انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 12 از 14:  « پیشین  1  ...  11  12  13  14  پسین »

ستاره دنباله دار


مرد

 
رو به صورت جا خورده ی امیر؛ تمام درد سال های اخیرشو با فک فشرده و لرزون فریاد زد:

-وقتی که خیلی دیر شده بود؛ احمق جان! وقتی که اون فا* هرجور دلش خواست به من و زندگیم ضربه زد!

نیره خانم با گریه از جاش بلند شد:

-ضربه!؟ چه ضربه یی؟ پیر شدی نجفی هنوز بلد نیستی دو کلوم با بچه های خودت حرف بزنی! همش داد و بیداد؛ همش تهدید و ارعاب، یه کلوم بگو آوید چی شده

نجفی نگاه توبیخی دیگه یی به امیر که اخم کرده سربه زیر انداخته بود کرد و با نشستنش روی مبل و مسلط شدن به اعصابش رو به زنش گفت:

-از عروست بپرس اون بهتر می دونه!

ستاره رو به صورت خیس و گرفته ی نیر لب زد:

-چیزی نیست..

در ادامه رو به صورت و قیافه ی جدی پدرشوهرش اخم کرده اضافه کرد:

-من تنها چیزی که می دونم اینه؛ تا آخر عمرتم این و اون و مقصر بزرگ ترین اشتباه زندگیت بدونی بازم شبا موقع خواب آرامش لازمی؛ جناب نجفی!

نیره بهت زده لب زد:

-نجفی...

ستاره با مکث کوتاهی ادامه داد:

-فکر کردی من نسخه های قرصای اعصاب و داروهای آرامبخشتو نمی شناسم!؟

نجفی پوزخندی زد:

-حاشیه نرو برو سر اصل مطلب

ستاره از دیدن خونسردی آشناش، تم آرومش تظاهر به آرامش؛ صبرو تحمل، حفظ ادب و حرمت بزرگ تر دیگه به دردش نمی خورد کنارشون زد و عصبی لب به حرف زدن باز کرد:

-اصل مطلب؟! برات مهمه!؟ بخدا که نیست! از بس خودخواهی و خودمحور آقاجون؛ الانم دنبال اصل مطلب نمی گردی؛ دنبال یه مقصر می گردی بشه شریک جرمت شاید از عذابی که می کشی کم کنه،

دستی برای حرف نیمه تمام امیر بلند کرد و جمع و وادار به شنیدن باقی توضیحاتش کرد:

-باشه من می شم شریک جرمت؛ می خوای بدونی چرا پنهان کاریشو کردم!؟ چون عاشقش بودم! چون از همون اول باری که عکسشو پیش احسان دیدم ازش خوشم اومد، از نگاه مغرورش خوشم اومد از سر همیشه بالا گرفته ش خوشم اومد..از قدمای محکم و مطمئن به خودش خوشم اومد،..چرا هم دستش شدم؟! چون با هزار خوش بینی و فکر و خیال عاشقونه فکر می کردم می چربه عشقم به تقدیر..چون عاشق بودم و مثل تو عشقم خودخواهانه نبود نخواستم مثل تو زورش کنم، غیر مستقیم تحقیرش کنم، توانایی هاشو زیر سوال ببرم؛ چون دوسش داشتم...

انگشت اشاره یی رو به پدرشوهرش گرفت و جدی و مطمئن لب زد:

-یکی مثل تو این حد و اندازه ی دوست داشتن و نمی فهمه چون زیادی غرق قانون و اصوله ...عشق اصول بر نمی داره...حد و مرز نداره، شجاعت می خواد و جسارت..من همشو داشتم و همش و هم خرجش کردم..

از صحنه ی پیش چشمش که نجفی بزرگ سینه ی دردناکشو بین پنجه ی لرزونش گرفته بود، قدمی به عقب برداشت و آخرین حرفاش و رو به صورت کبود شده از دردش زمزمه کرد:

-هیچ وقت از خاطر نمی برم که آوید و دست سرنوشت از من نگرفت، خودخواهی شما و لجبازی خودش جوونی و زندگیمو حروم کرد..

پشت به نیره و امیر که به طرف نجفی خیز برداشته بودن، کرد و جعبه ی قرص قلب پدرشوهرشو که از دست باربد گرفته بود و تو جیبش محض احتیاط گذاشته بود، تو مشتش می فشرد.

به در نرسیده به عقب برگشت، امیر اطراف و دنبال قرصای قلب پدرش می گشت..نیره خانم با گریه و نامفهوم زیر لب باهاش حرف می زد و اما خود نجفی با تمام درد و رنج گویای نگاهش چشم ازش برنداشته بود، همزمان از چشم جفتشون قطره اشکی پایین چکید.

می دونست که می دونه تو مشتش چی رو فشار می ده، برای آوید از همه چیزش گذشته بود و این باید آخرین گذشتنش می شد..

وقتی که یاسمین با شنیدن سرو صدا وارد شد بازوشو گرفت و قوطی قرصو به دستش رسوند و بی توجه به بدحال شدن پدرشوهرش با سرعت از نشیمن خارج شد و با بغل گرفتن سایه ی به گریه افتاده با همون لباسای خونگی به سرعت از خونه خارج شد...

***


نگاهش به گهواره ی رنگ و رو رفته یی بود که مادرش، با ذوق و شوق از انباری بیرون کشیده بود، اما حواسش پی تماس تلفنیش با یاسمین بود، "دکتر گفت حسابی شانس اوردیم،ستاره چی شد؟ کجا رفتی تو!؟ چرا هیشکی حرف نمی زنه!؟"

دستی روی شونه ش نشست، نگاهش از گهواره تا صورت عموش بالا اومد، به اندازه ی پنج سال پیر شده بود اما هنوز به اندازه ی گذشته ش لبخندش جذاب بود:
-اون بار از شانسم بود از خوندن خط نگاهت فهمیدم چشمت این گهواره رو گرفته اما ..

از مکثش نگاه غمگین ستاره تو چشماش زوم شد:

-من همیشه شانس خوندن خط نگاهت و ندارم؛ چی شده عمو جان؟ قدمت روی چشم من و مادرت اما باید بدونم چرا این سه روزی که اومدی یه کلام درست حسابی حرف نزدی!؟

نگاهش با احتیاط مادرخوشحالشو که ازسر صبح با دیدن خواب نوزادی که به دست ستاره توی گهواره خوابونده شده بود و از بعد دیدن خواب حسابی سرحال بود و با حدسای مادرانه احتمال حاملگی مهتاب و می داد؛ کاوید و بعد از دیدن پرت بودن حواسش، خیره تو چشمای عموش با صدای ضعیفی لب زد:

-باید برم..

قبل از به اخم پیوستن ابروهای عموش ادامه داد:

-آوید برگشته، پنج ساله گذشته نیره مثل یه مادر واقعی واسه من و زندگیم پادویی کرد الان پسرش بیش تر بهش احتیاج داره، موندن من همش عذاب وجدانه براش، عمو

دست گرفت به پیراهن آستین کوتاه و مردونه ی عموش:

-سامی گفت، اگر مدارکمو براش بفرستم می تونه برام کاری کنه...

مجید نجم با اخم غلیظی جواب داد:

-غلط کرده مزاحمت بشه دختَ..عموجان؛ تا من هستم...

-عمو آوید نمی تونه کاری با من داشته باشه...

عموش سری به نفی تکون داد:

-باید هر چی زودتر ازش طلاق بگیری..نمی خوام بهونه یی واسه دور و ورت پلکیدن داشته باشه...

سری به تایید تکون داد:

-آره..باید ازش طلاق بگیرم....باید ..باید..من باید برم عمو..

صورت خیسش بین دستای عموش گرفته شد:

-ستاره جان؟! تو که آدم جا زدن نبودنی..


غمگین تر لب زد:

-هزاران سال با فطرت نشستم/به او پیوستم و از خود گسستم/ولیکن سر گذشتم این دو حرفست/تراشیدم ، پرستیدم ، شکستم
با اطمنیان تو چشمای ناباور عموش زمزمه کرد:

-دیگه وقت رفتنه..

***
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
پیامک نیره رو با خجالت بست و رو به مهتاب که با سایه در حال نقاشی کشیدن بود کرد و گفت:

-مهی؛ حوصلت می شه با سایه برین تا پارک مامان نیر می خواد سایه رو ببینه؟

مادرش دست به کمر تو چارچوب در ایستاد:

-این جا بیاد ازش پول می گیرن!؟

با خستگی لب زد:

-نه بی گناه زخمش می زنن!

حنانه خانم بیش تر اخم کرد:

-کی من!؟ من از این عادتا دارم؟

با خنده ی خسته یی جواب داد:

-قبلا نداشتی به حول و قوه ی الهی تو این پنج سال از صدقه سری خواهر شوهرات الان داری، خوبشم داری!

تشر حنانه خانم با هورای شادی سایه یکی شد:

-مامانی توام بیا

بیش تر زیر پتو رفت:

-من حالم بده مامانی، گفت مامانت کجاست؟ بگو عادت کرده بود!

سایه اخمی کرد:

-درست حرف بزن ببینم چته!

لبخندش از دیدن حالت آشنای سایه واخم آشناترش محو شد، حنانه خانم بی توجه به صورت کش اومده و به غم نشسته ی دخترش، ذوق زده از پشت نوه شو بغلش گرفت و با قربون صدقه لباشو می بوسید:

-قربونت برم دختر شیرین زبونم...چیزیش نیس عادتشه..

مهتاب با گرفتن سایه از بغل مادرش با علامت تاییدی سر به سمت در می رفت که صدای خواهر بزرگ ترشو دراورد:

-پدرصلواتی توام با رنگ موهای آلبالویی خوشگل شدی..

مهتاب خجالت زده با سرعت بیش تری از اتاق خارج شد، حنانه خانم کنار دستش روی زمین نشست:

-چته افتادی رو جا این جوری نبودی!

غصه دار لب زد:

-پیر شدم مامانی...

حنانه خانم دستشو گرفت و بااحتیاط لب زد:

-پیر چیه دختر؛ می دونم چه دردته، حقم داری والا...نمی دونم چطور روشون می شه انگار نه انگار باز سرو کله ی پسره پیدا شده، به روی خودشون نیارن. اگر خودت نمی یومدی به روح پدرت به محض گفتن یاسمین می اومدم دنبالت..

با نفس عمیقی نگاه از صورت جدی مادرش گرفت و به طرح های پتوش خیره شد، حنانه خانم دستی به سرش کشید و با دلسوزی ادامه داد:

-خیلی وقته می خوام بگم تو مثل من خودتو اسیر بچه نکن، سایه مثل چشمام عزیز اما دخترم خودت چی!؟ زن شوهر داری بودی، هنوز جوونی خواسته هایی داری،

سری به نفی تکون داد، مادرش از دیدن عدم رضایتش با اخم از زدن باقی حرفش ناامید نشد:

-الان دو هفته ست این خانم طبقه بالایی پاپیچم شده، پسرش زنش مرده از خداشم هست سایه رو نگه دار..

سری از تاسف تکون داد و وسط صحبت مادرش پرید:

-هیشکی از آینده خبر نداره؛ این قدر با محبتای بیجاتون واسه زندگی من نسخه نپیچین...همین شماها منو انداختین تو سرازیری احساسی...همین شماها عقل و احساسم و به جون هم انداختین...وگرنه من از همون اولش می دونستم تو هفت آسمون یه ستاره هم ندارم...

اشکشو با دست پاک کرد و به پیشونیش اشاره داد:

-تو نمی بینیش اما بابا که مُرد من این جا همیشه تو آینه ها می خوندم تنهایی پیشونی نوشتمه..

حنانه خانم عاجز از هرجوابی بغض کرده از کنارش بلند شد و به بهونه ی صدای شهاب که تازه از بیرون رسیده بود توی اتاق تنهاش گذاشت.

**

تماسی تو هفته ی اخیرش نبوده که جواب داده باشه، به بهانه ی عادت ماهانه تمام هفته رو گوشه یی کز کرده بود و دائم به درست و غلط تصمیمات ده ساله اخیرش فکر می کرد.

فکر کردنی که سودی براش جز اشکای سمج و مزاحم به بار نداشت.

از ویبره ی تلفن همراهش با بی حوصلگی به صفحه ی گوشی نگاهی انداخت و از دیدن اسم "نجفی خیلی بزرگ" شوک زده تو جاش نشست و با قورت دادن آب گلوش و با شتابی که گویا از عذاب وجدان اخیرش درش بی تاثیر نبود تماس و برقرار کرد؛ از شنیدن الو گفتن محکم و مطمئنش با ضعیف ترین صدایی که از خودش سراغ داشت، سلام داد.

-خوبی دخترم!؟

لبی جوید و با مکث طولانی به سختی خوبم جواب داد.

نجفی که گویا قصد دیگه ی از زنگ زدن داشت؛ از سردی و مکث طولانی بین مکالمات دل زده نشد و با سماجت ادامه داد:

-زنگ زدم یه سوال ازت بپرسم
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
چشماشو بست، خوب می دونست چه سوالی رو قراره جواب بده:

-گوشم با شماست...

-امروز آقا مجید اومده بود یه صحبت خصوصی باهم داشتیم...مُصِره طلاقت و بگیره می گه...

-آره می خوام برم...

-من کاره یی نیستم جلوت وبگیرم دخترجان؛ زن پسر من بودی، نه به چشم عروس به چشم دخترم بهت نگاه می کردم اگر چه دختر خودم هیچ وقــ...

از خوردن به موقع صحبتش قطره اشک مزاحمشو با سرعت پس زد:

-من بخاطر حرفایی که زدم متاسفم؛ دروغه بگم همه ش راست و حقیقت بود، خب..منم کم پنهان کاری نکردم..اگرم کردم کاری بود که ازم خواسته بود...منم شک نداشتم فقط به همون دردی که به خاطرش به سراغم اومده بود می خوردم...نیازی به حرف زدن نبود...گرچه می دونستم یه روز دیر یا زود همه چی تو سر من می شکنه البته بایدم می شکست، آخه من مسئول تصمیمات احمقانه و خودخواهانه ی یه نره غول سی و سه ساله بودم دیگه...من مسئول دست سرنوشت بودم که باید از بین این همه دختر دست بزاره رو منِ بخت برگشته ی بچه یتیم...رو من که لال بودم؛ بازم لال بشم...چه اشکال داشت، مگه نه؟ آدما باید یه جایی به یه دردی بخورن...

-ستاره جان...

با بریدن رشته ی کلامش مانع حرف زدنش شد:

-نه اصلا این جوری نگین به من...من خودم مسئول هر کاریم که کردم...گناهمم گردن هیچ کس نیست و هیچ عذر و بهونه یی هم نمی یارم...این همه سالم با خودخواهی تو خونتون زندگی کردم اون بنده خدا تو تیمارستان دیوونه شد..البته دروغه بگم خودش رگ دیوونگی نداشت...فقط از شانس من توان به القوه ش تو این پنج سال به بار نشست و به کل دیوونه شُــ...

-آوید دیوونه نیست دخترجان؛ واسه این می خوای ازش جدا بشــ..

در اتاق سابق مهتاب و قفل کرد و تقریبا جیغ کشید:

-هست خوبشم هست...از اولشم بود..می خوام ازش جدا بشم چون تو جوونی دیگه پیر و خسته شدم چون انصاف نیست هر چقدر من بدوم زندگی ازم جلوتر بزنه. دیگه از رسیدن به خط پایان ناامید شدم وقتی حتی نفر دومم نمی تونم بشم.....

رو به در زدن های مادرش داد زد:

-یعنی حق یه تلفن حرف زدنم تو این خونه ندارم!؟ دست از سرم بردارید دیگه...

با نفس عمیقی به خودش مسلط شد و تو گوشی اضافه کرد:

-می گن ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه ست...منم باید ازش جدا بشم ..از این کشور و خاطرات نحسش دور می شم و می رم...مطمئنم یه جایی یه کسی هست که شعورش برسه بفهمه منم آدمم و ظرفیتی دارم....

با قطع کردن تماسش به طرف در رفت و با باز کردنش رو به صورت بهت زده ی مادرش جیغ کشید:

-چی از جونم می خوای!؟ چیه!؟ نترس..من سقف ریخت روم زنده موندم، دقیقا مصداق بارزه بادمجون بم؛ مـــنه بی پدرم...تنهام بذاریـــد...

قبل از کور شدن گره ابروهای مادرش؛ عموش با همون لبخند استثناییش که تو وضعیت پیش اومده از دید ستاره به شدت روی صورتش تو ذوق می زد با گرفتن بازوی مادرش عقبش کشید:

-بریم خانم؛ وقت شناس باش!

از تحکم کلام عموش، مادرش با چشم غره یی بغض کرده به طرف آشپزخوه راه کج کرد و خودش با خونسردی ظاهری به عقب چرخید و در اتاق و با ضربه محکم تری بست...

***

دخترش با لجبازی پایی زمین زد:

-من هیجا نمی یام

شونه یی با بی تفاوتی براش بالا انداخت:

-سایه من مسخره دست تو نیستما...نمی خوای بیای، بگو چمدونت و نبندم.

سایه دست به کمر شد:

-من نمی خوام از این جا بریم

از باقی کلام دخترش که بغض کرده ادا شد، زهرخندی به لبش نشست:

-من این جا رو دوست دارم؛ مامان حنا دوست دارم، مامان نیرم که اون جا نیست بیام..من نمی خوام بیام مامانی

چمدونشو با هولکی به جلو سُر داد:

-باشه نیا..خودم تنها می رم...بمون پیش مامانات..منم که مادر تو نیستم که؟! دیگه بخوای هم نمی برمت!

از شسکتن بغض بی طاقتِ دخترش و بلند شدن صدای گریه ش سرگوشاش و گرفت و با تمام سرعت به تراس پناه برد و با قفل کردنش از بیرون گوشه یی کز کرد، ننشسته با یادآوری چیزی زیر گلدونا رو دنبال بسته سیگار و فندک شهاب گشت تا پیدا کرد.

با پوزخندی به مارک ارزون قیمتش بعد از مدتها سیگاری آتیش زد و با تکیه زدنش به دیوار غرق گذشته و حالی که واسه خودش ساخته بود شد.

سایه رو نباید با خودش می برد؛ تقدیرش تنهایی اجباری بود که تحمیلش شده بود...سایه هم می موند و مادرش بود حتما آرومش می کرد...

به مادرش اطمنیان داشت؛ بلد بود چطور آرومش کنه، همون طور که تو بچگیاشون وقتی شهاب بهونه ی پدرشو می گرفت، با گریه آرومش می کرد...
وقتی مهتاب بهونه ی عروسکشو می گرفت هم بلد بود...

همه رو آروم می کرد اما به ستاره که می رسید ناخواسته بغضش می شکست و جاشون عوض می شد، اون باید سنگ صبور گریه های شبونه مادرش می شد...

انگار مادرش فقط بلد نبود ستاره رو آروم کنه.

با پوزخندی بیش تر دست و پاشو تو خودش جمع کرد، انگار هیچ کس بلد نبود آرومش کنه...

قطرات اشک سمجشو روی صورتش تند تند پاک کرد؛ گویا اشکاش بیش تر از خودش صداقت داشتند و از گذشته حرف می زدن، از آخرین باری که تو بغل غریبه ی آشنایی آروم شده بود مدتها گذشته بود..................

****


گاهی دلم می خواهد
وحشــیانه غرورت را پاره کنم!
قلب ترا
در مشتم بگیرم
و بفـشارم
تا حال مرا لحظه ایی بفهمی...!

دستشس برای گرفتن دسته ی چمدون دیرتر از دست مردونه یی به دسته ی چمدون رسید، نگاه اخم آلودش از دسته ی چمدون تا نگاه غمگین و دلخور محمودی بالا اومد:

-فقط تورو تو این هاگیر واگیر کم داشتم چند خط نصیحتم کنی!

محمودی با خنده یی سرشو پایین انداخت و با صدا و لحن خسته یی بی ربط مشغول حرف زدن شد:

-یادمه یه بار ازت پرسیدم؛ واسه چی برخلاف میل شوهرت داری با اون وضعیت حساس درس می خونی و تو اون سرما امتحان می دی..جواب دادی؛ عادت نداری هیچ کاری رو نیمه تموم بذاری، شروعش کردی باید تا تهش ادامه ش بدی...

با پوزخند خم شد و چمدون و با فشاری از زیر دستش آزاد کرد:

-چارکلوم مادرعروس..

قدم از قدم برنداشته محمودی لب زد:

-دکتر سلامت گفت می خواد باهات صحبت کنه، گفت باید ..

حتی به طرفش نچرخید و پشت بهش جواب داد:

-برام مهم نیست دقت کنی من تا یه نیم ساعت دیگه دارم واسه همیشه از این جا می رم

محمودی قدم تند کرد و مقابلش ایستاد:

-هیچ کسو نذاشتی اما من نمی ذارم بری...مثلا من برادرتما...

خفه خندید و با چشمای پرتاپر از اشکی که با خنده ی لبش تضاد داشت تو صورتش گفت:

-تو رفیق دزدی و شریک قافله به حرفات اعتمادی نیست...این پنج سالی که به هرز رفت، اگر یه سال زودتر صدای این ماجرا در اومده بود شاید می شد کاریش کرد
دست کشید به سنیه ش و ادامه داد:

-منو می بینی؟! سنگ نیستم، آدمم بخدا، منم جا می خورم منم شوکه می شم..منم درد می کشم منم عذاب وجدان می گیرم...همه ی اینا به کنار...منم تو این زندگی حقی داشتم..

محمودی با احتیاط جواب داد:

-باور کن خود آوید نمی خواست، اوایل این قدر داغون نبود فقط خیلی شدید افسرده و ناامید بود، می گفت بسه هرچی زندگیت به پاش حروم شده..بخدا دوست داشت که ازت گذشت تا راحت باشی.....

قدمی به جلو برداشت:

-ببین! امیدوارم حال دوستت خوبِ خوب بشه اما من دیگه هیچ نسبتی باهاش ندارم و نمی خوامم داشته باشم...حالام از سرراهم برو کنار

محمودی اخم کرده از جلوی راهش کنار رفت، با خداحافظی زیر لبی ازش گذشت اما صدای محمودی رو پشت سرش به خوبی می شنید:

-الان داری حسرت پنج سالی رو می خوری که ازش بی خبر بودی، کی می دونه؟ شاید ده سال دیگه حسرت امروز و بخوری که داری همه چیزت و می ذاری و بری...آوید هیچ، دخترت چی!؟ مگه بخاطر اون بچه اون همه سختی ندیدی؟ معلوم هست تو چت شده ستاره خانم!؟

جوابشو زیر لبی به خودش داد:

-فقط خسته م؛ دلم می خواد کسی بغلم کنه همه ی سختیا فراموشم بشه...

برای مهر شدن پاسپورتش بدون برگشتن به پشت سرش، توی صف سه چهار نفره ایستاد.

عزمشو برای تنهایی مدتها بود که جزم کرده بود...

***



دل به دلم که ندادی ،
پا به پایم که نیامدی ،
دست در دستم که نگذاشتی
سر به سرم دیگر نگذار که قولش را به بیابان داده ام ...


پایان فصل دوم بی ستاره....
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  ویرایش شده توسط: shah2000   
مرد

 
صدای عصبی و کلافه ی مرد ایستاده رو به مرد پشت میز بلند شد:

-می بینیش عارف؟ بعد می گن چرا موهام سفید شده؟ خب پیرم کرد، همین فسقلی!

ناخودگاه نگاهش از قد بلند و چهار شونه ی مرد تا زن روی راحتی نشسته کشیده شد؛ شالشو توی گردنش انداخته بود و موهای خوش رنگشو مدل دار بالا بسته بود، با دقت کارشناسانه یی به رنگ موهاش با تایید نگاه ازش نگرفته بود که صدای زن در جواب بلند شد:

-زور می گه خب؛ من می خوام برم یه هفته یی سر به بردارم بزنم!! می گه نمی خواد بری..

زن در ادامه با سماجت روی میز خم شد و با لحن به شیطنت نشسته یی رو به مرد خندون از بحث ادامه داد:

-پیر شده برادرت؛ ترس ورش داشته می رم پشت سرمم نگاه نمی کنم...آخه یکی نیس بش بگه خودتو ول کنم؛ اون شنگول؛ منگول، حبه انگورت و کجای دلم بزارم
صدای خنده ی مرد پشت میز با اعتراض مرد قد بلند یکی شد، مرد که سن بالا تر می زد با تفریح از حرص خوردن مرد سرپا ایستاده رو به زن خم شد:

-ببین نارگل؛ من می گم..بیا یه کاری بکن...دست این طفلکی رو هم بگیر با خودت وردار ببر

زن با پوف بلند بالایی به صندلی راحتیش تکیه داد:

-توروخدا؟! یعنی واقعا بخاطر این همه هوش و ذکاوت اسم و رسم در کردی؟ دِ آخه اگر می یومد که نمی اومدم این جا شکایتش که...

مرد پشت میز برای جواب دادن به زن لب از لب باز نکرده، حواسش به چارچوب در و نگاه حیرون و غمگین زن منتظری خیره شد و توجه باقی افراد حاضر در جمع و به سمت در جلب کرد.

از توجه حواسا سری زیر انداخت و با صدای ضعیفی سلام کرد، به ثانیه نکشیده مرد پشت میز بلند شد و با قدمای محکم و نگاه با نفوذش به سمتتش اومد:

-خانم نجفی؛ خوش اومدید!

قدمب به عقب برداشت و با چشمایی که برق اشک داشت، لب زد:

-نجم!

مرد با ریزی بینی نگاه ازش نگرفت و با دیدن ظاهر شوریده حالش به پشت سرش برگشت:

-بچه ها می شه بعــ...

مرد دوم با رضایت به حرف دراومد:

-کاملا باهات موافقم..پاشو نارگل...پاشو دیگه هم این ورا آمارت و نگیرم که هر چی دیدی از چش خودت دیدی!

زن به کنجکاوی به طرف چارچوب در برگشت و بی توجه دست مرد و با چشم غره یی پس زد و با شیطنت مایل به کنجکاوی رو به ستاره گفت:

-خانم ببخشیدا ولی نوبت من بود

ستاره فشاری با دستش به کیفش وارد کرد که از چشم عارف دور نموند و با صدای جدی جواب داد:

-منشی دیروز گفتن آخر وقت بیام امروز می تونم جناب کیان و ببینم...من وقت داشتم، شما چی!؟

زن از حاضر جوابی ستاره لبخندشو خورد:

-تو که از هفتای منم سالم تری! نوبت واس چیته..

مرد کنار دستش بازوشو گرفت:

-عزیزم؛ بسه دیگه...

با رنگ نگاه عجیب غریبش رو به ستاره جواب داد:

-خانمم یه کم شوخه...خواهش می کنم جدی نگیرید

بلافاصله رو زنش ادامه داد:

-بریم دیگه یه بار دیگه تماس بیمارستان و بپیچونم دردسر می شه؛ نارگـــل!!

زن با هان بلندی نگاه هر دو مرد و به طرف خودش کشید، با چشمای سرحال و شیطون همون طور که شالشو سر می کرد به سبب توضیح دادن بر اومد:

-چیه خو...نیگا قیافه هاشونو...محض اطلاع من جز خود شخص "امیر ارسلان کیان" اونم پاره یی از مواقع، از هیچ کدومتون حساب نمی برم..این جور نگاهاتون جمع کنید راست کار من نیست...

مرد با بلند کردن کیف زن از روی میز و کشیدن بازوش تقریبا به زور از اتاق خارجش کرد، ستاره کمی خودشو عقب کشید و صدای زن و دراورد:

-خانم من پس فردا طلاق گرفتم؛ تقصیر شخص شماست نذاشتین مشکلمو خودم حل کنم....

مرد که گویا حوصله ش سر رفته بود، تشر زد:

-نــارگل!

صدای خنده ی زن از واحد بیرون نرفته بلند شد:

-حرص نخور پیرمرد سکته می کنیا..

-برگردم به گذشته غلط بکنم، دختر بچه به زنی بگیرم

از دور شدن صداشون عارف کیان با نفس عمیقی بدون نگاه گرفتن از حالتای ستاره لب زد:

-برادرم و خانمش بودن...خانمش یه خورده شوخه؛ حالت خوبه؟!


بگی نگی این روزا بازم خیلی دلم تنگه برات
بدجوری تنهام دوباره
بی تو با اون
رنگ چـــشــــــات

ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
ستاره بی تعارف وارد اتاق شد و زیر لب "یه خرده زیادی رو" با زمزمه طعنه زد و نشست.

عارف مقابلش نشست و صمیمانه پرسید:

-عوض مشتاق دیدار بگم از این طرفا بهتر باشه..درسته!؟

ستاره با نفس عمیقی تو چشمای با نفوذ مرد خیره شد و لب زد:

-کمک می خوام..همه چی بهم ریخته...

عارف کیان به صندلی راحتی تکیه زد و با نارضایتی گفت:

-نگو که واسه مشاوره اومدی!

سری به زیر انداخت:

-آوید..

مرد ابرویی درهم کرد:

-خب؟

-حالش خوب نیست!

مرد با کنجکاوی بیش تری با بدبینی به دستای درهم فشرده و عصبیش خیره شد:

-پس بخاطر آوید اومدی!؟

ستاره به سرعت سری تکون داد:

-آره من خوب خوبم!

عارف سری حاکی از کم بودن چیزی تکون داد و لب زد:

-مطمئن؟!

-آره من خوب خوبم..سایه رو گذاشتم خونه و با همکاری عموم؛

نگاه غمگین و چشمای تیره رنگ و خیسشو تا صورت مرد بالا کشید:

-همون شوهر مامانم و می گم...آره با کمک اون فکر کردم یه خرده فاصله بگیرم از اون جو به نفعمه

دکتر بی توجه به کنجکاویش به اصل ماجرا لب زد:

-فقط نفع خودت؟!

ستاره عصبی کیفشو کنارش انداخت:

-دکتر سایه جاش امنه..خیالم ازش راحته الان اینا مهم نیست..منم از آوید جدا شدم دیگه باهاش نسبتی ندارم..الانم فقط به رسم انسانیت اینجام!

عارف با لبخند از تظاهرِ خو گرفته به شخصیتش از جاش بلند و پشت میزش نشست:

-پس با این حرفا بهتره پشت میزم بشینم! تا اون چیزی که این وسط کمه به چشم نیاد

ستاره اخم کرده جواب داد:

-چی؟!؟

-صداقت ستاره خانم!

روی میزش به طرفش خم شد:

-دخترت و به خاطر آوید ول نکردی بری انزوا طلبی...مشکل از جای دیگه ست....

ستاره کلافه ج.اب داد:

-دکتر انگار یادتون رفته من خودم رشته م روانشناسیه..

دکتر به صندلی راحتیش تکیه زد و با جدیت جواب داد:

-این دلیل می شه تمام تصمیمات عاقلانه باشه!؟ به من نگاه کن..بعد از این همه سابقه کار به نظرت من اشتباه نمی کنم، یا نکردم!؟

ستاره غصه دار لب زد:

-آره من اشتباه کردم بردمش خونه م...ولی اون یه تصمیم عجولانه بود نه ...

دکتر با نفس عمیقی لب زد:

-ستاره نجم...شما از اون آدمایی که هر کسی حریف شکستنِ اون حصار دور تا دورت نمی شه...

با مکث طولانی ادامه داد:

-خب گوشم با شماست! چی شده!؟

با تمام تسلط به احساساتش بعد از تمام کردن صحبتاش خودشم از جعبه دستمال کاغذی خالی رو به روش متعجب شد...

دکتر کیان با بلند شدن از جاش و با سوت زدن لب زد:

-واقعا مشکل آوید خیلی لاینحله...واقعا واقعا...این جعبه هم آخراش بود..شمام که چیزیت نیست ستاره خانم، درسته!؟

برخلاف طنز کلامش، ستاره با شدت بیش تری به گریه افتاد.........

تا رسیدن به خونه تمام ذهنش پیش صحبتای دکتر سابقش بود...

با تمام زیر سوال بردن تصمیمات اخیرش تنها این مایع دلخوشیش شد که دکترش هم این تنهایی و براش لازم دونست..

در خونه رو بازکرد و وارد شد. نسبت به دو ماه پیش که سرزده واردش شده بود، حسابی با تغییر دکوراسیون و نو کردن خیلی از وسایل تازه شکل خونه ی واقعی و قابل سکونتی رو پیدا کرده بود.

با خستگی مستقیم به اتاق رفت و بعد از دوش طولانی گرفتن و تعویض لباس، طبق خواست و دستور اکید دکترش با مرکز تماس گرفت و بعد از کلی داستان سرایی و قصد واقعیش از رفتن درخواست اجازه ی طی دوره شو از دکتر سلامت خواست، دوره یی که دو هفته کمتر ازش باقی نمونده بود..

بعد از قطع تماسش رو کاناپه دوست داشتنی آوید، که هنوزم دلیل علاقه شو بهش درک نمی کرد، ولو شد و با بستن چشماش به دو هفته ی سختی که پیش رو داشت فکر کرد..

از فردا فرصت داشت با نشون دادن مهارتش از زیر منت امضا زدنای و گزارش قلابی رد کردنای دکتر سلامت در بره...

***
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
کاشکی می شد ببینمت بگم دلم تنگه برات
بدجوری تنها موندم و
زخــــم زبــونـَــم میزنند



روز سومی بود که با خستگی راهی خونه می شد اما دستش به در نرسیده بهت زده از دیدن کفشای مردونه ی دم در بعد از مکث طولانی با استرس و اضطراب واد خونه شد.

از دیدن پدرشوهر سابقش که پیش بند بسته و تو آشپزخونه مشغول آشپزی بود بهتش فراموشش شد و با لبخند کمرنگی سلام کرد.

مرد با لبخند پت و بهنی به طرفش برگشت:

-سلام! خسته نباشی..بیا ببین چی آماده کردم!؟

با لبخند خسته یی از نمایشی بودن رفتاراشون با تمام خستگیش کیفشو کناری گذاشت و با کنجکاوی سر ماهی تابه ایستاد و با ابروهای بالا رفته به طرف نجفی چرخید:

-خدایی دوتا دونه تخم مرغ؛ پیش بند بستن واسه چیش بود!؟

نجفی با اخم نمایشی به سرعت جواب داد:

-سه ربع ساعت وقت برد همین چهارتا دونه تخم مرغ

ستاره با خنده خفه یی از آشپزخونه خارج می شد گه با صدای قدرشناسانه ی مرد سرجا ایستاد:

-کار خوبی کردی موندی...گرچه ازت بیش تر از اینم انتظار نمی رفت...

ستاره با نفس عمیقی رو بهش جواب داد:

-جایی رو ندارم که برم..تعلقات من همین جاست...

نفسی غمگین لب زد:

-با اون همه فشار اگر می رفتی هم خرده یی بهت وارد نبود، اگر چه می رفتی؛ باید دز داروها آرامبخشمو بیش تر می کردم!

با اخم و بغضی در جدال جواب داد:

-ای کاش دارو دوای درد منم بود...

مرد کلاه آشپزی ستاره رو کناری گذاشت و به همراه باز کردن پیش بندش چند قدم نزدیک ترش شد:

-آوید خوب می شه یعنی می دونم که می شه...یه خرده به نظر بزرگ یم یاد اما به جز فراموشیش که اونم می گن مقطعیه...خیلی بهتره...یعنی بهتر که نمی شه گفت ولی نیر باهاش کنار اومده؛ کمتر پای حساسیتاش گریه می کنه...

با گفتن خداروشکر نچرخیده به عقب بازوشو دست مرد نگه داشت:

-من که می دونم رفتن تو بخاطر سختی تحمل آوید نبود..بخاطر فراموشی تا حدودی خودخواسته ش بود...آوید بعد از سالم از خودکشی در رفتنش، بخاطر ترس و شوکی که بهش وارد شد خودِ....

با نفس عمیقی بازوشو از دست مرد خارج کرد:

-می دونم؛ دکترش گفت...الان دیگه برام فرقی نمی کنه که منم جزء خاطرات تلخ و بدش به دست فراموشی سپرده شدم.. گرچه یه جورایی بدم نشد
از مرد بیش تر فاصله گرفت:

-خیلی بهتر شد..از عذاب وجدان منم کمتر می شه

-دخترم؛ تو مطمئنی مشکلت فقط عذاب وجدانه!

با آره بلندی گفتن حسرتاشو خورد و بدون چرخیدن به سمت مرد داخل تنها اتاق خونه سنگر گرفت.....مشکلش خیلی چیزا بود که گفتنی نبودن..

آوید و از خودش جدا کرده بود...

باید بیش تر به این موضوع متمرکز می شد تا کم تر به خواسته ها و حسرتاش پرو بال بده..

***


من و تو افسانه بودیم
اما قصه این جاست تو منو هیچ وقت نخواستی
اما شاهزاده ی قصه
پسر بدی رو می خواست


-خب خانم نجفـ...؛ نجم! تبریک می گم دوره تونو با موفقیت پشت سر گذاشتید!

لبی از تمسخر واضح دکتر به طرف بالا کج کرد:

-دکتر؛ من ادم از زیر کار در رویی نبوده و نیستم..الانم می گم با ارائه امضای شما پای دوره م به دانشگاه واسه تایید مدرکم می تونم برگردم دو برابر دوره م این جا فعالیت کنم؛ خداروشکر تو این دو هفته خودتون دیدید که از کار نمی ترسم

دکتر سلامت با جدیت از جاش بلند شد و روبروش نشست:

-آره خب پُرواضحه محدوده ی ترسای شما چه اشخاصین

لبخندی از متلک واضح دکتر زد:

-دکتر؟!

دکتر با اخمی جدی لب زد:

-تو چجور روانشناسی قرار بشیب وقتی بزرگ ترین مشکل خودت و بلد نیستی حل کنی!

-از نظر من هیچ مشکلی نیست، بعدشم فکر نمی کنید مشکلات شخصی من به خودم مربوطه!؟

دکتر پایی رو اون پا اناخت:

-نه خب یه جورایی اگر ناراحت نشید دلم می خواد به منم ربط پیدا کنه

دکتر با دیدن پریدن پلک عصبی ستاره، به جلو خم شد:

-از سخت کوشی و پشتکارت خوش می یاد خانم نجم!

ستاره عصبی لبخند نصف نیمه یی زد:

-شما لطف داری دکتر ولی...

مثل دکتر به جلو خم شد و با نشون داد پیشونیش گفت:

-این جارو می بینی؟! نوشته از دسترس اطفال دور نگه داشته شود!

به سرعت با برداشتن پرونده ش از جا بلند شد، به در نرسیده دکتر سلامت زمزمه کرد:

-این بچه یی که می فرمایید 35 سالشه

قبل از باز کردن در اتاق دکتر و فرار ار محیط خفه ش جواب داد:

-این بچه ی 35 ساله؛ اگر عاقل بود، می دید هنوز عذادار خیلی چیزای اشتراکی زندگیمم

با خارج شدن از اتاق دکتر به سرعت از مرکز خارج شد و سعی کرد تا لحظه ی خروج کاملش به پشت سرش برنگرده...

***
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  ویرایش شده توسط: shah2000   
مرد

 
موهای سایه رو دو گوشی بست که صدای پیامک گوشیش بلند شد، سایه گوشی شو که در حال بازی کردن باهاش بود به سمتش بالا گرفت:

-زود ج بده می خوام ابنگری بردز بازی کنم

با سرحالی قهقهه زد:

-یه بار دیگه!؟ ابنگری چی چی!؟

-مامان!

از اعتراض سایه لبخند زد:

-باشه باشه بزار ببینم خاله مهتاب چی فرستاده

پیامک "فهمیدی فرق روز زن امسال با سالای گذشته چیه؟!" شو با علامت تعجبی جواب داد و به سرعت جواب گرفت "قراره مردها هم باشن" با پوزخند جواب داد"خوش بحال زناشون به من چه؟!"

متعجب از "مگه نمی یای؟"

مهتاب جواب داد:"واسه چی باید بیام!؟"

از سرعت عمل بالای خواهرش تو پیام رسانی لبخند پررنگی زد:

-"تو نری منم نمی رم"

با اخم جواب داد:

"اینش دیگه به شوهرت مربوط می شه نه من"

"آخه علیم دوست نداره جایی باشه که شوهر یاسیمن و یلدا هستن"

با تاسف جواب داد:

-"اون بدبختا چه کاره ن!؟"

-"علی می گه هرجا نجفیا باشن دردسر توشه"

با پزوخند جواب داد:

-به علی جونت بگو ستاره گفت حاشا به غیرتت پسرعمو؛ برو هفت سوراخ دیگه هم قایم شو"

-"بهش می گم"

صدای بی حوصله ی سایه در اومد:

-مامان گوشی رو بده دیگه

اخم کرده جوابش داد:

-می دونی که به خاله مهتاب نمی تونم زنگ بزنم پس نق نق بی نق نق

سایه پر مدعا به طرفش چرخید:

-خب واسه همین من منتظرم این همه

-این همه یعنی چقدر؟

سایه بااخم جدی به ساعت خیره شد و جواب داد:

-از وقتی اون عرقبه بزرگه سر سه بود

ستاره با کنجکاوی نگاهی به ساعت انداخت، راستی می گفت دخترش، ده دقیقه می شد که گوشی دستش بود.

وقتی پیام دیگه یی دستش نرسید گوشی رو بهش سپرد و خودشو به عمه حسناش رسوند:

-کیانا کو!؟

-چه می دونم عمه؛ همش به دشت و دمن می زنه واسه عکاسی نمی گه درست نیست..با دوستاش پسرجوون بره این ور اون ور...والا چقدر زینب گوشی بده دستم که جلوشو بگیرم..

اخم کرده جواب داد:

-به اون چه شده کاسه داغ تراز آش!

-عمه این طورنگو زشته، خب عروس آینده شدش می خواد محجوب باشه

با دهن باز لب زد:

-بی خیال عمه رضا اندازه این صحبتا نیست..

-منم جوابی ندادم، راستشو بخوای خودمم راضی نیستم...انداختم گردن کیانا اونم که از خدا خواسته پشت گوش می ندازه که می دونم چشه، البته حدس می زنم مطمئن نیستم ولی چندوقت پیشا سر اون بازیه چیه اسمش...چیز چرخ می دید وسطتِتون

با خنده جواب داد:

-آها جرئت و حقیقت!

-همه جمع بودن، سر همون نمی دونم چی از رضا پرسید رضا گفت با صداقت بعدم بهت می گم..از اون وقت به بعد کیانا چش نداره ببینه بچمو..

با ابروی بالا رفته جواب داد:

-عمه رضا پسربرادرته، کیانا بچته..

-چه فرق می کنه عمه، عزیزه برام دیگه..

-آهان از لحاظ پسر بودن از دختر خودت عزیزتره...

چشم غره ی عمه ش به خنده ش انداخت:

-من اینو گفتم؟ می گم خب بچه برادر یه چیز دیگه ست..حالا عمه شدی خودت می فهمی

ناخودآگاه از تصور بچه ی شهاب با اون چشمای درشت قهوه یی روشن با رگه های سبز غرق لذت شد و در ادامه با لبخند عمیقی لب زد:

-شهاب که زوده براش. این بی پدر مهتاب نمی زنه خالمون کنه

غرق حس و حال خوبش متوجه دست عمه ش که برای پس گردنی زدنش بالا اومده بود، نشد و فقط با حس دردش و چشمای گرد شده به طرف ابروهای درهم عمه ش چرخید:

-برادر مادرمرده منو تو گور نلرزون این چه طرز حرف زدنه؟

از جاش بلند شد و پشت صندلی سنگر گرفت:

-عمه جلو بچه م نزنیما زشته...به مهتاب گفتم خو...

-درست حرف بزن تا نزنم؛ چه معنی داره همش فحش رو زبونت باشه..زشته دختری! بعدشم بهتر عمه؛ بزار دیرتر بچشون بیاد خدای نکــ ..
پوزخندی از خاطرات آشنا زد و برای عوض کردن بحث وسط صحبت عمه ش پرید:

-این کیانا کاش شب زودتر بیاد به سایه قول دادم پیتزا درست کنم، سرد بشه از دهن می افته

عمه ش از تاسف سری تکون داد:

-می دونم آخرش بلایی سرش بیاد، منو شرمنده پدرش می کنه اون دنیا

غصه دار به شوهر عمه ی تازه از دست رفته ش تو قاب عکس نگاهی انداخت و فاتحه خون به طرف حیاط رفت.
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
من و تو افسانه بودیم
اما قصه این جاست تو منو هیچ وقت نخواستی
اما شاهزاده ی قصه
پسر بدی رو می خواست


از بعد از ظهر که سایه و مهتاب به قصد پارک از خونه خارج شده بودن و عمه شم دعوت خونه عموش بود.

اون قدر عاطل و باطل و بی حوصله تو خونه گشت که نفهمید کی سر مبل خوابش برد.

بین خواب و بیداری بود که از زنگ خوردن تلفن همراهش گیج و با چشمای بسته جواب داد:

-هان!

از صدای داد و فریاد و نعره های بلند مردی هراسون تو جاش نشست و با هوشیاری بیشتری جواب داد:

-الو!؟

نگاهی به شماره انداخت؛ خط امیر بود!

-اول امیر؟

-الو..الو..ستاره.سلام الو..

-صدات و به سختی می شنوم امیر اون جا چه خبره؟ تو کجایی!؟

-ستاره دارم می یام دنبالت، خب؟ تا یه ده مین دیگه آماده باش

-امیـــر...

به تماس قطع شده نگاهی انداخت و با اضطراب شماره یاسمین و گرفت، بعد از بوق خوردن زیاد جواب داد، سرو صدا می اومد اما خیلی کمتر و صدای یاسمین واضح تر شنیده می شد:

-اون جا چه خبره یاس!؟

-یاس؟! من کی تغییر جنسیت دادم خودم خبر ندارم!؟

-مزه نریز این صدای کیه؟!

-آها..هیچی شوهر جنابعالی

قلبش تو سینه ش به شدت شروع به کوبیدن کرد:

-چــ..ِی؟!

-نخودچی! خودت و ناراحت نکن الان بهتره مثلا...

با اضطراب بیش تری جواب داد:

-چی شده مگه!؟

-هیچی بابا چرا نگفتی این اوضاعش این قدر خرابه؟...گرچه بقول خاله چوب خدا صدای نداره

قطره اشک سمج از دل شکستگی قضاوت دیگران با دست کنار زد و با تسلط بیش تری پرسید:

-امیر زنگ زد گفت داره می یاد دنبال من؟! من اگــ...

-به تو چه آخه!!

-یاسمین بگو چی شده داری خونمو به جوش می یاری دیگه!

-اوف هیچی بابا؛ نگران نشیا سایه الان حالش خوبه..

-سایــ...

ناخودآگاه وایی گفت و با جیغ پرسید:

-سایه کجا بود؟ کی اوردش

-نمی دونستی!؟ مهتاب اورد و به زور برد...

-نه..نه یعنی...نمی دونم...سایه با مهتاب اینا پارک بود فکر نمی کردم اونا بخوان بیان مهمونی!

-مهمونی خونه عمو حمید بودا؛ چطور علی می خواست نیاد..مخصوصا که عمو از قصد این کارو کرد تا کدورتای اخیر شسته بشه...چیز خاصیم نشد...اوضاع آروم بود تا سایه با جیغ اومد داخل چشمش خورد..

ستاره از تصورشم چشماشو بست:


-به آوید.. ماها همه کپ کرده بودیم گفتیم حالا از رو عکسا می شناسدش سایه هم نه گذاشت نه برداشت دست به کمر به آوید گفت: دیوونه تو این جا چیکار می کنی؟ تا یکی بیاد توضیح بده اینا همدیگه رو کجا و چطور دیدن، آریا با خنده گفت این باباته سایه! سایه هم نه این که بره دست آوید و بگیره مثلا از خونه بندازش بیرون...وای ستاره هم خنده م گرفته بود از حالت جدی سایه هم وقتی آوید مثل جن زده ها از جا که بلند شد و شروع کرد داد زدن که دست به من نزن، مرده بودم از ترس..ولی خدایی دخترت عین خودت تخسه، صدا از کسی بالا نمی یومد ولی اون ایستاده بود کنار آوید همپاش داد می زد "تو دیوونه یی بابای من نیستی، از خونه عمو برو بیرون" الو!؟ ستاره؟! الو؟!

-دارم هم گوش می دم هم لباسش می پوشم به امیر بگو واجب شد، خودم می یام..

-ستاره واس چی آخــ...

با قطع کردن تماس روی یاسمین با بیش ترین سرعت از خونه به مقصد خونه ی پدر شوهرش خارج شد....

***

وقتی رسید، به ضرب و زور تزریق آرامبخش به کمک دو مامور اورژانس تقریبا نیمه هوش بود، اخم کرده همه رو کنار زد و بالای تختش ایستاد، چشمای نیمه باز و گیجش تو صورتش بی هدف پلک می زد و با هر پلکش دلشو زیر و رو می کرد.

دلش می خواست سرش داد بزنه؛ بسه دیگه آوید...این چه پیله یی واسه خودت ساختی...بزن بیرون...بشو خودت...

پلکاش که کامل روی هم افتاد از هوای خفه و سنگین اتاق با قدمای سست و بی اراده خارج شد.

امیر کنار دیوار اتاق روی زمین نشسته بود و با زل زدن بی هدف به گلیم پیش روش حتی پلک هم نمی زد..

درکش می کرد خودش هم بار اول از دیدن حالت آوید شوک زده شده بود، کناش زانو زد:

-چی شد؟! امیر!
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
نگاه گیج و سردرگم برادرشوهر سابقش تا صورتش بالا اومد و عصبی خندید:

-چی شد؟! چی می خواستی بشه...تازه فهمیدم برادرم کامل بالا خونه شو داده اجاره..

برای تسلا بی منظور دستشو روی شونه ش گذاشت:

-امیر...

امیر دستشو پس زد و افتان و خیزان سرپا ایستاد و داد زد:

-آوید نجفی دیوونه شده...دیوونـــه...

صدای مامور اورژانس امیر و خطاب داد:

-آقا آروم تر بیمارستون به آرامش نیاز داره..

امیر متمایل شد طرفش:

-چطور آروم باشم؟! یکی به من بگه چطور آروم باشم...

مرد دوم جوابش داد:

-آقا نگهداری این جور بیمارها تخصص خودشو می خواد نباید تو خونـ..

ستاره اخم کرده رو به دو مرد جواب داد:

-یه وسواس لمسیه آقا؛ جزام نداره..داروهاشو طبق تجویز مصرف می کنه اما خب بعضی مشکلات پیش می یاد...زحمت کشیدید آقایون

رو به یاسمین ادامه داد:

-آقایون کارشون تموم شده؛ راهنماییشون کن!

دو مرد که از جواب ستاره جا خورده بودن، بدون حرف و راهنمایی به طرف خروجی راه افتادن...

صدایی سوالات امیر و جواب داد:

-من پیشنهاد می کنم حسابی رو گذشته متمرکز بشی تا بدونی چی آوید و به کجا کشوند..

نیره خانم با گریه لب زد:

-نجفی...

امیر بهت زده به سمت اخمای درهم پدرش چرخید:

-من مقصرم، ستاره مقصره! این مقصره اون مقصره و فقط کسی که تمام و کمال درست می گه توئی، نه؟!

یاسمین وحشت زده پرید وسط بحث:

-امیر بسه دیگه..

نجفی با پوزخندقدمی به جلو برداشت:

-من برای کارم دلیل داشتم، دلیل تو از اون مسخره بازی و نشون دادن اون مکالمه چی بود!؟

از مکث امیر ادامه داد:

-مگه نه این که فقط می خواستی وجهه آوید و خراب کنی و پشت سرش بهش بخندی!

صداشو بالاتر برد و اضافه کرد:

-حالا بخند، بلند بلند بخند...تا شاید آروم بشی از حسادت همیشه توچشم بودن برادرت

نیره خانم کنار دیوار سر خورد:

-خدایا منو بکش از دست این قوم..بکش منو!

امیر بغض کرده با پس زدن دست یاسمین پشت سر دو مرد از ساختمون حارج شد.

ستاره پست سرش به راه نیوفتاده صدای نجفی و دراورد:

-کجا!؟

با نفس عمیقی رو به نجفی جواب داد:

-می خوام برم برش گردونم..وجود امیر تو بهبودش می تونه مثمرثمر باشه.

نیره خانم دست یاسمین و برای ماساژ شونه هاش رد کرد و با گریه گفت:

-خودش می ره...نجفی می ره...

-من هیچ جا نمی رم

نیره خانم-می ری تا یاد بگیری اینا یه بچه هاتن..نه یه مشت متهم که بخوای محکومشون کنی...بچه هاتن مسعود؛ وقتی می خواستنت که این دادگاه اون دادگاه بودی حالام که عوض پدری کردن، ول بکن نیستی...

نیره خانم با مکثی ادامه داد:

-نگاه من نکن مسعود، گفتم برو دنبالش..تابرش نگردوندی هم برنگرد...خوش ندارم ببینمت

ستاره نگاهشو از مشت فشرده شده ی نجفی بزرگ گرفت و به تابلو فرش روی دیوار معطوف کرد.

بعد از چند ثانیه مکث صدای قدمای ناراضی نجفی بزرگ به طرف خروجی ساختمون پر تا پر راهرو شد و لبخند محوی به لب هر سه زن نشوند.

یاسمین با احتیاط لب زد:

-جذبه ت تو حلق ستاره؛ عزیزم

ستاره با چشمای گرد شده به طرفش چرخید:

-دهن سرویس از خودت مایه بذار

نیره خانم صورتشو از اشکاش پاک کرد:

-جذبه من؟ نخیر خیال خامه...این خونه به نام منه، خودش می دونست نره مجبوره تو کوچه بخوابه..

ستاره برخلاف جو غمگین پقی زیر خنده زد و چشم غره ی یاسمین و به جون خرید.

یاسمین رو به نیره و چشمای بسته، سربه دیوار تکیه داده ش گفت:

-سایه ی جذبه ت مستدام مادرشوهر..گرچه شک دارم فردا پس فردا باز آقاجون با یه لبخند دل ربا....

-من لبخندامو پیش تر زدم عروس!

یاسمین با بند اومدن زبونش سرپا ایستاد:

-وایـــی..آقا جـون...

نجفی با نفس عمیقی سر تکون داد:

-برو تو حیاط منتظره...سربه سرشم نذار...سیستمشون این جور وقتا تنهایی و سکوت می طلبه..

باقی حرفشو رو به نیره و چشمای بسته ش ادامه داد:

-بچه های خودمو بهتر هر کسی می شناسم!
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
یاسمین با عذرخواهی زیر لبی از کنارشون رد شد و حین رفتن از دیدن ادا اطوارهای ستاره پشت سر پدرشوهرش حسابی حرص خورد.

به محض رفتن یاسمین نیره خانم با پوزخند از جاش بلند شد:

-که بچه هاتو بهتر هرکســی می شناسی آره!؟ می شناختی که آوید و این قدر شکنجه ش نمی کردی به این روز بیوفته..

نجفی با باز و بست چشماس و تسلط به اعصابش جواب داد:

-حتما خیریتی تو کار بود، رو اون دختره نه اوردم

نیره خانم با اشکایی که باز صورتشو خیس می کرد جواب داد:

-نه بخدا جز غرور؛ خودخواهی و کله شقی هیچی توش نبود..بچه م از دست رفت خدا...ثمره عمرم...درد خودش یه ور نگاهای ترحم آمیز دیگران جیگرمو می سوزونه آخه من دردمو به کی بگم خدا..تو از سنگی نجفی...از سنگی یه خرده هم بخاطر سخت گیریات رو این بچه پشیمون نیستی....

ستاره با پوف بلند بالایی به طرف اتاق آوید راه افتاد.

نجفی-ستاره!؟

ستاره با زدن چشمکی به پدرشوهرش به راهش ادامه داد:

-از قدیم گفتن زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور...دارم می رم راحت باشید و با یه لبخند قائله رو ختم بخیر کنید...

نیره خانم با صدا تشر رفت:

-ستاره!

با پنهان کردن درد و ناراحتیش به طرفش چرخید:

-جونم نیر؟!

-تو فکر کردی من شوخی دارم!؟ توام رفتی تو جبهه این...

ستاره با سرفه مصلحتی جواب داد:

-این؟ بیخیال نیرجونم، من گول جنگ زرگری شماها رو نمی خورم...

با گفتن با اجازه یی خودشو داخل اتاق آوید انداخت.

به در تکیه داد و با خودش فکر کرد چه صبری داشت نجفی بزرگ، چه صبری داشت تمام انگشتای اتهام و به عشق آبروی پسرش تحمل کنه و دم نزنه..
با کشیدن نفس عمیقی بالای تخت آوید ایستاد، غرق خواب بود. روی تخت کنارش نشست و با احتیاط دست کشید به ایروهاش، در امتدادش یه چشم بسته ش، ادامه داد تا زیر چشم گود افتاده ش، دستش لرزید اما پس نکشید، به لباش رسید، تکون خفیفی خورد اما دستشو پس نکشید، پلکش لرزید با سماجت پس نکشید، وقتی آروم گرفت با احتیاط بیش تری ادامه تا چونه ش با سماجت انگشت اشاره شو فرو کرد تو گودی چالش، چشماش باز شد، نفس توس ینه ستاره حبش شد و با قورت دادن آب گلوش انگار خشک شده بود که تکون نمی تونست بخوره.

در عین ناباوری تو صورتش لبخندی زد و دوباره پلکاش روی هم افتاد. لبخندش پهن نشده توی صورتش زهر خند شد، چقدر حسرت از گذشته براش باقی مونده بود که با یه لبخند زیر و روش می کرد..

دستشو عقب کشید و با بلند شدن از سر تخت ازش فاصله گرفت...

با تمام اصرارهاش نیره خانم شب و تو اتاق آوید موند و به ساعت نکشیده از گریه ی زیاد روی مبل نشسته خوابش برد، پتویی روش کشید و با انداختن آخرین نگاه به آوید که کماکان خواب بود از اتاق خارج شد.خسته و کسل چای تلخ می نوشید که صدای خسته تری سلامش داد.

رو به صورت خسته و جدی پدرشوهرش سلام کرد:

-نخوابیدی!؟

-نه! خوابم نبرد، حواسم پی تماسم با دکتر بود

-چی می گفت؟!

نجفی پشت میز نشست و سرشو با دو دست گرفت، لیوان دیگه یی چای سبز جلوش گذاشت و روی صندلی دیگه یی نشست:

-می گه داریم سختش می کنیم، چیز خاصی نیست، می گه با صبوری و نظارت می شه باهاش مبارزه کرد....ولی اعصاب آدم که از سنگ نیست یه هفته خُلم کرده بود، خودمم داشتم وسواس می گرفتم..روزا اول از خواب می پرید، می گفت لیوانی که باهاش آب خورده شسته بوده یا نه؛ شسته شده یا نه..تا می بردم نشونش بدم که شسته ش خواب از سرم می پرید دیگه خوابم نمی برد..

دلش نمی خواست نگاه عاجز و ناامید نجفی و بیش تر ببینه نگاهشو معطوف به چای پس روش کرد:

-عادت بکنه به محیط به افراد، آروم تر می شه این بیشترش بخاطر جابجاییه راستشو بخواین کار درستی نکردین با خودتون بردینش اون جا...

نجفی دستی به ته ریش اصلاح نشده ش کشید:

-عموت دعوت رسمی کرد! غیر مستقیم بخاطر احسان و امیر مجبور بودم که برم..

اخم کرده با کنجکاوی پرسید:

-آخه واسه ی چی!؟!

-اگر به هر دلیلی رد می کردم ربطش می داد به طلاق شماها...فکرم نمی کردم راضی بشه بیاد...ولی به نیره خیلی وابسته شده..گفت می یاد...به چه دردسری بردمش بماند اما تا قبل از این که سایه بیاد تقریبا خوب بود، آروم نشسته بود فقط نگاه می کرد، نیره پیشش باشه کاری به چیزی نداره...

نجفی با خستگی چشماشو مالوند و ادامه داد :

-انگار این بچه فقط محبت و آرامش کم داره..

ستاره لیوانشو شست و با خستگی لب زد:

-من باید برم؛ سایه احتمالا حسابی ترسیده...

نجفی لبخند خسته یی زد:

-پدرسوخته دیشب باید می دید چه آتیشی می سوزوند..

-تقصیر من شد، مامان می گه با این که زیاد در مورد پدرش نمی پرسه اما تو نقاشیاش یه سایه همیشه کناری هست...خودمم حس می کنم یه چیزایی شنیده و به روی خودش نمی یاره ...باید در مورد آوید باهاش واضح تر حرف بزدم

نجفی سری به تاسف تکون داد و از جاش بلند شد:

-خودم می رسونمت باباجان، اما ای کاش می دونستم این همه تقاص و واسه چی پس می دم

خمیده با قدم هایی نامطئن از آشپزخونه خارج شد و نگاه خیس ستاره رو دنبال خودش کشوند:

-من تقاص چی رو دارم می دم..
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
صفحه  صفحه 12 از 14:  « پیشین  1  ...  11  12  13  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

ستاره دنباله دار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA