انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 10 از 31:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  30  31  پسین »

حس پایدار


مرد

 
قسمت دهم
هر سه بلند شدن.صدیق و نامی صندلی به دست، سمت راستم قرار گرفتن.وقتی نشستم، صدای کشیدن صندلی روی زمین بلند شد.سر چرخوندم.کامجو بود که با لبخندی اعصاب خردکن، صندلی رو روی زمین می کشید و خیره به چشم هام، پیش می اومد.فقط با تعجب نگاهش می کردم.چرا مثل دوستهاش رفتار نمی کرد؟چرا مثل دوستهاش صندلی رو بلند نمی کرد؟چند بار پلک زدم و چیزی نگفتم.کم کم داشتم عصبی می شدم.بالاخره به سمت چپم رسید و صندلی رو ثابت گذاشت.از حد فاصل صندلی و دیوار، رد شد و نشست.برگشت و با امتداد همون لبخند اعصاب خردکن، کمی نگاهم کرد.انگار می خواست عکس العملم رو ببینه.چیزی نگفتم.خنده ام گرفت و به سختی مهارش کردم.چند بار عمیق نفس کشیدم.
برای دیدن مانیتور، باید خودش رو به سمت راست، من، مایل می کرد.بوی عطرش که مثل بوی سیب یا چیزی شبیه اون بود، توی بینیم پیچید.لبخندی روی لبم نشست.دست راستش رو به لبه ی صندلیش، کنار پاش، کنار پام، گرفته بود.از کنار من بودنش، حس خوبی وارد بدنم شد.با لبخند، درس رو شروع کردم.
-خب بچه ها، قدم اول برنامه...
قسمتهایی رو توضیح می دادم.به سمت جلو خم شده و قطعه ای از برنامه رو تایپ می کردم.موقع تایپ، ساعتم رو که روی میز کشیده می شد، بالاتر می فرستادم.توی این درگیری با ساعتم حس کردم چیز خنکی روی گردنمه.چشمم درشت شد.
-سوسک؟
دست از کار کشیدم و آروم سرم رو به سمت نامی و صدیق چرخوندم.حوصله ی جیغ و داد نداشتم.هرآن منتظر شنیدن صدای جیغشون درست کنار گوشم بودم اما دست به سینه، مانیتور رو نگاه می کردن.به سمت کامجو نیم چرخی زدم.با دیدن قامت کج شده اش به سمت خودم و توی دید نبودن دستش، متوجه شدم یکی از دستهاش روی گردنم قرار داره.
-آخ...
با توجه به عکس العمل نشون ندادن دوست هاش احتمالا دستش رو روی پشتی صندلیم گذاشته بود که به گردنم برخورد می کرد.وگرنه دوست هاش می دیدن.[/font][font=B Mitra]دهن باز کردم تا بگم صاف بشینه.ولی از این موضوع ناراحت نبودم.پس چرا باید چیزی می گفتم؟چطور قبلا بدم می اومد دست دختری بدنم رو لمس کنه یا خودم کسی رو لمس کنم اما حالا...چطور حالا ناراحت نشدم؟گاهی که دستش رو روی پشتی صندلیم جا به جا می کرد، متوجه ناخن های بلندش می شدم.قبلا به ناخنهای بلند آفر اعتراض می کردم که "زیرش میکروب داره".آفر می خندید که "اگه زن بگیری عاشق ناخنای بلندش میشی".اونموقع حرفش برام بی معنی و مسخره بود.ولی الان که ناخنهای به نسبت بلندی رو روی گردنم حس می کردم، اصلا احساس چندشی که قبلا داشتم، ذره ای توی قلبم بیدار نشد.نگاه به دست چپش که روی میز و کنار کِیس بود انداختم.ناخنهاش به نظرم خیلی صاف و قشنگ بود.شاید چون حسی نسبت بهش داشتم اینطور به نظرم می رسید.به کارم ادامه دادم.بچه ها مکث من رو به حساب این گذاشتن که وقت دادم تا اون قسمت رو یاد بگیرن.مطمئن شدم متوجه موضوع نشدن.هرچند که خب دستش واقعا روی گردنم نبود.با خیال راحت، تایپ و توضیح رو ادامه دادم.ولی حواسم به حرکاتش بود.دست چپش که از اول، روی میز گذاشته بود بلند و مقنعه اش رو مرتب کرد و روی لبه ی صندلیش گذاشت که به پام برخورد کرد.شاید متوجه چسبیدگی صندلی هامون به هم نشده بود.شاید فکر نمی کرد وقتی دستش رو روی لبه ی صندلیش بگذاره، به پای من برخورد می کنه.چشم هام ناخودآگاه چند درجه درشت شد.در لحظه، چند حس مختلف بهم هجوم آورد که یکی تعجب بود و یکی لذت و یکی ناراحتی از اینهمه نزدیکی.چشمم رو بستم تا فکرم رو مترکز کنم ولی با "هین" کشیدن نامی و صدیق، چشم باز و نگاهشون کردم.این بار دیگه کاملا متوجه شده بودن.از خجالت، بدنم گُر گرفت.اشتباه از من بود که وقتی ناخن هاش رو پشت گردنم حس کردم چیزی نگفتم و عکس العملی نشون ندادم.وگرنه فاصله می گرفت.دستهام رو از روی کیبورد، با سرعت روی پام گذاشتم تا دستش بیشتر از این روی پام نیاد.شاید باید بلند می شدم.ولی ترجیح دادم این کار رو نکنم.نمی خواستم طوری برخورد کنم که فکر کنه مقصر این اتفاقه.چون بیشتر تقصیر متوجه خودم بود.با حرکت دستپاچه ی من، نگاهش رو از مانیتور گرفت.به سمت صدیق و نامی برگشت.با اینکه نگاهم روی دستش بود، متوجه اشاره ی چشم و ابروش به صدیق شدم.اون دو از خنده ی فروخورده، نتونستن جواب بدن.از اونها که ناامید شد به سمت من چرخید و کمی نگاهم کرد.کم کم نگاهش رو پایین تر برد و به پام رسید.لحظه ای رنگ نگاهش از بیخیالی، به وحشت و خجالت، تغییر کرد.دستش رو عقب کشید.با عجله از جا بلند شد و به دیوار چسبید.لحظه ی عقب رفتنش پاش به صندلی گیر کرد و صندلی، درست پشت سرم روی زمین افتاد.صدای خنده ی نامی و صدیق که بلند شد، خنده ام گرفت ولی نتونستم بمونم.با سریعترین حالت از سایت خارج شدم و خودم رو توی نزدیکترین دستشویی، پرت و درش رو از داخل قفل کردم.پشت به دیوار، سر خوردم و نشستم.برام مهم نبود که شلوارم نجس میشه.چیزی برام مهم نبود جز حسی که برای اولین بار توی سی سال عمرم تجربه اش کرده بودم.
با شرمندگی از احساسی که داشتم، دست روی صورتم گذاشتم.لحظه ای هم، اون وضعیت از جلوی چشمم دور نمی شد.وقتی که برگشت، توی بغلم بود.خصوصا که کج نشسته بود.نفس خنکش توی گرمای سایت به گردنم می خورد.اگه کمی حرکت می کردم ...
-آخ خدا این چه وضعیه گرفتارش شدم؟چرا منو اینجوری امتحان می کنی؟به خودت قسم جَنبَشو ندارم...
از روی زمین بلند شدم و توی آینه، نگاهم به صورت سرخ و چشم های براق شده و لبخند عمیقم که گونه هام رو برجسته تر از همیشه کرده بود خورد.هیچ طوری نمی تونستم لبخندم رو کنار بزنم.شیرآب رو باز و مشتی آب به تصویرم توی آینه پاشیدم تا نتونم خودم رو ببینم. شرمم می اومد به خودم نگاه کنم.شرمم می اومد خودم رو ببینم.مشت بعدی آب رو روی صورتم ریختم.برعکس همیشه که دوست نداشتم آب شیر رو بخورم، دهنم رو به شیر آب نزدیک کردم و چند قلوپ خوردم تا آروم بشم.چند دم ِ عمیق گرفتم و از دستشویی خارج شدم.با نگاهی از فاصله ی نه چندان نزدیک به در بسته ی اتاق کارمندها و چشم چرخوندن توی راهروی خالی، خدا رو شکر کردم که کسی نبود.وگرنه از صدای افتادن صندلی، می اومدن و متوجه می شدن.البته اگه می خواستم صادق باشم، اتفاق بود.عمدی نبود و قطعا دیگران هم می فهمیدن اما دلم نمی خواست کسی متوجه ماجرا بشه.می خواستم این اتفاق فقط پیش خودم بمونه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*روجا*

دستهام رو با بهت و ترس و تعجب، جلوی دهنم گرفتم.
-الان از کلاس بیرونم می کنه.
با چشم های درشت شده به نوشین و مهتاب خیره شدم که قهقهه زدن.توی ذهنم مشغول دو دو تا چهارتا بودم که چجوری این درس رو بی سر و صدا حذف کنم تا کمتر آبروریزی بشه؟چجوری حذف کنم و کسی دلیلش رو نپرسه؟ چون ما سه نفر تا تکون می خوردیم همه دلیل کارمون رو می پرسیدن.در کنار این موضوع، خب چرا باید درس استاد ِ خوبی مثل پایدار رو حذف می کردم؟شاید هم کسی دلیلش رو جویا نمی شد.اما می ترسیدم حتی به اندازه ی یک درصد برای کسی مهم باشه.
منتظر بودم چیزی بهم بگه.منتظر بودم از کلاس بیرونم کنه.منتظر بودم سرم داد بزنه یا حتی مسخره ام کنه، ولی بلند شد و از سایت بیرون رفت.روی صورتم کوبیدم:
-وای چقدر زشت شد.
ضربه ی دیگه ای به صورتم زدم.
-وای...وای...خاک تو سرم.
این بار دستم رو پشت سرم بردم و کوبیدم.
-بدبخت شدم...خدا...بدبخت شدم...
نوشین روی زمین پرت شد و مهتاب روی نوشین افتاد ولی من بهت زده، نگاهشون می کردم.نمی دونستم به حالشون بخندم یا به وضعیت خودم گریه کنم؟باورم نمی شد همچین کاری، همچین حرکت زشت و وحشتناکی ازم سر زده باشه.منی که از فاصله ی نزدیک ِ جنس مخالف بیزار بودم، این کار خیلی عجیب و بعید بود.اصلا عادات قبلیم به کنار.این یکی جدا از جنس مخالف بودنش، استاد بود.شوخی بردار که نبود.می ترسیدم فکر کنه عمدی توی کارم بوده.می ترسیدم فکر کنه به قول معروف، بهش نخ میدم.درسته که ازش خوشم می اومد، ولی ...
اگه توی حال دیگه ای بودم، اگه جزو اشخاصی بودم که بیننده ی این صحنه هستن، مثل نوشین و مهتاب ساعت ها می خندیدم.البته این خندیدن در صورتی بود که می دونستم اون شخص، بی قصد اون کار رو انجام داده؛درست مثل حالای خودم.اما مشکل اینجا بود که الان بیننده ی ماجرا نبودم.
حدود ده دقیقه که گذشت، ده دقیقه ای که صدبار مردم و زنده شدم، پایدار با صورت و دستهای خیس برگشت.فکر می کردم رفت که رفت.فکر می کردم بهش برخورده و دیگه سرکلاس نمیاد.فکر می کردم این درس حذف میشه.فکر می کردم آبروم توی دانشگاه میره.شاید اصلا سزای کاری بود که با مفخم کردیم.اونموقع آبرومون نرفت اما حالا همه می فهمیدن.اگه به کسی می گفت چی؟اونوقت دکتر گل افشان و بزرگمهر و فروتن دیگه نگاهم نمی کردن.لب گزیدم.اصلا چرا من باید سمت چپش می نشستم؟چرا از اول کنار نوشین و مهتاب نرفتم؟مگه تافته ی جدا بافته بودم؟با نگاهی به مانیتور، خودم به خودم جواب دادم.خب در اون صورت اصلا مانیتور رو نمی دیدم.
چشمش که به من ِ خشک شده و نوشین و مهتاب ِ از خنده غش کرده خورد، با خنده ای کنترل شده به سمتشون برگشت.
-بچه ها بسه دیگه.یه چیزی بود تموم شد.
نگاه همراه با خنده ای بهم انداخت که صورتم از خجالت، داغ شد.نگاهش جور بانمکی بود.می دونستم سرخ شدم. این رو هم می دونستم دفعه ی اولی هست که اینطور خجالت می کشم.قبلا که از اینطور کارها نکرده بودم.بالاخره، مغزم فرمان داد و سر پایین انداختم و دهن باز کردم.
-استاد ببخشید.
سربه زیر بودم ولی متوجه شدم توی همون حالت نشست و کامل به طرفم چرخید.
-اشکالی نداره.بیا بشین بقیه ی درسو بدم.
نفس عمیقی کشیدم.
-خوبه عصبانی نشد.
با جدیتی که ازش سراغ داشتم، هرچند که سر کلاس ما جدیتش رو به نمایش نگذاشته بود و فقط شنیده بودیم، اما فکر نمی کردم انقدر خوب برخورد کنه.انتظار داشتم کمترین عکس العملش این باشه که یا بیرونم کنه، یا تذکر بده.پس چرا چیزی نگفت؟با صداش که نوشین و مهتاب رو خطاب می کرد، از فکر خارج شدم.
-خانم نامی...خانم صدیق...برید دست و صورتتونو آب بزنید و برگردید.
مکث کوتاهی کرد:
-بلند شید.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
بلند شدن و رفتن.من که تاب تحمل اینکه با پایدار تنها باشم و روم نمی شد توی صورتش نگاه کنم، پشت بهش، رو به پنجره ایستادم.خودم رو مشغول تماشای بیرون نشون دادم.ولی از توی شیشه می دیدمش که بر می گشت و نگاهم می کرد.شاید شک داشت کارم عمدی بوده یا سهوی.حق داشت فکر کنه از روی قصد اون حرکت رو کردم.با سابقه ی شیطنت و بلبل زبونی هام که توی دو-سه دفعه پیشش پیدا کرده بودم، با اون سر به سر گذاشتنها، معلوم بود که الان چه فکری پیش خودش می کرد.کاش از اول کمی عاقلانه تر رفتار می کردم.من که سرکلاس کسی شیطنت نداشتم چرا سر این کلاس، از ابتدا تا انتها، همش درحال شیطنت بودم؟پلک زدم.
-خدایا...صد تا...
مکث کردم.
-نه...نه... دویست تا صلوات نذر می کنم که اتفاقی نیفته.یه وقت نره به کسی بگه.
کمی فکر کردم.
-اگه به کسی نگه، قول میدم رفتارامو درست کنم.
برای لحظه ای کم مونده بود گریه کنم.آخه چرا من گاهی انقدر بیتربیت می شدم؟گاهی وقتها مثل اشخاصی رفتار می کردم که بزرگتری بالای سرشون نبوده تا چیزی بهشون یاد بده.لب گزیدم.
-حالا از این به بعد، جلوش چجوری باید رفتار کنم؟
نمی تونستم خودم نباشم.فیلم بازی کردن برام سخت بود.برام سخت بود رفتارم رو تغییر بدم.پایدار و بزرگمهر و گل افشان و فروتن و شاهپوری، تنها اساتیدی بودن که کنارشون احساس امنیت می کردم و شیطنت زیادی داشتم.می دیدم کاری به کارم ندارن.پیش اشخاصی مثل سرخوش، محتاط عمل می کردم.چون شناختی روشون نداشتم.
صدای نوشین و مهتاب، دیگه اجازه ی بیشتر فکر کردن رو بهم نداد:
-استاد اجازه هست؟
-بیاید دیگه.کجا رفتید موندید؟
من هم برگشتم و نگاه پایدار رو به خودم دیدم.
-بیا بشین.
به صندلی من که احتمالا وقتی فکر می کردم، از روی زمین بلند کرده بود اشاره کرد.صدام شاید برای اولین بار از خجالت لرزید:
-نه استاد ایستاده راحتم.
خندید:
-نمی خواد.الان وایمیسی، بعد از پنج دقیقه معلوم نیست حواست پرت میشه چیکار می کنی؟باز اگه نشسته باشی، میشه کنترلت کرد.
سعی کرد نخنده.ولی با حرفی که زد مطمئن شدم من رو می شناسه و بهم شک نمی کنه.فهمیدم به کسی رفتارم رو گزارش نمی کنه.دوباره می تونستم مثل همیشه باشم.اما...گوشم زنگ زد.مگه همین الان قول ندادم؟مگه قسم نخوردم رفتارم رو درست کنم؟
با نگاه به صورت و چشم های خندانش، خنده ام گرفت و سعی کردم نخندم.از شدت خنده ی فروخورده، حس می کردم چشم هام بیرون می زنه.روی صندلی نشستم.این بار حواسم جمع بود.ولی نمی توستم درس گوش کنم.می ترسیدم باز مشغول درس بشم و خودم رو به طرفش ول کنم.مثل اندک زمانهایی که توی خونه درس می خوندم.اول نشسته بودم ولی در آخر، ته اتاق، درازکش پیدام می کردن.پایدار هم انگار متوجه شده بود درس رو گوش نمیدم چون بر می گشت و نگاهم می کرد:
-کامجو حواست هست به درس؟
صادقانه جواب دادم:
-نه استاد نمی تونم.
خیره شد.نمی دونم چی می خواست از توی چشم هام بیرون بکشه.مهتاب با خنده و نوشین با حالتی خاص نگاه می کردن.
-چرا؟
نالیدم.
-استاد اگه بخوام حواسمو بدم به درس، حواسم از خودم پرت میشه.
خنده اش گرفت.کمی صندلیش رو جا به جا کرد.
-حالا حواستو بده به درس که اگه حواست از خودت پرت بشه، بیفتی روی زمین، نه جای دیگه.
دست روی دهنش گذاشت و خندید.خودم هم از حرف اون و یادآوری کارم خنده ام گرفت.یعنی ممکن بود روی پاش بیفتم؟دوباره درس رو ادامه داد.
نمی دونم چقدر گذشته بود که برای لحظه ای چشمم به ساعتش که پنج و نیم رو نشون می داد.
-استاد خسته نباشید.
-من خسته نیستم.
اخم کردم:
-یعنی چی؟الان هوا تاریکه.بیرون پر از اوباشه.بلایی سرمون بیارن چی؟سرمونو بِبُرن چی؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
نگاهم به نوشین و مهتاب که بال بال می زدن تا دیگه ادامه ندم افتاد.توجهی نکردم.سر این مسائل کوتاه نمی اومدم.پای جون و امنیتمون وسط بود.
-هفته ی پیش پسرا دعواشون شده بود.همدیگه رو با چاقو زدن.وسطشون گیر کرده بودیم.نمی دونستیم کجا بریم.
مکث کردم.
-بعدشم من خونمون نسبتا نزدیکه.ولی این دونفر راهشون دوره.خیلی دیر میشه تا برسن.
با تعجب به قیافه ی جدی من نگاه کرد:
-باشه.پس دیگه برید.فقط رفتید خونه این برنامه رو تمرین کنید.
تاکید کرد.
-یادتون نره؟
از جسارتی که به خرج دادم و همینطور از اون که به این راحتی قبول کرد تعجب کردم.چرا انقدر کوتاه می اومد؟قبلا که سر ِ تعطیل کردن ِ کلاس شوخی نداشت.با من اینطوری بود یا با همه؟...نوشین و مهتاب بلند شدن.ولی من حسی داشتم.حسی که از موقع خرابکاریم، بیدار شده و سر باز کرده بود.همین حس باعث می شد توی بلند شدن و رفتن، مردد باشم.چرا رفتارش عوض شده بود؟خودم رو مشغول نوشتن برنامه ی پیش رو کردم.با نفس های عمیقی که می کشیدم، گوشم سوت می زد.صدای نوشین، صدایی که مفهوم خاصی داشت، مفهومی که فقط من می فهمیدم ولی نمی خواستم بهش فکر کنم به گوشم خورد.
-دل نمی کَنی؟
زیر چشمی، پایدار رو پاییدم.سرخ شده ولی لبخند روی لبش، حفظ شده بود.حرفی که نوشین زد با توجه به لبخند پایدار، برام ناراحت کننده نبود.خودکار، توی دستم بی حرکت موند.
-دارم می نویسم.
کیفش رو روی دوش انداخت.
-منم نوشتم.چرا مال من زودتر تموم شد؟
سعی کردم بی تفاوت باشم.
-من داشتم گوش می دادم.
-گوش می دادی یا حواست پرت بود؟
ابروهام رو بالا فرستادم و نگاهی زیرچشمی دوباره به پایدار انداختم و چیزی نگفتم.مهتاب، نگاه ناراحتی به نوشین انداخت.انگار می خواست بهمون بفهمونه اگه چیزی هست جلوی پایدار نباید بروز بدیم و الان وقت این حرفها نیست.
-می خوای دفترمو بهت بدم روجا؟
آروم بلند شدم.بیشتر از این موندن جایز نبود.
-لطف می کنی اگه بدی.
دستش رو توی کیفش برد و دفتر چرک نویس جزوه هاش رو بیرون آورد و به سمتم گرفت.
-فقط بد خطه.
از پشت پایدار سر به زیر، خودم رو بهشون رسوندم.
-اشکالی نداره.کُلیَتِ توضیحارو فهمیدم.هرجا گیر کردم از دفترت کمک می گیرم.
دفتر رو از دستش گرفتم و توی کیفم گذاشتم.نوشین، با دلسوزی مشهودی نگاهم می کرد.
-استاد خسته نباشید.
صدای ناراحت و خشک پایدار، بلند شد.
-ممنون...
شاید بهش برخورد.شاید نمی دونست پشت حرف نوشین چیه؟شاید دلسوزی نوشین رو درک نکرد.ولی من می فهمیدم نوشین هشدار میده.بهم می فهموند باید حواسم رو جمع کنم.خیلی حرفها رو می زد اما نمی خواستم بهشون فکر کنم.تند و با عجله به سمت در رفت.
-اگه نمیاین من برم.
چشمم رو بستم و باز کردم.حس کردم نمی تونم باهاش روبرو بشم.نمی تونم باهاش تنها باشم.من رو می شناخت و می فهمید و همین، من رو می ترسوند و خجالت زده می کرد.نمی خواستم انقدر زود با حقیقت حرفهاش روبرو بشم.آروم، زیپ کیفم رو بستم و نگاهم رو به مهتاب دوختم.
-اگه می خوای می تونی باهاش بری.
مهتاب، جوابی نداده بود که نوشین، از سایت خارج شد.به سمت پایدار برگشتم.
-استاد خسته نباشید.ببخشید اگه ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
نگاهش مهربون شد و به لبخندی مهمونم کرد.لبخند زدم.به لبخندش ادامه داد.
-ممنونم.ایرادی نداره.
خنده ی آرومی کرد.
-نمی تونم بگم پیش میاد.ولی می تونم بگم این کارا فقط از تو برمیاد.
خندیدم.گردنم رو به سمت راست، کج کردم و با همون خنده، بهش خیره شدم.چی از من می دونست که این حرف رو می زد؟مگه چیکار کرده بودم؟
-استاد، داشتیم؟
سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.همراه مهتاب به سمت در رفتم.آخرین لحظه، برگشتم.
-خدافظ.
سرش رو بلند کرد.
-به سلامت.
توی راه پله ها، به نوشین رسیدیم.انگار می دونست می خوام از نگاهش فرار کنم که آروم رفت تا بهش برسیم.سعی کردم خودم رو نبازم.نفس عمیقی کشیدم و دستی روی شونه اش گذاشتم.
-صبر کن ببینم. اون چه حرکتی بود سر کلاس؟
عصبانی نبودم.فقط می خواستم دستِ پیش رو بگیرم.طبقه ی دوم بودیم که ایستاد.برگشت و اخم کرد.بدون اینکه سرش رو ذره ای بچرخونه به مهتاب ِ پشتم خیره شد که"برو مهتاب".مهتاب با نگاهی ناراضی به سمت پله ها رفت.
-من طبقه ی پایین منتظرم.
از پله ها سرازیر شد.چشمم رو از مسیر مهتاب گرفتم و به چهره ی مزین به پوزخند نوشین، چشم دوختم.دستم رو روی نرده ها گذاشتم و چند بار، بالا و پایین کشیدم و بالاخره بی حرکت، همونجا گذاشتم.
-خب؟
چشم هاش رو درشت کرد.
-تو بگو.
خواستم جواب بدم که سایه ای بالای پله ها دیدم.کمی جا به جا شدم تا مطمئن بشم کسی اونجا هست یا نه؟ چیزی ندیدم.حوصله ی اینکه از پله ها بالا برم رو نداشتم.بیخیال سایه ی روی دیوار شدم.سرجای اولم برگشتم و دستم رو به بند کیفم گرفتم:
-چیو بگم؟
به نرده ها تکیه داد:
-پایدارو دوست داری، نه؟
لبهام رو غنچه کردم ولی جواب ندادم.اخم کرد.
-صادق باش...اینجوری...
و به کف دستش اشاره کرد.از اون وقتهایی بود که نوشین توی فاز بی منطقی رفته بود.نمی دونست شاید آمادگی فکر کردن ندارم.نمی دونست شاید سخته علاوه بر صادق بودن با خودم، با اون هم صادق باشم.فکر کردن برام سخت بود.اون هم حالا که فقط کمی از شاهکارم گذشته بود.می ترسیدم اگه چیزی توی قلبمه، فقط و فقط به خاطر کاری باشه که امروز کردم.نگاه منتظرش رو که دیدم، سعی کردم به قول نوشین، لااقل با خودم صادق باشم.دستم رو پایین مقنعه ام کشیدم و به فکر رفتم.
-نمی دونم...تا ندونم تو چی می خوای، نمی تونم فکر کنم.
قدمی نزدیک شد:
-هرچی هست من می خوام بدونم.مگه ما دوست نیستیم؟
نفسم رو فوت کردم.
-مطمئن نیستم دوستش داشته باشم.یعنی تا حالا برام عادی بود ...یعنی نمی دونم.
دست راستم رو روی ابروهام گذاشتم و فشاری به پیشونیم دادم.
-یه جوری برام عجیبه و دوست داشتنی.اصلا واسه تو چه فرقی می کنه؟چرا برات مهمه؟
دستم رو از روی پیشونیم برداشتم.
-برای چی جلوی اون همچین حرفی زدی؟می دونی چقدر خجالت کشیدم؟
اخم کرد.
-اون بغل کردنش سرکلاس چی بود؟
قدمی ازش فاصله گرفتم.
-تو که منو می شناسی.وقتی مشغول درس بشم حواسم پرت میشه.واقعا نفهمیدم چسبیدم بهش.
ترم یک هم یک بار وسط درس، درست زمانی که خودم داشتم سرکلاس روخونی می کردم، اونقدر حواسم پرت شد که اطراف رو نمی دیدم.از روی صندلی به روی زمین افتاده بودم.آرنجم خراشیده شد و تا مدتها آستین لباس که روش قرار می گرفت وجودم می سوخت.چقدر هم سوژه ی خنده ی همکلاسی هام شدم.
قدمی دیگه فاصله گرفتم و کمی به چهره اش خیره شدم.به سمت پله ها چرخیدم و قدمی به پایین برداشتم.جواب داد:
-می ترسم غرق بشی...روجا اون یه استاد دانشگاهه.یه استاد دانشگاه که دکتری داره هیچ وقت نمیره سمت یه دانشجوی کاردانی.به نظرشون دانشجو اونقدر پایین هست که...اگه هم بهت توجه بکنه واسه یه روز و دو روزه.نه واسه ی همیشه.می ترسم دلبسته ی لبخنداش بشی روجا.می ترسم یه روزی به خودت بیای که دانشگاه تموم شده و اونم رفته پی زندگیش.اما تو دیگه نتونی زندگی کنی.
سرم رو پایین انداختم.ادامه داد.
-اگه سر کلاس اونطوری حرف زدم دلیل داشتم.خواستم عقب بکشی.خواستم اونم عقب بکشه.فهمیدم کارت عمدی نبوده.اما فکر می کنی اونم فهمیده؟
مکث کرد.
-وقتی دیدم اصرار داره من و مهتاب زودتر از کلاس بریم بیرون ترسیدم.اگه آدم درست و حسابی ای نباشه، فکر می کنه یه باب براش باز شده.یه دختر ِ شوت سر راهش قرار گرفته که می تونه بدوشَدِش.ترسیدم یه روز تنها گیرت بیاره و...
ادامه نداد.بی جواب، پله ها رو یکی یکی و با صبر و حوصله طی کردم و پایین رفتم.نوشین راست می گفت.شاید هم پایدار اونی نباشه که نشون میده.اگه به قول نوشین آدم خوبی نباشه ممکنه ازم سوءاستفاده کنه.اصلا شاید برای همین هم نگذاره کسی متوجه سوتی امروزم بشه.شاید بعدها سر این قضیه ازم حق السکوت بگیره.سری تکون دادم.
-خدا کنه که اونطوری نباشه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
پاگرد طبقه ی اول، مهتاب بلاتکلیف رو دیدم.با پای راستش به میله ها ضربه می زد.حتما بهش برخورده بود که من و نوشین به تنهایی صحبت کردیم.من هم بودم ناراحت می شدم از اینکه توی جمع سه نفره ی مثلا صمیمیمون غریبه شمرده بشم.صدای پام رو که شنید سرش رو بلند کرد.
-چی شد؟
نمی دونستم باید بهش بگم یا نه؟یعنی باید می گفتم.اما خجالت می کشیدم.شاید خودش موضوع صحبت من و نوشین رو فهمیده بود.اما خجالت می کشیدم بهش اشاره کنم.می ترسیدم مهتاب هم حرفهای نوشین رو تکرار کنه.برای لحظه ای تصمیم گرفتم بهش بگم.شاید اون هم حرفی برای گفتن داشت.تا خواستم جواب بدم، صدای پا شنیدم.کسی با عجله از پله ها پایین می اومد.به خیال ِ بودن ِ نوشین، دهن باز کردم.
-نوشین چرا رو پله ها یورتمه میری؟
هیچ وقت و سر هیچ موضوعی دوستیم رو با نوشین یا مهتاب تموم نمی کردم.خصوصا نوشین که نگفته هام رو همیشه زودتر می فهمید...
چشمم به قامت پایدار که از پیچ پله ها گذشت و روبروم، همون بالا و خیره به من ایستاد، افتاد.دست روی دهنم گذاشتم.جور عجیبی نگاهم می کرد.فکر کردم شاید از حرفی که زدم و راه رفتنش رو به یورتمه ی اسب تشبیه کردم ناراحت شده.دست از روی دهنم برداشتم و گردنم رو به سمت راست، خم و سعی کردم چهره ی معصومانه ای به خودم بگیرم.
-ببخشید استاد.
سرش رو چند بار به چپ و راست، حرکت داد:
-تو اینجایی؟
کیفم رو که روی شونه ام، بین زمین و هوا معلق بود صاف کردم.با گیجی جواب دادم.
-هوم؟کجا باید باشم پس؟
سر به زیر و با نگاه به پله ها، آروم آروم پایین می اومد.لبخند نامحسوسی زد:
-صدا می اومد فکر کردم داری از نرده ها سر می خوری.
نزدیکم رسید.نیشخند زدم.
-خودتون که بدتر از من از پله ها پایین اومدین.
مکث کرد و ایستاد.سرش رو به سمتم برگردوند.
-خانم صدیق کو؟نمی بینمش...
جور خاصی بهم خیره شد.سرم کنار سرشونه اش بود.نگاه کوتاهی به مهتاب انداختم و از گوشه ی چشم، به پایدار خیره شدم.جوری خیره نگاه می کرد که هم خنده ام گرفت هم خجالت کشیدم.لبخند لرزونی زدم.
-استاد چرا اینجوری نگاه می کنین؟
نگاهش رو همچنان به چهره ی شرمزده ی من دوخت.مشغول ارزیابی اعضای صورتم شد.
-مگه چجوری دارم نگاه می کنم؟
لبخند بدجنسی که ازش بعید بود زد.از کنارم رد شد و به سمت پله های منتهی به طبقه ی پایین رفت.
-نگفتی صدیق کجاست؟
اخم کردم.نکنه حرفهام با نوشین رو شنیده بود؟وگرنه چیکار به نوشین داشت؟
-بالا بود ندیدینش؟
دستش رو به نرده ها گرفت.برگشت و به اخمم نگاه کرد و لبخند زد.
-تو که اینجا آروم وایسادی.گفتم شاید اون بوده که از نرده ها سر می خورده.می ترسم کارات مُسری باشه.
از پله ها پایین رفت و از جلوی دیدمون محو شد.با صدای مهتاب، چشم از پله ها گرفتم.
-این پایدار چشه؟انگار نوازشت روش تاثیر گذاشته.
دلم ریخت.یعنی واقعا به خاطر کار من رفتارش عوض شده؟با قهقهه ی مهتاب به خودم اومدم.قهقهه زدن وسط راهروهای دانشگاه ازش بعید بود.با جیغ، دنبالش افتادم و از پله ها سرازیر شدیم.
-مهتاب به خدا می کشمت.من که از قصد این کارو نکردم...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
پله ها رو رد کردم.یاحقی و مفخم که ایستاده و حرف می زدن رو دیدم.با سر، سلام کردن و مثل خودشون جواب دادم و گذشتم.به در سالن می رسیدم که صدای جیغ و خنده شنیدم.با اینکه فقط جیغ بود و خنده، کاملا می فهمیدم کامجو و نامی هستن.کفری برگشتم تا تذکر بدم.خوشم نمی اومد جلوی این دو پسر، از این کارها انجام بدن.با برگشتنم فقط دیدم پای مشکی پوشی، سر راه کامجو که مثل غزال می دوید اومد.پای دراز شده ی جلوی روش رو ندید و پرت شد.روی اون قسمت از زمین میخ شدم.نامی بالای سرش ایستاد.دیدم که خنده ی عمیقش به لبخند تبدیل شد و لبخند از بین رفت.چهره اش از این فاصله هم وحشت رو فریاد می زد.هرچقدر منتظر موندم، کامجو بلند نشد.یاحقی و مفخم فقط نگاه می کردن.با پاهای لرزون، قدمهام رو تند کردم و به سمتشون رفتم.
-یا ابوالفضل...کامجو؟
نامی آزادانه گریه می کرد.زانو زدم.
-کامجو چی شد؟
دستم رو بی توجه به سه نفر بالای سرم، روی کمرش گذاشتم.با صورت روی زمین افتاده بود.با همون دست، آروم تکونش دادم.
-کامجو خوبی؟
دست دیگه ام رو دراز کردم و دست چپش رو گرفتم.یخ بود.دستی رو زیر پیشونیش و دستی رو کنار سرش گذاشتم و بدن پَر وزنش رو بلند کردم.سرش همچنان به سمت پایین، خم بود.با دیدن خون روی زمین، جاخوردم.
-اینهمه خون؟
با اینکه روی صورت افتاده اما انتظار خونریزی رو نداشتم.صدام لرزید.
-سرتو بلند کن ببینم چی شدی؟
سرش رو بلند و کمی به اطراف نگاه کرد.به نامی چشم دوخت و دهن باز کرد:
-چی شده؟چرا گریه می کنی؟
دستهام رو دور صورتش حلقه کردم و کامل برگردوندمش تا به خوبی، صورتش رو ببینم.چندبار پلک زد و خیره شد. معلوم بود گیج شده.الکی نبود که؛ سرش روی کاشی ها خورده بود.دستمالی از جیبم بیرون کشیدم و روی بینی خونینش گذاشتم.خون، تقریبا شُره می کرد و تمام لب و چونه اش رو سرخ رنگ کرده بود.
-خوبی؟
چه سوال احمقانه ای کردم.خواست حرف بزنه که نگذاشتم.
-نمی خواد حرف بزنی.
یاد حرکت احمقانه ی مفخم و یاحقی احمق افتادم و بهشون چشم دوختم:
-کار کدومتون بود؟
اونقدر نگاهشون کردم تا یاحقی جواب داد.
-اینا خودشون داشتن می دوییدن.ما کاری نداشتیم.
بدجوری قاطی کردم و صدام رو بالا بردم.
-من برگشتم شما و آقای مفخم وایساده بودین پایین پله ها.دیدم پای یکیتون اومد سر راهش.فقط رنگ شلوار جفتتون مشکی بود نفهمیدم کدومتون بودین.برای چی پشت پا انداختین؟
مفخم با خجالت و ناراحتی، رنگ پریده قدمی نزدیک اومد.
-فکر نمی کردم اینجوری بشه.فکر کردم پامو دیده.
ولی یاحقی باز با پررویی شروع به حرف زدن کرد.انگار این پسر، توی هر شرایطی حق رو به خودش می داد.
-بَچَن دیگه.وگرنه اینجا دانشگاهه نه دبستان دخترونه.
کفری شدم.انقدری بود که اگه دخترها نبودن حتما بلایی سر هردوشون و به خصوص یاحقی می آوردم.
-فرض کن اینا بَچَن.شماها چی؟شما دو تا خیلی بزرگین؟این چه کاری بود؟
دست ظریف و یخی، مثل پر روی دستم اومد.برگشتم.
-چی شده؟
لبهاش رو کمی از هم باز کرد.
-سرمو تکون ندین.
تازه فهمیدم هربار که برمی گشتم، سرش رو هم باخودم می کشیدم.
-ببخشید.
با شنیدن صدای پا، برگشتم.یاحقی و مفخم تقریبا فرار می کردن.می خواستم بلند بشم که باز، دست سردش رو روی دستم گذاشت.این بار انگشتهاش دور مچم حلقه شد.مچ دستم براش بزرگ بود.دلم از اینهمه نزدیکی ریخت.صدام لرزید.
-جانم؟
چند بار با دست دیگه سعی کرد دست من رو از روی صورتش برداره ولی نتونست.دستش رو به مقنعه اش که انگار خیس شده بود کشید.
-تمام لباسام نجس شد.
آروم دستم رو از حصار دست کوچیکش آزاد کردم و پشت سرش گذاشتم.نگاهی به نامی گریان انداختم و اشاره کردم نزدیک بشه.
-نامی بیا کیفشو از روی شونش بردار بلندش کنیم ببریمش درمانگاه.
نامی کیف رو از حصار شونه اش آزاد کرد ولی همچنان نشسته بود.
-استاد نکنه بینیش شکسته باشه؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
روجا رو بلند کردم.بازوی چپش رو محکم نگه داشتم تا سرش گیج نره و نیفته و اون یکی دستم همچنان روی صورت و بینیش بود تا جلوی خونریزیش رو بگیرم.سر تکون دادم.
-امیدوارم نشکسته باشه.هرچند فکر می کنم فقط ضرب دیدگی باشه.وگرنه نمی تونست طاقت بیاره.
رو بهش راه می رفتم و گاهی بر می گشتم و پشت سرم رو نگاه می کردم تا مطمئن بشم چیزی سر راهمون نیست.خیلی سعی داشت دستم رو از روی صورتش برداره.اما زورش به من نمی رسید.
-می خورین زمین.
با اینکه خوشم اومد نگران زمین خوردنم هست، ولی چون هنوز از دستش عصبانی بودم اخم کردم.
-حرف نزنا.از دستت عصبانیم.
عصبی غرغر کردم.
-روی پله ها جای دنبال بازیه؟
ز سالن بیرون رفتیم.حواسم بود نیفته.به ماشین که پایین پله ها پارک کرده بودم تا دانشجوهام به فکر پنچر کردن چهارچرخ نیفتن رسیدیم.
-چی شده؟این چرا اینجوری شده؟
یکی از بچه های حراست بود که روی دخترها غیرت نشون می داد.از عکس العملش ترسیدم.
-خورده زمین.
برای جلوگیری از هر حرفی، ادامه دادم.
-احتمالا بینیش شکسته باشه.
نگاهی به نامی که کنارمون می اومد و پشت سر روجا ایستاده بود انداختم.
-خانم نامی، در ِ جلو رو براش باز می کنی سوار بشه؟
با باز شدن در، طوری که خیلی سرش تکون نخوره سوارش کردم.خم شدم و از روی داشبورد، جعبه ی دستمال کاغذی رو برداشتم.چند دستمال جدا کردم و روی داشبورد گذاشتم.چند دستمال دیگه کندم.دستم رو همراه دستمال خونی روی بینیش، از روی صورتش بلند و دستمالهای تمیز رو جایگزین کردم.دستمال قبلی رو که نقطه ی سفیدی روش وجود نداشت، روی دستمالهای داشبورد گذاشتم.نگاهی بهش انداختم.پای چپم رو که ناخواسته روی پای راستش گذاشته بودم، سریع بلند کردم و عقب کشیدم.
- اینو نگه دار من بشینم پشت فرمون.
دستش رو که روی دستمال گذاشت تونستم از ماشین خارج بشم.نامی رو سوار کردم و ماشین رو دور زدم تا پشت فرمون بشینم.در حال بستن در، نگاهی به در حیاط انداختم که بسته بود.به سمت بچه های حراست که دیگه هر دو کنارمون اومده بودن برگشتم.
-اگه ممکنه درو باز می کنید من ماشینو ببرم بیرون؟
اونی که تازه اومده بود و انگار فیلم سینمایی نگاه می کرد کمی نزدیک اومد.با نگاه خاصی نگاهم کرد.نگاهی که ترجیح می دادم معنیش نکنم تا مجبور نشم توی صورتش بکوبم.
-دکتر مواظبشون باشید.اینا دست ما امانتن.
با نگاهی پر از حرف به سمت نگهبانی رفت و دکمه ی مربوطه رو زد و در رو باز کرد.در ماشین رو بستم و زیر نگاه سنگینشون راه افتادم.به طرز محسوسی بهمون خیره بودن.از در بیرون رفتیم.برگشتم تا از روجا آدرس درمانگاه بگیرم که متوجه شدم به سمتی خیره شده.رد نگاهش رو زدم.سمت راست، یاحقی و مفخم تکیه زده به ماشین ایستاده و حواسشون به این سمت بود.همونجا ایستادم.
-بچه ها من اینجا رو زیاد بلد نیستم.درمانگاه کجاست؟
سرش رو چرخوند ولی حرفی نزد.صدای نامی از پشت سرمون بلند شد:
-استاد نمی دونم ما خونمون اینجا نیست.روجا می دونه.
ماشین رو خاموش کردم و پوفی کشیدم.به روجا که خیره نگاهم می کرد چشم دوختم.آه کشیدم.
-تو هم که نمی تونی حرف بزنی.
با دست راست، ادای نوشتن درآورد.فهمیدم می خواد بنویسه.خواستم گوشیم رو بدم که ترسیدم بلایی سرش بیاره. از توی کیفم که هنوز روی پام قرار داشت، کاغذ و خودکاری بیرون کشیدم و به طرفش گرفتم.کیفم رو روی صندلی پشت پرت و دستم رو از روی کاغذ و خودکار شل کردم و با تاکید، بهش خیره شدم.
-سرتو خم نکن.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
با چشم های چراغونی، از دستم گرفت و مشغول نوشتن شد.هر چند لحظه زیرچشمی نگاهم می کرد.برای لحظه ای شک کردم نکنه نقاشی می کشه.و بالاخره، کاغذ رو به سمتم گرفت.خم شدم و خوندم:
-از اینجا برید به راست.بعد که رفتید به راست، اونجایی که خیابون اصلیه برید به چپ بعد که رسیدید به چراغ قرمز دور بزنید و برگردید و برید و برید و برید تا به درمانگاه برسید.
چشمم رو بستم و باز کردم.این دختر، توی این موقعیت هم شیطنت رو ول نمی کنه.شاید حالش بهتر شده بود.شاید خونریزی بینیش بند اومده بود.
-آخه این چه طرز آدرس دادنه؟
چشمم که بهش افتاد، حس کردم می خنده.وسط عصبانیت و حرص، خنده ام گرفت.کاغذ رو دوباره کشید و روی داشبورد گذاشت.پایین نوشته ی قبلیش، ادامه داد.این بار از دستش تقریبا کشیدم و خوندم:
-سمت راستتونو نگاه کنید درمانگاه اونجاست ولی چون وسط بلوار بستس باید دور بزنید.
سرم رو از روی کاغذ بلند کردم و برگشتم.چراغهای درمانگاه، روشن و خاموش می شد.طوری بود که اگه کامل از دانشگاه بیرون می رفتیم و قاعدتا به سمت راست می پیچیدم، درمانگاه رو حتما می دیدم.لبخندی بهش زدم.
-از دست تو.
کاغذ رو مچاله کردم و توی جیب شلوارم گذاشتم و راه افتادم.طبق همون راهنمایی، رسیدیم.ماشین رو خاموش و در رو باز کردم و پیاده شدم.در رو نبسته بودم که متوجه شدم از ماشین بیرون پرید.به سمتش رفتم.
-سرت گیج میره می افتی.
دستم رو روی گودی کمرش بردم و به طور کامل، دور بدنش حلقه شد.با لبخند، همراه خودم به درمانگاه بردمش و نامی پشت سرمون می اومد.اهمیت نمی دادم که نامی کنارمون هست.یا با این فاصله ی نزدیک می خواد چه فکری به ذهنش راه پیدا کنه؟نمی دونم چم شده بود که اصلا فاصله ی نزدیکمون برام اهمیت نداشت.کنار دیوار و نزدیک ردیف صندلی، دستم رو از دور کمرش برداشتم و عقب رفتم.
-اینجا وایسا برم پذیرش.
یاد خانوادش افتادم.
-به خانوادت زنگ نمی زنی؟
نگاهم به چشم های بی میلش خورد.به نامی چشم دوختم.
-نامی، شما زنگ بزن بهشون.
به سمت پذیرش رفتم.سرم رو پایین، نزدیک قسمت باز ِ شیشه بردم.
-سلام خانم.دکتر هستن؟
دختر پشت شیشه، سرش رو بلند کرد و خیره شد و لبخند زد.فکر کردم چه حوصله ای داره که با اینهمه شلوغی، همچنان لبخند می زنه.
-داخلی می خواین؟
-بله.
-دفترچه بیمه دارین؟
-خیر.
کارت کوچیکی به سمتم گرفت که نوبت رو نوشته بود.
-میشه پونزده و پونصد.
از توی جیبم، کیف پولم رو بیرون کشیدم و پول رو روی میز گذاشتم.
-اسم بیمارتون؟
-روجا کامجو.
کارت رو به دستم داد. به سمت بچه ها رفتم.
-زنگ زدین؟
به نامی چشم دوختم.تا نگاهم رو دید، چشمش رو دزدید.با صدای روجا، چشم از نامی ترسیده گرفتم.
-تا شش و نیم که کلاس دارم.متوجه چیزی نمیشن.بذارید برم خونه.اینجوری زنگ بزنم نگرانم میشن.
دستش رو گرفتم و کشیدم.
-چی بگم؟
وارد اتاق دکتر می شدیم که حواسم به چند پسری که اونجا بودن و خیره خیره نامی رو نگاه می کردن رفت.برگشتم و به نامی نگاه کوتاهی انداختم.
-بیرون بشین شما.فقط جایی نرو...مواظب باش.
منظورم به پسرها بود.متوجه شد و سر تکون داد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
وارد اتاق که شدیم، دکتر به صندلی نزدیک به خودش اشاره کرد. روجا رو به سمت صندلی بردم و کنارش نشستم.دکتر، نزدیکتر شد و دستش رو به طرف صورت روجا دراز کرد.سوال نپرسیده، نمی دونست چی شده و برای چی رفتیم پیشش...هرچند از روی صورت خونیش، معلوم بود.ولی انتظار داشتم من رو هم حساب کنه.صدای داد روجا بلند شد.
-آی...آی...
دکتر کمی عقب کشید.
-پس درد می کنه؟
صداش بلند شد.معلوم بود خیلی حرص می خوره.
-الان من بینی شما رو فشار بدم درد نمی گیره؟
سعی کردم نخندم.زیر گوشم غر زد.
-از بچگی از دکتر اومدن بدم میاد.
کاملا معلوم بود حالش خوب شده.
-خب اینجور که معلومه سالمی.
رو به دکتر کردم.
-یه عکس بنویسید تا مطمئن بشیم.
-باشه.
نگاهی به روجا انداخت.
-دفترچه بیمه نداری؟
سرش رو به سمت من چرخوند.
-شما که آوردینش دفترچه بیمشم می آوردین خب.
اشاره ی نامحسوسی کرد.
-چه نسبتی دارین؟
جاخوردم و نفس عمیقی کشیدم.
-اِم.دانشجومه.توی دانشگاه زمین خورده.
سرش رو پایین انداخت تا نسخه بنویسه.ولی همونطور، نیش زد.
-چه استاد دلسوزی.
نسخه رو به دست من داد و به روجا خیره شد.بلند شدیم و دستش رو گرفتم و همراهیش کردم.در رو که باز کردیم، باز هم صدای دکتر، بهم نیش زد.
-جناب، ایشون مشکلی ندارن می تونن راه برن.نیازی نیست دستشونو بگیرید.
نگاهم به چشم های درخشان روجا که لحظه ای توی ذهنم "کامجو" خطاب می شد و لحظه ای "روجا" خورد.معلوم بود خیلی از حرف دکتر، ذوق کرده.می فهمیدم دائم سعی داره از زیر دستم کنار بکشه اما نمی تونه.چون من نمی گذاشتم.در رو بستم و کشیدمش و به سمت نامی بردم و تا نوبت رادیولوژی بگیرم.پذیرش رادیولوژی جدا بود.نسخه ی دکتر رو به منشی، که پسر جوونی بود نشون دادم.مبلغ رو گفت.از توی جیب شلوارم، مبلغ مورد نظر رو بیرون کشیدم و دادم.
-بفرمایید.
-خورد ندارم.پونصد طلب شما.
سرم رو از بی حوصلگی پسر تکون دادم.
-الان مریض داخل هست؟
-نه.می تونید برید.
عقب گرد کردم و سمت جایی که بچه ها بودن برگشتم.ولی فقط کامجو نشسته و چشم هاش رو بسته بود.
-لابد نامی رفته دستشویی.
بالای سرش رسیدم.
-نامی کو؟
چشم هاش رو باز کرد و صاف نشست.
-فرستادمش رفت.
ناخودآگاه، صورتم رو جلو بردم.شاید فقط پنج سانتی متر باهاش فاصله داشتم.
-چی؟
از این فاصله، معذب شد و تا جایی که جا داشت، عقب رفت.پشتش دیوار بود و خیلی نتونست فاصله بگیره.
-میگم فرستادمش بره خونه.
از بیخیالیشون حرصم گرفت.هرچند برای منی که از اول دلم می خواست باهاش تنها باشم بد نشد . ولی خب...
-یعنی چی آخه؟چرا انقدر خودسرید شماها؟
کمی نگاه کرد.با آرامش، جواب داد:
-سرکلاس اعتراض کردم کلاسو زود تموم کنید که دوستام دیر نرسن.اگه می موند مجبور می شد تا ساعت هفت اینجا باشه.اون ساعتم دیگه تاکسی نیست که باهاش بره.نمی خوام به خاطر من واسش مشکلی ایجاد بشه.
از اینکه برام توضیح داد حس خوبی پیدا کردم.دستش رو گرفتم.
-خب...بلند شو بریم عکس رادیولوژی بندازیم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 10 از 31:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  30  31  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

حس پایدار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA