انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 24 از 31:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  30  31  پسین »

حس پایدار


مرد

 
آخر ساعت، وقتی که از کلاس خارج می شدیم صدامون زد.
-خانوما... یه لحظه صبر کنید.
خوش باورانه فکر می کردم فقط سرکلاس اونطور برخورد کرد.فکر می کردم حالا برخوردش مثل همیشه میشه.اما اینطور نبود و فقط به نوشین و مهتاب نگاه می کرد و من رو علنا ندید می گرفت.حرص می خوردم و عصبی می شدم.از خودم و از اون و از نوشین و مهتاب.اگه اون دو نفر تنهام نمی گذاشتن حالا دید آبان پایدار نسبت بهم عوض نمی شد...
-دارم تلاشمو می کنم که شما پروژه رو انجام ندین.چون پروژتون همونطور که می دونید طوریه که دائم باید بیاید دانشگاه.منم با این شرایطی که ایجاد شده نمی خوام بیاین و خطری تهدیدتون کنه...البته الان باید برم به رئیس دانشگاه بگم.ولی گفتم از الان در جریان باشید.
نگاهم نمی کرد.بغض کردم.مهتاب جواب داد.
-نمرش چی میشه؟یه موقع مجبور نشیم دوباره تابستون برداریم؟
خواست جواب بده که زنگ گوشی من بلند شد.اگه زمان دیگه ای بود، جواب نمی دادم اما حالا که من رو ندید می گرفت پس جواب دادن تلفن هیچ ایرادی نداشت.
-بله؟
-سلام خانوم...
صدای پسر جوونی بود.متوجه پایدار شدم که حرفش رو قطع کرده و خیره خیره نگاهم می کرد.اخم کردم و از کلاس خارج شدم.نگاه ِ از روی کنجکاویش رو نمی خواستم.توی گوشی جواب دادم.
-سلام.بفرمایید.
-راستش یه چندباری شماره ی شما رو اتفاقی گرفتم فهمیدم دخترید.می خوام بیشتر باهم آشنا بشیم.
اخم کردم.
-ببینید اونقدری حافظم یاری می کنه که بفهمم این شماره برای اولین باره که روی گوشیم می افته.پس بگید شماره ی من رو از کجا آوردین آقای محترم؟
همزمان با جمله ی آخرم پایدار از کلاس خارج شد و نگاه جدیش رو به صورتم دوخت.شاید کلمه ی "آقای محترم" رو شنیده بود که اونطور نگاه می کرد.این نگاهش دیگه برام مهم نبود.با اومدن نوشین و مهتاب، دور شد.من هم بدون اینکه منتظر جواب پسر بمونم قطع کردم.نوشین اشاره کرد.
-کی بود؟
شونه بالا انداختم.
-یه پسره بود می گفت قبلا باهات تماس گرفته بودم.حالا می خوام باهات بیشتر آشنا بشم.
اخم کرد.
-به منم انقدر اینجوری زنگ می زنن دارم دیوونه میشم.
آه کشیدم.
-زنگ خور گوشیم، این چند روزه شده عین 118.
حرکت کردیم و به سمت سایت رفتیم.به طرف مهتاب برگشتم.
-مهتاب میری سر کلاس پایدار؟امروز یه جوری شده خوشم نمیاد برم سمتش.
نوشین جواب داد.
-آره چش بود امروز؟همه می گفتن.
دعا دعا می کردم متوجه نگاه نکردنش به من نشده باشن.شونه بالا انداختم.
-نمی دونم.اما از استادایی که توی خونه براشون مشکل پیش میاد و سر دانشجو خالی می کنن خوشم نمیاد.مبینا می گفت سوال دارم ولی می ترسم ازش بپرسم.
مهتاب سکوت رو شکست.
-منم سوال داشتم.منتها ترسیدم بپرسم.گفتم الانه که کتک بخورم.

نگاهش کردم.
-می ری؟
-آخه...
اخم کردم.
-آخه نداره.از بچه های خودمونم سرکلاسش هستن.برو پیش اونا بشین.من اینجا بمونم مشکل سخت افزاری سیستما رو حل کنم.
مهتاب رو که فرستادم، نوشین هم رفت.ناراحت و غمگین نشستم.
-چرا امروز اینجوری شده؟اگه با نوشین و مهتاب حرف نمی زد فکر می کردم براش مشکل پیش اومده.ولی وقتی با اونا حرف زد و به من نگاه نکرد، یعنی مشکلش منم.
چونه ام از بغض لرزید.قطره اشکی روی گونه ام چکید.سریع پاکش کردم.
-حق نداری واسه اون گریه کنی.فهمیدی؟
با صدای در، برگشتم.دکتر گل افشان بود.
-سلام استاد.
لبخند زد.
-سلام حالت چطوره؟خوبی؟
سعی کردم لبخند بزنم.
-مرسی.چیزی شده؟
-چرا اینجایی؟مگه نباید می رفتی پیش دکتر پایدار؟
جواب نداده بودم که خودش شروع کرد.
-میری رایترای همون سایتی که الان دکتر پایدار هست رو عوض کنی؟مامور خریدمونو می خوام بفرستم اون خرابا رو برای تعمیر ببره.
-همین الان باید برم؟آخه اونجا کلاسه.
-آره.چون دیگه این مامور خریده بره، کار ما لنگ می مونه.
با بی میلی به کلاسش رفتم.در رو که باز کردم به سمتم برگشت.اشاره کردم نزدیک بشه اما نگاهش نمی کردم. جلو اومد.
-چی شده؟
نگاهم رو به کاشی ها دوختم.
-دکتر گل افشان گفتن رایتر چندتا از سیستما که خرابن عوض کنم.می خوان رایترای خرابو برای تعمیر ببرن.
نفسش رو توی نیم رُخَم فوت کرد.یعنی ممکن بود به خاطر نگاه نکردنم ناراحت باشه؟کاش واقعا همینطور بود.
-باشه مساله ای نیست.روی هرکدوم از سیستما که می خوای، می تونی کار کنی.
از کنارش رد شدم و به سمت سیستم ها رفتم.مهتاب هم که کنار یکی از بچه ها نشسته بود به کمکم اومد. پایدار هم درس می داد و کسی گوش نمی کرد و این بار دلم خنک می شد.با صدای در، نیم نگاهی به نسیم که با چادر وارد شده بود انداختم.
-استاد...همایش ازدواج گذاشتیم.میشه اجازه بدین بچه ها بیان؟
پایدار هم خلاف فکرم، سریع قبول کرد.
-خانوما هرکی می خواد می تونه بره همایش ازدواج.
پوفی کرد.
-امروز دیگه درس نمی دم.
کلاس که خالی شد، نسیم به سمتم اومد.
-روجا میای مجری بشی؟
صدای متعجب من و مهتاب همزمان بلند شد.
-مجری ِ چی؟
-برای این همایش مهمون دعوت کردیم ولی مجری نداریم.تو بیا مجری بشو...نمی خوام از آقایون ِ بسیج کسی بره.بیا آبرومو بخر...
ابرو بالا انداختم.
-درمورد چی باید حرف بزنم؟اصلا متن داری؟
-هرچی به ذهنت رسید... متن هم نداریم...

نسیم که از کلاس خارج شد، وسایلم رو جمع و بی نگاه به پایدار، خطابش کردم.
-استاد...همه رو تعویض کردم.
از کلاس بیرون رفتم.مهتاب هم که توی سایت کاری نداشت به دنبالم اومد.دیگه نمی خواستم زیاد نزدیک پایدار بمونم.نمی خواستم با موندن و بودنم فکری پیش خودش بکنه.نمی خواستم فکر کنه تشنه ی نگاه و حضور و وجودش هستم.درسته که تشنه بودم اما دلیلی نداشت اون هم متوجه بشه.تا همینجا هم اشتباه کردم.حالا که از اون روز فاصله گرفتم، حالا که از ترس و اضطراب اون روز فاصله گرفتم با خودم فکر می کردم می شد کار دیگه ای انجام بدم.کاری به جز رفتن به خونه ی پایدار.فاصله تا تهران زیاد بود.نمی شد به رضا زنگ بزنم که بیاد و من رو هم به تهران ببره.اما شاید خودم می تونستم بلیت اتوبوس تهیه کنم و برم.شب رو هم می شد توی بیمارستان بمونم.مسلما گذروندن شب توی راهروهای بیمارستا خیلی بهتر از خوابیدن توی خونه ی پایدار بود.
به سالن همایش که نزدیک می شدم با خودم فکر می کردم باید چطور حرف بزنم؟کسی که دعوت کردن کی هست؟متنی نداده بودن تا صحبت کنم و این من رو گیج می کرد.اعتماد به نفس آنچنانی که نداشتم.اما اجرای این مراسم رو در خودم می دیدم؛ در صورتی که متنی به همراه داشته باشم...همه ی اساتید و دانشجوهای دختر و پسر و کارمندها، توی همایش حضور داشتن.موقع وارد شدن به سالن، با دیدن پایدار و بزرگمهر و بقیه که می رفتن تا ردیف اول بشینن، دست و پام شروع به لرزش کرد."توکلتُ علی الله" گفتم و آیت الکرسی خوندم و به خودم فوت کردم.لباسهام به لطف دلبری ای که می خواستم از پایدار کنم عالی بود.نفس گرفتم و از پله ها بالا رفتم.نسیم، اسم کسی که دعوتش کرده بودن رو بهم گفت.
-کاظم معصومی نژاد.دکتری روانشناسی بالینی از دانشگاه...
پشت میکروفن ایستادم و با لرزش محسوسی توی صدام شروع کردم.با نگاه به جمعیتی که نیمی نشسته و نیمی به دلیل کمبود جا، ایستاده بودن حس کسی رو داشتم که جلوی کلی کارگردان سرشناس که هرآن می خوان ازش آتو بگیرن تست بازیگری میده.
این همایش خوبی بزرگی داشت و اون هم فراموش کردن ِ رفتار پایدار بود.تمام لحظاتی که دکتر معصومی نژاد درباره ی رابطه ی دختر و پسر صحبت می کرد رفتار سرکلاس پایدار رو از یاد برده بودم...
بعد از جلسه، از دکتر معصومی نژاد که باهاش صمیمی شده بودم، شماره اش رو گرفتم و شماره ی من و نوشین و مهتاب رو گرفت.فکر می کردم نیاز دارم با یه فرد آگاه درمورد بعضی مسائل صحبت کنم.بالاخره داشتن ِ شماره اش که ایرادی نداشت...نیم ساعتی رو پیشمون توی سایت نشست و حرف زدیم.برخلاف چیزی که فکر می کردم، بیست و نه سال داشت و چندسالی رو توی دبستان جهشی خونده بود.برای همین تونست توی این سن، دکتری بگیره.البته به نظر من، جهشی خوندن، کار وحشتناکی بود.من که توان این کار رو توی خودم نمی دیدم.
دوشنبه با تمام حرصی که از آبان داشتم گذشت.نمی خواستم بهش فکر کنم.هر دلیلی برای رفتارش داشت، باید بهم می گفت.اگه از نظرش دختر سبک سری بودم، باید می گفت.اگه فکر می کرد مناسبش نیستم باید می گفت.هرچند با این حرف دلم می شکست، ولی باید می دونستم توی دل و فکرش چی می گذره؟همین الان و با این رفتارش هم دلم ازش شکسته بود.
تا شب منتظر بودم تماس بگیره و بگه چرا؟ولی خبری ازش نشد.حتی پیام کوتاهی هم برام نفرستاد تا دلیل بیاره و احیانا ناراحتی رو از دلم دربیاره.وقتی مادرش قرار خواستگاری رو پشت تلفن می گفت، وقتی خودش از من درباره ی زمانش نظر خواست یعنی از نظر خودش و خانواده اش همه چیز تموم شده بود.یعنی همه چیز اوکی هست و فقط منتظر اجازه ی من هستن تا به سراغ خانواده ام بیان.
وقتی دوشنبه شد سه شنبه، مطمئن بودم حتی اگه قصدی برای رفتارش نداشته، تا روزی که دلیلش رو تمام و کمال بهم نگه، تا روزی که ازم طلب بخشش نکنه باهاش راه نمیام.نمی تونستم فکر کنم رفتارش از روی خستگی بوده.چون این رفتار فقط مختص من بود.چون با دیگران عادی و خوب برخورد کرد.من که بازیچه ی اون نبودم.بازیچه نبودم که هروقت بخواد به سمتم نگاهی پرتاب کنه و هروقت نخواد، رویی بهم نشون نده.باید هرچه زودتر دلیل رفتار بدش رو بهم می گفت و آگاهم می کرد.

من و مهتاب توی سایت نشسته بودیم که سر و کله ی یاحقی و سعیدی پیدا شد.به جز ما کسی توی سایت نبود. مریم هم طبق معمول زیرآبی رفتن رو به سایت اومدن ترجیح داده بود.با ورود یاحقی و سعیدی نیم خیز شدیم.
-سلام.
یاحقی خندید و سعیدی هم سری تکون داد.مشغول چرخیدن توی سایت شدن.نگاهی به مهتاب کردم.اون هم با تعجب نگاهم می کرد.
-اینا برا چی اومدن؟
شونه بالا انداختم.با صدای یاحقی، چشم از مهتاب گرفتم.
-اینجا می شینید و مسئول سایتید، پولم می گیرید؟
چشمم رو ریز کردم.
-من کار دانشجویی اومدم دیگه.شما که در جریانید.
دست به کمر ایستاد.سعیدی این بار سکوت رو شکست.
-نه.منظورش اینه از دانشجوها پول می گیرید؟
چشمم گرد شد.
-وا... مگه کافی نته؟
-خب پس به چه دردی می خوره؟فقط وقتتون تلف میشه.
مهتاب جواب داد.
-نه چه وقت تلف شدنی؟کلی چیز یاد گرفتیم.
یاحقی رو به من کرد.
-مثلا به من بگو چی یاد گرفتی؟
هردو، منتظر نگاهم می کردن.با بی خیالی جواب دادم.
-خیلی چیزا...
نیشخند زد.
-اون خیلی چیزا کدومان؟بگو آشنا شیم.
ابروم رو بالا دادم.
-دلیلی نمی بینم همه ی دانسته هامو رو کنم.
نیشخند زد.
-تو همیشه همینقدر مغروری.
واقعا نباید به کسی می گفتم چی بلد هستم و چی رو نه.در این صورت خیلی راحت می تونستن اذیتم کنن.خواستم جواب بدم که این بار سعیدی شروع کرد.
-قضیه ی شما و دکتر پایدار چیه؟
جاخوردم.
-کدوم قضیه؟
نیشخند زد.
-ای کلک.یعنی می خوای بگی نمی دونی؟
-نمی دونم راجع به چی حرف می زنید.بیشتر توضیح بدید تا جواب بدم.
خندید.
-شنیدیم با دکتر پایدار دوست شدید و توی دانشگاه لاو می ترکونید.
از لحنش بی اختیار به خنده افتادم.
-هیشکیَم نه و دکتر پایدار؟
دستم رو زیر سر گذاشتم و با تفریح خیره شدم.با تعجب نگاهم می کرد.
-آخه توی دانشگاه پیچیده یه مشکلی پیش اومده براتون.
وقتی چیزی شنیده بودن، باید توضیح می دادم تا فکر بدی نکنن.نمی دونستم کار اینها هست یا نه؟
-توی سایت عضویم.برامون پیامای آنچنانی می ذارن.چون مسئولش دکتر پایداره بهش گفتیم.
-پس اینکه شماره هاتونو روی دیوار سایت نوشتن چی بوده؟
شونه بالا انداختم.
-نمی دونم کی شماره ی منو نوشته؟ولی احتمال میدم کار پسرا باشه.چون روز قبلش پسرا اینجا بودن.منم با چندنفرشون دعوا کردم.شاید افتادن سر لج.
یاحقی پوزخند زد.
-خب حتما خودت شماره دادی دیگه؟
-اینا همشون بهم میگن خانم جدی.تازه یه بار فامیل خودتون بهم گفت سگ اخلاق.حالا من ِ سگ اخلاق ِ جدی، چجوری میرم شماره میدم؟
خندید.
-شنیدم کار این فامیل ما رو راه ننداختی.
این بار مهتاب جواب داد.
-برای اینکه خیلی بیتربیته.اومده بود اینجا کم مونده بود توی دهنمون بزنه.
یاحقی اخم کرد.
-خب بهم می گفتی تا بهش بفهمونم.
صاف نشستم و چیزی نگفتم.وقتی سکوتمون رو دیدن سری تکون داد و از سایت خارج شدن.نگاهی به مهتاب کردم.
-یعنی چی که گفت با دکتر پایدار دوستید؟اصلا قضیه ی شماره و بقیه رو از کجا می دونه؟
مهتاب لب گزید.
-چی بگم؟آخه ما فقط به پایدار و دکتر گل افشان گفتیم.کسی دیگه که خبر نداره.
ابرو بالا انداختم.
-کسی غیر از مریم...

توی بی خبری از روجا بودم.اگه روزی نمی دیدمش برام سخت می گذشت.وقتی فاصله گرفتنش روز دوشنبه رو دیدم، وقتی نامی رو به جای خودش به سایت فرستاد، تازه فهمیدم باید از تصمیمم آگاهش می کردم.باید می دونست و همین بی خبری باعث شد از رفتارم برداشتی کنه که حتی نمی دونستم چه برداشتی هست و ازم فاصله بگیره.حق داشت.نمی دونم پیش خودش چه فکری کرد که اونقدر قوی و محکم بود و به اندازه ی فرسنگ ها از من دور شد.هیچ چیز از اون روز به جز مزاحمتهای تلفنی و حسرت دیدار نفهمیدم.مزاحمتها، از تلفن همگانی و همگی پسری بود.صدا همون و فقط شماره عوض می شد.توی همه ی تماسها می خواستن دست از سر روجا بردارم.
علیرضا که از هومان و مهرداد، چیزهایی شنیده بود پیشم اومد.
-هومان می گه طرف کله گندس.ولی هرچی فکر می کنم هیچ کدوم از اینا، نمی تونن کله گنده باشن.یعنی اصلا اینا کسی نیستن.
تکیه اش رو به لبه ی تخت داد.
-شاید یکی از کله گنده ها، داره همکاری می کنه.حالا یا دانسته یا نادانسته.
نگاهش کردم.
-کی؟چندتا کله گنده داریم؟رئیس.رئیس حراست.مدیر گروها.اساتید.گنده تر از اینام داریم؟
ابرو بالا انداخت.
-کیا بیشتر از همه، شماها رو می شناسن؟دور کسایی که یکی دوماهه اومدن خط بکش و برو سراغ بقیه.
گردنم رو کج و چشمم رو ریز کردم و به فکر رفتم.
-رئیس که تازه اومده.اون میره کنار.اگه هم تازه نیومده بود، چه کاری می تونه با روجا داشته باشه؟
گلوش رو صاف کرد.
-نرو دنبال اینکه کیا روجا رو می شناسن.مهنامه حرف خوبی زد.می گفت شاید یکیه که با تو مشکل داره.
دستهاش رو باز کرد.
-البته من فکر می کنم این قضایا دوطرفس.یعنی هم کسایی که با تو مشکل دارن و هم کسایی که با روجا مشکل دارن جمع شدن.اینا دونفرن.ولی بقیه یه جورایی میشه که نوچه باشن.
اضافه کرد.
-کله گنده رو به روجا نچسبون.فکر کنم کسایی که با روجا مشکل دارن یاحقی و مفخمن.سعیدیَم چون دوستشونه بهشون چسبیده.
-فرض کن همینه که می گی.همین یاحقی و مفخمن.ولی چرا؟
سر تکون داد.
-از کجا بدونم؟اینا رو باید از روجا بپرسی.
براق شدم.
-یعنی باهاشون رابطه ای داره؟
اخم کرد.
-نه یعنی می کوبم توی دهنت...
با همون اخم ادامه داد.
-میگم لابد یه کاری در حقشون کرده بدون اینکه خودش متوجه بشه.اگه یادت باشه اون روز دم سلف یاحقی بهش تنه زد و رفت.تیکه مینداخت که نباید بیای کاردانشجویی.یه بارم درمورد حقوق باهاش حرف زده و گفته می خواد زن بگیره و چون حقوقش کمه نمی تونه.یه چیزی بوده که همچین حرکتایی کرده.یعنی مشکلش قبل از این قضیه و شروع ایمیلا بوده دیگه. درسته؟
تایید کردم.
-خب آره.مفخمم که معلوم الحاله.کلا زیاد اطراف دخترا می گرده.
شونه بالا انداخت.
-در هرصورت روجا دو ساله اینجا درس می خونه.حالا ما یه ساله می شناسیمش.از سال اول خبر نداریم.ولی درمورد تو، می تونیم فکر کنیم چی شده و چه خبر بوده و در حق کی، می تونی کاری کرده باشی.
چنگی توی موهام زدم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-چه کاری آخه؟
-الان من و تو سه ساله که اینجا مشغولیم درسته؟
سر تکون دادم.
-آره.
-بگرد ببین چه اتفاقایی افتاده.چون ما کم می ریم دانشگاه.پیش نمیاد با کسی ارتباط داشته باشیم.
چشمم رو بستم.
-خب بدو ورودمون که اون استاد کامپیوتره رفت.می گفت استادای جوون آوردین ما رو از سکه انداختین.اون که مسن بود و فکر نکنم حوصله ای این کارا رو داشته باشه.
این بار علیرضا ادامه داد.
-بعدش که از بین هشتاد تا استاد، به عنوان بهترین استاد انتخاب شدیم.
نگاهش کردم.
-خب اینکه نکته ی بدی نداره.
چشمش رو ریز کرد.
-چرا نداره؟خیلیا قبل از ما بودن و استاد برتر نشدن.اگه یادت باشه، یه استاد گروه معارف بعد از مراسم اعتراض کرد به رئیس وقت دانشگاه.گفت این تازه به دوران رسیده هارو به ما ارجح دونستی.آخرشم رفت.
پلک زدم.
-خب اون که رفته.
-اون آره.ولی بقیه چی؟
-بقیه که چیزی نگفتن.حتی پشت اونم در نیومدن.برای همین بهش برخورد و رفت.
نفس عمیقی کشید.
-راست می گی.خبرشو دارم که رفته خارج از کشور.پس اون ماجرام هیچی.دیگه هیچی.من هیچی یادم نیست.
پوفی کردم.
-همینا بود.منم چیزی یادم نمیاد.
سر بلند کردم.
-البته جز دعوایی که سر مهنامه کردم و اون کارمند مالی اخراج شد.
چشمش رو ریز کرد.
-کیا توی اون دعوا بودن؟
-بَروبچه های مالی.یاحقی و سعیدی تازه استخدام شده بودن.البته اینا بیرون گود بودن.مفخمم که یه مشت از من خورد.دیگه جز این سه نفر، کسی نیست که الانم مشغول به کار باشه.همون موقع، اون پسره اخراج شد.بقیه که اصلا وسط دعوا نبودن که طوریشون بشه.
بشکن زد.
-ولی مفخم و یاحقی و سعیدی بودن.همین سه تایی که با روجام مشکل دارن.این سری رفتی پلیس سایبری، اگه پلیسه پرسید با کسی مشکل ندارید، اینا رو حتما بگو.
اخم کردم.
-نمی تونم.
خیره شد.
-چرا؟
-رئیس گفته اسمی از بچه های دانشگاه نیارید.اگه قراره به نتیجه ای برسن، باید خودشون بفهمن.شما حق ندارید پای کسیو وسط بکشید.
بینیش رو خاروند.
-آخه نمیشه که.پلیس از خودش نمی تونه سرنخ به دست بیاره.باید هرچیزی که هست و نیست بگین و اونا تشخیص میدن مربوط به این ماجرا هست یا نه؟
یادم افتاد درمورد علاقه ی خودم هم چیزی نگفتم.سرم رو پایین انداختم.صداش، کلافه بلند شد.
-بگو چیکار کردی که الان اینجوری شرمنده ای.
لب گزیدم.
-هومان ازم پرسید رابطه ای بین من و روجا هست یا نه؟بهش گفتم نه.گفت اگه چیزیه به من نمی گی لااقل به پلیس بگو چون اگه بفهمن براتون بد میشه.
مکث کردم.صداش رو بلند کرد.
-د جون بکن ببینم چیکار کردی؟
سرم رو بلند کردم.با تردید جواب دادم.
-من دیدم وقتی هیچ رابطه ای نداریم، دلیلی نداره به پلیس چیزی بگم.


اخم کرد.زبونم رو روی لبم کشیدم.
-فکر کردم یه مدت ازش دوری کنم تا بریم خواستگاری.دیروز سعی کردم سمتش نرم.نمی دونم پیش خودش چه فکری کرد که یه لحظه هم نگام نکرد.سرکلاس دومم همیشه خودش می اومد ولی نامی رو فرستاد.وسط کلاسم اومد سیستما رو درست کنه.نگاشو به همه جا دوخت جز من.
صورتش سرخ و نفسهاش سنگین شده بود.عصبی توپید.
-اگه به پلیس نگی بهش علاقه داری، پس فردا اگه بفهمن فکر می کنن رابطتون فراتر از یه علاقه ی ساده بوده.پس فردا هزارجور انگ که روش خورد، تو می مونی و وجدان درد.
چشمش رو بست.
-کار دیروزت برای چی بود؟وقتی قرار خواستگاری باهاش می ذاری و چندروز بعد سگ محلش می کنی...
وسط حرفش پریدم.
-سگ محل چیه؟به خاطر خودش بود.
صداش رو بالا تر برد.
-به خاطر اون یا خودت؟کی تا حالا به فکر اون بودی؟اگه به فکرش بودی همون ماه اول که بهش علاقه پیدا کردی می رفتی رک و پوست کنده همه چیزو بهش می گفتی.
مکث کرد.
-اونم هیچی می گیم ترسیدی با گند اخلاقیات، جواب منفی بده.ولی الان...با این شاهکارت.
خودش رو روی تخت پرت کرد.
-گور خودتو با دستات کندی بدبخت.
نالیدم.
-آخه چرا؟
نگاهم کرد.صورتش گرفته بود.
-تو حالا حالا ها نباید ازدواج کنی.هنوز به اون پختگی که باید، نرسیدی.
اخم کردم.
-یعنی چی؟
خیره نگاهم کرد.
-تویی که الان برای مبرا کردنش و مبرا کردنت عقب نشینی می کنی، پس فردا توی زندگی مشترک، مشکلی پیش بیاد لابد یه مدت زنتو می فرستی خونه ی باباش تا آبا از آسیاب بیفته.
با حرص جواب دادم.
-زندگی مشترک فرق می کنه با پا در هوایی الان...هرچند خودم فهمیدم کارم اشتباه بود.باید بهش می گفتم.
سر بلند کرد.
-الانم دیر نشده.مگه شمارشو نداری؟بهش زنگ بزن بگو رفتار دیروزم برای این بود که نمی خواستم کسی رومون حساس بشه.
مسخره خندید.
-هرچند فکر کنم حساستر بشن.چون تو همیشه رفتارت باهاش جور دیگه بوده.یهو که خشک و بداخلاق بشی همه می فهمن خبریه.
وقتی علیرضا رفت تصمیم گرفتم فردا رو در رو دلیل رفتارم رو بگم.سی دی نرم افزاری برداشتم تا برای نصب ببرم و به هوای توضیحش، با روجا صحبت کنم.نمی خواستم تماس بگیرم.تماس توی این شرایط کار درستی نبود.حتی اگه به پلیس همه چیز رو می گفتم ممکن بود بیشتر بهمون شک کنن.ممکن بود فکر کنن حرف و حدیث ها واقعیت داره.خصوصا که خانواده ی روجا در جریان علاقه ی ما نبودن و فقط خانواده ی من اطلاع داشتن.


*روجا*

چهارشنبه که شروع شد، عزمم رو برای گرفتن حال پایدار، جزم کردم.باید برای گرفتن فرم های کارآموزی از پایدار به سراغش می رفتم.مهتاب به دندون پزشکی رفته و من و مریم تنها بودیم.نوشین هم آموزش کل بود.پس بی اینکه بفهمه عمدی پیشش میرم می تونستم سراغش رو بگیرم.
می دونستم ساعت دوازده، به اتاق دکتر گل افشان میره.پس همون ساعت به سمت اتاق دکتر راه افتادم.تقه ای به در زدم.پایدار تنها نشسته و چای می خورد.حالت صورتم رو سخت و جدی حفظ کردم.
-سلام.
از حالتم جاخورد و نیم خیز شد.
-سلام.
سوالی، نگاهم کرد که جواب دادم.
-قرار بود فرمهای کارآموزیمونو ازتون بگیرم.
لبخند زد.
-فرم کارآموزی به چه دردت می خوره؟
شونه بالا انداختم.
-می خوام بدم آموزش نمراتمونو وارد کنن.
چهره اش بدجنس شد.
-نمره ی چهاردتو می خوای؟حالا چه عجله ایه؟
ابروم رو بالا فرستادم.
-اگه مزد زحماتمون، تهمت شنیدنمون، چهاردهه، بله همونو می خوام.
جاخورد و ناباور نگاهم می کرد.نه به خاطر رفتار اون روزش، که به خاطر حقمون این حرف رو زدم.مزد ما، همون بیست بود و بس.حتی شوخیش هم به نظرم چندان جالب نمی اومد.لیوان چای رو روی میز گذاشت.
-چیزی شده؟
نخواستم زیاده روی کنم.همین که دیگه باهاش مثل قبل برخورد نمی کردم کافی بود.
-نه.فقط باید فرمها رو ببرم استاد خداوردی امضا کنن.
کمی خیره نگاهم کرد.چشم ازش برداشتم و تمام زوایای اتاق رو بررسی کردم.فقط و فقط برای اینکه مبادا نگاهم بهش بیفته.متوجه شدم از کیفش چند کاغذ بیرون کشید و بلند شد.
-بیا... اخماتو باز کن... بیا این چهاردتو بگیر.
چند قدم جلو رفتم.دست بردم و کاغذها رو گرفتم.با دیدن نمرات بیست هر سه نفرمون، نگاهش کردم.
-خوب نیست آدم دروغ بگه.
منظورم به رفتارش بود.حس می کردم مثل گذشته بهم توجهی نداره.وگرنه می فهمیدم درمورد نمره شوخی می کنه.لبخند زد.
-اخماتو باز کن آدم می ترسه.
کاغذ ها رو توی دستم جابه جا کردم.فعلا زود بود برای باز کردن اخمهام.فعلا باید تا مدتها همین اخم رو روی صورتم می دید.فعلا خبری از لبخند نبود؛ لااقل برای پایدار.
-مرسی.
عقب گرد کردم و بیرون رفتم.دلم خنک شد از اینکه اینطور برخورد کردم.هرچند حرفی هم نزدم اما رفتارم دیگه مثل سابق نبود.درست مثل رفتار خودش روز دوشنبه.رفتار من دلیل داشت و قطعا خودش دلیلش رو می دونست.اما رفتار اون چی؟شاید دلیل داشت اما من از دلیلش بی اطلاع بودم.


*آبان*

دیگه فهمیده بودم اوضاع از اونی که فکر می کردم وخیم تره.هیچ وقت این روی جدیش رو ندیده بودم.فکر نمی کردم انقدر سرد و خشک باهام برخورد کنه.جاخورده و ناراحت بودم.دوست نداشتم روزی برخوردش اینطور باشه.اما این بار مقصرش من بودم...وقتی از اتاق خارج شد، تصمیم گرفتم سی دی رو از توی ماشین بیارم تا به این بهانه، یک بار دیگه بکشونمش و باهاش حرف بزنم.دفعه ی اولی که اومد، چون انتظار نداشتم نتونستم کاری بکنم.عینک دودی برداشتم و همراه سوییچ از ساختمون خارج شدم.ماشین توی آفتاب بود و اگه عینک نمی بردم کور می شدم.موقع برگشتن، چشمم به یوسفی خورد که کنار ماشینش ایستاده بود.عینک رو روی سرم گذاشتم و به سمتش رفتم و باهاش دست دادم.
-چطوری مرد؟
-خوبم.شما چطوری؟چه خبر؟
مکث کرد.
-چه خبر از خانم کامجو؟
تعجب کردم چرا حال روجا رو از من می پرسه؟لبخند زدم.
-ما هم خوبیم.شکر.کامجو رو نمی دونم فکر کنم توی سایت باشه.
سر تکون داد.
-زیاد می بینمش آچار به دست توی ساختمون اینورو اونور میره.
تایید کردم.
-آره مثل اینکه مهرداد کارای سخت افزاریم بهش میده برای انجام.صدیق چیکار می کنه؟
اخم کرد.
-صدیق که همش میاد اتاقو بهم می ریزه چون این کامجو بهش خط میده.
چشمم درشت شد.
-یعنی چی خط میده؟مگه چی شده؟
-فکر کنم که چون کامجو ازش بزرگ تره بهش یاد میده توی اتاقم از اینجور کارا بکنه.
اخم کردم.
-کامجوی بدبخت که توی سایتا ویلونه.همش با این و اون سر و کله می زنه.کم می بینم با صدیق یه جا باشن.
سرش رو به علامت نفی بالا انداخت.
-نه.آخه همه میگن کامجو از صدیق می خواد اتاقمو بهم بریزه.
لبخند کجی زدم.
-همه یعنی کی؟اصلا صدیق مگه چیکار می کنه؟
-بهش می گم یه نرم افزار نصب کن کلی بد و بیراه میگه و غر می زنه.اصلا درست کار نمی کنه.کامجو قبلا گفته بود دیگه نمی ذاره صدیق برای کاردانشجویی بیاد پیش من.میگم حالا که اومده لابد بهش میگه اذیتم کنه.
با تعجب خندیدم.
-برای چی همچین حرفی زده بود؟چرا نباید بذاره صدیق بیاد اونجا؟
من من کرد.
-نمی دونم والا...
حوصله ی مزخرف گوییش رو نداشتم.هیچ وقت از حرفهاش سر در نمی آوردم.حرفهاش که سر و ته نداشت.بعد از صحبتهای بی نتیجه با یوسفی به اتاق مهرداد برگشتم.
-مهرداد یه سی دی آوردم برای نصب.می خوام امتحان عملی بگیرم باید این نرم افزارا نصب باشه.
لبخند زد.
-خب می گفتی می خریدیم.
-عیبی نداره حالا که من آوردم.الان کپی کنیدش توی سیستم.ولی نصبش قلق داره.به کارآموزایی که الان هستن بگو بیان بهشون یاد بدم.
می دونستم فقط روجا رو میاره.ولی اسمی ازش نیاوردم.
-الان زنگ می زنم کامجو بیاد بهش بگی.
خوشحالیم رو پنهان و خودم رو مشغول کپی برنامه توی سیستم کردم تا روجا بیاد.با خودم تمرین می کردم چطور حرف بزنم و چی بگم.می دونستم مهرداد اتاق رئیس جلسه داره و باید بره و تنها موندنمون حتمی بود.


بعد از مدت کمی ، صدای پایی شنیدم.مشخص بود کفش پاشنه داره.بعید می دونستم روجا باشه.منتظر بودم ملک محمدی وارد اتاق بشه ولی با دیدن روجا متوجه شدم برای اولین بار، کفش پاشنه بلند پوشیده.دفعه ی قبلی که وارد اتاق شد، اصلا متوجه کفش هاش نبودم.برای همین این بار هم نفهمیدم روجاست که نزدیک میشه.چهره اش همچنان جدی بود و غیرقابل نفوذ نشون می داد.
-دکتر گل افشان گفتن می خواین نصب یه نرم افزارو بهم یاد بدین.
نفس عمیقی کشیدم.
-آره... بیا اینجا...
جلو اومد و کنارم، پشت سیستم ایستاد. سی دی رو داخل درایو گذاشتم.خواستم حرف بزنم که مفخم سرکی کشید و مجبور شدم لب ببندم.Auto Run که اجرا شد، مرحله به مرحله توضیح می دادم.بی حرف نگاه می کرد و گوش می داد.چندبار خواستم بحث رو پیش بکشم و با رفت و آمد مفخم از جلوی در اتاق، روبرو می شدم.نمی دونم انگار بهش الهام شده بود حرفی رو می خوام با روجا درمیون بگذارم که اینطور رفت و آمدش ادامه دار شده بود...اما واقعیت این بود که وقتی روجا رو اونطور جدی دیدم ترسیدم.تصور اینکه روزی برسه و من از زنی و عکس العملهاش بترسم، از ذهنم رد نمی شد.در کنار علاقه ام به روجا از حرف درآوردن های مفخم ترسیدم که مجبورا سکوت کرده و درمورد خودمون، حرفی به میون نمیاوردم.
-ببین، من فقط همین قسمت نرم افزارو می خوام.بقیه ی گزینه هاشو نیاز ندارم.پس رسیدی اینجا Customize رو بزن.
برگشتم تا ببینم گوش میده یا نه، که با صدای صحبت کسی، سرم رو چرخوندم.
-هه.پایدارو دوست دخترش، لباساشونو سِت کردن.
تا خواستم بفهمم کی بود و منظورش چی بود، هر پنج-شش نفر از جلوی در، با سرعت فرار کردن.من موندم و تعجبم از حرفی که شنیده بودم و "یعنی چی ست کردن" که با خودم زمزمه می کردم.نگاهی به روجا انداختم.تیپش مثل تیپ خودم بود.البته از لحاظ رنگ.مثل من، عینک دودی قهوه ای رنگش رو روی سر قرار داده بود.با تعجب به خودش و من نگاه می کرد.جالب بود که تا قبل از اون، متوجه هارمونی رنگ نشده بودیم.
-بعدش "تیک" این گزینه رو بزنم حله؟بقیه ی قسمتا رو نمی خواین؟
با صداش به خودم اومدم.کمی نگاهش کردم.
-جان؟
با کمی تحلیل فهمیدم درمورد نرم افزار صحبت می کنه.فکر می کردم با حرف پسر، عکس العمل نشون میده و نداد. نفس عمیقی کشیدم.
-من بقیه رو نمی خوام.ولی اگه کسی خواست، دوباره برو توی قسمت نصب اینا رو اضافه کن.مشکلی پیش نمیاد.
-باشه ممنون.
خیلی زود از اتاق خارج شد.به فکر رفتم.
-رفتارش از دفعه ی قبل یه کم بهتر شده بود...
می خواستم بهش بگم و دلیل رفتارم رو توضیح بدم ولی هربار طوری می شد که نمی تونستم صحبتی به میون بیارم.این بارهم، مفخم، پارازیت مانند رفت و آمد می کرد و باعث سکوتم شد.
سی دی رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم.توی راهروی اصلی، گروهی پسر رو دیدم که حلقه ای به دور یاحقی تشکیل داده بودن.بی توجه، به سمت مهرداد که از روبرو می اومد رفتم.
-مهرداد جان من دیگه برم.
دست داد.
-برو به سلامت.فقط کامجو اومد که براش توضیح بدی؟
دستش رو فشردم.
-آره اومد.همه رو براش شرح دادم و رفت.منم دیگه کاری ندارم.برم...
و راهی خونه شدم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
دوشی بی حوصله گرفتم و با حوله روی تخت نشستم.گوشی رو برداشتم و شماره ی هومان رو گرفتم.بعد از دو بوق، جواب داد.
-جانم؟
لبخند زدم.
-سلام هومان جان.خوبی؟
-خوبم.چیکار می کنی؟
-هیچی.شنبه رفتم پلیس سایبری و یه سری صحبت کردم.قرار شده این هفته هم برم تا ببینیم چی پیش میاد.
لحظه ای سکوت کرد.
-ببین من رفتم یه کمی درمورد این ویروس تحقیق کردم.می خواستم ببینم این خانم چجوری هک شده و وضعیتش به چه صورته.
-خب؟
-نمی دونم با لپ تاپ به اینترنت وصل میشه یا با کامپیوتر شخصی.هر چی که هست اون شخص، ویروسی به صورت Key Loger نوشته یعنی حساس به دکمه های کیبورد...این ویروس می تونه به صورت سخت افزاری به سیستم وصل شده باشه یا نرم افزاری...حالا اومده ارسالش کرده روی سیستم مورد استفاده ی این خانم.
لبم رو تر کردم.
-Key Loger دقیقا چیه هومان؟چه کاری انجام میده؟
شمرده شمرده توضیح داد.
-یه جور ویروسه.مثل نرم افزارهایی که هرروز نصب میکنیم و یه فایل setup.exe دارن، یه فایل اجرایی exe داره که ویروس مورد نظر رو روی سیستم نصب می کنه.طرز کارش وسیعه ولی چیزی که من می دونم اینه که کاربر هر دکمه ای از کیبورد رو که بزنه توی یه فایل ِ پنهان از دید ِ ما ذخیره میشه و لحظه ای که این خانم به اینترنت وصل میشه، به صورت یه Packet، خودشو به همراه اطلاعاتی که هکر می خواد به صاحبش می رسونه.
-صاحبش ممکنه چی بخواد؟
کمی مکث کرد.
-ببین خب می تونه در کنارش این برنامه رو بنویسه که منIP اون لحظه ای که قربانیم باهاش به اینترنت وصل شده رو می خوام.اونوقت ویروس، همه ی اون چیزی که گیر آورده رو می فرسته.
پوفی کردم.
-چه چیز وحشتناکی.چجوری ممکنه روی سیستم این خانم رفته باشه؟
-یا ممکنه از طریق فلش آلوده باشه یا یه ایمیلی مثل ایمیل تبلیغاتی براش اومده و از سر کنجکاوی باز کرده و ویروس همراه فایل، وارد سیستم شده و چسبیده به هارد.ولی آنتی ویروس نمی تونه شناساییش بکنه.
روی صورتم دست کشیدم.
-پس باید یه بار ازش بپرسم ببینم چیزی بوده که سهوی باز کرده؟
لب برچیدم.
-ایمیلی، فلشی ... چیزی.
-آره.بعد دیگه اینکه آبان این قضیه ای که مهرداد درمورد ایمیل و باز شدنای یهوییش گفت، مربوط میشه به Remote Desktop. باید غیرفعالش کنید.
تعجب کردم.
-یعنی همون گزینه ای که توی Remote هست؟
-آره...یکی روی سیستمای سایت ها Remote میشه و به قولی، از راه دور کنترل میکنه.
کمی مکث کرد.
-درمورد سیستم خونه و IP خونشونم می تونم بگم احتمالا هیچ وقت مودمو خاموش نمی کنه و IP همیشه یکیه.یعنی هردفعه هکر با سیستمش کار داشته باشه دیگه مجبور نیست به فایل هایی که Key Loger براش فرستاده مراجعه کنه.در کنار اون، Remote هم روی سیستمش فعاله و هکر، از طریق سیستمش یه سری کارا می کنه.باز حالا من دقیق نمی دونم.

با حرفهایی که ازش شنیدم سر درد گرفتم.چقدر چیزهای عجیبی می گفت.چیزهای عجیبی که اصلا ربطی به ما و زندگی ما نداشت.چرا باید این تکنولوژی، سر از زندگی ما در می آورد؟
-هومان درمونده شدم.چرا یکی باید این کارا رو بکنه؟
نفس عمیقی کشید.
-ببین یه سری چیزا باهم قاطی شده.
تند وسط حرفش پریدم.
-آخه چیا؟
-خب حدس من اینه که یه سری حسادت دخترونه و یه سری تعصب مردونه کنار هم قرار گرفته و شده اینی که پیش روی شماست.
مکث کرد.انگار تردید داشت.
-آبان، به من بگو رفتارت با این خانوم چجوریه؟
نگذاشت جواب بدم.
-منظورم رفتار خصوصیت نیست.
نوچی کردم.
-آخه هومان، رفتار خصوصی یعنی چی؟
کمی مکث کرد.
-بابا منظورم رفتاریه که دیگران می بینن.نه رفتاری که...
وسط حرفش پریدم.
-رفتار به قول تو عمومیم ...
کمی فکر کردم.رفتارم چطور بود؟
-خب واقعیت اینه که رفتارم فرق می کنه.نه فقط با کامجو، کلا با اکیپ سه نفرشون راحت تر از بقیه برخورد می کنم.چون اینا دنبال خیلی برنامه ها نیستن.لااقل سمت من نمیان.
توی دلم گفتم خودم به سمتشون میرم.ادامه دادم.
-مثلا سرکلاس، تنها کسایی که جرات دارن سر به سرم بذارن کامجو و دوستاشن.
من من کرد.
-خب این درست، ولی رفتارت جلوی اساتید و کارمندا چی؟
-جز علیرضا و مهرداد، زیاد جلوی کسی باهاشون برخورد ندارم.
مکث کردم.
-اگه بوده، خیلی کم و کوتاه.
-ببین آبان جان اینا رو پلیس ازت می پرسه.حواست باشه محکم جواب بدی.اونا عادت دارن انقدر سوال می کنن تا حرفی ازت بیرون بکشن... تا بفهمن چقدر صادقانه حرف می زنی؟یا اینکه ریگی به کفشت هست یا نه؟این وسط کافیه یه بار من من کنی یا اینکه برای جواب ِ یه سوال، یه کم زیادی فکر کنی دیگه تمومه...به اون خانوما هم بگو.چون پلیس اون سه نفرم می خواد.بگو حواسشون باشه چی میگن و با چه لحنی حرف می زنن.
من که تجربه ای در این رابطه نداشتم.اما به نظرم رسید درست میگه.باید حواسم به همه ی اونچه که می گفتم می بود... تماس که قطع شد، باز به فکر رفتم.
-باید علاقه ی خودم به روجا رو بگم؟
اما می دونستم دیگه جاش نیست که پرده از علاقه ی چند ماهه ام به روجا بردارم.روز اول که درباره اش پرسیدن باید می گفتم.باید می گفتم قراره به خواستگاری برم و خانواده ام در جریان هستن.ولی وقتی وانمود کردم نمی دونم چند سال داره، اگه چیزی می گفتم، اگه حالا واقعیت رو، رو می کردم بدتر می شد.
***

پنجشنبه، مثل همیشه ساعت هفت و نیم راهی دانشگاه شدم.می خواستم امروز با روجا درمورد Key Loger صحبت کنم. وسط کلاس، استراحت دادم و راهی سایت شدم که به در بسته خوردم.
-یعنی چه؟پس کجاست؟کارش اینجا مگه تموم شده؟
به سمت اتاق مهرداد راه افتادم.مهرداد تنها نشسته بود.بعد از سلام و احوالپرسی کنارش نشستم و مشغول خوردن چای شدم.
-مهرداد، کامجو رو ندیدم.
برگشت.
-مگه کارش داری؟
تایید کردم.
-آره.دیروز با هومان حرف زدم.درمورد ویروسی که روی سیستمش بود توضیحایی داد که می خواستم به خودش بگم تا بدونه.
با غصه جواب داد:
-امروز نیومد.صبح پیام داد.نه خودش اومده و نه نامی و نه بهروزی.دست ما مونده توی پوست گردو.
نگران شدم که نکنه براش اتفاقی افتاده باشه.ولی نمی تونستم چیزی به مهرداد بگم.یاد صدیق افتادم.
-میگم شماره ی صدیقو می گیری بیاد لااقل به اون بگم؟
لیوان رو توی سینی گذاشت.
-آره، حتما.
بعد از پنج دقیقه، صدیق توی اتاق مهرداد بود.ازش خواستم در رو ببنده.
-خانم صدیق، خانم کامجو چرا امروز نیومده؟
برای اینکه به شک و تردیدشون دامن نزنم، سریع اضافه کردم:
-در رابطه با این قضایا مشکلی پیش اومده؟
نشست.
-نه استاد.مثل اینکه امروز حالش خوب نبود.صبح پیام داد گفت نمیاد.چیزی شده؟
روبروش قرار گرفتم.
-من دیروز با دکتر شاهپوری که به نسبت توی بعضی موارد از بقیمون ماهرتره صحبت کردم.می خواستم یه سری اطلاعات بدم به خانم کامجو که انگاری سیستمش هک شده.
رنگش پرید.
-کل سیستمش هک شده؟
تایید کردم.
-آره متاسفانه.
کمی فکر کردم تا چطور براش توضیح بدم.بازیگوش بود و حتی شک داشتم یادش بمونه من رو دیده.
-ببین دکتر شاهپوری می گفت روی سیستمش، به یه طریقی یه فایل Key Loger فرستاده شده که هر دکمه ای می زنه، توی یه فایل ذخیره میشه و به محضی که آنلاین میشه، اون فایله خودشو برای هکر ارسال می کنه.
گیج شد.
-چجوری؟
دستهام رو توی هم حلقه کردم.
-احتمالا یه ایمیل ویروسی براش ارسال شده یا یه فایل رو باز کرده یا فلش ویروسی زده به سیستمش.
بلند شدم.
-البته تا اونجایی که من فهمیدم، پسورد شما و خانم نامی هم که هک شده.اما نه با این روش.پسوردتون یه چیز خیلی راحت بوده.
به سمت در رفتم.صدیق هم بلند شد.
-همین الان به کامجو خبر بده بره از یه کامپیوتری غیر از کامپیوتر خودش...
تاکید کردم.
-غیر از سیستم خودش ها...بره پسورد تو و خودشو عوض کنه.از سیستم خونه فعلا وارد ایمیلش نشه.می خوام ببینم بعدش چه اتفاقی می افته؟
کنارم ایستاد.
-خب من میرم اتاق آقای یوسفی همونجام پسوردا رو عوض می کنم.
این بار مهرداد جواب داد.
-از سیستمای دانشگاه برای عوض کردن پسورد استفاده نکنید.زیاد امن نیستن.
کمی فکر کرد.
-خب با لپ تاپش عوض می کنه پس.
سرم رو بالا انداختم.
-نه.خب بالاخره IP هاشون که یکیه.فرقی نمی کنه با PC آنلاین بشه یا با لپ تاپ.
همراه صدیق از اتاق خارج شدم.چندبار دستم به سمت گوشی رفت تا شماره ی روجا رو بگیرم که منصرف شدم. مشخص نبود چی پیش بیاد؟می ترسیدم پرینت مکالمات رو بگیرن.نمی خواستم صحبتی غیر از اتفاقات انجام بدیم.


*روجا*

توی خواب و بیداری بودم که با صدای زنگ گوشیم، پریدم.شماره ی دانشگاه بود.حس زدم دکتر گل افشان پشت خط باشه.صدام رو صاف کردم.
-الو؟
-سلام روجا خواب بودی؟
نوشین بود.خودم رو روی بالشم انداختم.
-سلام آره.اصلا حالم خوب نیست.
-ببین دکتر گل افشان زنگ زد اتاق یوسفی، رفتم پیشش با پایدار بودن.
با شنیدن اسم پایدار، تقریبا هوشیار شدم.
-خب؟واسه کارآموزی؟
-نه.من که کارآموزیم تموم شده.تو هم که فرم کارآموزیو گرفتی و نمره ها رو دادی آموزش.
-آها.خب.
صداش رو صاف کرد.
-وقتی رفتم، گفتن استاد شاهپوری گفته خانم کامجو، کل سیستمش هک شده.
نیم خیز شدم.
-چی؟یعنی چی؟
زمزمه کردم.
-کل سیستم؟
-می گفتن طرف احتمالا یه ویروس نوشته که اسمش هست...
مکث کرد.
-یه اسمی گفت که یادم نیست.که تو وقتی هر دکمه ای می زنی، برای اون می فرسته.پسورد من و مهتابم چون شماره دانشجویی یا خیلی آسون بوده، راحت زدن.
اخم کردم.
-رضای بدبخت می گفت یه وقتایی صفحه ی سیستم یهو سیاه میشه ها.من احمق یادم نبود یکی از نشونه های هک همینه.
-آره.طرف تو رو هک کرده...
دوباره دراز کشیدم.
-باید خیلی ماهر باشه.هرکسی نمی تونه این کارو انجام بده.
-آره حالا دکتر گل افشان گفت تو از یه کامپیوتر غیر از کامپیوتر خودت، بری پسورد من و خودتو عوض کنی.
-چرا از توی دانشگاه عوض نمی کنی؟
-آخه گفتن به سیستمای اینجا مشکوکن.
-یعنی می گی سایتم هک شده؟
-احتمالا.
یاد روزی افتادم که ایمیل من و مهتاب خود به خود باز شده بود.
-پس اون سری برای همین ایمیلامون باز شده بود بدون اینکه ما باز کرده باشیم.
-نمی دونم والا.چی بگم؟ما هم رشتمون کامپیوتره، ولی عملا چیزی بلد نیستیم.
درست می گفت.ما فقط اسم نیمچه مهندس کامپیوتر رو یدک می کشیدیم.هرکدوم توی بخشی تخصص داشتیم.من برنامه نویسی، اون دونفر هم کارهای گرافیکی.و از کارهای مربوط به هک و امنیت سر در نمی آوردیم.
تماس رو که قطع کردم با همون حال خراب لباس پوشیدم و به کافی نتی بین خونه و دانشگاه رفتم.پسورد خودم و نوشین رو عوض کردم.به نوشین پیام دادم و پسورد رو بهش گفتم و به خونه برگشتم.بدنم شل بود و نمی تونستم بشینم.پس دوباره دراز کشیدم.


کم کم به خواب می رفتم که گوشیم زنگ زد.شماره ی قبلی بود.فهمیدم نوشین دوباره از اتاق یوسفی تماس می گیره.با حرص جواب دادم.
-الو؟نوشین نمی ذاری بخوابم؟میگم حالم خوب نیست.
-روجی بدبخت شدیم.
نشستم و چشم هام تا آخرین درجه گشاد شد.
-یا امام زمان...باز چی شده؟
-الان رفتم ایمیلمو چک کردم از طرف تو یه ایمیل اومده چندتا از عکسات توشه.
پوفی کردم.
-از طرف من؟یعنی از ایمیل من؟
-آره.
کفری شدم.
-من که همین الان پسوردمو عوض کردم.از سیستم خودمم این کارو نکرده بودم.
مکث کردم.
-مطمئنی قبل از عوض کردن پسورد، این ایمیل رو نفرستادن؟
-آره بابا.من قبلش چک کرده بودم.
با حرص تماس رو قطع کردم و به سراغ سیستم رفتم.وقتی پسوردم رو داشتن چه فرقی می کرد از خونه آنلاین بشم یا نه؟وارد ایمیل که شدم ایمیل خونده نشده ای داشتم.آدرس فرستنده، متعلق به خودم بود.عکسها رو به صورت اسلاید شو باز کردم.هر دو عکس، فقط صورتم بود و انقدر ریز بودن که فقط خودم می فهمیدم عکس من هست.هر دو رو خیلی قبل روی سیستم داشتم و پاک کرده بودم و حالا...هرکسی که بود انگار قصد نداشت عکسم رو پخش کنه.فقط می خواست من رو بترسونه.
ایمیل رو بستم و به پذیرایی رفتم.عصبی بودم.نمی دونستم با ماجرای عکس ها چه کنم؟هرچند که فقط برای پایدار و نوشین و خودم می فرستاد، اما همین هم زیاد بود.نمی دونستم کی همچین کاری می کنه؟کی عکسهام رو جا به جا می کنه؟
با فکر کردن به جایی نرسیدم و جلوی تلویزیون دراز کشیدم.شبکه ها رو عوض می کردم که به شبکه یک رسیدم.آرم اخبار رو می زد.ساعت رو نگاه کردم.دو بود.
-ببینیم دنیا دست کیه؟
می خواستم حواسم از ایمیل و عکس ها پرت بشه.وگرنه اهل دیدن اخبار نبودم.شاید دفعه ی اولی بود که داوطلانه اخبار می دیدم.به تلویزیون چشم دوختم که صدای زنگ تلفن بلند شد.با بی میلی نیم خیز شدم.نگاهی به شماره انداختم.شماره ی دانشگاه بود.
-حتما نوشینه...باز چی شده؟
رو به سقف کردم.
-خدا به خیر کنه...
گوشی رو برداشتم.
-بله؟
-الو سلام.
صدای مرد جوونی بود.نه دکتر گل افشان بود و نه سرخوش و نه حتی اصلان فر.تعجب کردم.
-سلام بفرمایید؟
-منزل آقای کامجو؟
-بله.
-خانم روجا کامجو؟
لبهام رو بهم فشار دادم.
-خودم هستم.
- ... چرا گورتو از دانشگاه گم نمی کنی ...
جاخوردم.چند لحظه ای توی بهت، به الفاظ رکیکی که به کار می برد گوش دادم و قطع کردم.قلبم تند و تند می زد.
-شماره ی خونه رو از کجا آوردن؟
نفس عمیقم رو پله پله بیرون فرستادم تا آروم تر بشم.
-خدایا عجب بدبختی ای شده...
دکمه ی تلفن رو زدم و با دقت به شماره نگاه کردم.خط اصلی دانشگاه بود.به سراغ گوشیم رفتم تا بدونم نوشین با چه خطی تماس گرفت؟شماره ای که نوشین هر دو بار ازش استفاده کرد خط اتاق یوسفی بود و با این شماره فرق داشت. با گیجی کنار تلفن نشستم.
-آخه یعنی چی؟
جرقه ای توی مغزم زده شد.
-نوشین و مهتاب که شماره ی خونه رو ندارن.اصلا کسی شماره رو نداره.
شماره ی خونه ی قبلی رو داشتن اما وقتی به این خونه نقل مکان کردیم شماره رو به هیچ کس ندادم.چون اون دو نفر هم هیچ وقت به خونه زنگ نمی زدن.اگه کاری داشتن با گوشی خودم تماس می گرفتن.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
.دوباره سرجام دراز کشیدم.دلهره داشتم.نگاهم به ساعت افتاد.
-الان ساعت دو و نیمه.مامان بابا از خرید برگشتن باید بهشون بگم.
انگار تازه و با این اتفاق می فهمیدم باید به خانواده ام اطلاع بدم.تازه می فهمیدم هرچقدر هم بزرگ شده باشم، خیلی مسائل هست که نیاز دارم بزرگ تری بالای سرم باشه و کمکم کنه.
ساعت پنج مامان و بابا که از صبح برای خرید خرده ریزهای به قول مامان جهیزیه ی من، بیرون رفته بودن برگشتن. صبر کردم لباسهاشون رو عوض کنن تا حرف بزنم.تا حرفها رو جمع بندی کنم و تحویل بدم.وقتی روی مبل نشستن، چند چای ریختم.کنار تلفن و روبروشون نشستم.چای به دست بهشون خیره شدم.
-یه چیزی شده، نمی دونم چجوری باید بگم؟
بابا با دقت خیره شد.
-درمورد چی؟
سرم رو خاروندم.
-درمورد دانشگاه.فقط عصبانی نشید و دعوامم نکنید.
خیلی دیر به فکر تعریف کردن ماجراها افتاده بودم و برای همین می ترسیدم عصبانی بشن.و پررو بودم که فکر می کردم نباید دعوا کنن.مامان سر تکون داد.
-حالا تو بگو.شاید جوری باشه که مجبور شیم دعوات کنیم.
بی حال به لحن شوخش خندیدم.
-قضیه ی افتادن شمارم دست پسرای معماری رو که می دونید؟
اون موضوع رو هم به تازگی و بعد از چندماه تعریف کردم.زمانی که فکر می کردم مشکل حل شده و به خودم بابت حل این مشکل افتخار می کردم.بابا فقط سر تکون داد.
-بعد از اون، من و نوشین و مهتاب توی سایت فرعی دانشگاه عضو شدیم و مطلب درسی می ذاشتیم.یه مدت که گذشت یه سری پیام برام می ذاشتن.
-چجور پیامی؟
نگاهی به بابا انداختم.
-فحش و اینجور چیزا.
-فقط برای تو؟
-اولاش فقط برای من بود.
لیوان رو توی سینی جلوش گذاشت.
-خب.
قیافه اش جوری بود که می ترسیدم ادامه بدم.ولی تا اینجا رو گفته بودم و باید ادامه می دادم.نفسم رو فوت کردم.
-به استاد پایدار گفتم پیام کاربریا رو برام بست.یعنی هیچ کس جز اعضا نمی تونست برام پیام بذاره.
-استاد پایدار کیه؟چیکارست؟
ابروم رو بالا فرستادم.
-یکی از استاداس که از ترم قبل باهاش کلاس برداشتیم.خودش گفت عضو بشیم.
-برای چی؟
-من توی سایت دانشگاه مطلب آموزشی می ذاشتم.بهم گفت چون مطالبم کامله اونجام عضو بشم و همون مطلبا رو با چیزای دیگه ای که بلدم، بذارم.
-مَرده؟
لبم رو جمع کردم.
-آره.
-جوونه؟
-اوهوم.
-مجرده؟
جاخوردم.
-فکر کنم باشه.
-خب بقیشو بگو.
چقدر جدی شده بود.تا این لحظه بابا رو این شکلی ندیده بودم.
-بعد از یه مدت که مهتاب و نوشینم فعالتر شدن، از طرف مهتاب و نوشین برای پایدار پیام می ذاشتن.اولاش پیامای معمولی بود ولی بعدش فحش.یه مدتم نام کاربری که می ساختن با اسم من بود.مثلا می ذاشتن کامجو فلان.
پاهام رو جفت کردم.
-به پایدار که گفتیم یه کاری کرد دیگه کسی نتونه توی سایت عضو بشه.ولی به جاش از همون روز به بعد ایمیلای تهدیدآمیز برامون می فرستادن.بیشترم از طرف مهتاب برای من یا پایدار بود.دوشنبه که شما نبودین توی اتاق دکتر گل افشان بودیم یه ایمیل از طرف مهتاب اومد، IP رو که چک کردیم دیدیم آدرسی که ازش به دست میاد، مال خونه ی مائه.یه سری از IP ها مال سایت دانشگاه بود.درحالی که اون ساعت سایت بسته بود و کسی خونه ی ما نبود.


دستش رو به معنی ایست، جلوی صورتش گرفت.
-IP دقیقا چیه؟
لبخند زدم.
-یه شماره ايه که به هر کامپيوتری که به اينترنت وصل میشه اختصاص داره تا بشه بهش دسترسي داشت.واسه کامپيوترايي که حالت سرور (سرور،کامپیوتری همیشه روشن و همیشه در دسترس است.زمانی که این دسترسی تنها در محدوده ی شبکه ی داخلی باشد، آن را سرور تحت شبکه می نامیم) یا سرویس گیرنده دارن و معمولا غير از شماره گیری به اينترنت وصلن، یه عدد ثابت و براي بقیه متغيره.
لب باز کرد.
-دوشنبه اون اتفاق افتاد و الان چند روز ازش گذشته.چرا همون روز زنگ نزدی ما برگردیم؟
کمی خم شد.
-ببین من "بابا" هستم.وظیفه دارم هرجای دنیا هم باشم، بچم که زنگ می زنه خودمو بهش برسونم.
لب گزیدم و چیزی نگفتم.کمی نگاهم کرد.
-اولین مشکل اینه که اون استادت یه پسر جوونه و شماها چندتا دختر جوون.همین باعث میشه نگاها روتون طور دیگه ای باشه و فکر کنن خبریه که بین اونهمه آدم اومده به شماها گفته بیاین عضو بشین.
کمی مکث کرد.
-دوم اینکه استادتون یه اشتباه کرد.به جای اینکه بگرده ببینه کی داره این پیاما رو می ذاره، پیام کاربریا رو بست.این یه اشتباه بزرگ بود.چون اومد صورت مساله رو پاک کرد به جای اینکه مساله رو حل کنه.
کمی نگاهم کرد.
-اسم کاربری تو چی بوده؟فامیلی بوده؟
-نه.مثل ایمیلم بود.یعنی اول اسم و فامیلیم.
-خب اینم دومین اشتباه.
سر تکون دادم.
-یعنی چی؟
-ببین باباجون، کسی با اول اسم و فامیل نمی تونه بفهمه از بین اینهمه آدم، اون نام کاربری مال توئه.یعنی چی؟
بعد از مکثی که حس کرد حرفش رو درک کردم ادامه داد.
-یعنی کسی که این کارو کرده، می دونسته تو توی اون سایت عضوی.از عضویت شخص تو خبر داشته.
راست می گفت.نفسم رو ناراحت، فوت کردم.کاش زودتر بهش گفته بودم.با صداش به خودم اومدم.
-گفتی قبلش توی سایت دانشگاه عضو بودی و اون بهت گفت بری جای دیگه عضو بشی؟
-آره.
-یعنی هیچ کس دیگه نمی تونه عضو بشه؟یا کسای دیگه عضو هستن ولی تو نمی شناسی؟
لیوانم رو روی میز تلفن گذاشتم.
-فقط استادا عضون.حتی کارمندام نیستن.یعنی همه عضو می شدن ولی تا پایدار تایید نمی کرد، نمی تونستن وارد سایت بشن.
-و این وسط، شما سه نفر شدین تافته ی جدا بافته.شاید کسیه که دوست داره توی سایت عضو بشه و نمی تونه و اینطور تلافی می کنه.
چیزی نگفتم.لبخند زد.
-حالا چی شده که اینا رو داری می گی؟
روی مبل، چهارزانو نشستم.
-یه مدت مزاحم تلفنی داشتم.ولی سر همین ایمیل که با IP من فرستاده شده، پایدار چند روز پیش گفت بهتون بگم چون می خواد شکایت کنه.
یاد تلفن ظهر افتادم و درموردش توضیح دادم.اخم کرد.
-خب شماره خونه رو توی سیستم دانشگاه ثبت کردی.
سرم رو بالا انداختم.
-نه.حتی نوشین و مهتابم شماره ی خونه رو ندارن.
بلند شد.
-شکایت کنه.لازم باشه خودمم میام.فقط یه کاری کن شماها رو نندازه جلو.اون استاده و آدم سرشناسیه، شماها برید پلیس ممکنه اذیتتون بکنن و بندازن تقصیر خودتون.
-باشه.


به اتاق برگشتم.انگار بار بزرگی از روی دوشم برداشته شد.خوشحال بودم بابا اصلا باهام دعوا نکرد.خیالم راحت شده بود.طی تصمیمی ناگهانی، به پایدار و دکتر گل افشان پیام دادم و درمورد تماس امروز گفتم و به سراغ سیستم رفتم تا پاک سازیش کنم.با اینکه درمورد عکسها مقصر نبودم اما جرات نکردم به بابا درموردشون بگم.باید می گفتم ولی ترسیدم.
مشغول پاک کردن پروژه های انجام شده ی قبلیم شدم.اکثرا روی سی دی یا دی وی دی داشتم و نیازی نبود توی سیستم نگهداری کنم.بعد از اون به سراغ پاک کردن عکسهایی که توی کامپیوتر بودن رفتم.وارد پوشه ی عکسهای جدید شدم و چشمم به عکسی که دفعه ی اول، به عنوان پس زمینه ی دسکتاپ ِ سایت گذاشته شده بود خورد.تعجب کردم.
-من که اینو پاک کرده بودم.
چند کپی دیگه از همون عکس بود.دستکاری شده بودن.پاکشون کردم.یاد حرف نوشین افتادم که گفته بود استاد شاهپوری گفته من هک شدم.
-چجوری هک کرده که می تونه این کارا رو توی سیستمم انجام بده؟اونم این عکس که دیگه خیلی وقته که روی سیستم ندارم.
کارم با کامپیوتر که تموم شد، تصمیم گرفتم به سراغ درسهام برم.
-خیر سرمون کنکور داریم...
توی قفسه ی کتابهام می گشتم که دفتر سیندرلایی صورتی هشتاد برگم رو دیدم.لبخندی زدم و برداشتمش.حوصله ی درس خوندن نداشتم و دیدن دفتر، بهانه ای شد برای درس نخوندن.باز کردم تا خاطره بنویسم.نگاهم رو به پاراگراف آخر صفحه ی شصت که خودم با خودکار صورتی شماره گذاری کرده بودم دوختم و خوندمش.
- "غروب از بیرون، شماره ی دانشگاه رو گرفتیم.گفتن مفخم نیست و خیلی راحت شماره موبایلش رو دادن..."
ابروم رو بالا انداختم و خودکار بنفش رنگم رو برداشتم تا ادامه رو مثل قبلی ها، با رنگ بنفش بنویسم.
-اینا مال ترم دوئه.قبل از قم رفتن.یه سال قبل.چند ماه قبل از ورود پایدار به صحنه ی زندگیم.
و چقدر توی این یک سال، اتفاق های عجیب افتاده بود.


*آبان*

خستگی یه طرف، ندیدن روجا و خبر نداشتن ازش یه طرف.نمی دونستم برای چی نیومده؟می ترسیدم مشکلی داشته باشه.می ترسیدم خانواده اش خونه نباشن و تنها باشه.ولی جرات نکردم زنگ بزنم.اگه خانواده اش نبودن نمی تونستم با خودم به خونه ببرم.علیرضا و مهنامه بودن و نمی خواستم متوجه بشن دفعه ی قبل روجا رو با خودم آوردم.
بعد از دوش آب ولرم، استراحت می کردم که با زنگ پیام پریدم.دست دراز کردم و گوشی رو از روی میز برداشتم.با نگاهی به شماره، متوجه شدم از طرف روجاست.نفهمیدم با اون شتاب، چطور پیام رو باز کردم؟
-ظهر ساعت دو از خط دانشگاه یکی با خونمون تماس گرفت و بد و بیراه گفت.ولی کسی شماره ی خونمونو نداره حتی دوستام.
خواب به کل، از سرم پرید.نشستم و به گوشی خیره شدم.
-یعنی چی؟وقتی شماره ی خونشونو کسی نداره چجوری بهش زنگ زدن؟اصلا کی زنگ زده؟
به فکر رفتم.
-کی به تلفن دسترسی داره؟اونم به اندازه ی زنگ زدن به کسی و فحش دادن بهش.
باید کسی می بود که توی اتاقی تنها باشه یا تونسته باشه اتاق رو برای این کار خالی کنه.توی فکر بودم که گوشیم زنگ خورد.فکر کردم روجاست ولی متوجه شدم شماره مربوط به خونه ی مهرداده.سریع جواب دادم.
-جانم؟
-سلام آبان.تو هم فهمیدی چی شده؟
به پیشونیم دست کشیدم.
-سلام...به تو هم پیام داد؟
-آره.همین الان رسیدم خونه.اگه دانشگاه بودم خیلی خوب می شد.
غر زدم.
-مهرداد این چه وضعیتیه که کارمندا دارن؟هیچ کدوم گزینش اخلاقی نمیشن مگه؟
ناراحت، جواب داد.
-چی بگم؟تا پارسال اینجوری نبودن.یه ساله همگیشون دُم درآوردن.می بینی که وضعیتو؟سه-چهار تا رئیس عوض شده و حتما اینام خیالشون راحته و میگن کی به کیه؟
-کیا به تلفن دسترسی دارن؟
-همه...یعنی اکثرشون.ولی خب می گه کسی شماره خونشونو نداره.
-میشه فهمید کی زنگ زده؟
-نه این خط ها همگی به هم وصلن.نمیشه فهمید کی، چه ساعتی و به کجا زنگ زده.
مشتی روی تخت کوبیدم.
-آخه اینجوری نمیشه که مهرداد.طرف همینجوری توی همه ی حیطه ها پیشروی می کنه.نمیشه فهمید کیه و توی چه مقام و منصبیه.
فکری، جوابم رو داد.
-ببین این تلفنا رو شخص خاصی اومده برامون وصل کرده.اگه خودشو پیدا کنم میگم شنبه بیاد از روی برنامه برامون دربیاره کی همچین کاری کرده؟لااقل بفهمیم کیا توی اون ساعت و دقیقه و ثانیه، گوشیو برداشتن ...
صداش رو بالا برد.
-بقیشو بسپر به من.وسط دانشگاه طرفو بیچاره می کنم تا حالیش بشه به ناموس مردم نباید هتک حرمت کنه.
به روتختی خیره شدم.
-من شب بهش زنگ می زنم.می پرسم اصلا طرف زن بوده، مرد بوده، کی بوده؟
به مهرداد ربطی نداشت به روجا زنگ می زنم یا نه.ولی می خواستم کسی در جریان چرایی ِ تماسمون باشه.
-شاید صداشم یه درصد آشنا باشه. باید ازش بپرسم.
-راست می گی.ما حتی نمی دونیم مرد بهش زنگ زده یا زن؟


قطع که کردیم، به سراغ ایمیلم رفتم.همونطور که حدس می زدم ایمیلی داشتم.ولی این بار از روجا بود.با تردید باز کردم.
-یعنی خودشه؟
دو عکس بود که اسلاید شو نگاه کردم.فقط سر و متعلق به روجا بودن.واضح نبود ولی من می فهمیدم صاحب هر دو عکس روجاست.نکته ی جالبش این بود که عکس رو بعد از صحبتی که با صدیق کردم و قاعدتا اون لحظه باید پسوردها عوض شده باشه، فرستاده بودن.لحظه ای یاد IP افتادم.IP رو چک کردم و مکانش رو درآوردم.این هم مربوط به دانشگاه بود.سر تکون دادم.زمزمه کردم.
-این دیگه Key Loger مربوط به سیستم نیست.
ویروسی بود که به ایمیل هاشون فرستاده شده و با هربار تغییر پسورد، هکر متوجه می شد.لب گزیدم.
-روجا، ایمیل تو هم هک شد.
از ایمیل که خارج شدم، طبق معمول ماجرا رو برای علیرضا شرح دادم.اول تلفنی، بعد هم طاقت نیاورد و همراه مهنامه، پایین اومد.همونطور که چای می ریختم، با صدای مهنامه به سمت پذیرایی برگشتم.
-درمورد دوستای روجا چیزایی که می دونی بگو.به جز اون دو تا که همیشه باهاشن، دیگه دوستی نداره؟
چای ریختم و همراه با قندون، راهی پذیرایی شدم.به هردو تعارف کردم و روبروشون نشستم.
-نوشین صدیق کاردانشجویی میاد.بعضی روزا میره پیش یوسفی که کارمند بخش تربیت بدنی و از اساتید تربیت بدنیه.بعضی روزا هم توی آموزشه.مهتاب نامی که الان کارآموزیشو توی بخش خودمون میاد.دو تا دختر دیگه هم هستن به اسم مبینا ساغری و مانا ابراهیمی.دخترای خوبین.یکی دیگه هم نسیم فولادی که عضو بسیجه.رابطش با روجا و اون دو تای دیگه خوبه.یه کارآموز دیگه هم به اسم مریم بهروزی.با اون ندیدم صمیمی باشه.
خیره شد.
-چقدر به این نوشین مطمئنی؟
-به چیش باید مطمئن باشم؟
-به امانت داریش...درمورد اطلاعات روجا.
شونه بالا انداختم.
-ببین من اول به مهتاب نامی و نوشین صدیق شک داشتم.ولی وقتی سر قضایای عکسا زیر نظر گرفتمشون دیدم اون دونفرم مثل روجا ناراحتن.نظرم به کل درموردشون عوض شد...همونجوری که من مشکوک شدم، مطمئن باش روجا هم بهشون شک کرده.اگه چیزی بود مطمئنم به من می گفت.
-اون یوسفی که گفتی چی؟چقدر حالیشه؟
پوزخند زدم.
-فقط از فوتبال و والیبال سر درمیاره غیر از اون ... نه.
با حرص نگاهم کرد.
-اینکه نمیشه.تو و علیرضا درمورد هرکی ازتون می پرسم می گید این که نیست، اونم که هیچی حالیش نیست.شما خیلی خوشبینانه درمورد همه حرف می زنید.
سر تکون داد.
-من خیلی درمورد شمارت فکر کردم.می گی کارمندا ندارن.دسترسی هم ندارن.ولی اساتید چی؟هیچ کدوم شمارتو رو ندارن؟
علیرضا خم شد.
-یوسفی چی؟
ابروم رو بالا انداختم.
-خب اونم ن...
چشمم رو ریز کردم.
-مطمئن نیستم ...
با نگاه خیره و منتظرشون، گوشیم رو برداشتم.توی لیست شماره ها دنبال شماره ی یوسفی گشتم.
-من شمارشو دارم.
مهنامه بشکنی زد.
-وقتی تو داری، یعنی اونم شماره ی تو رو داره.
علیرضا هم تایید کرد.
-راست می گه آبان.یوسفی الان با صدیق ارتباط داره.درسته؟
تایید کردم.
-خب آره.صدیق پیش اونه.امروزم اونجا بود مهرداد زنگ زد بهش.
-مهرداد برای چی زنگ زد؟
-می خواستم به روجا درمورد حرفای هومان بگم ولی دانشگاه نیومده بود.به جاش به صدیق گفتم و قرار شد به روجا بگه پسورداشونو عوض کنه.
اخم کرد.
-ممکنه صدیق جلوی یوسفی، پسوردشو وارد کرده باشه؟یا روی سیستم یوسفیم Key Loger نصب باشه؟
حرصی، به مبل تکیه زدم.
-من هیچی نمی دونم.دیگه دارم دیوونه میشم.
مهنامه سکوت رو شکست.
-من فکر می کنم اون کله گنده ای که ازش دم می زنید اصلا کله گنده نیست.ولی از دو سر، به این قضیه راه داره.
همزمان با علیرضا لب باز کردیم.
-یعنی چی؟
-یعنی هم استاده و هم کارمند.
لبخند زد.
-درست مثل یوسفی که هم کارمنده و هم استاد تربیت بدنی.
وقتی قیافه های گیج ما رو دید، خودش ادامه داد.
-فکر کنم باخبر نیست.ممکنه کسی شماره ی تو رو از گوشیش برداشته باشه و حالا یه سری چیزای دیگه.
مهنامه و علیرضا که رفتن، روی تخت نشستم.
-مهنامه خدا بگم چیکارت نکنه، هربار منو به یکی مشکوک می کنی و می ذاری می ری.


*روجا*

غرق نوشتن بودم که با ویبره ی گوشی، نوک خودکار بنفشم رو از روی دفتر برداشتم.گوشی رو که کناری افتاده بود به دست گرفتم و به شماره چشم دوختم.شماره ی پایدار بود.
-به به... دکتر.
تصمیم گرفتم جدی برخورد کنم.باید حساب کار دستش می اومد.باید می فهمید من نه عروسک هستم و نه بازیچه ی دستهاش.دکمه ی اتصال رو زدم.
-بله؟
صبر کردم خودش سلام کنه.نمی خواستم حتی توی مکالماتمون حس پس زده شدن بهم دست بده.
-سلام.خوبی خانم کامجو؟
نفس گرفتم.
-سلام . ممنون متشکر.
-ببخشیدا بدموقع زنگ زدم.
نگاهی به ساعت انداختم.نُه و نیم بود.غرق نوشتن بودم و متوجه نبودم سه ساعت روی دفتر خم شدم.با آرامش جواب دادم.
-خواهش می کنم.
-چون انقدر هر دفعه یه اتفاقایی می افته که آدم شاخ درمیاره.
مکث کرد.
-ببینم چه ساعتی زنگ زدن؟
تازه یادم افتاد بهش پیام داده بودم.
-فکر کنم حدود ساعت دو بود.
-اِ یعنی شما الان پرینت تلفن بگیری این افتاده دیگه؟
-احتمالا.
-اِ خب باید بیفته...شماره ی دانشگاه بود؟
-بله.شماره ی خود دانشگاه.
-خب کاش...اِ ... ساعت دقیقشو می تونی الان دربیاری از کالر آی دی؟
لبم رو غنچه کردم.
-همون ساعت دو بود.
-فکر کنم توی دانشگاه یه نرم افزاری دارن شاید بشه درآورد از کدوم داخلی بوده.بعد اونوقت کی بود؟آقا بود؟خانم بود؟بهت چی گفت آخه؟
-آقا بود.
لحن صداش عوض شد.
-خـب؟
-هیچی فحش می داد دیگه منم قطع کردم.
-عرضم حضورتون که ... زنگ زد گفت منزل آقای کامجو؟
-بله.
وقتی حرفی نزد، ادامه دادم.
-بعد گفت خانم روجا کامجو؟گفتم بله بعد شروع کرد به فحش دادن.
چند لحظه سکوت کرد.
-این طرف هی داره کارای عجیب غریب تر می کنه.یکی از اینا اگه گیر بیفته خیلی پاش گیره.یا حالیش نیست.یا روانیه مشکل شخصیتی داره.هرکدوم از این کارا کیفریه.چند سال آب خنک داره واسش...
سر تکون دادم.
-نمی فهمه لابد.
-الان خب یه چیزی...اگه از شماره دانشگاه زنگ زده ساعتشم مشخصه ما اینور از روی لپ تاپ بتونیم دربیاریم که دیگه کارش تمومه.
حرفی نزدم.ادامه داد.
-اون IP ها... نمی دونم طرف چجوری هک کرده.آقای شاهپوری خیلی وارده یعنی به نسبت کار کرده خب؟
-درسته.
-بعد.آه... از اینور اونور و انواع نرم افزارا اون ویروسایی که روی کامپیوتر شما گذاشتن تقریبا تونسته پیدا کنه که چیکار می کنه.
خوشحال جواب دادم.
-چه خوب.اگه بتونیم بفهمیم این ویروسا چیکار می تونن بکنن نصف مشکلامون حله.لااقل می فهمم این وسط باید چیکار کنم.
-آره خب.ویروسای خیلی خطرناکیه.یه جورایی که مثلا یه کاری می کنه که ... چه می دونم ... خودش تعریف می کرد دیگه یه کارای خیلی عجیب غریب ویروسه می کنه.
پراکنده حرف می زد و زیاد متوجه نمی شدم و فقط تایید می کردم.
-اوهوم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-به خاطر همین شما لحظه ای که آنلاین میشی یه پکتی برای هکر میره و این ویروسه فعال میشه یا ویروسه توی ایمیلتونه یا چه می دونم روی IP، روی یه چیزی حساسه که تا اینترنتت راه می افته ...
صداش رو بالا برد.
-خانم صدیق می گفت از روی لپ تاپ به اینترنت وصل میشی...آخه ربطی نداره.شما یه اینترنت داری که از همون وصل میشی.
-بله می دونم.IP ها یکی هستن.منم ظهر از لپ تاپ وصل نشدم.چون صدیق زنگ زد و گفت که استاد شاهپوری گفتن هک شدم، رفتم کافی نت و پسورد ایمیل خودم و ایشونو عوض کردم و بهش اطلاع دادم.
-خلاصه خیلی مواظب باش حداقل این چند روز.
سری به چپ و راست تکون دادم.چطور می تونستم مواظب باشم؟
-فکر کنم اگه نیام دانشگاه بهتر باشه.
صدای بلند خنده اش اومد.نیشخند زدم.
-چه خوششم اومد.یه درصد فکر کن نیام.
گلویی صاف کرد.حس کردم خنده اش رو می خوره.
-ببین من شنبه که میرم اداره ی پلیس...امروز و فردا می شینم دو سه صفحه مطلب می نویسم شکواییه و اعتراض و اینا...
انگار سکوت می کرد که من چیزی بگم و متوجه بشه گوش میدم.
-بله.
-تمام تلاشمونو داریم می کنیم دیگه حالا باز...
نفس گرفت.
-ببین هی می رسیم به یه نقطه ای منتها باید بتونیم ثابت کنیم که کیه و از کجاست...باید ثابت کنیم یکی از توی دانشگاهه...انواع نرم افزارا، انواع پکتها رو داریم درمیاریم ویروسا رو داریم درمیاریم ...
وسط حرفش پریدم.
-الان تمام کارمندا هم خبر دارن از قضیه.نمی دونم از کجا فهمیدن؟
-ببین خانم خواه ناخواه ماجرا درمیره دیگه.بالاخره این به اون می گه.یکی می شنوه یکی می بینه یکی خبردار میشه...
-خب کی بهشون گفته؟
-نمی دونم کی بهشون گفته ولی وقتی حراست خبردار میشه با اینکه اینهمه تاکید کردیم که نگو...یا بچه هامون می فهمن، خب کاری نمیشه کرد.ما با آقای گل افشان درو می بستیم صحبت می کردیم.آقای اصلان فر می اومد می رفت.سرخوش می اومد راهش نمی دادیم.
خندیدم.خودش هم خندید.نفس گرفت.
-مُضافا اینکه خب وقتی شماره ها رو روی دیوار می نویسن دیگه کسی به کسی گفتن نمی خواد.
-خب شماره ی منو هرکسی می تونه بنویسه.اما شماره ی شما...
-خب متوجهم.همین ظن رو می بره که یه کارمنده.چون شماره ی منو کسی نداره.
-اوهوم.
-در هرحال اینکه کسی فهمیده دیگه اونقدر چیز ناراحت کننده ای نیست یه مزاحمتی برای چندتا از خانوما و اساتید ایجاد شده داره پیگیری میشه.
طاقت نیاوردم.باید چیزی رو که می دونستم بهش می گفتم.
-فقط یکی از کارمندا مهندسی کامپیوتر خونده.
کمی سکوت کرد.
-اول ِ اسمشو بگو.
-الف داره.
با حالت بامزه ای ادامه داد.
-آخرشو بگو.
و خندید.
-ی داره.
خندیدم.ادامه داد.
-خب...آره.آره.فقط ایشونه.فقط هم ایشون کلاسها رو میاد.البته خب این کاری که داره می کنه اگه یه درصد گیر بیفته جرمش کیفریه نمی دونم می فهمه یا نه؟

-اون روزم که من و صدیق رو دیده بود می گفت شما کی درسِتون تموم میشه برید از شرِتون خلاص شم.
-شوخی خنده می گفت؟
-نه جدی بود.
صداش عصبی شد.
-عرضم به حضورتون که... شما... اگه برای خانوادت مشکلی نداره این شماره رو زودتر بگین ردیابی کنن.
-شماره ی چیو؟
-شماره ی منزلتون.
-باشه بهشون میگم.
-یه شکایت یه درخواستی بده پدرت بره اول پرینتشو از مخابرات بگیره بعد یه ...
مکث کرد.انقدر عصبی بود که زیاد نمی فهمیدم چی می گه.نفس عمیق کشید.
-تلفن به اسم خودتونه؟
-بله
-به اسم...
صداش بالا رفت.
-نه.تلفن رو میگم.به اسم شخص پدرتون؟
-بله.
-خب سریعا...
یاد روزی افتادم که فرمی رو برای دومین بار پر می کردم.مجبور شده بودم به اتاق یاحقی برم و فرم پر کردم. بعد از روزی که خانم کمالی، ساعتهام رو دستکاری کرده بود.حرفش رو قطع کردم.
-آدرسمونم فقط آقای الف-ی به خاطر فرم کاردانشجویی که بهشون دادم دارن.
مکث کرد.
-خب ببین خواهشی که دارم سریعا برو به پدرت بگو این زحمتو بکشه.در جریان این مشکل هستن خانواده؟
-بله می دونن.
-سریعا به پدرت بگو که این زحمتو بکشن...اگه میشه به عنوان مزاحمتای تلفنی حداقل پرینت تلفنو بگیرن ما هم...آقای گل افشان گفت کسی که تلفن داخلیا رو با یه نرم افزاری اینا رو نصب کرده شاید با اون نرم افزار بشه گزارش گیری کرد که توی اون تایم کی از دانشگاه به خارج وصل شده بالاخره قابل پیگیریه.
ساکت شد.
-صدیق که همون موقع به گوشیم زنگ زد ولی اینی که زنگ زده به خونه بوده .
-اوهوم... اگه از اون شماره بوده قطعا از کارمندا بوده.
حرفی نزدم.از این نرم افزار ها سر درنمی آوردم.ادامه داد.
-اینا هرکی که عدد چهار رو بگیره وصل میشه می تونه زنگ بزنه چیز خاصی نداره.
گلوم رو صاف کردم.
-یعنی همه خط آزاد دارن؟
-اینا رو آقای گل افشان دقیق در جریانن.فقط شما تا اونجایی که می تونی سعی کن چیزیو خاموش یا قطع نکنی.طرف داره فحش میده ... دستتو بذار جلوی گوشی بذار فحش بده بذار تایم بیفته.اگه دستگاهتون قابلیت ضبط داره ضبط کن.یا یه دیقه موبایلتو بذار کنارش.اینا توی این چند وقت باید آماده باشه که یه همچین اتفاقی افتاد ...
آه کشیدم.
-باید حواسم باشه دیگه.
مکث کرد.
-چقدر حرف می زد؟خیلی؟طولانی؟
-فکر می کنم حدود سی ثانیه شد.
-شما الان بهترین کار اینه که یه لحظه گوشیتو بذار ضبط کنه.
باز مکث کرد.
-ولی خب غیر مترقبست دیگه آدم انتظار نداره یکی به تلفن خونه ساعت دو زنگ بزنه فحش بده.
-درسته.منم شماره ی دانشگاهو که دیدم فکر کردم دکتر گل افشانه زنگ زده کارم داره.بعدش یادم افتاد اصلا شماره ی خونه رو به کسی ندادم...
-اگه پدرت این کارو بتونن انجام بدن ما اینجا ببینیم چیکار می تونیم بکنیم.من شنبه برم کلانتری ببینم چی میشه.


-شمارو هم به زحمت انداختیم.شرمنده.
حس کردم لبخند زد.
-نه... زحمت که دیگه... به قول معروف حالا یه قضیه ای پیش اومده آدم تا آخرش باید بره که دیگه دفعه ی بعد همچین اتفاقی نیفته.
انگار وسط حرف زدن، دراز کشید.چون صداش یه جوری شد.مثل وقتهایی که دراز می کشیدم و سعی می کردم حرف بزنم و صدام خواب آلود می شد.با لبخند، جوابش رو دادم.
-امیدوارم حالا گیر بیفته.چون هر دفعه داره بدتر میشه.اصلا نمیشه فهمید یه نفره این کارو می کنه یا چند نفر.
-روز به روز خطرشم بیشتر میشه.الان صرفا مزاحمته فردا ممکنه بره بزنه نمرات دانشجوها رو هک کنه.
خندیدم.
-وای بهش بگم نمره های منو بیست بکنه.
و با صدا خندیدم.صدای خنده ی اون هم بلند شد.وسط خنده، بریده بریده، جواب داد.
-بابا... دختر ... تو چرا... انقدر تنبلی؟
فقط خندیدم.با همون ته مایه ی خنده، ادامه داد.
-عرضم به حضورتون که به هرحال دیگه ... این مشکلیه که پیش اومده.نباید اینجوری می شد ولی حالا یه آدم روانی پیدا شده داره این کارو می کنه.ببینیم پلیس چه چیزایی داره رو کنه.یه آشنا هم آقای شاهپوری داره اون مال همین منطقست.اینجا که می دونی هرکسی کار واسه آدم انجام نمیده.اگه نزدیک پایتخت بودیم، فکر می کنم توی این قضایا بیشتر پیگیری می کردن.چون اونا می خوان خودی نشون بدن و پرونده ای که دستشون میاد به سرانجام برسونن.اینه که اینجاها اگه یه آشنا داشته باشیم کارمون بهتر انجام میشه.اینم که آقای شاهپوری جور کرده احتمالا ایمیلا رو بدیم به ایشون.
-دستتون درد نکنه.بالاخره شاید شما نمی خواستین کسی بفهمه.همونجوری که من نمی خوام.
بلافاصله جواب داد.
-ببین روجا...
مکث کرد.جاخوردم وقتی اسمم رو گفت.
-یعنی میگم کامجو، ام ... خانم کامجو ...
ریز ریز می خندیدم.صداش کلافه پیچید:
-منتظر نشستی آتو بگیری مسخره کنی بخندی؟
خندیدم.
-نه به خدا.عصبانی نشید.من که چیزی نگفتم...
خندید.
-عصبانی نیستم.فکر کردم داری مسخرم می کنی.
-من که هیچ وقت مسخرتون نمی کنم.
سکوت کردم.اون هم سکوت کرد.بعد از چند لحظه دوباره به حرف اومد.
-داشتم می گفتم...دوست آقای شاهپوری پیگیری کنه.به هرحال اینایی که مزاحم شدن رو بدیم به پلیس.اونا دیگه پیگیری می کنن... فقط اطلاعات شخصیو تا اونجایی که می تونی پاک کن.
-همه رو پاک کردم.حتی اون عکسایی که امروز فرستاده بودن قبلا پاک کرده بودم.عکس رو دستکاری کرده.بریده و فقط سر مونده بود.
-خب دستکاری کرده یعنی کپی کرده دیگه.درسته؟
حواسم پی گوشیم رفت که از دستم سُر می خورد.
-هان؟آره...یعنی بله.
خندید.
-یعنی برداشته دزدیده...نمی دونم آخه ...کارمون نیست که بدونیم هک چجوریه.روی کامپیوتر شما فتوشاپ باز می کنه؟یا می بره توی کامپیوتر خودش منتقل می کنه از اونجا می فرسته؟نمی دونم طرف چیکار می کنه؟
-دوباره توی سیستمم عکسارو کپی کرده.امروز رفتم نگاه کردم توی document همون عکسا هستش.
-عکسا هستش؟
تایید کردم.
-هستش.درحالی که من پاک کرده بودم.
-پس اینا رو برداشته دیگه... یعنی زمانی که داشتی، سریعا برداشته.از دست شما خارجه.


دندون عقبیم تیر کشید.انگشتم رو توی دهنم بردم تا فشارش بدم.صدام کمی بم شد.
-بله من دیگه نمی تونم کاریش بکنم.
غر زد.
-چی توی دهنت گذاشتی باز؟خودکاره؟
نفسش رو فوت کرد.انگشتم رو بیرون کشیدم.انگار من رو می دید.
-نه.انگشتم بود.
خندید.
-کی می خوای یاد بگیری این کارا رو نکنی؟
غر زدم.
-چرا انقدر از من ایراد می گیرید؟
-من از کسی ایراد می گیرم که دوستش...من می خوام که تو...
حرفش رو نیمه رها کرد اما می فهمیدم چی میگه.نفس عمیقی کشید و فوت کرد.سکوتی بیست ثانیه ای شد.صدای نفسهاش رو می شنیدم و فقط نفس می کشیدم.حس کردم دلش نمی خواد قطع کنه همونطور که من دلم نمی خواست.وقتی باهاش حرف می زدم، با اینکه درمورد خودمون نبود، آروم می شدم.ولی دیگه حرفی برای زدن نداشتیم.
-آه...باشه ببخش مزاحمت شدم.فقط ...
-خواهش می کنم.
-دیگه اینو می خواستم بپرسم ... اِ... یه زنگم به رئیس دانشگاه زدم چون بالاخره دادخواست و درخواست و اینا همش از طریق ریاست باید باشه.
آه کشیدم.
-درسته.
-بهشون این قضیه رو اطلاع میدم که یه مقدار خودشونم مُصر تر بشن.چون یه جورایی آبروی دانشگاهه دیگه.
-درسته.ولی ای کاش این بازیو شروع نمی کردن.
صداش مهربون شد.
-عیبی نداره عزیزم...
لحظه ای ساکت شد و با فوت کردن نفسی، ادامه داد.
-چیزیه که شده.دیگه غصه نخور.هرچی شد، من هستم.
چیزی نگفتم.
-به هرحال ببخش مزاحم شدم دیگه.
-خواهش می کنم این چه حرفیه؟
-اِم... امروز چرا دانشگاه نیومدی؟مشکلی درمورد همین قضایا بود؟
ابروم رو بالا انداختم.چه عجب یادش اومد بپرسه چرا نرفتم؟نفس عمیقی کشیدم.
-نه حالم زیاد خوب نبود.موندم خونه استراحت کنم.هرچند انگار استراحت کردن به من نیومده.
من منی کرد.
-الان مشکلی نداری؟
لبخند زدم.
-نه...
بینیم رو بالا کشیدم.حس کردم خیلی صحبت کردیم و ممکنه دردسر بشه.هرچند که اصلا نمی خواستم قطع کنیم اما انگار چاره ای نداشتیم.
-دستتون درد نکنه به خاطر زحمتایی که می کشید.شبتون بخیر.خوشحال شدم صداتونو شنیدم...
خنده ام گرفت.اونقدر با دوستهام اینطور صحبت می کنم، یادم میره با یه مرد نباید اینطور حرف بزنم.یادم میره نباید از شنیدن صداش ابراز خوشحالی کنم.
-شب شمام بخیر.خدافظ.
بدون اینکه منتظر جواب من بمونه، قطع کرد.گوشی و دفتر رو کنار گذاشتم و به پذیرایی رفتم تا درمورد صحبتهای پایدار، به مامان و بابا اطلاع بدم.بابا تا نگاهش بهم افتاد، لبخند زد.
-چی شده باز؟
لبخند نصفه و نیمه ای زدم و روی مبل نشستم.
-الان پایدار زنگ زد.گفت بهتون بگم پرینت مکالمات تلفنی امروز رو بگیرید.اونام توی دانشگاه از روی نرم افزار مشخص کنن که کی به خونه ی ما زنگ زده.
سر تکون داد.
-شنبه میرم امور مشترکین پیگیری می کنم.
مکث کرد.
-چیز دیگه هم گفت؟
سرم رو بالا انداختم.
-نه.فقط همینو گفت.بقیشم که خودش انجام میده.
-چیکار قرار بکنه؟
شونه بالا انداختم.
-قراره شنبه بره شکواییه تنظیم کنه.
-اگه جایی لازم بود، بهش بگو خبرم کنه.حالا که اون جلو افتاده، ما هم پشتشیم.
لبخند زدم و از جام بلند شدم.
-باشه شنبه احتمالا ببینمش.همون موقع میگم.
به اتاق برگشتم و دراز کشیدم.با خیال یه جفت چشم روشن که شبیه هیچ کس نبود خودم رو به دنیای بی خبری و خواب سپردم.


*آبان*

با صدای زنگ خونه از خواب پریدم.حدس می زدم مامان باشه چون علیرضا این ساعت خونه نبود.می دونستم مامان کلید داره برای همین از جا بلند نشدم.خوشحال بودم موقعی که روجا اینجا بود هوس نکردن بیان.نمی دونستم باید چه جوابی بدم.زمانی که خبری نبود و بالش اضافه روی تخت دید عصبانی شد، اگه اینبار خودش رو می دید...صورتم داغ شد و پوفی کردم.در خونه باز شد و متعاقبا صدای مامان اومد.
-آبان جان مامان، خونه نیستی؟
نگاه کلی به خودم انداختم.فقط شلوارک کوتاهی تنم بود.شونه بالا انداختم.ایرادی نداشت.هرچند هیچ وقت اونطور جلوش ظاهر نمی شدم.ملحفه ی تخت رو روی پام کشیدم.
-هستم مامان.توی اتاقم.
مامان که وارد شد، نیم خیز شدم.
-سلام.
نزدیک اومد و سرم رو به آغوش گرفت.
-سلام پسرم.خوبی آبانم؟
گونه اش رو بوسیدم.
-آقا کو؟
روی تخت نشست و دستی به صورتم کشید.
-نیومد.منم اومدم بهت سر بزنم و برم.
دستش رو روی سینه ام گذاشت.
-ماشالا چشمم کف پات هردفعه تپل تر میشی.یادم باشه یه اسفند برات دود کنم.
خندیدم.دستش رو نوازش گون، زیر چونه ام کشید.
-چی شد؟با دختره حرف زدی بالاخره؟
آه کشیدم.
-نه.نشد.
چیزی نگفت.به نگاه منتظر و ناراحتش چشم دوختم.
-اون روز که خواستم باهاش حرف بزنم فشارش افتاد.نشد چیزی بگم.بعدشم که یه سری مسائل...
لبخند زد.
-فشارش چرا افتاد؟مگه چی گفتی بهش؟
لبخند کجی زدم.
-سرکلاس خوب بود.تا کلاس تموم شد دیدم افتاده روی میز.دلم نیومد اذیتش کنم.گفتم بعدا حرف بزنیم.فکر می کردم فرصتش پیش میاد... ولی نیومد.
یاد پلیس سایبری افتادم.
-ماجراهامونم ادامه دار شده، قراره برم پلیس شکایت کنم.
جلوتر اومد.
-یه کاری کن دختر مردم پاشو اونجور جاها نذاره.اونا همه مَردن.درست نیست بره بینشون.تا جایی که میشه خودت همراهش برو.
لبخند زدم.
-تنها نیست.دوستاشم هستن.
کمی دیگه که موند، آقا و غذا نداشتنش رو بهونه کرد و خیلی زود رفت.دست و صورتم رو شستم و بعد از صبحانه، به سراغ سیستم و پروژه و ایمیل رفتم.تا ظهر کارهام رو سر و سامون دادم.ایمیل جدیدی از آدرس صدیق برام اومده بود.بازش کردم.
-cheqad tahala ....
لب گزیدم و چشم بستم.
-خدا بگم چیکارتون کنه .
آنی از خجالت، تنم داغ شد.نمی دونم کی بود که این کار رو می کرد؟نمی دونم این چه بازی کثیف و زشتی بود که شروع شده بود؟دیگه داشت با ایمانم بازی می کرد.عکس که فرستادن چیزی نگفتم.فحش دادن من هم فحش دادم.ولی وقتی اینطور...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*روجا*

می خواستم رویه ی سابق رو پیش بگیرم.همون موقعی که پایدار، هنوز برام پایدار بود و آبان نشده بود.همون زمانی که بدون فکر به پایدار، عادی زندگی می کردم، درس می خوندم و کارهای روزمره رو انجام می دادم.
صبحانه خوردم و سروقت سیستم رفتم.ایمیلم رو باز کردم و ایمیلهای پایدار رو به قول رضا ظرف سیم ثانیه پاک کردم.حواسم بود ایمیلهای مربوط به تهدید رو پاک نکنم.ایمیل جدیدی داشتم.این بار از نوشین بود.
-ایمیل نوشین که هک نشده بود.
با خیال اینکه خود نوشین فرستاده، ایمیل رو بازکردم.
-k... cheqad ...
با اینکه دفعه ی اول نبود و این جملات رو می نوشتن و دفعه ی اول نبود که می خوندم، ولی باز هم شرمی توی وجودم نشست.
-اگه پایدارم اینا رو بخونه چی؟
پایدار از اول همه ی این ها رو خونده بود.ولی چون حس می کردم دیدش نسبت بهم عوض شده می ترسیدم بخونه.با اینکه سعی می کردم علاقه ام رو که حس می کردم باعث تحقیرم شده کنار بگذارم، ولی فکر نکردن بهش محال بود.
به نوشین پیام دادم و درمورد ایمیلی که اومده بود گفتم.نیم ساعت بعد، جواب داد.
-بدبخت شدم.یه ایمیلم برای پایدار فرستاده.توی سایتم یه چیز ناجور براش از طرف من گذاشته.چیکار کنم؟
پیشونیم رو خاروندم.
-این فحشای ناجور چه معنی داره؟یعنی اون آدم یا آدمها نمی فهمن پایدار خودش می دونه این حرفهای زشت کار ما نیست؟هدفش چیه؟
اگه پایدار فکر می کرد اون چرت و پرتها از طرف ماست قضیه به حراست کشیده می شد.زدن یکی از این حرفها به اساتید حکمش اخراج از دانشگاهه.وقتی عکس العملی از طرف ما یا پایدار نمی دید چه دلیلی داشت ادامه بده.هرکسی که بود قصدش اخراج ما نبود.که اگه بود می تونست طور دیگه ای عمل کنه.
***
شنبه، دکتر گل افشان احضارمون کرد.وارد اتاقش شدیم.
-سلام.
برامون بلند شد.
-سلام حالتون خوبه؟
-مرسی استاد.
به در اشاره کرد.
-درو ببندین کارتون دارم.
وقتی که مهتاب در رو بست، با اشاره ی دکتر گل افشان، پشت میز نشستیم.
-بچه ها، یه چیزی درمورد این هک شدنتون دستگیرم شده.
خیز برداشتم.
-چی؟
به من چشم دوخت.
-یادته دفعه ی اول که به عنوان مسئول سایت وایسادی کی بود؟
با دقت نگاهم کرد.
-کارای تعمیراتی و ویندوز عوض کردنو نمیگم ها...
یکی از چشم هام ریز شد.
-فکر کنم روزی بود که انتخاب واحد داشتیم.بعدش اومدیم پیش شما توی کارا کمک کردیم.
لبخندی زد.
-آره.گفتم الان باید بهت نشونی بدم.
مکثی کرد که باعث شد، لبخند از لبش پاک بشه.
-اگه یادت باشه، یکی از سیستما خراب بود.درسته؟
فقط سر تکون دادم.خودش ادامه داد.
-من بهت گفتم از توی اتاقم تعمیرش می کنم.چون تو به هیچ عنوان نمی تونستی روش کاری انجام بدی.
اخم کردم.
-شما اونروز Remote شدین روی اون سیستم.
لبخند کمرنگی زد.
-یادته چجوری؟
اخمم پررنگ تر شد.چیزهایی دستگیرم می شد.
-بهم گفتین "تیک" گزینه ی Remote رو بزنم.
فقط سر تکون داد.بدون اینکه چیزی بگه، توی چشمم خیره شده بود.نوشین غر زد.
-خب بگین چی شده ما هم بفهمیم.چه ربطی به قضیه ی اون روز داره آخه؟
به سمت نوشین و مهتاب که سمت راستم نشسته بودن برگشتم و درمورد اتفاقی که افتاده بود توضیح دادم.(به علت تخصصی بودن کار، از بازکردن موضوع خودداری شده)


حرفم که تموم شد، دکتر گل افشان سکوتش رو شکست.
-البته چیزای دیگه هم هست... من زیاد وارد نیستم.
کمی مکث کرد.
-برید سایت. Remote همه ی سیستمها فعاله.برید غیرفعالشون کنید.
بلند شدم.
-چشم.
همراه نوشین و مهتاب، راهی سایت شدیم.هر سیستمی رو که روشن می کردیم با همون "تیک" ِ زده ی Remote مواجه می شدیم.که یعنی فعاله.چرایی توی ذهنم روشن شد.اینکه چرا باید فعال باشن؟وقتی که ویندوز نصب می کنی قاعدتا باید این گزینه غیرفعال باشه تا زمانی که خودت بخوای.درست مثل وقتی که دکتر گل افشان از من خواست ریموت ِ سیستم خاصی رو فعال کنم.اما اینجا و توی این سایت...مطمئن بودم همچین کاری نکردم.نوشین و مهتاب هم مثل من.نفر چندمی، این کار رو انجام داده بود.
-بچه ها بریم اتاق یوسفی؟
با صدای نوشین از فکر خارج شدم.به سمتش برگشتم.
-اونجا چرا؟من حوصله ی یوسفی رو ندارم.
یوسفی و رفتار و گفتارش دیگه به دلم نمی نشست.دوست نداشتم به اتاقش برم و باهاش هم صحبت بشم.خاطره ی آخرین هم صحبتی باهاش، روزی که درمورد شایعات پشت سر خودش و نوشین می گفتم، هنوز از ذهنم بیرون نرفته بود.یادم نرفته بود به جای اینکه شایعات رو با هوش و درایت از اذهان بیرون کنه، با دفاع بی جا از نوشین، بیشتر به شایعات دامن زده بود.
-خود یوسفی که نیست.رفته ورزشگاه.
دستش رو توی هوا چرخوند.
-نمی دونم بازی تیم باشگاهی کدوم دانشگاه بوده.رفته تماشا.
دیگه کاری توی سایت نداشتیم.اگه داشتیم هم حوصله ی انجامش رو توی خودم سراغ نداشتم.یوسفی هم که نبود.بنابراین به سمت اتاقش راه افتادیم.برای اینکه میانبر زده باشیم از جلوی اتاق مفخم رد شدیم.در اتاقش باز و مشغول صحبت با تلفن بود و هفت-هشت دختر روبروش ایستاده و دلبری می کردن.همونطور که نگاهم به دخترها و بعضا حرکات جلفشون بود چشمم به کنار در اتاق خورد.چشم ریز کردم تا روی دیوار رو ببینم.از وقتی شماره ام روی دیوار سایت نوشته شد به تَرَک دیوار هم مشکوک بودم.نوشین و مهتاب وقتی تعللم رو دیدن، توجهشون رو به دیوار دادن.مهتاب زودتر از ما جلو رفت.کمی ایستاد و برگشت و اشاره کرد.
-بیا.
کنارش ایستادیم.با اومدن ما، اون دخترها خیلی سریع رفتن.مسئول سایت بودیم و فکر می کردن خبرچین ِ حراست هم هستیم.برای من که مهم نبود چه فکری درموردم می کنن...به دیوار چشم دوختم.
-دختر اهل ...
مهتاب سری تکون داد.
-الان میرم از مفخم ابر می گیرم تمیزش کنیم.
بعد از لحظه ای از اتاق مفخم برگشت.توی دستش اسکاچ خیسی بود.از دستش گرفتم و ابر ِ خیس و کفی رو با قدرت روی دیوار کشیدم.مفخم به چهارچوب در تکیه زده و با پوزخند نگاهمون می کرد.حتی یک بار هم جلو نیومد و جویا نشد چه اتفاقی افتاده؟یا دیده بود کی شماره رو نوشته.یا خودش نوشته بود.یا می دونست به دست کی نوشته شده.از این سه حالت خارج نبود.وگرنه باید عکس العملی از خودش نشون می داد.
بعد از پاک کردن شماره، به سمت اتاق یوسفی رفتیم.وارد که شدیم کنار در نشستم.نوشین در رو بست و کنارم نشست.مهتاب هم روبروم چهارزانو شد.پاهام رو از زانو خم و دستهام رو دورشون حلقه کردم.
-کار مفخمه؟
نوشین تکونی خورد.
-کدومش؟
پوزخند زدم.انقدر که اتفاقات زیاد بود نمی دونست درمورد چی حرف می زنم.راستی که چقدر ماجرامون مثل پاورقی های مجله های خانوادگی، کش دار شده بود.
-شماره ای که الان پاک کردم.
از گوشه ی چشم، چپ و راست شدن سرش رو دیدم.حرفی نزد.مهتاب به حرف اومد.
-فکر نکنم.چرا باید این کارو بکنه؟


نوشین به جای من جواب داد.
-بگو چرا نباید این کارو بکنه؟بگو چرا یه بارم نیومد بگه شماها دم در اتاق من دارین چیکار می کنین؟
صداش رو کمی بالا برد.
-مهتاب... یه کم عقلتو به کار بنداز آخه...
مهتاب بغض کرد.
-خب چه می دونم؟اصلا چرا سر من داد می زنی؟
خواست بلند بشه که دستش رو گرفتم.
-ناراحت نشو.الان هممون عصبی و ناراحتیم.نوشینم راست میگه.منم بهش فکر کردم.چرا نیومد سراغمون؟چرا وایساد تماشا کرد فقط؟
دوباره چهارزانو شد.
-شاید به خاطر اینکه قبلا اذیتش کردیم براش مهم نیست چیکار می کنیم و چیکار نمی کنیم.
نوشین جواب داد.
-شایدم به خاطر همین قضیه ای که میگی، کینه به دل گرفته و خواسته تلافی کنه.
نگاهش کردم.
-اگه می خواست کینه به دل بگیره... اگه می خواست تلافی کنه... خیلی راههای دیگه بود.مثلا می رفت حراست گزارش می داد ما مزاحمش شدیم.اگه این کارو می کرد هر سه تامون اخراج بودیم.
بعد از مکثی ادامه دادم.
-این ایمیلا که میاد بعضی وقتا فکر می کنم طرف می خواد ما اخراج بشیم.این ایمیلا رو برای پایدار می فرسته تا پایدار ما رو بکشونه حراست.
مهتاب ادامه داد.
-حالا اگه مفخم بود که نیازی به این کار نداشت.کافی بود شماره و پیام هایی که براش فرستادیم رو ببره بده به حراست... اونوقت مشکلش حل می شد.
نگاهم رو بین نوشین و مهتاب چرخوندم.
-یعنی می گید پای مفخم وسط نیست؟
نوشین تک خنده ای کرد.
-روجا... یعنی دیوونه شدی رفت... خودت یه بار می گی نمی تونه کار مفخم باشه یه بارم می گی یعنی می گید پای مفخم وسط نیست؟
خودم هم خنده ام گرفت.
-سردرگم شدم نوشین.یه بار به همه شک می کنم.یه بار انقدر دلیل و آیه برای هرکدومشون میارم که مطمئن بشم همگی تبرئه شدن.
ضربه ای روی شونه ام زد.
-می دونم چی می گی.درک می کنم.چون خودمم همینطوری هستم.
سرش رو به دیوار در تکیه داد.
-چه روزای خسته کننده ای شده.چقدر این ترم و این روزا داره کش میاد.تمومی هم نداره.
نگاهش کردم.
-مهدی چی شد؟
با همون سر ِ تکیه داده شده، به صورتم نگاه کرد.
-فعلا تلفنی باهم حرف می زنیم.داره تلاش می کنه یه روز بیاد اینجا همدیگه رو ببینیم.
مهتاب به حرف اومد.
-کجا باهاش آشنا شدی؟
-توی یه گروه ِ چت.
یادم نمی اومد این رو بهم گفته بود یا نه؟
-نگفته بودی...
-از اون پسرای مشکل دار و اهل دوست دختر نیست.از اولش گفت واسه ازدواج جلو میاد.
پوفی کردم.
-می ترسم اینم دردسر بشه.ما هرکاری می کنیم... هرچقدرم اون لحظه به نظرمون عاقلانه باشه... بعدا تبدیل میشه به یه دردسر بزرگ.
پوفی کرد.
-دیگه نمی دونم... دیگه هیچی نمی دونم.فقط می دونم می خوام ازدواج کنم.از بی کسی خسته شدم.فکر کردی خوشم میاد با یه پسر که تا به حال ندیدمش حرف بزنم؟فکر کردی خوشم میاد با یه پسر دوست بشم؟
نفسی گرفت و ادامه داد.
-شاید هربار یه پسر اومد توی زندگیم توی دلت گفتی این دختره مشکل داره.هر لحظه با یکی می پره.
نگاهش کردم.بغض کرد.
-شما دو تا هم پدر دارید و هم برادر.
خفه ادامه داد.
-من حتی پدر هم ندارم...
بغض کردم و حرفی نزدم.ادامه داد.
-نمی فهمین تکیه گاه نداشتن واسه یه دختر توی این زمونه چقدر سخته.شماها وقتی که هرکی هر حرفی بهتون می زنه با خودتون نمی گید اگه بابام بود، طرف جرات نمی کرد اینو بهم بگه.اما من وقتی یکی بهم اخم می کنه یاد اون روزایی می افتم که بابام بود.یادم میاد وقتی کسی بهم اخم می کرد بابام پدرشو در می آورد.
فین فین کرد.
-الان هرکی می رسه یه تلنگر بهم می زنه.همه هم بهم میگن بچه سهمیه ای.درحالی که من فقط از حقم دارم استفاده می کنم.هیچ کدومشون نمی فهمن صندلی ِ دانشگاه، جای پدرو نمی گیره... هیچ کس نمی فهمه منم یه وقتایی دلم یه مرد ِ محرم می خواد.یکی که دستمو بگیره و بهم آرامش بده...


*آبان*

ساعت نُه، به پلیس سایبری رفتم.با اینکه دفعه ی اولم نبود که وارد اون ساختمون می شدم، ولی بازهم گیج بودم.این بار مثل دفعه ی قبل توی راهروهای پیچ در پیچ، سروان مستوفی رو ندیدم تا راهنماییم کنه.به جای اون، از سربازی کمک گرفتم و خودم رو به واحد رسوندم.واحد بزرگی بود.کل ساختمون مربوط به همین بخش می شد ولی قسمت تشکیل پرونده اتاقی خاص بود که من توی اونهمه راهروی پیچ در پیچ گم می کردم.
وارد اتاق که شدم، برعکس دفعه ی قبل، سروان مستوفی پشت یکی از سیستم ها به تنهایی نشسته بود.با دیدنم، بلافاصله من رو شناخت.
-جناب دکتر، این بار دیگه گم نشدید؟
لبخند زدم.
-همراه یکی از سربازا اومدم.وگرنه بازم نمی دونستم کجا باید برم؟
جور خاصی نگاهم کرد.
-توی راه زندگی گم نشید، اینجور جاها بالاخره یه راهنما پیدا میشه.
حس کردم منظوری داره.ولی خودم رو به اون راه زدم.نمی خواستم سوالی بی جا بپرسم و جوابی مچ گیرانه تحویل بگیرم.جوابی که آمادگیش رو نداشتم.
-درست می فرمایید... اصل، زندگیه.
کمی خیره نگاهم کرد.
-اون بار نشد به طور جامع در رابطه با موضوع شکواییه ی شما صحبت کنیم.
به صندلیش تکیه داد و تقریبا لمید.
-بیاین یه بار دیگه از اول، مساله رو کالبد شکافی کنیم.
خوب پیش می رفت.کاملا مشخص بود سعی می کنه راست و دروغ حرف های جلسه ی قبلم رو دربیاره.می خواست چند بار توضیح بدم تا بفهمه احیانا کجا رو دروغ گفتم؟سری تکون دادم.
-از اول شروع کنم؟
گردنش رو کج و چشم هاش رو ریز و خمار کرد.
-از اول شروع کنید.
و دوباره و چندباره ماجرا رو از اول تعریف کردم.گاهی وسط صحبت طوری وانمود می کرد که انگار دو دوست قدیمی هستیم و بعد از سالها به هم رسیدیم.می خواست با این کار من رو مُجاب کنه که اگه حرفی هست، اگه مساله ای بین شما و اون خانم هست به من بگو بین خودمون می مونه.چندبار سن روجا و دوستهاش رو پرسید که اظهار بی اطلاعی کردم و چقدر برام سخت بود دروغ بگم.درحالی که سن هر سه رو حدودا می دونستم.
حدود دو ساعت یه روند حرف زدم و دست آخر، وقتی که خیلی خسته شده بودم، من رو پیش رئیسشون جناب سرهنگ بخشداری برد.خودش هم کنارم نشست.وقتهایی که جناب سرهنگ صداش رو بالا می برد، مستوفی، مثلا از من طرفداری می کرد."پلیس خوبه" و "پلیس بده" شده بودن.درست مثل چیزی که توی فیلمهای پلیسی ایرانی و غیره می دیدم.شاید اپه ریگی به کفشم بود همونجا خودم رو لو می دادم.اما خدا رو شکر می کردم که مشکلی نداشتم.
هرکاری کردن، حرفی از هیچ کدوم از کارمندها نزدم.جاش بود که خیلی چیزها رو بگم ولی اگه حمایت تام دانشگاه که مسلما به نفع ما چند نفر بود رو می خواستم، باید که حرفی نمی زدم.چون در اون صورت نمی دونستم برخورد رئیس دانشگاه با ما و مشکلمون چطور خواهد بود؟


وقتی می خواستم از اتاق سرهنگ خارج بشم، با صداش متوقفم کرد.
-جناب پایدار...
برگشتم.دلم می خواست التماس کنم دیگه حرفی نزنه.التماس کنم دیگه سوالی نپرسه.اما حتی جرات این کار رو هم نداشتم.می ترسیدم چیزی بگم و برداشت بدی بکنن.
-لطف کن به خانوما بگو اتفاقاتی که تا حالا رخ داده رو روی یه کاغذ بنویسن.شما خودت روز دوشنبه دست نوشته شون رو بیار تحویل بده.
چشم هاش رو ریز کرد.
-البته اگه می بینیدشون.
مجبور بودم بگم شماره ی روجا رو دارم.
-الان که دارم میرم باهاشون تماس می گیرم و میگم بنویسن تا همین امروز ازشون تحویل بگیرم.
لبخند موذیانه ای زد.
-پس شمارشونو دارید.
سری تکون دادم.
-بله شماره ی خانم کامجو رو دارم.
باید می گفتم چون می دونستم زمانی میشه که پرینت مکالماتمونتلفنیمون رو می گیرن.اونوقت برای هردومون و بیشتر برای روجا بد می شد.لبخند زد.
-گفتید چند سالشه؟
چشمم رو ریز کردم.
-گفتم که... اطلاعی ندارم ولی به چهرش نمی خوره زیاد باشه.
با صدای سروان مستوفی، سر چرخوندم.
-دکتر... اگه سنش اونقدرا کم نیست، اگه باهاش ازدواج کنی، خیر دنیا و آخرت میاد توی دامنت.
تقریبا پوزخند زد.
-اونم با این همه جدیتی که ازش دَم می زنید.
-شما چند سالت بود؟
این یکی، سرهنگ بود که با چشم های ریز و منتظر نگاهم می کرد.همزمان صحبت می کردن و گاهی گیج می شدم و نمی دونستم چی به چی هست و چی گفتم و چی پرسیدن؟کمی فکر کردم تا فهمیدم سن خودم رو پرسیده.لب باز کردم.
-متولد شهریور 63 هستم.خدا بخواد سی سالمه.
سروان بلند شد و ضربه ی آرومی به بازوم زد.
-داری مثل من پیر میشیا.
کمی مکث کرد.سعی کرد حالت دوستانه تری به خودش بگیره.
-همسنیم.منم مثل خودت مجردم.
سعی کردم لبخند بزنم.
-باید بذارم کارام سامون پیدا کنه بعد برم دنبال ازدواج.
لبخند زد.
-کسی رو زیر نظر داری؟
آه کشیدم.زیادی می پرسیدن و کم مونده بود کم بیارم.
-نه.
خندید.
-چه آه سردی.
چشمم رو به پارکت دوختم.
-یاد اصرارای خانوادم افتادم.
دروغ گفتن برام سخت بود.ولی چون از اول حقیقت رو پنهان کردم مجبور بودم همینطور پشت سرهم دروغ بگم.خشت اول چون نهد معمار کج...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*روجا*

توی سایت نشسته و بیکار بودیم که مبینا و مانا بهمون پیوستن.درحال دیدن عکسهای گوشی ِ مانا، گوشیم زنگ زد.با نگاهی به شماره متوجه شدم پایدار پشت خطه.نمی شد جواب ندم چون هم مانا و مبینا حساس می شدن و هم اینکه شاید کار واجبی داشت.با اشاره ای به مهتاب و نوشین، از هر چهارنفر فاصله گرفتم و روی دورترین صندلی نشستم.اگه به نحوی به نوشین و مهتاب اشاره نمی کردم، ممکن بود جلوی مانا و مبینا حرفی بزنن که اون ها هم متوجه بشن کی پشت خطه.دکمه ی اتصال رو زدم.
-الو سلام.
-سلام.خوبی شما؟
-ممنون متشکرم.
-کسی که پیش شما نیست؟
نگاهی به مانا و مبینا انداختم.سرشون توی گوشی بود و عکس ها رو با دقت تماشا می کردن.پس نمی شد گفت کسی پیشمه.با مکث جواب دادم.
-نه چطور؟
-خوب دقت کن ببین چی میگم.
-بله.
-خانم کامجو، یه زحمتی برات دارم.شروع کن از ... بذار این پلیسو رد کنم.
سر و صدایی اومد که تازه فهمیدم پشت فرمون نشسته.صداش توی گوشی پیچید.
-شرح ماوقع ... خب؟
-خب.
-از اولین روزی که... این اتفاق افتاد ...دقیقا اسم سایتو بنویس.همون سایتی که عضو بودی و اینطور چیزا.
-اوهوم.
زیاد نمی تونستم چیزی بگم چون ممکن بود صدام رو بشنون و بفهمن با پایدار صحبت می کنم.
-ایمیلا اومد اینجوری مزاحم شدن.بعد ما پاک کردیم.بعد دوباره ایمیل اومد.
مکث کرد.
-یادته بهتون می گفتم شماره ها رو حذف نکنید؟ delete نکنید.موبایلا رو خاموش نکنید؟
-بله.
-اون واسه همچین روزی بود.الان اگه خاموش نمی کردی، دو تا شماره بیشتر داشتی.
تعجب کردم که از کجا فهمید از پنجشنبه خطم رو خاموش کردم؟ولی چیزی هم نگفتم.
-تمام شماره هایی که باهات تماس گرفته شده یا پیام دادن... حالا فعلا مضامین ِ حرفیشو نمی خواد.
اگه لازم بود هم من حاضر به نوشتن نبودم.ادامه داد.
-چون یه سریش که توی ایمیله ...
صدای بوق ماشینی و بعد غر غرش پیچید.
-من دارم راه خودمو میرم، تو جلوتو بپا.
دوباره توی گوشی ادامه داد.
-اونایی که توی تلفن گفتنو خودتون باید بگید.
غر زدم.
-ا یعنی چی؟چجوری باید بگم؟
-ببین منم خوشم نمیاد تو بری اینا رو بگی، ولی مجبوریم.
صدای بوق بلندی توی گوشم پیچید و باز صدای غرغرش اومد.
-ای بابا.ملت امروز همگی طلبکار شدن.
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و چیزی نگم.آروم زمزمه کردم.
-آدم پشت فرمون با گوشی صحبت نمی کنه.
چند لحظه ساکت شد.
-چشم... الان پارک می کنم، یه دقیقه وایسا.
از حرف گوش کنیش، از "چشم" گفتنش تعجب کردم و خوشم اومد.سر و صدای کمی اومد و بعد صدای خودش بلند شد.
-پارک کردم... خب داشتم چی می گفتم؟...آهان.یه سری حرفا هست که مجبوریم بزنیم.درسته که گفتنشون خوشایند نیست، ولی برای احقاق حقوقمون، باید بگیم.
قبول داشتم.ولی حرفهایی بود که روم نمی شد به همجنس خودم بزنم.چه برسه به چند مرد.آروم جواب دادم.
-حالا تا اونموقع ببینیم چی پیش میاد.


قطع که کرد، به سمت نوشین و مهتاب برگشتم.مانا و مبینا وسط صحبتهام از سایت خارج شده و خوشبختانه چیزی از صحبتهام نشنیده بودن.نوشین از همونجا خطابم کرد.
-کی بود؟
بلند شدم و در رو بستم و قفل کردم و نزدیکشون نشستم.
-پایدار بود.گفت هرچی که از اول اتفاق افتاده رو براش توی کاغذ بنویسیم.ساعت چهار میاد ازمون بگیره.
با کمک هم، شروع به نوشتن کردیم.بعضی چیزها رو من به یاد نداشتم و بعضی چیزها رو اون دونفر.و این که سه نفری می نوشتیم باعث یادآوری خیلی چیزها می شد.نوشتنمون که تموم شد، سرخوش به سراغمون اومد.
-خانم کامجو، با دوستات بیاین توی اتاق من، سیستمم خرابه.ببین می تونی درستش کنی؟
غر زدم.
-سیستم اینم که همیشه ی خدا خرابه...
وارد اتاق که شدیم، اصلان فر هم اونجا بود.پشت سیستم سرخوش نشستم و مشغول درست کردنش شدم.نوشین و مهتاب هم گوشه ای بیکار نشستن و مشغول یواشکی حرف زدن شدن.گاهی با اشاره ی من، مهتاب بلند می شد و کنارم می اومد و حرفهای رد و بدل شده بین خودشون رو برام تعریف می کرد.گاهی هم با کمی سعی و لب خونی، خودم می فهمیدم درمورد چی صحبت می کنن.
گرم کار بودم که صدای اصلان فر، بلند شد.
-نوشین، از یوسفیت خبری نیست.
با چشم های گرد نگاهش کردم.ادامه داد.
-استاد کمالی می گفت خبریه...
انتظار نداشتم جلوی سرخوش این حرف رو بزنه.سرخوش هم معلوم بود تعجب کرده و با دهن ِ باز نگاهش رو بین اصلان فر و نوشین رد و بدل می کرد.اصلا انتظار نداشتم حرف ِ خانم کمالی پیش کشیده بشه.نوشین عصبی شد.
-یعنی چی؟این چه حرفیه که می زنید؟
کمی به اصلان فر نگاه کردم.پوزخند زد.
-برو بابا از خداتم باشه بری زن یوسفی بشی.
نوشین این بار تقریبا داد زد.
-اونموقعی که این حرفا رو می زدید فقط خودمون بودیم.یعنی چی جلوی آقای سرخوشم تکرار می کنید؟
اخم کرد.
-چقدرم که ناراحت میشی.اگه ناراحت بودی همون اول بهم می گفتی... یا نکنه می ترسی کِیسای مناسب ازدواجت بپرن؟نترس سرخوش خودش یکیو داره.
اخم کردم.
-ا آقای اصلان فر.این چه حرفیه؟
نوشین با عجله به سمت در رفت.
-الان میرم اتاق رئیس دانشگاه.وقتی حالتونو گرفتم اونوقت می فهمید...
از اتاق که خارج شد، من و مهتاب هم پشت سرش به سمت دفتر رئیس دانشگاه رفتیم.فکر نمی کردم اصلان فر جلوی سرخوش این حرف رو بزنه.شاید مقصر خودمون بود.شاید اگه از اولین بار که اصلان فر اینطور حرفها رو می زد نوشین باهاش جدی برخورد می کرد، الان و جلوی سرخوش، این آبروریزی پیش نمی اومد.شاید اصلا نباید انقدری باهاش صمیمی می شدیم که توی مسائل مربوط به ازدواجمون هم دخالت کنه.
توی اتاق رئیس، نوشین ماجرای خانم کمالی و اصلان فر رو برای رئیس دانشگاه نوشت و بیرون اومدیم.اونقدر داغ بودیم که به تبعات بعدش فکر نکردیم.چون ظرف نیم ساعت خانم کمالی و اصلان فر، احضار شدن.حکم کسر از حقوق برای هردو صادر شد و برگشتن و از همون لحظه، نگاه های نه چندان دوستانه شروع شد.اصلان فری که تا به حال دوستمون بود تبدیل به دشمن شد.


ساعت نزدیک چهار، به سایت برگشتیم.چون می دونستم همین حدود، پایدار باید تماس بگیره.درست پنج دقیقه بعد، گوشیم زنگ خورد.نوشین به سمتم برگشت.
-پایداره؟
با سر تایید کردم.ابرو بالا انداخت.
-چه به موقع.
حرفی نزدم.دکمه ی اتصال رو فشردم.
-الو؟
نمی دونم چرا دوست نداشتم اول سلام کنم؟شاید دلیلش، جواب سلام ندادن های پایدار بود.
-الو.کجایین؟
صدام رو صاف کردم.
-توی سایتیم.
-خیله خب من الان میام.
تماس رو قطع کرد.با خودم فکر کردم چقدر خوب شد سلام ندادم.چون انگار قصد جواب دادن نداشت.کاغذ دست نوشته رو آماده می کردم که سر و کله اش پیدا شد.بلند شدیم.
-سلام استاد.
نفس نفس زد.
-سلام بچه ها.
اومد و جلومون ایستاد.کاغذ رو به سمتش گرفتم.
-بفرمایید.اینم از شرح ماوقع.
از دستم گرفت و بی حرف و همونطور سرپا، مشغول خوندن شد.بعد از حدود پنج دقیقه، سر از روی کاغذ بلند کرد.نگاهی کلی به چهره هامون انداخت.
-کل مصیبت پنج-شش ماهه ی ما، شد همین سه صفحه؟
نوشین جواب داد.
-خب کتاب که نمی خواستیم بنویسیم.
مهتاب ادامه داد.
-قرار شد کلیات رو بنویسیم دیگه.ریز به ریز اگه می خواستیم بنویسیم که نمی شد.
سر تکون داد.
-خیله خب... میرم خونه... روش یه کمی کار می کنم و دوشنبه تحویل میدم.
به سمت در رفت.
-من دیگه باید برم.فقط هرچیزی که شد حتما خبر بدین.
برگشت.انگشتی به نشانه ی تهدید، بالا و پایین کرد.
-وای به حالت کامجو، اگه باز مثل قبل، یا نگی یا دیر بگی.
روی صندلی نشستم.اصلا حوصله ی کل کل نداشتم.
-چشم از این به بعد هرچی شد سریع میگم.
از سایت خارج شد.نوشین به سمتم برگشت.
-این چرا انقدر طلبکاره؟
شونه بالا انداختم.
-چه می دونم؟
غر غر کردم.
-هرکی توی این دانشگاه به من می رسه، یاد طلبش می افته.


دیگه کاری توی سایت نداشتیم.بنابراین وسایلمون رو جمع کردیم و از دانشگاه بیرون زدیم.توی راه بودیم که گوشیم زنگ زد.شماره رو نگاه کردم.نوشین وسط صحبتهاش ایستاد.
-کیه؟
شونه بالا انداختم.نگاهی به پیش شماره ی موبایل کردم و با صدای بلند خوندم.کیفم سنگین بود بنابراین روی نیمکتی که نزدیکمون بود نشستم و دکمه ی اتصال رو زدم.
-بله؟
نوشین و مهتاب هم کنارم نشستن.
-الو... سلام.
صدای پسری بود.
-سلام بفرمایید؟
-من با دکتر پایدار کار دارم.
چشمم گرد شد.
-با کی؟
فکر کردم اشتباه شنیدم.تکرار کرد.
-میگم با دکتر پایدار کار داشتم.
اخم کردم.
-ما اینجا دکتر پایدار نداریم.
نوشین و مهتاب، هردو با تعجب نگاهم کردن و بهم چسبیدن.بدون اینکه چیزی بگن، روی اسپیکر زدم.همزمان صدای بلند ِ پسر، بلند شد.
-حرف مفت نزن.تا نیم ساعت پیش، باهاتون بود.
به نوشین که دهن باز می کرد تا چیزی بگه اشاره کردم سکوت کنه.نمی خواستم نوشین وسط عصبانیتش حرفی بزنه که بعدا باعث دردسر بشه.
-آقای محترم فکر می کنم با کسی اشتباه گرفتید.
خندید.
-اوه چه لفظ قلم حرف می زنی روجا خانوم... بذار آمار بدم با خودت آشنا شی.
مکث کرد و من توی سکوت فقط گوش می دادم.نمی دونستم چی باید بگم؟اصلا باید حرفی می زدم یا نه؟
-یه مانتوی قهوه ای تنت کردی... با دوستات توی پارک نشستی... اون لنگ درازه سمت چپت و اون یکی سمت راستت نشسته.
به نوشین و مهتاب نگاهی انداختم.لبخند بی ربط و احمقانه ای زدم.ایستادم و چشم چرخوندم.یک نفر هم توی پارک نبود.اصلا جایی نشسته بودیم که اگه کسی هم بود، نه ما اون رو می دیدیم و نه اون ما رو می دید.صداش به گوش خورد.
-الانم بلند شدی... کیف پولتم افتاد کنار پای لنگ درازه...
نمی دونم نگاه گیج و سردرگمم رو دید یا نه؟اما خندید.
-نگرد... نمی تونی منو پیدا کنی...
نگاهی به کنار پای نوشین انداختم.کیف پول بنفشم همونجا بود.صدام رو صاف کردم.
-آخی.انقدر بیکاری که آمار لحظه به لحظه می گیری؟
صدام رو بالاتر بردم تا متوجه لرزشش نشه.
-دیگه مزاحم نشو.
قطع کردم و به لبهای لرزون مهتاب و نوشین چشم دوختم.لب من هم بدجوری می لرزید.کی ما رو نگاه می کرد؟رنگ هر دو پریده بود.نوشین لب برچید.
-روجا...
تعلل رو جایز ندونستم.سر ظهر بود.نباید اونجا می موندیم؛ هرچند که سه نفر بودیم... دستپاچه وسایلم رو از روی نیمکت برداشتم.کم مونده بود از ترس گریه کنم.
-پاشید بریم.اینجا انگار زیادم امن نیست.
به خونه که رفتم فکرم درگیر اون تماس بود.کی بود که انقدر دقیق می دونست چیکار می کنیم؟ما پشت درختی نشسته بودیم و از هیچ سمتی، دیده نمی شدیم.پس چطور ممکن بود؟شاید تا قبل، فکر می کردیم همه ی اینها بازی هستن.اما تازه باور می کردیم شوخی و بازی در کار نیست.کسی بود که انگار دائما دنبالمون می اومد.هرجایی که می رفتیم.هرکاری که انجام می دادیم رو می دید و می دونست.اون آدم کی بود؟اصلا چه دلیلی داشت اینهمه تعقیب و گریز و آرتیست بازی؟


از اینهمه فکر و فکر و فکر به هیچ نتیجه ای نرسیدم.اصلا نمی فهمیدم این اتفاقات پشت سرهم چه دلیلی داره؟چه دلیل محکمی باعث می شد یک نفر اونطور دنبال ما سه نفر راه بیفته.هرکاری که می کنیم رو ببینه و نشون بده که دیده.اصلا کجا ایستاده بود که به همه جا اشراف کامل داشت؟چطور انقدر دقیق افتادن ِ کیفم رو هم دیده بود؟وگرنه اینکه نوشین کدوم سمت نشسته و مهتاب کدوم سمت، خیلی اهمیت نداشت.از فاصله ی خیلی دور هم اگر کسی ما رو به درستی می شناخت به راحتی این موضوع که کی، چی پوشیده قابل تشخیص بود.
با حرص و عصبانیت، عصبانیت از اینکه نمی فهمم کی پشت این ماجراست، پای کامپیوتر نشستم.دیگه نه حوصله ی درس خوندن داشتم و نه دلم می خواست درس بخونم.برام مهم نبود نزدیک پایان ترم هستیم.برام مهم نبود یکی دو ماه بعد، کنکور داریم.من دیگه نمی تونستم درس بخونم...
همونطور که وب گردی می کردم، سری به ایمیلم زدم.ایمیل جدید و خونده نشده ای داشتم.این بار هم از طرف خودم.حرصم می گرفت وقتی می دیدم کسی به ایمیلم دسترسی داره.حرصم می گرفت وقتی پسوردم رو عوض می کردم بازهم وارد ایمیلم می شد.حرصم می گرفت دانشجوی مهندسی کامپیوتر بودم اما عملا انگار هیچ چیزی رو بلد نبودم.و با خودم فکر می کردم گرفتار چه وضعیت زشتی هستم.من حالا با کسی که رشته ی دیگه ای داشت، هیچ فرقی نمی کردم.
با پوزخندی ایمیل رو باز کردم.توی قسمت Subject ، "پیوندتان مبارک" نوشته شده بود.متنی هم نداشت.فقط فایلی تصویری با فرمت Avi الصاق شده بود.لب گزیدم.هیچ دلم نمی خواست این شاهکار جدید رو ببینم.می دیدم که چی؟باید حرص می خوردم.اما نه... نمی شد نبینم.باید می فهمیدم چیه.عکس که نبود.فیلم بود.شاید اصلا از روی فیلم می فهمیدم مربوط به کی و کجا میشه؟شاید مثلا توی دانشگاه از ما فیلم گرفته شده بود.پس روی فیلم کلیک کردم تا باز بشه.چون حجمش زیاد بود کمی load شدنش طول کشید.تا اینکه بالاخره فیلم شروع شد... چند عکس رو به صورت فیلم ویدیویی درآورده و آهنگ مهدی احمدوند رو روش گذاشته شده بود.
-"میگن هیچ عشقی تو دنیا/مثل عشق اولی نیست"
-اولین عکس، من بودم که با تاپ قهوه ای رنگ کنار پایدار کت و شلوار پوش ایستاده و انگار که دستم دور شونه اش حلقه شده بود.
-"می گذره یه عمری اما... "
-عکس بعدی من و پایدار توی سایت بودیم.کسی اطرافمون نبود.پایدار، پشت سر منی که نشسته بودم ایستاده و دستهاش روی صندلی بود.انگار دستهاش رو روی شونه های من گذاشته و روم خم شده بود.اما فقط منی که اونجا حضور داشتم می دونستم اون لحظه دستی روی شونه ام قرار نگرفته بود.
-"چه بده تنها شی وقتی/هیچ کسی هم قدمت نیست... میگن هیچ عشقی تو دنیا..."
-عکس سوم، همون عکسی بود که دفعه ی اول روی دسکتاپ ِ یکی از سیستم های سایت دیدم.اما این بار به جای دیوار، چیزی که توی عکس واقعی بود، پشتم به پایدار قرار داشت.
-"چقده سخته بدونی... "
-عکس چهارم، من بودم با تاپ سبز و سفید که جلوی پایدار نشسته و به جلو خم شده بودم.پایدار هم روی من خم و سرش کنار سرم قرار داشت.لباسهاش اما مشخص نبود.
-"چه بده برای اونکه/جون میدی غریبه باشی... "
-عکس پنجم، پایدار با لباس ورزشی و من با بلوز و شلوار سفید، درحالی که جلوش ایستاده بودم و هردو، با لبخند به دوربین خیره بودیم.اما خب مشخصا نور ِ عکس ِ من، با نور محیطی که پایدار درش عکس انداخته بود فرق داشت.انگار عکس اون، توی فضای آزاد و زیر نور خورشید گرفته شده بود.
-"چقده سخته بدونی/اون که می خوایش نمی مونه"
-عکس ششم، من بودم و پایدار که صورتش به سمت نیم رخم بود.این یکی هم انگار توی سایت گرفته شده بود.با کمی فکر فهمیدم مربوط به روزی میشه که من و پایدار و استاد فروتن توی سایت حضور داشتیم.اما خب من این رو می دونستم.بقیه چی؟
-"که دلش یه جای دیگست... "
دو-سه عکس بعدی رو هم دیدم و دیگه نگاه نکردم.بقیه عکس تکی از من بود.انگار دیگه عکسی از پایدار گیر نیاورده بودن.نمی دونم چطور به عکسهاش دست پیدا کردن؟یعنی ممکن بود اون هم هک شده باشه؟چیزی که بیش از همه عصبیم می کرد و باعث شد از دیدن ادامه صرف نظر کنم، کلمه ی پیوندتان مبارک بود که همراه عوض شدن عکس، با رنگ قرمز و فونت بزرگ از پایین رد می شد و بهم دهن کجی می کرد.نمی دونستم کی انقدر بیکار بود که کلیپی به این مسخره ای ساخته بود؟کی بود که عکس هامون رو به نحوی پیدا کرده بود؟من که هک شده بودم.پایدار چی؟اصلا کی عکس ها رو اینطور مسخره وار، فتوشاپ کرده بود؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
قسمت بیستم
*آبان*

موقع خواب تصمیم گرفتم همونطور که پلیس سایبری بهم سفارش کردن ایمیلم رو چک کنم.صفحه که باز شد، نگاهم به ایمیل خونده نشده ای که از طرف روجا بود خورد.عنوان ایمیل نوشته شده بود"پیوندتان مبارک".از خوندن این عنوان، اخم کردم.معلوم نبود چه بازی جدیدی پشت این عنوان خوابیده؟مطمئنا روجا نبود و بازهم از دسته ایمیل های هک بود.چقدر باعث ناراحتی بود این که ایمیل روجا هم هک شده.از روزی که فهمیدم روجا رو هم هک کردن، تمامی ایمیل هایی که خودش فرستاده بود رو پاک می کردم.درسته که حرف خاصی بین ما رد و بدل نمی شد مگر موضوعات درسی، اما اصلا دوست نداشتم تصور کنم کسی غیر از خودمون، ایمیل هامون رو می خونه.خصوصا که پلیس سایبری قطعا تمامی ایمیل ها رو چک می کرد.
با سلام و صلوات، ایمیل رو باز کردم.متنی نداشت و فایلی تصویری به ایمیل، ضمیمه شده بود.فایل رو اسلایدشو باز کردم.می ترسیدم ویروسی باشه.اینطور که باز می کردم ویروس وارد سیستم نمی شد.از هیچ چیز اگه اطلاع نداشتم، این یکی رو به خوبی مطمئن بودم.
مدتی که موسیقی پخش می شد و تصاویر رد می شدن، با حرص نگاه می کردم.چه عکسهایی ساخته بودن.چه وقتی روی هر کدوم صرف شده بود.با اینکه به روجا قول داده بودم عکسها رو نبینم ولی باید نگاه می کردم چیز منافی عفتی نباشه.اگر مربوط به قبل از شکایتمون می شد، شاید اصلا نگاه نمی کردم...
دونه به دونه عکس ها رو چک می کردم تا بفهمم مربوط به کجا میشن؟چند عکس اول ِ من مربوط به دوره ی کارشناسی بود.به جای همکلاسی های پسر، روجا رو کاشته بودن.و عکسی رو هم مطمئن بودم با آفر انداخته بودم.اما اینجا آفر از عکس حذف شده و به جای اون روجا سبز شده بود.تازه اون لحظه بود که فهمیدم آفر و روجا هم قد هستن.
کمی فکر کردم.اصلا عکس های من رو از کجا آورده بودن؟من که هک نشده بودم.از این قضیه مطمئن بودم.چون دائما با آنتی ویروس، سیستم رو چک می کردم.چیزی رو هم که توی سیستم، چیزی غیر از فایل هایی که مطمئن بودم، باز نمی کردم.فقط کافی بود به چیزی مشکوک بشم تا سریع ویندوز سیستم رو عوض کنم.پس این عکسها از روی سیستم شخصیم لو نرفته بود.فقط یکی از عکس ها رو به یاد داشتم زمانی که توی یکی از سایت ها اجتماعی عضو بودم، همونجا به عنوان عکس پروفایل گذاشتم.بقیه رو مطمئن نبودم.اما همون یکی... من چند سالی بود که از سایت های اجتماعی کناره گرفته بودم.درست زمانی که توی این دانشگاه به عنوان استاد پذیرفته شدم.خب دلم نمی خواست اساتید ِ دیگه چیزی از مسائل خصوصی زندگیم بدونن.اما با خودم فکر کردم حتما کسی بوده که من رو از همون اول می شناخته.و همون اوایل، عکسم رو از روی شبکه ی اجتماعی کپی کرده.اون شخص کی بود؟...
دیگه از دیدن فیلم و عکس ها خسته می شدم که بعد از چهاردقیقه بالاخره آهنگ قطع شد اما هنوز تایم می انداخت که یعنی تا پایان فیلم، باقی مونده.دستم می رفت که پخش رو از ابتدا بزنم تا روی کاغذ یادداشت کنم هر عکس مربوط به چه جایی هست و به پلیس نشون بدم که... فیلمی شروع شد... تصویر واضح نبود و مات بود اما مرد و زنی بودن که... اما صدای خنده ی دخترونه ی روجا بود و گاهی خنده ی مردونه ای که با وجود ِ کیفیت نه چندان خوب، می فهمیدم خنده ی من هست که... اما جیغ های نامفهومی به گوش می رسید که...اما گاهی صدای من بود که "اذیت نکن" می گفتم...
دستی روی سرم و دستی روی قلبم گذاشتم.از صندلی کامپیوتر کناره گرفتم و روی زمین نشستم و سر روی زانو گذاشتم.فکم لرزید.
-یا امام زمان...
ین یکی دیگه شوخی نبود.دست دراز کردم و از روی میز، قرص زیرزبونی برداشتم و زیر زبونم قرار دادم.کمی که گذشت و صدای طبل وار ِ قلبم آروم تر شد، آب دهن قورت دادم و سرم رو بالا گرفتم و به مانیتور خیره شدم.فیلم تموم شده بود.نتونستم بلند بشم. نتونستم و با پا، دکمه ی power رو زدم و سیستم خاموش شد.آرزو کردم هیچ وقت هیچ سیستمی روشن نشه و اون فیلم رو نبینم.اما چه فایده که سایبری هم این فیلم رو می دید.درسته که چهره ی افراد ِ بازیگر ِ فیلم مشخص نبود اما همین که این کار رو کردن یعنی بدتر از این رو هم می تونن و حالا بیا و ثابت کن برای چی و به کی می گفتم "اذیت نکن". بیا و ثابت کن جیغ های روجا برای چی بوده...
اگه پای پلیس وسط نبود می شد کاریش کرد اما حالا...
-خدایا آخه این آشغال کی بود وسط زندگیمون پیدا شد؟

با متن شکواییه ی نوشته شده به دانشگاه رفتم.می خواستم بعد از کلاس دوم، راهی پلیس سایبری بشم.فرصت نبود که به خونه برگردم و دست نوشته رو بردارم.
با چشم انداختن به صورت روجا به یاد فیلم و صدای خنده ها و گاه جیغ ها می افتادم و قلبم به تپش تند می افتاد و عصبی می شدم و آرزو می کردم کاش روجا اون فیلم رو ندیده باشه.کاش اگه برای روجا هم فرستادن، وسط دیدنش خسته شده و فیلم رو بسته باشه...
کلاس اول، به آرومی گذشت بدون اینکه روجا یا دوستهاش مثل همیشه شیطنت کنن.و فکر می کردم شاید روجا فیلم رو دیده باشه و "خدا نکنه" ای می گفتم.
کلاس دوم، روجا همراهم اومد.کلاس رو بهش سپردم و به اتاق مهرداد رفتم.هم دوست داشتم کنارش باشم هم خوشحال بودم که برعکس هفته ی قبل، خودش اومده و هم اینکه می ترسیدم نزدیکش برم و عکسی ازمون گرفته و دردسری و فیلم جدیدی ساخته و فرستاده بشه.
توی اتاق مهرداد نشسته بودم و به فکر چاره برای اون فیلم و معدوم کردنش بودم که صدیق و نامی به دنبال مهرداد اومدن و همراه خودشون بردنش تا مشکلی که پیش اومده بود رو رفع کنن.من هم بعد از فکر و فکر و فکر و به نتیجه ای نرسیدن، به سایت برگشتم و کنار روجا نشستم.چیزی درمورد اون ایمیل و فیلم بهش نگفتم ولی با فاصله ای که گرفته بود حس می کردم با خبره و باز امید داشتم فیلم رو تا آخر تماشا نکرده باشه.از فکر فیلم بیرون اومدم و با نیم نگاهی به چهره ی گرفته اش، زمزمه کردم.
-خب بریم توی سایت...
سر از روی دفترش بلند کرد.
-امروز تشریف می برید اونجا؟
اونقدر آروم گفت که شنیدنش سخت بود.ولی از اونجایی که من توی هر شرایطی صداش رو می شنیدم، این بار هم تونستم بشنوم.تایید کردم.
-آره بعد از کلاس میرم.
و باز به یاد فیلم افتادم و سعی کردم به فکرش بها ندم تا اعصابم متشنج نشه.برای عصبی شدن وقت زیاد بود. می تونستم توی خونه به خیلی چیزها فکر کنم اما کنار روجا، فقط باید به خودش فکر می کردم و از وجودش سیراب می شدم.صفحه ی سایت رو باز کردم.خبری نبود.با یوزر خودم وارد شد که چشمم به پیام کاربری که از طرف صدیق برای من گذاشته شده بود افتاد.تایمش برای سی ثانیه ی قبل بود.با خوندنش لب گزیدم.به سمت روجا که با صورت سرخ و چشم های درشت شده و وحشت زده، نگاه می کرد برگشتم.صفحه رو Minimize کردم تا نبینه.طبق معمول، چیزی رو به من و اون نسبت داده بودن. سعی کردم این رو هم ندید بگیرم و همه چیز رو به بعد موکول و روجا رو آروم کنم.آروم زمزمه کردم.
-تو که اینجایی، صدیق و نامیَم پیش مهردادن.دیگه کی می تونه ادعا کنه کار شماهاست؟
با چشم های اشکی برگشت.
-تو رو خدا یوزرای ما رو پاک کنید.
با تعجب نگاهش کردم.
-آخه چرا؟
چونه اش می لرزید.
-ایمیل رو کسی جز خودمون نمی تونه ببینه.ولی اینجا هر پیامی باشه، لااقل ده نفر دیگم می بینن.
کی می گه کسی غیر از خودمون نمی بینه؟انگار نمی دونست پلیس ها از این به بعد تمامی ایمیل ها رو می خونن... آروم تر زمزمه کرد.
-آبرومون بیشتر از این میره.
از جهتی راست می گفت.ولی دلم نمی اومد پاک کنم.تمام فعالیت های این سایت، از جانب روجا و نامی و صدیق بود. ناامید بهش نگاه کردم.
-آخه اگه پاک کنم، هرچی تا حالا گذاشتی، همه ی مطالب از بین میره.بچه های کلاس از روی همین جزوه این درس رو می خونن.
-اینا رو دارم.اگه بخواین PDF می کنم یا پرینت می گیرم میدم انتشارات.


با این حرفش دیگه بهانه ای برام باقی نمی موند که از خواسته اش سر باز بزنم.مجبور بودم به حرفش گوش بدم.به قسمت حذف کاربری ها رفتم.قبل از حذف، نگاهش کردم.
-مطمئنی؟حذف کنم؟
چیزی نگفت و توی سکوت بهم خیره شد.اما نگاهش و چشمهاش نشون از جواب مثبتش بود.با ناامیدی، هر سه رو حذف کردم.یک بار که صفحه Refresh شد، لبخند تلخی زدم.
-چقدر سایت خالی شد.
هیچ وقت صفحه ی اصلی رو نمی تونستی خالی ببینی و با پاک کردنشون انگار از اول، کامجو و صدیق و نامی ای وجود نداشتن که باهم توی مطلب گذاشتن و فعالیت کردن، رقابت کنن.و چقدر بد بود که دوباره سایت به روزهای رکودش بر می گشت.دیگه کی رو می تونستم پیدا کنم که اینهمه فعالیت داشته باشه و بهترین مطالب رو توی سایت بگذاره؟دیگه کی انقدر بی منت کار می کرد؟
کلاس که تموم شد، وسایلش رو جمع کرد تا قبل از بقیه از کلاس خارج بشه.شاید دلش نمی خواست دیگه با من یک جا و تنها باشه؟اما آرزوی من تنها بودن باهاش و صحبت کردن بود.تصمیم گرفته بودم درمورد چرایی ِ رفتار قبلم توضیح بدم.باید هرچه زودتر باهاش حرف می زدم. برام اهمیت نداشت که شاید فیلم دیگه ای درست بشه.که بالا می رفتیم و پایین می اومدیم ممکن بود بازهم این کار رو بکنن و از ریل خارج کردن زندگی، معنی نداشت.
طوری که کسی متوجه نشه، روی کیفش دست گذاشتم تا بایسته.توی همون حالت، به اندک خداحافظی بچه ها جواب می دادم.کلاس که خالی شد برگشتم.نگاهم رو که متوجه خودش دید، چشم چرخوند و کمی فاصله گرفت.دستم از روی کیفش سُر خورد و افتاد.به سمت در، سر چرخوندم.کسی توی راهرو نبود.دوباره به نیم رُخِش چشم دوختم.گلوم رو صاف کردم.
-فکر کنم یه سری چیزا رو باید برات توضیح بدم.
آروم برگشت.
-در چه مورد؟
نگاه خیره اش رو تاب نیاوردم و سرم رو به زیر انداختم.هم دوست داشتم بهم نگاه کنه و هم طاقت نگاه مستقیمش رو نداشتم.نمی دونم این چطور حسی بود؟
-درمورد هفته ی گذشته و رفتارم.
وقتی سکوتش رو دیدم، دوباره سرم رو بلند کردم.
-با هومان...
فکر کردم شاید ندونه هومان کیه؟پس حرفم رو تصحیح کردم.
-منظورم دکتر شاهپوریه... درمورد پلیس سایبری که صحبت می کردم، درمورد رابطه ی ما پرسید... پرسید رابطمون چجوریه و بین ما چیزی هست یا نه؟که منم گفتم نیست.
وسط حرفم اومد.
-خب مگه هست؟
با چشم های درشت شده، بهش خیره شدم.خفه جواب دادم:
-مگه نیست؟
چیزی نگفت و فقط شونه ای از روی بی تفاوتی بالا انداخت.بی تفاوتیش چقدر بد بود.روجای بی تفاوت، چه احساس بدی به آدم می داد.ادامه دادم.
-خیلی بی انصافی اگه بخوای به خاطر اشتباه هفته ی قبلم، اینطوری ...
بلند شدم و قدمی نزدیک رفتم.
-حق نداری با من این کارو بکنی.
بدون اینکه تغییری توی صورتش بده، لب باز کرد.
-چرا شما حق داری هرکاری که صلاح می دونی انجام بدی و من حق ندارم هوای شخصیتمو داشته باشم؟چرا شما فکر می کنی من یه تیکه گوشت قربونی هستم که اجازه داری به هر طرف که می خوای، وَرز بدی؟هر وقت که گرسنه شدی بخوری؟یا هروقت بو گرفت، بندازیش توی سطل زباله؟
قدمی عقب رفت.
-واقعا چرا؟


قدمی جلو رفتم و سرم رو خم کردم.
-کی گفتم تو گوشت قربونی هستی آخه؟
صاف ایستادم.نفسم، بدنم، وجودم می لرزید.
-بذار کامل بگم بعد... منظور هومان، رابطه ی دوستی بود.ما که با هم رابطه ی دوستی نداریم.برای همین منم گفتم همچین چیزی نیست.رابطه ی ما اونقدر پاک و طاهر هست که نخواستم حرفی ازش به میون بیاد.بعدشم پیش خودم گفتم تا زمانی که بیایم خونتون ...
خواست چیزی بگه که اجازه ندادم.
-اه... بذار حرف بزنم.
دستم رو به لبه ی میز تکیه دادم.
-گفتم تا اونموقع برای اینکه کسی به خاطر اینهمه ایمیل و حرف و حدیث، فکر ناجوری نکنه نزدیکت نشم... اون روز که رفتم سایبری ازم در موردت پرسیدن که اشتباه کردم گفتم چیزی نمی دونم.ولی خب بعدش فهمیدم اشتباه محض بود.اینجوری امکان داره همه چیز بدتر بشه.
دست به کمر شد.
-خب الان می گید من چیکار کنم؟
کلافه شدم.
-انقدر با توپ پُر با من حرف نزن... خواهش می کنم...
چشم هاش رو ریز کرد.
-خوبه والا... بعد از یه هفته معلوم نیست خواب نما شدید یا چی شده لطف کردید اومدید درمورد رفتارتون صحبت می کنید، بعد می خواید من چجوری حرف بزنم؟
قدمی نزدیک شد.
-هیچ فهمیدید هفته ی قبل، با اون رفتارتون چی شد؟
سر تکون دادم.
-مگه چی شده؟
اخم کرد.
-بچه ها چپ رفتن راست اومدن از من پرسیدن استاد پایدار چشه؟
تک خندی کرد.
-متوجه هستید؟از من می پرسیدن شما چتونه.چرا باید کسی درمورد شما از من بپرسه؟
دیکته وار، ادامه داد.
-می خوام بدونم... چرا باید... کسی... از من... دلیل... رفتار... استادم... که می گه... خبری نیست... بپرسه؟
نشستم.
-داری شوخی می کنی؟کی ازت پرسید؟
توی صورتم خم شد.
-شوخی کجا بود؟
-تو چه جوابی دادی؟
دست به سینه شد و ابروش رو بالا فرستاد.
-گفتم نمی دونم.گفتم خبر ندارم.واقعا هم خبر نداشتم.خدا رو شکر انقدری حسابم نکردین که درمورد چیزی که بهم مربوط میشه باهام صحبت کنین.
نوچی کردم.
-خب الان که گفتم.خودمم می دونم کارم اشتباه بوده.حتی اون روزی که اومدی توی اتاق مهرداد، می خواستم باهات حرف بزنم که تو عصبی بودی و مفخمم می رفت و می اومد.نتونستم جلوی اون حرفی بزنم.
فقط نگاه کرد و چیزی نگفت. پشیمون بودم.
-اگه معذرت بخوام مشکل حل میشه؟


چندبار پلک زد.
-آخه چرا شما فکر می کنید منتظرم بگید ببخشید تا همه چیز تموم بشه و ببخشم؟آخه چرا شما فکر می کنید من انقدر بچه هستم؟با این کار شما، شخصیت من زیر سوال رفت.همه میگن استاد پایدار با تو خوبه... تو رو تحویل می گیره... برای همینه که دائم همه چیزای مربوط به شما رو از من می پرسن.اون بارم که گریه می کردم، بچه ها می گفتن گریه نکن استاد تو رو می بینه ناراحت میشه.
نرم تر ادامه داد.
-من عقده ای نیستم.خوشم نمیاد کسی که چندسال ازم بزرگ تره بیاد جلوم خم بشه بگه ببخشید.فقط میگم چرا رفتارتون باید اینجوری باشه؟چرا باید انقدر حساب نشده پیش بریم؟
کیفش رو روی میز گذاشت و با انگشتهاش ضرب گرفت.
-باور می کنید تا هفته ی پیش، متوجه تفاوت رفتار شما با خودم و دیگران نشده بودم؟هفته ی پیش، اندازه ی الان شما جاخوردم.نصف ناراحتیم برای همین بود.
لب گزیدم.
-متوجه نشده بودم که رفتارم فرق داره با تو.الان چیکار باید بکنم؟
شونه بالا انداخت.
-من نمی دونم.
کیف رو از روی میز برداشت.
-من دیگه برم.اینجوری درست نیست.
حس کردم آروم شده.انگار مثل قبل شده بود.بلند شدم.
-پلیس سایبری اگه یه وقت خواستنت، اگه ازت چیزی پرسیدن...
سکوت کردم.چند تار موی روی پیشونیش رو عقب فرستاد.
-اگه نظر شما اینه که اینجوری بهتره، حرفی ندارم.ولی دعا می کنم برای من مشکلی درست نشه.
به سمت در رفت.
-اگه فقط یه حرف بی ربط نسبت به خودم از دهن کسی بشنوم ...
به سمتم برگشت.
-همه چیزو تموم شده بدونید.
لحظه ای حس کردم سینه ی چپم سوخت.این دختر، تاثیرگذارترین فرد زندگیم بود.با عجله به سمتش رفتم.
-چی داری می گی؟مگه من کف دستمو بو کرده بودم ممکنه چی بشه؟
نگاهی توی راهرو انداختم.خبری نبود.ساعت ناهار بود و همگی برای غذا رفته بودن.باز سینه ی چپم سوخت.دستم رو جلو بردم و بازوش رو از روی مانتو، سفت چسبیدم.
-اگه بخوای از اینجور حرفا بزنی... اگه بخوای تهدیدم کنی...
عصبی، دندونهام رو روی هم ساییدم.
-قول نمیدم درست برخورد کنم.
اخم کرد.
-باز من بدهکار شدم؟
بازوش رو تکون داد.
-دستمو ول کنید یه وقت یکی میاد.
بی توجه، نگاهش کردم. بدجوری منقلب می شدم.نفسش رو فوت کرد.
-چرا اون وقتی که می رفتید پلیس سایبری، چرا همون موقع به من نگفتین رفتین اونجا چیکار کردین و چی گفتین؟من اونموقع می دونستم.شاید می تونستم یه کاری بکنم.
تمام وجودم ضعف می رفت و شل می شد.بازوش رو کشید.
-نمیگم من خیلی می فهمم.قصدم این نیست بگم شما اشتباه کردین.شاید اگه منم بودم همین کارو می کردم.ولی خوب بود اگه درموردش صحبت می کردیم که بعدش به مشکل نخوریم.
به دستم اشاره کرد.
-دستمو ول کنید.
سفت تر چسبیدم.
-ول نمی کنم.
توی صورتش خم شدم و خفه ادامه دادم.
-تو اصلا می فهمی من چقدر دارم اذیت میشم؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*روجا*

احتیاج داشتم بمونم و بفهمم چی توی ذهنش می گذره؟اینکه به فکر من هم بود، اینکه خودش هم به این قضیه واقف بود که رابطه ی ما طیب و طاهره، باید ازش لذت می بردم ولی وقتی فکر می کردم ممکنه بعدا حرفی توی برخوردهای اخیرش دربیاد عصبی می شدم.تمام بچه ها رفتار گذشته ی پایدار با من رو دیده بودن.محال بود کاری انجام بدم و نخنده.درست برعکس رفتاری که با بقیه داشت.ولی وقتی هفته ی قبل اونطور برزخ و جدی برخورد کرد، ممکن بود فکرهایی پیش خودشون داشته باشن.ممکن بود فکر کنن بین ما خبری بوده و حالا همه چیز به هم خورده که رفتار پایدار عوض شده.
از حرفهام عصبی شد.من هم حق داشتم.می ترسیدم انگی به من چسبونده بشه.نمی خواستم به خاطر کار نسنجیده ی اون به من حرف ناروایی زده بشه.عصبی، بازوم رو گرفت.عصبی بود و ازش می ترسیدم.فقط خیره خیره و با چشم های سرخ نگاه می کرد.صداش می لریزد.می لرزید و من رو می ترسوند مبادا حرکتی ازش سر بزنه؟نمی دونستم از این می ترسم که کاری بکنه و کسی ببینه؟یا اینکه از خودش می ترسم؟پیش نیومده بود به مردی نزدیک باشم.مردی که هم ادعای عشق و عاشقی داره، هم عصبیه.
صدام لرزید.کم مونده بود گریه کنم.
-بذارید برم.
به خودش فشار می آورد و فشار آوردنش رو از روی فشاری که به بازوم وارد می کرد می فهمیدم.لحظه ای فشار روی دستم به قدری زیاد شد که حس کردم استخونهام خُرد میشن.از این درد شدید، کم مونده بود اشکهای زندانی پشت پلکم سرازیر بشه.لبها و چونه ام از درد، می لرزید.فکر نمی کردم همچین زوری داشته باشه.فکر نمی کردم روزی، زورش رو به من نشون بده.فشار شدیدش مصادف شد با شل شدن بدنش و مایل شدنش به سمتم.حس کردم الانه که بلایی سرم بیاره.لحظه ای چشم بستم.اما وقتی اتفاقی نیفتاد، چشم باز کردم.با کمی دقت توی صورتش، با دیدن عرقی که روی پیشونیش راه گرفته بود و پایین می اومد، با دیدن مشت بسته اش و فشار اون روی سینه ی چپش، یاد علیرضا بزرگمهر افتادم که می گفت پایدار یه سکته رو رد کرده.
-یا قمربنی هاشم خودت کمکم کن.
لبم لرزید.
-طوریش نشه؟
با وحشت، انگشتهاش رو از دور بازوم شل کردم و با تمام جونی که داشتم سعی کردم به داخل سایت بکشونمش. سرش روی سرم خم شده و وزنش رو روی بدنم انداخته بود.حس می کردم کمرم زیر بار وزنش نصف میشه و بازوهام، که عادت به بلند کردن اینطور سنگینی نداشتن، می لرزید.نمی تونستم کنار بکشم.کنار کشیدنم باعث می شد با سر، روی زمین سقوط کنه.اونقدر به خودم فشار آوردم، اونقدر ترسیده بودم که حس می کردم کمرم درحال شکستنه.فشار روی بدن ظریفم، اونقدر زیاد شد که ممکن بود هرآن باهم سقوط کنیم.با نفس لرزون، کشیدمش و به داخل سایت بردم و سعی کردم بنشونمش.به دیوار تکیه اش دادم و با بدن درد شدید و افتان و خیزان به سمت آب سرد کن دویدم.چندبار سکندری خوردم و جلوی خودم رو گرفتم تا نیفتم.اگه می افتادم کی به داد پایدار می رسید؟به آب سردکن که رسیدم توی لیوانی، آب ریختم و برگشتم.کمی چشم چشم کردم تا مطمئن بشم کسی توی راهرو نیست و در رو سریع بستم.نمی دونستم چرا به جای خبر کردن دیگران، در رو می بندم تا مبادا کسی ببینه؟شاید نمی خواستم پایدار رو، و حتی حال بدش رو با کسی قسمت کنم.هرچقدر که ازش دلخور می شدم اما برای خودم می خواستمش.بی کم و کاست...
از قفل شدن در که مطمئن شدم روی زمین خوابوندمش و پاهاش رو دراز و به سراغ کیفش رفتم و محتویاتش رو خالی کردم.شاید قرصی داشت که مناسب حال الانش باشه.حتما وقتی که سکته رو رد کرد، دکتر بهش داروی مناسبی برای این وضعیت داده بود...جعبه ای قرص زیرزبونی، همونی که می خواستم، روی زمین افتاد و قِل قِل خوران به سمت پای دراز شده اش رفت.چهاردست و پا، بی توجه به خاکی شدن لباسها و زانو انداخن شلوارم، به سمت جعبه ی قرص رفتم و درش رو باز کردم.یکی از قرص ها رو برداشتم.روی بدنش خم شدم و با دستی، دهنش رو باز و با دست دیگه، قرص رو زیر زبونش فرستادم.با ترس به حرکت آروم و آهسته ی قفسه ی سینه اش خیره شدم.سرم رو به سینه اش نزدیک کردم تا صدای کوبشش رو بشنوم.بغض ِ خفه کننده، برای لحظه ای هم رهام نمی کرد.
-تو رو خدا نمیر...


قطره اشکی از روی گونه ام سر خورد و روی سینه اش افتاد و توی الیاف لباسش فرو رفت.انگشتم رو روی همون قسمت، بالا و پایین می کردم و خیره ی صورتش و سینه ی درحال بالا و پایین شدنش بودم.خیالم که از کوبش منظمش راحت شد، قرص دیگه ای هم برای اطمینان زیر زبونش فرستادم.نمی دونم چقدر گذشت که حس کردم هوشیارتر شده و می خواد بلند بشه.با اینکه نباید بلند می شد و بهتر بود کمی به همون حال بمونه، ولی از اونجایی که دوست نداشتم زمین خورده و ضعیف ببینمش کمکش کردم. خودم رو مقصر می دونستم.فکر می کردم اگه با اون لحن باهاش صحبت نمی کردم، به این حال نمی افتاد.بدون اینکه بفهمم چیکار می کنم، روی زمین چهارزانو نشستم و بدنش رو که به سمت جلو و من، متمایل می شد و به دنبال تکیه گاهی می گشت، ناخواسته به سمت خودم کشیدم.اونقدر بدنش شل بود که راحت سرش رو روی شونه ی نحیف و بند ِ کیفم که همون لحظه متوجهش شده بودم گذاشت. صدای نفسش رو بهتر می شنیدم و با شنیدنش، می فهمیدم زنده ست و آروم می شدم.زیر لب، زمزمه می کردم.
-غلط کردم.تو رو خدا خوب شو.قول میدم دیگه اذیتت نکنم.
ناخودآگاه، دستم رو روی کتفش می کشیدم.درست مثل مادری که بچه اش رو، پاره ی تنش رو، توی آغوش گرفته. اون لحظه به فکر حس ِ بینمون نبودم.کمی که گذشت حس کردم می خواد بلند بشه.فکر می کردم حتما می ترسه کسی توی این وضعیت ببیندش.برام مهم نبود کسی اینجا و اینطور ما رو ببینه.فقط مهم بود حالش خوب باشه.دستم رو روی بینیم گذاشتم.
-هیش.درو بستم.
آروم شد.سرم رو خم کردم تا صورتش رو ببینم.بینیش نزدیک قفسه ی سینه ام قرار داشت و چشم های روشنش نیمه باز بود.نمی فهمیدم چرا باید به این روز بیفته؟این حمله ی قلبی به چه دلیل می تونست باشه؟اگه "آنژین پایدار" باشه مشکلی نبود ولی اگه "ناپایدار" باشه باید به بیمارستان می رسید.همونطور که به نیم رخش خیره بودم زمزمه کردم.
-چرا اینطوری شدین؟
چیزی نگفت.نگاهم پی لیوان آبی که آورده بودم رفت.به دست گرفتم.نه اونقدر سرد که اذیتش کنه و نه اونقدر گرم بود که بدش بیاد.با دستی، سرش رو فاصله دادم و لیوان رو با دست آزادم به لبش نزدیک کردم.
-بخورید.آرومتون می کنه.
کمی که از آب خورد، این بار خودش سر روی بند کیفم گذاشت و امیدوار بودم رد بند ِ کیف، روی صورتش نیفته و صورتش رو خراش نده.می فهمیدم کار درستی نمی کنم ولی فکر می کردم کار دیگه ای ازم برنمیاد.از ورای سرش نگاهم به کیفش که روی زمین افتاه بود افتاد.
-ببخشید که توی کیفتونو گشتم.می خواستم ببینم داروی خاصی دارید یا نه؟
بی ربط جواب داد.
-ساعت چنده؟
به یاد پلیس رفتنش افتادم.قرار بود بره.اما اونقدر خودم رو می شناختم که می دونستم نمی گذارم با این حال راهی بشه.گوشیش رو از توی جیبش بیرون کشید و شماره گرفت.
-الو... آقای مستوفی ... پایدار هستم.
با مکث زیادی حرف می زد.
-امروز وضعیت جسمیم... مساعد نیست ... نمی تونم بیام.ایرادی ... نداره اگه... فردا یه ... سری ...به اونجا... بزنم؟
-...
-عرض کردم وضعیتم ... مساعد نیست... خدافظ.
گوشی رو روی قفسه ی سینه ام فشار داد.
-شماره ی علیرضا رو پیدا کن و بگیر.
با دست چپ، گوشی رو برداشتم و شماره ی ذخیره شده به اسم علیرضا رو پیدا کردم.نمی دونستم چی بگم ولی چون می فهمیدم آبان با این وضعیت نمی تونه زیاد صحبت کنه، شماره گرفتم و گوشی رو کنار گوشم قرار دادم.بعد از دو بوق، صدای بزرگمهر توی گوشم پیچید.
-چیه آبان، باز چیکار کردی؟
لب گزیدم.
-سلام.کامجو هستم...
چندلحظه سکوت و بعد، صدای هول و دستپاچه ی بزرگمهر، بلندتر از حد معمول، بلند شد.
-یا قمر بنی هاشم.چی شده؟
نفس عمیقی کشیدم.
-چیزی نشده نگران نباشید.فقط یه مقدار حالشون خوب نیست.
مکث کردم.
-می تونید بیاید دنبالشون تا پشت فرمون نشینن؟
-بیام دانشگاه یا بیمارستان؟
-دانشگاه.
-اومدم.


بدون اینکه اجازه ی زدن حرفی بده، قطع کرد.نگاه کوتاهی به گوشی انداختم و روی زمین گذاشتم.فقط به دستم نگاه می کرد.بدون اینکه چیزی بگه.وقتی حرف نمی زد می ترسیدم حالش بد بشه.با اینکه از وضعیتش مطمئن بودم ولی قلبم می لرزید برای دوباره بد شدن حالش.
-آنژین پایدار بود یا ناپایدار؟(آنژین قلبی پایدار، در اثر انسداد نسبی شرایین قلبی اتفاق می افتد که باعث کندی حرکت خون و اکسیژن رسانی به بافت قلبی می شود)
کمی مکث و بعد، صدای آرومش بلند شد.
-پایدار.
کمی خیالم راحت شد.اما به این فکر می کردم که چرا...
-دلیلش چیه؟فعالیت زیاد؟
اما می دونستم لااقل توی این چند ساعتی که کنارش بودم فعالیتی نداشت.من که کنارش بودم.من که ندیده بودم جایی بره یا کار خاصی انجام بده که ... نفس عمیقی کشید.
-ترس...
لب گزیدم و پرسیدم و امیدوار بودم جوابی که فکر می کردم رو ازش نگیرم:
-ترس از چی؟
-اگه می رفتی...
ادامه نداد.نمی دونستم باید چه عکس العملی نشون بدم؟چونه ام بی اراده لرزید.سخت بود مردی با اون هیکل و دبدبه و کبکبه، اینطور به التماس بیفته.سخت بود یه کوه رو، اینطور زمین خورده ببینی.زودتر از اینها فهمیده بودم روز هایی که خوبم، خوشم، خوشحالم، اونهم آرومه و روز هایی که اخمم، بدم، عصبی ام، عصبیه.و این بدترین چیز بود.پشیمون بودم از قلدری امروز.من هم حق داشتم.ولی نباید تهدید می کردم.نباید می ترسوندم.باید درست حرف می زدم و نظرم رو بهش اعلام می کردم.من که با حرفهای علیرضا بزرگمهر فهمیده بودم چقدر دوستم داره.پس چرا شک کردم؟علاقه ای که بزرگمهر ازش دم می زد، اونی که خودم دیده بودم، اتفاقی نبود، یه شبه هم به وجود نیومده بود که یه شبه از بین بره.آروم زمزمه کردم.
-فقط یه کم عصبانی بودم.
همین کافی بود تا بفهمه پشیمونم.نفهمیده بودم که الان جای ناز کردن نیست.اون حرفها رو زدم که نازم رو بکشه. ولی از حرفم طور دیگه ای برداشت کرد.فکر می کرد میرم.نمی دونست فقط می خوام دنبالم بیاد.نمی دونست عاشق این هستم که من ناز کنم و دنبالم بیاد و نازم رو بکشه.نمی دونست فقط می خوام باشه...
با صدای در، به خودم اومدم.با اینکه به بزرگمهر نگفته بودم کجای دانشگاهیم ولی چون آبان اونجا کلاس داشت خودش می دونست کجا پیدامون کنه.از خودم جداش کردم.تازه تازه از فاصله ی صِفرمون خجالت می کشیدم.با نفس عمیقی در رو باز کردم.حدسم درست بود و علیرضا بزرگمهر، مثل تیر رها شده از کمان خودش رو به آبان رسوند.در رو بستم و برگشتم.همونطور که می نشستم، سعی کردم وسایل داخل کیفش رو سرجاشون برگردونم که متوجه صدای هراسون بزرگمهر شدم.
-بیا بریم بیمارستان.
کیف رو جمع و جور کردم.
-بیمارستان لازم نیست.آنژین پایدار بوده.اگه ناپایدار بود احتیاج به بستری شدن داشت.
-از کجا می دونی؟
-دوره ی کمکهای اولیه گذروندم.
این بار، آبان رو خطاب کردم.
-شما باید موقع استحمام یا احیانا وقتایی که غذای سنگین می خوریدم قرص زیر زبونی استفاده کنید.
اینها رو می گفتم که برای خودم هم یادآوری بشه آبان چه وضعیتی داره و اذیتش نکنم.نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم.
-شاید مشکلی پیش نیاد ولی بهتره پیشگیری کنید.بعدشم وقتایی که می خواید استفاده کنید نباید بایستید.با خوردنش افت فشار پیدا می کنید و ممکنه زمین بخورید.


پمادی که از کیفش بیرون افتاده بود رو، قبل از اینکه مجدد داخل بگذارم نشونش دادم.
-اینم روی محل های بدون مو باید بذارید.
با خجالت و برای اینکه بزرگمهر فکر نکنه قبل از ورودش به کلاس، بلوز آبان رو از تنش خارج کرده باشم، اضافه کردم.
-البته من اینو براتون نزدم.چون دیدم قرص دارید.
می گفتم تا بزرگمهر بشنوه و وقتهایی که آبان به این وضعیت دچار میشه کمکش کنه.با آرامش نگاهم می کرد.دیگه نگاهم رو ندزدیدم.
-الان بهترید؟
-آره... ممنون.
وقتی که بلند شد، کیف و گوشیش رو به دست بزرگمهر دادم.خیلی دلم می خواست همراهش برم ولی نمی شد...
-اگه لازمه منم همراهتون بیام.اگه هم نه...
بزرگمهر، مهربون جواب داد.
-نه.تا همینجاشم لطف کردی.
اون که نمی دونست من این بلا رو به سر پایدار آوردم.اگه می دونست شاید انقدر مهربون برخورد نمی کرد...لحظه ی آخر، وقتی لبخندش رو دیدم خیالم راحت شد.با رفتنشون تازه نگاهم به ساعت خورد.
-اوه.دو و نیم شد.
گوشیم رو بیرون کشیدم.خدا رو شکر خبری از تماس نوشین یا مهتاب نبود.وسایلم رو مرتب کردم.با بلند شدنم از روی زمین، تازه متوجه وضعیت جسمی خودم شدم.بدنم بدجوری درد می کرد و کوفته بود و ماهیچه هام ضعف می رفت.لب گزیدم.باید به خونه می رفتم و قرص می خوردم.به سختی بلند شدم و برای نوشین و مهتاب پیام فرستادم.
-حالم خوب نیست میرم خونه.
اما حتی وزن گوشی رو هم نمی تونستم تحمل کنم.


*آبان*

خدا رو شکر می کردم کسی توی راهروی طبقه نبود.هرچند اگه هم بود، مشکلی پیش نمی اومد.چون هر کسی من رو با اون وضعیت می دید می فهمید حالم مساعد نیست.سوار ماشین من شدیم و راه افتادیم.
-چی شد؟تو که خوب بودی.
حالم بهتر شده بود.
-بعد از کلاس خواستم بمونه درمورد رفتارم توضیح بدم.یه سری حرف زدیم، آخر سر گفت اگه حرف نامربوطی بهم نسبت داده بشه، همه چیزو تموم می کنم.
آه کشیدم.
-یه لحظه عصبی شدم.
نگاهش کردم.با اخم فقط نگاه می کرد.
-نفهمیدم چی شد.فقط به خودم اومدم دیدم سرم روی شونَشه.
با تعجب برگشت.
-جدی؟
پلک زدم.لبخند زد.
-میگم آرومی.پس بگو...
نگاه کوتاهی بهم انداخت.
-گفته بودم همون هفته ی پیش باهاش حرف بزن.نزدی حالا اینجوری شد.
برای لحظه ای خندید.
-شما دو تا رو می بینم، یاد یه شعر می افتم که می گه: دردم از یار است و درمان نیز هم.
آروم تر ادامه داد.
-تو با این علاقه ی خرکی، هم خودتو داغون می کنی هم اونو آزار میدی.یه کم رفتارتو متعادل کن.داری به جنون نزدیک میشی تا به عشق.
نفس عمیقی کشیدم.
-یه چیزایی دست خودم نیست.یه زمانی میگم اگه بهش برسم تمومه.میگم اگه بهش برسم حالم خوب میشه.یه زمانی فکر می کنم بهش برسم اصلا نمی دونم قراره چه بلایی سر خودش و خودم بیارم...از خودم می ترسم...
-نمی دونم چی بگم؟تعجب می کنم ازت.
نگاه سریعی انداخت.
-نه که بگم تو عجیبی... برام عجیبه چجوری انقدر یهویی از این رو به اون رو شدی؟ولله باور نمی کردم عاشق بشی.می گفتم زن می گیره به زنش نمی رسه و ظرف سه سوت، زنه طلاق می گیره میره.اصلا باورم نمیشه...تو و این رفتارا...
سکوت کرد.خودم هم باور نمی کردم روزی به این حد جنون برسم.
علیرغم اصرار من برای رفتن به خونه ی خودم، من رو به خونه ی خودش برد.وقتی روی تخت دراز کشیدم، یاد لحظه هایی افتادم که سرم روی شونه ی روجا بود.
-کاش یه کم هوشیارتر بودم تا بهتر درک کنم...
شاید باید خجالت می کشیدم، ولی اونقدر فکر کردن بهش برام خوشایند بود که حالم خوب می شد.هیچ وقت فکر نمی کردم عاشقی انقدر سخت باشه.هیچ وقت فکر نمی کردم من هم روزی عشق رو لمس کنم.هیچ وقت فکر نمی کردم روزی برسه دست و دلم برای عکس العمل کوچیکی از زنی، بلرزه.


*روجا*

سه شنبه، با اینکه وضعیت جسمیم به خاطر تحمل سنگینی و اونهمه فشار روحی خوب نبود، با اینکه تمام ماهیچه هام درد می کرد و ضعف می رفت و به سختی راه می رفتم، بهتر دونستم به دانشگاه برم.با توی خونه موندن، قطعا مامان به چیزهایی شک می کرد.چه توجیهی می تونستم برای این درد ماهیچه ها بیارم؟
مهتاب همراه خانواده اش به مسافرت رفته بود.دوشنبه هم نوشین به همراه بسیج، به مشهد می رفت.دوست داشتم راهی بشم تا خیلی چیزها رو جبران کنم.شاید اگه می رفتم، بخشیده می شدم.ولی آقا من رو نطلبید.شاید هنوز پاک نشده بودم.شاید این اتفاقات برای همین می افتاد.مطمئن بودم به خاطر گناه مرتکب شده توی قم، اینکه به جای دعا، به دنبال اذیت کردن مفخم بودیم توی زندگیم گره افتاده.هرچند که توی هیچ کدوم از کارها تنها نبودم. می دونستم مفخم بخشیده.اونقدر کارهای زشت کرده بود، اونقدر ماها رو آزار داده بود که نمی تونست نبخشه. می دونستم کینه به دل نگرفته.ولی باید یاد می گرفتم هرکاری رو نباید انجام داد.هرگناهی، هر اشتباهی، هر خطایی تاوانی داره و خیلی دیر فهمیدم.گناه من، رفتنم به سمت مفخمی بود که می دونستم چطور آدمیه.بارها و بارها چیزهای مختلفی ازش شنیده بودم.دلیلی نداشت امتحانی رو ازش بگیرم که می دونستم دَرِش رد میشه.مگه من کی بودم که به خودم همچین اجازه ای دادم؟تاوان تک تک اشتباهات زندگیم رو پس می دادم.اونقدر که پاک بشم. اونقدر که سرم رو بی خجالت جلوی خدای خودم بلند کنم.کار دیروزم، اون همه نزدیک شدنم به آبان، دست خودم نبود.نمی فهمیدم چه می کنم؟از اون لحظه هایی بود که انگار توی خواب راه می ری.نمی فهمیدم کار بدی انجام میدم. نمی فهمیدم گناه بزرگی مرتکب میشم.
کل روز، با درد بازو و کمر و پهلوهام سر کردم.حتی جا به جا کردن خودکار هم برام سخت بود چه برسه به جا به جایی Case های سنگین.چندباری یواشکی گریه کردم.چندباری چندتا چندتا قرص خوردم و آروم نشدم.موقع بالا رفتن از پله، موقع راه رفتن، موقع نشستن، دردی توی بدنم، توی زانوهام، توی شکمم، توی بازوهام حس می کردم. شاید اگه انقدر بی حس و حال و شُل نشده بود، اذیت نمی شدم.ولی کل وزنش رو تحمل و جا به جا کردم.شاید کمی انتظار داشتم آبان، باهام تماس بگیره.شاید همین باعث می شد درد رو بیشتر حس کنم.


*آبان*

حالم بهتر بود و باید به پلیس سایبری می رفتم.دیگه بیشتر از این، تعلل جایز نبود.علیرضا اصرار داشت همراهم بیاد که اجازه ندادم.نمی خواستم وارد این قضیه بشه و توی دردسری بیفته.این بار، می دونستم به کدوم سمت برم تا به اتاق سروان مستوفی برسم.
-سلام.
با دیدنم لبخند جالبی زد.
-سلام.فکر کردم از دست ما فرار کردی.
بی حال، لبخندی رو به روش پاشیدم.
-دیروز حالم مساعد نبود.
اشاره کرد.
-بشینید.
نشستم.دوباره به حرف اومد.
-مشکل چی بود؟
روی سینه ی چپم دست گذاشتم.
-توی دانشگاه حمله ی قلبی بهم دست داده بود.
رنگ نگاهش عوض شد.نگرانی رو توی چهره اش دیدم.
-الان بهترید؟اگه مشکلی هست، تشریف ببرید بعدا صحبت می کنیم.
لبخند بی جونی زدم.
-نه خوبم.
برگه ی نوشته ی خودم و روجا رو دادم.
-اینو خانما نوشتن.خودم یه سری چیزا بهش اضافه کردم.یه سِری رو اصلا خبر نداشتم و تازه فهمیدم.
سری تکون داد و کاغذها رو از دستم گرفت و مشغول خوندن شد.گهگاه سوالاتی می پرسید و جواب می دادم.نسبت به قبل، رفتارش نرم تر شده بود.شاید به خاطر وضعیتم بود ولی در هر صورت، راضی بودم که سوال پیچم نمی کنه.اینطور آرامشم بیشتر بود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
چهارشنبه، حالم کاملا خوب شده بود.فقط مشتاقانه منتظر بودم روجا رو ببینم.وقتی به یاد لحظه لحظه ی اون روز می افتادم دلم می خواست باز هم در کنارش باشم؛ هرچند که فقط صحنه های گنگی جلوی نظرم بود.
یه دست لباس مرتب و شیک پوشیدم و راهی دانشگاه شدم.دیشب رو خونه ی خودم خوابیدم اما علیرضای همیشه نگران در کنارم بود.هرچقدر می گفتم حالم خوبه و مشکلی ندارم، می گفتم مشکلم فقط لحظه ای بوده، قبول نمی کرد و می گفت باید کنارم باشه تا خیالش راحت بشه.خودم که می دونستم چه مشکلی دارم.دیگران هم می دونستن در اثر فشارهای آنی ِ روحی به این روز می افتم.اما نمی تونستن نگران نباشن.دیگه فهمیده بودم باید خیلی مواظب خودم باشم.فهمیده بودم باید خیلی رعایت کنم.دکتر گفته بود اضافه وزن دارم و باید وزنم از اینی که هست، سی کیلو کمتر بشه.ولی نمی تونستم.انگیزه ی کم کردن وزن رو داشتم.اما نمی دونستم چطور باید این کار رو بکنم.
سرکلاس، تماما فکرم به سمت لحظه هایی که روجا کمکم می کرد می رفت.دلم براش می سوخت که مجبور به تحملم شده بود.اگه می خواستم خوشبینانه درموردش فکر کنم، نهایتا پنجاه و پنج کیلو داشت و من صد و بیست کیلو بودم.یعنی از دوبرابر ِ وزنش هم ده کیلو بیشتر.برای همین منتظر بودم ببینمش تا از حال و روزش مطمئن بشم.هرچند دو روز گذشته و مسلما حالش خوب بود.
کلاسم که تموم شد، پیش مهرداد رفتم.
-مهرداد، من از همین فردا می خوام امتحان عملی تِرم رو شروع کنم.
لیوان چای رو کناری گذاشتم.
-سیستما مشکلی ندارن؟
قبل از جواب دادنش، اهورا وارد اتاق شد.
-دکتر من فردا می خوام برم مسافرت.
چشمکی زد.
-مرخصی که میدی؟
مهرداد کفری جواب داد.
-تو مگه وقتایی که هستی، کار می کنی که الان اجازه می گیری؟یا فکر می کنی مرخصی نمیدم؟
به سمت در اشاره کرد.
-هرجا خواستی برو.
مکث کرد.
-الانم برو دنبال خانم کامجو بهش بگو بیاد کارش دارم.
اهورا طبق معمول بیخیال، از اتاق بیرون رفت.نمی فهمیدمش.نمی فهمیدم چرا انقدر بیخیال و تنبله؟کسی هم که کاری به کارش نداشت.به سمت مهرداد برگشتم.
-چرا کسی به اهورا تذکر نمیده مهرداد؟اصلا کار نمی کنه.
سرش رو به طرفین تکون داد.
-کی باید تذکر بده؟من که دلم نمیاد... علاوه بر اون، فامیل خانوممه...
مکثی کرد.
-می دونی که؟
اخم کردم.
-اینطوری که نمیشه.خیلی نیرو دارید، همین یه نفرم اصلا کار نکنه؟
پوفی کرد.
-می بینی که...الان تو گفتی سیستما رو درست کنم.منم باید از کامجو بخوام بیاد و درست کنه.اگه همین کامجو نبود بیچاره می شدم.نامی که رفته مسافرت و کامجو دست تنهاست.زمانی که صدیق هم همراهشون بود، تمام کارامون پیش می رفت.اما الان کامجو دست تنهاست.


*روجا*

با درد، توی سایت به تنهایی کار می کردم که خانم کمالی به سراغم اومد.با دیدنش یه جوری شدم.ترس به دلم افتاد.چون به یاد کاری که نوشین در حق اون و اصلان فر کرده بود افتادم.
-خانم کامجو یه لحظه بیا کتابخونه کارت دارم.
بدون اینکه اجازه ی سلام کردن یا زدن هر حرفی بهم بده، رفت.
-وای خدا... لابد باید درمورد کار نوشین بهش جواب پس بدم.
سر روی میز گذاشتم و سعی کردم گریه نکنم.حالم خوب نبود.وگرنه بد نبود درمورد اون موضوع باهاش صحبت کنم. حرف اشتباهی زده و جوابش رو هم گرفته بود.هرچند که معتقد بودم کار نوشین اشتباه تر از هر اشتباهی بوده.اون دو نفر از نوشین بزرگتر بودن و احترامشون هم واجب بود.باید طوری رفتار می کرد که هم احترامشون حفظ بشه و هم انقدر احساس صمیمیت بهشون دست نده که همچون حرفی رو بهش بزنن...
به سختی از جا بلند شدم و در سایت رو قفل کردم.به سمت پله ها راهی شدم.قبل از گذاشتن اولین قدم روی پله ها، چشمم به سرخوش افتاد که نزدیک می شد.
-سلام آقای سرخوش.
لبخند زد.
-سلام خانم کامجو.چطوری؟کجا می ری؟
-خانم کمالی کارم داره.
خندید.
-ا پس قبل از رفتن، برو اشهدتو بخون.
پس سرخوش هم خبر داشت.چیزی نگفتم.دوباره لب باز کرد.
-اول برو پیش دکتر گل افشان به نظرم کارت داشت.
از کنارش رد شدم و به سمت اتاق دکتر رفتم.می دونستم آبان اونجاست.این ساعت، معمولا پیش دکتر بود.دوست داشتم ببینمش ولی به خاطر اون فاصله ی نزدیک، خجالت می کشیدم.وارد راهرویی شدم که اتاق چند کارمند و دفتر دکتر گل افشان انتهاش بود شدم.در زدم و داخل رفتم.هردو برگشتن.آبان با لبخند خیره شده بود.تقریبا نالیدم.
-سلام.
دکتر لبخند زد.
-سلام.حالت خوبه؟چرا رنگت پریده؟
با ناامیدی چندبار پلک زدم.
-آخه خانم کمالی کارم داره.فکر کنم می خواد سرمو ببره.
لبخندش جمع شد.
-اصلا نرو پیشش.ولش کن.
لبخند کمرنگی زدم.
-بالاخره که باید برم.
با صدای آبان، نگاه از دکتر گرفتم.
-مگه چی شده؟
رنگ و روش، عادی بود.خدا رو شکر کردم.دکتر به جای من جواب داد.
-پشت سر صدیق، با اصلان فر حرف زدن.چرت و پرت گفتن.
اخم کرد.
-چه حرفی؟
-بهش میگن نوشین یوسفی.صدیقم رفته پیش رئیس دانشگاه شکایت کرده.اونم اینا رو کشونده حراست.
رو به دکتر، لب باز کردم.
-آقای سرخوش گفت کارم دارید.
نگاهم کرد.
-تو چرا رنگت پریده؟
چی می گفتم؟می گفتم به خاطر حمل ِ آبان، تمام ماهیچه هام درگیر شده و ضعف میره و درد می کنه؟می گفتم دلم می خواست آبان باهام تماس بگیره و نگرفته؟می گفتم شاید باید خودم باهاش تماس می گرفتم اما خجالت می کشیدم؟
-یه کم خستم.
لبخند محزونی زد.
-می دونم دست تنها، خسته میشی.تا خرداد تحمل کن.بعدش دیگه لازم نیست بیای.
عقب گرد کردم.
-پس من میرم پیش خانم کمالی.اگه برنگشتم حلالم کنید.
و نگاه کوتاهی به چهره ی نگران آبان و دکتر گل افشان انداختم.




*آبان*

-نمی دونم این چه خوی و خصلتیه که کارمندای اینجا پیدا کردن؟قبلا اینجوری نبودن.
نگاه از در گرفتم و به مهرداد چشم دوختم.من که شناخت زیادی از کارمندهای اینجا نداشتم.اما به نظر من هم می رسید قبلا همگی خیلی بهتر از حالا بودن.شاید به خاطر بی سر و سامونی ِ دانشگاه و عوض شدن های مکرر ِ ریاست این اتفاق افتاده بود.
نفسم رو فوت کردم.
-دفعه ی اولی که رفتم پلیس سایبری وقتی درمورد کامجو و دوستاش گفتم، یکی از پلیسا گفت اینا که جای کارمندا رو هم گرفتن.
پوزخندی زدم.
-شاید کارمندا فکر می کنن قراره اینا اینجا مشغول به کار بشن.
مهرداد تایید کرد.
-آره منم دو-سه باری ازشون شنیدم.
نگاهم کرد.
-صادقانه بگم دوست دارم هر سه نفرشون اینجا کار کنن.ولی کارمندا، جنبه ندارن.
بی حواس، دهن باز کردم.
-من که نمی ذارم اینجا کار کنه.نه اینجا، نه هیچ جای دیگه.
وقتی لبخند مهرداد رو دیدم، فهمیدم حرفی رو زدم که نباید.فهمیدم برای هر حرفی، برای هرگونه لاپوشونی دیر شده.نگاهم رو ازش گرفتم و به کمد روبرو دوختم.
-پس کی اقدام می کنی؟
پام رو عصبی تکون دادم.
-مهرداد...
وسط حرفم پرید.
-تو و علیرضا بهترین دوستای منین... دوره ی دکتری و ارشد همکلاسی بودیم.چندساله کنار هم داریم کار می کنیم.اینو بدون چیزی که آزارت بده من رو هم آزار میده.چیزی رو دوست داشته باشی، من هم دوست دارم.
لبخند زد.
-اینا رو میگم که بدونی تا زمانی که خودت نخوای نمی ذارم کسی بفهمه چی توی فکرت می گذره.نمی ذارم کسی بفهمه کسی رو دوست داری یا اصلا اگه دوست داری، اون آدم کیه؟اگه هم پرسیدم برای اینه که می خوام بدونم کی داماد میشی؟
نگاهش کردم.
-بعد از امتحانا میرم خواستگاری.
مردد ادامه دادم.
-البته هنوز به خانوادش چیزی نگفتم... و البته به خودش...
نمی خواستم جز خودم و علیرضا کسی بدونه که با روجا صحبت کردم.حتی اگه اون شخص، دوست چندین و چند ساله ام باشه.نمی خواستم بعدها حرفی هم توی این مورد دربیاد.نمی خواستم کسی جلوی روجا رو بگیره و حرفی بهش بزنه.نباید بی گذار به آب می زدم.شاید کسی حرفهامون رو می شنید.شاید با همین حرف، بازی جدیدی شروع می شد.شاید هم همین حرف، مدرکی برای افتضاحات ِ به بار اومده ی جدید می شد.


*روجا*

دوست نداشتم روز های آخر تحصیل، اصطکاکی بین خودم و کارمندها ایجاد بشه ولی این اتفاق درست زمانی که نباید می افتاد، افتاد.در حقیقت نوشین باید به خانم کمالی و اصلان فر تذکر می داد.حتی اگه از اول چیزی نگفته بود همینجا جاش بود که حرف بزنه.اما نمی دونستم چطور باید می گفت تا این اتفاق نیفته؟چطور می گفت که اینطور بلوا به پا نشه؟
وارد راهرویی که کتابخونه درش واقع شده بود و بعد از اون، وارد کتابخونه شدم.صدایی جز ورق زدن نمی اومد.بسم الله گفتم و وارد شدم.
-سلام خانم کمالی.
نگاهم کرد.تند و تیز و سرد.کتابش رو کنار گذاشت.به صندلی نزدیکش اشاره کرد.
-بشین.
امتناع کردم.
-عجله دارم.باید برم به کارم برسم.
اگه می نشستم معلوم نبود چقدر حرف بزنه.برای همین با اینکه حالم خوب نبود ترجیح دادم سرپا باشم تا زودتر تموم بشه و برم.مکث کردم.
-طوری شده؟
بی حاشیه سر اصل مطلب رفت.
-این حرفا چی بود که به رئیس دانشگاه زدی؟
چشمم رو ریز کردم.
-من چه حرفی زدم؟
اخم کرد.
-رفتین گفتین من به نوشین گفتم نوشین یوسفی.
خیلی حق به جانب حرف می زد.عادی نگاهش کردم.
-خب مگه نگفتین؟
چشمش رو درشت کرد.
-من منظورم نوشین اتاق آقای یوسفی بوده.
شونه بالا انداختم.
-من که نیت خوانی بلد نیستم خانم کمالی.مثل اینه که یکی بگه شب بخیر و منظورش صبح بخیر باشه.
بی وقفه ادامه دادم.
-البته من این حرفو نزدم.نوشین پیش رئیس دانشگاه رفت.به خاطر شما هم نرفته بود.هرچقدرم من و مهتاب بهش گفتیم نره گوش نکرد.
اخم کرد.
-تو رو شاهد گرفته.
تایید کردم.
-خب بله چون من و مهتاب شاهد بودیم شما اون حرفو زدین.
-من که میگم منظورم اون نبود.
کمرم تیر کشید و سعی کردم اخم نکنم.
-من از کجا بدونم هرکسی از هر حرفش چه منظوری داره؟اگه می خواید کسی برداشت بدی نکنه، حرفتونو با ایهام نزنید.
-این مدتی که اینجا بودی، اصلا دیدی پشت سر کسی حرفی بزنم؟من خودم یه زنم.برای چی باید همچین کاری بکنم؟تازه من این حرفو جلوی خودتون زدم نه پیش کسی دیگه.می تونستید بهم بگید ناراحت شدید.
سعی کردم با احترام صحبت کنم.اما می دونستم هرچقدر هم در نظرم آدم خوبی بود، با این حرف شخصیت خودش رو پایین آورد.
-توی اینکه شما خانم با شخصیتی هستین هیچ شکی نیست.منم همون موقع که رفت پیش رئیس دانشگاه، بهش گفتم با هرکی مشکل داری برو به خودش بگو.ولی دیگه کار از کار گذشت.کار خودشو کرد.منم مسئول رفتار دیگران نیستم. نمی دونم چرا هرکی هر اشتباهی می کنه، همه پای منو وسط می کشن؟
چادرش رو صاف کرد.
-من مشکلی ندارم.بره به هزار نفر بگه.مگه چی میشه؟تهش یه کم حقوقم کسر میشه.ولی با این کار آبروی خودشو برد.الان همه میگن داره خودشو می کشه که اون بره بگیردش.
-ببینید خانم کمالی، من فقط مسئول حرفیم که خودم می زنم.درسته که من و مهتابم همراهش رفتیم ولی من حرفی نزدم.شما اگه منظورتون واقعا نوشین اتاق آقای یوسفی بوده، هرچقدر هم طولانی، باید عین همین جمله رو می گفتین.نه اینکه بگین نوشین یوسفی.
اخم کرد.
-فکر کردین من چیزیم میشه با این کارا؟همه منو می شناسن.
-چرا اینا رو به خود نوشین نمی گین؟
-تازه من می دونم یه مشکلی بین تو و آقای پایدار پیش اومده.
تعجب نکردم.دیگه همه، چیزهایی شنیده بودن.یکی کم و یکی زیاد.
-مشکل بین من و آقای پایدار نیست.برای ما سه نفر توی سایت مشکلی پیش اومده که دکتر گل افشان و استاد پایدار کمکمون می کنن.
به سمت در برگشتم.
-اگه دیگه کاری با من ندارید برم؟
سر تکون داد.
-نه می تونی بری.
لحظه ی آخر نگاهش کردم.
-خانم کمالی، من پیش شما خیلی چیزا یاد گرفتم.هیچ کدوم رو هم قطعا فراموش نمی کنم.اگه اشتباهی کردم معذرت می خوام.
از کتابخونه خارج شدم.می دونستم اشتباهی در مورد خانم کمالی مرتکب نشدم برای همین گفتم "اگه اشتباهی کردم".


*آبان*

برگه ی سوالات رو توی کیفم گذاشتم و راهی دانشگاه شدم.تا آخر ترم زمان زیادی باقی نمونده بود و ترجیح می دادم توی همین زمان امتحانات عملی رو بگیرم تا اینکه برای دقیقه ی نود بگذارم.شاید اتفاق غیرقابل پیش بینی ای رخ می داد و فرصت نمی شد...
خیلی زود خودم رو به اتاق مهرداد رسوندم.
-مهرداد سیستما درستن؟
با اطمینان سری تکون داد.
-آره بابا...چرا باید خراب باشن؟
وقتی نگاه نامطمئنم رو دید ادامه داد.
-حالا می خوای الان دوباره چک می کنیم تا خیالت راحت بشه.
از خدا خواسته قبول کردم و همراه هم برای چک کردن سیستم های سایتی که می خواستم دَرِش امتحان بگیرم رفتیم.سیستم اول رو که روشن کردم متوجه شدم نرم افزاری که می خوام رو نداره.کفری، به سمت مهرداد برگشتم.
-تا دیروز این نرم افزار نصب بود، پس الان چرا نیست؟
از سر سیستم چهاربلند شد.عصبی بود.
-این یکی هم روش نصب نیست.
دستش رو با شدت توی موهاش فرو برد.
-Back Up ها هم پاک شده.
چشمم رو ریز کردم.
-یعنی چه؟دیروز چرا اینجوری نبود پس؟
عصبی، با پاش روی زمین ضرب گرفت.
-دیروز آخر وقت، به خاطر تو هم که شده چک کردم.همگی سالم بودن.نمی دونم چرا الان نه Back Up ها هستن نه نرم افزاری که می خوایم؟
زمزمه ی نه چندان آرومی کرد.
-دیروز Back Up ها بودن...
امیدوارانه به سمت سیستم دیگه ای رفتم.
-شاید فقط این چندتا اینجوری شدن.
سر تکون دادم.
-آره... الان این یکی رو روشن می کنم حتما درسته.
ولی نبود.هیچ چیزی سرجاش نبود.برگشتم و زبونم رو روی دندون های بالاییم کشیدم.نمی دونستم چی بگم.سکوت رو شکست.
-کی پاک کرده؟
صورتش سرخ شد.
-به فاطمه ی زهرا قسم، بفهمم کی این کارو کرده بیچارش می کنم.
پوست لبم رو کندم.
-این چیزا برای من چاره ساز نمیشه.من ظهر می خوام امتحان بگیرم.به من بگو چیکار کنم؟
به سمت در سایت راه افتاد.
-الان کامجو میاد.میدم درست کنه.
هرچند که راضی نبودم ولی انگار چاره ای نبود.انگار کلید مشکلات سایت توی دستهای کوچیک و ظریف روجا بود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 24 از 31:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  30  31  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

حس پایدار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA