انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 29 از 31:  « پیشین  1  ...  28  29  30  31  پسین »

حس پایدار


مرد

 
عصبی نگاهش کردم.پس مفخم روجا رو دوست داشت؟دوست داشت که خیلی اوقات اطرافش می دیدمش؟مفخمی که با خیلی از دخترها رابطه ی آنچنانی داشت، روجا رو هم دوست داشت؟با فکر به اینکه ممکن بود روزی بلایی که سر باقی دخترها آورده رو به سر روجا بیاره، تنم یخ زد و لرزید.
-تو هم وایسادی بهت ابراز علاقه کنه؟
سرش رو کج کرد.
-وایسادم چیزایی که می خوام رو جواب بده بعدش قطع کردم.
این اخلاقش رو دوست داشتم.اینکه دنبال جواب سوالهاش بود و تا جواب نمی گرفت، عقب نمی رفت.حواسم به سمت لقمه هایی که براش درست کرده بودم رفت که دست نخورده مونده.فقط همون اولی رو خورده بود.
-چرا نخوردی؟
مانتوش رو روی پاش کشید.
-نمی تونم بخورم.از گلوم پایین نمی ره.
سرم رو به پشتی تکیه دادم و چشم بستم.
-بخور جون بگیری.صبحانه که نخوردی.دیشبم تنها بودی مطمئنم چیزی نخوردی.
چشم بسته، لبخند زدم.
-من زن لاغر مردنی نمی خواما.
جوابی به حرفم نداد.چشم باز کردم و به اخمش خیره شدم.لب برچید.
-برات مهمه طرفت چه هیکلی باشه؟
سرم رو بالا انداختم.
-نه.ولی برام مهمه ضعیف نباشه.
-قیافه چی؟
سوال همه ی زنها بود انگار.دوست داشتن بدونن چهره چند درصد توی انتخاب مردها تاثیر گذاره.
-برای همه ی مردا، قیافه مهمه.یعنی هرروز، انگار برای اولین باره که زنشونو می بینن.اینی که می گن قیافه برای شش ماه اول زندگیه، درمورد خانوما نمی دونم ولی درمورد مردا همش چرنده.
انگشت اشاره ام رو روی سینه ام گذاشتم.
-اینو منی که یه مردم بهت میگم.اما خب علاقه هم باید باشه.علاقه نباشه و قیافه باشه، جالب نمی شه.ولی اگه علاقه ای باشه و قیافه نباشه اون مرد می تونه از قیافه چشم پوشی کنه...
لبخند زدم.
-مردا با انتخاب کردن زنی که نجیب و خوشگل باشه، یه جورایی می خوان انتخابشونو به رُخ دیگران بکشن.
کمی مکث کردم.
-تو که خوشگلی، منم که... منم که دوستت دارم.
نگاهش رو دزدید.برای اولین بار بود که همچون حرفی می زدم.بقیه ی مواقع، توی لفافه علاقه ام رو نشون می دادم.به قول معروف، همیشه کمیتم توی این مورد لنگ زد و همیشه رفتارم داغون بود.و حالا که بهش گفتم دوستت دارم باید هم تعجب کنه.باید هم نگاهش رو بدزده.باید هم که خودم تعجب کنم.لبم رو تر کردم و خندیدم.
-مامانم می گفت فکر نمی کردم عاشق بشی.می گفت می ترسیدم ازدواج کنی و زنت پیش من گله کنه که آبان بهم نمی رسه... اصلا باور نمی کرد...
با لبخند کمرنگی نگاهم کرد.چیزی نگفت.من هم ادامه ندادم.نمی خواستم این صمیمیت رو با اینطور حرفها از بین ببرم. نمی خواستم وقتی کنارم هست معذب بشه و دنبال راه فراری باشه که از من دور بشه.دلم می خواست حرفهایی رو بزنم. دلم می خواست حرفهایی رو بشنوم.اما فکر کردم برای امروز که تحت فشار بود، کافیه.
تا ظهر همونجا بودیم و ناهار خوردیم.سعی کردم سرگرمش کنم.باهاش حرف بزنم تا فراموش کنه صبح کجا رفتیم؟ می دونستم فراموشش نمی شه.ولی باید سعی می کردم.بنابراین تا وقتی که رضا برسه توی خیابون چرخیدیم و بعد از اون به خونه برگشتم و دوش گرفتم.از روجا خواستم به رضا نگه کجا رفته بودیم.دلم نمی خواست در این رابطه چیزی بدونه... علیرضا به هیئت مدیره ی اون شرکت اطلاع داده بود برام مشکلی پیش اومده و برگشتم و قرار اولمون رو برای صبح فردا گذاشت.خیالم راحت شد.شامی سرهم کردم و راهی شدم که دیر نرسم.
صبح با زور از خواب بیدار شدم.این بار اگه به جلسه نمی رسیدم راهی برای همکاری با این شرکت و شرکت های وابسته بهشون وجود نداشت.و صد البته باید فکر ِ پیشرفت ِ بیشتر ِ شرکت رو از سرم بیرون می کردم.پس هرچند خسته، باید خودم رو به جلسه می رسوندم.دوشی گرفتم و تمیز و مرتب ترین لباسهام رو پوشیدم.تا تونستم ادکلن روی لباس و گردن و مچ دستم خالی کردم تا به قول علیرضا تاثیر گذار بشم.مدارک و گوشیم رو برداشتم و راهی شرکت شدم.
اولین جلسه به خوبی گذشت.اونطور که فکر می کردم نبود.انتظار داشتم گیر و گرفت هایی سر راه باشه یا ایرادهایی بگیرن اما اینطور نشد.و چقدر راضی بودم.چند جلسه ی دیگه هم برای مثلا آشنایی بیشتر با کار و خواسته ی هم داشتیم که آخرینش درست روز امتحان برگزار می شد.به روجا قول داده بودم سر جلسه باشم و اینطور که معلوم بود نمی تونستم.نمی دونم اینهمه جلسه برای چی بود؟وقتی ما رو می شناختن و با کارهامون آشنایی داشتن، وقتی ما می دونستیم اونها دقیقا چی می خوان، بی معنی بود که چند جلسه بگذاریم.چون جلسه ی اول که نهایتا ده دقیقه صحبت مفید شد و بقیه برمی گشت به صحبت های خاله زنکی و تاهل و تجرد افراد.و وقتی فهمیدن مجرد هستم انواع و اقسام پیشنهادها رو ارائه می دادن که اگه پیش زمینه ی بعضی مسائل رو داشتم، بدجوری به دردم می خورد.
شب برای مهمونی یا به قول معروف، پارتی دعوتم کردن که بهانه آوردم و نرفتم.رفتنش رو درست نمی دونستم.وقتی برام مهمه همسرم خیلی کارها رو نکرده باشه و انجام نده یا فقط با من تجربه کنه من هم نباید انجام می دادم.حتی اگه تنها باشم و اون نباشه و متوجه نشه.حتی اگه هنوز ازدواج نکرده باشیم.نمی خواستم خیانت کنم.حتی توی این مورد ِ به ظاهر کوچیک.شاید هم مهمونی، یه مهمونی عادی و صرفا مردونه بود.اما نمی خواستم ریسک کنم.و به جای شرکت توی مهمونی، خودم رو مهمون ِ پاساژ ها و مغازه ها کردم.خرید که نداشتم.اما تماشا کردنشون که ایرادی نداشت.گاهی چیزی چشمم رو می گرفت که تصمیم می گرفتم برای روجا بخرم.و می خریدم.
قبل از خواب، مستوفی پیام داد و گفت فردا برای دادسرا باید برم.این مرد با اینکه کمک بزرگی بهمون کرده بود، اما هنوز هم گاهی بدجوری کفریم می کرد.انگار متوجه نبود شاید ما کار داشته باشیم و نتونیم به موقع خودمون رو برسونیم.من هم که این بار نمی تونستم از جلسه بزنم و برم.نمی تونستم این بار هم روی جون و سلامتیم ریسک کنم.بنابراین پیامی بهش دادم.
-آقای مستوفی بنده متاسفانه نمی تونم بیام.شهرستانم و تا چندروز آینده برنمی گردم.
این پیام رو دادم و بلافاصله گوشیم رو خاموش کردم.می دونستم شاید کسی از فامیل و آشناها باهام تماس بگیره و کار واجبی داشته باشه یا حتی نگران ِ خاموشی ِ گوشی و در دسترس نبودنم بشه.اما نمی خواستم راهی برای تماس ِ مستوفی باقی بمونه.فردا که گوشی رو روشن می کردم با خانواده ام تماس می گرفتم تا از نگرانی ِ احتمالی، خارج بشن... لحظه ای یاد روجا افتادم.خب مستوفی وقتی به من پیام داده بود، حتما ماجرا رو به روجا هم می گفت.دستی روی پیشونیم کشیدم.
-حتما به روجا و دوستاشم همین الان می گه.وسط امتحاناست... اونا هم نمی رن.
شونه ای بالا انداختم.

*روجا*

روز دادسرا رسید.به آبان پیام ندادم.فکر کردم دلیلی نداره وقتی که مستوفی بهش خبر می ده، من هم پیام بدم.قرار دادسرا داشتیم و قطعا باید می اومد.کاری که نداشت.کلاس ها که برگزار نمی شد و شرکتش هم که همینجا بود.جای دیگه ای برای رفتن نداشت.البته تا جایی که می دونستم.لحظه ای با خودم فکر کردم من در مورد آبان چی می دونم؟ دایره ی دانسته هام در رابطه با آبان چقدره؟آیا اندازه ای هست که باید باشه؟و بعد به این نتیجه رسیدم خیلی چیزها رو شاید ندونم.اما اونهایی که می دونم هم کم نیستن.لااقل از چیزهای اساسی اطلاع داشتم.از این موضوع مطمئن بودم...
مامان از روی چهارپایه افتاده بود و نمی تونست همراهم بیاد.دستش رو برای چند روز گچ گرفته بودن.با رضا هم قهر بودم و نمی خواستم همراهم باشه.فقط تا سر خیابون همراهم اومد.باهاش اصلا حرف نمی زدم.نمی خواستم صداش رو بشنوم.برام مهم نبود ناراحت می شه یا نه؟من هم از دستش ناراحت و عصبانی بودم.همیشه طوری می شد که مجبور به تنها رفتن می شدم.اما همین تنها رفتن ها و تنها گام برداشتن ها، داشتن بزرگم می کردن.هرچند دوست نداشتم مامان یا بابا توی دادسرا همراهم باشن.من که می دونستم قاضی درمورد چی صحبت می کنه.دلم نمی خواست حرفهاش رو بشنون و بشکنن.
همراه مهتاب، راهی سایبری شدم.نوشین مثل همیشه دیرتر می رسید.خب راهش کمی دورتر بود و برای اومدن، خیلی اوقات به مشکل می خورد.چون جرات سوار شدن به ماشین های عبوری رو نداشت و برای سوار شدن به اتوبوسی که به سمت مرکز استان می اومد، باید چند ساعتی رو معطل می شد.تازه وقتی به رفت و آمد ِ نوشین فکر می کردم قدر می دونستم.قدر جایی که زندگی می کنم.هرچند خونه ی آنچنان بزرگی نداشته باشیم...
جلوی در ورودی، چشمم به پسری با چهره ای آشنا افتاد که کمی دورتر ایستاده و با پای راستش روی زمین ضرب گرفته بود.حالتش زیادی کلافه نشون می داد.با خودم فکر کردم حتما توی ساختمون ستاد کار داره.و شاید برای همین کلافه بود.اون هم به من چشم دوخته بود.و فقط به من.نه مهتاب.همونطور که نزدیک می شدیم، زیر لب، مهتاب رو خطاب کردم.
-مهتاب این پسره کیه؟چقدر آشناست.
مهتاب کمی زیر چشمی به پسر نگاه کرد.این مدت، کارهای یواشکی رو خیلی خوب یاد گرفته بودیم.درست مثل زیرچشمی پاییدن ِ افراد.مثل خودم جواب داد.
-نمی دونم.ولی همه ی حواسش به توئه.
پس اون هم فهمیده بود.پس من اشتباه متوجه نشده بودم.لحظه ای که از کنارش رد می شدیم، از ذهنم گذشت که چقدر شبیه طوفان مطلبی بود.ولی با اینکه چند ماهی از اون ماجرا می گذشت، می دونستم این پسر، طوفان نیست.چهره ی طوفان به خوبی توی ذهنم موندگار شده بود و مطمئن بودم فقط شباهت ظاهری با این پسر داره.نمی تونست خودش باشه... وقتی وارد شدیم با اینکه قرار قبلی داشتیم، اما خود مستوفی حضور نداشت.بنابراین ما رو پیش نیک سرشت فرستادن.
-سلام.
با لبخندی نگاهم کرد.لبخندی خاص.
-سلام.برای چی اومدین؟
تعجب کردم.
-یعنی چی؟
کمی جلوتر رفتم.
-آقای مستوفی گفته بودن امروز بیایم که بریم دادسرا.
سرش رو بالا گرفت.
-آقای پایدار نمی تونه امروز بیاد.قرار دادسرا کنسله.

عصبی، نگاهی به مهتاب انداختم و دوباره سرم رو به سمت نیک سرشت چرخوندم که انگار پر غرور نگاهمون می کرد.شاید هم چون عصبی بودم اینطور تصور می کردم.انگار چقدر از نظر بعضی از آدمها، ما سه نفر بیکار بودیم.انگار متوجه نمی شدن وسط امتحان هاست و برای یه دانشجو، یک ساعت هم می تونه مهم و مفید باشه.و چقدر یک ساعت های ما، همینطور هدر می رفت.خدایا چقدر ما از نظر دیگران، نامهم بودیم.
-خب چرا بهمون نگفتید؟
سعی کردم صدام بالا نره.
-یا چرا نگفتید با آقای پایدار هماهنگ کنیم؟
شونه بالا انداخت.
-خب چرا قبل از راه افتادن، تماس نگرفتی؟
واقعا که عجب حرفی می زد.چقدر راحت کم کاری خودشون رو با یه جمله ندید می گرفتن.روی میز خم شدم.دیگه گنجایش نداشتم.برای من بس بود.تا همینجا کافی بود اینهمه ندید گرفته شدن.چرا هیچ کس ما رو نمی دید؟چرا نمی فهمیدن ما هم آدم هستیم؟اصلا مگه دفعات قبل، باهاشون تماس می گرفتم؟
-شما چرا تماس نگرفتید بگید نیایم؟چرا وسط امتحانا ما رو می کشونید اینور و اونور؟
اخم کرد.
-به من ربطی نداره.برو به همونی بگو که گفته بیاید.
چشم درشت کردم.
-پس بیخود کردی نشستی اینجا.
دست مهتاب رو گرفتم و تقریبا از اتاق فرار کردم.با قدم های تند از ساختمون بیرون رفتیم.ظرفیتم برای هر موضوعی تکمیل شده بود.نمی تونستم آروم باشم و آروم برخورد کنم.مهتاب که می دید عصبی هستم چیزی نمی گفت.وگرنه قطعا به خاطر تندی کردنم با پلیس شماتتم می کرد.یا خودم باید می فهمیدم با این برخورد، ممکنه باز هم تهدید به بازداشت بشم.یا اصلا تهدید هم نه.شاید واقعا بازداشتم می کردن.اما دیگه نمی تونستم.باید حرفم رو می زدم.باید با حرف زدن، حرصم رو بیرون می ریختم.
بیرون از ساختمون و کنار هم ایستادیم.نزدیک همون پسر آشنای شبیه طوفان مطلبی که همچنان با دقت نگاهم می کرد.نمی دونم با نگاههاش چی رو می خواست نشون بده.اما اهمیتی ندادم.حالم هیچ خوب نبود و حس می کردم تا افتادن، فاصله ای ندارم.چند نفس عمیق کشیدم.با دست راست، قفسه ی سینه ام رو ماساژ دادم تا آروم بشم.چقدر به نفس های عمیق و این ماساژ دادن ها احتیاج داشتم.و چقدر وقتی عمیق نفس می کشیدم، سرگیجه می گرفتم.چقدر این مدت، جسمم بیمار شده بود.چقدر این مدت، از روجای سالم و سلامت و سرحال ِ سابق، دور شده بودم... مهتاب می خواست چیزی بگه که پسر، نزدیکتر شد.
-ببخشید شما خانم صدیقید؟
با تعجب، سرم رو به علامت منفی تکون دادم.فامیلی نوشین رو از کجا می دونست؟اصلا واقعا منظورش نوشین بود؟ در هرصورت فقط یه کلمه به سمتش پرت کردم.
-نه.
سینه ام سنگین بود.حس می کردم کم کم نفس هام به شماره می افتن.همیشه هوای گرم، اذیتم می کرد و این بار، بیشتر خودش رو نشون می داد.پسر که دید دیگه حرفی نمی زنم، خودش هم چیزی نگفت و دور شد.فاصله که گرفت شماره ی نوشین رو گرفتم.جواب نمی داد.نمی فهمید برای چی گوشی رو توی کیفش می گذاره درحالی که هیچ وقت جواب نمی ده.عصبی روی جدول نشستم.پسر هم روبروی ما، دست به سینه ایستاد و به صورت ِ خسته ی من و مهتاب چشم دوخت.ایده ای نداشتم که کی می تونه باشه که جلوی سایبری و منتظر نوشین ایستاده.فعلا فقط عصبی بودم.فعلا برام مهم نبود کیه؟خب من که تنها نبودم.اصلا جلوی در اداره ی پلیس ایستاده بودم و کسی هم نمی تونست کاری به کارم داشته باشه.

پیامی برای آبان فرستادم.
-سلام.به ما گفته بودن امروز بیایم سایبری و بعد از اون، دادسرا.حالا می گن چون شما نیستید می افته برای یه روز دیگه.ای کاش اطلاع می دادید که نمی تونید بیاید.
چون مهتاب کنارم بود و می دید، مجبور شدم پیام رو با این لحن بنویسم.درسته که مهتاب همه چیز رو می دونست اما دلم نمی خواست متوجه میزان ارتباط و صمیمیت ما بشه.هنوز یادم نرفته بود توی سایبری چطور از مستوفی که به ما تهمت می بست، طرفداری می کرد.بی اینکه چیز دیگه ای به پیام اضافه کنم، فرستادم.چند لحظه ای گذشت اما پیامم هنوز نرسیده بود.شاید گوشیش خاموش بود.در هرصورت، آبان هم تقصیری نداشت.نمی دونست همچین اتفاقی می افته.اصلا نمی دونستم چرا نیومده؟یا چرا گوشیش خاموشه.فقط دعا می کردم مشکلی براش پیش نیومده باشه.دعا می کردم حالش خوب باشه.
بالاخره نوشین از راه رسید و کنارم ایستاد.
-چی شد؟چرا نرفتین داخل؟
اخم کردم.
-سرکارمون گذاشتن.رفتیم گفتن چون پایدار نیومده نمیشه.
ابروهاش بالا پرید.
-وا... یعنی چی؟مگه ما مسخره ایم آخه؟
غر غری کرد.
-خیر سرمون امتحانم داریم.
پسر، که تقریبا فراموشش کرده بودم، نزدیکمون شد.
-خانم صدیق شمایی؟
نوشین، جاخورده و با تعجب نگاهش کرد.
-بله.
-شما از من شکایت کردی؟
خیلی سریع اضافه کرد.
-به جرم مزاحمت.
هر سه، با تعجب نگاهش می کردیم.با ترس و تعجب نیم خیز شدم.آب دهنم توی گلوم پرید و به سرفه افتادم.یعنی یکی از مزاحم ها بود؟اما من که این پسر رو ندیده بودم.خب البته انگار نوشین ازش شکایت کرده بود.شکایت کرده بود و خودش خبر نداشت.نوشین، لب باز کرد.
-تشریف بیارید داخل.
سر توی گوشش فرو بردم.
-تو برو.چون نیک سرشت گفت قرار دادسرا کنسله عصبی شدم و بهش توپیدم.
سری تکون داد و وارد شد.پسر هم پشت سرش رفت.اداره ی پلیس بود.کنار ِ اون پسر بودن قطعا براش ترسی رو به همراه نداشت.با صدای مهتاب، نگاهش کردم.
-کی بود این پسره؟
تردید داشتم.
-شبیه طوفان مطلبی بود.ولی می دونم اون نیست.
کمی فکر کرد.
-من طوفانو یه بار دیدم فکر کنم.قیافشو یادم نیست.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
چیزی نگفتم.خب ایده ای نداشتم.در هرصورت بالاخره معلوم می شد این پسر ِ مجهول، کیه؟کمی بعد، صدای گوشیم بلند شد.نوشین بود.
-بله؟
-روجا بیاید داخل.
و قطع کرد.اصلا اجازه نداد حرفی بزنم.به سمت مهتاب برگشتم.
-می گه بریم اونجا.
با حرص، دوباره از جلوی چشم سربازها گذشتیم و وارد شدیم.این بار دیگه گوشی ها رو ازمون تحویل نگرفتن.پله ها رو دو تا یکی می کردم و مهتاب هم پشت سرم می دوید.با نفس نفس، وارد اتاق شدیم.با سر، به نیک سرشت سلام دوباره ای کردم.شاید برخورد لحظات قبل رو فراموش می کرد...
نیک سرشت بی مقدمه اشاره ای به من کرد.
-ایشون ماهان مطلبیه.
منظورش همون پسر بود.چیزی نگفتم.نام فامیلش که با طوفان یکی بود.شاید برادر بودن.حتما همین بود.وگرنه چرا باید انقدر به طوفان شبیه باشه؟پسر، لب باز کرد.
-خانم به قرآن من بهش زنگ نزدم.
نوشین ِ رنگ پریده که عقب ایستاده بود رو با دست نشونم داد.
-بهش بگو شکایتشو پس بگیره...
نالید.
-تو رو خدا...
یعنی برادر ِ طوفان، یکی از مزاحم های نوشین بود؟یکی از همون هایی که اون حرفهای زشت رو بی هیچ عذاب وجدانی براش می فرستادن؟گنگ به سمت نیک سرشت برگشتم.لبخند زد و طوری که مطلبی نشنوه زمزمه کرد.
-این آقا برای خانم صدیق مزاحمت ایجاد می کرد.همین آقا هم شماره ی ایشونو پخش کرده.برادرشم شماره ی شما رو از خیلی وقت پیش هم توی اینترنت و هم بیرون، پخش کرده.وبلاگ مربوط به عکساتونم کار همین دونفر بوده.برادرش انگار چند ماه قبلم مزاحم شما می شده.می شناسیدش؟
روی یکی از صندلی ها نشستم.پس برادرش بود.درست حدس زدم.
-طوفان مطلبی.
برای همین بیرون، خیره خیره نگاهم می کرد.قبلا، عکسم رو دیده بود.من رو می شناخت.فقط نمی فهمیدم چرا فکر کرد من نوشین صدیق هستم؟صدای برادر مطلبی بلند شد.
-به خدا من شماره ی این خانمو توی پارک پیدا کردم و زنگ زدم.بعدشم دیدم پا نمیده شماره رو دادم به یکی از دوستام که توی شهر ... درس می خونه.
مکث کرد.
-اصلا کار با کامپیوترو بلد نیستم.نمی دونم وبلاگ چیه.چجوری ساخته می شه.به چه دردی می خوره.اصلا عکس شما رو از کجا باید آورده باشم؟
شهر ... رو یادم بود.شبی که آبان اسم و آدرس ها رو بهم می گفت چندبار اسم این شهر رو آورده بود.اخم کردم.سعی کردم جدی باشم.سعی کردم ترسم رو که با آورده شدن ِ اسم طوفان توی دلم افتاده بود، نشون ندم.خب چهره اش رو به خاطر داشتم.رفتارش توی کتابخونه هنوز توی ذهنم بود.
-یعنی کار خوبی کردی که شمارشو پخش کردی؟

چیزی درمورد عکس نگفتم.می دونستم عکس ها رو کسی بهش داده.فکر می کردم شاید کار مریم باشه.شاید اصلا مریم با یکی از این دو برادر، دوست بود... ماهان مطلبی به سمتم خم شد.
-پخش نکردم فقط به یکی از دوستام دادم به خدا.
نیک سرشت اشاره به سربازی که جلوی در بود کرد.
-این آقا رو ببر بیرون.
از اتاق که خارج شدن، به سمتم چرخید.
-الان طوفان مطلبی دانشگاه امتحان داره.شما برید دادسرا اونم از دانشگاه میاد.
کمی نگاهش کردم.
-آقای پایدار که نیستن.شما گفته بودین برای همین نمی ریم.بعدشم مشکل ما پخش شدن شماره نیست.یا مزاحم تلفنی.یا حتی اون وبلاگ.
به صندلیش تکیه داد.
-خب من فکر می کردم برادرای مطلبی خودشونو معرفی نمی کنن و با حکم قاضی باید بریم دنبالشون و شاید طول بکشه.برای همین گفتم دادسرا نمی ریم.
سرش رو چندبار تکون داد.
-اون قضایارم به نوبت جلو می ریم.
-پس نوبت ِ بقیه کی می رسه؟
چیزی نگفت.فقط نگاهم کرد.نگاهی که حس کردم چیزهایی پشتش هست.شاید همه چیز رو فهمیده بودن و نمی خواستن به ما بگن.کنار نوشین و مهتاب ایستادم.
-عارف پیلتن چی؟
پلک زد.
-نباید بهت بگم خانوم کامجو... ولی برای اینکه خیال هر سه تاتون راحت بشه و موقع بیرون رفتن ترس نداشته باشین، می گم که دنبالشیم.متواری شده و خانوادشم ازش بی اطلاعن.طبق اطلاعاتمون در حال حاضر، اصلا توی این شهر نیست.
صورتم رو جمع کردم.
-آره جون خودشون.مگه می شه از جای بچشون خبر نداشته باشن؟
سری تکون داد و چیزی نگفت.پلک زدم.
-الان بریم دادسرا؟
تایید کرد.
-آره شما برید.ما هم با این مطلبی پشت سرتون میایم.
وسط داد و فریاد و گریه ی برادر مطلبی از ساختمون خارج شدیم.نمی دونستم باید دلم به حالش بسوزه که گول خورده و این کارها رو انجام داده یا اینکه دلم به حال خودم بسوزه.پس دلسوزی ها رو برای وقت دیگه ای گذاشتم.وقتی که فکرم آزاد باشه و بهتر فکر کنم...
باور نمی کردیم گره ای از این ماجرا باز بشه.با خودم فکر می کردم همین که مزاحم تلفنی ها رو بگیرن هم خوبه.همین هم ذره ای آرومم می کرد... دربست گرفتیم و خودمون رو به دادسرا رسوندیم.همچنان پیام ارسالیم به آبان نرسیده بود.ساعت نُه بود و بعید می دونستم خواب باشه.می دونستم صبح ها ساعت هشت -هشت و نیم به شرکتش سر می زنه.
با ترس وارد ساختمون دادسرا شدیم.به مامان و بابا گفته بودم کجا می ریم ولی اگه می دونستم آبان همراهمون نمیاد از بابا می خواستم همراهیم کنه.البته افراد متفرقه رو راه نمی دادن.اما می تونستم به نیک سرشت بگم و اون، کاری برام انجام بده؛ اگه که انجام می داد...

روبروی اتاق قاضی، روی نیمکت پهنی نشستیم.همزمان با نشستن ما، ده مرد دستبند به دست رو جلومون مستقر کردن.علاوه بر دستبند، پاهاشون به هم زنجیر شده بود.و حضور اون ده نفر، چه صحنه ی ترسناکی برای سه دختر ایجاد می کرد.اگه آبان همراهمون بود، احساس امنیت می کردیم. اگه بود...
-من مزاحم شما شدم؟
با شنیدن این حرف، تگاه از صورت نوشین که درمورد امتحان صحبت می کرد برداشتم.سرم رو بلند کردم و چهره ی طوفان مطلبی و برادرش جلوی روم پدیدار شد.اطراف رو پاییدم. خبری از نیک سرشت نبود.کجا رفته بود که ما و مطلبی ها تنها بودیم؟اخم کردم.باید ترس رو از خودم دور می کردم.نباید می فهمید ترسیدم.که در این صورت، کلاهم پس معرکه بود.
-بله.
سرش رو ناگهانی توی صورتم آورد و پایین مقنعه ام رو به دست گرفت.اصلا انتظار این حرکت رو نداشتم.نمی دونستم چه کاری باید انجام بدم.خب تا به حال توی این موقعیت نبودم.داد زد.
-من اصلا شما رو می شناسم؟
صورتم رو با ترس کنار کشیدم و تقلا کردم مقنعه ام رو از چنگش آزاد کنم.چقدر راحت همه چیز رو کتمان می کرد.چقدر راحت مزاحمت تلفنیش رو ندید می گرفت.حالا عکس ها و وبلاگ رو می دونستم ایده ی خودش نیست.چون چطور می تونست به عکسهام دسترسی داشته باشه وقتی اصلا نزدیکم نمی اومد؟
سربازی که همون نزدیک بود و انگار صدای داد طوفان رو شنیده بود، اومد و اون دونفر رو کنار برد.نفس راحتی کشیدم و دوباره کنار نوشین و مهتاب نشستم.قلبم تند و تند می زد.اگه تنها بودم حتما سکته می کردم.اما شانس با من بود و درست وسط ِ نوشین و مهتاب نشسته بودم.شانس آوردم که نوشین از یک سمت و مهتاب از سمت دیگه، شونه هام رو ماساژ می دادن و سعی داشتن آرومم کنن... نشسته ننشسته، گوشی نوشین زنگ زد و بلند شد و رفت تا جواب بده.چون اجازه ی آوردن گوشی نداشتیم، باید احتیاط می کردیم.کسی نباید گوشی رو توی دستمون می دید.خصوصا اینجا که نزدیک اتاق قاضی بود.از رفتنش بیست یا سی ثانیه ثانیه هم نگذشته بود که با چهره ی رنگ پریده و با دو، خودش رو بهم رسوند.با ترس بلند شدیم.
-چی شده؟کی زنگ زده بود؟اتفاقی افتاده؟
مهتاب ادامه ی حرفم رو گرفت.
-کسی اذیتت کرد؟مطلبی بهت حمله کرد؟
با فکر ِ حمله ی مطلبی ها به نوشین، بدنم لرزید.یعنی این بار به جای من، به اون حمله شده بود؟با خودم فکر کردم حتما نزدیکش شدن تا اذیتش کنن.اما سربازهای حاضر در محل، اومدن و نجاتش دادن.و باز خدا رو شکر کردم که جایی هستیم که مامورهای انتظامی هم حضور دارن... نوشین نفس نفس می زد.
-روجا...
قطره اشکی از چشمش پایین چکید.
-یاحقی توی راهروئه.کنارش طوفان مطلبی و برادرش وایسادن.
جاخوردم.یاحقی توی دادسرا بود؟ناخواسته، مقنعه اش رو گرفتم.
-چی می گی؟مگه می شه؟
اشاره کرد.
-بیا خودت ببین...
لرزی به بدنش نشست.
-اول که دیدمش تعجب کردم.اون موقع تنها بود.ولی طوفان و داداشش و یه پسر دیگه رفتن پیشش.با همشون دست داد.انگار با هم اومدن.
گونه ام رو چنگ زدم.
-راست می گی؟شاید اونم احضارش کرده باشن.

حرفی نزد.کیفم رو به دست مهتاب سپردم و ناباورانه همراه نوشین، به همون سمت رفتیم.با دیدنش توی راهرو سر جام ایستادم.خودش بود.خود خودش بود.کنار طوفان و برادرش و پسر آشنای دیگه ای.ناباور فقط نگاه می کردم و نگاه و گاهی دست نوشین رو ناباورانه می فشردم.به حالت ِ شاداب ِ چهره اش نمی خورد احضار شده باشه.انگار با پای خودش اومده بود.انگار برای تماشا اومده بود.همیشه پس زمینه ی ذهنم، اسم یاحقی عقب و جلو می رفت.همیشه وقتی می خواستم فکر کنم چه کسی پشت این ماجراهاست، به یاد یاحقی می افتادم.اما اینکه اینجا و به این صورت ببینمش، اصلا توی ذهنم نمی گنجید.همیشه خودم می گفتم شاید کار یاحقی باشه اما باور هم نداشتم.حالا هم نمی دونستم باور کنم یا نه؟نمی دونستم خواب می بینم یا توی بیداری، توی راهروی دادسرا و روبروی یاحقی ایستادم و نگاهش رو نگاه می کنم؟کاش خواب باشم.کاش کابوس باشه.کاش توی خواب خرگوشیم بمونم و بیدار نشم.آخه چرا یاحقی باید حالا و دقیقا زمانی که ما اینجا هستیم، به اینجا بیاد؟چرا باید درست کنار طوفان مطلبی و برادرش ایستاده باشه؟با به صدا در اومدن ویبره ی گوشی، بدون اینکه چشم از یاحقی و نگاه تیزش بردارم، بدون باز کردن پیام که از آبان بود، شماره اش رو گرفتم.باید با کسی حرف می زدم.باید دیده هام رو به کسی می گفتم و ترسهام رو با کسی قسمت می کردم.باید کسی بود که ترسهام رو پس بزنه.باید کسی بود... با خوردن بوق بوق اول، جواب داد.به نوشین اشاره کردم پیش مهتاب بره.هم نمی خواستم متوجه مکالمه ام بشه و هم نمی خواستم مهتاب تنها بمونه.می ترسیدم باز هم اتفاقی بیفته.قبول کرد و رفت.
-الو آبان.
-جانم؟کجایی؟
یاحقی، خرامان و قدم به قدم نزدیکم می شد.توی گوشی پچ پچ کردم.
-دادسرام.
پر اضطراب ادامه دادم.
-حدس بزن کی اینجاست؟
یاحقی بهم رسید.آبان جواب داد.
-کی؟
یاحقی بلند خطابم کرد.
-به به خانم کامجو.پارسال دوست امسال غریبه...
صدای آبان با تردید بلند شد.
-یاحقیه؟
توی گوشی جواب دادم.
-آره...
کمی خیره خیره یاحقی رو نگاه کردم.
-شما کجا اینجا کجا؟آقای یاحقی...
فامیلش رو گفتم تا آبان حتی ذره ای در مورد هویت ِ صاحب صدا، شک نکنه.پوزخند زد.
-دیدم جمعتون جمعه گفتم حیفه من نباشم.
چشم چرخوند.
-معشوقت کجاست؟
چشمک زد.
-پایدارو می گم...
فقط پلک زدم.حس می کردم قدرت تکلمم رو از دست دادم.چیزی نمی تونستم بگم.با دیدنش، دست و پام ضعف رفت.قصدی داشت از بردن ِ اسم آبان.خدایا قصدی داشت... به عقب برگشت.
-افشین بریم...

زمزمه کردم.
-افشین؟
به پسری که همراهش بود خیره شدم.پسری که کنار یاحقی ایستاده بود و با لبخندی کج نگاهم می کرد.با دیدن خودش و نگاهش، حس کردم زیر پام خالی شد و دلم خالی شد و تنم یخ بست.اینجا چه می کرد؟این پسر اینجا چه می کرد؟اصلا مگه ممکن بود؟خدایا مگه می شه؟با چشم های گشاد، وسط سالن دادسرا نشستم و بهشون چشم دوختم.هر دو با لبخند و پوزخندی توامان، نگاهم می کردن و به حالاتم چشم دوخته بودن.لبم رو جویدم.سربازی به سمتم دوید.
-خانم چی شده؟
نمی دونستم چی باید بگم؟نمی دونستم چیکار باید بکنم؟ نمی دونستم و گیج بودم.اصلا نمی تونستم توی چشمها و نگاه خندن یاحقی نگاه کنم و جواب سرباز ِ همچنان منتظر رو بدم. بی توجه به سرباز، توی گوشی که سعی می کردم دیده نشه، زمزمه کردم.
-آبان بازیمون دادن...
با تردید جواب داد.
-یاحقی چرا اونجا بود؟
بی توجه به اطراف و نگاه اطرافیان بلند شدم.حتی دیگه برام مهم نبود کسی گوشی رو توی دستم ببینه و ازم بگیرن.هیچ چیزی اون لحظه برام مهم نبود جز چیزی که دیده بودم.
-صبح رفتیم سایبری اول گفتن کنسل شد.بعدش یکی از مزاحمای نوشین رو آورده بودن.دیدم برادر طوفان مطلبیه که مزاحم من شده بود...
-کدوم؟
بی حال جواب دادم.
-همونی که سرخوش باعث شد شمارم بیفته دستش.
-خب.
بی وقفه ادامه دادم.
-ما رو با نیک سرشت فرستادن اینجا.خود طوفان مطلبیم تازه اومده.اولش اومد باهامون دعوا کنه که سربازا اومدن بردنش.بعد نوشین اومد جواب گوشیشو بده، یاحقی رو توی راهرو دید.حالام که اومدم دیدم جز اون دو نفر، یکی دیگه هم همراه یاحقیه.
صدای عصبیش بلند شد.
-بگو کیه؟
-فکرشم نمی تونی بکنی...
با صدایی که از هیجان و ترس می لرزید ادامه دادم.
-همون پسریه که اون دفعه به عنوان آشنا باهات اومده بود دادسرا تا کارامون زودتر پیش بره و معطل نشیم.
صدای وحشت زده اش به گوشم خورد.
-خدای من... روجا چی داری می گی؟آخه مگه می شه؟
گریه ام گرفته بود.
-آبان دارم دیوونه می شم ...
نوشین از دور اشاره زد.
-بیا...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
توی گوشی پچ پچ کردم.
-نوبت ما شد بریم داخل.
نفسش توی گوشم فوت شد.صداش می لرزید.
-خیله خب... جلسه تموم شد بلافاصله بهم زنگ بزن ببینم چه خاکی به سرمون شده.
با خودم فکر کردم اگه آبان اینجا بود و افشین رو می دید حتما سکته می کرد.خب اون پسر مثلا خیلی به ما کمک کرده بود.حتی برای تحویل مودم هم با آبان رفته بود و همین موضوع رو سنگین تر و غیر قابل هضم تر می کرد... قطع کردم و تلوتلوخوران به سمت نوشین رفتم.چند بار نزدیک بود سقوط کنم و با نگهداشتن دیوار، خودم رو کنترل کردم.باور نمی کردم یاحقی انقدر آدم رو دور خودش جمع کرده باشه.اینهمه آدم که از نظر من مهم بودن.یکی عارف... یکی هم افشین.
توی فکر بودم که نوشین غر غر کرد.
-دوست پسر مریم اینجا چیکار می کنه؟همین مونده بود این ما رو اینجا ببینه خدا...
در حال راه رفتن به سمتش چرخیدم.به نظر من این که دوست پسر مریم ما رو ببینه اصلا مهم نبود.یعنی به پای دیدن ِ اون آشنا کنار یاحقی که نمی رسید.اما باز هم کنجکاو بودم.
-کو؟کدومو می گی؟
-همونی که با یاحقی بود.
دستی به سرش کشید.
-اسمشم فکر کنم افشین باشه.همونی که یه بار با مریم اومده بود توی سایت.همونی که مفخم با دعوا، از سایت بیرونش کرد.
بینیم سوخت.بینیم چین خورد و چشم هام سوخت و زانوهام لرزید.تازه معنی خوش خدمتی مفخم رو می فهمیدم. تازه می فهمیدم چرا اون روز از من طرفداری کرد.همون روزی که برای تعویض توپی در اومده بود.می خواست خودش رو خوب نشون بده که بعدها اگه کسی بهش شک کرد، بگیم نه اون بنده خدا که هوامون رو داشت.امکان نداره جزوشون باشه.تازه فهمیدم چرا اسم افشین برام آشنا بود.خدایا اینجا چه خبره؟
-نوشین ما چرا انقدر بدبختیم؟
براشون ماجرای افشین رو تعریف کردم.تعریف کردم و نوشین یادش اومد بار قبل همین پسر همراهمون بود.ولی با ظاهری متفاوت.با ظاهر مرتب و آراسته که مو لای درزش نمی رفت.بد بازی خوردیم.طوری که اصلا فکرش رو نمی کردیم.این یاحقی انگار شیطون رو هم درس می داد...
انقدر عصبی بودم و انقدر حال بد بود که از دادگاه همین رو فهمیدم که قاضی، طوفان و برادرش رو به هفتاد و چهار ضربه شلاق محکوم کرد.چند ایمیل و پیام و مزاحمت تلفنی از طرف طوفان و برادرش بود.حرفهاشون تهمت، و تهمت به زنا توی قانون، جرم هست.به جز اون، مزاحمت تلفنی و پیام هم جرم بود و خطشون قطع و برای هرکدوم جریمه ی نقدی و شش ماه حبس بریده شد.کم بود، ولی همین هم غنیمت بود.اواخر جلسه، اسم یکی از کارمندهای حراست هم برده شد.پسری که تازه استخدام شده بود.پسری که درمورد دعوا کردنم با اصلان فر تذکر داد.روزی که ایمیلی از خونه ی ما ارسال شد.روزی که باعث شد دو شب رو خونه ی آبان به صبح برسونم.برای اون هم یک سال حبس بریده شد.
بیرون که می اومدیم، طوفان و برادرش عربده می کشیدن و می گفتن که یاحقی ازشون خواست این کار رو انجام بدن.من می دونستم.راست می گفتن.ولی نمی تونستن برای حرفشون سند ارائه بدن.یاحقی، طوری کار کرد که از اول فهمیدیم کار اونه و به خودش شک کردیم.ولی نمی تونستیم سندی دال بر گناهکار بودنش ارائه بدیم.طوفان و برادرش هم چیزی ازش توی دست نداشتن و فقط یه سری حرف بود.نمی دونم درست بود یا نه اما دلم برای هر دو نفرشون می سوخت.چقدر راحت بازی خورده بودن.و چقدر راحت گیر افتادن.درسته که خودشون خواستن اون کارها رو انجام بدن اما چون همه چیز رو از چشم یاحقی می دیدم دلم براشون می سوخت.اما چه شوک بدی بود دیدن یاحقی.انگار به دستگاه اکسیژن وصل باشی و کسی لوله ی ورود ِ اکسیژن رو بسته باشه...
ما فقط نگاه می کردیم.به اون دونفر که با گریه و عربده می رفتن.به یاحقی و افشین که با پوزخندی و نیشخندی نگاهمون می کردن.به یاحقی که درست روبرومون ایستاده و دست به سینه و حق به جانب، نگاهمون می کرد.به یاحقی که هنوز توی دادسرا مونده و بیرون نرفته و تماشامون می کرد.انقدر به کارش مطمئن بود که تا آخر، از جاش تکون نخورد و جایی نرفت.چون می دونست کسی مدرکی علیهش نداره.می دونست مشکلی براش پیش نمیاد.نگاه های یاحقی، نگاه های کینه توزانه اش رو روی خودم می دیدم و هر لحظه توی ذهنم ازش می پرسیدم:چرا؟چته؟برای چی بازیم میدی؟چرا عذابم می دی؟چرا تا به حال پنهان بودی؟حالا چی شد؟چرا از پس پرده، بیرون اومدی؟
بی حرف، از نوشین و مهتاب خداحافظی کردم و شماره ی آبان رو گرفتم تا حرف بزنم و آروم بشم.آبان، آرومم می کرد. اصلا نیاز داشتم راه برم و اشک بریزم و حرف بزنم... سریع جواب داد.
-چی شد روجا؟
پوفی کشیدم و لحظه ای سر چرخوندم و به افشین که پشت سرم می اومد چشم دوختم.چقدر این پسر پررو بود.پررو بود که دنبالم می اومد و سوت می زد.نگاهی به شلوغی اطراف انداختم.خب امکانش نبود به طرفم بیاد.وقتی نزدیک خونه رسیدم به بابا زنگ می زدم که بیاد و من رو تا خونه برسونه.الان فقط باید برای کسی که اون هم توی این ماجرا ضربه خورده حرف می زدم.کسی که فقط شنونده باشه.نه نوشین و مهتابی که یا دائم وسط حرفم می پریدن یا اتفاقاتی که برای خودشون افتاده رو بزرگتر می دیدن.
-طوفان و برادرش به هفتاد و چهار ضربه شلاق محکوم شدن.وبلاگی که ساخته شده و عکسامون توش بود مثل اینکه کار همین دو نفر بوده.به خاطر مزاحمت تلفنی، خط هردوشون قطع شد و برای هرکدوم، جریمه و شش ماه حبسم اضافه کرد.
صداش رو بالا برد.
-جدی؟... خب ... خب... بقیش؟
چشمم رو ریز کردم.
-اون حراستیه که جدید اومده بود، مثل اینکه باهاشون همکاری کرده.فیلم دوربینارم پاک کرده.فیلما متعلق به اولین دفعه ی نوشتن شماره هامون روی دیوار بود.برای همین هیچوقت نفهمیدیم دفعه ی اول، زمانی که هیچکس توی دانشگاه نبود کی ومده شمارمونو نوشته.
-خب...
-یه سری کار دیگه هم کرده که من نفهمیدم.احتمال دادم چند ت از ایمیلا کار اون باشه.خصوصا ایمیلایی که روزای تعطیل از دانشگاه می اومده.یه سال حبس و جریمه ی نقدی بهش خورد.
لحظه ای سکوت کرد.
-اون چرا باهاشون همکاری کرده آخه؟
دستی روی مقنعه ام کشیدم.
-مثل اینکه کار توی دانشگاه رو یاحقی براش جور کرده بوده.اون واسطه شده.
پوزخند زدم.
-اینم خواسته لطفشو جبران کنه.
-یاحقی چی؟اون پسره چی؟اصلا به من بگو اون پسره، طوفان، برای چی همچین کاری کرده بود؟
چرخیدم.هنوز پشت سرم بود.
-طوفان می گفت چون فکر می کرد من باعث شدم تا دم اخراج از دانشگاه بره و یاحقی کمکش کرد که اخراج نشه، هرچی که ازش خواست، بی چون و چرا انجام داد.اون پسره افشین، نوشین گفت دوست پسر مریم بهروزیه.همون که باهات اومده بود.
داد زد.
-جدی می گی؟
مکث کردم.
-آبان یه لحظه قطع کنم زنگ بزنم به بابام؟این پسره داره دنبالم میاد.
چند لحظه سکوت کرد.
-کدوم پسره؟
-همون افشین.
ناباور جواب داد.
-یعنی چی؟یعنی چی که داره دنبالت میاد؟
دوباره نگاهی انداختم.
-از دادسرا به این طرف، داره پشت سرم میاد.
صداش بالا رفت.
-یعنی چی روجا؟برای چی اصلا تنهایی رفتی؟چرا دیدی داره دنبالت میاد زنگ نزدی کسی بیاد اونجا؟
خواستم جواب بدم، خواستم بگم می خواستم با تو حرف بزنم که داد زد.
-قطع نکن من زنگ می زنم بابات.قطع نکن ببینم داره چه بلایی داره سرم میاد؟
نفس گرفتم.صداش رو می شنیدم که با کسی حرف می زنه و گهگاهی نگاهی به پشت سرم می کردم.به دنبالم می اومد و نزدیک نمی شد.شاید چون جای خلوتی نبودم جلو نیومد.من هم همینطور آروم راه می رفتم تا آبان کاری برام انجام بده.با صدای آبان که اسمم رو صدا می زد به خودم اومدم.
-هستی روجا؟
انگار که من رو می بینه، سر تکون دادم.
-آره.هستم.
-بابات الان میاد.گفت همون اطرافه.الان فقط با من حرف بزن.بذار صداتو بشنوم تا خیالم راحت بشه سالمی.
عصبی زمزمه کرد.
-خدایا الان چه وقت ماموریت اومدن بود آخه؟
خیالم راحت بود.با آبان حرف می زدم و بابا هم نزدیکم بود.جای نگرانی، باقی نمی موند.
-باشه.
غر زد.
-آخه بگو این یاحقی اونجا چیکار می کرد؟
-با اون دو تا اومده بود.قاضی، حکمشونو که خوند، بال بال می زدن، می گفتن یاحقی ازمون خواست.
آهی کشیدم.
-منم می دونم کار اونه.ولی کو مدرک؟کو دلیل؟
چشمم به ماشین بابا افتاد که با سرعتی که واقعا ازش بعید بود نزدیک می شد.
-آبان، بابام اومد.
صدای نفس راحتش رو حتی از این فاصله هم شنیدم.
-باشه عزیزم.دیگه تا یه مدت، تنها از خونه بیرون نرو.
درحال سوار شدن، جواب دادم.
-باشه.
-من شهرستانم.برای امتحان نمی رسم.سوالا رو سعی کردم جوری بدم که بتونی جواب بدی.ولی اگه نتونستی عیبی نداره.به اندازه کافی سرکلاس فعالیت داشتی.

اطراف رو پاییدم.خبری از افشین نبود.به سمت بابا چرخیدم.
-باشه.ممنون.
بابا خم شد.
-چی شد؟کی دنبالت بود؟
صداش رو شنیدم.
-من قطع می کنم.
قطع کرد.بیرون رو نگاه کردم.دیگه خبری از افشین نبود.شاید ماشین بابا رو دید که رفت و نموند.خودم رو توی بغل بابا انداختم.
-بابا، کی تموم می شه؟
پشتم رو نوازش کرد.
-پایدار نیومده بود نه؟
سرم رو روی شونه اش گذاشتم.
-شهرستان بود.منم خبر نداشتم.یاحقی، کارمند دانشگاهمونم اومده بود.اون مزاحما می گفتن اون ازش خواسته بوده.وقتی دیدمش یخ زدم.
کمی دلداریم داد.نوید تموم شدن این ماجرا و ختم به خیر شدنش رو زیر گوشم می داد.اما... اما امان از حسی که بهش می گفتن حس ششم.حسی که باعث می شد به پایان ِ خوب، خوش بین نباشم...


*آبان*

برعکس روز قبل، تنها و بیکار بودم.روجا اصلا پیام نمی داد.زنگ هم که هیچ.صبر می کردم و خبری ازش نمی شد.با خودم گفتم شاید درس می خونه بنابراین گذاشتم وقت ناهار بهش پیام بدم.وقتی که استراحت می کنه و مزاحمش نباشم. برای اینکه تنهایی به چشمم نیاد، سه-چهار ساعتی رو توی استخر هتل سرگرم بودم.این ساعت روز خلوت بود و راحت می تونستم شنا کنم.شنا رو دوست داشتم.ورزش مورد علاقه ام بود و اگه یه روزی، کسی یا چیزی پیدا می شد که مانع شنا کردنم بشه، نمی دونستم چیکار می کنم؟امیدوار بودم روجا هم با تفریحات اینچنینی و قطعا سالم من مخالف نباشه... بدنم که توی آب ولرم آروم شد، به اتاقم برگشتم.ناهار که سفارش می دادم، ساعت سه و نیم بود.
-الان دیگه می تونم پیام بدم.امیدوارم سر درس نباشه.
قاشق به دست، با دست دیگه ام تایپ کردم.
-کجایی؟من پیام ندم تو هم نباید خبر بگیری؟
سعی کردم مشغول خوردن بشم تا اگه دیر جواب داد، اگه جواب نداد، عصبی نشم.خودم رو می شناختم.کافی بود جواب دادنش پنج دقیقه بیشتر طول می کشید، کفری می شدم.قاشق دوم رو که به دهن گذاشتم، جواب رسید.
-سلام.آرایشگاه بودم.شب عروسی دعوتیم.هنوز برنگشتی؟
لبخندی زدم.
-گفتم حالا می گه داشتم درس می خوندم.خوشم میاد از این خیال راحتیش.
تایپ کردم.
-آرایشگاه؟آرایش صورت یا مو؟فردا صبح برمی گردم ولی به امتحان نمی رسم.
کمی بعد جوابش رسید.
-هم موهام و هم یه کم چشم و ابرو... گفتم بیام عروسی بلکه حالم خوب بشه.

تک ابرویی بالا انداختم.حق داشت.خیلی اذیت شده بود.شاید اگه توی محیط شادی قرار می گرفت براش خوب بود.باز مثل همیشه زود قضاوت کرده بودم.شاید اینطوری حالش بهتر می شد.
-چرا فقط چشم و ابرو؟عکس بنداز بعدا بهم نشون بده... بعدا وقتی محرم شدیم.
و با فکر محرم شدن، لبخندی زدم و پیام بعدیش رو خوندم.
-بقیش باشه برای تالار.توی خیابون که نمیشه اونجوری رفت.همین الانشم عینک دودی زدم.
لبخندم پررنگ شد.
-خوبه که حواسش به چجوری توی خیابون رفتن، هست.
تایپ کردم.
-کار خوبی می کنی.
دیگه چیزی نگفت.جوابهای کوتاهی می داد و نمی دونستم چی باید بگم که صحبتمون ادامه پیدا کنه؟خودش هم بحث جدیدی رو شروع نمی کرد.روی تخت دراز کشیدم.
-پدرشو درمیارم.صبر کن ببینمش.
بیدار که شدم، ساعت هفت و نیم بود.پیامی برای علیرضا فرستادم.
-علی، فردا می تونی جای من بری سر جلسه؟من نمی رسم.
بلافاصله تماس گرفت.
-جان؟
-سلام.داره بهت خوش می گذره که نمیای؟
آه کشیدم.
-سلام.چه خوشی ای؟کلافه شدم کاری ندارم انجام بدم.
خندید.
-تو که همیشه تنها می رفتی، تنها بودی.بگو دلت تنگ شده و خلاص.
صادقانه جواب دادم.
-دلم تنگ شده.
-خب فردا که رسیدی برید بیرون.
سر تکون دادم.
-آره فکرشو کردم.شایدم ببرمش انگشتر بخریم.
سوتی کشید.
-اوه.جدی شد پس.
-آره دیگه پس چی؟چندماهه دارم خودمو می کشم برای چی؟
خندید.
-نمردیم و این خودکشیَم دیدیم.
خندیدم.
-حالا از این به بعدم ببین.
جدی شد.
-کار ندی دست خودت؟
نفس عمیقی کشیدم.
-فردا میری سر جلسه؟
-آره خیالت راحت باشه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
قطع که کردیم بلافاصله به روجا پیام دادم.
-عروسی خوش می گذره؟
خیلی سریع جواب داد.
-نه زیاد حالم خوش نیست... ولی جات خالیه.
حق داشت حالش خوش نباشه.من هم حالم خوش نبود و به روی خودم نمی آوردم.مگه می شد یادم بیاد کسی که توی دادسرا واسطه ام شده، یکی از اشخاصیه که اینهمه بازیمون داده؟مگه می شد یادم بره یاحقی با کمال پررویی توی دادسرا حاضر شده بی اینکه مشکلی براش پیش بیاد.اما نباید در این رابطه حرف می زدم.هرچقدر کمتر می گفتم، کمتر هم توی ذهنم می اومد.لحظه ای با خودم فکر کردم نکنه هومان در جریان همه چیز هست؟خب من به هومان برای پیدا کردن یه فرد آشنا رو انداخته بودم.اما بعد از کمی فکر، به این نتیجه رسیدم اون هم بی بخبره.خب اون، شماره ی شخص دیگه ای رو بهم داده بود.اون شخص بود که شماره ی این پسر رو بهم داد.اصلا شاید اتفاقی بوده.شاید اون پسر هم خبر نداشت برای کمک به ما به دادسرا میاد.و وقتی اومده و ما رو دیده، به یاحقی هم خبر داده.احتمالا همینطور بود...
ابروهام بالا پرید و جواب روجا رو تایپ کردم.
-جای منو وسط اونهمه زن و دختر خالی می کنی؟نه، فقط می خوام کنار یه نفر باشم.
جواب داد.
-به زودی.
آه کشیدم.
-عکس انداختی؟
جواب داد.
-نه زیاد.ولی همینا هم که انداختم فقط خاطر توئه...
لبم رو فشار دادم.
-می خوام فردا ببینمت.
-گفتی که فردا نمیای سر امتحان.
-نمیام ولی بعدش شاید بشه همدیگه رو ببینیم.میای؟
-اگه ایشالا زود رسیدی آره.
-خودمو می رسونم.
انقدر پیام دادیم که خوابم برد.حتی نفهمیدم پیام آخر رو من دادم یا اون؟


*روجا*

لباس پوشیدم و ساعت ده و ربع خودم رو به دانشگاه رسوندم.آبان خبر داده بود علیرضا رو سر جلسه می فرسته.من که مشکلی نداشتم.حتی اگه کسی نمی اومد، بازهم خیالم راحت بود.بچه ها با استرس جمع شده و اشکالاتشون رو از هم می پرسیدن.من اما، خیالم راحت بود.با حرص نگاهم می کردن و سوالات و اشکالاتشون رو می پرسیدن.من هم یکی در میون جواب می دادم و نمی دادم.قبل از امتحان، خوشم نمی اومد درس بخونم یا سوال جواب بدم.اما برای اینکه بیشتر از این حرص نخورن و ناراحت نشن، سعی می کردم کمک کنم.بالاخره به سالن رفتیم.طبق معمول توی راهرو و پشت ستون افتاده بودم.انگار اصلا توی محل ِ امتحان دادن، شانس نداشتم.برگه ها که پخش شد با اعتماد به نفس، تمام سوالات رو جواب دادم.

شاید فقط نیم ساعت گذشته بود که هر چهار برگه ی توی دستم پر شد و چهار برگه ی اضافه هم گرفته و پر کرده بودم.سوالات، برام مثل حل جدول بود.اما همونطور هم می دیدم نیمی از بچه ها غرغر می کنن و سراغ آبان رو می گیرن.خب سوال های سختی طراحی کرده بود.وقت امتحان صد و چهل دقیقه بود و احتمال می دادم کل وقت رو بچه ها روی سوالات فکر کنن.بنابراین قصد نداشتم برگه ام رو تحویل بدم.امتحان آخر بود و می خواستم بیشتر با بچه ها بمونم.
بیکار، اطراف رو نگاه می کردم که سایه ای روم سنگینی کرد.سر چرخونم.یاحقی بود.با انزجار، نگاه کوتاهی بهش انداختم و باز به برگه ام خیره شدم.نگاه کردن بهش هم کفاره می خواست.چون من که دیدنش توی دادسرا رو فراموش نکرده بودم.من که همراهی ِ افشین، شخص ِ مثلا کمکیمون، با یاحقی رو فراموش نکرده بودم.من زجرهای این چندوقت رو فراموش نکرده بودم.کتک خوردنم از عارف رو فراموش نکرده بودم.تمام توهین ها و تهمت ها دائم جلوی چشمم بود.شهادت دادن چندنفر علیه ما توی دانشگاه، هنوز توی ذهنم بود.اجبارم برای رفتن به پزشکی قانونی برای ثابت کردن خودم هنوز یادم بود... بوی عطر تندش، ناگهانی توی بینیم پیچید.با تعجب به صورتش که درست کنار صورتم بود چشم دوختم.چندبار پلک زد.
-حالت خوبه؟
کمی عقب رفتم و پچ پچ وار، جوابش رو دادم.
-آقای یاحقی... امتحانه ها...
چشمش رو خمار کرد.
-فکر نمی کردم بتونی به امتحان برسی.
به یاد حضورش توی دادسرا، پشت چشمی نازک کردم.
-اونوقت چرا؟
پوزخند زد.
-شنیده بودم کسایی که سقط جنین می کنن، تا یه مدت یه گوشه می افتن...
حس کردم از صورتم حرارت می تابه.نیشخندی زد و ادامه داد.
-حالا تو اومدی داری امتحان می دی... بابا ایول داری.
چشمم درشت و نفسم حبس شد.
-چی می گی مردیکه ی انگل؟
فقط سعی کردم صدام بلند نشه.نباید کسی می شنید.نباید کسی می فهمید من چه حرفی بهش می زنم.نمی خواستم برام بد بشه.می دونستم این حرف رو می زنه که عصبیم کنه.می دونستم این حرف رو می زنه تا بهم بفهمونه اون ایمیل فضاحت بار و شهادت دادن، کار خودش بوده.می دونستم می خواست عکس العمل آنچنانی نشون بدم و کـِـیف کنه.اگه به خاطر آبروم نبود، داد و هوار راه می انداختم.ولی آدم بی آبرویی کردن نبودم.دو سال درس خوندم و آبروم رو قطره قطره جمع کردم. حالا با داد و بیداد نمی تونستم باقی مونده ی آبروم رو ببرم.می دونستم اگه داد بزنم، حرفهاش رو تکرار می کنه.این بار بلند بلند.نمی خواستم دید بقیه نسبت بهم عوض بشه.نمی خواستم به خاطر سر و صدا کردن توی جلسه از امتحان دادن محروم بشم.می دونستم یکی از بندهای آیین نامه ی امتحانات، بحث و بی احترامی نکردن با مراقبین جلسه هست.
پوزخند کریه تری زد.
-پایدارم گشته خوب کسیو واسه عشق و حالش گیر آورده ها.
دست راستش رو چندبار تکون داد.
-همچین جون دار.
عصبی، به سالن چشم دوختم.چشمم به فرشته ی نجاتم خورد.علیرضا بزرگمهر.نیم خیز شدم و دستی براش تکون دادم.خودش رو بهم رسوند.با سر سلام کردم.اخم کرد.
-چی شده؟
اشاره ای به یاحقی کردم که دیگه صاف ایستاده بود.
-به این آقا می گید بره؟

یاحقی، سرش رو بالا گرفت.
-من فکر می کنم این خانم داره تقلب می کنه که تند تند می نویسه.
علیرضا، جدی بهش چشم دوخت.
-تقلب می کنه؟برو یکی از مراقبای خانمو بیار.نه اینکه خودت بالا سرش عَلَم بشی.
با اشاره ی علیرضا، نشستم.اونقدر بهش خیره نگاه کرد تا از رو رفت و دور شد.خودش کمی خم ایستاد.
-چی می گفت؟
-هیچی... مهم نبود.
عمیق نگاهم کرد.
-مهم نبود و سرخ شدی؟
سکوت کردم.نمی تونستم براش توضیح بدم.کمی نگاهم کرد و نفس گرفت.
-سوالا چطوره؟اشکال نداری؟
سعی کردم لبخند بزنم.یاحقی چی از جون من و ما می خواست؟چی می خواست که نمی رفت و گورش رو گم نمی کرد؟
-تموم شد.
با تعجب، هر هشت برگه رو به دست گرفت و با دقت نگاه کرد.لبخند زد.
-آفرین.سوال اضافه هاشم که حل کردی.
چند بار، روی شونه ام زد.
-من گفتم با اون سوالایی که آبان درمیاره عمرا بتونی حتی یکیشو جواب بدی.
باز هم سعی کردم طرح لبخند رو روی لبم حفظ کنم.علیرضا بزرگمهر که مسئول ناراحتی های من نبود.اما چیزی هم توی جواب، نگفتم.اصلا حوصله ی حرف زدن نداشتم.کاش یاحقی امروز نمی اومد.کاش امروز یاحقی رو نمی دیدم.چه شانس بدی داشتم.درست آخرین روزی که توی دانشگاه بودم باید می دیدمش و اینطور باهام حرف می زد.اینطور توهین می کرد... برگه ها رو روی دسته ی صندلیم گذاشت.
-پس چرا برگَتو نمی دی؟
اشاره ای به نوشین و مهتاب کردم.
-منتظرم اونا بنویسن و باهم بدیم.
سرش رو به تایید تکون داد.
-آبان گفت بهت بگم اگه می تونی ساعت دو و نیم-سه همین اطراف باشی ببیندت.
لبخند عمیقی زد.
-گفت بهت بگم دلش برات تنگ شده.
حس کردم سرخ شدم.خب من هم دلم براش تنگ شده بود اما به کسی که نمی گفتم.چرا به خودم پیام نداد یا زنگ نزد؟انگار فکرم رو خوند.
-مثل اینکه گوشیت خاموش بوده.
تایید کردم.
-رسیدم توی دانشگاه، خاموشش کردم.
صاف ایستاد.
-می خوای اینجا وایسم تا یاحقی دیگه نیاد؟
لبم رو جمع کردم.از خدام بود همینجا و کنارم بایسته ولی نمی شد.خب باید به سراغ باقی بچه ها برای کمک می رفت.فقط من که نبودم.
-نه مرسی.

کمی نگاهم کرد.
-باید برم بالا سر بقیه، ولی می گم یکی از خانما یا هرکی که قابل اعتماد بود بیاد اینجا وایسه.
به اون که ربطی نداشت بخواد نگران من باشه.این کار، لطفش رو می رسوند.حتی اگه به کسی نمی گفت کنارم بمونه.پس لبخند زدم.
-لطف می کنید.
وقتی علیرضا ازم دور شد، کمی بالای سر بچه ها چرخید و سوالاتشون رو جواب داد.بعد از اون هم کنار مسئول جلسه که اتفاقا دکتر گل افشان بود ایستاد.کمی که گذشت، همزمان با تیرداد سعیدی، دکتر گل افشان کنارم رسید.با اخم، به سعیدی چشم دوخت.
-برو رد کارت سعیدی.
با این هشدار دکتر، سعیدی که نمی دونستم برای چی به کنارم اومده، سریع از من فاصله گرفت.انگار دائم باید با بادیگارد این طرف و اون طرف می رفتم تا مبادا کسی حرفی بهم بزنه.و واقعا چقدر از این وضعیت بدم می اومد.زمانی بود که هر کس حرفی می زد، با سری بالا جوابش رو می دادم.اما حالا توان پاسخگویی به یاوه گوها رو نداشتم.من اصلا جواب دادن به اونها رو بلد نبودم... با خیال راحت از حضور دکتر، تکیه دادم.خیالم راحت بود و نبود.به خاطر نمره، آروم بودم ولی به خاطر حرفهای زشت و گزنده و زننده ی یاحقی، قلبم یه جوری بود و آروم و قرار نداشتم.امتحان آخر بود و آخرین باری بود که به عنوان دانشجو اینجا بودم.نمی خواستم اینطور تموم بشه.دوست داشتم با خاطره ی خوش از اینجا خارج بشم.ولی مگه یاحقی به دوست داشتنهای من، اهمیتی می داد؟مگه یاحقی اصلا به من و خواسته هام به عنوان یه انسان اهمیت می داد؟دعا دعا می کردم هرچه سریعتر بچه ها برگه ها رو بدن و از دانشگاه خارج بشیم.هم دلم می خواست مدتی رو پیش بچه ها بگذرونم؛ کسانی که دو سال کنارشون قدم برداشتم.و هم اینکه دلم می خواست آبان رو ببینم.زودتر باید از بچه ها جدا می شدم و به سراغ آبان می رفتم.مطمئن بودم که به مامان خبر می دم که با آبان هستم.جلوی خود آبان خبر می دادم که فکر نکنه حالا که نزدیک روز خواستگاری هستیم، اجازه داره هرکاری انجام بده یا می تونه من رو هرجایی ببره.نمی خواستم فکر کنه دختر ِ بی خانواده ای هستم.تا به حال خیلی از رفتارهام غلط بود.در برابر کسانی که شاید هیچ وقت نمی دیدمشون.اما در برابر کسی که قرار بود تا آخر عمر کنارش باشم، باید بهتر رفتار می کردم.باید نشون می دادم خلاف ِ چیزی که توی جوک ها خونده می شه، مردم ِ سرزمین ِ مادری ِ من، مردم باغیرتی هستن.باید نشون می دادم چیزی که توی متون ِ طنز ِ سراسر توهین نوشته می شه، سراسر اشتباهه.که مردم ِ من، سراسر غیرت هستن و براشون مهمه دخترشون کجا باشه، که جای درستی باشه.
نزدیک ساعت یک بود که قبل از نوشین و مهتاب و مانا و مبینا، برگه ام رو تحویل دادم و توی حیاط، گوشه ای که زیاد هم توی دید نبود، ایستادم.نمی خواستم دوباره و دوباره، مورد حجوم ِ حرفهای ناورا قرار بگیرم.نمی خواستم جایی بایستم که احیانا یاحقی یا دوستهاش، من رو ببینن و به سراغم بیان.ظرفیت ِ من امروز، برای شنیدن توهین، تکمیل بود.گوشیم رو که روشن کردم، دو پیام از آبان اومد.
-سلام.امتحان تموم شد منتظرم بمون می خوام ببینمت.
-گوشیت چرا خاموشه؟من تا چهل و پنج دقیقه دیگه دانشگام.خونه نری؟
پیام دوم رو انگار همین الان فرستاده بود.اینطور که حساب می کردم، حدودا ساعت یک و نیم-دو می رسید.معلوم نبود کی راه افتاده و با چه سرعتی رانندگی کرده که الان می رسه؟سریع جواب دادم.
-سلام.همون موقع که رسیدم دانشگاه گوشیمو خاموش کردم که با خیال راحت امتحان بدم.منتظرت می مونم.
پیام رو که ارسال کردم برای لحظه ای نگران شدم.
-نکنه با عجله بیاد؟
بنابراین پیام دیگه ای ارسال کردم.
-با احتیاط رانندگی کن.

نمی خواستم به خاطر یه دیدار، کاری دستمون بده.نمی خواستم اتفاق بدی بیفته.همون لحظه، نوشین و مهتاب و مانا و مبینا هم بیرون اومدن.
-پایدار ِ (...) این چه سوالایی بود آخه؟
-اه این مردیکه گشته گشته سوال گیر آورده؟اینا چی بود؟
مبینا تقریبا جیغ کشید.
-مگه اومدیم کنکور بدیم؟
جیغ بلندتری کشید.
-احمق...
خنده ام گرفت.آبان به خاطر لجبازی با من، بد سوالی طرح کرده بود.چقدر خوب که بچه ها کنارم بودن تا حرفهای یاحقی و توهین هاش توی ذهنم کمرنگ بشه.چقدر خوب که هنوز کسانی بودن که بتونن من رو با اینهمه آسیب و مشکل، بخندونن.هرچند خندیدن به دیگران رو دوست نداشتم.اما در حال حاضر، دلیل و بهانه ی دیگه ای برای خندیدن نداشتم.مانا با لج، پایین مقنعه ام رو گرفت.
-تو چرا می خندی؟
سعی کردم نخندم.عصبانی بودن.
-آخه خیلی بامزه شدین.
نوشین ضربه ای به کمرم زد.
-چجوری دادی که اینطوری خوشی؟
حس کردم چشم هام برق می زنه.تنها موضوعی بود که امروز باعث خوشحالیم می شد.هر بدبیاری ای که آوردم، لااقل امتحانم رو خوب دادم.نمی خواستم بعدها منتی از جانب آبان روی سرم باشه.نمی خواستم بعدها بگه اگه نمره ی بیست گرفتی برای این بود که من بهت ارفاق کردم.حالا می شد سرم رو بالا بگیرم.که من در این مورد، سربلند بودم.
-سوال اضافه هاشم نوشتم.
مهتاب جلوتر اومد.
-آره دیدم برگه اضافه گرفتی.بزرگمهرم اومده بود پیشت دیدم با لبخند به برگَت نگاه می کنه.
تایید کردم.
-آره.آخه سوال اصلیا رو بلد بودم و نوشتم.حیفم اومد روی بقیه فکر نکنم.
مانا اخم کرد.
-تو الان سطح توقعشو بالا می بری.به هیچ کس نمره نمی ده.
سر بالا انداختم.
-مگه بچست که بشینه ببینه کی چجوری نوشته تا اونو ملاک قرار بده؟
نوشین جواب داد.
-خودش گفت شش نمره ی پروژه رو به همه داده.حتی کسایی که پروژه هاشون ناقص بود.این سوال اضافه ها به جای اون شش نمرس.اگه چهار بگیری، قبولی.
بحث همونجا تموم شد و از دانشگاه با حسرت و ناراحتی خارج شدیم.نمی دونستم بعدها بازهم این شانس رو داریم که با هم و در مقاطع بالاتر همکلاسی بشیم؟می تونیم همدیگه رو ببینیم؟با اینکه گاهی از هم می رنجیدیم، که توی دوستی این چیزها طبیعیه، ولی دلم براشون تنگ می شد.برای شیطنت هامون؛ شوخی هامون؛ آب بازی هامون؛ توی سر و کله ی هم زدن هامون؛ گاهی کلاس پیچوندن هامون؛ بچه بازی های گاه و بی گاهمون.اما چاره ای نبود و ناگزیر به جدایی و دوری بودیم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*آبان*

خسته و کوفته از اونهمه سرعتی که به خرج دادم و بی توقف راه رو طی کردم، به دانشگاه رسیدم.ماشین رو توی حیاط پارک کردم.چشم چشم کردم و اون اطراف ندیدمش.البته شاید انتظار بیهوده ای بود.خب ساعتی از ساعت ِ تموم شدن امتحان می گذشت.
-حتما از دانشگاه خارج شده.
وارد ساختمون شدم.علیرضا رفته بود.برگه ها رو تحویل گرفتم و برگشتم و توی ماشین نشستم.برگه ی امتحانیش رو روی داشبورد گذاشتم.با سر و صدای خنده ی دخترها فهمیدم هنوز توی دانشگاهم.برگه رو همونجا گذاشتم و استارت زدم.از دانشگاه که خارج شدم، توی یکی از پس کوچه ها، پارک کردم و برگه رو برداشتم.زیادی سنگین بود. کمی که تکونش دادم، برگه ی چهارتایی دیگه ای هم از داخلش افتاد.
-چه خبره؟
با کمی دقت فهمیدم به تمام سوالات جواب داده.لبخند عمیقی زدم و خودکار قرمز رنگم رو از کیف بیرون آوردم و مشغول تصحیح برگه اش شدم.هر سوال رو با لبخند نمره می دادم و به سراغ سوال و جواب بعدی می رفتم.با اینکه دو روز قبل، دادسرا و دیروز درگیر عروسی بود، چند روز قبل هم که پزشکی قانونی و اعصاب خردی، نمره ی کامل گرفت.هرچند می دونستم اون عروسی رفتنش برای آروم شدنش بود.امیدوار بودم رفتن به عروسی، کمکی به روحیه ی خرابش کرده باشه.
-منو باش.می خواستم بهش ارفاق کنم.
کارم که تموم شد، با صدای زنگ پیام، سرم رو بلند کردم.علیرضا بود.
-سر امتحان، یاحقی بالای سر روجا بود.فکر کنم داشت بهش چرت و پرت می گفت.دقیق نمی دونم موضوع چی بود ولی روجا سرخ شده و ناراحت بود.منم مهردادو فرستادم بالا سرش بمونه تا یه وقت کسی چیزی بهش نگه و اذیتش نکنن.
اخم کردم.
-ازش می پرسم ببینم قضیه چی بوده؟
انگار نمی شد این دختر روزی رو به دانشگاه بره و با آسودگی از دانشگاه خارج بشه.انگار همیشه کسی بود که موجبات آزارش رو فراهم کنه.که انگار بیشتر مواقع اون فرد، یاحقی بود.حواسم به روبروم رفت.توی فاصله ی بیست -سی متری، پنج دختر نزدیک هم بودن.می تونستم صدیق قد بلند و در کنارش، روجا رو تشخیص بدم.خوشحال بودم که می بینمشون و من رو نمی بینن.وقتی دوستهاش فاصله گرفتن، شماره اش رو گرفتم.با اولین بوق جواب داد.
-بله؟
-از دوستات جدا شدی؟
-سلام.
با اخم، غرغر کردم.
-سلام.رفتن یا نه؟
خندید.
-آره رفتن.
خیالم راحت شد.
-خب برگرد عقب منو می بینی.

برگشت و انگار متوجه من شد چون سریع تماس رو قطع کرد.و دیدم که گوشی رو پایین آورد.با احتیاط نزدیک ماشین اومد و سوار شد.در رو بسته نبسته، راه افتادم تا از محل دور بشیم و کسی ما رو نبینه.نمی خواستم این روزهای آخر ِ قبل از نامزدی، حرفی و سخنی پشت سرمون زده بشه.حوصله ی حرفهای جدید رو نداشتم.حوصله ی تهمت های تموم نشدنی رو نداشتم... غرولندی کرد.
-چه خبرته؟مگه سر می بری؟
از بیخیالیش حرصم گرفت.من خودم رو برای لحظه ای دیدنش می کشتم و اون... انگار براش مهم نبود من رو ببینه یا نه؟نمی دونم معنی دلتنگی رو می دونست یا نه؟
-یه دیقه هیچی نگو.
صدام بالاتر رفت.
-تو چرا یه پیام خشک و خالی نمی دی؟
حرصی، اداش رو درآوردم.
-خوبم... مرسی... شما خوبین؟
خنده ی پرصداش، حرصی ترم کرد.زورم به خودش نمی رسید.می رسید و نمی خواستم زورآزمایی کنم.دست راستم رو از فرمون جدا و کیفش رو روی صندلی عقب پرت کردم.
-نخند.
همچنان می خندید.اخم کردم.
-بهت میگم نخند.
دست راستش رو جلوی دهن گرفت تا خنده اش مشخص نشه.ولی شونه هاش می لرزید.عصبی، روی ترمز کوبیدم و با شونه ی راست، به داشبورد برخورد کرد.لحظه ای ترسیدم طوریش شده باشه چون کمربند نبسته بود.اما با "یا ابوالفضل" ِ خندانی که گفت خیالم راحت شد.
-چرا پیام نمی دادی؟
خنده اش رو خورد.
-هرچیزی به وقتش.
چشمم رو ریز کردم.
-یعنی از شش تیر به اونور دیگه خودت پیام می دی؟
سرش رو با خنده، به شیشه ی پشت سرش تکیه داد.
-حرص می خوری چقدر بانمک می شی.
اخم کردم.
-سوژه دادم دستت؟
بینی چین داد.
-آره.یه جورایی.
با خنده های از ته دلش، بیخیال حرص و جوش و عصبانیت شدم.
-بیا ببین اینایی که خریدمو دوست داری یا نه؟
پارچه ی چادری رو که توی سفرم براش خریده بودم از داخل کیسه بیرون آوردم.با لبخند به دست گرفت.
-چقدر قشنگه.
کمی روش دست کشید.
-نه بابا توام با سلیقه ایا.

لبخند زدم.
-پس خوبه؟اگه نیست بیا بریم همین الان بخریم.
سرش رو با اطمینان تکون داد.
-نه خیلی خوبه.
با لبخند نگاهم کرد.
-مرسی.
چندبار پلک زدم.صدای علیرضا توی گوشم زنگ می زد که "کار دست خودت ندی".خب اینهمه نزدیکی زیاد هم خوب نبود.پارچه ی پیرهنی و پارچه ی کت ِ روش رو توی دست گرفتم.
-این چطوره؟
چشمش رو ریز کرد و به پارچه ها خیره شد.
-قشنگه.
دور گردنش انداختم.
-بذار ببینم به رنگ پوستت می خوره یا نه؟
کمی خیره نگاهش کردم.به پوستش می اومد.به سمت آینه برگشت و کمی به خودش نگاه کرد.سر تکون داد.
-به نظر من که خوبه.
نگاهم کرد.
-نظر تو چیه؟
سعی کردم احساساتی نشم.
-خوبه.مبارک باشه.
بقیه رو نمی خواستم ببینه.اما دیر شده بود.
-اونا چیه؟
مشما رو از دستم بیرون کشید و باز کرد.یکی از لباسها رو بیرون آورد و جلوی صورتش گرفت.
-اِ... این چیه آبان؟
از اینکه رو در رو هم اسمم رو به زبون آورده بود خوشم اومد و پررو شدم.با همون پررویی، یه تای ابروم رو بالا انداختم.
-معلوم نیست؟
و تاپ قرمز رنگ رو از دستش بیرون کشیدم.
-تاپه.
لبخند بامزه ای زد و حروف رو کشیده ادا کرد.
-اِوا من فکر کردم جورابه.
چندبار پلک زد.
-عزیزم فکر می کنی اینا اندازت می شه؟
حین حرف زدن، حرکتی هم به گردنش می داد.
-البته تصدیق می کنم چیزای قشنگیَن، ولی اندازه ی تو نمی شه... اینا به آدمای مانکن می خوره...
اشاره ای به خودش کرد.
-مثل من.
فکر کنم اولین بار بود "عزیزم"خطابم می کرد.فکر کنم اولین بار بود که تنها بودیم و باهام شوخی می کرد.
-اینا رو خریدم بذارم توی کمد خونه.برای وقتایی که میای اونجا.

مشغول بررسی بقیه شد.
-یه چیزی می گم نگی چقدر این دختره پرروئه ها.
سرش رو چندبار تکون داد.
-اینا که فقط شلوارکه.
دستم رو باز کردم.
-خب آره.چطور؟
طور بامزه ای نگاهم کرد.
-شلوارک دوست ندارم.همش یاد پای مرغ می افتم.
با خنده نگاهش کردم.
-پای مرغ چرا؟
شونه بالا انداخت.
-یادمه یه بار اون خالم که سه سال از تو بزرگ تره برام یه شلوار گرفته بود که مدلش کوتاه بود.اسمشو گذاشته بودم شلوار مرغی.
از خنده، شونه هام می لرزید.
-توام که رو همه چی اسم می ذاری.
هومی کشید.
-ببین به نظر من، خانوما یا باید دامن بپوشن یا شلوار.شلوارک معنی نداره.آدم حس می کنه پارچه کم اومده بود که شلواره کوتاه شده...
سر تکون دادم.
-دفعه ی بعد خواستم خرید کنم میرم سراغ دامن.
باز خندیدم.
-شلوار مرغی.
اعجوبه ای بود این دختر برای خودش.اصطلاحاتش خاص بود.سرم رو خم کردم.
-من ناهار نخوردم.یه سره اومدم سراغ تو.بریم یه چیزی بخوریم؟
پارچه ها رو توی کیسه گذاشت.
-باشه ولی من خوردم.
دستی روی جیب مانتوش کشید.
-بذار یه پیام به مامانم بدم بگم کجام.یه وقت دیر رفتم نگرانم نشه.
نگاه کوتاهی بهم انداخت.
-اصلا شاید اجازه نده.
گوشیش رو به دست گرفت و مشغول شد.کیسه ی لباسها رو روی صندلی پشت گذاشتم.امیدوار بودم مادرش مشکلی با بیرون رفتنمون نداشته باشه.
-حالا تو بیا.اینکه می خوری یا نه رو من تعیین می کنم.
یادم بود سفره خونه ای همون نزدیکی هست.به سمتش حرکت کردیم.وسایل خودم رو توی ماشین گذاشتم و همراه کیسه ی پارچه ها، وارد شدیم.روی یکی از تخت ها که دورتر از بقیه بود ولو شدم و سر روی پشتی گذاشتم. خمیازه ی ناخواسته ای کشیدم.
-انقدر خستم...
کمی نگاهم کرد.
-خب می خوای تا غذاتو میارن دراز بکش.
بدنم رو کش و قوس دادم.
-ناراحت نمی شی این وسط دراز بکشم؟بدت نمیاد؟
-نه.خب خسته ای دیگه.

پشتی رو به عنوان بالش گذاشتم و سرم رو روش قرار دادم.کمی بلند بود و گردنم درد می گرفت ولی خسته بودم و برام مهم نبود.فقط می خواستم تنم کمی آرامش بگیره.چشم که بستم متوجه قرار گرفتن جسم سبکی روی بدنم شدم.لای چشمم رو کمی باز کردم.پارچه ی چادر معمولی ای که براش خریده بودم رو روی پام انداخته و به عقب تکیه داده بود.احتمالا این کار رو برای راحتی من انجام داد.چون کمی معذب بودم و نمی تونستم پام رو دراز کنم.دست بردم و چادر رو صاف کردم تا کل پام رو پوشش بده.خمیازه ی بلندی کشیدم.
-دستت درد نکنه.
چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد.گاهی از این آرامشش خوشم می اومد.اینکه فقط نگاه می کنه و با همون نگاه ِ آروم، به دیگران هم آرمش می ده... کمی به همون حالت موندم که گوشیم ویبره رفت و یاد پیام علیرضا افتادم.یاد حرفی که زده بود.یاد یاحقی و توهین ِ احتمالیش.ناخواسته اخم کردم.
-یاحقی سر امتحان چی بهت گفته بود؟
ابروش رو بالا داد.دهنش چند بار باز و بسته شد.انگار برای حرف زدن مردد باشه.و دست آخر، سکوت کرد و چیزی نگفت.اخمم پررنگ تر شد.
-بلند می شم چپ و راستت می کنم.می گم بگو چی گفت؟
لبخند زد.
-چه خشن...
بعضی وقتها انتظار داشتم چنگ و دندون نشون بده.ولی درست همون وقتها، زمانی که عصبانی بودم لبخند می زد و کاری می کرد که انتظارش رو نداشتم.اونقدر نگاهش کردم تا نگاه ازم گرفت و لب باز کرد.
-همون چرت و پرتای ایمیل آخری.
کمی فکر کردم.من که چیزی درمورد ایمیل ها یادم نمی اومد.زمان تقریبا زیادی از آخرین ایمیلی که خونده بودم می گذشت.
-کدوم؟
نگاه یواشکی ای بهم انداخت.
-همونی که توی سایبری خوندم...
با اخم بلند شدم.ناخواسته پایین مقنعه اش رو توی دست گرفتم.
-پس چرا همونجا به علیرضا نگفتی؟
خیره به دستم جواب داد.
-اگه می گفتم دعوا می شد... اگه می گفتم یا خودم سر و صدا می کردم، اونوقت بلند بلند حرفاشو تکرار می کرد... اگه کسی چیزی هم نشنیده بود، این بار بدترین مدلشو می شنید...
کمی مکث کرد.
-تازه بچه ها که از ماجراهای پیش اومده با خبر نیستن.فقط یه سری از کارمندا می دونن چی شده.
نگاهم کرد.
-آبروریزی می شد.
آه عصبی ای کشیدم و حرفی نزدم.شاید راست می گفت.خب من هم اگه بودم از آبروریزی می ترسیدم و شاید چیزی نمی گفتم.شاید سکوت می کردم.درست مثل زمانی که دخترک، جلوی اتاق اساتید، ما رو به الفاظی مهمون کرده بود که لایق همون یاحقی و دار و دسته اش بود.لب گزیدم.یاحقی... اون روز هم یاحقی درست جلوی اتاق اساتید حضور داشت و نگاهمون می کرد.حرفهای دخترک، کمی شبیه به حرفهای ایمیل ها بود.با خودم فکر کردم نکنه اون حرفها هم از جانب یاحقی زده شده بود؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
با آورده شدن غذا، فرصت فکر کردن از من گرفته شد.هرچند زمان زیادی از اون موضوع گذشته بود و دیگه دلیلی به فکر کردن نبود... به سفارش من، دو قاشق و چنگال گذاشته بودن.مقنعه اش رو تکون داد.تازه فهمیدم هنوز پایین مقنعه اش، توی دستهامه.
-مگه گرسنه نبودی؟
نگاهش کردم.دستم رو عقب کشیدم.
-از این به بعد اگه کسی چیزی گفت، بیا بهم بگو.دوست ندارم از واسطه بشنوم.
تاکید کردم.
-حتی اگه از وقتشم گذشت، خودت بهم بگو.اگه از جای دیگه، از کسی دیگه بشنوم، خیلی بهم بر می خوره.
پلک زد.
-باشه.هرچند که فکر نمی کنم فایده ای داشته باشه.
خواستم چیزی بگم که ادامه داد.
-حالا اون پارچه رو تا خراب نشده، از روی پات جمع کن بده تا کنم.
پارچه رو به دستش دادم و توی کیسه گذاشت.مشغول خوردن شدم.گهگداری مجبورش می کردم بخوره.دیگه تنهایی بهم مزه نمی داد.
غذا خوردنمون که تموم شد، چشمم به انگشتهای ظریف و خالیش خورد.پارچه که خریده بودیم، انگشتر نشون می موند.بلند شدیم.دستم رو پشت کمرش، با فاصله حائل کردم.
-بریم طلافروشی.
برگشت و نگاهی بهم انداخت.
-طلافروشی چرا؟
انگشت خودم رو تکون دادم.
-بریم انگشتر بخریم.
ابرو بالا انداخت.
-انگشتر برای چی؟
با خودم فکر کردم شاید بدتر از من، چیزی درباره ی اینطور مراسم ها نمی دونست.البته حق داشت.خواهر و برادر ِ بزرگتر از خودش نداشت تا دیده باشه.من هم موقع بله برون آفر این چیزها رو یاد گرفته بودم... در ماشین رو براش باز کردم.
-انگشتر نشون.برای روز بله برون.
سرم رو کج کردم.
-یا نکنه جوابت منفیه؟
اگه جوابش منفی بود، حتی اگه شوخی می کرد حس می کردم زنده نمی گذارمش.خندید.
-می تونم بگم نه؟
دلم رو با این حرف ریخت و سوار شد.کمی ایستادم و خودم هم سوار ماشین شدم.به سمتم چرخید.
-مگه خسته نیستی؟
لبخند زدم.
-نه.اینجور خریدا رو دوست دارم.
چیزی نگفت و راه افتادم.اولین پاساژ طلا فروشی که به چشمم خورد، ماشین رو خاموش کردم.
-بریم ببینیم چی گیرمون میاد.

اشاره ای به کیفش که روی پاش بود کردم.
-می خوای کیفتو بذار بمونه.
نگاه کوتاهی به کیف کرد و روی شونه اش انداخت.
-نه میارم.مشکلی نیست.
وارد اولین طلافروشی شدیم.دو پسر جوون ِ خیره داخلش ایستاده بودن.از اون نوعی که خوشم نمیاد.روجا هم انگار متوجه شد که بعد از کمی نگاه به انگشترها، اشاره کرد بیرون بریم.اگه اشاره نمی کرد چیزی نمی گفتم ولی خوشحال هم نبودم.توی طلافروشی بعدی، مرد مسنی بود.
-حاج آقا لطف می کنید انگشتراتونو بیارید؟
کمی نزدیکتر ایستاد.
-برای نامزدی؟
لبخند زدم.
-بله.
دو-سه سری انگشتر جلومون گذاشت.منتظر شدم تا خودش انتخاب کنه.چند انگشتر خیلی ریز و ظریف برداشت و دونه دونه امتحان کرد.قشنگ بودن و خیلی به دستش می اومدن ولی دوست نداشتم.زیادی ظریف بودن. انقدر سکوت کردم تا یکی از همون انگشترهای ریز رو نشونم داد.
-این چطوره؟
-دختر این چیه؟یه انگشت من بهش بخوره می شکنه.
نگاهی به دستم انداخت.
-خب تو بهش دست نزن.
طلافروش توی سکوت نگاه می کرد.مشخص بود خریدار هستیم و خیالش راحت بود و چیزی نمی گفت.حواسم رو به روجا دادم.
-مطمئنی اینو می خوای؟
-اگه قراره به سلیقه ی من باشه، آره.ولی در غیر این صورت، خودت انتخاب کن.
سرم رو نزدیک گوشش بردم.
-مامانتینا اینو ببینن نمی گن این پسره چقدر خسیس بوده؟
فقط نگاهم کرد.
-خب یه بار دیگه دستت کن ببینم.
توی انگشتش که انداخت، با دقت دستش رو بلند کردم و نزدیک چشمم آوردم.جلوی طلافروش به این حرکتم عکس العملی نشون نداد.انگشتر خیلی قشنگی بود ولی دوست داشتم کمی کلفت تر می بود.اما خودش دوست داشت.
-خیله خب.مبارکت باشه.
رو به طلافروش کردم.
-حاجی همینو برمی داریم.
انگشتر رو از دستم گرفت.
-مبارک باشه.خوشبخت بشید.
حساب کردیم و سوار ماشین شدیم.به سمتش چرخیدم و غر زدم.
-خیلی ریزه... بابا اینو جلو هرکی بذارم قهر می کنه.
لبخند زد.
-این چیزا برات مهمه؟

گنگ نگاهش کردم.
-چی؟
شمرده شمرده جواب داد.
-همین که یه چیزی بخری به چشم بیاد؟درشت باشه؟سنگین باشه؟
تکیه دادم.
-نه.ولی دلم می خواست یه چیز بزرگ تر باشه.اولین طلاییه که دارم برات می خرم.دوست داشتم بهترین باشه.ردخور نداشته باشه.
جعبه ی انگشتر رو به سمتم گرفت.
-یه جا بذار که گم نشه.
از دستش گرفتم.ادامه داد.
-ببین انگشتر نامزدی یه چیزی باید باشه که یادگاری بمونه.آدم وسوسه نشه بره بفروشدش.
چندبار پلک زد.
-منم بلدم برم یه چیز بزرگ و سنگین بردارم.ولی دلیلی نمی بینم همچین کاری بکنم.
چشمک زد.
-بقیه باشه برای بعد.
نفس گرفتم.
-به شرطی که دفعه ی بعد این کارو نکنی.
لبخند زد.
-باشه...
با مهر ادامه داد.
-اصلا دفعه ی بعد به انتخاب تو...
***
به خونه که رسوندمش، خودم هم به خونه رفتم.لباس عوض کردم و راهی خونه ی آقا شدم.می خواستم خرید ها رو به مامان نشون بدم.قصد داشتم بذارم همونجا بمونن.
-مامان ببین این انگشتره، چطوره؟
با دقت نگاه کرد.
-سلیقه ی خودته؟
لبخند زدم.
-امروز خودشو بردم خرید.
کمی نگاهم کرد.
-فقط خدا کنه خانوادش ناراحت نشن قبل از خواستگاری رسمی، با هم رفتین خرید کردین.
این بار، آفر انگشتر رو گرفت و توی انگشت فرو برد.
-ا این چقدر کوچیکه.توی دست من نمی ره.
خندیدم.
-انگشتر سیندرلائه دیگه.فقط به انگشت خودش می خوره.
توی جعبه گذاشت.
-قشنگه فقط خیلی ظریفه.
دهنم رو جمع کردم.
-هرچی بهش گفتم گوش نکرد.گفت یادگاریه.
مامان تایید کرد.
-راست می گه.دلیلی نداره یه چیز سنگین برای نامزدی انتخاب کنید.

پارچه ها رو برداشت.
-اینارم خودش انتخاب کرد؟
دستی به لطافت پارچه کشیدم و شونه ای بالا انداختم.
-نه.اینا رو رفته بودم ماموریت خریدم... دیدم خیلی بیکارم...
آفر دستی به شونه ام زد.
-نه.با سلیقه ای.
کمی نگاهم کرد.
-فقط یه کم لاغر کن.
پوفی کردم.
-ول کن بابا، اون منو همینجوری پسندیده.
اخم کرد.
-پس فردا ایشالا ازدواج کنی، خورد و خوراکت منظمتر می شه چاقتر می شی.
سپهر رو که مشغول پفکی کردن شلوارم بود، توی آغوش کشیدم.
-نکن دایی.اینجوری که نمی تونم برم بیرون.
به آفر نگاه کردم.
-خب چاق تر بشم.مگه چیه؟
اخم کرد و رو چرخوند.همیشه از این بی خیالی ِ من درمورد چاقی، عصبی می شد.سپهر، روی پام ایستاد و صورت و دهن پفکیش رو به صورتم مالید.نالیدم.
-سپهر... گند زدی به قیافم.
مامان با خنده سپهر رو از دستم گرفت.
-کی می شه یه بچه ی شیطون تر از اینو توی بغل تو ببینم؟
آفر خندید.
-ایشالا به زودی.این انقدر هوله که فردا دست یه بچه رو می گیره می گه زن که گرفتم.مامان بیا اینم بچم.
با اخمی نمایشی خم شدم و موهاش رو توی دست گرفتم.
-حواست باشه ها، من ازت بزرگ ترم.
شب، خونه ی آقا موندم.تحمل کردن خونه ی خالی، برام سخت شده بود.آفر هم سپهر رو گذاشت و رفت...
***
با سر و صدای سپهرداد بیدار شدم.چقدر خوشحال بودم که اینجاست و سرگرم می شم و حواسم از ساعت پرت می شه.صبحانه که خوردیم، سپهر رو به پارک بردم.دیروز لباسهام رو کثیف کرده بود و انگار مامان دستی روشون کشید که از تمیزی برق می زدن. ولی فرقی به حالم نداشت چون وقتی از پارک برمی گشتیم، مامان یک راست هردومون رو به حمام فرستاد.
-چیکار کردین شماها؟گند و کثافت از سر و روتون داره بالا می ره.
خودش وارد حمام شد.
-مامان جان شما برو.من می شورمش.
اشاره ام به سپهر بود که توی لگن کوچیک، تقریبا شنا می کرد.
-لازم نکرده.یکی باید بیاد خودتو بشوره.
بی توجه به غرغرهای من، مثل بچه ها، سرم رو با شامپو شست.
-شماها فقط هیکل گنده می کنین.
چیزی نگفتم.مادر بود و تا آخر عمرم فکر می کرد بچه هستم.من هم نمی خواستم دلش رو بشکنم.سپهر رو شست و از حمام بیرون رفت.
-تو هم زود بیا بیرون.ناهار آمادس.
چشمی گفتم و در رو بستم.خودم رو شستم و حوله پوش، خارج شدم.

مامان و مامان آبان از قبل، در ارتباط بودن.بنابراین خیالم بابت مامانش راحت بود.با این تماس ها بهش نمی خورد اهل اذیت یا کاری باشه؛ همون کارهایی که دائما درمورد مادرشوهر ها می شنیدم.بابا هم خیالم رو بابت خانواده و خودش راحت کرده بود.هرچند من با اینکه شاید چیزهایی رو درمورد خودش نمی دونستم ما خیالم ازش راحت بود.
آبان با پیام یادآور شد که مامانش امروز تماس می گیره.
-روجا، مامانم امروز زنگ می زنه برای یادآوری قرار فردا.
استرس بدی گرفتم.
-وای.تا فردا سکته می کنم.
-دور از جون.سکته برای چی؟
صادقانه جواب دادم.
-از برخورد خانوادت می ترسم.
-مگه فکر می کنی قراره چجوری برخورد کنن که می ترسی؟
-نمی دونم...
نمی دونستم و همین، من رو می ترسوند.
-فردا چی می خوای بپوشی؟چادر سر نکن.
خودم قصد نداشتم چادر سرکنم.بلد نبودم چادر رو درست نگه دارم.می ترسیدم دور پام بپیچه و به زمین بیفتم.ولی نمی دونستم چی بپوشم؟
-نمی دونم چی بپوشم.ولی چادر سر نمی کنم احتمالا.حالا مامانت بدش نیاد؟
-از چی بدش بیاد؟از چادر سرنکردن تو؟نه خیالت راحت.
با استرس به سراغ مامان و بابا رفتم.همون لحظه صدای رضا بلند شد.
-مامانش زنگ زد برا فردا شب یادآوری کنه.
لبخندم رو خوردم و به مامان نگاه کردم.
-برای فردا چی باید بپوشم؟
مامان کمی نگاهم کرد و بابا سریع جواب داد.
-یه چیز شیک و پوشیده بپوش.چادرم نمی خواد سرکنی.پسره که بار اولش نیست تو رو می بینه.چادرو برای دفعه ی اول سر می کنن.
خندید.
-اصلا می ترسم چادر سر کنی و با چایی بیای وسط پذیرایی پرت بشی.
سر تکون دادم.
-خب چی بپوشم؟
مامان جواب داد.
-یه لباس پوشیده و رنگ روشن بپوش اگه داری.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
به اتاق برگشتم و در کمد رو باز کردم.باید مطمئن می شدم لباس مناسبی برای فردا دارم.چون معمولا یا مهمون نداشتیم یا اگه هم بود، آنچنان رسمی نبود بنابراین لباس زیادی توی کمد نداشتم.چشمم به سارافون مغزپسته ای با آستین مشکی افتاد.به نظرم رسید شاید برای مراسم فردا بد نباشه.البته باید به مامان نشون می دادم تا تایید کنه.خب من که وارد نبودم... همون رو برداشتم و جلوی بدنم گرفتم.تا بالای زانوم بود.اگه با شلوار می پوشیدم کوتاه به نظر می رسید.بنابراین تصمیم گرفتم با دامن مشکی بلند و صندل مغزپسته ای، همراه روسری ساتن بلند مشکی که خط های مغزپسته ای داشت استفاده کنم.هرچند اصلا عادت به پوشیدن ِ صندل توی خونه نداشتم و فقط توی عروسی ها و جشن ها می پوشیدم.اما خب این مراسم رسمی بود و باید بهترین تیپ و لباسهام رو به نمایش می گذاشتم.نباید تیپ ِ بچگانه ی همیشگی رو می زدم.
لباس پوشیده، جلوی آینه ایستادم و کمی به خودم نگاه کردم و لبخند زدم.لباسها بهم می اومد.ساده اما شیک بود.خب ما وضع مالی آنچنانی نداشتیم که مثل بعضی دخترها، هفته به هفته لباس بخرم.بنابراین تمام لباسهام ساده و تقریبا ارزون قیمت بودن.اما با راهنمایی مامان، همون لباسهای ساده، همیشه تمیز و شیک بودن... از اتاق خارج شدم و جلوی مامان و بابا و رضا ایستادم.با خنده و اعتماد به نفس کاذب، نگاهشون کردم.
-من خوشگلم؟
رضا خیره نگاهم کرد.
-تازه شبیه آدم شدی.
از جا بلند شد و نزدیکم ایستاد.
-بدون جوراب نپوشی.
دستی زیر بینیم کشیدم.
-جوراب رنگ پا بپوشم یا مشکی؟
کمی نگاهم کرد.
-رنگ پا انگار هیچی پات نیست.مشکی و بلند باشه که موقع نشستن، دامنت بالا میره پات معلوم نباشه.
نگاهی به مامان انداختم.اشک توی چشمش جمع شده بود.
-آخی.چقدر شبیه آدم بزرگا شدی.
خندیدم و عدد دو و سه رو با دست نشون دادم.
-مامان مثل اینکه بزرگ شدما... بیست و سه سالمه.
شونه بالا انداخت.
-عقلت زیاد بشه.
همیشه اینطور وقتها با جملات اینچنینی به قول معروف، ضایعم می کرد.با همه همینطور بود.اما من این رک گویی هاش رو دوست داشتم.نگاهی به بابا انداختم.با تایید به من و لباسهام خیره بود.
-خوبه.
به اتاق برگشتم.لحظه ی آخر، صدای مامان رو شنیدم.
-یه چادر مجلسی کنار بذار، یه وقت شاید لازم بشه سر کنی.
نگاهش کردم.ادامه داد.
-شاید مادرشوهرت بدش بیاد.
با شنیدن کلمه ی مادر شوهر، یه جوری شدم.یه جوری که... تا اون لحظه به همچین واژه ای فکر نکرده بودم.حتی واژه ی شوهر هنوز برام غریبه بود.هنوزی که نداشتمش.
کمی ایستادم و به مامان نگاه کردم.با این حرفش، با چهره ی آروم بابا مشخص بود همه چیز رو تموم شده می دونن. شاید با مامان آبان به توافق رسیده بود.چشمی گفتم و در اتاق رو بستم.آبان گفته بود چادر سر نکنم ولی چادر نازک سفید و صورتی رو کنار لباسهام گذاشتم.

پیامی از آبان اومد.
-بالاخره چی می پوشی؟می خوام لباسامو باهات ست کنم.
خندیدم.چقدر عجول بود.و چقدر با مزه که می خواست لباسهاش رو با لباسهای من هماهنگ کنه.
-یه سارافون مغزپسته ای و دامن مشکی.تو چی می خوای بپوشی؟
کمی طول کشید تا جواب بده.حتما به سراغ لباسهاش رفته بود.با خودم فکر کردم یعنی امکان داره اگه لباسی که می خواد رو پیدا نکنه، برای خریدنش اقدام کنه؟خب بعید نبود.به نظر نمی رسید وضع مالی بدی داشته باشه.همزمان دو جا هم که کار می کرد.
-یه کت و شلوار مشکی با پیراهن مغزپسته ای می پوشم.خوبه به نظرت؟
لبخند زدم.مثل خودم می خواست مشکی و مغزپسته ای بپوشه.واژه ی "مثل خودم"، چندبار توی ذهنم تکرار شد و وادارم کرد، چیزی رو گوشزد کنم.
-آره.ولی یه کم تابلو میشه که باهم هماهنگ کردیم.
سریع جواب داد.
-خب تابلو بشه.چه اشکالی داره؟
کمی فکر کردم.راست می گفت.مگه چه اشکالی داشت کسی بفهمه با هم هماهنگ کردیم؟ما که با هم برای خرید انگشتر هم رفته بودیم.
با خودم فکر می کردم حالا همه چیز خوبه.حالا که آبان به خواستگاریم میاد همه چیز خوبه.دیگه کسی پیدا نمی شه که به رابطه ی ما اعترضی بکنه.حالا دیگه زیر نظر پدر و مادرها، اگر که قبول می کردن، کسی جرات ِ زدن ِ حرفی رو نخواهد داشت.حالا دیگه نوبت پلیس بود که هرچی توی چنته داره، رو کنه.
***
از صبح استرس داشتم.چندبار حالم بهم خورد.مامان سعی می کرد آرومم کنه و نمی تونست.رضا کمتر سر به سرم می ذاشت.دستهام رو بهم می پیچیدم و عصبی از آشپزخونه به اتاق و از اتاق به آشپزخونه می رفتم.جای وسایل رو عوض می کردم.توی پذیرایی می ایستادم و به دکور چشم می دوختم و حس می کردم یه جوریه.یه جوریه و خانواده ی آبان، حتما از چینش وسایل ِ پذیرایی خوششون نمیاد.ولی هربار که جاشون رو عوض می کردم، باز حس می کردم خوب نیست.خب اولین خواستگارم بود.اولین و مهمترین پسری که وارد زندگیم می شد و می خواست نقش همسرم رو ایفا کنه.هیچ کس جز آبان، توی این مورد خاص، نمی تونست آرومم کنه.بهش پیام دادم.
-استرس دارم.حالم داره بهم می خوره.
شاید اگه قرار بود فقط خودش بیاد مشکلی نداشتم.ولی اینکه خانواده اش بودن، خانواده ای که ندیده بودم، من رو می ترسوند.
-اگه از من خوششون نیاد؟
-اگه قبولم نکنن؟
-اگه یه چیزی بشه همه چی بهم بخوره؟
مشغول بررسی همه ی احتمالات بد بودم که جواب داد.
-عزیزم استرس برای چی؟من همونم که سر کلاسام بودی.شیطنت کردی.همونی که باهام کل کل می کردی.تو تنها کسی هستی که همچین جراتیو پیدا کرد.حالا برای چی باید استرس بگیری؟اگه به خاطر خانوادمه که باید بگم ندیده، خیلی دوستت دارن.دوستت دارن که باعث شدی به فکر ازدواج بیفتم.خیالت راحت.الانم برو بخواب برای شب سرحال بشی.آهنگ آروم بذار و گوش کن و با خیال راحت، بخواب.بعدش دوش آب سرد بگیر، حالت عوض میشه.
راست می گفت.استرس معنی نداشت.به حرفش گوش کردم.دراز کشیدم و هندزفریم رو توی گوشم گذاشتم و یکی از آهنگهایی که خیلی دوست داشتم و آروم بود، Play کردم.
-" یه دل می گه برم برم/یه دلم می گه نرم نرم/طاقت نداره دلم دلم/بی تو چه کنم؟
پیش عشق ای زیبا زیبا/خیلی کوچیکه دنیا دنیا/با یاد توام هر جا هر جا/ترکت نکنم
سلطان قلبم تو هستی تو هستی/دروازه های دلم را شکستی..."

نفهمیدم چه وقتی وسط گوش دادن به آهنگ خوابیدم فقط با خارش بینیم بیدار شدم.با بدخلقی، به رضا که بالای سرم نشسته بود چشم دوختم.
-مرض داری؟
نوچی کرد.
-بذار شب بیان، بهشون میگم دختر ما بی تربیته.
بلند شد.
-پاشو دیگه.ساعت شش شد.اینام ساعت هشت میانا.
با نگاهی به ساعت، فهمیدم راست می گه و اگه کمی بیشتر می خوابیدم، قطعا نمی تونستم اونطور که باید جلوی مهمون ها ظاهر بشم.تقریبا از جا پریدم.
-چرا زودتر صدام نکردی؟
اخم کرد و با چشمهای درشت شده نگاهم کرد.
-از اون دنده بلند شدیا.هرکاری می کنم یه غری می زنی.
از اتاق خارج شد.لباس برداشتم و به حمام رفتم.زیر دوش آب خنک، سعی می کردم آروم بشم.کاری بلد نبودم تا به وسیله ی اون، وسط اینهمه استرس و ناراحتی، خودم رو به آرامش برسونم.نفس های عمیق می کشیدم تا کمی از انرژی های بد از بدنم خارج بشه. انرژی های بد که خارج نمی شدن هیچ، حتی یه سری فکر و خیال به مغزم هجوم می آورد.اما این دوش آب خنک، آروم ترم کرد.تنها دلخوشیم این بود که مامان و بابا راضی هستن و درمورد آبان تحقیق کردن.
بعد از نیم ساعت با ضربه ای به در، از حمام خارج شدم.هرچند که دوست داشتم تا ابد توی حمام بمونم و بیرون نیام.خب از روبرو شدن با خانواده ی آبان می ترسیدم.آروم آروم موهام رو خشک کردم و سارافون و دامنم رو پوشیدم.کمی کرم پودر به صورتم زدم و با ریمل و خط باریک نقره ای پشت چشمم، چشم هام از بی حالتی خارج شد.مامان به اتاق اومد و با لبخند نگاهم کرد.
-خوب شده.روسریتم یه جور سرکن که نه موهات بیرون باشه و نه گردنت.
سر تکون دادم.
-بذار یه صفایی به ابروهام بدم.
سرش رو کمی تکون داد.
-تو آخه مگه بلدی مداد ابرو بکشی؟
جلوتر اومد.
-بده من ببینم.
با اینکه همیشه خودم مداد ابرو داخل ِ ابروهای هنوز برنداشته ام می کشیدم و به نظرم خوب می شد چیزی نگفتم.خب دوست داشت خودش این کار رو برام انجام بده.بعد از تموم شدن کارش به آشپزخونه برگشت.روسریم رو روی سرم انداختم و مرتب کردم و پشت سرش وارد آشپزخونه شدم.غر زدم.
-مامان من چایی نمیارما.
اخم کرد.
-یعنی چی؟موقع چایی آوردنه که همگیشون راحت می تونن ببیننت.
چیزی نگفتم و با غصه به سینی آماده ی پر از استکان چشم دوختم.می ترسیدم وسط پذیرایی دستم بلرزه و سینی واژگون بشه و تمام استکان ها بریزه.عادت به چای تعارف کردن داشتم اما نه جلوی خواستگار.خب من که تجربه ی مجلس خواستگاری نداشتم.ولی مثل اینکه چاره ای نبود و باید چای می بردم.

سینی ِ پر از استکان رو از روی کابینت برداشتم و به سمت پذیرایی راه افتادم.مامان صدام زد.
-سینیو کجا می بری؟
درحالی که هم حواسم به سینی بود و هم به جلوی پام، آروم جواب دادم.
-دارم تمرین می کنم.
به صدای خنده ی بابا و رضا اهمیتی ندادم.اونها که جای من نبودن.اونها که مثل من استرس از تنشون تراوش نمی کرد... سینی رو با دستهای لرزون، جلوی همه ی مبل ها چرخوندم و دوباره به آشپزخونه برگشتم.سینی رو سر جای قبلیش گذاشتم.نفسم رو فوت کردم.خوب بود.اصلا سخت نبود.اما باید یادم می موند استکان ها خالی هستن.باید یادم می موند کسی توی پذیرایی نبود که باعث دستپاچگیم بشه.
صدای زنگ که اومد بدنم سست شد.رعشه ای کل بدنم رو گرفت.کنار یخچال، کف آشپزخونه نشستم.با نشستنم کمی بدنم آروم شد.اما خدایا چقدر سخت بود.چقدر مواجه شدن با اشخاصی که نمی شناختم و نمی شناختنم سخت بود.چقدر مواجه شدن با افرادی که به قصد ارزیابیم پا به خونه می گذاشتن سخت بود.خدایا خودت به فریادم برس.خدایا خودت کمکم کن سربلند بشم.خودت کمکم کن اونقدر مقبول باشم که کسی ایرادی ازم نگیره...
با صدای سلام و احوالپرسی، چشم بستم و دست روی قفسه ی سینه ام قرار دادم.
-اوف خدا.
چند نفس عمیق کشیدم.باید آروم می شدم وگرنه آبروریزی می شد.من می خواستم بی مشکل، امشب رو بگذرونم.می خواستم مسیر زندگیم رو تغییر بدم.می خواستم ازدواج کنم.می خواستم با کسی دوستش دارم ازدواج کنم.کسی که خودش رو بهم ثابت کرده بود.کسی که به مردونگیش واقف بودم.
کمی که گذشت و متوجه هیچ صدایی توی پذیرایی نبودم، مامان با جعبه ی بزرگ شیرینی، وارد آشپزخونه شد.کمی به چهره ی احتمالا رنگ پریده ام نگاه کرد.سری به تاسف تکون داد و مشغول چای ریختن شد.مامان همیشه بهم می گفت "تو برای ما شش متر زبون داری اما به غریبه ها که می رسی، موش می شی".خب احتمالا الان هم همین حرف رو توی ذهنش خطاب به من می گفت که اینطور متاسف بود... اگه وقت دیگه ای بود، جعبه ی شیرینی رو باز می کردم تا ببینم چی خریدن.حتی شاید از ترس رضا، چند تایی رو یک جا به دهن می گذاشتم.ولی استرس، اجازه ی همچین کاری رو بهم نمی داد.کاش می شد کمی عادی می شدم.کاش می شد می تونستم رفتارهای همیشگیم رو انجام بدم.کاش یادم می رفت چه کسانی توی پذیرایی منتظرم نشستن... نگاهی به مامان کردم و آروم لب زدم.
-چند نفرن؟
با انگشت نشون داد.
- شش نفر.
با خودم فکر کردم چقدر زیاد.کاش فقط خودش و پدر و مادرش می اومدن.کاش شخص دیگه ای همراهشون نبود تا فعلا فقط با پدر و مادرش آشنا بشم... مامان اشاره کرد.
-دیگه بلند شو.یه لیوان آب بخور و بیا اینا رو ببر.
نفس عمیقی کشیدم.لیوانی آب خنک سر کشیدم و سینی رو بلند کردم.
-بسم الله.
پشت سر مامان که شیرینی ها رو خیلی فرز توی ظرف چیده بود، وارد پذیرایی شدم.جلوی در، مکثی کردم و نفس گرفتم.
-سلام.

با صدای سلام کردنم،زن و مرد جوونی که احتمالا خواهر و شوهرخواهرش بودن سمت راست، زن و مرد مسنی که صد در صد پدر و مادرش بودن و خودش که بینشون بود روبرو، و پسربچه ی شیطون و بانمکی که روی زمین نشسته و شیرینی می خورد، همگی نگاهم کردن.تک تک، جواب سلامم رو با نگاهی دقیق و چهره هایی مهربون دادن.خب این چهره های مهربون کمکم می کردن تا با آرامش قدم بردارم.با اشاره ی دست مامان، به سمت پدر و مادرش رفتم.جلوی پدرش مکث کردم و کمی خم شدم.
-بفرمایید.
خیلی زود چای رو برداشت.
-ممنون دخترم.فقط رو من نریزی.اونی که باید سینیو روش خالی کنی، بغل دستیمه.
آروم و با خجالت خندیدم.سعی می کردم شونه ها و دستم نلرزن.خب در اون صورت سینی از دستم رها می شد و آبروم می رفت.
-حاج آقا...
مکث کردم.
-اگه منو بخندونید، فردا باید پسرتونو از بخش سوانح سوختگی تحویل بگیرید.من فقط تا همین حد تمرین کردم که بدون خنده به همه تعارف کنم.
حواسم پی آبان رفت که سرش رو پایین انداخته و می خندید.درست مثل بقیه که با صدا می خندیدن.آروم به سمتش قدم برداشتم.
-بفرمایید.
بعد از چند ثانیه چای رو برداشت.نگاهش نمی کردم تا تمرکزم رو از دست ندم و اتفاقی نیفته.توی فیلمهای عاشقانه دیده بودم دختر و پسر موقع چای تعارف کردن، نگاههای عاشقانه رد و بدل می کنن.اما من موافق ِ این نگاه عاشقانه نبودم.خب دستپاچه می شدم.اصلا حواسم اگه به آبان می رفت، دیگه نمی تونستم سینی ِ همچنان پُر رو جلوی دیگران بگیرم... چای رو جلوی بقیه هم گرفتم و کنار مامان و بابا، روبروی آبان و پدر و مادرش نشستم.سینی خالی رو روی پام گذاشتم تا زانوهای لرزونم دیده نشن.سر به زیر نشسته و به کسی نگاه نمی کردم.یعنی جرات نداشتم نگاهشون کنم تا ببینم درمورد من چیزی به هم می گن یا نه؟اما به نظر، خانواده ی خوب و ساده ای می رسیدن.از پدر و مادرش خوشم اومد.مامانش درست مثل مامان، چادری بود و خواهرش مثل خودم مانتویی.فقط فرصت نکردم چهره اش رو ارزیابی کنم.


*آبان*

استکان خالی چای رو روی میز گذاشتم و نگاهی به آفر انداختم.با لبخند مهربونی نگاهش رو بین من و روجا می چرخوند.نگاهش رو شکار کردم.سر تکون دادم و لب زدم.
-چطوره؟
سرش رو به تایید تکون داد.
-عالی.
حتی اگه این حرف رو نمی زد، بازهم از تصمیمم بر نمی گشتم.اما خوشحال شدم از اینکه دیدم آفر هم روجا رو پسندیده.بابا و مامان هم مشخص بود خوششون اومده.هم از خودش و هم از خانواده اش.انگار خانواده هامون تقریبا شبیه به هم بودن... خدایا شکرت...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-حاج آقا اگه اجازه بدین دختر و پسر برن باهم گپی بزنن.
این صدای آقا بود که به قسمت ِ دلخواه من اشاره می کرد.خب من که چیزی از حرفهاشون نمی فهمیدم... با خنده و ضربه ی آرومی که به شونه ی من می زد ادامه داد.
-البته همه می دونیم این صحبت، فُرمالیتَس.
بقیه هم به تایید حرفش خندیدن.مثل فنر از جا پریدم و بی توجه به نگاه های خندان، پشت سر روجا راهی یکی از اتاق ها شدم.در این اتاق، نزدیک اتاقی بود که چند بار واردش شده بودم.دو صندلی روبروی هم قرار داشت که من روی یکیش و روجا روبروم نشست.با مستقر شدنم، بهش خیره شدم.
-خوبی؟
لبخند زد.
-تو خوبی؟
نگاهی به در و دیوار اتاق انداختم.در باز بود و معذب بودم.فکر می کردم حرف که بزنم، صدام رو کسانی که بیرون از اتاق نشستن می شنون.و من این رو نمی خواستم.می خواستم راحت حرف بزنم و راحت بشنوم.پس بلند شدم و در اتاق رو بستم.غر زد.
-درو چرا می بندی؟
برگشتم و سر جای قبلیم نشستم.
-حالا بهتر شد.
-خب الان دیگران چه فکری می کنن؟
با آرامش نگاهش کردم. چشم به چشمهاش دوختم.چقدر استرس و اضطرابش مشهود بود.نگاهی به دستهاش انداختم.هر دو، می لرزیدن.لب باز کردم.
-خیالت راحت همه می دونن کاری نمی کنیم.بچه نیستم که توی مراسم خواستگاری و موقع حرف زدن، وقتی همگی پشت در اتاق سنگر گرفتن، خرابکاری بکنم.من فقط می خوام راحت حرف بزنیم.نمی خوام دائم بترسم و خجالت بکشم از اینکه کسی حرفهامون رو بشنوه.
گردنم رو کج کردم.
-چطورم؟
با دقت و لبخند سراپام رو از نظر گذروند.
-عالی... مثل همیشه.
اشاره ای به موهام کرد.
-فشن کردی.خیلی بهت میاد.
خوشحال شدم.
-الان باید چی بگیم؟
لبش رو جمع کرد.
-درمورد آینده حرف بزنیم.
دستی روی پیشونیم کشیدم.
-قول بده هیچ وقت ولم نکنی بری.
به سمتم خم شد.
-این حرفا رو روز خواستگاری نمی زننا.
چندبار پلک زدم.
-بذار بگم که خیالم راحت بشه.من هرکاری برات انجام می دم.انتظار ندارم تو هم مثل من دست به هرکاری بزنی فقط می خوام کنارم باشی.
توی سکوت نگاهش کردم.روجا همیشه فرق داشت.همیشه با بقیه ی دخترهایی که دیده بودم فرق داشت.هیچ وقت رفتارش مثل بقیه نبود.روز اول رو به یاد داشتم که بهم توجهی نمی کرد.روز اول رو به یاد داشتم که به صورتم زیاد نگاه نمی کرد.یادم بود مثل خیلی ها درمورد چهره ام صحبت نمی کردن.
-تو دقیقا برای چی به طرفم اومدی؟چی شد که به سمتم کشیده شدی؟
با دقت نگاهم کرد.
-اوایل حتی یادم می رفت چه شکلی هستی.
چشمهاش به نشونه ی فکر کردن ریز شد.
-خب می دونی؟ من حتی تا یه زمانی اصلا نمی دونستم به جز ماشین، چی داری که بخوای بگی به خاطر پول یا حتی چهرته.
لبخند کجی زدم.
-پس چی؟
می خواستم هرچیزی که هست رو بگه و بشنوم.من بهش گفته بودم دوستش دارم.می دونستم اون هم من رو دوست داره.و دلم می خواست اون هم بگه.کمی مکث کرد.
-بعضی وقتا، دوست داشتن چرا نداره.
لبخند زد.
-اولش جذب رفتارات شدم.
شمرده شمرده ادامه داد.
-اینکه سعی می کردی به دخترا رو ندی... اینکه سعی می کردی نخندی... اینکه برات مهم بود بیخودی سرکلاس نباشی و تا آخرین سوالمونو جواب می دادی.
ابروش رو بالا داد.
-شرم و حیا، خیلی برام مهم بود.
لبخندش وسیع شد.
-که تو داشتی.
خندیدم.
-یعنی الان ندارم؟
خندید و چیزی نگفت.
-الان، توی این ساعت و لحظه، فکر می کنی دوستم داری؟
صورتش سرخ شد ولی جواب داد.
-آره... دوستت دارم.
رضا، بی مقدمه در اتاق رو باز کرد.
-چقدر حرف می زنید.
اومد و نگذاشت با همین جمله ی کوتاه، به اوج برم و خوشی رو حس کنم.چقدر دلم می خواست گردنش رو بشکنم.اما همین که دوست داشتنش رو به زبون آورد خوب بود.عشق و زندگی و ازدواج، غرور نمی شناسه.وقتی عاشق شدی، وقتی تصمیم به ازدواج گرفتی باید غرور و خیلی مسائل رو کنار بگذاری.باید راحت از احساساتت حرف بزنی و باید از احساسات طرف مقابلت آگاه بشی.اینکه بگی دوست داشتنم رو توی رفتارم نشون می دم اصلا درست نیست.دوست داشتن، باید گفته بشه.دوست داشتن، باید شنیده بشه...

*روجا*

خیلی طول نکشید که پدرش و متعاقبا مادرش و بقیه ایستادن و بازار خداحافظی گرم شد.از خونه که بیرون رفتن، حس کردم دلم براش تنگ شد.دلم همچنان حرف زدن باهاش رو می خواست.دلم می خواست با هم حرف بزنیم و دلم رو گرم کنه.به بودنش و به موندنش... به سمت بابا چرخیدم.
-چرا هیچ کس از من نظر نخواست؟
سعی کرد نخنده.
-تو که جوابت معلوم بود.
رضا هم شیرینی به دست، نزدیک شد.
-شما دو تا که داشتین از خوشی، بندری می رقصیدین... فقط موسیقی متن کم داشتین...
با خنده، وارد اتاق شدم.حس خیلی خوبی داشتم.دیگه از اون استرس اولیه خبری نبود و خوشحال بودم.فکر کردم.
-یعنی داره درست میشه؟
به نوشین و مهتاب خبر دادم تا برای روز نامزدی بیان.نمی خواستم تنها باشم.خواهر نداشتم و احتیاج بود دوستهام همراهیم کنن.دلم می خواست علیرضا و همسرش بیان.دلم می خواست مهنامه رو ببینم.می خواستم ببینم همسر علیرضای مهربون، مثل خودش هست یا نه؟می خواستم ببینم کسیه که لیاقت همراهی ِ علیرضا رو داشته؟علیرضا شاید چهره ی خاصی نداشت اما توی نگاهش دنیا دنیا مهربونی بود.شاید چهره ی خاصی نداشت ولی دنیا دنیا فهم و شعور داشت و ناخواسته، وادار به احترام می شدی.
***
برای شب، کت قرمز اندامی که سرآستینهاش سفید بود به همراه دامن مشکی و روسری سفید با طرح مشکی می پوشیدم.هرچند اصلا از کت خوشم نمی اومد.
نوشین و مهتاب از ظهر پیشم بودن.
-میگم روجا.
به سمت نوشین چرخیدم.
-هوم؟
-ما از این به بعد، پایدارو چی صدا کنیم؟
دست به کمر و حق به جانب نگاهشون کردم.
-هیچ کس حق نداره به اسم صداش کنه.خوشم نمیاد.
مهتاب خندید.
-معمولا مردا غیرتی می شن.
ناگهانی به سمت نوشین چرخیدم.
-کاظم چی شد؟
پلک زد.
-هیچی... همون موقع هم بهت گفتم.به هم نمی خوردیم.
لبخند زدم.
-اشکالی نداره.بالاخره انقدر خواستگار باید بیاد و بره تا اونی که باید، پیداش بشه.
دوست داشتم نوشین و مهتاب هم به زودی ازدواج کنن.اما انگار فعلا وقتش نشده بود.همون لحظه کمی دلم از خودم گرفت که چطور تا الان به یاد نوشین و کاظم نبودم؟دلم از خودم گرفت که چقدر بی معرفت شدم و این چندوقت، خبری از دوستهای صمیمیم، که دو سال کنار هم بودیم نگرفتم.

لباسهام رو که پوشیدم، به کمک نوشین و مهتاب، آرایشی کردم و منتظر اومدنشون شدیم.آرایشم این بار با دفعه ی قبل فرق می کرد.به لطف نوشین و مهتاب، کمی پررنگ تر و قشنگ تر شده بود.چون این بار کلا فرق داشت.این بار، قرار بود رسما نامزد هم بشیم.
وقتی اومدن، هرچند با استرس، اما سعی در همراهی جمع داشتم.چای رو رضا آورد و این بار راحت بودم.بازهم روبروی آبان نشستم ولی سعی می کردم سرم رو پایین نندازم تا لحظه های اون شب رو توی ذهنم ثبت کنم.به جرات می تونم بگم بهترین روز عمرم بود.امشب بهترین هدیه رو خدا بهم می داد.بهترین هدیه، آبان بود.حس خوبی داشتم ولی از فردا و فرداها می ترسیدم.اما میون همه ی این ترسها، گاه گاهی نگاهی به همسر علیرضای مهربون، مهنامه، می انداختم.مثل خودش خوش رو و خوش برخورد و البته قدبلند بود.از همینجا حس می کردم چقدر بهم میان و چقدر خدا این دونفر رو برای هم ساخته.


*آبان*

روجا، کت قرمز و سفید شیکی تنش بود همراه دامن مشکی و روسری ساتن سفید و مشکی.روبروم نشست و صدیق و نامی، که از حالا به بعد برای من هم نوشین و مهتاب می شدن، نزدیک روجا بودن.خیره نگاهش می کردم. دست خودم نبود.علیرضا اشاره می کرد خیره نشم و پدرش و برادرش می بینن و ناراحت می شن ولی نمی تونستم.باورم نمی شد از امشب، دونفری، هرچند که فعلا نصفه و نیمه بود، ولی پا توی دنیای جدیدی می گذاریم.
-خب آقای کامجو، برای مهریه ی دخترخانمتون چی در نظر گرفتید؟
علیرضا بود که بحث مهریه رو پیش کشید.نگاهی به چهره ی متفکر پدر روجا انداختم.بعد از کمی، لب باز کرد.
-والا من خیلی اعتقاد به مهریه ندارم.مهم مهر و محبته که شکر خدا بهم دارن.
نفسی گرفت.
-هرچی که خودتون صلاح می دونید...
مهریه، چیزی بود که من باید معین می کردم.چیزی که مطمئن بودم می تونم پرداخت کنم و باید توسط من پرداخت می شد.پس به حرف اومدم.
-اجازه می دین منم صحبت کنم؟
همگی بهم چشم دوختن و "خواهش می کنم پسرمی" از زبون پدر روجا شنیدم.با خجالتی که ناشی از مرکز توجه بودنم بود، با شُر شُر عرق روی پیشونی و کمرم، شروع به حرف زدن کردم.
-راستش منم با حرف شما موافقم ولی خب من وقتی برای خواهرم که شکر خدا زندگیه خوبیَم داره ...
اشاره ی نامحسوسی به آفر و شادمهر که سپهرداد کنارشون بود کردم.
-دنبال این بودم که یه مهریه ی نرمال در نظر گرفته بشه، بی انصافیه اگه برای همسرم همچین کاری نکنم.فکر می کنم صد و ده تا سکه به نیت آقا امیرالمومنین خوب باشه و کنارش دو دونگ از خونه ای که الان ساکنشم.
تصمیمش رو ناگهانی گرفتم.با صلوات دسته جمعی، خیالم راحت شد و به روجا و لبخندش نگاه کردم.رضایت همین یه نفر برام کافی بود.
تاریخ عقد و عروسی رو که می خواستن مشخص کنن، بازهم پیش قدم شدم.
-ببخشید من وسط صحبتاتون میام.
من منی کردم.
-تاریخی که می گید خوبه فقط مشکلی که هست، چندروز بعدش روجا خانم کنکور دارن.اگه بندازیم بیست و چهار مرداد خیلی بهتره.
سریع ادامه دادم.
-البته بازم هرچی بزرگ ترا بگن.
علیرضا کنار گوشم زمزمه کرد.
-حرفشو می زنه آخرش می گه هرچی بزرگترا بگن.
و آروم خندید.راست می گفت.خودم هم خنده ام گرفت.اما خب باید حرف می زدم.باید شرایط روجا هم در نظر گرفته می شد.نباید بعدها یا حتی حالا فکر می کرد خودش و شرایطش و کنکورش برای من یا کسی اهمیتی نداشته... حرفم مورد قبول همگی واقع شد.باز هم به روجا و رضایتش چشم دوختم و بزرگ ترها، همه ی قرار و مدارها رو توی دفتری مکتوب کردن.

*روجا*

-خب دخترم بیا اینجا بشین.با اجازه ی پدرت یه صیغه ی محرمیت بینتون بخونم تا از این به بعد، با خیال راحت باهم رفت و آمد کنید.
حس کردم رنگم پرید.شاید انتظار نداشتم به این زودی همه چیز شکل واقعی به خودش بگیره.البته اصلا از صیغه خوشم نمی اومد و خبر نداشتم ممکنه بخوان صیغه ای بینمون خونده بشه.اما جرات نداشتم این حرف رو توی جمع بزنم.دلم می خواست آبان قبلا، روز خواستگاری زمانی که با هم صحبت می کردیم بهم می گفت.شاید می تونستم راضیش کنم حرفی از صیغه زده نشه.اما انگار برای کسی خواست و نخواست من مهم نبود.انگار اصلا من یه طرف قضیه نبودم.به مامان نگاه کردم.نگاهش نشون از نارضایتی ِ نسبیش داشت.اما بابا ناراضی نبود.شاید ترجیح می داد زودتر محرم بشیم.شاید هم من اشتباه می کردم... مامانش بلند شد و به سمتم اومد.دستم رو گرفت.سرش رو به گوشم نزدیک کرد.
-دخترم نترس.منم مثل مادرت.قول میدم اتفاقی نیفته.
نگاهش کردم.
-حاج خانوم...
فقط پلک زد.
-من صیغه نمی خوام.
نیم نگاهی به اطرافیان انداخت.
-محرم نباشید که نمی شه.باید نگاهی که به هم می کنید، حلال باشه.بسه هرچقدر...
سکوت کرد.فکر کردم خب مادرشوهره دیگه.براش خواست ِ من مهم نیست.فقط به پسرش فکر می کنه و می خواد که اون راحت باشه.دلچرکین، با کمکش، بلند شدم و کنار آبان روی مبلی دونفره نشستم.آفر، خواهر آبان و مهنامه همسر علیرضا یه سمتم نشستن.نوشین و مهتاب هم روبرومون روی صندلی نشسته و با بغض و لبخند نگاه می کردن.علیرضا و همسر آفر، شادمهر، سمت دیگه ی آبان بودن.تازه توجهم به آبان جلب شد.کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید پوشیده بود. شکمش هم زیر بلوز سفید خودنمایی می کرد.ولی دوستداشتنی بود.این مرد کنارم برای من دوشتداشتنی بود.شاید کسی اینطور مثل من دوستش نداشت.شاید هیچ کس پیدا نمی شد اندازه ی من بخوادش.ولی می خواستمش.من، خیلی می خواستمش.اما باز هم فکر می کردم اینکه بدون دخالت دادن ِ نظر من تصمیم به صیغه گرفتن درست نیست.من دلم زیاد به این موضوع راضی نبود.البته نمی دونستم آبان خبر داشته یا نه؟بعدا باید در این رابطه باهاش حرف می زدم.
نفس عمیقی کشیدم و حواسم رو به پدر آبان دادم.
-خب دخترم آماده ای؟
سرم رو خم کردم.
-بله.
-من یه صیغه ی شش ماهه می خونم بینتون با مهریه ی یه ربع سکه.
کمی مکث کرد.
-هرچند که شش ماه زیاده و ایشالا یه ماه و نیم دیگه، جشنتونه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
صدای آفر بلند شد.
-بابا از آبان نپرسیدی آمادس یا نه.
علیرضا خندید.
-آبان که خیلی وقته آمادس.پرسیدن نداره.
جمع، یک صدا خندیدن.لبخند زدم.خب علیرضا راست می گفت.آبان که آماده بود.زمزمه ای کرد که انگار می خواست فقط آبان بشنوه اما من هم شنیدم.
-این همین الان فقط یه لباس راحتی بهش بدن همینجا موندگاره...
خنده ام گرفت.کمی از ناراحتیم کم شد.حواسم رو به صیغه خوندن پدرش دادم.و چقدر زود صیغه خوند و انگار که محرم شدیم.این محرمیت رو باور نداشتم.بلافاصله، مامانش، انگشتر رو به دست آبان داد.
-بیا دست زنت کن.
زن.چه واژه ی غریبی بود.یعنی از حالا، زن آبان شده بودم ؟خانم پایدار؟
با تکون دستی، از فکر و بهت خارج شدم.دست لرزون آبان، روی دست سردم نشست و انگشتر رو توی انگشت انگشتریم فرو برد.همگی دست زدن.انگشتر، انتخاب خودم بود.مرد ِ کنارم هم انتخاب خودم بود.از مهریه ی تعیین شده راضی بودم.از همه چیز راضی بودم جز صیغه.که اون رو هم می شد ندید گرفت.
مامانش باقی کادوها رو روی میز جلوم گذاشت.شاید می فهمید دستپاچه هستم و چیزی رو نمی تونم نگهدارم.نمی خواستم بیش از این، چسبیده به آبان بنشینم.بنابراین بلند شدم و با خانم پایدار که هنوز از حرفش ناراحت بودم روبوسی کردم.انگار نه انگار یک طرف قضیه، پسرش بود.انگار نه انگار اگه نگاهی به خطا صورت گرفته بود، از طرف پسرش بود نه من.انگار نه انگار تمامی ِ لمس ها، از طرف آبان بود و بس.روز حمله ی عارف، اینکه به سمت آبان رفتم برای این بود که از همه بهم نزدیکتر بود.توی اونوضعیت اصلا قصدی نداشتم.خدا هم حتما خودش می دونه... بعد از اون، پدرش پیشونیم رو بوسید و به ترتیب، آفر و مهنامه و مامان و بابا و رضا ونوشین و مهتاب، بوسیدنم.شب خوبی بود.منهای ماجرای صیغه.


*آبان*

موقع رفتن رسید.دلم می خواست حداقل ده دقیقه تنهامون بگذارن که نگذاشتن.درعوض، مامان، روجا رو به سمتم هُل داد.
-آبان با زنت دست بده و روبوسی کن و بریم.
کمی اطراف رو نگاه کردم.همگی سعی می کردن نشون بدن که حواسشون نیست ولی نگاه های زیرچشمی، رومون سنگینی می کرد.آب دهنم رو قورت دادم.باباش سعی می کرد این سمت رو ندید بگیره و رضا دست به کمر و کاملا پشت به ما ایستاده و مثلا به شیرینی ها نگاه می کرد.آقا و مامان، کنار هم به بال بال زدنم از خجالت با لبخند عمیقی نگاه می کردن.لب گزیدم.دستهام رو جلو بردم و هر دو دستش رو گرفتم.با صورت سرخ و لبخند، به حرکاتم چشم دوخته بود.انگار که خودش هم به فیلم مهیجی نگاه می کنه.از خجالت گُر گرفته و می لرزیدم.دوست داشتم کسی اطرافم نباشه و راحت باشم.خم شدم و نرم و آروم، گونه اش رو بوسیدم و سریع ازش جدا شدم.به محض فاصله گرفتنم، بازار مسخره کردن علیرضا و شادمهر و آفر و مهنامه داغ شد.نوشین و مهتاب هم گوشه ای ایستاده و با تفریح نگاهم می کردن.شاید دل اون دونفر هم از اینطور اذیت شدن من، خنک می شد.شاید اون لحظه به یاد سوالات امتحان بودن...

علیرضا، قدمی بهم نزدیک شد و شروع به باد زدنم کرد.
-یه آب قند بیارید بچه غش کرد.
نمی تونستم سرم رو بلند کنم.نمی دونستم چرا انقدر از اذیت و آزار من خوششون می اومد؟نمی دونستم چرا انقدر دوست دارن کسی که کمی حجب و حیا داره رو سوژه ی خنده کنن؟پر حرص و عصبی، سریع با بقیه خداحافظی کردم و بیرون رفتم.با بیرون رفتنم، صدای خنده بلند شد. چند نفس عمیق کشیدم تا التهابم که نیمیش از خجالت بود و نیمیش از حرص، بخوابه.
تا خونه از دستشون آسایش نداشتم.اونقدر که سرخ شدن و دست و پا لرزیدنم رو مسخره کردن و خندیدن.مگه اشکالی داشت جسم و روحت دست نخورده باقی بمونه و هر دو رو یکجا به همسرت تقدیم کنی؟چی ِ این موضوع خنده دار بود؟
آقا اما با افتخار نگاهم می کرد.آخر شب، قبل از خواب، پیشونیم رو بوسید.
-تا الان سربلندم کردی.از الان به بعدم سربلندم کن.
منظورش رو خوب می فهمیدم.باید مواظب می بودم.باید حواسم رو جمع رفتارم می کردم.باید می فهمیدم هر چیزی جای خودش رو داره.هر چیزی سر جا و سر وقت خودش قشنگه.لبخندی زد و ادامه داد.
-شاید همه به خجالت کشیدنت خندیدن ولی همین خجالتت باعث افتخارم بود.فهمیدم درست بزرگت کردم.فهمیدم نونی که بهت دادم، حلال حلال بوده.
این حرفش باعث خوشحالیم شد.فهمیدم تا به حال رفتارم درست بوده.فهمیدم و به خودم افتخار کردم که باعث افتخار و سربلندی خانواده ام شدم.
با دنیا دنیا خوشی، دنیا دنیا حس جدید، به خواب رفتم.خوابی که در عین خوابیدن، انگار نخوابیدم چون روجا و تصاویر مختلف ازش جلوی چشمم رژه می رفت.خواب ِ خوبی نبود.بیشتر کوفته و سنگینم کرد.ساعت یک خوابیدم و ساعت پنج با هراس پریدم.چند تصویر توی ذهنم مونده بود.من بودم و روجا بود و یاحقی بود. یاحقی انگار می خواست از هم جدامون کنه.دست دراز می کرد روجا رو بگیره که عقب می کشیدمش.چند کفتار هم بهمون حمله می کردن و چنگ نشون می دادن... عصبی توی موهام چنگ زدم.
-دیگه نه... دیگه کسی نمی تونه...
پوفی کردم.
-تا حالا هرچقدر کوتاه اومدم برای این بود که دستم خالی بود.
عصبی دستی توی موهام کشیدم.
-دستم الان پُر ِ پُره...
بلند شدم.می خواستم به دنبال روجا برم.لباس پوشیدم.یادداشتی برای مامان و آقا گذاشتم و اطلاع دادم با روجا هستم و خودم رو به خونه رسوندم.دوش گرفتم و لباس پوشیدم.جلوی آینه ایستادم و کمی به موهام ژل زدم. به خودم چشم دوختم.به صورتم.به چشم های درخشانم.به لبهای نیمه بازم.لبخند عمیقی زدم.
-منم متاهل شدم.
صاف ایستادم.گوشیم رو برداشتم و با پول و کارت عابر بانک، راهی خونه ی پدر روجا شدم.دیگه نمی گفتم خونه ی روجا.که خونه اش، اینجا بود، پیش خودم.جلوی ساختمونشون پارک کردم.نگاهم به ساعت افتاد.هنوز ساعت هفت نشده بود.خودخواهانه، شونه ای بالا انداختم.
-وقتی من می خوام، باید پیشم باشه.

*روجا*

با صدای زنگ گوشی بیدار شدم.اسم آبان روی صفحه خودنمایی می کرد.چشم چرخوندم تا ساعت کوچیک ِ زنگ دار رو ببینم.تازه هفت می شد.حرصی شدم.اما سعی کردم با خوش رویی جواب بدم.باید از خلقیات ِ قدیمم دست بر می داشتم.وقتی متاهل می شی، باید صبورتر بشی.با کسی پیوند می زنی که از یه خانواده ی دیگه ست و یه خلق و خوی دیگه داره.
-جانم؟
صداش پر انرژی توی گوشم پیچید.
-سلام.خواب بودی؟
خندیدم.چه انرژی ای داشت.
-سلام.اگه بودمم دیگه نیستم.
-لباس بپوش بیا بیرون منتظرم.
از جا پریدم.
-مگه کجایی؟
-جلو خونتونم.
با خنده، لب گزیدم.
-ده دقیقه صبر کنی میام.
خندید.
-باشه.
چه بی بهانه می خندیدیم.چه بی بهانه ساعت هفت صبح خوشحال بودیم.چقدر این بی بهانه ها دوست داشتنی بودن... تماس رو قطع کردم.وقت زیادی نداشتم.یعنی داشتم اما دوست نداشتم معطل بشه.هیچ وقت دوست نداشتم کسی رو معطل کنم.آبان هم که کسی نبود.آبان داشت همه ی زندگیم می شد...
رختخوابم رو جمع کردم و بی سر و صدا وارد حمام شدم تا دوش سریعی بگیرم.دوست نداشتم اولین قرار بعد از محرمیت، هرچند این محرمیت باب دلم نبود، خواب آلوده باشم.دوست نداشتم کسل باشم.باید خاطرات خوبی رو از امروز، در کنار آبان، ثبت می کردم.باید از امروز یاد می گرفتم چطور خاطراه سازی کنم.چطور لحظه های ناب بسازم... سی ثانیه زیر آب سرد ایستادم.خوب که سرحال شدم، حوله به دورم پیچیدم و به دو، بیرون رفتم.رضا، توی پذیرایی خواب بود.وارد اتاق شدم و در رو بستم.جلوی موهام رو اتو کشیدم و پشتش رو بستم.به سراغ لباسهام رفتم.تاپ آبی نفتی با شلوار مشکی تنگی پوشیدم.به سراغ مانتوهام رفتم.باید چیزی می پوشیدم که بلند باشه.مانتوی لخت قهوه ای بلندی داشتم که تا نزدیک مچ پام بود.پوشیدمش.این مانتو به درد استفاده با همین شلوار که کمی تنگ بود می خورد.وگرنه من قد کوتاه بودم.مانتوهای بلند به دردم نمی خوردن.شال نسکافه ای روی سر انداختم.
سعی کردم قشنگترین و سریع ترین آرایشی که می تونم، روی صورتم پیاده کنم.هرچند که آرایشم فقط کرم ضد آفتاب ِ کرم پودر دار و ریمل و مداد ابرو بود.راس ده دقیقه با کیف و گوشی و کفش های پاشنه دار قهوه ایم جلوی در بودم.
-اِ من که به کسی خبر ندادم.
مامان خواب بود.به گوشیش پیام فرستادم و خبر دادم کجا می رم و مشخص نیست کی بر می گردم.می دونستم با آبان که باشم، زمان و مکان رو فراموش می کنم.
به محض باز شدن در ساختمون، نگاهم به چشم های منتظر و صورت خسته اما پر انرژیش خورد.تیپ مشکی قهوه ای قشنگی زده بود که بهش می اومد. شاید هم به چشم من اینطور بود.شاید چون حس تعلق توی وجودم بیداد می کرد متفاوت تر از همیشه می دیدمش.اون هم با دقت بهم نگاه می کرد.
-سلام.
دستهاش رو که از هم باز کرد، برای اولین بار توی زمان ِ هوشیاری، توی آغوشش فرو رفتم و دستهام، بی اراده، کمرش رو به آغوش کشید.دستهای قوی و مردونه اش، به دورم حلقه شد و آروم، پشتم رو ناز و نوازش کرد.انگار که دنیا، سفت و محکم، من رو در بر گرفته بود و مهر و محبت نثارم می کرد.نثار ِ من ِ سختی دیده و درد و رنج کشیده ی خسته.
-زود اومدی.مگه خواب نبودی؟
آروم خندیدم.خستگی از یادم رفت.دردهام از یادم رفت.اصلا از دیشب، از وقتی همه چیز تموم شد... نه... شاید هم تازه شروع شده بود... آره... از وقتی همه چیز بین ما شروع شد، همه ی بدها از ذهنم کنار رفتن و همه ی خوبی ها، همه ی رنگهای سبز و صورتی، جلو اومدن.از دیشب، از وقتی همه چیز شروع شد، تمام اتفاقات تلخ و بد، همه ی زشتی ها، فراموشم شد.انگار از اول، ما مال هم بودیم.انگار از اول، کسی بین ما نبود.انگار از اول، دنیا، از همین جا، از توی آغوش آبان شروع شده بود.انگار کسی، یکی بود و یکی نبود می سرود. کی بود و یکی نبودی که که بعد از خدای مهربون ِ زیر گنبد کبود، فقط من بودم و آبان و یک دنیا مهر و محبت و خوشی...
-دیگه وقتی آقامون زنگ می زنه مجبورم بیدار شم.
شونه هاش لرزید.دل من لرزید.سر تا پای وجودم لرزید.وقتی می لرزید، وقتی می خندید، انگار دنیا می خندید.انگار خنده اش مسری بود و دنیا رو به خنده می انداخت.با صدایی که ته مایه ی خنده داشت جواب داد.
-نه... پس تو هم بلدی از این حرفا.
کاش دنیا از همین جایی که شروع شده بود، همین آغوش ِ آبان، همین جا هم تموم می شد.
"یک آن شد این عاشق شدن
دنیا همان یک لحظه بود "*
کمی ازش فاصله گرفتم.
-بریم.اینجا وایسادیم الان یکی میاد.
هرچند که جام خوب بود.هرچند که دیگه خیلی چیزها برام مهم نبود.اصلا کسی می دید که می دید.بگذار دیگران هم از دیدن عشق ِ شیرین ِ ما سهمی ببرن.اما دوست نداشتم بعدا کسی حرفی به مامان و بابا بزنه.دوست نداشتم چیز بدی بشنوم از این عشق ِ پیدا... به سمت ماشین راه افتادیم.
-مامانتینا بیدار بودن؟
حین سوار شدن، جوابش رو دادم.
-نه.ولی به گوشیش پیام دادم.بیدار که بشه، گوشیشو چک می کنه.
سوار شد و کمربندش رو بست.
-نگفتی که کی بر می گردیم؟
نگاهش کردم.
-نه.گفتم مشخص نیست.
سرش رو با لبخند عمیقی تکون داد.
-خوب کاری کردی.

دستش رو روی سوییچ گذاشت تا بازش کنه و استارت بزنه.با کمی مکث، به سمتم چرخید و من رو که کمربند می بستم، به سمت خودش کشید.
-بیا ببینم.
به صورتش خیره موندم.به صورتم خیره موند.
-دیشب اون لامصبا نذاشتن...
گونه ام رو بوسید و صورت زبرش که ته ریش کمی داشت رو به صورتم چسبوند.کمی اذیت شدم.صورتم سوزن سوزن می شد.اما چیزی نگفتم.اما عقب نکشیدم.انگار باید عادت می کردم.با خودم فکر کردم بعضی دخترها و زنها چرا انقدر ته ریش دوست دارن؟زبری ِ ته ریش که صورت ِ لطیف زن رو اذیت می کنه...
-یه لحظه هم نخوابیدم.اصلا باورم نمی شد روجا.
دست راستم آروم بلند کردم و پشت گردنش بردم.آروم آروم روی موهای گردنش دست کشیدم و موهاش رو که مثل موهای عروسکهام، کُرکی بود نوازش کردم.
-منم باورم نمی شه.
نفس عمیقی کشیدم.
-یه جور دلهره و اضطراب دارم... یه دلهره ی شیرین.
سرش رو کنار کشید.
-به موهام دست نزن.
با تعجب نگاهش کردم.
-وا.چرا؟
می خواستم جمله ی "چه سوسول" حواله اش کنم و نکردم.خیلی خودم رو کنترل کردم که چیزی بهش نگم.کمی بهم بر خورده بود.خب من هم از برخورد ته ریشش با صورتم اذیت شدم.اصلا کرمی که به صورتم زده بودم مطمئن بودم پاک شده.اما چیزی نگفته بودم که ناراحت نشه.اخم کرد.
-خمار می شم... خوابم می گیره.
ناراحتی از یادم رفت.با خودم فکر کردم بعضی وقتها چقدر راحت و چقدر زود قضاوت می کنم.بعضی وقتها چقدر عجول می شم.اصلا صبر نمی کنم منظور طرف مقابلم رو بفهمم... خندیدم.
-یه سوژه ی دیگه هم دادی دستم.
با اخم نگاهم کرد.
-خوشت میاد؟
با همون اخم که زیاد هم جدی نبود ادامه داد.
-منم می گردم یه نقطه ضعفتو پیدا می کنم حالتو جا میارم.
لبخند زدم.
-من گشنمه.
جور بامزه ای نگاهم کرد.
-الان اگه بگم بریم کله پاچه، نمی زنی تو سرم؟
خندیدم.
-نه بریم.منم دوست دارم.
عاشق اینطور کارها بودم.اینطور کارها که شاید ما رو، و روز اول ِ همراهیمون رو از بقیه، متمایز می کرد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
سرش رو با خوشحالی تکون داد و استارت زد.
-خوبه توی این یه مورد، تفاهم داریم.
راه افتاد.کمربندم رو بستم و بهش چشم دوختم.
-مگه چقدر اختلاف داریم که می گی توی این یه مورد تفاهم داریم؟
نیم نگاهی کرد.
-جملمو تصحیح می کنم.اولین تفاهم بعد از محرمیت.
چیزی نگفتم و خیره خیره بهش نگاه کردم.با دقت، اجزای صورتش رو از نظر گذروندم.به دستهاش رسیدم.دستهای پر قدرت و مردونه اش.با تردید خم شدم و دستی که روی دنده قرار داشت رو با هردو دست گرفتم و با دقت نگاه کردم.حالا می تونستم دستش رو بگیرم.حالا می تونستم با دقت و بی خجالت و دلهره بهش نگاه کنم.هر چند که دیشب دلم به صیغه راضی نبود.اما حالا فکر می کردم چقدر خوب که صیغه خوندیم.چقدر خوب که محرم هستیم و می تونیم راحت باشیم.بی گناه.با خودم فکر کردم صیغه هر بدی ای که داشته باشه، لااقل این خوبی رو داره که می تونم دستهاش رو به دست بگیرم.اما باید احتیاط می کردم.صیغه هم مثل عقد، محرمیت داشت.اما محرمیتی از نوع ِ ثبت نشده و بی مدرک.
-به چی اینجوری نگاه می کنی؟
مکث کرد.
-انقدر با دقت؟
لبخند کمرنگی زدم و به چشم های روشنش نگاه کردم.
-به تو.
سر تکون داد.
-خب به چی ِ من؟
و دنده رو همراه با دستهای من، عوض کرد.به دنده خیره شدم.و بعد به دستهام و دستهاش.چقدر دستهام کوچیک بودن.چقدر ظریف.اگه موقع دیگه ای بود از اینهمه کوچیک بودن ِ دستهام شاید راضی نبودم.اما حالا نه.حالا فرق داشت.حالا حتی دیدن ِ ظرافت دستهام کنار دستهای بزرگ ِ آبان هم لذت داشت... لب باز کردم.
-به خودت.
-خود من چی داره؟
نفس عمیقی کشیدم.
-برای من، همه چی.
و راستی که آبان از دیشب تا به الان، برای من همه چیز شده بود.از دیشب تا به الان، آبان برای من همه چیز داشت.همه ی چیز های خوب...
جلوی طباخی نگهداشت.با خنده نگاهم کرد.
-بریم اولین کله پاچه ی مشترکمونو بخوریم.
خندیدم.
-بریم.
جعبه ی دستمال کاغذی روی داشبورد رو برداشتم و توی کیفم گذاشتم.
روز اول رو خوب شروع کردیم.هیچ وقت فکر نمی کردم آبان بعد از محرمیت اینطور باشه.انقدر خوب و صمیمی.دوستش داشتم و با ترس جلو اومدم.با ترس کنارش نشستم و محرمش شدم.چون فکر می کردم بعد از محرمیت، می شه همون آدم اخموی جلوی سلف دانشگاه.اما این مرد، همونی نبود که با اخم بدرقه ام کرد.فکر می کردم محرم که بشیم، شاید کاری ازش سر بزنه که من نمی خوام.اما حالا که اینطور نبود.حالا که می تونست من رو هر جایی ببره اما نمی برد.

*آبان*

خیره تر از همیشه، خیره اش می شدم.این بار، حق من بود.این دختر کنارم، زن من بود.شرعی و قانونی و عرفی. حق من بود نگاه کردنش، دیدنش، لمس کردنش.هرچند که همون دیشب متوجه شدم راضی به صیغه خوندن نیست.اما من هم کاره ای نبودم.نمی تونستم کاری انجام بدم.چون من هم غافلگیر شده بودم.البته اصلا ناراحت نشدم وقتی فهمیدم قراره صیغه ی موقت بخونیم.همون جا لحظه ای یاد روزی افتادم که توی دانشگاه، شخصی درباره ی ازدواج موقت صحبت می کرد.و من چقدر مخالف صیغه بودم.چقدر اون لحظه توی دلم و ذهنم، شعار دادم.چقدر اون لحظه کسانی که صیغه ی موقت می خونن رو نکوهش و برای دختری که صیغه می شه، دلسوزی کردم.همون جا و قبل از خوندن صیغه، به خودم قول دادم پا کج نگذارم.برداشتن قدم کج توسط من، مساوری می شه با آزار دیدن روجا.
-وای آبان، من بناگوش می خوام.
خندیدم و تیکه ای از بناگوش رو لقمه گرفتم و به دستش دادم.کمی هم به دهن خودم گذاشتم.نگاهم کرد.
-اینکه نمک نداره.
نمکدون رو بالای ظرف گرفت و مشغول نمک زدن شد.دست آخر، درحالی که توی چشم هام خیره بود تا عکس العملم رو ببینه، با انگشت اشاره، آب کله پاچه رو بهم زد و انگشتش رو به دهن فرو برد.با خنده، دستش رو گرفتم و از دهنش خارج کردم.
-دستتو توی دهنت نکن، کثیفه.
ابروش رو بالا داد.
-یعنی بدت نمیاد؟
لبخند عمیقی زدم.
-نه.
شاید زمانی بدم می اومد ولی حالا، با این کارهای روجا مشکلی نداشتم که هیچ، لذت هم می بردم.تا آخر، همه رو با دست خوردیم.انگار که چیزی به اسم قاشق، اختراع نشده باشه.
-یه خورده لیمو بخر.کله پاچه خیلی چربه.
نگاهش کردم.
-اذیتت کرد؟
توی ماشین نشست.در، باز بود.
-به خاطر خودم نمی گم.
خم شدم و زانوم رو روی زانوش گذاشتم.
-می خوای بگی من خیلی چاقم؟
لبخند زد.
-می خوام بگم یه کم رعایت کن که چربیت بالا نره.
مکث کرد.
-اصلا آخرین باری که آزمایش دادی کی بود؟
چشمم رو ریز کردم.
-یادم نیست.
ضربه ی آرومی روی شکمم زد.
-من با هیکلت مشکلی ندارم.حتی اگه از اینی که هستی، تپل تر بشی.هرچقدر می خوای بخور ولی حواست به سلامتیتم باشه.

دستم رو روی شکمش گذاشتم که منقبضش کرد.
-ولی توام شکم نداریا.
خندید.
-می خوای یه خورده از شکمتو به من بده.
با لحن عجیبی ادامه داد.
-هرچند که خیلی دوستش دارم.
سرم رو خم کردم.
-چیو خیلی دوست داری؟
-همینو.
اشاره ی محسوسی به شکمم کرد.خوشم اومد و بی توجه به اطراف، خم شدم و چشم راستش رو بوسیدم.عقب رفتم و در رو بستم و از در سمت راننده سوار شدم.نگاهی به اطراف انداختم.رفت و آمد زیاد و همون بوسه هم انگار زیاده روی بود.نمی خواستم دیگران فکر بدی درمورد رابطه ی شرعی و پاکمون داشته باشن.
نفس عمیقی کشیدم و ماشین رو روشن کردم.
-هوا گرمه.کجا بریم؟
عجیب دلم می خواست به خونه ببرمش و دنبال بهانه بودم.به سمتم چرخید.
-دلم رودخونه می خواد.
کمی فکر کردم.این هم خوب بود.می تونستیم تنها باشیم.
-باشه.بزن بریم.
دو ساعتی توی راه بودیم تا به جای خلوتی رسیدیم.توی راه هم انواع و اقسام خوراکی ها رو خریدم و خورد.من اصلا جا نداشتم.تعجب می کردم با این هیکل، چطور می تونه انقدر بخوره؟تعجب می کردم با اینهمه خوردن چرا چاق نمی شه؟
به محض ایستادن ماشین، در رو باز کرد و پایین پرید. صداش زدم.
-روجا اینجا خلوته... جلوی چشمم باش.
ایستاد.پیاده شدم و نگاهی به اطراف انداختم.
-این ساعت روز، معمولا کسی اینجاها نمیاد.
همراه هم کنار رودخونه ی روان و خروشان ایستادیم.حواسم پِیِش رفت که تند و تند، کفشهاش رو از پا خارج می کرد.
-چیکار می کنی؟
حق به جانب نگاهم کرد.
-نیومدم که رودخونه رو تماشا کنم.می خوام برم توش.
لبخندی زدم و کفشهام رو کنار کفش هاش گذاشتم.پایین شلوارش رو کمی تا زدم و پایین شلوار خودم رو هم همینطور.
-یعنی امروز هرچقدر به خاطرت تیپ زدم، کُلشو بهم ریختی.
بی توجه، جفت پا توی آب پرید و آب رو به منی که پشت سرش ایستاده بودم پاشید.
-خب دیگه تیپ امروزم تکمیل شد.
من هم پشت سرش رفتم.ناگهانی، به سمتم چرخید.خم شد و با شدت، مشغول آب پاشیدن روی خودم و سر و صورتم شد.اگه می ایستادم و نگاه می کردم، زیادی بهش خوش می گذشت.

بعد از یک ساعت، مثل موش آب کشیده، کنار رودخونه نشسته بودیم تا لباسهامون خشک بشن.شاید اولین باری بود که اینطور بی تکلف به سراغ رودخونه و آب می اومدم.یادم نمیاد تا به حال توی رودخونه، آب بازی کرده باشم.زیاد هم راغب به انجام این کار نبودم هیچ وقت.اما به خاطر روجا باید یک سری کارها رو انجام می دادم.مگه چه اشکالی داشت؟مگه اینطور بی تکلف شاد بودن چه اشکالی داشت؟مگه من ی روجا حق نداشتیم بعد از اینهمه سختی و شنیدن ِ توهین، شاد باشیم؟خودمون باید برای خودمون شادی می ساختیم.حالا یا با آب بازی کنار رودخونه یا نشستن روی نیمکتی توی یه پارک کوچیک.
-ببین چیکارم کردی.
با تعجب نگاهش کردم.
-دختر... تو خودت شروع کردی.
دست به سینه، نگاهم کرد.
-خب شروع کرده باشم.
لب برچید.
-تو که نباید هرکاری من می کنم بکنی.مگه بچه ای؟
چشمم گرد شد.با همون لحن ادامه داد.
-اصلا تلافی، آفت زندگی زناشوییه.
با خنده، سر تکون دادم.
-ذاتت زورگوئه.
دندون هاش به هم می خورد.به سمتش خم شدم.
-سردته؟
سری به تایید تکون داد و چیزی نگفت.لباسهام خیس بود.اگه بغلش می کردم بدتر می شد.کت هم همراهم نیاورده بودم.دستش رو گرفتم و کشیدم.
-پاشو بریم توی ماشین.
بلند شد.
-آخه لباسامون خیسه.
-باشه اشکالی نداره.اینجوری مریض میشی.
سوار شدیم و با سرعت راهی خونه شدم.همونی که می خواستم.از اولش هم دلم می خواست به خونه بریم.وقتی رسیدیم، ماشین علیرضا نبود.بهتر شد چون در اون صورت تا روجا بره، علیرضا اذیتم می کرد.درست مثل دیشب.
-چرا اومدیم اینجا؟
پیاده شدم و از ماشین بیرون کشیدمش.
-بیا.
کمی نگاهم کرد.لبخند زدم.
-دیگه آدم زنشو که می تونه ببره خونه.
چیزی نگفت و دنبالم اومد.می فهمیدم ترسیده.شاید زود بود.ولی من می خواستم باهم راحت باشیم.می خواستم یک بار هم که شده بعد از این همه مدت، طعم زن داشتن رو بچشم.در رو باز کردم.
-خوش اومدی.

نگاهم رو توی خونه چرخوندم.خونه ای که خیلی وقت بود در و دیوارهاش انتظار اومدن روجا رو می کشیدن.خونه ای که مردش، فقط با بودن ِ روجا بود که مرد می شد.چقدر هر لحظه ی زندگیم آرزو کردم روجا وارد این خونه بشه و به این خونه، رنگ و بوی تازگی بده.چقدر دلم پر می زد برای روزی که به عنوان همسرم وارد خونه بشه.
-اون بار که آوردمت نشد بهت خوشامد بگم.
لبخند زدم.
-ببخش...
لبخند زد و کنار هم وارد شدیم.به سمت اتاق هدایتش کردم.
-بیا لباساتو عوض کن.
با ترس محسوسی، توی سکوت کنارم قدم بر می داشت.قدم هاش خیلی محتاطانه بود.سعی کردم آروم و آقامنشانه رفتار کنم.یکی از تیشرت هایی که قبلا براش خریده بودم رو از توی کمد بیرون آوردم و روی تخت انداختم. دلم می خواست یکی از تاپ ها رو بپوشه اما حس کردم شاید زود باشه.یا شاید دوست نداشته باشه حالا این کار رو انجام بده.گوشه ای از کمد رو بهش نشون دادم.
-بقیه مایحتاجت همونجاست.
سریع از اتاق خارج شدم تا وقتی لباسها رو می بینه، نپرسه سایزم رو از کجا می دونستی؟از کجا می دونستی که اینها رو خریدی؟یا اصلا از کجا خریدی؟سوالهایی که دوست نداشتم جواب بدم.توی سفری که رفته بودم، مغازه ی لباس زنونه فروشی ای که فروشنده اش مرد میانسالی بود به پستم خورد.برای همین تونستم بخرم.وگرنه وارد مغازه ای که فروشنده اش زن بود نمی شدم.
کمی صبر کردم و در زدم.
-بیام؟لباسای منم خیسه.
در رو باز کرد.تیشرت لیمویی آستین سه ربعی و شلواری تا بالای قوزک پا پوشیده و شال خیسش رو روی موهاش انداخته بود.سعی کردم عادی باشم.نفس عمیقی کشیدم و جلو رفتم.موهای خیسش چه عطری داشت.آروم بو کشیدم و لبخند زدم.دستی روی موهاش کشیدم.چین و شکنش زیر دستم حس خوبی بهم می داد.شال رو از روی سرش برداشتم و روی بقیه ی لباسها انداختم.
-این خیسه.گوش درد می گیری.
نگاهش نمی کردم.قصد نداشتم بترسونمش.می خواستم دوستانه پیش برم.دوستانه رفتار کنم تا بهم اعتماد کنه.تا خودش به سمتم بیاد.تا خودش بخواد که همراهم باشه.نه اینکه همه چیز با اجبار پیش بره... بهش اشاره کردم تا به سمت میز توالت بره.
-برو بشین.
سشوار رو روشن کردم.گل سرش رو از روی موهاش باز کردم و روی میز گذاشتم.آروم آروم، توی موهاش دست کشیدم تا خشک بشه. حواسم به نگاهش بود که از توی آینه، تمام حرکاتم رو به دقت زیر نظر داره.سعی کردم آرامشم رو بهش القا کنم.کارم که تموم شد، خم شدم و گل سر رو برداشتم و موهاش رو جمع کردم.روی سرش، بوسه ای نشوندم و کمی عقب رفتم.
-بیا لباساتو بنداز توی ماشین تا شسته بشه.اینجوری خشک بشه بو می گیره.
مشغول لباسهاش که شد، وارد حمام شدم و لباسهام رو عوض کردم.از حمام که خارج شدم توی اتاق نبود.به آشپزخونه رفتم.مشغول چای دم کردن بود.همیشه دلم می خواست موقع کار خونه، ببینمش.دلم می خواست توی خونه، درکنار هم باشیم.نه مثل اون بار که جن و بسم الله بودیم...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 29 از 31:  « پیشین  1  ...  28  29  30  31  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

حس پایدار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA