انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین »

احتمالا گم شده ام


زن

 
دکتر گفت : « نگران نباشید، آدم های درون گرا ، بیشتر کلیات بیرون ازخودشان را می بینند نه جزئیات را. »
ولی من هنوز نگران این بودم که دچار فراموشی نشده باشم. کاش دکتر آن قدر تند تند توی پرونده ام چیز میز نمی نوشت، پرونده ام... پرونده ای که روز به روز داشت کلفت تر می شد و خودم نمی دانستم کجاهاش واقعاً مال من است و کجاهاش مال من نیست.

مردی توی رادیو داد می زند : چیچک، چیچک، چیچک... شکلاتی برای بزرگ و کوچک ...

گندم از پشت دیوار پرید بیرون و روزنامه را از دستم قاپید و ریز ریز کرد و پاشید توی هوا . تکه های کاغذ توی هوا می چرخیدند و می ریختند روی سرمان... از تمام باورهامان این یکی دیگر از همه باور نکردنی تر بود . من و گندم ... هر دو .... تهران ... توی یک دانشگاه... یک رشته... کاغذها می رقصیدند . انگار ما هم داشتیم می رقصیدیم. همه اش یک لحظه بود، یا شاید عین یک لحظه بود . کوتاه . به کوتاهی یک کوتوله . به کوتاهی مدادی که فقط ته پاک کنش تهش مانده باشد... و دوباره یادم آمد که توی خیابان هستم و دوباره سرهایی که تکان می خورند . لب هایی که گزیده می شدند . چشم هایی که اخم می کردند. پاهایی که نمی رقصیدند .تن هایی که زیر بار آن همه لباس له شده بودند و دوباره پوزخند و متلک . جیگرت را... چادرم را سفت کردم و روم را گرفتم که یک وقت کسی من را نشناسد.

گوینده ی رادیو با سوز و گداز می گوید: ایرانی یعنی من، ایرانی یعنی تو، ایرانی یعنی ما...

گندم گفت : « بدبخت، داریم از این شهر می رویم. داریم برای همیشه از این جا می رویم. دیگر چه اهمیتی دارد که این آدم ها درباره ات چه فکر می کنند.»

نمی دانستم چه اهمیتی دارد، اما می دانستم که دارد. مگر می شد اهمیت نداشته باشد؟ حتا اگر یک دقیقه ی دیگر قرار بود آن جا زندگی کنم برام مهم بود که آدم های دور و برم درباره ام چی فکر می کنند . آدم هایی که حتا نمی شناختم شان. آدم هایی که درست همان دقیقه از کنارم رد می شدند، آدم هایی که...

لیپتون، جلوه ی مطبوع زندگی...

توی ماشین کناری خواننده فریاد می زند عشق همیشه در مراجعه است... و دوباره فریاد می زند عشق همیشه در مراجعه است... با اشاره از راننده که به نظر بیست و سه چهار سالی دارد، می پرسم خواننده ی این آواز کیست... و بلافاصله فکر می کنم این روزها انگار همه همدیگر را می شناسند . انگار فاصله ی آدم ها از بین رفته است... اسم خواننده را می گوید، نمی شنوم. بلندتر می گوید. باز هم نمی شنوم. خودم را به شنیدن می زنم و لبخند می زنم و سرم را برای تشکر تکان می دهم... عشق همیشه در مراجعه است... صدای کفش های پدر گندم را روی آجر فرش های کف حیاط ... می خواستم بپرم و دوباره از گوشه ی آن پرده ی تترون... هنوز پرده را کنار نزده بودم که در زد... گندم کجاست ؟ شاید توی آشپزخانه، شاید توی اتاق مادربزرگش، شاید توی حیاط، شاید توی همان اتاق... عشق همیشه در مراجعه است... به چادرم نگاه کردم که آن طرف اتاق روی صندلی ولو شده بود. چرخیدم و در را باز کردم. با این که چهارسال گذشته بود و حالا دیگر قدم یک متر و شصت و پنج سانت ... پدر گندم یک قدم جلو آمد و من احساس کردم تک سلولی ای هستم که از وسط دو نصف شده، که دست هام می خواهند به یک طرف بروند و پاهام به طرف دیگر.

با صدایی متین تر از همه ی صداهای متین دنیا گفت : « چه قدر خوشحالم که قبول شدی.»

همان طور که سرم پایین بود گفتم:« متشکرم، آقا.»

عشق همیشه در مراجعه است... دستش را آرام دراز کرد و گذاشت زیر چانه ام و سرم را بلند کرد، و من احساس کردم که توی آن فضا و زمان ول شده ام، که توی آن چشم های سیاه فرو می روم و آن جا چشم های پسر بچه ای را می بینم که یواشکی از روی دیوار یا یواشکی از پشت پرده دیدم می زند.

گفت : « حالا که داری می روی، دیگر این قدر سرت را پایین نینداز بگذار آن چشم های قشنگ همیشه رو به رو را نگاه کنند.»

و من احساس کردم تمام ذرات وجودم به موج تبدیل شده است، که پیچ و تاب خوران به طرفش می روم و مثل پیچکی به درونش می پیچم چه قدر دلم می خواست یک لحظه، فقط یک لحظه توی بغلش باشم و یک لحظه آن دست بزرگ و سنگین موهام را نوازش کند و یک لحظه فراموش کنم که من کی هستم و چرا آن جا هستم...

طرف ماشینش را می چسباند به ماشینم و دستش را تا جایی که می شود با سی دی دراز می کند. با حرکت لب می گویم نه، متشکرم... با سر اشاره می کند که بگیرم. می گویم آخر... می گوید دارد. از این سی دی باز هم دارد. چه قدر خوشم می آید که بعد از گرفتن سی دی حتا یک بار از توی ماشینش نگاهم نمی کند. فکر می کنم شاید دانشجو است . با این قیافه و با این دست و دلبازی و با این ... مرده شور فرید رهدار را ببرند... دیگر به این مرتیکه فکر کنی... ته بطری را سر می کشم...

گندم گفت: « اشکال تو این است که نمی توانی از لحظه ها استفاده کنی.»

گفتم: « لحظه مهم نیست، عمر مهم است، این که آدم یک عمر چه طور زندگی کند.»

گفت : « اوه ، پس قرار است از آن پیرزن ها ی عقده ای غرغرو بشوی.»

سی دی را می اندازم کنار بقیه ی سی دی ها . انگار به همین وینگ وینگ های رادیو معتاد شده ام... وینگ وینگ های رادیو... وینگ وینگ های رادیوِ مادرم که شب تا صبح بالای سرش روشن بود . انگار بدون آن وینگ وینگ ها نمی توانست شب را به صبح برساند . یعنی مادرم بعد از مرگ پدرم هیچ وقت با مرد دیگری...

گندم گفت : « اگر بود که کمی آرام می گرفت و این قدر توی خانه داد و قال راه نمی انداخت.»

ته بطری ام را با این که خالی است سر می کشم و دوباره سر می کشم و باز می کشم و...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ماشین های جلوم همه دارند می کشند طرف چپ اتوبان. از عشوه های چراغ های ماشین های پلیس می فهمم که حتماً طرف راست اتوبان خبری است... مگر می شود توی اتوبان های تهران روزی یک یا چند تصادف ندید؟ کی بود که می گفت این روزها همه طوری رانندگی می کنند که انگار قصد خودکشی دارند... لازم نیست سر و کله ام راخیلی بکشم بالا، صحنه کاملاً دیده می شود. کنار جدول دوچرخه ای را می بینم که تقریباً له شده است و پسر بچه ای شاید ده دوازده ساله که عین جنین کنار چمن ها مچاله شده است و پلیس هایی که می خواهند ماشین ها سریع از آن جا رد بشوند و ماشین هایی که می خواهند تماشا کنند... فکر می کنم اگر این بچه پدر و مادر دارد به قبر هر دوتاشان... و بعد فکر می کنم از بین این همه آدم ، از بین این همه بچه، بالاخره یکی باید امروز نوبتش باشد... از آن گوشه ی باریک طرف چپ اتوبان که رد می شوم، سرعتم را زیاد می کنم و گاز می دهم و نفس می کشم... پیغام کوتاه بود... خیلی کوتاه ... فکر می کنم شاید بشود بعضی از کارهایی را که آدم توی گذشته انجام نداده، حالا توی رویای گذشته انجام بدهد . مثلاً شاید بتوانم توی ذهنم زمان را به عقب برگردانم و برای یک بار هم که شده جلوِ مادرم بایستم و جوابش را بدهم و همان قدر لذت ببرم که می شد همان موقع توی واقعیت ازش لذت برد... تا جایی که می شود گاز می دهم... چهارده ساله هستم . فردا قرار است بروم دبیرستان . جلوِ مادر می ایستم . سفت و محکم. مادرم دیگر چاق و چله نیست، لاغر و تکیده است . به قول خودش توی ستاد بازپروری آن قدر با این زن های معتاد سر و کله زده که دیگر خودش هم شکل معتادها شده. احساس می کنم نمی ترسم . احساس می کنم دیگر چیزی توی دلم نمی لرزد . که می توانم مثل خودش داد بزنم ، جوابش را بدهم...
گندم پوزخند می زند . این گندم بی معرفت به پوزخند زدن عادت دارد... فایده ای ندارد، نمی شود از انجام کاری توی رویای گذشته همان لذت ببرم که می شد همان وقت واقعیت بُرد...

چند تا بچه ی زوار دررفته دارند آن بالا توی یک زمین خاکی بازی می کنند . پایین یخچال و تلویزیون و ماشین لباس شویی و سیستم صوتی و سینمای خانوادگی . دنیایی مهربان تر با کودکان بسازیم . سامسونگ همراه و هم صدا با یونیسف...

پیغام کوتاه بود... خیلی کوتاه ... می خواستم وقتی درسم تمام بشود، وقتی به پول و پله ای برسم، هر کاری از دستم بر می آمد برای برادرهام بکنم. واقعاً می خواستم هر کاری از دستم بر می آید برای شان بکنم... بطری ام را با عصبانیت از پنجره پرت می کنم بیرون و بلافاصله پشیمان می شوم. تهران کثیف وقتی باران می بارد قشنگ می شود. تهران شلوغ وقتی باران می بارد قشنگ می شود. تهران بی در و پیکر وقتی باران می بارد... این هم از چراغ قرمزی که خراب است. نمی دانم جلو بروم یا همین جا بایستم و ببینم تکلیف این گره ماشین های وسط چهارراه چه می شود... این هم از بچه هایی که به قول سامیار می خواهند این گل ها را به زور بدهند به ما. شیشه را می کشم بالا که گل هاشان را از لای شیشه نچپانند توی ماشین. اگر سامیار بیدار بود دوباره باید مفهوم پول را براش توضیح می دادم. یا توضیح های من به درد نمی خورد، یا این بچه دوزاری اش نمی افتاد یا موضوع همان کرم ریختن است... واقعاً می خواستم هر کاری از دستم بر می آمد برای شان بکنم.... پیغام کوتاه بود... خیلی کوتاه...

دکتر پرسید : « کی این اتفاق افتاد؟»

گفتم : « سال اول دانشگاه...»

من گریه نکردم ، اما گندم چند روز تمام گریه کرد. اگر گریه نکردن های من را با گریه کردن های گندم قاطی می کردیم تعادل برقرار می شد.
گفت : « باید برویم.»

گفتم : « زاهدان دیگر تمام شد.»

شاید برادرهام توی آتش سوزی مرده باشند....

شاید برادرهام توی تصادف مرده باشند...

شاید برادرهام توی آب غرق شده باشند... هر چند بعید است دوتایی شان با هم غرق شده باشند... شاید هم بعید نباشد... شاید همان طور که با هم آمده بودند، باید با هم می رفتند...

شاید برادرهام خودشان را دار زده باشند . مثل آن پسر همسایه که وقتی دبیرستان می رفتم، خودش را دار زد...

شاید برادرهام از غصه دق کرده باشند...

شاید برادرهام...

دکتر گفت : « یعنی واقعاً نمی دانی؟»
سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم : « چه فرقی می کند؟»

خودم هم نمی دانم چرا از اين جا سر در آورده ام. از اين خيابان. دو طرف خيابان حتا نيم سانتی متر جا برای پارك كردن نيست. همين ور جلوی دكه روزنامه فروشی دوبله پارك مي كنم و به ساختمان های آجری آن طرف خيابان و نرده هاي آهني جلوشان و آن اتاقك نگهبانی نگاه ميكنم. پانزده سال پيش ... فكر مي كنم اگر الان معده ی مغزم براي هضم پانزده سال پيش اين قدر مشكل دارد، وقتی زماني برسد كه بايد بگويم سي سال پيش يا چهل سال پيش...
...« اوه اوه اوه پس قرار است از آن پيرزن هاي عقده اي غرغرو هم بشوی...»
ساميار به خودش كش و قوسي مي دهد اما بيدار نمي شود. مي خواهم نگاهش كنم، نمي خواهم فكر كنم وقتي من مي ميرم ساميار چند ساله است...آن طرف خيابان هم يك عالم پارچه ي سفيد به اين ور و آن ور نرده آويزان است. روي چند تاشان نوشته : بزرگ ترين همايش ايدز، ايدز نزديك شماست...

روي يكی ديگر نوشته : زلزله طبيعی است ، آماده نبودن غير طبيعی است...

پانزده سال پيش ... راهرو هاي دراز با آن كف پوش هاي سنگي، باورم نمي شد كه ديگر اينجا اتاقي است كه يك چهارمش مال خودم است ، باورم نمی شد كه ديگر مي توانم بگويم اتاق من ، اتاق من ، اتاق من...

مسئول خوابگاه گفت: « همه ی اتاق ها پُرند، نمی توانيد توی يك اتاق باشيد.»

گندم گفت: «يك نگاه ديگر بيندازيد، شايد جای خالي پيدا كرديد».

بعد من را نشان داد و گفت : « جدا شبيه هم نيستيم؟»

مسئول خوابگاه خنديد وگفت : «خودتان كه ديديد تمام ليست ها را چند بار نگاه كردم.»

گندم گفت: « ببينيد اگر قرار باشد برگرديم برمي گرديم ، ولي توی دو تا اتاق نمي رويم.»

اين قدر اين را جدی گفت كه يك لحظه از فكر برگشت مو به تنم راست شد ... نمی خواهم به ساميار نگاه كنم ، نمي خواهم فكر كنم يك ساميار بيست ساله يا يك ساميار سي ياله يا يك ساميار چهل ساله چه شكلي است ...« اشكال تو اين است كه از لحظه ها نمی توانی استفاده كني ... اشكال من، اشكال من ... به دكه ي روزنامه فروشي نگاه می كنم و باز وسوسه ی خريد ماهنامه ی...»

مسئول خوابگاه در حالي كه دوباره به ليست ها نگاه مي كرد گفت : « همه ی زاهدانی ها اين قدر سر و زبان دارند؟»

گندم لبخند زد و دوباره همان چال ها.
گفت: «هم سر و زبان دارند و هم اذيت و آزار . اما وقتی برويم دل تان برای مان تنگ مي شود. حالا خودتان می بينيد.»

دكتر پرسيد: « گندم چي، گندم هم ديگر زاهدان نرفت؟»

فكر كردم اين سوال يعني چي ؟ مگر مي شد گندم ديگر زاهدان نرفته باشد؟ اگر مي پرسيد گندم چي،گندم كه زاهدان مي رفت و مي آمد؟ خيلي فرق داشت با اين كه بپرسد گندم چی، گندم هم ديگر زاهدان نرفت؟... حالا هم جناب داشت طوري نگاهم می كرد كه انگار زده بود به خال.

از ماشين كه پياده مي شوم احساس مي كنم به نسبت يكي دوساعت پيش هوا سردتر شده است .در صندوق عقب را باز مي كنم . آن عقب عين بازار لته ی زاهدان ، لباس های من و ساميار روی هم ريخته. از لابلاشان ژاكتم را مي كشم بيرون و مي پوشم . دكمه ی روي سوييچ را فشار مي دهم تا بيبيلي های چهارتا در يك دفعه با هم فرو بروند توی سوراخ هاشان.

هميشه همين طور بود. هميشه فكر مي كردم الان است كه آقای رضوی ، دبير رياضی مان، يا خانم محمدی، دبير شيمی مان، از شوخي های گندم عصبانی بشوند و از كلاس پرتش كنند بيرون. اما نه عصباني مي شدند و نه از كلاس پرتش مي كردند بيرون. فكر مي كردم الان است كه مسئول خوابگاه با آن همه ريش و پشمش از آن همه اراجيفی كه گندم سرهم كرده بود و تحويلش داده بود كفری بشود و بگويد بفرماييد هرجايي كه دلتان مي خواهد تشريف ببريد.اما نگفت. نمي دانم چرا همه تا گندم را مي ديدند انگار سحر مي شدند، طوری كه لج آدم در مي آمد. زن و مرد و بزرگ و كوچك . انقلابی و غير انقلابی هم نداشت. حتا آن لادن عوضي كه چپ و راست از گندم بد مي گفت و هي زر مي زد كه مي خواهد اتاقش را عوض كند، چهار سال توی همان اتاق ما ماند... روزنامه فروشی روي تمام روزنامه ها و مجله های جلو دكه اش نايلون كلفتی پهن كرده و روي نايلون چند تكه سنگ گذاشته كه باد اين ور و آن ورش نبرد...

روی صفحه اول روزنامه اي نوشته : مشكل اقتصادی توطئه ی دشمن است...

گندم گفت : « با هواپيما می رويم...»

فكر كردم يعني بعد از اين همه سال نمي داند كه من...

گفت : «پول هواپيمات را بابام مي دهد.»

می دانستم اول انقلاب تمام زمين ها و املاك پدر گندم را جز همين خانه مصادره كرده اند، اما نمي دانستم پول اين همه ريخت و پاش توي آن خانه از کجا مي آيد ...

روی صفحه ی اول روزنامه ديگري نوشته : سحرگاه ديروز در زندان ا * و * ی * ن هشت محكوم به مرگ به دار آويخته شدند...

از فكر اينكه سوار يك تكه آهن بشوم و باهاش آنقدر از زمين فاصله بگيرم كه ديگر هيچ جايم به جايي بند نباشد، كه ديگر اگر تالاپي از آن بالا بيفتم هيچ غلطي نتوانم بكنم نزديك بود به خودم... عزيزم يك قدمي ماشين ايستاده ای، تمام درهاي ماشين قفل است ، پس كسی نمي تواند ساميار را از توی ماشين ...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
گندم به لادن و ميترا و سوسن گفت: « دوست من از ارتفاع می ترسد نمی تواند بالا بخوابد.»
مي دانستم . مي دانستم لعنتی مي داند. هميشه بايد جلو اين گندم خانم، آن هم چه آن وقت هايي كه ترس هام را به روم مي آورد و چه آن وقت هايی كه ترس هام را به روم نمي آورد، سرافكنده مي شدم. اصلا تمام زندگی من با اين آدم به گند كشيده شده بود . آدمي كه انگار زير و روم را می شناخت ، كه انگار از همه ي سوراخ سمبه هام خبر داشت، كه انگار از خود من به من نزديك تر بود... تمام زندگي من...خنده ام مي گيرد... تمام زندگی گند من دوباره به گند كشيده شده بود... روی بيشتر مجله های خانواده عكس يك دختر بچه ی به اصطلاح خوشگل است كه كلی بزك دوزكش كرده اند. آدم را ياد زن هاي روی مجله های قبل از انقلاب مي اندازند... به ماشين نگاه مي كنم ، فكر مي كنم اگر بچه ي آدم بميرد بهتر از اين است كه گم بشود يا بچه ی كسي را بدزدد ... « اشكال تو اين است... »
اشكال من...اشكال من...خودت هم می دانی كه اشكال من بيشتر از اين حرف هاست.
گندم گفت : « درهرصورت بايد فكری بكنيم ، چون اين دوست من جداً نمي تواند بالا بخوابد.»
لادن گفت:« فكر ندارد ، ما زودتر آمده ايم و تخت هامان را انتخاب كرده ايم.»
گندم انگار خری عری زده ، يا سگی واقي كرده ، يا گاوی مايی كرده ، حتي يك نگاه هم به لادن نكرد. گفت : « من روي زمين می خوابم ، سوسن هم كه با بالا مشكل ندارد ، بين شما سه نفر قرعه كشی مي كنيم.»
عنتر از فداكاری بيزار بود و چپ و راست مي خواست برای من فداكاری كند. مثل آن وقت كه گفتم ترجيح مي دهم پول هواپيمام را ندهد ، چپ چپ نگاهم كرد و گفت پس با هم با اتوبوس می رويم.
تا لادن آمد چيزي بگويد ، گفتم: « من خودم روي زمين می خوابم.»
دلم نمی خواست روی زمين بخوابم ، يك عمر روی زمين خوابيده بودم. دلم تخت مي خواست، تخت خودم ، اما مي دانستم كه آن بالا به هيچ وجه خوابم نمی برد ... از كجا مي دانستم؟؟ من هيچ وقت آن بالا نخوابيده بودم...
به دكتر گفتم: « فكر .فكر. فكر. هميشه فكر يك چيز بيشتر از خود آن چيز آزارم مي دهد.»
مجله ی فريد رهدار را نمي بينم. از خود روزنامه فروش سراغش را مي گيرم. به گوشه ای اشاره مي كند و می گويد آن جاست . مجله را از زير نايلون مي كشم بيرون. آن قدر بچه پررو بود كه وقتي مجله ي اولش را ببندند بلافاصله مجله ي دومش را راه بيندازد . عينكم را مي زنم روی موهام و سرسری مجله را ورق می زنم ، اين از مقدمه ی آقای سردبير...
فريد رهدار كاغذی به طرف گندم دراز كرد و گفت: « ممنون می شوم اگر بهم زنگ بزنيد.»
اين هم از داستان ها و شعرها و مقاله های نويسندگان و شاعران و منتقدان رو به انقراض كشورمان...
گندم گفت:« اگر شد باشد. »
اولين باری بود كه می ديدم گندم وقتي شماره تلفن مي گيرد دستش می لرزد. اولين باری بود كه مي ديدم گندم وقتی حرف مي زند ته صداش مي لرزد. مي دانستم فريد رهدار نه لرزش دست گندم را مي بيند نه لرزش صداش را مي شنود. آخر مگر فريد رهدار اين همه سال با گندم زندگی كرده بود؟ آخر مگر فريد رهدار تمام حركت هاي دست و پای گندم و تمام زير و بم های صداش را مي شناخت؟... اين هم داستاني از خود آقای سردبير... مجله را مي گذارم سرجاش ، مدت هاست دلم نمي خواهد داستان هاش را بخوانم ، مدت هاست از هر رگه ای از گندم توی داستان هاش عقم می گيرد...
دكتر گفت: « داشتی از فريد رهدار می گفتی.»
حالا اين دكتر هم گير داده بود به فريد رهدار.
ميترا گفت ...
ميترا؟ ميترا كه هيچ وقت توي اتاق نبود . چرا بود ، اما بقول گندم آن قدر بي بو و گند بود كه بود و نبودش فرقی نداشت . شايد هم لادن گفت . بعيد مي دانم لادن گفته باشد ، لادن از آن آدم هايی نبود كه از اين كارها بكند . در هر صورت يكی شان گفت: « اگر اين قدر با بالا مشكل داری ، مي تواني بيايی جاي من. من يك جوری با بالا سر می كنم .»

به ماشين نگاه مي كنم . ساميار بيدار شده دارد تند تند شيشه ی ماشين را مي كشد پايين. همان طور كه به طرف ماشين می روم دكمه ي روي سوييچ را فشار مي دهم تا بيبيلي ها... ساميار می گويد جيش دارد. مي گويم فقط جيش؟ می گويد فقط جيش. به كوچه هاي دور و بر نگاه می كنم. به نظرم يكي خلوت تر از بقيه مي آيد. ماشين را بگو كه دوبله پارك است. فكر می كنم فوق فوقش جريمه می شوم. به ساميار مي گویم دنبالم بيايد . از جلوی دكه ی روزنامه فروشي رد مي شويم و مي رويم توی كوچه...راستي اگر گندم با من با اتوبوس نمی آمد چه كار مي كردم؟ يعنی اين قدر جرات داشتم كه خودم تنها بيايم؟... من و گندم توي اتوبوس... خودمان خواستيم تنها بياييم... خودمان؟...دروغ می گويم، خودش خواست.خودش از پدرش خواهش كرد تنها برويم. انگار می دانست پدر و مادربزرگش فقط آدم های اين خانه اند. انگار می دانست بدجوری به اين خانه سنجاق شده اند.
گفتم: « آخر دو تا دختر تنها...»
گفت: « اگر دو تا هستيم كه ديگر تنها نيستيم.»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
توي باغچه ای پشت بوته ها مي ايستم و زيپ شلوار ساميار را مي كشم پايين. جيش عين تيری كه از كمان رها شود ول مي شود توي باغچه. خوشش مي آيد که خودش را تكان بدهد و جيشش را به اين و ر و آن ور بپاشد... فكر مي كنم خب اين اولين فايده ی پسر بودن است، اين كه هرجا جيشت بگيرد مي تواني زيپ شلوارت را بكشي پايين و كارت را بكني. حالا اگر دختر بود...گندم چنان لگدی به آن تنه ی درخت كاج گنده ی توی محوطه ی خوابگاه زد كه برف يك دفعه مثل بهمن ريخت روی سرمان.
گفت می دانسته، توي تمام اين سال ها مي دانسته بالاخره يك جايی مي بيندش، كه بالاخره يك جايی با هم روبرو مي شوند،كه بالاخره يك جايی دلش مي لرزد... به ساميار مي گويم تند باش، اگر كسي ببيند زشت است... می گوید چرا اگر كسي ببيند زشت است؟ مي گويم براي اين كه آدم ها توی توالت جيش مي كنند نه توي خيابان. مي گويد حالا اگر توی خيابان جيش كنند چه مي شود؟ دلم مي خواهد يكي بكوبم پس كله اش. مي گويم الان اين چيزها را نمي فهمد، وقتی بزرگ بشود مي فهمد. سريع شلوارش را مي كشم بالا. مادري كه بتواند اين چيزهای بچه اش را توی خيابان رفع و رجوع بكند بعدش بايد احساس كند كوهي موهی فتح كرده....
فاتحانه با ساميار از كوچه مي آيم بيرون ...يعني اگر سراغ فريد رهدار... نبايد به گندم فكر كنم، نبايد به چيزی كه تمام شده است... سامیار دوباره تا چشمش به سوپر می افتد خوراكی مي خواهد. اين بچه ها انگار برای آت و آشغال خوردن دره باز مي كنند. می گويم الان وقت شير است. فقط شير مي خرم.
آن وقت ها سوپرماركت ها همين خوار و بار فروشي هاي خودمان بودند، اما حالا ديگر سوپر ماركت ها واقعا سوپر ماركت شده اند. توی يخچال به رديف شيرها نگاه مي كنم. شيركاكائو، شيرموز، شيرتوت فرنگی، شيرخرما، شيرعسل، شيرنسكافه، شير شكلاتی، شير... ساميار بعد از اين كه شير توت فرنگی بر ميدارد، دستش را مي برد طرف پاستيل ها و به من نگاه مي كند. مي گويم ابدا. می گويد پس مي تواند باز هم شير بردارد؟ مي گويم شير هرچندتايی كه مي خواهد مي تواند بردارد و يادم مي آيد كه چطور دو سال تمام بهش شير داده ام. خودم هم باورم نمی شود. دوسال تمام برای اين كه استخوان هايش محكم بشوند، براي اين كه توی زندگي آدم زپرتی ای نشود...يعني اگر سراغ فريد رهدار...
به دكتر گفتم: « فريد رهدار عاشق گندم بود و از من بيزار.»
دكتر پرسيد: « از كجا می دانی؟»
فكر كردم واقعا از كجا مي دانم؟ فريد رهدار كه نه به من نگاه مي كرد و نه با من حرف مي زد.
گفتم: « آخر آدمی كه نه به آدم نگاه مي كند و نه با آدم حرف بزند، لابد از آدم بيزار است ديگر.»
از سوپر كه مي آيم بيرون، دست كاميار را مي گيرم و مي روم طرف دكه ی روزنامه فروشی... همه ي بچه های دانشگاه مي دانستند فريد رهدار با آن شلوار لی سوراخ سوراخش ، با آن تی شرت هاي رنگ و رو رفته اش، با آن موهای بلند و آن كوله اي كه هميشه به نظر سنگين مي آمد، به اندازه ی موهاي سرش و شايد هم به اندازه ی تمام موهاي بدنش دوست دختر داشته. آن وقت اين گندم احمق... گندمی كه اگر جرات داشتم... اگر جرات داشتم... حالا كه جراتش را نداشتی، حالا كه ديگر براي جرات داشتن دير است...
به دكتر گفتم: « كاری كنيد به زور هم شده فكر كنم ول كردن گندم از جراتم بود نه از ترسم »
هنوز به دكه ي روزنامه فروشی نرسيده ايم كه بنگ... و بنگ... دو تا بنگی كه از آن بنگ هاست . دوتا بنگی كه صداشان تمام خيابان را پر می كند. ساميار ژاكتم را مي كشد و می گويد مامان . مامان... همان جا می ايستم و نگاه مي كنم و با ناباوري نگاه مي كنم...عقب ب ام وي خوشگلم...يك لحظه از فكر اين كه ممكن بود ساميار هنوز آن پشت توی ماشين خوابيده باشد، چنان عصبانی می شوم كه نزديك است بروم و اين مرتيكه ی خوش تيپ را كه دارد از آن نيسان دكل پياده مي شود... اين تقدير است و وقتي فكر مي كنم تغييرش داده ايم همان تغيير هم تقديراست... زنده باد جيش...حالا مي فهمم توی همه ي كارها حكمتی است... جلوی پرايدی كه به عقب نيسان كوبيده تقريبا ديگر وجود ندارد ...

يارو نيساني دارد مي گويد: « مگر می شود نديده باشم؟ اصلا امكان ندارد، آخر مگر می شود؟ چه طور همچين چيزی ممكن است؟ يعنی واقعا نديدم؟...»
يارو پرايدی مثل گاو نر خشمگينی كه همين الان يك چيزی توی ماتحتش فرو رفته باشد می گويد: « كدام مادر...ای ماشينش را اين جا پارك كرده؟.. »
عينكم را بر مي دارم و جلو مي روم. يارو نيسانی وقتي می فهمد ماشين من است، دوباره همان حرف ها را تكرار می كند: « ببخشيد خانم ، اصلا نمی دانم چي شد. اصلا نمي دانم چه طور ماشين شما را نديدم...»
يارو پرايدی با اين كه می بيند راننده خانم است، چنان دادی می كشد كه فكر می كنم الان است شكم گنده اش از وسط جر بخورد. مي گويد: « آخرعوضی اين جا جاي پارك كردن است؟»
يك ميليونيوم ثانيه طول مي كشد تا فكر كنم از طرز حرف زدن اين يارو عصباني يا ناراحت نيستم. فقط ناراحتيم از اين است كه ساميار اين جاست و دارد اين چيزها را مي بيند و مي شنود...ای به درك...قرار نيست اين بچه لای پنبه بزرگ بشود كه پس فردا حتا نتواند شلوارش را بكشد بالا. فقط بايد بعدا براش توضيح بدهم كه جواب ندادنم از ترس نيست، از اين بابت است كه اين يارو ارزش جواب دادن ندارد...ول كن اين قرطي بازی ها را...مي گويم: « يك گهی بخور اندازه ی دهنت.»
می آِید جلو و فحش خواهر و مادر را مي كشد بهم. يارو نيسانی مي پرد وسطمان و وقتی دارد می گويد: « آقا خجالت بكش...» مشت يارو پرايدي...يارو نيساني عين فنری كه از جا در برود خودش را پرت مي كند روي زمین ...از قيافه ی ساميار مي فهمم نگران است. دستش را محكم مي گيرم توی دستم و همزمان چشمک و لبخندی مي زنم... بالاخره مردم، يعنی چندتا مرد می ريزند وسط و اين دوتا را از هم جدا می كنند.»
يارو نيسانی نفس نفس زنان از توي ماشينش بسته ی سيگارش را بر مي دارد و سيگاری روشن مي كند. يارو پرايدی با صورتي كه به همان كج و كولگی جلو ماشينش است، عين آدمی كه دارد به جنازه ی عزيزترين كس اش نگاه می كند به جلوی ماشينش نگاه مي كند. هنوز نايلون روي صندلی های جنازه را باز نكرده. حاضرم قسم بخورم از آن تيپ آدم هايی است كه تا وقتي خود نايلون ها جر واجر نشوند دست به شان نمی زند .معلوم نيست بدبخت با چه بدبختی ای اين ماشين را خريده و حالا يك هو... شايد كيوان حق دارد فكر می كند توی زندگي پول چيز مهمی است. شايد حق دارد كه مي گويد آخر آدم توی اين مملكت زندگي كند و تازه پول هم نداشته باشد، كه وقتي مريض مي شود برود توي يكي از بيمارستان های دولتي بخوابد تا دل و روده اش را از توي حلقش بكشند بيرون . هر ماه تن و بدنش براي كرايه خانه بلرزد . كه هميشه جلو بچه اش شرمنده باشد... يكی از آن مردهايی كه پريده وسط و اين يارو ها را از هم جدا كرده دارد به پليس زنگ مي زند. حالا بايد منتظر بمانيم تا پليس بيايد. فكر می كنم وای اصلا حالش را ندارم. نه حال پليس و نه حال اداره بيمه را... شايد هم حالش را داشته باشم. هم حال پليس و هم حال اداره ي بيمه را. اصلا اگر آدم گه گاهی تصادف نكند، اگر گه گاهی مجبور نشود برود اداره ی بيمه و كلي علافي بكشد و خسارت بدهد يا خسارت بگيرد كه زندگي اش زندگي نمي شود...گندم لبخند مي زند...مي گويم خيلي خب، اين من هستم، مني كه من نيست، منی كه تو نيست، منی كه ما...گندم از خنده غش مي كند، طوري مي خندد كه انگار اين سه نقطه شعرها را خودش گفته است... ساميار هي از اين ور جوی مي پرد به آن ور و از آن ور به اين ور. زشت يا زيبا مي نشينم روي جدول كنار خيابان و نفس می كشم . فكر مي كنم اگر ساميار هم آن پشت خوابيده بود طوري اش نمي شد . فقط يك آن بدجوري مي ترسيد و شايد هم بد نبود كه مي ترسيد . شايد آن وقت مي فهميد حادثه يعنی چي... مي فهميد خطر يعني چي... مي فهميد حتي اگر ما به عقب كسي نكوبيم ،كسی بالاخره پيدا مي شود و به عقب مان مي كوبد. فكر مي كنم چه فكر احمقانه ای! ... بعضي وقت ها يك آن بدجوري ترسيدن آدم را تبديل می كند به يك سگ ترسو، مثل مرگ پدرم كه من را تبديل كرد به يك سگ ترسو...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دكتر پرسيد: « چرا با ترس هات اين قدر سر جنگ داری؟ چرا ترس هات را نمي پذيری و باهاشان به صلح نمی رسی؟ آن وقت شايد كمی دست از سرت بردارند.»

دلم مي خواست دهانم را كج كنم و سوال خودش را تكرار كنم . چرا ترس هات را نمي پذيری و باهاشان به صلح نمی رسی...چر ا؟ چرا ؟ چرا؟ اگر مي دانستم چرا كه ديگر اينجا چه غلطی می كردم؟

يارو نيسانی می آید و لبه ی جدول كنارم می نشيند ،آن قدر نزديك كه تعجب می كنم.

می گويد: « شما با بچه علاف شُديد.»

می خواهم بگويم من علاف خدايی هستم...

می گويم: « مهم نيست. »

می گويد : « واقعا عجيب است كه من ماشين تان را نديدم ،باورتان می شود اصلا نديدم؟ واقعا نديدم...»

يكی فحش می دهد، يكی معذرت می خواهد، به جان خودم اين ها همه اش بازی است، فقط بايد انتخاب كنی . بايد انتخاب كنی مي خواهی چه نقشي را توي زندگي ات بازی كني ، نقش يك آدم شكم گنده ی عوضيِ آشغال را يا نقش يك آدم خوش تيپ مودب با حال را...انتخاب...يعنی واقعا انتخابی در كار است يعني همه ی آدم ها مي دانند چه نقشی را مي خواهند بازی كنند؟...

می گويم: « تقصير من بود ، نبايد دوبله پارك مي كردم. »

فكر مي كنم برام مهم نيست تقصير من بوده يا نه...ای خدا برام مهم نيست تقصير من بوده يا نه...دلم مي خواهد هزار بار اين جمله ی احمقانه را توي ذهنم تكرار كنم. برام مهم نيست تقصير من بوده يا نه . برام مهم نيست... نزديك است از خوشحالی بپرم و اين يارو نيساني را ببوسم كه كوبيده به عقب ماشينم.

می گويد : « تقصير شما نبود، تقصير من بود. نمی دانم چرا نديدم . اصلا باور كردنی نيست...»

يواش يواش دارد با تكرار اين حرف ها حرصم را در مي آورد. اصلا به درك كه نديده است، اين كه ديگر تعجب ندارد كه آدم بعضي وقت ها يك لحظه كور بشود و چيزي را نبيند.كفری می گويم : « می شود اين قدر اين جمله ها را تكرار نكنيد؟ »

عين بچه هايی كه براي اولين بار توی زندگي دعواشان كرده اند نگاهم مي كند. عين ساميار ، همان وقت كه براي اولين بار داشت دستش را مي كرد توي توالت فرنگي و من با عصبانيت بهش گفتم نه و ساميار مانده بود كه اين ديگر يعنی چی... با اين كه اصلا حال و حوصله ي دلسوزی ندارم...آخر طفلكی چندتايی هم مشت بخاطر من... و تازه خوش تيپ است.

مي گويم : «نگرام نباشيد ، من كه گفتم تقصير من بود. وقتي پليس بيايد و بفهمد دوبله پارك كرده ام ديگر مشكلی نداريد جز اين كه يك روز بياييد اداره ی بيمه و كلی علافی بكشيد تا بالاخره خسارت تان را بدهند و تازه اگر آدم گه گاهی تصادف نكند ، اگر گه گاهي مجبور نشود برود اداره ی بيمه ... » حرفم را قطع مي كنم . آخر چرا دارم اين چرنديات را تحويل اين يارو مي دهم؟ منتظر نگاهم مي كند ...
می گويد : « می گفتيد.»

می گويم: « وقتی پليس بيايد و بفهمد دوبله پارك كرده ام...»

مي گويد: « نه، نه . آن قسمت را نمي گويم . شما هم به پليس نگوييد دوبله پارك كرده ايد . تقصیر من بود . ادامه اش را مي گويم. اگر آدم گه گاهی چي ؟...»

فكر مي كنم حتما امروز ناخودآگاهِ من ، عزمش را جزم كرده...

مي گويم : « اگر آدم گه گاهی تصادف نكند ، اگر گه گاهی مجبور نشود برود اداره ی بيمه و علافی بكشد و خسارت بدهد يا خسارت بگيرد كه زندگي اش زندگی نمی شود . »

حتما امروز ناخودآگاه من ، عزمش را جزم كرده...

لبخند مي زند و با آن چشم های مهربان تا ته چشم كبودم را سوراخ مي كند. می گويد: « واقعا اين طور فكر می كنيد؟ »

می گويم: « نمی دانم، بعضی وقت ها فكر مي كنم اين طوری فكر مي كنم. »

مي خندد . بلند بلند. ای خدا، عين بچه هاست. يك آن فكر مي كنم بد نبود اگر قلم و كاغذ داشتيم و تا وقتي پليس مي آمد با هم اسم فاميل بازی می كرديم. يارو پرايدي چپ چپ نگاهمان مي كند . برای اينكه لجش را دربياورم من هم با اين يارو نيسانی مي زنم زير خنده...حتما امروز ناخوآگاه من ، عزمش را جزم كرده... راستش خودم هم نمي دانم براي چه كاری عزمش را جزم كرده... اما مي دانم برای يك كاري عزمش را جزم كرده... ساميار مي گويد مي شود برويم خانه؟ می گويد مي خواهد كارتون تماشا كند... مي گويم تا پليس نيايد نمي توانيم برويم.

يارو سرش را از توي ماشين بيرون مي كشد و مي گويد : « بابا اين ماشين ها را بكشيد كنار تا راه باز شود . »
كسی تحويل خرش هم نمی گيرد.

به دكتر گفتم....

اشكال من، اشكال من، اشكال من اين است كه انگار دلم برای چيزي يا كسی تنگ شده است . شايد برای تلفن های منصور...چرند نگو...شايد براي كيوان...اين ديگر از آن حرف هاست...شايد براي بطری آبم...دلم تنگ نيست . دلم برای هيچ چيز توی اين دنيا تنگ نيست...به موبايلم نگاه مي كنم، كيوان دوبار زنگ زده است واصلا لرزش موبايم را حس نكردم ام . ولش كن، بی خيال . اگر بهش زنگ نزنم نگران می شود .... بگذار بعضی وقت ها هم كمی نگران بشود...

بلند می شوم...

و شماره اش را مي گيرم...

می خواهد بداند برای ساميار كاپشن هم بخرد ؟مي گويم نه كاپشن زياد دارد...نمی دانم بگويم تصادف كرده ام يا نه...مي گويم. بدجوري جا مي خورد. خيلي جدي مي خواهد بداند من و ساميار كه طوری مان نشده . بدم نمي آيد بگويم ساميار بيمارستان است . اين جوری هم مي شود نگرانش كرد... می گويم نه. فقط عقب ماشين درب و داغان شده . مي گويد مهم نيست. فكر مي كنم خيالش راحت است كه عقبی مقصر است ...چرا بايد بهش بگويم دوبله پارك كرده ام... می گويم تقصير من بود ، آخر دوبله پارك كرده بودم . و بلافاصله فكر می كنم به اين دليل بايد گفت كه وقتي مي گويی يك آن حس می كنی كه هستی ، كه وجود داری ، كه از خودت مي گويی ، از مقصربودنت ، از نترسيدنت ، از آن لذتي كه مي بري از گفتنش... مي گويد از من بعيد است . مي خواهم بگويم ديگر هيچ كاری از من بعيد نيست...نمي گويم. فكر مي كنم اين بهترين راه است، اعتدال... شايد چيزی بين راست و دروغ... حرف های من، حرف هاي من...مي گويد مهم نيست، حالا كه شده. مي گويد الان به منصور زنگ مي زند بيايد سراغم . مي گويم فكر نمي كنم لازم باشد كسی بيايد . می گويد نه. حتما به منصور زنگ مي زند بيايد كه خيال خودش آن جا راحت باشد. می گويد مواظب خودت باش...خنده دار است...مواظب خودت باش...ديروز منصور هم همين را بهم مي گفت، مواظب خودت باش... دوباره همان لبه ی جدول مي نشينم . يارو پرايدي همين جور دارد يك ريز غر مي زند و به زمين و زمان و آسمان و بهشت و جهنم و بالا و پايين و اين ور و آن ور فحش مي دهد . حتما لا به لاش هم يكی دوتا به من و اين يارو نيسانی.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
دكتر پرسيد : « هيچ وقت سعي هم كردي با فريد رهدار ارتباط برقرار كنی ؟»

به گندم گفتم : « من را بكشی خانه ی اين پسره نمی آيم.»

يك آن از فكر اين كه گندم تنها بدون من برود ، چند تا سوزن و نخ از توی قلبم رد شد . لعنتی مي دانست من نمي توانم تصميم بگيرم ، می دانست هر تصميمی بگيرم بعدش پشيمان می شوم و دلخور... مثل آن بار، همان باری كه دو تا قلب آبی و سبز را با آن زنجيرهای ظريف طلايی گذاشت جلوم و گفت اين ها را مادربزرگش برای اينكه كنكور قبول شده بوديم داده ...گردن بند طلا... باورم نمی شد...تا حالا توی عمرم... و حالا مادربزرگ گندم براي من هم ... باورم نمي شد... ساميار دوباره مي گويد مي شود برويم خانه ؟ سرم را مي برم نزديك گوشش و مي گويم اگر يك بار ديگر اين جمله را تكرار كند ... می گويد باشد باشد . فكر مي كنم چه قدر خودم هم دلم می خواهد ديگر بروم خانه...

گندم گفت:« هر كدام را مي خواهی بردار »

به گردن بندها نگاه كردم؛ آبيه يا سبزه؟ آبيه را برداشتم و همان وقت پشيمان شدم ، فكر كردم كاش سبزه را برداشته بودم ، سبز قشنگ تر از آبي است ... ساميار مي نشيند كنار من و سرش را تكيه مي دهد به بازوم . يارو نيساني سيگار ديگری روشن می كند . دوباره هوس سيگار كشيدن مي كنم ، جلو خودم را مي گيرم.

دكتر گفت : « پس هشت سالی هست كه به خاطر شوهرت سيگار نكشيده ای ، چه آن وقت هايی كه بوده و چه آن وقت هايی كه نبوده ...»

وچه آن وقت هايی كه نبوده...اين دكتر ديگر همه اش داشت به كنايه حرف مي زد.
گفتم : « شايد هم به خاطر خودم بود ، به خاطر اين كه ديگر حالم از سيگار به هم می خورد.»

گندم گفت: « اگر دلخوری می توانی عوضش كنی »

آبيه را گذاشتم و سبزه را برداشتم و دوباره همان وقت پشيمان شدم، فكر كردم اصلا همان آبيه قشنگ تر از اين سبزه بود...حتما منصور تا بشنود یه كله می دود و می آيد. می آيد به زن شريكش ، به زن صميمی ترين دوستش كمك كند.

گندم گفت : « اگر دلخوری باز هم مي توانی عوضش كنی »

حالا ديگر داشتم خفه می شدم، حالا ديگه داشتم ديوانه می شدم، حالا ديگر هيچ كدام را نمي خواستم ، چرا بدون دلخوری به همان انتخاب اولم تن نداده بودم؟ اصلا مگر چه فرقی داشت؟ هميشه دلخور،هميشه دلخور.

گفتم: « من گردن بند نمی خواهم. »

همان موقع هم مي دانستم ديگر چيزي را نمي توانم جبران كنم، مي دانستم نشان داده ام حتي عرضه ی انتخای بين دو تا قلب طلا را ندارم، مي دانستم... يارو نيسانی ، همانطور كه دود سيگارش را مي دهد بيرون می گويد : « تازه اگر آدم گه گاهی زنش را ول نكند، اگر گه گاهي مجبور نشود برود دادگاه خانواده ، كلی علافی بكشد كه خسارت بدهد يا خسارت بگيرد ... » به سيگارش بدجوری پك ميزند. اصلا خوش ندارم مجبور بشوم درباره ی زندگی خصوصی آدم ها حرف بزنم يا واكنشی از خودم نشان بدهم ، به خصوص همين حرف ها و واكنش های كليشه ای را.... مدت هاست كه ديگر وقتي کسی ، كسی را ول مي كند نمي توانم بگويم متاسفم ، و تازه اگر اين يارو همين قدر كه از بقيه معذرت خواهي مي كند از زنش هم معذرت خواهي كند كه معلوم است... لبخند مي زنم، يعنی وقتي من هم لبخند مي زنم به خوشگلی ...با شيطنت می گويم : « البته فقط گه گاهی»

دوباره می خندد و دوباره با همان چشم هاي مهربان... فكر می كنم انگار اين يارو هم مي خواهد بپرد و من را ببوسد كه ماشينم را اين جا دوبله پارك كرده ام ، كه باعث شدم بيايد و بكوبد به عقب ماشینم و بداند كه اگر گه گاهی آدم توی زندگی اش...
گندم گفت: « يعنی واقعا عرضه ی اين كه بين دوتا گردن بند يكی را انتخاب كنی نداری؟ »
فكر كردم چقدر اين گندم بعضی وقت ها بی رحم است، بی رحم...
دستم را حلقه مي زنم دور بازوي ساميار و به خودم فشارش مي دهم. فكر می كنم بعضی وقت ها چقدر من بی رحمم ، بی رحم...
گندم گفت: « وقتي نمي تواني انتخاب كنی ، دوتاش را داشته باش، بيا، دوتاش مال تو. »
گفتم: « نمی خواهم، من گردن بند نمی خواهم. »
گفت: « از بس خری، وقتي بهت مي گويند دوتاش مال تو، فورا دوتاش را بردار »
گريه ام گرفته بود . همه اش از دستش گريه ام مي گرفت.
گفتم: « نمي خواهم، مال خودت . دوتاش مال خودت .»
يارو نيسانی مي گويد: « مثل اينكه قبل از اين تصادف، تصادف ديگری هم داشته ايد! »
متوجه ی منظورش نمي شوم .
مي گويم: « چی؟»
با انگشت سبابه ی يكي از دست هاش به چشم خودش اشاره می كند. آهان.
مي گويم: « اگر آدم گه گاهي چشمش كبود نشود، اگر گه گاهی...»
دوتايی مي زنيم زير خنده.
می گويد: « البته فقط گه گاهی »
ساميار مي گويد پس اين پليس كي مي آيد...راستي پس اين پليس كي مي آيد؟
گندم دستش را حلقه كرد دور بازوم ، سرش را به سرم نزديك كرد و گفت: « می توانيم با هم استفاده شان كنيم.»
فكر كردم از اين كه چيزي را اشتراكی با گندم استفاده كنم بيزارم.
يارو نيساني باز هم سيگار روشن مي كند. مي گويم: « می شود يه سيگار بهم بدهيد؟»
بسته را می گيرد جلوم: « خواهش مي كنم. »
سيگاری برمي دارم. مي خواهد فندكش را روشن كند. مي گويم: « فعلا نمي كشم »
سيگار سفيد ماماني را می گيرم لای انگشت هايم...كيوان نمي دانست من سيگار مي كشم، آن هم مثل خر.خب ديگر ، از آدم بي عرضه اي مثل من مگر كار ديگري جز سيگار كشيدن بر مي آمد؟...
به گندم گفتم: « من را اگر بكشي خانه ی اين پسره نمي آيم »
گفت: « اينجا چون من شعورم بيشتر از توست، من تصميم مي گيرم نه تو. »
لعنتي مي دانست نمي توانم تصميم بگيرم، مي دانست هر تصميمي بگيرم، بعدش پشيمان مي شوم و دلخورم.
به دكتر گفتم: « حالم از سيگار ، از خودم ، از گندم و از فريد رهدار به هم مي خورد.»
گندم گفت: « اگر يكبار ديگر اين قدر سيگار بكشی، ديگر خانه ی فريد نمي برمت.»
گفتم: « به تو چه ربطي دارد؟»
اين اولين باری بود كه به گندم می گفتم به تو چه ربطي دارد.
گندم نگاهم كرد. به حضرت عباس اين دختره ديوانه بود. با تحسين نگاهم كرد و گفت: « به من ربط دارد يا ندارد نمي برمت، جون می دانم با آن سيگارهايي كه مي كشي حال نمی كنی، مي كشي فقط كاري كرده باشي.»
گفتم :« اين هم به تو ربطی ندارد.»
اين بار با تحسين نگاه نكرد، گفت: « دفعه ی اول ادا نبود ، اما اين دفعه ادا بود.»
ساميار می گويد جيش دارد. ای بابا... مي گويم فقط جيش؟ مي گويد نه، از آن چيزهای ديگر هم دارد. حالا نمی دانم توی اين شرايط اين يكي كوه را چه طور فتح كنم... به دور و بر نگاه مي كنم و يك آن به ذهنم مي رسد، و چه قدر خوب است اين ذهن كه بعضي وقت ها بعضي چيز ها يك آن بهش مي رسد... بلند مي شوم، سيگار توی دستم را مي گذارم توی كيفم و به يارو نيساني كه كنجكاو نگاه مي كند مي گويم بايد پسرم را ببرم توالت...پسرم...هنوز مثل احمق ها بعضی وقت ها از گفتن كلمه ی پسرم توم پر مي شود از كلمه ی احمقانه ی غرور.
به گندم گفتم: « من از جنس تو نيستم، من بايد ازدواج كنم. اگر كيوان را از دست بدهم شايد ديگر هيچ وقت كسي حاضر نشود با من ازدواج كند.»
گندم گفت:« ازدواج و لابد بعد هم بچه.»
گفتم: « اشكالي ندارد.»
گفت: « اشكالش اين است كه تو خودت را نمي شناسي.»
دست ساميار را مي گيرم و دنبال خودم مي كشانمش به آن طرف خيابان، من خودم را نمي شناسم، تو خودم را نمي شناسي ، او خودم را نمي شناسد، ما خودم را نمي شناسيم ، شما خودم را... فكر مي كنم بعضي وقت ها گفتن اين سه نقطه شعرها هم عالمي دارد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
جلو در نگهباني يكي از آن لبخندهاي گندمي به نگهبان مي زنم، يعني وقتي من هم لبخند مي زنم... مي گويم مي توانم پسرم را ببرم توالت... فكر مي كنم الان مي گويد نه...نگاهي به ساميار مي كند، به اولين ساختمان اشاره مي كند و مي گويد: « كارت شناسايي بگذاريد ، برويد.»
گواهي نامه ام...گواهي نامه ام...ب الاخره از لابه لاي خرت و پرت هاي توي كيفم پيداش مي كنم و مي دهم بهش. چه خوب كه ساميار هنوز آنقدر كوچك است كه توي خوابگاه دخترانه راهش ميدهند و مطمئنا اگر يكي دو سالي از حالاش بزرگتر بود...ب له، مملكت حساب و كتاب دارد، از اين خبرها نيست كه هر پسربچه ي هفت هشت ساله اي بتواند...
بالاي در ورودي اولين ساختمان، باز هم از همان پارچه هاي سفيد كه روش نوشته همايش بزرگ ايدز، ايدز نزديك شماست...همان جا مي ايستم . فكر مي كنم يعني اين واقعا من هستم كه بعد از پانزده سال...مي ايستم...فكر مي كنم يعني اين واقعا من هستم كه بعداز پانزده سال...ساميار مي گويد اين جا كجاست. از خودم مي پرسم ؟ انگار همه چيز مثل آن وقت هاست و انگار هيچ چيز مثل آن وقت ها نيست ، يعني چيزي توي خوابگاه عوض شده يا بعد از گذشت اين همه سال چيزي توي من عوض شده كه احساس غريبي مي كنم از همان اولين قدمي كه گذاشته ام توي اين راهروی دراز؟...يعني اين كف پوش ها همان كف پوش هاي سنگي هستند؟...يعني اين صداي كفش ها روي اين كف پوش ها همان صداي كفش هاي گندم است...يك لحظه قلبم از كار مي افتد ، واقعا يك لحظه از كار مي افتد، شايد يك لحظه از كار مي افتد ، انگار يك لحظه از كار مي افتد...چون مي توانم نفس بكشم ، چون مي توانم راه بروم، چون مي توانم دست ساميار را بگيرم و بكشانمش طرف انتهاي راهرو ، همان جايي كه توالت هاست...به قول خانم حكيمي هيچ وقت نمي توانست مثل بچه ي آدم از اين پله ها بالا و پايين برود...
به دكتر گفتم: « بايد خانم حكيمي را مي ديديد، با آن چادر ومقنعه اش، با آن صورت نخراشيده اش، بايد مي ديديد چه طور پاچه ي همه را مي گرفت غير از پاچه ي گندم.»
چه قدر توالت ايراني سخت است، آن هم بيرون از خانه. بايد كفشش را در بياورم، نگران از اين كه پاش را با جوراب مي گذارد روي كف كثيف اين جا، بعد شورت و شلوارش را ، دوباره بايد كفشش را پاش كنم تا بنشيند و زورش را بزند.فقط خدا نكند یبوست داشته باشد، آن وقت صد هزار باري بلند مي شود و مي نشيند كه خستگي پاهايش برود.
خانم حكيمي به گندم گفت: « ديشب كجا بودي؟»
گندم مثل بچه هاي لوس گفت: « با اين كه فرم پر مي كنيم ، با اين كه شماره تلفن مي گذاريم، با اين كه مي دانيد خانه ي دوست بابام بوديم ، باز هم اين قدر دل تان براي ما تنگ مي شود كه مي پرسيد؟ »
خانم حكيمي به من نگاه كرد...يكي اين كه چرا وقتي به گندم نگاه مي كرد قيافه اش يك جوري بود كه انگار لبخند مي زند و وقتي به من نگاه مي كند قيافه اش يك جوري بود كه انگار اخم مي كرد؟ نه اين كه واقعا لبخند بزند با اخم كند؛ فقط اين جور به نظر مي آمد. و يكي ديگر اين كه چرا هر وقت از گندم چيزي مي پرسيد بلافاصله من را نگاه مي كرد؟...
دوباره يك آن وسوسه شدم بگويم دروغ مي گويد ،كه بگويم بفرما اين هم از گندم خانم دروغ گوتان...حالا نه اين كه گندم عين خيالش بود كه خانم حكيمي بداند راست ميگويد يا دروغ... عمدا پشتم را مي كنم به آينه كه خودم را توش نبينم، كه نبينم آن كبودي دور چشمم را، كه نبينم آن خط و خطوط هايي را كه يواش يواش دارند عميق مي شوند.كه نبينم...آخر فريد رهدار چه طور مي توانست با آن چشم ها لبخند بزند، اخم بكند ، بخندد ، غر بزند یا نوازش كند . نمي دانم چطور مي توانست با آن چشم ها اين قدر حرف بزند. حالا ديگر سرم را پايين نمي انداختم، حالا ديگر سرم را بالا مي گرفتم و مي ديدم چطور فريد رهدار با آن چشم ها به گندم لبخند مي زند و مي گويد ممنون ، ممنون كه آمدي... تا مي چرخم و خودم را توی آینه نگاه مي كنم ، دو تا دختر با مانتو و شلوار و روسري هرهر و كركر كنان مي آیند تو . در ِتوالتي را كه ساميار توش است مي بندم . يكي شان مي رود توي توالت وسطي و يكي شان جلو آينه مي ايستد و با سر و صورتش ور مي رود... اگر اين اينه ي فلان فلان شده نبود...دختره مثل عاشقي كه به معشوقش نگاه كند ، دماغ عملي اش را از اين ور و آن ور برانداز مي كند. فكر مي كنم حيف كه نمي تواند ترتيب دماغش را بدهد وگرنه...كجا بود خواندم كه زن ها وقتي مي فهمند دارند پير مي شوند كه زن هاي جوان تر از خودشان را مي بينند.
به دكتر گفتم :« بايد تمام آن كتاب ها را از اول بخوانم ، تمام شان را.»
دكتر پرسيد : « چرا اين طور فكر مي كني؟»
آخر چرا آدم فكر مي كند بايد تمام كتاب هايي را كه خوانده از اول بخواند؟
گفتم : « تمام آن كتاب ها را فقط بخاطر اين مي خواندم كه گندم مي داد بخوانم، بدون اينكه چيزي ازشان بفهمم، حالا مي خواهم بفهمم، مي خواهم بفهمم كه رهايي از قيد تعلق يعني چي »

درِ توالت ساميار را كمي باز مي كنم ، مي بينمش كه ايستاده و دارد به آن سنده هاي باريك و زرد و قهوه اي نگاه مي كند... سنده هايي كه من را دوباره وصل كرده اند به اين خوابگاه... مي گويم : « تمام شد؟»
سرش را به علامت منفي تكان مي دهد. در را مي بندم.
دكتر با تعجب گفت : « رهايي از قيد تعلق! »
گفتم : « مگر شما كتاب خداحافظ گاری كوپر را نخوانده ايد؟ گندم مي گفت فصل اولش شاهكار است. »
همان موقع فهميدم چه سوال احمقانه اي كردم. خب دكتر اين همه سوال هاي احمقانه كرده بود، بگذار ما هم يكي پرسيده باشيم.
خدا را شكر كه اين دخترها مي زنند به چاك . مي روند. اصلا حال و حوصله ي دخترهاي جوان را ندارم... « اوه ، اوه، اوه ، پس قرار است از آن پيرزن هاي عقده اي غرغر... »... شايد هم حال و حوصله ي دخترهاي جوان را داشته باشم ، اصلا اگر آدم گه گاهي با دخترهاي جوان...
گندم به فريد رهدار گفت: « بدجوري شبيه هم هستيم ، مگر نه؟ »
آخ كه ديگر از شنيدم اين جمله كهير مي زدم... شبيه هم هستيم، مگر نه؟...جان عمه ات... فريد رهدار كه لااقل يك نگاه هم نكرد كه ببيند شبيه هم هستيم يا نه...ساميار مي گويد كارش تمام شده . حالا بايد بشورمش و بعد كه شستمش دوباره كفش هاش را دربياورم ، باز نگران از اين كه پاش را با جوراب مي گذارد روي كف كثيف اينجا . بعد شورت و شلوارش را پاش كنم و دوباره کفش هاش را ...آخر فريد رهدار چطور مي توانست توي آن خانه زندگي كند؟ توي آن خانه ي قديمي كه فكر مي كردي كافي است يك هزارم ريشتر زلزله بيايد تا تمام خانه روي همان ستون هاي پوسيده اش يك جا فرو بريزد ، توي آن خانه ي بزرگ لخت نيمه تاريك كه فكر مي كردي همه را مي بيني و انگار هيچ كس را نمي ديدي...
به دكتر گفتم : « توي خانه ي فريد رهدار بقيه گپ مي زدند و من سيگار مي كشيدم ، بقيه جوك مي گفتند و من سيگار مي كشيدم ، بقيه مي رقصيدند و من سيگار مي كشيدم.»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
باورم نمي شد كه بيرون از فيلم ها هم مي شود اين طور رقصيد ، كه اين طور به تمام بدنت پيچ و تاب بدهي ، كه اين طور دست ها ، شانه ها، كمر، باسن و پاها را... آن هم وقتي جلو يك پسر ايستاده اي . فكر مي كردم آخر مگر پسرها هم مي رقصند ، آخر مگر پسرها هم؟... وقتي دارم دست هام را مي شورم به شان نگاه مي كنم ... چرا توي آن همه آدم فقط گندم بود كه من را مي ديد؟ چرا فقط گندم بود كه وسط رقصيدنش به طرفم مي آمد و قبل از اين كه دستم را بگيرد فريد رهدار از راه مي رسيد و دستش را مي گرفت و دنبال خودش مي كشاندش و مي بردش و من يك آن حس مي كردم شايد آن دست دست من است كه گرفته مي شود و كشيده مي شود و برده مي شود و به دستم نگاه مي كردم كه نه گرفته شده بود و نه كشيده شده بود و نه برده شده بود... طبق معمول دستمال نيست . نمي دانم چرا سال هاي سال است كسي توي اين مملكت به توالت هاي عمومي اهميت نمي دهد ، حتي به توالت هاي خوابگاه ... بله گندم خانم ، حالا ديگر از توالت خانه ي خودمان و از حمام عمومي كارم به اينجا كشيده كه بگويم چرا توي توالت ها... دستم را به مانتوم مي كشم.
توي راهرو هيچ خبري نيست . به درهاي كرم رنگ دو طرف راهرو نگاه مي كنم ، به دو تا يخچال رنگ و رو رفته اي كه مثل دو تا بچه يتيم كنار هم ايستاده اند . در يكي شان را باز مي كنم . مثل همان وقت ها تا كله پر از برفك است و چيزميزهايي كه به زور چپانده اند روي هم... از جلو آشپزخانه ي لخت و خالي رد مي شوم و دست ساميار را مي گيرم و بدون كوچك ترين شكي از در پشتي ساختمان مي روم توي محوطه ي خوابگاه...گندم را مي بينم كه تپ تپ توپ بسكتبال را مي كوبد به زمين و يك هو مي گيردش و پرتش می كند به طرف تور و تق به تخته و توي تور... گندم را مي بينم كه شب ها دور محوطه مي دود ، يك دور، دو دور، سه دور... ده دور... خسته نمي شود اين گندم لاكردار، عرق كرده مي آيد توي اتاق و مي گويد حالا وقت دوش است ... ساميار دست هاش را باز كرده و همان طور كه راه مي رود خم مي شود به راست و خم مي شود به چپ... عين پرنده اي كه دارد مي پرد...كه دارد نمي پرد...كه فقط اداي پريدن را در مي آورد روي اين زمين سفت و سخت... و حالا دارد مي دود ، طوري كه انگار خودش را سپرده به دست قضا و قدر... وخواهر اين قضا و قدر را ... سرم را مي چرخانم آن طرف كه يعني افتادنش را نديده ام. مطمئنم نمي داند گريه كند يا بلند شود و شلوارش را بتكاند و به دويدنش ادامه بدهد ... فكر مي كردم آخر مگر پسرها هم مي رقصند ، آخر مگر پسرها هم مي ترسند ، آخر مگر؟... بالاخره بلند مي شود و شلوارش را مي تكاند و به دويدنش ادامه مي دهد...آخر مگر نه اين كه پسرها بايد هرچه زودتر مرد شوند و طوري زير بار زندگي بگوزند كه كسي صداش را نشنود ...
به دكتر گفتم: « چقدر خوشحال بوديم كه بعد از تمام شدن جنگ آمده بوديم تهران . »
گفتم: « من از خوشحالي ام خجالت مي كشيدم ولي گندم عين خيالش نبود .»
شورت و سوتين و حوله ي حمام و تاپ و تي شرت و شلوارهاي رنگي است كه همين طور از بالكن ها آويزان اند... مگر شوخي بود، مگر مي شد آن سال ها تهران زندگي كرد ؟ مگر مي شد دم به دقيقه منتظر باشي؟... آژيرقرمز... تاريكي... انفجار... شانس يا بدشانسي...اين كه بمب كجا بيفتد...اين كه اين بار نوبت كدام هاست...اين تقدير است و وقتي فكر مي كني تغييرش داده اي ... وحالا پسرها داشتند مي رقصيدند... وحالا روزي چندتا شهيد تكه تكه ي جنگ هشت ساله ي ايران و عراق تشييع مي شدند و به خاك سپرده مي شدند و اين قدر تشييع مي شدند و به خاك سپرده مي شدند كه ديگر آدم يادش مي رفت كه اين چيزهايي كه اين قدر تشييع مي شوند و به خاك سپرده مي شوند... ساختمان سوم ...كدام پنجره... گندم را مي بينم كنار پنجره نشسته و خيره شده است به نقطه اي كه نمي دانم كجاست.
مي گويم : « آخر مگر مي شود آدم اولين و آخرين عشق نباشد ؟ »
نگاهم مي كند ، طوري كه انگار به يك آرمان گراي احمق نگاه مي كند ، به يك مطلق گراي عوضي . مي گويد : « آدم بين يك عالم دختر انتخاب بشود بهتر است يا بين هيچ كس ؟»

نمي فهميدم . من اين حرف ها را نمي فهميدم ، اين حرف ها توي گوش من نمي رفت ، اين اداها ، اين اصول ها ، اين فيلم ها ، اين گندم براي خودش يك پا هنرپيشه بود ، آخر چطور مي توانست دستش را بگذارد توي دستي كه معلوم نبود تا حالا دست چند نفر را گرفته بود ، كه معلوم نبود تا حالا توي گوش چند نفر پچ پچ كرده بود دوست شان دارد ، كه عاشق شان است... به ساميار مي گويم دنبالم بيايد . مي گويد نمي شود كمي ديگر بدود ؟ مي گويم نه نمي شود...و حالا گندم داشت مي رقصيد ، ناكس اين يكي كار را ديگر از كجا ياد گرفته بود ؟ اين دختره را حتي اگر دختر خان باشد ، حتي اگر توالت خانه شان تميز باشد ، حتي اگر حمام عمومي نرود ، چه به اين غلط ها ؟...توي راهرو به كاغذي نگاه مي كنم كه چسبانده اند به ديوار : اگر دنبال انرژي هستيد ، اگر دنبال سنگ هاي ماه تولدتان هستيد ، ما منتظرتان هستيم ، هيجدهم الي بيست و دوم ، اتاق شماره ... بدو بدو از پله هاي طبقه ي اول مي روم بالا. ساميار هم دنبالم مي دود ...يعني هنوز هم مي شود مثل بچه ي آدم از اين پله ها بالا و پايين نرفت... به بالا كه مي رسم دوباره بدو بدو از پله ها برمي گردم پايين... ساميار من را كه مي بيند از همان وسط راه مي چرخد طرف پايين...يعني هنوز هم مي شود مثل بچه ي آدم از اين پله ها ... به پايين كه مي رسم دوباره بدو بدو مي روم بالا . ساميار مي خندد ، گيج شده است كه بالا برود يا پايين...يعني هنوز هم مي شود مثل بچه ي آدم ... به بالا كه مي رسم دوباره بدو بدو برمي گردم پايين . دختري با شلوارك كوتاه لي و تاپي كه تا بالاي نافش...آن وقت ها كسي اين طوري توي خوابگاه نمي پوشيد... مي گويد : « چيه ؟ كم آوردي؟ »
مي گويم : « بدجوري »
به پايين كه مي رسم دوباره بدو بدو مي روم بالا...يعني، يعني، يعني ، يعني. .. اين بار همان بالا مي ايستم و نفس مي كشم تا ساميارهم برسد. راه مي افتم توي راهرو ...210 ...211...212... پشت در مي ايستم... يعني همين اتاق بود ؟ معلوم است كه همين اتاق بود ، شايد اين اتاق بود ، انگار اين اتاق بود... ساميار مي گويد اينجا كجاست ؟ دستم را مي گذارم روي لبم و مي گويم هيس.
به دكتر گفتم : « از همان روز اول دانشگاه چادرم را برداشتم ، همان چادري كه داشت با باد مي رفت و من فقط با دو انگشت نگهش داشته بودم. »
در مي زنم.
صداي ظريفي مثل صداي خاله سوسكه از پشت در مي گويد : « كيه ؟ »
مي گويم : « مي شود لطفا در را باز كنيد؟»
در را باز مي كند . بر خلاف خاله سوسكه ، بلوند است. از آن باربي هاي بي رنگ و جال كه عمدا كاري مي كنند گونه ها و لب ها شان بي رنگ تر و بي حال تر هم به نظر بيايد.
مي گويد: « بله؟»
فكر مي كنم يعني اين صدا از توي حلقش مي آيد يا از يك جاي ديگرش.
مي گويم : « مي شود يك نگاهي به اتاق تان بيندازم؟ »
انگار جا مي خورد.
مي گويد : « شما؟»
مي گويم : « وقتي دانشجو بودم چهار سال توي اين اتاق زندگي كردم.»
طوري نگاهم مي كند انگار بخواهد بگويد خب كه چي؟
مي گويم : « مي خواستم يك بار ديگر توي اين اتاق را ببينم. »
به ساميار نگاه مي كند و بعد به من، احتمالا مردد است.
مي گويم:« اگر دل تان نمي خواد...»
از جلوي در كنار مي رود و مي گويد : « بفرماييد تو »
توي اتاق دختر ديگري دارد با موبايلش حرف مي زند انگار كپي سبزه ي اين يكي است. تا ما را مي بيند علامت مي دهد كه ساكت باشيم. با صدايي پر از عشوه مي گويد: « خب داشتي مي گفتي...»
دوستش سرش را مي آورد جلو و توي گوشم وز وز مي كند : « راحت باشيد.»
نمي دانم مي توانم با كفش بروم تو يا نه، از قرار معلوم حرف هم نمي شود زد. رو به دختر بلوند به كفش هام اشاره مي كنم. ابروهاش را مي اندازد بالا.خب پس با كفش مي شود رفت تو . ساميار همان جا دم در مي ماند و مات و مبهوت دخترها را تماشا مي كند...انگار همه چيز مثل آن وقت هاست و انگار هيچ چيزي مثل آن وقت ها نيست ، يعني اين اتاق است كه تغيير كرده يا منم كه بعد از اين همه سال...چرا فكر مي كردم دوباره همان اتاق را مي بينم ، دوباره همان تخت ها را مي بينم با همان ملحفه ها ، همان كتابخانه با همان كتاب ها و همان ميز تحريرها و صندلي ها و همان كمدها و همان لباس ها و همان ديگ و كاسه ها و همان آدم ها...اتاق من... انگار فقط من بودم و گندم ، انگار مثل همان دوران دبيرستان هيچ دختر ديگري نبود، انگار ميترايي نبود ... ميترا كه واقعا هم نبود... انگار لادني با آن همه حرص خوردن هاش و بدگفتن هاش از گندم وجود نداشت ، و سوسن كه بيست و چهارساعته يگ گوشه مي نشست و براي خودش شعر مي خواند و گه گاهي اشكي مي ريخت و گندم حالش بهم مي خورد از اين شعر خواندن و اشك ريختن. مي گفت آدم وقتي شعر مي خواند نبايد اشك بريزد ، بايد بپرد ، بايد بجهد، بايد ته دنيا را پاره كند...
دختر سبز هه مي گويد : « چقدر آسمان ريسمان مي بافي، يك كلام راستش را بگو . چي مي خواهي؟ »
دختر بلوند يواش مي خندد . ساميار همان جا دم در ايستاده و فقط به دخترها نگاه مي كند. دختر بلونده به نزديك ترين ميز تحرير و صندلي پشتش اشاره مي كند . ساميار مي رود روي صندلي مي نشيند . دختر بلونده بشقابي پر از بيسكوييت جلوش مي گذارد...چرا فكر مي كردم دوباره همان موسيقي را مي شنوم، همان موسيقي كه آن وقت ها مجاز نبود و بايد توي هفت سوراخ گوشش مي كردي و حالا تا جايي كه دلت بخواهد مجاز است و آن هم چه مجازهايي...
دختر سبزهه مي گويد : « پس سحر چي؟ نكند مي خواهي بگويي باهاش بهم زدي؟ »
چرا فكر مي كردم دوباره همان شكلك هاي روي ديوار را مي بينم؟ همان شكلك هايي كه گندم مي كشيد؟ صورتي هايي كه چشم هاشان جاي دماغ شان بود و دماغ شان جاي دهان شان و دهان شان جاي چشم هاشان...
به گندم گفتم : « انگار نمي تواني يك آدم درست و حسابي بكشي. »
گندم گفت: « درست و حسابي تنها كلمه اي است كه نمي توانم درست و حسابي باهاش كنار بيايم.»
دختر سبزهه خنده اش را پشت گوشي ول مي كند ، خنده اي آميخته به شهوت و هوس . مي گويد : « باشد ، اگر تو بخواهي بهت زنگ مي زنم ، فقط بپا سحر نفهمد . »
دختر بلونده بالشتي بر مي دارد و مي گيرد جلو صورتش كه صداي خنده اش توي اتاق نپيچد . دختر سبزهه گوشي را قطع مي كند و كنجكاو به دوستش نگاه مي كند كه يعني اين ديگر كيست . دوستش پچ پچ كنان چيزهايي بهش مي گويد . سعي مي كنم تظاهر كنم حواسم به شان نيست...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
فكر مي كنم به جهنم كه ديگر هر بچه اي كه مي بيني يك موبايل دستش است...دختر سبزهه حالا طوري نگاهم مي كند انگار بخواهد بگويد نوستالژي، مگر حالا ديگر كسي دچار نوستالژي مي شود ؟ طوري نگاهم مي كند انگار بخواهد بگويد زندگي فقط تو يك لحظه ، تو يك لحظه توي آن چشم هاي درشتش جريان دارد، توي آن لب هاي مات رنگ پريده اش، توي آن كمر باريكش... انگار بخواهد بگويد حالا ديگر بيست ساله ها از فشار قبر و نكير و منكر خنده شان مي گيرد، حالا ديگر بيست ساله ها مي دانند چطور بايد از لحظه ها استفاده كنند، حالا ديگر همه گندم شده اند...گندم هاي تقلبي...نفس مي كشم و مي روم توي بالكن، به آن گوشه ي نيم وجبي نگاه مي كنم و فكر مي كنم چطوري آن وقت هايي كه كم مي آوردم خودم را به زور جا مي دادم توي اين نيم وجب جا و زار زار گريه مي كردم و چطور توي همين نيم وجب جا گندم خودش را مي رساند به من . محكم بغلم مي كرد...گفته بودند شب اول قبر، شب اول قبر سخت ترين شب است، گفته بودند آن شب مرده نبايد تنها باشد، گفته بودند قرآن خواني گذاشته بودند سر قبر پدرم كه تا صبح براش قرآن بخواند ، كه بهش آرامش بدهد، اي واي پس مرده نمرده ، پس مرده زنده است و احتياج به آرامش دارد ، پس مرده همه چيز را مي فهمد ، آن همه خاك را ، آن همه مورچه و سوسك و زهرمار را...
به گندم گفتم: « اين كه نمي شود آدم به آخرت فكر نكند ، به بهشت، به جهنم، به مرگ ، به اين كه بعد از اين مرگ لاکردار چه بلايي سرمان مي آيد.»
زار زدم و گفتم: « يعني براي آرمان و آرش هم قرآن خوان گذاشته اند كه به شان آرامش بدهد؟ يعني براي آرمان و آرش هم نكير و منكر آمده است؟ آخر نكير و منكر تر ازآن ها ديگر...»
گندم كف دست هاش را آرام گذاشت دو طرف صورتم. آخ كه اين چشم ها...گفتم: « جاي تو وسط جهنم است ، وسط جهنم.»
يواش گونه ام را بوسيد، اشك هام را..
گفتم: « اگر قرار است من و تو با هم برويم جهنم كه ظلم است.»
گفت: « خدا اين جور نيست به آسمان نگاه كرد ، به همين آسمان.»
مي خواستم بگويم خداي من اين جور است، خدايي كه به من نشان داده اند اين جور است. مي دانستم، مي دانستم كه هر وقت به آسمان نگاه مي كند خدا را يك جور ديگر مي بيند، كه وقتي با آسمان يكي مي شود ، كه وقتي با تمام دنيا يكي مي شود، كه وقتي گندم دنيا مي شود و دنيا گندم...
دستم را گذاشتم روي دستش. هميشه بودنش بهتر از نبودنش بود، بودنش با تمام عذابي كه از دستش مي كشيدم و شايد با تمام عذابي كه از دست خودم مي كشيدم... به آسمان نگاه مي كنم، يعني مي شود همان آسماني را ببينم كه گندم مي ديد، يعني مي شود با تمام دنيا يكي بشوم و وقتي من دنيا مي شوم و دنيا من مي شود، خدا را آن جوري ببينم كه گندم مي ديد؟
به دكتر گفتم : « انگار سال ها پيش گم شده ام ، توي آن آسمان سياه پر ستاره ي زاهدان.»
كف دو تا دست هام را آرام مي گذارم دو طرف صورتم ، بغضم را قورت مي دهم. قورت مي دهم، و مي روم تو... به نظر مي آيد دخترها دارند با ساميار خوش و بش مي كنند... اين اتاق ديگر اتاق من نيست... به شان لبخند مي زنم و مي گويم : « ببخشيد مزاحمتان شدم »
دختر سبزهه مي گويد: « خواهش مي كنيم . چه پسر نازنيني داريد»
دختر بلونده مي گويد: « يك تكه ماه »
مي گويم: « خيلي ممنون »
وقتي دارم به طرف در مي روم، يك دفعه مي ايستم و به دختر بلونده مي گويم: « شما سحريد؟»
يك آن چشم هاي دختر كمي گشاد مي شود ، مي خندد، دختر بلونده مي گويد : « بله »
فكر مي كنم دارد خوش مي گذرد ، مهم نيست كه كوتاه است ، مهم اين است كه دارد خوش مي گذرد ، كافي است آدم ها كمي راحت باشند، كافي است آدم ها با آدم ها كمي خودشان باشند تا خوش بگذرد ، فكر مي كنم پس مي شود گه گاهي با دخترهاي جوان... ياد يارو نيساني مي افتم و به خودم مي گويم البته فقط گه گاهي...

دست ساميار را مي گيرم و از اتاق مي زنم بيرون... اين راهرو ديگر راهروی من نيست... ساميار را بغل مي كنم و از پله ها مي دوم پايين...دست هاي كوچكش را حلقه مي كند دور گردنم ، سرم را فرو مي كنم توي گودي گردنش ، بوي جان مي دهد... اين پله ها ديگر پله هاي من نيستند...توي محوطه ي خوابگاه ساميار را مي گذارم زمين و نفس مي كشم. چقدر سخت بود آن وقت ها كه گندم بين ترم ها مي رفت زاهدان و من تنها مي ماندم، ديگر نه گندمي بود و نه فريد رهدار. مي دانستم وقتي گندم مي رفت زاهدان به مادرم سر مي زد، مي دانستم مادرم عين يك لته ي كهنه هر روز از صبح تا شب پای بساط افتاده بود ، مي دانستم هر بار وقتي با آن چشم هاي چروكيده اش گندم را مي ديده ، هر بار وقتي با آن دهان كف كرده اش گندم ا می بوسيده ، هربار وقتي با آن دست هاي كثيف چركي اش دست هاي تميز و لطيف گندم را توي دست هاش مي گرفته و گريه مي كرده ، فكر مي كرده اين من هستم نه گندم، كه اين خانم قشنگ گندمي با آن لباس هاي شيك و پيك و با آن پولي كه يواشكي مي گذارد توي دامنش من هستم. مي دانستم گندم آنقدر از ديدن اين صحنه ها دلش ميسوخته كه روش نمي شده بگويد من نيستم، كه گندم است ، روش نمي شده بگويد همان دوستي است كه مادرم هيچ وقت از بودنش خبر نداشت ، كه مادرم هيچ وقت...
دكتر گفت : « كنجكاوم اين دوست شما را ببينم، عكسي ، چيزي...»
مكث كرد.
گفتم : « وقتي زاهدان بوديم با هم عكسي نداشتيم...»
مكث كردم.
گفتم : « همه ي عكس هاي دوره ي دانشجويي را همان وقتي كه با گندم به هم زدم پاره كردم. »
مكث كردم.
گفتم : « همه ي عكس ها را...جز يكي...»
دكتر كنجكاو نگاهم كرد.
گفتم : « عكس من و گندم نيست ، عكس گندم و فريد است. »
دست ساميار را مي گيرم و مي دوم طرف در خوابگاه... اين خوابگاه ديگر خوابگاه من نيست.
آن طرف خيابان اولين چيزي كه مي بينم همان بنز آلبالويي مكش مرگ ماست. معلوم نيست اين منصور جاي پارك به آن خوبي را از كجا گير آورده ، بعيد است اين بار پول كارش را راه انداخته باشد ، شايد هم بعيد نباشد ، هميشه ي خدا كه دستش توي جيبش است و پول كارش را راه مي اندازد. با اين كه دارد غروب مي شود عينكم را مي زنم، دست ساميار را مي گيرم و دنبال خودم مي كشانمش به آن طرف خيابان... چرا فكر مي كردم ول كرده ام اين خوابگاه را در حالي كه ول نكرده بودم اين خوابگاه را و حالا ولش مي كنم به امان خدا ، ولش مي كنم براي آن هايي كه نوبت شان است و خودم مي روم آن جا كه نوبتم باشد...كجا؟...منصور دارد با پليس حرف ميزند. فكر مي كنم به من چه مربوط است اگر بخواهد اين جا هم كارها را راه بيندازد؟... من را كه مي بيند سلامي مي كند به بلند بالايي بلند بالاترين برج هاي تهران...چشم ها تيز، گوش ها تيز، دماغ تيز، چانه تيز... منصور فقط با زبانش مي تواند حرف بزند؟ چرا نمي تواند با چشم هايش... ساميار مي پرد توي بغل منصور و مي گويد سلام عمو منصور.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
واي كه چقدر لجم مي گيرد از بچه هايي كه به دوست ها مي گويند عمو یا خاله... عمو منصور . خاله كتي... اين ها را آدم بزرگ هاي لوس بي زمزه مي اندازند توي دهان اين بچه ها كه يعني خير سرشان بگوين ما ها خيلي به هم نزديك هستيم . وقتي چيزي افتاد توي دهان اين بچه ها... يارو نيساني اين قدر از ديدنم خوشحال مي شود كه انگار ده سالي است من را نديده. منصور چپ چپ نگاهش مي كند ... اِ، پس با چشم هاش هم يك كاري بلد است... سه تا ماشين هنوز همين طور چسبيده به هم توي خيابان ولو هستند ، اگر همين الان گشت ارشاد برسد ممكن است اين سه تا را... پليس دارد تند تند كروكي مي كشد كه زودتر برويم پي كارمان و راه مردم باز شود. منصور با لبخندي مي آيد طرفم... يعني آن ها به پليس چي گفته اند؟ يعني بالاخره كي مقصر است؟... منصور اين قدر نزديك به من مي ايستد كه فكر مي كنم الان است برود توي دهانم.
مي گويد : « خوبي ؟ »
خودم را كمي بالا مي كشم و مي گويم : « آره»
مي گويد : « چرا خودت بهم زنگ نزدي؟ »
مي گويم : « كيوان هم بيخود زنگ زد . لازم نبود گرفتار اين ماجرا بشوي »
توي گوشم پچ پچ مي كند : « من خيلي وقت است گرفتار اين ماجرام »
اه اه . واقعا وقتي حرف مي زند حالم ازش بهم مي خورد. كاش لااقل اين را مي دانست و كمي ساكت مي ماند. طفلكي يارو نيساني ازمان فاصله گرفته ، شايد فكر مي كند مزاحم نباشد . يارو پرايدي نا اميد به جنازه تكيه داده ، عين آدمي كه باورش شده ديگر عزيزش مرده ، كه ديگر راه برگشتي وجود ندارد... فكر كنم مجبورم عينكم را بردارم... نه مجبور نيستم عينكم را بردارم... چرا مجبورم... نه نيستم... عينكم را بر مي دارم و به طرف پليس مي روم. پليس از سه برگ كروكي كه براي اداره ي بيمه كشيده يكي را مي دهد به من ، يكي را مي دهد به اين يارو نيسانی ، يكي را هم مي دهد به اين يارو پرايدي... من مقصر نيستم ، عقبي ام مقصر است و عقب عقبي ام ... من مقصر نيستم...درست زماني كه فكر مي كنم برام مهم نيست مقصر باشم يا نباشم ، مي بينم من مقصر نيستم ...


به دكتر گفتم : « من مقصرم و اين احساس تقصير بعضي وقت ها مي كشد من را »
منصور سوئيچش را دراز مي كند طرفم ، به بنزآلبالويي مكش مرگ ما اشاره مي كند و مي گويد : « با ماشين من برو، من ماشينت را مي آورم »
بدبخت اين يارو پرايدي را بگو كه مقصر است در حاليكه اصلا مقصر نيست...
مي گويم: « ماشين نو مبارك است »
نزديك مي شود ، نزديك تر، به صورتم نگاه مي كند. باز انگار مي خواهد برود توي دهانم، به چشم چپم ، كف دستش را مي كوبد به پيشاني اش ، قبل از اينكه چيزي بگويد مي گويم : « جدي اش نگير، چيزمهمي نيست »
عصباني دست هاش را تو هوا تكان مي دهد و باز قبل از اين كه چيزي بگويد ، اين يارو نيساني مي آيد جلو و مي گويد : « پس ، فردا اداره ي بيمه مي بينم تان »
مي گويم : «حتماً» و بلافاصله فكر مي كنم حتما... نه ، هيچ حتمني در کار نيست ... شايد ... احتمالا ... انگار. ..
دكتر گفت : « اين قدر دنبال مقصر نگرديد، مقصر بوده ايد يا نبوده ايد ، ديگر تمام شده است »
چقدر معقول و منطقي، چقدر درست و به جا ، چقدر شيك و پيك ، درست مثل آن كت و شلوار اتو كشيده اش ، و آن كراوات دراز راه راه با آن راه هاي قهوه اي و كرم و زرشكي و مشكي و آن كفش هاي واكس زده ي براق و آن جوراب هاي ابريشمي و آن...
منصور مي گويد : « من خودم فردا ماشينت را مي برم اداره ي بيمه و همه ي كارهاش را انجام مي دهم »
چه غلط هاي زيادي ، آن هم حالا ، حالا كه انگار تازه فهميده ام اگر آدم گه گاهي تصادف نكند ... يارو نيساني نگران نگاه مي كند ، انگار بخواهد بگويد اين سرخر ديگر از كجا پيداش شد ؟ لبخند مي زنم و از لج منصور سفت و محكم و بلند مي گويم : « من فردا حتما مي آيم اداره ي بيمه »
يارو نيساني نفس راحتي مي كشد و دستي تكان مي دهد و به طرف ماشينش مي رود . منصور به چشمم نگاه مي كند ، صورتش را مثل زندگي ام به هزار ور كج مي كند ، مثل اين كه همين الان يك مشت درست و حسابي صاف خورده باشد توي دماغش . قبل از اين كه چيزي بگويد مي گويم : « مي شود لطفا درباره ي چشمم حرف نزني؟ »
مي گويد : « نمي داني از ديدنش چه دردي مي كشم .»
درد مي كشم ، درد مي كشي ، درد مي كشد ، درد مي كشيم ، درد مي كشند ... حالا اين يارو پرايدي ديگر چرا دارد مي آيد اين طرف ؟ فكر مي كنم چه قدر حلق خودش را پاره كرده كه به پليس حالي كند ... با آن چشم هاي ريز پف كرده و آن كبودي هاي زير چشم ها نگاهم مي كند، مي گويد : « بايد از شما معذرت بخواهم ، شوكه شده بودم وگرنه...»
اه، اه ، اه، اه، مرده شور هرچه معذرت خواهي است توي دنيا ببرند ، چرا آدم ها مي توانند به راحتي به نقش خودشان توي زندگي فاتحه بخوانند ؟ اصلا حاضر نيستم يك كلمه ي ديگر گوش كنم ، مي پرم وسط حرفش و مي گويم : « پيش مي آيد ديگر »
مي خواهم بگويم اميدوارم ماشين تان زود رو به راه شود. نمي گویم. اصلا به من چه مربوط است كه ماشينش زود رو به راه شود يا نشود ، بهتر است بجاش بگويم اميدوارم آن شكم گنده تان زود رو به راه شود ، يا بگويم...
مي گويد: « به هر حال ببخشيد.»
حالا اين يارو ول كن هم نيست...
مي گويم : « خواهش مي كنم » بالاخره راهش را مي كشد و مي رود ... واقعا بعضي ها چطور مي توانند شكمي به اين گندگي را دنبال خودشان بكشانند ... در عقب را باز مي كنم و به ساميار ميگويم سوار شود . منصور مي گويد مي خواهد براي ساميار از سوپر خريد كند . قبل از اينكه بگويم امروز به اندازه ي كافي از سوپر... دست ساميار را مي گيرد و مي بردش . مي دانم حالا ساميار چنان سوءاستفاده اي از عمو منصور مي كند كه بيا و ببين . شانس مي آورم كمي جلوتر ماشيني از توي پارك مي آيد بيرون ، مي پرم پشت فرمان ... شانس مي آورم ، شانس مي آوري ، شانس مي آورد، شانس مي آوريم ، شانس ... و جاش پارك مي كنم... مال منصور آنقدر ها گنده نيست ، اما يك قلمبگي هميشه از بالاي كمربندش بيرون است ، از آن قلمبگي هايي كه مخصوص آدم پول دارهاست ... مال كيوان بهتر از منصور است ... و مال ... راديو را روشن مي كنم.
گوينده ي راديو مي گويد: « در سرزمين هاي پهناور اسلامي با وجود برخورداري از استعدادهاي بالقوه ي ذخاير و منابع غني، متاسفانه تا قبل از پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي به لحاظ سلطه ي حكام جور...
فريد رهدار عاشق راه رفتن بود، توي خيابان ها، توي كوچه و پس كوچه ها، توي پارك ها ، توي اتوبان ها، توي كوه ها، توي بيابان ها... مي گفت آدم تا وقتي راه مي رود وجود دارد ، تا وقتي اين دو تا پا را محكم مي كوبد روي زمين و زمين را زير پاش له مي كند... ساميار با نيش باز دارد مي آيد طرف ماشين . منصور همان طور كه با موبايلش حرف مي زند در عقب را باز مي كند تا ساميار سوار شود . ساميار مي گويد نگاه كن مامان . نگاه مي كنم . يك آدمك عروسكي شكل آشپزها . وقتي ساميار قاشق توي دستش را تكان مي دهد يك اسمارتيز از توي آدمك ليز مي خورد و مي افتد توي قاشق... فريد رهدار عاشق اين بود كه ساعت ها بنشيند و بنويسد . عاشق اين بود كه بعد از سياه كردن آن صفحه هاي سفيد با آدم ها بپلكد ، عاشق اين بود كه لابه لاي آن آدم ها گندم همه اش كنارش باشد، كه با آن چشم ها گندم را بليسد ، گندم را گاز بزند ، گندم را بخورد... تلفن منصور كه تمام مي شود دوباره سوئيچش را به طرفم دراز مي كند .
مي گويد : «با ماشين من برو»
اوه ، اين هم حالا مي خواهد با ماشينش ما را بكشد...
مي گويم: « ممنون، من با ماشين خودم راحت ترم. »
مي گويد : « پس من دنبالت مي آيم .»
مي گويم : « مسير خانه مان را بلدم. »
مي گويد : « هميشه داري از دستم فرار مي كني، ديگر فرار در كار نيست .»
لبخند مي زنم ، يعني وقتي من هم لبخند مي زنم...
مي گويم : « شوخي نكن. »
مي گويد : « شوخي نيست، خيلي هم جدي است. »
مي خندم. واي عحب كثافتي هستم من با اين موقع خنديدنم و اين جور خنديدنم . نيشم را هم مي كشم و مي گويم : « از بابت سوپر ممنون. »
كمي نگاهم مي كند، با عشوه ي خاصي مي گويد : « خواهش مي كنم. »
ساميار مي گويد : نگاه كن مامان. نگاه مي كنم ، يك خرس شيشه اي گنده كه توي شكمش پر از آدامس است... تا مي خواهم راه بيفتم منصور مي گويد : « قرار است از بنگاه يك ماشين نو برات بفرستند . »
مي گويم : « من با همين ماشين مشكلي ندارم. »
اما دارم ، اگر قرار است بخوابد و تعمير شود مشكل دارم ، فكر نمي كنم ديگر بتوانم يك روز هم بدون ماشين سر كنم.
مي گويد: « دستور دستور كيوان است.»
معلوم نيست دستور واقعا دستور كيست. دستور منصور يا دستور كيوان. چه اهميتي دارد؟ اصلا همان بهتر كه يك ماشين نو داشته باشم.
مي گويد: « باز هم بي ام و ؟ »
مي خواهم بگويم آره، ولي چرا دوباره بي ام و ؟ حالا مي توانم يك ماشين جديد را امتحان كنم. دلم مي خواهد يك ماشين گنده داشته باشم ، يك ماشين گنده به گندگي ... به گندگي ... به گندگي يك ماشين گنده ...
مي گويم : « پرادو، يك پرادو دو در »
مي گويد : « مطمئني؟»
سرم را تكان مي دهم.
مي گويد : « چه رنگي؟ »
مي گويم : « سفيد »
راه مي افتم.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

احتمالا گم شده ام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA