدود یه تومن ازشون به زور گرفته بودیم... همون که شرفم و گرو گذاشتم پولشون و برگردونم...
نفسم و سخت دادم بیرون و پشت بندِ سخندون که داشت با نیشِ باز وارد می شد همراهِ فرزام وارد شدیم...
اون دختری که رضایت داد پول و بهمون بدن پشتِ کامپیوتر نشسته بود و داشت با یکی از مشتری ها حساب و کتاب می کرد اون پسر هم بالاسرش ایستاده بود و با اخم به پسری که برای پول دادن ایستاده بود نگاه می کرد... آخیش حداقل حواسشون به ما نیست...
رو میز شماره 4 که روش تلقی مثلثی شکل بود و نوشته شده بود رزرو نشستیم. فرانک با ذوق به اطراف نگاه کرد و گفت :
ـ من که خیلی گرسنه ام. برگ می خوام...
فرزام چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
ـ تحمل کن نذار اینجا بفهمن از قحطی برگشتی..!
فرانک خواست چیزی بگه که یهو همون پسرِ که بهمون پول وداد اومد سرِ میز و بهمون خوش آمد گفت... با دیدنِ فرزام هیچ عکس العملی نشون داد...
اما نگاهش بینِ من و سخندون در گردش بود... چشمم و بستم و سخت نفس کشیدم... تموم شد... جلو مرتضی آبروم رفت...
منو ها رو داد به همه و سمتِ من که گرفت با التماس نگاهم کرد... و آروم گفت:
ـ بهتره به توافق برسیم امشب اینجا شلوغِ...
پرتقال پرتقال حرص از گلوم پایین می رفت...فکر کرده بود اومدم دزدی... چه ساده هم هستن... خوبه دید اوندفعه از تفنگم پرچمِ آمریکا درومد بیرون اما بازم می خواد به توافق برسیم!
به فرزام نگاه کردم... که خیلی ریلکس بود و ته چهره اش هم می خندید... لبخندِ خجولی زدم و چیزی نگفتم اما می دونستم که حسابی قرمز شدم...
آروم کمی کج شدم سمتِ فرزام و طوری که خودمون بشنویم گفتم:
ـ حالا به صد و ده زنگ نزنه قوزِ بالا قوز شه؟
سرش و به نشونه نه تکون داد و گفت:
ـ من که برگ می خوام...
فرانک تند تند گفت:
ـ منم که زودتر گفتم...
منم رو به سخندون کردم و گفتم:
ـ ما دو تا هم یه پرس کافیمونه...
سخندون نیم نگاهی به همه انداخت و گفت:
ـ دولوغ نگو... من پنج تا می خوام...
این بچه کلاً آبرو ببرِ... فرزام قبل اینکه حرفی بزنم گفت:
ـ برگِ مخصوص... زیتون... ماست... سالاد... نوشابه... از هر کدوم پنج تا!
پسرِ منوها رو جمع کرد و رفت. فرزام رو به من گفت:
ـ می خوای بری پیشِ اون دوستت؟!
با گفتنِ " آره حتماً" بلند شدم و به بچه ها گفتیم که آشپزِ اینجا دوستمونِ و سری بهشون می زنیم و زود برمی گردیم.
با هم رفتیم سمتِ آشپزخونه... اون پسر و دختر با چشم هایی از حدقه درومده دنبالمون می کردن. همینکه رسیدیم دمِ در جفتشون اومدن سمتمون و هر دو با هم گفتن:
ـ سلام...
معلوم بود ترسیدن... بیچاره ها فکر کردن بازم اومدیم دزدی... البته بیشتر به من نگاه می کردن. آخه فرزام کلی تغییر کرده بود. رفتم نزدیکِ دختر و دستهاش و گرفتم و آروم گفتم:
ـ دیدی گفتم میام... اومدم... میشه بریم داخل؟
دختر فقط سرش و تکون داد همگی با هم رفتیم داخلِ آشپزخونه...
همینکه وارد شدیم... پسرِ آشپز داشت یه تیکه کباب می ذاشت تو دهنِ دخترِ. فرزام تک سرفه ای کرد... پسرِ آشپز بقیه کباب و جای اینکه بذاره تو دهنِ دخترِ برگردوند و گذاشت تو دهنِ خودش.
بیچاره ترسید مثل اینکه... با این کارش همگی با هم زدیم زیرِ خنده. پسر همونطور که خودش هم از کارش می خندید اومد سمتِ فرزام و گفت:
ـ هی پسر... چقدر دیر کردی زودتر از این منتظرت بودیم...
با تعجب به صمیمیتشون نگاه کردم... فرزام همونطور که دست انداخته بود دورِ گردنِ اون پسر گفت:
ـ ساتیا... ایشون سپهرداد دوست و همسایه قدیمیِ ماست... اون روزکه ما اومدیم این رستوران سپهرداد از همه چیز خبر داشت و آماده این بود که ما بیاییم... اما بینِ خودمون بود...
سپهرداد خندید و رو به زنش و اون دختر و پسر گفت:
ـ آره مهداد... ببخش اما ایشون از نیروهای پلیس هستن و برای انجامِ یه ماموریتی باید اون کار و انجام می دادن اگه می گفتم خیلی ضایع می شد... این شد که چیزی نگفتم...
مهداد مشتی به بازوی سپهرداد زد و گفت:
ـ الحق که روباهی..!
اون دختر خندید و گفت:
ـ اوه خدایِ من ای کاش حداقل در مقابلِ دوربین مخفی قرار گرفته بودیم!
مهداد خم شد سمتِ دختر و گفت:
ـ نیشام باز تو شیرین شدی؟!!
دختر خنده ای کرد و گفت:
ـ راست می گم به خدا...
و به شیطنت رو به من گفت:
ـ خانمِ شرف دار پولِ مارو رد کن بیاد که از پارسال تاحالا کلی حساب کتابام بهم ریخته..!
اون دختر که حالا دیگه زنِ سپهرداد شده بود خندید و گفت:
ـ ای خدا باز خساستت گل کرد؟
و با خنده رو به من گفت:
ـ خوشحالم که دوباره می بینمتون... من و سپهر یه تشکرِ بزرگ بهتون بدهکاریم...
وبعد با چشم هایی که خط و نشون می کشید به سپهرداد نگاه کرد و ادامه داد:
ـ باید بهم می گفتی دوستاتن... با اون نقشه ات...
قبلِ اینکه توضیحی بده گفتم:
ـ نه اون نقشه از پیش تعیین شده نبود ابتکارِ خودم بود...
فرزام آروم تو گوشم گفت:
ـ خانم شما فقط واسه خودمون از این ابتکارا به خرج نمی دی؟ ای بابا...
سرم و کردم تو کیفم تا نبینه خجالت کشیدم. و پاکتِ پول و که فرزام با سودش آماده کرده بود بیرون آوردم و به همراه کارت عروسی به سمتِ اون پسر که اسمش مهداد بود و نیشام گرفتم...
دوباره رو کارت و نگاه کردم که مطمئن شم اشتباه نیاوردم : " اعضای رستورانِ اهورا"
خوب می تونستیم دو تا کارت بنویسیم... اما خوب قناعت کردن و باید از همین کارهای جزئی و کوچیک یاد بگیریم.


ـ اگر می بینی نمی تونی بلندش کنی بیدارش کنم...
این و گفتم و کنارِ درِ ماشین منتظر موندم.... فرزام خم شد و سخندون و گرفت تو بغل و اومد بیرون.
با چشم به دستش اشاره کرد و گفت:
ـ نه خانم می تونم. فقط سوئیچ و بگیر ماشین و قفل کن.
سویچش و گرفتم و درارو قفل کردم. مگ می خواست بیاد تو؟ ای سخندون ذلیل نمونی آخه بچه، نونت کم بود دونت کم بود الان وقتِ خوابِ مگه؟
امشب بعد از اینکه من نیشام اینا رو به عروسیم دعوت کردیم کلی برامون ابراز خوشحالی کردن و با توجه به یکم خسیس بودنِ نیشام خانم یه تخفیفِ جزئی هم بهمون برای غذا دادن. هر چند که ما راضی نبودیم و می خواستیم پولی که باید، و بدیم اما خوب لطفشون و رسوندن.
راستی گفتم نیشام. مثل اینکه اون دفعه هم تو دزدیمون اسماشون و یاد گرفته بودم اما متاسفانه من نه حواس دارم نه حافظه! البته شاید فکر نکردن بهش و اتفاقاتی که بعد از قضیه رستوران تو این یکسال افتاد باعث شده فراموش کنم. در کل الان مهمه که همه چیز یادمِ.
اوه راستی از سپهرداد و نازی قول گرفتیم که غذای عروسی توسطِ اونا پخته شه. و این یعنی عالی...
ـ خانم تشریف نمیارید داخل؟یعنی شما می خوای همونجا، وسطِ کوچه بایستی لبخند بزنی؟
به خودم اومدم و دیدم کنارِ ماشین ایستادم و دارم به چه چیزایی فکر می کنم. فوری رفتم سمتِ در اصلی تا بازش کنم. فرزام سخندون و تو جایی که انداختم خوابوند و گفت:
ـ ماشاالله چه خوشخوابِ...
ـ آره توپ و تانکم بیدارش نمی کنه...
فرزام شیطون اومد سمتم و گفت:
ـ جداً؟ چــه خوب؟
سرم و انداختم پایین.
ـ چی، چه خوب؟
ـ اینکه خوابش سنگینِ...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ـ جداً؟ چــه خوب؟
سرم و انداختم پایین.
ـ چی، چه خوب؟
ـ اینکه خوابش سنگینِ...
باز دهن من بی موقع باز شده بود. کمی رفتم عقب و گفتم:
ـ ببخشید خسته ات کرد. توام بهتره بری بخوابی که فردا کلی کار داریم...
فرزام اومد نزدکتر و دستش و قابِ صورتم کرد. سرم و آوردم بالا بهش نگاه کردم. لبخندی مهربونی زد و لپم و بوسید و گفت:
ـ صبح که نمی تونم اما عصر از سرکار میام دنبالت بریم برای خرید. شبت پر از آرامش خانومم...
این و گفت و ازم جدا شد و رفت سمتِ بیرون. آخی بچه ام... منم الکی می ترسم ها... دنبالش رفتم و گفتم:
ـ مراقبِ خودت باش. رسیدی اس ام اس بده.
ـ برو تو خانمم. در و هم قفل کن. خداحافظ.
با این حرف کنارِ در وردی ایستادم و دیگه تا بیرون دنبالش نرفتم. در که بسته شد نگاهی به حوضِ خونه انداختم. بازم عکسِ ماه تو آب افتاده بود. یادمِ یه سالِ پیش یه همچین شبی و روزی من درست همینجوری به این حوض نگاه کردم. این خونه تغییر نکرد. این عکسِ افتاده روی آب تغییر نکرد...
اما من چرا... من تغییر کردم... یکسالِ پیش من امید به هیچی نداشتم... از زندگیم ناراضی بودم و پر از تشویش بودم...
الان، اما احساس می کنم انرژی این و دارم که تا آخر عمر برای همۀ داشته های مادی و معنویم بجنگم داشته هایی که تازه به دست آوردم... فرزام... قبل از اینکه حس کنم الان شوهرمِ و قرار چند وقت دیگه این و دائمش کنیم حس می کنم... دوستمِ... فرزام برای اینی که من هستم به اندازه خودم سختی کشید...
اما از یه چیز نگرانم... زندگی همیشه روزای خوش نیست... اگه یه روزی من و فرزام هم مثل همه زن و شوهر ها دعوامون بشه... یعنی ممکنِ اون روزایِ باعثِ شرمندگی و تو سرم بزنه؟
سرم و تکون دادم و فکر کردم فرزامی که من شناختم جزء محالاتِ همچین کار زشتی بکنه...
شاید من مثل دختری که تو بالا شهر به دنیا اومده و پدر و مادرش نذاشتن آب تو دلش تکون بخوره نباشم اما حداقل سعیم و کردم تا متفاوت تر از اون تربیتی که داشتم باشم. سعی کردم پیشرفت کنم و بهتر بشم... آسون نبود... اما شد...
با ایکه از اول تربیت درستی نداشتم اما حالا عوض شدم... انگار دوباره تربیت شدم و می دونم الان هم هر مشکلی داشته باشم،خودِ واقعیمم... نه تظاهر می کنم و نه سعی دارم دیدِ فرزام عوض شه... اون تونست کمکم کنه و من و از باتلاقی که توش دست و پا می زدم نجات بده...
با این افکار لبخندی زدم و رفتم صورتم و بشورم. امروز حسابی خسته شده بودم و خوابم میومد...
بعد از اینکه صورتم و شستم و مسواک زدم کنارِ سخندون دراز کشیدم... دیگه روزای آخر بود. شمارش معکوسِ دورانِ مجردیِ من و فرزام شروع شده بود البته اگر اون صیغه و فراموش می کردیم.
****
ـ گلم موقع رانندگی که نباید با گوشیت حرف بزنی... مگه نمیای اینجا؟ می بینمت دیگه؟!
ـ هندزفری تو گوشمِ...
ـ مردِ قانون... قربونت برم چه فرقی می کنه... چه گوشی تو دستات باشه چه با هندزفری، مهم اینه که حواست کامل به رانندگیت نیست...
ـ می دونی چیه ساتی...
حرفش و ادامه نداد و با شک گفت:
ـ تو مطمئنی صدام رو اسپیکر نیست؟!!
گوشی و بینِ کتف و گوشم گذاشتم و نگاهی به فرانک که لباسِ عروسم و می ذاشت داخلِ جعبه اش و با ذوق بهش خیره شده بود انداختم و گفتم:
ـ آره گلم...
نمی دونم چران نگران بود کسی صداش و نشنوه... انقدر نگرانِ غرورش بود که دوست نداشت حرفاش و کسی بشنوه؟ یا شاید خجالت می کشید؟
دوباره پرسیدم:
ـ چی می خواستی بگی؟ چی و می دونستم؟
ـ اینکه بعد از یه هفته احساس می کنم این چند دقیقه آخر اصلاً نمی گذره... دلم برات تنگ شده... برای همین الان دوست دارم باهات حرف بزنم جایِ اینکه ثانیه ها رو بشمارم تا برسم!
این و گفت و آرومتر ادامه داد:
ـ شاید تازه بتونم بابارو درک کنم و بفهمم چرا اصلاً از شغلش خوشش نمیومد... خیلی بدِ بخوای زن و بچه ات و یهو تنها بذاری...
ـ عزیزم... من که مشکلی ندارم... مهم نیست که حتماً کنارِ هم باشیم.. همین که به یادِ هم هستیم و می دونیم این دوری همیشگی نیست، باعث میشه بتونیم تحمل کنیم...
از خونه رفتم تو حیات و گفتم:
ـ فرزام یعنی انقدر دوسم داری؟! تو خیلی سنگی هستی آخه...
لحنِ صدای مهربونش تغییر کرد و مثل اون موقع ها شد... اون موقع ها که از دستم عصبی می شد... همون روز که دیوونه اش کرده بودم و من و برد پیشِ پدرش تا دندونام و درست کنه... همون روز که به پدرش گفته بود من عقل ندارم!
ـ اینکه دوست دارم تو خلوتِ خودمون دو تا از دوست داشتنم حرف بزنم سنگم کرده؟ یا اینکه دلم پارکینگِ عمومی نبود تا چند بار شکست و تجربه کنه؟ دقیقاً کدومش؟!
ـ نه منظورم این نبود...
حرفم و قطع کرد و گفت:
ـ ببین ساتی من دلم می خواد تو خونه خودم ناز و نوازشت کنم نه وقتی جای دیگه مهمون هستیم و تو خونه کسی دیگه... مردم کور نیستن از رفتارهایِ سنگین هم متوجه دوست داشتنِ من می شن... من واقعاً بدم میاد از این جلف بازیا... برای من مهم نیست به دیگران ثابت یشه دوستت دارم یا نه مهم خودتی... این باید به تو ثابت شه... بدم میاد از ابرازِ عشق جلوی دیگران...
ـ منظورم این نبود... خوب منظورم رفتارهای اون موقع ات بود... یادتِ چقدر بد اخلاق بودی؟!
ـ خوب اون موقع هنوز نمی دونستم من و تو همدیگه و به عنوان همسر انتخاب می کنیم و قرارِ به اشتراکی برسیم. اون موقع همکار بودنمون ایجاب می کرد اون موقع من در خواستِ همکار بودن ازت کردم نه همسر بودن...
و قبل اینکه اجازه بده جواب بدم گفت:
ـ حالا بیا در و باز کن تا روی ماهت و ببینم که طاقتم تموم شد...
فوری رفتم سمتِ در و بازش کردم...
لبخندِ قشنگی زد و دسته گلش و گرفت سمتم. همینکه دستم اومد رو دستش تا دسته گل و ازش بگیرم خم شد و بوسه ای گوشه لبم نشوند و دستش و از رو گل برداشت.


ـ اون اسپاچولا و کاردک و بده به من...
آرایشگر این و به ور دستش گفت. با چشمای لوچ شده به لوازم آرایش روی میز نگاه کردم. یعنی قربونِ خدا برم... من یکم بَـتونه داشتم تو خونه اونم می آوردم همه چی حل مشد... چه بتونه کاری راه انداختن...
ـ خوب گلم... تموم می شد... می تونی بلند شی.. چقدرم که خوشگل شدی...
دستم و به کناره های لباسِ سفید و بلندم گرفتم و بلند شدم... کارش تموم شده بود اما بعد از اینکه لباسم و پوشیدم خواست که بار دیگه چکم کنه و برای همین بود که با لباس نشسته بود.
ـ ماشاالله دخترم... چقدر ناز شدی... چشمِ حسودا کور... خوشبخت بشید ایشاالله...
لبخندِ پر استرسی برای مادر شوهرم زدم و سرم و آوردم پایین تا ببینم لباسم خیلی بالا نره که همه جام بریزه بیرون. من می ترسیدم... استرس شده بود مثل یه بختک و چسبیده بود به گلوم. داشت خفه ام می کرد...
ـ ساتیا جان تورت و بکش رو صورتت... بذار بعد از عقد صورتت و ببینه...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
دستم و از روی لباسم برداشتم و تورم و از پشت سرم آوردم جلو و منتظر موندم تا فرزام برسه بالا... مادرشوهر هم چه پیشنهادهایی می ده... آخه نیست فرزام من و تا حالا ندیده..!
لباسِ عروسِ دکلته ام یکسره است و رنگش سفیده. روی قسمت بالاییش کار شده و از کمر به پایین کم کم حالتِ پرنسسی و کلوش می گیره و یه دنباله بلند داره. تورِ لباسم هم بلندِ. درست تا آخرِ دنبالۀ لباسم کشیده می شه.
آرایشگرم همه موهام رو جمع کرده و به یه طرف آورده که تقریبا تا روی برجستگیِ سینه ام اومده و به لختیِ گردنم و قسمتِ دکلته لباسم نمای قشنگی داده. و همه موهام رو با تور و ابزار گلای رزِ کوچولو و متوسط درست کرده. آرایشِ عربی رو چشمهام انجام داده و برای سایه ام از رنگهای مشکی و صدفیِ براق و سفید استفاده کرده... رژ و رژگونه ام یه چیزهایی بینِ نارنجی آجری یا شایدم بژ! واقعا نمی تونم تشخیص بدم.
ـ آقا داماد اومدن...
در باز شد و من سعی کردم زیر چشمی چهره فرزام و ببینم... البته نتونستم چهره اش و ببینم... اما هیکلِ قشنگش که تو کت و شلوار خیلی جذاب تر شده بود باعث شد لبخندی بزنم و سعی کنم که قدمی به سمتش بر ندارم..!
آرایشگر به پیشنهادِ مادرِ فرزام رفت تا با پوشش درست و حسابی تر برگرده! فرزام داشت قدم به قدم به دستورِ فیلمبردار به من نزدیک میشد.
چقدر فرانک اصرار کرده بود که فرزام کت و شلوار سفید بگیره. اما من و فرزام جفتمون معتقد بودیم که لباسِ عروس و داماد باید با هم تضاد داشته باشه... مثل سفید و مشکی...
فرزام نزدیکم شد و آروم سلامی بهم داد... من هم سرم و تکون دادم... به دستورِ فیلمبردار شروع کردیم به حرکت به سمتِ در...
فیلمبردار گفت فرزام یه دستش و بندازه دورم و در همونحال در و هم باز کنه... فرزام یه دستش و دورم انداخت و آروم فشاری به بازوم آورد دستش رفت رو دستگیره باز کنه که یهو پشیمون شد و گفت:
ـ نه اینجوری نمی شه!
مادرِ فرزام اومد جلوتر و گفت:
ـ چی پسرم؟
ـ پس شنلش کو مامان؟ ببین یقه اش دستاش... همه معلومه...
دلم غش رفت برای گفتنش... بچه ام یه جوری حرف می زد انگار جنگِ جهانیِ دوم در راهِ...
مادرِ فرزام اهانی گفت و فوراً رفت و شنلم و آورد... فرزام بدونِ اینکه به کسی اجازه بده خودش کمکم کرد و شنلم و پوشید و همراهیم کرد که بریم بیرون.
ماشینمون کمریِ سفیدِ یکی از دوستاش بود که به اصرارِ خودش فرزام قبول کرده بود. وگرنه جفتمون صحبت کرده بودیم که پولِ کرایه ماشینِ عروس ندیم و ماشینِ خودمون و درست کنیم... هدیه دوستِ گلفروشِ فرزام به ما ماشینِ گل زده اش بود. و حالا دارم می بینم که واقعا زیباست...
تمومِ ماشین گلای رز چسبیده شده بود. البته شاخه هاش نبود اما کلِ ماشین گلِ رزِ مخملیِ قرمز چسبونده بودن و پشتِ ماشین پر بود از بادکنکای کوچولو. بادکنک ها درست به اندازه یه کاسه کوچولو بودن.
ذوق زده از این گلای قشنگ دستِ فرزام و که تو دستام بود فشردم و سعی کردم نشون بدم که چقدر خوشگلِ...
فرزام کمی نزدیکم شد و کنارِ گوشم گفت:
ـ عروس خانم زیر لفظی می خوای؟ با فشردنِ دست احساساتت و ابراز می کنی؟
سرم و بالا کردم نگاهش کنم. از زیرِ تور می تونستیم حداقل چشمای هم و ببینیم...
تا چشمش به چشمام خورد چشمکِ قشنگی زد و گفت:
ـ ندیده می گم عروسک شدی گربۀ ملوس...
لبخندی زدم و کنار ایستادم تا در و باز کنه.
درِ ماشین و باز کرد و دسته گلم و آورد بیرون و به دستم داد. یه دسته پر از گلای رزِ سفید که همه جمع و غنچه بودن. رویِ گلبرگاش یه صورتیِ کمرنگ داشت. رفت کنار تا سوار شم.
دستم و تو دستش گرفت و کمکم کرد که بشینم و بعدم لباسم و جمع و جور کرد. همینطور که خم شده بود روم گفت:
ـ چه عطری زدی خانم...
اروم گفتم:
ـ من که عطر نزدم...
زیرِ گوشم گفت:
ـ پس عطرِ تنِ خانمِ که مست می کنه؟!!
و سرش و تکون داد و گفت:
ـ مــــمم... بهتر از این نمیشه...
ناخواسته سرم و بیشتر انداختم پایین. انگار که حالا می تونست من و ببینه. فرزام خنده ای کرد و با اعتراضِ فیلمبردار که داشت غر می زد که دیر می شه و باید بریم آتلیه و باغ رفت که بشینه حرکت کنیم
***
ـ وکیلم؟!
برای بار سوم بود که عاقد می پرسید. هم رفتم گل چیدم شهرداری گرفتم... هم رفتم گلاب بیارم... هم زیر لفظی گرفتم...
چشمام و بستم.. هر چقدر هم احساسِ رضایت از زندگیِ الان داشتم نمی دونم چرا این دمِ آخری پر از شک و تردید شده بود... پر از دو دلی و ترس... انگار مسئولیت های از این به بعد هم داشت جلو چشمام رژه می رفت... یه حسی می گفت اگه بگی آره تعهد دادی... هم کتباً هم قلباً...
حس کردم نفسِ همه تو سینه حبس شده... زیر چشمی به فرزام که اخم کرده بود نگاه کردم... من چشم شده؟ چرا می ترسم؟!
صدای سخندون و شنیدم که از فرانک شیرینی می خواست... وای خدا آبروم و برد چرا انقدر این بچه می خوره..؟!
به عکسِ مامان و بابا نگاه کردم... می دونستم که هستن...
چشمام و بستم و با اطمینانِ نشسته در دلم به تمومی شک و تریدید ها پشت کردم، با خودم گفتم " خدایا با یادِ تو و تضمینِ تو برای خوشبختیم " و بلند تر ادامه دادم:
ـ با اجازه بزرگترها... بله!


یهو مجلس ترکید... چند تا از همکارهای فرزام که خانم هاشون خرمشهری بودن با کِل زدنِ مخصوص به شهر خودشون به سر و صداها قشنگیِ خاصی داده بودن...
بلۀ فرزام بینِ صداها گم بود اما بلاخره گفت و تمومش کرد... تازه یادم افتاد دخترهای مجرد و کلاً همه گفتن سرِ سفره عقد دعاشون کنم... ای بابا یادم رفت..!
فرزامکامل چرخید سمتم... منم کمی کج شدم سمتش... هیچ آقایی تو جمعمون نبود. به جز فرزام و باباجون...
تورم و زد بالا... سرم و آروم آوردم بالا و نگاهم و از پایین به بالا آوردم... تو چشاش خیره شدم... به حالتِ با نمکی چشم هاش و جمع کرده بود و اخمِ ریزی روی صورتش بود و با ریز بینی نگاهم می کرد...
کم کم اون لبخندِ دلنشینِ همیشگی روی صورتش نشست. و با مهربونی بهم نگاه می کرد...
فرانک با ظرفِ سفید رنگی که توش پر از گلِ رزِ سفیدِ پر پر شده بود اومد و حواسِ جفتمون و سرِ جاش آورد...
فرزام دستش و تو ظرف برد و بعد از کلی گشتن حلقۀ تو دستم و پیدا کرد و بیرون آورد... همه دست و جیغ زدن و فرزام آروم اون و دستم کرد...
داخلِ ظرفِ بعدی حلقۀ فرزام بود که من بعد از کلی گشتن پیداش کردم و تو دستش انداختم...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
همه دست زدن و من و فرزام هم دستامون و تو دستِ هم گذاشتیم. شیرین ترین لحظه های عمرمون و داشتیم... من شیرینیِ عسلی که تو دستای فرانک برای ما میومد و در کنارِ فرزام حس می کردم... بدونِ اینکه ذره ای ازش خورده باشم...
ظرفِ عسل بینمون قرار گرفت... فرزام بیچاره معذب بود... می دونستم این کار معذبش می کنه... منم خجالت می کشیدم... اما از رسم و رسومات بود...
هر دو با هم انگشتِ کوچیکمون و تو ظرف بردیم... من حواسم نبود فکر کنم کلِ انگشت کوچیکم رفت تو عسل برگشت!
ـ منم می خوام آزی....
اون لحظه همین و کم داشتم که سخندون عسل بخواد... شیطونِ می گه با همون کفش های پاشنه یازده سانتی برم تو دیوار!
انگشتم و بردم سمت دهنش و همزمان دهنامون و باز کردیم...
همینکه گرمای دهنم به دستش خورد... کلِ عسل و از روی دستم میک زد و تا دستم و کشیدم بیرون آروم گفت:
ـ شیرین ترین عسلِ دنیا بود...
و من تازه فهمیدم هنوز انگشتش تو دهنمِ و بیخیال شدم و با شیطنت گفتم:
ـ شیرین ترین انگشتِ دنیا..!
من شنیده بودم بعد از عقد عروس و داماد و تنها می ذارن... اما اینا که نذاشتن... چون بعد از کادو دادن و چند تا عکس گرفتن... بابا جون که رفت و من و فرزام هم همگی دوره کردن و د از اتاقِ عقد بردن تو تالار و بعد از اینکه مطمئن شدن سرِ جامون می شینیم ریختن تو پیستِ رقص...
فرزام دستم و تو دستش گرفت و :
ـ زیبا بودی زیبا تر شدی... واقعا آرایشگاهِ خوبی انتخاب کردی... خوشحالم جادوگر نشدی!
خندیدم و گفتم:
ـ اما آرایشش غلیظِ...
ـ برای تو که همیشه کرِمِت و تو حیات می زنی و رژت و نمی دونم کجا غلیظِ... اما من میپسندم...
به جمعیت نگاه کرد و نزدیکترم شد:
ـ همیشه برام اینجوری آرایش کن...
لبم وگاز گرفتم و روم و ازش گرفتم... فشاری به دستم آورد و گفت:
ـ ببینمت؟ من چیکار کنم؟ تو هنوزم از من خجالت می کشی؟ خوبه گفتم برام آرایش کن... اگه بگم...
حس کردم قرمز شدم... قبل اینکه حرفی بزنه گفتم:
ـ خواهش می کنم... قلبم داره میاد تو دهنم...
بی توجه به بقیه دستشو انداخت دورم و همونطور که آروم رو بازوم و می مالید گفت:
ـ عزیزم چیزی نمی خواستم بگم... آروم باش... چرا؟
ـ فرزام جان چیزی شده؟!
به مادرشوهرم که با نگرانی به ما نگاه می کرد خیره شدم و با غصه گفتم نه...
و فکر کردم یهو چقدر دلم گرفته... من نمی دونستم امشب و کلاً روزای در کنارِ فرزام باید چی کار کنم... به همه جای تالار نگاه کردم...
همه جا پر بود... آدم هایی که میشناختم و نمی شناختم... کسانی که آشنا بنظر می رسیدن... اما بینِ این همه شلوغی باز نبودِ مادر مثل ستاره چشمک می زد و می شد پتک... پتکی که می زنن تو سرم...
تو دلم برای خودم دلسوزی کردم... برای دلِ کوچولوم ناراحت شدم و سعی کردم دلداریش بدم... دوباره چشم چرخوندم و روی سخندون که وسطِ یه میز درست کنارِ دیسای بزرگِ میوه و شیرینی نشسته بود نگاه کردم...
میون بغض و اه خنده ام گرفت... رو میزِ چند تا آدم غریبه بود... داشت همه خوراکیاشون و می خورد...
ـ تو چرا یهو ناراحت شدی؟!
این و گفت و بلند شد و دستش و سمتم دراز کرد تا کمکم کنه بلند شم:
ـ پاشو خانمم... یه سوپرایزی برات دارم که شاید باورت نشه...
و من با خودش به سمتِ همون میزی که سخندون وسطش نشسته بود برد...
قسمت صد و هشتاد و هفتم

با نزدیک شدنمون آدمهای اون میز بلند شدن... تا حالا ندیده بودمشون... اما برام آشنا بودن...
سعی کردم محترمانه از سخندون بخوام بیاد پایین آروم نگاهش کردم اما وقتی دیدم محلم نمی کنه گفتم:
ـ سخندون گلم فلفل می خوای؟!
تو اون شلوغی گوشای خواهرِ تپلیم استعفا داده بود... خواستم برم نزدیک که خانمِ پیری دستم و گرفت و گفت:
ـ چیکارش داری مادر بذار بخوره...
برگشتم و لبخندی زدم و گفتم:
ـ نه ممنون خانم... آخه دلش درد می گیره...
ـ برده به مادرش... اونم خوش خوراک بود..!
تازه می خواستم بگم اتفاقاً مفت خوریش به بابامون برده (!) که یهو موندم! این خانوم مادرِ من و از کجا می شناخت؟! بهش نگاه کردم و و قبل اینکه بتونم حرفی بزنم پیرزن محکم بغلم کرد و زیرِ گوشم گفت:
ـ چقدر شبیهِ مادرتی... آرزوم بود دخترم و تو این لباس ببینم حس می کنم خودشِ... حس می کنم به آرزوم رسیدم... عزیزم... چقدر خوشحالم... خوشبخت بشی دخترم... سفید بخت باشی...
با تعجب به اشک های صورتش نگاه کردم... یه حدسایی می زدم اما بازم هنگ بودم! به اعضای دیگۀ میز که یا اشکشون راه افتاده بود یا چشماشون در حالِ خیس شدن بود نگاه کردم و بعد به فرزام... فرزام... فوری گفت:
ـ عزیزم... ایشون مادربزرگت هستن... من موفق شدم تو اون سفرِ دو روزه ام به عروسیمون عوتشون کنم و ایشون هم افتخار دادن به همراه خانواده تشریف آوردن...
فقط تونستم مراقب باشم اشک هام نریزه و خیلی آروم گفتم:
ـ خوش اومدین...
و فوری رفتم سمتِ دستشویی...همین... بیشتر نمی تونستم... مامان، ببین اون خانواده ای که منکرشون شدی اومدن... چطور دلت اومد؟ می بینی بعد از بیست سال من و دیدن اما انگار یه عمرِ می شناسنم... ارزش داشت؟ بابا چه ارزشی داشت واقعاً، که مادرت و تنها گذاشتی و پدرت در آرزوی دیدنت مرد؟
فرزام هم پشتِ سرم اومد... چندین بار پلک زدم تا اشکم نریزه این تنها کاری بود که می تونست مانعِ ریزشِ اشکم و در پی اون خرابیِ آرایشم بشه... جالب بود تو اون موقعیت هم فکرِ آرایشم بودم!
ـ ساتیا... من فکر می کردم اینکار خوشحالت می کنه... من...
کمی مکث کرد و گفت:
ـ متاسفم نمی خواستم ناراحتت کنم...
بی اراده کشیده شدم سمتِ مردِ خواستنیم و گفتم:
ـ نه عزیزم... ممنونم... تو بهترین کار و کردی... برام سخته... نمی دونم درک می کنی یا نه اما سختمِ یه چیزایی و تحمل کنم... ممنونم...
ـ اِهم... اِهم...
از فرزام جدا شدم و هر دو به فرانک خیره شدیم:
ـ خجالت بکشید... بابا دو ساعت دندون رو جیگر بذارید... چطور می تونید با این بوهای متنوعی که اینجا میاد این کارارو کنید..؟
با انزجار گفت:
ـ چندش نشو فرانک... ما کاری نکردیم...
و قبل اینکه باعث خجالتم بشه دستِ فرزام و گرفتم تا بریم بیرون...
تازه داشتیم از پیستِ رقص رد می شدیم که آهنگی گذاشتن و فیلمبردار هم از پیستِ رقصِ خالی شده استفاده کرد تا من برای آقا داماد برقصم... چه سخت... چون فرزام هم با روی باز پذیرفت و رفت نشست...
تازه تونستم ببینم که نیشام و نازی هم اومدن... لبخندی بهشون زدم... چقدر خوشحالم از اومدنشون...
با صدای دستا که بلند تر شده بود به خودم اومدم. بدونِ اینکه به دیگران اهمیتی بدم به فرزام خیره شدم... من رقصِ خاصی بلد نبودم... شاید به قولِ بتول من تو رقصم بیشتر ناز داشتم تا تکون تکون..!
دستم و آوردم بالا دورِ چشام چرخوندم و چشمکی برای فرزام زدم:

فرشته ی ناز کوچولو چشمات قشنگه می دونم
دلم می خواد اینو بدونی به پای چشمات می مونم
عاشقتم همه می دونن تو قلبمی خوب می دونم
مهربونی کن عزیزم تا توی قلبت مهمونم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فرشته ی ناز کوچولو چشمات قشنگه می دونم
دلم می خواد اینو بدونی به پای چشمات می مونم
عاشقتم همه می دونن تو قلبمی خوب می دونم
مهربونی کن عزیزم تا توی قلبت مهمونم

عسل خانوم دل تنگ شماست
عسل خانوم شیطون و بلاست
عسل خانوم خوشگل و دلبری
عسل خانوم الهی بمیرم برات
عسل خانوم الهی بمیرم برات

به چشم من خیره نشو پاشو زود حرفی بزن
خاطرخواتم بانوی من به دلم یه سری بزن
برای پیدا کردن تو دنیا رو گشتم
تو عشق زیبای منی دل به تو بستم

عسل خانوم دل تنگ شماست
عسل خانوم شیطون و بلاست
عسل خانوم خوشگل و دلبری
عسل خانوم الهی بمیرم برات
عسل خانوم الهی بمیرم برات

فرشته ی ناز کوچولو چشمات قشنگه می دونم
دلم می خواد اینو بدونی به پای چشمات می مونم
عاشقتم همه می دونن تو قلبمی خوب می دونم
مهربونی کن عزیزم تا توی قلبت مهمونم

عسل خانوم دل تنگ شماست
عسل خانوم شیطون و بلاست
عسل خانوم خوشگل و دلبری
عسل خانوم الهی بمیرم برات
عسل خانوم الهی بمیرم برات

وقتی صدای پات میاد دل من پر میزنه
بازم مثل دیوونه ها این درو اون در میزنه
برای پیدا کردن تو دنیا رو گشتم
تو عشق زیبای منی دل به تو بستم

عسل خانوم دل تنگ شماست
عسل خانوم شیطون و بلاست
عسل خانوم خوشگل و دلبری
عسل خانوم الهی بمیرم برات
عسل خانوم الهی بمیرم برات...


آروم ایستادم پولهایی که بهم داده بودن و به فرانک سپردم و تا خواستم حرکتی کنم همه دوره ام کردن و اجازه ندادن برم سرِ جام...
مادر شوهرم فرزام و آورد وسط و دستامون و تو دستِ هم گذاشت و خودش رفت کنارو جوونا هم که انگار خیالشون راحت شده بود رفتن و یه کناری ایستادن...
با خاموش شدنِ لامپ ها و روشن شدنِ لیزر شو و رقصِ نور بیشتر رفتم تو بغلِ فرزام... با اینهمه رقص سردم شده بود... انگار فشارم بالا و پایین می شد...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فکر می کردم آهنگِ شاد بذارن... اما با خاموش شدنِ برقها همه چیز دستگیرم شد... اهنگش به دردِ رقصِ آروم می خورد که بری تو حس و تو فانتزیات غرق بشی!
گفتم فانتزی... کی فکرش و می کرد من روزی با فرزامی ازدواج کنم که یکی از فانتزیام راجع بهش این بوده که یه روز 4 تا سگِ گنده از همونا که تو باغ انداخت دنبالم، بندازم به جونش تا بخورنش! عاشقِ مردی بشم که انگار از اول ریش بوده بعد رشد کرده شده آدم..!
وااای خدایا شکرت که فرزامِ من شبیهِ اون عمار یا حمالِ خودمون نیست! البته این خوبیِ فرزامِ که بیشتر به دلم نشسته... نمی گم قیافه مهم نیست چون دروغ گفتم... اما قیافه نمی تونه دلیلِ صد در صدِ انتخابم باشه...
من و تو بغلش فشرد... با چشمای تبدارم به چشم های خمار شده، شاید از خستگیش نگاه کردم...

اون دوتا مست چشات
منو خوابم ميكنه
ذره ذره اون نگات
داره آبم ميكنه

اون دوتا مست چشات
منو خوابم ميكنه
ذره ذره اون نگات
داره آبم ميكنه

من و ول کرد و با دستش باعث شد چرخی بزنم و اینبار جای گرفتنِ دست هام دستش و دورِ کمرم حلقه کرد و من دستام و دورِ گردنش انداختم...

داره ميميره دلم
واسه مـخمل نگات
همه رنگي رو شنـاختم
من با اون رنگ چشات
همه رنگي رو شنـاختم
من با اون رنگ چشات

مثل يك روياي خوش
پا گرفتي تو شبام
از يه دنياي ديگه
قصه ها گفتي بــرام

هنوز از هرم تنت
داره مي سوزه تنم
از تو سبزه زار شده
خاك خشك بدنم

دستاي عاشق تو
منو از نو تازه ساخت
دل نا باور من
جز تو عشقي نشناخت

داره ميميره دلم
واسه مخمل نگات
همه رنگي رو شناختم
من با اون رنگ چشات
همه رنگي رو شناختم
من با اون رنگ چشات

داره ميميره دلم......
همه رنگي رو شناختم...
من با اون...
من با اون...
من با اون رنگِ چشــات...


با تموم شدنِ اهنگ برق ها هم روشن شد... قبل اینکه اجازه بدن من و فرزام از هم جدا شیم... دخترا شروع کردن به خوندن:
ـ عروس دوماد و ببوس یالا یالا یالا... عروس لباش و ببوس یالا...
ای خدا... خوب گفتید ببوس می بوسم... لباش دیگه چرا... خوبه قبلاً راجع به این موضوع با فرزام حرف زده بودم... من دوست نداشتم... تویِ جمع این کارو دوست نداشتم.
اگه مجلسمون فقط برای بزرگترها بود خوب بود... اما اینهمه بچه با چشم های کنجکاوشون دارن نگاه می کنن... اگر من اینکار و بکنم صد در صد یکی از عواملی میشه که ذهنشون و منحرف کرده... اونم از سنِ پایین... برای همین روی پنجه پا ایستادم و کنارِ لبش و بوسیدم...
چند نفری سوت زدن و چند نفرِ دیگه هم برای فرزام خوندن تا اون من و ببوسه... دی جی آهنگِ مهتابِ آصف و می خوند و من منتظر بودم ببینم فرزام چیکار می کنه... چشمکی بهم زد و با پشتِ دست نوازش گونه روی شونه ام کشید و خم شد روم...
با ناباوری نگاهش کردم...
مثل شمارش معکوس بود...
همه ساکت شده بودن...
ـ دون دونش و بیتیش!!
صدای سخندون بود که بینِ اون همه جمعِ ساکت میومد و فقط من و فرزام می دونستیم منظور از دندونش و بکش چی بود...
فرزام " می خوامتِ " زیرِ لبی گفت و جای اینکه لب هاش روی لبم فرود بیاد روی شونۀ لختم فرود اومد... که بنظرم قشنگترین و پر احساس ترین بوسه ای بود که فرزام به من هدیه کرد!

قسمت صد و هشتاد و نهم

بلاخره بعد از کلی اذیت کردنِ ما دو طفلِ معصوم توسطِ مردم و فیلمبردار از تالار رفتیم بیرون و عروس کشون شروع شد...
انقدر از این کار خوشم میاد که نگو... فکر کنم اصلاً من به خاطرِ عروس کشون ازدواج کردم!
پای کوه که بودیم... فرزام با استفاده از دکمه های پیشِ خودش شیشه های عقب و داد پایین و یهو کلی بادکنکِ ریز رفت تو هوا...
همینکه بادکنکا تموم شد دیدیم هیچ ماشینی نیست... من و فرزام قیافمون عینِ توپِ سوراخ شده، شده بود. فرزام گفت:
ـ ای دلِ غافل اینا برای بادکنکا اومده بودن نه ما!
آخه ماشینا ایستاده بود بادکنک جمع کنن... فقط فیلمبردار بود که اینجا هم دست از سرِ کچلِ ما برنداشته بود.
کلی با هم خندیدیم و راه افتادیم سمتِ خونه مشترکمون. بینِ راه فرزام بود که سکوت و شکست:
ـ خوب عروس خانم راضی بودی؟
لبخندی زدم و کمی کلاهِ شنلم و دادم بالاتر و گفتم:
ـ عالــــی بود... بهترین روزِ زندگیم بود.... مطمئنم...
دستم و تو دستش گرفت و بوسه ای روش نشوند و گفت:
ـ تو بهترین اتفاقِ زندگیمی ساتیا...
انقدر "ساتیا" گفتنشو دوست دارم که نگو... قشنگ می گه... انگار تو اسمم کلی احساس قایم کرده که می خواد بهم هدیه اش کنه...
جلوی درِ خونه فامیل هامونم رسیدن. یه سری که دیگه نبودن... کلاً نیست شده بودن! خدا کنه به خاطرِ بادکنک از بامِ کرج نپریده باشن پایین!
از همه تشکر کردیم و باهاشون خداحافظی کردیم و رفتیم داخل... فرانک پشتِ فیلمبردار بود و داشت همراهمون میومد. پشتِ سرش هم مادربزرگِ تازه پیدا شده ام بود.
نفسِ سنگین شده ام و راحت فرستادم بیرون و پله ها رو ترجیح دادم... اما فرانک اینا با آسانسور اومدن...
فرزام که در و باز کرد اونا هم آسانسور پیاده شدن... توی خونه دیگه فرزام برای اینکه اذیت نشم شنلم و باز کرد و از رو سرم برداشت. فرانک اومد نزدیکم و داشت تند تند بهم می گفت که برام چه لباسی آماده کرده و بهم پیشنهاد می ده بعد از یه روزِ خسته کننده بهتره اول برم حموم. آروم گفتم:
ـ باشه دیگه چیزی نگو... صدات و میشنون زشته...
مادرشوهرم و بابا جون هم اومدن بالا... بابا جون دستِ من و تو دستِ فرزام گذاشت و گفت:
ـ تنها چیزی که ازتون می خوام اینه که خوشبخت باشید در کنارِ هم و برای هم تا همیشه...
و بعد از بوسیدنِ پیشونیِ جفتمون رفت و کنار ایستاد... مادرشوهرم هم بوسمون کرد و با چشمای به اشک نشسته اش رو به من گفت:
ـ نگاه نکن پسرم برده به باباش خشکِ! دوستت داره... کنارِ هم شاد باشید...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
صفحه  صفحه 12 از 13:  « پیشین  1  ...  10  11  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

همکارم میشی!


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA