انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین »

رازی در کوچه ها


زن

 
۱۰

عبو بعد از کتک کاری حرصش می خوابد و می شود مرد عجول و بی آزاری که در نوبت مستراح قدم رو می رود. تند تند برمی گردد و کمربند را به کمرش سفت می کند.
« تو دفتی لازم داشتی برغاله؟»
از مهربانی های بعد از خشمش بدم می آید. مزاحم غصه خوردنم است. مثل پروانه خشک شده می چسبم به دیوار.
« مداد هم نداشتی.»
دیوار مفی می شود و بوی نم گچ می رود توی مخم.
« پاک کن چی؟»
دستمال دم دستش را پرت می کند به طرفم و سوسک صدایم می کنند. مثل همیشه فقط خوشی هایش می خندد و تا یک کلمه نمی گویم ول نمی کند. مستان مثل من نیست. این جور وقت ها کولی بازی در می آورد.
« مرده شور مداد و پاک ات را ببرند.»
بعد تا دو روز غذا نمی خورد تا هم انتقام بگیرد و هم لاغر بشود. مسعود به کل از جنس دیگری است. خودش را می زند به موش مردگی.
« کیف هم ندارم بابا. کفش درست و حسابی هم ندارم.»
نقش سهرابی ا بازی می کند که بعد از کشته شدن به دست رستم دوباره زنده می شود. لباسش را می تکاند. خون بهایش را می گیرد. بعد چشمکی به عبو می زند که هر چند دیگر بخواهی، می توانی رستم یاشی.
افتخار رستم بودن مال محسن است. مردهای محله پیش او کوتوله هایی از سرزمین دیگرند. شمس دریغ آن هیکل را می خورد. گویا قرار نیست به دردی بخورد. کت عنابی گشاد و گران قیمتی می پوشد موهای سیخی اش را نرم می کند و راحت و بی خیال راه می رود. می گویند محسن به محله های اعیانی شهر رفت و آمد می کند و خودش را پسر هتلدار معرفی می کند.
سر حمام نمی ایستد. خجالت می کشد بگوید پدرش حمام دارد. از لجنش را هفته به هفته نمی شنوید. بدنش بوی باقلای پخته می دهد. ادکلن را بعدها کشف می کند. شعر گفتن را هم همین طور. هم زمان با او مستانه هم شاعر می شود. به تک رُز حیاط خیره می شود. انگار این گل است که او را می بیند نه او گل را. در برابر گل حالت می گیرد. ابرو بالا می اندازد و لب هایش را غنچه می کند. به دیواری که پشتش خانه محسن است تکیه می دهد. دیوار محبوبش است. از گربه معتاد آذر که بالای دیوار چرت می زند الهام می گیرد و شعر می گوی. هر چه کلمه شاعرانه است مال آن طرف دیوار است.
این طرف یوار قابل شعر گفتن نیست هیچ، احساسش را هم به هم می زند. از همه جا گند بوی می آید. حتی آدم های خانه بو می دهند. من بوی بز ی دهن و مسعود بوی برنج کهنه و عزیز بوی آجر و عبو که دیگر گفتنی نیست. مسعود خودش را به ماهرخ می رساند و پچ پچ می کند.
« این ها همه پیش درآمد است. مستانه ادکلن می خواهد.»
ماهرخ غر می زند.
« چه غلط ها.»
و هشدار میدهد مبادا عبو بفهمد. عبو همان روز می فهمد. مسعود یک ثانیه از یغل گوش عبو رد می شود و آدمی به گندگی مستانه را می فروشد. مستانه برای رفتن زیر گیوتین عبو زیادی گنده است. چند لگد از عبو می خورد. غذا نمی خورد و شعر می گوید.
مستانه دلش می خواست از شدت غصه، زار و رنجور بشود ولی نمی شد. مثل عبو خشم و حرص، بیشتر با خودش سازگاریداشت تا درست کرد. خواست کتاب شعرش را برایش ببرم. خواندن شعرها کمی طبعش را عوض کرد و فکر انتقام گرفتن از عبو را به یک روز دیگر موکول کرد. آن روز آمد. روزی بود که ماهرخ راهی سفر شد و خانه افتاد دست مستانه. چند ساعت به سیاه و سفید دست نزد بعد با اکراه بلند شد و دست به کار شد. در عرض یک هفته ثابت کرد که خون ماهرخ توی رگ هایش نیست.
مستانه همیشه به دشمن احتیاج داشت. عبو و مسعود دم دست بودند. از پس مسعود برمی آمد ولی جنگیدن با عبو انرژی بیشتری می خواست. مستانه بیشتر اوقات جور ماهرخ را هم می کشید. به جای او جواب عبو را می داد. ماهرخ زود تسلیم می شد. می توانست تا شب کار کند ولی حرف خسته اش می کرد. کلمات مثل سوزن می رفتند توی پوستش و داغش می کردند. ذله می شد و حق را دو دستی می داد به طرف مقابلش. ولی مستانه می توانست سرِ یک لشکر را بخورد و خسته نشود. آن قدر یکی به دو می کرد که عزیز صدایش در ی آمد.
عبو دست و رویش را می شوید و حوله می خواهد. حوله نمی آید. با دست های خیس وسط حیاط می ایستد. مستانه چند تا پیاز جوانه زده داده دستم تا خرد کنم. دارم مثل مادر مرده ها اشک می ریزم. مستانه خودش مشغول است.
« خودت بیا حوله را بردار. همه دستشان بند است.»
عزیز بلند می شود حوله را بدهد. مستانه اخم می کند. فکر این جایش را نکرده بود. دفعه ی بعد باز هم حوله نمی آید. عزیز خودش را به خواب می زند. مستانه صدایش را بلند می کند.
« مگر نمی بینی کار داریم.»
عبو داد می زند.
« نخیر نمی بینم. می میری حوله کوفتی را بدهی دستم؟»
عبو خیلی زود دستش می آید که اشیا به دلخواه پیشش نمی آیند. مستانه روز بعد حتی وانمود نکرد که دستش بند است. موهای بلند ش را زیر آفتاب شانه زد و چنان فریاد ی سر مسعود زد که عبو جا خورد. عبو روشش را عوض کرد. سر به سر مستانه می گذاشت و شوخی می کرد و خودش به شوخی هایش می خندید.
مستانه رویش را می کند به عزیز.
« عزیز وقتی عبو را حامله بودی ویارت چی بود؟»
عزیز به خاطر پرویی مستانه کمی ترش می کنند ولی بعد حرف می زند. خوشش می آمد از گذشته بگوید.
« ویارم خاک بود مادر. خاک در و دیوار را می کندم و می خوردم.»
مستانه هوم هومی کند و سرش را تکان می دهد.
« عزیز لب به نمک هم نمی زدی نه؟»
عزیز نه شیرین دوست داشت نه ترش نمک هم نمی خورد.
مستانه خونسرد آه می کشد.
« کاش ولی یک ذره نمک می خوردی.»
عزیز دهانش را جمع می کند. باز دارد آلوچه ترش خیالی اش را می مکد.
« برای چی؟»
مستانه بی خیال رویش را می گرداند.
« هیچ چی.»
و می زند زیر خنده.
« به خاطر عبو.»
من خنده ام می گیرد. عزیز اخم می کند.
« عبو دلش خوش است که دختر تربیت کرده.»
آن روز عزیز چای نخورد. کم رنگ بود و دم نکشیده. مستانه با عصبانیت استکان را از جلوی عزیز برداشت و سماور را خاموش کرد.عزیز دعا کرد عروسش زود برگردد.

یک شب شمس بیدار ماند. ساعت دیواری دو بار زنگ زده شمس خیالش راحت شد. دنیا در خواب بود. صدا از هیچ جا نمی آمد. فقط صدای خرخر عالیه بود که اوج می گرفت و بعد پله نشست و گوش داد. در اتاق باز بود. چهار دست و پا خزید گوشه اتاق جایی که محسن رختخوابش را می انداخت. لحافش را گلوله می کرد توی بغلش و می خوابید. رسید بالا سر محسن. به صدای نفس هایش گوش داد. بعد آهسه روی صورتش خم شد و دهانش را بو کرد. محسن همه بوهای دنیا را می داد. از بوی خواب گرفته تا بوی ادکلن و سیگار و الکل.
شمس غمگین نشست و ریز ریز مشت زد به ران چاقش. این همان محسنی نبود که عالیه می داد بغلش و او موهای لیف بچه را نوازش می کرد و بویش می کرد. محسن بوی شیر می داد. بعضی وقت ها هم بوی نان. گاهی برایش قصه را روی پشتش می گذاشت و دورتا دور اتاق می گرداند. برایش قصه می گفت. توی گوشش شعر می خواند. روی پاهایش می انداخت و برایش لالایی می گفت. یک بار نتوانست بچه را ساکت کند. هر کاری کرد فایده نداشت. عالیه آمد. به شمس غر زد که خانه را مثل گور تاریک کرده و بچه زهره ترک شده است.همه چراغ های خانه را روشن کرد و بچه را ساکت کرد. شمس تا چند روز با کسی حرف نزد.
صبح عالیه با اخبار و نان تازه به خانه آمد. بوی چای بلند شد. محسن توی رختخوابش مند و پای سفره نیامد. صدایش خواب آلود تا پایین آمد.
« اشتها ندارم ننه.»
عالیه اصرار کرد. برای او اشتها نداشتن معنی نداشت. از نظر او خالی بودن شکم بزرگترین مصیبت بود. صدای شمس درآمد.
« خوب پروازش کردی. بس است.»
محسن بالاخره پایین آمد. رفت توی حیاط توی حیاط. دست و رویش را شست و سر سفره آمد. شمس با نان توی دستش بازی کرد و وانمود کرد در حال خوردن است ولی داشت به صدای آرواره های محسن می داد.
« امروز می آیی حمام.»
مجال نداد محسن مخالفت کند. از سر سفره بلند شد و راه افتاد.
« پنج شنبه است و حمام شلوغ. دست تنهام.»
شمس توی حمام منتظرش بود. وقتی شنیده آمده است، معطلش کرد و صبر کرد آخرین مشتری هم برود. محسن پشت دخل نشست. پول آخرین مشتری را حساب کرد. بعد حوصله اش سر رفتو نشستن در آن جا و هم کلام شدن با آدم هایی که برای شستن کثافات بدنشان می آمدند تلف کردن عمر بود. چند تا از شامپو های زرد بالشتی را برداشت و آن را مثل موم، با انگشتانش فشار داد. سفید آب گردی از کاسه ی دیگر برداشت و دیوار را خط خطی کرد و بعد سفید آب را پرت کرد توی کاسه.
شمس لنگ ها را جمع کرد. به تک تک نمره ها سر زد و با سرو صدا درهایشان را باز و بسته کرد. بعد رفت توی یکی از آن ها و از همان جا محسن بلند شد و سلانه سلانه به طرف نمره رفت. در آیینه دیواری به خودش لبخند زد و دستش را کشید روی موهایش. شمس لوله های کلفت و زنگ زده را معاینه کرد و شیر را چند بار باز و بسته کرد. لابد عیب و ایرادی پیدا کرده بود.
« یک نگاه به این بیندازد تا آچار بیاورم.»
شمس از نمره بیرون آمد. فرز و سریع در را از پشت با سیم کلفتی که از قبل آماده کرده بود، بست و مطمئن از قدرت بدنی خود خشم آلود خندید.
« که تو عارف می آید بگویی از کدام لانه در آمده ای هان؟ از آن هیکلت عاریت بیاید که نمی داند کار کردن یعنی چه. زحمت کسیدن یعنی چه. حالا یک کم این هتل استراحت کن دوست نداشتی بفرما عوضش کنم.»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
۱۱

قرار شد به پیشواز ماهرخ برویم . عبو گلیم پوسیده آشپزخانه را عوض کرد. تار و پودش بیرون زده بود. به جایش فرش خرید. به مسعود پول داد گل بخرد. شلینگ را از زیرزمین بیرون آورد و حیاط را شست. خانه تکانی حسابی بود. عزیز صدایش در آمد.
« دختر شاه می خواهد بیاید این قدر خودتان را هلاک می کند؟»
عزیز نمی توانست بفهمد چرا ماهرخ این قدر عزیز شده است. ما هم نمی فهمیدیم. هیچ کدام از کار عبو سر در نمی آوردیم. نمی توانست خوشحالی اش را پنهان کند. پاچه های شلوارش را بالا زده بود و پاهایش را با وسواس آب می کشید و سوت می زد.
به عبو نگاه می کنم. الان که هیچ، آن موقع هم موقع هم نمی شد چیزی شبیه عشق را در او شناخت. عزیز تنها کسی بود که آن را دید و از آن چه دید اصلاً خوشش نیامد. شر نماز بود و از پشت پنجره عبو را تماشا می کرد. نمازش را تمام کرد. مُهر را با بد اخلاقی بوسید و جا نمازش را تا کرد. صدایش را همه شنیدم.
« نوبرش را آورده والله.»
آن روز مسعود با دسته گل آمد. عزیز اخم کرد.
« این ها که تا شب می پلاسند.»
مسعود بینی اش را کرد توی گل ها و بو کشید. بعد گل ها را گرفت جلوی بینی عزیز. عبو چشم غره رفت به مسعود و توضیح داد.
« بو ندارد عزیز. مصنوعی اند.»
مسعود از جایی دوربین تهیه کرد. اولین باری بود که فرودگاه را می دیدم. محو آدم ها و چمدان ها یشان شده بودم. دونفر همدیگر را محکم بغل کرده و می بوسیدند. شاید مادر و پسر بودند شاید هم خواهر و بادر. در یک چشم به هم زدن به قدو قواره ی یکی از آن دو نفر در آمدم. یکی داشت مرا آن قدر مهربانانه بغل می کرد و از رفتنم تا حدمرگ غمگین بود. ولی آن یک نفر چهره نداشت. اولین نبود که متوجه می شدم تخیلم عیب و ایراد دارد. آدم هایی می ساختم و عاشق و مهربان ولی بدون صورت. چشم نداشتند که نگاهم بکنند. لب نداشتند که به رویم لبخند بزنند. جای صورت خالی بود.
آدم بی صوتی که بازویش را دور گردنم حلقه کرده بود آشنا نبود. عبو که عمراً نبود. ندیده بودم کسی را بغل کند. از ماهرخ شنیده بودم که یک بار مسعود را بغل کرده بود.
« مسعود هنوز یک سالش نشده بود. عبو بچه را برداشت و به بالای سرش پراند ولی کمی دیر گرفت. کم مانده بود بچه از دستش بیفتد.»
مستانه هم نبود. مستانه فقط درخت بغل می کد و هندی می خواند. مسعود وقت خواب متکای اضافی بغل می کرد. عزیز همیشه پایش را بغل می کرد. بغل توی خانهما تنگ بود و به آغوش تبدیل نمی شد. ماهرخ فقط یک بار بغلم کرد آن هم توی حمام شمس. زیر دوش نشسته بود و کوهی از لباس جلو رویش بود و می شست و می شست. دست هایش خراش برداشته بود ولی از شستن دست برنمی داشت. از بخار آب، سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و لابد دید چه قدر ترسیده ام. بعد نمی دانم چه شد که ناگهان بغلم کرد و سرم را محکم به سینه اش فشار داد. لباس تنش بود.
یکی با انگشتانش از پشت، چشمانم را می بندد. قلبم از حرکت می ایستد. آذر همیشه این کار را می کرد. باید اسمش را بلند می گفتم تا ول می کرد. آن قدر محکم فشار می داد که تا چند لحظه بعد هم همه چیز را تار می دیدم تند برمی گردم. آذر نیست. زن مسعود است. مسعود پشت سرش ایستاده است. با سوئیچ ماشینش بازی می کند و مثل همیشه عجله داد.
اتاق شلوغ می شود. ساعت ملاقات است. توی اتاق چند تخت دیگر هم هست. ملاقات کننده ها دور تا دور تخت مریض ها دیوار می کشند. یکی در یخچال را باز می کند. کمپوت می گذارذ وآب میوه برمی دارد. زنی شیرینی تعارف می کند.
مسعود می گوید به خانه شان بروم و استراحت کنم. زنش اصرار می کند.
« بیمارستان آدم را خسته می کند.»
دوست ندارم به خانه آن ها بروم. زن مسعود یک گوش دربست می خواهد تا از جزئیات نفس کشیدنش هم حرف بزند. می گویم می مانم این جا و شب بر می گردم تهران. فردا باید سرار باشم.

سر خیابان از تاکسی پیاده می شوم و به سرعت می رسم سرکوچه مان. نزدیک غروب است و هوا روشن. از سوپر مارکت سرکوچه چند بسته سیگار می خرم. همان بقالی مش عباس است و این مرد ریشو هم باید پسرش باشد.
ماهرخ می گوید عبو ماستی را که مش عباس خریده ببرد پس بدهد ترش است. ماهرخ عشق پس دادن دارد. وادارم می کند نمکی که نایلونش پاره است یا کبریتی را که یک بسته اش اضافی است، پس بدهم . حاضرم صدتا کار دیگر بکنم ولی برای پس دادن چیزی نروم. ماهرخ ول کن نیست. حالا دیگر موضوع فقط کبریت یا نمک نیست. تربیتم هم هست. کمرویی ام باید درمان بشود. یواشکی در خانه آذر را می زنم وبا هم بیرون می رویم. آذر همه را مثل آب خوردن پس می دهد.
ماهرخ دستمالی به سرش می بست و به جان در و دیوار می افتاد. گاهی با غرق شدن در کار انتقام زخم زبان عزیز یا نیش و کنایه عبو را می گرفت. این جور وقت ها قحطی می آمد. نان بیات می شد و نمک نایاب. همه جا کثافت می شد. کارش توی خانه که تمام می شد و نمک نایاب. همه جا کثافت می شد. کارش توی خانه که تمام می شد می افتاد به جان حوض و دیوار و درخت آلبالوی حیاط. شلنگ را می گرفت تا نوک برگ ها.
گنجشکها اگر فوری نمی پریدند خیس آب می شدند. از همه جا بوی خاک خیس بلند می شد. بعد نگاه می کرد به من پیدا بود به چه فکر می کند. صورتم را سگ لیس می زد سیر می شد. از من می خواست بروم کنار حوض. حمام شمس هم که می رفتم عزا می گرفتم. را تن قزمز و سر پوستی که زق زق می کرد بیرون می آمدیم. جای کیسه روی پوستم تا چند روز می خارید. از دستش در می رفتم.
« عزیز کارم دارد.»
عزیز می نشاندم کنار خودش. تلویزیون فیلم نشان می داد. عزیز می خواست بداند چرا مردک رفت آشپزخانه یا می پرسید چرا مردک، زنیکه نامحرم را سوار ماشین کرد. از سوال هایش سرسام می گرفتم. به بهانه خریدن کبریت برای عبو می زدم بیرون.
ماهرخ اگر می توانست عبو را هم پس می داد. مردی که دست هایش زخم و زیلی بود و همیشه بوی چرم و کفش می داد. جوراب هایش را که از عرق و چرک مثل مقوا می شدند نَشُسته می پوشید و عین خیالش نبود و از صبح تا غروب در مغازه کار می کرد. سربه سر بچه ها گذاشتن تنها دل مشغولی اش بود و رام کردن ماهرخ مهمتریم دغدغه اش.
مغازه نزدیک بود و عبو بعضی روزها برای ناهار به خانه می آمد. گاهی ناغافل به خانه سر می زد و پیله می کرد به ماهرخ و ول نمی کرد. خوشش می آمد وسط چرت عزیز، پنهانی به پروپای زنش بپیچد. این تنها ماجراجویی اش بود. این جور غافلگیری ها ماهرخ و بیزار می کرد جیغ می زد تا عزیز بیدار شود شود یا مسعود از حیاط بیاید توی اتاق. همیشه ترتیبی می داد که یکی از چهار نفر بین او و عبو قرار بگیریم.
یک روز عبو ریش و سبیلش را با دقت تراشید و کت و شلوار قدیمی اش را تنش کرد. نگفت کجا می رود. نگفت کجا می رود. کسی هم نپرسد. جلوی آیینه ایستاد بقیه ی پیراهن را درست کرد.
« اگر بداند چه کارها برایم می کنند.»
هیچکس دهان باز نکرد بپرسد.
« بگو عبو بگو چه کارهایی می کنند.»
دنیا از مدت ها پیش کنجکاوی اش را نسبت به او از دست داده بود. عبو تهدید کرد که می رود و دیگر به این خراب شده برنمی گردد. کمربندش را سفت کرد. پاشنه کش را پیدا نکرد. پاها را توی کفش های تو با کوبیدن به پله ها جا انداخت و کمی دو در معطل کرد. ماهرخ حتی سرش را هم بلند نکرد.
« بروی و برنگردی.»
عبو رفت ولی همان روز برگشت. خیلی زود فهمید که زنجیری این خانه است. زنجیری این زن. کت و شلوارش را درآورد و توی کمد آویزان کرد. کفش هایش را در جعبه گذاشت. پیراهن چهارخانه اش را پوشید و شد عبو همیشگی.
عزیز هوس کاچی کرده است. عبو می گوید که برای قندش خوب نیست. حیاط را مثل دسته گل می شوید. باغچه را آب می دهد و می رود توی اتاق و سر به سر مستانه می گذارد که هر روز چاق تر می شود. عزیز چرتش گرفته است. از فکجدا شده و از گردنش آویزان مانده است. گاه گاهی دهانش مثل کیسه ای که نخش را بکشند جمع می شود. بعد نخ آرام آرام شل می شود و حفره دهان گشادتر و آویزان تر می شود. مسعود دارد به ترانه ای از رادیو گوش می دهد. ماهرخ توی آشپزخانه کار می کند.
« یک دقیقه بیا ماهرخ.»
ماهرخرا در تاریک روشنای آشپزخانه می بینم. حالت زندانی ای را دارد که ناگاه از بلندگو می خواهند به سلولش برگردد.
« خانه تکانی بس است.»
ماهرخ اخم می کند. عبو منتظر است. صدای سوت آذر می آید. بلند می شوم ومی دوم به طرف در. ماهرخ تشر می زند.
« کجا؟»
با انگشت به در اشاره می کنم. ماهرخجلو میآید تا مانع رفتنم بشود.
« لازم نکرده.»
به آذر می کویم نمی آیم و برمی گردم خانه. ماهرخ دست هایش توی خمیر کتلت است.
« برای شام زهر مار بپزم؟»
عبو قرمز می شود.
« خودت را به یک دکتر نشان بده ماهرخ.»
دکتر که سهل بود، ماهرخ اگر خودش را به یک پرستار هم نشان می داد. کارش تمام بود. عالم و آدممیدانستند که عبو زن نگرفته بود کهبه دیگران نشانش بدهد. ماهرخ اگر دم بقالی وعطل می شد سریع دنبالش می رفت.
« آمدی روغن بخری یا خودت را به مش عباس نشان بدهی؟»
عبو نمی فهمید چرا ماهرخ می خواهد خودش را به مرد ها نشان بدهد از نظر عبو، ماهرخ همین یک ایراد را داشت. زن زبر و زرنگ و با سلیقه ای بود که وقتی می خندید لثه هایش معلوم می شد. مهم تر از دندانش بود. بینی اش با هر خنده ای تا بالا چین می خورد. وقتی نمی خندید. چین ها جمع می شدند روی پیشانی و ماهرخ می شد زن نگرانی که طول روز تند و با سرعت کار می کرد. انگار قرار بود شب به شخص نامعلومی حساب پس بدهد. البته آن شخص عبو نبود. اگر عبو ماهرخ پشتش را که او نمی کرد، می کرد؟ یا وقتی با او حرف می زد حواسش کهنمی رفت پیش موخوره ی مستانه یا درس علوم مسعود یا اخ و تف عزیز، می رفت؟ ماهرخ از جاپرید. عبو داشت از او چیزی می پرسید. ماهرخ گفت که نمی خواهد خودش را به مردها نشان بدهد. عبو قرمز شد.
« صحبت از مرد که نبود، بود؟»
ماهرخ گیج نگاه کرد. نمی دانست جواب بود است یا نبود. آشغال گلیم آشپزخانه را با کف دستش جمع کرد.
« آشغال را ول کن و به من جواب بده.»
سوال باز همان سوال بود.
« چرا؟»
عبو فقط می خواست بداند. می خواست از زبان خود ماهرخ بشنود.
«چرا؟»
با دست زد به پشت در آشپزخانه که تا نیمه، بسته شد.
« تا جواب نگیرم از این جا تکان نمی خورم.»
ماهرخ خم شد و از درِ نیمه باز نگاه کرد، مثل کسی که دلش لک بزند بیرون. چسبیده به دیوار نشسته بودم و ناخن هایم را می خورم. عبویک ریز حرف می زد. ماهرخ به سقف دود گرفته ی اشپزخانه نگاه کرد.
« نمک هم نداریم.»
انگار توی دنیا فقط همین یک نگرانی را داشت. عبو زل زده به او. ماهرخ ماند با دست هایش چه کند. نمی توانست بیکار بماند.
«آن قدر عمر کرده ام که فرق راست و دروغ را بدانم. یک کلمه بگو هم خودت را خلاص کن هم مرا.»
ماهرخ دهن دره ای از سر خستگی کرد و گفت که نمی خواهد خودش را به کسی نشان بدهد.
« پس چرا ماتیک قرمز می زنی و می روی سبزی بخری؟»
ماهرخ بلند شد برود.
«کارهایم مانده.»
عبو با دست اشاره کرد تکان نخورد. ماهرخ نصف نیمه نشست و زیر لب غر زد.
« اگر عزیز گفته نماز و روزه اش باطل است.»
« یعنی تو امروز نرفتی سبزی بخری؟»
ماهرخ رفته بود.
« عزیز پایش درد می کند. مسعود که عارش می آید سبزی بخرد. مستانه هم نمی رود.»
خم شد و به من نگاه کرد.
« به این هم که سبزی خوب نمی دهند.»
« ماتیک زدی یا نه؟»
ماهرخ دید که رگ گردن عبو زیر پوست باد کرد. عبو گفت او که چیز زیادی نمی خواهد. فقط می خواهد راستش را بشنود همین.
« این گناه نیست، هست؟»
ماهرخ قسم خورد راست می گوید ولی عبو گفت دروغ، زندگی را تباه می کند. گفت اگر از قصد و نیت ماهرخ باخبر شود خیالش راحت می شود. عزیز از حیاط آمد و کنار من نشست و شرروع کرد به تسبیح انداختن.
« از گرسنی مُردیم عروس.»
عبو از اول شروع کرد . فایده نداشت ماهرخ به جان مسعود قسم بخورد. تو مخ عبو نمی رفت. فایده نداشت عبو را مثل یک بچه دلداری بدهد. چیزی از رنج و عذاب عبو کم نمی شد. ماهرخ چسبید به دیوار. عبو به خودش پیچید. راه رفت. نشست. زل زد به چشم ماهرخ، به گوشش به شانه هایش، به کمر و پاهایش باز هم اصرار کرد. صدایش لرزید. ماهرخ ندید که عبو گریه کند. به جایش خط خطهای صبورش تو رفت و پیچیده تر شد. بعد خم شد و سرش را آرام تا دامن ماهرخ پایین آورد. التماس کرد ماهرخ فقط یک کلمه بگوید. نیت واقعی اش را رو کند.
« اصلاٌ لال می شوم.»
ماهرخ به دیوار نگاه کرد. ناگهان انگار عقربی از جرز دیوار رویش پرید. جیغ کشید. به صورتش چنگ زد. موهای فرفری اش را کند و خودش را کوبید زمین. عبو با تعجب نگاهش کرد. ماهرخ چه اش شده بود. در را به روی ما که تا چارچوب آشپزخانه پیشروی کرده بودیم، کیپ کرد و خواست او را بغل کند. ماهرخ به سر و صورتش زد. عبو دستپاچه هیس هیس کرد و قربان صدقه اش رفت. ماهرخ همه چیز او بود.
« چرا این قدر خودت را غذاب می دهی آخر؟»
بلند شد و از شیر آب لیوانی پر کرد و به دستش داد. ماهرخ لیوان را خالی کرد روی سر و صورتش و چنگ زد به گردن و سینه اش. صدای گریه نا امیدانه اش خیلی بعدتر آمد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
۱۲

ز شیب کوچه پایین می آیم. از جلوی در خانه رد می شوم. مستانه بی خود نگران است. ولی جایی که زمانی خانه شمس بود حفره ی گودی است پر از آرماتور و ماسه و آجر. شمس و عالیه سال ها پیش از محله رفته اند.
سرم را از لای در می کنم تو. شمس ورزش می کند. لُنگ راه راهی روی دوشش انداخته است. هربار که وزنه را بلند می کند یک دو سه می گوید. وزنه ها را می گذارد گوشه ی دیوار. عرق از بغل گوشش پایین می ریزد.
« تو دختر عبو هستی؟»
دختر عبو بودن مرا از کجا می فهمید. من که هنوز سلام نکرده ام. فقط سرم را کمی از تو برده ام. می گوید نزدیک تر بروم. خودش هن و هن کنان می نشیند روی پله. می روم جلو. دکمه های پیراهنش باز است. پشم سینه اش آن قدر زیاد است که یک لشکر مورچه می تواند تویش زندگی کند. شاید هم به خاطر رفت و آمد مورچه هاست که شمس دستش را می برد و سینه اش را می خاراند. بعد با احتیاط زیاد دست هایش را به سوی من دراز می کند. انگشتهایش تا نزدیک چشم هایش می آیند. می گویم الان می زند چشمم را مثل چشم خودش کور می کند. دست ها کمی بالاتر می روند و روی موهای فرفری ام قرار می گیرند. بعد آرام سُر می خورندروی شانه هایم. اندازه هایم دستش می آید.
« تو دختر قشنگی هستی.»
اولین بار است که یکی از قشنگی من می گوید. حیف که آن یک نفر کور است. حالا دلم می خواهد شمس صورتم را بیشتر لمس بکند تا مطمئن شود که اشتباه نمی کند. او که چشم ندارد پشت لبم را ببیند که به قول مسعود پر از سبیل است یا بینی ام را که عزیز با دیدنش یاد گلابی جنگلی می افتد.
خوشم می آید از حرف شمس. لبخند می زنم که مثلاً تشکر کرده باشم. تازه متوجه می شوم لبخند، صدای بلند، بلندتر از معمول می گویم.
« خیلی ممنون.»
تازه می فهمیدم چرا محسن و عالیه بلندگو قورت داده اند. صدایشان به جبران دیده نشدن آن قدر بالا می بردند که مستانه از پشت دیوار حرف هایشان را می شنید.
عالیه غرزنان گونی نان خشک را می برد و می دهد به نمکی. شمس می خندد.
« یک ثانیه صدای خودش را نشنود خفه می شود این زن.»
رفت سر وقت گل های باغچه. همه اش در حال پیوند زدن این گل با آن گل بود. همه جور کاری بلد بود. نشت لوله را زودتر از بقیه می فهمید. شیر آب را خودش تعمیر می کرد. بعضی وقت ها نجاری می کرد. از صدای پاپی که از کوچه می شنید، می فهمید صاحبش به کدام خانه می رود. گاهی ضبط را روشن می کرد و به آواز های قدیمی ایرانی گوش می داد. شعرهای زیادی از بر بود . گاهی با خودش زمزمه می کرد. بیشتر شب ها با امواج رادیو بازی می کرد و به تمام صداها گوش می داد. بخش فارسی بی بی سی را هم از دست نمی داد. سوادش کم اطلاعاتش زیاد بود. بعضی وقت ها می رفت خانه دایی. دوست داشت با او بحث بکند.

صدای عالیه می آید. مثل زمزمه ی کوچه است. هیچ وقت قطع نمی شود. عبو می خندد.
« رادیو سیار است این عالیه.»
عالیه یکریز حرف می زند. قلبش آن قدر کوچک است که یک ارزن هم تویش جا نمی شود به یک راز. شمس همیشه شاکی است.
« عطسه می کنیم شهر خبردار می شود.»
نمی دانست خبرهای بیشتری دارد. شهر از حمام از حمام رفتن خای شبانه او هم چیزهایی می دانست. بی سر و صدا از کوچه های تاریک بگذرد و حتی سرفه هایش را توی گلو خفه کند همه می دانستند شمس برای ضبط کردن صدایش به حمام می رود. توی یکی از نمره ها می رفت و روی سکو می نشست. چند بار به انعکاس صدایش گوش می داد. بعد ضبط را روشن می کرد و شعرهایی را که از بر کرده بود بلند و با احساس دکلمه می کرد.
عالیه خبرهای خانه و حمام و محله را با اتفاقات کهنه زندگی اش قاطی می کرد و داشتان تازه ای می ساخت. داستان هایش پر از شفقت و قدردانی بود. در همه آن ها یا قلب یکی می شکست و یا اشک یکی در می آمد. هر بار دختر بزرگش گریه کنان دست های عالیه را می گرفت.
« ننه چرا پوست دستت اینقدر نازک شده است؟ همه مادرها دست هایشان نرم و تپل است ولی دست های تو داغون است. تو رو خدا اینقدر کار نکن.»
در قصه ی عالیه، محسن گریه می کرد. هربار که آذر داستان را می شنید پفی می زد زیر خنده. عالیه را قطع می کرد.
« خوب نیست دختر این قدر بخندد.»
آذر جدی می شد و می خواست باز هم بیشتر بداند.
« راستی راستی محسن گریه کرد؟»
محسن که سهل است شمس هم گریه می کرد. دزدانه به چشم ای مات شمس نگاه می کردیم. آذر با لپ های پر از خنده می زند بیرون و من دنبالش می رفتم. عالیه رو می کرد به گریه.
« گرسنه ای؟ گوشت می خواهی؟»
گربه به طمع گوشت می ماند و دنبال آذر نمی رفت. میو میو می کرد و پشت سر عالیه راه افتاد. چه زن مهربانی. عالیه حتی اجازه می داد گربه به آشپزخانه برود.
« قدیم ها گوشت ارزان بود و به گربه ها می رسید. یادش بخیر محله مان گربه های خوشگلی داشت اندازه ی پلنگ.»
گربه را ورانداز می کرد.
« نه مثل تو لاغر مردنی.»
گربه سرکوفت را تحمل می کرد. عالیه حرف می زد و حرف می زد. گربه دُم می جنباند و محض یادآوری میو میوی مختصری می کرد. عالیه از روزهایی می گفت که مجبور بود خواهر ها و برادر هایش را تر و خشک کند.
« ننه ام که قربانش بروم چشمش را بسته و بچه پس انداخته بود. پدرم هم بعد از آن همه نان خور سکته کرده و در رفته بود آن دنیا.»
ننه برای کار کردن به خانه های مردم می رفت و عالیه ی بدبخت باید با بچه های گرسنه یک جوری تا شب می ساخت بعضی وقت ها آن قدر عاجز می شد که می خواست ارِ چاه را باز کند. اول بچه ها و بعد خودش را توی آن بیندازد و راحت کند. ولی دلش نمی آمد این کار را بکند. بچه ها که گناهی نداشتند. عالیه بد اخلاق می شد. مفشان را آنقدر محکم پاک می کرد که پوست بینی شان کنده می شد.نیشگونی ازشان می گرفت که به جای لالمانی گرفتن دادشان هوا می رفت. آن وقت ننه می آمد.
« تو با این اخلاقت تا آخر عمر توی خانه می فهمی سگ.»
عالیه آن قدر سگ سگ می کرد ک گربه از خیر غذا می گذشت. سرش را کج می کرد و می خواست برود که عالیه بلند می شد.
« آره شمس که آمد خواستگاری ام ننه گفت دختر دسته گلم را نمی دهم به مرد کور. حالا دسته گل شده بودم. گفتم زنش می شوم از سگ که بهتر است. از لَ لِه گی خسته شده بودم. گفتم می روم هر چه باداباد.»

آن قدر در خانه شمس این پا و آن پا کردم تا محسن پایین آمد. ماموریت داشتم خبر جدید را ظریف و هنرمندانه به گوشش برسانم.
مستانه زرنگ شده بود. هر روز کوچه را آب و جارو می کرد. محسن از دور می آمد و مستانه وانمود می کرد که با من حرف می زند. شاید هم چیزهایی می گفت ولی حتی یک کلمه هم از حرف هایش را نمی فهمیدم. صورتش رو به من بود ولی مرا نمی فهمیدم. صورتش رو به من بود ولی مرا نمی دید. چشم ها و دهانش یک وری شد و حرف هایش باز هم نامفهوم تر. محسن داشت نزدیک تر مس شد. مستانه به صدای پا برگشت، مثلاً خیلی اتفاقی. چرخش صورتش را جوری میزان کرده بود که چشم هایش از نور نارنجی غروب رنگ بگیرد. با چتریِ موهایش جوش های پیشانی اش ا پوشانده بود.
به مستانه نگاه کردم. افتضاح بازی می کرد. محسن قدم هایش را آهسته کرد و یک ذره خنده به اندازه ی پای مورچه گوشه ی لب گوشتالوی دخترانه اش نشست. حال مستانه را پرسید. مستانه بعد از آن، دو روز وقت لازم داشت که یک میلیون بار این صحنه را بازسازی کند و کم و کسری های عاشقانه اش را بسازد. آن قدر خوب ساخت که حتی خوابش را هم دید. با شاخ و برگی وام گرفته از خیال، برای عالیه تعریف کرد.
« تعبیرش چی می شه؟»
امیدوار بود عالیه همه را به محسن بوید. ر.ز بعدش مجبور شد به همه حرف هایش گوش تا بلکه بتواند عکس العمل محسن را از میان آ همه حرف پیدا کند. مثل پیدا کردن تخمه از میان کوهی آشغال بود. عالیه کنار حوض نشست و خوشحال از پیدا شدن یک گوشِ دربست، سرنوشت تک تم مشتری های حمام را با جزئیات زیاد شرح داد. از حمام به بقالی رفت. از احوالات زن بقال چند کلمه ای گفت و یکباره به اندازه سی سال عقب رفت و از بقال محله ی خودشان گفت. عالیه مثل زنبوری در همه ی زمان و مکان ها چرخید ولی روی نقطه نشانه گذاری شده مستانه ثانیه ای هم ننشت.
عزیز بی حوصله خندید.
« شمس از دست تو چه می کشد عالیه، سرم رفت.»
عالیه یاد شمس افتاد. اولین بار که او را دید خیالش راحت شد. شمس عیب و ایرادش را نمی دید. عزیز لب و دهانش را جمع کرد و آلوچه ترشش را مکید.
« عیب و ایراد داشتی؟»
عالیه نخودی خندید.
« نداشتم، فکر می کردم دارم.»
شمس خواست نزدیکش برود. عالیه رفت. هنوز هم حواسش به خودش بود. شنس با دقت دست کشید به چشم ها و صور زتش. چه قدر هم طول کشید تا او را با انگشتانش بشتاسد. انگار از اول خلقش می کرد. بعد چشم هایش پر از اشک شد.
« تو به این قشنگی چرا باید زن آدم کوری مثل کوری مثل من بشوی؟»
خبر کهنه می شد و مستانه بی قرار بود. امیدش را به عالیه از دست داد صدایم زد.
« حمیرا بیا.»
کم پیش می آمد مرا به اسمم صدا کند آن هم اینقدر محترمانه. برای انجام ماموریتی که می دهد بدو می روم خانه شمس. محسن دارد می آید.هر دو هم زمان چپ و راست می رویم که از در رد شویم. یادم می رود باید اتفاقی و هنرمندانه خبر را بدهم.
« مستانه شوهر می کند خواستگار برایش آمده.»
تند و تند می گویم و در می روم. مستانه پشت در منتظر است.
« چی گفت؟»
نمی فهمم چرا یکباره می روم ت جلد عالیه.
« هیچ چی، چشم هایش پر اشک شد.»
و باز نمی فهمم مستانه ی همه چیزدان چرا یک دفعه احم می شود. حتی ذره ای هم به چاخانم شک نمی کند. بغض می کند و بینی اش به رنگ گیلاس رسیده در می آید. می خواهد مثل فیلم ها بغلم کند ولی خجالت می کشد. جای عالیه خالی است. کاش بود و میدید. اشک ریزان واقعی است.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
۱۳

بوی رُب کوچه را برداشته است. مایع غلیظ و قرمز توی دیگ قل قل می جوشد. زن های همسایه می آیند خانه شمس و دیگ را هم می زنند. لپ ایش قرمز است. چادرش را می اندازد روی نرده ایوان. لنگ های خشک را از روی طناب بر می دارد و گوجه و خیاری را که خریده است، می ریزد توی سبد کنار حوض. حال ماهرخ را می پرسد ولی نمی ماند که جوابش را بداند. به آشپزخانه می رود.
شمس می گوید از انگور توی بشقاب بخورم با انگشت به ایوان اشاره می کند.
« می بینی؟»
انگار او چشم دارد و من کورم. چند قدم جلو اگر آذر بود بشقاب را خالی می کرد. خدا خدا می کنم باز هم تعارف کند. خانه شمس همیشه پر از میوه است. گلیمی که روی ایوان می اندازد، پاره است ولی نوبرانه همه چیز را می خورد. اولِ بهار بوی کدو و کنگر و دلمه از خانه شان می آید و تابستان سبد سبد زرآلو و گیلاس می خورند و هندوانه و خربزه شان به راه اشت. مثل خانه ی ما نیست که در اتاق پذیرایی مبل داریم ولی هفته به هفته میوه به خانه مان نمی آید.شمس می آید جلو. دستش را از لای نرده ایئان رد می کند. از بشقاب چند انگور بر می دارد و می اندازد توی دهانش. صدای خرج خرج انگور را می شنوم و دهانم آب می افتد. شمس آب را هم مثل شربت می خورد، نان را مثل کیک. این بار دستش را از بالای نرده می برد. بشقاب را بلند می کند و می گیرد به سمت من، نه یک ذره این ور و نه یک ذره آن ور. فکر می کنم نکند می بیند. به چشم هایش نگاه می کنم. درشت و کمی خیره اند.
« روی نان ها را بپوشان دخترم، خشک می شوند.»
مانده ام که روی نان ها را با چی بپوشانم.
« نمی بینی؟ دستمال بغل نان است.»
صورتش را رو به نور آفتاب می گیرد. چند ضربه به سینه اش می زند و عطسه می کند. نگاهی به دیگ می اندازد و می گوید که او همیشه رب آماده می خرد.
« این دردسرها را هم ندارد.»
چند لحظه بعد، محسن می آید. با دیدن زن ها سرش را پایین می اندازد و زیر لبی سلام می کند. شمس گوش تیز می کند.
« زود آمدی.»
محسن اخم می کند.
« خودت برو حمام، من کار دارم.»
از پله ها می رود بالا و با مشت می گوبد به طاق پله ها. میر به من چشمک می زند.
« چه قدر هم افاده داردبا این ریختش.»
عالیه از رنگ رب سال قبل تعریف ها می کند و میرود که نان تازه بخرد. منیر چشم از پله ها بر نمی دارد.
«مراد اگر این قدر بد اخلاق بود تا حالا صد دفعه ای ازش صلاق گرفته بودم. طفلک با هر ساز من می رقصید.»
یک نفر از پشت، چشم هایم را می بندد. آذر است. هر وقت این کار را می کند تا چند لحظه بعد جا را نمی بینم. منیر با شیطنت شمس را نشانمان می دهد. دارد با نوک انگشت، سوراخ کمربندش را معاینه خنده اش می گیرد.
« امان از دست شما دوتا.»
با دست ادای کشیدن زیپ شلوار را در می آورد. تازه متوجه زیپ شلوار شمس می شویم. باز است. منیر نوک پا نوک پا می رود وسط حیاط. مثل شمس شکمش را می برد تو و کمربند نامرئی کمرش را سفت می کشد. صورتش از فشار خنده قرمز شده و با کرده است. شمس گردنش را کج می کند. هر وقت صدای تازه ای می شنود گردنش را مثل گردن کفتر از تو خم می کند روی شانه اش.
منیر انگار که فرمان ایست شنیده باشد، مثل مجسمه بی حرکت می شود. حتی نفس نمی کشد. شمس زیر لب غر می زند. دستش را از شکاف نرده ها رد می کند و انگشتان را روی کف ایوان در جستجوی چیزی به این سو و آن سو می برد. منیر دست و بالش را باز می کند و بی صدا می رقصد. آذر می خندد. منیر شینه اش را با آهنگی که لابد بندری است و فقط خودش می شنود، می لرزاند و شانه اش را تا نزدیکی شمس جلو می برد. شمس گوشش را تیز می کند. منیر فرز و چابک پایش را عقب می گذراد و چند لحظه بعد از نو پیش روی می کند.
نتوانستم بخندم. جور مبهمی احساس می کردم خندیدن، همدست شدن با منیر است. کسی که دزدانه و حیله گرانه وارد فضایی می شود که مال او نیست و شمس به علت کور بودن نمی تواند از آن مراقبت کند. کمی هم ترسیدم. هر لحظه ممکن بود شمس دستش را دراز کند و او را بگیرد. ابرو هایش توی هم رفته بود و لب پایینی اش یاد کرده و اخم آلود جلو آمده بود. منیر باز هم نزدیکش رفت.
آذر صورت نگران مرا می بیند و یواش توی گوشم پچ بچه می کند.
« نمی بیند که.»
ولی من می دانستم که شمس می بیند. شاید می خواست هیکلی که بویش را حس می کرد و صدای نفس هایش را می شنید باز هم نزدیک تر برود. شاید هنوز وقتش نرسیده بود.شمس صبرش زیاد بود. بعدها معلوم شد اشتباه نمی کردم. سرم را بالا کردم و چشمم افتاد به محسن. از پنجره ی بالا حیاط را دید می زد.

محسن ماشین آورده بود. همه دورش جمع شدند. شمس و عالیه حمام بودند. محسن نشسته بود پشت فرمان و صدای ضبط را بلند کرده بود. مسعود به کاپوت ماشین دست زد.
« جالب است.»
من و آذر یک تکرار کردیم.
« جالب است.»
و خندیدیم. خوشمان می آمد سر به سر مسعود بگذاریم. مسعود با متلک جوابمان را می داد. اهل کتک کاری نبود. با غلامعلی اما نمی شد شوخی کرد. جدی بود و همیشه کمی اخم داشت. کسی ندیده بود بخندد. عزیز همیشه طرف او را می گرفت.
« از صبح تا شب کاری می کند. معلوم است خنده یادش می رود.»
آذر اما گریه اش را دیده بود آن هم توی خواب. دندان هایش را به هم می سایید. ناله می کرد و صورتش جمع می شد. آذر خواسته بود بیدارش کند ولی ترسیده بود غلامعلی دعوایش کند.
محسن پیاده شد. با لنگی شیشه ماشین را تمیز کرد و با مسعود درباره مدلش حرف زد. گاهی هم زیر چشمی نگاه می کردبه مستانه و منیر که دم در خانه مان ایستاده بودند. ماشین را دور زد و باز به کوچه نگاه کرد.
« سوار شوید یک دور بزنیم و برگردیم.»
مسعود منتظر همین تعارف بود. سوار شد و در صندلی جلو نشست. من و آذر رفتیم نزدیک تر. کم مانده بود. بچسبیم به ماشین. مسعود سرش را از پنجره آورد و با دست، مرا عقب زد.
« کجا؟»
مستانه به بهانه ی من نزدیک تر آمد. این بار نوبت محسن بود که فیلم بازی کند. نشی تر از مستانه بود و دهان دخترانه اش وقت حرف زدن می لرزید.
« زود برمی گردیم شما هم بیا.»
مستانه دو روز وقت لازم داشت تا دور و بر این دعوت ساده تارهای عشقی بتند و به دعوتی بزرگتر برای سراسر زندگی معنایش کند ولی چیزی ناشناخته مانع شد. آن چیز نامرئی ولی گزنده بعد از پیاده شدن از ماشین به جانش افتاد و برای همیشه چشمه ی خیالش ا کور کرد. مستانه هرگز نتوانست بعد از آن، زویا ببافد.
مشتانه دور و برش را نگاه کرد. عبو حالا حالاها خانه نمی آمد. دل به دریا زد و سوار شد. چپیدم توی ماشین کنار مستانه و دست آذر را گرفتم کشیدم تو. محسن دستش را پیش آورد و مانع شد.
« تو نه. حوصله غلامعلی را ندارم.»
منیر آمد.
«جواب غلامعلی با من. است دلش می خواهد سوار شود.»
محسن اخم کرد.
« مسئولیتش با خودتان.»
منیر با اعتماد به نفس خندید و آذر را هل دادتو. محسن چرخی زد و آمد به سمتی که منیر ایستاده بود. می خواست از بسته شدن در مطمئن شود. کمی با در که هنوز باز بود ور رفت و رویش را کرد به منبر.
« سوار شوید دیگر.»
تعارف نبود. بالاتر از آن بود. شبیه دستور بود و منیر عاشق دستور بود. بعد از آن که نشست، خم شد و چیزی توی گوش مستانه فت. مستانه کمی از زندگی عقب بود. هنوز هم ر موقعیت جذاب صحنه قبلی گرفتار بود. و نمی توانست صحنه بعدی را سریع جایگزین کند. حرف منیر را که چیزی درباره جذبه مردانه و این چیزها بود، نفهمید ولی لبخند زد. این بار کمی جلوتر از زمان بود، لبخندی بود که به موقع اجرا نشده بود. باید چند لحظه قبل در جواب لبخند محسن می زد و حالا کمی دیر بود. اگر چه محسن آیینه را میزان کرد و دید.
محسن آرتیستی می راند. زود از کوچه بیرون رفتم و افتادیم توی خیابان ها شلوغ. چراغ بعضی از مغازه ها روشن بود از نزدیک بازارچه گذشتیم. من و آذر هم زمان به هم نگاه کردیم و خندیدیم . دلمان می خواست به بازار برویم، به دنبال شانس.

مسعود افتاده بود به وراجی. به مدل ماشین ایراد می گرفت و مدل جدیدتری را ترجیح می داد. داشتند سر مدل ماشین ها بحث می کردند. انگار صاحب صد تا ماشین بودند. محسن از آیینه عقب را نگاه کرد. مستانه خودش را گرفته بود بس که درونش پر از آیینه عقب را نگاه کرد.مستانه خودش را گرفته بود بس که درونش پر بود و نگران که همه را یک جا لو بدهد. چنان از پنجره به بیرون نگاه می کرد که انگار دنبال آدرس خانه و نشانی دکانی بود. شاید کسی سفارش کردهبود که تا می تواند متین و جدی باشد. منیر به جایی نگاه نمی کرد. می دانست که دیده می شود و دلش می خوااست نگاه ها را باز هم بیشتر داشته باشد. شوخی می کرد. سر به سر ما می گذاشت. پهلویمان را قلقلک می داد.می خندید و حواسش به آیینه بود.
از کنار بستنی فروشی معروفی گذشتیم. محسن ترمز کرد و ماشین را عقب راند. من و آذر یرمان را از هم دور کردیم تا محسن پشت سرش ببیند. محسن گفت که نگه می داریم و بستنی می خوریم تعارفی بود که کسی به آن جواب نداد. من و آذر به هم نگاه کردیم. نگاهی بود که برق ناشی از فهم و همچنان مشترک آن هنوز هم لحظاتی از زندگی ام را روشن می کند. مسعود پول نداشت که تعارف متقابلی بکند و ساکت ماند. مستانه نمی دانست این جور مواقع چه باید بگوید. منیر خندید و به دست مردانه و خوش فرم محسن نگاه کرد که گذشته بود پشت صندلی مسعود. محسن نگاهش کرد. حالا صورت به صورت بودند.
« به چی می خندی این قدر؟»
و خودش هم خندید.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
۱۴

مستانه عادت نداشت در مورد چیزی شک کند. اولین باری که شک مثل یک بیماری به سراغش آمد آن را نشناخت. سرحال تر از هر زمانی بود. از ماشینی که محسن آورده بود پیاده شده بودیم. اولش گیج بود. فکر کرد کم خواب است. سرش را بادست فشار داد و مثل ماهرخ که وجب به وجب ول می شد روی زمین، روی ایوان دراز کشید. به من گفت بالشی برایش ببرم. چند بار غلت زد ولی نتوانست بخوابد. فکر کرد گرسنه است. مرا فرستاد مغازه مش عباس.
« یک تخمه بخر.»
مستانه آن روز یک عالم تخمه خورد. ماهرخ بشقاب آورد و گذاشت دم دستش. پوست تخمه ها را که ریخته بود دان دانه با نوک انگشتانش جمع کرد. مسعود دلخور تماشا می کرد.
« تو چرا جمع می کنی مامان؟ خودش ریخته خودش هم جمع می کند.»
مستانه اعتنا نکرد نه به ماهرخ که داشت با چشم و ابرو به مسعود که به خاطر ماهرخ بی صدا چیزی می گفت. در لب خوانی استاد بودم.
« رو دادی به این خرس کنده.»
مامان رو کرد به من . مثل مسعود لب هایم را جلوتر بردم و تکانشان دادم.
«بستنی خوردیم.»
مامان از لب خوانی ام چیزی نفهمید. عزیز زودتر از او فهمید. دو چشم داشت و دو چشم هم قرض کرده بود و هیچ کدام از چشم هایش را از لب های من بر نمی داشت. از وقتی آمده بودیم مستانه را زیر نظر گرفته بود.
« رفتی ددر بداخلاقی ات را آوردی بای ما؟»
عزیز ناخواسته انگشت گذاشت روی نقطه ی درد مستانه عادت به فکر کردن نداشت و نمی توانست آن را شناسایی کند باید برایش پیدایش می کرد. عزیز آن را پیدا کرد. همین بود که دادش هوا رفت. فریاد زد رفته که رفته. او که ماهرخ نیست زندانی اش بکنند خوشش آمده رفته بعد زد زیر گریه.

دلم می خواست من هم کور بودم. مثل شمس که دست هایش را از پشت حلقه می کرد وسوت زنان راه می رفت. می دانستم هر وقت اراده کنم دنیا در اختیارم است. برای همین چشمانم را می بستم و با خیال راحتکور می شدم. گل های بو می کردم و به صداهای بیرون گوش می کردم. آن قدر تمرین کردم که توانستم بشقاب و قاشق از آشپزخانه بیاورم. جا نماز عزیز را باز کنم. جای هر چیزی رابا خشم بسته پیدا کنم و هربار دفعات کم تری چشم هایم را باز کنم اگر چه نتوانستم مثل شمس سوزن نخ بکنم. مسعود از حیاط صدایم می کرد.
« آی کوری، آچار را بیار.»
غزیز به خاطر بیماری تازه ام دلش سوخت.
« این بلا راست راستی سرت می آید، گفته باشم.»
ماهرخ دستوراتش را زیادتر کرد. همه را به خوبی انجام دادم. برای او داشتن عُرضه و مهارت مهم بود. فرق نمی کرد مهارت در کوری باشد یا در بینایی.عبو تنها کسی بود که با دیدن من می خندید.
« از این تخم سگ هر چه بگویی بر می آید.»
مستانه اخلاق خراب بود، خراب تر شده بود. حوصله ی اداهای مرا نداشت. حوصله ی هیچ کس را نداشت. موهایش را دیر به دیر شانه می کرد. درخت را بغل نمی کرد و شعر هم نمی گفت ولی هنوز هم کنجکاو اخبار بیرون بود. مرا به حرف می گرفت.
« عالیه را دیدی؟»
« نه.»
حوصله ردیف کردن آدم ها را نداشت. یکراست می رفت سر اصل مطلب.
« محسن را چی؟»
« ندیدم.»
عصبانی می شد.
« پس کی را دیدی بزغاله؟»
باز اسمم یادش رفته بود.
« هیچ کس را ندیدم. مگر نمی دانی من کورم.»
آذر از این بازی خوشش آمد. حالا هر دو کور بودیم. با چشمان بستهدور درخت گردو می چرخیدیم. انگشتانمان را نوک به نوک به هم زدیک می کردیم و سرِ زرد پیدا کردن چیزی مسابقه می دادیم. از حیاط خاه آذر می آمدیم به دالان ما و بعد می رفتیم درِ خانه آقای توتونچی گوشمان را می چسباندم به در و به صدای قناری خانه اش می کردیم. در تاریکی ساختگی خودمان زیر آفتاب راه می رفتیم . ذرات نور را از پشت پلک هایمان احساس می کردیم و با همان حالت برمی گشتم سر کوچه در همین و برگشت ها بود که یک روز دو دست بزرگ از دو طرفمان آمد و من و آذر را به هم چسباند. هر دو در یک بغل بودیم. چشم هایمان را باز کردیم.
مراد بود. خندید و دندان های زردش را نشانه داد. تنش نحیف و لاغر ولی دسست هایش بزرگ بود.
« همین جور چشم بسته بمانید و به این گوش کنید.»
گوشی ضبط کوچک را به نوبت توی گوشمان گذاشت. یکی داشت می خواند و صدایش آن قدر نزدیک و رسا بود که هر دو ذوق زده خندیدیم. مراد هم خندید و خیره خیره نگاهمان کرد.
« بیایید این جا.»
بااحتیاط از پله ها پایین رفتیم. مراد پشت سرمان آمد. زیر زمین بوی رنگ می داد و بوی نم. آهنگ ملایمی از ضبط می آمد. نور کم بود.
محو تماشای تابلوهای روی دیوار شدیم. بیشترشان نداشتند یا اگر داشتند توده ای محو و کم رنگ بود. بدن ها هم معلوم و هم نامعلوم بود ولی پیچ و تابشان از آنِ بدنی زنانه بود. مراد خواست به دیوار کناری نزدیک بشویم و تابلوی دیگری را نشانمان داد. زنی خوابیده و نمیمه برهنه بود. بازوهایمان را شرم زده به هم ساییدیم و به هم زدیم. چشم از تابلو برنداشتیم. نگاه کردن، امن تر از هر کار دیگری بود. هر حرکت دیگری ممکن بود راز حبس شده در دخمه را فاش کند و به هم بریزد. در زن تابلو، چیزی بیشتر و به همان اندازه پنهان تر خوابیده بود و فهمیدن ما، آن را در او بیدار و آشکار می کرد. همین بود که در جواب سوال مراد ساکت ماندیم و گیج تر از قبل به تابلو خیره شدیم. مراد پشت فرمان بود.دیدم که دستش را بلند کرد. بوی ادکلنش آمد. بازوی سیاه وپر مویش از روی شانه های ما رد شد و دستش آرام روی زن خوابیده ی نقاشی قرار گرفت. درست روی گودی کمرش.
مراد از ما خواست روی نیمکتی که توی کارگاهش بود بنشینم. خودش رفت و دورتر ایستاد. گفت می خواهد طرح ساده ای از ما بکشد و از قسمت کم تر روشن کارگاه تماشایمان کرد.
« زیاد طول نمی کشد.»
از آذر خواست شانه اش را بچسباند به شانه من. شانه به شانه نشستیم و خنده مان گرفت.
« بخندید ولی زیاد تکان نخورید.»
یک نگاه به ما کرد و یک نگاه به طرحی که داشت می کشید. یک بار نزدیک آمد. سرم را کمی خم کرد. گردن آذر را میان دو دستش گرفت و ساکت ماند. به هردویمان نگاه کرد، به آذر بیشتر. چانه اش را بالا گرفت و دنبال چیزی در هوا گشت. شاید می خواست از جایی الهام بگیرد. لب هایش را مثل چرم نرمی تا کرد توی دهانش را بی لب ماند. شاید این هم شکل فکر کردن او بود. بعد با صبر وحوصله لب ها را برگرداند سرجایشان توی صورت و چشم از آذر برداشت. شنیدم که گفت آذر به اسمش می ماند.


اول صدای کوبیدن در را شنیدم و بعد غلامعلی را دیدم که روی پله ها ظاهر شد. من و آذر چسبیدیم به دیوار. غلامعلی از دیدن ما تعجب نکرد. مطمئن بود که روزی ما را در کنج ناجوری از مکانی ممنوع پیدا خواهد کرد و حالا کرده بود. پرس و جو لازم نبود. همه چیز همانطور بود که در ذهنش تصور کرده و روز ها ساخته و پرداخته بود. به سرعت از پله ها پایین آمد ولی به ناگاه برگشت و حمله کرد به مراد که پشت سر می آمد. مراد جا خورد و عقب رفت. غلامعلی حریف را عاجز تر از آن دید که دوباره حمله کند. برگشت. شانه آذر را گرفت و از پله ها کشاند بالا توی حیاط.
آذر دست و پا زد. شانه اش زیر دست غلامعلی پیچ خورد و صورتش مثل عروکسی به طرف ما برگشت. سرشانه ی پیراهنش مثل پارچه ای که بچلانند در دس غلامعلی ماند. آذر به مراد نگاه کرد که از خراش زیر چانه اش خون می آمد. سیگار خاموش میان انگشتانش بود. لب های تیره اش برای گفتن حرف ناتمامی از هم باز بود. آذر فهمید که یک کلمه از دهان مراد بیرون نخواهد آمد. بی حسی را فوراً شناخت. لابد قبلاً آن را در نگاه کسی دیده و تجربه اش کرده بود. بلندتر جیغ کشید. ناامید و از ته دل بعدها فکر کردم آذر برای درد شانه اش نبود که آنقدر بلند فریاد زد. صاقت دردهای بدتر را داشت. یک بار چهار نگشت دستش لای درمانده و صدایش در نیامد.
غلامعلی از درکشیدش بیرون. آذر به در چسبید و مقاومت کرد. غلامعلی به دست هایش ضربه زد و به زور از در جدایش کرد و کشان کشان برد. لنگه دمپایی آذر از پایش در آمد. دمپایی را برداشتم. پلاستیکی بود و بندش پاره. چند قدم دنبال غلامعلی و آذر رفتم ولی جرات نکردم نزدیک بشوم. غلامعلی آذر را توی خانه شان ول کردو به طرف در برگشت که پشتش ایستاده بودم. با خشم نگاهم کرد. بعد درِ خانه را آرام و انگار برای همیشه به رویم بست. دمپایی توی دستم ماند.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
۱۵

صدای منیر را از توی آشپزخانه می شنویم. آشپزخانه اش دیوار به دیوار خانه ماست. منیر فریاد می زند. عبو رو به هیس هیس می کند و خط های صورتش را با رضایت از هم باز می شود. عزیز تسبیحش راکنار می گذارد و گوش می دهد.
« دیدید گفتم.»
نمی دانیم چه گفته است ولی صدای منیر آن قدر بلند و واضح است که لازم نیست گوشمان را به دیوار بچسبانیم.
« آبگرمکن را روشن کن. یخ کردم.»
توی حمام است. عبو به پهلو دراز کشیده و مگس کش را در دستش تکان می دهد. مسعود جوش گنده روی بینی اش را میان دو ناخن می ترکااند.
« یک دقیقه ای درستش می کنم.»
عبو رو به شکم غلت می زند و مگس پلاستیکی را به طرفش می گیرد.
« گه می خوری.»
ماهرخ جلو پنجره، موهایم را از هم بتز می کند و کف سرم را رو به آفتاب می گیرد. رویش را می کند به مسعود.
« خبلی بیکاری بلندشو این پرده را بزن.»
چشم ندارد یکی از ماها را بیکار ببیند. صدای منیر باز هم می آید.
« تو مثلاً مردی؟»
عبو ریز می خندد و با مگس نیمه جان حرف می زند.
« حالا آن یک گردان سرباز را لازم دارد.»
عبو می تواند تا صد سال دیگر این عبارت را تکرار کند و مثل بار اول از آن خوشش بیاید. تکرار خسته اش نمی کند. برعکس، شارژش می کند.
مراد می رود سراغ آبگرمکن و لابد مشغول تماشا می شود که صدای منیر دوباره می آید.
« بروبر نگاهش می کنب که چی؟ درستش کن.»
عبو دارد حسابی تفریح می کند. مگس کش می دهد روی مگس که هنوز یک بالش تکان می خورد. زیر لب حرف می زند.
« نترس مرد، سفینه فضایی نیست آبگرمکن است. »
مراد می رود آچار و انبر بیاورد. می شنویم که می پرسد جعبه ابزارش کجاست. عبو دوباره به پشت دراز می کشد و دست هایش را می گذارد روی سینه اش و رو به سقف لبخند می زند.
« الان لباس کار هم می خواهد.»
صدای کوبیدن در را می شنویم. منیر از حمام بیرون می آید، لابد با تاجی از کف روی سرش. صدایش نزدیک تر شده است. عزیز نچ نچ می کند.
« خجالت نمی کشد. همه محل فهمیدند توی حمام است.»
منیر آن قدر عصبانی است که سر راهش به چیزی می خورد. افتادنش را می شنویم. بعد هم صدای خفه جیغ می آید. عبو بلند می شود و می نشیند. مامان سرم را ول می کند و گوش می دهد. صدای کشیدن چیزی روی جسم سخت می آید. انگار منیر هر چه به دستش می رسد، می شکند و پاره می کند. صدای مراد نمی آید ولی صدای نفرین منیر هر لحظه بلندتر می شود. بعد هم صدای هق هق بلندش ماهرخ را بی قرار بلند می کند. فرز بلند می شود. چادرش را سر می کند و بیرون می دود. اشاره ی عبو لازم نیست. خودم دنبالش می دوم.
مراد در را به رویمان باز می کند. سفیدی چشمانش زرد شده است. با دیدن ما می خواهد لبخند بزند ولی دهانش می لرزد کنار می کشد می رویم تو سیگارش خاموش است.
« هیچ چی نیست. اعصابش است.»
و رو به اتاقی که منیر در آن است هیس خیس می کند. اتاق نیمه تاریک و ساکت است. یاد گرفته ام خانه ها را از بوشان بشناسم. خانه شان بوی غذای مانده میدهد. با خانه دایی فرق دارد که بوی توتون می دهد یا خانه شمس که بوی حمام و صابون می دهد. عکس عروسی منیر و مراد روی میز است قاب نقره ایش سیاه شده است. میر توی عکس لاغر است و مراد حتی لاغرتز. شیشه های عطر و ادکلن ها به هم ریخته اند. ماهرخ آن ها را روی میز مرتب می کند. ح.له حمام را هم از زمین برمی دارد و گوشه تخت می کذارد. از آیینه بزرگ، تکه چرمی آویزان است. چند بیت شعر عاشقانه رویش نوشته شده است. ملافه ها روی زمین پهن شده و تشک از وسط جر خورد و فنرش بیرون زده است. منیر کنار تحت کز است.
ماهرخ نزدیکش رفت و بی حرف شانه هایش را مالید منیر سرش را تکیه داد گوشه تحت. موهای چند رنگش خیس بود. ماهرخ گفت خیلی از زن ها حسرت زندگی او را می خورند. منیر نگاهش کرد. شاید انتظار داشت ماهرخ اسم و آدرس این زن های بی نام و نشان را بدهد. ماهرخ متوجه این درخواست در نگاه منیر نشد و ساکت ماند. منیر فحش را کشید به زندگی اش.
«حالم بهم می خورد از این زندگی گه. »
و محکم کوبید روی تشک. دستش رفت توی شکم پاره شده آن. ماهرخ با یک دست دل و روده تشک را صاف کرد.
« هرجا دوست داری می روی. هرکاری دوست داری می کنی. آزادی.»
منیر نالید. کاشکی نبود. کاشکی یکی زندانی اش می کرد. کتکش می زد.
به تن و بدنش دست کشید پیراهن نازکش کنار رفت و پوست سفیدش بیرون زد.
« بهم می گفت این کار را بکن. یک جو غیرت داشت وحسادت می کرد.»
منیر گریه کرد. زن سفیدی بود که اشک سیاه می ریخت. سیاهی ریمل دور چشم هایش ماسید.
« این جوری ولم نمی کرد.»
بینی ماهرخ چین خورده بود نه مثل همیشه از خنده که از گیجی باور نمی کرد زنی این چیزها را آرزو بکند.
« طاقت یک روزش را هم نداشتی.»
منیر بلند تر گریه کرد و سر و سینه اش را پهن کرد روی تخت.
« طاقت این را هم ندارم.»
دستش را کرد توی شکم تشک و ابر توی آن را چنگ زد.
« کاش آن قدر عرضه داشت یک سیلی می زند توی گوشم. می پرسید چرا دیر آمدی؟ چرا به فلان مرد نگاه کردی؟ خِرم را می چسبید و می پرسید چرا این قدر میروی خانه همسایه ها.»
منیر به خودش می پیچید. انگار یکی شلاقش می زد.
« اقلاً آن وقت می فهمیدم زن هستم. مثل بقیه زن ها. مردی هم توی خانه است. یک مرد. نه یک مترسک که حتی بلد نیست آبگرمکن را روشن کند. حمام یخ زدم.»
از پله ها پایین آمدم. مراد به دیوار حیاط تکیه داده بود و سیگار می کشید. در این فاصله زیر شلواری اش را عوض کرده و شلوار پوشیده بود. نگاهم کرد. فکر کردم الان از آذر می پرسد ولی نپرسید. دستش را دراز کرد و چیزی را از روی موهایم برداشت. قاصدکی بود که با فوتش از هم پاشید.
آن روز چیز زیادی از حرف های ماهرخ و منیر نفهمیدم. تمام چیزهایی که درباره ی نسبت های آدم های یاد گرفته بودم دود شد و هوا رفت. منیر حرف از خواهر و برادری خودش و مراد می زد و من دوباره قاطی کرده بودم خانه که رسیدیم مستانه سوال پیچم کرد. لال شم. ترسیدم دوباره گند بزنم. کلی زحمت کشیده بود تا این ها را یادم داده بود.

شمس املت درست می کرد. محسن از درآمد تو سلام داد و بالا رفت. پرده های بینی شمس لرزید. فهمید محسن از پیش رفقایش می آمد. اگر از بازی فوتبال یا حمام هم می آید می فهمید. از بوی آدم ها سر در می آورد. نمی شد به او دروغ گفت. همه می دانستند همه چیز مثل دروغ شمس را از خود بی خود نمی کند. می گفت دروغ فساد می آورد.
اما یک روز آمد درِ خانه ی شمس و دیوانه اش کرد. شمس وقتی متوجه آن شد که فساد تو دل خانه بود و تباهی را شروع کرده بود. گوش از صداهای بالای خانه خبر می داد.
بالا را دیده بودم. دو اتاق و یک آشپزخانه داشت. کف اتاق ها با گلیم کهنه ای فرش شده بود و یک دست رختخواب گوشه اتاق بود. عکس چند بوکسر و کاراته باز به دیوار بود. محسن باید کار می کرد و برای اتاق های بالا اثاث می خرید. می توانست حتی دیوارهایش را رنگ بزند و بعد دست زنش را بگیرد و بیاورد همان جا پیش پدر و مادر پیرش زندگی کنند. محسن فقط یک میز خریده بود و یک ضبط صوت.
شمس زیر گاز را خاموش کرد و همان نشست. قلبش فشرده شد. این جور وقت ها سوت می زد تا بلکه دنیا را کمی مهربان تر کند. بعد چشم هایش را بست. بستن چشم ها برای هر کسی می خواست نسکین بخش باشد ولی برای او نبود. تاریکی بود. فرق نمی کرد چشم ها باز باشد یا بسته. صدا را باز هم شنید. صدای راه رفتن نرم و پنهانی بودو فقط مال یک نفر نیود. بلند شد و آهسته به پله ها نزدیک شد و بعد یکی یکی از آن بالا رفت هر بار خم می شد و موکت پله ها را با دست مرتب می کرد. چند پله مانده به بالا پسرش را صدا زد. محسن در اتاق را باز کرد و بیرون آمد. شمس روی زانو نشست و گردنش را از تو روی شانه خم کرد. پره های بینی اش می لرزید.
« چه کار داری آقاجان؟»
شمس یادش رفته بود آچارش را از حمام بیاورد. محسن رفت توی اتاق و زود برگشت.
« این جا که چیزی نیست.»
« چیزی نیست؟»
محسن سرفه کرد، چندبار پشت سر هم.
« نه.»
شمس رویش را برگرداند و همان طور که رفته بود آرام آرام از پله ها پایین آمد. دیگر آواز نمی خواند. رفت توی حیاط. آبی به صورتش زد در خانه را بی شدا کیپ کرد. حلقه ی پشتش را انداخت و برگشت توی آشپزخانه. از سفره تکه ای نان برداشت. عالیه نبود که برایش چیزی درست کند. نان را با دست بریدو توی دهانش گذاشت و جوید. بعد چهار دست و پا خزیر زیر پله. همان جا نشست و منتظر ماند.
صدای در اتاق بالارا شنید که باز و بسته شد. به صدای پا گوش داد. حالا دیگر مطمئن بود که دو جفت است. پایی که جلوتر می آمد مال محسن نبود. سبک تر بودو شتاب داشت. بعد بو آمد. بوی آشنا و ناآشنایی بود که پرده های بینی اش را شدید تر لرزاند بو تندتر شئ و همراه با آن صدای پایی که پاورچین پاورچین می آمد نزدیک تر شد. سرفه های بلند محسن هم نتوانست صدای نرم و عجول دیگر را بپوشاند شمس حتی صدای بال زدن قمر ی کنار نادان را هم شنید و صدای جیغ بچه ای را که همان لحظه در جایی دور بلند شد. بعد به موقع دستش را دراز کرد و چیزی را با مچ عضلانی و نیرومندش گرفت. استخوان ساق پا بود. ولش نکرد.
صاحب استخوان صدایش در نمی آمد. در سکوت کلنجار می رفت و بوی عطر و عرقش دنیا را برداشته بود. دستش شمس انگار که لوله ای را گرفت باشد دور پا حلقه شده بود و محکم تر فشار می داد. حالا می توانست استخوان را در جا خرد کند اگر محسن او را از پشت نمی گرفت.
شمس استخوان را ول کرد ولی در عوض زد و تمام شیشه های خانه را شکست. به شیشه های سرکه و آبغوره عالیه هم رحم نکرد. همسایه ها ریزش پر سرو صدای شیشه ها را شنیدندو گوش تیز کردند. محسن همان لحظه غیبش زده بود. عالیه بی خبر از همه جا در نانوایی، داستان تعریف می کرد. عبو مغازه بود مامان چادرش را سر کرد و رفت خانه شمس. دنبالش دویدم. عزیز مثل همیشه غرغر کرد.
« تو مگر دُم ماهرخی، هرجا می رود دنبالش می روی؟»
ایوان و حیاط پر از خرده شیشه بود. ماهرخ برگشت و اشاره کرد مواظب شیشه ها باشم. با احتیاط جلو رفت. بعد عالیه را صدا کرد. می دانست خانه نیست. فقط می خواست شمس از آمدنش با خبر شود. شیشه شکسته ای مثل خنجر از قاب پنجره بیرون زده بود. بوی سرکه و آبغوره، خانه را برداشته بود. پشت سر ماهرخ رفتم توی ایوان. بوی تند و ترش سرکه رفت تو مخم. هنوز هم بعد از سال ها بوی سرکه مرا به آن ایوان پر از خرده شیشه و اتاق نیمه تاریک می برد. شمس بی حرکت وسط اتاق نشسته و چشمان خیره اش را به پنجره ی بی شیشه دوخته است. چادر ماهرخ را گرفته ام و نمی توانم از آنچه می بینم چشم برذارم. شمس شبیه جنگ جوی قوی هیکلی است که از جنگ خونینی ، پیروز برگشته است. مشت های خوت آلودش را روی زانو هایش فشار می دهد و باکی ندارد از این که زیر زانویش پر از شیشه است. ماهرخ بغض کرده بغض کرده است. او هم مثل من خط باریک و ظریف پیشانی شمس را دده است. خطی نازک که خبر از اندوهی چاره ناپذیر می دهد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
۱۶

درِ خانه ی دایی چوبی و قدیمی است. تنها خانه ای است که زنگ یا آیفون ندارد. حلقه را بلند می کنم و در دستم نگه می دارم و بی حرکت می مانم. انگار هیچ وقت از این جا نرفته ام. با آذر می آییم و روزهایی که دایی نیست با حلقه می زنیم روی آهن گرد و برآمده زیرش. آذر با آهنگ آن می رقصد.
خانه خالی است. دایی به سفر رفته است. عبو مامور است به گل های خانه اش آب بدهد. مرا هم با خودش می برد.
شب ها کوچه پر از سایه است. عبو زیر تیر برق می ایستد. تیر چوبی برق از روغن سیاه چرب است. عبو با یکی حرف می زند. سایه ام پشت سراست و با هر تکانی که می خورم بلند و کوتاه می شود. دور تیر می چرخم و کاری می کنم سایه ام تکه تکه از آن بالا برود و به یک جست روی دیوار کناری بپرد. سایه ام آن بالا مثل تن گربه چاق و قلمبه می شود یا مثل یک خط نازک بی مصرف بیخ دیوار می افتد. بعد صبر می کنم یکی بیاید. سایه ام از زیر پایش نرم لیز می خورد و چند قدم جلوتر باز منتظر پا می ماند.
عبو سر شلنگ را می گذارد توی باغچه و شیر آب را باز می کند. ضبط صوت دایی را روشن می کند. بعد روی تخت کنار حیاط دراز می کشد و گوش می هد.
« گفتم صنما بلکه تو باشی تو باشی تو باشی.»
آبپاش را پر می کنم و به گلدان ها آب می دهم. عطر گل ها شیرین است مستم می کند. می روم به اتاقی که دایی همیشه در آن می نشیند. کتاب ها را با ولع ورق می زنم. زیر بعضی از سطرها خط کشیده است. دلم می خواهد از معنای آن ها سر در بیاورم. یک وقت می بینم عبو بالای سرم است.
« دنبال چه می کردی بگذار سرجایشان. باید برویم.»
یک شب از عبو خواستم آذر را هم با خودمان ببریم. غلامعلی خانه نبود. در تاریکی کوچه دست به دشت هم دادیم و جلو رفتیم. آذر صدای روح در می آورد و مرا می ترساند. عبو در خانه دایی را باز کرد. بعد همان کاری را کرد که همیسه می کرد. سرشلنگ را گذاشت توی باغچه و ضبط دایی را روشن کرد.
« یکی حلقه به در زد.»
آذر گلبرگ های گل عروس و ساقه ترد و نازک برگ های مو را خورد و وقتی دیگر چیزی برای خوردن پیدا نکرد روی تخت، کنار من نشست. آسمان را نشانش دادم. پر از ستاره بود. آذر سرش را بلند کرد. ستاره ها دور بودند، نه می شد آن ها را خورد و نه می شد چند تایی از آن ها را کش رفت. چشمش را به دنبال چیز ملموس تر و مقید تری گرداند. یک جا قرار نداشت. کمی ذوق زده بود از امکان تازه ای که دستش افتاده بود و هنوز نمی دانست با آن چه کار کند. به اتاق ها سرکشید و همه سوراخ سنبه های خانه را گشت. معذب بودم. دستم را گرفت.
« خودش که نیست.»
ولی خودش بود. دایی همه جا بود انگار. خانه هنوز هم بوی چای و سیگار می داد. غیر از باغچه و حیاط که تمیز و پاکیزه بود جاهای دیگر خانه به هم ریخته بود. همه جا پر از کتاب بود و نوار موسیقی و اشیای قدیمی. آذر رفت سراغ سینی مسی که گوشه اتاق بود. چند عکس سیاه و سفید تویش بود. از پیدا کردن عکس زن چادری مایوس شد امید وار بود او را بی چادر توی عکس ها پیدا کند. حوصله اش سر رفت. داشت درِ کمدی قدیمی را به زور باز می کرد که صدای عبو از پشت سرمان آمد.
« غلامعلی از دست دختر فضولی مثل تو چه کار می کند؟»
عبو بعد از آن دیگر نگذاشت آذر را با خود ببرم.
دایی در را به رویم باز می کند. منتظرم بود. سر جای همیشگی ام می نشینم و بوی خانه را توی ریه هایم می کشم. دایی می رود برایم چای بیاورد.
حیاط قط درخت مو دارد. از آن همه گل و گیاه خبری نیست. کتاب ها روی هم انبار شده اند. دایی رو به پنجره می نشیند. نیمرخش به طرف من است. دکمه های پیراهنش را در میان انداخته است. یک گونی استخوان و یک عالم خط و عقب است. چای را داغ داغ می خورم و تشکر می کنم. سرش را با مهربانی تکان می دهد. یکباره دولا می شود. دارد درد را مثل چیزی شرم آوری توی تنش مخفی می کند. مشکل ریه دارد یا کلیه، نمی دانم. توتون را با دقت می ریزد توی کاغذ. نیم سیگاری می پیچد و کمرش را آرام و آرام صاف می کند.
« با دنیا قهری؟»
می خندم و از اد شهر می گویم و خانه شمس و بعد می رسم به درخت. باز هم پیله کرده ام به درخت مثل عبو که پیله می کرد به ماهرخ. دست نبود. حالا می فهمم دست نبود. پیله اش سخت و هوای تویش خفقان بود. نفس که شماره می افتائ عبو پیله را سوراخ می کرد. هوایی که توی پیله می رفت فایده نداشت. مرده را زنده نمی کرد.
دایی به سیگارش پک می زند.
« تو که تو این جور پیله ها نیستی؟»
یاد عزیز می افتم. می خندم و مثل او لبم را گاز میی گیرم.
« خدا نصیب نکند.»
دایی از پشت دود نگاهم می کند.
« یادم می آید یکی بود که به این پیله حسادت می کرد.»
چشم هایش شوخ و موذی می خندید. حتی منیر هم یادش است. می گویم من پیله ندارم. در تمام این سال ها برایش زحمت کشیده ام. هزینه اش را هم پرداخته ام. در درسم موفق بوده ام. کارم هم بد نیست. کمی هم از خانواده کوچکم می گویم. خوشحالم از این که فردا صبح در خانه ی خودمان خواهم بود. دایی سکوت کرده است. سکوتش برای این نیست که دارد گوش می کند. برای این است که حرف نمی زنم. لاطائلات می بافم. طره می روم از چیزی که به خاطرش آمده ام.
یعنی به خاطر عبو آمده ام؟ اما همه چیز از ذهن او پاک شده است. نه محله مانده است نه بچه هایش و نه ماهرخ. من هم دختر او نیستم. آدمی هستم که یکباره و بی دلیل این ظاهر شده ام تا دم آخر پیشش باشم و فرقی با زنی ندارم که برای عوض کردن ملافه اش می آید. حتی اسم هم ندارم. بیگذشته ام. می دانم اگر از اتاق بیرون بروم ردی از خودم باقی نمی گذارم. فوری فراموش می شوم. نباید این موضوع ناراحتم کند. خودم خواستم که تبدیل شوم به زن بی خاطره ای مه در حافظه دیگران هم نمی ماند. سال ها تمرین کرده ام که بخشی از زمان را در وجودم گفته ام آنچه حالا هستم اهمیت دارد. مهم نیست از کجا آمده ام. به دایی نمی گویم که فقط در یاد عبو نیست که نمی مانم، بعضی وقت ها در یاد خودم هم نمی ماندم. گم می شوم. فراموش می شوم آنچه از من می ماند کم است . ناچیز است.
دایی بلند می شود. تشکر می کنم و می گویم دیگر چای نمی خورم.ولی او نمی رود که چای بیاورد. از میخ دیوار کلید خانه مان را بر می دارد و به دستم می دهد.

کلید را قفل می اندازم و می روم توی دالان. قبل از آن که در را ببندم به در خانه آذر نگاه می کنم. آن روزها رنگ آهن بود ولی حالا ### رنگ است و و با گچ رویش نوشته اند، آمدیم نبودید. از دالان به حیاط می روم. خانه درب و داغون است. گچ دیوارهایش ریخته و رنگ پنجره های چوبی اش کنده شده است. باغچه تمیز است اما درخت آلبالو خشکیده است و برگ هم ندارد.
به اتاق ها سر می کشم. اتاق مهمانی بوی خاک می دهد و اثات کهنه و ناچیزش گرفته است. عکس عبو و دیپلم مسعود در قاب های جدا روی طاقچه است. به زیر زمین سر می زنم لامپش سوخته و چیزی دیده نمی شود. درِ حمام بار است.
یک روز از عبو پرسیدم چی شد که یک حمام ساخت. عبو هنوز هوش و حواس داشت. مثل حالا نبود که از این دنیا رفته و پایش به دنیای دیگر نرفته و پایش به دنیای دیگر نرسیده، وسط این سرگردان است. جواب نداد. اصرار کردم. با تعجب نگاهم کرد. حتی تعجب هم در نگاهش پیر شده بود. برق نداشت.
« همه ساختند من هم ساختم.»
هیچ وقت نشد عبو از خودش حرفی بزند یا عقیده اش را درباره ی چیزی بگوید. شاید اصلاً عقیده ای نداشت. حمام را ساخت تا ماهرخ به گرمابه شمس نرود. همین. اگر می توانست داروخانه و بقالی هم می ساخت که ماهرخ جایی نرود. بنایی طول کشید.
نزدیک عصر است. ماهرخ گچ ها را جارو می کند. توی گردو خاکی که خودش راه انداخته، گم شده است. بنا رفته است ولی کارگر کنار حوض دست و صورت می شوید. ماهرخ از عبو می خواهد که آفتابه را پر کند. عبو سراپا گچی است. پا بهپای عمله بنا کار کرده و تا توانسته خودش راخاکی کرده است. چند بار شیرهاای حمام را باز و بسته می کند. دوش را امتحان می کند و به کاشی هایش دست می کشد. گل های زرد دارد. مسعود زودتر از همه حوله اش را به رختکن می کند.
« اول از همه من می روم حمام.»
در میزنند. عبو دم در می رود. غلامعلی است. سراغ آذر را می گیرد. کارگر، کت گشادش را از شاخه درخت بر می دارد و می پوشد. ماهرخ خاک ها رابا خاک انداز جمع می کند و توی گونی می ریزد. بعد بلندش می کند تا یکی بگیرد جلو می رود و گونی را از دستش می گیرد. نوک چادر ماهرخ می افتد. از همان دم در چشم غره می رود.
« خودت را بپوشان.»
ماهرخ نمی شنوند یا می شنود و اعتنا نمی کند. کارگر، بلند و هیکل دار است. دستش را دراز می کند تا خاک انداز را از دست ماهرخ بیرون می کشد. خاک ها می ریزد روی زمین.
« نمی خواهد کار کنی. برو تو.»
کارگر عقب می رود و نزدیک در حیاط پا به پا می کند. ماهرخ خاک ها را دوباره جمع می کند. عرق می ریزد. به بالای سرش حتی نگاه هم نمی کند.
« دستمزدش را می خواهد.»
عبو زیر لب می غرد.
« گه می خورد.»
ماهرخ اول خاک انداز را شست و بعد دست هایش را چند بار زیر آب عقب و جلو برد. چشمش افتاد به تیشه ای که کنار حوض افتاده بود.برداشت. آب کشید و برد داد دست کارگر که صلاح دیده بود بیرون در منتظر بماند. ماهرخ عبو را نمی دید که مثل مجسمه ایستاده، سفیدی چشم هایش قرمز شده و با خشم، حرکاتش را تعقیب می کند یا شاید هم می دید و نا دیده اش مس گرفت.
عبو چند قدم جلو آمد. ماهرخ هنوز در جست و جوی چیز نامعلومی به گوشه حیاط نگاه می کرد. عبو رو به رویش ایستاد. حالا ماهرخ ناچار از دیدن بود. صورتش را کامل به طرف عبو نچرخانده بود که سیلی را خورد. همه مات ماندیم. ندیده بودیم عبو روی مارخ دست بلند کند. خودش هم تعجب کرد. او که همیشه سرخ می شد این بتر زرد شد. دستش را مشت کرد و بازویش رابلند کرد.
« دست من چلاق است تو می بری؟ دست من چلاق است؟»
سوال مهمی بود و عبو منتظر ماند تا ماهرخ درباره ی چلاق بودن دستش نظر بدهد. انگار فقط او بود که می توانست تایید کند کند که دست قوی و سالم است و طوریش نیست. عبو بازویش را مثل استخوانی جدا از خودش گرفت جلو چشم ماهرخ.
« بگو دست من چلاق است؟ د بگو.»
هیچ وقت چیزی نگوید. برای همیشه لال بشود و او را در حسرت شنیدن بک کلمه بگذارد. عبو حاضر بود هر کاری بکند اما این اتفاق نیفتد. دستش را تو چشم ماهرخ می کرد تا مثل این وقت ها دیوانه شود. فریاد بزند. به سر و صورتش چنگ بیندازد. ولی ماهرخ چیزی نگفت. سرش را پایین انداخت و مثل گدایی که پولش را بگیرد. بی حرف رفتتوی اتاق. ساک حمامش را پر از لباس کرد. چادر خاکی اش را تویش گذاشت و چادر تمیزی سرش کرد. به هیچ کداممان نگاه نکرد.
عبو آرام شده بود و مثل مایوسی نتیجه کارش رابی حرف تماشا میکرد. همیشه همین طور بود. فقط بعد از تمام شدن کار می توانست ببیند چه کرده است.
« حمام که هست.»
ماهرخ چیزی نگفت. عبو رو کرد به مستانه که از پنجره شاهد بود.
« باهاش برو.»
مستانه مثل ماری زهرآلود فش فش کرد و دور شد. عبو به من نگاه کرد، درمانده دنبال ماهرخ راه افتادم. آخرین باری بود که ماهرخ به گرمایه شمس می رفت.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
۱۷

عالیه پاپا را دیده بود.
«مردنی بود. دماغش را می گرفتی جانش در می رفت. فکر کردم گرسنه است. بهش سنگک تعارف کردم. بیچاره جان نداشت.»
صدای بلند شمس از قسمت مردانه آمد.
« دلت برای خودت بسوزد به برای آن دلال.»
هن.ز چند نمره پر بود. از یکی از آنها صدای جیغ بچه می آمد. زنی از یکی از نمره ها بیرون آمد. بخار ازش بلند بود و صورتش قرمز بود. بی حال روی صندلی ولو شد. نفسش بالا نمی آمد. دانه های عرق روی پیشانی تمیزش جوشید. عالیه لیوانی آب برایش برد.
نمره ها یکی یکی خالی شدند. عالیه چراغ ها را روشن کرد. نزدیک غروب بود از قسمت مردانه چند نفری با صدای بلند خداحافظی کردند.
نمره ی پشت سری ام درش باز بود . شیرش چکه می کرد. هنوز هم بعضی وقت ها خواب این نمره را می بینم که صدای چک چک آب از آن می آید شمس آمد تا نزدیک قسمت زنانه. عالیه داشت داستان دیگری تعریف می کرد.
« یک کم آن فک ات را ببند ببینم.»
عالیه غرغر کنان بلند شد. دمپایی چوبی اش را روی زمین کشید و درِ نمره ها را یکی یکی باز کرد. صدای شمس بلندتر از قبل آمد.
« کی این وقت شب توی نمره است؟»
عالیه ایستاد جلو در یکی از نمره ها.
« ماهرخ.»
مامان نگفت که با او توی نمره بروم. حتی نگفت مواظب باشم به در و دیوار حمام نخورم. هیچ چیز نگفت. خودش رفت تو و در حلبی راا بست. جلوی نمره بلاتکلیف ایستادم بعد رفتم نشستم روی صندلی. عالیه از نمره ای بیرون آمد و به نمره دیگری رفت. یواش یواش داشت حوصله ام سر می رفا. به دمپایی های چوبی عالیه نگاه کردم تق تق صدا می کرد. پاشنه های پیر و چاک چاکش از آن ها بیرون زده بود. ماهرخ خیال بیرون آمدن نداشت.
در حلبی نمره ها را نگاه کردم نمره ای که ماهرخ رفته بود درش سوراخ بود و فلزش زنگ زده بود. سوراخش شکل یک سوسمار بود. شبیه اژدها هم بود. داشتم موجودات دیگری از آن سوراخ بیرون می کشیدم که شمس گفت: به مادرم سر بزنم.
بلند شدم و رفتم تو . در حلبی با یک ضربه از دستم ول شد. به دیوار خوردو صدای تیزی از آن بلند شد. کف رختکن خیس آب بود و از سقفش قطره قطره آب میر یخت لای در را باز کردم بخار زیاد بود و چیزی دیده نمی شد. لوله های کلفت و زنگ زده از توی بخار ظاهر شدند. ترسیدم مامان مثل همیشه بگوید به در دست نزنم یا دمپایی تخته ای حمام را آب بکشم. چیزی نگفت. از توی بخار دیدم که پشتش به من است.
رفتم توی بخار. مامان مثل یک روح نشسته بود زیر دوش و کوه لباس بغل دستش بود. داشت با حرکت خسته ای لباس ها را چنگ می زدو نور بی رمق سقف می تابید و بخار را متراکم تر نشان می داد. عالیه دنبال من آمده بود و دشت چیزی می گفت. نفهمیدم چرا عالیه آن قدر سرو صدا کرد. مامان مرا دید ولی نگاه ماتش ا شانه هایم بالا نیامد انگار مرا نشناخت. صورتش سرخ شده بود. . موهای خیسش چسبیده بود به صورت و گردنش. دست هایش قرمز بودند و خون از برآمدگی استخوان هایش بیرون می آمد، بس که لباس های زبر ذا ساییده بود. لابد صددایم را شنید سرش را بلند کرد و نگاهش آرام آرام هوشیار شد. ندیده بودم این جور کامل نگاهم کند انگار فقط من بودم وکس دیگری در زندگی اش نبود که حواسش را پرت کند. صورتش که از کرختی به بی حسی درآمد پر از رقت و نگرانی شد. دستم را گرفت و توی بخار به طرف خودش کشید و محکم بغلم کرد. لباس هایم زیر دوش خیس شد و تازه فهمیدم او هم لباس تنش است. اولیین بار و آخرین باری بود که مامان مرا آنقدر مهربان بغل کرد. نمی خواستک هیچ وقت از بغلش بیرون بیایم. نگران بودم اشک هایم را ببیند و به خاطر گریه ام از من بدش بیاید.
حالا دیگر گرمابه از شمس اثری نیست. جایش استخر ساخته اند. سونا و جکوزی هم دارد.

برمی گردم به اتاق. کمد دیواری را باز می کنم. هر چیزی اینجا پیدا می شود. از چرتکه گرفته تا فثق بند و قرص و کفش. آلبوم های قدیمی هم هست. بیشترشان خالی اند. مستانه تمام عکس ها را برده است. تک و توک عکس لای صفحات بزرگشان جا مانده است. به همه شان نگاه می کنم. عکس عزیز و عبو هم هست. صورت عزیز پیدا نیست. چادر را به خودش پیچیده و رویش را گرفته است. بیشتر عکس ها مال مسعود است. بی سبیل و لاغر است. از جوش هایش خبری نیستو خاک آلبوم ها بلند می شود. همه شان را زیر و رو می کنم. عکسی از خودم پیدا می کنم.
به ساعتم نگاه می کنم. دیر شده است. می خواهم در کمد را ببندم ولی قبل از بستن، عکسی را که مقوایش با یقیه فرق دارد، برمی دارم. عکس، رنگی است. چیز زیادی معلوم نیست کنار پنجره می آیم و جلو نور می گیرم عکس ماهرخ است. همانی که مسعود در فرودگاه از او گرفت. عکس تار است و زمینه اش حتی تیره تر است. ماهرخ نوک چادرش را به نیش گرفته و سمت دیگری غیر از دوربین نگاه می کند. همه چیز یکباره جان می گیرد. خانه ای که تا چند لحظه پیش خرابه ای بی روح بوده زنده می شود و قلبم پر می شود از حسی که فکر می کردم شانس تجربه اش را برای همیشه از دست داده ام. می خواهم برگردم پیش عبو. از فکر این که ممکن است عبو به زودی بمیرد به خودم می لرزم. به صندوق خانه سر نمی کشم. جرات رفتن به آشپزخانه را هم ندارم. عکس را می گذارم توی میفم و از خانه می زنم بیرون.
جلو در خانه دایی هستم. حلقه در را بلند می کنم و چند بار می کوبم بعد گوشم را می چسبانم به در. صدای کشیده شدن کفش هایش از پشت در نمی آید چه کسی پشت در است و سیگار می کشدد یا شاید ته حیاط است و صدا را نمی شنود. در را محکم تر از قبلم تند می زند.
می خواهم کلید خانه را پس بدهم. می خواهم بگویم پیش او بماند بهتر است.دلم می خواهد باز هم با دایی حرف بزنم. بگویم که صورت آذر و صدای ماهرخ از یادم رفته است. صدای سوت آذر توی گوشهایم زنگ می زند و صدای خنده هایش را می شنوم ولی صورتش پاک شده است. گاهی وقت ها در جای خالی صورت آذر، درخت است. درختی که یکباره الو می گیرد. ماهرخ را می بینم، شفاف تر از همیشه. نگاهم می کند بی حرف. صدایش را نمی شنوم. جست و جوی ام در حافظه گاهی به دیوار می خورد گاهی به بن بسن و گاهی در خلا می ماند و چیزی پیدا نمی کند. گوشم را از در جدا نمی کنم. صبر می کنم. فکر می کنم بالاخره می آید . می دانم توی خانه است. بک لحظه به نظرم می رسد صدای کشیده شدن کفش های کهنه اش را می شنوم. امیدوار می شوم. ولی کسی در را باز نمی کند. یادم می آید که این لحظه را بارها در خواب دیده ام. در خواب بیهوده تلاش می کنم که دری که به رویم بسته شده است باز کنم. در خواب هایم همیشه آن سوی در توی خانه ام و با ناامیدی چنگ می زنم به در. وحشت زده ام و می خواهم بیرون بروم. نکند حالا هم دارم خواب می بینم. دست از حلقه برمی دارمو تکیه می دهم به در. کلید توی دستم عرق کرده است چه قدر آنجا می مانم، نمی دانم. به صدای سرفه ای که از سرکوچه می آید از در کنده می سوم. راه می افتم و می روم.


کنار خیابان برای تاکسی می ایستم. تا بیمارستان راهی نیست. به خیابان روبرویی که پهن تر شده است نگاه می کنم. خیابان را تازه ساخته اند. قبلاً کوچه درازی بود که من و آذر دلمان می خواست یک بار تا ته آن برویم. ماشینی ترمز می کند. اشاره می کنم که نمی خواهم سوار بشوم. از کوچه روبه رویی میروم و می رسم به سه راهی و حالا یک کوچه دیگر باید بروم تا برسم به بازارچه. راهی نیست ولی آن روز رفتن از این کوچه ها مثل سفر کردن به جایی ور بود. من و آذر داشتیم می رفتیم دنبال شانسمان. تابستان پسر بچه های زیادی می فروختند. بساطشان پر از اسباب بازی های ریز و درشت پلاستیکی و فرفره های رنگی بود. داد می زدند.
« بیا شانس ات را امتحان کن.»
بیشتر وقت ها شانس پوچ از آب در می آید ولی لذت داشت. من و آذر برای خریدن آن هزار و یک نقشه می کشیدیم. آن روزها همین جا سر در آوردیم.
بازاری است مثل همه بازارهای قدیمی . رفتن به آنجا و بیرون آمدن شاید چند دقیقه بیشتر طول نکشید. همان جا می پلکم ولی داخل بازار نمی روم.
« برگردیم.»
من از آذر خواسته ام به بازار بیایم ولی حالا پشیمانم. آذر دستم را می گیرد و می کشد. آفتاب کاسه سرم را داغ کرده است . صورتم به لبه کت و آستین مردها می خورد و نفسم بالا نمی آید. فروشنده ها به خاطر زرد آلودهای شیرین و گوجه فرنگی های رسیده شان داد و فریاد راه انداخته اند. شیرین و گوچه فرنگی های رسیده شان داد و فریاد راه انداخته اند. یکی دم گوشم چنان نعره ای می کشد که فکر می کنم عقربی پایش را زده. بعد با گوشه لنگی که از گردش آویزان است میوه های توی طبق را برق می اندازد و به به چه چه می کند.
از شلوغی رد می شویم. هوای بازارچه خنک و نمناک است. آقتاب از سوراغ های سقف می گذرد و اریب می تابد. بوی سبزی گرسنه ام می کند. تربچه های ریز وقرمز در میان کوهی از شبزی های آب زده چشمک می زند. مرد چاقی جلو مغازه اش نشسته است . انگار روی هواست. چارپایه زیر بدن گنده اش گم شده است.
دستم را روی شانه آذر می گذارم و جلو می رویم. مغازه عطاری را رد می کنم . در مغازه ای دیگر مردی فرش کهنه ای را به دار کشیده و رفو می کند. می ایستم و تماشا می کنم. پسری ناگهان می پرد جلو آذر و انگار که دست های گنده اش پر باشد از چیزی، روی او می پاشید.
آذر بی اختیار پشت دستش را محکم می کشد روی صورتش. هیچ چیز نیست.
«گه.»
پسر می خندد وآب از لب و لوچه اش می ریزد. می ترسم. شانس می خواهم.
« برگردیم.»
آذ دستم را می گیرد توی دستش.
« یک روز با آقام آمدیم این جا مرغ مان را بفروشیم. آقام با یکی معامله کرد. پول را رفتیم و راه افتادیم. یک دفعه پشت سرمان قوقولی قوقوی مرغ بلند شد. داشت گندش درآمد. آقام مثل تیر دوید. من هم دنبالش دویدم.»
آذر و پدرش می روند خانه . غلامعلی را می بیند که دارد همه چیز را زیر و رو می کند. خانه شان دو تا اتاق بیشتر نداشت با پستویی که به جای در پرده داشت.
« خروس را ندیده ای؟»
آذر می خواهد چیزی بگوید. پدر زودتر جواب می دهد.
« ببین خانه ی همسایه نرفته باشد.»
و خودش هم پرده پستو را کنار می زند و دنبال خروس می گردد. غلامعلی لاغر و عصبی بود. ریش تازه در آمده اش وز کرده و تنک بود. صبح می رفت مغازه کفاشی عبو غروب می آمد. عبو آخر هفته دستمزد می داد.
« با هیچکس نمی سازد. بچه ها که سر به سرش می گذارند دیوانه می شود. جنبه ندارد. زود از کوره در می رود ولی کارش خوب است.»
با همسایه ها هم نمی جوشید. خیلی که تفریح می کرد مورچه های ریز و قرمز را با ذره بین می سوزاندیا با چوب کبریت خانه می ساخت. یک بار چند تا جوجه خرید. آب و دان برایشان ریخت و برای گرم ماندنشان لامپی به قوطی شان وصل کرد. به جیک جیکشان گوش کرد و خوابش برد. صبح زود به سراغشان رفت. فقط چند تا پر ته قوطی مانده بود.
گربه، پف کرده و سیر بالای درخت نشسته بود و دور لبش را می لیسید. موهای نارنجی اش زیر آفتاب سحر برق می زد. خیالش آسوده بود. همه چیز ررا پیش بینی کرده بود. اگر خطر نزدیک می شد. با یک جست می پرد روی دیوار . تازه دو حامی مهربان داشت، پدر و آذر . محبوب هر شان بود. از بغل یکی می رفت روی زانوی دیگری. به غلامعلی نزدیک نمی شد.
آذر مثل گربه دراز می کشید. کله اش را به کله گربه می چسباند. مثل او عضلاتش را کش می داد و مثل او دهن دره می کرد. غلامعلی گربه را با لگد پرتمی کرد.
« جمع کن خودت را.»
غلامعلی با پدر هم همین کار را می کرد. پایش تصادفی می خورد به بساط او. توی پاکت فوت می کرد و آن راوسط چرت پدر یک دفعه می ترکاند. مگس ها را با سر و صدا قثل عام می کرد آن هم وقتی پدر دنبال گوشه خلوت و ساکت می گشت. پدر از دست او ذله می شد.
« یک کم پیش دوست و رفیقات . مثل کنه چسبیدی به این خانه که چی؟»
غلامعلی دوست و رفیق نداشت. دوست های پدرش را دیده بود. فقط یعضی وقت ها پیدایشان می شد. مادر همیشه نفرینشان می کرد. یک بار جواب پدر را با صدای بلند داد.
« تو چرا نمی روی دنبال کار؟ مثل کنه چسبیدی به چندر غاز پول ننه.»
پدر بلند شد تا گردن دراز غلامعلی را بشکند ولی شکستن گردن کار آسانی نبود. آن را به ر.ز دیگری موکول کرد.
غلامعلی تا می توانست به درخت لگد زد و پایین ترین شاخه اش را شکست فردای آن روز از سرکار که آمد یک خروس بی کاکل زیر بعلش بود. هرچه بود. آذر خواست به خروس دست بزند. غلامعلی سرش داد زد.
« مال من است.»
از همان وقت ها بود که مالش را جدا کرد. هر روز چیزهای بیشتری از خانه مال او می شد. همیشه در حال قفل کردن صندوقی و قایم کردن چیزی بود. برای خودش خودتراش و آیینه خرید و قایم کرد. صبح به صبح از صندوقچه اش در می آورد و بعد از استفاده دوباره توی صندوق می گذاشت.
یک بار آذر بوی طالبی شنید. بوکشان رفت نزدیک پستو غلامعلی آن تو بود و پرده را از دو طرف به دیوار کیپ کرده بود. با صدایی که معلوم بود تازه چیز آبداری خورده است گفت برود گم بشود. آذر پدرش را بیدار کرد. بدجوری هوس طالبی کرده بود پدر بلند شد و نشست. رو به پرده فحش داد و غلامعلی را تهدید کرد. بعد دراز کشید ودرجا خوابش برد.
آذر آذر نشست توی دهلیز و به پرده نگاه کرد. آن غلامعلی ملچ و ملوچ کنان طالبی می خورد. خواست التماس کرد. بعد فکر کرد فایده ندارد. غلامعلی آدمی بود که بدبختی دیگران همدردی اش را بر نمی انگیخت. حس تحقیر را در او بیدار می کرد و بی رحم تر می شد. غلامعلی آخر سر از پستو بیرون آمد. پوست طالبی را مثل کاسه ی خالی گذاشت توی حیاط نزدیک کفش ها. لبه های نازک پوست خم شد.
« بخورش.»
دست هایش را به هم مالید و پاکشان بیرون رفت.
آذر پوست را بردداشت و مالید به در، به دیوار، به درخت. بعد هم پرتش کرد. پوست طالبی خورد به شیشه پنجره و مثل کلاه کهنه ای لیز خورد پایین
.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
۱۸

عزیز هر وقت غلامعلی را می بیند سرش را تکان می دهد.
« این دوتا از یک مادر نیستن. دختر اینقدر سرتق و پسر اینقدر محبوب.»
یک روز همه، داد و فریاد پسر محجوب و سرتق را شنیدند و گوش هایشان را تیز کردند. تهدید می کرد که خانه را آتش می زند. داد می زد این خانه فاصد است. کثافت است. باید محوش کرد. رفت گوشه حیاط و گالون بنزین را برداشت. مادرش پرسید بنزین اینجا چه کار می کند. شاید مال یکی از همسایه ها بود و فردا می خواست ببردیا شاید هم پدر آورده بود. پدر مدام در حال بردن و آوردن چیزی بود. کسی جواب نداد. جیغ و داد مادر آذر همهرا به حیاط ریخت. همسایه ها دیدند غلامعلی دیگر آن پسر بچه ی جیغ جیغو نیست. پنهان و دور از همه مرد شده است. آذر زودتر از همه این را فهمید.
پدر گوشه حیاط چمباتمه زده بود. به خونسردی کسی بود که داشت فیلمی قدیمی را دوباره نگاه می کرد. به دیوار تکیه داده بود ولی به فوتی بند بود که مثل آدمک خوب چسبیده نشده ای از دیوار کنده شود و فرو بریزد. بازویش با دانه های ریز خالکوبی ازتنش آویزان بود. آذر فهمید که پدر، دیگر مرد آن خانه نیست.
« همین فردا بلیت می گیرم و با هم می رویم مشهد.»
پدر این را گفته بود.
« می رویم خلاص می شویم از این زندگی سگی. تو هم خلاص می شوی از دست غلامعلی. پشت لبش سبز نشده، دارد قلدری می کند. شهلا می بردت حرم، پارک، باغ وحش. مثل آن دفعه که رفتیم. اصلاً خودم همه جا را نشانت می دهم. بعد هم می رویم عکس می گیریم. نه، اول یک دست لباس خوب می خریم بعد عکس می گیریم.»
آذر گفت دلش می خواهد چادر سر کند و مثل شهلا رویش را بگیرد و بعد عکس بگیرد. پدر دست کشید رو موهای آذر.
« یواش یواش داری برای خودت خانوم می شوی.»
آذر دوید که لباس هایش را بردارد ولی زود برگشت.
« کفش ندارم، پاره اند.»
پدر خندید.
« کفش هم می خریدم.»
آذر چند دقیقه بعد برگشت. چیز زیادی برای جمع کردن نداشت. پدر سیگار می کشید.
« فقط یک کم پول لازم دارم. دست خالی که نمی شود.»
بعد توی حیاط راه رفت . ره رفت. ناگهان ایستاد و تکیه داد به درخت.
« تو می دانی غلامعلی پولهایش را کجا گذاشته؟»
آذر می دانست. یک شب غلامعلی را توی پستو دیده بود. داشت پول هایش ر می شمرد. آذر سرش را تکان داد.
« نه.»
پدر باز هم راه رفت.
« حیف شد. با آن پول کارمان راه می انداختیم و بعد هم پول را می گذاریم یر جایش. دو روز کار بکنم پولش را جور می کنم. حالا دستم خالی است.»
دست هایش را روی هم گره کرد. آذر دلش برای پدر سوخت. پدر مهربان بود. حتی یکبار هم دست روی او بلند نکرده بود. در دعوا با غلامعلی همیشه طرف او را می گرفت. اگر سرحال بود دست های آذر را می گرفت تا آذر پنجه ی پاهایش را روی پاهای بزرگ او بگذارد و دور تا دور حیاط سینه به سینه هم پا روی پا راه بروند. آذر غش غش می خندید و مواظب بود که روی پاها نیفتد غلامعلی حرصش می گرفت که در را ببندد. مادر با صدای گرفته پشت سرش داد می زد در را باز بگذاردو نفسش می گرفت اگر دری بسته می شد. فرق نمی کرد کدام در باشد. غلامعلی غر زد.
« همسایه ها هم باید جلف بازی های این ها را ببینند؟»
آذر جای پول ها را نشان داد. پدر پول ها را برداشت و برای آذر یک دور دیگر سخنرانی کرد. گفت او را می فرستد بهترین دانشگاه های دنیا تا درس بخواند و برای خودش خانم دکتر بشود. گفت نمی گذارد زیر دست غلامعلی بزرگ بشود. بعد با عجله بیرون رفت.
« تو حاضر شو. من می روم بلیط بگیرم و به شهلا هم تلفن می کنم. به کسی چیزی نگو تا برگردم.»
آذر خرت و پرت هایش را سوا کرد. چند تایش را یادگاری به من داد.
« از مشهد برایت سوغاتی می آورم.»
بعد گفت نمی خواهد دکتر بشود. نشستیم زیر درخت چنار توی میدانگاه. بند انگشتانش را شرق شرق شکست. زدم روی دستش.
« این کار را نکن پیر بشوی لق می شوی مثل عزیز.»
آذر بلند شد و لق لق کنان راه رفت. مثل آدمی شد که پیچ و مهره هایش در رفته باشد. بعد دستش را دراز کرد و تمرین گدایی کرد. هر دو خندیدیم.
« نمی خواهم گدا بشوم.»
من می خواستم کهنه فروش بشوم. با شنیدن صدای رسای مرد می زدیم بیرون. مرد چاق و شل و ولی بود. کمربند زیر شکم گنده اش آن قدر شل بود که فکر می کردم ممکن است شلوارش بیفتد. صدا با خودش جور در نمی آمد. برمی گشتم خانه و برای صدا آدم دیگری می ساختم. آم ساختگی ام صورت نداشت. در عوض شلوار به کمرش سفت بود. شانه هایش صاف بودند. صدای جادویی اش تا دورتر ها می رفت و توی کیسه اش غیر از شلوار و لباس کهنه چیزهای دیگری هم پیدا می شد. بعضی وقت ها یک گوی که می شد دنیا را نوش دید. بعضی وقت ها یک پرنده که بلد بود حرف بزند. گاهی هم یک جفت سحر کفش آمیز. بعدها در مدرسه دلم می خواست معلم بشوم.
آذر ادای مرا در آورد. ادای همه را در می آورد. می رفت ته کوچه.
« ببین کی دارد می آید؟»
آذر به شکل همه در می آمد. من باید حدس می زدم در جلد چه مسی رفته است. گاهی محسن می شد گاهی عبو گاهی عالیه. حتی صدایشان را هم تقلید می کرد.
بقیه خرت و پرت هایش را انداخت روی کولش و از سرازیری کوچه مان رفت پایین. صدایش را کلفت کرد و داد زد.
« لباسِ کهنه، چادر، کفش ، شلوار،می خریم. »
صدای عزیز از حیاط آمد.
« لباس کهنه نداریم.»

غروب مادر آذر آمد. غبار سفیدی از آرد روی صورتش بود. مثل همیشه خسته بود. روی گلیم گوشه حیاط نشست و لچک را از دور سرش باز کرد آذر برایش چای برد و کنارش نشست. مادر خندید.
« چه خبر است؟ زرنگ شدی.»
آذر چند بار خواست چیزی بگوید ولی ترسید همه چیز به هم بخورد. ممکن بود مادر دعوا راه بیندازد و نگذارد پدر او را به مشهد ببرد.
« به جای مشهد رفتن برو سرکار.»
ممکن بود اتفاق دیگری بیفتد. درخانه آن ها کسی با کسی با کس دیگر جور نبود. هر کسی ساز خودش را می زند. نشد هر چهار نفر با هم بخوابند و صبح با هم بیدار بشوند. پدر شب ها بیدار بود و روز ها می خوابید. ممادر بعد از ظهرها می رفت نانوایی. غروب که برمی گشت پدر می رفت بیرون.
فقط یک بار همه با هم رفتند مشهد خانه شهلا و چقدر هم خوش گذشت . روزها کار می کردند. بازی می کردند. شوخی می کردند. غلامعلی می شد شوفر و آذر می شد شاگرد شوفر. بچه های شهلا را روی تخت می نشاندندو مثلاً همگی با هم می رفتند سفر. شبها همه دسته جمعی می رفتند حرم. غلامعلی با پدر می رفت به صحن حرم و وضو می گرفت.
آذر خوشش می آمد کنار مادر و شهلا روی مرمرهای کف آن بنشیند و آدم را تماشا کند.
پدر به همه کار شهلا می رسید. خریدش را هم می کرد. درِ کمد دیواری را که بسته نمی شد درست کرد. با تخته و چند تا بلبرینگ سورتمه خوشگلی برای ساخت و طنابی به آن بست. آذر و غلامعلی بچه های شهلا را به نوبت می گذاشتند روی آن حیاط راه نی بردند. مادر به نان های مشهد ایراد می گرفت. شور بودند ولی غیر از نان همه چیز مشهد خوب بود. یک روز همگی رفتند توی عکاسی و کنار مقوای بزرگی که شکل حرم بود عکس گرفتند. دلش می خواست او هم عین شهلا رو بگیرد و فقط چشم هایش بیرون باشد.
مادر لچک را قلمبه کرده و گذاشته بود زیر سرش و زود خوابش برده بود. آذر گربه را بغل کرد و فکر کرد از مشهد برای مادرش روسری سوغاتی می خرد.
پدر بک ساعت بعد آمد. بکراست رفت گوشه اتاق و دراز کشید آذر رفت بالای سرش و به صورتش زل زد و منتظر ماند. پدر بی حرف پلک هایش را بست. آذر زد به خالکوبی بازوی پدر و بیدارش کرد و با اشاره از او سوال کرد. پدر اشاره حالی اش نبود. آذر سرش را خم کرد و یواش پرسید.
« پس کی می رویم؟»
پدر چیزی زیر لب گفت ولی آذر نفهمید. بالای سرش نشست. همان موقع کلید توی قفل در چرخید. غلامغلی لنگان آمد توی حیاط از کنار شان گذاشت و مثل همیشه اول از همه رفت پستو. آذر قلبش تند و تند می زد. پدر مثل مرده دراز کشیده بود و به این راحتی بیدار نمی شد نشست کنار کادر پا بیدار شده بود و خودش را باد می زد و از درِ بسته می کرد. غلامعلی از پستو بیزون آمد لنگی پایش انگار بیشتر شده بود. رفت بالای سر پدر و چیزی از او پرسید. پدر در خواب چیزهایی گفت. غلامعلی مشت زد به در چوبی اتاق که خورد به دیوار و گچ تیره اش ریخت. مادر سرآسیمه به طرف پنجره خزید. چه خبر بود؟ غلامعلی زرد شده بود و نفسش در نمی آمد.
« تو شاهد باش ننه.»
چند تا ننه دیگر گفت و یقه پدر را گرفت و بلندش کرد. مادر زد به سینه خشک و استخوانی اش که مثل تخته صدا داد. بلند شد و رفت توی اتاق. قیامتی شد. غلامعلی از هره ی پنجره بیرون پرید. به آذر حمله کرد و موهایش را گرفت. با صدای داد و فریادشان همسایه ها به خانه آمدند.ماهرخ آذر را از دت غلامعلی گرفت. دایی، غلامعلی را از پشت نگه داشت.
« زورت به یک بچه می رسد؟»
غلامعلی تف کرد روی زمین و تار تاره های موی آذر را با چندش از انگشتانش جدا کرد.
« این بچه نیست درد است . کثافت است.»
عزیز تا دم در آمده بود.
« نگفتم؟»
ماهرخ سر آذر را بغل کرد. آذر سکسکه می کرد.
« خواهرت است.»
غلامعلی مشتش را کوبید به تنه درخت و بعد گرفت به طرف آذر از تیزی مشتش خون می آمد.
« اون هیچکس من نیست.»
آذر بالای درخت رفت و تا شب همان جا ماند.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
۱۹

با آذر باز هم جلوتر می رویم. بازار بی انها به نظر می رسید، بی انتها و اسرار آمیز غار چهل دزد است با غنایم عجیب و غریب و ب. های نا آشنا . از کنار مغازه ای می گذریم پر از نردبان و چارپایه است و قفس پریده ای از شیشه اش آویزان است. از دکان دیگری تله موش و قفل و شلنگ و زنجییر و طناب می بارید. می ایستیم و هندوانه و خربزه هایی را که روی هم چیده اند می شمردیم و بی خودی می خندیم. حمالی با فرش روی کولش رد می شود. پشت سرش چند مرد دیگر با فرغون بار می برند و داد می زنند کنار برویم. چشم می گردانم.
« دنبال چه می گردی؟»
چرخی می زنم و به پشت سرم نگاه می کنم.
« زن. این جا یک نفر هم زن نیست.»
دستپاچه می شوم.
« همه شان مَردند.»
تازه متوجه می شوم فقط ما دو نفر مرد نیستیم. قبل از آن عزیز بارها فرق من و مسعود را یادآوری کرده و آشکارا گفته بود که مسعود از جنس بهتری است ولی اولین بار است که خودم را با جفت جفت چشم های مردانه می بینم و جنس خودم را از آن ها تشخیص می دهم و همین گیجو می کند. حالا ترسم متفاوت است. نگاه مردها معنای دیگری پیدا می کند. لابد آن ها هم می دانند که ما فرق داریم. همین است که هر قدمی که برمی داریم چشم های بیشتری به طرف ما بر می گردد.
از سینی های بزرگ جغوربغور بخار بلند است. بویش دلم را می زند. دارم بالا می آورم. چند نفری دور هم جمع شده اند و سر چیزی چانه می زنند. سیمی از ضبط صوت جدا شده، مثل مار سیاهی روی زمین افتاده و از میان کفش مردها دیده می شود. چیزی به پشتم می خورد. تند برمی گردم. کوهی از بادکنک پشت سرم می آید. باکنک ها گردند غیر از یکی که لاغر و باریک است و به سمت من دراز شده است. می چسبم به آذر و قدم هایم را تند می کنم. بادکنک ول کن نیست. پشت سرم می آید. دراز تر هم شده است. تند تند به پشت گردنم می خورد. صدای خفه خودم را می شنوم.
« برویم بیرون از این جا.»
از بادکنک فضول و هرزه وحشت کرده ام و از تصور این که عبو قاطی آن مردها باشد و مرا در آن حالت رسوا ببیند قلبم از حرکت می ایستد.
« اگر عبو ببیند کله ام را می کند.»
آذر می گوید نباید بترسیم.
« کاش غلامعلی هم کله ام را می کند.»
غلامعلی کله نمی کند ولی کینه به دل می گرفت. ذهنش خطای کوچک آذر را می گرفت. چند ساعت چند روز یا چند هفته بعد به شکل گناهی بزرگ پس می داد. می گفت آذر نباید از درخت بالا برود. نباید توی کوچه ول بگردد و هرهر بخندد و با پسرها حرف بزند.
« اگر ببینم می روی نانوایی و از آن نره غول کنار تنور پول می گیری وای به حالت. »
راه بند می آید. می ایستیم . بادکنک می آید وسط من و آذر. بر می گردم. صاحبش را می بینم. مرد سبیلویی است و بی خیال به طرف دیگر نگاه می کند.
« نمی شود برگردیم. از آن طرف می رویم.»
راه می افتم. بادکنک به پشتم می خورد، پایین تر از کمرم. بازوی آذر را چنگ میزنم و اشکم در می آید. آذر چیزی نمی گوید. دست کرده است زیر دامن پیراهنش و با چیزی ور می رود. ناگهان بادکنک صدا می کند.
« بنگ.»
برق سنجاق را در دست آذر می بینم. دوان دوان می دوم و در گوشه ای می ایستم. نفس نفس میزنم. آذر یک مشت نخود چی می ریزد کف دستم. با دهان باز نگاهش می کنم. می خندد.
« نشد کشمش بردارم.»
می گویم برگردیم خانه. آذر می گوید آمده ایم دنبال شانس مان و تا پیدایش نکنیم بر نمی گردیم. آه می کشد.
« یا شانس.»
مردی چمباتمه زده و سماوری را برق نی اندازد. پسر شانسی بساطش را کنار دیوار پهن کرده است. آذر دو تا شانس می خرد. مال خودش پوچ در می آید. ولی توی کاغذی که من برمی دارم با خط بدی نوشته شده، ترازو. ترازوی پلاستیکی را بر می داریم و راه می افتیم. قدم به قدم می ایستم و چند تا سنگ ریزه پیدا می کنم و روی کفه هایش می گذاریم. تگه نان و ته سیگار هم وزن می کنیم. آذر موچه سیاهی را با دو انگشتش می گیرد.
« بیا ببینم چه قدری تو.»
ترازو را می دهم آذر . پوی شانسی را او داده است. نمی گیردو ترازو به دردش نمی خورد. پول می خواهد که برود مشهد. دارد توی خانه آبجی شهلا می گردد و تفریح می کند و می خندد. یکباره سایه بلندی می افتد روی سرمان. غلامعلی است.

عزیز داستان خلقت را گفت. او که چند خیابان بالاتر این دنیا را نمی شناخت از آن دنیا خبر داشت.شاید هم چند بار رفته و برگشته بود. از گوشه گوشه بهشت خبر داشت و آدم و حوا را هم لابد دیده بود. که آن قدر قشنگ توصیفشاان کرد. دلم می خواست بروم آن جا. همان جایی که اسمش بهشت بود و امن بود. آذر را هم با خودم می بردم.
در بهشتِ عزیز، غلامعلی نبود که آن قدر با نفرت نگاهمان کند. از ظهر به این طرف قلبم جایی توی سینه ام گم شده بود. حسش نمی کردم. آن ته ته ها می تپید و من انگار وارانه از جایی آویزان بودم. فقط چشم های غلامعلی نبود که ترس را به جانم ریخته بود. از همه می ترسیدم. دنیا شده بود هوای فشرده سنگینی که سینه ام از آن پر و خالی می شد. شاید در بهشت همه چیز جور دیگری می بود.
عزیز نگذاشت با خیال بهشت خوش باشم. رفتن به آن جا یک عالم شرط و شروط داشت. از حالا معلوم بود که مرا راه نمی دهند. آذر را هم همین طور. عزیز گفت آن ها دو نفر هستند و با هم می آیند.
« یکی از راست می آید یکی از چپ.»
گفت شمرده و با دقت سوال می کنند.
« از چی می پرسند؟»
« از غلط هایی که کرده ای.»
عزیز نمی دانست چه غلطی کرده ام. کسی از رفتنم به بازار چیزی نمی دانست و هنوز به کسی نگفته بود.
از سه راهی گذشته بودیم که سایه اش افتاد روی سرمان. آذر زود بلند شد. من چسبیده به زمین ماندم. صدای سیلی آمد. سرم گیج خورد از ترس. غلامعلی افتاد به جان آذر. گوشه دهانش کف کرده بود. دورتر ایستادم و صدایم در نیامد. آذر خودش را از دست و بال غلامعلی خلاص کرد و فرار کرد. تکان نخوردم. غلامعلی نگاهم کرد. ناراحت بود از این که نمی توانست مرا هم مثل آذر بزند. در عوض تهدید کرد که به عبو خواهد گفت که ما ولگرد ها را کجا دیده است.
« دختری که پایش به بازار دزدها باز شود خودش هم دزد می شود. باید قلم پایش را شکست.»
به خانه که رسیدم شصت بار به بهانه مستراح رفتم توی حیاط و کوچه را دید زدم. خبری نبود. در خانه ی آذر بسته بود. ماهرخ صدایش در آمد.
« چه مرگت است این قدر می روی مستراح؟»
شکمم را گرفتم و فکر کردم کاش می شد به یکی بگویم کجا رفته بودم.
« دلم درد می کند.»
ماهرخ برایم شربت نبات درست کرد. همان احظه بود که صدا آمد. صدای آذر بود. گریه نمی کرد. زوزه می کشید مثل اینکه انگشتش را بریده باشند یا دستش را توی آتش برده باشند می دانستم که خواسته کاری بکند تا کتک های غلامعلی را تلافی کند. نمی خواست به این سادگی به کتک خور دائمی تندیل بشود. اما تنها بود و زورش نمی رسید. مادرِ آردی اش نبود که داد و فریاد کند و به دادش برسد. پدرش هم نبود که از توی اتاق غلامعلی را به فحش بگیرد و داد بزند.
« ضعیف تر از خودت را می زنی تخم حرام؟»
سرم را از در بیرون کردم. کسی توی کوچه نبود. صدای آذر واضح تر می آمد. برگشتم توی خانه. ماهرخ با سر و صدا ظرف می شست. پشت سرش ایستادم. نگاهم نکرد.
« خوب نشدی؟»
آب دهانم را قورت دادم تا اشکم در نیاید. از گریه هایم بدش می آمد. مرا سرشیر آب و گردنم را خم می کرد تا دست و رویم را بشویم.
« گریه نکن ذلیل مرده.»
لب و دهانش را جوری جمع می کرد انگار گریه اختراع شخصی من بود. می خواست قوی باشم.
« آذر را ببین چه قدر زبل است.»
با دیدن که آدم زبل نمی شد. این جور وقت ها از آذر بدم می آمد. سینه اش را جلو می داد و راه می رفت. من همیشه قوز می کردم انگار ماموریت داشتم چیز محرمانه ای را توی سینه ام به این طرف و آن طرف ببرم. ولی حالا آذر زبل نبود. توی تله افتاده بود. سیم های تله را با دندان هایش می جوید و نمی خواست در برود. سماجت غلامعلی در او هم بود.
« آذر را می رند.»
پشت سر ماهرخ ایستادم و دیگر صدایم در نیامد. ماهرخ بند پیراهنش را از پشت گره زده بود. کمرش گود و شانه هایش خمیده بود. وبه ته سیم می کشید و آب پر و خالی می کرد.
« آذر از پسش بر می آید.»
قابلمه را کوبید کف ظرفشویی. صدای عزیز از اتاق آمد.
« حقش است.»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

رازی در کوچه ها


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA