- من و تو در حال حاضر با هم زن و شوهر هستیم یا نه؟
- خب آره، این چه سوالیه؟!
- اون وقت ما چه جور زن و شوهری هستیم که یه عکس دو نفره از خودمون نداریم؟
با تعجب نگاهش کردم. نگاهم کرد و به نشونه ی «چیه چرا ماتت برده؟» سرشو تکون داد.
- سوالت یه کم غیرمنتظره بود؛ چرا اینو پرسیدی؟
کنار خیابون زد روی ترمز و خم شد سمتم؛ از شیشه ی پنجره به بیرون اشاره کرد و گفت: واسه این!
مسیر نگاهشو دنبال کردم.
«آتلیه و استودیو عکاسی شمیم»
با ذوق برگشتم و نگاهش کردم.
- ای جـــونم! یعنی می خوای دو نفری عکس بگیریم؟!
با اخم شیرینی نگاهم کرد و گفت: تو این زمینه خیلی دیـــر می گیری.
پیاده شد. ذوق داشتم و همچین پریدم پایین که یه کم کمرم درد گرفت.
- چکار می کنی؟ هنوز حالت کامل خوب نشده!
با لبخند نگاهش کردم.
- عالیم! بهتر از این نمی شه؛ خب بریم دیگه.
خواستم برم سمت آتلیه که دستمو گرفت: کجــــا؟! عجله نکن می ریم، هنوز لباسا توی ماشینه.
به محض اینکه لباسا رو برداشت؛ دستمو دور بازوش حلقه کردم.
رفتیم تو، سه تا دختر و یک پسر هر کدوم مشغول یه کاری بودن؛ انگار آرشامو می شناختن و کلی تحویلمون گرفتن. یکی از دخترا منو برد توی یه اتاق و گفت آماده بشم. لباسامو یکی یکی پوشیدم. مانتوم سفید بود، کمی بالاتر از زانو که یه کمربند چرم سفید هم توی قسمت کمرش کار شده بود. شال و کیف دستی کوچیک و شیک به رنگ قرمز آتشین و کفشمم سفید بود با شلوار کتان شیری.
از وقتی فهمیده بودم می خوایم عکس دو نفره بندازیم احساس می کنم حالم از قبل خیلی بهتر شده.
آرشام کت و شلوار مشکی براق گرفته بود با «پیراهن شیری» و کراوات دودی. این یه نشونه ی خوب بود؛ آرشام همیشه از رنگای تیره استفاده می کرد، اما حالا تصمیم گرفته بود از پیراهنی استفاده کنه که رنگش متضاد لباسایی بود که همیشه می پوشید. با دیدنش توی اون کت و شلوار خوش دوخت، که هیکل چهارشونشو کیپ تو خودش جای داده بود، خشکم زد. فوق العاده شده بــود!
هنوز کسی تو اتاق نیومده بود؛ چند بار نگاهشو روی هیکلم چرخوند که رضایت و شیفتگی رو تو چشماش خوندم. به طرفم اومد و رو به روم ایستاد.
تو چشماش زل زدم: بابا خوش تیــــپ!
و با دست یقشو مرتب کردم و دستامو گذاشتم روی سینش.
با شیطنت ابروهامو انداختم بالا و با لبخند گفتم: شوهر به این خوش تیپی رو خدا قسمت هر کس نمی کنه ها!
لبخند کم رنگی نشست روی لباش که روی گونه هاش چال افتاد. با ذوق دستمو گذاشتم روی گونه ی راستش و چال اون یکی گونشو بوسیدم.
صورتشو آورد پایین و گفت: تو دختر فوق العاده ای هستی. تلاش واسه دور شدن از تو بی فایده است و از اینکه منو به خودم آوردی پشیمون نیستم.
به صورتم دست کشید.
- هیچ وقت به خاطر صورت زیبایی که داشتی سمتت کشیده نشدم و همیشه به رفتارت توجه کردم که تو رو دست نیافتنی دیدم.
صورتش و آورد نزدیک و آروم تر از قبل ادامه داد: همین باعث می شد که بهت نزدیک بشم و ...
صدای در باعث شد ناخوداگاه از هم فاصله بگیریم. نفس تو سینم حبس شده بود؛ دستمو تو دستش گرفت. سرمو بلند کردم که نگاه گیرا و نافذش از همیشه قوی تر منو جذب خودش می کرد.
چند تا عکس دو نفره با ژستای مختلف انداختیم. قرار شد یه سری با فتوشاپ روشون کار بشه و بقیه رو اصلشونو بهمون بدن. اون پسر که معلوم بود مسئول اونجاست، گفت تا عصر حاضرشون می کنه و تحویلمون می ده.
***
بی بی آروم در رو باز کرد. با دیدن ما پشت در لباش به لبخندی پر از مهربونی باز شد. در همون حال که در رو کامل باز می کرد تا بریم تو، گفت: الهی دورت بگردم مادر، خدا رو شکر که برگشتین. دیشب تا صبح خوابم نبرد، گفتم تو این بارون کجا موندین!
بغلش کردم و بوسیدمش.
- ببخش بی بی نگرانتون کردیم؛ نتونستیم برگردیم، بارون شدید بود.
- می دونم مادر، چون با آقا بودی خاطرم جمع بود چیزی نمی شه. بیاین تو هوا سرده.
داشتم کفشامو در می آوردم که بی بی رو به آرشام گفت: راستی پسرم مهمون داریم.
- کیه بی بی؟!
صاف ایستادم و با نگرانی نگاهش کردم، ولی لبخند اطمینان بخشی روی لبای بی بی بود که تا حدی خیالمو راحت کرد.
- نگران نباش دخترم آشناست، می گفت اسمش کیوانه. تو روستا عمو محمد رو می بینه و سراغ آقای مهندسو ازش می گیره.
رو به آرشام گفت: پسرم یادمه که قبلا گفته بودی اگه همچین آدمی با این نشونی اومد پیشمون تو خونه راهش بدیم و ما هم آوردیمش اینجا. دیشب می خواست بیاد دنبالت، ولی بارون می اومد. بنده خدا نتونست و مرتب می گفت یه کار مهم باهات داره؛ خیلی عجله داشت!
آرشام سرشو تکون داد و به من نگاه کرد.
رو به بی بی گفت: دلارام حالش زیاد خوب نیست؛ دیشب سرما خورده ... مراقبش باشید.
بی بی زد رو دستش و منو نگاه کرد. آرشام رفت تو اتاق.
- خدا مرگم بده دختر، چرا نگفتی مریض شدی؟ برو تو، برو تو دخترم هوا سرده و حالت خدایی نکرده بدتر می شه.
- بی بی خوبم، آرشام قضیه رو بزرگش کرده وگرنه چیزیم نیست.
دستشو گذاشت پشتم و رفتیم تو.
- حتما شوهرت یه چیزی می دونه که می گه مادر، برو تو اتاقت استراحت کن تا برم واست یه سوپ خوشمزه و گرم درست کنم. یه استکان جوشونده که بخوری و استراحت کنی زود خوب می شی.
هر چی تعارف کردم قبول نکرد؛ خدا می دونه که چقدر دوستش داشتم. واسه همچین مادری حیفه که داغ عزیزشو ببینه،
ولی خب هیچ کار خدا بی حکمت نیست!
- دیشب تا حالا گوشیت خاموشه. واسه اولین بار می بینم گوشیتو خاموش کردی. آرشام ما الان تو اوضاع درستی نیستیم و حواسمون جمع نباشه کارمون ساخته است.
با شنیدن صدای مردی که برام غریبه بود، فهمیدم همون کیوانه که بی بی در موردش به آرشام می گفت، حواسم جمع اتاقی شد که هر دوی اون ها اونجا داشتن با هم حرف می زدن.
آرشام: خبری شده؟
- اوضاع اون ور ریخته بهم.
- تا دیروز صبح که باهات حرف می زدم همه چیز رو به راه بود.
- شایان واسه چند نفر مشکل درست کرده. شکوهی و تموم کارکنان ویلاتو با خودش برده و تهدید کرده تا تو نیای ولشون نمی کنه. یکی از گروگانا که سنشم بیشتره ظاهرا مشکل قلبی پیدا کرده. بچه ها خبر دادن اگه به موقع نرسه بیمارستان تموم می کنه. توشون یه بچه هم هست، مثل اینکه بچه ی یکی از خدمه هاست که آورده بوده پیش خودش.
آرشام با عصبانیت داد زد: به خدا با همین دستای خودم می کشمش، کثافت رذل! این حیوون چرا دست بردار نیست؟
- اون فقط تو رو می خواد و از طرفی ... دلارام!
- خفه شو کیوان، دیگه ادامه نده!
- خیلی خب باشه آروم باش؛ تو می گی چکار کنیم؟ بچه ها منتظر یه اشاره ی تو ایستادن؛ همین که دستور بدی تمومه!
- که بعدشم اون بی همه چیز خیلی راحت و مثل آب خوردن دخل اون بدبختا رو بیاره، آره؟! نه این راهش نیست.
- پس راهش چیه؟ می خوای خودتو تسلیمش کنی؟ لیاقت چنین آدمی فقط یه چیزه.
- ولی قصد من یه چیز دیگه است. شایان هنوز تاوان کارایی که کرده رو پس نداده.
- فعلا که یه عده ی دیگه دارن تاوانشو پس می دن. آرشام تو بد مخمصه ای افتادیم و از اینجا به بعدش دیگه به ما ربط پیدا نمی کنه. بذار ...
- خودت می فهمی چی داری می گی؟ اون آدما به خاطر من گیر شایان افتادن و نمی تونم ساده از این قضیه بگذرم.
- چکار می کنی؟
- از دلارام خیالم راحته؛ اینجا جاش امنه. من و تو همین امشب بر می گردیم تهران. این بازی کثیفو خودم شروع کردم و خودمم تمومش می کنم. هر چی دست رو دست بذاریم وضع از اینی که هست بدتر می شه.
- اما این کاری که می خوای بکنی یه ریسکه، بذار از راهش وارد شیم.
- تنها راهش همینه؛ تا وقتی که شایان تاوان کارایی که کرده رو پس نده نمی خوام کاری بکنی.
- خیلی خب اگه تصمیمت اینه منم حرفی ندارم، ولی چطور می خوای دلارامو راضی کنی؟!
- نمی دونم
مات و مبهوت دستمو گذاشتم روی دهنم. آروم عقب عقب رفتم و از در فاصله گرفتم. پشتم خورد به دیوار و چشمام پر از اشک شد.
بغض بدی توی گلوم نشسته بود که با شوک شنیدن حرفاشون هر لحظه سنگین تر می شدو احساس خفگی بهم دست داده بود؛ خدایا آرشام ...
در اتاق باز شد. آرشام تو درگاه ایستاد و با دیدن من توی اون حال و روز اولش با تعجب نگاهم کرد، ولی خیلی زود به خودش اومد و به طرفم دوید.
شونه هامو گرفت و با بغض و نگاه اشک آلودم زل زدم توی چشماش.
- تـو ... تو و دوستت داشتید چی به هم می گفتید؟ آرشام تو ...
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و صدای هق هقم بلند شد. سرمو گذاشت روی سینش و سعی داشت آرومم کنه. ولی چطور می تونستم آروم باشم؟ آرشام با پای خودش داره می ره تو دهن شیر! می خواد تنهام بذاره و بره؛ چطور می تونستم طاقت بیارم؟
- هیس دختر آروم باش؛ هنوز که چیزی نشده.
دستمو روی پیراهنش مشت کردم و صورتمو تو سینش فشار دادم.
- می خوای منو اینجا تنها ول کنی و بری آرشام؟! نرو، اون عوضی خطرناکه و هر کار ازش بر میاد.
همون طور که دستش دور شونم حلقه بود راه افتاد سمت اتاق. اشکامو با دست پاک کردم. کیوانو دیدم که تو درگاه ایستاده و با ناراحتی ما رو نگاه می کنه. رفتیم تو و آرشام درو بست. هر دو تنها تو اتاق بودیم و به هیچ عنوان حاضر نبودم ازش فاصله بگیرم. نشست روی زمین و منو تو آغوشش نگه داشت. شالو از رو سرم برداشت و روی موهامو بوسید.
آروم گفت: چرا با خودت این جوری می کنی دلارام؟ من که بهت گفته بودم باید این بازی رو تمومش کنم.
سرمو با شتاب از روی سینش بلند کردم. زل زدم تو چشماش و تند تند با حالت عصبی گفتم: نه من نمی ذارم بری! تو گفتی گذشتتو فراموش کردی و می خوای به آیندمون فک کنی. گفتی که من برات مهمم، پس نباید بری و باید پیشم بمونی.
- دلارام متوجهم تو الان تو وضعیت خوبی نیستی؛ وقتی آروم شدی حرف می زنیم.
با دست پسش زدم و از جام بلند شدم.
رو بهش با صدای بلند گفتم: چی چی رو آروم باشم؟ حتی اگه ده سالم بگذره باز با رفتنت مخالفم. تو به من قول دادی؛ مرد و مردونه! بهم گفتی تنهام نمی ذاری، گفتی باهام می مونی.
بلند شد و رو به روم ایستاد. تموم مدت اخماش تو هم بود. سعی کرد آروم حرف بزنه.
- هنوزم سر حرفم هستم. من هیچ وقت تنهات نمی ذارم و اینو بهت قول دادم، ولی دیشب کنار آتیش وقتی از گذشتم برات گفتم اینو هم گفتم که باید به این بازی خاتمه بدم. الان جون چند تا آدم بی گناه تو خطره، اونم به خاطر من!
بازوهامو گرفت و خیره شد تو چشمام.
در دو چشم تو نشستم
به تماشای خودم
که مگر حال مرا
چشم تو تصویر کند