انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 12:  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین »

ریشه در عشق


زن

 
با سلام
درخواست ایجاد تاپیک جدید در تالار خاطرات و داستان های ادبی به نام "ریشه در عشق" دارم.

نام رمان : ریشه در عشق
نویسنده : لیلا رضایی


تعداد صفحات: حدود ۱۰ صفحه

     
  
زن

 
ریشه در عشق قسمت اول نوشته لیلا رضایی

در حالی که چشمهایش روي برگه ي سیاه شده از اعداد و اشکال هندسی خیره مانده بود، افکارش پا فراتر از حقایق می
نهاد و در سرزمین رویاها سیر می نمود. نمی دانست با آن احساسی که احمقانه می پنداشت چه بکند و چطور مهارش
کند. عقل به او حکم می کرد از او کناره بگیرد اما دل سرکشی می کرد و گستاخانه به سوي او کشیده می شد. این کشش
بیشتر از روز قبل خود را نشان می داد و او هیچ راه فراري نداشت. می ترسید این کشش که او عشق می نامدش باعث
رسوایی خودش و بدنامی او شود .
صداي باز شدن در او را از رویاي شیرینش بیرون راند.با حرکتی سریع به سمت در چرخید. چهره ي مهربان پدرش امیر در
میانه ي در ظاهر شد. لبخندي زد و گفت :
_شیوا جان ...
نگاه شیوا باعث شد مکث کوتاهی بکند و با شرمندگی ادامه دهد :
_معذرت می خوام، همیشه فراموش می کنم که قبل از ورود در بزنم .
شیوا تبسمی کرد و گفت :
_من هم همیشه به شما گفته ام مهم نیست، کاري داشتید؟
_بله...فکر کردم متوجه شده اي که عمو فرهاد آمده. خواستم بیاي پایین .
شیوا نگاهش را از او دزدید و گفت :
_خیلی درس دارم .
پدرش با دلخوري گفت :
_فکر نمی کنم یک احوالپرسی چند دقیقه اي زیاد وقتت را بگیرد .
شیوا گفت :
_باشه...باشه شما بروید من هم می آیم
پدرش با تردید گفت :
_مطمئنباشم که ...
شیوا ناراحت پاسخ داد :
_گفتم که...می آیم
پدرش نگاهی کوتاه و گذرا به او نهاد و از اتاق خارج شد. شیوا به چک نویس ها نگاه کرد. از اینکه به پدرش دروغ گفته
بود شرمنده بود. در آن چند ساعتی که داخل اتاقش نشسته بود به همه چیز فکر کرده بود جز امتحان فردا .
از جا برخواست، قبل از خارج شدن از اتاق، مقابل آیینه ایستاد و به خودش نگاه کرد و بعد با شتاب از اتاق خارج شد.
وسط پله ها رسیده بود که پدرش با دیدن او گفت :
_یک خبر خوش !
شیوا تا پیین پله ها رفت و گفت :
_سلام
فرهاد همراه با جواب سلام، طنز آلود گفت :
_تو این همه درس خوندي دانشمند نشدي؟
شیوا نگاهی به جعبه شیرینی انداخت و گفت :
شما هم اینقدر زحمت می کشید فکر شرمندگی ما را نمی کنید؟
بی بی با سینی چاي وارد شد و گفت :
_دوباره شروع نکنید. امروز باید گفت و خندید .
شیوا روي مبلی مقابل فرهاد نشست و گفت :
_خب این خبر خوب که باعث دست و دلبازي شده چی هست؟
بی بی زودتر از بقیه بدون مقدمه گفت :
بالاخره عمو فرهادت تن به ازدواج داد !
شیوا ایستاد و مبهوت به بی بی نگاه کرد.پدرش خندید و گفت :
_چیه ؟تو هم که شوکه شدي .
شیوا با دستپاچگی گفت :
_خب، خب آره...حالا این خانم چه کسی هست؟
پدر گفت :
_سارا...دختر مهندس بهرام پور
شیوا ناباورانه گفت :
_سارا...منظورتان همان دختر لوس و ترشیده ي ...
پدرش حرفش را قطع کرد و با ناراحتی گفت :
شیوا!مواظب حرف زدنت باش. حق نداري در مورد کسی که به خوبی نمی شناسی این طور بی ادبانه اظهارنظر کنی .
شیوا با عصبانیت گفت :
_بعد از این همه مدت یک دختر خودخواه را برایش انتخاب کردید؟این دختر خوب و با اخلاق .چرا او ... اصلا خودتان می
دانید چه طور دختر است یا چند سال دارد و ...
این بار پدرش با عصبانیت بیشتري حرف هاي طوطی وار او را قطع نمود و گفت :
_بس کن شیوا ... فهمیدي؟ عمو فرهاد براي انتخابش احتیاجی به نظرات جنابعالی نداره .
شیوا با خشم گفت :
انتخابش یا انتخاب شما ؟
پدر پاسخ داد :
پیشنهاد من و انتخاب خودش .
گذرایش، بیشتر عصبی اش کرد. انتظار داشت از او جانبداري کند، اما مثلمجسمه نشسته بود و او را می نگریست. با
دلخوري
از جا برخاست و سالن را ترک کرد .

ادامه دارد...........
     
  ویرایش شده توسط: armita0096   
زن

 
ریشه در عشق قسمت دوم
بعد از رفتن شیوا، فرهاد با اندوه گفت :
_معذرت می خواهم امیر انگار روز جمعه ي شما را خراب کردم .
امیر با شرمندگی پاسخ داد :
_نه... نه... من باید معذرت بخواهم. اصلا نیفهمم این دختر چرا اینقدر عوض شده .
بی بی گفت :
_تازگی ها حساس شده .
فرهاد فنجان چایی اش را برداشت و گفت :
_مطمئنا مرگ افسانه باعث زودرنجی و تغییر رفتارش است .
امیر لبخند تلخی زد و گفت :
_بعد از سه سال ...
بی بی با صداي گرفته گفت :
دختر ها در این سن و سال نیاز به مونس و همدم دارند. یک همراه مثل مادر... من که نتونستم جاي خالی مادر ش را پر
کنم،
فقط مزاحمشما بودم .
امیر لبخندي زد و گفت :
_این حرفها چیه بی بی؟شما روي سر ما جا دارید و من مثل مادر خودم دوستان دارم. شما مرا به یاد افسانه می اندازید .
مکث کوتاهی کرد و بعد ادامه داد :
بهتره که این حرف ها را کنار بگذاریم .
و رو فرهاد نمود و گفت :
_چرا خان جان را با خودت نیاوردي؟
فرها کمی از چایش را نوشید و گفت :
_امروز رفته منزل فرامرز. بالاخره باید یکی خبر ازدواج مرا به او بدهد .
امیر با خنده گفت :
_واقعا که خبرداغی است مردي که در سی و یک سالگی تن به ازدواج داد !
در همین حال شیوا به اتاقش پناه برده بود و با دلی دردمند به شدت می گریست. دلش می خواست مهربان رویاهایش را
آنجا
بیابد. با کلمات مهرآمیزش تسلایی دل زخم خورده اش باشد و به او اطمینان دهد که تا آخر عمر در کنارش خواهد ماند،
اما ...
او شکست خورده تر از همیشه کنج اتاقش نشسته بود و به عکس هاي محبوبش نگاه می کرد. دلش می خواست با کسی
درد و دل کند که همرازش باشد و از او دلجویی کند . پروانه دوست و همکلاسی اش تنها کسی بود که از عشق جانسوز او
با
خبر بود. درست زمانی که پروانه نظر او را در مورد برادرش پیام پرسیده بود، پرده از راز سر به مهرش برداشته بود. اما چه
سود؟
چون هیچگاه نتوانسته بود آن مرد رویایی و دوست داشتنی را به پروانه معرفی کند. علی رغم اصرارهاي پروانه، هیچگاه
جرات
معرفی او را پیدا نکرده بود.
در همین هنگام چند ضربه به در اتاقش نواخته شد. با دستپاچگی عکسها را جمع نمود و لاي دفترش گذاشت و پشت به در روي صندلی نشست. در حالی که اشک هایش را پاك میکرد گفت:
_بفرمایید...
در به آرامی باز شد و صداي فرهاد در اتاق طنین انداخت:
_درس می خوانی؟
شیوا بغضش را فرو داد و پاسخ داد:
_آره... فردا امتحان ریاضی دارم.
فرهاد چند قدم به سوي او برداشت و در حالی که نگاهش روي میز و برگه هاي سیاه شده می چرخید گفت:
_معذرت می خواهم، باید زودتر از اینه باخبر می شدي. اما پدرت و خان جان می خواستند مقدمات اولیه را انجام دهند و
بعد
دیگران را از این موضوع باخبر کنند.
شیوا با دلخوري گفت:
_دیگران؟
فرهاد کمی مکث نمود و گفت:
_خب... بله... حق داري، چون به هر حال همسر آینده من، زن عموي تو خواهد شد.
شیوا گوشه ي لبش را گزید تا فریاد خفته اش بیدار نشود. نگاه فرهاد به عکسی افتاد که از لاي دفتر ریاضی شیوا سرك
کشیده بود و سعی کرد که خود را نبازد. آهسته گفت:
_شیوا... تو نمی خواهی درد دلت را بگویی؟
اشک دوباره بر پهناي صورت زیباي شیوا چکید. فرهاد چند قدم دیگر برداشت، مقابل او ایستاد و با دیدن چشمان اشک
آلودش
با تشویش گفت:
_شیوا... تو... تو داري گریه میکنی؟! براي چی؟
شیوا بغض آلود گفت:
_نمی توانم... نمی توانم بگویم.
فرهاد گفت:
_حتی به عمو فرهاد؟!
شیوا نگاه آتش گرفته اش را به او دوخت و فریاد زد:
_برو بیرون... برو بیرون تنهام بگذار.
فرهاد نگاه گذرایی به عکس انداخت و از اتاق خارج شد.
شیوا هق هق کنان، تحت تاثیر دو حس عشق و نفرت، دفترش را برداشت و عکس ها را یکی پس از دیگري در اوج خشم
و
ناامیدي پره کرد و کف اتاق پاشید. سرش را روي میز قرار داد در حالیکه سعی میکرد صدایش را در گلو خفه کند، به
سختی
گریست .
بعد از اینکه آرام گرفت به نتیجه خشم و غضبش نگاه کرد. عکس هاي پاره شده که همه جاي اتاق پخش شده بود، نمکی
بود
که بر روي زخمها و جراحاتش پاشیده می شد. احساس پشیمانی کرد. چرا که کم کم تنها می شد و حتی اجازه نداشت در
خیالاتش هم او را داشته باشد و خود را متعلق به بداند و در میان تنها چیزي که برایش باقی می ماند همان عکس هاي پاره شده و مشتی خاطرات کم رنگ بود.
از جا برخاست و با حالتی عصبی داخل کمدش به دنبال نگاتیوها گشت و زیر لب زمزمه کرد:"فردا... فردا باید چاپشان
کنم،
......ادامه دارد............
[/b]
     
  ویرایش شده توسط: armita0096   
زن

 
ریشه در عشق قسمت سوم

از جا برخاست و با حالتی عصبی داخل کمدش به دنبال نگاتیوها گشت و زیر لب زمزمه کرد:"فردا... فردا باید چاپشان
کنم،
همین فردا.!!
پروانه برگه ي امتحانش را روي میز قرار داد و خارج شد. قبل از اینکه از پله ها پایین برود از پشت پنجره نگاهی به خیابان
انداخت و دوباره به راه افتاد. با دیدن شیوا که پایین پله ها نشسته بود گفت:
_بالاخره تمام شد، راحت شدم. راستی امتحان امروز چطور بود؟
شیوا با اندوه گفت:
_خراب کردم.
پروانه کنار او نشست و گفت:
_معلوم هست چت شده؟ کم حرف شدي، گوشه گیر شدي، خیلی غمگینی، حالا همه ي اینها به کنار، همه امتحانات را هم
خراب کردي.
شیوا گفت:
_فقط مانده دیوانه شوم، که اونم اتفاق میافته.
پروانه پرسید:
آخه چرا؟ نمی خواهی به من چیزي بگویی؟
شیوا گفت:
_چرا... می گم، اما حالا نه...
پروانه گفت:
_پس کی؟ وقتی دیوانه شدي؟
شیوا با اندوه گفت:
_وقتی خودم هم باور کردم.
پروانه نفس عمیقی کشید و گفت:
_خیلی خوب. میدانم تا وقتش نرسد حرفی می زنی، اما حالا بلند شو برویم بابا و عمو فرهاد جنابعالی داخل ماشین
انتظارت
را می کشند.
شیوا گفت:
_لطفاً برو به پدرم بگو برود. می خواهم کمی قدم بزنم.
پروانه گفت:
_چی، قدم بزنی؟ همین امروز که من عجله دارم؟ واي خواهش می کنم شیوا... به خاطر من از قدم زدن صرف نظر کن تا
من
هم بتوانم به موقع به منزل برسم.
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
_خیلی پر رویی، خودت را دعوت می کنی؟
پروانه خندید و گفت:
چه عجب ما تبسم زیبا و بی حال شما را بعد از یک ماه دیدیم. آخه دختر جون تو که الان باید روي ابرها سیر کنی،
ناسلامتی
چند وقته دیگه عروسی عموته. لابد اون بنده خدا هم دعوت داره. دوست عمویت را میگم. همون دل از تو برده. اي کاش
مرا
کتابخانه نودهشتیا ریشه در عشق - لیلا رضایی

هم دعوت می کردي تا این شاهزاده بی نظیر را ببینم .
شیوا گفت:
_دست از لودگی بردار، من که برایت گفتم چه مشکلی داره.
پروانه گفت:
_بله، اما تصورش کمی مشکله.
بعد حالتی رویایی به خودش گرفت و با طعنه گفت:
_این مرد بی نظیر و فوق العاده زیبا، با آن قامت کشیده و موهاي خوش حالتش که به چند تار سفید مزین شده و دل از
این
بیچاره دزدیده و به یغما برده، چه وقت از پشت ابرهاي حجب و حیا بیرون خواهد آمد که چشم ما به جمالش منور شود؟
شیوا خنده کوتاهی کرد و گفت:
_من اگه تو را نداشتم باید چیکار می کردم؟
پروانه لبخندي زد و گفت:
حالا که داري، پس لطف کن و مرا تا جلوي منزلمان برسان.
شیوا لبخندي زد و گفت:
_خیلی خب، بلند شو تا برویم.
و هر دو از مدرسه خارج شدند و به سمت ماشین رفتند. شیوا در را براي پروانه باز نمود و هر دو سوار شدند. پروانه با
خشرویی و شیوا با چهره ي گرفته به امیر و فرهاد سلام کردند. تا رسیدن پروانه به منزلشان، همه ساکت بودند. بعد از
اینکه
پروانه با تشکر از آن ها خداحافظی نمود، امیر سکوت را شکست و پرسید:
_امتحانت چطور بود؟
شیوا که به خیابان ها نگاه می کرد گفت:
_بد... مگر میروم منزل؟
امیر گفت:
_نه... خان جان، خانواده مهندس بهرام پور را براي تعیین روز عقد و عروسی دعوت کرده. ما هم...
شیوا چشم از خیابان گرفت، حرف پدرش را قطع نمود و با ناراحتی گفت:
_من نباید قبلا می دانستم:
امیر پاسخ داد:
باید میدانستی، اما در این مدت تو انقدر اخمو و عنق بودي که کسی جرات نزدیک شدن به تو را نداشت. حالا هم مشکلی
پیش نیامده.
شیوا با بهانه جویی گفت:
من خسته ام، تازه سرم را از روي برگه ي امتحانی بلند کردم و گیج و بی حوصله ام، من میروم منزل.
امیر سعی کرد عصبانیتش را پنهان کند و با جدیت گفت:
_بی بی هم آنجاست. من هم نی خواهم شب تنها باشی. یعنی هیچ بهانه اي را نمی پذیرم.
شیوا گفت:
_ام من حوصله ي شلوغی ندارم.
فرهاد این بار لب به سخن گشود و گفت:
_زیاد شلوغ نیست. شما، خودمان، فرامرز و خانواده اش و بهرام پور... همین.
شیوا مکثی کرد و گفت:
بسیار خوب.. پس اول برویم منزل، تا کمی به وضع آشفته ام سر و سامان بدهم.
امیر لبخند رضایت آمیزي زد و گفت:
_اطاعن می شه خانم.
فرهاد گفت:
_چس لطفا من را همین جا پیاده کن. درست نیست که دیر به آنجا حاضر شوم.
امیر گفت:
اختیار دارید، می گذارم آقا داماد با تاکسی در منزل شام دعوت، حاضر شوند. خودم تا آنجا می رسانمت، بعد بر میگردم
منزل.
ساعتی بعد شیوا مقابل مملو از لبس هایش ایستاده بود. بیشتر آنها سلیقه خرید محبوبش بودند و به خوبی می دانست آن
پیراهن آبی آسمانی که خرید ره آورد سفرش هم بود، را بیشتر می پسندد. تصمیم گرفت همان لباس را بپوشد. اما با یاد
آوري روز هاي آینده و آنچه پیش رو داشت از تصمیمش منصرف شد. یکی از لباس هایی که سلیقه و خرید خودش بود، از
چوب
لباسی جدا نمود و به تن کرد و بعد از پوشیدن پالتو، از اتاق خارج شد.
عطر گل یاس و مریم، سراسر فضاي مجلل و با شکوه ویلا را پر کرده بود. صداي خنده و گفت و گو از هر سو به گوش می
رسید.چلچراغ ها و لوستر فضا هم چون روز روشن کرده بودند و شومینه هاي شیک و زیبا، گرما را به آخرین ماه فصل
زمستان
هدیه داده بودند. در آن میان،سارا با آن آرایش غلیظ و لبس سفید ابریشمش، تنها کسی بود که باعث سرگیجه و تهوع
شیوا
می شد و تنها کسی که شیوا فکر می کرد می تواند او را از این غم درونی نجات دهد، خان جان بود
............ادامه دارد
     
  ویرایش شده توسط: armita0096   
زن

 
ریشه در عشق قسمت چهارم
تنها کسی که شیوا فکر می کرد می تواند او را از این غم درونی نجات دهد، خان جان بود .
خان جان با آن صلابت همیشگی و لبخند با شکوهش، پوشیده در لباس هاي گران قیمت و زیبا، خود را به شیوا رساند و با

مهربانی گفت:
_سلام دختر گلم، چرا هنوز ایستادي؟
شیوا لبخندي تحویل خان جان داد و هر دو یکدیگر را به گرمی بوسیدند .
خان جان دوباره گفت:
_نمی خواهی پالتویت را درآوري؟
شیوا با تبسم نگاهش را از خان جان به نگاه او دوخت. احساس تمام نگاهش مشتاق دیدن لباس اوست و تمام ذهنش
درگیر
این معماست که این بار چه لباسی پوشیده. دلش می خواست با درنیاوردن پالتویش او را عذاب دهد.
صداي خنده ي ناگهانی سارا که در فضا پیچید او را از خیالاتش بیرون راند. خان جان به جمع خانم ها پیوسته بود و او
هنوز
همان جا ایستاده بود. به آرامی پالتویش را درآورد و بدون این که بخواهد احساس او را از نگاهش دریابد به سمت خانم ها
رفت. بعد از احوالپرسی با یکایک آنها، پشت به او روي مبل نشست. هنوز کاملا ننشسته بود که سارا گفت:
_من تعریف شما را خیلی شنیده ام، مخصوصا از خان جان. واقعاً دختر زیبا و منحصر به فردي هستید.
شیوا با تمسخر گفت:
_چطور با یک نگاه به فضایل درونی من پی بردید.
سارا که از شیوا غافلگیر شده بود با دستپاچگی گفت:
_خب... خب از حرکاتتان بوضوح معلومه که چطور شخصیتی دارید.
شیوا که دنبال بهانه اي می گشت تا او را بکوبد، با عصبانیت گفت:
_شما هم آدم چاپلوس و متملقی هستید!
همه با چشمانی گرد شده و متعجب به شیوا نگاه کردند. سارا از خجالت قرمز شد و با بغض گفت :
_شما... شما فوق العاده بی ادب هستید !
شیوا پوزخندي زد و با تمسخر گفت:
_چه زود تغییر عقیده می دهید. همیشه همینطور هستید؟
سارا دیگر طاقت نیاورد و صداي گریه اش تمام فضا را پر کرد. نگاه آقایان به سمت آن ها کشیده شد. خانم بهرام پور در
حالی
که بر می خاست نگاه غضبناکی به شیوا کرد و سپس سارا را از سالن بیرون برد. همهمه اي به پا شده بود. همه می
خواستند علت گریه ي ناگهانی سارا را بدانند. شیوا به خان جان نگاه کرد. انتظار داشت او را ملامت کند، اما خان جان از
خیلی وقت پیش پی به اسرار درونی شیوا پی برده بود و می دانست که او چه رنجی را تحمل می کند. با یک حرکت از جا
برخاست و براي تسلاي عروس آینده اش از سالن خارج شد. شیوا هم براي فرار از نگاه سرزنش بار دیگران به کتابخانه
پناه
برد. بعد از آرام شدن اوضاع، تاریخ عقد و عروسی معین و قرار شد هفتهی آینده مراسم عقد و عروسی بعد از حنابندان
در
همان ویلا برگزار شود. بعد از به پایان رسیدن مهمانی، امیر فرصت یافت تا شیوا را به خاطر رفتار نامناسبش به شدت
مؤاخذه
کند
امیر با نگرانی دستش را روي پیشانی شیوا قرار داد و گفت:
_اي کاش حداقل بی بی اینجا بود.
شیوا به سختی چشم هایش را که در آتش تب می سوخت از هم گشود و گفت:
_شما چرا اینجا نشستید ، مگر قرار نیست بروید حنابندان؟
امیر گفت:
_تو برایم از همه کس مهمتري.
شیوا گفت:
_نگران من نباشید، یک تب ساده است. یک سرماخوردگی. حالا خواهش می کنم هر چه زودتر خودتان را به مراسم
برسانید .
نمی خواهم باعث نگرانی خان جان و بقیه شوم.
امیر لبخندزنان دستش را روي موهاي خرمایی رنگ و زیباي شیوا کشید و گفت:
_من کنارت می مانم. زنگ می زنم، هم از فرهاد می خواهم براي معاینه -ات سري به اینجا بزند و هم از خان جان معذرت
می
خواهم.
شیوا گفت:
_نه بابا... دکتر لازم ندارم، فقط لطف بکنید و به پروانه تماس بگیرید ببینید می تواند امشب کنارم باشد؟
امیر از برخواست گفت:
_بسیار خب. از پایین با او تماس می گیرم.
و از اتاق خارج شد. بلافاصله به پروانه تماس گرفت و وضع شیوا را براي او توضیح داد و خواست که به منزل آنها بیاید.
پروانه
قول داد که سریعا خود را به آنجا برساند.. بعد از قطع تماس، امیر همان جا به انتظار آمدن پروانه نشست. نیم ساعت بعد
صداي زنگ، سک.ت خانه را شکست. امیر در را با آیفون براي پروانه باز نمود و براي استقبال از او به حیاط رفت. پروانه با
دیدن
او گفت:
_سلام آقاي شریف، چه اتفاقی افتاده؟
امیر گفت:
_سلام دخترم. اتفاق که خیلی وقت از افتاده. حالا اثراتش را نشان می دهد. اصلا حالش خوب نیست. خودش
سرماخوردگی
را بهانه می کند، اما من می دانم غم است که قصد از پا درآوردن او را دارد.
پروانه همراه امیر وارد سالن شد و گفت:
_من با شیوا صحبت می کنم. راستی امشب باید حنابندان برادرتان باشد.
امیر لبخندي زد و گفت:
_درسته. اما حال شیوا اصلا مناسب در این طور مجالس نیست.
پروانه جلوي پله ها ایستاد و گفت:
_اما شما که باید بروید. نگران حال شیوا نباشید، من کنارش می مانم.
امیر گفت:
_اما...
پروانه حرف او را قطع نمود و گفت:
_مطمئن باشید آقاي شریف. اگر خداي نکرده اتفاقی افتاد با شما تماس می گیرم. فقط لطف کنید تلفن تماستان را به
بدهید.
امیر گفت:
_خیلی متشکرم دخترم. حالا که اصرار داري می روم. شماره هم داخل دفترچه تلفت است. هم منزل بهرام پور هم ویلاي
فرهاد.
پروانه لبخندي زد و به طبقه ي بالا رفت و براي اینکه شیوا را کمی سرحال بیاورد، ناگهانی وارد اتاق شد و با شور و هیجان
گفت:
_هی سلام خانم عاشق! معلوم هست چت شده؟ نکنه با عشاق سینه چاکت قهر کردي و خودت را زدي به مریضی؟
شیوا به سختی لبخند زد و گفت:
_انقدر سر و صدا نکن، ممکنه بابام صدایت را بشنود.
پروانه لبه تخت شیوا نشست و گفت:
_فرستادمش رفت. البته و قتی فهمید من پرستار خوبی براي عزیزدردانه –اش هستم.
شیوا با اندوه گفت:
_چس رفت؟
پروانه گفت:
_نباید میرفت؟ خدایی نکرده مراسم حنابندان داداش و رن داداشش است. این وسط سر تو بی کاله می ماند.
با این حرف پروانه، بغض شیوا ترکید. پروانه با دستپاچه گی گفت:
_شیوا... شیوا چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ آخه... آخه چرا گریه
می کنی؟ من حرف بدي زدم؟
شیوا با صداي لرزان گفت:
_پروانه... دیگه همه چیز تمام، همه چیز .
پروانه دست شیوا را گرفت و با سردرگمی گفت:
_منظورت چیه؟
شیوا هق هق کنان گفت:
_اون داره ازدواج می کنه
ادامه دارد.........
     
  ویرایش شده توسط: armita0096   
زن

 
قسمت پنجم
شیوا هق هق کنان گفت:
_اون داره ازدواج می کنه.
پروانه ناباورانه نگاهش را به شیوا دوخت و بعد با عصبانیت گفت:
_اون آدم بی معرفت و شارلاتان لایق این همه اشک نیست، پس به خاطرش اشک نریز و اینقدر خودت رو نرنجان. حیف از
آن
تعریفی که تو میکردي، آن هم از یک زباله که فقط به درد افتادن توي سطل آشغال...
شیوا حرف پروانه را قطع کرد و گفت:
_بس کن پروانه. خواهش می کنم بس کن. مقصر من هستم. این من بودم که نگه هاي ساده و خالی از احساسش را
عاشقانه تصور می کردم، این من بودم که از جسم و وجود بی محبتش، الهه ي عشق و محبت ساختم، من بودم که کلمات
و
جملات ساده اش را پر از ایما و اشاره فرض می کردم و سوغاتی هایش را ره آوردهاي عاشقانه براي خود می دانستم و حالا
دارم مجازات می شوم.
پروانه با بهت و حیرت گفت:
_پس اون حرف ها چی بود؟
"شیوا با تمام وجود دوستت دارم، بگو که علی رغم تفوت سنی بینمان مرا دوست داري" و آن نیم تاج پاریسی، همان که
برایت آورده بود تا شب عروسی روي موهایت بنشانی...
شیوا با حالی زار گفت:
_او حتی یک بار هم به من اظهار علاقه نکرد. این ها همه تصورات من بود، همه دروغ بود، ساخته و پرداخته ي ذهن و
خیالاتم .
احساس به من دروغ می گفت. این من بودم که نگاه ها و حرکات او را براي خودم این گونه تفسیر می کردم و بعد براي تو
بازگویشان می کردم. در تمام این مدت خودم را گول می زدم و حالا ... حالا متعلق به دیگریست. نه... نه نمی توانم تحمل
کنم .
حتی فکر کردن به این موضوع به سختی آزارم می دهد.
پروانه با دلسوزي گفت:
_با خودت چه کردي؟ چطور خودت را تا این حد وابسته ي یک عشق خیالی کردي؟ اینقدر وابسته که تو بیمار کند؟ نه
شیوا ...
نه، نباید خودت را گول می زد، حداقل حالا که فهمیدي همه اش فکر و خیال بوده واقعیت را بپذیر و زندگیت را بکن. این
طوري
اگر ادامه دهی از بین می روي.
شیوا اشک هایش را پاك کرد و گفت:
_تو نم دانی پروانه، نمی دانی چه قدر دوستش دارم. مجبو بودم به خاطر دلخوشی خودم، بخاطر اینکه غم عشق مرا از پا
در
نیاورد، خودم را گول بزنم.
پروانه معترضانه گفت:
_و حالا... حالا که ازدواج کرده؟ تو باید واقعیت را قبول کنی، همان طور که هست، تا فکرت آزاد شود.
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
_نه حالا... حالا با خاطراتش، با عکس هایش زندگی می کنم.
پروانه با تعجب گفت:
_صبر کن ببینم. تو که به من گفته بودي عکسی از او نداري. باز هم دروغ؟ اون هم به من؟ خیلی ممنون از اعتمادتون!
پیوا گفت:
_معذرت می خواهم، اما باور کن نشان دادن عکس هاي او به تو به منزله ي بی اعتمادي من نسبت به تو نبوده، فقط می
ترسیدم با دیدنش مرا سرزنش کنی.
پروانه گفت:
سرزنش؟!
و با ناباوري ادامه داد:
_یعنی اینقدر پیر و شل و کج و کوله است که...
شیوا حرف او را قطع کرد و گفت:
_پروانه... حالا وقت این شوخی ها نیست.
پروانه گفت:
_شوخی! نخیر خانم دارم جدي صحبت می کنم.
شیوا کمی مکث کرد و گفت:
_می خواهی عکسش را ببینی؟
پروانه گفت:
_آره... اما قول نمی دهم با دیدن قیافه اش نخندم و سرزنشت نکنم. اون هاه تعریف... خب حق داري لابد عتیقه است!
شیوا از جا برخاست و روي تخت نشست. از زیر متکایش عکسی بیرون آورد. اول خودش به او نگاه کرد و گفت:
_هیچ وقت نفهمیدم که چطور عاشقش شدم، نفمیدم از کجا پیدا شد، اینقدر و یرانگر و طوفانی!
آه حسرت باري کشید و ادامه داد:
_هیچ وقت هم نی فهمد چه بلایی سرم آورده، هیچ وقت!
پروانه با هیجان، عکس را از دست شیوا گرفت و گفت:
_اه... بده ببینم دیگه تو هم ما را...
و با دیدن عکس، از بهت و حیرت، سکوت نمود. آن صورت مهربان و دوست داشتنی را بار ها دیده بود و آن وجود پر از
وقار و آن
شخصیت را تحسین نموده بود. زیر لب زمزمه کرد:
_چطور ممکنه... چطور؟
و بعد با سردرگمی گفت:
_شیوا... تو دیوانه اي! می دانی دچار چه خبطی شدي؟ باور نمی کنم اینقدر احمق باشی که ندانی اگر با دیگري هم ازدواج
نمی کرد، نمی توانست با تو ازدواج کند.
شیوا با عصبانیت گفت:
_براي چی؟
پروانه عکس را روي عسلی کنار تخت نهاد و با جدیت گفت:
_بعد از این همه سال هنوز نفهمیدي فرهاد عموي توست و شما به هم محرم هستید؟
این بار شیوا پرخاشجویانه گفت:
_بارها دلم می خواست بر سر تمام کسانی که خواسته اند به نوعی به من یادآوري کنند که فرهاد عموي من است، فریاد
بکشم. پدرم، بی بی، خان جان و حتی خودش، اما فریادم را خفه کردم و حالا می توانم سر تو یکی عقده هایم را خالی
کنم .
     
  ویرایش شده توسط: armita0096   
زن

 
قسمت ششم

_بارها دلم می خواست بر سر تمام کسانی که خواسته اند به نوعی به من یادآوري کنند که فرهاد عموي من است، فریاد
بکشم. پدرم، بی بی، خان جان و حتی خودش، اما فریادم را خفه کردم و حالا می توانم سر تو یکی عقده هایم را خالی
کنم .
فریاد بزنم فرهاد عموي من نیست.
پروانه مات و مبهوت به شیوا نگاه کرد و گفت:
_شیوا تو چی داري می گی؟
شیوا سرش را پایین انداخت و گفت:
_فرهاد فقط یک رفیق چند ساله است. تمام سرمایه گذاري هاي پروژه هاي پدرم توسط او انجام می گیرد، حتی شرکت
هم
مال اوست. خب آشناییشان مربوط به سالها قبل است. پدرم یک مهندس بی سرمایه و فرهاد یک دانشجو پزشکی با کلی
ثروت و ارثیه بود که نمی دانست با پول هایش چه بکند. خیلی ساده با هم آشنا شدند. دوست شدند و به هم اعتماد
کردند .
سرمایه گذاري هاي فرهاد، پدرم را به اوج رساند.
پروانه که هنوز متعجب بود عکس فرهاد را از روي عسلی برداشت. این بار با نگاهی دیگر به او چشم دوخت و بعد گفت:
_تو در این سال ها او را عموي خود معرفی می کردي.
شیوا آهسته گفت:
_باید چه کار می کردم. فرهاد دائم به منزل ما رفت و آمد داشت. دلم نمی خواست نوع خطاب کردنش از جانب من باعث
معذب بودنش شود. در ضمن از کودکی او را عمو صدا می زدم.
پروانه به شیوا نگاه کرد و گفت:
_از کی فهمیدي که...
و حرفش را نیمه تمام گذاشت. شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
_که دوستش دارم...؟ سه سال قبل، درست بعد از مرگ مادرم. می دانی وقتی کوچکتر بودم از آمدنش ذوق زده می شدم .
وابستگی عجیبی به او داشتم. هدایاي رنگارنگش مرا غافلگیر می کرد. گاهی اوقات فکر می کردم دست و دلبازیهاش
باعث
این همه علاقه در وجودم شده، اما وقتی مامان فوت کرد و تنها شدم دلم می خواست کسی وجودش را پر کند، یکی مثل
فرهاد. یکی که درکم کند و بهد فهمیدم عاشقش شدم. از خودم بدم اومد، سعی کردم فراموشش کنم، اما این حس لعنتی
با
بزرگ شدم من، وسعت پیدا کرد، اونقدر که مرا دچار جنون می کرد. گاهی اوقات دلم می خواست عشقم را فریاد بزنم و
خیلی
وقت ها دلم می خواست که به خودش بگویم که دوستش دارم اما می ترسیدم، می ترسیدم به من بخندد یا بر من خشم
بگیرد. می ترسیدم عشقم را مورد تمسخر قرار دهد. تا می خواستم فراموشش کنم، نگاهش را دنبال خود می دیدم، پر از
حرارت عشق بود. به هر حال من این طور تصور می کردم.
شب نشینی هاي طولانی و مدامش در شبهاي زمستان و جوکهایی که برایم تعریف می کرد همه برایم خاطره می شد .
بعضی مواقع مرا دست می انداخت، بعضی مواقع برایم فال حافظ می گرفت. یک روز شاد بود و یک روز غمگین و من فکر
می
کردم که هم عاشق است، اما حالا... همه چیز مثل یک گوي بلورین زیبا بر زمین خورد و شکست. من ماندم و این حس که
هنوز باقی است.
پروانه از جا برخواست و گفت:
_تو گفتی نمی توانی فراموشش کنی. خیلی خب پس همین حالا تا دیر نشده با او تماس بگیر و همه چیز را برایش بگو.
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
_از دیر هم دیرتر شده! در ضمن من نمی توانم این کار را بکنم.
پروانه تلفن را از روي عسلی کنار تخت برداشت، مقابل شیوا گرفت و با جدیت گفت:
_با او تماس بگیر، اگر او واقعاً عاشق تو باشد همین امشب همه چیز را به هم میزند و اگر هم نباشد سرزنشت می کند.
لااقل
این طوري مطمئن
که هیچ علاقه اي به تو نداشته و ندارد و فراموشش می کنی. تو الان هم در شک و تردید هستی که آیا احساست واقعی
بوده یا نه؟
شیوا با تردید تلفن را گرفت و با انگشتانی لرزان شماره ي منزل بهرام پور را گرفت .
فرهاد روي صندلی کنار سارا نشسته بود و به رفص و پایکوبی نگاه می کرد. یکی از خدمتکار ها به او نزدیک و آهسته در
گوشش گفت:
_آقاي دکتر، تلفن دارید.
فرهاد نگاه کوتاهی به سارا نمود و ار سالن خارج شد. گوشی را از روي دسگاه برداشت و گفت:
_بله بفرمایید.
اما هیچ پاسخی نشنید .
فرهاد گوشی را به گوشش چسباند و تنها صداي نفس هایی را شنید که برایش آشنا بود. با اندوه به دیار تکیه داد، تمام
نیرویش را در صدایش جمع کرد و گفت:
_لطفا مزاحم نشوید.
و بعد گوشی را به آرامی روي دستگاه قرار داد و با کلافگی روي مبل نشست. سرش را در میان دستها گرفت و سعی کرد
منطقی فکر کند و عاقلانه تصمیم بگیرد. بار دیگر گوشی را برداشت و با شنیدن صداي بوق آزاد لبخند تلخی زد و به سالن
برگشت.

ادامه دارد..........
     
  ویرایش شده توسط: armita0096   
زن

 
قسمت هفتم

و بعد گوشی را به آرامی روي دستگاه قرار داد و با کلافگی روي مبل نشست. سرش را در میان دستها گرفت و سعی کرد
منطقی فکر کند و عاقلانه تصمیم بگیرد. بار دیگر گوشی را برداشت و با شنیدن صداي بوق آزاد لبخند تلخی زد و به سالن
برگشت.
پروانه با ناراحتی گفت:
_پس چرا حرف نزدي؟
شیوا با اندوه گفت:
_نه پروانه... فرهاد مرد معقول و منطقی است. اگر هم دیوانه و مجنون من باشد، همچ وقت مراسم را به هم نمی زند و مثل
همیشه کناره می گیرد و سرزنشم می کند. هیچی عایدم نمی شود جز شرمندگی. بگذار باز هم تصور کنم براي آمدن به
سوي من و اعتراف به علایق درونی اش همیشه محتاج یک اشاره ي من بوده و من هیچ وقت این فرصت را به او ندادم.
پروانه نگاه کوتاهی به شیوا کرد و گفت:
_شیوا غذات سرد شد، تا کی می خواهی زانوي غم بغل بگیري؟
شیوا با اندوه گفت:
_فکر می کنی چیزي را که سال ها باورش داشتم را می توانم به سادگی فراموش کنم؟ آن هم یک شبه!
پروانه گفت:
_نه، نمی شود اما باید سعی کنی فراموشش کنی.
شیوا خواست چیزي بگوید که صداي باز شدن در کوچه او را به سکوت وادار نمود. پروانه از جا بر خواست، پشت پنجره
ایستاد،
پرده را کنار زد و به حیاط نگاه کرد و با هیجان گفت:
_شیوا عمویت...
هر دو به هم نگاه کردند. پروانه جمله اش را تصحیح نمود و گفت:
_فرهاد همراه پدرت است.
شیوا با دستپاچه گی گفت:
_اون... اینجا چیکار داره؟
پروانه به سمت در رفت و گفت:
_نمی دانم.
صداي زمزمه فرهاد و امیر از داخل راهرو به گوششان رسید و بعد صداي حرکت و چرخش دستگیره ي در، سکوت اتاق را
شکست. قبل از اینکه در کاملا باز شود، امیر با صداي رسا گفت:
_شیوا جان، پروانه... اجازه است؟
پروانه پاسخ داد:
_بفرمایید آقاي شریف.
امیر در را تا آخر باز کرد، اول به پروانه و بعد به شیوا سلام نمود و گفت:
_عمو فرهاد اینجاست! وقتی شنید حالت خوب نیست نگران شد. خواستم بیاید معاینه ات کند.
شیوا احساس کرد صدایش را از دست داده. حتی جواب سلام پدرش را هم نتوانسته بود بدهد. امیر از جلوي در کنار رفت
و
فرهاد به آرامی پوشیده در لباس هاي شیک و سفارشی اش، زیر نگاه هاي سنگین پروانه وارد شد. پروانه طوري به او نگاه
می کرد که انگار اولین بار است که او را می بیند. وقتی فرهاد به او سلام نمود، شرمنده از نگاه خیره اش سرش را پایین
انداخت و پاسخ او را داد. فرهاد به شیوا نگاه کرد و در حالی که به سمت او می رفت گفت:
_شنیدم حالت خوب نیست، چی شده؟
شیوا به متکا تکیه داد و با صداي لرزان گفت:
چیز مهمی نیست.
فرهاد لبه ي تخت نشست و گفت:
_اما امیر می گفت خیلی تب داري.
و بعد بی تشویش دستش را روي پیشانی شیوا قرار داد. بوي تند ادکلن مورد علاقه ي فرهاد و گرماي دستش، شیوا را
دچار
سرگیجه نمود. فرهاد دستش را برداشت و رو به امیر نمود و گفت:
_لطفاً به خان جان بگویید که چیز مهمی نیست. او داخل ماشین نشسته. نمی خواست مزاحم خواب شیوا باشد.
با رفتن امیر، شیوا به کیف پزشکی فرهاد اشاره کرد و گفت:
_تو چنین شبی هم همراهت است؟
فرهاد در کیفش را باز نمود و گفت و گفت:
_داخل ماشین بود. می بینی که لازم شد.
گوشی اش را از آن خارج نمود و داخل گوشهایش قرار داد و قسمت دیگر آن را با احتیاط از لاي دکمه پیراهن شیوا روي
قلبش
گذاشت و به شیوا چشم دوخت.
_نمی خواهی بگویی چه اتفاقی برایت افتاده؟ سرما که نخوردي.
شیوا نگاهش را از او دزدید و با صداي لرزانی گفت:
_شاید...
فرهاد گوشی اش را از روي گوشش برداشت و گفت:
_این تپش شدید قلب نشانه ي استرس تو است و نه سرماخوردگی.
در همین هنگام امیر به اتاق برگشت و گفت:
_خواست بیاید به شیوا سر بزند،نگذاشتم.
فرهاد درجه را زیر زبان شیوا قرار داد، کیفش را بست و از جا برخواست و گفت:
_خب تا شیوا نمی تواند دهان باز کند و جواب مرا بدهد، بگویم اصلا سرما نخورده. تب هم نداره. مشکل بیشتر آدماي کله
شق
و یک دنده، تبهاي ناگهانی و افتادن تو بستر است !
شیوا درجه را برداشت و با عصبانیت گفت:
_کله شق و یک دنده...! منظورت چیه؟
فرهاد با حالتی ساختگی و دلخوري گفت:
_هیچی تو فقط تب کردي تا بهانه ي خوبی براي شرکت نکردن در مراسم حنابندان من و سارا را داشته باشی.
امیر با تعجب گفت:
_اما تب داشت، داغ بود.
فرهاد در حالی که از اتاق خارج می شد، گفت:
_خب توي تختش را بگرد، شاید کیسه ي آب جوش سر جایش باشد.
شیوا با خشم فریاد زد:
_تو اصلا هیچی نمی فهمی... فقط اسم دکتر را یدك می زنی.
امیر دستش را روي پیشانی شیوا قرار داد. حرارت بدنش طبیعی بود. با تردید گفت:
_شیوا انگار تبت قطع شده.
شیوا با دلخوري گفت:

_شنیدید که آقاي دکتر چی گفت، بروید به آن آدم خودخواه مغرور بگویید که خیلی احمقه!
امیر ناباورانه گفت:
_شیوا... می فهمی چه حرفی زدي؟
ادامه دارد..........
     
  ویرایش شده توسط: armita0096   
زن

 
قسمت هشتم

_شیوا... می فهمی چه حرفی زدي؟
و سپس اتاق را ترك کرد و به دنبال فرهاد رفت. او وسط سالن ایستاده بود و مانع خان جان براي دیدن شیوا شده بود.
خان
جان با حالتی عصبی او را کنار زد و معترضانه گفت:
_شیوا دختري نیست که به کسی کلک بزنه.
و از پله ها بالا رفت .
امیر با شرمندگی گفت:
_معذرت می خواهم. انگار بیخود شما را نگران کردم.
فرهاد لبخند کمرنگی زد و گفت:
_نه... من داخل ماشین منتظر مادر هستم. بگو زودتر بیاید دیر وقت است.
هنوز لحظه اي از رفتن خان جان نگذشته بود که خان جان هم با چهره اي گرفته از پله پایین آمد و پرسید:
_فرهاد کجاست؟
امیر که متوجه ناراحتی او شده بود گفت:
_داخل ماشین... اتفاقی افتاده؟
_نه پسرم، تا فردا خداحافظ.
امیر او را تا جلوي در همراهی کرد. خان جان با حالتی عصبی وارد ماشین شد و در را بست. فرهاد نیم نگاهی به او کرد و
بدون هیچ پرسشی ماشین را روشن نمود و در مسیر ویلایش حرکت کرد.
خان جان طاقت نیاورد و گفت:
_نمی دانم... نمی دانم واقعاً نمی فهمی یا خودت را به نفهمی زدي؟
فرهاد معترضانه گفت:
_منظورتان از این توهین ها چیست:
خان جان گفت:
می فهمی شیوا چرا این قدر به هم ریخته؟
فرهاد مکثی کرد و پاسخ داد:
_نمی دانم... و نمی خواهم بدانم.
خان جان با عصبانیت گفت:
_می دانی، خوب هم می دانی، فقط داري از اشتباهت فرار می کنی.
فرهاد گفت:
_من اشتباهی مرتکب نشدم که بخواهم از آن فرار کنم.
خان جان گفت:
_تو در مورد تصمیمت اشتباه کردي. یک دفعه تصمیم به ازدواج گرفتی، آن هم با کی، سارا! این همه انتظار و تعلل در امر
ازدواج، من همه را می فهمیدم. علت امروز و فردا کردنت را هم می دانستم، اما نمی فهمم، علت انتخاب تو را نمی فهمم
فرهاد.
فرهاد گفت:
_چه چیزي را نمی فهمید مادر؟ بالاخره من باید ازدواج می کردم. این که مسئله پیچیده اي نیست.
خان جان پوزخندي زد و گفت:
_به من نگو در مورد علت تعللت در امر ازدواج اشتباه کردم.
فرهاد ناخودآگاه گفت:
_چه علتی؟
خان جان با ناراحتی گفت:
_همان علتی که هم اکنون در بستر بیماري و ناکامی افتاده و داره داغون میشه. آن وقت تو انقدر راحت...
فرهاد با آشفتگی گفت:
_خان جان، سعی نکنید ناگفته ها زمانی گفته شود که هیچ فایده اي ندارد.
هر دو ساکت شدند و فرهاد با خودش گفت:بگذار ظاهر آرامم مثل همیشه حجابی براي دل طوفان زده ام باشد".
آن روز تاریکترین و غم انگیزترین روز زندگی شیوا بود. دلش نمی خواست از تخت خواب جدا شود. آرزو می کرد همان
لحظه
زندگی اش به پایان برسد. بی تحرك روي تختش دراز کشیده و به سقف چشم دوخته بود. ثانیه ها به دقایق و دقایق به
ساعت ها مبدل گشت و صبر شیوا را لبریز نمود. سرش را به سمت ساعت چرخاند و با دیدن عقربه هاي ساعت دریافت
زمان
هیچگاه متوقف نمی شود و او همگام با زمان به سوي روز هاي سرد و غم انگیز زندگی اش پیش خواهد رفت.
صداي پدر از همکف به گوشش خورد که با صداي بلند گفت:
_شیوا جان، آماده شدي ؟ ساعت دوازده است، به مراسم عقد نمی رسیم. عجله کن.
شیوا از جا برخواست. می دانست اگر به مراسم هم نرود، خودش لحظه به لحظه آن جشن را در ذهن خود مجسم خواهد
نمود. با قلبی مالامال از اندوه از جا برخواست و با اعصابی به هم ریخته مشغول پوشیدن لباس هایش شد.
پروانه تا وقت رفتن به او سفارش کرده بود حتما به جشن آن شب برود، چون با شرکت در آن به آسانی باور خواهد کرد که
فرهاد با دختر دیگري ازدواج کرده و او می بایست فکرش را از سرش بیرون کند. اما خودش مطمئن بود که هرگز فرهاد را
فراموش نمی کند .
نیم ساعت بعد از اتاقش خارج شد و رو به پدرش کرد و گفت:
_من حاضر هستم.
امیر سرحال تر از همیشه گفت:
_سال نو مبارك!
شیوا اخم نازي کرد و گفت:
_سال تحویل شده؟
امیر به ساعتش نگاه کرد و با تبسم گفت:
_دقیقا پنج دقیقه قبل...
و در حال پوشیدن کتش ادامه داد:
_فرهاد در برنامه ریزي ضعیف است. به نظر من بهتر بود مراسم را می گذاشت براي چهارم یا پنجم، این طوري شاید هوا
گرمتر
می شد. اگر تا شب همینطور باران ببارد...
شیوا حرف او را قطع کرد و با تعجب گفت:
_باران می بارد؟
امیر خنده کوتاهی نمود و گفت:
_بله... دختر جوان من انقدر سرگرم رسیدگی به خودت بودي که حتی صداي ریزش باران هم نشنیدي. حالا عجله کن،
قطعا
سر سفره ناهار خواهیم رسید و خان جان و بی بی به جانمان غر خواهند زد .
     
  
زن

 
ریشه در عشق . قسمت نهم

شیوا به آرامی وارد اتاق عقد شد. همه چیز زیبا تزئین و در نوع خود بی نظیر بود. براي لحظه اي خودش را در لباس سفید
عروسی روي مبل کنار فرهاد و مقابل سفره تصور کرد. آنقدر غرق در رویاهایش بود که نیم تاج پاریسی را روي موهایش
دید .
صداي خانم بهرام پور او را از تصوراتش بیرون کشید. مدام به چپ و راست می رفت و دستور می داد. آنقدر هیجان زده
بود که
گه گاه به حاضرین تنه می زد. شیوا از اتاق خارج شد. سالن نسبتا کوچک بهرام پور، ظرفیت آن شلوغی را نداشت. شیوا
در
آن شلوغی احساس خفگی و تهوع می نمود. خود را به پنجره رساند و با باز کردن آن سعی کرد نفسی تازه کند. با خودش
گفت: "این همه مهمان براي مراسم عقد لازم نبود. بهتر بود مراسم عقد در محیطی آرام تر صورت می گرفت و باقی
مهمانان
براي مراسم بعد از عقد و صرف شام به ویلاي فرهاد دعوت می شدند".
این بار صداي کل کشیدن و سوت و جرینگ جرینگ پول ها که بر زمین ریخته می شد، شیوا را از افکارش بیرون راند. با
یک
حرکت به سمت در ورودي چرخید. با دیدن فرهاد و سارا که دوشادوش هم گام بر میداشتند،
نزدیک بود به زمین بیفتد. دستش را به دیوار گرفت تا مانع افتادنش باشد و سپس با گام هاي سست و لرزان به سمت اتاق
عقد رفت. عده اي از مهمان ها وارد اتاق عقد شده و عده اي دیگر جلوي در ایستاده بودند. شیوا به سختی از میان
جمعیت
عبور کرد، حتی متوجه نشد که بعضی از افراد به خاطر هول دادنش او را سرزنش کردند. قبل از اینکه نگاهش به فرهاد
بیافتد،
به تاج سارا نگاه کرد و با تعجب تاج دیگري را دید. زیر لب زمزمه کرد: "پس اون نیم تاج پاریسی با نگین هاي زیبا و
الماس تراش
دارش کجاست؟"
با ورود عاقد، جمعیت پراکنده شدند. همه داخل سالن نشستند و عده معدودي وارد اتاق ماندن. شیوا همان جا به
چارچوب در
تکیه داد و به فرهاد چشم دوخت. نمی توانست حتی در آن لحظه نگاه ها و کلمات پر از اشاره او را دروغ و خیال بپندارد.
دلش
می خواست یک بار دیگر نگاه گرمش را به او بدوزد اما انگار تنها کسی که در نقطه دید فرهاد قرار نمی گرفت او بود. شیوا
روي
صندلی نشست. عاقد همه را به سکوت دعوت کرد و سپس خطبه عقد را جاري نمود. لحظه اي که سارا کلمه ي "بله" را
بر
لب جاري ساخت، شیوا چشمانش را بست تا اشکهایش جاري نشود. . هیچ کس نمی توانست عمق عشق او را درك کند .
در میان رقص و شادي، با دلی پر از غم از جا برخواست. پالتویش را به تن نمود و از سالن خارج شد. باران هنوز می بارید و
فضاي حزن انگیزي را به وجود آورده بود. با حالتی آشفته از پله ها پایین رفت. آنقدر گیج و منگ بود که هیچ کس و هیچ
چیز را
نمی دید. چند بار اسم خودش را شنید اما قدرت پاسخ دادن و ایستادن نداشت. شخصی بازویش را گرفت و او را متوقف
نمود و
خطاب به او گفت:
_اواه... شیوا جون حواست کجاست؟
شیوا نگاهش را به شکوه دوخت. او همسر مهرداد یکی دیگر از مهندسین شرکت ساختمانی فرهاد بود. بعد از پدرش،
مهرداد
بهترین دوست فرهاد بود. شکوه دوباره پرسید:
_مراسم عقد تمام شد؟
شیوا آهسته پاسخ داد:
_آره.
شکوه رو به همسرش نمود و شکایت آمیز گفت:
_دیدي چقدر گفتم عجله کن، آخرش دیر رسیدیم.
مهرداد از شیوا پرسید:
_جایی می رفتین؟
شیوا پاسخ داد:
_می روم سر خاك مادرم!
شکوه با تعجب گفت:
_واه... زیر این باران؟ بیا برویم داخل.
و منتظر شیوا و همسرش نماند و رفت. مهرداد وارد سالن شد و یک راست به سمت فرهاد و سارا رفت و به آن ها تبریک
گفت. فرهاد آهسته از او پرسید:
_شیوا را دیدي؟
مهرداد به سارا نگاه کرد که در حال تشکر از دوستانش بود و بعد گفت:
_بله... داشت می رفت سر خاك مادرش...
فرهاد با نگرانی گفت:
_زیر این باران... با آن حال و روزش!
مهرداد پرسید:
_مگر با امیر نمی رود؟
فرهاد گفت:
_امیر... زودتر رفت ویلا.
مهرداد گفت:
_بسیار خب من می برمش. نگران نباش.
و آنجا را ترك کرد.
شیوا با گام هاي آهسته زیر باران قدم می زدو اشک می ریخت. اشک هاي گرم حسرت با قطرات سرد باران همراه گشته و
صورتش را خیس کرده بود. با صداي پی در پی بوق ماشین مهرداد ایستاد. اشکهایش را پاك کرد و به سمت او رفت.
مهرداد در
جلو را براي او باز کرد و با سوار شدن شیوا، گفت:
_خب خانوم جوان، انقدر دلتنگی که قصد داشتی تنها، پیاده، زیر بارون تا سر خاك مادرت بروي؟
     
  
صفحه  صفحه 1 از 12:  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

ریشه در عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA