انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  13  پسین »

همکارم میشی!


مرد

 
خم شد روم ... چشمام و که از ترس گشاد شده بود و بستم. ای دهنت سرویس هاویار که از روزی که اومدی تو زندگیم یا دارم می ترسم یا خجالت می کشم.
صورتامون رو به روی هم بود. کمی رفت کنار تر. درست کنارِ گوشم.. از لایِ دندون های کلید شده اش گفت:
ـ دخترۀ بی فکر مکالمه های تو همه کنترل میشه!
و عصبانی تر ادامه داد:
ـ بچه های اتاقِ کنترل همه یه جوری نگاهم می کردن.
آب دهنم و سخت قورت دادم. پس اگه این گوشواره ها هم نبود باز من رسوا می شدم. با تته پته گفتم:
ـ به جونِ خودم منظورم این بود که تو سلطان سلیمانی دیدی که خرّم شب یکی به دنیا می اورد صبح می گفت یه شاهزاده تو راهِ؟ اصن قاطی کردم به جونِ بچه ام.
آنچنان خمصانه نگاهم کرد که چشمام و محکم روی هم فشار دادم و زیرِ لب گفتم:
ـ عجب هاپویی شده.
من و بلند کرد و نشوند:
ـ همیشه سعی کن گنده تر از دهنت حرف نزنی. مخصوصاً مقابلِ من. حالا هم همین الان بیرون!
دستام و کناره های مبل گذاشتم و همینطور که با پاهام بازی می کردم گفتم:
ـ اخه من که مقابلِ تو حرف نزدم من پشتِ سرت حرف زدم.
ـ بیــــروون...
وقتی دیدم کاملاً جدیِ " باشه " ای زیرِ لب گفتم. و رفتم سمتِ اتاق. اما صدای جدیش سرِ جا میخکوبم کرد:
ـ همین الان برو بیرون. همین الان!
ـ ببخشید.
ببخشیدم و زمانی گفتم که بر گشته بودم سر جام و نشسته بودم.
دست به سینه روم به رو ایستاده بود. من که دوباره نشسته بودم. دقیقاً چشمم به کمربندِ خوشگلش بود.
از بازوم گرفت و تا جلوی در راهنماییم کرد. البته راهنمایی که چه عرض کنم (!) در و که باز کرد آنچنان پرتم کرد بیرون که نگو. برگشتم تا توضیح بدم. هنوزم با خشم نگاهم می کرد:
ـ حداقل بذار لباسم و بردارم.
انگار با شنیدنِ صدام بیشتر عصبی تر شد. چون همینطور که خیره خیره خیره نگاهم می کرد در و به هم کوبید. ای بابا خوب گل آقا به اون خوبی چیه مگه؟! من که قسمتای آخر فهمیدم از اسمش همون گل بیشتر بهش میاد و طفلی آقا نیست!
چند دقیقه ای بیرون نشستم تا اعصابش آروم شه بعد در بزنم. یکمی هم امید داشتم که خودش در و باز می کنه. اما نکرد. منم سردم بود. یکمی هم دوباره خوابم گرفته بود. یکم تو خودم جمع شدم و به تابلوی منظره ای که تو راهروی واحد زده بودن نگاه کردم. تعداد شاخ و برگِ درختا هم شمرده بودم و دیگه حسابی کلافه بودم.
وقتی دیدم خبری نیست پا شدم و در زدم. اما در و باز نمی کرد.
انقدر در زدم تا در و باز کرد و با اخم و خیلی جدی منتظر نگاهم کرد. طبق نقشه ام کمی با بغض نگاهش کردم و یهو چشمام و بستم و افتادم تو بغلش.
تکونی خورد و دستش و گذاشت رو صورتم و بعد رو چشمام. وقتی چشمام و بسته حس کرد انگار داره با خودش حرف می زنه گفت:
ـ چی شد؟!!
سعی کردم نیشم و ببندم تا نفهمه. هر چند اون لحظه صورتم و نمی دید و با دست حس کرده بود که غش کردم.
همونجوری من و گرفت تو بغلش و برد تو خونه. انگار یه بچه و بغل کردم می خواد آروغش و بگیره دقیقاً به همون حالت. من و گذاشت رو مبل مثل کارایی که تو آسانسور باهام کرده بود و تکرار کرد و زیرِ لب گفت:
ـ دخترۀ سرتقِ بی آبرو. فکر کنم رژ و لب زده که این حال و احوالشِ.
ناخواسته اخم کردم. سرتق عمه اتِ. حیف که نمی شه وگرنه یکی می زدم تو دهنت. چند لحظه ای دیگه صداش نیومد. انگار که از پیشم بلند شد و رفت. اما کجا؟! ای بابا من بمیرمم برای این مهم نیست.
تکونِ کوچولویی به خودم دادم و کمی سرم و کج کردم. در حالی که یه چشمم بسته بود اون یکی و آروم باز کردم تا ببینم این کجا رفت. با یه چشم خونه و دور زدم. ندیدمش. پس کوش؟ نکنه رفت؟!
تا خواستم دوباره سرم و تکون بدم و به حالتِ اول برگردم دیدم که دست به سینه رو مبلای رو به رویی نشسته و خیره خیره من و نگاه می کنه.
از ترس تکونی خوردم و فوری چشمم و بستم. سه شد که... وایـــی خدا الان کی می خواد برای این هاپو توضیح بده.
ـ یه بلایی سرِ تو من بیارم!
وقتی تهدیدش و شنیدم آروم آروم چشمام و باز کردم و مظلوم و با نیشِ باز نشستم سر جام و همونطور که با انگشتام بازی می کردم گفتم:
ـ بیرون سردم بود. نفهمیدم چی شد. راستی صبح شده؟! صبح بخیر.
ـ یه آدمایی هستن نه میشه درکشون کرد نه میشه دَکشون کرد... همینطوری تو زندگیتن.... زل میزنن به آرامشت... درست مثل تو ساتی.
اخمِ پررنگی کردم و گفتم:
ـ من میرم تا تو راحت زندگی کنی. یه بار دیگه هم به من زور بگی ازت شکایت می کنم. بـــــله!
بلند شدم و همونطور رفتم سمتِ در. وقتی حرف نمی زد من بیشتر جرأت پیدا می کردم. واسه همین محکم با مشت کوبیدم به در و گفتم:
ـ بیا باز کن این در و تابلوت و الهی بی چشم و انگشت شی.
خیلی خونسرد رفت سمتِ آشپزخونه و چند لحظه بعد آبمیوه به دست اومد بیرون. با آرنج تکیه داد به اپن و همونطور که خونسرد به من نگاه می کرد گفت:
ـ انقدر جوش نزن. برو لباس بپوش بریم محل. بی معرفت یادی از خواهرت نمی کنی؟!
با اسمِ سخندون بیخیالِ در شدم و رفتم سمتش و نگران گفتم:
ـ خاک تو سرم چیزیش شده؟
ـ لیوان و گذاشت تو دستم و گفت:
ـ نه چیزیش نشده. جمیله می گفت بهونه می گیره. از باشگاهت که موندی. آماده شو من یک ربع دیگه می رم بیرون.
لیوانِ تو دستم و محکم کوبیدم رو اپن و به فرزام که می رفت شسمتِ اتاقش خیره شدم. پسرۀ یه وری فرک کرده ما نوکرشیم.
بعد از اینکه آب پرتقال و تو یخچال پیدا کردم و همونطور قلوپ قلوپ سر کشیدم گذاشتمش تو یخچال و رفتم سمتِ اتاقم.
لباسام و در آوردم و شلوارم و پوشیدم. اما همینکه خواستم دکمۀ شلوارم و در بیارم دکمه از تو پرسش درومد. یکم سرم و خم کردم تا دقیق ببینم چشه.
دکمه از پرسش درومده بود. بعد از چند لحظه ور رفتن باهاش تونستم دوباره بذارم تو و سفتش کنم. همینکه دکمه وصل شد نفسم و سخت دادم بیرون و رفتم سمتِ مانتوم. اما همون موقع در باز شد.
ـ ساتی ببین این عکس...
تقریبا پریدم سمتِ در تا نذارم بیاد تو اما دیر شده بود. فرزام که تازه سرش و از رو یه عکسی برداشته بود نگاهی بهم انداخت. و بعد دوباره به عکس نگاه کرد. اما یه بار دیگه سرش و آورد بالا و نگاهم کرد...
ای بابا اینم که دیوونه شده. حالا انگار تا حالا دختر با بالا تنه بدونی لباس ندیده. یا شایدم باورش نمی شه!
خیلی ریلکس رفت بیرون و در و بست.
بدونی اینکه به خجالتش فرک کنم نیشم تا گوشم باز شد. من می گم این گل آقاست شوما بگید نه.

قسمت هفتاد و پنجم
از اتاق که اومدم بیرون جلوی در داشت کفش های ماتِ خوشگلش و می پوشید. منم کفشم و از تو جا کفشی برداشتم و همونطور پرتش کردم جلوی در. چم غره ای بهم رفت و گفت:
ـ این صدای بلند مزاحمِ همسایه هاست.
و رفت سمتِ آسانسور. می دونستم از این هر کاری بر میاد و ممکنِ بره پایین و دیگه آسانسور بالا نیاد. واسه همین کفشام و گرفتم دستم و دوییدم تو آسانسور.
بی توجه به نگاه های خمصانه اش کفشم و پوشیدم و بعد زل زدم بش. اما اون به رو به رو خیره بود و هیچ توجهی بهم نداشت.
ـ سرگرد الهـــــــــی؟!
وقتی دیدم هیچ تکونی نخورد انگشتِ اشاره ام و زدم به بازوش و گفتم:
ـ سرگرد؟!
برگشتم سمتم:
ـ بــله؟!
حالا که برگشت سمتم من نگاهم و به رو به رو دوختم تا راحت تر حرف بزنم.
ـ می دونی من از قصد اون حرفا رو به هاویار زدم. اینجوری بهم شک نمی کرد. اگه می خواستم ازت بد بگم بیشتر بهونه می گرفت که نباس باهات همکار باشم و اگه می خواستم بهش بگم تو خوبی بم شک می کرد. این شد که اون حرفا رو زدم. حالا هم امیدوارم عذرخواهیِ من و قبول کنی. من حتی حاضرم بیام به بچه های اتاقِ کنترل بگم که تو گل آقا نیستی.
حرفام که تموم شد برگشتم سمتش تا تاثیرِ کلامم و ببینم. بدونِ اینکه تغییری کنه مستقیم تو چشمام نگاه کرد و گفت:
ـ ببین ساتی. تو بچه نیستی. بزرگ شدی سختیای جامعه باعث شده مستقل باشی. این رفتارهات باعث میشه اطرافیان ازت سوء استفاده کنن. شاید کودکِ درونِ فعالی داشته باشی شاید یه کودکی داری که خودش و تخلیه نکرده و الان نیاز به شیطنت داره اما سعی کن شخصیت و نبری زیرِ سوال.
کمی مکث کرد و گفت:
ـ اصن فراموش کن که الان تو وسطِ یه ماموریت حساسی. بیا و خودت، زندگیت و آیندۀ سخندون و بساز. در ضمن یه کار دیگه هم باید بکنی. یه استارتیِ برای ساختنِ زندگیت.
حس فضولی باعث شد نصیحتاش برام کمرنگ و کمرنگ تر بشه. با کنجکاویِ مخصوص به خودم رفتم نزدیکتر و گفتم:
ـ چی کار باس بکنیم؟!
ـ اگه یکبار دیگه به جای باید بگی باس از پا آویزونت می کنم! و می دونی که اینکار و می کنم.
اخمی کردم و رفتم عقب تر. اصن نمی خوام بدونم چی کار باس بکنم.
ـ تونستم بدونِ اینکه برم مدرسه ات و کسی متوجه بشه یه پرونده از اداره برات بگیریم. البته یه جور معرفی نامه هستش. گفتم حالا که خودت کار می کنی و به اندازه کافی پول داری شاید دلت خواست درس بخونی! اگه آره می تونم مدرسه غیر حضوری ثبت نامت کنم.
تکیه ام و از آینه قدی گرفتم و با تعجب و صدای بلند گفتم:
ـ هــــا؟! بیخود گفتی. تو چی کاره حسنی که اینطور تو زندگیِ ما جفتک می ندازی؟!
دلخور نگاهم کرد و گفت:
ـ احترامِ خودت و نگه دار. این یه پیشنهادِ. پرونده ات هنوز تو مدرسه هستش. در ضمن نکنه حتما باید بهت پیشنهادِ دزدی بدم تا خوشحالت کنم یا رفیقت بشم؟ تو حتی دیپلم هم نداری. نخون. آدمِ بی سواد تو این جامعه زیاد هست. بلاخره همیشه که دزدی نیست و نمی تونی دزدی کنی. جامعه هم تا دلت بخواد نیاز به کارگر داره. موفق باشی کارگرِ آینده!
دندونام و از حرص به هم ساییدم و دیگه جوابش و ندادم. واقعاً که همه اش داره من و کوچیک می کنه خجالتم نمی کشه.
سوارِ ماشین شدیم و حرکت کردیم. به سمتِ میدون رفت و میدونِ طالقانی و دور زد و رفت سمتِ آزادگان. همونطور که تو فرک بود گفت:
ـ ساتی می تونی یه خلاصه از داراییتون به من بدی؟
بی توجه به ناراحتیم همونطور که اون هم فراموش کرده بود خودم و زدم به بیخیالی و غش غش زدم زیرِ خنده. چپ چپ نگاهم کرد:
ـ حرفِ خنده داری زدم؟!
ـ آره جونِ تو جک گفتی. داراییمون کجا بود که حالا خلاصه اش هم کنم؟! از دارِ دنیا ما همین یه خونه و داریم که توش زندگی می کنیم.
با شک نگاهم کرد و گفت:
ـ مطمئنی؟!
انقدر لحنش جدی بود که نیشم و جمع کردم و گفتم:
ـ معلومه که مطمئنم. چطور؟!
ـ ببینم اصن برای انحصارِ وراثت نرفتی؟
من که رفته بودم و جلوتر و جدی به حرفاش گوش می دادم خودم و ول کردم و تکیه دادم به صندلی و گفتم:
ـ یه مدت عموم میومد خونه می گفت سهمِ من و بدید. خوب چون پدرِ بابام مرده یه چیزیم به این می رسه. انقدر التماسش کردم که تا سنِ قانونیِ سخندون صبر کنه دست نگه داشته. منم این کارارو گذاشتم واسه همون موقع.
سری تکون داد و کنارِ فروشگاه رفاه پارک کرد و کامل برگشت سمتم. در حالی که گوشیش و می ذاشت تو جایِ مخصوصش که به داشبورد وصل بود گفت:
ـ یعنی می خوای بگی تو از ویلای جاده چالوس خبر نداری؟!

بدونِ تردید جواب دادم:
ـ نه. ویلا؟ کدوم ویلا؟!
جای تعجب داشت واسم. این چه سوالی بود؟ ما گور نداشتیم که کفن داشته باشیم. اونوقت حالا این چی می گفت؟
ـ می شه بگی چی شده؟!
ـ پیاده شو. برو خونه.
ـ من و برسون دیگه. در ضمن بگو چه خبره... لطفا...
با لطفاً که آخرِ جمله اضافه کردم بر گشت نگاهم کرد:
ـ مودب شدی!
ـ نمی گی؟! من و برسون حال ندارم.
ـ با این قیافه که نمی تونم بیام. تا همینجاش هم ریسک کردم. خودمم خبر ندارم چی شده فقط یه چیزایی تلفنی وقتی که رفتیم آماده شیم بهم گفتن. حالا هم برو تا من برم ببینم چه خبره.
سری تکون دادم و پریدم پایین. با دیدنِ دستای خالیم یادم افتاد که کیفم و همینطور گوشیام و جا گذاشتم. راهی که رفته بودم و برگشتم. هنوز ایستاده بود منم که یادم رفته بود خداحافظی کنم. آرنجم و رو پنجره ماشینش تکیه دادم و گفتم:
ـ من وسیله هام و خونه ات جا گذاشتم. گوشیم و همینطور کیفم.
ـ سعی می کنم تا شب برگردم برات میارمشون.
ـ من کیفمم جا گذاشتم.
کمی تو صورتم و تو چشمام نگاه کرد و بعد برگشت عقب و کتش و آورد جلو. کیفِ پولش و باز کرد و گفت:
ـ من عادت ندارم از پولم بگذرم!
ـ چون خسیسی.
یه پنجاهی گذاشت کفِ دستم و گفت:
ـ یادت باشه خانم پنجاه تومن به من بدهکاری!
و بعد شیطون خندید و گفت:
ـ زندگی خرج داره.
کشیدم عقب تا حرکت کنه و آروم گفتم:
ـ من شصت بهت می دم. با سودش.
اخمِ شیرینی کرد و گفت:
ـ اساساً ولخرجی. برای پولی که هنوز حتی حسابش هم برات باز نشده داری برنامه ریزی می کنی. یاد بگیر. مدیریت یعنی چی. حتی جیبت هم مدیریت لازم داره...
و گازش و گرفت و رفت. وقتی ماشین از دیدم خارج شد رفتم سمتِ فروشگاه. با پنجاه تومن چی می تونستم برای خونه بخرم؟ اونم تو این گرونی؟ خوب این آقا نفسش از جای گرم بلند میشه. من که نمی خوام ولخرجی کنم. فقط خیلی وقته برای سخندون ماهی درست نکردم. خودم شنیدم ماهی برای بدن خوبه و خوبه که هفته ای دو بار بخوری. حالا هفته ای دوبار نمی شه ماهی یه بار که می شه!
بعد از کمی خرید. به سمتِ محل راه افتادم یه قدم دو قدم که نیست. آخه بگو کی می خواد تو رو ببینه که اینقدر دور مارو پیاده کردی. از اولم جلبک بوده هنوزم هست. مگه پلیسِ جلبک نداریم؟! والا. پسرۀ دیوونه واس ما تصمیم گرفته درس بخونیم. اونم وسطِ ماموریت.
اصن کلاً امروز چِت می زد. قضیه ویلا چیه؟ اوفـــ فرک کنم همه ماموریتاش و با هم قاطی کرده. با این فرک خیالِ خودم و راحت کردم و قدمام و سریعتر، تا زودتر برسم.
بعد از اینکه جمیله گفت سخندون پیشِ بتولِ و یکم به پسرِ خیالیش که حمال باشه فحش داد من رفتم سمتِ آرایشگاه.
بتول عروس داشت. بیچاره عروسی که زیرِ دستای بتول آماده شه. گرون ترین کِرِمش و می خره سه و پونصد. تازه کلی هم منت می ذاره که کرم گریمِ خوب استفاده می کنه.
از پشتِ پرده بدونِ اینکه برم تو گفتم:
ـ بتول سخندون و رد کن بیاد.
صدای هیجانزدۀ سخندون و شیدم که بلند پرسید:
ـ آآآزیــــمِ؟!
و بتول پر حرص جواب داد:
ـ آره. بدو شرّت کم.
معلوم نی سخندون چه بلایی سرش آورده که اینجوری با حرص حرف می زنه. ای بابا این بتول ادبم که نداره.
سخندون که فرک نمی کرد من پشتِ در باشم محکم برخورد کرد بهم.
ـ آآآخ.
دستش رو دماغش بود و داشت می مالیدش. اساس هام و گذاشتم زمین و زانو زدم و گرفتمش تو بغلم.
ـ الهی قربونت برم. خوبی خرسی؟!
ـ مـــِلسی تو خوبی؟! کثابت لَفته بودی لِستورلان؟ تهنایی؟
ـ نه رفته بودم دنبالِ یه لقمه نونِ حلال.
و آرومتر ادامه دادم:
ـ ناهار برات ماهی سرخ می کنم.
اما این دیوونه بی آبرو با جیغ گفت:
ـ هووولا هولـــا.. ماهی دالیم.
بعد سرش و از پرده آرایشگاه برد اونور و گفت:
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ـ اوووی بتول ما ناهال ماهی دالیم، بوسوز. اگه بت دادم کثابت.
و بعد فرار کرد سمتِ خونه. دنبالش رفتم. نافِ این بچه و با فحش بریدن. البته تصمیم دارم کاری کنم تا یادش بره اصلاٌ کلمه ای به اسمِ فحش یعنی چی.
در و بستم و گفتم:
ـ برای چی فحش می دی؟!
ـ من فوش ندادم که. کثابت به من پفک نداد. تهنایی خولد. به من گفت بت زهلِ مال هم نمی دم. حالا منم بش ماهی نمی دم.
سری تکون دادم و رفتم تو خونه.
همه چیز همونجوری بود که دو سه روز پیش بود. چرا انتظار داشتم با یه خونه بهم ریخته رو برو شم؟ فرزام گفته بود که اگه واقعا حدسِ من درست بشه و خونه ما رو هم بخواد جوری وارد این خونه میشه که هیچ چیز مشکوک نباشه. یعنی جوری که من رضایت کامل داشته باشم.
بسته ماهی و باز کردم و شستم و گذاشتم آبش بره. زیرِ برنجم و کم کردم و رفتم تو حیات. مانتوم و گلوله کردم انداختم تو حوض و رفتم سمتِ زیر زمین. اگه چیزی باشه من صد در صد متوجه می شم. هر چند اونقد شلوغ نیست که نشه تشخیص داد چی به چیه. اما خوب حالا مگه بدِ یه نگاه کلی بهش بندازم ببینم چه خبره؟! قفل و باز کردم و رفتم تو.
برای اینکه یه وقت سخندون نیاد اینوری. دوباره رفتم بیرون و گفتم:
ـ سخندون تا من بیام مانتوم و بشور آفرین آجی.
در حالی که رو تخت نشسته بود و گوجه می خورد گفت:
ـ نوکَلِ بابات غلام سیاه. به من سه؟!
چشم غره ای بهش رفتم و در و از داخل بستم. بچه پررو. بذار همچین ادبت کنم. اما خوب منم زیادی انتظار داشتم. بچه گناه داره تو این سرما مانتو بشوره. یه صدایی از درون ازم پرسید:
ـ مگه تو نمی شستی؟! بچه تر از سخندون بودی که می شستی.
یه صدایی هم جوابم و داد:
ـ نمی خوام خواهرم مثلِ من زندگی کنه. حداقل الان زندگیش خیلی بهتر از منِ.
کمی تو زیر زمین چرخ زدم. زیرِ جعبه ها رو نگاه کردم. هیچی نبود. هیچی نبود که بشه شک کرد. شایدم بود و من نمی دیدم. اما خوب حقیقتاً همه چیز خیلی شیک امن بود.
با صدای زنگ فوری برق و خاموش کردم و اومدم بیرون و دروبستم و رفتم سمتِ دیگه حیات تا هر کسی که بود من و سمتِ زیر زمین نبینه.

هفتاد و هفتم
با دیدنِ داییم چشم غره ای حوالۀ درِ بازِ خونه کردم و رفتم داخلِ خونه. از زیرِ فرش دو تا ده تومنی برداشتم. این جا پول گذاشته بودم که برم برای سخندون یه حسابی باز کنم که امروز مجبور شدم ازش بردارم. اشکال نداره. حقوقم و که گرفتم می ذارم سر جاش اما الان این و رد کنم بره که حوصله اش و ندارم.
اومد تو خونه و نگاه خمارش و بهم دوخت:
ـ چی شده دایی با از ما بهترون می پری تحویل نمی گیری؟
بی حال گفتم:
ـ بشین می رم چایی بیارم.
ـ بیا نمی خواد اومدم یه دقیقه خودت و ببینم.
چپ چپ نگاهش کردم. خمار خندید و گفت:
ـ پول گرفتن بهونه است. دلمون تنگِ.
نگاه کنا شیطونِ می گه یه چی بش بگم. رفتم تو آشپزخونه و چایی ریختم و اومدم بیرون. سخندون کوش پس؟!
ـ چه خبر؟ بچه ها خوبن؟!
ـ اونا هم خوبن سلام دارن. انقدر با این پسر سوسولِ نگرد. پشتت حرفای نا مربوط می شنفم. خوش ندارم بگن... استغفرالله. آخه برای چی می شینی تو ماشینش.
هاویار و می گفت. بیخیال گفتم:
ـ تو فرهنگِ شوما و تو دهاتتون دختری که نشست تو ماشینِ با کلاس نمی تونه یه دوستیِ ساده با طرفش داشته باشه؟! حتما باید مهرِ همخواب بودن و هزار جور کثافتِ دیگه بش چِسبوند؟!
چاییش و هورت کشید و گفت:
ـ دایی جان مردم که نمی بینن تو چرا نیشستی. می دونی که اینجاییا منتظرن.
بی حوصله سری تکون دادم و گفتم:
ـ حالا تو برای نصیحت اومدی اینجا؟
و بعد نگران پا شدم ببینم این بچه داره تو حیات چی کار می کنه که دایی با دست مانع شد.
ـ نمی خواد بری رو تختِ تو حیات نیشسته، براش سیراب شیردون خریدم داره می خوره.
یه نیگاه به شیکم گندۀ دایی انداختم. می دونستم باز از کله پزی قصدی خریده زده به حسابِ من ِ بدبخت. مثل اینکه تا این بچه و قدِ خیکِ خودش نکنه بیخیال نمیشه.
ـ د آخه مریض میشه اونوقت من چه گلی به سرم بریزم؟ انقد بهش ندید بخوره. کم مشکل دارم اینروزا فرکش داره دیوونم می کنه. ببین شده قدِ تانکر.
هَنو مشغول غر زدن بودم که سخندون قابلمه به دست اومد تو یه نیگاهی بهش انداختم که لپاش گل انداخته بود و می تونستم بفهمم باید بره دستشویی تا تخلیه شه (!) کاسه و گذاشت جلوم و گفت:
ـ نتلس باسه تو هم گذوشتم بخول.
نیگاهی به قابلمه کوچیکِ جلوم که جز آبِ کله پاچه چیزی نداشت انداختم و دوباره سرم و اوردم بالا بهش نیگاه کردم. ای بترکی دختر همش و خوردی که.
ـ برو دستشویی بعدم بیا یکم آبلیمو بزن به رگ. از ماهی خبری نیست.
همینجور که غر غر می کرد رفت بیرون. دوباره به دایی نگاه کردم و گفتم:
ـ نگفتی برای نصیحت اومدی اینجا یا چیزِ دیگه؟!
ـ راستش روم به دیوار! کار پیدا نمی شه بدبختی. مام که تا یه کیف بزنیم و بخواییم به خودمون بجنبیم صبح شده. گفتم داری یکم بهمون قرض بدی؟!
از اولم اومده بود واسه همین. من اگه نشناسم این جماعتِ مهتاد و باس برم زیرِ تریلی بخوابم. بیست تومن و از لایِ آستینِ تا شدۀ لباسم در آوردم و گفتم:
ـ به فرکِ زندگیت باش. تا کی می خوای از این و اون قرض بگیری.
خوشحال پول و گرفت دستش و با کلی احساس گفت:
ـ آب دوماغتیم آنتی هیستامین بخور فنا شیم! نو کرتم دایی.
و رفت بیرون. دیگه نرفتم استقبالش. اونم نیازی به استقبالِ من نداشت. گشنه ام بود. ماهی ها رو گذاشتم سرخ بشه و خودمم نشستم و مجله خانواده سبزِ چند سال پیش و برداشتم و شروع کردم به خوندن.
همینجور که می خوندم به کلمه هایی بر می خوردم که معنیشون و بلت نبودم. البته خیلی کم پیش میومد اما باز من و کلافه می کرد. یادِ حرفای فرزام می افتم: " موفق باشی کارگرِ آینده ". " این جامعه نیاز به کارگر داره ".
عصبی مجله و پرت کردم یه ور دیگه. چرا منی که ذهنم کشش و خوندن و داشت باید می شدم کارگر آینده؟! چرا منی که درسم از خیلی از اون پولداراش بهتر بود نشد که بخونم؟!
یه صدایی جوابم و می داد. می گفت اون موقع نشد اما الان می شه. می گفت حالا جبران کن اون چیزایی و که آرزوش و داشتی و بهش نرسیدی. اما آخه الان؟! سخندون چی؟
ـ بهونه نیار.... تو فرزام و می شناسی... اون حرفی نمی زنه که فکرِ بقیه چیزاش و نکرده باشه...
نفسم و سخت دادم بیرون. راجع بهش فرک می کنم!
سخندون در و باز کرد و گفت:
ـ اوی آززی... مگه کَلی؟ دو ساعت دارم صدات می کنم؟
منتظر نگاهش کردم ببینم چی می خواد. موهاش کوتاهش و گذاشت پشتِ گوشش و گفت:
ـ به من ماهی بده. گشنه امِ.
ـ من بهت یاد دادم با طلبکاری صحبت کنی؟
مثل کسی که نفهمیده چی گفتم نگاهم می کرد.
ـ یا اینکه فحش بدی؟ یه بار دیگه فحش بدی شکمت و می برم فهمیدی؟
دستش و گذاشت رو شکمش و چشم غرۀ غلیظی بهم رفت و در همون حال گفت:
ـ الـــومزاده.
چشم هام گرد شد و یه جورایی وحشت کردم. این چی گفت؟ حروم...؟ یعنی چی؟ کی این و بش یاد داده. با غیض گفتم:
ـ نفهمیدم چی گفتی تکرار کن؟
ـ گفتم به تو الومزاده.
بلند شدم. دیگه مثل اولا ازم نمی ترسه. چه چشم سفیدی شده. آخه چرا؟ از با غیض بلند شدنِ من یه تکونی خورد اما فرار نکرد. منم نرفتم سمتش. رفتم تو آشپزخونه. باید تنبیه می شد. درِ کابینت و باز کردم و یه قاشق غذا خوری برداشتم و پرش کردم از چیزی که می خواستم.
با صدای بلند سخندون و صدا کردم و اونم که فرک می کرد ماهیش آماده است اومد تو آشپزخونه.
ـ بیا اینجا!
اومد نزدیکم.
ـ دهنت و باز کن.
دهنش و کا باز کرد. قاشق و خالی کردم تو دهنش... و گفتم:
ـ بازم فحش بده ببینم می تونی؟!

قسمت هفتاد و هشتم

حالا دیگه دهنش کاملاً بسته بود. دلم نمیومد نگاهش کنم. یه لیوان آب ریختم گذاشتم رو کابینت و از آشپزخونه زدم بیرون.
همینکه اومدم بیرون جیغش رفت هوا. فوری رفتم تو حیاط دلم نمی خواست صداش و بشنوم. با خودم تکرار می کردم لازمِ، آره لازم بود. خشونت برای سخندون که تقریباً تربیتِ درستی نداشته لازم بود. برای بچه ها گاهی خشونت بهترین راهِ حلِ. اونم از نوعِ سختش.
دستام و گذاشتم رو گوشم. من کوتاهی کردم. من تو تربیتش کوتاهی کردم. ای کاش جای اینکه تو خوراک و پوشاک براش کم نذارم یکم رو تربیتش کار می کردم. در اینصورت الان هم وزنِ مناسبی داشت و هم مودب بود. یکی باس بیاد تو دهنِ منم فلفل بریزه. به خودم تشر زدم:
ـ وای به حالت اگه توام فحشِ بد بدی. فهمیدی؟!
گریه اش قطع شده بود. اما هق هقش و سکسکه اش و می تونستم با این فاصله هم بشنوم. نیم ساعتی گذشته بود. نیم ساعتِ تموم داشت گریه می کرد.
رفتم تو خونه. آشپزخونه رو بهم ریخته بود. خوب منم بودم بهم می ریختم. دهنش چقدرِ که یه قاشقِ غذا خوری فلفل قرمز هم توش جا بگیره؟
یه گوشه اتاق چمباتمه زده بود و سرش رو دستاش بود. با دیدنِ هیکلِ کوچولو و در عینِ حال چاقش، با دیدنِ دستای تپلیش که دورِ پاش حلقه شده بود اشک تو چشمام جمع شد اما فوری به خودم تشر زدم. " لازم بود، به خاطرِ خودش. "
زیرِ ماهی و که خیلی کم بود اما تو این نیم ساعت حسابی طلایی شده بود و خاموش کردم و برنج و از سرِ سماور برداشتم. سفره و تنهایی انداختم و همه چیزو حاضر کردم.
اما تو این مدت اصلاً سرش و از رو پاهاش بر نداشته بود. نکنه چیزیش شده؟ با این فرک با ترس رفتم نزدیکش.
ـ بلند شو دست و صورتت و بشور می خواهیم غذا بخوریم.
بیشتر تو خودش جمع شد. همین کارش بهم فهموند که سالمِ. سرش و از رو دستش بلند کردم و در همون حال گفتم:
ـ فلفل و تو دهنِ بچه هایی می ریزن که فحش های بد می دن. که به بزرگترشون جایِ " شوما" می گن " اوی ". حالا هم بلند شو دست و صورتت و بشور و ثابت کن که من اشتباه کردم و تو دخترِ مودبی هست. خــب؟!
بلند شد. با پشتِ دست کشید رو چشماش:
ـ هزار بار گفتم دست نمال به چشمت. اونم با دستِ فلفلی. کور می شیــا.
چیزی نگفت. دوباره اشک از چشماش درومد جلوی در قبل از اینکه بره تو حیات برای شستنِ دستش انگشت اشارۀ تپلش و آور بالا و گفت:
ـ فقط به خاطلِ ماهی بلند شدم!
همینکه رفت بیرون آروم خندیدم و کمی ریکا ریختم تو دستم و پشتِ سرش رفتم بیرون. لبه حوض نشسته بود و با خودش حرف می زد.
ـ معلوم نی چی لیخته بود تو خاشوخ. دیگه دوسش ندالم. می خواستم بزالم خاویال باهاش ازدباج کونه اما حالا خودم می لم خونشون باهاش ازدباج می کونم.
سعی کردم اخم کنم. رفتم نزدکتر و گفتم:
ـ چی می گی؟
تکونی خورد و ایستاد:
ـ هیسی دالم دستام و می شولم.
آب و باز کردم و دستاش و با ریکای تو دستم شستم. صورتشم شستم و فرستادمش تو و دبعد از شستنِ دستایِ خودم رفتم داخل. حالا باید کاری کنم که دوباره دوسم داشته باشه. امیدوارم این فلفل واقعاً کارساز باشه.
کمتر از همیشه براش برنج ریختم. و گذاشتم جلوش. کمی سرش و دراز کرد و تو قابلمه و نگاه کرد. همونطور که سرش تو قابلمه دراز شده بود و اخم داشت گفت:
ـ این کمِ بازم بیلیز.
ـ لطفا یادت رفت؟!
ـ ای خـــدا! لفطاً بازم بیلیز.
ـ همون کافیه.
نچ نچی کرد و بق کرده به بشقابش نگاه کرد. چند تا تیکه ماهی براش پاک کردم و تو ظرفش گذاشتم. همینکه مشغولِ خوردن شد کمی هم برای خودم ریختم و مشغول شدم. وقتی ظرفش خالی شد به کنارم اشاره کردم و گفتم:
ـ بیا پیشم بشین.
فقط نگاهم کرد. می ترسید. این و از چشمای گردش هم می تونستم تشخیص بدم.
ـ بیا بشین. البته اگه هنوزم دلت ماهی می خواد.
با این حرفم فوری کنارم نشست و به دستام که داشتم ماهی پاک می کردم خیره شد. یه ذره یه ذره ماهی پاک می کردم و می ذاشتم دهنش. بچه ام همه اشم می خورد. هر کی بود فرک می کرد چند روزی بی غذا نگهش داشتم.
وقتی غذا تموم شد گفتم:
ـ دیگه هیچ وقت فحشِ بد نمی دی آره؟
سرش و به نشونه تایید تکون داد.
ـ من: اگه قول بدی هر بزرگتری که اومد به پاش بلند شی و درست سلام کنی. و فحش ندی و مودب باشی منم قول می دم هیچ وقت فلفل نریزم تو دهنت. اما اگه بخوای دوباره عصبانیم کنی...
حرفم و قطع کردم و بهش نگاه کردم. مظلوم بهم خیره شد و گفت:
ـ فیفیل می لیزی دهنم؟! بوخدا هنوزم می سوزه.
ـ آره. حالا هم تشکر کن خدا رو شکر کن برو هم دستت بشور هم تو حیات کمی قدم بزن.

سری به نشونه تایید تکون داد و رفت تو حیات. موهاش بلند شده. دیگه نمی خوام کوتاهش کنم. انقدر تا این سن براش کوتاه کردم که به اندازه کافی قوی شده و رشدش خوبه. دلم می خواد یه خانوم دکتر باشه با موهای خیلی بلند.
با این فرک بیخیالِ این شدم که صداش کنم باهام ظرفا رو جمع کنه و خودم اینکارو کردم.
بعد از شستنِ ظرفها دیگه نا نداشتم حسابی خسته بودم. سخندون و صدا کردم و اونم که چایی معطلِ قند کنارم که نه اما کمی اونورتر دراز کشید و نفهمیدم کی هر دو خوابمون برد.
****
با صدای زنگ از خواب بیدار شدم. می دونستن که فرزام گوشیام و کیف پولم و آورده. بدونِ اینکه سخندون و بیدار کنم رفتم جلوی در. ساعت هشت شب بود و دیگه نیاز نبود که سخندون بیدار شه. مخصوصاً که تصمیم داشتم به خاطرِ خوراکِ بیش از حدِ امروزش بهش شام ندم.
فرزام بی اینکه تعارفی کنم. جوابِ سلامم و زمزمه وار داد و اومد تو حیات.
گوشیام و با کیفم گذاشت رو تخت و گفت:
ـ امروز تو خونه چه خبر بود؟!
چشم ازش گرفتم و همونطور که به گل های قالی نگاه می کردم گفتم:
ـ داشتم ادبش می کردم.
ـ اینهمه خشونت تو روحیه اش تاثیر می ذاره. چی کارش کردی؟
ـ فلفل ریختم تو دهنش.
چند لحظه ای سکوت کرد و بعد دستش و گذاشت زیر چونه ام و مجبورم کرد سرم و بیارم بالا:
ـ وقتی جای " شما " می گی " شوما "، وقتی به جای " باید" می گی " باس ". وقتی به مردی مسن که جای پدر یا شایدم پدربزرگتِ می گی جلبک چه انتظاری از خواهرت داری؟! می دونی اینجور مواقع منم دلم می خواد فلفل بریزم تو دهنت؟
اخمی کردم و گفتم:
ـ زندگیِ من و خواهرم به شو... شما مربوط نیست.
لبخندی زد و گفت:
ـ تو که به این قشنگی می گی شما، حیف نیست؟!
چیزی نگفتم. با اشاره به کیفِ کوله تو دستش که رو تخت گذاشته بود خیلی آروم گفت:
ـ برای تو آوردمش. مدرسه می گفت برای رشته ریاضی ثبتِ نام کرده بودی که نرفتی. اما شاید بهتره یکم با هم صحبت کنیم و تجدیدِ نظر کنی. در هر حال امیدوارم هر رشته ای که رفتی موفق باشی.
این و گفت و با گفتنِ " زت زیادِ " بلندی از خونه رفت بیرون.
قسمت هفتاد و نهم
ـ سخندون عزیزم بلند شو می خواهیم بریم ورزش. عشقِ من. خواهری.
اولین بار بود تا این حد مودب، با محبت و شاید کمی لوس باهاش صحبت می کردم. اما لازم بود. من می خواستم سخندون چیزی متفاوت با الانِ من باشه.
ـ برو گمــجو آزری. بزال بخوابم.
پر حرص با صدای بلند گفتم:
ـ این کی بود فحش داد؟ فلفل بیارم.
سیخ نشست سرِ جاش و با ترس گفت:
ـ من که نبودم. دختلِ همسایه بود.
سری تکون دادم و گفتم:
ـ آره فهمیدم. بشمار سه اماده باش می خواییم بریم پارک ورزش.
با اینکه می خواست بگه نه. با اینکه می دونستم می خواد فحشم بده. اما بلند شد و رفت دستشویی و منم جاش و جمع کردم و لباس های بیرونش و براش آماده کردم.
گوشیم و چک کردم. یه تماس از طرفِ هاویار یه اس ام اس از طرفِ فرزام: " باید ببینمت. " پوفی کشیدم و با خودم گفتم: " امیدوارم یه دردسر جدید تو راه نداشته باشیم. "
با هاویار تماس گرفتم ببینم چی کار داره و در همون حال هم به سخندون کمک می کردم لباس بپوشه.
ـ سلام بر بانوی سحر خیز.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
سخندون کمک می کردم لباس بپوشه.
ـ سلام بر بانوی سحر خیز.
به ساعت نگاه کردم. هفتِ صبح بود. اصلاً حواسم نبود که به ساعت نگاه کنم بعد زنگ بزنم. با شرمندگی که جدیداً زیادی در من ابرازِ وجود می کرد گفتم:
ـ ای وای شرمنده اصلاً به ساعت نگاه نکردم.
خندید و گفت:
ـ خوشحالم کردی خــانوم. نگران نباش من بیدار بودم. خوبی؟ چی شده سحر خیز شدی؟
زیپِ کاپشنِ سخندون و بستم و همونطور که گوشی و بینِ شونه ام و سرم نگه داشته بودم و کلاهِ سخندون و سرش می کردم گفتم:
ـ هیچی دارم با خواهرم می رم پیاده روی. یه جور ورزش صبحگاهی.
نمی دونم چرا حتی می تونستم لبخندش و از پشتِ گوشی هم تصور کنم. با مهربونی گفت:
ـ خودتون و بپوشونید سرما نخورید.
و کمی بعد اضافه کرد:
ـ دلم برای سخندونم تنگ شده.
بی هوا پرسیدم:
ـ تو چرا انقدر به سخندون با وجودِ اینهمه بی ادبی علاقه داری؟! این و اونبارم که دعواش کردم و تو فوری بغلش کردی فهمیدم.
با خودم گفتم خیلی هم محبت نداره. وقتی ردیاب می ذاره زیرِ پوستش و شنود تو وجودش کار می ذاره چه علاقه ای؟! اما خوب نمی تونستم منکرِ محبت های یهوییش بشم.
کمی مکث کرد و گفت:
ـ من یه خواهر داشتم. همسنِ سخندون بود که فوت شد.
فرک نمی کردم که راحت بخواد این و برام بگه. اما می دونستم که باید شکه باشم. نفسِ صدا داری کشیدم و گفتم:
ـ اوه. خــــدایا. متاسفم. هر چی عمرِ اونِ خاکِ شوما بشه.
اوه چرت گفتم نه؟! با صدای هاویار که داشت غش غش می خندید به خودم اومدم.
ـ تو چقدر با نمکی دختر. منظورت اینه که هر چی خاکِ اونِ بقای عمرِ من باشه؟!
با پررویی گفتم:
ـ همون منظورم بود.
و بدونِ اینکه جای بحث بهش بدم گفتم:
ـ کی بر می گردی؟!
شیطون شد و پرسید:
ـ چه خبره؟ دلت برام تنگ شده؟!
منم با بدجنسی جواب دادم:
ـ دلم بیشتر برای اون رستوران هایی که ما رو می بری و همینطور غذاهاش تنگ شده.
و بعد خندیدم. انگار خورد تو ذوقش چون با لحنی گرفته گفت:
ـ بی احـســاس. دو، سه روز دیگه میام.
بعد از اینکه قطع کردم. با سخندون زدم بیرون. سعی می کردم به سخندون اعداد انگلیسی یاد بدم. اما تازه متوجه شدم بچه ام به زبونِ مادریش که فارسیِ هم بلد نیست بشماره چه برسه انگلیسی!
***
از درِ مهد اومدم بیرون. بعد از کلی پیاده روی و بازی کردن. با خودم فرک کردم دیدم من می تونم فعلا با حقوقم سخندون و مهد ثبت نام کنم. بله چیزی یاد بگیره. خوب سخندون تو خونه هیچوقت نمی تونه بفهمه شرکت در بحث های گروهی یعنی چی؟! با وجودِ تربیتِ من هیچوقت نمی تونه به بعضی جوابهاش برسه. شاید کمی با همسن و سالهای خودش باشه راحت تر بتونه از دنیای بچگیش لذت ببره. تا اینکه پیشِ جمیله بمونه و جمیله هم بفرستش پیشِ بتول و بتول پیشِ یه بچه چهار، پنج ساله از رابطه جنسی با مشتری هاش حرف بزنه!
این همه فرک باعث شد تصمیم بگیرم سخندون و بفرستم مهد. الانم باس برم براش خمیر و اینطور چیزا بخرم. و البته بعد هم با حمال قرار دارم باس برم باشگاه.
قسمت هشتادم
نه ببین ساتی داری اشتباه می ری. اصلا مثل اینکه امروز تو مودش نیستی بیا یه چیز دیگه کار کنیم. یه چیز که قبلاً با هم کار کردیم. یه سوال! اگه یکی تو خیابون یقه ات و بگیره چی کار می کنی هوم؟
با اخم و قلدری گفتم:
ـ خوب ما هم یقه اش و می گیریم!
کلافه پوفی کشید و گفت:
ـ وااای ساتی دست بردار. ما که این و چند دقیقه پیش کار کردیم. تو هم یقه اش و بگیری راحت دست می ندازه بینِ دو تا دستت اونوقت یا مچت می شکنه یا در میره.
با این حرف دوباره شروع کردیم به تمرین کردم. عجب گیری کردیما. بابا اخه این چی چی ماموریتِ که دارن ما رو اینجوری تعلیم می دن؟ مگه اصن قرارِ من با هاویار بجنگم؟ اون خونه مارو می خواد خوب ما هم بش می دیم و خلاص. شایدم چیزِ دیگه بخواد؟
وااای خدا دیوونه ام کردن. آروم به فرانک گفتم:
ـ ببین من امروز روزِ اولمِ. وضعیت قرمزِ. حالم اصلاً خوش نیست. بذار برم.
نگاهی بهم انداخت. نمی دونم تو صورتم چی دید که سری تکون داد و با گفتنِ خسته نباشید از مدلِ خودشون اجازه خروج و بهم داد.
قبل اینکه اماده شم واسه فرزام اس فرستادم که کارم تموم شده. نیم ساعتی زودتر کارم تموم شده بود و احتمال داشت که مجبور شم منتظر بمونم. واسه همین اس دادم که از این انتظارِ احتمالی جلوگیری کنم.
فرانک اومد تو و بدونِ زدنِ حرفی کمی با گوشیش ور رفت و دوباره رفت تو سالن. منم بعد از عوض کردنِ لباسهام زدم بیرون. یکم سرم درد می کرد. شاید بشه گفت چشم هام سیاهی هم می رفت.
همینکه پام و گذاشتم بیرونِ ساختمون. ماشینِ فرزام هم ترمز کرد که صدای لاستیک هاشم بلند شد. با اینکه کلی حال کرده بودم. اما حوصله تشویق نداشتم.
ـ سلام.
ـ خسته نباشی.
با سر جوابش و دادم و اونم بدونِ زدنِ حرفی راه افتاد. می دونستم حرف داره واسه گفتن و منم با گوشام باس بشنوم. همونطور که سرم و به پنجره تکیه داده بودم گفتم:
ـ چه خبر؟! میشنوم!
ـ از صورتت و رنگت معلومِ که ضعف کردی. وقتِ ناهار. هم یه چیزی می خوریم و هم کمی حرف می زنیم.
این وگفت و زد بغل. رستورانِ کماج. تا حالا غذاهای توش و امتحان نکرده بودم. واسه همین بی هیچ حرفی پیاده شدم.
ـ چی می خوری؟
ـ میشه تو سفارش بدی؟
سری تکون داد و بدونِ اینکه به منو نگاه کنه رو به گارسون گفت:
ـ سبزی پلو با ماهیچه، ماست، زیتون و نوشابه. از هر کدوم دو تا!
مرد سری خم کرد و رفت.
ـ خوب می گفتی؟!
کمی از آب خورد و گفت:
ـ چی می گفتم؟! آهاً پس شما فقط همین یه خونه و دارید درسته؟!
با سر تایید کردم:
ـ درسته.
ـ چند روز پیش خواستم یه استعلام از داراییِ بابات داشته باشیم. خوب لازم می شد. ما همکاریم و من فکر کردم که لازمِ تو راجع به داشته هات اطلاع داشته باشی تا از دستت نرن.
پوزخندی زدم:
ـ ما یه داشته داریم که داریم توش زندگی می کنیم.
و وقتی چیزی یادم افتاد با صدای بلندی گفتم:
ـ آهـــا!
همه سرا برگشت سمتِ من. شرمنده سرم و انداختم پایین. فرزام کمی اومد نزدیکتر و با صدای آرومی که آروم بودنش به صدای بلندِ چند لحظه پیشِ من دهن کجی می کرد گفت:
ـ چیزی یادت اومد؟
سرم و به نشونه تایید تکون دادم. نمی دونستم گفتنش درسته یا نه. یعنی نمی دونستم الان وقتِ شوخی هست یا نه. واسم جای تعجب داشت. چرا با این حالم دست بر نمی دارم؟!
آروم گفتم:
ـ ما یه فرقون داشتیم! بابام سندِ شش دونگش و زده بود به نامم! باش بچه ها رو از سرِ کوچه می بردیم تهِ کوچه. دونه ده تک تومن هم کرایه...
دستاش و آورد بالا و به نشونه کافیه نگه داشت:
ـ کافیه.
و بعد همرا با نگاهِ خمصانه اش گفت:
ـ من دارم جدی حرف می زنم.
منم جدی شدم و گفتم:
ـ ببخشید اما این شوخی همین الان جاش بود دیگه فرصت نمی شد که بگم!
سری تکون داد و گفت:
ـ باشه. یادت باشه بعداً جواّ شوخیِ یبیجات و بدم. فکر نکن یادم رفته. بنده با اینبار سه تا تنبیه به شما بدهکارم و شما هم پنجاه تو من پول به من!
چشمام و براش لوچ کردم. خــاک تو سرت خسیسِ نر گدا.
ـ وقتی بهم اطلاع دادن جدا از این خونه یه ویلا هم تو جاده هست که از اموالتون حساب میشه تعجب کردم. یه ویلا که طبقِ وصیتِ پدربزرگت می رسه به شما.
با تعجب و تمسخر گفتم:
ـ جدی؟ چه جالــب. من یه پدر بزرگ داشتم. که آمپول واسه خودش تزریق می کرد. یه بار جای رگ معلوم نی کجا زد و رفت اون دنیا!
پوفی کشید و گفت:
ـ و پدرِ مادرت؟!
ـ خوب معلومه مادرِ ما همیشه می گفت پدر و مادر و خوانواده اش تو زلزله رودبار مردن. و خودش و همین یه دایی موندن.
آرنجش و گذاشت رو میز و اومد جلوتر. چونه اش و رو دستای مشت شده اش گذاشت و گفت:
ـ اشتباه به عرضت رسوندن.
پایان فصل ۷
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصل ۸
کمی سرم و کج کردم و با ابروهایی که دیگه جایی برای نزدیک تر شدن به هم نداشتن بهش خیره شدم:
ـ منظــور؟!
بر عکسِ مادرِ با معرفتت پدر بزرگت هیچوقت دختر و پسرِ طرد شده و خطا کارش و نه انکار کرد و نه فراموش!
پوزخندی زدم و با تعجب گفتم:
ـ چــی می زری واسه خودت؟!
با عصبانیت گفت:
ـ مودب باش.
دستم و به نشونه تهدید آوردم بالا و گفتم:
ـ حواست باشه از خودم بگذرم از تهمتی که به مامانم بزنن به روحِ خودش نمی گذرم.
انگشتِ اشاره ام و تو دستش گرفت و تا پایین و روی میز هدایت کرد!
ـ من حرفی بی دلیل و مدرک نمی زنم.
و کمی بعد ادامه داد:
ـ من خودمم تازه فهمیدم که مادرِ تو بیست ساله بوده همراه برادرش و دوستِ برادرش که پدرت باشه یه شب یه تصمیمِ آنی می گیرن و فرداش هم از روستا می ندازنشون بیرون و بعدش هم نیست می شن.
اینطور که فهمیدم داییت با دهِ بالا سر یه مسئله ناموسی درگیر می شه و فکر می کنه که کسی و کشته. اما خوب در حقیقت طرف الان داره سالم و راحت زندگی می کنه. اما داییت که نمی دونسته طرف زنده هستش، به شرطِ دوستش یا همون پدرت که می گه من در ازای خواهرت نجاتت می دم همون شب بدونِ هیچ عقد و صحبتی مادرت و می فرسته اتاقِ پدرت...
این طور که فهمیدم مامانت با میلِ خودش همه قدم ها رو برداشته و بعد همون شب هم بعد از چند ساعت مامانت و بابات از اتاق میان بیرون و راهیِ کرج می شن! البته اینا گفته های داییتِ که امروز از خونه شما که اومد بیرون آوردنش پیشم!
مامانت اومده کرج و به خاطرِ سختیایی که یه دخترِ روستایی داشته همیشه گله داشته و به خاطرِ همین هم هیچوقت به روستا برنگشته. و البته همون موقع هم که اومدن کرج خیلی راحت عقد کردن.
تو روستا هم پدر بزرگت هیچوقت دنبالِ پسر و دخترِ گمشده اش نگشته. ولی وقتی آروم شده همیشه منتظرشون بوده و معتقد بوده که پسر و دخترش اگه متعلق بهش باشن روزی بر می گردن.
با شنیدن این حرف ها شکه شده بودم. همیشه می دیدم مامان حرفاش ضد و نقیضِ همیشه می دیدم یه چیزایی تو پازلِ زندگیِ مامان جور نیست. اما هیچوقت فرکشم نمی کردم.... یه وقتایی می شنیدم می گفت من شرمنده ام ولی آخه...
ـ مگه می شه بی حضورِ پدر ازدواج کرد؟!
شاید می خواستم اینجوری بفهمونم اون دختری که بی کس و کار ازدواج کرد مادرم نبود. شاید می خواستم یه جوری همه این حرف ها رو رد کنم.
سری تکون داد و نگاهش و به چشمام دوخت:
ـ بچه ها سراغِ اون محضر دار هم رفتن. اما فوت شده.
صندلیم دادم عقب و انگشتم و از تو دستش آوردم بیرون. باورم نمی شه که من زندگیم از اولم با ننگ بوده. پدرم ننگ، مادرم ننگ، خودم ننگ... سخندون کجای این زندگی جا داره؟! خدایِ من باورم نمی شه. شاید حالا وجودِ یه دختر دزد و بی سواتی مثلِ من خیلی هم غیر طبیعی نباشه.
از در رستوران زدم بیرون. چند دقیقه بعد صدای بلندِ فرزام بود که صدام می کرد و من بودم که خلافِ جهتِ ماشینا تو خیابون راه می رفتم.
اولین کاری که کردم پر حرص گوشواره های میخیِ تو گوشم و درآوردم و پرتش کردم سمتِ دیگه. گهگاهی مردم تنه ای بهم می زدن و فحشی نثارم می کردن و گهگاهی هم راننده های بی فر هنگی که کم نیستن، با تیکه های زشتشون من و بیشتر تو دنیایِ پر از کثافت نگه می داشتن.
ـ مواظب باش نری زیرِ صاحاب ماشین.
این صدای پسر بچۀ کوچیکی بود که تازه از مدرسه تعطیل شده بود و شاید با کلی ضرب و زور پنجمِ ابتدایی می شد. انقدر عصبی بود که یقه اش و گرفتم و با عصبانیت گفتم:
ـ چی گفتی؟
سعی می کرد از هیکل و جسه ریزش استفاده کنه و فرار کنه اما من با عصبانیت نگهش داشته بودم و منتظر بودم حرفش و تکرار کنه تا یدونه بکوبم تو دهنش. اما اون وقتی دید خلاصی نداره با تته پته گفت:
ـ گه خوردم.
ـ نوشِ جونت. خجالت نمی کشی؟! یه بار دیگه از این غلطا کنی آتیشت می زنم. شی فهم شد؟!
بعدم ولش کردم. و به فرار کردنش نگاه کردم. واقعا دیوونه شده بودم. اون بی تربیتِ اما مودب کردنش به من مربوط نمی شه؟ آخه بگو به تو چه...
غیر قابلِ باور بود. فرزام باس برام توضیح می داد. اما دیگه چیو؟ دیگه حتی روم نمی شه نگاهش کنم. خیلی سخت نیست برای فرزام که فرک کنه منم دخترِ همون مادر و پدرم. خیلی سخت نیست که من و یه دخترِ بی بند و بار ببینه چون هستم.
سخته بپذیرم که من همون ساتی باشم که مادرش هویتش و انکار می کرد. منی که با افتخار به همه می گم کجا زندگی می کنم مادرم این کار و نمی کرد. از زادگاهش از وطنش فرار کرده بود. یعنی زادگاهش کجاست؟! یعنی پدرِ اونم اعتیاد داشت که به راحتی کنار گذاشته شد؟
قبولش اونقدر آسون نیست. اونقدر آسون نیست که قبول کنی دخترِ مادری باشی که روستایی بودنش و انکار می کرد. من دختریم که تو کثافت و دروغ بزرگ شدم. من تمومِ زندگیم و زجر کشیدم اما هیچوقت فرکِ اینم به سرم نزد که علی شیره ای و بذارم و برم. اونوقت مادرم...

زن نگاهی به چهره ام انداخت و با نگرانی گفت :
ـ حالتون خوبه؟
با این حرفش خودم و پرت کردم رو صندلی و گفتم:
ـ راستش امروز فشارم بالا و پایین می شه.و از این ورم. فر... یعنی فکر کردم که دیر شده کلِ راه و دوییدم تا برسم اینجا...
دروغ که حنــاق نیست گیر کنه تو گِلوت. بگو راحت باش.
از رو میزش یک لیوان آب برام ریخت:
ـ عزیزم حتی اگر دیر هم کنید ما تا ساعت نه هستیم. خودتون گفتید شش میایید دنبالش.
سری تکون دادم و همراه با لبخندی قبل اینکه اجازه بدم از سخنون گله کنه پیش دستی کردم و گفتم:
ـ سخندون... می دونید من پدر و مادرم و خیلی نزدیک به هم از دست دادم. کمی تو تربیتش کوتاهی کردم. اینه که امیدوارم به کمکِ شوما بتونم حالا اون غفلت ها رو جبران کنم.
لبخندی زد و رو به روی من نشست. و همراه با عشق و محبتِ خاص که انگار این چند ساعت سخندون تا این حد عمیقش کرده گفت:
ـ واقعاً آفرین داری! سخندون دخترِ فوق العاده ایِ. مهربونیش تو کلِ مهد نیومده زبان زد شده. و همینطور ادبش.
خندۀ ریزی کرد و گفت:
ـ هر کی فحشِ بد می ده می گه خواهرم اومد می گم " فیفیل" بریزه دهنت. چــرا؟!
چرایی که آخر جمله اش بود یکم توبیخانه بود با کمی مِن و مِن گفتم:
ـ یکم فحشای بد از اطرافیان یاد گرفته بود. مجبور شدم فلفل بریزم دهنش.
ـ راه های تربیتیِ دیگه ای هم هست. فلفل یه زمانی برای پدر مادر هایی که از روحیۀ داغون شدۀ بچه اشون در آینده خبر نداشتن کار ساز بود.
ـ سعی می کنم کمکش کنم فراموش کنه. اما باور کنید یه وقتایی سخت ترین تنبیه برای عزیزانمون بهترین کاریِ که می تونیم در حقشون انجام بدیم. شاید اگه جایِ من بودید همین کار و می کرد.
سری تکون داد و گفت:
ـ هنوز خیلی راجع بهش با مربیا حرف نزدم. اما سخندون کمی گوشه گیرِ. تنها زمانی تو جمع ها هستش که کسی نیاز به کمک داشته باشه و البته یکی داره خوراکی می خوره سخندون ناخواسته به اون سمت کشیده میشه!
بی قرار تو جام ایستادم.
ـ من... من دلم براش تنگ شده؟ می شه بیاد بعد حرف بزنیم؟!
نمی دونم چرا اینطوری شدم. اما دلم براش تنگ شده بود. داشتم دیوونه می شدم. وقتی سخندون اومد. از دور خمیر بازیی تو دستش و پرت کرد سمتم که فرک کنم نا خواسته بود. اما خمیر محکم خورد تو چشمم. بی توجه نشسته رو زمین و سخندون و که محکم پرید بغلم و حسابی چلوندم.
ـ آززززی دلم برات تنگ شده بود.
دستای تپلش و آوردم بالا بوسه ای روشون نشوندم و با عشق گفتم:
ـ منم همینطور. اینجا رو دوست داری؟ بهت خوش گذشت یا دیگه نمی خوای بیای اینجا؟!
ـ نه میام. فَلدا ستاله جون می خواد بلامون آفنبات بخله.
و بعد آروم تر ادامه داد:
ـ بذال اون آفنبات و بوخولم اونوخ دیگه نمیام!
خانم مُرشدی شنیده بود چون خندید و شکلاتی به سخندون داد ازش خواست بشینه تا ما حرف بزنیم.
از سخندون که داشت با آبنباتش حرف می زد چشم برداشتم و به خانمِ مرشدی گفتم:
ـ سخندون جز با من و دو سه نفرِ دیگه همسن و سالِ من با هیچ کسی رابطه ای نداشته. می دونید همیشه ترجیح دادم تو خونه باشه و گوشه گیر تا اینکه تو کوچه با پسرایی بازی کنه که فر.. فکر و ذکرشون اینه که شلوارِ دختر بچه ها رو...
حرفم و خوردم. سرش و تکون داد و گفت:
ـ ما اینجا هم از این مسائل داریم. اما سعی می کنیم همه رو یه جورایی تربیت کنیم. من نمی دونم چرا پدر و مادرا حرفاشون، بحث هاشون و همینطور ابرازِ احساساتشون و می ذارن و جلویِ بچه های حتی چند ماهِ اشون ابراز می کنن؟ اینا همه در آینده روشون تاثیر می ذاره و نتیجه اش می شه چیزی که شما الان ازش گله داری.
کمی بعد ادامه داد:
ـ راجع به سخندون هم نگران نباشید. یه وقتایی یه کارهایی باید از آدم خواسته بشه. من از مربیامون می خوام که خواسته هاشون برای شرکت در بحث ها و همینطور بازی های گروهی به طورِ مستقیم از سخندون باشه. یه جورایی اون از الان اعتماد به نفسِ کافی نداره...
ـ ممنون. باور کنید بزرگترین لطفیِ که می تونید به من بکنید.
ـ بچه ها فرشته های کوچولویی هستن که ما در قبالشون مسئولیم. مهد کودک صرفاً برای پول در آوردن نیست. یا حتی شاید مشغول کردنِ بچه ها. مربیایِ من همه با عشق کار می کنن.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
بعد از کمی حرف زدن با مرشدی از مهد زدم بیرون. من خودمم به جز فرزام و هاویار بقیه زندگیم و با یه مشت آدم حرف زدم که دنیاشون تا نوکِ دماغشون.ِ الان حس می کنم کمی بالاتر راه می رم. بالا تر از زمین. چون با یه خانمِ متشخص و با ادب صحبت کردم. چون رو بروم شخصی نشسته بود که با نگاهش نه تحقیر شدم و نه دلم برای خودم سوخت.
منم هیچوقت هیچ کس و نداشتم که باهاش حرف بزنم. منم همیشه گوشه گیر بودم. اما انقدر تو این جامعه رفت و آمد کردم. یا بهتر بگم اینقدر کیف قاپیدم و اینور اونور پریدم تا تونستم حرف بزنم و به قولِ بتول گرگ باشم.
دیگه رسیده بودیم محل. نگاهی به سخندون که کیفِ کوله اش در برابرِ هیکلش مثلِ مورچه بود انداختم و بی اراده خندیدم. دخترِ کوچولویِ من عاشقتم.
دوباره قطرِ اشکی از چشمم افتاد پایین. زودی پاکش کردم و با خودم گفتم:
ـ امروز به اندازه کافی گریه کردم دیگه بسه. بابتِ سرنوشتی که رقم زده و اتفاق افتاده نباید حرص بخورم. اما از این به بعدش و می سازم. برای خودم برای خواهرم. برای زندگیمون و آیندمون.
با دیدنِ فرزام کنارِ درِ خونه اشون. اخمی کردم و روم و ازش گرفتم. اما می تونستم نگاهِ پر حرص و عصبیش رو ببینم.
برام مهم نبود. همونجور که تا الان سعی کردم فراموش کنم پدربزرگی دارم که زنده است...
همونقدر که دارم فراموش می کنم که ما یه ویلا داریم که به وصیتِ پدر بزرگم به دخترش و نوه های دختریش می رسه. من همه و همه رو فراموش می کنم...
فراموش می کنم مادری و که با دروغ یه عمری زندگیش و ساخت...
من فراموش می کنم که حاصلِ یه رابطه نا مشروعم که بعد مشروع شد... رابطه ای که بعد از عقد باز هم مشکل داشت و اون عقد باطل بود.
دوباره بغضم گرفت. در و باز کردم و رفتم تو. و محکم تر از همیشه بستم.
با تمومِ غم های تو دلم سعی کردم مثلِ همیشه باشم. کمی با سخندون حرف زدم. از وسائلِ جدیدش تعریف کردم و تشویقش کردم به نقاشی کشیدن توی دفتر و روی کاغذ. و با تعجب دیدم که سخندون خیلی راحت تر از اونچه که فرک می کردم داره زندگیِ جدیدش و می پذیره. شاید اگه بیشتر با دنیایِ اطراف آشنا شه از وجودِ من خجالت بکشه و دیگه دوستم نداشته باشه...
از این فرک به خودم لرزیدم. خدایا یعنی اونروز میاد که سخندون از وجودِ من سرش خم باشه؟ اگه اینطور می شه من و از بین ببر. ترجیح می دم یه خانوم دکترِ تنها باشه تا یه خانوم دکتر که دارایِ یه خواهرِ دزدِ...
انقدر خسته بود که کنارِ همون دفترِ نقاشیش خوابش برد و منم سعی نکردم که برای شام بیدارش کنم.
برق و خاموش کردم و رفتم تو حیات و کنارِ حوض نشستم. دستم و تو آب یخش بردم و به یادِ بچگیام تو آب حرکتش دادم....
به یادِ روزایی که اصلاً قشنگ نبود... به یادِ شبی که تا صبح تو این آبِ یخِ حوض به خاطرِ اینکه تریاکِ بابام گم شده بود موندم... به یادِ همه غصه هام...
دستم از حرکت ایستاد... یعنی فرزام نگهش داشت... انگار دزد بودن بدجور بهش ساخته... آخه آدم که نباید از هر دیواری بکشه بالا!
اومد نزدیکترم و گفت:
ـ سرما می خوری.
و وقتی نگاهم و ازش گرفتم. با مهربونی که هیچوقت ازش ندیده بودم گفت:
ـ اگه می دونستم انقدر ناراحتت می کنه سعی می کردم آرومتر بگم.
جوابش و ندادم. نگاهم و ازش گرفتم و به تصویرِ تو آبش که بهم می ریخت و صاف می شد خیره شدم. باورش سخت بود.بیاد اینجا و کنارِ من رو لبۀ کوتاهِ حوض بشینه و بخواد دلداریم بده.
سکوتم بهش جرات داد که بیاد نزدیکتر و دستام و تو دستاش گرم کنه...
ـ ساتی تو دخترِ قوی هستی. یه دخترِ قوی و خود ساخته. به گذشته ات فکر نکن. باهاش زندگی کن. گذشته یه تیکه از پازلِ زندگیته نه فراموشش کن و نه اینقدر دخیلش کن که قرار باشه اینطور افسرده شی. می فهمی چی می گم؟ چرا رفتی؟ من باهات کلی حرف داشتم.
آروم گفتم:
ـ مگه دیگه چیزی هم مونده؟!
و دیگه نتونستم جلوی گریه ام و بگیرم و شاید برای اولین بار بود که جلوی یه مرد اینجوری اشک می ریختم.
وقتی به خودم اومد که سرم تو سینه اش بود و گریه می کردم. چشمام و بستم و یه آن فرک کردم. اگه هاویار پسرِ خوبی بود باهاش کلی حرف داشتم که بزنم. اما فرزام... اون از جنسِ من نبود... شایدم بود... نمی دونم... اما هاویار... یه چیز دیگه بود...
فشاری به پشتم آورد و آروم و شیطون گفت:
ـ یادمِ یه دوستی می گفت بغلِ من عجـــیب آرامش بخشِ!
سرم و از رو سینه اش برداشتم و چپ چپ نگاهش کردم. آروم و مردونه و البته جذاب خندید و گفت:
ـ به جونِ تو می خواستم دوباره همون ساتی بشی که مثلِ بوقلمون حرف می زنه و جیغ جیغ می کنه، همین!
مشتم و کوبیدم تو سینه اش. خواستم اعتراض کنم. که مشتم و تو دستش گرفت و انگشتِ اشارۀ اون دستش و رو بینیش گذاشت، چشماش و آروم روی هم گذاشت و با نفساش گفت:
ـ من مقصـر. برگرد سرِ جات!
و من و کشید تو بغلش!

قسمت هشتاد و چهارم

با گوجه ای که پرت شد سمتمون. من از فرزام با ترس جدا شدم و فرزام مثل کسی که بهش حمله شده اماده باش ایستاد.
ـ آهای شوما. خچالت نمی تیشی؟ مگه خودت خواهَل مادَل ندارلی؟! ویلیش تون. آزی بیا اینجا.
نگاهی به فرزام کردم و گفتم:
ـ ممنون خیلی آروم شدم.
خواستم از کنارش رد و برم سمتِ سخندون که دستم و گرفت. بدونِ اینکه برگردم یا تکون بخورم ایستادم. کمی خم شد سمتم و اومد درِ گوشم و گفت:
ـ دیدی گفتم؟! خودتم اعتراف کردی! بغلِ من عجـــیب آرامش بخشِ!
برگشتم تا چیزی بهش بگم. جلبکِ سوء استفاده گر. اما فرصت نداد و بعد از گفتنِ " شب بخیر " عجله ای از درِ خونه زد بیرون.
رفتم سمتِ سخندون و گفتم:
ـ سخندون آجی تو دیدی کی گوجه پرت کرد تا من برم فلفل بریزم دهنش؟! مگه نمی دونن که نباید چیزی و پرت کرد اونم به سمتِ بزرگتر؟ اونم برکتِ خدا؟!
آب دهنش و سخت قورت داد و رو کمر خم شد و دست و گذاشت رو زانوهاش و سرش و کمی کج کرد. انگار داره زیرِ تختی جایی و نگاه می کنه و بعد بلند گفت:
ـ پیشتَ پیشتَ. گولبۀ بی تربیت. پوولوو...
دستشو گرفتم و بردمش تو خونه...
ـ پس گربه بود.
ـ آره آزی دعواش کلدم. کثافتِ نجس. نذاشت خواهَلم با ...
فوری جلوی دهنش و گرفتم. و انگشت اشاره ام روی بینیم گذاشتم:
ـ اولاً فحش دادن موقوف! دوما بتول آدم نیست جنبه شوخی هم نداره. امشب هم ناراحت بود داشتم دلداریش می دادم. دیگه سمتش چیزی پرتاب نکن.
و خوابوندمش تو جاش. اوفـــ داشت یادم می رفت که هاویار می تونه صدام و وقتی پیشِ سخندونم بشنوه. ممکن بود سخندون بگه من بغلِ پشمالو بودم!
*****
ـ دیگه به گذشته فکر نکن باشه؟ من خیلی خوشحالم که تو راحت با شرایط سخت کنار میای. این خوبه که تونستی زودی ورقش بزنی و خودت و انقدر درگیرش نکنی تا از حال غافل بشی.
با غصه گفتم:
ـ ورق می زنم. اما راستش یه جایی می مونه و یه جایی گیر می کنه...
به قلبم اشاره کردم:
ـ اینجا می مونه...
و گلوم و گرفتم:
ـ همیشه یه چیزی گیر کرده و داره حفه ام می کنه...
ـ قرار نشد غصه بخوری... ببین...
حرفش و قطع کردم. اخه بگو فرزام چی کارست که من دارم براش چرت و پرت می بافم؟! بیخیال غم و غصه شدم و گفتم:
ـ اینا رو بیخی. الان دقیقاً مارو بلند کردی کجا ببــری؟!
به خاطرِ لحنم چپ چپ نگاهم کرد و توبیخانه جوابم و داد:
ـ سالن تیـر انـدازی!
ـ چـــــی؟!
ـ گوشم کر شد. آرومتر. خوب دخترِ خوب باید آموزش ببینی دیگه. الانم داریم می ریم سالن تیر اندازی. تا حالا تفنگ دستت گرفتی؟!
ـ اوهوم.
ـ جدی بگی ها؟ من و مسخره نکنی. الان وقتِ شوخی نیست. تفنگِ واقعی...
طفلی انقدر دستش انداختم باور نداره ...
ـ آره دیگه. اول که بودم. معلمِ آمادگی دفاعی یه تفنگایی آورد بهمون اموزش داد چطور بازش کنیم و چطور ببندیمش. اسمش " کلاشینکف " بود. البته اگر درست بگم.
ـ خب خوبه. پس یه پیش زمینه ای داری. هر چند ما الان با جدی تراش سر و کار داریم. اما همینقدر هم خوبه.
با ذوق برگشتم سمتش و گفتم:
ـ راستـــی فرزاااام حالا که تیر اندازی می بریم اسب سواریم ببر که سفارشِ پیامبر تکمیل باشه!
ابروهاش و به نشونه تعجب انداخت بالا و گفت:
ـ حواست نبود شدم فرزام یا چون هوس اسب سواری کردی دیگه حمال نیستم؟!
بادم خالی شد و وا رفتم رو صندلی...
ـ ای بابا اصن بیخی. حواسم نبود. وگرنه واس ما تو یا عمارِ از بند آزاد شده ای یا سرگرد الهی. وسط نداریم.
چیزی نگفت. منم بیخیال شدم و با گوشیم مشغول شدم. یادم افتاد صبح هاویار نوشته بود قرارِ عصر راه بیفته و ازم پرسیده بود چیزی می خوام یا نه و منم شارژ نداشتم جواب بدم. حالا که شارژ داشتم فوری براش نوشتم:
ـ " من ماهی شور می خوام! یه بسته کلوچه گنده و البته مربای بهار! صنایع دستی هم هر چی قشنگ بود بخر! و در آخر اگه خواستی یه یادگاری هم از طرفِ خودت برام بخر!! "
اس ام اس که سند شد نیشم تا گوشم باز شد. تا حالا انقدر عَلنی از کسی نَکَندم!
ـ باز چی کار کردی که لبت انقدر کش اومده؟!
سعی کردم لبم و جمع و جور کنم و بعد با لحنِ حق به جانبی گفتم:
ـ هیچی. هاویار اس ام اس داده دارم میام چیزی نمی خوای؟
ـ خوب برای همین داری می خندی؟! خل شدی؟!
گوشیم و انداختم تو کیفم و گفتم:
ـ خل شدن که شغلِ شوماست. در ضمن نخیرم بهش گفتم سلامتیت و می خوام (!) به اون دارم می خندم.
سری تکون داد و جوری که انگار داره با خودش حرف می زنه گفت:
ـ کلـاً مشکل داره!
چپ چپ نگاهش کردم و در همون مشغولِ گذاشتنِ گوشواره های جدیدی که بهم داده بود شدم.

قسمت هشتاد و پنجم

وارد سالن شدیم. یه سالتِ بزرگی بود که به دوق سمت تقسیم شده بود. اونور چند نفری بودن. گوشی تو گوششون بود و می دیدم که هر کدوم تو یه قسمت که مثل کابین بود ایستاده بودن و با عینک های قهوه ایِ کمرنگی که زده بودن دارن شلیک می کنن. اما با اینکه دیوارِ بینمون فقط و فقط یه شیشه کلفت بود من چیزی نمی نشیدم.
فرزام رو صفحه ال ای دی مانندی که رو دیوار بود و تقریبا قدِ یک برگه آچار بود و با دکمه ای روشن کرد و نقشی روش کشید، دیوار از وسط باز شد.. البته دیوار که نه شاید یه در. در از وسط باز شد و یه تخته به صورتِ ایستاده بود بیرون. شاید دو برابرِ تخته وایت برد های مدرسه، البته اینا سیاه بودن. و روش...
روش پر بود از اسلحه طوری که من نا خواسته یک متر دهنم باز مونده بود. هر قسمتی از تخته سیاه تفنگ هایی بودن با سایز های مختلف که خیلی قشنگ چینده شده بودن.
فرزام قدمی رفت جلوتر و نگاهی بهشون انداخت و متفکر گفت:
ـ می بینی؟ اومــم... با کدوم شروع کنیم؟!
این و گفت دست برد واسلحه ای و برداشت.
ـ از داخلش بگذریم بیرونش و نگاه:
و تک تکِ اعضا رو نشون داد و دونه دونه اسم برد:
ـ روپوش محفظه.... قطعه گلنگدن که البته اصلش داخلشِ. این و الان من کمی باز کردم ببینی. بدنه، خشاب.
به جلوی تفنگ درست اون قسمتِ دایره شکل اشاره کرد:
ـ به اندازۀ این، یعنی قطر دهانۀ لوله می گن کالیبر.
دستم و گرفت و گفت انگشتت و بکن تو لوله:
با ترس دست بردم جلو. آب دهنم و قورت دادم و انگشتم و کردم تو. الان یا دستم اون تو گیر می کنه یا این دیوونه انقدر بهش گفتم جلبک شلیک می کنه و من از هستی ساقط می شم.
ـ احتمالاً باید بتونی شیارهای تو لوله، هر چند کم و صاف و حس کنی، نه؟!
با سر تایید کردم...
ـ به اونا می گن " خان " یا " tube ". هر چقدر تعدادش بیشتر باشه سرعت گلوله بیشتر می شه. البته بیشتر هم تخریب می کنه! مثلا این 6 خان گردش از چب به راستِ! یا اون کلانشینکف که دوران مدرسه دیدی 4 خانِ.
. مثل خنگا سرم و بالا و پایین کردم. کمی نگاهم کرد تا تاثیرِ کلام و تو وجودم ببینه... نیشم تا گوشم باز شد:
ـ نمی شه جزوه بدید؟! اگه میشه جزوه اش با عکس باشه!
چپ چپ نگاهم کرد و ادامه داد:
ـ بیا با مدلِ ایستادن و دست گرفتن و شروع کنیم. خیلی وقت نداریم. بیخیالِ اجزا. وقت زیادِ. واسه همین مستقیم می برمت سر اصل مطلب. ببین ساتی....
تفنگ و تو دستش گرفت و یکی یکی انگشت هاش و رو قسمتِ پایینیِ اسلحه نگه داشت. و اون یکی دستش رو هم آورد و به همون سبک پایینش گرفت.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
دستش و گذاشت رو اگه اشتباه نکنم ماشه و اسلحه و آورد بالا...
ـ می بینی حتی گرفتنشون هم یه مدل خاص داره. اینجوری وقتی به ترتیب انگشت هات رو بدنه اش بشینه تسلطِ بهتری روش داری.
ـ نگاه کن دستم اومده بالا... دقیق راستای دیدِ چشمِ من، استوانه یا لولِ اسلحه امِ... همیشه همینطورِ... واسه نشونه گیری... باید چشمت از همین راستا ببینه و بعد...
شلیک...
چشمام و بستم... اما هر چی منتظر موندم تیری شلیک نشد... وقتی چشمام و باز کردم تفنگ و رو به روم گرفته بود...
ـ امتحان کن خانومِ پر جرات...
به اطرافم نگاه کردم... پس چرا هیچی نشد؟ هیچ صدایی نیومد؟!
ـ اینا که توشون گلوله نیست اگر هم باشه مشقیِ. حداقل الان گلوله ای ندارن.نمی خوای امتحان کنی؟!
این و گفت و به تفنگِ تو دستش اشاره کرد. گرفتم تو دستم... وا این چقدر سبکِ. فرک می کردم کمِ کم هفت هشت کیلو رو داره!
ـ موقع گرفتنِ اسلحه سفت باش. همیشه آماده باش. هیچوقت تو یه موقعیت و عملیات منتظر نمی شن تو ژست بگیری و دستت و میزون کنی، می فهمی؟!
این و گفت و یکی از تفنگای رو تخته و برداشت.
خیلی شیک و سریع با یه دست آوردش بالا و در کسری از ثانیه اون دستشم بهش اضافه کرد و مثلاً شلیک...
بعد یه دستش و از رو تفنگ برداشت و به من نگاه کرد:
ـ و برای اینکه با یه دست شلیک کنی. دقیقه به همین صورت من می ایستی. حالا امتحان کن.
این و گفت و رفت کنار. نمی دونستم می ترسم. ذوق دارم، شوق دارم. یا چی اما می دونستم راهی و اومدم که دیگه برگشتی نداره. راهی که ناخواسته گیر افتادم توش. هیچ کشوری محضِ رضای خدا تمومِ زیر و بمِ کاراش و نمی سپره دستِ ادمِ عادی و براش توضیح نمی ده.
فرزام بیکار نی که به یه دخترِ کودنی مثلِ من بخواد چیز یاد بده. اونم این چیزا... من کجا بودم؟ نا آگاه تا خرخره خودم و انداختم تو دردسر.
تفنگ و گرفتم پایین و گفتم:
ـ من مطمئنم یه ماموریت اینهمه آموزش و دردسر نمی خواد.
اومد نزدیکتر و گفت:
ـ وقتی استارتِ یه ماموریت خورده میشه هیچ کس نمی دونه قراره یک ثانیه بعدش چه اتفاقی بی افته. به خاطرِ همین همیشه بایدآماده بود. و تو هم از این قاعده...
حرفش و قطع کردم و گفتم:
ـ بعد از این ماموریت من می کشم کنار و زندگیِ عادیم و ادامه می دم دیگه؟!
ـ عادی؟!!
کلافه و عصبی چشمام و بستم و دوباره باز کردم و عصبی گفتم:
ـ هر کوفتی که بود، همون میشه دیگه؟!

قسمت هشتاد و شش

ـ اگه بخوای چرا که نه!
سرم و تکون داد. پس به امیدِ روزی که این استرس ها از من دور بشن. دستم و اوردم بالا و دقیق همونطور که گفته بود انجامش داد.
ـ پاهات نه خیلی اما باید یکیش جلو بمونه یکیش عقب. دقیقاً اون دستی که اول رو تفنگ می شینه همون پا باید بیاد جلو. اوهوم درسته. واقعاً عالیه. بهتر از من می ری جلو!
تفنگ و از دستم گرفت و دوباره به اون تخته که روش پر از تفنگ بود نگاه کرد. و گفت:
ـ واقعا تو دخترِ باهوشی هستی! نه جدی می گم ساتی. اینجا بعضی کسایی که آموزش می بینن تا تو یه همیچین محیطی قرار می گیرن آب قند لازم می شن. خوشحالم که ترست به هیکلت مثل خیلی ها غلبه نمی کنه! امادگیِ یادگیریِ هر چیزی و داری. پس چرا خودت و آکبند و نخود مغز نگه داشتی؟
برگشتم سمتش و چپ چپ نگاهش کردم:
ـ یادت رفته سرگرد! مودب بودن فراموشت شده!
شونه ای بالا انداخت و گفت:
ـ خوب اگه از مغزت استفاده نکنی بهت می گن نخود مغز دیگه! منم اگه استفاده نکنم می گن!
به همون برد نگاه کردم و به اسلحه ای که از اول دلم می خواستش اشاره کردم و با ذوق گفتم:
ـ این! کاراییِ این و بهم یاد بده. دوسش دارم. با کلاسِ!
ـ k 5 ... ساخت شرکت دوو کره جنوبی. اسلحه خوبیِ اما نه واسه تو که تازه کاری. این اسلحه ها یه اصطلاح خاص دارن . " ماشه سریع ". یعنی خیلی نرم تر و راحت تر از بقیه و همچین خیلی سریع تر شلیک می شن. تو آدمِ جوگیری هستی به خاطرِ همین استفاده اش برای تو فعلاً ممنوعیت داره.
پر حرص نگاش کردم:
ـ لابد می خوای اسلحه آب پاشِ ساختِ ایران بهم بدی ها؟! اصلاً ایران همون آب پاش هم ساخته؟! ای بابا اینجوری من چطور از خودم محافظت کنم؟! معلومه چیزی که کشورای دیگه بسازن حرف نداره و سریع...
و زمزمه کردم:
ـ چیزی که ایران هیچ وقت نمی تونه و از پسش بر نمیاد... خوب بده ما هم از اون خارجی ها استفاده کنیم عقده ای نشیم.
اخمی کرد و با جدیت و با صدای بلند گفت:
ـ چرا فکر کردی ایران هر چی که ساخت باید بلند گو بگیره و اعلام کنه؟ اونم واسه بی فکرایی مثل تو؟!
و بلند تر طوری که حس کردم دارم می ترسم ادامه داد:
ـ اسرار نظامی هر کشور مهمترین برگ برندشه.. قرار نیست هر چی که داریم و رو کنیم. مثلا برای نمونه ایران ایران سیستم هوازی داره که تو دنیا فقط 6 کشور این سیستم رو دارن. پس انقدر نکوبینش. الان خیلی از تولیدات ما داره تو کشورهای دیگه استفاده می شه. خوب متقابلا ما هم می تونیم از صلاح های اونا وارد و البته استفاده کنیم. هوم؟!
یا بسم اهدا الان تفنگ و تا خشاب می کنه تو حلقم. دستام و بردم بالا و گفتم:
ـ بابا جانم فدای ایران من که چیزی نگفتم!
سری تکون داد و به اصلحه های یه قسمت اشاره کرد. انگار هنوزم آروم نشده بود... :
ـ قناسه_ شاهر_ تک تاب_ کلت زعاف_ HK-21 ...که کشوار هایِ بزرگی که خودشون تولید کننده های پر قدرت هستن دارن ازش استفاده می کنن و خیلی دیگه از اینا که یه روزِ کامل می خواد برات توضیح بدم، ساختِ ایرانِ. حالا چی داری بگی؟!
ـ من که چیزی نگفتم...
و با کمی شرمندگی گفتم:
ـ خوب من اطلاع نداشتم. همه اش هم هر چی شنیدم تواناییِ ایران و می برد زیرِ سوال. منم جو گرفت گفتم یه حرفی بزنم.
تفنگ و گذاشت سرجاش. دوباره با همون صفحه که اندازه برگه آچار بود کار کرد که تفنگا رفت اون تو و در بسته شد. زیرِ لب گفت:
ـ تند رفتم!
و بعد بلند تر ادامه داد:
ـ برای امروز کافیه!
تقریباً دنبالش دوییدم.
ـ بابا آقای فرزام من یه چی گفتم حالا بیا بریم اون قسمت که تو فیلما نشون میده همه دارن شلیک می کنن. من و می شناسی لج کنم روزای دیگه نمیام ها...
ایستاد چشماش و بست. منم همینجوری خیره خیره نگاه می کردم.
ـ ببین ساتــی...
چشماش و باز کرد و کمی به من که رو به روش بودم نزدیکتر شد...
بازوم و گفت و گفت:
ـ یا فرزام یا عمار؟ مگه افغانی صدا می زنی که می گی آقای فرزام؟!
غش غش زدم زیرِ خنده...
اونم لبخند زد. و کمی بعد یه کم بیشتر از یه لبخند!
به همین هم باس امیدوار شد. پسرِ که عقل درست و حسابی نداره نزدیک بود اسلحه ها رو بکنه تو حلقمــا... یه کم بعد گفتم:
ـ بابا! تو دیووونه ای!
چشماش و ریز کرد و در حالی که سعی داشت نخنده با حالتِ با نمکی گفت:
ـ بابا؟! یارانه و یکی دیگه می گیره به من می گی بابـــا؟!
غش غش زدم زیرِ خنده. اینم بلنده خوشمزه بازی در بیاره. از وقت و موقعیت سوء استفاده کردم، همینطور از خندیدنش که تقریبا تعجب داشت و گفتم:
ـ حالا بریم از اون گوشیا بکنیم تو گوشمون، بعد هم شلیک؟!
سری تکون داد و گفت:
ـ تو هیچی و جدی نمی گیری! بفرما...
و دستش و با فاصله پشتِ کمرم گرفت و به دری اشاره کرد...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
هنوزم هیجان داشتم. چقدر حال داد. یعنی چقدر هیجان انگیز بود. چشمام و بستم و دوباره یادم اومد... من تیر اندازی کردم. تیرِ اول خورد به جایی که هیچ کس نفهمید کجاست! به قولِ فرزام هیچوقت نخواهم فهمید که تیرِ اول کجا خورد!
تیرِ دوم هم مثل اینکه علاقه خاصی به تیرِ اول داشت چون پیدا نشد. هر چند یکی از مسئولین می گفت همشون و زدم قسمتِ بالایی. یعنی سمتِ سقف که یه قسمت قفسه مانند داشت. می گفت اونجا رفته.
اما تیرِ سوم خورد به دیوار. و بعدی ها... تیر اندازیم عالی نیست. اما فعلاً با نشونه گیری تا حدودی آشنا شدم... مثلاً الان فرزام بگه بزن تو پایِ یه نفر من مستقیم می زنم تو چشمش. تا این حد راه افتادم.
ـ هنوزم لبخند رو لباتِ. انقدر دوست داشتی؟!
بهش نگاه کردم و گفتم:
ـ عـــالی بود. فرکشم نمی کردم انقدر تو روحیه ام تاثیر بذاره.
ـ ساتی فرک نه. فکر... بگو...
چشمام و تو کاسه چرخوندم و گفتم:
ـ همون. فر... فکر...
پیچید تو خیابونِ باشگاه و گفت:
ـ خوب تو که اینقدر علاقه داری. یه رشته آسونتر تو دبیرستان انتخاب کن. بنظرم انسانی عالیِ چون تو دامنـۀ لغتت مشکل داره. می تونی یکم سطحِ اگاهیت رو افزایش بدی و بعدم که می ری دانشکده افسری!
تند و تیز نگاهش کردم:
ـ البته اینطور که می گی هیجان و دوست دارم و براش خوشحالی، من گفتم شاید بهتر باشه این پیشنهاد و بهت بدم. خوب تو داری یه ماموریتِ سخت هم رد می کنی و تو یکی از ماموریت های مشکل هم کمکمون کردی. مطمئناً اینا باعث می شه تو حتماً و حتماً جایی بینِ ما داشته باشی. هـــوم؟!
ـ هوم و کوفت. قرار شد بعد از این ماموریت من دیگه دردسر بری خودم درست نکنم.
ـ هر جور میلیتِ. اما بنظرم خیلی بهتر از شغلِ شریفِ دزدیِ!
نفسم و سخت دادم بیرون. بی تربیتِ دیگه. شاخ و دم که نداره. همه اش هم که سعی داره ذهنِ ما رو مشغول کنه.
وقتی داشتم از ماشینش پیاده می شدم گفت:
ـ ساتی از امروز دیگه خودت می ری و میای. من و تو کمتر همدیگه و می بینیم و در مواقع ضروری باهام تماس می گیری. حواست باشه هر جا که می ری حتی دستشویی کسی تعقیبت نکنه هر لحظه منتظرِ بدترین اتفاق باش که حتی اگه مُردی خیلی شُکه نشی! نسبت به اطرافیان برای حلِ معماهای ذهنت و برای ماموریتات بدبین باش...
کمی مکث کرد و گفت:
ـ البته تو زندگیِ عادی و شخصیت اینطور نباش. از دیدِ خوبی به آدما نگاه کن.
همینکه خواستم در و باز کنم. آرومتر گفت:
ـ ساتــی.
لحنش انقدر مهربون بود که بی اراده بدونِ اینکه بخوام غر بزنم در و بستم و نشستم.
ـ بله؟!
ـ می خواستم بگم. مادربزرگت هنوزم زندست. همه دوست دارن ببیننت.
تند و تیز برگشت سمتم. دستاش و به نشونه آروم باش برد بالا و گفت:
ـ من هیچکاره ام! یه واسطه... همین و بس.
بدونِ خداحافظی پیاده شدم. من خانواده ای که دنبالِ دخترشون نرفتن و نمی خوام. خوب معلومه منم از خونه فرار کنم رویِ برگشتن ندارم. شاید اگه خیلی سال پیش مامانم و داییم و پیدا می کردن. الان داییم یه آدمِ بدبخت نبود که من پولِ موادش و بدم. مامان نمرده بود و خیلی چیز های دیگه که نباید می شد اما اتفاق افتاد.
****
خسته تر از همیشه از باشگاه اومدم بیرون. خدا آخر و عاقبت من و بخیر کنه. چقدر کتکمون زد بابا. همون اول یکی از بچه ها افتاد زیمین. منم بش خندیدیم.
هیچی دیگه همین خنده باعث شد پنجاه تا شنا بزنم. تازه خانوم آنچنان با چوب دستی یا همون بو می زد به پهلوهام که دیگه جون برام نمونده. بهشم می گی آروم تر بزن بدتر می کنه. ای بابا...
اومدم کنارِ خیابون متظرِ تاکسی. اما مگه میومد. دو ساعتی منتظر بودم که یه ماشینِ مدل بالا واستاد جلوم. من اسمِ ماشینارو بلت نیستم. باس حتما رد شن تا پشتش و بخونم!
ـ خانوم خوشگله بشین می رسونمت.
یه نگاه به چپ انداختم... یه نگاه هم به راست... یه نگاه به پشتم انداختم... اونجا هم هیچ کس نبود... یه نگاه دیگه به پسره انداختم... یا بسم الله این به من گفت خانوم خوشگله؟!
سعی کردم نیشم و ببندم و با اخم گفتم:
ـ مزاحم نشو آقا.
ـ ای جان فدای صدای قشنگت. مزاحم چیه عزیز من مراحمم. بشین بالا خوش می گذره بهت...
اخم کردم و گفتم:
ـ برو به عمه ات بگو بیاد بشینِ بالا. بیتربیتِ خر.
و فوری رفتم عقب تر و مثل این جوگیرا به اولین تاکسی گفتم " دربس ".
غلطِ اضافه به این می گن دیگه. دو قدم راه هشت تومن ازم گرفت. خدایا اگه درست گرفت که خاک تو سرِ من و حلالِ اون. اگه زیاد گرفت بازم خاک تو سرِ من که گول خوردم.
انقدر تا خودِ خونه برای این هشت تومن حرص خوردم که حس کردم دود داره از کله ام بلند می شه. همینجوری ک کلیت و تو دستم می چرخوندم و سرم پایین بود داشتم فحش می دادم که یه صدا باعث شد سرِ جام بایستم.
ـ به به خانومِ خوشگلِ عصبانی...
سرِ جام ایستادم. کمی آرامش گرفتم. رفتم تو جلدِ ساتیِ بی خبر. اومده بود. و من با تمومِ دلخوری هام جداً از تهِ دل خوشحال بودم که اومده. با لبخند برگشتم سمتش.
قسمت هشتاد و هشت

بی توجه به نگاهِ متعجب و دهنِ بازِ ستار کبابی، بدونِ ترسیدن از نگاهِ خمصانه جمیله و حرف های احتمالی که بتول زحمت پخشش رو می کشه و بدونِ کوچکترین بدخلقی دسه گلی که دستش بود و ازش گرفتم و با خوشرویی گفتم:
ـ به به آقای با معرفت. چقدر زود برگشتی.
با حالتِ با نمکی دستاش و رو هم گره کرد و سرش و به سمتِ راست متمایل کرد و در حالی که لبخندی شرمنده زده بود گفت:
ـ من شرمنده بانو باور کن گیر کرده بودم.
انگار زیادی جو من و گرفته بود. شدم خودِ ساتی و گفتم:
ـ حالا خودت و لوس نکن بیا بریم خونه!
بیچاره آنچنان وا رفت که دلم به حالش سوخت. خوب چی کنم؟ نه به فرزام. نه به این. منتظرِ من نیشم یه میلی باز شه تا از نوکِ پام بگیره و بیاد بالا و بگه سواری می خوام.
در و باز کردم و رفتم تو. همونطور که پشتی سرم میومد گفت:
ـ سخندون نیست؟!
می خواستم برگردم بگم نه که تو نمی دونی اما با بیخیالی گفتم:
ـ نه ثبت نامش کردم مهد.
ـ جداً؟! چطـــور؟!
ـ خوب می خواستم دو کلوم یاد بگیره. یکم شخصیتش و عوض کنم. تو خونه موندن و با من بودن زیادی خلق و خویِ بزرگونه بهش داده بود. دارم بر می گردونمش به دورانی که بهش تعلق داره.
هومِ بلندی گفت و بعد قبلِ اینکه کفشاش و در بیاره گفت:
ـ تا تو بساطِ یه چای و کیکِ درست حسابی و راه بندازی من برم سوغاتی تو بیارم.
نیشم تا گوشم باز شد و با خوشحالی که نصفش پنهون بود گفتم:
ـ ما کیک نداریم! راضی به زحمت نبودم. مهم خودتی که سالم برگشتی! انتظار نداشتیم!
چشماش و ریز کرد و به من نگاه کرد. بیشتر از این نتونستم تحمل کنم و لب و لوچم و که به زور جمع و جور کرده بودم آزاد کردم و به لبخندِ گشاد تحویلش دادم.
خودشم مردونه خندید و بدونِ زدنِ حرفی رفت از خونه بیرون. با صدای زنگِ موبایلم که مخصوصِ ماموریت ها بود از درِ بسته حیات چشم گرفتم. یا خدا حواسم نبود سایلنتش کنم. فوری برش داشتم. ای بابا این که اس ام اسِ اونم از فرزام. بازش کردم.
ـ کمتر باش بگو بخند راه بنداز. همون ساتی قبل باش. همین الان باتریِ این گوشی و بردار. همین الان!
چند تا فحش نثارش کردم و باتری و درآوردم و گوشی و انداختم تو کیفم و کیف و پشتِ د رو چوب لباسیِ آویز، آویزون کردم.
چشم غره ای هم به کیفم که گوشیِ خاموش توش بود رفتم و رفتم سمتِ آشپرخونه. شیرِ گاز و باز کردم و زیرِ سماور و روشن کردم و رفتم تا یه لباسِ درست حسابی بپوشم. اما من هیچی نداشتم. هیچ چیزِ درست حسابی پیدا نمی کردم. ترجیح دادم با همون مانتو و شلوار بمونم. کمی رژ زدم و منتظرِ هاویار موندم.
وقتی اومد کلی وسیله دستش بود. همه رو آورد بالا و نشست. شاخه گلا رو از دسته گل جدا کردم و گلدون که نداشتم گذاشتمشون تو پارچِ آب. یه حبه قندم انداختم توش و همون سرِ کابینت آشپزخونه گذاشتمش و بعد از ریختنِ چایی رفتم پیشش نشستم. از خونه خودش کیک آورده بود. پسرۀ دیوونه. همینطور که داشتم پیش دستی و چنگال بر می داشتم بلند گفتم:
ـ تو مگه تازه نیومدی؟ همه چیز تو خونه ات یافت می شه؟!
با کمی مکث گفت:
ـ سرِ راه خرید کردم.
و کمی بعد پرسید:
ـ تو درس می خونی؟!
چشمام و بستم و نفسم و سخت دادم بیرون. یادم رفت کتابارو از جلوی دست بردارم. رفتم بیرون و نیم نگاهی به کتابِ تو دستش انداختم و گفتم:
ـ من تا اول خوندم. انتخاب رشته هم کردم اما دیگه نشد ادامه بدم. حالا فعلاً کتابارو خریدم ببینم از ازشون سر در میارم غیرِ حضوری ثبت نام می کنم.
سری تکون داد و گفت:
ـ من رشته ام ریاضی بود. اما کنکورِ تجربی شرکت کردم. اگه خواستی می تونم کمکت کنم.
یکم نگاش کردم. مگه فرزام نگفته بود مدارکش قلابیِ؟ شاید واقعاً اونور درس خونده.
دو تا جعبه کادو و همینطور چند تا ساک دستی که توش وسیله بود و از جلوش هل داد سمت و من و گفت:
ـ قابلِ شما رو نداره. امیدوارم خوشت بیاد.
منم که کادو می بینم بی اراده خر ذوق می شم گفتم:
ـ وااای دست مــرسی. تا حالا اینهمه سوغااتی یه جا با هم ندیده ...
حرفم و قطع کردم. یکی از درون بهم گفت: " تو قول دادی مودب و خانوم باشی! پس ندیده بازی در نیار. حداقل جلوی یه آقا"
نیم خیز شدم و در جعبه اول و بزرگتر و باز کردم. با دیدنِ چندین مدل صنایع دستی. مثل جعبه های چوبی، چند تا فیل، یه جا کلیدی، و هیمنطور یه آینه دیواری که دورش با صدف تزئین شده بود با ذوق گفتم:
ـ ممنون خیلی قشنگن. مـــرسی. دستت درست.
خودشم همراه با من به وسیله ها نگاه می کرد و با اشاره بهشون گفت:
ـ از اونهمه وسیله تو بازار. من فقط همینا رو دوست داشتم.
والحق هم که خیلی قشنگ بودن. نتونستم بیشتر درِ بستۀ جعبه دوم و تحمل کنم و کمی کشیدم جلو و جعبه و کشیدمش سمتِ خودم و بازش کردم. اوه... من عاشق پارچه های محلیِ رنگی رنگی ام. اصلاً همیشه عاشقِ این بودم که با لباسِ محلی عکس بیگیرم.
از سرشونه های لباس گرفتم و آوردم بیرون و مقابلم قرار دادم. چند لحظه ای از رنگِ روشنش و ترکیبِ رنگ پر از شادیش انرژی گرفتم و بعد همونطور که لباس مقابلم بود سرم و کج کردم و از سمتِ راستِ پیراهن اوردم بیرون تا هاویار ببینم.
ـ واقعاً قشنگِ.
به لبخندی اکتفا کرد. تو جعبه و نگاه کردم. هنوز دامنش اون تو بود. اما ستِ لباسِ من برای سخندون هم اورده بود. خدایا این پسر چقدر خوش سلیقه است. چی می شد خلافکار نبود. اونوقت می تونست همراه و شاید بابای خوبی برای سخندون باشه و در کنارش شوهرِ منم بود!
جعبه ها رو گذاشتم کنار و به ساک دستی ها اشاره کردم:
ـ اینا همون سفارشِ سلامتیِ تو راهِ؟!
خندید و گفت:
ـ بله! ماهی و کلوچه و ...
سری تکون دادم و بله چاییش اشاره کردم:
ـ بخور سرد شد. واقعاً ممنون. من اگه یه روز برم مسافرت فرک نکنم اینهمه اساس بتونم برات بیارم.
چاییش و خورد و گفت:
ـ فکرشم نکن. من فرق دارم.
دیگه چیزی نگفتم. خوب اون مرتِ بایدم این هوا خرج کنه. اصلاٌ اون جیب از خودشِ، پول هم توش پرِ...
البته اونقدر فقیر نیستیم که جیب نداشته باشیم. جیب از خودمون داریم. اما شیپیشا توش عروسی گرفتن جفتک پرونی می کنن... جیب داریم اما کو پول که پرش کنیم؟!
با صدای هاویار به خودم اومدم:
ـ راستی ساتی من فردا شب به یه مهمونی دعوت شدم. پارتنر ندارم. همراهم میای؟!
قسمت هشتاد و نه

اما من مطمئنم که تو می ری...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
اما من مطمئنم که تو می ری...
درِ ماشین و با غیض بستم و به سمتِ مهد رفتم.
ـ نه نمیرم. لطفاً دیگه راجع بهش حرف نزن.
بازوم و گرفت و نذاشت برم داخلِ مهد...
ـ ببین ساتی این خیلی می تونه کمکمون کنه که خیلی ها رو بشناسی.
ایستادم و چشمام و بستم و دنبالِ کمی، فقط کمی آرامش گشتم. در همون حال شمرده شمرده گفتم:
ـ ببین... مگه تو نگفتی این ادمایی که باهات اومدم مهمونی همه هاویار اینارو می شناسن؟! مگه نشنیدی گفتم افشین گفته که متین...
کمی مکث کردم:
ـ متینِ چهرآرا تو این مهمونی بوده و از اول هست؟ بنظرت شک نمی کنن؟ چطور من از کنارِ فرزاد میام کنارِ هاویار؟
اصلا می دونی پریروز به چی فرک می کردم؟ اگه هاویار از اول به قصدِ من و منزلم اومده باشه صد در صد قبلش عکسی از من دیده نه؟! اگه متین تو همون مهمونی لومون داده باشه چی؟! ما که اون و نمی شناسیم اما اون می شناسه... این فرکا داره دیوونم می کنه. فرکایی که خودت بهم یاد دادیی تو سرم رژه بره. ببین دارم دیوونه می شم دست از سرم بردار.
وانستادم حرفاش و بشنوم. یعنی نمی خواستم که بشنوم. رفتم تو مهد... وقتی سخندون باشه دیگه حرفی هم نمی تونه که بزنه.
مدیرشون ندیدم. اما سخندون یکی یکی مربیاش و بوسید که خداحافظی کنه. از صحنه ای که لحظه آخر دیدم چشمام از کاسه درومد بیرون. سخندون رفت سمتِ یه پسری دستش و با ناز گذاشت تو دستِ پسر بچه ای که ازش بلند تر بود.
پسر بچه خیلی شیک و مجلسی دستش و بوسید. نا خودآگاه اخمام رفت تو هم. دست به سینه به صحنه رو به رو نگاه می کردم. چیزی به هم گفتن و سخندون اومد بیرون.
خدایا. بغض به گلوم چنگ انداخت. نکنه خواهرم عاشق شده؟!
از فکر مسخره ام نه تنها خنده ام نگرفت بلکه باعث شد اخم کنم و به سلامِ سخندون جواب ندم. مستقیم رفتم سمتِ دفتر مدیر. اما قبلِ اینکه در و باز کنم برگشتم و رو به سخندون با تحکم گفتم:
ـ همینجا وایمیستی یه قدم عقب بری و جلو بیای من می دونم و تو
بچه ام با ترس و بغض سرش و تکون داد. کلاً چند روزی می شد که دیگه بی ادبی نمی کرد و در برابرِ بزرگترش سکوت می کرد. واااای خدایا نکنه علائمِ عاشقیِ؟!
انگار که چیزی یادم اومده باشه گفتم:
ـ اون پسر کی بود که آخر باهاش حرف زدی؟
دستی به موهاش کشید. حالا انگار اون اینجاست و با حالتِ خاصی گفت:
ـ کالِن... « کارِن »
تقه ای به در زدم و منتظر نایستادم و فوری پریدم تو اتاق. خانمِ مدیر وقتی حالِ آشفتۀ من و دید بدونِ توجه به کار زشتم گفت:
ـ حالتون خوبه خانم داشتیانی؟
ـ مگه شما نگفتید مراقبِ بچه ها هستید. من الان چی کار کنم؟
با نگرانی از پشتِ میزش اومد بیرون و رو به رویِ من ایستاد.
ـ لطفا آروم باشید و بگید چی شده؟ سخندون که خوبه.
ـ خواهرم دیگه کم غذا می خوره. جدیداً ساکت شده. می ره تو خودش. با خودم فکر کردم مودب شده. الان میام می بینم یه پسر داره دستش و باعشق می بوسه. چی دارید بگید؟ خواهرم و فرستادم مهد یا کلاس عشق و عاشقی؟
و اشکهام جاری شد. من و تو بغل گرفت و با دست آروم به پشتم ضربه می زد.
ـ عزیزم. این چه حرفیه؟ بچه ها تو این دوره عشق و اونطور نمی بینن که شما فکر می کنی. اونا عشق و تو آبنبات سفید قرمزی می بینن که برای من و تو هیچ ارزشی نداره.
و بعد ازم دور شد و گفت:
ـ خوب رفتارای پدر و مادرِ به شدت عاشقِ کارن باعث شده یکم خلق و خوی بزرگترها رو به خودش بگیره. وگرنه مطمئن باش ما حواسمون به همه چیز هست.
ـ یعنی خواهرم عاشق نشده؟!
ـ معلومه که نه. این چه حرفیه؟ اون بچه هست. لطفاً ذهنش و مسمو نکن. ببین عزیزم این رفتارها باعث می شه در آینده به خاطرِ افکارِ منحرفت بهت اعتماد نکنه و باهات مثل غریبه رفتار کنه و اونوقتِ که به غریبه ها تکیه می کنه.
ورزش کردنش به خاطرِ اینه که اینجا بچه ها یه ساعتی و برای ورزش می گذرونن و خوب طبیعتاً مربیا ازشون می خوان تو خونه تمرین داشته باشن. این خیلی خوبه که سخندون ورزش کنه. چون واقعاً بدنش نیاز داره. کم حرفیش رو هم بذارید به حسابِ بزرگتر شدنش.
سخندون به قولِ خودت از یه جمع بزگونه اومده قاطیِ بچه ها... خوب طبیعیه یکم بره تو خودش. حتی بچه چند ماهه هم فکر می کنه. اما نه مثل ما بزرگا. سخندون که دیگه چند سالشه.
بلند شدم.
ـ ببخشید من وقتی دیدم کارن داره دستِ خواهرم و می بوسه یکم غیرتی شدم.
به صندلیش تکیه داد و کمی تکونش داد. لبخندِ شیرینی زد و گفت:
ـ مثل پدری می مونی که نسبت به دخترِ در مرکزِ توجهش غیرت داره. و از اینکه کسی بهش نزدیک شه احساسِ ناراحتی می کنه...
و بعد فوری بلند شد و کارتی سمتم گرفت:
ـ عزیزم میشه ازت خواهش کنم یه سر به این مرکزِ مشاوره بزنی. یه چیزایی هست که اگه واقعا آینده خودت و خواهرت برات مهمه لازمِ که بگی و جواب بگیری.
بعد از خداحافظی از مدیر بدونِ اینکه بخوام فکرِ سخندون و مشغول کنم و باعثی ناراحتیش بشم زدم بیرون. ممکن بود اگه الان من الکی بخوام روحِ فرشته ایِ خواهرم و با افکارِ سمیِ خودم به درد بیارم یا با حرفام ذهنش و مشغول کنم تو آینده اش تاثیر بذاره.
آره... من هیچی نمی دونم... اصلاً ممکنِ اگه به خاطرِ یه بوسیدنِ دست الان توبیخش کنم پس فردا به این پسرِ کارِن بگه وقتی خواهرم نیست من و ببوس و این می شد یه مخفی کاری کوچیک که تو ذهنش می موند و وقتی بزرگ می شد به مراتب چیزهای بزرگتری و ازم مخفی می کرد.
با این افکار که ذهنم و و روحم و اذیت می کرد فشاری به دستش آوردم:
ـ آآی تو لو زونِ من آزی. آلوم بابا.
ـ ببخشید عزیزم خواستم بگم... بگم دوستت دارم.
نیشش تا گوشش باز شد.
ـ منم دوست دالم دیوونه.
خندیدم و سعی کردم ماشینِ فرزام و نادیده بگیرم. به گوشیم زنگ زد. جلوی سخندون نمی تونست بیاد جلو. حالا می خواست از پشتِ گوشی مخم و بخوره همینکه جواب دادم شروع کرد:
ـ ببین ساتی. یه کاری. یه مبارزه می ذارم. اگه من باختم دیگه حرفی از مهمونی نمی زنم. اگه تو باختی که میری.
نفسم و سخت دادم بیرون و آروم جوری که صدا به گوشِ سخندون نرسه گفتم:
ـ ببین فرزام من بدونِ تو احساسِ امنیت نمی کنم. بدونِ تو به مهمونی نمی رم...
سکوتِ چند لحظه ای بینمون برقرار شد. نمی دونم از حرفم چی برداشت کرد. اما خودم حس کردم حرفم خیلی هم درست و درمون نبوده. ایستادم و برگشتم نگاهش کردم.
به جلوی ماشین تکیه زده بود. یه دستش و زده بود رو سینه اش و اون دستش به گوشی که دمی گوشش بود. من و نگاه می کرد و حرف نمی زد.
کلافه گفتم:
ـ خیلی خوب باشه. اما یه مسابقه عادلانه.
و بعد قطع کردم..

قسمت نود

ـ سخندووون...
ـ زووونم ازی؟
با عشق سری تکون دادم و گفتم:
ـ جونتو قــــربون... عزیزم بیا شام.
ـ نه شوما بخول من لیژیم گِلِفتم.
ـ سخندون شوما نه عزیزم. شما ... بگو...
ـ آله... آله شما... امروز کالِنم می گفت ها...
ـ حالا کی گفت رژیم بیگیری؟!
عروسکِ نا آشنای باربیِ دستش و بهم نشون داد.
ـ کالِن گفته بایدقدِ این شم.
اما کمی فرک کرد و گفت:
ـ اما نه... گفت یکمی از این بیشتل چاق باشم. گفت باباش می گه یه پَـلده گوشت خوبه!
خنده ام و کنترل کردم. امان از این مردا!
دختر داره پنج سالش می شه اما هنوز زبونش گیر داره. مامانم که هیچوقت درست حسابی برام حرف نمی زد و خودمم از بچگیم جز یه داستان یادم نمونده... یه داستان که همیشه صدای یه مامانِ مهربون و برام تداعی می کنه.. هانسل و گرتل... داستانیِ که هیچوقت فراموشش نمی کنم... من از کلِ بچگیم همین یادمِ و این دردآورِ.
داشتم می گفتم مامان که حرفی برام نزده بود. اما دایی می گفت ارثیِ... کلاً تو خانواده مامان اینا بچه ها دیر زبون باز می کردن و تا چند وقت صحبت کردنشون اینجوری بوده. حتی منم همینطور بودم.
سخندون دفترِ نقاشیش و گذاشت تو کیفِ کوچولوش و با گفتنِ شب بخیر خوابید.دوباره ذهنم رفت سمتِ فرزام. ای کاش قبلِ صحبت با هاویار گوشواره ها رو در آورده بودم. حدس می زدم برام دردسر شه و فرزام اصرار به رفتنم داشته باشه.
شماره هاویار و گرفتم...
اوایل برام مهم نبود که پا تو خونه فرزام می ذارم خوشحالم بودم... می رفتم تو خونه تختِ مفت خوراکی های مفت... اما با خودم فرک کردم یه جوریِ... صورتِ خوشی نداره... حتی الان که صیغه اشم...
صیغه... خوشحالم که راست می گفت و حتی یک بار هم اسمی از این صیغه برده نشد... کلاه شرعی...
وقتی فرزام گفت برم خونه اش برای یه مبارزه جانانه و همین امشب هم برم... گفتم بهش خبر می دم... اما نمی خواستم... نمی خواستم برم تو خونه اش...
اه این تلفنِ هاویار چرا بوق نمی خورد؟! گوشیم و قطع کردم و خواستم دوباره بگیرم که گوشیم زنگ خورد. هاویار بود.
ـ الو ساتی چرا حرف نمی زنی؟
وا یعنی برداشته بود؟ پس چرا اصلاً بوق نخورد؟ یا من نفهمیدم؟
ـ الو ساتی؟!
به خودم اومدم و گفتم:
ـ هاویار. من میام مهمونی فقط ... فقط راستش چیزه...
با صدایی که خوشحال بود گفت:
ـ چیزه عزیزم؟! وااای ممنون خوشحالم کردی... لباس و اینا مشکلتِ ؟! خودم همه چیزت و می خرم.
با خجالت گفتم:
ـ نه... راستش می دونی من تعریفِ خوبی از پارتی و اینجور چیزا نشنیدم. می ترسم مشکلی برام پیش بیاد.
ـ ساتی تو به من اعتماد داری؟
تو دلم خیلی قاطعانه گفتم: نه! اما جوابش و با تردید دادم:
ـ آره دارم... اما...
ـ ساتی من بهت قول میدم هیچ مشکلی برات پیش نیاد.
ـ باشه من و قبل از ده میرسونی خونه؟!
ـ مهمونی تازه هشت شروع میشه.
نفسم وسخت دادم بیرون و گفتم:
ـ نهایتش یازده.
ـ یک ساعت با تو بودن هم ارزشش و داره. چشم.
ـ شب بخیر.
و منتظر نشدم جوابم و بده و قطع کردم. من با هاویار احساسِ امنیت نمی کردم و این تقصیرِ خودش بود. یه صدای مسخره ای درون گفت:
ـ می خوای مثلِ فرزام چند شب برو خونه اش تا حسابی بهش اعتماد کنی.
جدیداً چه عذاب وجدانِ سرتقی پیدا کرده بودم. همه اش کار های زشتم و یادآوری می کرد و مسخره ام می کرد.
صدای اس ام اسم بلند شد.
ـ دخترۀ سرتق. فقط می خوای من و حرص بدی.
جواب دادم:
ـ فقط نمی خواستم بی خودی خودم و خسته کنم وقتی جوابِ مبارزه من و تو از همین الانم معلومه. یه مبارزه نا عادلانه!
جواب اومد:
ـ به هاویار بگور برات لباس بخره! نذاری نظر بده ها! تو اتاق پروم نیاد! یه لباس پوشیده انتخاب کن. در ضمن آرایشگاهِ " سایه روشن " تو عظیمیه. یه جوری بی هوا بکشش اونجا برات وقت بگیره. من دیگه نمی بینمت اما مراقبتم. ساتی بازم می گم لطفاض لباست پوشیده باشه که من وسطِ مهمونی عصبی نشم.
حالا انگار اونجاست. دهن کجی به حرفاش کردم و براش زدم:
ـ شب بخیر آقای مراقب.
و تمومِ اس ام اس ها رو پاک کردم.
قسمت نود و یکم
یه پیراهنِ کوتاه کاربنی که به پوست خیلی سفیدم خیلی میومد. هیچوقت نفهمیدم با مامانِ سبزه و بابای تقریباً سیاه من چطور انقدر سفید شدم؟!
پیراهن از این مدل کشی ها بود که می چسبید. یقه اش کج می شد و روی شونه ام می افتاد. آستیتای بلند داشت. که رو باوزهاش چند تا سوراخ می خورد. با اینکه مدلش جینگیلی بود اما تنها لختیش یه طرفِ شونه ام بود و سوراخایِ خیلی کوچیکِ رو بازوم. و با یه ساپورتِ مشکی و یه صندلِ پاشنه دارِ آبی کاربنی پوشیده می شد.
هاویار تقه ای به در زد. اتاق پروش قدِ سوراخ موش بود و نفسم کم اومده بود. در و باز کردم و گفتم:
ـ بله؟
سرکی کشید و همونطور که سعی کرد در و باز کنه گفت:
ـ ببینم.
ـ پر حرص گفتم:
ـ بکش کنار برای همین در زدی؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
ـ بلاخره که شب می بینم چه شکلیِ.
دندونام و بهم فشردم و گفتم:
ـ پس تا شب اون چشمات و ببند.
و در و بستم. روانی...
لباس و گذاشتم رو قسمتِ شیشه ای.
فروشنده برشون داشت تا دزدگیراشون و در بیاره و گفت:
ـ ساپورت و صندلِ ستشم می برید؟
ـ بله.
آروم کنارِ گوشش گفتم:
ـ داشتیم میومدیم تو کنارِ اینجا یه آرایشگاه دیدم. جشنتون در چه حدِ؟ بنظرت آرایش نکنم؟ یا نه برم آرایشگاه؟!
تو دلم خدا خدا می کردم که نگه نیاز نیست. یکم تو صورتم نگاه کرد. بی میل بهش خیره بودم. شیطون بودن از سر و روش می بارید و همینا باعث شده بود که با دروغِ بزرگش که بهم گفته ازش متنفر نباشم. شیطونی تو خونش بود و الان نمی دونم چرا اینجوری نگاهم می کرد.
ـ خوشگلی اما... بد نیست یکم لوند تر شی... وقت می گیریم.
چشمام و براش لوچ کردم و رفتم بیرون. پسرِ منتظرِ. ای خدا خفته ات کنه فرزام. وقتی اومد بیرون فرصت ندادم حرف بزنه و گفتم:
ـ بشین تو ماشین من برم وقت بگیرم.
کیفِ پولش و گرفت سمتم...
ـ ممکنِ بخوان که پولش و حساب کنی.
تردید نکردم و کیفِ پولش و گرفتم. چقدر خوشم میاد از این خوشمزه بازیاش.
با اینکه که قبلاً توسطِ فرزام و فرانک هماهنگ شده بود آرایشگر خیلی عادی باهام رفتار کرد. هر چند می تونستم ترسش و ببینم. ارم خواست ساعت سه اونجا باشم. البته خواست حتما نیم ساعت بخوابم و بعد یه حمومِ آبِ سرد داشته باشم تا پوستم باز شه و سرحال باشه و بعد بیام آرایشگاه.
ساعت یازده بود و من تا سه خیلی وقت نداشتم. البته سخندون که قرار بود جمیله بره دنبالش، راستی یادم باشه کارت شناسائی بهش بدم که سخندون و بهش تحویل بدن.
امیدوارم هاویار به این خوشخدمتی های جمیله مشکوک نشه.
*****
نگاهی تو آینه انداختم. فوری سرم و کج کردم و برگشتم سمتِ فرانک و با انگشتِ اشاره صورتم و بهش نشون دادم:
ـ بنظرت با این همه گریم. هاویار شک نمی کنه که چرا تغییر قیافه دادم؟
ـ دختر فرزام به تو گفت که از مهمونا شنیده وقتی شما رفتین خیلی قبل تر متین رفته.
در ضمن فکر می کنی دختر. فقط با لنز چشمات آبی شده. همین کلی تغییرت داده . موهات و چتری کوتاه کردی فکر می کنی گریم شدی. ببخشید اما یه جورایی تو همون دختری فقط یکم شبیهِ دخترای چیز آرایش شدی!
آرایشگر ادامه داد:
ـ من گریمِ خاصی انجام ندادم. فقط لبات و هماهنگ کردم. بینیت و عروسکی تر و برجستگیِ گونه ات و کمتر. و چون پستیزِ مش شده و اونم چتری برات گذاشتیم حس می کنی زیادی تغییر کردی.
چشمام و براش لوچ کردم. این الان خیلی نبود از نظرش؟!
دوباهر تو آینه نگاه کردم و شونه ای بالا انداختم. چهره ام زیادی زنونه بود. حس می کردم دخترونه نیستم. چیزی که تو مهمونی با فرزام بودم و توجهِ افشین و جلب کرده بود. پالتوم و پوشیدم. فرانک بی توجه مخالفتم ازم عکس گرفت و اصرار داشت که خیلی هم خوشگل شدم و زنونه نیستم.
اما من از چشمایِ گربه ایم که امروز با لنزِ آبی ـ عسلی و سایۀ مشکی ـ آبی و خطِ چشمِ پهن گربه ای تر شده بود هم می ترسیدم و هم راضی نبودم. چشمام دریده شده بود. لبایِ صورتیِ کمرنگم و دوست داشتم. کلاً آرایشِ کمرنگ و دوست داشتم.
اما خوب بتول همیشه می گه اگه آرایش لبات پررنگِ چشمت و کمتر آرایش کنه و برعکس و این ارایشگرم همینکار و کرده.
بعد از خداحافظی با فرانک اومدم بیرون. برام اس ام اس اومد:
ـ خوشگل شدی! مراقب باش. اصلاً راضی نیستم بری. اما خوب خیلی مونده بفهمی تا شغلِ من و انتخابِ جدیدی که واسه زندگیت داشتی یعنی چی...
اس ام اسِ فرزام بهم دهن کجی می کرد. حالا فهمیدم چرا فرانک ازم عکس گرفته. اس ام اسا رو پاک کردم و از پله ها رفتم پایین.
هاویار تو ماشینش نشسته بود و حواسش به من نبود. داشت با کامپیوتر دستیش کار می کرد. چی بود اسمش؟ لپ تاپ...
حالا که در و بستم دیگه حواسش به من بود...
ـ ببینم تو رو...
کمی آرامش از اطرافم و محیطم خواستم اما دریغ... برگشتم سمتش...
با دیدنِ چهره ام مات موند. دیدی گفتم خیلی تغییر کردم؟ چند لحظه ای مات نگاه کرد. لبخندی زد که لبای خشک شدۀ صورتیِ کمرنگش و بیشتر به رخ کشید و زیرِ لب زمزمه کرد:
ـ دیدمت!
به رو به رو نگاه کرد. وا این دیوونه شده... یهو دوباره برگشت سمتِ من... منم برگشتم سمتش... یکم دیگه نگاهم کرد و بعد استارت زد.پایان فصل ۸
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصل ۹
خدا رو شکر اینجا لازم نیست وسیله هامون و به کسی بسپاریم. خودم اومدم تو اتاق و دارم آماده می شم. بر عکسِ اون خونه و اون مهمونی که شاید تعدادمون حتی دویست نفر هم می شد. اینجا روی هم چهل یا شایدم پنجا نفر باشیم. انگار جو اینجا صمیمی ترِ. من نمی دونم سهند چقدر صمیمیِ که تو این مهمونی هم هست. و واقعاً از نگاه های خمصانه اش به خودم می ترسم.
صندل های آبی کاربنیم و همینطور پیراهنم و پوشیدم. یاد حرفای فرزام می افتادم. با اینکه اینجا نبود. اما نمی تونستم مثل قبل بیخیال باشم. دوست داشتم برای خودم یه دایرۀ فرضی بکشم و یکمی ارزش هام و تغییر بدم.
من هیچوقت یه مسلمون واقعی نبودم. چون نماز نمی خونم، اوایل می خوندم اما الان نه. با همه مردای غریبه معمولاً دست می دم. موهام و راحت همه می بینن هر وقت یادم باشه شال سرم می ندازم. یه جورایی می شد گفت من مسلمونی هستم با راه و روش های خودم که اینم تا یه حدی درست بود.
شالِ حریردِ آبی سرمه ای رو روی شونه هام رها کردم. یه جورایی هم سوراخای روی آستین و هم سرشونۀ لختم پوشیده شد. گوشیم و چک کردم و بعد از زدنِ " #21# " از دایورت در آوردمش. فرزام گفته بود که بهتره اگه یه کسی سر وقتِ گوشیت رفت دایورت نباشه ومن از صبح که دایورتش کرده بودم رو خطِ فرزام تا جوابِ یه تلفنِ نا شناس و که مزاحم بود بده هنوز درش نیاورده بودم.
از رو میزِ آرایشی که تو اتاق بود عطری و برداشتم و روش و خوندم. ورساچ بود. اونم صورتی. یه نگاه به جاش انداختم. دوشِ نسبی باهاش گرفتم و رفتم بیرون.
از پله ها که میومدم پایین هاویار ایستاده بود و با چند نفری حرف می زد. وقتی یکی از اون مرد ها حواسش اومد به من بقیه هم سکوت کردن و کم کم یه جورایی با لبخندِ هاویار توجهشون به من جلب شد.
منم سعی کردم لبخندی بزنم. هاویار جامِ شرابش و داد اون دستش و دست آزادش و به سمتم گرفت و من یه جورایی به بغلش خزیدم. ازش کوتاه تر بودم. تو بغلش جا شده بودم و خواسته نا خواسته بی توجه به حد و حدودی که قبل از اینجا براش تعیین کرده بودم اون کمرم و نوازش می داد که این من و زیرِ معذب و ناراحت می کرد.
هاویار که از قبل بهش گفته بودم ساتی مخخف " ساتیا" ست. با همین اسم من و به جمع معرفی کرد و بر عکسِ مهمونیِ قبل هیچ کس از اصل و نصبم نمی پرسید.
دورمون خلوت بود. هاویار کنارِ گوشم گفت:
ـ این فقط چهره ات نیست که گربه ایِ تو امشب کلاً یه گربۀ ملوسی که تو دامِ من گیر...
ـ ببخشید...
به سمتِ صدا برگشتم. پیش خدمت بدونِ اینک به ما نگاه کنه سینیِ با نمکی که برای هر لیوان سوراخی داشت و به سمتم گرفت. هاویار حواسش رفت به یکی از آقایون و داشت باهاش حرف می زد. دست بردم تا یک لیوان شراب بردارم اما سینی کج شد و درست یک لیوان همرنگِ شراب ها که طرفِ دیگۀ سینی تک و تنها بود مقابلم قرار گرفت.
پیش خدمت با تکونی که به دستش و سینی داد حواسم و جمع کرد. با تعجب بهش نگاه کردم. نه کلۀ کچلش، نه لنز های قهوه ایش و البته نه لکِ بزرگی که رو گردنش بودباعث نمی شد که من نفهمم این فرزامِ. اونم فرزامِ الهی!
اوفــــ همه جا بود. و این حضورش آرامشی عجیب به بدنم تزریق می کرد. بد خلقی هاش، خشونتش و همینطور نگاهِ خمصانه اش و که ازم گرفته بود، هیچکدوم باعث نشد که من زیرِ لب ازش ترک نکنم و بعد لیوانی که اشاره می کرد و برداشتم. تند و تیز زمزمه وار گفت:
ـ تظاهر کن شرابِ!
پس شراب نبود. مزه مزه اش کردم. بیشتر شبیهِ شربتِ آلبالو بود. اما حس می کردم قاطیِ! چون تهش تلخ می شد.
به رسمِ خوردنِ شراب، نامحسوس شرابم و بو کردم و کمی ازش خوردم. هاویار داشت با لبخند نگاهم می کرد.
ـ کم حرف شدی؟!
رو به روش ایستادم و گفتم:
ـ اولین بارمِ تو همچین جمع هایی حاضر میشم و با سر به دختری که تو بغلِ پسر روی مبل های اونور لم داده بود اشاره کردم.
ـ اما برای اولین بار، باید بگم واقعاً خیلی راحتی. انگار که این فضا و این جو برات عادیِ.
ـ نه
اما بود. اون مهمونی جمعیتِ بیشتری داشت، ادم ها کنجکاو بودن درست بر عکسِ اینجا. اما درست مثل همینجا همه تو هم می لولیدن. رو بهش گفتم:
ـ از آقایون دست بکش بیا کمی بریم اونور. مثلاً من خانومم.
دستی روی چشمش گذاشت و سپس همون دستش و سمتِ سرشونۀ من آورد. نا خواسته کمی خودم و کج کردم. دستش تو راه ایستاد اما عقب نکشید. شالم و کشید و گفت:
ـ دست بردار. واقعاً هیچ فرقی نمی کنه که باشه یا نه.
نمی تونستم مخالفتی کنم چون دیگه شالم گوله شده بود و رو میز دور تر از ما بود و با وجودِ چشماش که وجب به وجبِ سرشونه تا بازوی لختم و دید زده بود دیگه گذاشتنِ دوبارۀ شالِ حریر دورم واقعاً مخسره بود.
انگار یادش رفته بود که چقدر بهش سفارش کردم. حتی دستمم ول نمی کردم. من ایز اینهمه نزدیکی راضی نبودم. چشم چرخوندم. و بی اراده دنبلِ شخصی گشتم که بابِ میل یا خلافش بهم آرامش می داد و احساسِ امنیت می کردم. اما نبود...
دست در دستِ هم به اون سمت رفتیم. حواسم به مبلِ سلطنتیِ بلندی بود که دو زن روی اون نشسته بودن و از فاصله دور با هم صحبت می کردن. دو زن که بنظرم یه جورایی همه انگار مراقبت و توجهِ خاصی بهشون می شد.
آروم پرسیدم:
ـ اینا کین؟!
اما سوالم از طرفِ هاویار کاملاً ضایع ندید گرفته شد. هاویار خم شد و دستِ یکی از زن ها رو گرفت و بوسه ای روش نشوند. زن نیم نگاهی به من انداخت و بعد رو به هاویار گفت:
ـ شمال حسابی بهت ساخته. پوستت خواستنی ترت کرده.
و هاویار بی شرمانه خندید و پررو پاسخ داد:
ـ خواستنی بودم...
صداش بینِ شنیدن و نشنیدن موند. چون کسی بهم طعنه زد و من نتونستم بفهمم هاویار چطور جمله اش و تموم کرد.
دوباره برگشتم سمتشون. نه اونها از هاویار خواستن من و معرفی کنه و نه هاویار اینکار و کرد. ازشون که جدا شدیم گفتم:
ـ چرا معرفی نمی کنی؟!
ـ نمی شناسیشون!
ـ مگه من آقای بهادری و مجد رو یا مثلاً مجید و وحدت و می شناختم؟! دوست دخترتِ؟!
با با ناباوری نگاهم کرد:
ـ دست بردار ساتی! اون شصت و هشت سالشِ!
کرواتش و گرفتم و کمی کشیدم و گفتم:
ـ واسه همین بهت گفت خواستنی؟!
خندید و گفت:
ـ حسود کوچولو... اون از اولم عادتش بوده چشم چرونی.
چشم غره ای بهش رفتم. در واقع می خواستم به این بچه فوفولِ خلافکار بگم من اصلاً حسودی نکردم. فقط می خواستم بدونم کیه چون صد در صد از خلافکار های بزرگِ...
نشسته بودم. حواسم اصلاً به اطرافم نبود. کلافه بودم و هاویارم داشت با زنی کاملاً جلف و حرص درار صحبت می کرد. دلم می خواست صندلم و بردارم و پاشنه کفشم و تا ته بکنم تو حلقش... تو همین فرکا بودم که یهو...
هیــــــم بلندی کشیدم و در حالی که یقه لباسم و از خودم جدا می کردم با عصبانیت و نا باوری سرم و بالا کردم تا چیزی بگم. با خودم گفتم شاید فرزامِ دیوونه اینکار و کرده اما فرزام نبود. هاویار هم همراهِ من عصبی بلند شده بود و چند نفری نگاهمون می کردن.
ـ این چه کاریِ آقا؟ حواستون کجاست؟!
ـ واقعا متاسفم ببخشید یهو از دستم در رفت...
می خواستم بزنم تو گوشش و بگم ببخشید منم یهو دستم وِل شد.
با اون و ضع و اون لباسها صد در صد نمی تونستم اونجا بمونم. در حالی که بقیه داشتن با پیش خدمت دعوا می کردن و من از اینهمه زیاده رویشون ناراحت بودم، به سمتِ طبقه بالا و جایی که لباس هام و عوض کرده بودم رفتم.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
اولین در همون اتاق بود پس بیخیال در حالی که فحش می دادم به خودم و هاویار و فرزام رفتم تو اتاق.
اما با مردی که تو تاریکی ایستاده بود و و سایه ای از نور رو پشتش افتاده بود ترسیدم. آشکارا تنم لرزید...
یهو برگشت سمتم جیغِ خفه ای کشیدم که فرک نکنم هیچ کس تو اون شلوغی این جیغ و شنیده باشه. خواستم برم بیرون. اما قدمی به جلو برداشت... حالا صورتش تو اون نور بود و من می تونستم ببینمش.
انگشتِ اشاره اش و به سمتم گرفت و با خشم و پر تهدید گفت:
ـ گفته بودم لباسِ پوشیده!

قسمت نود و چهارم

دستم و از روی قلبم برداشتم و نفسِ راحتی کشیدم. داشتم سکته می کردم!
با عصبانیتی که سعی داشتم کنترلش کنم. یعنی کاری که مدتی روش تمرین می کردم و می ترسیدم که امروز بزنم همه تمرینام و داغون کنم گفتم:
ـ ترسیدم. کارت درست نبود.
پسرِ دیوونه شده. اوایل کمتر بهم گیر می داد. خودش من و می فرسته وسطِ ماموریت و تو دهنِ گرگ. خودش تهدید می کنه که همه چیز خیلی خطر ناکِ بعد خودِ شلغمش میاد و اینجوری من و تو خطر می ندازه. خوب خلِ دیگه. به لباسِ خیس از شرابم نگاه کردم و با انگشت بهش اشاره کردم و گفتم:
ـ نگو که کارِ تو بوده؟!
ـ همنیطورِ!
لباست و بپوش و امیر و مجبور کن از اینجا ببرتت. همین الان.
پر حرص نگاهش کردم. اون از منم عصبی تر بودم. و من نمی فهمیدم این چه جویِ که دامنگیرش شده. به خودم اومدم و با ناراحتی گفتم:
ـ مهمونیِ قبلی وضعم از اینم بدتر بود.
ـ مهمونیِ قبلی هاویار کنارت نبود. من بودم!
ـ من تو اتاق خوابِ افشین بودم.
نفسش و سخت داد بیرون. می تونستم شدتِ حرص خوردنش و از دندوهایی که روی هم فشار داده می شه هم بفهمم.
اومد نزدیکم و گفت:
ـ اما بیشتر از اون که فکر کنی می تونستم هوات و داشته باشم.
مانتوم و پیدا کردم و گفتم:
ـ توجیهِ خوبی نبود. لطفاً برو بیرون تا لباسم و عوض کنم در ضمن بعداً دَمِـت و می بینم آق سرگرد!
با گفتنِ " تو درست بشو نیستی " رفت بیرون و من با خودم زمزمه کردم:
ـ من درست می شم. به همتون ثابت می کنم. اصلاً الانم درستم.
انقدر عصبی بودم که می تونستم همین الان فرزام و بکُشم. شیطون می گه از پشت بیفتم روش و اون پوستۀ مصنوعی و از سرش در بیارم تا هم بفهمن کچل نیستا. لباسام و عوض کردم و رفتم پایین. هاویار وقتی من و حاضر دید گفت:
ـ تو چرا آماده شدی قرار بود مهتاب برات لباس بیاره.
لبخندی زدم و آروم برای اینکه کسی نشنوه گفتم:
ـ من لباسِ کسی و نمی پوشم. میای یا برم؟
کلافه نگاهم کرد و گفت:
ـ میام.
و چیزی با خودش گفت که من فقط " متین " گفتنش و شنیدم. این و که گفت رادارم فعال شد و با کنجکاوی گفتم:
ـ متین کیه؟!
جاخورد. ترسیده گفت:
ـ متین؟! نمی شناسم. چطور؟
متعجب و حق به جانب گفتم:
ـ خودت الان گفتی. منم فرک کردم لابد همین آقاهه هست که الان داشتی باهاش حرف می زدی.
دیگه چیزی نگفت. اصلاً تو باغ نبود. حتی برای خداحافظی هم تو خودش بود و از نصفِ مهمونا خداحافظی نکرد.
وقتی تو ماشین نشستیم و دید که جوابِ " خوش گذشتِ؟" کشیده اش رو نمی دم، پرسید:
ـ حالا چرا انقدر عصبی هستی؟ مگه من شراب و ریختم رو لباست؟
منم که اعصابم از همه خورد بود بهتر دیدم سرِ یه نفر خالیش کنم برای همین با صدای بلندی اعتراض کردم:
ـ تو از حدت گذشتی. من متنفرم از سبک بازیایِ امشبت. از مردای لوس بدم میــــــــاد.
انگار فراموشم شده بود باس باهاش بسازم. اما من دلم نمی خواست تو این ماموریت با روح و جسمم بازی شه و هاویار دقیقاً دست گذاشته بود رو همین نقطه ضعف هام.
صورتش مچاله شد و برای اولین بار تلخی کرد:
ـ دلت خواسته که از حدم گذشتم.
آتیش گرفتم. با حرفش یه جای مبارکم بدجور سوخت. اونم حالا که دیگه می دونستم حداقل درصدی تغییر کردم و دیگه نمی تونم اون ساتیِ بی بند و بارِ قدیم باشم. اونم حالا که تو این تجزیه تحلیلام هاویار و با وجودِ حضورِ پر از نیرنگش بهتر از هر کسی می دونستم.
بدونِ اینکه ازش بخوام نگه داره درِ ماشین و باز کردم. خریتی که سالی یه بار دچارش می شدم. جوی که حالا دامنگیرم شده بود بد جور می گفت بپر پایین. از خدا خواستم کمکم کنه و اگه این ماشین و نگه نداشت و من پریدم پایین چیزیم نشه. من به جهنم به جوونیِ سخندون رحم کنه. فوری زد رو ترمز.
ـ چی کار می کنی دیوونه؟!
کوچه خلوت بود، ترسناک و پر از خوف. فرزام الان تو اون مهمونی بود و مطمئن بودم هیچ مراقبی ندارم. اما با اینحال کوچه پر از خوف و به این ادم پست ترجیح می دادم.
یکی تو وجودم فریاد زد از بس رو داری بچه. رو بهش گفتم:
ـ نمی دونم چی کار کردم که فرک کردی دلم می خواد. اما می خوام بهت یه چیزی بگم...
کمی نگاهش کردم و گفتم:
ـ برو گمشو آدمِ فرصت طلب...
و در و انقدر محکم بستم که حس کردم در غُـر شده. راهم و گرفتم و رفتم سمتِ خیابونِ اصلی. یادم افتاد که می تونم زنگ بزنم تاکسی بیسیم. برای همین گوشیم و درآوردم و فوری شماره " 133 " رو گرفتم و آدرس دادم. چی می شد الان یدونه از اون ماشین مدل بالاه کنارم وا میستاد. حداقل سوار که نمی شدم. اما پاشنه میخیِ کفشم و می کردم تو چشمش و حرصم و خالی می کردم.
هاویار بد از چند دقیقه که خیلی ازش دور شده بودم اومد:
ـ من عصبی بودم یه چیز گفتم. بیا بالا دیوونه نصفِ شبِ.
اما من مهلش ندادم. واقعا دلم نمی خواست ببینمش. کلاً مدلِ مرداس، فرصت طلبن. تا یکم بهشون بخندی هر چقدر که بی منظور باشه به همون اندازه به خودشون می گیرن و فرک می کنن بهشون چراغ سبز نشون دادی یا خبریِ...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 5 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

همکارم میشی!


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA