انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 11 از 31:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  30  31  پسین »

حس پایدار


مرد

 
قسمت یازدهم
سعی داشت دستش رو از توی دستم بیرون بکشه.اما محکم مچش رو چسبیده بودم.می فهمیدم کارم درست نیست اما اختیار ِ دستم و کارم با عقلم نبود.با دلم بود.عقل بهم نهیب می زد دستم رو عقب بکشم و دل التماس می کرد دستش رو رها نکنم.با صداش، نیم چرخی زدم.
-نمی خواد ...
با ناراحتی از اینهمه سرپیچیش نگاهش کردم.لبخند بانمکی زد.
-چرا می خواد.الان که فکر می کنم می بینم خیلیَم لازمه.
انگار که از نگاهم ترسید.سرم رو برگردوندم تا خنده ام رو نبینه و بیاد.
-خیله خب.پس حالا که فکراتو کردی بیا بریم.
با خودم به سمت رادیولوژی که ته سالن با راهرویی جدا می شد بردمش.به طرف اتاق اصلی رفتیم و بعد از زدن تقه ای، در رو باز کردم.با دیدن صحنه ی روبروم آرزو کردم کاش به حرفش گوش می دادم و نمی اومدیم.یا کاش همراهم نبود.پسر که انگار روی دختر خیمه زده بود، عقب رفت و دختر، خودش رو مرتب کرد.تمام مدت با حرص نگاه می کردم.
-آقا یعنی چی همینجوری وارد میشید؟
خواستم جواب بدم که متوجه سر روجا شدم.
-ما که در زدیم.منتها شما انقدری که سرگرم کار بودین صدای درو نشنیدین.
پسر اخم کرد.
-نسختونو بدین.
دختر که تا حالا کنار پسر چسبیده بود، با نگاهی به من از اتاق بیرون رفت.من هم نسخه رو به سمت پسر روبروم گرفتم.
-بیمار کیه؟
بی حوصله نگاهم کرد.اشاره ی نامحسوسی به روجا کردم.
-ایشون.
به دری که سمت راستمون بود اشاره کرد.
-برو این تو تا بیام.
به سمت روجا برگشتم.
-بیا بریم داخل.
-آقا شما که نباید داخل برید.
با شنیدن صدای پسر، عصبی شدم.می فهمیدم رگ گردنم بیرون زده.این دختر دست من امانت بود.نمی تونستم همینطوری به امان خدا رهاش کنم.اینجا اصلا بحث احساسات نبود.
-شما تعیین نمی کنی کی بیاد کی نیاد.خیلی ناراحتین می ریم پولمونو پس می گیریم می ریم جای دیگه.
هرچند که می دونستم واقعا نباید وارد بشم.اما خب همه می دونستن روجا با منه.اگه اتفاقی براش می افتاد، اگه گوشه ی ناخنش می پرید، من باید پاسخگو می شدم.داخل اتاق شدیم.پسر هم پشت سرمون اومد.
-چی بگم بهتون که قانون سرتون نمیشه؟
وقتی هیچ کدوممون اهمیت ندادیم، پوفی کشید.
-برو روی اون تخت دراز بکش.
روجا آروم به سمت تخت رفت و کفشش رو از پاش بیرون آورد.دراز نکشید.با ناراحتی اول به پسر و بعد به من نگاه کرد.فهمیدم دوست نداره اون پسر اونجا باشه.برگشتم.
-رادیولوژیست خانوم ندارین؟
پسر، که از دست ما کاملا عصبی بود، بیرون رفت و در رو محکم کوبید.سرم رو پایین انداختم.بلافاصله دختر که فامیلیش رو از روی روپوشش خوندم، ملاعلی، داخل شد.
-بیرون تشریف داشته باشین.
دلم می خواست می تونستم بمونم ولی انگار نمی شد.اما خب با وجود یه خانم توی اتاق دیگه مشکلی نبود.اخمی کردم و درحال بیرون رفتن، روجا رو مخاطب قرار دادم.
-من بیرونم.مشکلی بود صدام کن.
از اتاق بیرون رفتم که با دیدن پسر، ایستادم.ملاعلی، اومد و نفهمیدم چیکار کرد و دوباره برگشت.بعد از چند لحظه دوباره اومد و باز هم داخل رفت.دفعه ی سوم، وقتی اومد، روی صندلی نشست.فهمیدم کارشون تموم شده.تقه ای به در زدم و داخل رفتم.روی تخت نشسته بود.
-می تونی بیای؟
-بله.ممنون.
کفشش رو پوشید و دستش رو به سمتم دراز کرد.
-بدین من خودم میارم.
زوایای صورتش رو بررسی می کردم تا مطمئن بشم مشکلی به وجود نیومده.
-مشکلی نداری؟الان بینیت درد نمی کنه؟
دستش رو آروم روی بینیش گذاشت.
-نه.خوبه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
از در بیرون رفتیم.رو به پسر کردم.
-کی آماده میشه؟
-بیست دقیقه ی دیگه آماده میشه ولی دکترمون امروز نیست تا جوابشو بده.فقط عکسو می دیم.
چشمم رو ریز کردم.
-جواب دیگه چیه؟
بی حوصله لب باز کرد.انگار از بودنمون زیاد راضی نبود.
-خب دکترمون نظر تخصصی تر میده.ما فقط عکسو آماده می کنیم و اگه خواستید همونو بدون جواب، می برید نشون می دید به دکتری که عکس نوشته.
سرم رو چند بار پایین رو بالا کردم.
-پس ما بیرون می شینیم تا عکس، آماده بشه.
از در بیرون رفتیم و روی صندلی های توی راهرو نشستیم.با فاصله ی یک صندلی ازم نشسته بود.سر چرخوندم و بهش چشم دوختم.بی هدف به دیوار ِ روبروش نگاه می کرد.نگاهم رو از نیم رُخِش گرفتم و به صندلی ای که بینمون فاصله انداخته بود دوختم.لحظه ای حس کردم دلم می خواد جام رو عوض کنم و روی اون صندلی بشینم.دلم می خواست دوباره نزدیکش باشم.مثل تمام وقتی که از راهروی دانشگاه خارج می شدیم.مثل تمام وقتی که به داخل درمانگاه همراهیش می کردم.خیز برداشتم اما وسط راه پشیمون شدم.چِم شده بود؟چرا امروز این حرکات ازم سر می زد؟واقها همون آدمی بودم که از نزدیکی به دخترها بدم می اومد؟همونی بودم که وسواس اذیتم می کرد؟دیگه به این موضوع شک داشتم.شاید از اول وسواسی در کار نبود.شاید اصلا وسواس نداشتم.شاید همه ی این افکار و رفتار، امتداد ِ تلقین های خانواده ام و اطرافیان بود.شاید انقدر که بهم گفتن تو از دخترها خجالت می کشی، یا آبان از دخترها بدش میاد خودم هم ته ذهنم این فکر رو داشتم.وگرنه روجا هم دختر بود.روجا همجنس ِ همون هایی بود که ازشون بدم می اومد.لبم رو تر کردم.شاید هم چون تا حالا به کسی علاقه نداشتم...دوباره نگاهم رو به صورتش دوختم.همچنان به روبرو خیره بود.برای اینکه بیشتر از این نگاهش نکنم روم رو ازش گرفتم.داشتم زیاده روی می کردم.شاید اگه ادامه می دادم بدش می اومد.شاید دیگه توی صورتم نگاه نمی کرد.شاید فکر می کرد آدم ِ مشکل داری هستم.من که این رو نمی خواستم...توی فکر بودم که از گوشه ی چشم متوجه شدم دستش به سمت پام اومد.دستپاچه از جا بلند شدم.غر زد:
-می خواستم کیفمو بردارم.
پوفی کشیدم.از خودم حرصم گرفت.اینهمه امروز دستش رو گرفتم صداش در نیومد.حالا تا به طرفم اومد همچین عکس العمل مسخره ای نشون دادم.
-می گفتی می دادم بهت.
اخم کرد.
-من توی اتاق بهتون گفتم...بهم محل ندادید.
سرجام نشستم.
-حالا کیف می خوای چیکار؟
بدون اینکه جواب بده، کیف رو از دستم کشید و زیپش رو باز کرد.بعد از لحظه ای، چیزی بیرون آورد که وقتی جلوی صورتش گرفت فهمیدم آینه بوده.
-اوه اوه.صورتم خونیه.
من هم همراه با خودش، تازه صورتش رو دیدم.بینیش که سرخ بود و لبش تا چونه خون خشک شده بود.نمی دونم چطور تا این لحظه متوجه نبودم.بلند شد.با خودم غر زدم.
-اصلا یه جا بند نمیشه.
بلند شدم.
-کجا می ری؟
با اخم، نیم نگاهی بهم انداخت.
-میرم صورتمو بشورم.دستشویی اونجاست.
و سمتی رو نشونم داد.کمی با در ِ رادیولوژی فاصله داشت.اما خب اونقدری هم توی دید نبود که وقتی وارد راهرو میشی ببینیش.منتظر جواب از طرفم نموند و به همون سمت قدم برداشت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
*روجا*

باز کردن در همان و پیچیدن بوی بد توی بینی ِ تازه ضربه خورده ام همان.از اونجایی که نمی توستم خون روی صورتم رو تحمل کنم داخل شدم.وگرنه هیچ وقت توی همچون دستشویی ای نمی رفتم.سعی کردم با بینی نفس نکشم.هرچند که کمی کیپ شده بود.اما بو رو تا حدی حس می کردم.جلوی شیر آب که آینه ی کثیفی داشت ایستادم.از توی کیف، صابونم رو برداشتم و شیر آب رو که با چندش باز کرده بودم شستم.آروم آروم، روی بینیم آب ریختم.با قاطی شدن آب و خون خشک شده ی روی صورتم و ریختنشون توی روشویی، ضعف کردم و زانوهام لرزید.با ضعف چشم بستم تا اونهمه خونابه رو نبینم.دوباره و دوباره، روی صورتم آب پاشیدم.وقتی حس کردم از خون خبری نیست، چشم راستم رو باز کردم و وقتی مطمئن شدم طوری نیست، چشم چپم رو هم باز کردم.آستین مانتوم رو که حالا کاملا خیس شده بود تا زدم و با صابون، به جون دست و صورتم افتادم.از تمیزیشون که خیالم راحت شد شیر آب رو شستم و بستم.صابون رو داخل مشمای تمیزی گذاشتم و کرم مرطوب کننده و کرم پودرم رو بیرون کشیدم.دور بینی و پشت دستم رو مرطوب کردم.کرم پودر رو روی صورتم که بر اثر فشار وارده موقع شستن، سرخ شده بود زدم تا به صورت عادی و طبیعی دربیاد.وقتی کاملا از صورتم و تمیزیش مطمئن شدم کرم ها رو توی کیفم برگردوندم و از دستشویی کثیف و چندشناک، بیرون رفتم.چشمم به پایدار خورد که چشم به در دستشویی داشت.نگاهش روی صورتم چرخید و لبخندی مهمون لبهاش شد.حواسم به دستهای آغشته به خون خشک شده اش رفت.همینطور آستینش.اشاره کردم.
-استاد بیاید دستتونو بشورید.
بینیش رو چین داد.
-صابونای اینجا کثیفن.
خندیدم.انگار اخلاقش مثل خودم بود.صابون رو نشونش دادم.
-صابون دارم.شیر آبم شستم.همونی که زیر آیینَس.
بلند شد و به سمتم اومد.صابون رو دادم و اشاره ای به لباسش کردم.
-آستینتونم آب بزنید.
بدون اینکه جواب بده به دستشویی رفت.سر جای قبلیم نشستم.شاید پنج دقیقه طول کشید تا از دستشویی بیرون اومد.صورت و دستها و آستینش خیس بود.بلند شدم و صابون توی مشما رو از دستش گرفتم.چنگ کردم و مشمایی از کیفم بیرون کشیدم.صابون و مشماش رو داخلش گذاشتم تا کیفم رو خیس نکنه.نشستیم.دل دل می زدم باهاش حرف بزنم.آروم به سمتش برگشتم:
-اِم...چیزه...
دست راستم رو پشت گردنم بردم و به پایدار که سمت چپم نشسته بود و منتظر، نگاهم می کرد خیره شدم.
-مرسی استاد.خیلی امروز لطف کردین.تورو خدا بیشتر از این نمونید.دیر می رسید خونتون.
چشم هاش رو ریز و بد نگاهم کرد.
-چی واسه ی خودت می گی؟دیگه چی؟من برم؟برم ولت کنم همینجا؟
لب گزید.
-تو که دختر بودی، دوستتو زود فرستادی بره تا یه موقع اتفاقی براش نیفته.
عصبی تر ادامه داد.
-من که مَردم، تو رو ول کنم برم؟توی این تاریکی؟
جوری گفت که ساکت شدم.هرچند که دوست داشتم بمونه.می ترسیدم به تنهایی به خونه برگردم.خونه نزدیک بود اما هوا هم تاریک شده بود.عادت نداشتم تنهایی و توی تاریکی بیرون باشم.در اتاق رادیولوژی باز شد.
-کامجو؟
پایدار بلند شد و پاکت رو از دست پسر گرفت.
-ممنون.
برگشت.هنوز اخمهاش توی هم بود.
-بریم.
جلوتر از من راه افتاد.دوباره جلوی پذیرش رفت.کنارش و روی نوک پام ایستادم.
-استاد.برای چی باز اومدیم اینجا؟
برنگشت.به سمت پیشخون پذیرش رو کرد و من رو ندید گرفت.
-خانم، آقای دکتر یه عکس رادیولوژی نوشته بودن.می خوام اونو نشون بدم.باید ویزیت بدم؟
صدای پر عشوه ی زنی رو شنیدم.شاید هم به نظر من پر عشوه بود.
-نخیر.بفرمایید.بیمار داخل نیست.می تونید برید پیششون.
سعی کردم خودم رو نشون بدم بلکه زن انقدر برای پایدار، عشوه نریزه.زن نگاهی بهم انداخت و اخم کرد.طوری زیر نظر داشتمش که اگه پایدار برگشت، متوجه نشه.با لبخند محوی، برگشت و راه افتاد.بهش چسبیدم.
-میگما...چیزه.
برگشت:
-چیزه؟
لبخند زد.لبم رو کج کردم.
-میگم منم بیام اونجا؟
به اتاق دکتر اشاره کردم.لبهاش رو جمع کرد و دستش رو روی صورتش کشید.انگار با حرفهام خیلی خسته اش کرده بودم.بدون اینکه جواب بده تقه ای به در زد و داخل رفت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
اشاره کرد پشت سرش برم.با اخم، خودم رو توی اتاق کشیدم و در رو باز گذاشتم.حوصله نداشتم.مگه نمی دید حالم خوبه؟خب اگه بینیم شکسته بود اینطور راحت راه می رفتم؟چطور به فکرش نمی رسید؟خونریزی بینیم که همون جلوی دانشگاه بند اومده بود.صورتم رو هم که شسته بودم.واقعا نمی دید؟
-مجدد سلام.اینم عکس رادیولوژی.
-خودش کو؟
نشونم داد.
-اینجاس.
توی سکوت جلو تر رفتم.
-بیا بشین بینیتو معاینه کنم.
اخم کردم.چیزی نگفتم و جلو هم نرفتم.به پایدار نگاه کرد.
-ایشون هیچ مشکلی نداره.فقط اگه درد داشت بهش مسکن بدین.
با تاکید انگشت اشاره اش رو تکون داد.
-البته طبق وزن خودش.
پایدار دست دراز کرد و عکس رو برداشت.
-چشم.بازم ممنون.
اشاره کرد بریم.جلوتر ازش بیرون رفتم.بی حرف، از درمانگاه خارج شدیم و جلوی ماشین رسیدیم.
-مرسی استاد.امشب خیلی بهتون زحمت دادم.
به چشم هاش که توی تاریکی، تیره تر به نظر می رسید چشم دوختم.
-خیلی لطف کردین.امیدوارم یه روزی بتونم جبران کنم.حالا نه اینجوری.
به درمانگاه اشاره کردم و لبخند زدم.سر تکون داد و لبخند زد.
-خواهش می کنم.وظیفه بود.سوار شو برسونمت خونتون.
خواستم تعارف کنم.
-نه خودم...
نگاه خطرناکی بهم انداخت که زودتر از خودش سوار شدم.
-اصلا یعنی چی این ساعت منو ول کنید برید؟
در رو بستم و خندیدم.سوار شد.عکس رادیولوژی رو به سمتم گرفت.بی اهمیت، تا زدم و توی کیفم فرو بردم.با صدای زنگ پیام گوشیم به خودم اومدم.از توی جیب شلوارم، جوری که پایدار نبینه گوشی رو بیرون کشیدم.مامان بود.
-سلام.کجایی؟
سریع جواب دادم.
-دارم میام.
ارسال کردم و به گوشی خیره موندم.با صدای پایدار، سر بلند کردم.
-خب کجا برم؟
برگشتم و تا خواستم حرف بزنم اجازه نداد.
-دوباره بخوای اونطوری آدرس بدیا...
خندیدم.قصد نداشتم اذیتش کنم.به خاطر من معطل شده بود.روا نبود با شوخی مسخره، خسته ترش کنم.
-چشم.
آدرس دقیق رو گفتم.استارت زد و راه افتاد و ضبط رو روشن کرد.بعد از چندبار رد کردن آهنگها سر آهنگی نگهداشت. ریتم قشنگ و آرومی داشت.چشمم رو با پررویی بستم که صدای عارف، آرامشی رو به رگ هام تزریق کرد:
-"کنار تو فقط آروم میشم/پر از دلشوره ام، هرجای دیگه./تو تقدیر منی، بی لحظه ای شک."
متوجه بودم خیلی آروم میره.ولی چشمم رو باز نکردم.
"چشات اینو بهم هرلحظه می گه./تو می خندی، پر از لبخند میشم/تموم زندگیم خوش رنگ میشه."
چشم باز کردم.گهگاهی زیرچشمی، نگاهم می کرد.برنگشتم تا راحت باشه.معنی نگاهش رو نمی دونستم اما هرچی که بود، ناراحتم نمی کرد.
"صدای پای تو، تو خونه هرروز/واسه من بهترین آهنگ میشه
تو که باشی همه دنیا، شبیه آرزو میشه/روزای سرد تنهایی، تو که باشی تموم میشه"
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
توی فکر مرد مهربون و خوش قلب کنارم رفتم.درست برعکس چیزی هست که سعی می کنه نشون بده.سعی داره خودش رو خشک و جدی نشون بده اما انگار زیادی احساساتیه.تا به حال مردی رو اینطور ندیده بودم.هرچند که با مردهای زیادی برخورد نداشتم...هر استادی بود فکر نمی کنم راضی می شد دانشجوش رو به درمانگاه برسونه.تا آخر هم صبر کنه.به خونه هم نمی رسوند.نهایتا تا درمانگاه می برد و خودش هم می رفت.اما پایدار...
"چقدر خوشبختی نزدیکه، کنار من که راه می ری/از این دنیا رها میشم، تو که دستامو می گیری."
سعی می کنم یادم نیاد مرد کنارم، مرد مهربون کنارم، از دیدن زمین خوردنم وحشت کرد.سعی کردم یادم بره پا به پام تا آخر اومد.یادم بره چه احساس خوبی داشتم وقتی به خاطرم عقب عقب از پله ها پایین می رفت.همون آدمی که یک بار جلوش این حرکت رو کردم و دعوام کرد.سعی می کنم یادم نیاد وقتی دستم رو گرفت، حال خوبی داشتم.
"تو که خوشحال باشی، خوب خوبم/دیگه از زندگی چیزی نمی خوام
حالا که دست تو، تو دستامه/چه فرقی می کنه، کجای دنیام؟"
بارون نم نم قشنگی شروع شده بود.به نزدیکی خونه رسیده بودیم.به خاطر من معطل شده بود.توی ترافیک موند و احتمالا موقع برگشت، بازهم توی ترافیک خواهد موند.
"با عشق تو، همه دنیا به چشمم/پر از تصویرهای خوب و شاده.
به شوق بودنت، حالا خدا هم/به من یک قلب عاشق، هدیه داده..."
همزمان با تموم شدن آهنگ، سر کوچه نگه داشت و پیاده شد.با نگاهم دنبالش کردم که وارد مغازه شد.
-اه.اونجا برای چی رفتی؟
ضربه ای روی پام زدم.
-بیا دیگه.دیرم شد.
ساعت هفت شده بود.بعد از کمی، دیدم که نزدیک میشه.مشمایی دستش بود.سوار شد و به سمتم گرفت.
-بیا.اینا رو بگیر.برای تو گرفتم.
نگاهی به مشمای پر از شکلات و کاکائو انداختم.گردنم رو کج کرده و خیره به مشما و دست سفید و مردونه اش که تک و توک، موهای قهوه ای رنگ روش بود، بودم.دستش رو حرکت داد و مشما رو روی پام گذاشت.
-بردار دیگه.
صداش بم و دوست داشتنی شده بود.جوری که هیچ وقت نبود.به دلم نشست و ته دلم رو "یه جوری" کرد.همونطور با گردن کج نگاهم رو بالا و تا روی چشم هاش کشوندم.عجیب، دلم فشرده شد.نگاهم از چشم هاش تا صورتش سر خورد.توی همون تاریکی، دیدم که گونه هاش رنگ گرفت.به صورتی گونه هاش، لبخند زدم.لبخند کمرنگی روی لبش ظاهر شد.برگشت و استارت زد و راه افتاد.بهش خیره بودم که متوجه شدم جلوی در ساختمون رسیدیم.با صدای بم دوست داشتنیش، صدام زد.
-کامجو.رسیدیم.
نفس عمیقی کشیدم و فکر کردم چقدر دلم می خواست به جای "کامجو"، بگه "روجا".چشم برداشتم تا افکار مخرب، از ذهنم بیرون بره.دست به سمت دستگیره ی در بردم و آروم باز کردم.دستی روی مشمای پر از کاکائو گذاشتم. دو تا رو بیرون کشیدم.می دونستم پس نمی گیره.به سمتش گرفتم.
-مرسی استاد...مرسی برای همه چیز.
-اینا رو برای تو گرفتم.
از ته دل زمزمه کردم.
-دلم می خواد شمام شریک بشید.
خم شد و کاکائو ها رو از دستم گرفت.پیاده شدم و در رو بستم و به سمت خونه رفتم.خداحافظی نکردم.حس می کردم اگه بگم خداحافظ، هیچ وقت نمی بینمش.چندبار پشت هم زنگ رو فشار دادم.در که باز شد برگشتم.نگاهم می کرد.نمی خواستم بیشتر از این بمونه.به اندازه ی کافی امشب معطلش کرده بودم.دست تکون دادم و در رو بستم.
بعد از تعریف ماجرا و بررسی بینیم توسط بابا و مامان به سمت اتاق می رفتم که صدای مامان رو شنیدم.
-خدا عمرش بده.
منظورش به پایدار بود.با لبخند، در اتاق رو بستم تا لباس عوض کنم.مانتو رو که از تن خارج کردم، چشمم به بازوهام خورد.لب گزیدم.
-چرا بدم نیومد از اینهمه نزدیکیش؟
تیشرت سفید و شلوار مشکی پوشیدم.نفس عمیقی کشیدم.نمی خواستم بیشتر از این به پایدار فکر کنم.پس سعی کردم خودم رو با موهای تازه بلند شده ام مشغول کنم.دستی توشون کشیدم و به خودم توی آینه نگاهی انداختم.
-دوست دارم کوتاهش کنم ولی باید صبر کنم تا عروسی وحید.
دستم رو روی شقیقه گذاشتم تا یادم بیاد عروسی وحید، پسر عموم، کِـیه؟
-اوم...بذار ببینم...
بشکن زدم.
-یه ماه دیگس.
صورتم رو جلوی آینه بررسی کردم و ابرو بالا انداختم.
-باید برم لباس بخرم...یه لباس خوشگل...
انقدر امروز بهم فشار اومده بود که شام نخورده رفتم تا بخوابم.ساعت هشت بود.نگاهی به گوشیم کردم.عکس پاکت نامه ای روی صفحه بود.پیام رو باز کردم.از طرف مهتاب بود.
-سلام.چی شد؟خوبی؟رفتی خونه؟
یادم رفته بود بهش خبر بدم.جواب دادم:
-سلام.اونموقع که تو رفتی عکس انداختم.مشکلی نبود.ساعت هفت اومدم خونه.بیچاره تا دم درمون منو آورد.
بلافاصله جواب داد:
-خدا خیرش بده.
لبخندی روی لبم نشست.ساعت رو برای هفت صبح زنگ نگه داشتم.دراز کشیدم و بی توجه به چهره ی پایدار ِ سفت و سخت چسبیده پشت پلکم، چشم بستم.چقدر دلم می خواست از ماشین پیاده نمی شدم.حسی توی وجودم بود که برای اولین بار تجربه می کردم.از نگاه های امیر مُفی، حسی بهم دست نداد ولی از نگاه های پایدار، چرا.نگاهش جلوی چشمم اومد.دلم فشرده شد.با حس چشم های زلالش خوابیدم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*آبان*

اونقدر زود رسیدیم که حس کردم به اندازه ی نفسی هم کنارش نبودم.شاید زیادی بی چشم و رو می شدم که به خودم می گفتم "کاش می شد نره.".وقتی که رفت، تازه خستگی رو با بند بند وجودم حس کردم.ضبط ماشین رو دوباره روشن کردم تا این تنها شدن، به چشمم نیاد.
-"شبــا مستم ز بوی تو"
به پشت چراغ قرمز رسیدم.خواستم دستی رو بکشم که دستم به کاغذ مچاله شده خورد که نمی دونم چه وقتی از توی جیبم، بیرون افتاده بود...
-"خیالم ها زه روی تو/خرامون از خیال خود"
لبخند زدم و کاغذ رو دوباره توی جیبم گذاشتم.
-این یادگاری پیشم می مونه...یه یادگاری پر از ترس...پر از شیطنت.
-"گذر کردم ز کوی تو"
چراغ سبز شد و راه افتادم.
-"بازم بارون زده نم نم"
با لبخند، چشم به خیابون، به نم نم بارون دوختم.
-"دارم عاشق میشم کم کم"
چشم بستم.نفس توی سینه حبس شد و دلم خواست نفس نکشم.با صدای بوق ماشین پشتیم چشم باز کردم.
-"بذار دستاتــو تو دستام"
دست راستم رو جلوی بینیم گرفتم.بوی صابون می داد.
-"عزیز هر دم عزیز هر دم"
با یادآوری مدتی که دستش توی دستم بود لبخند زدم.لبخند پهنی که نه می تونستم و نه می خواستم جمع بشه.
-"بازم بارون زده نم نم"
باهاش زمزمه کردم.دفعه ی اولی بود که می شنیدمش.اما حرف دلم بود.انگار که من سر از جلد درآورده و می خوندم.
-"دارم عاشق میشم کم کم/بذار دستاتــو تو دستام/عزیز هر دم عزیز هر دم"
چشمم به دو کاکائویی که بهم داد خورد.لبخند زدم.دست راستم رو جلو بردم و از روی داشبورد برداشتم.یکی رو باز کردم و به دهن گذاشتم.یاد نگاهش توی کوچه و جلوی ساختمون افتادم.سابقه نداشت اونطور نگاه کنه.نگاهش پر محبت بود.این رو می فهمیدم.یاد لحظه ای افتادم که بالای پله ها ایستادم و حرفهاش با صدیق رو شنیدم.یاد لحظه ای که من رو "دوستداشتنی" خطاب کرد.لبخند زدم.
-"گنــاه من تویی جادو"
نفس عمیقم رو آه مانند بیرون دادم.
-"نگاه من تویی هر سو"
راهنما زدم و توی کوچه پیچیدم.
-"مرو از خواب من بانو/تویی صیاد منم آهو/شب تنهایی زارو"
جلوی در، علیرضا قدم رو می رفت.مهنامه هم کنارش بود.
-"کسی هرگز نبود یارو"
نگه داشته و نداشته، علیرضا با دورخیز، در سمت من رو باز کرد.
-کجا بودی تا حالا؟
-"خراب یاد تو بودم/تو بردی از نگات مارو"
نگاهم به ساعت افتاد که هشت رو نشون می داد.دوباره به علیرضا نگاه کردم.
-"بازم بارون زده نم نم"
مهنامه هم جلو اومد.لبخند زدم.
-"دارم عاشق میشم کم کم/بذار دستاتــو تو دستام"
علیرضا با دیدن لبخندم، کفری شد.
-می خندی؟میگم کجا بودی؟چرا جواب تلفنو نمیدی؟
صدای نفس آسوده ی مهنامه رو شنیدم.
-خدا رو شکر حالش خوبه.دیگه گیر نده بهش...
-"عزیز هر دم عزیز هر دم..."
لبم رو تر کردم.
-درمانگاه بودم.
ضبط رو خاموش کردم.دست علیرضا روی چونه ام نشست.
-چت شده بود؟مگه نگفتم حالت بد شد بیا خونه؟
صداش بالاتر رفت.
-چرا به من زنگ نزدی؟تنهایی رفتی درمانگاه که چی بشه؟می خواستی چیو ثابت کنی؟
با آرامش غریبی، جواب دادم.
-تنها نبودم.روجا باهام بود...
لبخند زدم.
-صبر کن بذار ماشینو ببرم توی پارکینگ.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
عقب رفت.با همون در باز، روندم و سر جای همیشگی پارک کردم.با آرامش از ماشین پیاده شدم.دزدگیر رو زدم.نگاهم به علیرضا و مهنامه که درست پشت ماشین ایستاده و با چشم های درشت نگاهم می کردن خورد.خب سابقه نداشت با دختر غریبه ای جایی برم.به مهنامه چشم دوختم.
-شام به من میدی؟
عقب گرد کرد.
-آره...آره...بیا بالا.
در حال بالا رفتن از پله ها، علیرضا رو خطاب کرد:
-علیرضا بیاید بالا حرف بزنید.منم می خوام بشنوم.
دستم رو پشت علیرضا گذاشتم.
-بریم بالا بهت میگم.باشه؟
گردنم رو کج کردم.لبخند زد.
-می بینم که با روجا گشتی، کاراش روت تاثیر گذاشته.
به گردن کج شده ام اشاره کرد.پلک زدم.
-خب؟بریم بالا.
لبش رو جمع کرد.
-لااقل یه جا دیگه قرار می ذاشتید می رفتید.درمانگاه چرا؟
پله ها رو با خستگی طی کردم.پشت در، یاالله گفتم و جلوتر از علیرضا داخل رفتم.یه راست به آشپزخونه هدایتم کرد و پشت میز ناهارخوری نشستیم.
-دستتو نمی شوری؟درمانگاه بودیا.
نگاهم رو از مهنامه گرفتم و به دستهام دوختم.دستم رو نمی شستم.نمی خواستم بوی خوش صابون روجا از دستم پاک بشه.لااقل نه حالا.
-تمیزه...تازه شسته بودم.
علیرضا کوتاه خندید.
-اینم عوارض گشتن با روجا خانومه.
لبخند زدم.مهنامه توی بشقابم، برنج و خورش ریخت و جلوی روم گذاشت.برای علیرضا هم غذا کشید.قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم یاد اونهمه خون افتادم.قاشق رو توی بشقاب گذاشتم.
-خوشمزه نیست؟
نگاهم رو به مهنامه دوختم.
-چرا...
صدای علیرضا بلند شد.
-پس چرا نمی خوری؟
بی ربط جواب دادم.
-کلاسو ساعت پنج و نیم با اصرار بچه ها تموم کردم.
مهنامه، با دقت نگاهم می کرد.به چشم های کنجکاوش لبخند زدم.
-بچه ها اسم رمز روجاست؟
برای علیرضا، عادی سر تکون دادم.
-آره.
قاشقی غذا توی دهنم گذاشتم.
-صدیق زودتر رفته بود.منم که داشتم می رفتم اون دو تای دیگه طبقه اول وایساده بودن.رسیدم دم در سالن، صدای جیغ و خنده اومد برگشتم دیدم دارن دنبال هم می دون.
-اونو دیدی حالت بد شد؟
بدون اینکه سرم رو برگردونم، از گوشه ی چشم به علیرضا خیره شدم.
-وقتی برگشتم یاحقی و مفخم دم پله ها بودن.یکیشون پشت پا انداخت.روجا افتاد.هرچی وایسادم بلند نشد.
مهنامه روی صورتش کوبید.
-یا جده سادات.ضربه مغزی شد؟
اخم کردم ولی همزمان خنده ام گرفت.
-همین الان گفتم باهاش رفتم درمانگاه.
ملایم ادامه دادم.
-زبونتو گاز بگیر دختر.
علیرضا قاشق پر غذا رو که به دهنم نزدیک می کردم از دستم گرفت.
-یه دیقه نخور ببینم چی شد؟بگو دیگه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
حرفم رو ادامه دادم.
-دیدم اونا جرات نمی کنن برن سمتش، نزدیک شدم.سرشو تکون دادم دیدم بینیش خون میاد.بلندش کردم با نامی بردیمش درمانگاه.یه عکسم از بینیش انداختیم.
سر تکون دادم.
-طوریش نشده بود خدا رو شکر.
چیزی درمورد به آغوش گرفتنش نگفتم.اگه می گفتم اذیتم می کردن.علیرضا عصبی روی میز کوبید.جوری که قاشق پر از غذا که روی لبه ی بشقابم بود با محتویاتش روی میز پرت شد.
-هیچی به اون دو تا نره خر نگفتی؟کار کدومشون بود؟
دستم رو دراز کردم و دستمال کاغذی برداشتم.برنج و خورش ریخته شده روی میز رو جمع کردم.
-کار مفخم بود.توپیدم بهشون.ولی اون دو تا فرار کردن.بعدشم خواستم برم دنبالشون، روجا نذاشت.
مهنامه به حرف اومد:
-بینیش چی شد؟
-چیزی نبود.آخر سرم رفت صورتشو شست دیدم چیزی نشده.توی ظاهرش که هیچ مشکلی نبود.
لب برچیدم.
-حالا اینکه درد داشت یا نه...نمی دونم.
نگفتم نامی باهامون نبود و تنها بودیم.خجالت می کشیدم.شاید ملامت می کردن که چرا حرفی از علاقه نزدم؟ولی توی درمانگاه و بعدش، توی موقعیتی نبودیم که حرفی از علاقه و دوست داشتن بزنم.
-تو هم دستتو اونجا شستی؟
نگاهم به چشم های گرد شده ی علیرضا خورد.
-آره.
سرش رو جلو آورد و با تعجب شروع به صحبت کرد.
-تو...توی وسواسی دستتو توی دستشویی درمانگاه شستی؟
با خنده ی بانمک و متعجبی بهم خیره شد.
-توی خونه ی ما دستشویی نمیری.توی دانشگاه با مکافات و فلاکت آقا رو می فرستیم دستشویی.
تک خندی کرد.
-چند نفرو هفت قسم می کنی که بفهمی آخرین بار کِی با وایتکس شسته شده تا بتونی بری داخل ...رفتی اونجا دستتم شستی؟
خندیدم.
-روجا صابون داشت.شیر آبو شسته بود.بعد صابونشو داد منم دست و صورتمو شستم.روشوییم شسته بود.
نگاه معنی داری با مهنامه رد و بدل کرد.
-میگن خدا درو تخته رو با هم جور می کنه همینه ها.واقعا راسته.
من من کردم:
-علیرضا پس فردا باهات کلاس دارن؟
خیره شد.چشم هاش رو ریز کرد.
-هوم...چی می خوای؟
زیر چشمی نگاه کردم.مهنامه هم مدل علیرضا خیره شده بود.مامان همیشه میگه زن و شوهر بعد از مدتی شبیه هم میشن.راست میگه انگار...به صورتم دست کشیدم.
-میشه ببینی حالش خوبه یا نه؟
-آخی...
صدای مهنامه بود.برگشتم.دستش رو زیر چونه زده و با مهربونی و لبخند نگاهم می کرد.با صدای علیرضا چشم از مهنامه ی احساساتی شده برداشتم.
-باشه.هواشو دارم.نگران نباش.
سرم رو روی دستهام که روی میز بودن گذاشتم.
-می ترسم.
دستش رو روی شونه ام گذاشت.
-نترس.هرچی شد ما باهاتیم.
سر بلند کردم و به علیرضا خیره شدم.کمی نگاهم کرد و مشغول غذا خوردن شد.زمزمه کرد.
-اگه می دونستم دیدنش انقدر عوضت می کنه، از همون ترم اول که برای کاردانیَم دختر گرفتن، مجبورت می کردم با دخترای کاردانی کلاس برداری.
تا آخر شام حرفی نزدیم.بعد از اون هرچقدر اصرار کردم، مهنامه نگذاشت کمک علیرضا ظرفها رو بشورم.
موقع خواب، دومین کاکائو رو خوردم.دستم رو هم نشستم.نمی خواستم بوی خوبش از بین بره.کاغذ دست خط رو چند دقیقه به دست گرفتم و توی مشمایی گذاشتم.صفحه ای از قرآن باز کردم و چون وضو نداشتم، فقط به اون صفحه که اتفاقا سوره ی اعراف بود چشم دوختم.نگاهم به اولین آیه و معنیش خورد.
-"اوست خدایی که شما را از یک تن بیافرید و از او نیز جفتش را مقرر داشت تا با او انس و الفت گیرد."
با خوندن معنیش که مناسب حالم بود لبخند زدم.مشما رو لای همون صفحه گذاشتم و قرآن رو بستم.بوسیدم و سرجاش گذاشتم.یادم افتاد نماز نخوندم.وضو گرفتم و نماز مغرب و عشا رو خوندم.بدون حمام، لباسهام رو عوض کردم و روی تخت رفتم.به سقف که خیره شدم، دستها و صورت ظریفش جلوی چشمم اومد.چشم بستم.یه جفت چشم شیطون میشی/قهوه ای جلوی نظرم اومد.چشمم رو باز کردم.یاد حرکت وسط کلاسش افتادم.
-امشب چه شبی بود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*روجا*

صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم.ساعت هفت بود.با سرعت بلند شدم.بینیم تیر کشید.تازه به یاد زمین خوردن دیروزم افتادم.یکی از ابروهام بالا پرید.
-خوب شد نشکست.
دیروز، انقدر که توی جَو پایدار بودم درد بینیم رو حس نکردم.دست و صورتم رو شستم و به اتاق برگشتم.رضا خونه نبود.حدس می زدم دانشگاه باشه.سریع لباس پوشیدم.کیف مشکیم رو برداشتم و بعد از تک زنگ مهتاب از خونه بیرون رفتم.
همراه هم، راهی کلاس شدیم.نوشین هم خیلی زود به ما پیوست و توی سکوت، کلاس رو گذروندیم.کلاس که تموم شد، "آخِیش" گویان، بیرون می رفتیم که آقای مهرانی، من و نوشین رو صدا کرد:
-کامجو و صدیق، بیاین اتاقم.
به سمت نوشین برگشتم.
-یا ابوالفضل.
مهرانی مسئول کمیته انضباطی بود و برای همین می ترسیدیم به سراغش بریم.با هول، به سمت اتاقش دویدیم و داخل شدیم.مهتاب بیرون نشست.
-سلام خسته نباشید.
سرش رو بلند کرد.
-سلام دخترا.خوبین؟
از احوالپرسیش، تقریبا خیالم راحت شد.پس حتما مشکلی نبود.
-مرسی.
نوشین، قبل از من شروع به حرف زدن کرد:
-کارمون داشتین؟
دو کاغذ به سمتمون گرفت.یکی به دست من و یکی به دست نوشین داد.
-بچه ها اینا فرمای کاردانشجوییه.پر کنید.البته اینا رو من نباید بهتون می دادم منتها چون مسئولش نبود افتاد گردن من.خانم صدیق از سه شنبه کارشو توی بخش تربیت بدنی شروع می کنه.
نوشین میون حرفش پرید.
-ولی من که قرار بود برم آموزش.
مهرانی، شونه ای بالا انداخت.
-مثل اینکه استاد کمالی که همکار استاد یوسفی بوده، رفته کتابخونه و الان استاد یوسفی دست تنهاست.به ریاست درخواست داده و ریاستم گفتن این همکاردانشجوییو به ایشون بدن...ولی چون از اولش آموزش تو رو می خواستن، یه روزایی میری آموزش کل، یه روزاییَم میری تربیت بدنی تا مشکلشون حل بشه.
بعد از کمی مکث به من نگاه کرد.
-شمام خانم کامجو از سه شنبه ی هفته ی آینده کارتو شروع می کنی.
لبخندی زد.
-برید حراست، اونجا گزینش بشید.چون معدلاتون بالاس، ساعتی دو و پونصد بهتون میدن.
فرم رو که پر کردیم، بلند شدیم.
-پس ما می ریم حراست.
لبخند زد:
-برید به سلامت.
بیرون از اتاق، مهتاب منتظرمون بود.
-چی شد؟
-فرم کاردانشجوییو داد پر کردیم.الانم باید بریم حراست.
حراست رفتنمون فرمالیته بود.چون فقط سلام کردیم و خداحافظی تحویل دادیم و بیرون اومدیم.
***
با خستگی به خونه رفتم.نگاهم به دفتر ِ چرک نویس هام رفت.باید پاک نویسشون می کردم.هرچند که تمیز نوشته بودم.اما عادت داشتم یک بار دیگه از روشون بنویسم.
به جزوه ی بزرگمهر که رسیدم، یاد پایدار افتادم.یاد کاکائوهای هنوز نخورده.دلم نمی اومد بخورم.دوست داشتم تا ابد به عنوان یادگاری نگهدارم.اما از ترس آب شدنشون با لذت عمیقی خوردم.پوستش رو مچاله می کردم که گوشیم زنگ خورد.شماره ی دانشگاه بود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
جواب دادم.
-بله؟
صدای سرخوش توی گوشم پیچید.
-الــــو. کامجو خودتی؟
از الوی کشیده اش خنده ام گرفت و سعی کردم نخندم.جدیت جدیدم به پایدار برمی گشت.کاش زودتر باهاش آشنا می شدیم.چقدر رفتارش روم تاثیر داشت.
-سلام بله خودمم.خوبین آقای سرخوش؟
-مرسی.ارادت.خانم کامجو، قراره کلاس برگزار بشه توی دانشگاه.شرکت می کنی؟
کمی فکر کردم.
-آره شرکت می کنم.اسممو بنویسید.
-پس به صدیق و نامیَم بگو.
-باشه همین الان بهشون میگم.
-ارادت.
قطع کرد.به مهتاب و نوشین پیام دادم و خبرشون کردم.بیخیال جزوه نوشتن و درس خوندن شدم.حوصله نداشتم.جدیدا خیلی تنبل شده بودم.به سراغ سایت رفتم.
-برم مطلب بذارم.
چشمم رو ریز کردم و نیم نگاهی به جزوات روی زمین انداختم.
-چی بذارم حالا؟حس مطلب درسی ندارم...
خبیث خندیدم و بشکنی زدم.
-یه عشقولانه ای بذارم دکتر پایدار...


*آبان*

یکشنبه، از روز قبل یه عالم انرژی داشتم.هم ماجرای کلاس بود که یادآوریش لبخند به لبم می آورد و هم ماجرای درمانگاه و ماشین.با اینکه اتفاق خاصی نیفتاده بود ولی برای من خیلی بود.
توی خونه موندم و تا ظهر بی وقفه کار کردم.ساعت یک و نیم، خسته و گرسنه بودم.نیمرو درست کردم و خوردم.نماز خوندم و به سراغ کارهام رفتم.با انرژی بی امانی که داشتم، نصف بیشترش رو انجام دادم.قسمتی که دو هفته سرش بودم، انجام شد و چیز زیادی ازش نموند.این انرژی زیاد و حال خوب رو مدیون دیروز ِ خوبم بودم.
با پیام علیرضا، ساعت ده رفتم که ایملیم رو چک کنم.فایلی رو از شرکت برام فرستاده بود.ایمیلی هم از سایت اومده بود.انگار که پست جدیدی ارسال شده باشه.کی می تونست پست جدید ارسال کرده باشه به جز...ایمیل علیرضا رو باز کردم.فایل رو زدم تا download بشه و به سراغ سایت رفتم.صفحه که بالا اومد، چشمم به دفتر شعر که پست جدید داشت افتاد.روش کلیک کردم.دستم رو زیر چونه زدم و شروع به خوندن کردم.
-"زيباترين تصويري که در زندگانيم ديدم
نگاه معصومانه تو بود.
زيباترين سخني که شنيدم
سکوت دوست داشتني تو بود.
زيباترين انتظار زندگيم حسرت ديدار تو بود.
زيباترين لحظه زندگيم لحظه با تو بودن بود.
زيباترين هديه عمرم محبت تو بود .
زيباترين اعترافم، اعتراف عشقم به تو بود ."
تا چند لحظه، توی حیرت بودم.
-من درست فهمیدم؟اینو برای من نوشته؟
به یاد شعر قبلیش افتادم که زمین گیرم کرده بود...
-یعنی اینم مثل قبلی بی منظور بوده؟یا نه...
به صندلی کامپیوتر تکیه دادم و پاهام رو دراز کردم و سر جام، لَمیدم.دوباره و دوباره، شعر رو از نظر گذروندم.هربار با فکر اینکه این می تونه مال من باشه، لبخندم پهن تر شد.به یاد نگاهش توی ماشین افتادم و حس کردم واقعا این رو برای من نوشته.درجا تصمیم گرفتم.
-فردا با علیرضا صبح تا غروب کلاس دارن.میرم دانشگاه.دم ناهار میرم تا ببینمش...
کامپیوتر رو خاموش کردم.صحنه صحنه از اتفاقات دیروز جلوی چشمم می اومد.سرکلاس.لحظه ی برگشتنش.بقیه نزدیک شدنهامون به خاطر ضعفی بود که داشت وگرنه مطمئنا نمی ذاشت دستم بهش بخوره.این رو لحظه ای فهمیدم که سعی می کرد دستم رو از روی صورتش برداره.یا وقتی گفت"می افتین زمین".شاید هم نگران افتادنم بود.خودم رو روی تخت پرت کردم...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 11 از 31:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  30  31  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

حس پایدار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA