انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 24 از 99:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  98  99  پسین »

Khaghani | خاقانی


مرد

 


خون دلم مخور که غمان تو می‌خورم
رحمی بکن که زخم سنان تو می‌خورم

هر می که دیده ریخت به پالونهٔ مژه
یاد خیال انس رسان تو می‌خورم

گفتی چه می‌خوری که سفالین لبت پر است
درد فراق ناگذران تو می‌خورم

ای ساقی فراق گرانی همی برم
نوشی بزن سبک که گران تو می‌خورم

طعنه زنی مرا که غم جان همی خوری
جان آن توست من غم از آن تو می‌خورم

هر دشمنی که زهر دهد دوستکانیم
زهرش به یاد نوش لبان تو می‌خورم

گفتی که از سگان کی؟ از سگان تو
کسیب دست سنگ فشان تو می‌خورم

رنجه مکن زبانت به دشنام چون منی
حقا که من دریغ زبان تو می‌خورم

بر دست تو چو تیر تو لرزم ز چشم بد
هرگه که زخم تیر و کمان تو می‌خورم

مسمار بر لبم زدی و نعل بر جبین
پس ذم کنی مرا که غمان تو می‌خورم

من خاک پایم آب دهان ز آتش هوات
وانگه چو نای دم ز دهان تو می‌خورم

کافور دان شود ز دم سرد من فلک
از بس که دم ز غالیه دان تو می‌خورم

بردی گمان که بر دل خاقانی اندهی است
من اندهش به بوی گمان تو می‌خورم

خاک توام ولیک چه خاکی که جرعه ریز
از جام شاه ملک ستان تو می‌خورم
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


ما از عراق جان غم آلود می‌بریم
وز آتش جگر دل پردود می‌بریم

در گریهٔ وداع تذروان کبک لب
طاووس‌وار پای گل‌آلود می‌بریم

شب‌ها ز بس که سوزش تب‌ها همی کشیم
لب‌ها کبود و آبله فرسود می‌بریم

داریم درد فرقت یاران گمان مبر
کاندوه بود یا غم نابود می‌بریم

یاری ز دست رفته غم کار می‌خوریم
مایه زیان شده هوس سود می‌بریم

خونین دلی به صبر سر اندوده وز سرشک
خاکین رخی چو کاه گل‌اندود می‌بریم

گل درد سر برآورد و ما درد سر چو گل
دیر آوریم و زحمت خود زود می‌بریم

گفتی چو می‌برید ز بغداد زاد راه
صد دجله خون که دیده به پالود می‌بریم
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


الصبوح ای دل که ما بزم قلندر ساختیم
چون مغان از قلهٔ می قبله‌ای برساختیم

شاهدان آتشین لب آب دندان آمدند
کاب کار و کار آبی را بهم درساختیم

خواجهٔ جان گو مسلسل باش چون راهب که ما
میرداد مجلس از زنار و ساغر ساختیم

کشتی می داشت ساقی ما به جان لنگر زدیم
گفتی از دریای هستی برگ معبر ساختیم

کشتی ما در گذشتن خواست از گیتی و لیک
هفته‌ای هم سوزن عیسیش لنگر ساختیم

آن زمان کز آتشین کوثر شدیم آلوده لب
عنبرین دستارچه از زلف دلبر ساختیم

بر پری‌روی سلیمانی برافشاندیم پاک
سبحه‌ها کز اشک داودی مزور ساختیم

غصهٔ عالم نمی‌شاید فرو بردن به دل
زان به می با عالم پاکش برابر ساختیم

خاک مجلس بود خاقانی به بوی جرعه‌ای
هم به بوی جرعه‌ای خاکش معطر ساختیم
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


به کوی عشق تو جان در میان راه نهم
کلاه بنهم و سر بر سر کلاه نهم

گرم به شحنگی عاشقان فرود اری
خراج روی تو بر آفتاب و ماه نهم

گرم به تیغ جفای تو ذره ذره کنند
نه مرد درد تو باشم گرت گناه نهم

به باغ وصل تو گر شرط من یزید رود
هزار طوبی در عرض یک گیاه نهم

به آسمان شکنی آه من میان دری است
مراد آه توئی در کنار آه نهم

اگر به خدمت دست تو دررسد لب من
ز دست بوس تو یارب چه دستگاه نهم

به جام عشق تو می تا خط سیاه دهند
منم که سر به خط آن خط سیاه نهم

گدای کوی تو خاقانی است فرمان ده
که این گدای تو را داغ پادشاه نهم
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


ای قوم الغیاث که کار اوفتاده‌ایم
یاری دهید کز دل یار اوفتاده‌ایم

از ره روان حضرت او بازمانده‌ایم
از کاروان گسسته و بار اوفتاده‌ایم

در صدر دیده‌ای که چه اقبال دیده‌ایم
بر آستان نگر که چه زار اوفتاده‌ایم

از من دواسبه قافلهٔ صبر درگذشت
ما در میان راه و غبار اوفتاده‌ایم

اندر بلا همی کندم آزمون بلی
در آتش از برای عیار اوفتاده‌ایم

ای کاش یار غار نرفتی ز دست من
اکنون که پای بر دم مار اوفتاده‌ایم

خاقانی عزیز سخن بودم ای دریغ
آخر چه اوفتاد که خوار اوفتاده‌ایم
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


یک نظر دوش از شکنج زلف او دزدیده‌ام
زیر هر تار صد شکنجی جهان جان دیده‌ام

دوش از آن سودا که جانم ز آن میان گوئی کجاست
مرغ و ماهی آرمید و من نیارامیده‌ام

بی‌میانجی زبان و زحمت گوش آن زمان
لابه‌ها بنموده‌ام لبیک‌ها بشنیده‌ام

گوهری کز چشم من زاد آفتاب روی تو
هم به دست اشک در پای غمش پاشیده‌ام

از نحیفی همچو تار رشته‌ام در عقد او
لاجرم هم بستر اویم وز او پوشیده‌ام

گرچه آن خوش لب جهان خرمی را برفروخت
من به دندان محنت او را به جان بخریده‌ام

او مرا بی‌زحمت من دوست دارد زین قبل
دشمن خاقانیم تا مهر او بگزیده‌ام
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


دل بشد از دست دوست را به چه جویم
نطق فروبست، حال دل به چه گویم

نیست کسم غم‌گسار، خوش به که باشم
هست غمم بی‌کنار لهو چه جویم

چون به در اختیار نیست مرا بار
گرد سرا پردهٔ مراد چه پویم

زخم بلا را چو کعبتین همه چشمم
زنگ عنا را چو آینه همه رویم

از در من عافیت چگونه درآید
چون نشود پای محنت از سر کویم

بس که شدم کوفته در آتش اندوه
گوئی مردم نیم که آهن و رویم

تیره شد آبم ز بس درنگ در این خاک
کاش اجل سنگ بر زدی به سبویم

بخت ز من دست شست شاید اگر من
نقش امید از رخ مراد بشویم

چون دل خود را به غم سپارم ازین روی
دشمن خاقانیم مگر که نه اویم
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


زنگ دل از آب روی شستیم
وز درد هوا سبوی شستیم

دل را به کنار جوی بردیم
وز یار کناره جوی شستیم

از شهر شما دواسبه راندیم
از خون سر چار سوی شستیم

جان را به وداع آفرینش
از عالم تنگ خوی شستیم

سجاده به هشت باغ بردیم
دراعه به چار جوی شستیم

نه قندز شب نه قاقم روز
چون دست ز هر دو موی شستیم

گفتی که دهان به هفت خاک آب
از یاد خسان بشوی، شستیم

گفتی ز جهان نشسته‌ای دست
در گوش جهان بگوی شستیم

از زن صفتی به آب مردی
حیض همه رنگ و بوی شستیم

زان نفس که آب روی جستی
ما دست ز آبروی شستیم

خاقانی‌وار تختهٔ عمر
از ابجد گفت‌گوی شستیم
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


این خود چه صورت است که من پای‌بست اویم
وین خود چه آفت است که من زیر دست اویم

او زلف را بر غمم، دایم شکسته دارد
من دل شکسته زانم کاندر شکست اویم

هر شب به سیر کویش از کوچهٔ خرابات
نعره زنان برآیم یعنی که مست اویم

یک شب وصال داد مرا قاصد خیال
با آن بلند سرو که چون سایه پست اویم

مانا که صبح صادق غماز بود اگر نه
این فتنه از که خاست که من هم نشست اویم

آوازه شد به شهری و آگاه گشت شاهی
کو عشق‌دان من شد من بت‌پرست اویم

خاقانیم که مرگم از زندگی است خوش‌تر
تا چون که نیست گردم داند که هست اویم
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


گفتم آه آتشین بس کن، نه من خاک توام
نه مسلسل هم‌چو آبم تا هوسناک توام

مهرهٔ افعی است آن لب زهر افعی باک نیست
ای گوزن آسا نه من زنده به تریاک توام

گفت هجرت تلخ وانگه خوش‌دلی آن من است
من به داغ این حدیث از خوی بی‌باک توام

بس که سربسته چو غنچه دردسر دارم چو بید
چون شکوفه نشکفم کز سرو چالاک توام

خاک شهرت می‌بری کاب و هوا نگزایدت
با خودم بر کاخر از روی هوا خاک توام

قفل مهر از سینه چون برداشتی خاقانیا
نه کلید گنج خانهٔ خاطر پاک توام
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
صفحه  صفحه 24 از 99:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  98  99  پسین » 
شعر و ادبیات

Khaghani | خاقانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA