انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 13:  « پیشین  1  ...  8  9  10  11  12  13  پسین »

همکارم میشی!


مرد

 
برای اولین بار آرزو کردم ای کاش پارتی نداشتم که اینجوری هر ساعت از روز بیاد و مزاحمم باشه... آخه بگو فرانکِ دیوونه تو که چهار ساعت پیش اینجا بودی.
سلامم و دادم و دعای آخرم و کردم. چشمهام و بستم و با جدیت گفتم:
ـ فرانک وقتی مبینی نماز می خونم برو بیرون خب؟ من بدم میاد.
صدای جدی و مردونۀ فرزام به گوشم رسید:
ـ قبول باشه حاچخانوم!
تنم لرزید... قلبم لرزید... دوباره محتویاتِ قلبم خالی شد...
بلند شدم ایستادم... بدونِ اینکه برگردم... بدونِ اینکه بخوام بهش نگاه کنم... صداش و هوای نفسش وقتی اینجوری داغونم می کنه... دیدنش لابد ازم یه دخترِ غشی می سازه...
ای خدا چی داره اسمش و وجودش که اینجوری دگرگونم می کنه؟! چی داره این آدم که هنوزم... انگار...؟
ـ حاج خانوم تو بیهوشیِ بعد از نماز تشریف دارن که جواب نمیدن یا آقاشون و قابل نمی دونن؟
آقاشون و ؟ من آقاشونم؟ نه اون آقاشونِ. نه یعنی آقای ماست... خوب باشه... که چی؟ خوب معلومه هیچی...
چشمهام و بستم بی توجه به فرزام و بلوای درونم به کنجی از سلولم رفتم و سرم و رو زانوهام گذاشتم. نمی خواستم ببینمش... حالا که برگشته بود می تونست تو دادگاه از جرم هایی که شاهدشون بوده و من انجام دادم حرف بزنه و منم منتظرِ مجازاتم می موندم...
صدای بسته شدنِ در و که شنیدم. مطمئن شدم رفته... دلم می خواست گریه کنم... کاش می دیدم حالش خوبه یا نه... حتما خوبه که مرخص شده آخه فرانک گفته بود حالا حالاها مرخص نمی شه...
دستی روی شونه ام حس کردم...

قسمت صد و سی و سوم

چشمای خیسم و بستم تا اشکم نچِکه... یعنی فرزام نرفته بود؟ خدایا شکرت... البته شکر گفتم نه چون فرزام نرفته... همونجوری... شکر واسه همه نعمتایی که بهم دادی!
حس کردم کسی کنارم نشست. کنارم نشست و دستش و حلقه کرد دورم و من کشید تو بغلش... صدای آخِ خفه ای و شنیدم. و تازه یادم افتاده که فرزام دستش تیر خورده و این اگه فرزام باشه...
ـ خانومم... می دونم... می دونم که هیچ حرفی نمی تونه حالت و خوب کنه و دلخوریت رو برطرف کنه. اما نگاهت و بده به من گوشات و بسپار به حرفام... باشه؟!
وقتی جوابی نشنید... فشاری به بازوم آورد و گفت:
ـ می شنوی؟ خدا گناه می نویسه به آقاتون بی توجه باشی... همسر...
بی اراده نیشم تا گوشم باز شد. چه رمانتیک شده. فرزامِ خشک و نظامی به من می گه همسر... اونی که به صیغه هیچ اعتقادی نداشت به من می گه همسر...
ـ ببینم چشات و گربه کوچولو...
سرم و آوردم بالا... و برگشتم سمتش. با دیدنِ صورتِ بی رنگ و لبای سفیدش تعجب کردم. عجب دکترِ بی سوادی بوده که مرخصش کرده.
بغض سعی داشت خط بکشه رو صدام. و می دونستم اگر حرف بزنم کلی لرزه روی هر کلمه ام هست. بغضی که داشت خفه ام می کرد. از کاری که کرده بود و از تنهاییِ این مدت از سرمایی که تو وجودم خونه کرده بود.
با بسته شدنِ چشماش به خودم اومد. انقدر حالش بد بود هر لحظه فکر می کردم الان غش می کنه. با اینحال سعی کردم خودم و کنترل کنم و بی تفاوت باشم با جدیت گفتم:
ـ نمی خوام چیزی بشنوم ... برو.
لبخندِ بی جونی زد و دستش و از کناره های موهام بازی داد و روی گردنم و بعد بازوهام به صورت نوازش کشید. حالا می تونستم ببینم که دستِ راستش مشکل داره.
خوشحال (!) و معذب از موقعیتمون سعی کردم کمی ازش جدا بشم که من و بیشتر به خودش فشار داد:
ـ بذار رفعِ دلتنگی کنم...
و چونه اش هم روی سرم گذاشت.... واقعا برام جالب بود... اول که من و مثلِ خیارِ وانتی فروخت. حالا هم چطور روش می شه اینطور با پررویی بهم می گه بذار رفع دلتنگی کنم؟ یا چی شده دارم اینجوری به طورِ کاملاً مستقیم محبت و اظهارِ علاقه می بینم.
جالبه که من خجالتم نمی کشم. البته می کشم ها. اما چونلحنِ طلبکار دارم خجالتم زیاد خودش و نشون نمی ده! یعنی من فدای استدلالِ خودم بشم. با خشم گفتم:
ـ واقعاً که وقیحی...
نچ نچِ زیرِ لبی کرد و گفت:
ـ اگه قضاوت کنی سه روزِ تموم بی غذا نگهت می دارم.
و بعد ادامه داد:
ـ اونشب دوست نداشتم همراهم بیای. وقتی دیدم گوش نمی دی، با توجه به اینکه امیر هم فرار کرده بود و بچه ها می گفتن قبل از اینکه با پلیس تماس گرفته بشه رفته و معلوم نیست کجاست نگران بودم که اگه سالم نمونم کی قراره ازت مراقبت کنه؟
و به این فکر می کردم شما یه دخترِ قوی و خودساخته ای که کمی هم لجبازِ تشریف دارید اگه نباشم حتی سرهنگ هم جلودارت نیست. برای همین گفتم که بازداشت شی و تحتِ مراقبتِ ویژه قرار بگیری. اینطوری می تونستی پیشِ سخندون باشی. اما این محمودیِ بی مسئولیت نمی دونم چرا هنوز معنیِ مراقبتِ ویژه و درک نکرده!
بیشتر پسش زدم و اینبار موفق شدم:
ـ وقتی من هم متوجه نشدم چطور محمودی می خواست بفهمه... برو... از اینجا برو بیرون... من دیگه خامِت نمی شم!
یه تای ابروش و داد بالا و محو لبخند زد. خباثت درست مثل همیشه که شیطون می شد از چشماش می بارید. با شیطنت پرسید:
ـ مگه قبلاً هم خامم شدی؟!
چشم غره ای بهش رفتم و چیــشِ زیرِ لبی گفتم و ازش رو گرفتم:
ـ خوب الان توضیح دادی. من چی کار کنم؟ برو
دستش و گرفت به چونم و من و برگردوند:
ـ من و نگاه؟! دیوونه تو الان باید آقات و ببوسی بگی پیش میاد خودت و ناراحت نکن.
چشمام و براش لوچ کردم. با اینکه از این صفت های با نمکی که به من و خودش می داد خوشم می اومد اما سعی می کردم که بی تفاوت باشم. با جدیت گفتم:
ـ میشه بسه؟! من سرم درد می کنه.
اخم کرد:
ـ میشه بسه نه. میشه تمومش کنی قشنگ ترِ. که منم باید بگم نه نمی شه تمومش کنم. الان نه به خاطرِ اینکه چند روزی اینجا بودی دلم برات می سوزه نه می خوام مظلوم نمایی کنم که من و ببخشی فقط قلباً ناراحتم از اینکه قلباً ناراحتت کردم (!) و حتی شاید دلت شکسته باشه. اما حالا که منظورم و فهمیدی باید بخندی تا منم بخندم!
حتی تو آشتی بودن و عواطف می خواد زور بگه. اصلاً خجالت هم نمی کشه.
ـ آشتی مگه نه؟!
ـ شاید...
صدایی از خودش در آورد و گفت:
ـ چقدر دلجویی کردن یا بهتر بگم ناز کشیدن سخته!
این و گفت و یهو اومد تو گردنم و با صدایی که توش شیطنت موج می زد گفت:
ـ اما تو تا می تونی ناز کن که نازکِش داری.
نتونستم جلوی خندۀ تقریباً بلندم و بگیرم. نمی دونم چی داشت اون صیغه ای که من با یه قبِلتُ محرمِ فرزام شدم اما از همون روز انگار باهاش راحت تر بودم. کم کم راحت تر هم شدیم. انگار این شوخیاش هم لازمۀ رابطۀ من و اون که چیزِ خاصی ازش نمی فهمیدی بود. همونطور که فرزام و از گردنم دور می کردم تا نفساش به گردنم نخوره گفتم:
ـ حالا انگار چقدر کِشیده.
ازم جدا شد. چشمای با نمکش و تو چشام دوخت و گفت:
ـ زیــــــــاد! مگه نمی بینی انقدر کشیدم نئشه نئشه ام!
با دستم از خودم دورش کردم:
ـ نه بابا شما هم بلدی!
این و گفتم و روم و ازش گرفتم و دیگه نگاش نکردم. خوب تمومِ این چند روز منم به خاطرِ بازداشت بودنم ناراحت نبودم. به خاطرِ اینکه فرزام نبود و من و تنها گذاشته بود ناراحت بودم. لابد الان خدا و تمومِ کائناتی که این چند روز دست به دامنشون بودم دارن فحشم می دن... اما خوب این یه اعتراف بود...
دستش و رو دستِ بسته شده به گردنش و باند پیچی شده اش کشید و برای یه لظه در هم رفتنِ چهره اش و دیدم. نتونستم دیگه بیخیال باشم و با نگرانی گفتم:
ـ تو خوب نیستی. این کدوم دکترِ بی سوادی بود که تو رو مرخص کرد؟
لبخندِ کم جونی زد و گفت:
ـ به محضِ اینکه فرانک ازم دلیلِ کارم و پرسید و من توضیح خواستم که منظورش چیه. با کلی کولی بازی که از من بعید بود امضا زدم و با مسئولیت خودم اومدم اینجا...
با ناباوری دستم و جلو دهنم گذاشتم و گفتم:
ـ نـــه... تو دیوونه ای... پاشو باید بری.
و با خودم فکر کردم که حالا حتی ذره ای هم ازش ناراحت نیستم.
ـ فعلا نه... اول باید تکلیفِ یه چیز و مشخص کنم. بعد میرم. یعنی با هم می ریم.
گیج پرسیدم:
ـ چی؟!
دستم و تو دستش گرفت:
ـ داشتم فکر می کردم. باید به زندگیم سر و وسامون بدم...
جدی بود. پس من هم جدی نگاهش کردم:
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ـ داشتم فکر می کردم. باید به زندگیم سر و وسامون بدم...
جدی بود. پس من هم جدی نگاهش کردم:
ـ خب؟!
تو چشمام نگاه کردم:
ـ باید با یکی که گویا قبلاً خامش کردم و دیگه قرار نیست خامم بشه به اشتراک برسم.
با خنگیِ تموم فکر کردم خوش به حالِ اون یکی. و در حالی که فکر کنم ناراحتی تو صورتم مشخص بود گفتم:
ـ جداً؟ اون کیه؟!
قیافه اش و کج و کوله کرد و گفت:
ـ ساتی عزیزم باز تو در مقابل فهمیدن مقاومت نشون دادی؟!

قسمت صد و سی و چهارم

لبام و جمع کردم و گفتم:
ـ نخیرم. خوب بیشتر توضیح بده.
سرش و تکون داد:
ـ یعنی تو متوجه نشدی؟ عزیزم دست بردار تو فقط داری در مقابل فهمیدن...
نذاشتم حرفش کامل بشه. و با جدیت گفتم:
ـ من مقاومت نشون نمی دم. مثلاً چند مدل سر و سامون گرفتن داریم. تو کدوم نوعش و می گی؟
قیافه اش یه مدلی شد مثلِ کسی که می خواد کله اش و بکوبه به دیوار. شاید گفتنِ جمله اش براش سخت بود. بعد با جدیتِ تمام در حالی که هر کلمه از حرفاش لرزی تو تنم می انداخت گفت:
ـ خانمِ زرگل خانم شما حاضری با تمومِ شرایطِ سختِ شغلیِ بنده و تمومِ مشکلاتی که تا حالا چند نمونه اش و دیدی با وجودِ کم و کاستی هایی که تو اخلاق و رفتارم هست، البته تو پرانتز بگم که من از خودم راضی ام چون گلِ بی عیب خداست (!) و همینطور با وجودِ حسِ خواستنی که بنده به شما دارم و دوستت دارم بشی همسر و همراهِ بنده؟
سردم شده بود. شایدم فشارم افتاده بود. هر چی که بود خوشحالی توش داشت. مثل همیشه که اینجور مواقع گند زدم گفتم:
ـ ببخشید می شه آخرش و دوباره بگی؟!
و مثل دانش آموزی که به درس گوش نداده یا اون تیکه اش و نفهمیده به دهنش چشم دوختم. لبخندی زد و اومد درِ گوشم و گفت:
ـ ساده بگم... زنم می شی؟!
یعنی همون موقع آغاسی و دوستان دو دلم بساطی راه انداخته بودن خفن. خدایا من قربونِ این قانونُ طبیعت برم که هر چی می گی جذب می کنه. اینجور که داره پیش میره سالِ دیگه بچه بغل هم میشیم! دیدید گفتم هر چی از خدا بخواهید و بگید همون می شه؟!
لبخندی زدم و فکر کردم که شیرین ترین لحظۀ زندگیم با یه کلامی متفاوت در یه جایی متفاوت و با شرایطی متفاوت تر از دختر های دیگه با آدمی کاملاً تک و بی همتا اتفاق افتاد و من الان می دونم چی کار کنم...
اما حقیقتاً انقدر هول شدم که نمی دونم باید چی بگم... ای کاش یه راهنمایی داشت...
با فشاری که به دستِ سردم آورد سرم و کمی آوردم بالا و منم مثل خودش رفتم دمِ گوشش و آروم گفتم:
ـ می شم!
و نگاهی به صورتش کردم تا عکس العملش و ببینم. اما اخمِ ریزی رو پیشونیش نشست و ناراحت بهم نگاه کرد.
فکر کردم شاید باید یه ماه فرصت می گرفتم برای همین فوری گفتم:
ـ البته شما برو یه دور بزن بعد بیا!
مردونه و بلند خندید و دستام و فشرد. حس می کردم از وجودش از خنده های گرمش و لحنِ گرم ترش داغ می شم و دمای بدنم متعادل می شه. شاید کمی از حدش هم بالاتر بره. ضربانِ قلبم که می خواد آروم بزنه اما دیگه نمی تونه!!! با جدیت گفت:
ـ بهت که گفتم با همه کم و کاستی ها... خوب من تو این ماموریت پردۀ گوشم آسیب دیده و متاسفانه گوشِ چپم خیلی سخت می شنوه. میشه دوباره بگی؟!
بغض کرده بهش خیره شدم. دلم می خواست همه وجودش و بوسه بارون کنم. اگه یه روزی می رفت و زبونم لال با یه دست یا یه پا بر می گشت من بازم دوستش داشتم؟ آره صد در صد داشتم. همونطور که الان برام مهم نیست که گوشِ چپش درست نمی شنوه. با ناراحتی گفتم:
ـ فرزااام...
چهارتا انگشتش و رو گونه ام گذاشت و شصتش و رو لبای برچیده شده ام کشید و آروم گفت:
ـ جـــانِ فرزام؟!!
بغضم بیشتر شد....
ـ نمی خــــوام...
جدی شد:
ـ من و ؟!!
سرم و تکون دادم. دیگه اشک کلِ چشمام و گرفته بود یه پلک می خواست که همه اش بریزه. دوست داشتم راحت باشم. یعنی احساسم و راحت تر عنوان کنم. یاد گرفته بودم حرف نزدن به تنها کسی که آسیب می زنه خودِ اون شخصِ.
ـ اینکه اتفاقی برات بیفته.
انگشتش و کشید زیرِ چشمام که باعث شد پلک بزنم و اشکام بریزه. فوری اشکام و پاک کرد و گفت:
ـ فرزام فدای خانم ملوسش بشه. ناراحتی نداره دکتر گفته یه سوراخِ ریز روی پرده گوشم ایجاد شده. اونم در اثرِ ضربه شدید. واسه همینم کامل شنواییش و از دست نداده. در صورتِ مراقبت ممکن به مرور خوب شه.
ـ ایشالله...
خندید و من و کشید تو بغلش:
ـ بازم از اون بغضا کردی که تنبیه می خواد ها... شانس آوردی کسی نیست...
ـ آخه دستِ خودم که نیست... یهو میشه...
همونطور که بازوم و نوازش می کرد گفت:
ـ اونروز که بغض کرده بودی و ترسیده بودی دستام بسته بود. دلم می خواد همیشه وقتی ناراحتی کنارت باشم و همینطور تو بغل بگیرمت. اعصابم خورد بود که نمی تونستی بهم تکیه کنی. انقدر هم ناز و ملوس بودی که ترسیدم کسی مثلِ اون امیر ببینتت و فکرش با من یکی باشه و فکر کنه باید تو بغل...
حرفش و کامل نکرد و نفسش و سخت داد بیرون و با نمک گفت:
ـ اونوقت هیچی دیگه بیا و درستش کن...
خودم و ازش جدا کردم. چقدر خوبه که مثلِ هاویار سیب زمینی نیست! مرد باید یکم غیرتی باشه. با لذتِ تمام روسریم و تو سرم صاف کردم و گفتم:
ـ فرزام دلم می خواد زودتر برگردی بیمارستان.
دستش و به سمتم دراز کرد و با کمکِ هم بلندش کردیم. بلوزِ یه آستینه اش و صاف کرد و گفت:
ـ پس چی شد؟ من برم دور بزنم برگردم بله می گیرم یا بی فایدست؟!
ـ بگم نه چی میشه؟!
ـ وقتی آدم جفتِ روحش و پیدا می کنه با یه نه که بیخیال نمیشه.
ـ من که بله... اما یکم شرایط دارم.
ـ می دونم خانم... اما حس کردم الان بهترین وقت واسه حرف زدنِ. یه روز میشینیم و راجع به همه چیز حرف می زنیم.
کمی بعد دستی تو موهاش کشید و گفت:
ـ انگار فقط واسه بله گرفتن انرژی داشتم. برو به فرانک بگو ویلچرم و بیاره.
ـ تق تق تق! اومدم...
با خودم فکر کردم " دهن سرویس تا حالا داشته گوش می داده حالا تق تق هم می کنه " و در حالی که لبم و گاز می گرفتم فکر کردم اینکه آدم تو فکرش فحش بده چیزِ بدی نیست!
قسمت صد و سی و پنجم
ـ جانم فرزام جان؟
این و فرانک در حالی که با شیطنت نگاهمون می کرد پرسید.
فرزام تکیه و داد به دیوار و گفت:
ـ می گم برو ویلچرمو بیار.
فرانک لحظه ای جدی شد و با گفتنِ " الان میام" رفت. کمی رفتم نزدیکتر و با نگرانی گفتم:
ـ خوبی؟
لبخندِ بی جونی زد و گفت:
ـ دیگه ناراحت نیستی که، نه؟!
سرم و تکون دادم:
ـ الان دیگه نه.
دست سالمش و آورد بالا و گذاشت رو شونم و من و کشید سمتِ خودش:
ـ الان منم خوبم...
لبخندِ مضطربی هم از حالِ بدش که سعی داشت نگرانم نکنه و هم از نزدیکیِ زیادمون زدم و سرم و انداختم پایین. حالا سرم کاملاً رو سینه اش بود. صورتم و داد بالا و نگاهم کرد...
تو چشمای هم خیره بودیم. چشماش تو این حالت وبه خاطرِ مریضی خمار و تبدار نشون می داد و این چقدر تو جذابیتش تاثیر داشت. به خودم اعتراف کردم که خواستنی تر شده.
کمی خم شد پایینتر... وااا چرا داره شبیه صحنه فیلم آمریکایی ها می شه. از همون صحنه ها که من کلِ فیلم و می گشتم که یه دونه اش و پیدا کنم. باورم نمیشه اینجا با کسی که حالا عاشقم شده داره به صورتِ زنده اتفاق می افته...
یه لحظه به خودم اومدم. دست بردار ساتی تو همونی هستی که از اینکارا بدش میومد.
اما آخه...
ـ کوفت و آخه... سست اراده...
نمی دونم تو چشام چی خوند که لباش به لبخندی عمیق باز شد و چشماش و آروم بست... کمی صورتش و آورد بالا تر. اما قبلِ اینکه لباش رو چشمام بشینه پشتِ دستم و گذاشتم رو لبش و گفتم:
ـ نه چشمم نه... آخه دوری میاره...
البته خوشحالم که لبم و نبوسید. کم کم بایدپیش می رفت. مگه من چقدرتوان داشتم؟ تو یه روز همون خاستگاری سکته ام نداده بود خیلی بود.
رو دستم و بوسید.
با اینکارش از فکر اومدم بیرون. فرانک تک سرفه ای کرد و گفت:
ـ آوردم...
تکونی خوردم و فوری از فرزام جدا شدم و کمکش کردم که بشینه رو صندلیِ ویلچر. معلوم بود که فرانک سعی می کنه نیشش و ببنده. در حالی که ویلچرِ فرزام و هول می داد گفت:
ـ چی می گفتید دو ساعت؟!
چشم غره ای بهش رفتم که باعث شد نخودی بخنده. بفرما اینم مدرک. معلوم شد از اول داشته گوش میداده و این قضیه آخر هم دیده. اما مهم نیست. مهم اینه که من الان ناراحت نیستم. خیلی هم خوشحالم. حس می کردم وارد مرحله جدیدی از زندگیم شدم. یه مرحله که همه اش خوشی به همراه داره. خوشحال بودم که دیگه یه جیب بر نیستم.
خوشحال بودم که با وجودِ گذشته درخشانم نباید به آینده ام نا امید باشم. یادمِ یه روزی یکی از مریضای مطبی که توش کار می کردم حرفِ قشنگی زد. گفت تو هر مرحله از زندگیت هر شرایطی که داری قدرِ خودت و بدون. و فکر نکن شرایطتت می تونه باعث شه زندگیت بد یا خوب باشه. می گفت همیشه شخصیتِ خودت و حفظ کن و هیچوقت نذار حاشیه ها زندگیت و تحت تاثیر قرار بده.
من تا همین چند وقت پیش هم شکل و قیافه و هیکلم و حتی رنگِ پوستمم می بردم زیرِ سوال و فکر می کردم بی ارزشم. تا همین چند وقت پیش فکر می کردم محلِ زندگیم باعث می شه بتُرشم. حتی به این فکر می کردم تا به دروغ به همه بگم من قصدِ ازدواج ندارم. تا بعد ها اگه ازدواج نکردم بگم خودم نخواستم وگرنه خاستگار زیاد داشتم!
ار فکرای خودم خجالت کشیدم. باید یادم بمونه همه باید یادمون بمونه تو هر شرایطی باید بهترین و بخواهیم تا برامون بهترین ها حاصل شه.
از راهروی بازداشتگاه که گذشتیم. همینکه وارد حیات شدیم محمودی رو برومون قرار گرفت.
اخم کردم. هر چند که تهِ دلم حس می کردم اون مقصر نیست. اما فرزام راست می گه اون انقدر تجربه داره که معنیِ مراقبتِ ویژه و بفهمه و ابداً نباید این اتفاق می افتاد. فرانک با اخم رو به محمودی گفت:
ـ خودت و معرفی کردی؟!
محمودی دمغ "بله ای" گفت و بعد از گذاشتنِ احترام رفت. با تعجب گفتم:
ـ کجا خودش و معرفی کرده؟
فرانک کمی قدم هاش و سریعتر کرد و ویلچر و هل داد و گفت:
ـ برای بازداشت دیگه. فرزام قبل از اینکه بیاد دیدنت بهش گفت خودش و معرفی کنه و جلوی چشماش نیاد.
با ناراحتی گفتم:
ـ اصلاً لازم نیست. انقدر این چند روز بهم بد گذشته که دلم نمی خواد حتی قاتلا هم برن اون تو. بعدم مگه می شه که آدم از نیروهای خودش و بازداشت کنه؟!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ـ برای رسیدن به اهدافش یا حتی یه ترفیع تایید سرهنگ و نیاز داره. فرزام و سرهنگ ندارن. باید گوش بده.
حرفی نزدم... کمی رفتم جلوتر و خواستم ببینم فرزام چرا حرف نمی زنه که با دیدنِ چشم های بسته اش گفتم:
ـ فرانک. فرزام که بسته است!
بلند خندید و گفت:
ـ یعنی چی بسته است مگه باید باز باشه؟! این چه مدلِ حرف زدنِ؟!
با عصبانیت و ترس گفتم:
ـ روانی نخند. منظورم چشاشِ.
فرانک یکی کوبید تو کله فرزام و گفت:
ـ غش کردن کارِ زناست باز کن چشمات و.
قسمت صد و سی ششم

دوباره خندید. اما فرزام سرش کج شد. تقریباً جیغ زدم:
ـ چی کار می کنی؟ نمی شنوی می گم به هوش نیست؟
و ویلچر و از دستش گرفتم و تند تر راه افتادم:
ـ آخه کدوم احمقی نذاشت این آمبولانس بیاد تو حیات؟ انقدر خنگید همه اتون؟ ای خدا من و نجات بده از دستِ اینا که هیچکدوم عقل ندارن. یعنی عق دارنا اما قدِ کلۀ مرغِ! آخه فرزام حالا من در مقابلِ فهمیدن مقاومت نشون میدم یا این فرانکِ بی عقل؟
فرانک اومد بدواِ و جلوی من قرار بگیره و ببینه راست می گم یا نه که چادرش رفت زیرِ پاش و با مخ افتاد.
ـ آخـــــخ! خدایا پام!
ـ بپا شصتِ پات نره تو دماغت.
تو اون موقعیت نمی دونستم گریه کنم یا بخندم. و زیرِ لب گفت:
ـ به قولِ تو. دهنِ هر کی که کفشِ پاشنه دار و خلق کرد سرویس.
با این حرف بلند شد و خودش و صاف و صوف کرد. منم منتظر موندم تا در و باز کنن و فوری به پرستارِ همراه آمبولانس اطلاع دادم که چی شده.
پرستار با کمکِ راننده با هم فرزام و خوابوندن. من سوارِ آمبولانس شدم و به فرانک گفتم:
ـ گوشیِ من و تحویل بگیر با ماشین بیا.
چشم غره ای بهم رفت. درِ آمبولانس داشت بسته می شد. با تاکید گفتم:
ـ یادت نره. گوشیم و بیاریا.
و دیگه ندیدمش. همینکه حرکت کردیم رو به اون پرستار که داشتن فشارِ فرزام و چک می کرد گفتم:
ـ چی شد؟! حالش خوبه؟!
جوابم و نداد چند ثانیه بعد گفت:
ـ فشارش رو پنجِ.
و فوری سرمی براش وصل کرد و آمپولی توی سرمش تزریق کرد. دستی به پیشونی فرزام کشید و بعد دستش و نبضش و گرفت. چشم غره ای به دستِ فرزام که تو دستِ پرستار بود رفتم و فکر کردم:
ـ خاک تو سرا پرستارِ مرد نداشتن بفرستن؟! اینم که داره دستمالی می کنه!
نچ نچی کردم و دستی به پیشونیِ فرزام کشیدم... نگران بودم. نگرانِ اینکه دردش زیادِ؟ می تونه تحمل کنه؟ نمی دونم چرا اما خیلی دوست دارم حداقل نصفِ دردی که داره و من بکشم تا کمی راحت تر باشه.
عزیزم تحمل کن تو می تونی. اگه چیزیت بشه من خودم و نمی بخشم. به خاطرِ من اومده بودی. وااای خدایا هیچ وقت فکر نمی کردم زندگیم شبیهِ فیلم هندیا شه... کم مونده پهن شم رو فرزام بگم نــــــــــــــــــــــــ ــــــــــه... تو نباید بمیری...
چشام اشکی شد. کاش زودتر بهش بله داده بودم! اینجوری زیرِ بارِ فشاره کمتری می رفت و امکانِ اینکه فشارش نیفته بیشتر بود!
بلاخره رسیدیم بیمارستان. فوری منتقلش کردن به یه اتاقِ خصوصی و من نمی دیدم که دارن چه بلایی سرش میارن چون راهم ندادن. دو تا مامورِ مراقبش جلوی در ایستاده بودن.
با دیدنِ فرانک که با قدم های سریع میومد بلند شدم و خودم و بهش رسوندم. دستش و تو دستام گرفتم:
ـ اگه خوب نشه چی...؟
ـ دکترا چی گفتن؟
سرم و تکون دادم و گفتم:
ـ هنوز بیرون نیومدن اما مثل اینکه فشارش خیلی پایین بود.
پوفی کشید:
ـ از دستِ فرزامِ یک دنده و لجباز. ناراحت نباش چیزیش نمی شه گلم.
گوشیش زنگ خورد همزمان با گوشیِ خودش گوشیِ منم بیرون آورد و سپرد دستم و با گفتنِ برمی گردم کمی ازم فاصله گرفت.
به گوشیم نگاه انداختم. بیست و چهار میس کال. همه هم از یک شماره بودن. حدس می زدم مادرِ هاویار باشه و البته حدسش خیلی سخت نبود. دلم می خواست کمکش کنم حداقل مامانش و از کشور خارج کنن... چون ممکنِ تنها عزیزش و از دست بده و این اصلاً خوب نیست.
اما الان نمی تونستم تماس بگیرم حالِ فرزام خیلی برام مهم تر بود. گوشی و گذاشتم تو جیبم و رفتم سمتِ اتاقش. همون موقع دکتر اومد بیرون.
ـ چی شد آقای دکتر...؟
ـ من گفته بودم حتی یک درصد موافق خروجشون نیستم. ایشون به حرفِ ما گوش ندادن هیچ چرا سُرم و از دستشون خارج کردن؟ فشارش کم کم متعادل می شه. اگر بیدار شد و درد داشت. فعلاً نمی تونیم آرامبخشی براش تزریق کنیم.
این و گفت و رفت. خواستم برم داخل که مامورها جلوم و گرفتم:
ـ با جدیت گفتم:
ـ من که خودی ام. دستتون و بردارید.
انگار اینجا درِ دربارِ. والا...
ـ متاسفام بدونِ دستورِ قضایی نمی تونیم اجازه ورود بدیم.
ـ دستور قضایی چیه؟! ایشون با من هستن.
فرانک این و گفت و نزدیکِ من شد و مشمایی داد دستم.
ـ ساتی عزیزم می تونی امشب و بمونی و فردا بری پیشِ سخندون؟ داداشم و زن داداشم فکر کردن فرزام دیگه بر نمی گرده نمی تونم پیداشون کنن. خودمم باید برم.
نگاهی به تختِ فرزام که فقط نصفیش رو می دیدم انداختم و به سخندون فکر کردم. دلم برای سخندون پر می کشید اما فرزام الان بهم احتیاج داشت. لبخندی زدم و گفتم:
ـ برو عزیزم خیالت راحت.
و رفتم تو اتاق و کنارِ تختش روی مبلِ نشستم.


قسمت صد و سی و هفتم

کنارِ صندلی تختش نشستم و آروم سرم و گذاشتم رو تخت و چشم دوختم به دستِ سالم و مردونۀ فرزام.
بی اختیار لبخندی رو لبم نشست. یه عمری سعی کردم مرد باشم. سعی کردم مردونه زندگی کنم. یه عمری با وجودِ سنِ کمم شدم ستونِ خونه. جوونی نکردم. خوشی نکردم. سختی کشیدم اما چقدر خوبه که حالا قراره یه مرد باشه. یه مرد کنارم باشه که بهم لبخندِ دلگرم کننده بزنه که دستای قوی و قدرتمندش بهم قدرت بده و اعتماد بنفس.
ما خانوم ها، هر چقدرم قوی و قدرتمند باشیم همیشه وقتی یه مرد کنارمونِ راحت تر و بیشتر سرمون و می گیریم بالا. لذتش مثل این می مونه که تو بی دردسر یه کیف بزنی! البته دیگه این مثال درست نیست اما این و گفتم که عمقِ لذت درک بشه!
کلاً ما جنسِ لطیف قشنگترِ که تکیه کنیم و جنس مرد بهتره که تکیه گاه شه. چون محکم ترِ. خوبه که از این به بعد شوهر دارم. حتی مدلِ نگاه کردنِ بتول وقتی این خبر و بشنوه هم بهم کلی خوشحالی تزریق می کنه!
نفسِ عمیقی کشیدم و چشمام و بستم. تنها چیزی که نگرانم می کرد در حالِ حاضر شغلِ فرزام بود. اگه یه روز می رفت و بر نمی گشت؟ من چطور می تونم تنها ادامه بدم؟ اگه مثل فرانک شه؟ وای نه خدا نکنه. حالا که نه به بارِ نه به دار... اما خوب...
با نشستنِ دستش روی سرم تکونی خوردم اما بلند نشدم:
ـ خوابی؟
وقتی جوابی ازم نشنید طوری که می شنیدم، اما نمی دونم می خواست بشنوم یا نه گفت:
ـ تو الان باید تو خونه استراحت می کردی خانم.
و همینطور سرم و نوازش کرد. و من انقدر حساس بودم به نوازشِ سر و انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد یا شاید بهتر باشه بگم نفهمیدم کی بیهوش شدم.
****
ساتی.. خانوم نمی خوای بلند شی؟ بلند شو برات شام آوردن.
صداش و می شنیدم اما انقدر خشک شده بودم که دلم می خواست هم نمی تونستم بلند شم. بلاخره بلند شدم و آروم آروم سرم و صاف کردم و نگاهش کردم. با چشمای خوابالو گفتم:
ـ آآآآآی نَــنَــه گردنم!
و قیافه گریه به خودم گرفتم. حتی نزدیک بود بزنم زیرِ گریه. درست مثل بچه های لوس. اما یه لحظه به خودم اومدم. داشتم چی کار می کردم؟!
فوری خودم و جمع و جور کردم و گفتم:
ـ ببخشید خوابالو بودم نفهمیدم.
غش غش زد زیرِ خنده:
ـ چه عجب بلاخره من دیدم تو یه کاری انجام بدی به سن و سالِت بیاد. خانوم لوسِ...
و بعد موهای سرم و بهم ریخت... خجالتزده از حرکتم سرم و انداختم پایین و با دستام باز می کردم که گفت:
ـ ببین اصلاً لازم نیست برای نشون دادنِ قدرت خودت و گم کنی. تو زنی... مظهرِ ناز... لطیف بودن... از جنسِ مروارید و اشک.. اصلاً لازم نیست از کمی لوس بودنت خجالت بکشی...
دیگه معذب نبودم از کاری که انجام دادم به چهرۀ مهربونش که خشونتی به همراه نداشت نگاه کردم و گفتم:
ـ اصلاً بهت مهربونی و این حرفا نمیاد.
سرش و تکون داد:
ـ خوب به یه چیزایی عادت می کنی.
و بعد به میز و مبل کنار کاناپه اشاره کرد و گفت:
ـ بهتره غذات و بخوری و به سوپی که روی میز مخصوصِ تختش گذاشته بودن اشاره کرد و با بی میلی گفت:
ـ منم سعی می کنم همین کار و کنم.
ـ چرا تو سوپ؟ من برنج؟
ادای خودم و در آورد و گفت:
ـ چون تو سالم من مریض!
نخودی خندیدم. و تکه ای کباب زدم به چنگال و گرفتم سمتش:
ـ باور کن هیچ مشکلی به وجود نمیاد.
نگاهی به من و بعد کبابِ تو دستم انداخت و آروم گفت:
ـ بر پدر و مادرِ وسوسه صلوات...
و فوری چنگال و از دستم قاپید. یعنی قدرتِ خدا! تو چند ثانیه کبابِ نیست شد! با دلسوزی گفتم:
ـ بازم می خوای؟
طفلی انگار چند سالِ غذا نخورده. سرش و تکون داد و گفت:
ـ نه دیگه گلم. مرسی خودت بخور. منم این و بخورم که اندفعه یه چیزم بشه این سوپ هم بهم نمی دن.
در کنارِ هم به روشی کاملاً عجیب و غریب غذا خوردیم و بعد از جمع و جورِ وسائل و بعد اینکه خدمه اونجارو تمیز کرد فرزام جدی گفت:
ـ میشه حرف بزنیم؟
و من مثل ادم های خطا کار دستم و پشتم قایم کردم و همونجایی که بودم ایستادم و گفتم:
ـ راجع به چی؟!
ـ امیر، یا شاید هم هاویار...

قسمت صد و سی و نهم
حسِ خطاکار بودن بیشتر بهم دست داد. لبِ پایینیم و کاملاً تو دهنم بردم و همونجور که دستام پشتم بودم کمی خودم و تکون داد و گفتم:
ـ مـــممم... خوب بزنیم...
ـ بشین...
کمی رفتم جلوتر و به جای نشستن روی صندلیِ تخت روی کاناپه نشستم. کمی دورتر بودن و حداقل الان ترجیح می دادم. شاید چون می ترسیدم نزدیکیِ زیاد حرارتِ بالای تنم و نشون بده. و بهش بفهمونه چقدر می ترسم و بعد بفهمه از دروغی که گفتم می ترسم.
ـ بچه ها می گن صدای محتشم موقع حرف زدن می لرزیده. کارشناس تشخیص داده که موقع حرف زدن پر از تردید بوده و انگار معذب بوده. من فکر می کنم کسی کنارش بوده.
آب دهنم و سخت قورت دادم. من یه چیزایی بیشتر می دونستم اما همه اش فکر می کردم خودِ هاویار تماس گرفته، یعنی این امکان هست که اون مامور توسطِ هاویار کشته شده باشه؟ نه ممکن نیست... اما حالا می دونم که کسی و مجبور کرده که تماس بگیره. خودم و زدم به کوچه علی چپ و گفتم:
ـ محتشم؟! محتشم کیه؟!
چشماش و بست و گفت:
ـ همون که گویا به تو گزارش کار داده و دستت و باز کرده!
سرم و تکون دادم:
ـ آها آخه وقت نشد به هم معرفی شیم. والا نمی دونم شاید...
ـ فقط من هنوزم برام سواله چرا محتشم نیومد سراغِ من. فاصله من و تو از هم فقط یه دیوار بود و بس.
حق به جانب گفتم:
ـ خوب به من چه؟ چندمین بارِ این و می گی و می پرسی؟ اون که نیست منم نمی دونم.
ـ حالا چرا عصبی می شی؟ من یه حدسایی می زنم.
چشمام و ریز کردم و گفتم:
ـ چه حدسایی؟!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
خوب تقریباً اونایی که باید گرفته شدن... بیشتریا جمع بودن. امیر تا پنج دقیقه قبل اینکه تو بیای تو اتاق داشت از من پذیرایی می کرد! با این حساب امکانش هست که همۀ این کارها رو اون کرده باشه... اما آخه... چرا؟!
خواستم پوزخندی بزنم و بگم زدیم به کاهدون متین مونده... نمی دونم چرا دلم نمی خواست با همۀ علاقه ام به این پرونده فعلاً از متین حرفی بزنم. اینبار بلند شدم. در حالی که دستام مشت شده بودن و حس می کردم که انگار حتی دیوار هم چشم در آورده و به من نگاه می کنه، گفتم:
ـ یه جوری حرف می زنی انگار من باید جواب سوال هات و بدونم؟!!!
اخمِ ریزی رو پیشونیش نشوند و گفت:
ـ ببینم تو چته؟! من دارم مثلاً باهات همفکری می کنم.
ـ نمی خوام همفکری کنی. یعنی چی؟ یجور حرف می زنی انگار هاویار همه چیزش و به من گفته و من باید همه چیز و بدونم!
چند ثانیه ای خیره نگاه کرد و بعد نفسِ عمیقی کشید:
ـ اینطور که شما بال بال می زنی بعید هم نیست.
کیفم و برداشتم:
ـ اصلاً من و بگو که خسته و کوفته اومدم کنارِ شما. به من چه...
این و گفتم و رفتم سمتِ در.
ـ منت می ذاری؟
عصبی بودم. از اون عصبی هایی که خودمم نمی فهمیدم چی می گم. با پرخاشگری گفتم:
ـ نه اما وظیفه من نیست.
این و گفتم و تندی از در خارج شدم. نمی دونم چرا اینجوری شد؟ شاید بهتره من به فرزام بگم، بگم که چی شده.
اما نمی دونم چرا می خوام هاویار نباشه. اینجا نباشه تو ایران، تو زندان و یا بیرون نباشه. نمی خوام حتی یه چیزی من و به هاویار وصل کنه. دلم می خواد مادرش هم نباشه...
با تمومِ اینبا به رفتنِ مادرش امید دارم اما خودش... حقیقتاً نه...
وسطای بیمارستان وقتی که کمی آرومتر شدم. فهمیدم چقدر تند رفتم. درست نبود. اون که چیزی نگفت. من مثل این شک به خودها بیشتر مشکوکش کردم. اما...
اما نداره. نباید اینقدر باهاش بد حرف می زدم. باید حواسم باشه مسائل کاری حتی می تونه تو زندگیِ شخصیمون هم دخیل باشه. نباید انقدر بلند حرف می زدم... نباید صدام از حدش بالاتر می رفت... نباید...
کلافه دستم و تو هوا تکون دادم و برگشتم سمتِ اتاق. اون الان به وجودم نیاز داشت. تقه ای به در زدم و رفتم تو:
ـ خوب من زود عصبی می شم.
چشماش و بست و گفت:
ـ نه اصلاً ... حق با توست. حالا هم تنهام بذار می خوام استراحت کنم.


قسمت صد و چهلم

رفتم کنارِ تخت. کیفم و گذاشتم رو تخت و با مظلومیت نگاهش کردم و گفتم:
ـ متاسفم تند رفتم.
ـ ...
ـ جواب نمی دی؟!
باز هم جوابم و نداد. کلافه به چهرۀ خسته و بی حالش نگاه کردم:
ـ ای بابا حداقل یه چی بگو فکر نکنم خوابی.
چشماش و باز کرد و با عصبانیت نگاهم کرد. از نگاهِ تیزش بیشتر ترسیدم و کمی رفتم عقب:
ـ می ری بیرون یا زنگ بزنم بیا ببرنت؟!
سرم و کج کردم :
ـ برم بیرون؟!
چشماش و بست و با جدیت گفت:
ـ دقیقاً... بیرون...
عقب گرد کردم و کمی نگاهش کردم و فوری روم و گرفتم و رفتم بیرون. قبل از اینکه در بسته شه. کیفم پرت شد بیرون!
یعنی یا حضرتِ عباس... چه عصبانیِ. لبم و گاز گرفتم و به مامورهای جلوی در که با تعجب به من نگاه می کردن خیره شدم.
جفتشون وقتی دیدن انگار خجالت کشیدم سرشون و انداختن پایین. و من تنهای کاری که کردم این بود، کیفم و برداشتم و دوییدم سمتِ پله ها.
اشکام و که هنوز راهی برای ریختن پیدا نکرده بودن و تو چشمام بودن پاک کردم و فکر کردم فرزام باید یکم گذشت داشته باشه. خودم می دونم خشک و تعصبی و چه می دونم هزار چیزِ دیگه هست اما در مقابلِ من باید کمی نرم باشه...
خوب شاید عصبیش کرده باشم و عجز و ناتوانیش تو این موقعیت و به رخش کشیده باشم... اما من الان شخصی هستم که عاشقم شده باید بهتر رفتار کنه!
ولی خودمونیم منم نباید منت می ذاشتم و اون طوری باهاش حرف می زدم مخصوصاً هم که بارها تذکر گرفتم و می دونم که از دخترِ متین و سر به زیر خوشش میاد.
فرانک می گه وقتی در مقابلش سکوت کنی بیشتر خوشش میاد و خودش هم سعی می کنه بهت احترام بذاره و از این سکوت سوء استفاده نکنه شاید بهتر بود منم سکوت می کردم و به احتمالاتش گوش می دادم تا فکر کنم منظورش با منِ و اونجوری پرخاش گری کنم.
وااای خدایا سرم درد گرفت... اونم الان درد داره... حتی آرامبخش هم بهش نزدن... کاش حرف نمی زدم...
ـ خانم...
برگشتم عقب و به یکی از سرباز ها که انگار دنبالم اومده بود خیره شدم:
ـ بله؟!
ـ همراه من بیایید... می برمتون.
با غیض گفتم:
ـ لازم نیست. برو به رئیست بگو من هنوز همون ساتی ام.
این و گفتم و راه افتادم:
دنبالم اومد:
ـ اما من از جای دیگه دستور دارم. شما باید تحتِ مراقبت باشید. در غیرِ اینصورت متاسفانه مجبور به بازداشت خونگی هستیم.
نفسم و سخت دادم بیرون:
ـ می دونی خواهرم کجاست؟
ـ همراه من بیایید می برمتون همونجا.
***
ـ خانوم رسیدیم...
چشم هام و باز کردم. به اطرافم نگاه کردم و گفتم:
ـ اینجا کجاست؟
ـ رزکان هستیم. خواهرتون اینجا هستن. فقط امکانش هست الان خواب باشن...
با این حرف به ساعتش نگاه کرد و گفت:
ـ ساعت از یازده هم گذشته.
سرم و تکون دادم:
ـ موردی نداره. بهتره بریم داخل من حسابی خسته ام.
با این حرفم تلفی خبرِ رسیدنمون و داد. در همین حال من گوشیم و خاموش کردم و پیچیدم لایِ چند دستمال کاغذی و با عرضِ تاسف و شرمندگی گذاشتمش یه جای خیلی خصوصی... اینا بازرسیِ بدنی می کردن ولی نه در اون حد که دستشون و بخوان بکشن به جاهای خیلی خصوصی.
تکون تکون خوردنم باعث شد مامورِ همراهم با مکث از روی آینه نگاهم کنه. لبخندِ پر ترسی زدم و گفتم:
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
موردی نداره. بهتره بریم داخل من حسابی خسته ام.
با این حرفم تلفی خبرِ رسیدنمون و داد. در همین حال من گوشیم و خاموش کردم و پیچیدم لایِ چند دستمال کاغذی و با عرضِ تاسف و شرمندگی گذاشتمش یه جای خیلی خصوصی... اینا بازرسیِ بدنی می کردن ولی نه در اون حد که دستشون و بخوان بکشن به جاهای خیلی خصوصی.
تکون تکون خوردنم باعث شد مامورِ همراهم با مکث از روی آینه نگاهم کنه. لبخندِ پر ترسی زدم و گفتم:
ـ دارم دنبالِ گوشیم می گردم. فکر کنم جا گذاشتمش یادت باشه حتما بگی برام بیارنش...
سرش و تکون داد و با سر و صدای باز شدنِ در حواسش به کل از من رفت. دو مرد کنارِ هر لنگۀ در ایستاده بودن و با دقت به ماشین و داخلش نگاه می کردن. داخل که رفتیم پیاده شدم. هر دو مرد بهم سلام دادن اما از قیافه هاشون معلوم بود که آماده باش هستن. انگار به خودشون هم اعتماد ندارن.
خانومی جلویِ در ورودی انتظارم و می کشید. سلامی دادم و اون برای دست دادن پیش قدم شد.
هنوز کامل وارد خونه نشده بودم که گفت:
ـ وسیله هاتون و به من بسپارید. به دلیلِ امنیتِ خودتون استفاده از گوشی ممنوعه. و اگر ساعت یا وسیله فلزی دارید تحویلِ من بدید.
هیچ چیزی نداشتم. کیفم رو به دستش سپردم و گفتم:
ـ گوشیم پیشِ جناب سرگرد جا مونده و چیزی به غیر از این کیف ندارم. خواهرم کجاست؟!
به اتاق اشاره کرد. قبل از اینکه با طرفِ اتاق برم چند کامپیوتر و کلی سیم تو پذیرایی حواسم رو پرت کرد.
چندین دستگاه بزرگ شبیهِ رادیوهای قدیم که حتی اسم هیچکدومشون رو نمی دونستم. کمی که دقت کردم تو سه تا از مانتیورها قسمت های مختلفِ خونه و نشون می داد. مکث کردم که باعث شد زن با من برخورد کنه . به من بخوره. با جدیت گفتم:
ـ حواست کجاست؟
خودش و جمع و جور کرد و اخمی ریزی به پیشونیش نشست.
ـ ببخشید داشتم مطمئن می شدم خطری تهدیدتون نکنه!
چشمام و براش لوج کردم و به کیفم اشاره کرد:
ـ اها خطر تو کیفِ منِ؟!
ـ متاسفم اما وظیفه امِ...
جمله اش رو بی جواب گذاشتم و به مانیتورها اشاره کردم:
ـ ببینم اینجا تمومِ مسائل تحتِ نظارتِ شماست؟
منتظرِ جوابش بودم که دو زن از اتاقی بیرون اومدن.
ـ عجب بچۀ سرتق و شکمو و پرروییِ!
ـ آره دیدی؟ دخترۀ پررو به من می گه ترشیده!

قسمت صد و چهل و یکم

می دونستم که سخندون و می گن. با جدیت قدمی به سمتِ اون اتاق برداشتم. در حالی که هنوز جوابِ سوالم و از مامورِ زن نگرفته بودم با عصبانیت گفتم:
ـ خواهرِ من اصولاً حقیقت و خیلی رک بیان می کنه!
خوب خیلی سخت نبود که منظورم و بفهمه. منظورم این بود که خواهرم راست می گه و تو ترشیده ای! البتها اگر ازدواج نکرده باشه! بیتو جه به چشم غرۀ اون دو نفر رفتم تو اتاق. خدایا کی یه سمتی به من می دن بزنم اینارو لهشون کنم.
با دیدنِ سخندون که روی تشکی خواب بود و پتوی مسافرتی تا روی گردنش بالا بود دلم براش ضعف رفت. اما برای اینکه مبادا بیدارش کنم و بدخواب شه فقط نگاهش کردم و از دور به اندازۀ این چند روز قربون صدقه اش رفتم. اما باز هم دلتنگ و دلتنگش بودم.
تقه ای به در خورد و همون مامورِ زنِ اول وارد شد. پتویی دستش بود. اون و به دستم سپرد و گفت:
ـ از همکارهام ناراحت نباشید. توی کمد لباس هست و اگر چیزی احتیاج داشتید بهم اطلاع بدید.
برگشت بره بیرون که انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت:
ـ راستی...
به دری اشاره کرد:
ـ سرویسِ بهداشتی اینجاست... در ضمن هیچ دوربینی در جایی به این خصوصی نصب نشده! خیالتون راحت.
لبخندی زدم و همینکه رفت بیرون پریدم تو دستشویی... بلاخره شاید شلوارم و خیس نکنم اما احتمال داره ال سی دیِ گوشیم از عرق و خیسی بسوزه و اونوقت من اگه این گوشی و ببرم تعمیرگاه باید توضیح بدم در چه شرایط همچین بلایی سرش اومده!
دستمال های چندش رو از دورِ گوشیم باز کردم و گوشیم و روشن کردم. همونطور که نشسته بودم و کارم و انجام می دادم. به بالا اومدنِ صفحه خیره شدم... به عنوانِ پیغامِ خوش اومد گوییِ اولِ تلفن نوشته بودم:
ـ صاحابم! اوقات خوشی و برات آرزومندم!
البته این و از طرفِ گوشی برای خودم نوشته بودم. همین که صفحه بالا اومد چندین میس کالم پدیدار شد که من و به فکر انداخت چطور می تونم با مادرِ هاویار در تماس باشم؟ در حالی که فهمیده بودم و به طورِ غیرِ مستقیم از فرزام کشیده بودم که رفتن به خونه مادر هاویار برای من ممنوعِ.
گوشی رو تو لباسِ زیرم قائم کردم و بیرون اومدم. مانتوم و در آوردم و روی تشک دراز کشیدم. حسابی کثیف بودم. شاید حتی تنم شپشِ خاکستری زده باشه.
از همون ها که خودشون و لایِ درزِ لباس قایم می کنن. اما من تحتِ هیچ شرایطی نمی تونستم دستِ رد به سینۀ خواب بزنم. با این حساب با تمومی مشغله های موجود نخواستم حتی به فرزام و حرفاش و خودم و حرفام فکر کنم و در کنارِ خواهرم، با آرامش زیاد خوابیدم.
***
صبح با دستای کوچولو و توپولوِ سخندون که گونه ام و نوازش می کرد از دنیای خواب به بیرون کشیده شدم. در حالی که هنوز هم حسی از بیداری نداشتم.
ـ آزی.... تویی؟ یا لوحِته؟!
این و گفت و حس کردم که بلند شده و نشسته.
چشمام و باز کردم. رو تشک نشسته بود و پاهاش باز بود و دستاش بینِ باهاش افتاده بود و با بغض به من نگاه می کرد. منم از حالت بق کرده و چشمای نمدارش بغضم گرفت. بلند شدم و نشستم و دستام و برای بغل کردنش باز کردم.
کمی تو جاش تکون خورد و اومد تو بغلم. محکم فشارش دادم... اونم دستش و گذاشته بود رو دستام و سعی می کرد من بیشتر فشارش بدم... من که اینجوری حس می کردم:
ـ آخـ... عزیزِ دلم... خواهر به قربونت...
حالا دیگه واقعاً گریه می کرد. نمی دونستم بچه ام چش شده. اما انگار بارِ روحیِ این چند روز از توانش خارج بود...
بیشتر فشردمش... گوشتِ تنش شل شده بود... دیگه سفتیِ قبل و نداشت... لاغرتر شده بود... این نشون می داد سخندون روزهای خوبی و نداشته...
ـ آزی تو لو خدا دیگه نریا... اصن تو آزیم نیستی که تو مامانمی... مامانا که دختراشون و تاهنا نمی ذالن...
تو گریه هام برای لحنِ صحبتش خندیدم و شرینیِ وجودش و نفس کشیدم و به روحِ گشنه ام دادم... با جدیت گفتم:
ـ معلومه که تنهات نمی ذارم عزیزم... ببخشید...
و با خودم فکر کردم من خیلی قوی بودم که تو این بیست سال هیچ وقت از مادرم نخواستم برام مادری کنه... چه وقتی که نیاز داشتم و بود، چه وقتی که نیاز داشتم اما نبود...
آهی کشیدم قسمتِ من این بوده هر چند تا آخرِ عمر حسرتش و می خورم... من تا آخر عمر نه خدا و نه مادرم و به خاطرِ طعمی که نچشیدم نمی بخشم.. حقِ من بود مثلِ همۀ بچه ها حداقل یک سومشون مادر داشته باشم... سرش و نوازش کردم:
ـ بسه دیگه گریه... من فقط رفتم یکم کار کنم برات خوراکی بخرم... حالا هم می خوام برم حموم، میای بریم؟
تحمل نداشتم غصه خوردنش و ببینم. واسه همین می خواستم منحرفش کنم.
با پشت دست شروع کرد به چشماش و مالیدن و اشکاش و پاک کردن با جدیت گفتم:
ـ آ آ! چی کار می کنی؟ با دست می مالی به چشمت؟
دستاش از حرکت ایستاد و افتادن پایین. با صورتی که حالا اشک به همه جاش کشیده شده بود، با چشمای گردِ طوسیش به من زل زد. منتظر بود دعواش کنم... اما خندیدم... رو چشم هاش و بوسیدم و گفتم:
ـ عزیزم... وجودم... همۀ زندگیم، چشمات آسیب می بینه...
تقه ای به در خورد. از خودم جداش نکردم... فقط سرم و کج کردم که ببینم کی اومده... با دیدنِ فرزام تو چهارچوبِ در موندم... خشکم زد... دلخور به من نگاه کرد... با اخم و با جدیت گفت:
ـ باید به یه سری از سوال ها جواب بدی...
و در و محکم بست...
سخندون با گیجی گفت:
ـ کی بود.../؟
باز هم و من اینبار راحت بدونِ اینکه ترسی از معرفیشون به هم داشته باشم گفتم:
ـ فرزامِ دیگه... جناب سر گُرد... قبلاً دیدیش...
سرش و متفکر تکون داد...
ـ فَــلزانه؟!
خندیدم و بلندش کردم و رفتیم سمتِ حموم... کی قرار بود سخندون زبونش کامل باز شه؟


پایان فصل ۱۴
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصل ۱۵
رو موژه های خیس و به هم چسبیده اش و بوسیدم.
ـ عافیت باشه گلم. با من میای بیرون؟!
سرش و به نشونه تایید تکون داد و همونطور که ایستاده بود تا موهاش و شونه کنم گفت:
ـ میام باهات.
خودم هم لیاس پوشیدم دوباره به داخلِ حموم برگشتم و لای لباسهام گوشیم و پیدا کردم بی توجه به تماسهام خاموشش کردم و دوباره تو س/و/ت/ی/ن/م مخفیش کردم. و با سخندون بیرون رفتیم.
ماموری که حس می کردم از اون دو بهتره لبخندی به روی سخندون پاچید و گفت:
ـ به به چه خوشگل شدی.
خواست دستِ سخندون و بگیره که سخندون پشتِ من قایم شد.
لبخندی به روی مامور زدم و گفتم:
ـ بذار پیشم باشه. قول داده حرف نزنه.
سرش و تکون داد و من و پشتِ میزی دعوت کرد. فرزام و نمی دیدم و با توجه به دلخوری که از من داشت ناراحت بودم. باید حتما از دلش در می آوردم.
از اول ازم پرسید. از تموم مراقب ها و من تازه فهمیدم همه اشون هنوز تو بازداشت به سر می برن. فوری دادخواستی مبنی بر اینکه اون اس ام اس از روی اشتباه و شک و بدبینی به خاطرِ موقعیتم بوده تنظیم شد تا هر چه زودتر اون مراقبی که همراه سخندون رفت آزاد شه و یکی از مامور ها برد تا قبل از رفتنِ قاضی بتونن بهش رسیدگی کنن. البته اگر وجودِ من نیاز باشه باید برم. ولی چون جناب سرهنگ خودش تو دادسراست می تونه فوراً رسیدگی کنه.
دوباره به فرزفام فکر کردم. خدایا من واقعا شرمنده ام رفتارهای اون روزِ من اصلاً حرفه ای و حساب شده نبود اما دستِ خودم نبود.
فرزام کنارِ میز ایستاد. من سوالِ دیگه ای از اون مامور و که نوشته بود و خوندم و زیرش شروع کردم به نوشتن. از حرف هایی که زدم و یادم بود. داشتم توضیح می دادم که صدای فرزام به گوش رسید:
ـ هنوز هم اون سیگنال ها دریافت می شه؟!
مامورِ زن که حالا می دونستم فامیلیش والا منشِ سرش و بالا کرد و گفت:
ـ چند دقیقه ای می شه قطع شدن.
فرزام نگاهی به من انداخت و گفت:
ـ گوشیت تو بیمارستان پیشِ من نبود. یادت نیست کجاست؟
با سر سنگینی گفتم:
ـ نه اصلاً حواسم نیست کجا گذاشتم. شاید باید کیفم و بگردم.
حس کردم یجوری نگاهم می کنن. شاید فهمیدن دروغ می گم اما همچنان اعتماد به نفسی داشتم که خودم هم دلیلِ از بین نرفتنش رو نمی فهمیدم.
ـ خانومِ داشتیانی فعلاً کافیِ... همراهِ من بیایید...
ـ بفرمایید همینجا می شنوم...
صابری به ما دو تا نگاهی انداخت و گفت:
ـ خانوم کوچولو بیا بریم تا خواهرت لباسِ مناسب بپوشه تو حیات تاپ بازی کنیم.
سخندون بلاخره از من جدا شد و زودتر از صابری به سمتِ حیات رفت. لبخندِ پر استرسی به صابری زدم. اون هم لبخندی زد و رفت بیرون. فرزام جلوی چشم هام دوربینِ اتاق رو از کار انداخت و مانیتورش رو خاموش کرد. و منتظر نگاهم کرد و تا بلند شدم من و به سمتِ اتاق هدایت کرد. با صدای آرومی گفتم:
ـ همینجا حرف می زنیم.
دستش و روی بازوم گذاشت و تقریباً من و هل داد سمتِ اتاق.
ـ هنوز دو تا مزاحم تو خونه هست.
منظورش اون دو تا مامورها بود. پس بی حرف به داخل اتاق رفتم. با صدای بسته شدنِ در برگشتم سمتش. دستِ سالمش پشتش بود و به در تکیه داده بود. چهرۀ جذاب و مردونه اش هنوز هم کمی درد به همراه داشت و هنوز هم چشماش اثری از خماری با خودش داشت.
دستش و از پشتش کشید بیرون و چونه اش رو مالید:
ـ پس گوشیت و گم کردی؟!
ـ سرم و تکون دادم...
و بعد فرصت کردم آب دهنم و سخت قورت بدم...
تکیه اش و از در گرفت و به سمتم قدم برداشت:
ـ من نمی دونم سیگنال هایی که بچه ها دریافت کردن و نویز هایی که افتاده برای چیه!
شونه ام و بالا انداختم... همه اش چند قدم با من فاصله داشت... با جدیت گفتم:
ـ ریشه یابی کنید!
نزدیکم شد... دستش و آورد بالا و در همون حال به چشم هام نگاه می کرد:
ـ پس گوشیت گم شده...؟
چشم هام کمی گشاد شده بود... سرم و به شدت تکون دادم... چون ترسناک شده بود:
ـ آره.
دستش روی شکمم لغزید و با پشتِ دست به سمتِ بالا حرکت کرد. همینطور نوازش گونه... همینطور آروم...
آروم آروم داشت جونم و می گرفت... یواش یواش مچم و باز می کرد و انگار نفس های من که کم کم داشت تحلیل می رفت رو هم نمی دید...
دستش روی س/ی/ن/ه ام، درست روی قلبم ایست کرد... ضربانِ قلبم تو دستش بود... اصلاً مهم نبود که دستش کجا قرار داره! الان به این فکر می کردم که همه اش چند سانتی متر با گوشیم فاصله داره...
حس می کردم قلبم تو دهنمِ. شاید هم تو دستِ فرزام! سرش رو به سمتِ راست متمایل کرد. با سر انگشتاش حرکتی روی سینه ام داد و شمرده شمره پرسید:
ـ برای... بارِ... آخر... گوشیت، کجاست؟!
جوابش و ندادم... نمی دونم چرا جرات نداشتم. حتی جرات نداشتم بزنم رو دستش و بگم بابا دستت و یه جای خیلی زشت گذاشتی. چون قبلِ اینکه قلبم باشه یه چیز دیگه امه! والا!
فشاری به دستش آورد...
قسمت صد و چهل سوم

خیلی جای قشنگیِ که تو دستش گرفته حالا فشار هم می ده!
ای خدا... انقدر ترسناکِ که جرات نمی کنم حتی از این کار منعش کنم. البته این و هم می دونم که اون الان به چیزی غیر از اونچه که در فکرِ منحرفِ من می گذره فکر می کنه. اون قصدِ پیدا کردنِ گوشی و داره که من می دونم فهمیده احتمالاً کجاست ولی من فکر می کنم که اون داره کارِ دیگه می کنه!
وااای خودمم نمی فهمم دارم به چی فکر می کنم. یعنی خودم و بزنم به غش کردن؟ اما بی فایدست می فهمه!
نه نمی فهمه. چشمام و لوچ کردم. اینجوری طبیعی ترِ. مردمکِ چشمام و یه چرخی دادم و در آخرین لحظه همینکه دستش تکون خورد بره تو یقه ام خودم و ول کردم.
به خاطرِ نزدیکیِ بیش از حدمون تو بغلش ولو شدم و اون دستش و دورم گرفت.
ـ ساتی؟! چی شد؟!
من و تو جایی که هنوز جمع نشده بود خوابوند و انگار داشت به چشمهام نگاه می کرد. این و حس ششمم می گفت. من بارها تو مدرسه خودم و به غش زده بودم واستادِ این کار بودم. اما حقیقتاً الان و با توجه به فرزام که مو رو از ماست می کشه بیرون مثل هاپو می ترسیدم. اگر میفهمید کارم تموم بود.
نفسش و سخت داد بیرون و گفت:
ـ پاشو می خوام زنگ بزنم اورژانس ها!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
یعنی داره رسماً می گه فیلم نیا من خودم این کاره ام. آروم به صورتم زد:
ـ تو که غشی نبودی.
این و گفت و حس کردم از کنارم بلند شد. چند ثانیه بعد چند قطره آب به صورتم خورد. به خاطرِ سردیِ آب نتونستم واکنشی نشون ندم و تکونی خوردم و با احتیاط و آروم چشم هام و باز کردم. سرم و با دستِ سالمش تو بغل گرفت و دو باره صدام زد:
ـ ساتی؟! خانم چی شدی؟
با دیدنِ چشم های نگرانش از کرده ام پشیمون شدم اما باید اینکار و می کردم تا فکرش و منحرف کنم. نباید به من بی اعتماد می شد.
ـ خوبی؟
دستی به سرم کشیدم و با ناراحتی گفتم:
ـ اون چه کاری بود؟!ز من ازت توقع نداشتم.
با تعجب گفت:
ـ ترسیدی؟ منم منظوری نداشتم.
این و گفت و شروع به نوازشم کرد. منم به پهلو شدم و به سمتش چرخیدم و خودم و جمع و جور کردم و بدون اعتراض به دست های نوازشگرش چشم هام و بستم. درسته غش نکردم اما به اندازه یه کوه استرس بهم وارد شده بود و آرامش به وجود اومده و دوست داشتم. شاید باید بهش می گفتم. نمی دونم اما...
پتو رو تا گردنم کشیدم بالا و گوشیم و از جا در آوردم و بعد پتو رو کشیدم پایین و بدونِ اینکه به چشم هاش نگاه کنم گوشی رو گرفتم سمتش:
ـ باور کن دلم نمی خواست به این خانم ها تحویل بدم اما کارِ بدی هم نکردم. چند باری مادرِ هاویار باهام تماس گرفته اما جواب ندادم. همه اش خاموشِ.
گوشیم و ازم گرفت و بی اینکه بهش نگاهی بندازه بالا سرم گذاشت.لحظه ای چشم هاشو بست و گفت:
ـ امیدورام بارِ اول و آخری باشه که یه سوال و بیشتر از دوبار برات تکرار کردم. بارِ آخریِ که چیزی ازم مخفی می مونه. چون اون موقع نباید از من انتظار داشته باشی مثل خودت نباشم.
لب ورچیدم... چشم هاش و باز کرد و نگاه کرد:
ـ تو بچۀ من نیستی. من هم پدرت نیستم. نه دعوات کردم و نه توبیخ فقط توقع ام و بهت گفتم و گوشزد کردم. تو همسرمی... حقمِ که ازت بخوام باهام صادق باشی...
چشم به دکمه های پیراهنش انداختم و دست بردم و با یکی شروع به بازی کردم و در همون حال گفتم:
ـ من هنوز بله هم ندادم. چطور همسرت شدم؟
ـ اون که بله... اماانگار یادت رفته که تو الان هم خانمِ منی...
مدیونید فکر کنید من داشتم از خوشی سکته می کردم!
این و گفت و روی دستِ سالمش لم داد و تقریباً کنارم دراز کشید. خجالت کشیدم. خواستم بکشم عقب و بلند شم که دستش و گذاشت پشتِ کمرم و من و دوباره کشید سمتِ خودش. سرم دقیقاً کنارِ سینه اش بود و نفسهام از دکمۀ بازِ لباسش به پوستش می خورد...
خودم یجوری شده بودم. اون و نمی دونم! خجالت می کشیدم... می خواستم مقاومت کنم و مقاوم باشم اما نمی تونستم... سرم و جمع تر کردم و بیشتر رفتم تو سینه اش... حداقل اینجوری قایم شده بودم.
ـ اینجا از سیگنال ها متوجه شده بودن که گوشی همراهته اما چون خودم اومدم نخواستم رسیدگی کنن. گوشیت پیشت باشه اما استفاده نکن.
انقدر به سینه اش چسبیده بودم که حس می کردم نفس کم آوردم. با درموندگی گفت:
ـ ساتی بذار منم دراز بکشم!
کمی رفتم عقب... نفسش و سخت داد بیرون و گفت:
ـ این دست هم شده دردسر.
و دراز کشید. پتو رو تا گردنم کشیدم بالا ها و همونطور که دستم به لبه های پتو بود به حرکاتش نگاه کردم. همینکه دراز کشید. دستش و دراز کرد و با چشم های مهربونش به دستش اشاره کرد:
ـ حالا بیا...اونجوری دستم درد گرفته بود.
سرم و نشونه نه تکون دادم و گفتم:
ـ استراحت کن من می رم بیرون.
خواستم بلند شم که دست انداخت دورِ بازوم:
ـ بیا اینجا ببینم... کجا فرار می کنی؟ من به خاطرِ تو خوابیدم.
معذب بودم. اصلاً راحت نبودم. داشتم فکر می کردم چجوری خودم و از زیرِ دستاش بکشم بیرون. حقیقتا دیگه از اینکه مثل بچه ها کل کل کنم یا بخوام تندی کنم خجالت می کشیدم. دلم می خواست آروم و با آرامش مشکلاتم و حل کنم نا با پرخاشگری. با صداش به خودم اومدم:
ـ کی فکرش و می کرد من، فرزامی که بهت گفت به صیغه اعتقاد ندارم حالا انقدر براش دلیل و مردک باشه که راحت تو بغل بگیرتت؟!
این و گفت و به من نگاه کرد. خودش هم جواب داد:
ـ حقیقتش انقدر به خودم و احساسم اعتماد داشتم که فقط رو خودمون به عنوان دو تا همکار حساب می کردم.
اما الان با وجودِ تمومِ اعتقاداتم چه دینی و چه از بُعد های دیگه می بینم که وقتی تعلقِ خاطر داشته باشی همون صیغه همون کلاه شرعی هم واسه ات می شه مدرک. انقدر بهش معتقدم که تو رو حتی از وقتی که زنِ شناسنامه ایم هم بشی بیشتر قبول دارم.
فشاری بهم آورد:
ـ البته بگم اگه یه درصد فکر می کردم ناراضی هستی اینطوری الان پیشت نبودم. اما وقتی رضایت و تهِ چشم های خودتم می بینم خیالم راحت میشه. چون گفتم معتقدم به خیلی چیزها...
نگاه کن یعنی داره می گه منم از خدامه! اما شما که می دونید اینطور نیست؟! نفسِ صدا داری کشید و گفت:
ـ هیچ وقت انقدر برای رسیدن به چیزی عجله نداشتم.
تو دلم کیلو کیلو کله قند آب می کردن. من و می گه ها... ای خدا چرا همیشه وقتی هیچ کس نیست اینجور اتفاق ها می افته؟ من همه اش باید به در و دیوار پز بدم یعنی؟
ـ دوست دارم همین الان شرط هات رو بشنوم شرط هام و بشنوی، دوست دارم همین الان بله و بگیرم و حداقل بدونم قلباً تعهد دادی.... برای من کتباً خیلی مهم نیست.
انقدر این حرف هاش آرومم کرده بود که نا خودآگاه منم راحت شدم. دیگه عضلاتم و منقبض نکردم و راحت تو بغلش خودم و آزاد کردم. انگشتم و از بینِ دو دکمه اش بردم داخلِ بلوزش. کارِ زشتی بود اما یادمِ همیشه شبا که با مامانم می خوابیدیم هم من با یه جای بلوزش خودم و سرگرم می کردم. عادت داشتم... مامانم همیشه می گفت دستت هرز میره...
کمی باهاش بازی کردم و گفتم:
ـ می خوای شرط هام و بشنوی؟
من و به خودش فشرد:
ـ هیچی به اندازه این خوشحالم نمی کنه که همین الان تکلیفمون مشخص شه. فقط یه چیزی، سعی کن شرط هات منطقی باشن من هم منطقی می پذیرم....
ـ باشه...
خواستم شروع کنم که پرید بینِ حرفم:
ـ میونِ کلامِت...
کمی مکث کرد و گفت:
ـ عزیزم... من یه دست ندارم... سه تا مامور زن و چندین مامورِ مرد اون بیرون هستن... دوربینِ اتاق و از اون بیرون غیرِ فعال کردم به همون راحتی می تونن فعالش کنن... این یه انگشتِ شیطونِ تو داره کاری می کنه که من تمومِ این هایی که گفتم و نادیده بگیرم!

قسمت صد و چهل و چهارم

چشم هام تا حدِ ممکن گشاد شد. تو دلم در عرضِ چند ثانیه بارها خودم و سرزنش کردم . این چه کاری بود که من کردم. فرزام که مادرم نبود.
خواستم دستم و بکشم بیرون. اما از شانسم موقع رفتن اینقدر راحت رفت تو حالا در نمیومد. چند بار دستم و آوردم بالا باید انگشتم و مستقیم می گرفتم که راحت در بیاد اما اینکار برابر بود با خوردنِ دستم به سینۀ فرزام.
صداش که رگه های خنده کاملاً در اون مشهود بود بلند شد:
ـ عزیزم عجله کارِ شیطونِ... صبر کن...
صورتم و جمع کردم. حس کردم دارم آتیش می گیرم. با بیحالی و خجالت گفتم:
ـ بازم گند زدم.
دستش و رو دستم گذاشت و آروم انگشتم و کشید بیرون. ولی انگشتم و بیخیال نمی شد. من فقط می خواستم انگشتم و ول کنه و من شیرجه بزنم بیرون و دیگه نگاش نکنم. حداقل تا چند وقت که یادم بره امروز چه گندی زدم.
ـ ولم کن. باید برم.
انگشتم و برد بالا و روش و بوسید:
ـ آروم بگیر و شرط هات و بگو...
ـ خواهش می کنم... بعداً صحبت کنیم.
دیگه گریه ام گرفته بود. حالم خوب نبود. تمومِ وجودم از درون می لرزید. کاش یکم تجربه داشتم و اینجوری گند نمی زدم. من چه می دونم پسرا با چه کارایی هوس می کنن کار بدن دستِ آدم آخه؟! دستش و گذاشت زیرِ چونه ام و سرم و آورد بالا:
ـ ای بابا تو که کاری نکردی. حرفات و بزن. اصلاً اگه تو خونه من بودیم که اون بهترین کار بود!
با اخم گفتم:
ـ تازگی های بی حیا شدی!
لبخندی زد و گفت:
ـ بی حیا نشدم... فقط حس می کنم روز به روز احساساً بیشتر بهت نزدیک می شم. نتیجۀ این نزدیکی شده این چیزی که می بینی!
نفسِ عمیقی کشید و اومد کنارِ گوشم و با صدای نفسهاش گفت:
ـ می دونی که عاشقی حسِ خواستن و تقویت می کنه!
حس می کردم قرمز شدم. بیخیالِ فرار شدم و بیشتر خودم و جمع کردم.
برای اینکه جو و عوض کنه گفت:
ـ به این چیز ها فکر نکن. متین و که گرفتیم. مهم هم همین متین بود. اگه هاویار هم دم به تله بده... همه چیز تمومِ. اونوقت مفصل تر حرف می زنیم!
دیگه از این مفصل تر؟! بیخیالِ فکرِ منحرفم شدم، حس کردم الان باید بهش بگم... بنابراین پرسیدم:
ـ با متین حرف زدی؟ حرفی زده؟!
ـ می دونه که نمی تونیم بلایی سرش بیاریم. شکنجه ها رو هم همه جوره تحمل کرده. هنوز خودم شخصاً باهاش حرفی نزدم. اما بچه ها که می گن اصلاً هیچی نمی گه...
از روی تاسف سری تکون دادم:
ـ شاید اون هم به دردتون بخوره... اما خیلی درگیرش نشید...
ـ چند سالِ دارن رو این پرونده کار می کنن برای متین... اونوقت بیخیالش شیم...؟ ما از متین اعتراف می خواییم برای کارهایی که کرده و ما مدرک نداریم. منظورت چیه؟!
آروم و شمرده گفتم:
ـ اون... متین... نیست!
این و گفتم و خواستم بلند شم و سرِ جام بشینم تا جدی صحبت کنیم که دستش و حلقه کرد دورم و نذاشت:
ـ اولاً که مسائلِ کاری و با زندگیِ شخصیمون قاطی نکن! دوماً شوخیشم قشنگ نیست.
با کلافگی گفتم:
ـ متاسفانه باید بگم اصلاً شوخی نکردم.
بلند شد و سیخ نشست. یه تای ابروم و دادم بالا و با خودم گفتم خوبه همین الان گفت مسائل شخصی و کاری و با هم قاطی نکنیم، پس چرا خودش عمل نمی کنه؟!
به طبعیت از اون من هم نشستم:
ـ ساتی نمی فهمم چی می گی؟!
وا یعنی انقدر سخته درکش؟! با ناراحتی گفتم:
ـ خودت و ناراحت نکن. اما خوب حقیقت اینه اونی که شما گرفتین بدل که نه اما از اول هم همه جا بعنوان متین شناختنش. کسی متینِ واقعی و ندیده.
و تو دلم با خودم گفتم فکر کنم که من دیده باشم.
ـ باورم نمیشه ساتی. باورم نمیشه. حقیقت نداره.
این و گفت و کلافه چنگی به موهاش زد و به من نگاه کرد. اما انگار حواسش جای دیگه بود.
ـ باور کن فرزام. اما اونی که الان گرفتین همه جورِ از همه چیزِ متین خبر داره. شاید آدرسِ جای ثابتی ازش نداشته باشه اما می تونید ازش حرف بکشید.
فرزام با زحمت بلند شد. منم همراهش... بهم خیره شد و گفت:
ـ خیلی دلم می خواد سرِ فرصت دلیلِ این مخفی کاریت و توضیح بدی. و اینکه اصلاً از کجا فهمیدی؟
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ـ بنظرم الان وقتش بود که بگم. و اینکه من تو حرفِ اون آدما شنیدم.
کمی صداش رو برد بالا:
ـ آره وقتش الانِ که امکانش هست متین کلاً رفته باشه. اونم درست وقتی که نه امنیتِ مرزها درست و حسابیِ و نه خطرِ گرفته شدن و گیر افتادن تهدیدش می کنه. زودتر می گفتی یه فکرِ دیگه می کردیم ساتی. اینهمه آموزش دیدی.
رفت سمتِ در اتاق:
ـ امیدوارم بارِ آخری باشه که به خاطر کار و مسائل کاری سرِ من داد می زنی.
برگشت و نگاهم کرد:
ـ بیشتر از مفخی کاری های بنظرِ خودت کوچیکت که دردسر ساز می شن حرص می خورم. شاید نفهمی که اینکار حتی به ضررِ خودت هم هست. امیدوارم متین ندونه که تو چه چیزِ مهمی و می دونی.
دستم و تو هوا تکون دادم:
ـ نه بابا نمی دونه!
سرش و تکون داد:
ـ خوبه... خیلی خوبه... اطلاعاتتم دقیقِ.
خوب داشت تیکه می انداخت... اما مهم نبود... قبلِ اینکه بره بیرون گفتم:
ـ من باید مادرِ هاویار و ببینم.
ـ چرا اونوقت؟
ـ هاویار ازم خواسته بود. لطفاً اجازه بده. مادرش مریضِ خیلی هم مریضِ. باید باهاش صحبت کنم که برای دکتر اقدام کنه.
ـ خونه اش نمی تونی بری. زنگ بزن ببین با وجودِ مریضیِ سختی که ازش حرف می زنی می تونه بیاد بیرون؟! اگه آره با دو تا از مامورها برو ببینش... می سپرم بهشون...
اینو گفت و با یه خداحافظ اتاق و ترک کرد. با ناراحتی برای فرزام که حتی ذره ای به دستِ آسیب دیده اش فکر نمی کرد رفتم و گوشه ای از اتاق نشستم و گوشیم و تو دستم گرفتم...
حتی اجازه اینکه می تونم مادرِ هاویار رو هم ببینم نمی تونه باعث شه نگرانِ فرزام، همراهِ آینده ام نباشم.
قسمت صد و چهل و پنجم

روی صندلی جابه جا شدم و دوباره به دور و برم نگاهی انداختم. با وجودِ دو مامورِ مراقب باز هم چشم هام می گشتن تا مطمئن شم چیزی و خطری تهدیدم نمی کنه!
از دور دیدم که پرستارش ویلچر به دست به این سمت می اومد. فوری بلند شدم تا من و ببینن و چند قدمی هم به سمتشون رفتم. وقی به من رسیدن خم شدم و مادرش و بوسیدم و احوالپرسیِ گرمی راه انداختم. وقتی که برای نشستن به سمت صندلی رفتیم رو به نرگس خانم که همون مادرِ هاویار باشه گفتم:
ـ می تونید پرستارتون و بفرستید خونه منتظرتون باشه؟ من تا خونه همراهیتون می کنم. البته اگر موافق باشید.
سری تکون داد و با حرفم موافقت کرد و فوری پرستارش و مرخص کرد. همینکه رفت گفتم:
ـ جوابِ تماسهاتون و ندادم متاسفم واقعاً نمی شد. شرایطِ بدی داشتم.
سری تکون داد و گفت:
ـ می دونم دخترم. امیر خیلی چیزها رو بهم گفته و برام تعریف کرده.
خدا رو شکر کردم که هیچ شنودی همراهم نیست. پوشه ای از کیفِ روی پاش بیرون آورد و گفت:
ـ امیر گفته اینارو بهت بدم. گفت بگم که همه چیزم آماده است و فقط زحمتِ انجام کارهای اداریش با تو.
و ادامه داد:
ـ البته گفت که بگم همه چیز سفارش شده است. این کارهای اداری هم برای برانگیخته نشدنِ شکِ اطرافیانِ.
با تعجب بهش نگاه کردم. باورم نمی شد. فکر کردم کارِ سختی دارم و اصلاً شاید راضی نشه از کشور خارج شه. لبخندی زد، گویا متوجه شد تعجبِ من از چیه؟! گفت:
ـ باهام صحبت کرده. خیلی از حرف ها که چندین سالِ پیش باید می گفت و تازه فهمیدم. من تو دنیا فقط و فقط همین یه پسر و دارم. جونم هم براش می دم. الان و تو این موقعیت شاید نبودِ من باری از روی دوشش برداره و شاید هم مثل همیشه نقشه ای داره.
پس کمکمون کن پسرِ من قربانیِ یه تصمیمِ کودکانه شده من مطئنم.
پوشه مدارک رو باز کردم و خواستم نگاهی بهشون بندازم که یه گوشی تو مدارم توجهم و جلب کرد. تا خواستم بیارمش بیرون دستش و رو دستم گذاشت:
ـ گفت که اگه جایی تختِ مراقبت بودی ابداً روشنش نکن. اما اگه تونستی اس ام اسی باهاش در ارتباط باش. فقط اس ام اسی.
و بعد با نگرانی اضافه کرد:
ـ خیلی نگرانم اگه نتونم خارج شم چی؟ پسرم... خدا من و ببخشه... اما من واقعا نمی تونم بشینم و ببینم امیر مجازات شه. شاید اگه تو اون دوران من تو لاکِ خودم فرو نمی رفتم پسرِ تازه به بلوغ رسیدم اصلاً فکر انتقام هم نمی کرد.
مدارک و تو کیفم گذاشتم و دستاش و تو دست گرفتم:
ـ مطمئن باشید. تحتِ هیچ شرایطی تنهاتون نمی ذارم. و با نگاهِ محکم و مطمئنی تو چشمهاش خیره شدم تا بدونه به حرفی که زدم عمل می کنم.
ـ خوب دیگه بهتره بریم. و بعد هم من می رم تا به کارها برسم...
همون دیروز که به مادرِ هاویار زنگ زدم می دونستم که قراره بیفتم دنبالِ کارهاش برای همین صبح باهاش قرار گذاشتم که بعدش راحت تر به نتیجه برسم. اما خوب اینم می دونم که الان به نتیجه ای نخواهم رسید. اونم یک روزِ. البته اینم باید در نظر گرفت گویا هاویار قبلاً کارهایی انجام داده.
مادرِ هاویار می تونست خودش دنبالِ کارهاش و بگیره و برای معالجه بره. اما با پارتی بازی هایی که هاویار انجام داده. اورژانسی از کشور خارج میشه و اونجا هم با توجه به اینکه قبلاً ده سالی زندگی کرده و هاویار هم مقیمِ اونجاست راحت تر می تونن نگهش دارن.
مطمئن بودم اگه فرزام بفهمه مخالفت می کنه اما باید قانعش می کردم. حتی شاید راجع به هاویار هم باید قانعش کنم و بگم که اون بی تقصیر که نه اما لازم نیست دنبالش باشیم. البته جوابِ فرزام هم می دونم و می دونم می گه اونی که تصمیم می گیره من نیستم بلکه قاضیِ.
نفسم و سخت دادم بیرون و وقتی که مادرِ هاویار و پیاده کردیم رو به راننده گفتم:
ـ برو تهران. بیمارستان دی.
نیم نگاهی به هم اندختن و گفتن:
ـ اما خانم نمی شه.
با کلافگی گفتم:
ـ زنگ بزنید هماهنگ کنید. یه کاری کنید که بشه.
اونی که کنارِ راننده نشسته بود گوشیش ودر آورد و شماره ای گرفت که حدس می زدم برای فرزام باشه.
بعد از چند ثانیه قطع کرد. یعنی باور کنم فرزام اینقدر زود رازی شد؟
اما با گفتنِ اینکه ایشون گفتن فوری بگردونمتون خونه بادم خالی شد.
هر کاری کردم نشد که نشد. فرزام یه کلمه گفته من و برسونن خونه و قطع کرده بیا اینم از این آقا. لابد می خواد ببینه مدارک چین دیگه...
به شیشه تکیه دادم و چشمام و بستم و فکر کردم زمانی که مادرِ هاویار از ایران رفت. باید همۀ این اتفاقات و برای فرزام بگم... شاید اگه الان بفهمه و توضیحی ندم فکر کنه دارم بهش خیانت می کنم...
اما در حقیقت این نیست... من اگه به هاویار کمک می کنم که بره در عوضش فرزام و از این دوره گشتن دنبالِ متین راحت می کنم.
اما اگه هاویار بمونه و دلگرمِ من نباشه. ممکنه با متین بر علیهِ فرزام کاری کنن. اونوقت من خیلی چیز ها رو از دست می دم. مردِ زندگیم... حمایتِ فرزام... امیدم... و شاید عشقم... و هینطور نجاتِ شاید یک درصدِ وطنم...
ـ خانوم رسیدیم.
سری تکون دادم و پیاده شدم. همینکه خواستن در وباز کنن صدای فرزام مانع شد.
سه تایی با هم برگشتیم سمتش. اون دو رو مرخص کرد و به من گفت که برم پیشش... با لب و لوچه ای آویزون و اخم رفتم و کنارِ ماشین ایستادم.
آروم و زیرِ لب گفتم:
ـ سلام.
با سر جوابم و داد و بعد همونطور که پشتِ ماشین درست پشتِ سرِ راننده نشسته بود خم شد و در و باز کرد و بی اینکه هیچ یادآوری ای از چیزی بکنه گفت:
ـ شنیدم می خوای بری بیمارستان دی؟!
لبخندی زدم و هیچ سعی نکردم پنهان کنم که چقدر از این توجهش خوشحالم و فوری نشستم. اول نیم نگاهی به راننده شخصیش و بعد به خودش انداختم:
ـ دستت خوبه؟! خودت چطوری؟
یه تای ابروش و داد بالا و گفت:
ـ از احوالپرسی های شما. خودت چطوری؟
با خجالت گفتم:
ـ مرسی.
ـ بم برسی!
خودم و زدم به نشنیدن و سرم و انداختم پایین.
کمی بهم نزدیک شد. البته خیلی کم. چون یکی از مامورها از آینه هوامون و حسابی داشت. گفت:
ـ ساتی بیا تا تهران کمی حرف بزنیم!
قسمت صد و چهل و ششم

منم تکونی به خودم دادم و گفتم:
ـ بزنیم. اما قبلش بگو چی شد؟
ـ بهتره خودت شروع کنی. بیا حداقل تا تهران وقتی و به خودمون بدیم راجع به بقیه بعداً هم میشه حرف زد.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
منم تکونی به خودم دادم و گفتم:
ـ بزنیم. اما قبلش بگو چی شد؟
ـ بهتره خودت شروع کنی. بیا حداقل تا تهران وقتی و به خودمون بدیم راجع به بقیه بعداً هم میشه حرف زد.
این و فرزام گفت و منتظر بهم چشم دوخت. آروم و شمرده گفتم:
ـ باشم... پس من شروع می کنم.
خوب می دونی... تو مطمئنی؟!... یعنی... ببین زندگی روزای سخت و آسون داره. شادی و غم داره. بلاخره همیشه که روزِ خوش نیست... تو از گذشته من از تمومِ زندگیم و کارام خبر داشتی... هیچوقت دلم نمی خواد ضعفِ گذشته ام در آینده بشه پتک و بکوبنش تو سرم...
کمی مکث کردم و بهش خیره شدم:
ـ متوجه منظورم میشی؟ من نمی خوام گذشته ام تو آینده ام تاثیری داشته باشه. مخصوصاً هم که من تنها نیستم. سخندون هم هست و اون هم بحثی جدا داره.
سری تکون داد:
ـ من نمی گم با گذشته ات کاری ندارم. شاید همین گذشته اوایل باعث می شد تا من تردید داشته باشم اما گذشتِ زمان این مسئله و برام حل کرد. من و تو همسفره شدیم و خیلی وقتارو کنارِ هم گذروندیم. اینا خیلی بهم کمک کرده که بشناسمت. امیدورام برای تو هم همینطور بوده باشه...
کمی مکث کرد و ادامه داد:
ـ از بحثِ اصلی خارج نشیم. من همینجا قول که نه اما این اطمینان و بهت می دم که هیچوقت گذشته ات هیچ ناراحتی برات نداشته باشه گذشتۀ تو فراموش می شه. اگر خودت بخوای می شه.
اما ساتی من این حق و بهت نمی دم که یه وقتی پات بلغزه چون حالا دیگه شرایطت فرق داره. تو یه حامی داری. چه جوابت به من بله باشه یا نباشه من کمکت می کنم که بتونی درسِت و تموم کنی و هر کاری و که دوست داری دنبال کنی. اما اگر پات بلغزه... باید انتظار خیلی بدتر از پتک و داشته باشی...
نفسم و صدا دار دادم بیرون و با خودم فکر کردم من اراده ام قویِ و خدا رو دارم. کمکم می کنه که اینطور نشه و گفتم:
ـ خیالت راحت...
ـ مسئلۀ بعد...
ـ نه صبر کن...
این من بودم که این حرف و زدم. منتظر نگاهم کرد:
ـ خانواده ات چی؟ گذشته من؟ موقعیت زندگیم و شرایطم؟ نداشتنِ خانواده؟!
دستم و تو دستش گرفت. انگار دیگه نگاهِ خیره راننده براش مهم نبود... به دستامون اشاره ای کرد و گفت:
ـ همیشه دوست داشتم. خاستگاری نرم. وقتی هم می رم همینطوری دستم و تو دستش بگیرم و خیلی راحت و بی رو در بایسی با هم حرف بزنیم.
و بعد ادامه داد:
ـ ببین ساتی. تو خانواده ای داری که برای دیدنت لحظه شماری می کنن. اما خودت نمی خوای و من هم باید بگم که مجبورت نمی کنم که ببینیشون. این خودتی که من می خوام. تو و سخندون الان هم یه خانواده خیلی کوچیک و کم جمعیتین.
البته چرا دروغ؟ من خیلی هم خوشم میاد که هر وقت هوسِ مهمونی کردم دستِ خانومم و بگیرم و ببرمش خونه داییش، خاله اش یا داییم و خاله ام. اما برای این به توافق رسیدیم. یعنی می گم که می سپرم به خودت که می خوای خانوادۀ مادریت و بپذیری یا نه.
و اما برای خانواده ام. ببین تو قراره با من زندگی کنی... نه مادرم و نه پدرم... با این حساب بابا که خودت می دونی یه چیزایی می دونه... و مامان... اون از اول هم با معقول ترین کارهای من و بابا مشکل داشته... تو بهتره به این چیزها فکر نکنی...
همینجا به سکوت دعوتش کردم:
ـ نه صبر کن فرزام... ببین می بینی که من خانواده ای نداشتم... شاید یه روزی به دیدنِ خانواده ای فکر کنم که حتی تو عکس هم ندیدمشون اما از جانبِ تو. من هم پدرت و می خوام و هم مادرت...
من رضایتِ جفتشون و می خوام... شاید زندگیم با تو باشه... اما اونها نمی تونن تو همین زندگی بی تاثیر باشن. اگر مادرت مخالف باشه یا پدرت افکارِ منفی راجع به من داشته باشه... ممکنه درآینده رو تو تاثیر بذاره، نه؟! نگو نه... چون یکی از همسایه هامون با همچین شرایطی کارش به طلاق کشید.
سرم و انداختم پایین و گفتم:
ـ یعنی منظورم اینه که اگه ما به توافق رسیدیم... من ابداً دلم نمی خواد مجلس خاستگاریم بدونِ حضورِ پدر و مادرت یا حتی یکی از این ها باشه... من گوش و گوشواره و با هم می خوام!
اگر تو باشی و خانواده ات نباشن... خودت هم نگاه کنی می بینی که جور نیست...
فشاری به دستم اورد و گفت:
ـ اونا به نظر و تصمیمِ من احترام می ذارن... من خودم هم حضورشون برام مهمه گفتم به این قضیه فکر نکن چون مطمئنم حل شده اس و حل حتماً همه چیز تحتِ کنترلِ! و اینکه اونا به من اعتماد دارن و یقین دارم کم کم پی می برن که من، نگاهم، عقل و احساسم اشتباه نکردن!
لبخندی زدم و گفتم:
ـ با این حساب و این اطمینان به تصمیمیت، خوب من هم کارم سخت تر و با اعتیاد تر عمل می کنم. نه تظاهر اما... باید واقعاً انقدر خوب باشم که هیچ وقت حس نکنی اشتباه کردی...
ـ انقدر خوب هستی... مطمئن باش... خوب حرف های بعدیت؟!
ـ سخندون... می دونی...
حرفم و قطع کرد:
ـ ببین بذار این و من توضیح بدم. چون راجع به دختر کوچولومون منم یه نظرهایی دارم!
دختر کوچولومون... حسِ قشنگی بهم دست داد. و با تکونِ سر بهش فهموندم که می شنوم:
ـ ببین... من وقتی فهمیدم که چقدر شریکِ خوبی خواهی شد خیلی به این مسئله فکر کردم. اینکه ما هیچوقت تنها نیستیم. اینکه زندگیِ مشترکمون با حضورِ شخصِ سومی استارت می خوره... اینکه خیلی از چیزهایی که دیگران با شرایطی متفاوت حس می کنن ما حس نمی کنیم... من با حضورِ سخندون با تمومِ حرف هایی که گفتم و نگفتم موافقم... اما...
نترسیدم... از موافقتش به آرامش رسیدم... اما ... نکنه که تردید داشته باشه؟! حتی تردیدش هم من و می ترسونه... چون من و سخندون به جز خدا همدیگه و داریم و بس...
ـ ببین ساتی من نمی خوام شعار بدم... نمی خوام حرفی بزنم که نتونم عمل کنم... اما فکر می کنم گاهی دوست دارم با زنم تنها باشم... چیزی متفاوت با محیطِ کارم باشم... شاید تو خونه ام بخوام رفتاری داشته باشم که نخوام خواهر زنم هیچوقت اون رفتار و ببینه!
فهمیدم دردش چیه... آقا داره غیرِ مستقیم از غرورش حرف می زنه...
نذاشت بیشتر به این چیزا فکر کنم و ادامه داد:
ساده بگم... شاید یه وقتایی دلم بخواد تنها باشیم... مثلاً یک هفته... شاید یک ماه...
تو با ازدواجت خانواده ای جدا تشکیل می دی.... بعد از ازدواجِ دختر یا پسر این همسرِ که در درجه اول قرار می گیره نه پدر و مادر، نه خواهر و برادر... منظورم اینه که من دلم گاهی... یه سقف می خواد... برای خودم و خودت... گاهی می خوام که فقط ما باشیم...
ساکت شد... شاید می خواد تاثیرِ کلامم رو بدونه... دارم فکر می کنم یک هفته و یک ماه؟ بعداً سخندون کجا بمونه؟ همینم ازش می پرسم...
ـ اما آخه این مدت سخندون کجا بمونه؟! من واقعاً نمی تونم ازش جدا شم.
ـ فکرِ اونجاش هم کردم. تو آپارتمان من... همونجا که اومدی... باید بگم من پول به اندازۀ تشکیلِ یه زندگی دارم. خونه ماشین. و یه زمین تو شمال و البته کمی پس انداز. اما نه بیشتر.
کمی پول داشتم که یه سوئیتِ پنجاه متری طبقه همکفِ همون آپارتمان و با وام خریدم. یعنی یه مقداریش رو دادم و باقیش رو وام گرفتم. اونجا رو برای سخندون می چینیم. شاید گاهی با یه پرستار چند روزی و بگذرونه. البته نه کامل. ما هر روزه بهش سر می زنیم...
و اما من اصلاً دلم نمی خواد اولین مسافرتِ بعد از ازدواجم با بهتر بگم ماه عسلم رو با کسی به زنم شریک شم.
خوب راست می گفت... من نمی تونستم این حق و ازش بگیرم... نمی دونستم باید چی بگم... تردید داشتم...
ـ فکر نکن من بدجنسم... باور کن ساتی که می تونستم این شرایط و بعد ها هم بهت بگم... یه سری اخلاق ها و یه سری علایق هستن که خواسته یا ناخواسته ما متوجهشون نمی شیم اینا دیگه از قصد نیست... اما با همچین مسئله ای من ترجیح می دم قبلِ ازدواجم حلش کنیم... من این قول و می دم با وجودِ شرطم راجع به سخندون شاید پدر نه اما کمتر از یه برادرِ مسئول نباشم... قول می دم...
و نگاهم کرد.. با تردید گفتم:
ـ با اینکه من نگهداری از سخندون و شرطِ ضمنِ عقدم بکنم که مشکلی نداری؟!
سرش و تکون داد... شاید امضا توی کاغذ خیلی ارزشش بیشتر از قولِ من باشه... اما نمی گفتی هم همینکار و می کردم.
ـ منظورم این نبود... اما درک کن که خواهرم کوچیکه و تو جامعه امروز نیازِ که حتما حامی داشته باشه.
ـ کنارِ گوشم زمزمه کرد...
ـ باور کن تو بیشتر از خواهرت نیاز داری به یه همدم و همراه و من هم بیشتر از تو!


متفکر به رو به رو خیره شدم. خوب داشت منطقی حرف می زد. شاید گاهی من خودم هم به تنهایی نیاز داشته باشم...
ـ خوب نمی خوای حرف های من هم بشنوی؟
با تایید سر بهش گفتم:
ـ چرا حتما...
ـ ساتی تو از شغلِ من خبر داری. تا قبل از اینها من همیشه بر این باور بودم که نباید هیچ وقت اجازه بدم یه روزی یه دختری مثل فرانک چشم انتظارم باشه. می بینی مرتضی الان نیست و فرانک هنوزم امید داره بر گرده!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
می بینی مرتضی الان نیست و فرانک هنوزم امید داره بر گرده!
دلم می خواست ازش بپرسم رفتی اتریش چی شد؟! اما وقتش نبود.
ـ می خوام بگم ممکنِ یه روز که رفتم ماموریت دیگه برنگردم. ممکنِ ناقص برگردم. شغلِ من روزِ عید و روزِ تعطیل نمی شناسه. به خاطرِ شغلم خیلی وقت ها خطر تهدیدمون می کنه و یه جورایی باید تحتِ کنترلم باشی. در آخر ازت می خوام صرفِ نظر از همه چیز. بدونِ دخیل کردنِ احساسات راجع به این مسائل فکر کنی و تصمیم بگیری. این مسائلیِ که پس فردا دلم نمی خواد تو هیچ دادگاهی در موردش بحث کنیم. می دونم تحملش سخته اما ببین می تونی کنار بیای؟ اگه بگی بله برای هر شرایطی گفتی...
ـ یکم بهم فرصت بده. باید کمی فکر کنم.
ـ البته. خیلی خوب به همه چیز فکر کن.
و کمی ازم فاصله گرفت و مشغول شد به خوندنِ مدارکِ بیمارستانِ مادرِ هاویار. من اما حسابی درگیر بودم. گاهی حس می کردم شاید گناه باشه با وجودِ خواهرم ازدواج کنم. و گاهی فکر می کردم من هم حقِ زندگی دارم. اما می ترسیدم. بیشتر از همه به سخندون فکر می کردم نه به خودم و نه به فرزام.
دستی روی شونه ام نشست...:
ـ بهتره آروم باشی. اخمِ روی پیشونیت و این درگیریت من و می ترسونه. می تونی راجع به من از خیلی ها بپرسی. من زندگیم حساب شده پیش می ره. غیر از این نمی تونه باشه. من حسابِ همه چیز و کردم تو سعی کن به این فکر کنی که آماده یه زندگی هستی؟ ببین معنیِ ازدواج و درک می کنی؟ ببین پذیرای کلی مسئولیت سبک و سنگین هستی؟
اینارو گفت و کشید عقب و همونطور که به بیرون نگاه می کرد گفت:
ـ به این هم فکر کن که دو روز دیگه اولین امتحانتِ!
خیلی خوب تونست ذهنم و منحرف کنه و من داشتم فکر می کردم که امتحان دارم و کامل کتاب و نخوندم و اونجاهایی هم که خوندم بیشتر از متنِ صفحه، عکسِ صفحه هست که به ذهنم مونده!
***
بعد از انجامِ کارهایی توی بیمارستان و همینطور اجازه و دستوری که رئیسِ بیمارستان مبنی بر خروجِ مادرِ هاویار داده بود. باید می رفتیم دنبالِ کارهای دیگه اش. کاملاً مشخص بود همه چیز سفارش شده است. البته شاید برای من که هاویار بهم گفته بود. و اینکه یک سری کارها خودش هم باید حضور داشته باشه و ما نمی تونیم کاری انجام بدیم.
ـ من نمی دونم چرا داری به مادرِ هاویار کمک می کنی. اما می دونم اینا بی دلیل نیست و امیدوارم قبلِ اینکه بفهمم خودت حرف بزنی.
به بیرون نگاه کردم و گفتم:
ـ بیشتر از اینکه به قولِ تو دلیلِ خاصی داشته باشم به این فکر می کنم که کمکش کنم. چون اونم به جز پسرش که تحتِ تعقیبِ جنابعالیِ کسی و نداره.
ابروهاش و انداخت بالا و سرش و تکون داد:
ـ خودش خواستِ که تحتِ تعقیب باشه. منم وظیفه ام و انجام میدم.
ـ یعنی نمی شه بییخال شیم؟
خمصانه نگاهم کرد:
ـ واقعاً توقع ندارم و نداشتم ازت. اصلا به امیدِ نظامی بودن درس نخون اگر قراره احساس و با کارت دخیل کنی نخون. هر چند از درِ احساس هم که وارد شی می بینی هاویار در مقابلِ هزاران نفر که بدبختشون کرده قرار داره. حالا خواسته یا نا خواسته. من و تو نباید راجع به اون قضاوت کنیم یا تصمیم بگیریم. وظیفه من چیزِ دیگه ایِ. الان هم این بحث و تموم کن.
اوه همچین با حرص حرف می زنه که انگار چی گفتم. کم مونده خفه ام کنه...
خدایا اگه بفهمه چی... من چی کار می تونم بکنم؟ خدایا چه کاری درسته؟ خودت یه راهی پیشِ روم بذار... من فکر می کنم متین باید گرفتار شه... اون و که بگیرن همه چیز درست میشه. می دونم که از طریقِ پلیسِ بین الملل هم نمی تونن پیگیرِ هاویار شن. چون هاویار غیرِ قانونی واردِ ایران شده. از وقتی اومده با اسم و شناسنامه ای جعلی همه جا حضور پیدا کرده. و هیچ مدرکی نمی تونه ثابت کنه که هاویار بوده. قرار هم هست همینطور غیرِ قانونی خارج شه. اگر هم بخوان دستگیرش کنن. سخت می تونن تحویلش بگیرن ، شاید هم اصلاً نتونن..
همین هاست که آرومم می کنه. شاید چون بی کَس بودن و درک می کنم. هاویار و مادرش مثل من و سخندون می مونم حتی شاید بدتر.


قسمت صد و چهل و نهم

تو برو تو. من فعلاً نمیام. اخم داشت و جدی بود. این نشون می داد که الان برزخیِ خفن. می دونستم که دردِ دست امونش و بریده و چون می دیدم که هی دستِ سالمش و رو دستِ مجروحش می ذاشت و گاهی چهره اش تو هم می رفت. از یک طرف هم من اذیتش کردم.
ـ ببین می خوای بیای تو؟ فکر کنم حالت خوب نیست.
کلافه بود. حتی چهره و چشم هاش هم تبدار بودن. حس می کردم که حالش خوب نست. با همون کلافگی گفت:
ـ برو تو ساتی. من حالم خوبه. باید برم...
بادم خالی شد. آروم گفتم:
ـ باشه..
و عقب گرد کردم.
ـ مراقبِ خودت باش.
این و فرزام گفته بود و من لب خونی کرده بودم که چی گفته. همینکه در و بستم صدای دور شدنِ ماشین هم به گوشم رسید. اخ که چقدر دلم می خواست یعنی آرزو می کردم که زودتر این پرونده بسته شه. هم برای آرامش فرزام و هم برای خودم. ای کاش هیچ پرونده ای انقدر طول نکشه.
سخندون خواب بود. من هم بعد از خوردنِ چای کنارش دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم. و سعی کردم اصلاً به این فکر نکنم که همین چند ساعت پیش بود که به جای سخندون فرزام کنارم خوابیده بود. و فکر نکنم که چقدر آروم بودم!
و آخر هم در حالی که به حرارتِ بالایِ تنِ فرزام فکر می کردم خوابم برد. شخصی که خیلی قبل تر انگار مهرش به دلم نشسته بود. شخصی که مهربون بود و جدیتِ خودش و داشت. محکم بود و تکیه گاه. عصبی می شد، می خندید اما به موقع. منطقی بود و این برای شخصی مثل من که خیلی اوقات منطق و نادیده می گرفت عالی می شد.
با صدایی از بیرون از خواب بیدار شدم سخندون کنارم نبود. احتمالاً داشت شیطونی می کرد. چشمم خورد به گوشیم که فرزام گفته بود می تونه همراهم باشه. صبح اصلاً یادم رفته بود برش دارم. دستی به جیبِ شلوارم کشیدم. گوشیِ هاویار هنوز اونجا بود. گوشیِ خودم و برداشتم. یه اس ام اس داشتم. سیخ سرِ جام نشستم. باورم نمی شد فکر می کردم هیچکی من و دوست نداره اما برام اس ام اس اومده بود!
هیجانم بیشتر شد وقتی که شماره فرزام و دیدم. فوری اس ام اسش و باز کردم:
"نمیدانم هم اکنون در کجا مشغول لبخندی؟!
فقط یک آرزو دارم:
که در دنیای شیرینت
میان قلب تو با غم
نباشد هیچ پیوندی!"
لبخندِ پر آرامشی زدم و گوشیم و تو بغل گرفتم. بشکنی تو هوا زدم و با خودم فکر کردم آخ جــــون دورانِ نامزد بازی شروع شد! اونم تو این گیر و دار! من حتی بله هم ندادم! اوفـــ چه حرفایی می زنم.
با این فکر کمی خجالت کشیدم و به اطرافم نگاه کردم. خوبه کسی اینجا نیست. تو دوربینم که فقط حرکاتمون و می بینن. ای وااای خــاکِ عالم. الان می گن دختره دیوونه است.
فوری بلند شدم و جارو همونجا ول کردم و خودم و مرتب کردم و رفتم بیرون. کسی تو پذیرایی نبود. و خدا رو شکر مانیتورِ مربوط به اتاقم خاموش بود. صدای جیغِ سخندون از حیات میومد. انقدر جیغش ذوق و هیجان داشت که نگران نباشم اتفاقی براش افتاده باشه. با لبخند رفتم سمتِ حیات. صدای سخندون می اومد:
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 9 از 13:  « پیشین  1  ...  8  9  10  11  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

همکارم میشی!


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA