انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 16 از 20:  « پیشین  1  ...  15  16  17  18  19  20  پسین »

گناهکار


مرد

 
- می دونم.
لبخند زدم.
- اون وقت چی شد که آروم شدی؟
چیزی نگفت و فقط توی چشمام خیره شد. ابروم رو انداختم بالا و با لبخند گفتم: چی شد؟ سوال من جواب نداشت آقای مهندس؟
با لبخند کم رنگی که نشسته بود روی لباش، سرش رو کج کرد و نگاهش رو ازم گرفت. خودمو روی تشک کشیدم و به طرفش رفتم؛ تکیه به شونش دادم و با لحنی آروم و خواستنی زیر گوشش نجوا کردم:
- چی شد که این جوری شد؟ انگار که تمومش یه خوابه.
سرشو به سرم چسبوند.
- شایدم یه خوابه.
- اگرم باشه خدا کنه هیچ وقت بیدار نشم.
آهسته سرش رو کشید کنار؛ خواست توی صورتم نگاه کنه.
- چرا نمی خوای بیدار بشی؟ شاید به جای یه خواب آروم داری کابوس می بینی، اینم تنها می تونه شروعش باشه.
با نگرانی نگاهش کردم.
- یعنی چی؟! جدی که نمی گی؟!
با لبخندی که تنها مختص به خودش بود، صورتش رو برگردوند. با دیدن همون لبخند هر چی نگرانی توی وجودم بود از بین رفت. با سر انگشت به لباش دست کشیدم. لبخند کم رنگش، به آرومی کم رنگ تر شد.
- چرا هیچ وقت نمی خندی؟!
دستم رو آروم بردم بالا سمت چشماش، بستشون. نوازشگرانه به چشماش دست کشیدم.
- چرا حس می کنم توی این چشما، پشت دیوار بلندی از غرور کوهی از غم نشسته؟!
مچ دستم رو گرفت و آوردش پایین. چشماش رو باز کرد، نگاهش می درخشید. نمی دونستم از چی، ولی توی اون فضای نیمه تاریک خیلی خوب می تونستم متوجه ی برق اون چشما بشم.
- اون شب چی شد؟ شبی که منو از اون مهمونی فراری دادی چه اتفاقی افتاد؟
- می خوای همه چیز رو بدونی؟
- خیلی وقته منتظرم حتی یه اشاره به اون شب بکنی، ولی وقتی دیدم نمی خوای حرفی بزنی، اصرار نکردم تا خودت به وقتش همه چیز رو برام بگی.
دستمو گرفت و به سمت خودش کشید. هر دو کنار هم دراز کشیدیم. دستم رو گذاشتم روی سینش و دست راست آرشام دور شونم حلقه شد.
- اون شب بعد از اینکه تو رو با بچه ها فرستادم، رفتم پایین و از دلربا شنیدم شایان و ارسلان چند دقیقه پیش وحشت زده از ویلا زدن بیرون. فهمیدم بهشون خبر دادن که ویلا آتیش گرفته. بهت گفته بودم بین آدمای شایان منم آدمای خودمو دارم؛ به کمک اونا کیوان می تونه وارد ویلا بشه. دوربینا تحت نظر ما هک می شن. ارسلان و شایان توی ویلا نبودن، بقیه ی افراد هم به کمک آدمای من با داروی بیهوشی از حال رفته بودن. نقشه تقریبا می شه گفت حساب شده پیش رفت. کیوان به کمک یه فرد متخصص و مطمئن تونست مدارکو از توی گاوصندوقی که شایان زیر زمین مخفیش کرده بود به دست بیاره. اون مدارکو همون موقع که به دستم رسید نابود کردم. بعد از اتمام کار بچه ها ویلا رو به آتیش می کشن تا اثری نمونه. همش به خاکستر تبدیل شد، مخصوصا همون اتاق مخصوصی که گاوصندوق درش قرار داشت. دیگه هیچ ردی باقی نموند. شایان اولش فکر می کرد مدارک توی آتیش سوزی از بین رفته، ولی در اصل این طور نبود. من علاوه بر مدارکی که شایان از من داشت، اسنادی رو در دست داشتم که می تونستم خیلی راحت اونو لو بدم.
- شایان رو لو دادی؟!
- نه شایان فوقش بیفته دست پلیس حکمش اعدامه، ولی اعدام هم واسه همچین آدمی کمه.
چند لحظه سکوت کرد.
- اون با گذشته ی من عجین شده. آدمای زیادی هستن که به خاطر انتقام گرفتن از اون حاضرن دست به هر کاری بزنن. شایان باید به دست عدالت قصاص بشه، ولی قصاصی که قانون براش در نظر می گیره از دید من براش کافی نیست. اون باید به دست خودش قصاص بشه.
- حس می کنم یه جوری در موردش حرف می زنی، خیلی جدی و پر از کینه.
- الان فرصتش نیست، اگه بخوای بدونی باید همه چیز رو از اول برات بگم. به وقتش تو هم پی به این راز می بری.
- الان دنبالمونن؟
- شایان فهمیده من تو رو فراری دادم و از طرفی شک کرده که اون آتیش سوزی کار من باشه؛ برای همین دنبالم می گرده تا بتونه مطمئن بشه. ارسلان برای پیدا کردن من از شایان هم راسخ تره. هر دوی اونا الان مثل مار زخمی می مونن؛ به محض پیدا کردن ما زهرشون رو می ریزن، ولی تو نگران نباش، هیچ وقت نمی ذارم همچین اتفاقی بیفته.
- ولی اگه پیدامون کردن چی؟!
- کارا رو سپردم دست وکیلم، آقای سعیدی. اون کارای فروش کارخونه، سهام و شرکت و حتی ویلا رو انجام می ده. جای نگرانی نیست، چون شایان از وجود چنین شخصی بی اطلاعه. من در حقیقت دو تا وکیل دارم، یکی به ظاهر، ولی دومی رو هیچ کس نمی شناسه. سعیدی وکیل خانوادگی ماست. شکوهی تموم گزارشاتو مو به مو بهم می ده. ظاهرا شایان جلوی ویلا آدم گذاشته که بیست و چهار ساعت کشیک می دن. جلوی شرکت هم همین طور، ولی خبر نداره که من می خوام چکار کنم.
- اون شب زخمی بودی. واسه چی چاقو خوردی؟!
- همون شب بهت گفتم که بعد از شام همه تا خرخره می خورن و از خود بی خود می شن. اون شب من حواسم سر جاش بود، ولی ظاهرم اینو نشون نمی داد. یکی از همونا که حسابی خورده بود بهم گیر داد. توی حیاط بودیم، کسی متوجه ی ما نبود. می دونستم حالش خوش نیست کاری باهاش نداشتم، فقط با مشت زدم توی صورتش اونم افتاد. داشتم می رفتم توی ساختمون که صدای قدماش رو از پشت سر شنیدم. همین که برگشتم تیزی لبه ی چاقو رو روی بازوم حس کردم، ولی تا خواست بزنه توی پهلوم دستشو گرفتم و زدم توی گردنش، اونم بیهوش افتاد روی زمین. اون شب واسه اینکه مطمئن بشم دنبالم نیستن تا نزیکای ظهر رفتم خارج از شهر، ولی خب تا اینجام کلی راه بود. دستمم خون ریزی داشت. نصف روز بند اومده بود، ولی با یه ضربه ی کوچیک باز خونریزی کرد. بعدم که اومدم خونه، ولی بین راه کیوان بهم خبر داد که چی شده. فرداشم مدارکو از بین بردم، به جز مدارکی که به شایان مربوط می شد.
- مدارکی که به تو ربط پیدا می کرد چی؟ اونا چی بودن؟
با سر انگشت زد نوک بینیم و گفت: دیگه زیاد از حد سوال می پرسی. گفتم به وقتش همه چیز رو بهت می گم.
خندیدم و توی همون حالت خمیازه کشیدم.
- خوابت میاد؟
- خیلی.
- پس بخواب.
و انگشتاش رو برد لا به لای موهام و سرمو نوازش کرد. لبخند روی لبام بود و ذهنم پر بود از حرفای آرشام. از وقتی قضیه رو برام تعریف کرده بود، یه ترس خاصی نشسته بود توی دلم. نگران بودم، نگران آینده. آینده ی مبهمی که انتظار هر دوی ما رو می کشید.

***

عصر شده بود. توی بالکن نشسته بودم و چشمم به در بود تا ببینم کی باز می شه و آرشام میاد تو. حتی ظهر هم برنگشت خونه. دل تو دلم نبود.
بی بی: دخترم پاشو بیا تو، سرما می خوری.
- نه بی بی منتظر آرشامم. تا نیاد خیالم راحت نمی شه.
- مادر این که نشد کار. هر بار این پسر از این در رفت بیرون تو هی افتادی توی هُول و وَلا و یه چشمت به در بود و یه چشمت به ساعت که ببینی کی بر می گرده. ناهارم که درست و حسابی نخوردی. دم غروبه دخترم، هوا رو به خنکی می ره، مریض می شی. بیا تو.
کف دستام رو توی هم فشار می دادم. به هیچ کدوم از حرفای بی بی توجه نداشتم. دست خودم نبود، نگران بودم. چرا این همه استرس تمومی نداره؟
بی بی: بیا دخترم اینم از شوهرت. خدا رو شکر که صحیح و سالمه.
با دیدن آرشام توی درگاه در، عین ترقه توی جام پریدم. آرشام با این حرکتم مات سر جاش موند. نگاهش که به چهره ی پریشونم افتاد، اخماش جمع شد. آروم در رو بست و اومد سمتم.
آرشام: چیزی شده؟!
نیم نگاهی به بی بی انداختم که با لبخند سرشو تکون داد و رفت تو: امان از این دل عاشق. پروردگارا حکمتتو شکر.
همین که بی بی رفت، بدو رفتم سمت آرشام و اونم هاج و واج توی حیاط ایستاده بود. تا بهش رسیدم خودمو پرت کردم توی بغلش. با تموم وجود بوی تنش رو به ریه هام فرو بردم. آروم شدم. چند لحظه که گذشت سرمو بلند کردم و نگاهم رو دوختم توی چشماش.
آرشام با نگاهی متعجب محو چشمام شد. به روش لبخند زدم. با تموم عشقی که در خودم سراغ داشتم نگاهش کردم.
آرشام: تو امروز چت شده؟!
با بغض رگبار جملات روی زبونم جاری شد.
- کجا بودی؟ چرا ظهر برنگشتی خونه؟ نمی گی دل من هزار راه می ره؟ چرا به فکر من نیستی؟ چرا من ذره ای برات مهم نیستم که شده یه خبر بهم بدی بگی حالت خوبه؟
و باز محکم بغلش کردم. جوری به خودم فشارش می دادم که اگه می خواست هم نمی تونست منو از خودش جدا کنه.
- برو حاضر شو.
با تعجب سرمو بلند کردم، همون لبخند همیشگیو روی لباش داشت.
- پس چرا معطلی دختر برو دیگه، من همینجا منتظرتم. راستی، صبر کن.
ازم جدا شد و رفت کنار حوض، یه بسته ی تقریبا بزرگ گذاشته بود اونجا. به قدری از دیدنش ذوق زده شده بودم که اصلا ندیدم وقتی اومده تو، یه چیزی دستش بوده. بسته رو داد دستم.
- این چیه؟!
- برو حاضر شو.
و به داخل خونه اشاره کرد. با لبخند رفتم سمت خونه و جلوی در قبل از اینکه برم تو، برگشتم و نگاهش کردم. کنار حوض ایستاده بود و دست به سینه با ژست خاصی منو نگاه می کرد. یه پالتوی مردونه و شیک مشکی تنش بود که فوق العاده بهش می اومد.

***

توی بسته همه چیز بود. کیف، کفش، مانتو، شال، شلوار، کلا یه ست کامل به رنگ سفید و آبی نفتی. شال آبی نفتی و کفش هم ترکیبی از مشکی و آبی نفتی که یه جورایی اسپرت بود. سلیقش حرف نداشت.
نمی دونستم قراره کجا بریم، فقط بی تاب این بودم که کنارش باشم، حالا هر کجا که می خواست باشه.

***

آرشام ماشینو کنار ساحل نگه داشت، دقیقا پشت یه صخره ی خیلی بلند. هر دو پیاده شدیم.
صدای دریا، شن و ماسه های ساحل زیر پامون، صدای برخورد امواج دریا با صخره های کوچیک و بزرگی که سد راهشون شده بودن و خورشیدی که در حال غروب کردن بود.
همه چیز زیباست. خدایا خلقتت رو شکر. این همه نعمت و برکتت رو شکر. از اینکه منو به عشقم رسوندی ازت ممنونم. از اینکه بین این همه مشکلات ما رو کنار هم نگه داشتی فقط می تونم بگم خدایا شکرت.
هر دو رو به دریا و با نگاهی عمیق به غروب آفتاب، کنار هم ایستاده بودیم.
- می خوام بدونم الان چه حسی داری؟
نگاهش کردم. باد نسبتا شدیدی شروع به وزیدن کرده بود. کم مونده بود شال از سرم بیفته. آرشام رو به دریا ایستاده بود، ولی نگاهش فقط به من بود. حس می کردم الان توی این لحظه چشمای سیاهش می تونه بیش از پیش به درونم نفوذ کنه.
- انگار که خوابم، مثل یه رویاست. وای آرشام روی ابرام به خدا.
و با ذوق دستام رو زدم به هم و به دریا نگاه کردم. با لبخند و پر از هیجان نگاه مجذوب کنندش رو که عمیقا به من دوخته شده بود، غافلگیر کردم. تا نگاه خندونم رو روی خودش دید، با همون لبخند چشم ازم گرفت.
- همیشه می گفتم زندگی ما آدما مثل یه خواب می مونه. به هر چیز که فکر کنیم، به هر چی که تو ذهنمون بیش از بقیه پر و بال بدیم، همون اتفاق می تونه روزی سرنوشتمون رو عوض کنه.
بهش نزدیک تر شدم، درست شونه به شونش. با شیطنت گفتم: پس به این روزا هم فکر می کردی؟!
نگاهم کرد. هیچی نگفت ولی همون نگاه برام کافی بود تا جوابمو ازش بگیرم. لبخندم پر رنگ شد.
- یه چیزی بپرسم؟!
سر تکون داد. به دریا نگاه کردم.
- چطور بگم ... آخه می دونی ... باید زودتر مطرحش می کردم ولی نشد، یعنی نتونستم. اون روز سر عقد خواستم بگم ولی به شدت اخماتو کشیده بودی تو هم و حتی نگاهمم نمی کردی؛ اما حالا که می تونم باهات حرف بزنم تصمیم گرفتم تا دیر نشده بهت بگم.
با نگاهی جستجوگرانه توی چشمام، کامل برگشت طرفم و منتظر بهم چشم دوخت. چند لحظه نگاهش کردم و دوباره به دریا خیره شدم.
- چرا سر عقد عاقد گفت مهریه هزار تا سکه است؟! در صورتی که من از همه چیز بی خبر بودم. مگه نباید من قبول می کردم؟!
- این موضوع این قدر برات مهمه که ذهنتو درگیر کرده؟
جدی برگشتم و نگاهش کردم.
- معلومه که مهمه. من نمی خواستم مهرم این قدر زیاد باشه. همیشه از مهریه ی سنگین متنفر بودم و هستم.
خونسرد جوابمو داد.
- هزار تا سکه برای من سنگین نیست.
- منظور من این نبود. خودم نمی خوام این قدر باشه.
- پس چی؟!
- تا دیر نشده زنگ بزن به این حاج آقا مهدوی و بهش بگو من میام و رسما می گم که این مقدار مهریه رو نمی خوام.
باز همون غرور سنگین رو توی چشماش دیدم، ولی اگه اسم من دلارامه که بلد بودم سرکوبش کنم.
- من حرف و عملم یکیه، تغییری توش نمی دم.
- ولی مهر حق منه، منم می گم این همه رو نمی خوام. اصلا چرا هزار تا؟!
- وقتی حاج آقا ازم پرسید منم اولین چیزی که به ذهنم رسید همین بود، دلیل خاصی نداشت.
- من این مهریه رو نمی خوام.
و با اخم صورتم رو برگردوندم و به دریا خیره شدم. چند لحظه سکوت بینمون حکم فرما بود و تنها صدای امواج سهمگین قادر به شکستن این سکوت بودند. فاصلش رو باهام کمتر کرد، دست به سینه با لحنی کاملا جدی گفت:
- حرف حسابت چیه؟ فکر نکنم توی این دوره دختری پیدا بشه که با مهریه ی سنگین مخالف باشه.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
- من با دخترای دیگه کاری ندارم، من خودمو دارم می گم که از مهریه ی سنگین بیزارم. اگه اون روز باهام خوب برخورد می کردی مطمئن باش جلوشو می گرفتم، ولی از طرفی به خاطر بی بی و عمو محمد سکوت کردم، چون نمی خواستم ناراحتشون کنم.
- چرا ناراحت؟!
پوزخند زدم.
- چون حتم داشتم تا موضوع رو بکشم وسط، تو یه قشقرقی به پا می کنی.
رو به روم ایستاد، نتونستم چشمم رو از روش بردارم. نگاهش می درخشید. این سیاهی چشما توی دلم غوغایی به پا می کرد.
- فکر کنم الان باید خوشحال باشم که همسرم روی من این همه دقیق و حساب شده شناخت پیدا کرده، درسته؟
لحنش یه جورایی خاص بود، بدون ذره ای غرور. اینو کاملا حس کردم. اینکه منو رسما همسرش عنوان کرد باعث شد لبخند بزنم، ولی جلوی خودمو گرفتم. اونم که از رو نمی رفت، همین جور ادامه می داد.
- می خوای طلاقت بدم باز بریم عقد کنیم، این بار تعیین مهریه رو بذارم به عهده ی خودت؟ این جوری راضی می شی؟
نگاهم رو از توی چشماش گرفتم که مبادا بزنم زیر خنده.
- سکوت علامت رضاست؟
فقط همون لبخند کم رنگ روی لباش بود. داشت منو وادار می کرد.
- زنگ بزنم حاج آقا؟
نگاهش کردم.
- واسه تغییر مهریه توی سند ازدواج.
دیگه نتونستم طاقت بیارم و ناخوداگاه لبخند زدم. با دیدن چهره ی خندونم نزدیک بود لبخندش پر رنگ بشه که به لباش دست کشید و سرشو چرخوند. سرشو تکون می داد و من بلند بلند می خندیدم. بعد از چند لحظه لباشو به هم فشرد و نگاهم کرد. این چشما آخر منو می کشه.
- باشه من حرفی ندارم. فردا اول وقت. خودمم حتما باید باشم؟!
- نمی دونم ولی مطمئنا باید امضای خودت باشه. زیاد نباید از خونه بیای بیرون، ولی حالا که این همه اصرار می کنی مجبورم همین یه بار رو کوتاه بیام.
با لبخند نگاهش کردم.
- خب بگو حاج آقا بیاد خونه ی عمو محمد. هر چی رو که لازم باشه امضا می کنم.
- موضوع رو باهاش درمیون می ذارم تا ببینم چی می شه. خب حالا نگفتی می خوای مهریه ات چی باشه؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
لبخندم کم رنگ شد سرمو زیر انداختم، بعد هم به دریا نگاه کردم.
- هیچی.
- هیچی؟!
- به ظاهر هیچی.
- دلارام دقیقا بگو چی می خوای؟
- چیزی که نشه روش به عنوان مادیات حساب کرد، چون مطمئنم خوشبختی رو با پول نمی شه به دست آورد. شاهد چنین زندگی هایی بودم، نمی خوام واسه ی خوشبختیم پول رو تضمین کنم. با محبت، گذشت، وفاداری و از همه مهم تر با عشق می شه یه زندگی مستحکم رو تضمین کرد. مهر من همینه.
- به من نگاه کن.
آروم سرم رو چرخوندم و توی چشماش خیره شدم. نگاهش توی چشمام می چرخید، به دنبال صداقت تک تک حرفام. حرفای من از روی دلم بود و عقلم بهش مهر تایید زده بود. پس چرا تردید داشته باشم؟
- تو کی هستی؟!
با تعجب نگاهش کردم. بازوهام رو گرفت.
- تو دلارام، تو از من، از این زندگی که خودم با دستای خودم سیاهش کردم چی می خوای؟
فاصلمون رو پر کردم. با عشق نگاهش کردم. نگاه آرشام بر خلاف این امواج سهمگین آروم بود. آروم آروم!
زمزمه وار گفتم: مهرمو.
با صدایی شاید آهسته تر از من، جوابم رو داد: کدوم مهر؟!
دستامو گذاشتم روی قفسه ی سینه ی مردی که تپش های بلند و محکمش رو به راحتی و با تمام وجود زیر پوست ظریف انگشتام حس می کردم. حتی از روی لباس این تپش ها با ضربان تند قلبم عجین شده بود.
در حالی که نگاهمون توی هم گره خورده بود، نجواکنان گفتم: همون مهری که الان جلوی خودت به زبون آوردم. مهریه ی حقیقی من همینه. مهریه ای که با دل بسته بشه، مهریه ای که سیاهی قلم نتونه معنی و درخشش رو توی زندگیمون از بین ببره. مهریه ی من همونیه که گفتم. یه بار، اونم برای همیشه!
قفسه ی سینش با چه شتابی بالا و پایین می شد. نگاهش سرگردون بود، ولی در کنار این سردرگمی یه حس خاص هم نهفته بود. به خودم که اومدم سرم روی سینه ی پهن و عضلانیش بود. صدای قلبش به همون واضحی بود که حسش کردم.
منو توی آغوشش گرفته بود و هیچ کدوم قصد جدا شدن از دیگری رو نداشتیم. زیر گوشم به زیباترین شکل ممکن زمزمه کرد:
- مهریه ات پیش منه، می دونم ازم چی می خوای. به اینکه برام خاص و دست نیافتنی بودی و هستی شک نکن، چون باورت دارم. به اینکه از نظر من ذاتت به آرومی اسمته شک نداشته باش. سخته اینکه بخوام بگم، حتی زمزمه کردنش رو هم در توان خودم نمی بینم. شاید احتیاج دارم که آروم بشم، اینکه تو آرومم کنی، ولی قبل از هر چیز، قبل از هر اتفاقی تو باید همه چیزو درمورد من بدونی. گذشته ی مبهمی که گریبانگیرم شده. بعد از شنیدن تموم حرفام حق رو به تو می دم که یه تصمیم درست بگیری. اینکه بازم مهریه ات رو از من طلب می کنی؟ اینکه سر حرفت می مونی؟ تو باید حرفامو بشنوی دلارام.
با آه عمیقی که از سینش بیرون داد گفت: بعد از اون هر چی که بخوای همون می شه، اینو بهت قول می دم.
به نرمی از توی بغلش بیرون اومدم. مات و مبهوت نگاهش کردم. سر در نمیارم، آرشام چی داره می گه؟! گذشته ی آرشام چه ربطی به زندگی الانمون داره؟! مهرم «عشق آرشام» به من بود و حالا این مهر در گروی گذشته ی اونه؟!
دستمو گرفت. مخالف دریا حرکت کرد، به سمت جنگلی که با فاصله از دریا قرار داشت. در سکوت هر دو قدم بر می داشتیم. هرکدوم تو یه فکری بودیم. آرشام رو نمی دونم، ولی من حسابی گیج و منگم.
چراغ قوه ی کوچیکی رو از توی جیبش در آورد و روشن کرد. هوا دیگه تاریک شده بود. دستم توی دستش بود. ایستاد، سرم رو که بلند کردم خودمو رو به روی کلبه ی چوبی ای دیدم که از ظاهرش مشخص بود یه نفر توش زندگی می کنه. چون هم کنار کلبه دیواری از هیزم روی هم چیده شده بود و هم اینکه حال و هواش نشون نمی داد سال هاست رها شده و کسی سراغش نیومده.
دستم رو کشید، دنبالش رفتم. کلبه تا در ورودیش دو تا پله می خورد. در رو باز کرد، داخلش تاریک بود. صدای کشیده شدن فندک و بعد نوری که توی صورتم افتاد.
آرشام دستمو ول کرد. دور تا دور کلبه شمع گذاشته بود که با همون فندک زیپوی طلایی رنگش روشنشون کرد. فضای کلبه از نور شمع های کوچیک و بزرگ روشن شد.
یه تخت نسبتا بزرگ ولی یک نفره گوشه ی کلبه زیر پنجره، یه میز چوبی کنارش که روش پر بود از شمع هایی به رنگ سفید. ملحفه های سفید روی تخت و یه پتوی یک نفره ی شکلاتی رنگ. یه هواپیمای بزرگ که گوشه ی دیوار از سقف آویزون شده بود. تابلوهای زیبایی که از مناظر مختلف، چه غروب آفتاب و چه از امواج دریا و چه از سبزی درختای جنگل شمال ترسیم شده بودند، تو جای جای کلبه هم روی دیوار و هم روی زمین به چشم می خورد.
- اینجا مال کیه؟! خیلی خوشگله!
روی صندلی چوبی که کنار تخت بود نشست و به منم اشاره که روی تخت بشینم. به طرفش رفتم و آهسته روی تخت چوبی نشستم.
نگاهی به اطرافش انداخت و زمزمه کرد: من.
- جدی؟! یه کلبه اونم وسط جنگل! خیلی باحاله.
- این مدت که خونه ی عمو محمد نبودم می اومدم اینجا.
- چرا اینجا؟!
نگاهم کرد، پوزخند زد و سرش رو چرخوند.
- واسه فکر کردن.
- به چی؟!
بلند شد ایستاد و آروم رفت کنار پنجره.
- به همه چیز. از وقتی عقد کردیم برای گفتن خیلی چیزا تردید دارم. تا قبل از اون به خودم می گفتم چرا باید پرده از رازی بردارم که جای اون تنها باید توی قلبم باشه؟! قلبی که روزی فکر می کردم همزاد سنگه. به سنگ بودن خودم، به غرور و تکبری که داشتم افتخار می کردم. از غرورم می گفتم و به خودم می بالیدم. افراط گری، سیاهی و تباهی، غرور بیش از حد، گناه، همه و همه شدن جزوی از زندگی یک گناهکار به اسم آرشام!
- منظورت از این حرفا چیه؟! آرشام چی داری می گی؟! اصلا چرا اومدیم اینجا؟!
نگاهشو از پنجره گرفت و به من دوخت. جدی بود، حتی می تونستم بگم جدی تر از همیشه.
- چرا هیچ وقت ازم نپرسیدی دلارام؟ چرا ازم نپرسیدی سر و کار من با شایان چیه؟ چرا ازم نخواستی برات توضیح بدم کینه ی من از ارسلان به خاطر چیه؟ دلارام چرا حتی یک بار از خودت نپرسیدی این مردی که دارم براش کار می کنم، این مردی که منو توی نقشه هاش شریک کرده کیه؟ چکاره است؟ چه جور آدمیه؟ کارش با آدمای دور و اطرافش چیه؟ چرا آدمی مثل شایان اون جور ازش حساب می بره که همون اول به زور منو از چنگش در نیاورد؟ نقش ارسلان توی زندگی پر از رمز و رازش چیه؟ توی گذشته ی این مرد سرسخت و مغرور چه اتفاقاتی افتاده؟
و بلندتر ادامه داد: چرا برای یک بار هم که شده از من نپرسیدی آرشام تو چه جور آدمی هستی؟ پاکی یا گناهکار؟ چرا دلارام؟ چرا این قدر ساده از همه چیز، حتی از زندگی و آینده ات گذشتی؟ چرا نخواستی بفهمی؟ چرا چشمت رو به روی تموم حقیقت ها بستی و حاضر شدی به عقد مردی در بیای که هیچی ازش نمی دونی؟ من هنوز برای تو مبهمم دلارام. می تونم درک کنم که تو هنوز منو به درستی نمی شناسی. رفتارای من برای تو عجیب و غریبه، پس چطور حاضر شدی بدون هیچ سوال و پرسشی در برابر همه چیز کوتاه بیای؟! چطــــــور؟!
جوابم بهش فقط سکوتم بود و نگاهی که رفته رفته داشت بارونی می شد. با حرفایی که از آرشام شنیدم، قلبم با هر جملش می لرزید. جواب تموم سوالاتش فقط یه جمله بود؛ «چون من عاشق آرشام بودم.» عشق چشم آدمو کور می کنه. آدم عاشق همیشه کوره. من ندیدم چون نخواستم که ببینم. چون عشق چشمام رو بسته بود. من نخواستم که باور کنم آرشام می تونه گناهکار باشه، چون هر بار این عشق بود که مانعم می شد. عشق عقل و منطق سرش نمی شه.
- همه چیز رو برات می گم، دیگه نمی تونم ساکت باشم. تو الان زن منی. تا به الان سکوت کردی، ولی دیشب برای اولین بار خواستی که از گذشتم بدونی، این یعنی اینکه الان وقتشه. فقط وقتی همه چیز رو فهمیدی، خودت تصمیم می گیری که باید چکار کنیم. من توی زندگیم اونم تا به الان، به هیچ کس اجازه ندادم برای زندگی و آینده ام تصمیم بگیره، ولی حالا برای اولین بار دارم به یه دختر، به کسی که همسرمه این اجازه رو می دم. بهت اجازه می دم زندگیم رو تغییر بدی. چه باهام بمونی و تا آخرش کنارم باشی، در حالی که خودمم نمی دونم ته این خط به کجا می رسه؛ و چه ترکم کنی و منو توی باتلاقی که دارم دست و پا می زنم رها کنی. و اینو فراموش نکن اگه انگیزه ای نداشتم هیچ وقت به دست و پا زدن نمیفتادم، ولی حالا دیگه نمی تونم. می خوام از مرگ دور باشم، چون برای زندگیم هدف دارم. زندگی که سراسرش شده یک مرداب تا منو درون خودش بکشه و نابود کنه. همین امشب توی همین کلبه همه چیز رو برات می گم. تو خودت خواستی بشنوی، پس منم دیگه سکوت نمی کنم!

***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
آرشام
- همیشه آرزوی اینو داشتم که سراسر زندگیم با تموم اتفاقات تلخ و شومش فقط و فقط یه خواب باشه. تا اون موقع امید داشته باشم با یه تلنگر می تونم بیدار شم و ببینم که تموم اون اتفاقات بد یه کابوس بوده. ولی از واقعیت های زندگی نمی شه فرار کرد. باید تحملشون کرد. نمی تونی روی زخمای دلت مرهمی بذاری، چون توی اون مرحله ای از زندگی قرار داری که کسی نیست مرهم دلت باشه. همه رفتن و تنهات گذاشتن. باید بمونی و بسوزی و بسازی. من موندم و سوختم، ولی نتونستم بسازم. خواستم که بجنگم، خواستم بر خلاف رودخونه شنا کنم و خودم رو به جایی برسونم که از اونجا پرت شدم؛ ولی یه همچین چیزی هیچ وقت امکان پذیر نیست. اینکه بخوای زمان رو به عقب برگردونی. ای کاش می شد با علم به تموم اتفاقات بر می گشتم و جلوی اون حوادث رو می گرفتم. همه ی زندگی من یه کابوسه، یه خواب! یا یه روزی بیدار می شم و یا به خواب ابدی فرو می رم و بازگشتی برام نمی مونه. انتخاب دست من نیست، تقدیرم رقم خورده. درست از وقتی که پا به این دنیا گذاشتم.
به دلارام نگاه کردم، کنجکاو بود. اون باید می دونست. خوشحال بودم با سکوتش به من اجازه ی تمرکز برای بیان خاطراتم رو می ده.
- آرشام فرزند ارشد خانواده ی بزرگ و سرشناس تهرانی نسب. فرهاد تهرانی نسب پدرم تاجری قدرتمند و موفق بود. مردی مستبد و مغرور. و دریا مادرم، زنی زیبا عاری از محبت و مهر مادری، با نگاهی سرد و پر غرور. من توی خانواده ای رشد کردم که هیچ کدوم بویی از عشق و انسانیت نبرده بودند. پدرم بر حسب اجبار و موقعیت شغلی، و مادرم به خاطر پول و ثروت حاضر به ازدواج با هم شدند. پدرم تک فرزند بود و تموم اعضای خانوادش خارج از کشور زندگی می کردند. مادرم هم یه خواهر به اسم ساحل داشت که همراه شوهر و بچه هاش توی کیش ساکن بود. سه سال و نیم بعد از متولد شدن من، مادرم باردار شد. یه خواهر و برادر دوقلو! آرام و آرتام! از همون ابتدا با همون سن کم نسبت بهشون احساس مسئولیت می کردم. در همه حال مراقبشون بودم. هیچ کدوم از ما سه نفر توی دامن پر مهر مادر، بزرگ نشدیم. پرستار از ما مراقبت می کرد و نگاه گرمی از جانب پدر و یا مادر نصیب هیچ کدوم از ما نشد. هر سه ی ما روز به روز بزرگ تر می شدیم و احساس مسئولیت من در مقابل خواهر و برادرم بیشتر. فقط اونا رو داشتم. خواهر مهربونی که به زیبایی اسمش به وجودم آرامش می بخشید؛ و آرتام شیطون و بازیگوش بود و حتی بیشتر از سنش می تونست اتفاقات اطرافش رو درک کنه.
با یادآوریشون ناخوداگاه لبخند کم رنگی نشست روی لبام. لبخندی از جنس غم. یه چیزی توی گلوم سنگینی می کرد.
- نوزده سالم بود. شاد و پرانرژی! با اینکه توی خانواده ی سرد و مستبدی بزرگ شده بودم، ولی نخواستم که مثل پدرم خشک و مغرور باشم؛ یا مثل مادرم با نگاهی سرد و بی روح که پول و سفرهای اروپایی و مهمانی های آنچنانی رو به بچه هاش ترجیح می داد. خواستم که مخالف اونا رفتار کنم. شاید با خودم لج کرده بودم. یادمه یه روز آرتام یه نخ سیگار توی دستم دید. از دوستام شنیده بودم بکشی دردات رو فراموش می کنی، ولی تمومش دروغ بود. دردام رو که فراموش نکردم هیچ، بهش وابسته شده بودم. آرتام اومد کنارم نشست، اخم کرده بود. با اینکه پونزده سالش بود، ولی یه نوجوون شاداب و جذاب بود. یه جورایی برعکس آرام که درست مثل اسمش آروم و ساکت بود و با دلی مهربون. با اینکه آرام و آرتام دوقلو بودن، ولی از لحاظ ظاهری شباهتی به هم نداشتن. زل زد تو چشمام و جدی گفت:
- داداش آرشام چرا جون خودتو من و آرام، واست مهم نیست؟
با تعجب گفتم: سیگار بکشم ضررشو خودم می بینم، چرا اسم خودت و آرام رو میاری؟
با بغض سرش رو انداخت پایین و جوابم رو داد: مامان و بابا هیچ علاقه ای به هم ندارن؛ خودم هر روز شاهد بگو مگوهاشون هستم. ما سه نفر کسی رو جز همدیگه نداریم. اگه می بینی تا الان من و آرام درمقابلشون ساکت بودیم و توی خودمون ریختیم، فقط به خاطره اینه که می دونیم اگه از داشتن مهر پدر و مادر بی نصیب موندیم، ولی تو رو داریم. همیشه کنارمون بودی و ازمون مراقبت کردی، نذاشتی کمبودی احساس کنیم. فکر نکن بچه ام و چیزی حالیم نیست، نه داداش تمومش یادمه که وقتی بچه بودیم شبا از ترس جیغای مامان می اومدیم توی اتاقت و تو ما رو می گرفتی توی بغلت و می گفتی چیزی نیست، مامان مریض شده واسه همین جیغ می زنه. ولی وقتی بزرگ تر شدیم دلیلش رو فهمیدیم. تونستیم درک کنیم که چرا اون دروغا رو بهمون می گفتی تا ناراحت نشیم. می دونم همیشه سعی کردی کمبود محبت پدر و مادر رو توی زندگیمون حس نکنیم، ولی حالا اگه خدایی نکرده سلامتیت به خطر بیفته، من و آرامم نابود می شیم. نمی خوایم تنها کسی که داریم رو از دست بدیم. و با گریه سرش رو گذاشت روی شونم و گفت تو رو خدا با خودت این کار رو نکن داداش.
چشمام رو بستم. سوزشش داره هر لحظه بیشتر می شه. دردی ناگهانی توی قلبم حس کردم. یه درد سرد! دستم رو ناخوداگاه گذاشتم روی سینم و مشتش کردم. توی این قلب کوهی از درد نشسته. تحملش سخته، خیلی سخت!
- آرتام حرفایی زد که قلبمو به درد آورد. نفرتم از از اون دو نفر روز به روز بیشتر می شد. غم توی نگاه آرتام و اشک تو چشمای آرام ... دیگه آرامشی نداشتم. یادمه با چه نفرتی اون نخ سیگار رو زیر پام له کردم.
سکوت کردم. دستام مشت شد. هنوزم سیگار می کشم. گاهی که به گذشته بر می گردم و با خودم لج می کنم، به دور از قسمی که به خاطر آرتام و آرام خوردم این کارو می کنم. چون دیگه آرامی نیست که بشه مرهم زخمای برادرش؛ دیگه آرتامی وجود نداره که با شیطنتاش لبخند رو مهمون لبام کنه.
- آرشام حالت خوبه؟!
نگاهش کردم، نگرانی توی چشماش موج می زد. فقط سرمو تکون دادم و باز از پنجره بیرون رو نگاه کردم.
- شایان رابطه ی نزدیکی با پدرم داشت. ارسلان برادرزاده ی شایان یکی از دوستان صمیمی من بود. پسری تنوع طلب، ولی توی رفاقت کم نمی ذاشت. لااقل اون زمان من این طور فکر می کردم. پای ارسلان کم کم به خونه ی ما باز شد. به هر بهانه ای که می تونست به دیدنم می اومد. پسر توداری بودم و دوست نداشتم دوستام رو به خونمون دعوت کنم؛ می خواستم مشکلاتمون بین خودمون بمونه و جایی درز نکنه. ولی ارسلان زرنگ تر از این حرفا بود و من دست کم گرفتمش. یه روز که از دانشگاه برگشتم خونه، صدای جر و بحث از اتاق پدر و مادرم نظرمو جلب کرد. برای اولین بار کنجکاو شدم و دلیلشم دو چیز بود. بین مکالماتشون شنیدم که مادرم مرتب اسم «زن دوم» و «لیلا» رو می آورد و با خشونت حرف می زد. اون روز متوجه شدم پدرم مجددا ازدواج کرده. مادرم حالا که فهمیده بود قصد داشت جدا بشه، پدرمم مخالفتی از خودش نشون نداد. مادرم قهر کرد و رفت خونه ی پدریش. پدر و مادرش سال ها پیش مرده بودن و اون تنها بود. بی توجه به سه تا فرزندش که با نگاهی غم زده و اشک آلود به مادرشون خیره شده بودند که چمدون به دست از در ویلا بیرون رفت.
لبامو روی هم فشار دادم. هنوزم اون لحظه رو فراموش نکردم. گریه های آرام و التماس های آرتام برای نگه داشتن مادر؛ منی که با در آغوش کشیدنشون سعی داشتم آرومشون کنم، ولی حال خودم دست کمی از اونا نداشت و ناخواسته اشک می ریختم. چه روزای سختی بود.
- تا اون موقع اوضاع خوبی نداشتیم و حالا وضع بدتر هم شده بود. پدرم تا نیمه های شب بیرون از خونه بود و آخر شب خسته و گرفته بر می گشت. بدون اینکه چشمش به ما بیفته و بگه مُردید یا زنده اید و اصلا مشکلی دارید یا نه، یه راست می رفت توی اتاقش. آرام گریه می کرد، بغلش می کردم و دلداریش می دادم که بالاخره یه روز همه چیز درست می شه؛ بهش امید واهی می دادم از آینده ای که برای هر سه ی ما مبهم بود. نمی دونم تا حالا اینو شنیدی یا نه که کسی اگه از جانب خانوادش مورد بی مهری قرار بگیره، ناخواسته به سمت شخصی کشش پیدا می کنه که حتی شده کوچک ترین محبتی از جانبش دیده باشه؛ و آرام توی این مرحله قرار داشت. خواهر مهربون و ساده ی من گول حرفای پوچ و تو خالی و به ظاهر عاشقانه ی ارسلان رو خورده بود. با اینکه از همه طرف ذهنم درگیر بود، ولی هیچ وقت از خواهر و برادرم غافل نشدم. آرام دیگه آرام سابق نبود، نوعی بی قراری رو توی رفتارش می دیدم. از مدرسه که بر می گشت بدون هیچ حرفی می رفت توی اتاقش و تا صداش نمی زدم بیرون نمی اومد. ساکت و گوشه گیر شده بود و گاهی وقتی کتاب می خوند، بی دلیل لبخند می زد. می دونستم فکرش یه جای دیگه است. حتی آرتام هم متوجه ی این قضیه شده بود. یه شب رفتم توی اتاقش تا باهاش حرف بزنم؛ وقتی دید جدیم با من و من و تردید شروع کرد به تعریف کردن. گفت که ارسلان براش نامه می نویسه و از عشقش به آرام می گه. هر روز بعد از مدرسه همدیگه رو می بینن و ارسلان همون جا نامه رو بهش می ده.
با نفرت سرم و چرخوندم و به صورتم دست کشیدم. فقط خدا می دونه تا چه حد از ارسلان بیزارم. از تموم اون کسایی که توی نابودی زندگی ما نقش داشتند؛ و پدر و مادرم با بی مسئولیتی خودشون خیلی راحت به اونا چنین اجازه ای رو دادن.
- تا مرز جنون پیش رفته بودم. حاضرم قسم بخورم که اگه ارسلان همون موقع دم دستم بود، گردنش رو خرد می کردم. آرام عصبانیتم رو دید، سرش داد زدم. گریه می کرد، می گفت اونم ارسلان رو دوست داره. می گفت عشق ارسلان رو قبول داره. هر چی بهش گفتم با زندگیت این کار رو نکن آرام، ارسلان اون کسی نیست که بتونه صادقانه عاشق دختری بشه قبول نکرد و محکم روی حرفش ایستاد. گفت چون من غیرتی شدم دارم اینو می گم. گفت ارسلان بهش گفته که نذار آرشام چیزی از این موضوع بفهمه، وگرنه مخالفت می کنه، چون منو قبول نداره. ولی من با چشم خودم شاهد بازی های ارسلان بودم و دوست نداشتم خواهر ساده و زود باورم توی دامش بیفته. رفتم سر وقتش و تا می خورد گرفتمش زیر مشت و لگد. اونم کم نمیاورد، ولی وقتی دید کوتاه نمیام گفت دیگه سمت خواهرت پیدام نمی شه، ولی این طور نشد و وقتی آرام رو تعقیب کردم، دیدم که هنوز باهاش رابطه داره. خام حرفای ارسلان شده بود. اومد پیشم و با عصبانیت و گریه گفت که حق ندارم توی زندگیش دخالت کنم. گفت از دید اون ارسلان کاملا ایده آله و همونیه که می تونه خوشبختش کنه. بهش گفتم بی خیال ارسلان بشه و درسش رو بخونه. این آدم حتی ارزش فکر کردنم نداره، چه برسه عشق تو که این قدر پاک و مهربونی. اما قبول نکرد. بهش گفتم اگه بهت ثابت کنم چی؟ مردد بود، ولی منو هم قبول داشت. می دونست حرفی رو بی دلیل نمی زنم. قبول کرد، تنها به این شرط که بهش ثابت بشه ارسلان آدم درستی نیست.

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
نفسمو با آه عمیقی بیرون دادم.
حرارتی شدید سر تا پام رو گرفته بود، انگار که دارم توی کوره ای از آتیش ذوب می شم. حس عصبانیت و خشم و در عین حال ناراحتی که وجودم رو پر کرده بود، باعث می شد هر لحظه حالم خراب تر از اینی که هست بشه. دست دلارام رو روی شونم حس کردم. برنگشتم نگاهش کنم، اصلا حال خوبی نداشتم. از یادآوری خط به خط گذشتم حس خوبی بهم دست نمی داد.
- پای لیلا توسط پدرم به خونمون باز شد. پدرم گفت که از حالا به بعد لیلا با ما زندگی می کنه. یه دختر نسبتا زیبا و جذاب. شک نداشتم که اونم چشمش دنبال ثروت پدرمه و به همین خاطر حاضر شده با وجود این همه اختلاف سنی بینشون به عقدش در بیاد. توی خوش گذرونی افراط می کرد، ولی تنها خوبی که داشت این بود که کاری به کار ما نداشت. گاهی با من حرف می زد. هر چی بهش محل نمی دادم ول کن نبود. همیشه از رنگ سیاه متنفر بود.
با یادآوری اینکه به خاطر نفرتم از اون همیشه تیره می پوشیدم، تا به خیال خودم این جوری عذابش بدم پوزخند زدم. لیلا همون کسی بود که با خیانتش وضعیتمون رو از چیزی که بود، بدتر کرد. شاید اگه مادرم مثل همه ی مادرای دنیا با نجابت زندگی می کرد و عاشق بچه هاش بود، الان آرام رو کنارم داشتم و سرنوشت آرتام اون طور دردناک نمی شد. من به این روز نمیفتادم و در حسرت خانواده ای که هیچ وقت نداشتم، نمی سوختم. اگه پدرم کمی مسئولیت پذیر بود و به خانوادش توجه می کرد، هیچ کدوم از اون اتفاقات نمیفتاد. هر دوی اونا رو مسبب اصلی تموم این حوادث می دونستم.
- آرشام اگه می خوای ادامشو ...
برگشتم و نگاهش کردم. نگرانم بود. یه حس خوب بین این همه احساس منفی، یه جور لذت داشت.
- من حالم خوبه.
- ولی چشمات اینو نمی گه.
از روی غم لبخند زدم. چشمام رو بستم و باز کردم. سکوت کرد. توی چشماش که زل می زدم نمی تونستم لب از لب باز کنم؛ برای همین صورتم رو برگردوندم.
- به آرتام قضیه ی ارسلان رو گفتم، اونم نتونست آرام رو متقاعد کنه که این کارش درست نیست. نقشم رو باهاشون در میون گذاشتم؛ اینکه یه دختر رو بفرستم جلو و آرام عکس العمل ارسلان رو ببینه. مخالف بود، ولی برای قبولی این نقشه و دیدن نتیجش چاره ی دیگه ای نداشت. نقشه همون طور که می خواستم پیش رفت. ارسلان به حدی با اون دختر گرم گرفت که آرام یک لحظه ازشون چشم بر نداشت. اون دختر توی ماشین ارسلان بود. صحنه ی بوسیدنشون رو آرام با چشم خودش دید. وقتی ارسلان اونو برد خونه ی خودش و ... اون دختر این کاره بود، پس مشکلی پیش نمی اومد. از طریق یکی از دوستام پیداش کرده بودم که فکر می کردم برای این کار مناسبه. آرام همه چیزو دید و یه کلمه هم حرف نزد. حتی گریه هم نمی کرد. وقتی رسیدیم خونه گفت که می خواد استراحت کنه و خسته است. بهش حق دادم، باید با خودش خلوت می کرد. اون شب بابت این قضیه حسابی حالم گرفته بود. پدرم گفت که یکی از دوستان نزدیکش یه مهمونی خاص ترتیب داده، لیلا هم همراهش بود و به اصرار لیلا پدرم ازم خواست که منم همراهیشون کنم. گفت که جوونای زیادی توی مهمونی شرکت دارن و می تونم اونجا سرمو گرم کنم. توی فکر این چیزا نبودم. ناراحت آرام بودم، با اینکه آرتامم پیشش بود. نمی دونم چی شد که دقیقه ی آخر تصمیم گرفتم همراهشون برم.
لب فرو بستم. رفتم و روی تخت نشستم. حضور دلارام رو کنارم حس کردم. شاید قسمت سخت گذشته ی من همین جا بود. برای گفتنشون تردید داشتم. همیشه می ترسیدم که وقتی خواستم از گذشتم بگم، توی این قسمت از زندگیم کم بیارم و ندونم باید چکار کنم. ترس از این که با فهمیدنشون اون رو از دست بدم. من گناهی نداشتم. مادرم رو بی گناه نمی دونستم، ولی حتی به زبون آوردنشم برام سخت بود. اینکه مادرت یه بدکاره باشه. ولی ...
- مهمونی تا قبل از شام رسمیت خودش رو حفظ کرده بود، ولی بعد از اون هر کس برای خودش یه گوشه مشغول شد. نوشیدنی سرو می شد و کسی هم واسه ی خودش کم نمی ذاشت. صدای خنده از گوشه و کنار قطع نمی شد. نمی دونستم مادرمم توی مهمونی حضور داره. از مدت طلاقشون یه ماه گذشته بود. با اینکه دل خوشی ازش نداشتم، ولی یه جورایی دلم براش تنگ شده بود. یکی از مستخدمین به طرفم اومد و کاغذی رو داد دستم. روش یه نوشته بود. «بیا طبقه ی بالا، سمت راست راهروی اول، اتاق چهارم.» با تعجب نگاهم رو به طبقه ی بالا دوختم. نمی دونستم این پیغام از طرف کیه، ولی کنجکاو بودم دلیلش رو بدونم. طبق همون نوشته عمل کردم. خیلی خوب یادمه که اون شب بارون می اومد. صدای رعد و برق رو واضح می شنیدم. بالا سر و صدا کمتر بود. از توی اتاق صدای زنی رو شنیدم که با عشوه و ناز همراه چند نفر مشغول حرف زدن بود. لای در باز بود و فضای اتاق نیمه تاریک. در و کمی بیشتر باز کردم. تعجبم از این بود که اگه کسی توی اتاقه، چرا درو باز گذاشته؟!
فک منقبض شدمو محکم تر روی هم فشار دادم. صورتم از این همه حرارت سرخ شده بود و به نفس نفس افتاده بودم. خدایا چقدر سخته. حتی تصور کردن اون لحظه و به یاد آوردنش برام عذاب آوره. ای کاش برای همیشه توی سینم نگهش می داشتم و به زبون نمی آوردم. انگار داشتم شکنجه می شدم. نمی تونم از دلارام بگذرم. اون باید همه چیز رو بدونه. اما نه، همه چیز نه. حالا نه!
صدام می لرزید. به وضوح می دیدم که بغض توی گلوم هر لحظه داره سنگین تر می شه. ای کاش فقط صدام بود، ولی همه ی وجودم از روی عصبانیت و خشم می لرزید. سعی داشتم بغضم رو مخفی کنم. سخت بود.
دلارام بازوم رو چسبید. اونم بغض داشت. صداش می لرزید: آرشام خواهش می کنم بس کن. چرا این جوری می کنی؟
صدام گرفته بود: من خوبم دلارام، خوبم.
- نه خوب نیستی، داری می لرزی آرشام.
دستم رو روی دستش گذاشتم. دستش سرد بود. آب دهنم رو قورت دادم. برگشتم به گذشته، به اون اتاق لعنتی!
- رو تخت پنج تا مرد بودن. دو تا آباژور پایه بلند کنار تخت روشن بود. چهره ی هر پنج نفر برام آشنا بود؛ از دوستای نسبتا دور پدرم بودن. من اونا رو می شناختم، ولی اونا نه. هر پنج نفر تاجر و ثروتمند، و یه زن با لباسی نامناسب بین اونا نشسته بود و با ناز می خندید و حرف می زد. نگاه پر نیاز اون مردای پست فطرت به اندام زن خیره بود. صداش توی گوشم زنگ می زد، یه صدای آشنا! شک داشتم. دستم روی دستگیره بود و می لرزید. اون پنج نفر حال خوشی نداشتن و قهقهه می زدن. عرق سردی نشست روی پیشونیم. سر خوردن قطرات عرق رو روی ستون فقراتم حس می کردم. منتظر بودم برگرده تا چهرش رو ببینم و مطمئن بشم که خودش نیست و من دارم اشتباه می کنم. رعد و برق می زد و صدای شر شر بارون با صدای خنده های دلبرانه ی زن عجین شده بود. بالاخره برگشت و من اونچه که نباید ببینم رو دیدم. مادرم با صورتی غرق در آرایش، از همیشه زیباتر شده بود و توی اون لباس مشکی، جلوی اون پنج نفر با اون نگاه های وقیح، شو راه انداخته بود. ناخوداگاه چشمامو بستم و پلکامو روی هم فشردم. دست چپمو مشت کردم؛ گوشه ی لبمو گزیدم. نفس نفس می زدم. از زور خشم، نفرت از صحنه ای که پیش روم بود و با چشمای خودم شاهد بودم. با شنیدن صدای ناله چشم باز کردم. مادرم ...
سکوت کردم. صدام از شدت بغض می لرزید. چقدر دردناکه که یه پسر شاهد کارای مادرش با مردای غریبه باشه. غیرتی که توی وجودم می جوشید در حال لبریز شدن بود. توی اون لحظه آرزوم این بود از روی خجالت و سرافکندگی مرگم رو هر چه زودتر ببینم. مغزم قفل کرده بود، به روی هر تصمیمی!
دلارام ساکت بود. فشار خفیفی به دستش آوردم.
- نتونستم خودمو کنترل کنم و همین که خواستم برم توی اتاق، دستی نشست روی شونم. تند برگشتم و نگاهش کردم. لیلا بود که با لبخند محوی روی لباش منو نگاه می کرد. اون زن پست فطرت، از روی حسادت هر کاری انجام می داد، اونم تنها به خاطر اینکه هر چه زودتر نابودی مادرم رو ببینه. اینکه چطور اون شب جلوی چشم پسرش حقیر شد! بازوم رو گرفت و به زور منو از اتاق دور کرد. لیلا اون شب بهم گفت که مادرم با چهار تا مرد دیگه هم رابطه ی پنهانی داره و یکی از اونا معشوقشه. وقتی اینو شنیدم داد زدم. یادمه سیلی محکمی خوابوندم توی صورتش، ولی یه نفر جلوم رو گرفت. که اگه اون نبود تیکه تیکش می کردم. می خواستم همه ی حرصم رو سر اون خالی کنم. جنون پیدا کرده بودم، دست خودم نبود. به کمک همون مرد جلومو گرفت، وگرنه اگه پام به اتاق می رسید معلوم نبود چه اتفاقی میفتاد. خون جلوی چشمام رو گرفته بود. لیلا اسم تک تکشون رو بهم گفت، ولی اسمی از معشوقش نیاورد. به قدری عصبانی بودم و به دنبال حقیقت که ازش نپرسیدم توی لعنتی این همه اطلاعات رو از کجا آوردی؟! آمارش رو گرفتم که کجا با اون مرد قرار داره. فکرشم نمی کردم توی خونه ی کسی که مادر صداش می زدم و ...
مکث کردم. تو موهام دست کشیدم.
- اون شب رفتم ولی نتونستم چهره ی اون مرد رو ببینم. پشتش به من بود و وقتی مقابل مادرم نشست، ستون وسط هال مانع از دیدم شد. وقتی صدای سگش رو از توی باغ شنیدم، مجبور شدم از روی دیوار فرار کنم. همه ی حرفای لیلا درست از آب در اومد. وقتی از خودش پرسیدم بهم گفت که دوست مادرمه. دوستای صمیمی و همه ی این اطلاعات رو خود مادرم قبلا در اختیارش گذاشته، اما حالا هیچ رابطه ای با هم ندارن. خواستم باور کنم ولی نتونستم. یه جای کار می لنگید. برام مهم نبود. هر اونچه که باید می دیدم رو دیده بودم. خواستم با پدرم حرف بزنم، ولی فایده ای نداشت. پدرم همون موقع در مقابل مادرم احساس مسئولیت نمی کرد و حالا که کوچک ترین ارزشی براش نداشت. شبا کابوس می دیدم. چهره ی همونایی که با مادرم بودن. توی یه هاله ای از تاریکی مثل یه سایه. از همون شب توی مهمونی خواب و خوراک ازم گرفته شد. از لیلا نفرت داشتم. اونو توی این ماجرا نقش اصلی می دونستم. اینکه مادرم به این روز افتاد تقصیر اون بود. یه حسی بهم می گفت لیلا نمی تونه یه آدم معمولی باشه. اون لحظه داغ بودم و حالیم نبود که کسی مادرمو مجبور نکرده و به خواسته ی خودش تموم این کارا رو انجام داده. وضعیتم داغون بود. یه روز زد به سرم؛ خواستم برم در خونش، ولی بین راه بهم خبر دادن که آرام خودکشی کرده و الان توی بیمارستانه. وقتی خودم رو رسوندم که دیر شده بود. خواهرم، کسی که با حضورش توی زندگیم بهم آرامش می داد، چشماش رو برای همیشه به روی این دنیای پر از ریا و گناه بست و رفت.
نتونستم خودمو کنترل کنم. جلوی ریزش قطره اشکی که ناخواسته نزدیک بود روی گونم بنشینه رو با فشار دادن انگشتم به روی چشمام، گرفتم. ده ساله که گریه نکردم، یاد گرفتم محکم باشم؛ ولی حالا با به خاطر آوردن تک تک لحظه های نحس و شوم زندگیم، نمی تونم کنترلی روی خودم داشته باشم.
آرام خواهرم بود، خواهر مهربونی که قلب پاکی داشت. هنوز خیلی زود بود که بخواد اسیر خاک بشه. جوون بود، آرزوهای زیادی داشت. همیشه به باعث و بانیش لعنت می فرستادم. توی زندگیم کم از این دنیا ضربه نخورده بودم.
صدای هق هق ریز دلارام به حال خرابم دامن می زد و بغض توی گلوم رو سنگین تر می کرد.
صدام می لرزید: با مرگ آرام خرد شدم. حس می کردم یه پدرم که فرزندش رو از دست داده. بی مسئولیتی کردم، نتونستم از آرامم مراقبت کنم. اون به خاطر من مرد. من باعثش بودم و خودم رو مقصر می دونستم. برام نامه نوشته بود و گذاشته بود توی اتاقم. وقتی نامه اشو باز کردم که لباس عزاشو به تن داشتم و چشمام پر از اشک بود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
توی نامش نوشته بود که دیگه نمی تونه این زندگی رو تحمل کنه. زندگی که از همون اول روی ناسازگاریش رو نشونمون داد. گفت که ارسلان رو دوست داشته و همیشه خدا رو شکر می کرده که حالا بعد از این همه سختی و بی مهری، یکی رو داره که این طور دوستش داشته باشه، ولی ازش خیانت دیده. نوشته بود که دیگه انگیزه ای واسه ی زنده بودن نداره. نه از پدر محبت دیده و نه از مادر. نوشته بود می خواد به خدا نزدیک تر بشه، شاید اون بهش بگه چرا زندگی رو این قدر برامون تلخ رقم زده؟ نوشته بود اگه به خاطر ارسلان سرت داد زدم، داداشی منو ببخش. اینو بدون همیشه دوستت داشتم و دارم. مجبورم تنهات بذارم.
سرمو زیر انداختم و چشمامو بستم. شونه هام زیر بار این همه درد و غم می لرزید. دلارامم هق هق می کرد و سرشو به شونم تکیه داده بود.
آرامم خواهر جوون و مهربونم، ندونست با رفتنش چقدر عذاب کشیدم. به خاطر بی مهری پدر و مادرم هیچ وقت اشک نریختم، ولی به خاطر آرام و آرتام یه گوشه می نشستم و بی صدا به یاد خاطراتشون گریه می کردم. به خاطر دردناک بودنش، به خاطر تموم زجرایی که کشیدم همیشه از گذشتم فراری بودم. طی این ده سال، سردی چشمام سدی شد تا جلوی اشکام رو بگیرم، ولی گرمی این اشکام کم کم داره یخ چشمام رو ذوب می کنه.
- با مرگ آرام و کابوسای شبانم، به یه مرده ی متحرک تبدیل شدم. وضعیت آرتام از من بهتر بود. اونم خواهر دو قلوشو از دست داده بود و این براش سخت بود، ولی فقط همین رو می دونست و کم کم بهش عادت می کرد. ولی من چی؟ منی که شاهد گناهکار بودن مادرم بودم. گناهی که هیچ بخششی درش جایز نبود. مادرم توی مراسم آرام حاضر شد و شاهد نگاه مملو از نفرت من به خودش بود. وقتی اطرافمون خلوت شد، رفتم پیشش و هر اونچه که می دونستم رو از سر بیزاری بهش گفتم. زار می زد و چیزی نمی گفت. با شونه های خمیده از کنار قبر آرام بلند شد. سرش رو زیر انداخته بود. فقط بهش گفتم چرا؟ چرا با ما این کارو کردی؟ نگاهم نکرد. گریه امونش نمی داد. میون هق هق هاش گفت که ایدز داره. گفت اون عوضیا بهش نظر داشتن و به خاطر اوناست که الان زندگیش رو از دست داده. می خواسته انتقام بگیره. وقتی از پدرم جدا شده فهمیده ایدز داره. به پدرم گفته و اونم آزمایش داده، ولی اون مبتلا نشده، چون مدت زمان طولانی با هم رابطه نداشتن. گفت زمان زیادی برای زنده بودن نداره. داره می ره فرانسه و دیگه هم به اینجا بر نمی گرده.
اون رفت. شوک بزرگی بود. و اینجا رازی وجود داشت که نمی خواستم دلارام از وجودش با خبر بشه. بهش نگاه کردم؛ داشت اشکاش رو پاک می کرد. نوک بینی و چشماش قرمز شده بود. دلم خواست بغلش کنم، اما جلوی خودم رو گرفتم. دلم ضعف اون آغوش رو داشت. حتم داشتم آرومم می کنه، ولی به سختی روم رو ازش گرفتم. نمی دونم تردید رو توی چشمای سرخم دید یا نه. صدام رو با تک سرفه ای صاف کردم.
- نموند تا ازش بپرسم. هنوز قانع نشده بودم. منو توی ابهامات گذاشت و رفت. همه ی نفرتم از اون نه نفر بود. کسایی که زندگیمون رو به نابودی کشیدن. کسایی که به مادرم نظر داشتن. اونا مبتلا نشدن چون مادرم نموند تا انتقامش رو بگیره. گفت که اون شب در اون حد باهاشون نبوده. هیچ نمی تونستم اینو تحمل کنم. در کنار درسم به دنبال راه چاره ای بودم. هیچی از درس و دانشگاه نمی فهمیدم، ولی چون جزو دانشجویان نمونه بودم، می تونستم تا جایی خودمو بالا بکشم. باید جبران می کردم، باید می موندم و می جنگیدم. هدفمم همین بود. رشته ی مهندسی کامپیوتر، رشته ی مورد علاقم بود. به خلبانی هم علاقه ی زیادی داشتم، ولی گنجایشش رو نداشتم. سفر با هواپیما و داشتن تمرکز در حین خلبانی، هیچ کدوم رو توی خودم نمی دیدم.
به هواپیمایی که از سقف کلبه آویزون بود، نگاه کردم. عاشق خلبانی بودم. حس پرواز، سبکبالی و رهایی از هر چیزی واقعا لذت بخش بود. هیچ وقت به اونچه که می خواستم نرسیدم.
- نقاشی می کردم. کابوس های شبانم رو به روی بوم میاوردم. همون سایه ها تک تک برام تکرار می شدن. تصویر مادرم ... نسبت به همه چیز سرد شده بودم. هیچ چیز توی زندگی رنگ و بوی خودش رو نداشت. همه چیز برام سیاه و کدر شده بود. از همه نفرت داشتم. از همه، پدرم، مادرم، اطرافیانم. چند ماه گذشت. پدرم گفت که داره واسه چند روزی می ره سفر کاری خارج از کشور. همون شهری که اقوامش ساکن بودن. لیلا به بهانه ای همراهش نرفت. اینکه مادرش مریضه و نمی تونه تنهاش بذاره. در عوض پدرم از من و آرتام خواست توی این سفر کنارش باشیم. می دونستم به خاطر مرگ آرام کمی رفتارش نسبت به ما نرم شده، ولی دیگه فایده ای نداشت. قلب من نسبت بهش سرد شده بود و دیگه هیچ احساسی نداشتم. ولی آرتام قبول کرد، منم مانعش نشدم. چون حس می کردم به این تحول نیاز داره. به شب نکشید خبر آوردن هواپیمایی که آرتام و پدرم توش بودن به علت نقص فنی آتیش می گیره و منفجر می شه. توی لیست پرواز هم اسماشون بوده و سوار هواپیما شدن. با خدا قهر کرده بودم، چون اونو هم مقصر می دونستم. از همون زمان با خودم عهد کردم که دیگه اسمشو نیارم، ولی نتونستم. خیلی جاها یادش میفتادم، اما با لجبازی اونو نادیده می گرفتم. فکر می کردم خدا رو فراموش کردم، ولی وقتی ...
سرمو چرخوندم سمتش، نگاهمون توی هم گره خورد. یه حس خوب تو قلبم به وجود اومد. دستشو گرفتم و انگشتای ظریفش رو لمس کردم. هیچی نمی گفت، فقط با اون چشمایی که نم اشک درش پیدا بود، مظلومانه نگاهم می کرد. از وقتی با دلارام آشنا شدم و فهمیدم هنوز زندم و حق حیات دارم، آروم آروم به وجود خدا پی بردم.
- همه ی اتفاقات شوم پشت سر همه. گاهی باورم نمی شه همه ی این حوادث برای من و خانوادم اتفاق افتاده باشه. پیش خودم می گم مگه می شه؟! از همون اول تا به الان؟! از خدا گله داشتم. با این وجود من موندم و قلبی که سخت تر از سنگ شد. همه رو از دست داده بودم. دیگه کسی رو نداشتم که به عنوان خانواده بهش تکیه کنم. بعد از یه مدت کوتاه لیلا سهمش رو گرفت و رفت پی کارش. توی فکر انتقام بودم. حالا که هیچ انگیزه ای واسه ی زندگیم نداشتم. یه جوون بیست ساله با کوهی از مشکلات! همون موقع بود که شایان اومد پیشم و باهام حرف زد. بهم گفت که حاضره راهنماییم کنه؛ گفت باهاش کار کنم و قسم بخورم که ده سال کنارش می مونم و در مقابل دِینی که بهش دارم، براش کار کنم. کارایی که تنها از من بر می اومد و کسی روی دستم بلند نمی شد. آرشامی که روزی قلب مهربونی داشت و به عشق خواهر و برادرش توی سینش می تپید، تبدیل شد به یه آدم سخت و نفوذ ناپذیری که همه ی سدها رو از سر راهش بر می داشت. وقتی درسم تموم شد، بیشتر مواقع کارای شرکت رو می سپردم دست شرکا و خودم با شایان همراه می شدم. از همون اول قانون خودمو بهش گفتم. اینکه آدم نمی کشم، به بچه ها کاری ندارم، اهل دختر و خانم بازی هم نیستم. ولی سه نفر رو ناخواسته کشتم. قصد نابود کردن منو داشتن و نتونستم کاری کنم. دستم به خون آلوده شد و از این بابت خودمو گناهکار می دونم. از اون نه نفر، هشت نفر رو پیدا کردم. قصدم این بود هر کدوم که دختر داشت باهاشون طرح دوستی بریزم و با احساساتشون بازی کنم و در آخر که ازشون سوء استفاده کردم، رهاشون کنم. ولی حاضرم قسم بخورم که حتی دستمو به تن و بدنشون نزدم. چشم به جسمشون ندوخته بودم، فقط با روحشون کار داشتم. می دونستم هر آدمی از نظر روحی بالاترین آسیب رو می بینه که حتی جسم هم نمی تونه اون درد رو به این شفافی حس کنه. می دونستم باید از نقطه ضعف طرفم استفاده کنم تا به هدفم برسم. خوشبختانه یه جا شانس باهام یار بود که همشون یک یا دو تا دختر و داشتن، در غیر این صورت باید یه فکر دیگه می کردم. نفر نهم دلربا بود. اونم به این خاطر که منو یاد مادرم مینداخت، با همون بلند پروازی ها و اینکه خیلی راحت با وجود عشقی که به ظاهر به من داشت، به خاطر اهدافش همه چیز رو نادیده گرفت. من علاقه ای بهش نداشتم و تموم توجهم از روی همین شباهت بود و حدسم در موردش کاملا درست از آب در اومد. باهاش مثل بقیه رفتار نکردم، ولی خودش نخواست کنار بکشه. بارها خواستم اونو از سرم باز کنم ولی نتونستم. اون با سیاست خاصش هر لحظه به من نزدیک تر می شد. هر روز بیشتر از قبل شاهد شباهت های اخلاقی اون دو نفر به هم بودم. و دلیل اصلی که خواستم ازش انتقام بگیرم همین بود.
بعد از مکث کوتاهی دلارام دستش رو از زیر دستم بیرون کشید. نتونستم نگاهش کنم. بهش حق می دادم. ولی هنوز کنارم بود.
آب دهنم رو قورت دادم و چشمامو بستم و باز کردم. به صورتم دست کشیدم.
- اون هشت نفرکه از دوستان پدرم بودن و با مادرم رابطه داشتن، زیاد از نزدیک منو ندیده بودن. چون نه توی محافلشون ظاهر می شدم و نه باهاشون حرف می زدم. واسه همین شناخت زیادی روی من نداشتن. جدا از اون مرد که معشوقه ی مادرم بود. وقتی به کمک شایان همه ی دارایی پدرم رو فروختم، از نو شروع کردم و کارخونه ی جدیدی تاسیس کردم. کارخونه ی خرید و فروش و ساخت قطعات کامپیوتری پیشرفته. «نسب» رو از فامیلیم حذف کردم. همه فکر می کردن تنها بازمانده ی خانواده ی تهرانی نسب رفته خارج و دیگه بر نمی گرده، ولی این ذهنیت رو من به کمک شایان برای همشون ساختم و یه جور دیگه بهشون نزدیک شدم. سال ها گذشت تا تونستم خودمو آماده کنم. با ارسلان رابطه ی خوبی ندارم به خاطر خواهرم. اگه می بینی هنوز زنده است و داره نفس می کشه، بدون که تمومش به خاطر شایانه. ولی حالا دیگه اوضاع فرق کرده، دیگه اون آرشام سابق نیستم. مطمئن باش اگه یه روز از عمرم باقی مونده باشه، بالاخره ازش انتقام خون خواهرمو می گیرم. آرام پاک بود و لیاقتش این نبود که به خاطر وجود ننگ و کثیف ارسلان نصیب خاک بشه. نمی تونم به گذشته برگردم، ولی می خوام از این به بعد بدون دغدغه زندگی کنم. واقعا خسته شدم.
نگاهش کردم. صورتش از اشک خیس بود و دستاش رو با استرس توی هم فشار می داد. چشمای خاکستری و آرومش در اثر گریه سرخ شده بود. اخمام رو توی هم کشیدم. طاقت نداشتم ببینم. سرم رو زیر انداختم. لحنم آروم بود.
- هنوز دنبال نفر دهم می گردم. دلربا نفر نهم بود که ازش گذشتم. اون هشت نفر رو پیدا کردم و همه رو یه جا جمع کردم. بعضیاشون تغییر کرده بودن، ولی هنوز تعدادیشون خلق و خوی گذشته رو توی خودشون داشتن. وقتی شنیدم که چند تا از اون دخترا به خاطر کار من خودکشی کردن، یاد آرام افتادم. گذشته جلوی چشمام جون گرفت. وقتی جسم سردشو توی آغوشم گرفتم و توی گوشش با گریه می نالیدم و حرف می زدم. ولی این دخترا جون سالم به در برده بودن. ولشون کردم، ولی قبل از اون جوری به وحشت انداختمشون که هر گناهی توی گذشته مرتکب شده بودن رو صد بار جلوی چشماشون آوردم. من اون کسی نبودم که بخوام مجازات کنم؛ فقط می خواستم انتقام بگیرم. ولی خدا خیلی وقت پیش این کار رو کرده بود. اونا هر کدوم تقاص کارشون رو پس داده بودن. هر کدوم به نوعی بازم وجودش رو حس کرده بودم. اینکه اگه من فراموشش کردم، اون هیچ وقت تنهام نذاشت. ای کاش تا اینجا پیش نمی رفتم و همه چیز رو به خودش سپرده بودم. ای کاش هیچ وقت فکر انتقام به سرم نمی زد و خدا رو از یاد نمی بردم، تا حالا این قدر احساس گناه نکنم. خود کرده را تدبیر نیست. خودم خواستم تا به این روز بیفتم، پس حق گله کردن ندارم. توی این مدت از شایان کارای درستی ندیدم. خیلی جاها خواست بهم نارو بزنه ولی نتونست. بالاخره یه روز این بازی رو تمومش می کنم. خاطراتم رو توی یه دفتر ثبت کردم و پیش خودم نگه داشتم. یه دفترچه ی کوچیک که مال آرام بود. به یادگار با خودم داشتم و هر اونچه که به ذهنم می رسید رو درش یادداشت می کردم.
صداش خشک بود، اما سرد نبود. هنوزم بغض داشت.
- و این صلیبی که همیشه به گردنته؟
به گردنم دست کشیدم و صلیب رو لمس کردم.
- این گردنبند یادگار پدرمه. قبل از سفرش بهم داد. از وقتی تصمیم گرفتم مثل خودش سرسخت و مغرور باشم، اینو به گردنم انداختم.
مکث کردم و بدون اینکه نگاهش کنم ادامه دادم.
- حالا تو از گذشته ی من با خبری؛ می دونی چیا به من گذشته و چه گناهانی رو خواسته و ناخواسته توی زندگیم مرتکب شدم. ازت می خوام در مورد همشون خوب فکر کنی. تصمیمت هر چی که باشه قبول می کنم.
بلند شدم و راه افتادم سمت در. توی درگاه ایستادم، سرم رو بلند کردم و نفس عمیق کشیدم. ترسی مبهم توی دلم بهم اجازه نمی داد قدم بعدی رو بردارم. می ترسیدم از دستش بدم. فقط اونو داشتم. اون انگیزه ی من برای ادامه ی این زندگی بود. دلارام کسی بود که تونست قلب یخ زدم رو گرم کنه.
صورتم رو به حالت نیمرخ، به سمتش برگردوندم و با لحنی که گرفتگی صدام رو به وضوح نشون می داد، گفتم:
- ازت می خوام این مدتی که با هم بودیم رو به یاد بیاری. دوست دارم به همه چیز خوب فکر کنی. به تموم حرفام، به گذشتم، به کارایی که کردم. ازت می خوام تصمیم عجولانه نگیری. از حالا به بعد می خوام دنبال آرامش باشم. اونو کنار تو پیدا کردم؛ آرامش از دست رفتم رو تو بهم برگردوندی. پس ...
نمی تونم بهش بگم. حس می کنم هنوزم باید سکوت کنم. بدون هیچ حرفی از در کلبه بیرون رفتم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
***

دلارام
با پشت دست اشکامو پاک کردم. از همون موقع که شروع کرد، هر لحظه در حال تجزیه و تحلیل گفته هاش بودم. احساس گرمای شدید اذیتم می کرد. گره ی شالم رو باز کردم. از زور گرما احساس خفگی بهم دست داد.
سردی زنجیر رو به روی دستم حس کردم. توی مشتم گرفتم و فشردمش. از جام بلند شدم و رفتم توی درگاه ایستادم. پایین پله ها کمی با فاصله از کلبه آتیش روشن کرده بود و کنارش نشسته بود. نگاه خیرش به آتیش نشون می داد توی فکره.
از کلبه بیرون رفتم. درست رو به روش کنار آتیش نشستم. هر دو سکوت کرده بودیم. چند لحظه گذشت. صدام می لرزید. گرمم بود و گرمای آتیش حالم رو بدتر می کرد. چرا داغ شدم؟!
- می خوام چند تا سوال ازت بپرسم. می تونم؟
نگاهشو از آتیش گرفت. یه چوب نسبتا باریک توی دستش بود و با همون چوب، هیزما رو زیر و رو می کرد. صدای سوختن چوبا و شعله ور شدن آتیش، سکوت بینمون رو برهم می زد.
سرشو تکون داد. لبامو با نوک زبون تر کردم. آب دهنم رو قورت دادم. نگاهم رو به شعله های آتیش دوختم.
- چرا حس می کنم همه ی گذشتت اون چیزی نیست که برام گفتی؟!
- این چه سوالیه؟!
نگاهش کردم. چشم ازم گرفت و به آتیش نگاه کرد.

***

آرشام
دلارام با سوال غیرمنتظره ای که پرسید، شوکم کرد. سعی کردم آروم باشم. نفس عمیقی کشیدم.
- من همه چیزو برات گفتم، موضوع دیگه ای نمونده.
با سرسختی تمام گفت: ولی من مطمئنم. وسطای داستان تا قبل از اینکه به قضیه ی مادرت برسی، همه چیزو مو به مو تعریف می کردی، ولی از اونجا به بعدش رو خلاصه کردی. دیدم که چطور آشفته شدی. حالا که قصد داری حقایق زندگیتو برام بگی، می خوام که همه چیزو بگی.
کلافه از کنار آتیش بلند شدم.
- نمی تونم، تا همین جاشم دارم عذاب می کشم.
با بغض جوابمو داد.
- من نمی خوام تو رنج بکشی آرشام. به خدا قصدم این نیست، ولی دوست دارم هر چی که توی دلت داری رو بریزی بیرون. این جوری هم من می تونم درست فکر کنم و هم تو سبک می شی. تا کی می خوای سکوت کنی؟!
با حرص خاصی به تیکه چوبی که جلوی پام بود، لگد زدم و با خشم به دلارام نگاه کردم.
- دلارام تو از گذشته ی من فقط همینایی رو می دونی که برات گفتم. اگه همه چیز رو نگفتم لااقل حرف دروغی هم از جانبم نشنیدی.
- پس اشتباه نکردم، تو داری یه چیزی رو پنهون می کنی.
با خشم و عصبانیت غیر قابل کنترلی داد زدم: آره، آره! چون حتی نمی خوام به زبون بیارم. چرا حالیت نیست دلارام؟ تا همین جا تونستم خودمو کنترل کنم بس نیست؟
اشک توی نگاه افسونگرش حلقه بست. چشماش رو بست و سرش رو تکون داد. معصومیت چهرش دلم رو به درد آورد.
ریتم نفسام نامنظم بود. وقتی صدای گرفته و غمگینم رو شنید، چشماش رو آروم باز کرد.
- چی بهت بگم؟ چی رو می خوای بدونی؟ اینکه از اسم و رسم واقعیم هیچی نمی دونم؟ اینکه از اسم و نام خانوادگیم فقط اسمم رو به خاطر دارم؟
و بلندتر همراه با همون بغض لعنتی داد زدم: اینکه من آرشام تهرانی نسب نیستـــــم؟!
مات و مبهوت نگاهم کرد.
با صدایی که رفته رفته آروم تر می شد و بغض توی گلوم رو واضح تر نشون می داد، ادامه دادم: خیلی خب، حالا که دلت می خواد بدونی پس گوش کن! من فقط آرشامم. من پسر فرهاد تهرانی نسب تاجر بزرگ و ثروتمند نیستم! من پسر همون مردی هستم که همه اون رو به چشم معشوقه ی مادرم می شناختن. من پسر کسی هستم که ازش هیچ اسم و فامیلی ندارم. مادرم منو به دنیا آورد، ولی نه از فرهاد! قبل از اینکه به عقد فرهاد در بیاد با اون مرد ازدوج کرد، یه ماه بعد از عروسی اونو تنها گذاشت. زندگی که بر پایه ی عشق شروع شده بود، یه شبه نابود شد. به اجبار پدرش غیابی طلاق می گیره. وقتی با فرهاد ازدواج کرد که منو باردار بود. با هزار بدبختی و پارتی بازی منو از چشم خانواده ی شوهرش پنهون می کرد. فرهاد از روی علاقه با مادرم ازدواج نکرد، تنها به خاطر موقعیت شغلیش و اینکه پدربزرگم در قبال انجام کارهای خلاف و پارتی بازی که توی این کار می شه گفت حرفه ای به حساب می اومد، ازش می خواد با دخترش که مادر من بود ازدواج کنه. فرهاد برای اینکه از مقام و منصبش چیزی کم نشه، هیچ وقت نزدیک کارای خلاف نمی شد، ولی حالا با وجود این معامله از همه نظر می تونست خودش رو تامین کنه؛ چرا که پدربزرگم هم کم از اون پول و ثروت نداشت. توی تجارت با هم شریک بودن و هر دو با وجود این وصلت سود خوبی به جیب می زدن. فرهاد متشخص و خوش تیپ و ثروتمند، نظر هر دختری رو به راحتی جلب می کرد و مادرم رفته رفته به خاطر ثروت و مقام فرهاد حاضر شد به عقدش در بیاد. ولی نبود محبت توی زندگی مشترکشون باعث می شه هر روز از هم فاصله بگیرن. زندگیی که بر پایه ی یک معامله شروع شد، نه از روی علاقه!
کنار آتیش زانو زدم. سر تا پام می لرزید. دستام رو به زانوم گرفتم و کمی به سمت آتیش مایل شدم. کف دستام رو به روی چشمام فشار دادم. لعنتی!
آرشام هنوزم باید مغرور باقی بمونه. باید سرسخت بودنش رو حفظ کنه!
دستامو آوردم پایین و نگاهم رو که اشک درش حلقه بسته بود، به شعله های رقصان آتیش دوختم.
دلارام حال خرابم رو که دید سکوت کرد. ازش ممنون بودم. به این سکوت نیاز داشتم. اینکه توی حال خودم باشم و حرفای تلنبار شده ی رو دلم رو بریزم بیرون.
- لیلا دوست به ظاهر صمیمی مادرم، خیلی راحت بهش خیانت کرد و این درست زمانی بود که پدر واقعی من بعد از مدت ها برگشته و می خواد با مادرم رابطه ی عاشقانه ی گذشتش رو از نو شروع کنه. اون زمان من بچه بودم و چیزی حالیم نبود. لیلا عاشق فرهاد می شه. من سن واقعی اون رو بهت نگفتم، در حالی که لیلا تقریبا هم سن مادرم بود، ولی با چهره ای شاداب تر. به فرهاد نزدیک می شه و با ترفند های زنانه خیلی راحت اونو خام خودش می کنه و این در صورتیه که رابطه ی دوستیش رو با مادرم حفظ می کنه. اونم از همه جا بی خبر بهش اعتماد داشت. از فرهاد روز به روز بیشتر فاصله می گرفت که مقصر هر دوشون بودن و از طرفی با وجود عشق قدیمیش که ازش یه پسرم داشته، بهش نزدیک تر می شه. اون مرد برای دومین بار مادرم رو فریب داد. می گه که مجبور بوده ترکش کنه؛ مادرم رو ترغیب به طلاق می کنه تا بعد از جدایی باز با هم ازدواج کنن؛ ولی مادرم به خاطر آرام و آرتام قبول نمی کنه. با این حال رابطش رو با اون مرد قطع نمی کنه، چون حس می کرده که هنوز عاشقشه و می تونه اشتباهات گذشتش رو ببخشه. دوستای پدرم توی مهمونی مادرم رو می بینن. با وجود متاهل بودن چشم به زنی داشتن که هم شوهر داشت و هم بچه. دقیقا توی یه فاصله ی مشخص شده دل ناپاکشون رو به مادرم نباختند، بلکه هر کدوم با نقشه ای حساب شده قصد به دست آوردن اون رو داشتن. مادرم زن فوق العاده زیبایی بود و می تونست به راحتی دل هر مردی رو به دست بیاره، البته جز فرهاد که هیچ وقت نخواست عاشقش باشه. اون هشت نفر به هر طریقی قصد برقراری رابطه با مادرم رو داشتن، ولی اون تموم مدت با ترس و وحشت از دستشون فرار می کرد. حتی یه بار به فرهاد می گه که دیگه اونا رو توی خونه راه نده، ولی برخلاف تصورش اون قهقهه می زنه و می گه که مادرم خودشیفته است و توهم اینو داره که همه ی مردا بهش نظر دارن. خیلی وقتا ساده از موضوعی گذشتن می تونه عواقب بد و ناخوشایندی رو در پی داشته باشه؛ مثل فرهاد که هیچ وقت نخواست باور کنه مادرم ناموسشه و ما بچه هاش. گرچه من از رگ و ریشه اش نبودم، ولی همیشه اونو به چشم پدرم می دیدم. رشته ای به نام محبت بین دریا و فرهاد وجود نداشت تا اونا رو بهم پیوند بده. می دید که فرهاد تا چه حد نسبت بهش بی توجهه و به همین خاطر با خودش و زندگیش لج کرد. اونم افکارش مثل فرهاد بود. به جای اینکه به فکر بچه هاش باشه و آیندشون براش مهم باشه، راهی رو در پیش گرفت که هیچ برگشتی درش نبود. بد کرد، با من و بقیه بد کرد. این راهش نبود و ای کاش یه جو علاقه توی وجودش نسبت به ما داشت و پول و زیبایی رو ملاک خوشبختیش قرار نمی داد. اشتباه کرد. اون از زیباییش برای انتقام گرفتن از مردای کثیف استفاده کرد. وقتی که فهمید رسیده ته خط و دیگه راه برگشتی نداره ...
کلافه توی موهام دست کشیدم و به آسمون شب خیره شدم. بهش نگاه نمی کردم. نمی تونستم. هیچ وقت نخواستم دل کسی برام بسوزه. همیشه دنبال آرامش بودم، ولی نذاشتم کسی با دلسوزی نگاهم کنه. می دونستم دلارام همچین دختری نیست، ولی اونم یه آدمه!
- آرشام من ...
دستم رو بلند کردم و بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم: بذار بگم دلارام، فقط بذار بگم.
سکوت کرد. نفسم رو عمیق و سنگین بیرون دادم.
- یه شب می ره خونه ی اون مرد که حتی نمی خوام اونو پدر خطاب کنم، از سر ناراحتی درخواست خوردن نوشیدنیش رو قبول می کنه. هر دو از خود بی خود می شن و دیگه توی حال خودشون نبودن. اون شب اتفاقی که نباید بیفته میفته و مادرم غافل از اینکه اون مرد مبتلا به ایدزه. فرداش با حالی زار و خسته، نادم از کاری که کرده بر می گرده خونه. وقتی می فهمه که خودش موضوع رو با مادرم در میون می ذاره. می گه که از زور مستی نمی دونسته داره چکار می کنه؛ اینکه نباید باهاش رابطه داشته باشه و ... مادرم ناراحت بوده که چرا زودتر متوجه نشده و اون مرد در جوابش می گه که چون نمی خواستم به این دلیل ترکم کنی.
از جام بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن. دستم رو توی جیبم فرو بردم و با خشونت خاصی که رفتارم کاملا اینو نشون می داد، به سنگ ریزه هایی که جلوی پام بود لگد زدم.
- وقتی می فهمه نابود می شه. باعث و بانیش کسی جز معشوقش نبوده. مردی که همیشه عاشقش بود. بهش می گه که تازه دو ساله مبتلا شده و اون هم به خاطر رابطه با یه زن هر جایی بوده. می فهمه که دیگه آخر خطه و این درست زمانیه که لیلا از مشکلش باخبر بوده و از این فرصت سوء استفاده می کنه. بالاخره با فرهاد عقد می کنن، اونم به دور از چشم مادرم. مادرم از فرهاد جدا می شه. به فرهاد علاقه ای نداشت، ولی از خیانت دوستش ناراحت بود. از زندگی می بره و می خواد از همه ی مردای کثیف انتقام بگیره. فکر می کنه رسیده آخر خط، می خواد تا اونجایی که می تونه خودش رو به مردایی که قصد خیانت دارن و چشمشون دنبال زنای متاهله، نزدیک کنه. ولی اون شب من متوجه ی قضایا می شم. لیلا می خواست خرد شدن مادرمو ببینه، اونم جلوی پسرش که همین طورم شد. یه حسادت همراه با بی مسئولیتی زندگیمون رو به گند کشید. مادرم شکست وقتی که فهمید من از همه چیز خبر دارم. بعد از چند روز یه پاکت به دستم رسید. توی پاکت یه نوار بود و یه نامه. همه چیز رو با صدای خودش ضبط کرده بود و توی نامه ازم خواسته بود که حلالش کنم. گفته بود توی زندگیش مرتکب گناه شده و از خدا می خواد اونو ببخشه. مدتی بعد از فرانسه برام نامه اومد، یکی از دوستان مادرم اونو فرستاده بود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
نوشته بود که دریا مرده. با شوک این خبر رفتم فرانسه تا ببینم حقیقت داره یا نه. دوستش می گفت هر روز غروب می نشسته کنار پنجره و با گریه زل می زده به آسمون و زیر لب با خودش حرف می زده. می گفت زن بیچاره از غصه دق کرد و با وجود بیماریش دووم نیاورد. از همون روز رابطه ی من با لیلا سرد شد. نگاهم بهش از سر نفرت بود و کینه ای که ازش توی دلم داشتم. وقتی فهمیدم فرزند واقعی فرهاد نیستم، تا یه مدت رفتم شمال و با هیچ کس حرف نزدم. فقط می خواستم فکر کنم. به همه چیز! به تموم اتفاقاتی که پشت سر هم برام افتاده بود. هنوزم خودم رو آرشام تهرانی نسب می دونستم. حاضر نبودم به اسم و رسمم شک کنم. مادرم نه توی نوار و نه توی نامه اش هیچ چیز از پدر واقعیم نگفت. ظاهرا همه ی مدارک مربوط به اون رو از بین برده بود. هنوزم نمی دونم زندست یا مرده. گرچه به زنده بودنش شک دارم، ولی دست بردار نیستم و تا پیداش نکنم، حتی مرده اش رو، آروم نمی شینم. فهمیدن این موضوع شوک بزرگی رو بهم وارد کرد، ولی مشکلات من توی زندگی یکی دو تا نبود. عمو محمد و بی بی توی ویلای مادرم زندگی می کردن. وقتایی که می رفتیم ویلا بی بی آشپزی می کرد و عمو محمد به درختا می رسید. اون موقع بچه هاش زنده بودن. اون ویلا منو یاد خاطره های تلخم مینداخت، برای همین فروختمش. سندش به نامم بود. اون موقع که مادرم به نامم زد تعجب کردم که چرا من؟! ولی حالا دلیلش رو می دونستم. بی بی گفت که می خوان برگردن روستا. قبول کردم، ولی هیچ وقت ازشون غافل نشدم. کسی از وجود اونا باخبر نبود. و بقیه ی ماجرا هموناییه که برات تعریف کردم.
نگاه دلارام گرفته بود و صداش سنگین و پر از بغض.
- باورم نمی شه، واقعا گذشته ی عجیبی داری.
پوزخند زدم.
- زندگی من تلخ تر از زهره.
- حتی الان؟!
توی چشماش خیره شدم. اشک روی خاکستر چشماش برق می زد. نه الان دیگه نه!
- همیشه بر خلاف ظاهر سرد و خشکم به دنبال آرامش بودم. کارای شایان عصبیم می کرد. اگه پای اجبار وسط نبود، نه خودش رو زنده می ذاشتم نه ارسلان پست فطرت رو که خواهرم رو به روز سیاه نشوند. ولی با این حال هدفم رو حفظ کردم. برای رسیدن به هدفم باید خیلی جاها نقش بازی می کردم. یاد گرفته بودم که چطور یه بازیگر حرفه ای باشم.
مکث کردم و بدون اینکه نگاهش کنم، ادامه دادم: وقتی کنارت بودم وآرامش نگاهت رو می دیدم، یاد آرام میفتادم. تو شیطنت می کردی، ولی اون همیشه ساکت بود. وقتی اسمت رو شنیدم، به حرکاتت دقیق شدم. درست به معنای اسمت بودی.
با نگاهی پر گلایه زل زد توی چشمام.
- پس منو کنار خودت نگه داشتی چون من تو رو یاد خواهرت میندازم؟!
محو صورتش شده بودم که با اخمای در هم به آتیش زل زده بود و حتی پلک هم نمی زد.
همه چیز این دختر خواستنی بود. صدام رو که شنید سرش رو بلند کرد. هر لحظه بیشتر حس می کردم که بهش نیاز دارم.
- اون آرامش، پاکی که من دنبالش بودم. آره اونو توی هر دوی شما می دیدم، ولی ...
- ولی چی؟!
درگیر نگاه افسونگرش بودم.
نمی خواستم چشم از اون چهره ی دلنشین که حالا یه نوع معصومیت رو توش می دیدم، بردارم.
- تو یه دختر خاصی، حتی طرز نگاهت. تموم حرکات و رفتارت. در عین حال که می تونی منبع آرامشم باشی، خیلی راحتم می تونی درونم رو طوفانی کنی. دقیقا می دونی چه کاری رو تو چه زمانی انجام بدی. همینم تو رو برای من خاص کرده.
لبخند زد. با لبخند چهرش دلنشین تر می شد و هر بار تپش های قلبم رو کوبنده تر توی سینم حس می کردم. دیگه طاقت نداشتم.
- تصمیمت رو گرفتی؟
لبخندش آروم آروم محو شد. بعد از سکوت کوتاهی جوابم و داد:
- هنوز سوالام تموم نشده.
- بپرس، مطمئن باش بی جواب نمی مونی.
- توی گذشتت چیز خاصی ندیدم که بخوام بگم نمی شه ازش گذشت.
نگاه دقیقی به چهرش انداختم که محکم ادامه داد: کاری که با اون دخترا کردی واسم قابل هضم نیست. نمی تونم درکت کنم که به خاطر انتقام از پدراشون با زندگی و آیندشون بازی کردی. واسه این چه توضیحی داری که قانع کننده باشه؟
اخمام رو کشیدم توی هم. حدس می زدم مشکلش با کدوم قسمت از گذشتم باشه.
- من برای نابود کردن اون آدما باید نقطه ضعفشون رو در نظر می گرفتم. اون زمان حس انتقام جوییم منطقم رو ازم گرفته بود. هیچ وقت با کلک و زبون چرب و نرم اون دخترا رو به سمت خودم نکشیدم. با میل و خواسته ی خودشون بهم نزدیک می شدن. نمونش شیدا که توی برقراری رابطه اولین قدم رو اون برداشت. می خواستم از سرنوشتم انتقام بگیرم. از سرنوشتی که چیزی جز تلخی و نفرت و کینه برای من نداشت. از هر کسی که باعث و بانی نابودی زندگیم بود. بعد از مرگ فرهاد و آرتام، هنوز چهلمشون سر نشده بود که لیلا تصادف می کنه و توی این حادثه جفت پاهاش رو از دست می ده. خوشحال بودم که بالاخره تقاص کاراش رو پس داده. توی این کار من دستی نداشتم. از شایان به خاطر کثافت کاریاش و اینکه حتی به زنای شوهردار هم رحم نمی کرد، متنفر بودم. ولی مجبور بودم تحملش کنم. گاهی زندگی بهت دو راه واسه انتخاب بیشتر نمی ده. انتخاب اول بهت فرصت می ده بمونی و با انگیزه برای هدفت مبارزه کنی. و انتخاب دوم، بازم فرصت موندن بهت می ده، ولی اینجا دیگه هیچ انگیزه ای برای ادامه ی زندگیت نداری، چون حس می کنی به پوچی رسیدی. درست همون حسی که من داشتم و شایان با حرفایی که بهم زد، باعث شد به فکر انتقام بیفتم. هیچ کدوم از این اتفاقات تصادفی نبود. فرهاد به خاطر موقعیت مالیش دشمن زیاد داشت. چون خیلی وقتا می دیدم که خطرات احتمالی از جانب دشمناش رو توی خونه مطرح می کرد. سعی داشت به ما بفهمونه که بیشتر مراقب خودمون باشیم. گرچه سرنخی پیدا نکردم، ولی هنوز هم به اون اتفاق مشکوکم.
منتظر بودم چیزی بگه. ولی انگار واسه ی پرسیدنش تردید داشت. نگاهش رو توی چشمام دوخت و با لحن آرومی گفت:
- از کارایی که توی این ده سال کردی پشیمونی؟
جدی و محکم جوابش رو دادم: شاید نشه اسمشو پشیمونی گذاشت، ولی احساس گناه می کنم. همیشه خودمو یه گناهکار می دونستم. فقط به دو دلیل، فریب اون نه نفر که دلربا هم جزوشون بود و سه نفری که ناخواسته به دستم کشته شدن. نخواستم که یه قاتل باشم، ولی برای رسیدن به هدفم باید زنده می موندم و از خودم دفاع می کردم. اونا آدمای درستی نبودن.
- ولی من نمی تونم مثل تو این قدر ساده ازش بگذرم. به نظرم تو اول باید قبول کنی که مرتکب اشتباه شدی. اینکه می گی قبول داری گناهکاری درست، ولی هنوز احساس پشیمونی نمی کنی.
با لحنی که خشونت درش به وضوح پیدا بود، گفتم: می خوای حس ندامت رو توی چشمام ببینی؟! اگه بگم پشیمونم چی می شه؟ من حق تصمیم گیری رو بهت دادم. تا حالا از رازی که توی زندگیم داشتم با کسی حرف نزدم، ولی تو رو از بقیه سوا می دونستم. بهت گفتم فهمیدم کارم درست نبوده و نباید با زندگی اون دخترا بازی می کردم. گفتم اون سه تا قتلی که انجام دادم رو به گردن می گیرم. به خاطر نجات جون خودم اون کار رو کردم! با شایان همکاری کردم چون بهش نیاز داشتم! اگه شده یه لحظه خودتو جای من بذاری، می تونی درکم کنی که چرا این کارا رو انجام دادم. بدون هیچ حرف اضافه ای فقط می خوام بهم بگی. دو راه پیش رومون هست؛ یا همین جوری که هستم قبولم می کنی و باهام می مونی، یا اگرم نمی تونی با من و گذشتم و کارایی که انجام دادم کنار بیای، می تونی بری و پشت سرتم نگاه نکنی. فقط وقتی رفتی بدون من بازم سر حرفم هستم و دیگه نمی خوام به همون آرشام سابق برگردم. گرچه دیگه امیدی ندارم، ولی اگه زندگیم به دو روز ختم بشه، می خوام توی این دو روز جوری زندگی کنم که آزاد باشم. به دور از گناهانی که تا به الان مرتکب شدم. می خوام فراموش کنم. روی کمکت حساب کرده بودم، ولی تو هم حق داری که برای آیندت تصمیم بگیری. مطمئنا زندگی در کنار مردی مثل من که همه چیزش رو، حتی هویتش رو باخته آسون نیست. تصمیمت هر چی که باشه قبول می کنم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
دلارام
نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم. خودمم تردید داشتم، اما نتونستم ساکت بمونم.
- ولى من نمى تونم با این مسایل كنار بيام.
با همون اخمى كه روی صورتش بود سرش رو تكون داد، از آتیش فاصله گرفت و به تنه ى يكى از درختا تكيه داد.
حقيقت رو بهش نگفتم. من هيچ وقت نمى تونم نسبت به آرشام بی تفاوت باشم. حتى اگه بخوامم نمى تونم. قلبم اين اجازه رو بهم نمی داد. از كارايى كه كرده پشيمون نيست و فقط احساس گناه مى كنه. از اين بابت نگران بودم. اگه الان احساس پشيمونى نكنه، چه تضمينى وجود داره كه در آينده بازم تصميم به انجام چنين كارايى نگيره؟ نگران بودم، نگران آينده! آينده اى كه برام مهم بود.
از جانب آرشام مطمئن نبودم. اينكه احساساتمون متقابله؟ چه چيزى قراره توی زندگى ضامن خوشبختيمون بشه؟ مي گه بمون تا آرامش بگيرم، تا بتونم به كمكت گذشتم رو فراموش كنم. ولى يه بار نمي شه بگه مى خوامت چون دوستت دارم. باهات مى مونم چون قلبم به عشق توئه که توی سینم مى تپه. آخه اين مرد تا چه حد مغروره ؟
شايد اين جورى فرجى شد. با اين كارم مى خوام به هر دومون كمك كنم!
توی خودش بود. آروم بلند شدم. بدون هيچ سر و صدايى رفتم پشت كلبه. پشت ديوار چوبی كلبه ايستادم و بدون اينكه ديده بشم، به آرشام نگاه كردم.
وای که اینجا چقدر تاریکه. علاوه بر اون سردمم شده بود. شاید از روی استرس، ولی هوا هم خیلی سرد بود. بارون قطره قطره شروع به باریدن کرد.
تا چند دقيقه كه اصلا حواسش به اطراف نبود. به خودش اومد و از درخت فاصله گرفت. رفت سمت آتيش و خاموشش كرد. حتما فكر كرده برگشتم توی كلبه. آتيش رو كه خاموش كرد، كاملا اطرافم تاريک شد. نور شمع از پنجره توی صورتم مى افتاد و به كمك اونا مى تونستم متوجه اطرافم باشم. از همون جا زير نظر داشتمش.
شايد كارم بچگانه باشه، ولى خوى سركشم دوباره بيدار شده بود و دوست داشتم عكس العمل آرشام رو توى اون لحظه ببينم.
با قدم هايى شمرده آروم رفت توی کلبه و حالا از پنجره مى تونستم چهره ى درهم و گرفتش رو ببينم. از اين بابت ناراحت بودم. با ترديد به صورتش نگاه كردم و خواستم از پنجره فاصله بگيرم تا برم تو، ولى با ديدن عكس العملش جورى ايستادم كه نتونه منو ببينه. نگاهش رو يه دور اطراف كلبه چرخوند. داشت دنبالم مى گشت. با يه مكث كوتاه در حالى كه ترس و نگرانى رو توی چهره و حركاتش مى ديدم، اسمم رو صدا زد. به سرعت از در كلبه زد بيرون با صدای بلند اسمم رو صدا مى زد.
- دلارام، دلارام كجايى؟ دلارام الان وقت شوخى نيست، هر جا هستى بيا. اين اطراف تاريكه دختر، ممكنه بلايى سرت بياد.
چراغ قوه دستش بود. تشويش و نگرانى توی صداش موج مى زد. پشتش به من بود. بدون اينكه خودش متوجه بشه، آهسته قدم برداشتم و پشت سرش ايستادم. با شنيدن صدام تند برگشت و پشت سرش رو نگاه كرد. نور چراغ قوه توی صورتم افتاد. اذيتم مى كرد، براى همين با اخم صورتم رو برگردوندم.
- چرا تظاهر به نگرانى مى كنى؟ چرا نمى تونم باور كنم كه نگاهت به خاطر من ...
نذاشت ادامه بدم. داد زد: منظورت از اين قایم موشك بازيا چيه؟ چى رو نمى تونى باور كنى؟ اينكه نگرانتم؟
و بلندتر ادامه داد: اینکه نمى تونم حتى يه لحظه به نداشتنت فكر كنم؟
دستم رو گرفت و با حرص نگاهم كرد، اما لحنش بر خلاف نگاهش آروم بود.
- يعنى با من بودن این قدر برات سخته؟
دستم رو از توی دستش بيرون کشیدم. نمى خواستم در مقابلش كم بيارم، ولى دست خودم نبود.
سخته توی همچین موقعیتی مقابلش باشم و بی تفاوت ازش بگذرم.
- با تو بودن اونم بدون احساس متقابل سخته. سخته كه نتونم بهت اعتماد كنم. مى ترسم.
خواستم برگردم توی كلبه، ولی با حضور ناگهانیش در حالی که رو به روم ایستاده بود، خشکم زد. دستم رو گرفت.
- پس حرف حسابت سر بى اعتمادیه؟
- تو ازم مى خواى بمونم و بهت كمك كنم، ولى اگه موندم چه تضمينى وجود داره كه كاراى گذشتت رو تكرار نكنى؟ تو كه می گى احساس پشيمونى نمى كنى.
دستمو از توی دست داغش كشيدم بیرون و رفتم توی كلبه. پشت سرم اومد.
- صبر كن جوابتو بگير.
رو به روم ايستاد.
- واسه توجيه كردن تو اين حرفا رو نمى زنم، واسه تبرئه كردن خودمم نيست؛ اما بدون اگه از كارايى كه كردم پشيمون نبودم، هيچ وقت تصميم نمی گرفتم که بخوام تغییر کنم. تا همين چند ماه پيش جورى رفتار مى كردم كه تبديل به يه آدم مغرور و متكبر شده بودم. از بالا به اطرافيانم نگاه مى كردم. هيج كس رو جز خودم و هيچ كارى رو جز كاراى خودم قبول نداشتم. حتى به خدا پشت كرده بودم! كسى مثل من اگه يه روز تصميم بگيره و بخواد يه آدم ديگه بشه، شك نكن كه مى تونه. تنها انگيزه و اميده كه بهش اين قدرت رو می ده.
و با لحنی آروم تر، در حالى كه نگاه نافذش محو چشمام بود، ادامه داد: اميد من تويى، چرا مى خواى نااميدم كنى؟ بهم اعتماد كن. من كسى نيستم كه از حرفم برگردم. اگه تو رو توی زندگیم نداشتم، شك نكن هنوز همون آرشام گذشته بودم. پس مطمئن باش هيچ كس جز من نمى تونه اين اطمينان رو بهت بده.
چند لحظه توی چشمام نگاه کرد، نگاهش برق می زد. می خواستم همونی باشه که پیش خودم حدس می زدم. همونی که قلبمم بهم نهیب می زد.
سکوتم رو که دید، چشماش رو بست. فکش منقبض شده بود. اخماش رو کشید توی هم و صورتش رو برگردوند. پشت به من ايستاد. دستاشو برد توی جيبش و سرش رو بالا گرفت.
قلبم ديوانه وار توی سينم مى زد. داغ کرده بودم. انگار که بین شعله های آتیش دارم دست و پا می زنم.
چقدر بی تابشم. قلبم برای آغوشش پر می کشید. دوست داشتم از پشت بغلش کنم و سرم رو بذارم روی شونش و دستام رو روی سینش قفل کنم و فقط بهش بگم نمی رم، می خوام باهات بمونم، فقط با تو آرشام. ولی این غرور لعنتی، این ترس مبهم!
خدایا چکار کنم؟! حس می کنم کم کم دارم طاقتم رو از دست می دم. نمی تونم یه لحظه بدون آرشام سر کنم.
حتم داشتم می تونه روی حرفش بمونه، چون آدم مغروری مثل آرشام وقتی این طور با ندامت حرف می زنه، حتما می دونه می خواد چکار کنه.
چرا بهش یه شانس واسه اثبات خودش و احساسش ندم؟ چرا اونو از خودم دور کنم؟ گذشته ی آرشام هر چی که بوده، نباید برات تا این حد مهم باشه دلارام. اینو خودت گفتی که عشق آرشام رو با هیچ چیز عوض نمی کنی. دلارام به خودت بیا! مغرور نباش. لااقل توی این یه مورد غرورت رو در نظر نگیر، چون اونو برای همیشه از دست می دی. تو اینو نمی خوای دلارام، بهش بگو!
لبمو گزیدم. چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم. با لبخند چشم باز کردم و تا اومدم دهنم رو باز کنم و حرفام رو بهش بزنم، صداش توی گوشم پیچید و دهنمو بست.
جدى بود، ولى چرا حس مى كنم كه صداش می لرزه؟ شایدم نه، شاید این احساس من باشه. ولی نه، مطمئنم!
- بيشتر از اين اصرار نمى كنم. می دونم که تصميم خودت رو گرفتى. همیشه هر چیزی رو که خواستم به اجبار به دست آوردم، ولی حالا می بینم که همه چیز رو نمی شه به زور تصاحب کرد، مخصوصا ...

«پخش آهنگ فرضی در بین مکالمات _ آهنگ دو راهی از میلاد کیانی»
چشمامو روی تو می بندم، جلوی اشکامو می گیرم
به دروغ به خودم می گم که دلتنگت نیستم وقتی می رم

نفسش رو آه مانند از سینه بیرون داد. سرش رو به طرفین تکون داد و به در کلبه نگاه کرد. هیچ تغییری توی ژستش ایجاد نکرد، حتی برنگشت نگاهم کنه. عین مجسمه خشکم زده بود.

جاده آمادست تا راهی شم، تو رو به خاطراتم بسپارم
با اینکه خودم تمومش کردم اما تو رفتن تردید دارم

- توی این بارون نمی تونیم برگردیم، هوا هم تاریکه. از فردا آزادی که هر کاری خواستی انجام بدی. یه کم دیگه صبر کنی ترتیب انتقالت رو به یه جای امن می دم. یه جایی که من نباشم.
رفت کنار پنجره و به قطرات بارون نگاه کرد که چطور محکم خودشون رو به شیشه ی پنجره می کوبیدند. لحنش آروم تر از قبل شد. حالش یه جورایی گرفته بود.
- باهات ازدواج کردم ولی نه از روی اجبار، از روی دلم. پیش خودم نگهت داشتم نه به خاطر منافع خودم، چون یه چیزی مانعم می شد، یه چیزی که برام تازگی داشت. وقتی طبق نقشه وارد خونه ی شایان شدی، دیدم نمی تونم طاقت بیارم و خواستم که برگردی، ولی تو موندی چون قصد انتقام از شایان رو داشتی. حاضر بودم جون خودم توی خطر بیفته، ولی تو هرگز اتفاق بدی واست نیفته.
به صورتش دست کشید. دستش رو روی گونش گذاشت و سرش رو بالا گرفت.
- حاضر شدم از گذشتم برات بگم. پرده از رازی برداشتم که تنها تو از اون باخبری. برای اولین بار طی این ده سال گناهانم رو قبول کردم. حس پشیمونی رو برای اولین بار تجربه کردم.
برگشت و نگاهم کرد. پوزخند محوی نشست روی لباش. پوزخندی که جنبه ی تمسخر نداشت، از روی غم بود.
- با اینکه بهت حق می دادم، ولی احمقانه رفتار کردم. اینکه می مونی و تنهام نمی ذاری. ولی تو باید بری، حتی اگه من بخوام بمونی. من اون کسی نیستم که کنارم خوشبخت بشی. یه آدم سرد با غروری که ستایشش می کنه! زندگی در کنار چنین آدمی برای تو خشک و بی روحه و با شناختی که من روی تو دارم، می دونم نمی تونی با چنین مردی زندگی کنی. من خوشبختت نمی کنم دلارام. من اون آدم نیستم.
و با قدم هایی تند و شتاب زده از در کلبه زد بیرون. نگاه غم زدم به پنجره افتاد. بارون تندی شروع به باریدن کرده بود. آسمون رعد و برق می زد. اشکام راه خودش رو پیدا کردن.

سر دو راهی می مونم همیشه
نه می توم برم و نه بمونم
تو فراموشم نمی شی عزیزم
چراشو خودم نمی دونم

چشمام رو بستم و سعی کردم بغض سنگین توی گلوم رو قورت بدم. به گردنم دست کشیدم. سردی زنجیر دقیقا متضاد با حرارت بدنم بود. توی مشتم فشارش دادم. چشمام رو باز کردم و به سرعت از کلبه بیرون رفتم.

تو حواست پرته اما من تک تک درداتو می دونم
من پر از بغضم اما بازم تو و چشماتو می خندونم

با صدای آرومی هق هق می کردم. همه جا تاریک بود. اطرافم رو نگاه کردم تا شاید اونو ببینم. از کلبه فاصله گرفتم. همون جایی که آرشام قبلا آتیش روشن کرده بود، ایستادم. صورتمو رو به آسمون بلند کردم. گریه می کردم و قطرات بارون همراه با اشکایی که از چشمام جاری بود، روی صورتم سر می خوردن.
از ته دل صداش زدم جیغ کشیدم: آرشــــــام.
چند بار پشت سر هم، و با هق هق دور خودم چرخیدم. دلم داشت از جاش کنده می شد.

با اینکه بد می شی می خوامت، من حتی اخماتم دوست دارم
ای کاش می تونستم اسمت رو از کنار اسمم بردارم

می خواستمش. نمی تونم خدا. روزی صد بار جون بدم، ولی اونو از دست نمی دم. در حالی که نگاهم اون دور و اطراف می چرخید، زیر رگبار بارون بلند گفتم:
- آرشام تو رو خدا برگرد. به ارواح خاک مادرم هیچ وقت تنهات نمی ذارم. آرشام تو رو جون هر کی که دوست داری برگرد. نمی رم، به خدا نمی رم.
همون لحظه دستی قوی از پشت دور کمرم حلقه شد. سرشو گذاشت روی شونم. گرمای آغوشش برام آشنا بود. به نفس نفس افتاده بودم و در همون حال گریه می کردم. صدای لرزونش زیر گوشم زیباترین نجوایی بود که می تونست قلب بی قرارم رو توی اون لحظه آروم کنه.
- دلارام می مونی؟
با گریه سرمو تکون دادم: می مونم.
- برای همیشه؟
- برای همیشه.
- من آدمی نیستم که به راحتی ولت کنم، دلارام باید تا آخر عمر همین طور که اسیر آغوش هم شدیم، کنارم باشی.
- می دونم. به خدا خودمم همینو می خوام آرشام. من ...
- هیس، الان نه.
- چرا؟ چرا نه؟ می خوام بگم من ...
- دلارام.
لبمو گزیدم. قفسه ی سینم از روی هیجان شتاب زده بالا و پایین می شد. بی قرارتر از قبل برگشتم و خودمو محکم بهش فشار دادم. دستامو دور گردنش حلقه کردم. محکم بغلم کرده بود، جوری که نفس توی سینم حبس شد.
زیر این بارون، با قلبایی که به عشق همدیگه توی سینه هامون می تپید. با تموم وجود عاشقش بودم. ولی نذاشت بهش بگم. چرا؟ چون نمی خواست اعتراف کنه؟
غرورش رو دوست داشتم، ولی یه روز مجبور می شه که اعتراف کنه. اینو دلم می گه.
رفتیم توی کلبه. آرشام در رو بست. هر دو حسابی زیر بارون خیس شده بودیم. به آرشام نگاه کردم که موهای خوش حالتش خیس روی پیشونیش ریخته بود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
رفت سمت شومینه ی چوبی گوشه ی کلبه و کمی از هیزمایی که کنارش بود رو برداشت؛ ریخت توی شومینه و روشنش کرد. لباسش خیس شده بود، ولی درش نیاورد. روی تخت نشستم، شده بودم عین موش آب کشیده و لباس به تنم چسبیده بود. هوای شمال رو دوست داشتم، بارون که می بارید آب و هواش محشر می شد.
آرشام پشتش به من بود. یکی یکی دکمه های مانتومو باز کردم و از تنم در آوردم. زیرش یه تاپ بندی سفید پوشیده بودم؛ با اینکه هوا سرد بود، ولی زورم می اومد لباس گرم بپوشم. هیچ وقت عادت نداشتم! پاچه های شلوارم تا زیر زانو خیس شده بود. لبشو تا زانو تا زدم و مثل شلوارک شد. از اینکه لباس، خیس توی تنم باشه بدم میاد، چاره نداشتم وگرنه همین رو هم در می آوردم. شالمو که همون اول از سرم برداشته بودم و اگه می چلوندمش راحت یه سطل آب ازش در می اومد. موهامو با ملحفه ی روی تخت خشک کردم؛ نمناک بود. هوا هم که سرده، امشب سرما نخوریم خیلیه. باز خوبه شومینه هست و یه لحظه به این فکر کردم که امشب با آرشام اینجا تنهام و توی دلم یه جوری شد! دستم روی ملحفه موند و از گوشه ی چشم نگاهش کردم. هنوزم باورم نمی شه مال هم شدیم، انگار که تمومش یه خوابه؛ ولی واقعیت داره و الان من زن مردی هستم که همه ی وجودش پر شده از غرور. مردی که با تموم اخما و بداخلاقی هاش دنیای دلارامه!
ملحفه رو انداختم روی تخت و موهامو با دست زدم پشتم. دستامو گذاشتم روی تخت و خودمو به عقب مایل کردم. پا روی پا انداختم و توی همون حالت شیش دونگ حواسمو دادم به آرشام که با چه دقتی سعی داشت شعله های آتیشو ثابت نگه داره.
از لای در و پنجره سوز بدی می اومد؛ سردم شده بود ولی چیزی نداشتم بپوشم. داشتم از پشت سر آرشامو دید می زدم. ناغافل برگشت و منو نگاه کرد. تا نگاه مسخ شدش رو روی خودم دیدم،و ضربان قلبم بالا رفت.
روی زانو نشسته بود و تو همون حالت که سرشو سمت من کج کرده بود، آروم آروم از جاش بلند شد. با تردید دستامو از رو تخت برداشتم و سرمو چرخوندم که مثلا دارم تابلوها رو نگاه می کنم، ولی حرکتم زیادی تابلو بود. می گن کرم از خود درخته! با یه بلوز بندی جلوش نشستم، خب توقع دارم چکار کنه؟ معلومه دیگه! نمی خواستم باهاش چشم تو چشم بشم، بار اولم نیست که جلوش این جوری لباس می پوشم، ولی نمی دونم چرا امشب به کل رفتارم عوض شده. گونه های ملتهبم سرخ شده بود و هی گوشه ی لبمو می گزیدم. دقیقا زمانی که به طرفم قدم برداشت کم مونده بود قلبم از حلقم بزنه بیرون. رو به روم که ایستاد نگاهش کردم، توی چشمام خیره شد و بعد از چند لحظه نگاهشو به شونه هام دوخت. خم شد روی صورتم که همزمان چشمامو بستم. گرمی حضورشو از فاصله ی نزدیک حس کردم و بعد از اون نرمی پتویی که رو شونه هام نشست!
مات و مبهوت چشم باز کردم و نگاه نافذش توی چشمام بود. توی اون لحظه قدرت هیچ حرکتی رو در خودم نمی دیدم؛ لحنش گرم بود و آروم!
- هوا سرده، می خوای سرما بخوری؟ کلبه که هنوز گرم نشده!
قفسه ی سینم از زور هیجان می سوخت. کی گرمای شومینه رو خواست؟
خواست سرشو بلند کنه که نذاشتم و بی هوا دستامو دور گردنش حلقه کردم. سر جاش خشک شد و با چشمای متعجبش بهم زل زد. از تو چشماش می خوندم چی می خواد، همونی که من بی تابش بودم! نذاشتم بره، که مجبور شد کنارم روی تخت بشینه. خودمو انداختم توی بغلش و سفت گرفتمش.
صورتم رو قفسه ی سینش بود که زمزمه وار گفتم: این گرما از هیزم و آتیش سریع تر می تونه تن یخ زدم رو گرم کنه. وقتی کنارت باشم به هیچی نیاز ندارم و همین برام بسه.
آهسته پتو رو از روی شونه هام پس زد و حلقه ی دستاش این بار تنگ تر به دورم تنیده شد. ناخوداگاه از حسی که اون لحظه بهم دست داد صورتمو توی سینش فشردم. صدای لرزونش زیر گوشم بود، لرزشی که همراه با آرامش بود!
- برای با هم بودنمون تردید ندارم، اما زندگى با مردى مثل من آسون نيست و ترسم از اینه نتونم تو رو اون طور که باید تو زندگی خوشبخت کنم. برای اولین بار از آینده واهمه دارم. تو زندگیم از چیزی نترسیدم و ترس برام معنایی نداشت، ولی حالا تو رو دارم و از همین می ترسم که نتونم؛ وسط راه زانو بزنم و تو ...
سرمو بلند کردم؛ از فاصله ی نزدیک تو چشماش خیره شدم و با تموم صداقت و عشقی که تو خودم سراغ داشتم.
- چرا اين جورى فكر مى كنى؟ تو نمى تونى آدم بدى باشى. گاهى وقتا آدما تو شرايط خاص عكس العملاى متفاوتى از خودشون نشون مي دن و تو هم اون موقع فكر مى كردى دارى كار درستو انجام مي دى؛ مخصوصا اينكه شايان وسوست كرده بود اون كارا رو بکنی.
سرشو آورد پایین و گذاشت روی شونم؛ نفس عمیق کشید.
- نمی دونم انگار بین زمین و هوا گیر کردم ... نمی دونم باید چکار کنم! شایان هميشه دنبال منافع خودش بود. با حقه بازى و كلک نيمى از ثروت پدر ارسلانو تصاحب كرد. ارسلان فهميد، ولى اون موقع ديگه كارى ازش ساخته نبود و سر همين قضيه رابطه ى خوبى با شايان نداشت. ارسلان هم ازش آتو داشت، واسه همين خيلى وقتا شايان در مقابلش كوتاه مى اومد.
ازم فاصله گرفت؛ انگشتاشو تو موهاش فرو برد. دستمو گذاشتم روی شونش.
- شايان به ظاهر مرد قدرتمنديه، وگرنه همه ازش يه آتويى دارن. چه جورى هميشه ازت حساب مى برد؟
- هميشه نه، ولى خب شايان مى دونست هر كارى ازم برمياد. از طرفى به اهداف من واقف بود؛ بنابراين وقتى سرسختى منو تو كارم ديد متوجه شد من آدمى نيستم كه به كسى باج بدم.
از کنارم بلند شد؛ رفت سمت شومينه و چند تا هيزم ديگه انداخت توی آتيش تا خاموش نشه. الان دیگه با گرماى حضورش هيچ سرمايى رو حس نمى كردم. روى زمين زانو زده بود و كمى به سمت شومينه خم شده بود. از جام بلند شدم؛ زنجير رو از دور گردنم باز كردم «الله»اى كه فقط براى اون خريده بودم. حواسش به شعله هاى آتيش بود. پشت سرش ايستادم؛ دستمو پايين بردم و قفل زنجيرشو باز كردم. گردنبند صليبو از دور گردنش باز كردم ... بی حرکت مونده بود. صليبو توی دستش گرفت.
«الله» رو آوردم پايين و آروم به گردنش بستم. قفلش كه بسته شد تو جاش ايستاد و برگشت نگاهم كرد. تعجبو توی چشماش ديدم. با لبخند نگاهش كردم، صليب توی مشتش بود و «الله» به گردنش! حس مى كردم تو چشمام دنبال توضيح كارم مى گرده.
با لحنى كه حتم داشتم دل و احساشو قلقک می ده، گفتم: اون روز كه به حرفت گوش نكردم و با ارسلان رفتم خريد رو یادته؟
با اخم سرشو تکون داد.
با لبخند کمرنگی سرمو زير انداختم.
- از روى لجبازى با تو اون كارو كردم، وگرنه حتى چشم ديدنشو هم نداشتم. اون روز وقتى ارسلان تو مغازه بود داشتم يكى يكى ويترين مغازه ها رو نگاه مى كردم كه چشمم افتاد به اين پلاك زنجير مردونه! ازش خوشم اومد، نمى دونم چرا ولى دوست داشتم اونو بخرم. شايد چون اونو تو گردن تو تصور مى كردم. از خودم پول نداشتم، واسه همين گردنبندم رو از گردنم باز كردم و به فروشندش گفتم، مى خوام تعويض كنم. با هزار بدبختى قبول كرد، مى گفت تا رسيد خريدش نباشه نمی تونم تعويض كنم. منم كلى واسش دليل آوردم بماند که چقدر به خاطرش دروغ گفتم.
سرمو بلند كردم؛ نگاهش چقدر عمیق بود.
- ارسلان بهم گفته بود که تولدته و مى خواستم اونو جاى هديه ى تولد بهت بدم؛ با اينكه ازت دلگير بودم.
مكث كوتاهى كردم.
- اون شب نتونستم با اتفاقاتى كه پيش اومد نشد گردنبند و پيش خودم نگه داشتم تا تو يه فرصت مناسب اونو بهت بدم. امروز وقتى گفتى حاضر بشم تا بريم بيرون وقتى داشتم لباسام و مى پوشيدم يادش افتادم انداختم گردنم تا اگه فرصتى پيش اومد.
مکث کردم.
- هميشه اين صليبو به گردنت مى ديدم؛ گرچه برام جاى سوال داشت اما زمانی که گفتى از وقتى تصميم گرفتى سرسخت و مغرور باشى، يادگار كسى رو به گردنت انداختى كه هميشه با غرور رفتار می کرده. خواستم كه ديگه اونو تو گردنت نبینم؛
چون حالا تصميم گرفتى كه تغيير كنى و می گى كه ديگه نمى خواى به گذشتت برگردى، پس باید هر اونچه كه به قبل مربوط می شه رو فراوش كنى.
و در همون حال با لحنى دلنشين و نگاهى خواستنى سرمو كمى به راست كج كردم و گفتم: حالا اين هديه رو از من قبول مى كنى؟
هيچ حركتى نمى كرد. بدون اينكه حتى پلک بزنه نگاهشو تو جزء جزء اعضاى صورتم چرخوند. دستمو تو دستش گرفت و بدون مکث منو كشيد سمت خودش؛ و بين بازوهاش نگهم داشت.
دستامو گذاشتم روی سينش و حین اینکه نگاهم می كرد، زير گوشم زمزمه كرد: دلارام، دلارام ... دختر تو منو دیوونه می کنی! هر دقیقه، هر ثانیه، هر روز که تو رو می بینم حس می کنم بهترین لحظاتمو دارم می گذرونم و باز یه حس مبهم و تلخ بهم می گه شاید عمر این لحظات کوتاه باشه. می خوام این حسو پس بزنم، ولی نمی تونم.
صورتمو تو دستاش گرفت و در حالی که تو چشمام زل زده بود، با صدایی که تپش های قلبمو بالاتر از حد معمول می برد، نجوا کرد: تو زندگیو به من برگردوندی!
و آروم تر از قبل در حالی که جوشش اشکو توی چشمام حس می کردم، ادامه داد: چطور شد که مال من شدی؟
قطره ای اشک روی گونم نشست. پلک زدم، نگاهم بارونی بود ... مثل آسمون امشب! با بغض نگاهش کردم، صورتشو تو دستام قاب گرفتم. نگاهمو مملو از عشق کردم و توی چشماش دوختم؛ سرشو روی صورتم خم کرد. این بار چشمامو نبستم، صورتشو نزدیک و نزدیک تر کرد؛ تا جایی که مرزی بین لبامون نموند.
گرمایی به همه ی وجودم تزریق کرد که اگه تو کوهی از برف هم گیر افتاده بودم، همین حرارت برای گرم شدنم کافی بود. اینجا، توی این کلبه، کسی جز من و آرشام نبود و فقط ما بودیم با قلبایی که برای هم و به عشق هم می تپید!
عشقی که مستقیم به زبون نیاوردیم، ولی با دلامون تونستیم ثابتش کنیم. شرشر بارون و صدای برخوردش با شیشه ی پنجره سکوت بینمون رو می شکست. خواهانش بودم، خواهان کسی که بعد از این همه ی دنیام بود.
تو چشمای هم خیره شدیم؛ هیچ ترسی نداشتم. وقتی که هنوز با آرشام ازدواج نکرده بودم همیشه از چنین شبی توی زندگیم واهمه داشتم؛حتی اون موقع که هنوز با آرشام آشنا نشده بودم! ولی از وقتی به عقدش در اومدم این ترس هر لحظه کم رنگ تر شد. حس تعلق خاطر، حس اینکه دیگه مانعی بینمون نیست و با عشق اونو کنار خودم دارم که باعث می شد ترسو از دلم دور کنم.
سرش و بلند کرد، چشم تو چشم هم دوختیم.
- دلارام تصمیمت برای موندن جدیه؟! تا کار از کار نگذشته بهم بگو. اگه تو نخوای همین الان ...
نذاشتم جملشو کامل کنه.
- برات قسم خوردم آرشام، باید چکار کنم تا باورت بشه؟ اگه زمینم جاشو به آسمون بده بازم حرف من همینه و هیچ وقت تا این حد روی تصمیمم جدی نبودم. من تو رو می خوام با همه ی وجودم و هر چی هم می خواد بشه، بشه. فقط تو برام مهمی!
توی چشمام نگاه کرد و صداقت گفته هامو از تو چشمام خوند.
از اینکه بخوام باهاش باشم ترسی نداشتم، از اینکه دارم صفحه ی جدیدی از زندگیمو ورق می زنم و از اینکه از فردا دیگه اینی که الان هستم، نیستم!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
- دلارام گرسنت نیست؟
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم. واقعا گرسنم بود، با وجود اینکه توی اون لحظه برام مهم نبود. آروم ازم فاصله گرفت. چند تا نفس عمیق پشت سرهم کشید، چشماشو بست و بعد از چند لحظه باز کرد. رفت گوشه ی کلبه و یه پارچه ی نازک رو از روی یه چیزی که شبیه صندوق بود برداشت؛ یخچال شارژی بود. درشو باز کرد و دو تا بسته رو بیرون آورد، با دو تا نوشابه. نگاهشو از روم می دزدید و منم که از اون بدتر، هنوز صورتم از هیجان سرخ بود.
- شام امشبمون ساندویچ سرده. تو این گیر و دار از هیچی بهتره!
خودمو روی تخت بالا کشیدم و نشستم. در همه حال فکرش کار می کرد، پس اینجا همه چی داره.
وقتی داشتم ساندویچمو می خوردم، سنگینی نگاهشو کامل روی خودم حس می کردم که اگه نوشابه نبود لقمه هام از گلوم پایین نمی رفت. بعد از شام با یه کتری نسبتا کوچیک، روی آتیش شومینه چایی درست کرد. تو خودم بودم، تو شوک کاری که چند دقیقه پیش داشتیم می کردیم.
وقتی چاییمو خوردم لیوانو دادم دستش؛ نگاهمو از روی دستش تا تو چشماش بالا کشیدم. اون چشما داد می زدن که تو دلش چه خبره. همون طور که نگاهش تو چشمام بود، لیوانو گذاشت روی میز کنار تخت و کنارم نشست ...
ما فقط مال هم بودیم؛ همه ی وجودم متعلق به آرشام بود و حتی تقدیر و سرنوشت هم نمی تونه بینمون جدایی بندازه!

***

نور کمی از پنجره نشست روی صورتم که باعث شد آروم لای چشمامو باز کنم. چشمای خواب آلودم رو چند بار باز و بسته کردم؛ هنوز هوشیار نشده بودم. نگاهمو اطراف کلبه چرخوندم و تازه همه چیزو به یاد آوردم. من و آرشام ... دیشب تو کلبه با هم ...
حواسم به خودم نبود و یه دفعه روی تخت نشستم: آخ!
همون طور که ملحفه رو تا گردنم نگه داشته بودم، با اون یکی دستم زیر دلمو گرفتم که یه کم درد داشتم. دردش سرد بود، واسه همین تا حدی اذیتم می کرد. با وجود اتفاقات دیشب جای تعجب نداشت.
آرشام تو کلبه نبود. پرده ی حریر و نازکی که پنجره رو پوشونده بود رو کنار زدم؛ صبح شده بود و دیگه بارون نمی اومد. آروم آروم و با هزار بدبختی لباسامو پوشیدم، ولی مانتومو تنم نکردم. دیشب تا صبح کنار آتیش خشک شده بود. ملحفه رو دورم پیچیدم و رفتم بیرون. احساس گرما می کردم و نیاز داشتم یه کم هوا بخورم.
دستمو گذاشتم روی دستگیره ی چوبی و در رو باز کردم. در با صدای غیژی باز شد. رفتم بیرون، آرشام پشت به در به ستون چوبی کلبه تکیه داده بود. با صدای در برگشت و نگاهم کرد. با دیدنم تکیشو از ستون برداشت و اومد سمتم. اخماش تو هم رفت.
- چرا بلند شدی؟ بیرون سرده، برو تو!
هنوزم بی حال بودم.
- تو کلبه گرمم بود، بذار یه کم باشم بعد می رم.
تا جملم تموم شد دستشو گذاشت رو پیشونیم و بعد هم گونه هام. لحن و صداش نگران شد.
- دختر تو که تب داری!
دستشو از روی گونم برداشتم و توی دستم گرفتم.
- چیزی نیست حتما به خاطر دیشبه که زیر بارون بودم؛ فکر کنم سرما خوردم.
دست چپشو دور شونم حلقه کرد و وادارم کرد برم تو.
- داری تو تب می سوزی، اون وقت می گی چیزی نیست؟ رنگت حسابی پریده، نباید راه بری!
نشوندم روی تخت و خودش رفت سمت شومینه و کتری روی آتیشو با دستمال برداشت. دو تا لیوان دسته دار رو زمین گذاشت و آروم آروم شیر توی کتری رو ریخت تو لیوانا. توی یکیش کمی شکر ریخت و شیرینش کرد. لیوان شیر رو داد دستم و توی چشمام نگاه کرد. عین پدری که با تحکم داره با بچش حرف می زنه. انگشت اشارشو سمتم گرفت و گفت: لیوانو خالی ازت می گیرم!
لبامو ورچیدم و به لیوان توی دستم نگاه کردم.
- خیلی زیاده اشتها ندارم.
و جدی تر از قبل جوابمو داد: این بهونه ها روی من جواب نمی ده؛ دیگه باید راه بیفتیم.
- بر می گردیم خونه؟
و لبخندی که روی لبام کش اومده بود با جواب آرشام کشش پاره شد.
- می ریم پیش دکتر.
تا اسم دکتر رو آورد تند گفتم: نه، دکتر واسه چی؟! باور کن حالم خوبه. من که ...
- دلارام!
لبام به هم دوخته شد؛ همون نگاه خیره و جدی کافی بود که بفهمم نباید حرف روی حرفش بیارم.
اخمامو کشیدم تو هم و زیر لب جوری که نشنوه گفتم: اون وقت بهش می گم خودخواه بدش میاد، زورگو!
رو به روم رو صندلی چوبی نشسته بود و لیوانش دستش بود. تو همون حالت که داشتم شیرمو مزه مزه می کردم زیر چشمی نگاهش کردم. از گوشه ی چشم چپ چپ نگاهم می کرد؛ فهمیدم جمله ی زیر لبیمو شنیده. لیوانو از لبام دور کردم و عین اینایی که مچشونو گرفتن لبخند پت و پهنی تحویلش دادم. نتونست طاقت بیاره و با دیدن حالت صورتم که حتما با اون لبخند خنده دارترم به نظر می رسیدم، لبخند همیشگیش نشست روی لباش و سرشو انداخت پایین. به صورتش دست کشید و دستشو گذاشت روی لباش؛ صورتش سرخ شده بود. از جاش بلند شد، رفت سمت پنجره و پرده رو کنار زد. لیوان شیرشو تا ته سر کشید. با چشمای از کاسه بیرون زده داشتم نگاهش می کردم که برگشت و نگاهم کرد. با دیدن حالت متعجبم، ابروهاشو انداخت بالا.
- چه جوری تونستی شیر به اون داغی رو تا ته سر بکشی؟!
لیوانو آورد بالا و نگاهش کرد.
- داغ نبود!
با تردید شیرمو مزه کردم که لبم یه کم سوخت. نه اون جوری که خیلی داغ باشه، ولی خب یه نفس هم نمی شد سر کشید!
این کلبه و همه ی اتفاقاتش برامون بهترین خاطره ها رو رقم زد؛ جوری که دل کندن ازش برام سخت بود. آرشام منو رو دست بلند کرد؛ دیگه هیچ دردی نداشتم، ولی تبم هنوز پایین نیومده بود. با لبخند نگاهش کردم، ولی اون با اخم حواسش به جلو بود.
- آرشام بذارم زمین یکی ببینه بد می شه.
- صبح به این زودی کسی این دور و اطراف نیست.
- می تونم راه برم، باور کن حالم خوبه.
تو چشمام نگاه کرد.
- درد نداری؟
سرمو تکون دادم.
- نه، هیچی!
آروم گذاشتم زمین و دستشو گذاشت روی پیشونیم.
- ولی هنوز تب داری.
- مهم نیست یه سرماخوردگی ساده است.
همون موقع یه عطسه کردم.
دستمو گرفت.
- راه بیفت، باید بریم درمانگاه.
هیچی نگفتم و دنبالش رفتم؛ وقتی این طور بهم توجه می کرد دیگه رو زمین بند نبودم. ماشین همون جایی بود که دیروز عصر پارکش کرده بود؛ سوار شدیم و آرشام حرکت کرد.

***

دکتر یه سرم برام تجویز کرد که همون جا برام تزریق کردن، با چند تا آمپول و قرص و شربت. تبم کمتر شده بود، ولی هنوز احساس گرما می کردم. بعد از اون رفتیم رستوران ؛آرشام سفارش یه میز صبحونه ی مفصل داد. حالا که سرحال تر شده بودم احساس گرسنگی می کردم و از همه مهم تر اینکه آرشام رو به روم نشسته بود و گرمی نگاهشو لحظه ای ازم دریغ نمی کرد.
صبحونه رو خوردیم و حرکت کردیم. فکر می کردم می ریم خونه ی عمو محمد، ولی آرشام می رفت سمت شهر.
- مگه برنمی گردیم روستا؟
نیم نگاهی بهم انداخت و در حالی که تموم حواسش به جاده بود گفت: یه کم دیگه صبر کنی رسیدیم.
- کجا؟!
جوابمو نداد و چند لحظه بعد رو به روی یه فروشگاه نگه داشت.
- پیاده شو.
آروم در ماشینو باز کردم و پیاده شدم. آرشام اومد و کنارم ایستاد؛ دستمو توی دستش گرفت و رفت سمت فروشگاه.
- اینجا اومدیم چکار؟!
- صبر کن می فهمی!
رفتیم توی یه فروشگاه پر از لباس و کیف و کفش که همه هم خوش دوخت و شیک بودن.
بعد از اینکه با اصرار آرشام کلی خرید کردیم، برگشتیم توی ماشین. آرشام خریدا رو گذاشت روی صندلی عقب و ماشینو روشن کرد.
- این همه خرید واسه چیه؟! هر چی ازت پرسیدم گفتی بعد بهت می گم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 16 از 20:  « پیشین  1  ...  15  16  17  18  19  20  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

گناهکار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA