انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 74 از 99:  « پیشین  1  ...  73  74  75  ...  98  99  پسین »

Khaghani | خاقانی


زن

 
شمارهٔ ۴۴ - در ذم غرور به مال

مشو خاقانیا مغرور دولت
که دولت سایهٔ ناپایدار است

به دولت هر که شد غره چنان دان
که میدانش آتش و او نی سوار است

چو صبح است اول و چون گل به آخر
که این کم عمر آن اندک قرار است

به رنگی کز خم نیلی فلک خاست
مشو خرم که رنگ سوگوار است

در آن منگر که نیل او سراب است
که خود نیلش سراب عمر خوار است

بسا دولت که محنت زادهٔ اوست
که خاکستر ز آتش یادگار است

بسا محنت که دولت، آخر اوست
که دی مه را نتیجه نوبهار است

سر دولت غرور است و میان لهو
به پایانش زوال روزگار است

به می ماند که می فسق است ز اول
میانه مستی و آخر خمار است
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۴۵

گرچه خاقانی از اصحاب فروتر بنشست
نتوان گفت که در صدر تو او کم قدر است

صدر تو دایرهٔ جاه و جلال است مقیم
در تن دایره هرچا که نشینی صدر است



شمارهٔ ۴۶ - در عزلت

شاکرم از عزلتی که فاقه و فقر است
فارغم از دولتی که نعمت و ناز است

خون ز رگ آرزو براندم و زین روی
رفت ز من آن تبی کز آتش آز است

بر قد همت قبای عزله بریدم
گرچه به بالای روزگار دراز است

تا کی جوئی طراز آستی من
نیست مرا آستین چه جای طراز است

دور فلک را به گرد من نرسد وهم
گرچه مهندس نهاد و شعوذه باز است

من به صفت کدخدای حجرهٔ رازم
شکل فلک چیست حلقهٔ در راز است

دهر نه جای من است بگذرم از وی
مسکن زاغان نه آشیانهٔ باز است

از تک و تازم ندامت است که آخر
نیستی است آنچه حاصل تک و تاز است

آقچهٔ زر گر هزار سال بماند
عاقبتش جای هم دهانه گاز است

خواه ظلم پاش خواه نور گزین پس
دیدهٔ خاقانی از زمانه فراز است

کار من آن به که این و آن نه طرازند
کانکه مرا آفرید کار طراز است
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۴۷ - در موعظه و نصیحت

هم چنین فرد باش خاقانی
کآفتاب این چنین دل افروز است

چه کنی غمزهٔ کمانکش یار
که به تیر جفا جگر دوز است

یار، مویت سپید دید گریخت
که به دزدی دل نوآموز است

آری از صبح دزد بگریزد
کز پی جان سلامت اندوز است

بر سرت جای جای موی سپید
نه ز غدرسپهر کین توز است

سایبان است بر تو بخت سپید
آن سپیدی بخت دلسوز است

گرچه مویت سپید شد بی وقت
سال عمرت هنور نوروز است

تنگ دل چون شوی ز موی سپید
که در افزای عمرت امروز است

شب کوته که صبح زود دمد
نه نشان از درازی روز است

تو جهان خور چو نوح مشکن از آنک
سام بر خیل حام پیروز است

طعن نادان نصیحت داناست
زدن یوزه عبرت یوز است

نام بردار شرق و غرب تویی
که حدیثت چو غیب مرموز است
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۴۸

من آن خاقانی دریا ضمیرم
کز ابر خاطرش خورشید برق است

دبیری را توئی هم حرفتم لیک
شعارم صدق و آئین تو زرق است

اگرچه هر دو خون ریزند لیکن
هم از جلاد تا فصاد فرق است



شمارهٔ ۴۹

قبلهٔ ابدال قلهٔ سبلان دان
کو ز شرف کعبه وار قطب کمال است

کعبه بود سبزپوش او ز چه پوشد
جامهٔ احرامیان که کعبهٔ حال است

در خبری خوانده ام فضیلت آن را
خاست مرا آرزوش قرب سه سال است

رفتم تا بر سرش نثار کنم جان
کوست عروسی که امهات جبال است

چادر بر سر کشید تا بن دامن
یعنی بکرم من این چه لاف محال است

مقعد چندین هزار ساله عجوزی
بکر کجا ماند این چه نادره حال است

موسی و خضر آمده به صومعهٔ او
صومعه دارد مگر فقیر مثال است

هست همانا بزرگ بینی آن زال
چادر از آن عیب پوش بینی زال است

گفتم چادر ز روی باز نگیری
بکر نه ای شرم داشتن چه خصال است

از پس بکران غیب چادر غیرت
بفکن خاقانیا که بر تو حلال است
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۵۰ - در حکمت

ای فتی فتوی غدرت ندهم
کافت غدر هلاک امم است

غدر نقابی بنیاد وفاست
اینت بنیاد که جان را حرم است

صبح حشر است مزن نقب چنین
کافت نقب زن از صبح دم است

غدر چون لذت دزدی است نخست
کاخرش دست بریدن الم است

ورم غدر کند رویت سرخ
سرخی عضو دلیل ورم است

تا تو بیمار نفاقی به درست
هرچه صحبت شمری هم سقم است

خانه در کوی وفا گیر و بدان
که تو را حبل متین معتصم است

من وصیت به وفا می کنمت
گرچه امروز وفا در عدم است

دوستی کم کن و چون خواهی کرد
آن چنان کن که شعار کرم است

هرکه را دوست براند تو مخوان
گرنه در چشم وفای تو نم است

وانکه را دوست به انصاف بزد
منوازش که سزای ستم است

وانکه را دوست بیفکند از پای
سرفرازش مکن ار شاه جم است

وانکه را دوست به تهمت رد کرد
مپذیر ار همه ز اهل حرم است

شاخ کو برکند آن را به ستیز
منشان ار همه شاخ ارم است

و آن گلی کو بنشاند به حسد
برمکن گر همه خار قدم است

هر خسی کو به کسی مردم شد
قدر نشناسد کافر نعم است

گل که عیسیش طرازد مرغ است
نی که ادریس نشاند قلم است

لطف در حق رهی چندان کن
که خداوندش از آن دل خرم است

نه حواری صفت است آنکه از او
اسقفان خوش دل و عیسی دژم است

کهتری را که تو تمکینش دهی
عامه گوید که ز مهتر چه کم است

سگ سگ است راچه بیاغالندش
کاستخوان خوارهٔ شیر اجم است

باد در سبلت نااهل مدم
گرچه نااهل خریدار دم است

تو غرورش دهی او چیره شود
ظن برد کو نه رهی، ابن عم است

بیش بر جای خدم ننشیند
ایمه مخدوم چه جای خدم است

کهتر از فر مهان نامور است
بیدق از خدمت شه محتشم است

هر فروتر به بزرگی است عزیز
هر پیمبر به خدا محترم است

مهتر ار چه بزند بنوازد
که یکی لا و هزارش نعم است

گه کند تندی و گه بخشش از آنک
بحر تند است و گهربخش هم است

مهتر آن به که درشت است نه نرم
که درشتی صفت فحل رم است

خارپشت است کم آزار و درشت
مار نرم است و سراپای سم است

از درشتی است سفن قائم تیغ
که بر او تکیه گه روستم است

آب نرم است ولی خائن طبع
ساده رنگ است ولی پیچ و خم است

سنگ در عین درشتی است امین
لاجرم گاه محک گه حکم است

آب را سنگ است اندر بر از آنک
سنگ را بچهٔ خور در شکم است

جملةالامر سری را ز سفینه
فرق کن کاین ملک است آن حشم است

غصه مفزای سران را به ستیز
خاصه کانفاس سران مغتنم است

بی سران را سر و گردن مفراز
برمزن دوش که ما را چه غم است

پس مگو کایمه همه آدمی اند
آدمی هست که شیطان شیم است

در بزرگی جسدشان منگر
که دل خرد بزرگ از همم است

از خلال ملکان فرق بکن
تا عصا کان ز شبان غنم است

نبرد دیده بسی ناز چراغ
زان که با خواب در او بهم است

دیده قبله ز چراغی چکند
تاش محراب ز بدر الظلم است

کاوه را چون فر افریدون یافت
چه غم کوره و سندان و دم است

عیسی از معجزه برسازد رنگ
او چه محتاج به نیل و بقم است

مه و مشک اند مهان کهتر کیست
که نه از مه ضو و نز مشک شم است

این غران خصم سرانند به طبع
آری آری عدوی مشک نم است

زیردستان گله بر عکس کنند
گله شان از پی نفی تهم است

بینی آن زخم گران بر سر کوس
لرزه و دل سبکی بر علم است

شکل شاگرد غلامانه مکن
گرچه این قاعدهٔ مرتسم است

زانکه شاگرد غلامی نکند
عقل کاستاد سرای قدم است

به ادب زی که به شمشیر ادب
عرب اقلیم ستان عجم است

حرز جان ساز ادب کاین کلمه
بر سر افسر کسری رقم است

نه کبوتر که امان یافت ز تیغ
به ادب خاصهٔ بیت الحرم است

ادب صحبت خلق از سر صدق
نسخت طاعت رب النسم است

هم نمودار سجود صمد است
شمنان را که هوای صنم است

به تنعم جهلا را مستای
که ستودن به علوم و حکم است

یاد کردی به هنر جاه بس است
که ز اسباب همه مدح و ذم است

شمس را خوان بره نیست شرف
شرف شمس به واو قسم است

بشنو این نکته که خاقانی گفت
کو به میزان سخن یک درم است

از بدان نیک حذر دار که بد
کژدم اعمی و مار اصم است
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۵۱ - در مدح صفوة الدین مادر اخستان

ای شاه بانوی ایران به هفت جد
اقلیم چارم از تو چو فردوس هشتم است

بلقیس روزگار توئی کز جلال و قدر
شروان شه از کمال سلیمان دوم است

خود خاتم بزرگ سلیمان به دست توست
کانگشت کوچک تو چو دریای قلزم است

اعدای مار فعل تو را زخم کین تو
سوزنده تر ز سوزن دنبال کژدم است

تا از جمال مهد تو شروان جمال یافت
قحطش همه نعیم و نیازش تنعم است

بانوی شرق و غرب توئی بر درت مرا
قصه دمادم است که غصه دمادم است

آب کرم نماند و به وقت نماز عید
اینک مرا به خاک در تو تیمم است

رفتند خسروان گهر بخش زیر خاک
از ما نصیبشان رضی الله عنهم است

مظلومم از زمانه و محرومم از فلک
ای بانوی الغیاث که جای ترحم است

چون آدمم ز جنت ایوان شه برون
بی آنکه مرغ همت من صید گندم است

من رانده ارچه از لب عیسی نفس زنم
خوانده کسی است کو خر دجال را دم است

شیر سیه برهنه ز هر زر و زیوری
سگ را قلاده در گلو و طوق در دم است

نامم همای دولت و شهباز حضرت است
نه کرکس فرخجی و نه زاغ تخجم است

سلطان مرا شناسد و دان خلیفه هم
مجهول کس نیم همه معلوم مردم است

نان تهی نه و همه آفاق نام من
گنج روان نه و همه آاق گم گم است

خلی نه آخر از خم تا کی مزاج چرخ
که آنجا مرا نخست قدم بر سر خم است

آگاهی از غلام و براتی که گفته بود
شاه فلک غلام که سلطان انجم است

برد آن برات و بازگرفت این غرامت است
داد آن غلام و باز ستد این تحکم است

من بر امید مهتری ای بانو عمر خویش
اینجا چه گم کنم که غلامی به من گم است

بر ناتوان کرم کن و این قصه را بخوان
هرچند خط مزور و کاغذ لهاشم است

بیدار باد بخت جوانت که چرخ پیر
در مکتب رضای تو طفل تعلم است
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۵۲

تا به غربت فتاد خاقانی
یکدری خانه ایش زندان است

نه درون ساختنش توفیق است
نه برون تاختنش امکان است

روی چون عنکبوت در دیوار
پس سنگی چو مور پنهان است

پاسبانش برون در قفل است
پرده دارش درون کلیدان است

اشک جیحون و دم سمرقندی
دل بخاری و آه سوزان است

یعنی این در چهار دیواری است
که درش سوی چرخ گردان است

از برون لب به قفل خاموشی است
وز درون دل به بند ایمان است

خانه در بسته دار بر اغیار
تا در او این غریب مهمان است

برگ عیشی مساز خاقانی
که وجودش ورای امکان است

عالم از چار علت است به پای
که یکی زان چار ارکان است

خانه را هم چهار حد باید
کان چهار اصل کار بنیان است

علت عیش را سه چیز نهند
کان مکان و زمان و اخوان است

ز آن نگفتند چارمین یعنی
نیست چیزی که چارم آن است
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۵۳

دار عزلت گزید خاقانی
که به از دار ملک خاقان است

خورش از مشرب قناعت ساخت
که چو زمزم هم آب حیوان است

نبرد تا تواند انده رزق
کانده رزق بر جهانبان است

عمرا گر بهر رزق موقوف است
رزق موقوف بهر فرمان است

نپذیرد ز کس حوالهٔ رزق
که ضمان دار رزق یزدان است

مور را روزی از سلیمان نیست
گه ز روزی ده سلیمان است
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۵۴

زیان تو در سود دانستن است
توان تو در ناتوانستن است

ندانم سپر ساز خاقانیا
که نادانی اکسیر دانستن است



شمارهٔ ۵۵

مرغکی را وقت کشتن می دوانید ابلهی
گفت مقصود از دوانیدنش نازک گشتن است

ما همان مرغیم خاقانی که ما را روزگار
می دواند وین دویدن را فذلک کشتن است
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۵۶ - در مدح جمال الدین موصلی وزیر

خاقانی بلند سخن در جهان منم
کزادی از جهان روش حکمت من است

ضرب الرقاب داد شیاطین آز را
این تیغ نطق کز ملکان قسمت من است

این گنبد فرشته سلب کآدمی خور است
چون دیو پیش جم گور خدمت من است

اسباب هست و نیست اگر نیست گو مباش
کاین نیستی که هست مرا حشمت من است

کی ماندم جنابت دنیا که روح را
گر یوسف است دلوکش عصمت من است

می خواستم که رد کنم احسان خواجه را
ز آن خواجگی که در بنهٔ همت من است

خضر از زبان کعبه پیام آورید و گفت
احسانش رد مکن که ولی نعمت من است
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 74 از 99:  « پیشین  1  ...  73  74  75  ...  98  99  پسین » 
شعر و ادبیات

Khaghani | خاقانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA