انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 81 از 99:  « پیشین  1  ...  80  81  82  ...  98  99  پسین »

Khaghani | خاقانی


زن

 
شمارهٔ ۱۴۴

خدای داند معنی میان نطفه نهادن
به دست مرد جز این نیست کآب نطفه براند

از آفتاب وهوا دان که تخم یابد بالش
ز برزگر چه برآید جز آنکه تخم فشاند

حلال زادهٔ صورت چه سودمند که فعلش
در آزمایش معنی به اصل باز بخواند

حرام زادهٔ صورت که دارد آیت معنی
سزد که داورش الا حلال زاده نداند

به آب تیره توان کرد نسبت همه لل
ببین که لل رشن به آب تیره چه ماند

درافرینش نفسی که بد ز مایهٔ ناقص
ریاضتش به کمالی که واجب است رساند

نه گل به نسبت خاکی نخست درد سر آرد
چو یافت صحبت آتش نه درد سر بنشاند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۴۵

هرکه را غره کرد دولت نیز
غدر آن دولتش هلاک رساند

خاک بر فرق دولتی که تو را
از سر خاک بر سماک رساند

نه نه صد جان نثار آن دولت
که تواند تو را به خاک رساند

باد اگر برد خاک را بر چرخ
بازش از چرخ بر مغا رساند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۴۶ - در توصیف قلم و دوات خود

دوات من ز برون جدول و درون دریاست
نهنگ و آب سیاهش عجب بدان ماند

عمود صبح ندیدی سواد شام در او
دوات من به دو معنی بدان نشان ماند

رواست کو ید بیضای موسوی است دوات
که خامه نیز به ثعبان درفشان ماند

زبان خامهٔ جوشن در زره بر من
به دور باش سنان فعل و تیرسان ماند

چو خسروان گذرم بر مصاف نطق و دوات
از آن به خانهٔ زراد خسروان ماند

عنان جیحون در دست طبع خاقانی است
از آن جهت به سمرقند خضرخان ماند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۴۷

منصب تدریس خون گوید از آنک
فر عز الدین بوعمران نماند

شاید ار هر سامری گاوی کند
کب و جاه موسی عمران نماند



شمارهٔ ۱۴۸ - ایضا در مرثیهٔ امام محمد یحیی و خفه شدن او به دست غزان

های خاقانی تو را جای شکر ریز است و شکر
گر دهانت را به آب زهرناک آکنده اند

محیی الدین کو دهان دین به در آکنده بود
کافران غز دهانش را به خاک آکنده اند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۴۹ - در مرثیهٔ خواجه ناصر الدین ابراهیم عارف گنجه ای

خاقانیا عروس صفا را به دست فقر
هر هفت کن که هفت تنان در رسیده اند

در وجد و حال بین چو کبوتر زنند چرخ
بازان کز آشیان طریق پریده اند

همچون گوزن هوی برآورده در سماع
شیران کز آتش شب شبهت رمیده اند

سلطان دلان به عرش براهیم بنده وار
از بهر آب دست سراب قد خمیده اند

بر نام او به سنت همنام او همه
مرغان نفس را ز درون سر بریده اند

خضر ارچه حاضر است نیارد نهاد دست
بر خرقه های او که ز نور آفریده اند

پیران هفت چرخ به معلوم هشت خلد
یک ژندهٔ دوتائی او را خریده اند

از بهر پاره پیر فلک را به دست صبح
دلق هزار میخ ز سر برکشیده اند

واینک پی موافقت صف صوفیان
صوف سپید بر تن مشرق دریده اند

در مشرق آفتاب چنان جامه خرقه کرد
کواز خرق جامه به مغرب شنیده اند

تا گنجه را ز خاک براهیم کعبه ای است
مردان کعبه گنجه نشینی گزیده اند

من دیده ام که حد مقامات او کجاست
آنان ندیده اند که کوتاه دیده اند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۵۰

اندرین هفت هشت نه صدیق
مصطفی را به خواب دیدستند

روی آن بحر دست صاحب فیض
بحر وش بی نقاب دیدستند

کآمد و التفات کرد به من
زان مرا جاه و آب دیدستند

شیر تنها رو شریعت را
با سگی در خطاب دیدستند

سگ بیدار کهف را در خواب
همبر شیر غاب دیدستند

مختلف خواب هاست کاین طبقات
ران مقدس جناب دیدستند

قومی از آب دست او که چکید
بر عذارم گلاب دیدستند

قومی از کاس او مرا در خواب
جرعه خور شراب دیدستند

قومی از فضله های آب دهانش
بر لب من لعاب دیدستند

چه عجب زانکه تری لب گل
از لعاب سحاب دیدستند

مصطفی چشمهٔ حیات و مرا
خضر چشمه یاب دیدستند

او علیه السلام و من بنده
سومین بوتراب دیدستند

گاهی او آسمان سوار و مرا
چون صبا در شتاب دیدستند

مصطفی بر براق و دست مرا
در هلال رکاب دیدستند

آن سالات را که من کردم
از زبانش جواب دیدستند

خاطرم را که کرم شب تاب است
خادم ماهتاب دیدستند

صورتم را که صفر ناچیز است
با الف هم حساب دیدستند

خواجه صاحب خراج کون و مرا
از زکاتش نصاب دیدستند

خواجه صاحب خراح کون و مرا
از زکاتش نصاب دیدستند

پیش خندان لبش ز اشک چو ابر
گریهٔ آفتاب دیدستند

ز آتش شوق او که در دل داشت
دل آتش کباب دیدستند

من ندیدم نه اهل بیتم دید
کاهل حسن المب دیدستند

نه دروغ است خواب پاکان زانک
از سر صدق خواب دیدستند

آنک اصحاب صدق زیشان پرس
تا کجا وز چه باب دیدستند

آیت رحمت است کایت دهر
با دلیل عذاب ددیدستند

نفس شیطان نماید آن حاشا
که سپهری شهاب دیدستند

من رآنی فقد رای الله گوی
کاین نظر بس عجایب دیدستند

از همه آن شگرف تر که به من
نظرش بی حجاب دیدستند

ز آن نظر کشت زرد عمر مرا
تا ابد فتح باب دیدستند

زده از نور مصطفی خیمه
دست من در طناب دیدستند

مصطفی را ز رنج خاطر من
با بدان در عتاب دیدستند

آری از بیم غارت گهر است
کب را اضطراب دیدستند

مصطفی آمده به معماری
که دلم را خراب دیدستند

نعت او حرز جان خاقانی است
کز جهان احتساب دیدستند

دیدن مصطفی است حجت من
کاین دلیل صواب دیدستند

این مرا مرهم است اگر قومی
خستن من ثواب دیدستند

آبم اینجا برفت شادم از آنک
کارم آنجا به آب دیدستند

پس به آخر مرا دعا گفتی
آن دعا مستجاب دیدستند

چه عجب گر ز سورهٔ والتین
ورد جان غراب دیدستند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۵۱ - در هجو شهر زوری

شهر زوری گدا بود خاصه
کش به بغداد پرورش کردند

به صفت چون خری بماند راست
که به شیر سگش بپروردند



شمارهٔ ۱۵۲ - در تقاضای ده شتر از امیر الحاج

ای که هر دم ز تبت خلقت
صد شتر بار مشک در سفرند

گردن اشتران دهی پر زر
به کسانی که سرور هنرند

تا تو اشتر سواری اندر فید
خار و حنظل به فید گلشکرند

پیش اشتر دلی چو خاقانی
یاد تو جز به جام جم نخورند

دوش در ره بمانده اند مرا
اشتری ده که زیر بار درند

اشتری ده ه بار من بکشد
ور فروشم به تازیی بخرند

ور بندهی دهمت صد دشنام
که یکی ز آن به اشتری نبرند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۵۳

همه عیب اند زنان و آن همه را
نیک مردان به هنر برگیرند

چون مؤنث به مذکر پیوست
گرچه آن حکم مذکر گیرند

لیک چون مرد به زن پیوندد
حکم تأنیث قوی تر گیرند

بلبلی بین که به مقنع بفریفت
چون سمانه که به چادر گیرند

صید مرد است زن اما به زبان
مرد را صید نگون سر گیرند

باز اگر چند کبوتر گیرد
باز را هم به کبوتر گیرند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۵۴

می سزد قبلهٔ خاقانی از آن
که صفات می پیوست کند

هست می خواستن از میران رسم
که می ار نیست طرب هست کند

تو ز می بر درجات خط جام
یک دقیقه ز طرب شست کند

من هم از میر اجل خواهم می
زان که می رایت غم پست کند

به می صاف عقیقین جامش
یک دهم مست زبر دست کند

اوست صافی و لبش جام عقیق
سخنش می که مرا مست کند



شمارهٔ ۱۵۵

همه هم شهریان خاقانی
با وی از کبر درنیامیزند

چه عجب زاد را به یک جایند
لیک با یکدگر نیامیزند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۵۶

خاقانیا ز نان طلبی آب رخ مریز
کان حرص کآب رخ برد آهنگ جان کند

آدم ز حرص گندم نان ناشده چه دید
با آدمی مطالبهٔ نان همان کند

بس مور کو به بردن نان ریزه ای ز راه
پی سودهٔ سان شود و جان زیان کند

آن طفل بین که ماهیکان چون کند شکار
بر سوزن خمیده چو یک پاره نان کند

از آدمی چه طرفه که ماهی در آب نیز
جان را ز حرص در سر کار دهان کند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 81 از 99:  « پیشین  1  ...  80  81  82  ...  98  99  پسین » 
شعر و ادبیات

Khaghani | خاقانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA