انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

آنتی عشق


مرد

 
«قسمت بیست نهم»...


تا موقع شام هم باهام بود ، حتي بعد از شام وقتي نشسته بودم با بابا و عمو راشيد از كار حرف ميزدم هم كنارم نشسته بود و هر وقت نگاهش ميكردم با يه لبخند ازم پذيرايي ميكرد . تا وقتي رفتيم خونه من همچنان تو شوك حرفا و رفتار ندا بودم . معني رفتار اغوا كننده شو نميفهميدم .

موقع شام مامان به زن عمو تعارف كرد كه فردا شب باهامون بيان خونه ي عمو پرويز . با دهن پر خشكم زده بود . مگه يه مهموني ساده نبود ؟! مامان چه اصراري داشت همه چيو گنده كنه ؟! خدا رو شكر زن عمو دعوتش و رد كرد و گفت خودتون باشين بهتره ...
با رسيدن به خونه دست مامان و گرفتم و كنار خودم رو مبل نشوندمش . به بابا كه با تعجب نگاهمون ميكرد گفتم :
_ من چند لحظه با مامان كار دارم شما برو بخواب ... بابا با نگاه معني داري بهم فهموند كه اخر شبي اعصاب مامان و خط خطي نكنم كه بيوفته به جون اون . با حركت سر مطمئنش كردم و اون رفت . دست مامان و گرفتم و بوسيدم ، بعدش هم صورتش و بوسيدم و وقتي يه لبخند رضايت بخش رو لبش جا خوش كرد و شروع كرد به قربون صدقه رفتنم دست از پاچه خواري برداشتم و گفتم :
_ مامان لازم بود امشب اينهمه با زن عمو از نامزدي حرف بزنين ؟!
اخماشو كشيد تو هم ، قبل از اينكه دوباره شروع كنه سريع گفتم :
_ منظورم اينه كه مگه فردا قرار نيست بريم خونه ي عمو پرويز ؟ خوب چرا صبر نميكنين اول بريم اونجا حرفامونو بزنيم بعدا بقيه رو در جريان بذارين ؟
_ چه فرقي ميكنه ؟ چرا بايد قايمش كنيم ؟!
روي سرشو بوسيدم و گفتم :
_ اخه مامان چرا بايد الان يه بلندگو وردارين و همه رو خبر كنين ؟ بذارين سر فرصت بهشون بگين ديگه ... بذارين من و ميشا هم باهاتون حرفامونو بزنيم بعد ...باشه ؟!
چشماشو ريز كرد و گفت :
_ تو و ميشا چي ميخواين بگين ؟!
_ هيچي مامان ، حرف من اينه كه تا فردا شب صبر كنين... خواسته ي زياديه ؟ همه چيو خودتون بريديدن و دوختين ، من همين يه توقع كوچيك هم نميتونم داشته باشم ؟
نفسشو فوت كرد و قيافه ي ناراضي اي به خودش گرفت و گفت :
_خيلي خوب ، تا فردا شب حرفي نميزنم ... حالا انگار من قراره فردا كيو ببينم كه بهش بگم !
خودم هم ميدونستم واسه اين سفارشات ديگه دير شده و الان همه غير از خودم از رنگ كت شلواري كه قراره روز نامزدي بپوشم هم خبر دارن ، اما لازم بود يه چيزايي رو واسه فردا شب به مامان تذكر بدم . گفتم :
_ چرا به زن عمو فرنوش تعارف زدي كه اونا هم فردا شب بيان ؟ بذارين خودمون باشيم ديگه چرا قشون كشي ميكنين ؟! ...
مامان سريع گفت :
_ خودم هم زياد خوشم نمياد كه بياد ، اما بالاخره اونا هم تو رو ميخواستن ، چند بار غير مستقيم حرف انداخته بودن ، چند بار هم راشيد خان به بابات گفته بود كه "هامين و مثل آرمين ندين به غريبه ، خدا رو شكر تو فاميل خودمون دختر خوب هست . " حالا من گفتم از همين اول بگم خودشون هم باهامون بيان واسه بعله برون و اين مراسما كه كدورتي به دل نگيرن ...
يعني رفتار هاي ندا هم واسه همين بود ؟! اي دل غافل . يه عمر رفتيم اونور فكر كرديم همه فراموشمون ميكنن . ظاهرا فقط من همه رو فراموش كرده بودم نه بقيه منو ...مامان گفت :
_ حالا نميخواد حرص بخوري ... فعلا كه زن عموت گفت نميايم...
با التماس نگاهش كردم و گفتم :
_ كس ديگه اي رو دعوت نكني ها ...
از جاش بلند شد و گفت :
_ باشه خبر نميكنم ... اصلا تو چيكار به اين كارا داري ؟! اين كارا زنونه ست ...مرد و چه به اين حرفا !
- بله واقعا ، من فقط بايد منتظر باشم هر وقت لباس اماده شد بپوشم ...
_ اينقدر غر نزن ، برو بگير بخواب نصف شب شد .
با نگاه مامان و كه از پله ها بالا ميرفت دنبال كردم . اگه تا الان شك داشتم الان ديگه مطمئن بودم كه بايد خونه بگيرم . نميتونستم ، ديگه نميتونستم ساكت بشينم تا مامان واسم بكن نكن تعيين كنه . بي نهايت دوستش داشتم ، اما دليل نميشد به اين دليل اينهمه زجر و متحمل بشم . بعضي وقتا از اين رفتارش احساس خفقان بهم دست ميداد . از جام بلند شدم و همونطور كه از پله ها بالا ميرفتم به پرهام اس ام اس دادم كه خونه ي دوستش و ميخوام ، بهش بگه نذاره براي فروش ...
با پرهام درباره ي خونه صحبت كرده بودم . گفته بودم چرا ميخوام يه خونه مجردي بگيرم ، اونم بهم حق داده بود . چند روز پيش هم بهم گفت كه يكي از دوستاش داره از ايران ميره و ميخواد خونه شو با وسايل بفروشه ، اگه ميخوام بهش بگم . خودش هم خونه رو تاييد كرده بود و ميگفت از همه نظر مناسبه ... با پولي كه تو فرانسه پس انداز كرده بودم ميتونستم خونه رو بخرم ، و ميخريدمش . بعد از اينكه نامزدي به هم خورد يواش يواش به مامان ميگفتم كه ميخوام مستقل بشم . نهايتش چند روز جنگ اعصاب داشتيم بالاخره كه كنار ميومد .
صبح با شنيدن صداهاي مردونه اي كه از حياط ميومد از خواب بيدار شدم . از پنجره نگاهي به بيرون انداختم . بابا بود كه همراه باغبون مشغول هرس كردن و چيدن برگاي خشك درختا بود . زود لباس عوض كردم و از اتاق
بيرون رفتم . ميخواستم در مورد خونه با بابا حرف بزنم . دوست نداشتم خيلي هم يواشكي بار و بنديل ببندم . به نظر ميرسيد مامان هنوز خواب باشه چون خبري ازش نبود . روز جمعه واسه همه تعطيل بود ديگه ! حتي واسه مامانا !
بيخيال صبحونه شدم و يه ليوان شير خوردم و رفتم سمت حياط . با صداي بلند سلام كردم . بابا به سمتم برگشت و با لبخند جوابم و داد و از همون بالاي نردبون با خنده گفت :
_ خوشم مياد سحرخيزي ...ميخواي ورزش كني ؟!
_ اگه شما هم بيايد آره ...
نگاهي بهم كرد . انگار فهميد ميخوام باهاش حرف بزنم چون بي حرف قبول كرد و از نردبون پايين اومد . دستاشو چند دور تو هوا چرخوند تا گرم بشه و گفت : بريم ...
با هم شروع به دويدن به سمت پشت ساختمون كرديم . در حين دويدن از بين درختا وقتي ديد حرفي نميزنم گفت :
_ بگو بابا ...
خنده اي كردمو گفتم :
_ چيزيو نميشه ازت پنهون كرد نه ؟!
و صاف رفتم سر اصل مطلب :
_ ميخوام خونه بخرم ...
ايستاد و با تعجب بهم خيره شد ، با حالت متفكري ابروهاشو تو هم كشيد و گفت :
_ واسه چي ؟!
مونده بودم دليلش هم رك و راست بهش بگم يا نه ، چند لحظه اين پا اون پا كردم و بالاخره گفتم :
_ مامان از همه طرف بهم فشار مياره ... سختمه ...
انتظار داشتم عصباني بشه اما اون با همون حالت متفكري كه به خودش گرفته بود گفت :
_ مامانت نارحت ميشه ...
نگاهي بهم انداختو ادامه داد :
_ اما بهت حق ميدم ، مخالفتي نميكنم ...اما يادت باشه وقتي به مامانت ميگي جوري بگي كه نفهمه به خاطر اون داري ميري ...
دوباره مشغول دويدن شديم ، گفتم :
_ فعلاميخوام بخرمش . يه دفعه نميرم ...كم كم ...
بابا با خنده گفت :
_ تو كه ديگه داري ازدواج ميكني ...كم كم ميشه وقتي كه رفتي سر خونه زندگيت ديگه ...
چيزي بهش نگفتم ، خودش گفت :
_ خونه رو كه انتخاب كردي بيا پيشم تا چكشو بنويسم ...
اين بار من از حركت ايستادم ، چند لحظه با شوك به بابا نگاه كردم و گفتم :
_ خونه رو انتخاب كردم ، پولش هم خودم دارم ...واقعا فكر كردي به خاطر پولش اومدم بهت گفتم ؟
لبخندي زد و گفت :
_ نه ولي تو كه تازه كارتو شروع كردي ...
_ من تو فرانسه كار ميكردم ...
سري تكون داد و گفت :
_ خيلي خوب ...ميفهمم وقتي با پولي كه خودت با زحمت بدست اوردي بخواي چيزي واسه خودت بخري چقدر لذت بخش تره ولي نميخواي قبلش با خانومت مشورت كني ؟! اونم بايد بپسنده وگرنه بيچاره ت ميكنه ...
با گفتن اين حرف خنده اي كرد و دوباره شروع كرد به دويدن . چقدر راحت ميگفت خانومت . حيف كه نميتونستم الان همه چيز و بهش بگم .
خودمو بهش رسوندم و بحث و عوض كردم :
_ درختا چقدر بزرگ شدن . اين پشت شكل جنگل شده ...
قهقهه اي زد و گفت :
_ آدم دوست داره وسط اين جنگل كوچيك يه بند نفس عميق بكشه ...راستي كلبه رو ديدي ؟!
يه اتاقكي ته باغ ساخته شده بود كه شكل كلبه درستش كرده بودن ، همون روزاي اولي كه اومده بودمو باغ و بالا و پايين كرده بودم ديده بودمش اما داخلش نرفته بودم . گفتم :
_ اره ديدمش ولي وقتي خواستم برم داخلش درش قفل بود ... واسه چي ساختينش ؟...
_ بيا بريم الان بهت ميگم ...
وقتي رسيديم ته باغ كليدش و از زير يه گلدون برداشت و درشو باز كرد . از بيرون شبيه يه كلبه ي جنگلي درست كرده بودن اما از داخل خيلي مدرن و راحت بود . يه طرفش يه نيم ست راحتي و يه ال سي دي بود و ديوار يك طرفش كامل قفسه بندي شده بود و پر از انواع مشروب بود .
از وقتي يادمه مامان و بابا هميشه سر اين موضوع با هم دعوا داشتن . يعني هميشه مامان دعوا ميكرد كه يا اين شيشه ها رو خودت از اين خونه ببر بيرون يا خودم ميندازمشون بيرون . با خنده گفتم :
_ پس براي تموم كردن دعواها اينجا رو ساختين ؟ ... حالا گير نميده ؟!
سري تكون داد و گفت :
_ گير كه ميده ولي اقلا جلوي چشمش نيست ...
به شكمش اشاره كردم و گفتم :
_ ولي تو هم كه به حرفش گوش كردي و ديگه نميخوري ... غير از اين بود الان تو هم يه شكم خوشگل عين مال عمو راشيد داشتي ...
قهقه اي زد و گفت :
_ اره نميخورم ، فقط گاهي لب تر ميكنم ... بيشتر اينايي كه ميبيني كلكسيونمه ...
ابرويي بالا انداختم و به سمت قفسه ها رفتم و گفتم :
_ جدا ؟! ... كلكسيون شراب هاي تقطيري جمع ميكني ؟!
_ بعضياشون قدمتشون به بيشتراز صد سال ميرسه ...
يكيشون و بيرون كشيدم و گفتم :
_ واووووو... اين يكي مال هفتاد سال پيشه ... جمع كردن همچين كلكسيوني تو ايران واقعا كار مشكليه ...
خودش يكي از شيشه ها رو بيرون كشيد و گفت :
_ قديمي ترينش اينه ، مال 120 سال پيشه ...
يه لنگه ابرومو انداختم بالا و گفتم :
_ پس مامان هنوز موفق نشده اينجا رو اتيش بزنه ؟!
هر دومون بلند خنديديم ...ميون خنده ش گفت :
_ بذار يه حقيقتي رو بهت بگم ...من اينجا رو فقط به خاطر كلكسيونم و شراباش دوست ندارم ....هر وقت با مامانت دعوام ميشه ميام اينجا ، اينجا پناهگاهمه ...
اينبار ديگه واقعا تعجب كرده بودم ،
_ مگه تو و مامان هنوزم دعواتون ميشه ؟!
نگاه عاقل اندر سفيهي بهم انداخت و گفت :
_ چيه فكر كردي پير شديم ؟! ... مامانت هنوزم همون دختر سركش و لجبازيه كه باهاش ازدواج كردم ...
_ فكرميكردم عاشق تر از اين حرفا باشين !...
چشماشو گرد كرد و گفت :
_ هستيم ....من تو اوج دعواها و قهراش هم دوستش دارم ...
بعدش نفس عميقي كشيد و گفت :
_بذار يه نصيحتي بهت بكنم هميشه تو خونه ت يه اتاق كاري جايي رو واسه خودت داشته باش ، مثل جايي كه من واسه خودم ساختم . واسه وقتايي كه با زنت دعوات ميشه به درد ميخوره ...ادم بايد تو قهر و دعواها هم خونه شو ول نكنه بره بيرون ... بايد يه جاي آرامش دهنده اي تو خود خونه ت داشته باشي ...
با شيطنت گفتم :
_ يعني منم توشو با كلي شراب پر كنم ؟!
با خنده گفت :
_ اينو نگفتم ، گفتم كه اتاق كار ....اينجا هم هدف اوليه ي ساختش واسه كلكسيونم بود اما بعدها شد مخفيگاهم از قهر و غضب مادرت ...
از وقتي برگشته بودم تا حالا اينقدر صميمي با بابا حرف نزده بودم . احساس ميكردم هر چي كه بيشتر ميگذره احساس راحتي بيشتري باهاش ميكنم . وقتي 15 ساله م بود و از ايران ميرفتم فكر ميكردم چقدر از بابام دورم . فكر ميكردم هيچ نقطه ي مشتركي باهاش ندارم ، فكر ميكردم بدترين باباي دنياست . اما حالا كه 27 سالم بود فكر ميكردم بايد تو خيلي چيزا از جمله عاشق شدن ازش الگو بگيرم . بيشتر عشقا چند سال بعد از ازدواج تموم ميشد اما بابام با 55 سال سن هنوزم عاشقانه مامان و دوست داشت . مامانم خوشگل بود ، مهربون بود ... اما كله شقيش و لجبازيش كه حتي خود بابا هم بهش اعتراف ميكرد چيزي بود كه وقتي فكرشو ميكردم ميديدم كه اگه روزي زن خودم اينقدر كله شق و يه دنده باشه عمرا اگه بتونم تحمل كنم . شايدم داشتم زود قضاوت ميكردم . شايد بايد ميذاشتم عاشق بشم و بعد در اين مورد نظر بدم . شايد همونطور كه ميگفتن عشق واقعا همه چي و آسون ميكنه !
     
  
مرد

 
«قسمت سیم»...


نگاهي به پرهام كه رو تختم خوابش برده بود انداختم . چقدر زود باهاش راحت شده بودم . براي خودم هم جالب بود ، بعضي وقتا تا مدتها طول ميكشيد تا بتونم با يكي كنار بيام ، بعضي وقتا هم با يه برخورد كوچيك يه ادم و جوري وارد زندگيم ميكردم انگار كه از ازل يه جاي خالي براش تو زندگيم رزرو بوده . عباس هم همينجور وارد زندگيم شده بود ، بعد از اولين برخورد با هم رفيق فابريك شده بوديم . شايدم اين جاي خالي عباس بود كه با پرهام پرش كرده بودم . هر چي بود پرهام ديگه اين جا رو مال خودش كرده بود و از اين نظر خوشحال بودم .
روبروي لب تاپم پشت ميز نشسته بودم و مثلا حواسم و داده بودم به كار . اما همون مثل پرهام ميرفتم ميخوابيدم سنگين تر بودم . از قبل از ناهار پرهام اومده بود خونه مون . بهش گفته بودم اين روز جمعه اي روبياد تا روي پروژه اي كه قبول كرده بوديم با هم كار كنيم . چقدر هم كه كار كرده بوديم ! قرار بود از فردا سر وقت بريم شركت تا كارها بيوفته رو غلتك .
صدايي از خودش در اورد و از جاش تكون خورد و گفت :
-هر كاري كردم خواب مارال و نديدم...
ميدونستم اين حرفا مسخره بازياشه ، سوژه گير اورده بود مثلا . با خنده گفتم :
_ جون داداش يه دور ديگه زور بزن شايد اينبار جواب داد ...
با چشمايي كه به زور سعي ميكرد باز كنه از جاش بلند شد و با حرص مشتي به بالشم زد و گفت :
_ تقصير تخت توئه ... آدم همش خواب دختراي موبور خارجكي و ميبينه ...
قهقهه اي زدم و گفتم :
- از خداتم باشه ، اين دور و برا كه كميابه ...
در حاليكه به سمت دستشويي ميرفت گفت :
-به هه ... اينو باش .. كجاي كاري داداش ؟! شري خودم موهاش بوره ...
شري دوست دخترش بود . البته من تابحال نديده بودمش ، اما هميشه حرفش تو دهن پرهام بود . نه اينكه خيلي دوستش داشته باشه ، بيشتر محض خنده بحث شري رو پيش ميكشيد . گفتم :
- اونا جنسشون اصله ، تو اين موبور قلابيا رو با اونا مقايسه ميكني ؟!
-ارزوني خودت بابا ...
وقتي از دستشويي اومد بيرون ازم دعوت كرد كه عصر باهاش برم خونه ي يكي از دوستاش دورهمي مردونه . ميگفت مهموني رو زود تموم ميكنيم تا واسه خواستگاريت كه شبه برسي . دوست داشتم برم اما نميشد . نميتونستم مطمئن باشم كه به موقع ميرسم يا نه . همون لحظه مامان اومد داخل و سفارش كرد كه چه ساعتي ميريم خونه ي عمو پرويز تا خودمو واسه اون ساعت آماده كنم ... وقتي پرهام و ديد به اون هم تعارف كرد كه :
_ تو هم بيا پرهام جان ...
خوبه بهش گفته بودم ديگه كسي رو دعوت نكنه ، چه ميشد كرد ، دوست داره همه رو تو شاديمون سهيم كنه ديگه .پرهام سريع گفت :
_ نه بابا مستانه جون ، مهموني خانوادگيه من بيام بگم چيكاره ي حسنم ؟
من كه ميدونستم ته دلش منتظر يه تعارف ديگه از جانب مامانه تا خودشو چتر كنه . اما مامان هم كم زرنگ نبود ديگه بيشتر تعارفش نكرد . دمش هم گرم . چون با اخلاقي كه از پرهام ميشناختم اگه ميومد از اولش سمفوني بادابادا مبارك باد راه مينداخت . همين مدتي كه بهش از قضاياي خودم و ميشا گفته بودم كم تو گوشم نخونده بود كه ميشا خيلي خوبه و از دستش ندم . تاكيدش هم رو اين بود كه با هم باجناق ميشيم . بعضي وقتا اينقدر شوخياشو با لحن جدي ميگفت كه نميتونستم تشخيص بدم كي شوخي ميكنه كي جديه ، اما اسم مارال و كه مياورد وسط فوري گوشي ميومد دستم كه حرفاش مسخره بازيه .
پرهام با كلي غر غر نيمه شوخي نيمه جدي در مورد اينكه ميشا رو از دست ندم و همينطور اينكه چرا باهاش نميام خونه ي دوستش عزم رفتن كرد . ميگفت اگه بيام اونجا خود صابخونه اي كه ميخوام ازش خونه بخرمو هم ميبينم . منم گفتم باشه واسه يه فرصت ديگه و پرهام هم بالاخره رفت .

سر شب ارمين و فرناز و پشت بندش هم اذين و سهراب سر رسيدن . منم كه حاضر و آماده منتظر بودم هر چه زودتر بريم خونه ي عمو پرويز و قال قضيه رو با ميشا بكنيم تا خيالم راحت شه .
محياي پدر سوخته از وقتي اومده بود بند كرده بود كه : عمو تو ميخواي عروس شي ؟!
يعني بچه به اين باهوشي به عمرم نديده بودم ! از فرناز كه بعيد بود درباره ي اين چيزا با بچه حرف بزنه ، معلوم بود كار آرمينه كه اين حرفا رو يادش داده چون تا اينو ميگفت ارمين روده بر ميشد از خنده .
ساعت 8 بود كه ديگه جميعا لشكر كشي كرديم به سمت خونه ي عمو پرويز . موقعي كه در و باز كردن و داشتيم ميرفتيم تو ميشا كنار درب داخلي وايستاده بود و يكي يكي به بقيه سلام ميكرد . خاله و مارال و عمو كه تا دم در حياط اومده بودن زودتر رفتن داخل و منم عمدا خودم و انداختم آخر . وقتي رسيدم به ميشا با خنده در گوشش گفتم :
_ به به عروس خانوم ...شما بايد الان تو آشپزخونه باشي كه ! اينجا چيكار ميكني ؟
نيشگوني كه در حد نوازش بود از بازوم گرفت و گفت :
_ كوفت ...بيا برو داخل تا در و نبستم ...
اومدم از جلوش رد شم كه بازومو گرفت و با اضطراب گفت :
_ هامين حواست هست ؟!
چشمكي بهش دم و گفتم :
_ من خودم شروع ميكنم ، نگران نباش ... فقط من شروع كردم تو حواست باشه حرفمو ادامه بديا ... اينجور نباشه كه من از جانب تو هم حرف بزنم .
سري تكون داد و گفت :
_ تو شروع كن من تنهات نميذارم ...
با خنده دماغشو كشيدم و گفتم :
_ افرين دختر خوب ...
سرش و عقب كشيد و دماغشو خاروند و گفت :
_ مودب باش ، خير سرت داماديا ، الان بايد سرت از خجالت تو يقه ت باشه ...
با اين حفش دوتايي زديم زير خنده و راه افتاديم كه بريم بشينيم كه با كلي چشم خيره و لبخند معني دار روبرو شديم . معني لبخند همشون هم اين بود كه " به به ، چه به هم ميان ! چقدر هم كه از هم خوششون مياد ! "
خودمو زدم به اون راه و بي توجه به نگاههاي خيره شون روي تنها مبل خالي يك نفره نشستم .
ميشا هم رفت واسه خودش يه صندلي اورد و نزديك آذين و فرناز نشست .
تازه دقت كردم ببينم ميشا چي پوشيده . يه شلوار كتون مشكي تنگ با يه بلوز سفيد بدون استين كه يقه ي مشكي اي داشت پوشيده بود . به نظرم چشماش هم درشت تر شده بود .
يه لحظه حواسم رفت سمت آرمين كه داشت چيزي رو يواشكي در گوش محيا ميگفت . محيا سريع خودشو بهم رسوند و با صداي بلندي گفت :
_ بسه ! خورديش ...
چشمام به اندازه ي دو تا نعلبكي گرد شده بود . همه غش غش شروع كردن به خنديدن و ميشا هم در حاليكه لبشو به دندون گرفته بود با نگاهی شماتت بار بهم خیره شده بود. به سختي لبامو به شكل لبخند زاويه دادم و محيا رو بلند كردم گذاشتم رو پام و سوئيچ ماشينمو كه محيا علاقه ي خاصي بهش داشت و از جيبم در اوردم دادم دستش كه مثلا حواسش پرت بشه . با چشم واسه ارمين خط و نشون كشيدم كه در جواب فقط شروع كرد به بلند تر خنديدن و گفت :
_ راست ميگه بچه ...
با چشم غره ي فرناز خنده ش كامل محو شد و دست و پاشو جمع كرد .
صحبت ها از همه چیز و از هیچ چیز بود.
میشا گاهی با لبخند به من خیره میشد گاهی اخم میکرد گاهی به گل های فرش خیره میشد ...
معلوم بود اروم و قرار نداره... یه لحظه پای چپشو روی پای راستش مینداخت... یه لحظه پای راستشو روی پای چپ ....
یه لحظه جفتشون میکرد.
یه لحظه مچ پاشو تکون میداد.
کلافگی از سرو روش می بارید.
ولی نمیدونستم چرا اینقدر ارامش داشتم.
بابا با عمو پرويز که بنظرم خیلی رنگ پریده میومد مشغول صحبت بود و دو تا خواهر ها هم پچ پچ میکردند و ریسه می رفتند.
بحث سر این بود که بابا عمو پرويز و نصیحت میکرد بیشتر مراقب خودش باشه... با اینکه پنج شش سالی از پدر من کوچیکتر بود اما شکسته تر بنظر میرسید ... به هرحال مرد با محبتی بود. ازارش به کسی نمیرسید...
قلب صافی داشت ... زحمت کش و مهربون بود.
چهره ی میشا هم تقریبا نیم بیشترش از چهره ی عمو پرویز بود. البته منهای رنگ عسلی چشمهاش که رنگ چشمهای خاله طاهره بود.
حرف به بیماری چندین ساله ی عمو پرویز کشیده شده بود و خاله طاهره و بابا و مامان من همه بند کرده بودند که چرا بیشتر مراقب خودش نیست...
خاله طاهره با ناراحتی گفت: صبح هم حالش رو به راه نبود ...
پدرم با جدیت گفت: پرویز همینجوری که خیال نداری دست از سر ما برداری؟
حرف بابا جنبه ی شوخی داشت و جمع خندید اما هممون واقعا عمو پرویز و خیلی دوست داشتیم.
بحث حول همین موضوع میچرخید و میشا هم با ناراحتی اظهار نظر کرد که دارو هاشو یادش رفته بگیره .
تعارف زدم که شاید بتونم از داروخونه ی شبانه روزی برم الان بخرم البته اگه نیاز هست که با چشم غره ی مامان ساکت شدم.
درجواب تمام این صحبت ها عمو پرویز لبخند مهربونی به دخترش میشا زد و گفت: مگه میشه عروسی تو رو نبینم و برم؟
همه با گفتن ای بابا این چه حرفیه بحث و ختم بخیر کردیم.
و بحث جدید در رابطه با مهریه ی زیاد بعضی از عروس خانم ها بود!!!
مارال داشت چايي ميگردوند كه گوشيم شروع كرد به زنگ خوردن ، با يه ببخشيد از جام بلند شدم رفتم سمتي كه خلوت تر بود تا جواب بدم . پرهام بود ، به محض اينكه جواب دادم با صداي پر اضطرابي گفت :
_ هامين ميتوني بياي ؟!
با نگراني گفتم :
_ چي شده پرهام ؟ ..
با صداي هراسوني گفت :
_ بدبخت شدم هامين ... بدبخت شدم ...
_يه دقيقه درست حرف بزن ببينم چي شده پرهام ...
پرهام نفس عمیقی کشید و گفت: نمیخواستم مزاحمت بشم...
-میگی چی شده یا نه؟
پرهام با کمی مکث و من من گفت:
_ داشتم از خونه ي بهرام برميگشتم خونه كه زدم به يكي ...
تقریبا مطمئن بودم یه شوخی مسخره است.
با حرص گفتم: پرهام الان وقت این حرفهاست؟
با لحن ناله دار و کاملا جدی ای گفت: نه به قران... راست میگم....
با كف دست محكم كوبيدم به پيشونيم ،
_ واي ...حالت خوبه الان ؟
_ تقریبا....
-یعنی چی تقریبا؟
-یه خرده قفسه ی سینه ام ضرب دیده و سرم شکسته اما من به درک...
- طرف چی؟
پرهام با صدای خش داری گفت:...يارو رو اوردم بيمارستان ...نميدونم مرده ست يا زنده ...

صداش طوري بود كه به نظر ميرسيد داره گريه ميكنه ...
_ خيلي خوب چيزي نيست ... كدوم بيمارستاني ؟
_ بيمارستان ... نگهبانش نميذاره برم بيرون ، ميگه بايد صبر كني تا پليس بياد ..
_ خيلي خوب ... همون جا باش من الان خودمو ميرسونم ...
_ هامين ؟!
_ چيه ؟!
انگار تو گفتن حرفي مردد بود ، بالاخره به هر جون كندني بود گفت :
_ زود بيا ...من.... مشروب خورده بودم ...
چشمامو با حرص روي هم فشار دادم و گفتم :
_ پس چرا نشستي پشت فرمون الااااااااغ....بيا بيرون از اون بيمارستان تا پليس نيومده ...
_ نميتونم ...نگهبانش نميذاره ...
_ ديوانه اگه طرف طوريش بشه جرمت قتل عمده ...
فقط صداي شبيه گريه ش و مي شنيدم ، مشخص بود زياد هم خورده ، والا به اين راحتي گريه نميكرد ...دوباره گفتم :
_ من الان خودمو ميرسونم ....منتظر باش ...
سريع رفتم توي سالن و بلند رو به همه گفتم :
_ شرمنده ، من كار فوري اي برام پيش اومده ، بايد همين الان برم ...
بدون اينكه منتظر حرفي ازشون باشم يا جوابي به هاي و هوي و هينشون بدم برگشتم كه از سالن برم بيرون ، فقط لحظه ي اخر بدون اينكه برگردم در جواب بابا كه ميپرسيد چي شده گفتم :
_بعدا بهتون ميگم ...
تو حياط صداي دويده شدن كسي رو از پشت سرم ميشنيدم اما وقت تعلل كردن نبود . حتي نميخواستم برگردم ببينم كيه ...اما ميشا دوييد جلوم و با نگراني گفت :
_ هامين كجا ميري ؟ .... قرار بود باهاشون حرف بزنيم بگيم مخالفيم ....
سري با كلافگي تكون دادم و نفسمو فوت كردم ، بازوهاشو گرفتم و زل زدم تو چشاش و سعي كردم توجيهش كنم :
_ ببين ميشا ، قول ميدم بعدا خودم باهاشون حرف بزنم .... همين فردا باهاشون حرف ميزنم ، الان بايد برم ...
ميشا ول كن نبود ....جلوي لباسمو گرفت و گفت :
_ چه كار مهميه ؟! .... مهمتر از زندگي خودمون ؟!
دو طرف صورتشو با دستام قاب گرفتم و سعي كردم تند تند متقاعدش كنم :
_ دوستم كله شقي كرده با ماشين زده به يكي ....بايد برم ميشا .... مشروب خورده بوده ، بايد قبل از اينكه پليس برسه اونجا برم ....
بهت زده شده بود ... با این حال لباسمو ول كرد و با ناچاري گفت :
_ خيلي خوب برو ... بي خبرمون نذار ....
سريع سرشو گرفتم وپيشونيش و بوسيدم و گفتم :
_ مرسي ....
لحظه ي آخر قبل از اينكه در و ببندم چشمم به پشت سر ميشا افتاد كه همه كنار در داخلي خونه وايستاده بودن و نگاهمون ميكردن ...
     
  
مرد

 
«قسمت سی یکم»...


مخم قفل کرده بود ... چرا رفت؟ واقعا دوستش بهش زنگ زده بود؟ یا ... با صدای مارال به داخل خونه برگشتم . نفس عمیقی کشیدم. خاله مستان پاشو روی پاش انداخت وگفت:

امان از این جوونا ...

با خنده سر رشته ی بحث گرفت وگفت:

ما که دیگه شناخت و تحقیق نمیخوایم.... البته سر اینکه میشا جواهر خونواده ی مودته که شکی نیست و اقا پرویز میتونن از ما تحقیق کنن... بابا کمی سرجاش جابه جا شد وگفت:

اختیار دارین مستانه خانم... خاله مستان لبخندی زد وگفت:

اصلا از همون بدو تولد ناف این دو نفر وبه اسم هم بریدن... خدا روشکر اینقدر ازمایش و غیره هم تو بچگی داشتن که بهفمیم مشکل ژنتیکی هم ندارن و نخواهن داشت... وگرنه من که بیخود اصرار نمیکردم ...نه رسول؟

عمو رسول با لبخندی سری تکون داد و خاله مستان کمی از چاییش خورد و با لبخند گفت: نه چک زدیم نه چونه طاهره میخوام دخترتو بکنم عروس خودم... مامانم بلند خندید... نفسم تو سینه حبس شد. حالا من چی میگفتم؟ چی داشتم بگم؟ الان باید هامین اینجا بود و همزمان سخنرانی میکردیم و توجیه و دلیل و منطق میاوردیم که من و اون به درد هم نمیخوریم... اما الان.... من دست تنها .... که معلوم نیست هامین با یه بهونه ی دروغ یا یه بهونه ی راست میدون و خالی کرده بود. خاله مستان کنار من نشست وگفت: اخرشم میدونستم واسه ی پسر خودمی... و در حالی که دست راستمو تو دستش گرفته بود من فکر میکردم باید مخالفت کنم... باید یه حرفی به زبون بیارم ... باید بگم نه ... یه نه دو جانبه از طرف خودم وهامین.... بگم که من و اون به تنها چیزی که فکر نمیکنیم زندگی مشترکه ... بگم که هیچ علاقه ای نیست و بگم ... اما با احساس سرمای جسم کوچیکی تو انگشت دوم دست راستم مات و مبهوت به لبهای خاله مستان که کل میکشید خیره شدم. مارال بلند شد شیرینی پخش کرد. عمو رسول به سمتم اومد و پیشونیمو بوسید و درحالی که یه جعبه ی کوچیک و توی دستهام گذاشت سر جاش نشست. مامان با چشمهای پر از اشک و لبخند نگاهم میکرد و مارال موزیک مبارکه ی منصور وگذاشت و من مبهوت فکر کردم کی جواب مثبت دادم ... یا فکر کردم هامین کجا بود؟ یا فکر کردم این یه خوابه؟ مارال با لبخند گفت: شیرینی نمیخوری عروس خانم؟ عروس؟ چه عروسی؟ این بله برون بود؟ این مراسم چی بود؟ یه لحظه حس کردم من کی ام؟ من کجام ... اینجا کجاست!!! با کلافگی به چهره ی با محبت خاله مستان خیره شدم که با ذوق به من نگاه میکرد. لبخند های مهربون عمو رسول.... نگاه پر افتخار مادرم ... لبخند پدرم ... خوشحالی مارال و لبخندهاي اذين و آرمين و فرناز و حتي سهراب ....و صدای منصور که میخوند: اومدنت به زندگیم مبارکه... دلم میخواست بزنم زیر گریه... هامین کدوم قبرستونی رفت؟ منو چرا تنها گذاشت... مگه من میتونستم به خاله ام که مثل مادر برام بود بگم نه .... من پسر تر گل ور گلتو که دوازده سال فرنگ رفته رو نمیخوام... بگم من هیچ شناختی از پسرخاله ای که از حرص منو مرضیه صدا میکرد و موقع رفتن تو فرودگاه بجای خداحافظی گفت: جوش روی دماغت بد ترکیبت کرده مرضیه .... ومن گریه کردم از حرفش و همه فکر کردن بخاطر رفتن اونه... ندارم. من ... من باید یه چیزی میگفتم.... اما هیچی نگفتم... هیچی برای گفتن نداشتم... مامان با لبخند بلند شد پیش دستی های کثیف و جمع کرد و در حالی که دوباره میوه میچرخوند عمو رسول گفت: خوب قرار عقد و عروسی هم مستانه از هولش مشخص کرده.... خاله مستانه ریسه ی قشنگی رفت وگفت: البته با اجازه ی پرویز خان.... نفسم تو سینه حبس شد. ازا ونجایی که بابا از عمو رسول و مامان از خاله کوچیکتر بودند هیچ اظهار نظری نکردند. خاله می برید و میدوخت و تن من میکرد... حس میکردم هامین کم اورده بود که در رفته بود... اما مگه زندگی اون نبود؟ مگه نمیخواست اونم تصمیم بگیره ... نفسمو فوت کردم.من تمام امیدم به اون بود... به اون و نخواستن ومخالفتش... خاله از توی کیفش تقویم و دراورد وگفت: اخر ماه که تولد امام رضاست و ایشالا نامزدیتونو رسمی همین اخر ماه تو خونه ی ما برگزار میکنیم... نظرتون چیه اقا پرویز؟ بابا لبخند ی زد وگفت: من چیکاره ام ... تا خودشون چی بخوان... کاش بابا میگفت نه... کاش میگفت زوده ... کاش میگفت دخترم نمیخواد!!! با حرص داشتم به لباسی که زوری قرار بود تنم کنم فکر میکردم... به هامین.... به حرفهاش... به نخواستنش و به اجبار و به خاله ای که اندازه ی همه ی دنیا دوستش داشتم و نمیخواستم خم به ابروش بیاد. حالا داشت بدون پرسیدن نظرم برام تعیین تکلیف میکرد و من حتی نمیتونستم صدام در بیاد ... یه چیزی بگم... یه حرفی بزنم. خاله با لبخند گفت: برای بعد از عید ... ایشالا تو اردیبهشت بیست و هشتم اردیبهشت مراسم عقد و عروسیتونو راه میندازیم... تا اون موقع خودم مقدماتشو براتون فراهم میکنم... اصلا خوشم نمیاد کشش بدید ها این هامین منو میکشه ... هامین؟ هامین وخودم تصمیم دارم بکشم... هامین کجایی ببینی چطوری دارن واسه ی زندگیمون تصمیم میگیرن... هامین کاش بودی.... به سختی ازجام بلند شدم و لیوان های خالی ا ز چای و به اشپزخونه بردم وروی صندلی نشستم. یه انگشتر طلا سفید با کلی برلیان روش بود. ظریف بود اما شیک وسنگین... همیشه فکر میکردم حلقه ای که خواهم داشت درعین سادگی باید با شوهرم ست باشه... نفسمو سنگین بیرون فرستادم ... موهامو محکم کشیدم... مارال بشکونم گرفتو گفت: عروس خانم ... با حرص بخاطر حرفش بهش خیره شدم. با خنده گفت: اوه چه خشانتی... رو به روم نشست وگفت: چیه دمغی؟ چشمهامو ریز کردم وگفتم: ولم کن مارال... مارال: بابا امشب بله برونته .... و با خنده گفت: یاد این فیلمهایی افتادم که نشون میدن عروس با قاب عکس داماد عروسی میکنه ... و خودش روی میز از خنده پهن شد... دلم میخواست میفتادم به جونش و موهاشو میکشیدم... از تصورش در اون وضعیت لبخندی حرصی زدم و گفتم: مارال برو بیرون...

مارال از جا بلند شد وگفت: پاشو باید بساط شام و بچینیم... ب

ا رخوت سر پا شدم... فعلا که هیچی مشخص نیست... فردا هم روز خداست یه انگشتر که واسه تو شوهر نشده شده؟ خوب پس به جنبه های مثبت فکر کن. به اینکه با هامین همه چیز و درست میکنید و کسی هم بهش برنمیخوره و ناراحتی پیش نمیاد. حینی که روی سالاد سس میریختم مارال اهسته زیر گوشم گفت: با مهراب چیکار میکنی؟ یه لحظه از کارم متوقف شدم .... مهراب؟ با مهراب باید چیکار میکردم...؟ حینی که روی سالاد سس میریختم مارال اهسته زیر گوشم گفت: با مهراب چیکار میکنی؟ یه لحظه از کارم متوقف شدم .... مهراب؟ با مهراب باید چیکار میکردم...؟

مارال اهسته گفت: بهتره باهاش تموم کنی... و از کنارم رد شد .... این چی میگفت؟ یعنی چی با مهراب تموم کنم؟ اصلا از این لفظ خوشم نمیومد مگه چی شروع شده بود که باید تموم میشد؟ دوستی مگه انقضا داره؟ اون میتونست همیشه یه دوست خوب باشه... و برام بمونه ... هرچند دلم نمیخواست به این فکر کنم که اون هم منو به عنوان همسر اینده اش نگاه میکنه .... اما من هنوز... هنوز نمیتونستم فکر کنم کنار خودم مردی وبپذیرم که برام بشه همه چیز... بشه همه کس... جای پدر ومادر وخواهر و دوست وبگیره ... و تشکیل زندگی بدم... این نقطه ی کور ذهنم بود. من برای اغاز زندگی مشترک امادگی نداشتم.... برای پذیرش یه ادم که بشه نزدیک ترین فرد زندگیم امادگی نداشتم.... امادگی نداشتم خانواده داشته باشم و جز اصلی خانواده من باشم... امادگی بچه دار شدن اینده وپذیرش مسئولیت و نداشتم ... من هنوز خودمم نمیدونستم چی میخوام... و یکی از علت های مهمی که مهراب و هامین و هر کس دیگه ای و رد میکردم این بود که نقطه ی کور ذهنم حتی با یه چراغ قوه ی کم سو هم روشن نمیشد! با صدای موبایل عمو رسول مامان از صدا زدن برای پذیرایی دست کشید و همه منتظر موندیم تا عمو رسول مکالمه اش به پایان برسه. بعد ده دقیقه خاله تشر زد: رسول غذا از دهن افتاد... عمو رسول فوری سر سفره نشست وعذر خواهی کوتاهی کرد. بابا پرسید: کی بود؟ عمو رسول نفس عمیقی کشید وگفت: هامین بود... خاله سريع پرسيد : _ چي ميگفت رسول ؟! عمو رسول لحظه اي اين پا و اون پا كرد و گفت : _ حالا شامتونو بخورين ... خاله دوباره با نگراني پرسيد : _ طوري شده ؟ چي ميگفت ؟ چرا يه دفعه اي رفت ... امان از دست این پسر... عمو قاشقشو گذاشت تو بشقاب و با قيافه اي در هم گفت : حق داشت بره .... خاله پشت چشمی نازک کرد وگفت: شب به این مهمی؟ چه حقی؟ ارمین با لبخند گفت: حالا مامان بیخیال... خودش که راضی بوده با همه چیز.. راضی؟ چه رضایتی؟ نفس عمیقی کشیدم و صدای عمو رسول و که به بابا اهسته میگفت: _ دوستش مست بوده نشسته پشت ماشين زده به يكي . هامينم واسه اينكه برا اون بد نشه خودشو جاي راننده ي ماشين به پليس معرفي كرده ... بايد تا صبح تو بازداشتگاه بمونه تا دوستش واسش سند ببره ... خاله حینی که با مامان حرف میزد انگار صدای عمو رو شنید چون جيغ كشيد : _ چي ؟!!!!بازداشتگاه ؟! عمو سريع خواست رفع و رجوع کنه اما دیر شده بود با ارامش گفت : _ آروم باش مستانه ... خاله مستان خیلی سریع زد زیر گریه و من براش یه لیوان اب ریختم واذین درحالی که شونه های مامان و ماساژ میداد ، گفت : _چه جوري آروم باشم ؟ بلند شو برو بيارش بيرون .... بابا ميونه رو گرفت : _ راست ميگه رسول ! اينجوري كه نميشه بايد بريم براش سند بذاريم بياد بيرون ... عمو رسول : امكانش براي امشب نيست ، و گرنه خودم سند ميذاشتم . چون كارشناس بايد بره ملك و ببينه و قيمت گذاري كنه تا بشه سند گذاشت . كارشناس هم گفتن تا فردا صبح نداريم ... تقریبا غذا به هممون کوفت شد. چون خاله فقط داشت گریه میکرد ومامان هم میخواست ارومش کنه ... منم این وسط فکر میکردم واسه ی کدوم دوستش میخواد چنین کاری کنه؟ یعنی هامین اینقدر برای دوستش ارزش قائل بود که بخواد بخاطرش شب و تو بازداشتگاه بمونه؟ این دوستش کی بود؟ چقدر میشناختش؟ من حاضر بودم به خاطر صبا و سیامک یا حتی مهراب یه شب بازداشت بشم؟ هرچند این قضیه اگه برای یه دختر اتفاق میفتاد کلا از خانواده به طرز رله ای به بیرون پرت میشد ... اما به هرحال. اصلا تو ایران هامین دوست انچنانی نداشت ... جز فرهود و پرهام... که فرهود مطمئنا نبود چون اگه بود عمو میگفت... شایدم... یعی پرهام براش مشکلی پیش اومده؟ نفس عمیقی کشیدم .... پس اونقدر ها هم نشون میداد لوس و نونور نبود. نمیدونم چرا اینقدر این حرکتش برام بزرگ اومد ... یعنی خوب از هامین توقع نداشتم. شاید اگه سیامک ومهراب بودن راحت تر میتونستم قبول کنم که بخاطر هم کاری انجام میدن اما هامین!!! در ذهنم نمیگنجید... یعنی هامین... پسر لوس وافاده ای که دوازده سال مثلا تو فرنگ درس خونده بود میخواست شب و بخاطر کی تو بازداشتگاه بمونه؟ اونم بازداشتگاه های ایران که هیچ صفت مثبتی برای توصیف نداشت ... بازداشتگاهی که تمیز ترینشون احتمالا همون هایی بودن که توی تلویزیون نشون میدادن ... با اون شرایط که باز هم ترسناک بودن ... حالا هامین که خط اتوی شلوارش چپ و راست نمیشه میخواست یه شب اونجا بمونه بخاطر کی؟ با صدای عمو رسول که به ماما ن میگفت: بخاطر دوستش پرهامه ... اگه اون مست نبود هامین خودشو درگیر نمیکرد و اینکه هامین خودش میدونه چیکار کنه .... فهمیدم این دوست که اینقدر عزیز شده کیه ... چون از فرهود بعید بود... فرهود که از هامین بدتر بود. تو سرم همه ی فکرها داشتن فوتبال بازی میکردن ... هامین که اخراج شده بود و تیم فکری من ده نفره بازی میکرد... خاله مستان پشت پنالتی ازدواج بود و میخواست شوت کنه تو دروازه ی زندگی من... نمیدونم هامین بازیکن اخراجی بود یا اون توپه که خاله مستان میخواست شوت کنه... یه لحظه خاله رو با بلوز وشرت ورزشی در نظر گرفتم... یه لبخند رو لبم اومد که مامان بهم تشر زد: میشا برو یه لیوان اب بیار... خواستم برم که دیدم وسط سفره پارچ اب و لیوان مهیاست .... خاله هنوز گریه میکرد و به پیرهن عمو رسول چنگ زده بود و هی میگفت: رسول یه کاری کن... نذار بچم تو زندون بمونه... خاله همچین میگفت زندون که انگار هامین قتل عمد کرده ... حکمشم حبس ابد یا قصاصه ... یا تو این مایه ها... بخاطر شرایط خاله ارمین پیشنهاد کرد به خونه برن و خودش میره سراغ هامین و اگه تونست کاری میکنه ... و کارها رو جلو میندازه ... با اینکه جو خونه متشنج بود اما من حس میکردم این قضیه ی نامزدی اخر هفته مالیده... حداقل همین موضوع میتونست به من و هامین زمان بده که مخالفتمون رو بیان کنیم. اما جلوی در خاله چیزی و که فکر نمیکردم در اون شرایط به زبون بیاره رو گفت: برای اخر هفته سعی میکنم همه چیز و اماده کنم... تقریبا دوست داشتم همونجا غش کنم... امیدمو به هامین به کل از دست داده بودم... اگه اون مخالف بود حتما بیشتر پا فشاری میکرد حتما امشب وبخاطر زندگیمون میموند... موهامو کشیدم وبدون توجه به سفره ی شام دست نخورده به اتاقم رفتم و در و روی خودم کوبیدم. بیست دقیقه گذشته بود و کسی نیومده بود سراغم... اینکه منو به حال خودم گذاشته بودن رضایت بخش بود. میدونستم اینکه مامان الان سراغم نیومده بخاطر ماراله که مخشو کار گرفته... خداییش بعضی وقتها خوب شاخک هاش به کار میفتاد میدونست حوصله ندارم وگرنه مامان میخواست بیاد برام یه سخنرانی شیک درباره ی چگونه زیستن واسم ارائه بده... کاش به مارال بگم چه حسی دارم...هرچند یه جورایی حس میکردم میدونه با این ازدواج مخالفم... البته عمق فاجعه رو درک نمیکرد به خیالش نه بدم میاد نه خوشم میاد بودم. چراغ ها کم کم خاموش میشدن ومنم روی تختم دراز کشیده میشدم... انگشتر هنوز توی دستم بود. امشب بله برونم بود ...امشب من به کسی جواب مثبت داده بودم... که هیچ تعلق خاطری بهش نداشتم.... امشب.... هرچند من چیز خاصی نگفته بودم... اما به خیالشون من جواب مثبت داده بودم... به خیالشون من راضی بودم ... من به پسرخاله ام که جز حرص واذیت کودکی هیچ چیز دیگه ای ازش نمیدونستم لابد حسی داشتم که پذیرفتم... من ...
     
  
مرد

 
«قسمت سی دوم»...


من چیکار میکردم؟ اگه همه چیز مثل امشب پیش میرفت چه میکردم؟ چطور خودمو مجاب میکردم که با کسی زندگی کنم که هیچ حسی بهش ندارم... چطور با کسی میتونستم یه زندگی وبچرخونم .... یه خانواده .... این کلمه برام سنگین بود ... برام هضم و درکش سخت بود.... سخت بود که فکر کنم به هامینی که دلم میخواست برام پسرخاله بمونه و بیشترین رابطه ای که باهاش داشته باشم این باشه که جای خالی برادر نداشته امو برام پر کنه اما ... اما نه به عنوان شوهر... نه به عنوان همسر... نه به عنوان همراه زندگی... هامین برام هامین بود ... نه بیشتر.... حس من به هامین یه حس بود که به ارمین داشتم ... همین... نه بیشتر!
سرم داشت می ترکید... دلم میخواست بمیرم... شوخی شوخی همه چیز داشت جدی میشد ... من نمیخواستم کاش درکم میکردن که من چی میخوام... برای من چی مهمه ... من چی میخوام... خواستن من مهم نبود.
با صدای پیام گوشیم به صفحه نگاه کردم... مهراب بود...
نوشته بود: سلام گل همیشه بهار خوبی...
از اینکه گاهی معنی اسمم میشا رو توی پیام ها مینوشت حس خوبی بهم دست میداد ... فوری جواب نوشتم : راستش نه ... دروغش عالیم...
سریع پیام اومد: چی شده؟ بد خواه داری؟ بیام هلاکش کنم...
لبخندی زدم و روی تختم نشستم و نوشتم: نه همه چیز ارومه ... فقط من زیاد خوشحال نیستم...
مهراب: اخه چرا؟ نمیگی بهم...
دوست داشتم بهش بگم.. بگم زوری زوری مثل عهد درشکه دارن شوهرم مید ن اونم به کسی که هیچ میل و کشش و رغبتی به من نداره...
دوباره پیام اومد: میشا به من میگی چی شده؟ شاید بتونم کمکت کنم...
بی اراده دستهام به سمت نوشتن رفت...
انگشتهام روی صفحه کلید گوشی میچرخید...
مهراب اگه تو یه دختر خاله داشتی که به زور میخواستن بدنش به تو... تو چی کار میکردی.... قبل از اینکه انتهای جمله ام علامت سوال وبذارم ... حقیقت دو دستی کوبید تو سرم... به کی میخواستم پیام بدم؟ به مهراب؟ به مهرابی که هیچ کس و نداشت.... اخ مهراب...
بی اراده تکستی که نوشته بودمو پاک کردم ونوشتم: عزیزم من خوبم... یه کم خستم همین. شبت بخیر.. با خواب های طلایی...
پیام بعدیش اومد: میدونم خوب نیستی... ولی باشه خوب بخوابی عزیزم.... گل همیشه بهارم همیشه بهاری باش.
گل همیشه بهارم؟ یعنی من گل همیشه بهارتم مهراب؟ لبخند ناخوداگاهی رو لبم بود و یه بار دیگه پیغام و خوندم... کلمه به کلمه اش پر از احساس بود چیزی که هامین خشک هیچ وقت نمیتونست داشته باشه...
نفس عمیقی کشیدم... اگه این ماجرا جدی میشد من چی میکردم... با صدای شکستنی که از طبقه ی پایین اومد فوری از جام پریدم و پله ها رو پایین رفتم....
در یخچال باز بود و نورش کمی فضای اشپزخونه رو روشن کرده بود.
چراغ و روشن کردم که با دیدن بابا که روی زمین افتاده بود و یه لیوان اب شکسته بود جیغی کشیدم و مارال و مامان هم بیدار شدند.
به سمت بابا حمله کردم... بیهوش روی زمین افتاده بود...
دستهام می لرزید. چراغ سالن روشن شد... مارال با دیدن بابا جیغ کشید و مامان در سکوت جلوی درگاهی اشپزخونه نشسته بود.
مارال گریه میکرد و من با جیغ بابا رو صدا میزدم... ساعت سه صبح بود.
با هول از جا بلند شدم و تلفن وبرداشتم و به اورژانس زنگ زدم... همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد... لباس پوشیدنم و اومدن امبولانس و اب قندی که سعی میکردم تو حلق مامان بریزم و بس کن بس کن هایی که سر مارال داد میکشیدم...
تا به خودم بیام پشت در سی سی یو بودم ... ساعت چهار صبح بود ... صدای اذان از مسجدی که در حیاط بیمارستان بود ،میومد ومن با صورتی که از اشک و وضو خیس بود به بابای نازم که کلی دستگاه بهش وصل بود نگاه میکردم...!
==========
« قسمت شانزدهم »

با صداي نگهباني كه اسممو صدا ميزد نگاه خمار خوابمو از ديوار كثيف روبه روم گرفتم . در آهني رو با صداي گوشخراشي باز كرد . به دستام دسنبند زد و ازم خواست جلوتر از خودش حركت كنم . باورم نميشد كه تمام شبو تو اون بازداشتگاه كثيف و بد بو صبح كرده بودم . ديشب كه به پرهام كمك كرده بودم از بيمارستان در بره تا خودمو جاي راننده معرفي كنم فكر نميكردم همچين شبي رو در پيش داشته باشم . فكر ميكردم يه سند ميارن و تموم ! نميدونستم يه سند اوردن اينهمه طول ميكشه . تو اون لحظه تنها چيزي كه مغزم فرمان ميداد اين بود كه اگه پرهام با اون حالت مستش اونجا بمونه خيلي براش بدتر از اين حرفا ميشه . نميگم الان از كارم پشيمون بودم اما وحشتناك تراز اوني بود كه انتظار داشتم . كل بازداشتگاهش غير قابل تحمل بود ، از در و ديوار كثيفش گرفته تا پسري كه تا صبح از زور خماري ناله ميكرد و فحش ها و بد و بيرا ه هايي كه تا صبح بقيه نثارش ميكردن .
از راهروهاي شلوغ كلانتري رد شديم و رسيديم به همون اتاقي كه شب قبلش ازم بازجويي ميكردن . با ديدن چهره هاي آشناي پرهام و آرمين لبخندي زدم . سر و وضع پرهام حسابي به هم ريخته بود . مشخص بود اونم تا صبح نخوابيده . وقتي منو ديد سرشو انداخت پايين . انگار خجالت ميكشيد كه من به جاش رفتم بازداشتگاه .
از كلانتري كه بيرون اومديم از آرمين خواستم برگرده سر كارش و من با پرهام برميگردم خونه . ميخواستم يه كم با پرهام حرف بزنم و حال و روزش و بپرسم ، چون اين طور كه معلوم بود روبراه نبود .
تو ماشين كه نشستيم گفتم :
_ روز اول كاره ، نرفتي شركت ؟!
با صداي خش داري گفت :
- زنگ زدم گفتم امروز تعطيله ..
اينم از اولين روز كاري ما ! يه لحظه صورتشو كشيد تو هم و قفسه ي سينه شو فشار داد ، پرسيدم :
_ درد داري ؟!
_ مهم نيست ...
- اوني كه زدي بهش چطوره ؟
چند لحظه سكوت كرد و بعد بي ربط گفت :
_ هامين من شرمنده تم ...اصلا نميدونم چي بايد بگم ، ديشب حواسم سر جاش نبود و الا نميذاشتم تو خودتو بندازي تو هچل ...
حرفشو قطع كردم و گفتم :
_ بيخيال ، مهم نيست ...
چند لحظه نگاهم كرد و بعد با بغض گفت :
_ خيلي مردي ...
_ ديگه حرفشو نزن . به جاي اين حرفا حواستو جمع كن از اين به بعد وقتي زياد خوردي نشيني پشت فرمون ...
با قيافه ي نادمي گفت :
_ به خدا اين حل شه ، من ديگه غلط بكنم از اين كارا بكنم .
_ نگفتي ، تصادفيه چطوره ؟!
همونطور كه حواسش به جاده بود گفت :
_ به هوش اومده ،مشكلي نداره ...فقط پاش شكسته ...
_ به نظرت رضايت ميده كه كار به دادگاه نكشه ؟!
_ هنوز نرفتم با خانواده ش صحبت كنم .
_ من باهاشون صحبت ميكنم ...
با تعجب نگاهم كرد كه گفتم :
_ مثلا من راننده بودم ... خودم هم بايد باهاشون حرف بزنم ديگه .
نگاهش دوباره شرمنده شد :
_ كوچيكتم هامين ... به خدا نميدونم چه جوري بايد ازت تشكر كنم .
براي اينكه جو و عوض كنم خنديدم و گفتم :
_ نميخواد تشكر كني ... الان منو برسون خونه تا سريع برم خودمو اساسي بشورم و بعدش هم يه چيزي بخورم .... از ديشب تا حالا هيچي نخوردم .
منو رسوند خونه و خودش رفت . بعد از وارد شدن به خونه با تعجب ديدم كه درش قفله ، پس يعني كسي خونه نبود . عجب استقبالي ! انگار نه انگار من يه شب بازداشتگاه بودم . نگاهي به ساعت انداختم ، هنوز يازده نشده بود . ترجيح دادم اول دوش بگيرم و يه چيزي واسه خوردن پيدا كنم بعد زنگ بزنم و ببينم مامان كجاست .
در حاليكه موهامو خشك ميكردم يه سيب از يخچال برداشتم و مشغول خوردن شدم كه صداي زنگ گوشيم بلند شد . مامان بود .جواب دادم :
_ سلام مامان ، كجايي ؟!
صداي نگران مامان تو گوشي پيچيد :
_ سلام عزيز دلم ، خوبي ؟ تو كجايي ؟! از زندان آزاد شدي ؟!
اوه اوه ... زندان ! ....با خنده گفتم :
_ آره از زندان آزاد شدم ...
_ بميرم برات ، اونجا خيلي سخت بود نه ؟! ... آخه اين چه كاري بود كه كردي ؟! چرا خودتو انداختي تو همچين دردسري؟!
_ اي بابا مامان بيخيال ، يه شب كه بيشتر نبود ...
_ الان خونه اي ؟
_ آره تعجب كردم خونه خاليه ، كجايي ؟!
_ من بيمارستانم ، تو هم اگه خسته نيستي پاشو يه توك پا بيا ، ميشا الان بهت احتياج داره ، حال و روز خوبي نداره ...
چند لحظه گوشي به دست خشكم زد ، ميشا چش شده بود ؟! ....يه دفعه با صداي مامان كه اسممو صدا ميزد به خودم اومدم ، سريع و هول هولكي گفتم :
_ الان ميام ... كدوم بيمارستان ؟!
آدرس بيمارستان و كه گرفتم خودم هم نفهميدم چطوري لباس عوض كردم و سوار ماشين شدم . اصلا نميدونم چي ورداشتم پوشيدم . قلبم تو دهنم بود . چه بلايي سر ميشا اومده بود ؟ اينقدر سريع ميروندم كه چند بار نزديك بود تصادف كنم . تو اين يه شبي كه من نبودم چه اتفاقي افتاده بود ؟! ...در حين رانندگي گوشيمو بيرون اوردم تا دوباره به مامان زنگ بزنم و بپرسم حالش چطوره و چش شده ، اما به خاطر سرعت بالام نزديك بود بزنم به يكي به خاطر همين با حرص گوشي رو پرت كردم رو صندلي كناري و همه ي حواسمو دادم به رانندگي تا زودتر برسم .
با اینکه ادرس و خیلی خوب بلد نبودم و مجبور شدم چند باری بایستم و آدرس بپرسم اما خیلی زودتر از چیزی که فکرشو بکنم رسیدم .
با وجود همه ي سرعتي كه واسه رسيدن به بيمارستان بخرج داده بودم وقتي رسيدم اصلا قدمهام ياري نميكرد برم داخل . استرس اينكه چه بلايي ممكنه سرش اومده باشه و ترس از روبرويي با واقعيت سر جام خشكم كرده بود . چشمامو بستم و نفس عميقي كشيدم تا يه كم خونسرديمو به دست بيارم و وقتي چشمامو باز كردم با اضطراب به سمت داخل حركت كردم . از پذيرش اسمشو پرسيدم اما كسي به اين اسمو نداشتن . در حال چك و چونه زدن با خانومي بودم كه پشت بخش پذيرش نشسته بود و كم كم داشت صدام بالا ميرفت كه چطور ممكنه مريضي به اين اسم نداشته باشن كه صداي گوشيم بلند شد . مامان بود سريع جواب دادم ، مامان گفت :
_ زنگ زدم بگم هر وقت خواستي بياي بيمارستان يه چيزي واسه خوردن بگيري ... طاهره از ديشب لب به هيچي نزده ...
حرفشو قطع كردم :
_ من الان بيمارستانم ، شما كدوم قسمت بيمارستانيد ؟!
_طبقه ي دوم پشت در سي سي يو ...
سی سی یو؟!!! نمیدونستم چطور تونستم این کلمه رو در لحظه هضم کنم اما ديگه منتظر نموندم حرف ديگه اي بزنه و بي توجه به غرغرهاي مسئول پذيرش به سمت آسانسور دويدم .
از دور خاله طاهره رو كه كنار مامان نشسته بود و گريه ميكرد و ديدم . بابا يه كناري ايستاده بود و به ديوار تكيه داده بود . مارال و آذين روي يه نيمكت ديگه نشسته بودن و مارال داشت آروم آروم اشك ميريخت . هر چي بهشون نزديكتر ميشدم قدمهام اهسته تر ميشد . سی سی یو؟ مگه تو این یه شب چه بلایی سرش اومده بود که کاربه مراقب ویژه رسیده بود؟
     
  
مرد

 
«قسمت سی سوم»...


وقتي بهشون رسيدم با صدايي كه انگار از ته چاه ميومد پرسيدم :
_ ميشا كجاست ؟!
همه بهم نگاه كردن اما يه دفعه همه ي نگاهها به سمت مخالف من چرخيد ، پرستاري از در بزرگي كه روش علامت ورود ممنوع به چشم ميخورد بيرون اومد و غرغر كنان به شخصي كه همراهش به بيرون هدايت ميكرد گفت :
_ همين جا بشين ...نيام ببينم دوباره رفتي داخل ها !...چند بار بايد يه حرف و بهت بزنم ، كاري نكن بگم نگهبان بياد بيرونت كنه ...
با ناباوري به ميشا كه با قيافه ي درهم داشت برميگشت سمت نيمكت نگاه كردم . قبل از اينكه روي نيمكت بشينه با يه حركت سريع بازوشو گرفتم و محكم بغلش كردم . تازه فرصت كردم چند تا نفس عميق و راحت بكشم . در طول راهي كه ميومدم بدترين تصورات از اوضاع ميشا تو ذهنم چرخ ميخورد . باورم نميشد كه الان صحيح و سالم تو بغلمه ...
با حركتي كه ميشا براي بيرون اومدن از آغوشم به خودش داد از خودم فاصله ش دادم ، در حاليكه همه ي اجزاي صورتش و از نظر ميگذروندم پرسيدم :
_ حالت خوبه ؟!
سنگینی نگاه بقیه رو حس میکردم.... اما تمركز روي جواب ميشا اجازه نميداد توجهي به بقيه بكنم .
بازوهاشو از دستم بيرون كشيد و با تعجب گفت :
_ آره ، خوبم ...
سريع به سمت مامان چرخيدم و با اخم گفتم :
_ مامان پس تو چي ميگفتي كه ميشا حالش خوب نيست ؟!
مامان چند لحظه با گيجي نگاهم كرد و بعد گفت :
_ منظورم اين بود كه حالش خوب نيست نگران باباشه ...تو فكر كردي ميشا طوريش شده ؟!
خودمو روي نيمكت كنار مامان انداختم و آرنج دو تا دستمو به زانوهام تكيه دادم و در حاليكه صورتمو تو دستم ميگرفتم نفس عميقي كشيدم . خيالم از بابت ميشا راحت شده بود اما هنوز تو شوك اين همه هيجان و اضطراب بودم . مامان آروم پرسيد :
_ مگه تو از وضعيت آقا پرويز خبر نداشتي ؟! آرمين صبحي كه اومد دنبالت كلانتري بهت نگفت ؟
به عقب تكيه دادم و گفتم :
_ من با پرهام اومدم .... عمو پرويز چش شده ؟!
مامان نگاهي به مارال و ميشا كه روبروش نشسته بودن انداخت و به آرومي گفت :
_ ديشب سكته ي خفيف كرده ...
ميشا سرشو تو دستاش گرفت و با صداي ناله مانندي گفت :
_ دو روز پيش بهم گفته بود داروهاشو بگيرم ، يادم رفت...تقصير منه ...
سري تكون دادم ، نگاهمو از ميشا گرفتمو از جام بلند شدم و به سمت بابا رفتم . دوتايي كمي از بقيه فاصله گرفتيم و پرسيدم :
_ اوضاعش چطوره ؟! ...
بابا نفس عميقي كشيد و گفت :
_ دكترش ميگه خطر از بيخ گوشش گذشته . ميگه سكته ش خفيف بوده اما هر هيجاني براش خطرناكه .
ابرويي با تعجب بالا انداختم و گفتم :
_ همين ديشب داشتين در مورد بيماري قلبيش حرف ميزدين ...خيلي عجيبه ...
_ آره هممون شوكه شديم . وضعيت بديه ...
سري تكون داد تا از فكر بياد بيرون و پرسيد :
_ راستي تو چيكار كردي ؟ ديشب چطور بود ؟!
_ افتضاح ...
_ مشكل دوستت حل شد ؟!
_ خودش پيگير كاراش هست ، حله ، طرف زياد طوريش نشده ..
_ خوب خدا رو شكر ... من برم اگه بتونم اينا رو راضي كنم كه ببرمشون خونه ....از ديشب همينجان ...
بابا هر طور بود خاله طاهره و مارال و با كمك آذين و مامان راضي كرد كه فعلا ببرتشون خونه . اما ميشا به هيچ عنوان رضايت نميداد كه بره ، نهايتا من گفتم پيش ميشا ميمونم تا عصر جاها رو عوض كنن و كس ديگه بياد جاي ميشا .
بعد از رفتن بقيه روي نيمكت كنار ميشا نشستم و گفتم :
_ بايد استراحت كني ، از قيافه ت معلومه داري از پا ميوفتي ...
سرشو به ديوار تكيه داد و چشماشو بست و زير لب گفت :
_ همش تقصیر منه ... اگه داروهاشو به موقع می گرفتم اینطوری نمیشد... همش تقصير منه ...
به نيمرخش نگاه كردم ،
_ با اين تلقين كردنا و خودتو زجر دادنا بابات بهتر نميشه ، فقط داري وضع و براي خودت سخت تر ميكني ... تقصير تو نيست ....
با اخم نگاهم كرد و حق به جانب گفت :
_ تو چه ميدوني ؟ ... تو چه ميدوني كه ميگي تقصير من نيست ؟! تقصير منه ...
دستامو به حالت تسليم بالا آوردمو گفتم :
_ خيلي خوب . باشه ... اگه تو اين طور ميخواي باشه ... تقصير توئه . حالا خوب شد ؟!
دوباره سرشو به ديوار تكيه داد و چشماشو بست . بعد از چند دقيقه يه دفعه تو همون حالت خنديد و بدون اينكه چشماشو باز كنه گفت :
_ ميدوني اين وسط چي قوز بالا قوز شده ؟...
_ چي ؟ ...
توي همون حالتي كه بود با همون لبخند عصبي ش دستشو بالا اورد و جلو صورتم تكون داد . يه حلقه ي سفيد داشت تو انگشتش ميدرخشيد . با يه حركت غافلگيرانه خنده شو قطع كرد ، چشماشو باز كرد و با جديت تو چشمام زل زد و گفت :
_ اينو ديگه خودت بايد جمعش كني ...من نميخوام به هيچ چي جز بابام فكر كنم . ميفهمي ؟ ... من خسته م ميفهمي ؟ خسته ... این برای دستم سنگینی میکنه .... تو و حرفای خاله مستان برام سنگینه ... من و تو قراره آخر اين هفته نامزد كنيم... میفهمی؟ خودت یه جوری جمعش میکنی.... من دیگه تحمل هیچی و ندارم.... اه ه ه...
يه دفعه زد زير گريه ، با ملايمت سرشو بغل كردم و به آرومي زير گوشش گفتم :
_من خودم درستش ميكنم ، تو نميخواد به اين موضوع فكر كني ...آروم باش ...
پيرهنمو تو دستش مچاله كرده بود و گريه ميكرد اروم گفت:
- اگه بمیره چی؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
_دکترش گفته حالش خوبه ...
-نه نیست... دروغ گفته .... اگه خوبه چرا بهوش نمیاد ....
با ملایمت گفتم:
_ نگران نباش... حالش خوب میشه...
با صدای خش داری گفت:
_ اگه بمیره من بابامو کشتم ... همش تقصیر منه ... همش...
و صدای هق هقش کمی بلند تر شد چیزی نگفتم فقط به اين فكر ميكردم كه اين دختر چه فشاري رو داره تحمل ميكنه ... بعد از چند لحظه دستشو فشردمو با لحن اطمينان بخشي گفتم :
_ بابات خوب ميشه ، مطمئنم چيز مهمي نيست ...
دستمو روي حلقه اي كه تو انگشتش بود كشيدم و گفتم :
_ در اين مورد هم همه چيو بسپر به من ، درستش ميكنم ، مطمئن باش ميشا ... دليلي براي نگراني وجود نداره ....
چند لحظه ي بعد صداي گريه ش آروم شد و كم كم صداي نفس هاي منظمش بلند شد . رو سينه م خوابش برده بود ! چند دقيقه تكون نخوردم تا خوابش سنگين تر بشه ، مطمئنا تو اون لحظه هيچي براش بهتر از خواب نبود . وقتي ديدم عضله هاش داره شل ميشه و سرش داره خم و خم تر ميشه پيرهنمو به ارومي از لاي انگشتاش بيرون كشيدم و دستمو با ملايمت انداختم زير زانوهاش ، پاهاشو رو نيمكت دراز كردم و سرشو گذاشتم رو پاهام . چند لحظه بعد تو خودش مچاله شد . با احتياط كت اسپرتم و از تنم بيرون آوردم و انداختم روش .
پرستاري كه از كنارمون رد ميشد تمام طول مسيري كه طي ميكرد گردنش خم شده بود و ما رو نگاه ميكرد . وقتي نگاه منو متوجه خودش ديد با لبخندي نگاهشو بين من و ميشا چرخوند و وارد راهرو بعدي شد .
با صداي هق هق ميشا يكه اي خوردم و نگاهش كردم ، چشماش بسته بود ، داشت تو خواب گريه ميكرد . اخمام بي اراده تو هم رفت . دستشو گرفتم تو دستمو نوازش كردم تا شايد آروم بشه .
وقتي به خودم اومدم كه يكي دو ساعتي گذشته بود و من همينطور زل زده بودم به صورت ميشا . گردنمو خم و راست كردم ، بس كه بي حركت مونده بودم همه ي بدنم خشك شده بود . ميشا حركتي كرد و خرخر خفيفي ازش بلند شد ، خنده م گرفته بود . ميل شديدي به اين داشتم كه لپشو محكم بكشم تا جايي كه جيغش در بياد . البته نه وقتي كه خوابه ... تو اين حالت ترجيح ميدادم تا جايي كه دلم ميخواد ببوسمش ...با اين فكر ابروهاي خودم هم از تعجب بالا رفت . تصميم داشتم اين فكر عجيبمو تجزيه تحليل كنم كه صداي گوشيم كه تو جيب كتم بود در اومد
     
  
مرد

 
«قسمت سی چهارم»...


سريع از جيبم بيرون اوردمش تا ميشا رو بيدار نكرده . مامان بود ، حيني كه جواب مامانو ميدادم ميديدم كه ميشا چشماشو باز كرده اما هنوز گيج خواب بود . يه دستشو گذاشت زير سرش كه رو پام بود . زل زده بود به يكي از دكمه هاي پيرهنم كه تو مسير ديدش بود ... چند لحظه چشماشو بست وقتي دوباره بازش كرد بازم زل زد به همون دكمه . در همون حال كه داشتم به سفارشاي مامان در مورد اينكه به ميشا ناهار بدم گوش ميكردم با تعجب به دكمه م نگاه كردم ببينم چه مشكلي داره ....به نظرم دكمه مشكل خاصي نداشت . دوباره حواسمو دادم به مامان و ديدم كه ميشا همونطور كه چشماش با حالتي خمار از خواب بازه دستشو آروم دراز كرد و دكمه مو لمس كرد . يه لحظه با دهن باز خشكم زد . همونطور كه دستش رو دكمه م ثابت مونده بود چشماشو بست ، به نظرم دوباره داشت خوابش ميبرد چون دكمه م داشت همراه با دستش كه انگار به دكمه گير كرده بود تحت تاثير جاذبه ي زمين قرار ميگرفت . يه كم سرشو رو پام جابجا كرد و با ملچ ملوچ چشماشو باز كرد ، يه نگاه ديگه به دكمه انداخت و يه كم اينور اونورش كرد . ابروهاشو تو هم كشيد و با جديت بيشتري توام با سستي با دكمه ور رفت . من ديگه رسما حرفاي مامان و نميشنيدم . به سختي جلوي خنده مو گرفته بودم .
همچين به دكمه نگاه ميكرد و باهاش كلنجار ميرفت انگار كه تنها عاملي كه مزاحم خوابشه همين دكمه ي وامونده ي منه ، كه البته وا نمونده بود ، بسته بود ! اخرشم با بيحالي نفسشو بيرون فرستاد و نگاهشو از رو دكمه حركت داد و اورد بالاتر ، با ديدن من اخماشو كشيد تو هم و اسممو با تعجب صدا كرد :
_ هامين ! ...
كم كم داشت روشن ميشد دور و برش چه خبره ، از حالت چشماش هم معلوم بود كه حالا كاملا بيدار شده . ديگه قشنگ اين حالتاشو ميفهميدم . چند بار قبلا هم موقع بيدار شدن از خواب ديده بودمش ، هميشه اولي كه بيدار ميشد هوش و حواس درست حسابي نداشت .
با درك موقعيتش چشماشو گرد كرد و با عجله از رو پام بلند شد ...در حاليكه با اخم چشماشو با دست مي مياليد گفت :
_ من كي خوابم برد ؟!
نگاه هول هولكي اي به دور و برش انداخت و با اضطراب گفت :
_بابا كجاست ؟!
به مامان گفتم چند لحظه گوشي دستش باشه و رو به ميشا گفتم :
_ چيزي نيست . بابات تو سي سي يو ئه ...
از جاش بلند شد و به سمت دري كه روش نوشته بود ورود ممنوع رفت . همونطور كه داشت به اون سمت ميرفت كمرشو گرفته بود و ميماليد . خوابيدن رو نيمكت اين عواقبو هم داشت ديگه . ولي به هر حال از نخوابيدن بهتر بود .
صداش زدم و گفتم :
_ ميشا نرو اونور... بيرونت ميكنن ها ...
بدون اينكه نگاهم كنه با صدايي كه در اثر خواب گرفته شده بود گفت :
_ زود ميام .
با مامان خداحافظي كردم و رفتم تا ميشا رو بيارم بيرون قبل از اينكه پرستار ببينه و دردسر بشه . به شيشه چسبيده بود و داشت باباش و نگاه ميكرد . چند لحظه خودم هم به عمو پرويز خيره شدم ، صورتش رنگ پريده بود اما پر از آرامش ، عمو پرويز هميشه همينجور بود ، هر وقت ميديديش قبل از اينكه سلام كني بهت لبخند ميزد و يه حس آرامشي رو به آدم القا ميكرد . اما حالا بدون اينكه لبخند بزنه هم همون حسو ميداد . به آرومي به ميشا گفتم :
_ بيا بريم ...
اولش به حرفم توجهي نكرد اما بعد از چند دقيقه بدون اينكه حرفمو تكرار كنم باهام اومد . بهش گفتم :
_ بيا بريم ناهار بخوريم ...
سريع گفت :
_ نميام ...
ميدونستم اصرار بيشتر نتيجه اي نداره واسه همين گفتم :
_ بيارم اينجا ميخوري ؟!
سرشو به معني تاييد تكون داد . به حالت ِحرف گوش كن بودن بي سابقه ش لبخند زدم و گفتم :
_ پس همين جا باش تا برگردم .
کار غذا گرفتنم خیلی طول نکشید ... هات داگ گرفته بودم و چیپس و نوشابه ... وارد راهرو شدم که از نبودنش جا خوردم... خواستم وارد اتاق عموپرویز بشم که یه کارگر مشغول طی کشی بهم تذکر داد و منم به سمت استیشن پرستاری رفتم ...
رو به پرستار گفتم: ببخشید خانم...
حین یادداشت گفت: بله؟
-این دخترخانمی که همراه من بود و ندیدید؟
پرستار سرشو بالا اورد ولبخندی بهم زد وگفت: همین نامزدت؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و اون گفت:
-اتفاقا بهم گفت بهت بگم رفت مسجد نماز بخونه...
نفس عمیقی کشیدم . منتظر اسانسور نموندم و از پله پایین رفتم... با دیدن گنبد فیروزه ای مسجد به سمت ورودی خواهران رفتم... درش باز بود و يه پرده جلوي در نصب بود كه در اثر وزش باد تكون ميخورد . به ارومی جلو رفتم از لای پرده یه نگاهی انداختم ... میشا ایستاده بود و نماز میخوند . دو نفر دیگه گوشه ای دراز کشیده بودند و چادرسیاهشون هم روی صورتشون انداخته بودند...
میشا تو اون چادر گل دار سفید وقتی که به رکوع رفت ، يه جور ديگه اي بود انگار ... یه لبخند بی اراده زدم وعقب عقب رفتم . لبه ی جدول نشستم و منتظر موندم تا بیاد . با اینکه خیلی گرسنه بودم اما دوست داشتم باهم غذا بخوریم...!
«قسمت هفدهم»
نفس عمیقی کشیدم ... بوی چادر نماز توی دماغم بود... بوی گلاب و فرش قلوه کن شده ی توی نماز خونه و بوی جوراب باعث میشد فکر کنم کاش بیرون نمازمو میخوندم ...
فکرم مشغول بود.... همه چیز باهم هجوم اورده بود ... انگار بایدهامین میومد ... با پرهام اشنا میشد ...جفتمون توافق میکردیم که هیچ میل و رغبتی بهم نداریم .... قضیه ی خواستگاری رسمی میشد تا بعد به یه بهونه بذاره بره و من یه انگشتر سنگین بندازم دستم و بابام نصف شبی قلبش بگیره ...
سرم در حال ترکیدن بود. اینقدر گریه کرده بودم که پلک هام به زور باز میشدن خسته بودم ... چرا اینطوری شد ... بابای من که سالم بود ... بابای من که دیشب حالش خوب بود ... پس چرا ... به ستونی که همون نزدیکی بود تکیه دادم وزانو هامو محکم تو بغلم گرفتم ... دلم میخواست بمیرم ... چرا ؟ فقط یکی بیاد جواب بده ...
سرمو رو زانو هام گذاشتم... نمیخواستم نذر کنم... حتی نمیخواستم یه دور اضافه تر از هر روز سر سجاده صلوات بفرستم... از معامله کردن بدم میومد... هزار تا صلوات بیشتر و کمتر چه فرقی به حال پدرم داشت؟ یعنی زندگی و نفس کشیدن بابای من در ازای قربونی کردن یه گوسفندبود یا در ازای اسکناس هایی که هنوزم نمیدونستم حکمت انداختنشون تو ضریح ها درست بود یا نه... نذرمیکردم که بابام چشماشو باز کنه؟ اگه خدا میخواست اینکارو بکنه پس حتما خودش بدون معامله اینکارو میکرد ... میدونست که من اهل این نیستم که وقتی کارم بهش بیفته بیام عز و جز کنم ... از سردرد دلم میخواست به زمین و زمان چنگ بندازم... هنوز دلم میخواست گریه کنم .... خانمی با نگاه به من به سمتم اومد وگفت: شما میشا خانم هستید؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: بله چطور؟
لبخندی بهم زد وگفت: نامزدت بیرون منتظرته ازم خواهش کرد صدات کنم بری پیشش...
نامزدم؟ نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم یه لبخند نصفه نیمه تحویلش بدم... از جا بلند شدم... چادر کثیف مرتب تا کردم ... روسریمو دراوردمو موهامو یه دور باز کردم و بستم و دوباره سرم کردم... نامزد؟ چه باور کرده بود ...
از نمازخونه بیرون اومدم ... کتونی های سه چسبه ی مشکیمو پوشیدم و با چشم دنبالش گشتم ... خودش منو دید و به سمتم اومد لبخندی بهم زد وگفت: خوبی؟ چقدر دیر کردی.... فکر کردم طوریت شده از حال رفتی....
هنوز با اخم نگاهش میکردم.
دستمو گرفت وگفت: بیا برات هات داگ گرفتم...
دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم: پس جدی جدی باورت شده؟
با تعجب بهم نگاه کرد وگفت: چیو؟
دستمو بالا اوردم وانگشتری که عین خار تو چشمم بود و بهش نشون داد م وگفتم: به همه میگی من نامزدتم؟
هامین: اهان.... خوب چی میگفتم؟ اخه خود خانمه پرسید بگم کی کارش داره .... منم به اولین چیزی که به فکرم رسید و گفتم...
با حرص گفتم: اولین چیزی که به ذهنت میرسه نامزدیه؟
هامین: خوب اخه چی میگفتم؟
دلم میخواست سرمو بکوبونم به دیوار با غیظ گفتم: پسرخاله !!!... اولین چیزی که باید از رابطمون به ذهنت برسه همینه! حداقل اگه قرار باشه تو رو به کسی معرفی کنم اینه که بهش میگم پسرخالمی...نه چیز دیگه ... من و تو جز نسبت فامیلی هیچ نسبت دیگه ای با هم نداریم ... فهمیدی؟
هامین لبخند ارومی بهم زد وگفت: باشه .... خودت هم كه به پرستاره گفته بودي من نامزدتم و بهم بگه اومدي نمازخونه ....منم تحت تاثير اون حرفت به خانومه گفتم نامزدمي
_ من كي به پرستار گفتم تو نامزدمي ؟
_ حالا چرا داد میزنی؟
-برای اینکه انگار جدی جدی باورت شده ... ببین بذار یه چیزیو معلوم کنم من اگه مجبور بشم تو روی همه وایمیسم ... فهمیدی؟
هامین: نه میشا برای چی باورم بشه ... خیلی خوب... اروم باش... چرا جوش میاری...
-جوش نیارم؟ واسه ی چی دیشب اونطوری گذاشتی رفتی؟ مگه قرارمون این نبود که با خانواده هامون حرف بزنیم؟ پس چی شد؟ چرا ول کردی؟ چرا بهونه اوردی؟ هان؟
هامین با تعجب نگاهم میکرد در همون حال با حفظ ارامشش گفت: خودت که فهمیدی دیشب مجبور شدم جای پرهام بازداشتگاه برم... اونم تو درد سر افتاده بود...
تقریبا با جیغ گفتم: حالا پرهام از زندگی اینده امون برات واجب تره؟
هامین تند گفت: میشا یواش تر...
-چی چیو یواش تر؟ من از این زندگی خسته شدم ... مگه من خودم عقل ندارم که اینده امو یکی دیگه برام مثل یه پازل بچینه ... اونم در کنار کی...
هامین نفس عمیقی کشید وگفت: نمیدونستم اینقدر از من بدت میاد...
-بدم میاد؟ کاش فقط بد اومدن بود.... ازت متنفرم .میفهمی... ازت متنفرم... از تو که فقط به فکر خودتی .... از این خودخواهیت... از اینکه فکر موقعیت من نیستی... از اینکه جرات حرف زدن نداری ....از اینکه هرکی هرچی بگه میگی چشم و صداتم در نمیاد اما غد بازی هات واسه منه جلوی من زبون درمیاری .... از اینکه اینقدر بچه ننه ای که میذاری مامان جونت برات تصمیم بگیره ...ار رفتارات حرصم میگیره... میفهمی هامین.... تو داری زندگی منو خراب میکنی.... با این سکوت و خونسردیت داری ایندمو نابود میکنی.. اما من دیگه نمیذارم... من ... من.... من نمیذارم کسی مجبورم کنه ... من مثل تو نیستم ... من یه عمر مستقل زندگی نکردم که حالا یکی مجبورم کنه ... من نمیذارم کسی برام تصمیم بگیره ... فهمیدی؟ از حالا به بعدم دیگه کوتاه نمیام.... یا میری خودت حرف میزنی و همه چیز و تموم میکنی ... یا من قید احترام و نون و نمک و میزنم و میرم همه چیز و میگم...!ً
داشتم نفس نفس میزدم ورگباری هرچی به دهنم میومد میگفتم... حتا فکر هم نمیکردم... یه گوشه تو سایه زیر دو تا درخت رو به روی هم ایستاده بودیم و من بلند بلند حرف میزدم... حرفهام تموم شد... اما بغض داشت خفم میکرد....... هامین در سکوت فقط بهم خیره شده بود ... (چیزی نگفت ... در تمام فوران یکباره ی حرفهایی که تو دلم تلنبار شده بود هیچی نگفت. لام تا کام حرفی نزدیا حداقل گذاشت حرفهام تموم بشه بعد شروع کنه.. بعد از چند لحظه سكوت مدت داری پوزخندي زد و گفت :
_چيه فكر كردي من دارم له له ميزنم كه باهات ازدواج كنم ؟ بهت كه گفتم خودم باهاشون حرف ميزنم و همه چي و تموم ميكنم ، چرا اين حرفم تو كله ت نميره ؟
پوفی کشید و در حالی که دندون هاشو روی هم می سایید گفت:من بچه ننه م ؟ من سكوت كردم ؟! .... اگه من حرفي نميزدم و اين موضوع و اون روز تو ماشين پيش نميكشيدم كه تو خودت در موردش چیزی نمیگفتی ........ اونوقت من ميذارم بقيه برام تصميم بگيرن ؟!
نفس عمیقی کشید و گفت: میشا ما قرار نیست با هم ازدواج کنیم... هر كي هر چي ميخواد بگه ....تا وقتي خودمون نخوايم كسي نميتونه مجبورمون كنه ،..... برای منم دیگه مهم نیست کی ناراحت میشه ...!
نفس عمیقی کشید و به سنگ ریزه ای که جلوی پاش بود ضربه ای زد و دستی به موهاش کشید و نفسشو مثل فوت با کلافگی از سینه خارج کرد.به جهنم که برات مهم نیست..... اه .... دلم میخواست بمیرم... عصبانی بودم .... از خودم... از هامین... از پرهام... از خاله... از این همه بردین و دوختن ها .... اگه این دغدغه رو نداشتم یادم میموند که باید داروهای بابامو بگیرم... سهل انگاری نمیکردم ....اون وقت الان مجبور نبودم تو بیمارستان حضور هامین و تحمل کنم.
روی پاشنه ی پا چرخیدم و بهش پشت کردم... اشکهام روی صورتم سرازیر شد .... تصویر پدرم روی تخت که به کلی دستگاه وصل بود داغونم کرده بود ...
سرم گیج میرفت... یه نیمکت خالی در تیر راس نگاهم بود... نگاه هامین و رو خودم حس میکردم... همون نگاه ارومی که در حین عصبانیت هم خونسردیشو حفظ میکرد ... خواستم خودمو زودتر به نیمکت برسونم که حس کردم چرخش همه چیز باهم به وقوع پیوست و داشتم پرت میشدم که کسی منو گرفت و کشون کشون روی صندلی منو نشوند. هامین رو به روم زانو زد وگفت: داری با خودت چیکار میکنی؟
شقیقه هامو فشار داد م... چشمام از زور اشک میسوخت... نفسم دیگه در نمیومد .... دهنم تلخ شده بود ...
به هامین نگاه کردم... چشماش سرخ بود ... حتی میتونستم حس کنم که عصبانیه .... نفس عمیقی کشیدم وگفتم: اگه بابام بمیره .... منم می میرم....
هامین: چرا این حرف ومیزنی؟ کی گفته ؟... حال عمو پرویز خوبه خوبه... من بهت قول میدم که بهوش میاد ... نگران هیچی هم نباش... من خودم میرم با مادرو پدرو همه حرف میزنم ... ببین از دیشب هیچی نخوردی به چه روزی افتادی...
و از توی نایلون یه ساندویچ دراورد و داد دستم وگفت: زود تند سریع مشغول شو... برای یه جنگ جهانی سوم باید اماده باشیم... و لبخند مهربونی بهم زد...
نفس عمیقی کشیدم...
دیگه توان مخالفت نداشتم ... با اولین گاز اشتهام تحریک شد و با ولع می بلعیدم... اما هامین بر خلاف چیزی که ادعا میکرد میلی به خوردن نداشت تو فکر بود و حس میکردم به خاطر من مشغول شده البته بیشتر داشت با ساندویچش بازی میکرد تا خوردن...
نفس عمیقی کشیدم .... به اسمون خیره شدم.... هوای بیمارستان مرده بود ... انگار همش غم و بغض توش موج میزد ... نزدیک غروب بود .... کم کم داشت سردم میشد بخصوص با خوردن اون نوشابه ی تگری این احساس بیشتر حس میشد.
نفسمو فوت کردم ... هامین به رو به رو خیره بود ... حس میکردم باید یه چیزی بگم... از اینکه یادم نمیومد چی بهش گفتم حالم از خودم و حافظه ی درحد ماهیم بهم میخورد... دست یخمو روی دستش گذاشتم... به سمتم چرخید وگفت: سردته؟ چرا اینقدر یخی... دستمو بین دو تا دستهاش گرفت و انگشتامو می مالید تا گرم بشن ...
چشمام پر اشک شد...
نفس عمیقی کشید و گفت: باز چی شده؟
-من.... من...
سرمو انداختم پایین و باز اشکهای مزاحمم از روی صورتم لیز میخوردن به سمت چونه ام... اصلا دلم نمیخواست حداقل جلوی هامین گریه کنم....
هامین نفس عمیقی کشید و گفت: الان اگه بپرسم چرا گریه میکنی سرم داد میزنی؟
گریه ام شدید تر شد ... حالا خوبه نمیخواستم گریه کنم....
با احتیاط دستشو روی شونه ام گذاشت وگفت: میشا بس کن دیگه ...
الان خیلی وقت بود دیگه بهم نمیگفت مرضیه ... نمیدونم چرا منتظر بودم بهم بگه مرضیه ... شاید تو شرایط جدی میشا صدام میکرد و تو شرایط متعارف و عادی مرضیه ... دلم میخواست بلند بلند زار بزنم ... انگار همه ی اتفاقات از پیش برنامه ریزی شده بود تا اینطوری روی نیمکت بشینم و هق هق کنم و منتظر شنیدن اسم شناسنامه ایم از دهن هامین باشم...
هامین با کلافگی گفت: فکر نمیکردم اینقدر ضعیف باشی... میشا هنوز طوری نشده ...
بهش نگاه کردم ...
با صدای خفه ای گفتم: حتما باید می مرد تا فکر کنی یه طوری شده .... اره؟
هامین لبشو گزید و خواست حرفی بزنه که دستمو از دستش بیرون اوردم و گفتم: برو خونه احتیاجی نیست اینجا بمونی....
و از جا بلند شدم ... دستمو تو جیب مانتوم کردم ... یه اسکناس ده هزارتومنی جلوش گذاشتمو در مقابل چشمهای بهت زده اش گفتم: یه نهار ازم طلب داشتی....
وراهمو کشیدم سمت بیمارستان ...
     
  
مرد

 
«قسمت سی پنجم»...


روی صندلی نشسته بودم و به سقف نگاه میکردم ... هامین نرفته بود اون هم رو به روی من نشسته بود و به من نگاه نمیکرد. از وقتی اومده بود بالا نشسته بود هیچ کلمه ای به زبون نیاورده بود و منم در سکوت همراهیش میکردم...
سردردم بهتر شده بود اما به طرز وحشتناکی چشمام می سوخت و تنم کوفته بود ... ساعت نزدیک ده شب بود ... کسل و خسته بودم... حس میکردم یه تریلی هجده چرخ از روم سی و شیش بار رد شده .... نفس عمیقی کشیدم بوی بیمارستان تو سرم پیچید ... ارنج هامو روی زانو هام قائم گذاشتم و سرمو میون دستهام گرفتم و به کتونی هام خیره شدم... با دیدن کفش اسپورت های هامین که رو به روم ایستاده بود سرمو بلند کردم... با نگرانی گفت: حالت خوبه؟
بجای جواب فقط سرمو به علامت اره تکون دادم... کنارم نشست وگفت: میخوای بگم یکی بیاد فشارتو بگیره ... احتمالا احتیاج به سرم داری....
با صدای گرفته ای گفتم: نه .... من خوبم.... با صدای گرفته ای گفتم: نه .... من خوبم....
هامین: اره خیلی... خوب بودن داره از سر و روت می باره ....
جوابشو ندادم.... دوباره به پشتی صندلی تکیه دادم وسرمو به دیوار چسبوندم ... نور سفید مهتابی سقف چشممو میزد ... هامین با سماجت گفت: میشا حالت خوب نیست لج نکن...
-گفتم خوبم...
هامین : لجبازی و یکدندگیتو از کی به ارث بردی نمیدونم... ولی اینو میدونم با تمام ورزشکار بودنت بنیه ات خیلی ضعیفه .... حتما باید غش کنی؟
بی توجه به حرفهاش صداش کردم :
-هامین؟
هامین با بی حوصلگی گفت: بلــه؟
نفس عمیقی کشیدم باید میگفتم ... با کمی من من گفتم: بخاطر حرفهام ... میدونی ... من ... من .... منظوری نداشتم ... ببخشید ...
بهش نگاه کردم ... لبخند محوی زد وگفت: مهم نیست ...
-خواستم بگم هیچ وقت ازت متنفر نبودم ... حتی وقتی که به افشین گفتی کادوی تولدی که من برات خریده بودمو انداختی دور ...
با تعجب بهم نگاه کرد ...
لبخندی زدم و گفتم: اون موقع هفتگی از بابا پول میگرفتم .... سه هفته پولامو جمع کردم تا برات اون ادم اهنی و بخرم ... اما روز تولدت عمو رسول یکی بزرگتر و خوشگل ترشو واست خرید مال من راه نمیرفت فقط چراغ چشمش روشن و خاموش میشد اما اونی که عمورسول برات خریده بودراه هم می رفت... سلحه اشم صدای شلیک میداد ... اونقدر خوشگل بود که به اونی که من برات خریدم حتی نگاهم نکردی... وقتی هم که ندا اونو از قصد از روی میز پرتش کرد پایین و پاشو شکوند هم بازم هیچکاری نکردی.... اون موقع منم از حرصم کیک تولدتو خراب کردم .... بعد داد زدم ازت متنفرم... تو هیچی نگفتی اما من اینقدر گریه زاری کردم که از خونتون رفتیم ....
نفس عمیقی کشیدم و هامین گفت:ننداختمش دور....
بهش نگاه کردم....
هامین: خواستم بندازمش دور .... ولی ننداختم.... لبخندی بهم زد وگفت: هنوزم دارمش یه پا هم بیشتر نداره اما دارمش.... تنها وسیله ای بود که با خودم بردم فرانسه ... اومدی خونه بهت نشونش میدم.... و لبخند عمیقی زد و من با تعجب گفتم: واقعا؟
هامین: اره ... اما دلم خیلی برای کیکم سوخت ...
رومو از ش برگردوندم و به رو به رو خیره شدم ویه لبخند زدم و گفتم: حقت بود ... میخواستی جواب ندا رو بدی....
خندید و گفت: یه عروسک داشتی؟
-همون که با هومن موهاشو سوزوندی؟
هامین: فهمیدی؟
-اره ... میخواستم تلافی شو سرت دربیارم ... میخواستم اون توپ فوتبالتونو خراب کنم اما وقت نشد....
هامین: چرا؟
-تو رفتی... دوازده سال... بی خبر رفتی... یکی دو بار بهت زنگ زدم ... نشناختی منو...
هامین: پس اون شماره ای که ساعت چهار صبح یکشنبه از خواب بیدارم میکرد تو بودی؟
لبخندی بهش زدم وگفتم: فقط میدونستم یکشنبه ها روز تعطیلیه ... ولی ساعت و همیشه قاطی میکردم .. بخاطرش از مامان یه کتک مفصل خوردم.. پول تلفنمون نزدیک صد تومن اومده بود ....
هامین خندید و گفت: نمیتونم بگم فراموشت کردم ... اما خیلی هم تو ذهنم پر رنگ نبودی... من درگیر تنهایی و غربت شدم .... درگیر کار و زندگی... تنهایی اونجا دوزاده سال سرکردم .... سخت بود ....
بهش نگاه کردم .... فکر کردم اینقدر سخت بود که همبازی بچگیتو دوازده سال ... نفسمو فوت کردم. اروم گفتم:
-تو برو خونه ..... خسته شدی ....
خواست حرفی بزنه که یه پرستار بدو بدو از جلومون رد شد و به اتاقی که بابا اونجا خوابیده بود رفت.... از جا پریدم ... میخواستم وارد اتاق بشم ... اما بهم اجازه ندادن .... از پشت شیشه هم چیزی مشخص نبود ... ولی صدای زنگ خطر و میشنیدم ...
باز داشت گریم میگرفت. یه پرستار دیگه داشت وارد اتاق میشد که بازوشو گرفتم و گفتم: خانم تو رو خدا چی شده؟
پرستار با لحن تندی گفت: معلوم نیست ... عزیزم اجازه بده برم .... با ترس بازوشو ول کردم ...
یه پزشک خواست وارد اتاق بشه که هامین جلوشو گرفت وپرسید: چی شده ....
دکتر با عجله گفت: فعلا هیچی مشخص نیست ...
سرم به دوران افتاد ... نه ... خدا نه ... خواهش میکنم ... بازوی هامین و محکم گرفتم .... تمام وجودم می لرزید ... یه پرستار از اتاق خارج شد هامین منو ول کرد و دنبالش راه افتاد... صدای پرستار و میشنیدم که میگفت: دکتر بالای سرشون هستن اومدن بیرون ازشون بپرسید .... و صدای فریاد هامین که گفت: یعنی هیچ کس نباید اینجا جواب بده؟
پرستار با حرص گفت: بیمارتون ایست قلبی کرده نگران نباشید همکارای ما ...
دیگه هیچی نفهمیدم.... ایست قلبی؟ دستمو روی سینه ام گذاشتم.... ضربان تند قلبمو حس میکردم.... نفسم بالا نمیومد داشتم خفه میشدم.... گوشهام سوت میکشید ... هامین وتار می دیدم .... و اول همه چیز سفید شدو بعد در سیاهی فرو رفتم ...!
===========با دیدن یه کپه خاک و لباس سیاهی که به تن همه بود ....
نفسمو سخت بیرون دادم... سوز سردی میومد...
دوباره نگاهمو بین کسی که نوحه میخوند و صدای دورگه و خش دارش تو سرم بود و اون کپه ی خاک چرخوندم...
نگاهم پی عمو رسول بود که مردونه گریه میکرد ...
و عمو ضیا که چشماش زیر عینک سیاهی فرو رفته بود ...
ندا و نسترن... که یه گوشه ایستاده بودند با ارایش غلیظ دودیشون به من نگام میکردند... با چشم به صورتهای به ظاهر ناراحت و مغموم خیره شدم ...
بوی کافو میومد... لباس های مامان که جیغ میکشید و تن بی جون مارال که یه گوشه در اغوش خاله مستانه افتاده بود خاکی و گلی بود... هنوز سوز میومد و سردم میشد....
باز نگاه کردم... درسکوت نگاه میکردم...
صدای نوحه خون سه قبر بغلی که در وصف یک مادر میخوند با صدای نوحه هایی که در وصف یک پدر میخوند مخلوط شده بود ...
دهنمو باز و بسته کردم و سعی میکردم کسی که این همه جیغ میزنه رو ساکت کنم ... اما نمیدونستم کیه ...مارال که ساکت بود مامان هم چادرشو رو سرش کشیده بود و روی پارچه ی ترمه ای که روی کپه ی خاک قسمت هاییش گلی شده بود افتاده بود و شونه هاش می لرزید... دستهامو جلوی صورتمو گرفتم وهاکردم.. حس کردم نفس نمیکشم ... دستهام گرم نمیشدن... گلوم از خشکی زیاد میسوخت.... لبهام هم خشک بودند وسوز تندی که به صورتم میخورد باعث میشد گهگاه طعم خون وتو دهنم حس کنم. میتونستم بفهمم لبهام از خشکی چاک چاک شدن...
دوباره به قاب عکس نگاه کردم... لبخند میزد... مهربون بود ... با اون نوار سیاهی که گوشه ی سمت چپ اُریب روی قاب بود مشکل داشتم... چشمم به هامین افتاد. یه گوشه ایستاده بود ریش داشت و سیاه پوشیده بود و با تاثر به من نگاه میکرد ... گریه ام گرفته بود اما نمیتونستم گریه کنم. ... صدای فریاد مامانم و مارال و هنوز میشنیدم... بوی گلاب وحلوا تو دماغم بود .... با دیدن دوباره ی قاب عکسی که روش یه نوار سیاه بود ... حس کردم هامین به سمتم اومد ... موهاش اشفته بود ... ریشش بلند بود ... دستهامو گرفت زیر لب با یه صدای گرفته و صورت درهمی که عمق یه فاجعه رو نشون میداد گفت: تسلیت میگم .... با دیدن دوباره و دوباره ی عکس و کوپه ی خاک و صدای جیغ و نوحه های درهم ... سوز سرما و سیاهی همه چیز ... بغض داشت خفه ام میکرد نفسم بالا نمیومد ... هامین دستمو گرفت بهش نگاه کردم...
صورتش خسته بود ...
ریش هم بهش میومد...
در اون لباس سیاه لاغرتر وجمع و جور تر به نظر میومد...
سعی کردم بد ن خشکمو تکون بدم...
اما انگار همونطوری قفل شده بودم...
هامین هنوز به من نگاه میکرد و من از چشمهاش و از صورتش و از سیاهی لباسش گذشتم وزل زدم به کپه ی خاک و ... سیاهی اون سمت و جیغ و فریاد...
زل زدم به عکسی که صاحبش در بین اون جمع نبود.... هامین تکونم داد ... نفسم بالا نمیومد داشتم خفه میشدم.... حس میکردم کسی داره گلومو محکم فشار میده ...

هامین حرف میزد تکون خوردن لبهاشو میدیدم....


مارال بهوش اومد جیغ کشید: بابا ....
     
  
مرد

 
«قسمت سی ششم»...


و کمی بعدتر من حس کردم همه چیز به سرم اوار شد و جیغ کشیدم و از خواب پریدم ...
هامین فوری شونه هامو گرفت وگفت: میشا .... بالاخره بهوش اومدی؟
به صورت هامین نگاه کردم اصلاح شده بود یه دستی به صورتش کشیدم ... میخواستم مطمئن بشم اون چیزی که می بینم با اون چیزی که لمس میکنم فرقی نداره ... صورتش نرم بود و کمی گندمی ... با یه جفت چشم مشکی و موهای خرمایی بینی قلمی و صورت گرد و پیشونی خوش فرم و چونه ی گردی که ختم صورتش بود... یه دست به پیراهن سفیدش کشیدم .... دوباره نگاهش کردم .... یقه اش کج شده بود ... صافش کرد م ... موهاشو دادم بالا میریخت تو صورتش اصلا بهش نمیومد ... بچه هم که بودیم همیشه اینو بهش میگفتم و هیچ وقت بهم گوش نمیداد... دوباره به صورتش دست زدم ...
هامین با تعجب گفت: میشا بیداری؟
صداشم گرفته نبود ... صورتشم خیلی ناراحت نبود ... دوباره بهش زل زده بودم ... تکونم داد وگفت: خوبی؟
با صدای خفه ای گفتم: بابام...
نفس راحتی کشید و با لبخند گفت : نگران نباش ... حالش خوبه ... قراره عصر منتقلش کنن بخش... بهوش اومده...
مگه الان کی بود؟
با گیجی گفتم: مگه الان کجاییم؟
هامین: هتل هیلتون ... خاویار میخوری یا استیک؟
-خاویار تا حالا نخوردم...
هامین بلند زد زیر خنده و گفت: خیلی باحالی میشا ..... دیوونه الان بیمارستانیم... یادته؟ دیشب غش کردی اوردنت اینجا ... الانم سر ظهره ...
هنوزگیج داشتم نگاهش میکردم.... تنها چیزی که مطمئن بودم این بود که اینجا هتل هیلتون نبود!!!
سرمو تو دستهام گرفتم وشقیقه هامو فشار دادم وگفتم: بابام چی شد؟ تو داری راست میگی؟
هامین بهم خیره شد وگفت: من بهت تا حالا دروغ گفتم؟
جوابشو ندادم...
هامین هم با اطمینان و لحنی که دیگه جای نگرانی وهیچ سوالی برام نمیذاشت گفت : حالش خوبه دیشب بهوش اومد یه ایست خفیف داد و سریع بعدش بهوش اومد ... الانم خاله طاهرپیششه.... تو هم بلند شو لباساتو عوض کن مگه نمیخوای ببینیش؟
با بغض به هامین نگاه کردم...
هامین از جا بلند شد وگفت: ببین حواست و جمع کنی ها من به خاله نگفتم تو حالت بد شده فقط از مارال خواستم برات لباس بیاره ... بیا یه خرده به خودت برس... صورتت خیلی بی روحه....
اشکهام روی صورتم می ریختن هامین لباس ها رو روی تخت گذاشت و با تعجب به من نگاه کرد.
با نگرانی گفت: چی شده؟
اشکهامو با پشت دست پاک کردم وگفتم: من یه خواب بد دیدم.... و بلند بلند زدم زیر گریه ...
هامین یه لیوان اب بهم داد وگفت: خوبه خودت میگی خواب... حالا چی بود؟
میشا: بابام زنده است؟
هامین پوفی کشید وگفت: میشا الان بیداری یا خواب الودی؟ مگه نگفتم بهوش اومده؟
با منگی بهش نگاه کردم و کمی اب خوردم...
هامین دوباره گفت: میدونی اینجا کجاست؟
نفس نسبتا راحتی کشیدم و بقیه ابمو یه نفس سر کشیدم وگفتم: هتل هیلتون ... نظرم عوض شده استیک میخوام!
خندید و گفت: نه بیداری...
از جام بلند شدم و به لباس ها نگاه کردم... یعنی واقعا حال بابام خوب بود؟ یجورایی هنوز میترسیدم همه ی چیزهایی که الان دارم می بینم خواب باشه...
لباسمو مرتب پوشیدم ... چشمم به هامین افتاد که تو اینه داشت به خودش خیره خیره نگاه میکرد و به صورتش دست میکشید.... و به پیراهنش ور میرفت.
بعد دست به کمر ایستاد و فکرشو بلند بلند گفت: من که مشکلی ندارم....!
خنده ام گرفت وبا تعجب به من خیره شد.... منم سرمو گرم بستن دگمه های مانتوم کردم وزیر چشمی بهش نگاه میکردم... هنوز به صورت و پیراهنش دست میکشید و مطمئن نبود همه چیز درسته یا نه...!
« قسمت هجدهم »

قرار بود شب عمو پرويز و منتقل كنن به بخش . ميشا هنوز موفق نشده بود باباشو از نزديك ببينه و فقط از پشت شيشه ديده بودش كه اون موقع هم خواب بود و چشماش بسته بود . اما با اين حال ميشا از اين رو به اون رو شده بود خصوصا وقتي دكتر مطمئنش كرد كه خطر رفع شده . ميخنديد ، شوخي ميكرد ، خلاصه دوباره شده بود همون ميشايي كه از وقتي اومده بودم ايران ديده بودم .
و من هنوز موفق نشده بودم استراحت كنم . ديشب كه توي بازداشتگاه يه دقيقه هم چشم رو هم نذاشته بودم . از وقتي از بازداشتگاه بيرون اومده بودم هم كه بيمارستان بودم . در واقع آخرين خوابم برميگشت به پريشب ، البته اگه از يك ساعتي كه كنار تخت ميشا روي صندلي خوابم برده بود صرف نظر كنيم !
اما اين بي خوابي چندان هم از پا ننداخته بودم . هر چي نباشه بدنم به بي خوابي و بد خوابي عادت داشت .
وقتي عمو پرويز رو داشتن از سي سي يو منتقل ميكردن به بخش همه از مارال و ميشا و خاله گرفته تا مامان و بابا و همينطور شخص خودم حمله كرديم به سمت تختي كه دو تا پرستار داشتن هول ميدادن . در واقع جلوي حركتشو گرفته بوديم . ميشا و مارال توي تند تند قربون صدقه رفتن با هم مسابقه گذاشته بودن . عمو هم بيدار بود و داشت با لبخند نگاهشون ميكرد . تحت تاثير غر غر هاي پرستار يه دستمو انداختم زير بغل ميشا و دست ديگه مو هم انداختم زير بغل مارال و جفتشونو انگار دو تا بچه گربه رو از زمين بلند كرده باشم كشيدم عقب و در پي اعتراضشون به اين حركتم اخم كردم و گفتم :
_ بذارين كارشونو بكنن ...
وقتي كه عمو توي بخش مستقر شد تازه چك و چونه ي دسته جمعيشون با پرستار سر اين كه اجازه بده چند دقيقه برن ملاقاتش شروع شد . پرستار هم كه من شديدا بهش حق ميدادم عصبي باشه با عصبانيت گفت :
_ من نميدونم . الان دكترش مياد از خودش اجازه بگيرين ... اما بعدش بايد همه تون از بيمارستان بريد بيرون ...روشنه ؟!
با رفتن پرستار هركي يه گوشه اي نشست و منم تصميم گرفتم تا اومدن دكتر از فرصت استفاده كنم و هر چه سريعتر مخالفتم در مورد نامزدي رو بهشون بگم . ديگه حتي نميخواستم منتظر يه فرصت مناسب باشم چون ميدونستم اگه يه بار ديگه ميشا منو به خاطر اين سكوت به بچه ننه بودن متهم كنه ديگه نميتونستم جلوي خودمو بگيرم و خونسرد باشم . شكي نبود كه دفعه ي بعد سرشو از تنش جدا ميكردم . همه ي تقصيرا رو انداخته بود گردن من و خودش و راحت كرده بود !
روبروي نيمكتي كه خاله و مامان نشسته بودن ايستادم و رو به باباا كه اونطرف تر ايستاده بود گفتم :
_يه لحظه مياين اينجا ؟!
بابا با تعجب اومد و كنار نيمكت به ديوار تكيه داد . به تك تكشون نگاه كردمو گفتم :
_ ميخوام در مورد نامزدي خودمو ميشا يه چيزي بگم .
ميشا همون گوشه اي كه ايستاده بود به من نگاه ميكرد . دوباره نگاهشون كردم و ادامه دادم :
_ شما يادتون رفته يه چيزي رو از من و ميشا بپرسين ...
مامان با تعجب گفت :
_ چي رو ؟!
لبخندي زدم و گفتم :
_ يادتون رفته از ما نظر بگيرين كه ...
_ آقاي دكتر !!! ...
با شنيدن صداي همزمان ميشا و مارال كه دكتر وصدا ميكردن چشمامو با حرص رو هم فشار دادم . وقتي دوباره بازشون كردم تا بي توجه به سر و صداي اون دو تا بقيه ي حرفمو بزنم با نيمكت خالي روبروم مواجه شدم . نفس عصبي مو فوت كردم بيرون و برگشتم سمتشون :
_من داشتم گل لگد ميكردم ؟!
تنها كسي كه صدامو شنيد بابام بود كه با لبخند دستشو رو شونه م گذاشت و سري تكون داد . بقيه فقط كم مونده بود از سر و كول دكتر بالا برن .
دكتر رضايت داد كه چند دقيقه بريم داخل اتاق اما بعدش بيمارستان و ترك كنيم و فقط يكي پيشش بمونه و تاكيد داشت كه بهش هيجان وارد نكنيم . ميشا زودتر از همه به داخل اتاق شيرجه رفت . من آخر از همه وارد شدم . به چارچوب در تكيه دادمو دستامو فرو كردم تو جيباي شلوارم . ميشا در حاليكه دست باباشو گرفته بود و تند تند ميبوسيد گفت :
_ بابا شما كه زهره تركمون كردين . ديگه نبينم از اين كارا كني ها ...باشه پسر خوب ؟!
عمو پرويز با لبخند گفت :
_ من كه گفتم تا عروسي تو رو نبينم جايي نميرم ...
ميشا انگار بغض كرد ، عمو ادامه داد :
_ اقلا خيالم از تو يكي راحته كه دادمت دست خوب كسي ...
با لبخند به من نگاه كرد . به سختي لبامو زاويه دادم تا بهش لبخند بزنم و سرمو انداختم پايين كه صدام كرد :
_ بيا اينجا پسرم ...
مردد به سمت تختش قدم برداشتم و كنار ميشا ايستادم . دستشو به سمتم دراز كرد ، با تعلل دستمو بهش دادم . دست ميشا رو گذاشت تو دستم و گفت :
_ سپردمش دست خودت...
میشا لبهاشو گزید و من با گيجي نگاهمو بين بقيه چرخوندم و رو به عمو با بهت پرسيدم :
_ من ؟! ...
عمو پرویز لبخندی زد وگفت: پس کی؟
ميشا سريع دستاشو دور بازوم حلقه كرد و سرشو بالا گرفتو نگاهم كرد . بهم خیره شده بود و سعی داشت با نگاهش چیزی و بهم بفهمونه . اما نميفهميدم منظورش چيه . ميشا انگار فهميد گيج شدم چون با چشم به باباش اشاره كرد و دوباره با همون خیرگی نگاهم كرد . منظورش اين بود كه فعلا حرفي نزنم . منم سعي كردم لبخند بزنم...
عمو پرویز نفس عمیقی کشید وبا صدای ضعیفی گفت:
_ ميتوني خوشبختش كني ؟!
نفسمو پوف کردم ... سعی کردم فقط یه لبخند مصنوعی بزنم!!!
عمو پرویز منتظر جواب بود ...بعد از مدت کمی خیلی سریع رنگ نگاهش عوض شد و ابروهاشو با تعجب كشيد تو هم و فوری گفت:
_ مگه دوستش نداري ؟!
وچند تا سرفه کرد ... میشا دست عمو پرویز وگرفت واروم گفت: بابا ....
من حس کردم باید یه چیزی بگم فوری گفتم :
_ چرا عمو.. دوستش دارم ...
عمو پرويز انگار خيالش راحت شد . لبخندي زد و گفت :
_ پس همدیگه رو خوشبخت کنین...
ميشا با نگاه خيره ش تاييد كرد و منم به سختي گفتم :
_ باشه ...
عمو با لبخند تحسين برانگيزي نگاهم ميكرد كه مارال با لحن بامزه اي اعتراض كرد :
_ پس من چي ؟
عمو با خنده به سمتش چرخيد و گفت :
_ تو رو هم ميسپرم به دامادمون و رسول ... مطمئنم اونا بيشتر از من مواظبن كه تو رو به ادم درستي بدن .
مارال با ناله گفت :
_ اين حرفا چيه بابا ! شما كه چيزيت نيست ... چرا اين حرفا رو ميزني ؟...
همه حرفشو تاييد كردن و بحث و عوض كردن ...ميشا از همه بيشتر سعي ميكرد فضا رو شاد كنه و تا حد زيادي هم موفق بود . بعد از چند دقيقه پرستار اومد و گفت : همه بيرون
وقتي داشتم همراه بقيه ميرفتم بيرون و چند قدم بيشتر تا در اتاق فاصله نداشتم عمو گفت :
_ هامين تو چند لحظه بمون بابا
     
  
مرد

 
«قسمت سی هفتم»...


ميشا با نگراني به باباش نگاه كرد . نفس عمیقی کشیدم و میشا پشت چشمی واسم نازک کرد و روی نوک پنجه اش بلند شد و کنارم ایستاد و زیر گوشم گفت:
_ الان حق نداری هیچ حرفی بزنی فهمیدی؟
با غیظ اهسته گفتم:
_همین مونده بود بهم دستورم بدی...
میشا پوفی کشید ... دندون قروچه کرد و درحالی که سعی داشت با نگاهش خواسته اش و به کرسی بنشونه به صورتم خیره بود.
سعی کردم حرصی و که میخورم و زیاد بروز ندم ...
تا الان بايد تو نمايش مامان بازي ميكردم حالا كارگردان نمايش شده بود خود ميشا . اونم ميشايي كه امروز اونهمه توهين بهم كرده بود به خاطر سكوت ! اما با اينحال الان بهش حق ميدادم كه بخواد بازي رو برگردونه ...
الان وقت ابراز مخالفت نبود با شرایط عمو پرویز و حرفهای دکترش ... هیجان براش اصلا خوب نبود به خصوص اینکه خود منم نگران بودم كه نكنه با ابراز مخالفتمون حال عمو بدتر بشه ... با این حال چیزی نگفتم و میشا زمزمه وار گفت:
_وای بحالت ....
نرسید حرف دیگه ای بزنه و براي اينكه باباش شك نكنه خیلی سريع دماغشو محکم به گونه ام کوبید و مثلا صورتمو بوسيد البته من لبهاشوروی پوستم اصلا حس نکردم اما بینی نرمی داشت!
بعد رو به باباش با خنده گفت :
_ آي آي ... تو هم ميخواي پسر خوب ؟!
سريع به سمت تخت دوئيد و گونه ي باباشو محكمتر از مال ِمن و یا بهتر بگم طبیعی تر از مال من ( اهم ! ) بوسيد و با همون سرعت از اتاق بيرون رفت . لحظه ي اخر با نگاه پر غیظی بهم خیره شد وبا چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید و کمی بعد رفت بیرون و در و بست .سريع رفتم تو جلد نقشم و با لبخند به سمت عمو رفتم . بهم اشاره كرد روي صندلي كنار تختش بشينم . چند لحظه فقط نگاهم كرد و بعد گفت :
_ واقعا دوستش داري ؟!
نگاهمو دوختم به ملافه ي سفيد تختش و با کمی مکث پیش خودم فکر کردم باید یه چیزی برای گفتن بگم و با من من گفتم :
_ اوايل كه نديده بودمش نه ، اما الان كه ديدمش و اين مدت با هم بوديم اره ... دوستش دارم ...
با تعجب ديدم كه اصلا براي گفتن اين حرف عذاب وجدان ندارم ...در واقع اگه بخوايم روراست باشيم حرفم دروغ نبود . عمو نفس راحتي كشيد و پرسيد :
_ مطمئني ؟!
بهش نگاه کردم... دور چشمهاش حلقه ی کبودی بود و صورتش لاغر و بی روح نشون میداد ضعف و بیماری کاملا در ظاهرش مشخص بود ... با خس خس نفس میکشید ... رنگ پریده بود اما هنوز لبخند میزد و هنوز با دیدنش ارامش میگرفتم و هنوز رنگ نگاهش همونی بود که وقتی تو بچگی میشا رو کتک زدم نه تنها دست روم بلند نکرد بلکه فقط یه دستی به موهام کشید و پیشونیمو بوسید و گفت: من از طرف دخترم ازت معذرت میخوام که عصبانی شدی... اون موقع دوازده سالم بود و میشا زنجیر دوچرخه ای که تازه خریده بودم وخراب کرده بود و منم دو تا سیلی به صورت میشا زدم ... یادم نمیره که زور میزد گریه نکنه اما تو چشماش پر اشک بود ... رفت عمو پرویز وبرام اورد ... تا جوابمو باباش بده ... یادم نمیره که با عمو پرویز رفتیم براش یه زنجیر نو خریدیم ... و من برای کتکی که به میشا زده بودم و هنوز خنک نشده بودم ... همچنان دلم میخواست تلافی کنم و اونو هم سوارش کردم تا یه جا بندازمش...
با صدای عمو پرویز بهش نگاه کردم...
با ارامشی که تو نگاهش موج میزد گفت:
_ مراقبش باش...
یه لحظه مستقیم نگاهش کردم... وقتی دوازده سالم بود ... وقتی با بدجنسی از میشا خواستم سوار دوچرخه ام بشه تا یه جا از روی دوچرخه بندازمش برای تلافی... عمو پرویز همین وگفت: مراقبش باش...
با همین نگاه ارامش بخش... با همین نگاه مهربون ... اون لحظه فقط به همین فکر میکردم که باید مراقب میشا باشم و حق ندارم تلافی کنم یعنی اصلا یادم رفت... چون میشا با هیجان میخواست سرعت بگیرم و از سرازیری ها برم.... حتی بهم هیجان اینو میداد که دستهامو به فرمون نگیرم .... اما حرف عمو پرویز باعث میشد این کارو نکنم... و تا اخرش دو دستی فرمون و چسبیده بودم و میشا كه جلوم نشسته بود هم دستهاشو گذاشته بود روی دستهای منو و موهاش به چونه و دهنم میخورد... گاهی اذیت میکرد و بی هوا ترمز میگرفت یا بوق میزد یا ...
حالا که فکر میکنم می بینم اون بهترین دوچرخه سواری عمرم بود ، دفعات بعدش اینقدر هیجان نداشت... چون بعد از اون سواری هیچ دختری جلوی دوچرخه ام ننشست که موهاش تو دهنم باشه و بی هوا برای اذیت کردن ترمز بگیره و با التماس ازم بخواد سراشیبی هارو با سرعت برم!!!
بعد از اون روز میشا دیگه جلوی دوچرخه ام ننشست چون عمو پرویز براش یه دوچرخه ی صورتی قشنگ گرفت...!
دستشو تو دستم گرفتم و فشردم ...
عمو پرویز لبخند دوباره ای بهم زد وگفت: قول میدی؟
لبخندی زدم و گفتم : قول میدم...
عمو پرویز: مطمئنی؟
-مطمئنم....
ميخواستم ادامه بدم كه ميشا برام فرقي با آذين نداره اما به موقع جلوي خودمو گرفتم . در واقع فرق كه يه فرقايي هم داشت ، مثلا اگه آذين به صورتم دست بكشه هيچوقت اون حسي كه ميشا چند ساعت پيش به صورتم دست ميكشيد رو پيدا نميكنم . يا مثلا وقتي دماغشو به گونه م كوبيد و كلا وقتي نزديكم بود . اخيرا هم كشف كرده بودم كه ميشا با وجود اينكه معمولا بوي عطر نميده اما من از بوي بدنش خوشم مياد . اوپسسسس ....اين اولين باري بود كه داشتم همچين اعترافاتي پيش خودم ميكردم ... اينطور كه پيدا بود نظريه م همچين زياد هم درست از آب در نيومده بود . انگار ميشا برام مثل آذين نبود يه مدل ديگه بود . كه خودم هم نميدونستم چه مدلي !
صداي عمو پرويز باعث شد افكارمو نيمه كاره ول كنم :
_ من دیگه نیستم که حواسم بهش باشه ... میخوام بسپارمش به تو.... ادعا زیاد داره ... لجبازه ... یه خرده هم لاته ... یعنی سعی میکنه لات و لوتی باشه ... با لبخند ادامه داد:
_اما با احساسه... عین مادرش زودرنجه ... زود جوش میاره اما وقتی اروم باشه تا جون داره برات مایه میذاره... مرام و معرفتشو نمیدونم از کی به ارث گرفته اما وقتی یه کاری و شروع کنه تا تهش هست ... نفس عمیقی کشید و لبهاشو با زبون تر کرد وگفت: اونقدرا که قپی میاد قوی نیست ... برعکس خیلی هم شکننده است ... سعی میکنه وانمود کنه به کسی احتیاج نداره و روی پای خودشه اما می بینم گاهی خم میشه ... تکیه گاهش باش هامین... من دخترمو میسپارمش به تو...
فوری میون کلامش اومدم و گفتم:شما خودتون ...
_ حرفمو قطع كرد :
_ تو به من قول دادي...
درسته قول داده بودم ! چون حتي اگه با هم ازدواج نميكرديم هم ميتونستم تا آخر عمر مواظب ميشا باشم . يا حداقل اينطور فكر ميكردم ،
نفس عمیقی کشیدم ...
عمو پرویز منتظر جواب دوباره ام بود.
با اطمینان گفتم:
_ قول ميدم .
از صورتش خوندم كه خيالش راحت شده . چشماش و دوخت به سقف و گفت :
_ میدونی چرا اسمشو گذاشتم مرضیه؟منتظر جواب به صورتش خیره شدم.
لبخندی زد وگفت: وقتی داشت دنیا میومد گفتن یا دخترت زنده میمونه یا زنت ... بچه ی اول بود اما با این حال می ترسیدم طاهره از دستم بره ... گفتم زنمو نجات بدید بچه نمیخوام...
بهم خيره شد و ادامه داد :
_ همیشه دوست داشتم یه پسر داشته باشم ... بهم خبر رسید جفتشون حالشون خوبه .... طاهره گفت راضی هستی که دختره ...؟ منم اسمشو گذاشتم مرضیه که همه بدونن چقدر راضی ام که دختری مثل اون دارم مرضیه ای که خدا هم ازش راضی باشه ... چون متولد بهار بود تو خونه صداش میکردم میشا ... گل همیشه بهار....
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_ خودشم اینا رو میدونه بخاطر همین سعی میکنه برای من پسر باشه.... قوی باشه.... اما پشت ظاهر اين آدم قوي يه دختر حساسه ... شايد ميشا تو ي همه ي زندگيش سعي كرده باشه بيشتر مرد باشه تا زن ، اما نميتونه از طبيعت خودش فرار كنه ... هر چقدر بيشتر باهاش باشي بهتر ميفهمي چي ميگم . طبيعت ميشا مثل همه ي دخترا يه موجود حساسه كه توي بهترين شرايط هم احتياج به يه تكيه گاه داره . تو براش تكيه گاه خوبي ميشي ، من مطمئنم . ديشب وقتي فهميدم ميخواي جاي دوستت بري بازداشتگاه اطمينانم بهت بيشتر هم شد .
تو چشمام خيره شد و گفت :
_ هيچوقت تحت هيچ شرايطي تنهاش نذار ...
تو چشماش اشك جمع شده بود . به سختي لبخند زدم و گفتم :
_خيالتون راحت باشه عمو .
_ مارال از ميشا تودارتره ... ميدونم خواسته ي زياديه اما ممكنه حواست به مارال هم باشه ؟!
اينبار لبخند عميقي زدم و گفتم :
_ اين چه حرفيه عمو ؟! ....معلومه كه حواسم بهش هست ، شما كه خودت سايه ت بالا سرشون هست اما منم هواشونو دارم ...خيالت راحت . خاله طاهره رو هم كه اندازه ي مامان خوم دوستش دارم ميدونيد كه ؟!
لبخند رضايت بخشي رو لبش نقش بست . تو همين لحظه پرستار سرشو آورد داخل اتاق و گفت :
_ بسه ديگه ، بفرماييد بيرون بذارين استراحت كنن .
عمو پرويز گفت :
_ ميخواستم با رسول هم حرف بزنم ...
در حال پا شدن با لبخند گفتم :
_ ايشالا سر فرصت ، هر وقت مرخص شدين ...
از اتاق كه بيرون اومدم همه داشتن با كنجكاوي نگاهم ميكردن . بي توجه به نگاههاشون گفتم :
_ نميخواين اينجا رو تخليه كنين ؟!
ميشا و مارال شروع كردن به دعوا كردن سر اين كه كدومشون بمونن و هركدوم ميخواست خودش بمونه كه صداي مقتدر خاله طاهره هر دو شونو وادار به سكوت كرد :
_ من ميمونم ... مستانه برات زحمتي نيست امشب بچه ها رو ببري پيش خودت ؟
****
تازه داشت چشمام گرم ميشد و صداي نق نق ميشا و مارال از اتاق كناري خاموش شده بود كه زنگ گوشيم براي بار ده هزارم به صدا در اومد . با حرص جواب دادم :
_ پرهام نميميري ؟! ....48 ساعته نخوابيدم ... حاليته ؟ ...چرا نميذاري يه لحظه كپه مو بذارم ؟
صداي خندون پرهام تو گوشي پيچيد :
_ ميخوام مطمئن باشم فردا ساعت 8 بيدار ميشي بياي كلانتري ، چطور ميتونم مطمئن بشم ؟!
_ با اين بساطي كه تو واسم درست كردي و هر 5 دقيقه زنگ ميزني زياد هم مطمئن نباش بيدار شم ...
فريادش تو گوشي پيچيد :
_ چي ؟!!! ... حالا كه شاكي رضايت داده تو نمياي ؟! .... اصلا فهميدم چيكار كنم ، خودم صبح ميام بيدارت ميكنم .
جمله ي آخرشو با ته خنده اي تو صداش گفت . ميدونستم اخر يه بهانه اي پيدا ميكنه بياد اينجا . چون از وقتي فهميده بود مارال امشب خونه ي ما و تو اتاق بغلي من خوابيده دوباره مسخره بازياش گل كرده بود . البته استارت شروع دوباره ي شيطنتاش از عصر كه شاكي گفته بود رضايت ميده شروع شده بود .
اينبار بعد از خداحافظي با پرهام گوشيمو كامل خاموش كردم تا چيزي مانع خوابم نشه كه در بعد از چند تقه باز شد و ميشا وارد شد . سريع گفت :
_ وقت داري حرف بزنيم ؟!

وقتي چشمش به بالاتنه ي بدون لباسم افتاد با اخم نچي كرد و روشو برگردوند . رفت سمت كمدم و درشو باز كرد و يه تيشرت بيرون اورد . تيشرت و به سمتم پرت كرد ، تو هوا قاپيدمش . گفت :
_ بپوش...
تيشرت و پرت كردم طرفش و با شيطنت گفتم : نميپوشم ...
تيشرت و از رو صورتش برداشت و دوباره پرت كرد طرفم :
_ بپوش ديگه ... ميخوايم حرف بزنيم .
نگاهي به سر و وضعش انداختم ، موهاش به هم ريخته و ژوليده بود ، تاپ آستين كوتاهش هم چروك شده بود . سري تكون دادم و گفتم :
_ از ميدون جنگ برگشتي ؟
سريع با غر غر گفت :
_ هر كي جاي من بود و قرار بود روي يه تخت يه نفره با مارال بخوابه همينجوري هم ميشد ...
يه لحظه فكر كردم اگه الان پرهام اينجا بود چه نظري داشت !
نگاهي به ايينه انداختو موهاشو كمي با دست مرتب كرد . همونجوري كه توتخت دراز كشيده بودم چشمامو بستمو گفتم :
_ تخت من بزرگتره ها ....
_ ميدونم ...
با خنده گفتم :
_ قدمت رو چشم .
كوبيده شدن دوباره ي تيشرت و رو سرم احساس كردم و صداي ميشا كه با حرص گفت :
_ تو درست نميشي ...
سريع چشمامو باز كردم و نيم خيز شدم و با يه حركت دستشو كشيدم و انداختمش رو تخت . با عصبانيتي ساختگي گفتم :
_ ببينم تو چيكار كردي ؟!
با اينكه نصف من بود اما با يه حركت تكنيكي غافلگيرم كرد و منو پرت كرد رو تخت و و خودش با زانو روی سینه ام نشست و سرشو به صورتم نزدیک کرد و مچ دستهامو گرفته بود تا نتونم حركت كنم . با خنده ي پيروزمندانه اي گفت :
_ ضربه فني ت كردم ...
صداي غيژ باز شدن در باعث شد جفتمون تو همون حالت سرمونو برگردونيم سمت در . مارال با چشاي گرد شده در حاليكه لبخند خاصي گوشه ي لبش جاخوش كرده بود گفت :
_ ببخشيد ، در زدم ها ....خواستم به ميشا بگم بياد بخوابه ، بالش نرمه رو ميدم به خودش ...
و سريع قبل از اينكه منتظر جوابي از طرف ما باشه جلوي دهنشو گرفت تا خنده ش بلند نشه و از اتاق فرار كرد . ميشا نگاه بهت زده شو چرخوند طرف من و گفت :
_ واااااي ....
سريع از رو تخت پريد پايين و با حرص گفت :
_ تقصير توئه اگه از اول لباستو پوشيده بودي و گذاشته بودي حرفمو بزنم الان مارال ...
حرفشو قطع كرد . با شيطنت نگاهش ميكردم ، حتي تلاشي براي اينكه جلوي خنده مو بگيرم هم نميكردم .
با قيافه اي جدي برگشت طرفم و گفت :
_ در مورد اون حرفايي كه ميخواستي به بابا مامانامون بزني ....به نظرم بهتره فعلا چيزي نگي ، همون يه بار كه باعث شدم بابام حالش بد بشه بسمه . نميخوام دوباره من باعث شم طوريش بشه ...بعدا هر وقت حالش بهتر شد ميگيم ، باشه ؟
اينبار با نگاهش خواهش ميكرد . گفتم :
_ باشه ، موافقم ...
چقدر سريع گفتم ، انگار از اين بازي خوشم اومده بود !
گفت :
_ خوبه ...
و رفت به سمت در ، صداش كردم و گفتم :
_ تو و مارال بياين اينجا بخوابين كه تختش بزرگتره ، من ميرم تو اتاق آذين ميخوايم ...
در حاليكه در و ميبست گفت :
_ نه ما با هم كنار ميايم تو راحت باش ...
رو به در بسته با نيشخند گفتم :
_ تو شايد كنار بياي ، اما شك دارم مارال با اون لگدايي كه تو تو خواب ميپروني تا صبح خوابش ببره ...
سريع بالشمو بغل كردم و چشمامو بستم و آرزو كردم ديگه چيزي مانع خوابم نشه .
****
صبح اول وقت با پرهام رفتيم كلانتري و شاكي كتبا رضايت داد . قضيه خيلي راحتتر از اوني كه فكرشو ميكردم حل و فصل شده بود . انگار اون شب بايد پرهام تصادف ميكرد تنها به اين دليل كه من يه شب وحشتناك تو بازداشتگاه داشته باشم . يا بهتر بگم تنها به اين دليل كه من و ميشا نامزد بشيم !
از كلانتري مستقيم رفتيم شركت تا كارمونو بالاخره با يك روز تاخير شروع كنيم . اونروز عصر قرار بود عمو پرويز از بيمارستان مرخص بشه اما من وقت نكردم بهش سر بزنم و برم ملاقاتش چون تا شب تو شركت درگير بودم .
عصر پرهام دوستش كه قرار بود ازش خونه رو بخرم و خبر كرد و رفتيم خونه رو ديدم . خونه ي دو خوابه ي شيك و تر تميزي بود . از شركت دور بود غير از اون با بقيه ي چيزاش مشكلي نداشتم . وسايلش هم تقريبا نو بود و شيك و از مهم تر طبقه ي دوم بود ! دوستش ميخواست تا آخر هفته از ايران بره واسه همين قرار گذاشتيم تا آخر هفته يه روز تعيين كينم و بريم دفتر اسناد رسمي و كار خريد خونه رو تموم كنيم . مامان هم بالاخره كنار ميومد .
شب ميشا بهم زنگ زد و با حالت مضطربي گفت كه باباش گفته به خاطر اون نامزدي رو عقب نندازن . اينطور كه پيدا بود شوخي شوخي اخر هفته مراسم نامزدي داشتيم ! حداقلش اينبار ميشا پشت تلفن تقصيرا رو ننداخت گردن من ، چون خودش خواسته بود فعلا سكوت كنم . اما اگه همون هاميني بودم كه تازه برگشته هيچوقت به خاطر حرف ميشا راضي نميشدم به همين راحتي سكوت كنم . ميدونستم يه چيزايي تو ديدگاهم عوض شده ، ديدگاهم راجع به ميشا كه از اين رو به اون رو شده بود . و بايد پيش خودم اعتراف كنم كه بگي نگي داشتم جذبش ميشدم . هوممم....نه واقعا جذبم كرده بود !
بلند شدم و آلبوم بچگيامو از كمد بيرون آوردم . از 9 سالگي بابام برام يه دوربين خريده بود و همه هميشه منو در حال عكس گرفتن ميديدن . فكر نكنم كسي باشه كه اندازه ي من از همه ي خاطرات بچگيش عكس داشته باشه . اينبار با ديد ديگه اي ميخواستم آلبومم و نگاه كنم . بي اراده قرار بود رو ميشا زوم كنم . بعد از نگاه كردن عكسا يه سوال بزرگ برام پيش اومد ، چرا بيشتر عكساي آلبومم متعلق به ميشا بود ؟! ...اممم....خوب معلومه هيچكس اندازه ي اون سوژه نبود ! با اين فكر خنده اي كردم و يكي از عكساش كه به نظرم از همه خنده دار تر بود و بيرون آوردم . تقريبا هشت سالش بود . قيافه ش اخمو بود و رد اشك رو صورتش مشخص بود ، موهاش به هم چسبيده بود و منظره ي زشتي رو بوجود اورده بود ، آخه من رو موهاش چسب ريخته بودم ! حقش بود چون كتوني جديدمو پر اب كرده بود . با خنده عكسو بالاي آيينه ي اتاقم چسبوندم . اولين بار بود كه وقتي به عمق عكس نگاه ميكردم به اين نتيجه ميرسيدم كه نه ، بچگياش هم خوشگل بوده . بچه كه بودم فكر ميكردم خوشگلترين دختربچه ي فاميل نداست !
با صداي زنگ اس ام اس به خودم اومدم . پرهام بود كه اصرار داشت هر طوري شده ميشا و مارال فردا واسه ناهار باهامون بيان بيرون . ميخواست به خاطر اينكه شاكي ش رضايت داده ناهار مهمونمون كنه . شماره ي ميشا رو گرفتم و در حاليكه با لبخند به عكس نگاه ميكردم گفتم :
_ فردا ناهار چيكاره اي ؟!
صداي بي حوصله ي ميشا جواب داد :
_ عليك ...يه ساندويچي چيزي تو دانشگاه سق ميزنم ، چطور ؟
_ پرهام اصرار داره تو ومارال فردا ناهار مهمونش باشين . داره سور ميده ، يه رستوران تو جاده چالوسه ميگه جاي خوبيه ...
_ هوممممم....پس اين عسل كه هي گير ميده فردا واسه ناهار دعوتم كنه به خاطر مهموني پرهامه ؟!
_ آره شاكيش رضايت داده ، به خاطر همين ميخواد همه رو مهمون ميكنه ...
لحظه اي مكث كرد و بعد گفت :
_ با اينكه حال و حوصله ي خودمو هم ندارم اما ميدوني چيه ؟...ناهار فردا رو حتما ميام ...همش تقصير پرهامه كه الان تو اين بدبختي گير كرديم . ميام همه ي دوستام هم ميارم و همه مون گرونترين غذاها رو سفارش ميديم تا ورشكستش كنم ...بهش بگو جيبشو آماده كنه ...مارال هم نميارم تا دلش خنك شه ....
با خنده بين حرفش اومدم :
_ اوه اوه ... پرهام با اين كارا ورشكست نميشه ها ...
_ سوختن كه ميسوزه ...ميخوام بسوزونمش ...
به حرص بچه گانه ش خنديدم و گفتم :
_ خيلي خوب پس فردا ميام دنبالت .
_ نميخواد ، با دوستام ميام .... بهت زنگ ميزنم آدرس و ميپرسم ...
_ باشه هر جور راحتي
     
  
مرد

 
«قسمت سی هشتم»...


وقتي واسه شام رفتم پايين سر ميز شام بوديم كه بعد از چند لحظه مامان گفت :
_ هامين كت شلوارتو خريدي ؟! تا پنجشنبه چيزي نمونده ها ! يه وقتي هم بذار با ميشا برين دنبال لباس و سرويس جواهر واسه ميشا . كاش آذين هم با خودتون ببرين ميخوام مطمئن بشم همه چيتون مد و ست باشه ...به نظرم بهتره براش بريليان بخري ، حالا بازم مهم اينه كه خودش چي بپسنده ... اما بريليان شيك تره ...خيالم از آرايشگرش راحته ، براش تو بهترين ارايشگاه وقت گرفتم ...
مامان همينطور حرف ميزد و من همونطور كه قاشقم تو هوا مونده بود نگاهمو چرخوندم سمت بابا ، بابا در حين خوردن با لبخند سري به نشانه ي همدردي برام تكون داد . نيشخندي زدم و رو به مامان گفتم :
_بالاخره كار خودتو كردي ...
مامان ابرويي بالا انداخت و گفت :
_ نيست تو نميخواي ! ... من از همون اولش هم ميدونستم كه بهش علاقمند ميشي و اون مخالفتهاي اوليه چيز خاصي نيست . حالا طوري شده كه ميترسم نكنه قبل از اينكه عقد كنين كار دست خودتون بدين ...
قاشق و پرت كردم تو بشقاب و با ابروهاي درهم گفتم :
_ چي ميگي مامان ؟!
با لبخند معني داري گفت :
_ ديشب داشتم ميومدم اتاقت كه ديدم مارال زود در اتاق و بست و گفت نرم تو بهتره ...
چشام گرد شد . مامان چقدر ريلكس بود كه سر شام جلوي بابا نشسته بود اين حرفا رو تو روم ميزد ، من با اونهمه راحت بودنم داشتم خجالت ميكشيدم ...ولي مامان بيخيال ادامه داد :
_ دوباره همون حرص و جوشي كه موقع نامزدي آرمين ميخوردم و بايد بخورم ، كه مبادا قبل از عروسي كاري كنين كه مجبور بشيم عروسي رو بندازيم جلو ....
رو به بابا با شيطنت گفت :
_ جفت پسرات هم كه عين همن ...
بابا قهقهه ي بلندي زد .
وسط خجالت خنده م گرفته بود . يعني مامان فكر ميكرد من و ميشا با هم رابطه داريم ؟! معلوم نيست ديشب مارال چي بهش گزارش داده . سري تكون دادم و گفتم :
_ شما نميخواد نگران اين چيزا باشي .
تلاشي براي تكذيب حرفاش نكردم چون با شواهد موجود محال بود حرفمو باور كنه . اصلا بذار هر فكري ميخواد بكنه . سرمو با غذام گرم كردم و سعي كردم خنده مو مهار كنم . اما ظاهرا خنده م از تير رس نگاه تيز بين مامان در امان نموند چون گفت :
_ يه وقت خجالت نكشيا ...
سرفه اي كردم و جدي شدم :
_ دارين اشتباه ميكنين مامان ... گفتين عمو پرويز بهتره ؟!
اينقدر ناشيانه بحث و عوض كردم كه جفتشون زدن زير خنده . اي بابا ! حالا يكي بياد اينا رو از اشتباه در بياره ...
خدا رو شكر ديگه تا آخر شام بحث حول و حوش حال و روز عمو پرويز چرخيد . فقط بين حرفاشون متوجه شدم به درخواست عمو پرويز قراره جمعه شب بينمون صيغه ي محرميت خونده بشه . من ، هامين هدايت ، كسي كه 12 سال اروپا زندگي كرده بود داشتم دختري رو به عقد خودم در مياوردم كه تا حالا يه بارم نبوسيده بودمش ! وبوسه ی اون با ضربه ی محکم بینیش به گونه ام بود!!! با ياد اوري اينكه اين فقط يه بازيه و مسئوليت و زندگي مشترك نيست سعي كردم به خودم دلداري بدم .
****
توي رستوراني كه تو جاده چالوس بود و پرهام واسه سور گرفتن در نظر گرفته بودش نشسته بوديم . به غير از چند نفر از دوستاي پرهام كه چند تا شون با همسر يا دوست دختراشون بودن يكي دو تا از بچه هاي شركت و هم با وجود تازه وارد بودن دعوت كرده بود . اين وسط فقط شريِ ِ معروف دوست دختر خودشو دعوت نكرده بود . اونم به اين دليل كه منتظر بود مارال بياد . اخي طفلي ! هنوز وقت نشده بود بهش بگم ميشا مارال و نمياره .
همون دوستي كه ازش خونه خريده بودم داشت ميگفت ديگه مهموني خداحافظي نميگيره و همينو مهموني خداحافظيش تلقي كنيم و بقيه بهش غر ميزدن كه اين قبول نيست . كم كم داشت حوصله م سر ميرفت كه از پشت شيشه ي بزرگ رستوران كه ديوار يه طرف و كامل در برگرفته بود و منظره ي بيرون و به نمايش گذاشته بود با ديدن ژاكت زردي همرنگ ژاكت خودم توجهم جلب شد و با كمي دقت متوجه شدم ميشاست كه همراه دو تا پسر و يه دختر دارن به سمت در رستوران ميان . تعجب كردم ، فكر ميكردم منظورش از دوستاش چند تا دختر ه . پس ظاهرا اوپن مايند تر از اين حرفا بود . البته اين فكرم يه جورايي دلداري به خودم بود كه يعني جفت اين پسرا دوستاي اجتماعي شن و هيچكدوم دوست پسرش نيستن ، حتي اگه يه كدومشون همون اسمش چی بود .. مهران ... مهرداد .... یه همچین چیزی باشه كه ميشا اونهمه صميمانه اس ام اس شو جواب داده بود !
با ورود ميشا و دوستاش پرهام از جاش بلند شد و بهشون خوشامد گفت . البته به طور واضع حالش گرفته شده بود كه مارال باهاشون نيومده و در حال توضيح خواستن از ميشا بود . ميشا هم كه خيلي ريلكس گفت :
_ دلش نميخواست بياد !
با ديدن من سري واسم تكون داد . تعجب كردم يعني نميخواست دوستاش و معرفي كنه ! انگار ذهنم و خوند چون به سمتم اومد و باهام دست داد و رو به دوستاش گفت :
_ هامين ، پسر خاله م .
دختره و يكي از پسرا لبخند زدن و منم از جام بلند شدم و باهاشون دست دادم و اظهار خوشوقتي كردم .... ميشا اون دو تايي كه لبخند زده بودن و صبا و سيامك معرفي كرد .
نگاهم به اون پسر بلند قامت بود که تقریبا هم قد خودم بود اما به خاطر فرم موهاش که به بالا داده بود بنظر از من بلند تر میومد با چشم و ابروی مشکی و نگاهی کاملا جدی ... میشا اشاره کرد:
_ هامین ... مهراب....
هان اسمش همین بود مهراب!!!
در حيني كه با مهراب دست ميدادم متوجه شدم نگاهشو بين ژاكت من و ميشا چرخوند و بعد با نيشخند رو به ميشا گفت :
_ با هم ست كردين ؟!
ميشا فقط لبخندي زد و به نظرم هول شد .
نا خودا گاه نگاهي به دستش انداختم ، حلقه شو دستش نكرده بود . يعني به دوستاش نگفته بود كه آخر هفته داره نامزد ميكنه ؟!
صندلي كنار خودمو عقب كشيدم و بهش تعارف كردم بشينه . مهراب هم سمت ديگه ش نشست . کم کم داشتم حرص میخوردم... چرا این طرف نشست صندلی رو به رو هم خالی بود .... نفس عمیقی کشیدم و دستمو انداختم پشت صندليش و خم شدم سمتش :
_ بابات خوبه ؟!
سرشو به علامت تاييد تكون داد . زير چشمي نگاهي به اون سمتش انداختم و با ديدن اخم مهراب بي اراده لبخندي گوشه ي لبم نشست و بيشتر به سمت ميشا خم شدمو در گوشش گفتم :
_ داري سعي ميكني تو خوشتيپي با من رقابت كني ؟
با اخم بامزه اي به سمتم برگشت و گفت :
_ وقت كردي يه كارت پستال واسه خودت بفرست ...
قهقهه اي زدم و كمي ازش فاصله گرفتم . اخماي مهراب به قوت خودش پا برجا بود و اين باعث رضايتم ميشد . و معنای رضایتم و اصلا درک نمیکردم فقط مطمئن بودم که حضورش در اونجا و در اون لحظه زیاد باب میلم نیست در واقع اصلا باب میلم نبود! .بدتراز همه اینکه رضايتم زياد به طول نيانجاميد چون ديدم كه مهراب دست ميشا رو گرفت تو دستش . با اخم اون يكي دست ميشا رو گرفتم و گذاشتم رو پام . ابروهاي ميشا با تعجب بالا رفت و نگاهشو بين من و مهراب چرخوند و دستاشو از دست جفتمون بيرون كشيد و طوري كه فقط ما دو تا بشنويم گفت :
_ يه كم برين اونورتر خفه شدم .
اصلا اين پسره كي بود كه اينقدر رفته بود رو اعصابم ! و مهم تر از اون ... چه دلیلی داشت که بره رو اعصابم ....! واسه چي ورداشته بود با خودش آورده بودش . با لحن عصبي اي زير گوش ميشا گفتم :
_ كه همكلاسيته ؟!...
ميشا كامل به سمتم برگشت و چماشو ريز كرد :
_ تو مشكلي داري ؟!
_ جوري كه نگاهت ميكنه رو دوست ندارم ...
ايرويي بالا انداخت و با لبخند خاصي گفت :
_ پياده شو با هم بريم پسرخاله ... اصلا دليلي نداره دوست داشته باشي ، پس ميتوني به دوست نداشتنت ادامه بدي ...
پوزخندي زدم و گفتم :
_ هه ...بهش گفتي ما آخر هفته نامزد ميكنيم ؟!
رنگ نگاهش عوض شد و با اخم گفت :
_ نه ... دليلي نداره بگم ... اينا همش موقتيه ...
جدي گفتم :
_ چه موقتي چه غير موقتي بايد بهش بگي ...
لحظه اي تو فكر فرو رفت ، انگار خودش هم حرفي كه ميزدم و قبول داشت اما داشت ازش فرار ميكرد . اين معني خوبي نداشت ، معني ش اين بود كه حتما دوست پسرشه كه گفتن اين موضوع بهش اينقدر سخته .
نگاهي به مهراب انداختم ، داشت با سيامك حرف ميزد و حواسش نبود ، به ميشا گفتم :
_ دوست پســ... ..؟!
سريع گفت :
_ بسه ديگه هامين ...
سرشو فرو كرد تو گوشيش تا نشون بده تمايلي به ادامه ي حرف در اين مورد نداره .
نميدونم چي شد كه يه دفعه برعكس ديشب كه با شنيدن موضوع صيغه اخمام تو هم رفته بود حالا با ياداوري اون موضوع ته دلم گرم شد ! انگار احساس ميكردم تو يه مسابقه با مهرابم كه اون موضوع كلي امتياز منو از اون بيشتر ميكنه ....البته امتيازاي اصلي دست ميشا بود كه بايد منتظر ميمونديم ببينيم به كي ميده تشون !
با کلافگی نشسته بودم...
مهراب زیر گوش میشا صحبت میکرد و میشا هم ریزریز میخندید.... داشتم پوست لبهامو میجویدم.... این پسره عجیب رو اعصابم بود ...
پرهام سقلمه ای بهم زد وگفت: این آقا خوشتيپه كيه ؟!
همین برای دوبله شدن عصبانیتم کافی بود اما سر صحبت باز کردن با پرهام باعث شد فوری از میشا بپرسم:
_ راستی میشا این پلیور و از کجا خریديمش؟ پرهام ادرس پاساژ و میخواد...
میشا با تعجب به من نگاه میکرد ... منم بلند بلند برای پرهام توضیح دادم که منو میشا دوتایی باهم رفتیم خرید و این سلیقه ی میشاست و رنگش هم انتخاب جفتمون ... وحالا منتظر بودم میشا قیمت و ادرس پاساژ و به سوالی که پرهام ازپرسیدنش حتی روحشم خبر نداشت بهم بگه ... ویه لبخند پیروزمندانه به اخم های مهراب زدم!!!
میشا در ناباوری من ادرس و خیلی راحت داد و رو به مهراب گفت: همون قضیه ی توچال بود که برات تعریف کردم ...
مهراب لبخندی بهش زد وگفت: منظورت بانجی جامپینگه که پریدی؟
میشا: اوهوم.. پس فرداش رفتیم خرید... اون مانتو مشکی ام رو هم هامين با سليقه ي خودش برام خريد...
دهنم باز موند ... یعنی اون مانتو رو برای مهراب پوشیده بود .... اونم رنگ مشکی؟ یعنی کرم و پس داده بود ... اوفففف!!!
ناهار و هر جوري بود خورديم و كم كم بعضي از بچه ها خداحافظي كردن و رفتن . من يكي كه غذا زياد بهم مزه نداد نميدونم چرا ! بعد از ناهار عسل پيشنهاد داد بريم رودخونه اي كه همين نزديكياست .
جاي قشنگي بود ، اطراف رودخونه پر دار و درخت بود و صداي رودخونه و آب و هواي خوب قشنگي شو تكميل كرده بود . اما يه چيزايي رو نروم بود واسه همين نميتونستم لذت كامل و از طبيعت ببرم ! ... من و پرهام و عسل با هم قدم ميزديم . مهراب و ميشا جلوتر از ما قدم ميزدن و صداي قاه قاه خنده شون بلند بود . پرهام بغل گوشم گفت :
_ مگه آخر هفته نامزديتون نيست ؟!
و با چشم و ابرو به حالت معني داري به ميشا و مهراب اشاره كرد . پوزخندي زدم و گفتم :
_ تو كه همه چيو ميدوني ...
عمدا چيزي در مورد صوري بودن نامزدي نگفتم تا عسل كه سمت ديگه م بود چيزي نفهمه . پرهام دوباره گفت :
_ اما تو ازش خوشت مياد ...
با اخم نگاهش كردم ، با لبخند ابرويي بالا انداخت به معني اينكه كتمان كني هم باور نميكنم . اما من سعي كردم با يه پوزخند كتمان كنم . اين طورام كه پرهام ميگفت نبود !
صبا و سيامك كه پشت سرمون بودن بهمون رسيدن و سرمون به حرف زدن با اونا گرم شد . اما حواس من چند قدم جلوتر سير ميكرد . ميشا چقدر انرژي داشت ، مدام در حال بالا پايين پريدن بود ! موبايل مهراب و گرفته بود و داشت داخلشو چك ميكرد ، مهراب هم با خنده سعي ميكرد گوشي و ازش بگيره . ميشا پشتشو به مهراب كرده بود تا نتونه بگيره ، مهراب هم از پشت سر دستاشو دراز كرده بود كه موبايل و بگيره ... مغزم داشت مخابره ميكرد كه اين حركت يه جورايي بغله ... داشتم به خورد كردن دندوناي مهراب تو دهنش فكر ميكردم كه بخش منطقي مغزم سريع تر اقدام كرد و با صداي بلند صداش زدم :
_ ميشا ! ...
ميشا و مهراب هر دو به سمتمون برگشتن . گفتم :
_ من دارم ميرم خونه ، تو با دوستات مياي ؟!
نگاهي به مهراب انداخت و گفت :
_ ما هم بريم ؟!
مهراب با لبخند گفت :
_ اگه ميخواي بريم ...
با لبخند خونسردي گفتم :
_ بهتره تو با آقا مهراب بياي ، چون فكر كنم ميخواي يه حرفايي بهش بزني ...
لبخندي به مهراب زدم و بي توجه به چشم غره ي ميشا رو به بقيه ادامه دادم :
_ خوب بچه ها ، خيلي خوش گذشت ، خوشحال شدم از آشناييتون ...كاري نداري پرهام ؟!
همه باهام رفتيم سمت رستوران تا ماشينامونو برداريم . ميشا ديگه ورجه وورجه نميكرد و اين خوب بود . ترجيح ميدادم اگه دلش ورجه وورجه ميخواد مثل پريشب تو تخت من باشه ! اهم ... نميدونم چرا اخيرا افكارم اينقدر ميرفت كوچه بغلي !
از دست ميشا عصباني بودم شديد . منو اوسگول خودش كرده ! هر چقدر هم كه نامزدي صوري باشه حق نداره دو سه روز قبل از نامزدي دوست پسرشو ورداره بياره جلوي من جولون بده . به خاطر همين حرصي كه از دست كارش ميخوردم تا اخر هفته سرمو به كار گرم كردم طوري كه يه بارم نديدمش . اون خريدي كه مامان برنامه ريخته بود و هم نرفتم و كار و بهانه كردم و ميشا با آذين و مارال رفت . حتي وقتي خود ميشا زنگ ميزد و در مورد اينكه همه چي داره جدي ميشه گلايه ميكرد و ميخواست خودشو با حرف زدن با من سبك كنه يا احيانا همدردي اي ازم بشنوه هم باهاش سرد برخورد ميكردم . عاشق چشم و ابروش كه نشده بودم ....چشم و ابروش ؟! هومممم......وبزرگترين مشكلم همين بود ، افكار تحليل نشده م ! ...اوپس !
****
متنفرم كه با يه دست كت و شلوار شيري رنگ و كراوات همرنگش ، شيك و تر تميز با يه دسته گل تو دست جلوي ارايشگاه به ماشين تكيه داده باشم و منتظر نامزد عزيزم كه از قضا يه دوست پسر هم داره (!) باشم تا از آرايشگاه بياد بيرون . گره ي كراواتمو كمي شل كردم . كاش ميدونستم حكمت اينكه نيم ساعت منو جلوي در آرايشگاه بكارن چيه ! حقشه همين الان گازشو بگيرم و همه شون و قال بذارم . همه شون شامل اذين و مارال هم كه داخلن ميشد .

«قسمت نوزدهم»
به آینه خیره شدم ...
به ارایشی که صورتمو پوشونده بود ... ابروهام هشتی و به رنگ عسلی تیره بودند .... با چشمهام همخونی کامل داشت... اما موهام هنوز خرمایی بود... تنها چیزی که تغییر نکرده بود رنگ همونا بود ... ابروهام اونقدر نازک شده بودند که رسما خودمو نمیشناختم...
به لباس دکلته ی نباتی رنگم خیره شدم... با معذبیت تمام لبه ی لباس و گرفتم و کمی بالا کشیدم اما باز به سر جای اولش برگشت.... از این لباس متنفر بودم.. انگار لخت بودم! به سرویس طلا سفید تمام برلیان ... که برقشون عین تیر میرفت تو چشمم... به موهام نگاه کردم... پشت یه تاج خیلی کوچیک فر خورده بودند و صورتمو قاب میگرفتند ... هرچند نصف بیشترش مال من نبودند چون موهام کوتاه بود اینا همه پوستیژ و اکستنشن بودن...
به سایه ی غلیظ سه رنگ مسی و دودی کرمم خیره شدم...با این سه رنگ چشمهام با تبحر خاص ارایشگر کشیدگی خاصی پیدا کرده بود و عین وزغ بیرون زده بود همه ی صورتم انگار حدقه ی چشمم بود!!! ... یه بار دیگه به ابروهام نگاه کردم... لعنتی قرینه ی قرینه بود... دلم میخواست به همه چیز چنگ بزنم... موهام درست بود ... ارایشم تکمیل بود... رژگونه ی بژ و طلایی گونه هامو برجسته کرده بود و انگار دو تا حفره دو طرف لبم کنده بودن...
با این حال نمیتونستم به چیزی ایراد بگیرم... همه چیز انگار درست بود ... مارال کفش های طلاییمو جلوم گذاشت و گفت: زود باش دیگه ...
یخ کرده بودم... به ناخن های عین گرازم نگاه کردم .. این چه وضعش بود ... حس میکردم نمیتونم به هیچ جا دست بزنم... عین افلیجها انگشتهامو از هم باز کرده بودم ... روی ناخنم هام طرح مینیاتور زده بود ... واقعا این چه وضعش بود ...!
صدای خاله مستان که گفت: وای میشا خاله چه ماه شدی قربون شکلت برم ....
و صدای اذین و فرناز ومارال که تایید میکردن ...
دوباره به اینه خیره شدم ... مزخرف بود!!!
با صدای خاله مستان و اذین وفرناز که برام کل میکشیدن یه مانتوی سفید نازک و تنم کردم و شالی که از جنس پیراهن بلندم بود تا لختی شونه هامو بپوشونه و رو سرم انداختم.درست عین یه زرافه شده بودم!
صدای جیغ ارایشگر بلند شد که گفت: چیکار میکنی موهات خراب شد....
محلش نذاشتم ... ترجیح میدادم عین یه زرافه ی نسبتا محجبه برم تو کوچه ...
با صدای خاله مستان که گفت: میشا جان اون شال و از سرت بردار موهات خراب میشه ...
با تحکم گفتم: اینطوری راحت ترم خاله... دوباره به اینه نگاه کردم... از دگمه های مانتوم فقط دو تای اولی وبسته بودم... رسما عین یه زرافه شده بودم با اون رنگ نباتی و زرد و اون کفشهای پاشنه ده سانتی!انگار پاهامو گذاشته بودم رو وتر یه مثلث قائم الزاویه ! .... لعنتی همه چیز خیلی انگار جدی بود....
با صدای مارال که گفت: بابا هامین منتظرته ... نفس عمیقی کشیدم و اروم بدون اهمیت به اونها به سمت در رفتم و به ارومی از پله ها پایین رفتم...
در ورودی وباز کردم...
با دیدن هامین که توی یه کت و شلوار شیری میدرخشید سرمو پایین انداختم و دگمه های مانتومو تا انتهاش بستم... با این حال چاک پیراهنم اونقدر بلند بود که با وجود مانتو بازم از زانو به پایین پاهام بیرون بود ...
هامین بهم نگاه کرد .... هنوز سرم پایین بود و پایین لباسمو گرفته بودم که پاهام نیفته بیرون... به سختی قدم از قدم بر میداشتم... با دیدن جوبی که حد فاصل من تا در ماشین بود یه اه عمیق کشیدم که حس کردم چیزی دور بازوم حلقه شد... با دیدن دست هامین اخم کردم و دستمو از دستش بیرون کشیدم و به سمت پلی رفتم که چند متر اونطرف تر حد فاصل جوی اب تا جدول کنار خیابون وپر میکرد...
با اون کفش ها بااون چاک بلند .... با اون سوز سرما .... با اون یه لا مانتو... با اون ارایش غلیظ... با اون صدای لعنتی تلق تلق و اون سرویس جواهری که سرماش دور گردنم و دستهام حس میکردم و مثل یه طناب دار واسم بود ... به پل اهنی رسیدم... با اولین قدمی که برداشتم اه از نهادم بلند شد... قدم دومی در کار نبود چون پاشنه ی کفشم حد فاصل جاهای خالی پل فلزی گیر کرده بود ... خم شدم تا پاشنه ی کفشم و ازاد کنم ... اما تنگی کمر لباسم که فیت تنم بود بهم اجازه نمیداد راحت باشم...
اشک تو چشمام جمع شده بود و همه چیز و تار میدیدم و در حالی که از سرما دندون هام محکم بهم میخورد... فکر میکردم این زیادی واقعیه ... یه حس عجیب غریبی بهم میگفت تا وقتی از هامین بچه دار هم بشم و بچه هامون دانشگاه هم برن همه چیز شوخی شوخی پیش میره ...
اشکم دراومده بود ... با دیدن هامین که تند تند به سمتم میومد ونرسیده بهم با نگرانی پرسید: چی شده ...
هیچ جوابی جز جاری شدن اشکهام ندادم...
هامین خم شد و پیراهنمو کمی بالا داد.... به ارومی مچ پامو گرفت.... دستهاش گرم بود و تمام تن من یخ یخ...
انگار داشت مچ و ساق پامو نوازش میکرد .... با ارامش پاشنه ی کفشمو دراورد و دستمو گرفت و کمکم کرد تا به اتومبیل برسم .... درو برام باز کرد.
از سرما داشتم یخ میکردم... هنوز می لرزیدم... سرگیجه داشتم.... سرمو به شیشه تکیه دادم... اشکهام هنوز می باریدن ... فس فسم دراومده بود ... دندونام بهم میخوردند....
با حرکت ماشین اصلا یادم رفت بگم مارال واذین و خاله هم قراربود با ما بیان... امیدوار بودم به خاطر این سهل انگاری همه چیز بهم بخوره... واین فقط در حد یک امیدواری ساده و احمقانه بود... کمربندمو با تذکر هامین بستم... دوباره سکوت کرد...
در سکوت میروند... شاید تنها صدای موجود در ماشین همون فس فس من بود و ضربه های دندونام از لرزی که دیگه حالا مطمئن بودم از سرما نیست.
با احساس درد تو معده و دلم ... شدت ریزش اشک از چشمام بیشتر شد ... و متقابلا صدای فس فسم ...
هامین با کلافگی نچی کشید وگفت: بس میکنی یا نه؟ منم به اندازه ی تو مخالفم....
بهش نگاه کردم... با کلافگی زیر لب غرغر میکرد.
با صدای زنگ گوشیم دست تو جیب مانتوم کردم.... با دیدن شماره ی مهراب نفسم تو سینه حبس شد ... ریجکتش کردم و بهش پیام نوشتم که تا چند وقت میرم مسافرت و نیستم.... در اون شرایط این بهترین دروغی بود که میتونستم بهش بگم...
برام نوشت: سفر چه وقتی؟
براش نوشتم: به مناسبت عروسیه ...
نوشت: ان شا الله عروسی هامین خانه دیگه؟
اه از نهادم بلند شد...
جوابی بهش ندادم و اونم برام نوشت: باشه عزیزم ... خوش بگذره... مراقب خودت باش.
جوابی ندادم که دوباره پیام اومد... یک جمله بود ... یک جلمه ی دو کلمه ای... دو کلمه ای که روی هم هشت حرف میشد... دوستت دارم!
نفسمو سنگین بیرون فرستادم... من داشتم چیکار میکردم.... داشتم چه غلطی میکردم... میشا یه نگاهی به خودت بنداز ... لعنتی کنار کی نشستی؟
مگه مهراب دوست پسرت نیست... مگه همونی نیست که تو بهش می بالیدی و میگفتی دوست عادی.... دوست عادی... پس چه مرگته؟... پس چرا الان لال شدی ... چرا بهش نمیگی کنار نامزد عزیزت نشستی و قراره بری محرمش بشی؟ هان... دِ بگو دیگه لعنتی... بگو نامزدیته.... بگو مسافرت نمیری... بگو .... بگو.... بگو....
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم وهامین گفت: کی بود؟
جوابشو ندادم.
با لحنی که خیلی برام مشخص نبود اما میتونستم حدس بزنم که حرصیه گفت: مهران بود درسته؟
همچنان جوابشو ندادم... حتی اشتباهش رو هم در به کاربردن اسم مهران تصحیح نکردم... مهران نه و مهراب! حتی جواب خودمم نمیدادم!
هامین با مسخره گفت: بهش نگفتی نه؟
در سکوت من همچنان ادامه داد: بهتر نبود بهش بگی که من نامزدتم... هرچند سوری اما ما امروز قراره به هم محرم بشیم... این یکی سوری و غیرسوری نیست... شوخی شوخی داره جدی میشه... میفهمی میشا؟ بهتر بود بهش میگفتی... حتی خوشحال میشدم تو مراسممون باشه ...
صدای هق هقم و خفه کردم...
هامین با حرص گفت: هر چند یکی از مخالفین صد در صد این مراسمم.... این که یکی برام تصمیم بگیره .... اما مجبورم تو رو تحمل کنم ... البته من که میخواستم همه چیز تموم بشه.... تو اصرار داشتی که تو شرایط پدرت چیزی نگیم...
حس میکردم دارم خفه میشم.... سعی کردم نفس عمیق بکشم.... سرمو به شیشه چسبوندم.... سرمای شیشه هم نمیتونست درد و سنگینی سرمو التیام ببخشه.... دنبال دگمه ای بودم تا شیشه رو پایین بکشم....
هامین با تندی گفت: من منظور کاراتو اصلا نمی فهمم... هرچند هیچ علاقه ای هم به فهمیدنش ندارم.... اما ترجیح میدم با طرف مقابلم صادق باشم... پس تا وقتی که تو شرایط اجباری و متقابل هستیم باید با هم صادق باشیم.... صداقت میشا .... اگه اون دوست پسرت بهت زنگ میزنه حرف میزنه هرچیز دیگه باید به من بگی .... فهمیدی میشا؟ این اولین قانونیه که تا بیان مخالفتمون باید در قبال هم اجراش کنیم... شنیدی چی گفتم یانه؟
دیگه نفسم بالا نمیومد...
با سرگیجه ی وحشتناکی که گیرش افتاده بودم به سختی دست سر شده امو بالا اوردم و دوتا به شیشه کوبیدم.... دلم میخواست دستگیره رو باز کنم وخودمو از اون محفظه ی تنگ و خفه بیرون پرت کنم...
با صدای هامین که دوباره گفت: نشنیدم جوابتو.... قبول کردی دیگه؟
دستمو به گلوم گرفتم... دوباره به شیشه کوبیدم...
با صدای هول هامین که فوری گفت: چی شده؟
وترمز کاملا ناگهانی ماشین ... هامین از پشت فرمون پیاده شدو به سمت من اومد و در وبرام باز کرد.... کمربندمو هم باز کرد و دستمو گرفت...
     
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

آنتی عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA