انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 4 از 16:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  13  14  15  16  پسین »

هاتف اصفهانی


زن

 
غزل شمارهٔ ۳۱

در پیش بیدلان جان، قدری چنان ندارد
آری کسی که دل داد پروای جان ندارد

پرسی ز من که دارد؟ زان بی‌نشان نشانی
هر کس ازو نشانی دارد نشان ندارد

یک جو وفا ندیدم از روی خوب هرگز
دیدم تمام هر کس این دارد آن ندارد

بر من نه از ترحم کم کرده یار بیداد
تاب جفا ازین بیش در من گمان ندارد

هاتف غلامی تو خواهد بخر به هیچش
این کار اگر ندارد سودی، زیان ندارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۲

کدام عهد نکویان عهد ما بستند
به عاشقان جفاکش که زود نشکستند

خدا نگیردشان گرچه چارهٔ دل ما
به یک نگاه نکردند و می‌توانستند

نخست چون در میخانه بسته شد گفتم
کز آسمان در رحمت به روی ما بستند

مکن به چشم حقارت نظر به درویشان
که بی‌نیاز جهانند اگر تهی دستند

حریف عربدهٔ می کشان نه‌ای ای شیخ
به خانقاه منه پا که صوفیان مستند

غم بتان به همه عمر خوردم و افسوس
که آخر از غمشان مردم و ندانستند

ز جور مدعیان رفت از درت هاتف
غمین مباش گر او رفت دیگران هستند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۳

دل بوی او سحر ز نسیم صبا شنید
تا بوی او نسیم صبا از کجا شنید

بیگانه گفت اگر سخنی در حقم چه باک
این می‌کشد مرا که ازو آشنا شنید

رازی که با تو گفتم و آنجا کسی نبود
غیر از من و خدا و تو، غیر از کجا شنید

دل سوخت بر منش همه گر سنگ خاره بود
غیر از تو هر که حال مرا دید یا شنید

فرخنده عاشقی که ز دلدار مهربان
گر حرف مهر گفت حدیث وفا شنید

پیغام حور نشنود از خازن بهشت
گوئی کز آشنا سخن آشنا شنید

نشنیدی ای دریغ و ندیدی که از کسان
هاتف چها ز عشق تو دید و چها شنید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۴

نه با من دوست آن گفت و نه آن کرد
که با دشمن توان گفت و توان کرد

گرفت از من دل و زد راه دینم
ز دین و دل گذشتم قصد جان کرد

کی از شرمندگی با مهربانان
توان گفت آنچه آن نامهربان کرد

منش از مردمان رخ می‌نهفتم
ستم بین کآخر از من رخ نهان کرد

تو با من کردی از جور آنچه کردی
من از شرم تو گفتم آسمان کرد

دو عالم سود کرد آن کس که در عشق
دلی درباخت یا جانی زیان کرد

نه از کین خون هاتف ریخت آن شوخ
وفای او به کشتن امتحان کرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۵

داغ عشق تو نهان در دل و جان خواهد ماند
در دل این آتش جانسوز نهان خواهد ماند

آخر آن آهوی چین از نظرم خواهد رفت
وز پیش دیده به حسرت نگران خواهد ماند

من جوان از غم آن تازه جوان خواهم مرد
در دلم حسرت آن تازه جوان خواهد ماند

به وفای تو، من دلشده جان خواهم داد
بی‌وفایی به تو ای مونس جان خواهد ماند

هاتف از جور تو اینک ز جهان خواهد رفت
قصهٔ جور تو با او به جهان خواهد ماند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۶

گفتم که چاره غم هجران شود نشد
در وصل یار مشکلم آسان شود نشد

یا از تب غمم شب هجران کشد نکشت
یا دردم از وصال تو درمان شود نشد

یا آن صنم مراد دل من دهد نداد
یا این صنم‌پرست مسلمان شود نشد

یا دل به کوی صبر و سکون ره برد نبرد
یا لحظه‌ای خموش ز افغان شود نشد

یا مدعی ز کوی تو بیرون رود نرفت
چون من اسیر محنت هجران شود نشد

یا از کمند غیر غزالم جهد نجست
یا ز الفت رقیب پشیمان شود نشد

یا از وفا نگاه به هاتف کند نکرد
یا سوی او ز مهر خرامان شود نشد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۷

گر آن گلبرگ خندان در گلستانی دمی خندد
در آن گلشن گلی بر گلبن دیگر نمی‌خندد

ز عشرت زان گریزانم که از غم گریم ایامی
در این محفل به کام دل دمی گر بیغمی خندد



غزل شمارهٔ ۳۸

به ره او چه غم آن را که ز جان می‌گذرد
که ز جان در ره آن جان جهان می‌گذرد

از مقیم حرم کعبه نباشد کمتر
آنکه گاهی ز در دیر مغان می‌گذرد

نه ز هجران تو غمگین نه ز وصلت شادم
که بد و نیک جهان گذران می‌گذرد

دل بیچاره از آن بیخبر است ار گاهی
شکوه از جور تو ما را به زبان می‌گذرد

آه پیران کهن می‌گذرد از افلاک
هر کجا جلوهٔ آن تازه جوان می‌گذرد

چون ننالم که مرا گریه کنان می‌بیند
به ره خویش و ز من خنده‌زنان می‌گذرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۹

دل عشاق روا نیست که دلبر شکند
گوهری کس نشنیده است که گوهر شکند

بر نمی‌دارم از این در سر خویش ای دربان
صد ره از سنگ جفای تو گرم سر شکند


غزل شمارهٔ ۴۰

آن دلبر محمل‌نشین چون جای در محمل کند
می‌باید اول عاشق مسکین وداع دل کند

زین منزل اکنون شد روان تا آن بت محمل‌نشین
دیگر کجا آید فرود از محمل و منزل کند


غزل شمارهٔ ۴۱

شب و روزی به پایان گر تو را در وصل یار آید
غنیمت دان که بی ما و تو بس لیل و نهار آید

شتابت چیست ای جان از تنم خواهی برون رفتن
دمی از جسم من بیرون مرو شاید که یار آید

تو ای سرو روان تا از کنارم بی‌سبب رفتی
شب و روز از دو چشمم اشک حسرت در کنار آید

شدم دور از دیار یار و شد عمری که سوی من
نه مکتوبی ز یار آید نه پیکی زان دیار آید

ازو هاتف به این امید دل خوش کردم و مردم
که شاید گاهگاهی بعد مرگم بر مزار آید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۲

امروز ما را گر کشی بی‌جرم از ما بگذرد
اما به پیش دادگر مشکل که فردا بگذرد

زینگونه غافل نگذری از حال زار ما اگر
گاهی که بر ما بگذری دانی چه بر ما بگذرد

ناصح ز روی او مکن منعم که نتواند کسی
آن روی زیبا بیند و زان روی زیبا بگذرد

از بس چو تنها بیندم از شرم گردد مضطرب
می‌میرم از شرمندگی بر من چو تنها بگذرد

در راه عشق آن صنم هر کس که بگذارد قدم
باید که چون هاتف نخست از دین و دنیا بگذرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۳

گفتیم درد تو عشق است و دوا نتوان کرد
دردم از توست دوا از تو چرا نتوان کرد

گر عتاب است و گر ناز کدام است آن کار
که به اغیار توان کرد و به ما نتوان کرد

من گرفتم ز خدا جور تو خواهد همه کس
لیک جور این همه با خلق خدا نتوان کرد

فلکم از تو جدا کرد و گمان می‌کردم
که به شمشیر مرا از تو جدا نتوان کرد

سر نپیچم ز کمندت به جفا آن صیدم
که توان بست مرا لیک رها نتوان کرد

جا به کویت نتوان کرد ز بیم اغیار
ور توان در دل بی‌رحم تو جا نتوان کرد

گر ز سودای تو رسوای جهان شد هاتف
چه توان کرد که تغییر قضا نتوان کرد
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 4 از 16:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  13  14  15  16  پسین » 
شعر و ادبیات

هاتف اصفهانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA