انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 215 از 219:  « پیشین  1  ...  214  215  216  217  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
مجلس ساختن خسرو پرویز با حکیمان



در آمد قاصد اقبال سرمست
به توقیع ابد منشور در دست

که خسرو چیست این حاد و خیالی
که عالم پر شد و گنجینه خالی

نگویم دهر پر آوازه کردی
که تاریخ سخن را تازه کردی

بدین رنگین خیالی پرنیان سنج
به جیب هفت گردون ریختی گنج

ازین مشکین عبیر مغز پرور
دم روحانیان کردی معطر

به پاسخ شکرین کردم زبان را
که ای نامت حلاوت داده جان را

به گفتن نیست چندان آرزویم
ولی چون باز می‌پرسی بگویم

خدایم داد چندانی خزینه
که دریا زو بود یک آبگینه

اگر صد سال گردانند دولاب
چه کم گردد ز دریا قطره‌ای آب

رها کن تا در آید هر که داند
برد چندانکه بردن می تواند

ببر زین خانه رختم جمله بی مزد
که رخت خود حلالت کردم ای دزد

به یک تحسینت ای همدم حلال است
وگر دشنام گوئی هم حلالست

عروسی را که برقع کرده‌ام باز
ندارد وسمه‌ای بر ابروی ناز

وگر بینی مکرر معین بکر
ز سهو طبع دان نز سستی فکر

نظامی کآب حیوان ریخت از حرف
همه عمرش در این سرمایه شد صرف

چنان در خمسه داد اندیشه را داد
که با سبع شدادش بست بنیاد

ولی ترسیدم از گل خندهٔ باغ
که دانم رقص کبک از جستن زاغ

فراغ دل مرا از صد یکی بود
هوس بسیار و فرصت اندکی بود

بدین ابجد که طفلان را کند شاد
مثالی بستم از تعلیم استاد

گرش شیرین نخوانی باربد هست
وگر جان نیست باری کالبد هست

گرم فرصت دهد زین پس خداوند
کنم حلوای او را تازه زین قند

گشاد او پنج گنج از گنجهٔ خویش
بدان پنج آزمایم پنجهٔ خویش

که تا گوید مرا عقل گرامی
زهی شایسته شاگرد نظامی

نخست از پرده این صبح نشورم
نمود از مطلع الانوار نورم

پس از کلک چکید این شربت نو
که نامش کرده‌ام شیرین و خسرو

بقا را گر تهی ناید خزینه
سه گنج دیگر افشانم ز سینه

در آغاز رجب فرخ شد این فال
ز هجرت شش صد و هشت ونود سال

وگر پرسی که بیتش را عدد چیست
چهار الف و چهارست و صد و بیست

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 


مجنون و لیلی



بخش ۱ - باسم الملک الوهاب بخش ۲ - مناجات در حضرت واهب منی و نجات

بخش ۳ - نعت خاتم انبیا که لوح محفوظ نگین راستین اوست، و کلام الله نقش نگین او، زین الله خاتم امورنا، بایادیه

بخش ۴ - در طیران آن سیمرغ قاف قران سوی سواد ما زاغ با طاوس سدره یمد لله ظلها علینا

بخش ۵ - مدح شیخ الطریقه نظام الحق والحقیقة محمدی، که عیسی آخر الزمانش فرستادند، تا دم جان بخش او

بخش ۶ - فی المحمده المحمدیه، و هو ختم اخلفاء العرب و العجم، وارث الخلافه من آدم، علاء الدنیا و الدین، ناصر امیرالممنین، المستنصر برب العالمین، المستعم به حبل الله المتین، رفع فی الخلافه در جاته، و جعل اخلاقه خلفاء الا قالیم فی حیاته

بخش ۷ - در سبب نظم این جواهر، و سر رشتهٔ دقت را درو کشیدن، و در نظر جوهریان مبصر داشتن، و قیمت عدل خواستن

بخش ۸ - راه نمودن فرزند، قره العین عین الدین خضر را، که از ظلمات دنیا سوی روشنایی گراید، رواه الله من عین الحیوة عمره، کالخضر، بصحه الذات

بخش ۹ - حکایت شبانی که، از غایت همت، تیغ را آیینه وجاهت، و قلم را عمدهٔ دولت خود ساخت

بخش ۱۰ - آغاز سلسله جنبانیدن مجنون و لیلی

بخش ۱۱ - پرده برداشتن دمهای سرد از روی لیلی، و دیدن مادر پژمردگی آن گل، و شمه‌ای ازان پرده دریدگی در دماغ پدرش دمیدن، و روان کردن پیر، آب از دو دیده، و لیلی را، چون ریحان سفالین، در گوشهٔ محنت، پای در گل کردن

بخش ۱۲ - خراب شدن مجنون به اول دور عشق، و از مستی، در پایهاء کو افتادن، و خبر یافتن پدر، وسوی آن بی خبر دویدن، و از آب دیده و باد سینه سلسله در پای مجنون کردن، و زنجیر کشانش پیش مادر آوردن

بخش ۱۳ - تنقیه کردن مادر، دماغ مجنون را، به داروی تلخ نصیحت، و از در لفظه، و شیرینی زبان، مفرح سودای او ساختن

بخش ۱۴ - توجه نمودن سید عامریان، سوی داروخانه دارالشفاء محنت و اندوه، تا طلب شربت وصال خسته کند، و تلخ کام بازگشتن

بخش ۱۵ - شمشیر کشیدن نوفل، از جهت جفت مجنون، و در سواد لیلی کوکبه آراستن، و در قتال مردان کوشیدن

بخش ۱۶ - دراز شدن ظلم گیسوی لیلی بر مجنون، و زنده داشتن مجنون شبهای فراق را به خیال لیلی، و روشن شدن مهر نوفل در آفاق بر تیرگی روز مجنون، و لرزیدن پدر پیر مجنون از دمهای سرد پسر، و سوی گرم مهری نوفل گریختن، و گرم رویی کردن، آن مهربان، و گرماگرم، شمسهٔ نسبت خود را که در پرده حیا آفتابی بود سایه پرورد، با مجنون تاریک اختر قران دادن و محترق شدن ستارهٔ مجنون، و پیش از استقامت رجعت کردن

بخش ۱۷ - شنیدن لیلی، آوازهای دف تزویج مجنون، و ازان حرارت سوخته شدن

بخش ۱۸ - نامه نبشتن، لیلی، از دودهای دل، سوی مجنون، و ماجرای دل دزدیده، بران آشنا، عرضه کردن

بخش ۱۹ - جواب نبشتن مجنون مرفوع القلم، از سیاهی آب ناک دیده، جراحت نامه لیلی را، و ریشهای سربسته از نوک قلم خاریدن، و خون سوخته بر ورق چکانیدن، و دهانه جراحت را به کاغذ لیلی بستن

بخش ۲۰ - عزیمت دوستان جانی سوی مجنون، و او را از دیو لاخ کوه، به افسون، در حلقهٔ مردمان در آوردن، و سایه گرفتن آواز درختان سایه‌دار، و چون باد سوی باغ دویدن، و آهنگ مرغان باغ کردن، و با بلبل گلبانگ زدن

بخش ۲۱ - دل دادن مجنون، سگی را که در کوی دلدار دیده بود، و بازوی خون را طوق گردن او ساختن، و تن استخوان شده را گزند دهان و مزد دندان او کردن و به زبان چربش نواختن

بخش ۲۲ - غنودن نرگس لیلی از بیماری، و مجنون بی‌خواب را در خواب دیدن، و به نفس تند خویش از جای جستن، و بیرون پریدن، و کمر کوه گرفتن، و مجنون را بر تیغ کوه خراشیده و خسته دریافتن، و دست سلوت بر خستگی او سودن، و مرهم راحت رسانیدن

بخش ۲۳ - بازگشتن کبک خرامان از کوه، و شتر پرنده را بر جناح رفتن، رشته دراز دادن، و کبوتر دیوانه را پر کم گذاشتن

بخش ۲۴ - گریستن لیلی در هوای آشنا، و موج درونه را بدین غزل آبدار بر روی آب آوردن

بخش ۲۵ - حاضر شدن مجنون غایب، در غیبت لیلی، و به حضور خیال، از خیال به حضور باز آمدن، و سرود حسرت گفتن، و دست بر دست زدن

بخش ۲۶ - آه کردن مجنون از درونهٔ پرسوز، و این غزل دود اندود، از دودکش دهان، بیرون دادن

بخش ۲۷ - خرامش کردن سرو لیلی، با سرو قدان همسایه، سوی بوستان، و شناختن آزاده‌ای آن نو بران را، و زبان سوسنی کشیدن، و غزلی جگر دوز، از یک اندازهای مجنون، به آواز نرم روان کردن، و بر دل لیلی زدن، و کاری آمدن، و باز جست کردن لیلی طیرگی بلبل خار نشین خود را، و آزمودن آن راوی تعطش لیلی را، سوی خونابهٔ مجنون و مرگ مجنون، به قبلهٔ کرم کردن، و سوخته شدن لیلی، و به گرمی در خانه باز آمدن، و به تب اجل گرفتار شدن

بخش ۲۸ - صفت برگ ریز، و دوا دو باد خزان، واز آسیب صدمات حوادث، سر نهادن سرو لیلی در خاک، و بی بالش ماندن

بخش ۲۹ - خبر یافتن مجنون دردمند، از بیماری لیلی، و از حلقهٔ سگان بیابان زنجیر گسستن، و به حلقه زدن در لیلی آمدن، و از پیش جنازهٔ لیلی را در حلقهٔ رحیل دیدن، و نثار شاهانه از دیده ریختن، و به موافقت محفه عروس، سوی شبستان لحد، بر عزم خلوت صحیحه روان شدن

بخش ۳۰ - این مویهای بی‌جان، به گیسوی منور مادر مغفورهٔ خویش، که تاب الشیب نوری داشت، راست افتاد، و بدین نالهای سوزان، نفس حسن را خاکستر کرده شد و گوهر پاک برادر حسام الدین را، که در میان خاک، خورد مور چه گشت، روشن گردانیده آمد، تعمده الله به غفرانه

بخش ۳۱ - در ختم این نامهٔ مسلسل مجنون و لیلی، که هر رقمش مقر قلب است و خط کشیدن برونمای حرف گیران، که صحیفهٔ مردمان انگشت پنج کنند، و چون نامه ایشان کسانی بر پیچند، از پیچ پیچ مشتی آتام حسن التفاوت کنند، ان شاء الله که کرام الکاتبین این نامه را سیاه نه پیچاند، یوم نطوی اسماء کطی السجل للکتب



هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
باسم الملک الوهاب

ای داده به دل خزینهٔ راز
عقل از تو شده خزینه پرداز

ای دیده گشای دوربینان
سرمایه دهٔ تهی نشینان

ای تو به همین صفت سزاوار
نام تو گره کشای هر کار

ای جلوه گر بهار خندان
بینا کن چشم هوشمندان

ای جان به جسد فگنده‌ئی تو
هر کس که به جز تو، بندهٔ تو

اندیشه بهر بلندی و پست
بگذشت و نزد به دامنت دست

پس در ره تو ز تیزهوشی
بیهوده بود سخن فروشی

آن به زنیم سر، خرد را
اقرار کنیم ما عجز خود را

با تو نه سخن رفیع سازیم
نادانی خود شفیع سازیم

داننده تویی بهر چه رازست
سازنده تویی بهر چه سازست

کاری که خرد صلاح آن جست
موقوف به کار سازی تست

قفل همه را کلید بر تو
پنهان همه پدید بر تو

لطف تو انیس مستمندان
قهر تو هلاک زورمندان

گر لطف کنی و گر کنی قهر
در هر دو بود ز مرحمت بهر

همواره در تو جای من باد
توفیق تو رهنمای من باد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
مناجات در حضرت واهب منی و نجات


ای عذر پذیر عذرخواهان
عفو تو شفیع پرگناهان

خسرو که کمینه بندهٔ تست
در هر چه فتد افگندهٔ تست

آنرا که تو افگنی بهر زیست
بر داشتنش به بازوی کیست

بدار ز خاک ره که پستم
از دست رها مکن که مستم

هر چند تن گناه پرورد
در حضرت قرب نیست در خورد

با این همه گر پذیری این خاک
نقصان چه بود به عالم پاک

از یاد خودم کن آن چنان شاد
کز هستی خود نیایدم یاد

تا جان بودم امیدوارم
کز شکر تو دل تهی ندارم

خواهم به ستایش تو بودن
من خود چه توانمت ستودن

هم تو دل پاک ده زبان هم
در مدحت خویش و بلکه جان هم

به گر ندهی، بهیچ سانم
آن جان، که به خویش زنده مانم

جانیم ده، از خزینهٔ بیش
کم زنده به تو کند، نه از خویش

گیرم که نه‌ام به لطف در خور،
آخر، نه که بنده‌ام برین در؟

گر رحمت تست بر نکو زیست،
رحمت کن بندگان بد کیست؟

آخر نه گلم سرشتهٔ تست؟
نیک و بد من نبشهٔ تست؟

جرمم منگر، که چاره‌سازی
طاعت مطلب، که بی نیازی

گر عون تو رحمتی نریزد،
از طاعت چو منی چه خیزد؟

فردا که ز بنده راز پرسی
ناکرده و کرده باز پرسی

چون می دانی، بکارسستم
شرمنده مکن، بساز جستم

از رحمت خویش کن درم باز
بی آنکه ز کرده پرسی‌ام باز

زان گونه به خویش ده پناهم
کز گنج تو خواهم آنچه خواهم

زینسان که امیدوارم از تو
خواهش، بجز این، ندارم از تو

کان دم که دمم ز تن بر آید
با نام تو جان من برآید

در حجلهٔ قدس بخش جایم
تا با تو به جانب تو آیم

آن راه نما به من نهائی
کاندر تو رسم، دگر تو دانی

در قربت حضرت مقدس
پیغمبر پاک رهبرم بس
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
نعت خاتم انبیا که لوح محفوظ نگین راستین اوست، و کلام الله نقش نگین او، زین الله خاتم امورنا، بایادیه


شاه رسل و شفیع مرسل
خورشید پسین و نور اول

جاروب زنان بارگاهش
ازپر فرشتهٔ رفته راهش

شمشیر سیاستش سرانداز
شمشیر زبانش گوهر انداز

خورشید به نیلگون عماری
دربان درش به پرده داری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
در طیران آن سیمرغ قاف قران سوی سواد ما زاغ با طاوس سدره یمد لله ظلها علینا


فرخنده شبی که آن جهان گیر
از نطع زمین شد آسمان گیر

برخاست ز خوابگاه این دیر
در مرقد چرخ شد سبک سیر

برداشت ازین خرابه محمل
در منزل ماه کرد منزل

ز آنجا به طریق تاجداری
بنشست به دومین عماری

ز آنجا بسر بلندی بخت
شد تخت نشین سیمین تخت

ز آنجا که رسید بر چهارم
شد خواجهٔ آن خجسته طارم

ز آنجا چو ز بر کشید رایت
شد والی پنجمین ولایت

ز آنجا چو بلند بارگه گشت
شبها ز ششم شکارگه گشت

ز آنجا چو نمود بیشتر جهد
شد مهدی خاص هفتمین مهد

ز آنجا چو شد آن طرف روانه
شد خازن هشتمین خزانه

ز آنجا چو پرید بر نهم بام
و آزاد شد از شکنج نه دام

بازار جهت گذاشت بر جای
بنهاد به نطع بی جهت پای

سر ز آن سوی کاینات بر کرد
ملک ازل و ابد نظر کرد

بست از دو دوال بند نعلین
شهبند غرض به قاب قوسین

دید آنچه عبارتش نسنجد
در حوصلهٔ خرد، نگنجد

دید ار خدای، دید بی غیب
گفتار ز حق شنید بی ریب

ز آن گفت و شنید بی کم و کاست
هم گفتن و هم شنیدنش راست

کرد از کف غیب شربتی نوش
کز هستی خود شدش فراموش

با بخشش پاک بندهٔ پاک
آمد سوی بنده خانهٔ خاک

پس داد بهر خجسته یاری
ز آوردهٔ خوبش یادگاری

بودند همه ز سینهٔ پر
جویی هم از آن محیط پر در

بوبکر بغار هم قدم بود
فاروق به عدل محترم بود

و آن حرف کش جریده پرداز
با خازن علم بود هم راز

هر چار چو هشت باغ بودند
پروانهٔ یک چراغ بودند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
مدح شیخ الطریقه نظام الحق والحقیقة محمدی، که عیسی آخر الزمانش فرستادند، تا دم جان بخش او


چون گوهر مدح خواجه سفتم
وز غیب شنیدم، آنچه گفتم

اکنون قدری در معانی
ریزم بسر چنید ثانی

قطب ز من و پناه ایمان
سر جمله جملهٔ کریمان

در شرع، نظام دین احمد
یعنی که، نظام دین محمد

در حجرهٔ فقر پادشاهی
در عالم دل جهان پناهی

در عالم وحدت ایستاده
بر هر دو جهان قدم نهاده

از خواجگی آستین کشیده
در پایهٔ بندگی رسیده

بیناتر جمله پاکبینان
بیدارترین شب نشینان

مسند ز سپهر بر ترش باد
خسرو چو ستاره چاکرش باد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 

فی المحمده المحمدیه، و هو ختم اخلفاء العرب و العجم، وارث الخلافه من آدم، علاء الدنیا و الدین، ناصر امیرالمؤمنین، المستنصر برب العالمین، المستعم به حبل الله المتین، رفع فی الخلافه در جاته، و جعل اخلاقه خلفاء الا قالیم فی حیاته




شاهی که، به نصرت خدایی،
ختمست برو جان گشایی

سلطان جهان علاء دنیا
سرمایه ده سرای دنیا

چون سعد فلک سعادت اندود
یعنی که محمد ابن مسعود

ختم الخلفاء درین کهن طاس
ز آدم شده نی ز آل عباس

سینه‌ش صدف در الهی
سنگش محک عیار شاهی

آهو به زبانش بی تظلم
پیشانی شیر خارد از سم

بادا به نشاط جاودانه
در سایهٔ تیغ او زمانه

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 

در سبب نظم این جواهر، و سر رشتهٔ دقت را درو کشیدن، و در نظر جوهریان مبصر داشتن، و قیمت عدل خواستن




چون من بدو نامه زین ورق پیش
راندم قلمی ز نکتهٔ خویش

از روح قدس شنیدم آواز
کای کرده لب تو گوش من باز

نی آن رقم خیال کردی
بل جادویی حلال کردی

آن به که کنون، درین تفکر
کاهل نشوی به سفتن در

یک شیشه که خوش فرو توان برد
بهتر ز دو صد سبوی پر درد

هر گه که علم شدی به کاری
در غایت آن به کوش باری

از اندک خوب شو فسانه
نی از حشوات بی کرانه

یک دانهٔ نار پخته، در کام
بهتر ز دو صد سبوی پر درد

یک شاخ که میوه‌ای دهد تر
بهتر ز هزار باغ بی بر


یک صفحه پر از خلاصهٔ شوق
بهتر ز دو صد کتاب بی ذوق

آن کس که رقاق میده یابد
از بهر سبوس کی شتابد

کوته سخنی، ستوده حالیست
بسیار سخن زدی ، ملالیست

در گوش من از سپهر نیلی
آمد چو نداء جبرئیلی

خوش خوش، به توکل خداوند
دریای گهر گشادم از بند

هان ای شنوندهٔ خبردار
کردم خبرت، بیا و بردار

آن موج زنم کنون، که از در
گردد همه دامن جهان پر

نقشی که به نامهٔ نخست است
هر چند که یک به یک درست است

من نیز چنانک خواندم این حرف
اینجا همه کرد خواهمش صرف

تا سر خوش جام اولین دست
گردد ز شراب دومین مست

چون ساقی پیش صاف را برد
عیبم نکند کسی بدین درد،

یارب، چو تمام گردد این ماه
در وی مدهی خسوف را راه

امید که گاه ناامیدی
بخشی، سیهٔ مرا سپیدی

چون یافت دل این امیدواری
ای خامه بیار تا چه داری


هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 

راه نمودن فرزند، قره العین عین الدین خضر را، که از ظلمات دنیا سوی روشنایی گراید، رواه الله من عین الحیوة عمره، کالخضر، بصحه الذات




ای چاره ده ماهه زرگانی
هم خضر و هم آب زندگانی

اکنون که نداری از خرد ساز
می پروردت زمانه در ناز

امید که چون شوی خردمند
خالی نکنی درونه زین پند

از چارده بگذرد چو سالت
گردد مه چارده جمالت

بر نکتهٔ عقل، دست سایی
بر گنج هنر، گره‌گشایی

دانسته شوی به کاردانی
بر سر صحیفهٔ معانی

خواهی که دلت نماند از نور
اندرز مرا ز دل مکن دور

پیوند هنر طلب، چو مردان
وز بی هنران، عنان بگردان

خضرا زپی آن نهادمت نام
کت عمر ابد بود سرانجام

لیکن نبود حیات جاوید
تا سر نکشی به ماه و خورشید

و آن راست به اوج آسمان سر
کز جوهر علم یافت افسر

و آن خواجه برد کلید این گنج
کو بر تن خویشتن نهد رنج

خواهی قلمت به حرف ساید
بی دود و چراغ راست ناید

ناک از پس غوره، می دهد مل
شاخ، از پس سبزه می کشد گل

کانی که کنی، ز بهر گوهر
سنگت دهد اول، آنگهی، زر

چون باز کنی ز نیشکر بند
خس در دهن آید، آنگهی قند

ور دل کندت هنر فزایی
پیشه مکنی ثنا سرایی

چون زین فن بد شوی، شکیبا
می گوی سخن ولیک زیبا

از کارگه حریر زن لاف
خس پاره مکن چو بوریا باف

حرفی که ازو دلی گشاید
از هر قلمی برون نیاید

ور بر دهد این درخت قندت
و آوازه چو من شود بلندت

ز آن مایه که افتدت به دامان
تنها نخوری چو ناتمامان

چون آمده، گر یکیست ور هفت
بدهی ندهی، بخواهدت رفت

باری کم از آنک از تو چندی
آسوده شود، نیازمندی

چون مرد، بگرد مرد می‌گرد
نی همچو بخیل ناجوان مرد

سرمایه‌ة مردمی مکن گم
کز مردمیست نور مردم

گر چه زرت از عدد بود بیش
درویش نواز باش و درویش

خواهی که به مهتری زنی چنگ
در یوزهٔ کهتران مکن تنگ

تا پا ننهی به دستیاری
از دوست مخواه دوستداری

بیداری پاسبان بی مزد
گنجینه برد به شرکت دزد

یاری که به جان نیاز مایی
در کار خودش مده روایی

صد یار بود به نان، شکی نیست
چون کار به جان فتد، یکی نیست

کن بر کف همگنان درم ریز
جز در کف کودکان نوخیز

کاموخته شد چو خرد، با سیم
کالای بزرگ را بود به یبم

ور خود، به غلط، نعوذ بالله
در سمت سیاقت، افتدت راه

با آنکه شوی وزیر کشور
دزدی باشی، کلاه بر سر

دانی، ز قلم هنر چه جویی؟
از آب سیه، سپیدرویی؟

چون بر سر شغل و کام باشی
می کوش که نیک نام باشی

در هر چه ترا شمار باشد
آن کن که صلاح کار باشد

ناخن که سر خراش دارد
برند سرش، چو سر برآرد

ناکس که خراش چون خسان کرد
با او، آن کن، که با کسان کرد

بر خویشتن آنکه او نبخشود
بخشودن او خرد نفرمود

در جنبش فتنه، جا نگه دار
بر خار چه جرم، پا نگه‌دار

شد چیره چو دشمن ستمکار
از وی نرهی، مگر به هنجار

مرغی که تپد به حلقهٔ دام
اندر خفه جان دهد سرانجام

چون کار فتاد با گرانان
با صرفه زنند کاردانان

مردم، چو دهد عنان به فرهنگ
از باد بگردد آسیا سنگ

بینائی عقل پیش میدار
بینا شو و پاس خویش میدار

ایمن منشین به عالم خس
کز چرخ نرست بی بلا کس

کنجد که ز کام آسیا جست
هم در لگد جواز شد پست

خواهی که نگردی آرزومند
می‌باش بهر چه هست خرسند

پویان حریص، روی زر دست
خرسندی دل صلاح مردست

مردم چو زر ز عنان بتابد
همت شرف کمال یابد

این سرخ گلی که خون فشانست
سرخیش ز خون سر کشانست

ایمن بود از شکنجه درویش
زر هر چه که بیشتر، بلا بیش

گشتی به سر و روی کله دار
شو ساخته خدنگ خون خوار

ور نیز شوی وزیر مقبل
از خامه زنان مباش غافل

چون در صف پردلان کنی جای
سر پیش نه اول، آنگهی پای

مردانه که کار مرد ورزد
آن به که ز بیم جان نلرزد

گیرم ز عدو عنان بتابد،
از مرگ کجا خلاص یابد؟

کار نظر است پیش دیدن
نتوان به قفای خویش دیدن

آن، کش مدد ضمیر باشد
پیلش به نظر حقیر باشد

باز آنکه دلش هراس پیشه است
شیر نمدش چو شیر بیشه است

لیکن سبکی مکن چنان هم
کت دل برود ز دست و جان هم

د رحمله مشو مبارز خام
هنجار ببین و پیش نه گام

ور بر تو عدو کند زبان تیز
چون مایه کار هست مگریز

بر پر هنرست جور و بیداد
کس را نبود ز بی هنر یاد

چون رخت کلال خاک باشد
از نقب زنش چه باک باشد؟

گردیدهٔ ظاهرت گر دیدهٔ
در عیب کسان نظر مینداز

وریا و بی بینش یقینی
آن به که سوی خدای بینی

مپسند بهر چه رایت آسود
آن کن که بود خدای خشنود

می‌باش چو شاخ سبز دلکش
کاتش ز نیش نگیرد آتش

بفروز چراغ پارسیایی
کوراست سری به روشنایی

خواهی که رسی به چرخ گردان
مگذار عنان نیک مردان

شمعی که بود ز روشنی دور
ندهد به چراغ دیگران نور

دولت آن شد که دل فروزی
وز ترک امل کلاه دوزی

در دامن نیستی زنی دست
تا هست شوی به عالم هست

دانی که بخاطر هوسناک
هر کس نرسد به عالم پاک

با این همه هم ز جست و جویی
کاهل مشوی به هیچ سویی

خواهی شرف بزرگواری
می کوش به همتی که داری

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 215 از 219:  « پیشین  1  ...  214  215  216  217  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA