انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 10 از 107:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


نه دل کم عشق یار می‌گیرد
نه با دگری قرار می‌گیرد

از دست تو آن سرشک می‌بارم
کانگشت ازو نگار می‌گیرد

سرمایهٔ صدهزار غم بیش است
آنرا که به غمگسار می‌گیرد

صبری نه که سازگار دل باشد
با غم به چه کار کار می‌گیرد

هر غم که نه از میان دل خیزد
پنداری ازو کنار می‌گیرد

عمری به بهانهٔ وداع او را
می‌بوسد و در کنار می‌گیرد

آری غم عشق اگر به حق گویی
دل را نه به اختیار می‌گیرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


دل راه صلاح برنمی‌گیرد
کردم همه حیله درنمی‌گیرد

معشوقه دگر گرفت و دیگر شد
دل هرچه کند دگر نمی‌گیرد

الحق نه دروغ راست باید گفت
معذور بود اگر نمی‌گیرد

من تختهٔ عاشقی ز سر گیرم
هرچند که او ز سر نمی‌گیرد

دادم دو جهان به باد در عشقش
ما را به دو حبه برنمی‌گیرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


نه وعدهٔ وصلت انتظار ارزد
نه خمر هوای تو خمار ارزد

هم طبع زمانه‌ای که نشکفته است
کس را ز تو هیچ گل که خار ارزد

بر باد تو داد روزگارم دل
وان چیست ترا که روزگار ارزد

منصوبه منه که با دغای تو
حقا که اگر نه شش چهار ارزد

گویی به هزار جان دهم بوسی
زیرا که یکی به صد هزار ارزد

وانجا که کناری اندر افزایی
صد ملک زمانه یک کنار ارزد

برگیر شمار حسن خویش آخر
تا بوس و کنار بر شمار ارزد

گویی که به صد چو انوری ارزم
آری شبه در شاهوار ارزد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


جانا دهان تنگت صد تنگ شکر ارزد
اندام سیم رنگت خروارها زر ارزد

هرچند دلربایی زلفت به جان خریدم
کاواز مرغ جانان شاخ صنوبر ارزد

با عاشقان کویت لافی زنیم گه گه
آن دل کجاست ما را کاندوه دلبر ارزد

از عشق روی خوبت آب آورم ز دیده
کشت بهشت خرم کاریز کوثر ارزد

گویید ملک سنجر از قاف تا به قافست
بوسی از آن لب تر صد ملک سنجر ارزد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


درد تو صدهزار جان ارزد
گرد تو نور دیدگان ارزد

نه غمت را بها به جان بکنم
که برآنم که بیش از آن ارزد

گرچه بر من یزید عشق غمت
دل و عقل و تن و روان ارزد

هجر تو بر امید وصل خوشست
دزد مطبخ جزای خوان ارزد

از ظریفان به خاصه از چو تویی
قصد جانی هزار جان ارزد

درد از چاکرت دریغ مدار
سگ کوی تو استخوان ارزد

یاد کن بنده را به یاد کنی
دزد دشنام پاسبان ارزد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


از وصل تو آتش جگر خیزد
وز هجر تو نالهٔ سحر خیزد

سرگشتهٔ عالم هوای تو
هر روز ز عالم دگر خیزد

دیوانهٔ زلف و خستهٔ چشمت
هر فردایی ز دی بتر خیزد

گویی به هلاک جانت برخیزم
برخاسته گیر از این چه برخیزد

هنگام قیام خاک‌پایت را
خورشید فلک به فرق سر خیزد

مه چون سگ پاسبانت ار خواهی
هر لحظه ز آستان در خیزد

ما را ز دهان تنگ شیرینت
زان چه که به تنگها شکر خیزد

کانجا سخن زر به خروارست
وانجا سخنت ازین چه برخیزد

روی چو زرست انوری را بس
وز کیسهٔ او زر این قدر خیزد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


چون کسی نیست که از عشق تو فریاد رسد
چه کنم صبر کنم گر ز تو بیداد رسد

گر وصال تو به ما می‌نرسد ما و خیال
آرزو گر به گدایان نرسد یاد رسد

چه رسیدست به لاله ز رخت جز حسرت
حسرت آنست که بر سوسن آزاد رسد

خاک درگاه ترا سرمهٔ خود خواهم کرد
آری از خاک درت این قدرم باد رسد

از تو هر روز غمی می‌طلبم از پی آنک
سیری دینه به امروز چه فریاد رسد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


دست در وصل یار می‌نرسد
جز غمم زان نگار می‌نرسد

عشق را گرچه آستانه بسیست
هیچ در انتظار می‌نرسد

از شمار وصال دوست مرا
جز غم بی‌شمار می‌نرسد

در غم هجر صبر من برسید
دل به مقصود کار می‌نرسد

چند در انتظار خواهی ماند
خبر وصل یار می‌نرسد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


دردم فزود و دست به درمان نمی‌رسد
صبرم رسید و هجر به پایان نمی‌رسد

در ظلمت نیاز بجهد سکندری
خضر طرب به چشمهٔ حیوان نمی‌رسد

برخوان از آنکه طعمهٔ جانست هیچ تن
آنجا به پای عقل بجز جان نمی‌رسد

جان داده‌ام مگر که به جانان خود رسم
جانم برون شدست و به جانان نمی‌رسد

خوانی که خواجهٔ خرد از بهر جان نهاد
مهمان عقل بر سر آن خوان نمی‌رسد

گفتم به میزبان که مرا زله‌ای فرست
گفتا هنوز نقل به دربان نمی‌رسد

فتراک این سوار به تو کی رسد که خود
گردش هنوز بر سر سلطان نمی‌رسد

طوفان رسید در غمت و انوری هنوز
قسمت سرای نوح به طوفان نمی‌رسد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


هرچه با من کنی روا باشد
برگ آزار تو کرا باشد

چون تو در عیش و خرمی باشی
گر نباشد رهی روا باشد

چند گویی که از بلا بگریز
که ره عشق پر بلا باشد

از بلای تو چون توان بگریخت
چون دلم بر تو مبتلا باشد

با بلا و غم تو عرض کنم
گر جهان سر به سر مرا باشد
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 10 از 107:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA